تازه از گوته برگشته ام و دارم با مامانم حرف میزنم که خبر از بستری شدن دوباره ی مادر در بیمارستان میده. مثل اینکه دیشب دوباره حالش نامناسب شده و مامان و امیر بردنش بیمارستان و خلاصه بستری شده. بیچاره مامان هم کارش شده این داستان و دایم باید شب تا صبح بره بیمارستان.
امروز کلاس سرمایه خوب بود و تو هم که برای کلاس خودت آمدی دانشگاه و بعدش هم با هم برگشتیم تا ایستگاه یورک دیل که تو پیاده شدی که به قرارت با مهناز برسی که بری کاستکو و من هم که رفتم گوته و باز هم بابت اینکه از درسها عقبم حس و حال خیلی خوبی نداشتم. به هر حال باید کار کنم.
فردا که کلاس لویناس را دارم و بعد هم باید برم فرمهای تدریس سال آینده ی خودم و تو را بدم به گروههای مختلف. شاید موزه بریم عصر موزه. تو که غروب می خواهی بری مراسم رونمایی کتاب استادت تری مالی در کافه ی اسپرسو. من هم که می خواهم متن گواهی نامه ی راهنمایی و رانندگی را بخوانم.
برای این داستانهای تلفن به آمریکا را هم باید یک فکر جدی بکنم. واقعا اذیت کننده شده. دایم نق و غر و خبر منفی و ناراحت کننده و اکثرا مایوس کننده و غالبا هم بی وجه. حالا بیش از نیم ساعت هست که مامانم داره یک ضرب همین داستانها را تکرار می کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر