۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

آدم بشم


آخرین روز آگست برای من مثل تمام این چند ماه گذشته پر از بیکاری و بی عاری بود. تمام روز را در خانه نشستم و یا فیلم دیدم و یا کمی رمان خواندم- خیلی کم البته به حدی که هیچگونه امتیازی به روزم نمی دهد- و خلاصه بطالت محض. از فردا که ماه نهم سال شروع میشه امیدوارم روز و زندگی تازه ای هم برای من شروع بشه. امیدوارم دوباره صبحها زود بیدار بشم و کمی آلمانی بخوانم و بعد هم درس.

تو برخلاف من روز خیلی شلوغ و پرکاری را در شرکت داشتی طوری که برخلاف جمعه ها که باید ساعت ۳ کار تمام میشد تا ۴ نشسته بودی در شرکت. از آنجا رفتی مارکت و برای باربکیو و فردا شب که آیدین و سحر را دعوت کرده ایم خرید کردی و طبق قرارمون در ایستگاه متروی ولزلی کیسه ها را دادی به من و رفتی سر قرارت با آیدا که قرار بود با هم بروید فرویو مال برای درست کردن ناخنها. بعد از چندین ماه بلاخره به اصرار من قرار شد اینبار تو هم با آیدا بروی. شب هم قراره من بیام آنجا و احتمالا مازیار و نیسم هم میایند و خلاصه قراره که دور هم خانه ی آیدا باشیم.

چند دقیقه ی پیش با امیرحسین اس ام اس می زدم که گفت به سلامتی- اگر درست گفته باشه- از هفته ی آینده کارش شروع میشه. از تهران هم خبری نیست جز گرفتاریهای مالی و حالی. با اینکه بابت برگزاری کنفرانس عدم تعهد شهر یک هفته تعطیل بوده اما مامان و بابات نتونستند برای کمی استراحت حداقل دو سه روزی را بروند بیرون از تهران.

فردا ماه جدید در حالی شروع میشه که در واقع سال جدید تحصیلی باهاش آغاز میشه. امیدوارم همانطور که دیروز گفتم بتونم- و باید بتونم- حسابهای گذشته ام را پاک کنم و آدم بشم. نه آدم دیگه ای اساسا آدم بشم.
 

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

متنی در توضیح سه شعر شب کنسرت


تصمیم گرفتم که متنی که برای توصیف ساده ی سه شعر شاملو برای کنسرت نوشته ام را و مفهوم مرکزی و رابط این سه شعر را به انگلیسی هم برای بروشور بنویسم. اما از آنجایی که گفتم شاید بعدها با خواندن این متن- که اینقدر هم مورد توجه قرار گرفته- یادی از این روزها کنیم اینجا هم آن را می آورم:

مفهوم "زمان" از دیر باز دغدغه ذهن آدمی بوده است. چنان که بودا سعادت انسان را شکستن چرخه تکرار زمان نامید و یا قرنها بعد آگوستین قدیس "زمان" را یگانه مفهومی دانست که کلام از توصیف آن قاصر است. با دگردیسی نگاه انسان مدرن هر چند عصر جدید به بستر مطلق آفرینش آدمی بدل گردید اما کلاف سر در گم "زمان" چونان معمایی ناگشودنی همچنان در برابر انسان رخ نمایی می کند.

امید به رهایی از این چرخه عبث تکرار شاعر را در مقام آفریدگار معنایی نو به چالش با مرگ دعوت می کند. آنچنان که "در آغاز تنها کلمه بود" شاعر به مدد عشق همه چیز را به کلام در آورده و از آن سرودی دیگرگونه ساز می کند. در این مقام نه تنها انسان که حیات و مرگ نیز سرودی می شوند و معنای دوباره ای می یابند.

اما گذر "زمان" شاعر را در شعر دوم در پی یافتن هر چهره آشنایی دچار تردید و یاس می کند. اینجا حتی عشق نیز رنگ رخسار خود را از او دریغ کرده و چهره در نقاب می کشد. شاعر ناکام از یافتن آرامش و پناه (آبی) نه شور و گرمای زندگی (سرخ) را می یابد و نه حتی چهره پرحیات (سبز) و رنگ آشنای عشق را.

پرده سوم اما اعتراف دردناک به شکست در آرزوهای دو شعر نخست است. شاعر در مقام آفریدگار کلام پس از نا امیدی از دیدن چهره آشنای عشق دچار تلخترین مکاشفه زندگی می شود: نه تنها "ما بیرون زمان ایستاده ایم" که "خاموشی در سخن است" و سکوت مرگ بجای کلام به هزاران زبان در کار. تو گویی تمامی رنگهای امید از دل "کلام" رخت بربسته و "عشق" خود چون حیات تنها به فاصله ای می ماند که ما را در انتظار "مرگ" به مردگان خویش متصل نموده است. اگر لبخندی بر لب است تنها اعترافی است به "زنده مانی" ما و نه زندگانی مان.

اشر قبول کرد و من عوض خوشحالی ناراحتم


حالم خیلی از خودم گرفته شده. با اینکه دقیقا همان اتفاقی که دوست داشتم افتاد و تمام برنامه ای که می خواستم برای جبران مافات بکنم عملی شد اما اتفاقا به همین دلیل حالم از خودم به شدت بد شده. دلیلش را هم بعد از توضیح دیروز و رسیدن به کار امروز می نویسم.

دیروز صبح بعد از اینکه تقریبا با هم از خانه رفتیم بیرون و تو رفتی سمت شرکت و من هم نزدیک خانه رفتم به دانشکده ی موسیقی دانشگاه تورنتو که با اعضای گروه برای کنسرت شعر و موسقی نو اولین تمرین را با سایر نفرات و البته با گروه کورتت زهی بکنیم. بدون تعارف و با اتکا به حس و حالی که خود اعضای کانادایی نوازنده بهش اذعان کردند کار ما- یعنی قطعه ای که مازیار نوشته بر اساس سه شعری که من از شاملو انتخاب کردم و طراحی حرکت نجلا و دکلمه ی خودم را انجام دادم- سر در میان تمام پنج قطعه سوا بود. البته کار آفرین با خوانندگی یک خواننده ی حرفه ای انگلیسی زبان به اسم پم اما که اتفاقا شعر دیگری از شاملو- عشق عمومی- است خوب بود. اما بعد از تمرین گروه کوارتت زهی به ما گفتند که قطعه ی اجرایی ما برایشان کاملا علیرغم عدم فهم زبان قابل درک است. به هر حال برای تمرین اول به نظر خودمان هم خیلی خوب بود. بعد از تمرین مازیار کار داشت و سریع رفت من و نجلا هم درباره ی متنی که روز قبلش من نوشته بودم می خواستیم حرف بزنیم و به همین دلیل تا کرما رفتیم و من متن را برای او خواندم که گفت با اینکه نسیم کاملا بهش گفته بوده که چه متنی هست اما زبانش از تعریف کم آورده. با اینکه به نظر خودم چنان متنی هم نشده اما تا اینجا همه ازش خیلی راضی هستند.

خلاصه که دیروز با تمرین و بعد هم کمی پیاده روی و کمی برنامه ریزی برای شروع درس- تمام تابستان را در حال برنامه ریزی بودم و حالا که وقت تمام شده هم هنوز دارم برنامه ریزی می کنم- گذراندم. تو هم که حسابی این چند روز آخر ماه در شرکت سرت شلوغه. دلیلش هم اینه که دو نفر دیگه که در تیم شما بوده اند با شروع دانشگاه رفتند و حالا حجم کار تو خیلی بیشتر شده. خلاصه بعد از اینکه برگشتی خانه تا دیر وقت داشتی کارهای جیمی را می کردی و تنها نیم ساعت با هم رفتیم پایین برای ورزش.

اما امروز بعد از اینکه تو رفتی و من هم قصد داشتم خیر سرم برم کتابخانه و درس را شروع کنم دیدم جودیت ایمیلی برای تمام دانشجویان زده که سعی کنید تا نیمه ی سپتامبر تمام نمراتتان آماده باشه وگرنه احتمالا برای اسکالرشیپ امسال آماده نمی شوید و نمی رسید که مدارکتان را سر فرصت تحویل دهید. خیلی مضطرب شدم. تمام این تابستان را برای اینکه امسال برخلاف سال قبل که به خودم قول دادم دیگه دیر نکنم و بتونم برای کمک به زندگی و کمتر کردن بار قرض از اوسپ هم که شده امسال نمراتم را سر وقت بگیرم و مقالاتم را به موقع برسانم از دست دادم و حالا هیچ راهی ندارم.

فکر کردم برای اشر ایمیلی بزنم و ازش بپرسم که چه راهکاری برایم دارد. خلاصه نوشتم که اول از همه برایم این مهم هست که فکر نکند می خواهم از دوستی و لطفش به عنوان استادم سوءاستفاده کنم. نوشتم که اگر فکر می کند که بروم و درس را حذف کنم اینکار را می کنم. اما اگر برایش امکان دارد به من نمره بدهد تا من ظرف چند هفته ی آینده مقاله ام را تمام کنم و برایش بفرستم و اگر هم راضی نبود دوباره نویسی کنم تا آن چیزی شود که باید. در آخر هم نوشتم اگر هم به خودم واگذار می کند ترجیح می دهم در صورت عملی نشدن خواسته ام قید اسکالرشیپ را بزنم چون نمی خواهم آینده ی درس و تزم را با او دچار مشکل کنم و در عین حال کارنامه ام را خراب کنم.

در کمتر از یک ساعت برایم جواب داد که ظرف سی سال گذشته تنها یکبار این کار را برای کسی کرده و قبل از اینکه طرف مقاله اش را به او تحویل دهد بابت مشکلی که داشته بهش اول نمره داده و بعد هم سر قراری که با هم داشته اند طرف دقیقا مقاله ای را بهش تحویل داده که درخور همان نمره ای بوده که پیشاپیش گرفته بوده است. نوشته بود حاضره برای من هم این کار را بکند اما باید برایش زمانی را تعیین کنم که مقاله ام را تحویلش می دهم.

خیلی خوشحال شدم. این یعنی اینکه چقدر به من محبت داره، چقدر به قول ویکتوریا من را قبول داره و از آن مهمتر چقدر بهم اعتماد و به کارم اطمینان داره. برای یک لحظه واقعا از خوشی روی پا بند نبودم. این یعنی اینکه می توانم برای اسکالرشیپ امسال اقدام کنم و امیدوارم با پروپوزالی که مینویسم بتوانم در درجه ی اول- هر چند که تقریبا غیرممکن هست- شرک و حداقل او جی اس را بگیرم و شاید با اینکار بتوانم کمی از شرمندگی و خجالت تو در بیام که تمام وقت و زندگی ات تلاش برای بهتر شدن و بهتر کردن زندگی خودمان و افراد پیرامونمان هست.

الان هم خیلی خوشحالم اما درست از چند دقیقه بعد از آن ایمیل حالم از خودم بد شد. چقدر راحت با بطالت و تنبلی ارزش و شان خودم را پایین می آورم. چقدر بدبختم که نمی توانم از امکانات و این همه سعادت درست استفاده کنم و تمام عمرم را به بطالت و حاشیه می گذرانم. وقتی کار می کنم تمجید اطرافیانم را به راحتی می بینم و می شنوم اما عین یک افسرده ی مفلس تمام زمان را پرت و بلااستفاده و در یک کلام به معنای دقیق بی خود کرده ام و رفته. اگر کار می کردم همان نمره ای را می گرفتم که بابت آدورنو گرفتم. نه اینکه نمره اش مهم باشد و بس. اینکه به چالش وجودی خودم جواب انسانی می دادم. می دانم خیلی از بچه ها چنین کرده اند- مثل سال گذشته آیدین که از ویلسون نمره گرفت و تا همین یکی دو ماه پیش هم علیرغم ایمیلهای طرف هنوز بهش مقاله اش را نداده بود اما من در شرایطی که هیچ کاری نداشتم جز اتلاف وقت و کمی هم آلمانی خواندن هیچ نکردم و شانسم را اینگونه به راحتی سوزاندم. تازه حالا داستان مقاله ی درس سرمایه جلد اول دیوید مانده که احتمالا موافقت همه را برای حذفش می گیرم.

جالبه نه؟ چهار کلاس را رفتم و در طول ترم درسهایشان را خواندم و آخر سر هم بعد از چهار ماه یا حذفشان کرده ام و یا نمره ی عاریه ای برایشان گرفته ام. قلبم با نوشتن این چند سطر آخر بعد از مدتها درد گرفت. شرمم باد! که اینقدر ضعیف و حقیر عمل کرده ام.

این هم آن آگستی که اینقدر منتظرش بودم. به خودم در این آگست قول داده بودم که بدهکار خودم نمانم، قول داده بودم که تا آخر سال تمام بدهی های درسی و قولهای نیمه کاره ام را صاف کنم. نمی دانم اصلا آدم چنین حرفهایی هستم یا نه. اما بخصوص نمی خواهم اینقدر پیش خودم بابت زندگی مون شرمنده باشم. تو در یک سو تمام بار زندگی را می کشی و من اینجا حتی وزن خودم را هم تحمل نمی کنم.

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

متنی برای شب شعر


با اینکه اصلا قرار نبود بریم سینما اما بعد از اینکه تو از سر کار رفتی به کافه ای که با تری در آن قرار داشتی و من هم به هوای رفتن بی ام وی تا آن دور و بر آمده بودم تا با هم برگردیم سمت خانه در راه برگشت تو پیشنهاد دادی که بریم سینما. رفتیم فیلم گروه سنی پا به سن گذاشته ها به اسم Hope Springs که می دانستیم فیلم سن ما نیست اما حداقل دو تا بازی خوب از مریل استریپ و تامی لی جونز خواهیم دید که اینطور هم بود.

اما از امروز بگم که خیلی روز بالا و پایینی داشتم. صبح کمی دیر از خواب بیدار شدیم و یکی از دلایلش دیر خوابیدن دیشب بود که به علت اسکایپ با آمریکا و البته متینگ کاری تو با جیمی و پل بود. بعد از اینکه تو رفتی سر کار من کمی با اینترنت وقت تلف کردم و پیش از ظهر گفتم اینطوری نمی شود و باید کاری کنم و به هوای درس خواندن رفتم کلی. نشسته در کتابخانه بعد از اینکه تو تماس گرفتی و گفتی داستان قرارداد کاری ات به روز دیگری موکول شده بی حوصله و در واقع نگران از این بی انگیزه بودن و روزمرگی از کلی به سمت کرما رفتم. کمی روزنامه خواندم و بخشهایی از متن I have a dream مارتین لوترکینگ که در روزنامه به مناسبت سالروزش چاپ شده بود را و بعد از کمی نشستن بلند شدم و سمت خانه آمدم تا ببینم برای ترجمه ی این سه شعر شاملو چه می توانم بکنم.

با کمی چرخش در اینترنت خیلی سریع فهمیدم که کلا نباید دست به این کار زد و اساسا نه تنها شعر را خراب کرد که شان و خودمان را با یک کار سبک تخفیف دهیم برای همین چند خطی در توضیح مفهوم و ارتباط این سه شعر نوشتم و وقتی برای مازیار به هوای گرفتن کمی بازخورد از متن خواندم متوجه شدم که گریه اش گرفته و بعد نسیم گوشی را گرفت که چه گفته ای که مازیار اینگونه شیدا شده و بعد خودش هم اشکش سرازیر شد. خلاصه که با تایید تو متوجه شدم که انگار متن خوبی شده- بعد از سالها چیزی به فارسی نوشتم و از دیدن شوق مخاطب خودم هم کمی به ذوق آمدم.

تو هم که با تری صحبت کرده بودی و تری بهت گفته بود که اصلا نگران دیر شدن مقالاتت نباش و تنها سعی کن که با خونسردی و برنامه کار را شروع کنی. نمونه ی یک آکادمیک ناب! به تو هم گفته بود که به من (که هنوز از نزدیک با هم آشنا نشده ایم) بگویی که بین اشر و تمام اساتید دیگه و حتی اشر و دانشگاه تورنتو شک نکنم که برای آینده ی کاریم گذراندن تز با اشر چیز دیگری است. البته گفته بوده که اگر اشر قبول کنه چون خیلی سخت راضی به این کار میشه و تو هم بهش گفته بودی که من بالاترین نمرات را از اشر گرفته ام و اشر خیلی قبولم داره. خلاصه که این توصیه خیلی کار و تصمیمم را راحت کرد. با تمام حماقتهای دانشگاه یورک همینجا می مانم و با اشر کار می کنم و به قول تری سعی می کنم از وجود دیوید استفاده بکنم اما نه به عنوان استاد راهنما و حتی مشاور.

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

خبرهای خوب کاری


شنبه را در خانه گذراندیم تا هم تو کمی به درسهایت برسی و هم من به بطالت بگذرانم. برای شام منزل مرجان دعوت بودیم که با قراری که با علی و دنیا داشتیم آنها ما را از ایستگاه شپرد برداشتند و چهار نفری رفتیم خانه ی مرجان و بعد از شام به اصرار مرجان رفتیم به جایی نزدیک خانه اش که اتفاقا جای قشنگی هم بود تا هم کامران کمی بازی کند و هم ما بستنی که خیلی تعریفش را شنیده بودیم بخوریم. تا ساعت یک و خورده ای آنجا نشستیم و تا علی و دنیا ما را به خانه رساندند ساعت ۲ شده بود. علی که به شدت منتظر جواب نهایی مصاحبه ی کاریش با شرکتی کامپیوتری بود و قرار بود این هفته جوابش را بگیره دایم می گفت برایم دعا کنید که این بهترین و مرتبط ترین کاریست که ممکنه گیرم بیاد. خدا را شکر امروز خبر داد که کار را گرفته و از بین حدود ۳۰۰ نفر او را انتخاب کرده اند.

خلاصه که شنبه شب تا خوابیدیم و صبح یکشنبه من بابت تمرین خانه ی مازیار و نسیم قرار داشتم نتونستیم درست استراحت کنیم. یکشنبه از ساعت ۱۰ تا حدود ۳ درگیر تمرین بودم و تمام اجرا و حرکات را تغییر دادم و به نظرم خیلی موقرتر و بهتر شد و کمتر به ذات شعر شاملو- با توجه به موسیقی خیلی متفاوت و سنگین مازیار- تعرض شد. ساعت ۳ به اصرار نسیم و مازیار و با اینکه تو درس و نوشتن مقاله ی جامعه شناسی سیاسی را برای تمام روز داشتی بخاطر بخصوص روحیه ی آیدا با آنها و مهمانشان و آیدا و بچه هایش رفتیم نهار بیرون. جمع نامتناسبی بود که به هر حال برای یک نهار و دو ساعتی در کنار هم بد نبود اما کلا چون مهمانهای نسیم و علی و مازیار از فامیل بودند و تفاوت سنی زیادی داشتند خیلی معلوم نبود چه ربطی بهم داریم. بخصوص آقایی که نفر اصلی بود و کلا خیلی آدم حراف و پرت گویی بود. به هر حال بعد از اینکه ساعت نزدیک ۶ عصر شد راهی خانه از طریق مترو شدیم. من تصمیم گرفته بودم که سر راه بروم بی ام وی و در ضمن نان هم بگیرم و با اینکه خیلی خسته بودم گفتم بجای ورزش روز این مسیر را بر می گردم. وقتی رسیدم به کتابفروشی متوجه شدم که کیف پولم دست توست و خلاصه تمام راه را با خستگی تمام و بدون خرید نان برگشتم خانه. تو گفتی دو تکه نان برای فردا صبحانه داریم که کافی است. اما داستان طور دیگه ای رقم خورد. حدود ساعت ۱۰ شب بود که من خسته و نیمه جان آماده ی خواب می شدم که تو بهم گفتی آنا ایمیل زده که از اتاوا رسیده و برخلاف انتظارش دوستی که قرار بوده شب را خانه اش باشد تا امروز به کارهای دانشگاهی اش برسه و برگرده نیست و آیا کسی در مرکز شهر هست که برای شب بهش جا بده. خلاصه تا خبرش کردیم و آمد شده بود حدود ۱۱. قبلش رفتم و نان و شیر گرفتم و تا ۱۲ نشستیم و صبح هم بعد از اینکه صبحانه خوردیم و تو رفتی سر کار من و آنا حرفهامون ادامه پیدا کرد تا نزدیک ظهر که اون رفت سمت دانشگاه تا خودش را برای دفاع از MRP آماده کند و من هم رفتم سمت کتابفروشی که دیروز یکی دوتا کتاب خوب داشت و کمی در باران قدم زدم و برگشتم خانه.

آنا فوق لیسانسش را تمام کرد و هفته ی بعد برای یک سال ادامه ی چینی خواندن به تایپه خواهد رفت. احتمالا بعدها دوباره یکدیگر را خواهیم دید. دختر و دوست خوبی است و من و تو خیلی دوستش داریم. خیلی خوشحال شد که دیشب آمد پیش ما و تونستیم همدیگر را قبل از رفتنش ببینیم.

تو هم قبل از اینکه برگردی خانه بهم زنگ زدی که به احتمال زیاد باید از ماه بعد یعنی سپتامبر روزهای جمعه را هم کار کنی. اما نکته ی مهم این بود که فردا قراره به سلامتی با تو قرار داد طولانی مدت استخدامی امضاء کنند و این خیلی خیلی خبر مهم و خوبی بود. جالب اینکه شنبه عصر که منتظر علی و دنیا بودیم من از تو خواستم علیرغم علاقه ات به تدریس امسال از فرصت روز جمعه استفاده کنی و کمی استراحت و درس را جایگزین آمدن و رفتن به یورک بکنی و من جای تو کلاست را درس دهم تا کمی بابت فشار کاری و تقسیم کار خیالم راحت بشه. قبول کردی و گفتی اگر تو اینطوری راحتی و دوست داری من هم قدردانی می کنم که فشار کلاس و تصحیح برگه و ... را برای خودت مضاعف کنی. حالا که گویا حرفهای آن روزمان را شنیده اند و امروز میریام بهت گفته می تونی جمعه هم بیای سر کار. این یعنی تنها چهارشنبه را برای استراحت از کار داری که روز کلاس درس و دانشگاهت هست و تازه کارهای جیمی را هم در طول هفته خواهی داشت.

اما به قول تو جای شکرش خیلی خیلی باقی است که بخصوص علاوه بر کمی راحت شدن خیالمون بابت درآمد بابت ویزای مامان و بابات مهمترین قدم را می توانیم برداریم.

خلاصه که روز روز خبرهای خوب کاری بود. امیدوارم از فردا خبرهای خوب شروع درس و آلمانی را در این روز شمار روزها و کارها که مدتی است برای من تبدیل به روزهای بیکاری شده اضافه کنم.

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

scarface


جمعه شب ساعت ۱۰ هست و تو وسط فیلمی که داشتیم می دیدیم خوابت برد و به اصرار من رفتی بخوابی. بعد از اینکه روز کاری را تمام کردی- تا ساعت ۳ جمعه ها کار می کنی- با هم در مطب دکتر دندانپزشک مون قرار داشتیم تا راجع به کار بیمه ی من حرف بزنیم. واقعیتش اینه که دکتره رفته و حالا که می گویند بیا و با دکتر دیگه ای ادامه ی کار بده نمی دانیم تکلیف آن دو دندانی که پولش را از بیمه بابت روکش گذاشتن دکتر قبلی گرفته و هنوز کارش را شروع هم نکرده تکلیفش چه میشود. خلاصه که قرار شد بهمون تا هفته ی دیگر خبر بدهند.

بعد از اینکه کمی ورزش کردیم برای شام چیزهایی را که تو از مارکت خریده بودی با شرابی که من گرفته بودم باربکیو کردیم و احتمالا علاوه بر خستگی شراب هم باعث خواب آلودگی تو شده است.

امروز صبح بعد از اینکه همدیگر را در ایستگاه مترو ولزلی بوسیدیم و تو کارت تی تی سی را به من دادی و مامور باجه گفت اینکار را نباید انجام دهید و کارت را از ما گرفت- که بعدا هم فهمیدیم کار ما اشتباه بوده هر چند که تی تی سی اینجا در برابر نه فقط پاریس و سیدنی و ملبورن و اکلند که دیده ایم که در برابر تهران هم به قول اینها پتتیک هست- تو رفتی سر کار و من هم رفتم کرما و بلافاصله بعد از خواندن روزنامه های صبح برگشتم خانه تا به چه کاری برسم؟ درس؟ نه بابا شوخی می کنی! دیدن فوتبال ملال آور پرسپولیس و استقلال داربی ۷۵ که قول داده بودند از جمله ی زیباترین ها باشه که واقعا بود به قول حاج رضایی در همه چیز صفر شد نه تنها در نتیجه. اما جالب تر از آن من هستم که کلا صفر صفر روزها را از دست می دهم. خلاصه سر کار بودی و داشتی در موقع نهار با تهران حرف میزدی که می بینی آیدا دایم میاد پشت خط و متوجه می شوی که کار فوری داره. بیچاره رفته بوده خانه ببینه که گویا چوب پرده میفته روی صورتش و پیشانی اش خراش عمیق خورده بود. در حال گریه از تو می خواد که بعد از کار بری و آندیا را از مدرسه بگیری. بعد از چند لحظه دوباره از بیمارستان زنگ بهت زد که پدر بزرگش داره میره و لازم نیست که تو بروی. غروب که با خودش که از بیمارستان برگشته بود حرف میزدم خیلی ناراحت بود که جای زخمش می ماند بهش گفتم خدا را شکر که آنالیا دستت نبوده و خدا را شکر که به چشمت نخورده و نگران جایش هم نباش که نهایتا میشه مثل زخم بالای لب من که گفت اصلا تا حالا متوجه اش نشده.

موقع باربکیو با مادر در آمریکا حرف زدیم که خیلی دلتنگی می کنه و منتظر ماست. امروز کار مفیدی که انجام دادم البته فرستادن هزار دلار ماهانه ی مامانم بود که می دانم به زودی بابت اجاره ی خانه بهش احتیاج داره.

دو روز گذشته هم کار بخصوصی نکرده ایم. البته تو که چرا! تو کار کرده ای هم در خانه و هم در شرکت و من هم مفت خورده ام و راست راست راه رفته ام. همین.
 

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

۷۷۷: ۲۱ می شود؟


درست یادم هست که پیش از پایان ترم در ماه مارچ بود که تصمیم گرفته بودم که تمام کارها و مقالات درسیم را تا امروز تمام کرده باشم. تا امروز یعنی ۲۱ آگست که دو هفته ای به شروع دانشگاه و سال تحصیلی جدید مانده و قصد داشتم در این دو هفته بیش از هر چیز به خودم و تو و استراحت و انجام کارهای دلخواه غیر درسی بگذرانم. خب! حالا آن روز رسیده و وضعیت من درست ۱۸۰ درجه عکس آنچیزی است که تصورش را داشتم. با آمدن مامانم درست در پایان ترم برای سه هفته و بعد درس نخواندن و بعد به مسافرت رفتن و بعد آلمانی خواندن رسیده ام به جایی که اسمش ناکجا آباد هست. دو هفته مانده و بعد از حذف دو مقاله از درسهای جیم ورنون هنوز کلمه ای برای مقالات لویناس و سرمایه ی مارکس نخوانده ام چه برسد به نوشتن.

با همه ی این حرفها نمی خواهم مثل سابق خودم را دایم در هراس و شوک از کارهای عقب افتاده نگه دارم. باید کار کنم. چاره ای نیست و این تعهدات را باید به اتمام برسانم. این شاید مهمترین درسی است که از امروز که ۲۱ هست به خودم داده ام. یک دفعه و یکجا نمیشه. بارها هم اتفاقا چوب این یک دفعه انقلاب کردن ها را خورده ام- اگر اساسا انقلابی هم کرده باشم- ضمن اینکه خودم همواره منتقد این نوع نگاه چه در فرهنگ خودمان و چه در اطرافیان بوده ام چون نتیجه ی عکسش را دیده ایم. اما نباید این داستان را توجیهی برای قبول شکست کنم. من شکست خورده ام. دلیلش اول و دوم و سوم خودم و چهارم هم روش و باورهای غلطم بوده- یعنی باز هم خودم. حالا باید کاری کنم که در زمان موجود- که برای خودم تا پایان سال میلادی تعریفش کرده ام- بیشترین جبران را کنم. اما باید بدانم که این بیشترین اگر هم محقق شود باز هم کمترین حد جبران خواهد بود از بس که عقب افتاده ام.

دیروز بجای درس خواندن بازیگوشی کردم و علاوه بر اینترنت بازی و فیلم دیدن و ۹۰ دیدن کمی هم آخر شب که همچنان تنها بودم رمان خواندم. تو تا ساعت ۱۰ و نیم که تو از خانه ی آیدا که بعد از کار رفته بودی تا بچه هایش را برایش نگه داری کنی تا اون به کلاس و امتحان تزیین شیرینی برسد برنگشته بودی. خلاصه که یک روز کاملا بی هدف را گذراندم. اتفاقا در حال راه رفتن به سمت بی ام وی بودم که در زیر یکی از درختان پرنده ای نشان لیاقت و مدال شانس را نصیبم کرد و دسته ی کوله و دست خودم به رنگ سبز لجنی ایشان مزین شد.

امروز هم با لباسهای ورزش در حال حاضر که ساعت ۶ و نیم عصر هست نشسته ام پشت لپی و این یادداشت را می گذارم تا تو از حمام بیایی و به سلامتی برای این جلسه ی لیزر بروی که تا برگردی بعد از ۹ میشود و من هم بعد از ورزش احتمالا رمانم را ادامه می دهم که همان سفر به انتهای شب هست. امروز شاخ غول را شکستم و بعد از اینکه تو رفتی سر کار من هم رفتم کتابخانه کلی تا درس بخوانم. حاصل ۳ ساعت نشستن شد چهار صفحه با جان کندن و مشقت تمام. سنگین و سخت بود حالا که کاملا از باغ و داستان دور افتاده ام مرگ آور شده. تلفیق آدورنو و لویناس- غلط های زیادی!

بعدش رفتم کرما و دیگر از سرمایی که در کلی در تنم رخنه کرده بود جرات برگشت به کتابخانه را نداشتم و آمدم خانه. تو چی؟ معلوم است دیگر داری مثل هر روز زحمت میکشی و کار می کنی تا هم چرخ زندگی خودمان بهتر بچرخه و هم بتونیم برای مامان و بابات ویزای کذایی را بگیریم. تفاوت من و تو در یک چیز بیش نیست که همین یک چیز خودش اساس هر تفاوتی است: همت و غیرت.

راستی وقتی خواستم این نوشته را پست کنم متوجه شدم که شماره ی این پست سه تا ۷ هست. ۷۷۷ که خودش هم بیست و یکیست بنیادین. ببینیم و تعریف کنیم آقا آرش.


۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

تلفن ها


تمام زمان مفید امروز پای تلفن گذشت. عید فطر بود و کلی آدم برای زنگ زدن و تبریک گفتن. شیراز و تهران بعدش هم که مرجان برای مدرسه ی بچه اش از من مشورت می خواست که نزدیک یک ساعت هم با اون حرف میزدم. بعد از اینکه صبح خانه را تمیز کردیم و موها را تقویت برای گرفتن پیراهنی که برای مامانت دیده بودی که بگیری و بدی آیدا ببره رفتیم سمت بی. من نشستم در کرما و تو هم بعد از اینکه تلفنی با همگی در شیراز حرف زدی رفتی بی.

تو که برگشتی من داشتم همچنان با مرجان حرف میزدم که به قول خودش نمی تواند در این موارد با فرشید به عنوان پدر مشورت کند چون طرف اساسا در باع نیست. در حال حرف زدن بودم که تو آمدی سمت خانه. بعد از تلفن کمی رمان سفر به انتهای شب را که تازه شروع کرده ام ادامه دادم و بعد از اینکه نیم نگاهی به قفسه ی کتابهای سلین در ایندیگو در راه برگشت کردم آمدم خانه که دیدم تو با تلفن و اینبار با مهناز مشغولی.

داری نهار فردا و پس فردا را درست می کنی و بعدش هم می خواهی کیک هویج درست کنی و قبل از باربکیوی شب می خواهیم ورزش برویم. درس و آلمانی که افتاده به فردا و تو هم که دیروز بلاخره کتاب دموکراسی در ایران میرسپاسی را که بابت درس جامعه شناسی سیاسی باید می خواندی با کلی خنده از استدلالهای مشتی تمام کردی می خواستی امروز شروع به نوشتن کنی که هنوز نرسیده ای. در اواخر کتاب و در بخش نتیجه میرسپاسی نوشته که اگر نظر لیوتار را درباره ی جامعه ی انفورماتیک و جامعه ی صنعتی به عنوان دو مشخصه ی جوامع پست مدرن بپذیریم آن وقت باید گفت ایران قطعا پست مدرن نیست چون حتی اداره ی پست هم درست و به موقع نامه هایت را به دستت نمی رساند- عجب! یاد داستان برهان قاطع یکی از اسماعیلیون به امام فخر رازی افتادم.

دیشب با هم فیلم اسرائیلی Footnote را دیدیم که نمی دانم به چه دلیل جزو ۵ کاندیدای اسکار بود. جالب اینکه یادمه بعضی ها در اسرائیل معتقد بودند اسکار حق فیلم آنها بوده نه فیلم فرهادی- این یکی هم مثل استدلال جناب میرسپاسی تواضع آدم را تحریک می کنه.

خلاصه که از فردا باید کار لویناس را شروع کنم. تو هم که تا آخر شب به خانه نخواهی آمد چون بعد از کار میری خانه ی آیدا تا بچه هایش را برایش نگه داری کنی تا اون به کلاس شیرینی پزی و امتحان کلاسش برسه. البته قراره اول برایش کیکی که باید به عنوان امتحان ببره را با کمک خودش درست کنی.

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

خاله ویرد


شنبه بعد از ظهر هست و تو بعد از یک تلفن طولانی با مهناز که داشت درد دل میکرد و از دست خانواده ی همسرش گریه داری کمی درس می خوانی و من هم خدای نکرده اصلا لای درس و کتاب را باز نکرده ام.

پنج شنبه آخرین روز کلاس آلمانی در پایان سال اول بود و اتمام مقطع A. البته روز آخر را نرفتم و بجایش رفتم دانشگاه تا کارهای تدریس امسالم را درست کنم که شد. تو که سر کار بودی که میریام بهت خبر داد که با کلی- رئیس کل- حرف زده و خلاصه کار را خواهی داشت و خدا را شکر اوضاع درست شده. شب در حال انجام کارهای جیمی بودی که با مادر و مامان از طریق گوشی امیرحسین اسکایپ کردیم و در لحظه ای از گپ و گفت در گوشه ی اتاق متوجه ی حضور خاله آذر شدیم که خیلی باعث تعجب و بیش از آن تاسف ما شد. اسکایپ که تمام شد با حیرت از رفتار بچگانه و البته احمقانه ی خاله ام بعد از کمی حرف زدن با هم خوابیدیم اما هر چه بگویم که چقدر برایش متاسف شدم کم است.

جمعه، دیروز، دوباره بنده خر مرادم یاد کارهای نکرده افتاد که بهترین بهانه برای درس نخواندن بود. صبح با تو آمدم تا ایستگاه و از آنجا رفتم کرما و داشتم فکر می کردم که مدتی است یک رمان خوب نخوانده ام- وسط درسهای نخوانده و *دو دیت* های از موعد گذشته- که در راه برگشت رفتم ایندیگو و اتفاقی یکی از مقالات مجله ی نیویورکر را ورق میزدم که کارتونی در آن خیلی تکانم داد و گفتم بروم سر درس و قدر موقعیتم را بدانم. خلاصه بجای خانه رفتن و بازیگوشی رفتم کتابخانه و همینکه نشستم سر درس و هنوز بیشتر از یک پاراگراف نخوانده بودم دیدم که امیرحسین برایم مسیج داده و از رفتار شب قبل خاله آذر که داتسان را نمی دانسته حیرت زده داره از من می پرسه که متوجه ی حضورش شده بودم یا نه. خلاصه بعد از سه چهارتا مسیج از آنجایی که متوجه شدم خیلی ناراحته بهش زنگ زدم که زنگ زدن ساعت ده و نیم همان و تا ساعت ۲ بعد از ظهر با اون و بعد با مامان حرف زدن همان. از اینکه اینقدر رفتار کودکانه و بیجا داره و از اینکه اگر قرار به گله باشه که قاعدتا من باید بابت بی توجهی اش در رفتن به ایران دو مرتبه و یک زنگ به مامان و بابای تو نزدن- بعد از اینکه خودش چند شب خانه شان خوابیده بود و هر بار هم شوهر خرش را به احترام من با فک و فامیلش دعوت کرده اند و ...- خلاصه خسته و بی انرژی برگشتم خانه.

تو هم تمام روز را سر کار مشغول امتحان دادن برای سیستم جدیدی که آورده اند بودی و اتفاقا دوشنبه هم باید بقیه ی امتحان را بدهی. مثل اینکه بعد از اینکه تصمیم گرفته اند که با تو کار را ادامه دهند گفته اند که خب پس باید با این سیستم جدید ثبت دادهها آشنا بشه و کار کنه. خلاصه تو از آن طرف درگیر بودی و من هم از این طرف. اما شب طبق قراری که با هم داشتیم بابت کار تو و پایان یکسال آلمانی خواندن من با هم دوتایی پیاده رفتیم تا پیتزایی مرکاتو که بهمون خوش گذشت.

برای دیوید ایمیل زده ام که ببینم بابت مقاله ی سرمایه مارکس چه کار می توان بکنم اما از هر کسی که بگویی برایم در این دو روز ایمیل و جواب آمده غیر از آقا که به قول تو در کاتجش داره از آخرین روزهای تابستان لذت می بره. از رضا یزدانی گرفته تا هر کس دیگه ای که فکر کنی اما از دیوید نه.

امروز صبح هم که زنگی به ایران زدیم و پیشاپیش عید فطر را به مامان و بابات و مامان بزرگت تبریک گفتیم و سعی کردیم راضیشان کنیم که برای تعطیلی یک هفته ای هفته ی بعد که قراره کنفرانس کشورهای جنبش عدم تعهد برگزار بشه بروند شمال که گفتند اوضاع مالی خیلی خرابه. البته گویا باید یک سفر بابات بره ترکیه که قراره مامانت را هم ببره و این فرصت خوبیه که برای ویزای کانادا هم اقدام کنند.

خب! برنامه ی امروز عصر و شب؛ بعد از کمی ورق زدن بی فایده در کتابها و اینترنت چرخی من و درس خواندن تو قراره برویم ورزش و بعد هم باربیکو کنیم و با هم فیلم Footnote را ببینیم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

دو خبر عالی


هم دوشنبه شب و هم تمام دیشب را مجبور شدم تا تمام خانه را جارو و طی بزنم. از آنجایی که چند وقت پیش کمی گوشه ی سقف سالن بابت نمی که از بالا آمده بود خراب شده بود آمدند و یک شب ترمیمش کردند و دیروز هم تمام روز سقف را رنگ کردند. به هر حال کلی بوی رنگ و روغنی که بابت این کار به سقف زده اند میاد و با اینکه تمام دیروز عصر و امروز بعد از ظهر در را باز کرده ام اما هنوز خیلی شدیده.

اما دو تا اتفاق خیلی خوب ظرف دیروز و امروز در حد خبر اولیه بهمون رسیده. اول اینکه به احتمال زیاد ریک واحد ۹۱۹ این ساختمان را که دیدیم و خیلی خوشمان آمد خواهد خرید. قرار ما بریم داخلش و هزینه ی وام بانکی و ... را بدهیم. هر چند کاری که قراره بکنه با صحبت اولیه اش خیلی فاصله داره و خلاصه که باید بجای این ۱۵۰۰ دلاری که الان اینجا ماهانه می دهیم ۳۰۰ دلار اضافه تر بپردازیم و از آن مهمتر اینکه چند وقت پیش برگه ای را بهمون داد که حساب و کتاب کرده بود و خلاصه قرار بود بعد از ۶ سال نزدیک ۵۰ هزارتا از سهم خانه به ما برسه و الان شده بعد از ۹ سال ۳۷ هزارتا- خیلی فرق داره نه؟- اما با تمام این حرفها دیشب کلی با یکدیگر حرف زدیم و سبک سنگین کردیم و دیدیم که بلاخره محبتی که داره بهمون می کنه و به ما که کمترین چشم انداز را برای *اقدام* به صاحب خانه شدن ظرف دهه ها نداریم، چنین احتمال و امکانی را بعد از یکی دو دهه میده. به هر حال فرق من با کسی مثل بابک اینه که اون از اول نوجوانی و دوره راهنمایی آمده آمریکا و بعد از چندین سال کار الان صاحب خانه هست و داره قسط میده اما برای من که بیست و یک سال بعدش آمده ام جایی که مقیم محسوب میشم همه چیز هم با تاخیری بیست و چند ساله کلید خواهد خورد. به هر حال این امکان موقعیتی ویژه و ناب به ما خواهد داد. با اینکه برای دو دانشجوی دکترا هزینه ی بسیار زیادی است و بیش از پیش در فشار قرارمون میده و با اینکه علاوه بر آمریکا شاید مجبور به کمکهای مالی دیگه ای هم بشویم در مورد کار ویزای مامان و بابات و یا جهانگیر اما به هر حال ارزشش را در دراز مدت خواهد داشت. البته سر شب وقتی خود ریک- بعد از اینکه بانا یک دور آمد و خیلی نتوانست توضیح بده که شرایط کار چیست- آمد اینجا در بین حساب و کتابهایی که می کرد و کلا همه ی موارد مثبتی که قبلا برای ما توصیف کرده بود را نصف کرده بود چیزی گفت که کمی توی ذوقم خورد. گفت که در قرارداد خواهم نوشت که اگر شما زیر ۵ سال از اینجا بلند شدید من هیچ پولی بهتون بابت پرداختهایی که به اسم سرمایه گذاری در این واحد کرده اید نخواهم داد. البته که اگر نه همین الان که حداکثر سال آینده اجاره ی آن واحد با شرایط کنونی بخاطر نوسازی خوبی که شده همین ۱۸۰۰ دلار خواهد بود و هر کسی که جای ما بیاد باید چنین پولی را بدهد و در چند سال آینده هم بیشتر و بیشتر می شود اما به هر حال اگر بجای تذکر مالی و حقوقی تنها این نکته را با ما در میان می گذاشت که سعی کنید حداقل ۵ سال اینجا بمانید ما هم خیلی بیشتر احساس تعهد اخلاقی به طرف می کردیم. اما با تمام این حرفها این نکات هم حاشیه ای هست و هم حاصل دو نوع نگاه متفاوت فرهنگی که احتمالا مورد آنها بسیار موفقتر و بهتر جواب داده به نسبت مدل شرقی اش.

خلاصه که به سلامتی اگر همه چیز درست بره جلو و به قول معروف قسمت بشه قراره که تا دو سه ماه دیگه بریم چند واحد آن طرفتر. البته تنها نکته ای که من را کمی دچار تردید کرده بود- که با توصیحات تو خیلی قانع تر شدم- این بود که قه تو گفتم واقعا نمی دانم آیا تا ۱۰ سال دیگر در این شهر می مانم و شکل و شرایط زندگی و خانواده مون همین خواهد بود یا نه. چون به هر حال داریم به آپارتمانی یک اتاق خوابه می رویم که حتی همین سولاریوم را هم که این طرف داره نداره. اما به قول تو به هر حال تا ۵ یا ۶ سال آینده به هر حال درسمون ادامه خواهد داشت و می دانیم که تا آن موقع حداقل در تورنتو هستیم. بقیه اش را هم باید بریم جلو ببینیم چه می شود. از طرفی کاملا درست می گویی که اجاره ی یکی دو سال آینده خیلی بیشتر خواهد شد و بعد از دو، سه سال ما واقعا جای ارزانتری را پیدا نخواهیم کرد.

نمی دانم وقتی که در آینده این روزها را و این نوشته ها را با هم می خوانیم چه تغییراتی در شکل و شیوه و حتی ساختار خانواده و زندگی مون بوجود آمده اما امیدوارم که این ایام را همچنان خوش و نیک ببنیم و بنیاد زندگی به مراتب بهتر آینده از آن پی ریزی کرده باشیم.

اما خبر دوم! امروز چون کلی تکلیف آلمانی داشتم و این هفته هم هفته ی آخر هست و فردا هم می خواهم بروم دنبال کارهای دانشگاه و ثبت نام- و البته آخرین روز گوته در این ترم و پایان سال اول- گفتم باز هم از درس خبری نخواهد بود و بعد از اینکه با تو تا ایستگاه آمدم رفتم کرما. تکالیف آلمانی را انجام دادم و برای نهار آمدم پیش تو چون واقعا این بوی رنگ آزار دهنده هست- همین الان هم سر درد گرفته ام. خلاصه که با هم رفتیم جک استور و در ادامه ی حرفهای دیروز و این یکی دو روزه راجع به آینده ی کارت در شرکت بهم گفتی که امروز میریام بهت گفته که ترجیحشان یک نفر تمام وقت هست و البته احتمالا یک پاره وقت که تو باشی را هم برای چند وقتی خواهند خواست. خلاصه با اینکه دیشب بهت گفتم که اینطوری نه به درسهایت می رسی و نه به زندگی و شکل زندگی مون آرام آرام غلط خواهد شد اگر که هر دو کار را نگه داری- چون دیشب با اسکنهایی که من حدود یک ساعت و نیم برای کار جیمی کردم تو خودت تا حدود ۱۱ شب داشتی در خانه کار می کردی- بهت گفتم برو و بلافاصله باهاش صحبت کن و بگو اگر فقط چهارشنبه ها از بعد از ظهر که کلاس تری را در دانشگاه داری صرف نظر کنند می توانی تمام وقت کارت را ادامه دهی تا بتوانیم برای مامان و بابات ویزا بگیریم. گفتی که ترجیح می دهی با توجه به حرفهای دیروز من که باهاشون کاملا موافقی یک کار نیمه وقت سه روز در هفته بگیری تا به درسهایت هم برسی و با توجه به کار جیمی و کار تدریس دانشگاه می توانیم ویزا را هم درخواست کنیم. به هر حال باهات تا دم در شرکت آمدم و گفتم تنها باهاش طرح موضوع کن و ببین که چه می گوید.

خلاصه که وقتی رسیدم خانه بهم زنگ زدی و گفتی که برایش تمام داستان را توضیح دادی و گفتی که بخصوص هدف از کار کردن در اینجا چیست و... او هم که قبلا بارها به خودت و مافوقش- کلی که رفته ماه عسل- گفته که چقدر از تو راضی و کاملا به کار تو اطمینان داره، بعد از اینکه حرفهایت را شنیده گفته که با کلی صحبت می کنه و حداقل داستان اینه که تا آخر سال به شکل نیمه وقت این کار برای تو خواهد بود و برای سال آینده هم دوباره باید با هم بنشینید و شکل کار را در بیاورید و تا آن موقع هم تو فرصت داری که برای کار دیگری آپلای کنی- چون کلا تو از این کار راضی نیستی و حق هم داری چون اصلا ربطی به حوزه و روحیه ی تو نداره- اگر نخواستی که بمانی.

خلاصه که هم بابت خانه و هم بابت کار خبرهای عالی و بی نظیری بهمون رسیده که تمامش بخاطر تو و زحمات و لطف و روحیه ی توست.

خب! خیلی طولانی شد و من هنوز برای آلمانی کار دارم. باید بروم اما نمی شد این خبرهای خوش را ننوشت و یا کم نوشت. خدا را شکر که کارها آرام آرام روی روال میفته و امیدوارم که من هم کمی بیشتر از بار این زندگی را بخصوص با درست درس خواندن به دوش بگیرم و بتوانم که برای آینده ی خودمان موفقتر عمل کنم. چون می دانم که تو حتی از نظر دانشگاهی هم کارهایت را به هر حال به بهترین وجه ممکن پیش می بری.
   

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

فشار و استرس کار


همین الان از در رفتی بیرون تا بری به سلامتی سر کار. روز ابری و در ادامه بارانی خواهد بود. از بالا به محوطه ی پایین ساختمان نگاه کردم تا با نگاهم بدرقه ات کنم تا عصر که به سلامتی بر خواهی گشت و تازه مثل دیروز باید تا آخر شب بشینی و برای جیمی کار کنی. خیلی خیلی خودت را درگیر کار کرده ای. از طرفی چاره ای نیست و من هم نمی خواهم هیچگونه فشاری بیاورم چون می دانم که بخصوص بابت کار مامان و بابات داری اینطوری تلاش می کنی از طرف دیگر هم خیلی داری اذیت میشی. خودت البته با گفتن اینکه تنبل شده ام سعی به توجیه خستگی ات داری اما هر دو می دانیم که اینطور نیست.

دیروز بعد از اینکه با تو تا ایستگاه آمدم و تو رفتی سر کار من هم از آن طرف رفتم دانشگاه تا بلاخره کار ثبت نام و مشکل این تابستان یورک را حل کنم. جودیت بعد از سه هفته از سفر برگشته بود و گروه ما که کاملا قائم به فرد هست همه ی کارهایش خوابیده بود تا جودیت برگرده. خلاصه از قرار باید دوباره جمعه برای کار تدریسم بروم دانشگاه و برای اوسپ هم همه چیز از نو باید تکرار بشه: از آپلیکیشن تا فرستادن فرم و مدارک و ... همه و همه.

یک سر هم رفتم مرکز مطالعات اروپایی- آلمانی دانشگاه که قبلا با هم رفته بودیم و گفته بودند بعد از اینکه دوره ی زبانی گوته را به پایان رساندم هزینه ی حداقل یک ترم تحصیلی در آلمان را بهم خواهند داد. از قرار آن هم دود شده و پشم. گفتند دیگر چنین برنامه هایی ندارند و خلاصه هیچ! البته از اینکه دارم آلمانی می خوانم پشیمان نیستم به هر حال زبانی است که در حوزه اش دارم کار می کنم اما به هر حال هزینه ی سالانه ی ۲۵۰۰ دلاری گوته هم کم نیست. جالب اینکه وقتی عصر رفتم گوته- که هفته ی آخر این ترم و پایان سال تحصیلی اول هست- متوجه شدم آنها هم دکان جدیدی زده اند و یک سال- چهار ترم- به مقطع میانی اضافه کرده اند و خلاصه قصه حالا حالاها ادامه خواهد داشت.

اما تو هم دیروز روزی داشتی. از زمانی که رسیده بودی سرکار دایم فشار و استرس بخصوص توسط سوپروایزرت- ماریام- که خودش هم تازه کاره و خیلی توی باغ نیست. اما آنچه که حسابی آخر وقت عصبانی ات کرده بود این بود که طرف بهت گفته بوده که امروز روز آخر فلان کار هست و بی آنکه خودش کارهایش را انجام بده و کلا تو را راهنمایی کنه و در جریان بگذاره راس ساعت ۴ و نیم رفته بود و علاوه به اینکه تو تا نزدیک ۶ مانده بودی سر کار نمی دانستی که باید دقیقا چه کار بکنی و کدهای لازمه را از کجا پیدا کنی و ... و خلاصه حسابی بهم ریخته بودی. من که تا از گوته برگشتم خانه که حدود ۹ و نیم بود حسابی خسته بودم اما تو تا ۱۰ شب داشتی کارهای جیمی را انجام می دادی و تلفنی باهاش قرار گزارش داشتی.

خلاصه که گفتی که خیلی روز سختی بود و حق هم داشتی. شب هم خوب و راحت نخوابیدیم. هر دو نگران درسهامون هستیم. من که وقت دارم و کار نمی کنم و تنها تنبلی و بطالت و کمی آلمانی خواندن تو هم که از شدت کارهای شرکت و جیمی نمی رسی دری بخوانی.

خلاصه که احتمالا این کار را باید کنار بگذاری و به فکر کار دیگه ای با شروع ترم باشی تا بتوانی به درسهایت برسی. با کار جیمی ما مشکل مالی نخواهیم داشت و پول آمریکا هم از طریق اوسپ فعلا قابل حل هست- تا بعدا ببینم چقدر بدهکار دولت خواهم شد- اما این داستان یک کار نیمه وقت بخصوص برای گرفتن ویزای ۱۰ ساله ی مامان و بابات لازمه. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش برود و ما بتوانیم برای آنها این اقدام را بکنیم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

ناله های زلزله دردهای المپیک


دو سه روز گذشته به شکل معمول این روزها گذشت. درس نخواندن من و سر کار رفتن تو. بیش از هر چیز به آلمانی و البته المپیک دیدن گذراندم تا دیروز شنبه  که تو عصر به اصرار من با آیدا و نسیم و بقیه رفتید به نمایشگاه نیمانی که دوست داشتی بروی و بخاطر درس قیدش را زده بودی. من رفتم پایین برای ورزش و تو با آنها رفتی آنجا. البته مثل اینکه خیلی توی ذوق همگی خورده بود و زود برگشتید. اما زلزله ی نزدیک تبریز در هریس آذربایجان دیروز خیلی ناراحت کننده بود و امروز با کمک سحر و یکی از دوستانش تونستید کمی پول جمع کنید.

امروز صبح خانه ی مازیار قرار داشتم که بروم و اولین تمرین شب اجرای اشعار شاملو را با نجلا که هنوز ندیده بودمش بکنم. نیم ساعتی دیر رسیدم و دلیلش هم دیدن کشتی رضا یزدانی در روز آخر المپیک بود جایی که همه امید به طلای او داشتند. من که از شبکه ی انگلیسی زبان می دیدم تمام مدت از تعریف و تمجیدهای مفسرین انگلیسی از کشتی او داشتم می شنیدم. تو هم که داشتی با من صبحانه می خوردی و نگاه می کردی حسابی هیجان زده شده بودی. فکر کنم این اولین بار بود که با هم کشتی می دیدیم. سالها بود که هیچ ورزشی از ایران حتی فوتبال ملی هم چندان مرا به خودش مشغول نکرده بود که اینبار کشتی کرد. یکی از دلایلش هم البته شناخت این روزش و فضای پیرامونی آن بود بابت سالهایی که در بخش ورزشی کار می کردم. خلاصه که همه چیز داشت عالی جلو می رفت که پایش پیچید و با درد و گریه و فغان روی صندلی چرخدار بردنش بیرون سالن. بعد از فشار دیروز زلزله امروز این یکی کافی بود تا تمام روز را با سینه درد و ناراحتی سر کنم. می دانم که چه ارزشی دارد مدال المپیک برای هر ورزشکار و شاید به خصوص کشتی گیری که از منطقه ای محروم تا لندن می رسد و از همه بهتر است و اینگونه کنار می رود. فریادهایش دلم را لرزاند.

رفتن خانه ی مازیار و نسیم و کار کردن روی اجرای اشعار شاملو روحیه ام را تا حدی عوض کرد اما به هر حال هنوز هم از این دو درد دیروز و امروز کامم تلخ تلخ است. با اینکه خیلی ایده دادم و کلا طرح داستانی اجرا را ریختم و تغییرات لازم را با گرفتن نظر مساعد بقیه دادم اما به قول شاملو بیرون زمان ایستاده ام. تو هم وضع بهتری از من نداری خصوصا که برای جمع کردن کمکهای مالی با خیلی ها تماس گرفتی و البته به در بسته خوردی جز چند نفری و این اتفاقا حالت را حسابی گرفت- که حق هم داری.

اما خبر دیگر اینکه امروز یکی از واحدهای فروشی در طبقه ی خودمان را دیدیم که تا اینجا بهترین واحدی بوده که دیده ایم. بیش از هر چیز بخصوص تو از بازسازی داخل خانه و اینکه چقدر فضا از دل جاهای پرت در آورده اند و چقدر البته آشپزخانه ی خوبی دارد خوشت آمده. از نظر من هم خیلی خوبه اما یک دو مسئله داره که به هر حال باید تو بخصوص باهاش کنار بیایی. از جمله اینکه وقتی پارکینگ روبه رو ساخته بشه آنهم ۵۰ طبقه آنگاه نور واحد در طول روز به شدت کم میشه. اما به هر حال به نظر میرسه که تو خیلی در صورت سر گرفتن معامله راضی هستی. اتفاقا همین الان هم از آن اتاق داری از مزایای پنتری آشپزخانه اش دوباره میگی که درست هم هست.

سر شب هم رفتیم خانه ی بانا و ریک تا هم تابلوی پاریسی که برایشان گرفته ایم و درستش کردیم را به عنوان تشکر بهشون بدیم و هم درباره ی این واحد باهاشون حرف بزنیم. از سینما و ادبیات و لیست ۱۰ کتاب سخت ادبیات غرب که من دیروز دیده بودم و تا حد زیادی به نظرم بی ربط آمد حرف زدیم. از اینکه چگونه پدیدارشناسی هگل و هستی و زمان هایدگر در کنار بیداری فینگنها و به سوی فانوس دریایی ولف نشسته اند و آخر سر معلوم شد که این وبسایت با اینکه خیلی معروفه اما بانا که شناخت داشت گفت که کاملا زد و بندی با ناشران عمل می کنه و در طی ۳۰ سالگی که در نیویورک بوده اند با آنها آشنا شده بودند. به هر حال که گپ و گفت خوبی شد.

حالا هم باید زودتر بریم بخوابیم که دوباره از فردا دیر و خسته بیدار نشویم. تو که باید بری سر کار و من هم باید برم دانشگاه تا ببینم این مشکل ثبت نامم که جودیت درستش نکرده بلاخره به کجا کشیده میشه. عصر هم که باید گوته بروم که هفته ی آخر سال اولش هست. تو هم با اینکه امروز تمام وقتت را برای درس گذاشتی اما باید ادامه بدهی تا بتوانی این هفته مقاله ی جامعه شناسی سیاسی را تمام کنی و تحویل دهی به امید خدا.
   

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

هشداری دوباره


داستان من:

وقتی درسهایت را سر برنامه پیش نمی بری، وقتی به کارهایت سر وقت نمی رسی، وقتی قدر لحظه را نمی دانی و همه چیز را به بعد موکول می کنی و ... خلاصه باید بدانی که دائم در حس تعلیق به سر خواهی برد.

از شروع درس و خواندن و نوشتن که هیچ خبری نبوده و نیست. صد رحمت به تابستان پارسال که لااقل کمی درس می خواندم اگر چیزی نمی نوشتم. سه شنبه که هیچ تماما به المپیک گذشت. اگر کمی از غیرت همین ورزشکاران را الگو قرار می دادم باید طور دیگر زندگی می کردم. دیروز هم با اینکه قرار بود دکتر دندانپزشک بروم و قرار بود که حدود ۳ ساعتی کار روی بریجها بکنه اما در آخرین لحظه تماس گرفتند که دکتر دیوید رفته و اگر مایلید با دکتر دیگری کار کنید. گفتیم باید اول تکلیف حساب سازی های دیوید بشه- پول دوتا دندان از بیمه گرفته و هنوز هیچ کاری نکرده- بعد با دکتر تازه شروع می کنیم.. خلاصه این شد که دیدم بهتره بروم دانشگاه و کتابهای اسکات لایبرری را پس بدهم تا جریمه نشدم و کمی هم پیگیری کارهایم را بکنم. رفتم و متوجه شدم جودیت هنوز کار ثبت نام این مقطع من را نکرده و به همین دلیل نه تنها هنوز با کلاس تدریسم موافقت نشده که اوسپ هم داره از دست میره. خلاصه از این طرف به آن طرف دانشگاه رفتن و آمدن و ... هیچ نتیجه ای نداشت و کار افتاد به دوشنبه زمانی که خانم از تعطیلات ده باره ی تابستانی اش برگشت.

از آنجا به گوته رفتم و تا برگشتم خانه شده بود حدودهای ۱۰ خلاصه که بعد از مدتی یک روز تمام درگیر کارهای جانبی و بخصوص داستانهای همیشگی اداری دانشگاه یورک بودم. چیزی که باعث شد تصمیمم برای رفتن از یورک جدی تر بشه.

داستان تو:

طبق معمول روزی ۸ ساعت کار در شرکت و بعد هم آمدن خانه و چند ساعت برای جیمی کار کردن. چشمهای قشنگت شبها حسابی قرمزه. هر چه هم می گویم فایده ای نداره چون به قول تو فعلا باید اینکار را کرد. بخصوص که بابت ویزای مامان و بابات ضروریه. شب که آمدم داشتی با سپیده در استرالیا حرف میزدی و بهش بابت درگیری های شدیدش با همسرش دلداری می دادی. خیلی برایش ناراحت بودی و میگفتی که بچه شان خیلی داره اذیت میشه. خلاصه که با فشار کار و البته فشار روحی مقالات ننوشته روزها را به شب می رسانی. جالبه که من هم فشار کارهای دانشگاهی را حسابی دارم اما کار هم نمی کنم. ببین که تو چقدر متانت داری.

ساعت ۷ صبح پنج شنبه هست. کلی مشق آلمانی برای امروز دارم و تو هم داری کارهایت را می کنی تا بروی سر کار. همراهت میایم و بعد میرم کرما و آلمانی می خوانم. شاید هم برای نهار بیام پیشت که کمی با هم باشیم. باید شروع کنم و گرنه دیگه فرصتی برای جبران نیست.

دیروز در دانشگاه فرانک را دیدم. تازه دکترایش را بعد از ده سال گرفته و گفت برای نزدیک به ۱۰۰ جا اقدام کرده اما چون هم سنش بالاست و هم هنوز آنچنان چیزی چاپ نکرده جز قراردادی که برای یک سال دانشگاه باهاش بابت درسی که در گروه ارتباطات بسته فعلا از آینده اش خبری نداره. هشداری دوباره بخصوص به من.
 

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

المپیک


قرار بود دیروز دوشنبه که هوا خوب بود و تعطیل بریم پیک نیک. اما تمام روز را خانه ماندیم. کمی کارهای خانه و کمی هم المپیک دیدن و دومین مدال طلای ایران تا عصر نگه مون داشت خانه. خلاصه عصر به اصرار من برای کمی قدم زدن و چای خوردن رفتیم بیرون و تو کمی از بی برنامگی و از خارج شدن زندگی مون از ریلی که باید رویش باشد گفتی و از تعاریف دیگران از زندگی مون و آنقدر هیجان زده و ناراحت بودی که گوشه ی چشمانت خیس هم شد. اما نتیجه ی کار خوب بود. با هم قرار گذاشته ایم که منظمش کنیم. کمی برنامه ی رمان خوانی و کمی موزیک درست و حسابی گوش دادن و دیدن داکیومنتری و کم کردن اخبار و تلویزیون به دنبالش- با اینکه کم هم هست- و البته ورزش که داریم می کنیم و درس که اصلا نمی خوانیم.

شب با مامان و مادر و امیر اسکایپ کردیم و تا خوابیدیم دیر شده بود. همین شد که صبح هم سخت ساعت ۶ و نیم بیدار شدیم و بعد از اینکه با تو تا ایستگاه آمدم با اینکه از مدتها قبل دایم فردا فردا بابت شروع مقاله ی لویناس می کردم و امروز را قطعی کرده بودم اما تنبلی و البته المپیک دیدن- در این وسط- دست به دست هم داد که نه تنها درس نخوانم که آلمانی هم به آن طورت نخواندم.

تو تا نزدیک ۶ سر کار بودی و من که از ورش برگشتم آمدی خانه و گفتی کلی کار هم برای جیمی داری. خلاصه که داری یک تنه همه ی بار مالی و حالی زندگی را میکشی و من هم طبق معمول تن پروری می کنم و خجالت هم نمی کشم. با اینکه تو دایم بهم میگی که بجاش قراره که در سال تحصیلی جای تو هم درس بدم و اگر ایکالرشیپ بگیرم چه می شود و ... اما هر دو میدانیم که این راهش نیست.

جالب اینکه می دانم فردا هم اینکاره نیستم. چون بهترین بهانه را دارم. سه ساعت داندانپزشکی بابت دو تا بریج تازه بعدش هم که اگر جون داشتم باید برم کلاس آلمانی.

تازه آمده بودی خانه که بانا آمد و در زد که بریم یکبار دیگر واحدی که مال یک بابای هندی الاصل در این ساختمان هست- چهار واحد دیگه هم داره- و به قول تو هم اخلاق و رفتارش و هم ادا و اطوارش کپی قذافی هست را ببینیم. اینبار کمی بیشتر به منظره دقت کردیم و من قانعت کردم که با توجه به ساختمانهایی که قراره به زودی در گوشه و کنار ما ساخته بشه کلا از نور خبری نخواهد بود و تو هم قانع شدی. البته نه اینکه کلا این گزینه را رد کرده باشیم اما با توجه به این مشکل بعیده که به بانا و ریک جواب مثبت بدیم.

قراره امشب دوتایی بریم پایین و برای اولین بار امسال باربیکو کنیم. تو از سن لورنس مارکت ساسیج و ذرت گرفته ای و بعد از اینکه کار جیمی را انداختی جلو میریم پایین. من خیلی اهل باربیکو و کباب نیستم. البته تو هم خیلی اهلش نیستی اما از من به مراتب بیشتر دوست داری و به هر حال خاطرات خوبی هم با توجه به ویلاتون در شمال و کودکی و نوجوانی داری. برخلاف من که با اینکه داریوش به شدت اهل کباب بود و خیلی هم خوب درست می کرد بابت مسائل همیشگی در خانه کلا ترجیح می دادم عطایش را به لقایش ببخشم. اما حالا هم از آن سالها گذشته و هم داستان ما چیز دیگری است. بخصوص امروز باید جشنی هم بابت چهار مدال امروز المپیک بگیریم- ۲ طلا و ۲ نقره- در یک روز. چقدر مردم خوشحال خواهند شد در این وضع و گرانی.

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

داستان های مرجان


یکشنبه صبح هست و هوا بعد از بارانی که تمام دیشب بارید به نظر خیلی خوب میاد. البته قراره امروز هم بارانی باشه که فعلا نیست. برخلاف یکشنبه ها امروز از تمیزکاری خانه خبری نیست چون فردا هم تعطیله و کارهای یکشنبه به فردا موکول شده. مثل روش درس خواندن ما و بخصوص من که دایم به فردا موکول میشه. از پنج شنبه که قراره بوده درس شروع بشه تا امروز که قطعا به درس نخواهم رسید خبری از کار کردن نبوده و نیست. خیلی خیلی بد شده ام. اما پنج شنبه تمام روز درگیر آلمانی بودم که به شدت سخت شده و فشرده. اتفاقا برنامه ی ترم بعد را هم روی سایت گذاشته اند که دو روز در هفته و سه شنبه پنج شنبه خواهد بود اما نکته ی عجیب داستان اینه که چهار ترم جدید بر اساس برنامه ریزی اتحادیه ی اروپا تا سطح پیشرفته اضافه کرده اند که یعنی ۲۵۰۰ دلار دیگه و من نه تنها صلاح نمی دانم چنین هزینه ای را اینگونه و اینجا بابت آلمانی متقبل بشم که اساسا هم چنین پولی را نداریم. حالا قرار شده در مورد جزییات داستان بیشتر اطلاع رسانی شود اما به نظرم که با این اوضاع یا دانشگاه باید سطح و لول اسکالرشیپش را پایین بیاره یا باید فکر دیگه ای کرد. بهت گفتم که بجای اینکه یک سال اینطوری (اگر به همین شیوه ای که الان هست باشه) و اینجا هزینه کنم ترجیح میدهم کمی بیشتر پول بدم و سه ماه برم آلمان. به هر حال معلوم هم نیست که حسابهای زمانی و مالی همینطوری که من فکر کردم باشه و باید دید که دقیقا چه برنامه ای دارند. اما نکته اینه که فعلا درسم تعطیل شده و دایم داستان داستان آلمانی خواندن شده.

اما پنج شنبه برای نهار آمدم محل کار تو تا هم آنجا را ببینم و هم با هم بریم سن لورنس مارکت که تو انجا را بهم نشان دهی. جای بسیار جالبی بود و فهمیدم که چرا تو اینقدر برای این مارکت هیجان داری. نهار رفتیم جک استور و من از آنجا رفتم کلاس و تو هم بعد از کار می رفتی خانه. شاید تنها کاری که این روزها مرتب انجام داده ام بعد از آلمانی خواندن، ورزش کردن بوده و البته هر کدام یک ساعت بیشتر نبوده. خلاصه پنج شنبه و جمعه مثل روزهای معمول گذشت. تو رفتی سر کار و من هم با اسم آلمانی وقت تلف کردم.

جمعه عصر با سوزی و اوکسانا و دوستش رفتیم یک رستوارن بسیار معمولی اما به شدت گران مراکشی. شاید اگر کمی تمرین رقص تو با رقاص عربی نبود که کلا هیچ چیزی نداشت. با اوکسانا و سوزی و گفتیم و خندیدیم و از این نظر بد نبود. اما جالب اینکه با اینکه تقریبا نفری ۱۰۰ دلار شد ساعت ۸ و نیم گفتند که لطفا میز را خالی کنید که می خواهیم برای سری بد آماده اش کنیم. خلاصه که روش احمقانه و بی ادبانه ای بود.

دیروز شنبه با پیشنهاد تو برای صبحانه رفتیم کرما و بعد از اینکه کلی با هم درباره ی آینده و زندگی و نحوه ی بهتر جا افتادن در کانادا و بسیاری از مسایل اینگونه حرف زدیم و بعد از اینکه تو رفتی سمت خانه تا برای شام شب که قرار بود مرجان بیاید آماده بشی من کمی آلمانی خواندم و بعد رفتم بی ام وی و تا آمدم خانه ساعت حدود ۲ بود. عصر رفتم ورزش و تو تمام مدت داشتی شام و دسر و... درست می کردی. البته باید به کارهای جیمی هم می رسیدی. نکته ای که بخصوص چهارشنبه و پنج شنبه شب خیلی آزار دهنده بود برای من این کار بیش از حد تو بود بعد از اینکه می آمدی خانه تازه باید برای جیمی چند ساعت با لپ تاپ کار می کردی و حسابی خسته و فرسوده می شوی.

شب که مرجان آمد داستانهایی از زندگی اش با فرشید و بی ادبی و تحقیری که در زندگی با او متحمل می شد گفت که باورکردنی نبود. ضمن اینکه می توانم متوجه ی اغراق آمیز بودن برخی از گفته هایش باشم اما مطمئنم که در مجموع اینکه کلا فرشید هم مانند اکثر مردهای جهان سومی-خاورمیانه ای به شدت مردسالار و تحقیر کننده زنان هست شکی ندارم. یکی دو چشمه از حرفهایش همین الان هم گویای این روحیه هست. اما شاید جالبتر از آن داستانی بود که راجع به دایی اش که مطمئنیم که درسته و خودمون هم کم چشمه از منصور ندیدیم و حرفهای چپ اندر قیچی دایمی علی گفت و بعد هم که شاهکار شب قصه ی اسکندر بود که می خواسته طرف را اغفال کنه. در مجموع اما شب بدی نشد. تا مرجان رفت ساعت نزدیک یک بود و همین که آمده بود هم بخاطر این بود که کامران آمریکا پیش خاله اش هست. مرجان که رفت با اینکه خیلی خسته بودی و گفتی بیا بریم بخوابیم تا فردا که ظرفها را تمیز کنیم گفتم بگذار که من هم کمی کمکت کرده باشم. تا ظرفها را شستم و آمدم در تخت شده بود ۲ و البته صبح هم تو ساعت ۸ بیدار بودی و کلا از آنجایی که عادت کرده ای صبحهای زود بابت رفتن سر کار بیدار شوی خوابت نمی برد و خلاصه نتونستیم درست استراحت کنیم.  

خلاصه دیروز که به درس نرسیدیم و بخصوص تو که برنامه ات این بود که در این لانگ ویکند داستان بوک رویویو درس جامعه شناسی سیاسی را تمام کنی که بسیار بعیده. چون امروز هم با آیدا و آریو و بچه هاشون، نسیم و مازیار، و خواهر آریو یعنی ماندانا و همسر یونانی اش به خواست آیدا برای صبحانه داریم میریم هات هاوس.

****

الان که از اینجا دارم می نویسم بعد از ظهر هست و ما برگشته ایم خانه. روز خوبی بود. من و اودی (اودیوس) کلی با هم حرف زدیم و بعد از صبحانه با اینکه باران شدیدی می آمد چون خانمها می خواستند رفتیم مارکت نزدیک هات هاوس که یکشنبه ها مثل سمساری است. اتفاقا ما هم یک جفت شمعدانی قشنگ گرفتیم و آمدیم خانه. مازیار که برای کنسرت شب شعر نو و موسیقی نو اصرار داشت چند ویکند من و نجلا و خودش در خانه شان تمرین کنیم و امروز عصر را بابت این کار گذاشته بود با تلفنی که نجلا بهش کرد که امروز نمی تونه بیاد گفت پس برای یکشنبه های آینده در این ماه با هم قرار بگذاریم. این داستان هم برای من شده درد سر. البته بیش از هر چیز خودم مقصرم که هم قبول کردم و هم بخصوص با کار نکردن سر وقت فرصت کارهای دیگه ام را هم دارم از دست میدم. به هر حال امروز بعد از برانچ و کمی در مارکت گشتن و دنبال کردن خبرهای کشتی المپیک که با مدال سوریان آغاز شده و خوشحالمون کرد با ماشینی که مازیار و نسیم گرفته اند و ما را تا خانه رساندند آمدیم خانه. ساعت ۴ هست و باید کمی کار کنیم تا بتونیم شب با خیال راحت از فیلم دیدن و کنار هم بودن لذت وافی و کافی ببریم.


 

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

تردید در باره ی اس پی تی


با اینکه آخر شب هست و هر دو خیلی خسته ایم اما چون تو داری هنوز برای جیمی و پرونده های پزشکی کار می کنی و اتفاقا داری با تلفن و با همکارش پل حرف میزنی. ساعت از ۱۱ گذشته و من هم تقریبا تازه از کلاس آلمانی برگشته ام که کلاسی بود نفس گیر. خیلی قواعد و تمریناتش سخت شده و صدای تقریبا همگی در آمده اما به هر حال چاره ای نیست.

دیشب مهمان خانه ی فیاض و آندریا بودیم و شب بدی نبود. خانه شان روبروی کازالوماست و جای قشنگی بود. بعد از اینکه حدود هفتاد هشتاد پله را بالا رفتیم و رسیدیم به خانه شان. کمی بعد از ما هم آیدین و سحر آمدند و خلاصه از دانشگاه و مدیرگروه جدید و قواعد تازه گفتیم و از آنجایی که فیاض و آیدین دو سال از من بالاتر هستند و در مرحله ی آمادگی برای کامپ حرفهای جالبی داشتند که تقریبا تمام امروز من را به فکر فرو برده بود. استاد راهنمای فیاض بهش گفته است که برای اینکه بتوانی بعدا شانسی برای کار داشته باشی باید حداقل ۷۰ درصد متون و درسهایی که می خوانی از گروه علوم اجتماعی و مثلا شاخه ی تئوری جامعه شناسی باشه تا بعدا بتوانی ادعای تدریس برای یکی دو درس در چنین گروهی را داشته باشی. آیدین هم با JJ حرف زده بود و او هم حرفهای مشابه ای بهش زده که البته هیچکدام تازگی نداره اما به هر حال به این فکر افتادم که با توجه به اینکه در دپارتمان درس نمی خوانیم خیلی برای آینده ی کاری و پیدا کردن شغل دانشگاهی دچار مشکل خواهیم شد. شاید بهتر باشد که به فکر تغییر دانشگاه باشم با اینکه خیلی خیلی از بودن در این گروه در یورک راضیم. اما شاید بهتر باشه که کمی عمیقتر به دانشگاه تورنتو و مثلا گروه علوم سیاسی اش فکر کنم.

خلاصه که تا بچه ها شب ما را به خانه رساندند و تا خوابیدیم و صبح زود به زور بیدار شدیم تقریبا هر دو تمام روز را با خستگی پیش بردیم. عصر که تو آمدی خانه و بعد از ورزش تا همین الان داری برای جیمی کار می کنی- کاری که جدا از مسئله ی درآمد که خیلی خیلی در حال حاضر برامون اهمیت داره زمینه ی اقدام برای ویزای مامان و بابات خواهد بود- من هم که رفتم کلاس و آمدم خانه.

خلاصه که اول آگست شد و من باز هم درس نخواندم و تنها کمی آلمانی کار کردم. تو هم که با توجه با این حجم کاری کلا نمی رسی که به درس فکر کنی در حال حاضر. احتمالا ویکند که لانگ ویکند هست و دوشنبه اش تعطیله فرصت خوبی برای کمی جلو انداختن درسهایت باشه. من هم که باید از امروز شروع می کردم و حالا هم نمی دانم با این همه تکلیف آلمانی که دارم و دیر خوابیدن فردا به لویناس می رسم یا نه.