۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

آخرین روز ماه

آخرین ساعات ماه عجیب و غریب سپتامبر در حال گذشتن هست و به سلامتی چشم به راه نوامبر هستم بلکه این رخوت و کاهلی ریشه داری که در جانم رخنه کرده را ریشه کن کنم یا حداقل تلاشی برای بیداری از این رخوت باستانی از خود نشان دهم.

این دو سه روز باقی مانده تا برگشت مامانت از شارلوت را علیرغم اینکه قصد داشتم و داشتیم بیشتر در جان و دل هم بگذرانیم آنچنانی نشد که باید. دیروز تحت تاثیر حرفهای نه چندان روشن آشر در طول روز حالم گرفته بود تا بعد از کمی بازخوانی از آنچه که گفت و با رسول گپی زدن و با تو که از سر کار آمدی کرما پیش من و تکرار آنچه که گفته و شنیده بودم و گرفتن تایید تو و رسول به این نتیجه رسیدم که مشتی بیشتر تاکید بر رساتر کردن صدا و رخ خود از پشت نامها بیرون کشیدن و به قول اشر ایستادن روی استدلال و دفاع کردن از حرفم که حرف من است و به گفته ی او مهم و تازه و ... خلاصه حالم بهتر شد. شب بلیط های سفر آمریکا و دیدار با خانواده را گرفتیم که علیرغم تمام تلاش و احتیاطی که کردیم باز هم گران شد و خرجمان برای این دو هفته سنگین خواهد شد. راستش اینکه بیشتر برای تو و داشتن یک استراحت مقطعی و فرار از سرمای زمستان اینجا حتی برای دو هفته حاضر به چنین هزینه ای شدم و نه رفتن پیش خانواده که هر بار اعصاب و استهلاک آن برایم غیر قابل تحمل تر میشود. آخر شب با اینکه فیلم نسبتا خوبی برای تو گرفته بودم و دیدیم اما با یکی دو شوخی و جدی بجا و نابجا کمی دوباره حالم گرفته شد و خلاصه برگشتم خانه ی اول.

امروز اما با اینکه اصلا نرفتی سر کار و قرار بود صبح به دانشگاه برویم تا هم تو دوباره اشتباه کاری FGS را درست کنی که مجددا حساب و کتابهای مالی را اشتباه کرده اند و بعد از ده بار ایمیل و تلفن و سه چهار بار رفتن در یک سال گذشته تنها برای این کار دوباره واریزی اشتباه به حسابت داشته اند و هم من به دیدن دیوید بروم که مثل مورد تو بعد از یکسال و نیم که چندین بار به دیدنش رفتم و ایمیل زدم و دهها بار قول داده که کامنت های مقاله ی سرمایه ام را بدهد،‌ هم این را دوباره - که ده باره - یاد آوریش کنم و هم درخواست نوشتن نامه ی معرفی برای OGS را. وسط راه بودیم که تو گفتی باید برگردی خانه چون کاری برای شرکت و سندی پیش آمده. خلاصه نیمه ی راه با کلی کار معوقه در دانشگاه برگشتیم و حالا فردا دوباره من باید بروم برای انجام کارهای امروز و کارهای فردا قاعدتا به یکشنبه موکول خواهد شد چون جمعه که کلاس دارم و شنبه هم مامانت به سلامتی میاد و باید برویم فرودگاه.

رفتیم کافه ی کرمای دانفورد و نزدیک به سه ساعت نشستیم تا تو ضمن انجام کارهای شرکت به من لطف کنی و کار مهم رمزگشایی از دست خط و نوشته های به شدت ناخوانا و بیمارگونه و نسخه نوشت و احمقانه و ... اشر را انجام دهی و دهیم. تقریبا در مجموع  نزدیک به کمتر از ۳۰ درصد از نوشته هایش رمزگشایی شد و دوباره برای خواندن مزخرفاتش باید به دیدنش بروم. این هم از استاد راهنمای بنده. آن دو استاد مشاور که اساسا کامنت و بازخورد نمی دهند این یکی هم کاری می کند که از اساس قید کار را بزنی. در حالی که اعصابم حسابی بهم ریخته بود و سر درد و چشم درد داشتیم به تو گفتم که واقعا این منصفانه نیست که اینگونه هزینه ی حالی و مالی و روانی بابت یک کار که در نفس خود از سختترین کارهاست به شکل مضاعف متحمل شوم.

به هر حال آنچه که دستگیرمان شد این بود که اساسا خیلی هم کامنت جدی و بنیادینی بهم نداده و البته خودش هم اشاره ای کرد که بیشتر کامنت های و نکات جنبی داده است. این هم نکته ی خوبی است در نفس خود  و راجع به این مقاله و هم بد در کل داستان. از آنجایی که هوا آفتابی بود و هنوز نه تماما پاییزی تصمیم گرفتیم که برای نهار جایی با هم برویم که از فردا داستان رعایت کردن مالی و غذایی جدی شروع خواهد شد. رفتیم رستوران مورد علاقه ی تو در های پارک و خیابان رانسس ویل. کمی قدم زدیم و بعد از نهار برگشتیم خانه. تو کمی به کارهای شرکت رسیدی و بعد برای خرید میوه و یکی دو چیز دیگر رفتیم بیرون و تازه برگشته ایم. فیلمی احمقانه خواهیم دید تا روز آفتابی و نسبتا خنک اما بهم ریخته و تا حدی اعصاب خرد کن را تمام کنیم. کارها و غرولند سندی از ونکور از یک طرف و نرفتن به دانشگاه و عقب افتادن کارهای امروز از طرف دیگر و صد البته رونمایی از مشکل جدی پیش روی من و تو یعنی جان کندن برای فهم نوشته ها و کامنت های اشر از دیگر سو، همه و همه روزمان را تحت الشعاع قرار داد اما تصمیم داریم که ماه جدید را فارغ از این داستان ها مصمم آغاز کنیم به سلامتی و صد البته که چنین نیز خواهیم کرد.
        

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

بنیاد فاستر و جهش کروموزمی

دوشنبه ای خیس و ابری داریم و ساعت از ۶ عصر گذشته. تو از بعد از ظهر که آمدی خانه و مرا تا خانه ی آشر رساندی، رفته ای "بادی بلیتز" و من هم بعد از یک جلسه ی دو ساعته با آشر برگشتم سمت خانه. خیلی از موضوع مقاله ام تعریف کرد. گفت که دایم پیش خودش این فکر را می کرده که چرا تا کنون این موضوع یعنی رابطه ی تاریخ و دیالکتیک منفی به مثابه ی فلسفه ی تاریخ به ذهنش خطور نکرده. نه از بابت اینکه به تمام اوصاف فکر و فلسفه ی آدورنو تسلط داره اما به هر حال به عنوان کسی که بیش از ۲۰ سال هست داره آدورنو تدریس می کنه. خیلی تشویقم کرد که برای چاپش وقت بگذارم و کار کنم. کامنت و پیشنهادهای خوبی هم داده که اجرا کردنشان وقت گیر خواهد بود اما به قول او باید کار جدی و مستمر روی آن متمرکز شوم چون حرف نویی و اساسی طرح کرده ام. اما گفت که ویراستاری کار خوب نیست و دوباره باید دنبال یک ویراستار بگردم.

تو هم با اینکه تا ساعت یک بیشتر سر کار نبودی، اما روز اعصاب خرد کنی داشته ای. سندی دوباره ویرش گرفته و گیر داده به همه چیز و همه کس و تو این وسط سنگ صبور و گوش مفت مشتی هستی و به هر حال خسته شده ای. البته امروز صبح سفارش هم داشتی و از صبح زود بیدار شدی تا به این کار هم برسی.

ویکند نسبتا آرام و البته دلنشینی داشتیم. شنبه صبح برای برانچ با اوکسانا، رجیز، مارک و سوزی در لیدی مارمالاد قرار داشتیم. با اینکه زود هم رفته بودیم اما چون تعدادمون نسبتا زیاد بود خیلی منتظر شدیم تا بهمون میز بدهند. سوزی و مارک از تجربه های متفاوتشان از دوره های تمرینی در قایقرانی گفتند و اوکسانا و رجیز از سفرشان به آرژانتین. خیلی از دست اوکسانا که از زشتی و کوتاهی ملت در بوینس آیرس شاکی بود خندیدیم. سوزی از سفر پیش رویش به کرواسی گفت و کمی هم از فیلم و کتاب حرف زدیم. بعد از اینکه اوکسانا و رجیز را تا ایستگاه رساندیم، رفتیم لابی ساختمانی که دوست سارا بسته ی سفارشی ما از ایران را به امانت گذاشته بود. برای من دو مجله که جهان زحمتشان را کشیده بود و برای تو هم یک بسته توت و یک بسته هم برای کیارش.

شنبه شب اما از مدتها قبل هیجان رفتن به کنسرت دیوید فاستر را داشتیم که بلیطش را تابستان که تو ایران بودی گرفتم. اما برخلاف انتظار اصلا کنسرت خوبی نبود. چند آهنگ تکراری از مایکل بولتون و استیوی واندر و یکی دو نفر دیگه و جای بد و صندلی ناراحت و از همه مهمتر خستگی اول کار که بابت بنیاد نیکوکاری دیوید فاستر کلی برنامه از ساعتها قبل برای مهمانان ویژه - که سندی و یک عده از روسای تلاس هم دعوت بودند - به راه بود و صدای اعصاب خرد کن مجری حراج کننده. البته دیدن میلیاردرهای شهر و مملکت هم در نوع خودش جالب بود. چقدر شبیه بقیه ی میلیاردرها بودند، اکثرا جوان، تازه به دوران رسیده به شکمهای برآمده و باربی هایی در کنار دستشان و شکل هم. چیزی نظیر سندرومی جهانشمول که آدمهای گرفتار به یک نوع بیماری را بابت آن جهش کروموزمی شبیه هم می کنه. البته از انصراف نگذریم که استثناهایی هم در میانشان بود. اما به هر حال دیدنش جالب و در عین حال تاسف آور بود. مثلا پرداخت چند صد هزاردلار برای یک روز در کنار یک مامور واقعی FBI در پیست اتوموبیل رانی و هلیکوپتر پلیس و ... البته بودند کسانی کهاعلام کردند تا سقف چند میلیون دلار هم برای بنیاد فاستر و کاری که در زمینه ی کودکان بیمار می کند پرداخت خواهند کرد.

یکشنبه هم روزی آفتابی و زیبا را داشتیم که با قدم زدن و کافه نشستن و برنامه ریزی برای سفر ایام تعطیلات سال نو پیش خانواده شروع شد و بعد از آن رفتن من به کتابخانه و تو به دنبال خریدهای لازم بابت سفارش امروز. عصر خانه را تمیز کردیم و شب هم در کنار هم نشستیم و فیلمی معمولی اما نه چندان بد به اسم Elsa & Fred را دیدیم. ویکند خوبی بود و سعی کردیم از آن حسابی استفاده کنیم که از ویکند بعد به سلامتی برای نزدیک به دو ماه دوباره مهماندار خواهیم بود و به سلامتی مامانت از شارلوت بر میگرده که گویا ایام خوشی هم آنجا داشته.

این هفته قرار شد که کمی زودتر به خانه بیاییم و کمی بیشتر با هم وقت بگذاریم. من باید روی پروپزال OGS و اسکالرشیپ Susan Mann کار کنم و بعد از آن هم روی این مقاله که به نظر آشر مثل سنگ مرمری که طرح و خطوط اصلی مجسمه را هم داره و باید برجسته و صیقل خورده تر شود کار کنم. تو هم که در غیاب و سفر سندی جدا از کارهای شرکت باید بالاخره وقتی بگذاری و روی MRP ات که راجع به آرنت هست کار نهایی را انجام دهی و تا قبل از آمدن مامانت کارش را یکسره کنی که به سلامتی پس از آن قدم امتحان جامع را برداری.
 

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

True Story

با یک تجربه عجیب که برای اولین بار اتفاق می افتاد امروز پنج شنبه ۲۴ سپتامبر را شروع کردم. بعد از یک شب بد خوابی با اینکه دیشب نسبتا خوب خوابیدم - البته تمام مدت خواب می دیدم و فکرم در خواب مشغول بود - صبح که بیدار شدیم انگار در چیزی خمیری ماننده فرو رفته بودم و نمی توانستم تکان بخورم. به شدت خوابم می آمد و گویی که اساسا چند روزی است که نخوابیده ام. حس کشمش هایی را داشتم که در یک کیک فرو رفته اند و تو تنها می توانی ردشان را به عمق ببینی و نه خودشان را. وقتی بعد از چندین بار تلاش بلاخره موفق شدم که کاملا بیدار شوم، بهم گفتی که چنین حس و حالی را بارها تجربه کرده ای. به هر حال چون کار داشتی و باید زود میرفتی، سریع دوشم را گرفتم و رساندمت تلاس و از آنجا رفتم خرید سفارشهای فردایت را کردم و تا رسیدم خانه حدود ساعت ۱۰ صبح بود.

الان هم آمده ام آروما تا این پست را بگذارم و کمی اخبار بخوانم و به کتابخانه ویکتوریا بروم، بلکه آرام آرام تشویق به کار و درس شوم. بیست و یکم هم آمد و من منتظر بهانه هنوز دست و دلم به کار نمیره. تنبلی و تنبلی و تنبلی. البته پریروز در رفرنس نشسته بودم که ایمیل آشر آمد مبنی بر اینکه فرصتی کرده و مقاله ام را خوانده. خیلی مثبت نوشته بود در یک خط: "یک عالمه مطلب جالب و چند ایده ی خیلی خوب در مقاله ات هست که باید راجع بهش حرف بزنیم." اعتراف می کنم که خیلی بهم چسبید چون مطمئن نیستم که کاری که تحویلش داده ام صورت نهایی استدلالم هست یا نه و بهش هم گفته بودم اما به نظر که خیلی راضی میاد. با اینکه معلومه تا حد زیادی قبولم داره - از حرفهای ویکتوریا و خودش و سایرین و یکی دوبار اشاره هایی که در جمع کلاس بهم کرده - اما کلا آدمی نیست که چنین هیجان زده بهت ایمیل بزنه. البته دوشنبه بعد از جلسه ی  دو ساعته ای که نوشته لازمه داشته باشیم احتمالا این برداشت من صیقل می خوره و متوجه میشم که چقدر ایمیلش جدی است. جالب اینکه عوض جدی تر شدن روحیه و پشتکارم برای شروع کار جدیتر هنوز نشسته ام و در خواب پنبه دانه لف میزنم!

این دو سه روز اتفاق خاصی نداشتیم جز یکی دوباری که با هم عصرها بعد از اینکه از سر کار آمدی رفتیم در کویینز پارک و قدم زدیم تا از آخرین روزهای هوای مناسب سال استفاده کنیم. یک فیلم متوسط هم دیشب دیدیم که بر اساس داستان واقعی یک بابایی ساخته شده بود که یک خبرنگار نیویورک تایمز را سر داستان کشتن خانواده اش مدتها سر کار میذاره به اسم True Story

فردا جلسه ی اول تدریس جدی را در کلاسهایم خواهم داشت و از این هفته به قول اینها داستان ما میشه Back to our business. اما شاید جالبترین داستان این چند روز اتفاقی بود که دیشب افتاد. مدتی بود که قرار داشتیم با ناصر و بیتا اسکایپ کنیم و فرصت مناسب برای دو طرف پیش نمی آمد. هفته ی پیش در جواب ایمیلم یکی از این جوابهای اتوماتیک آمد که فلانی تا ۲۸ سپتامبر در دفترش نیست و دوباره برایش ایمیل زدم که وقتی برگشتی بهم خبر بده قراری بگذاریم. خصوصا که تو خیلی بابت بیتا نگران و ناراحت بودی. تا اینکه دیشب مامانت بهت زنگ زد که عکسهای ناصر و بیتا را در سفری که در آلمان هستند در فیس بوک دیده. تو که از اکانت خودت و بعد من رفتی در صفحه ی مشتی دیدی که ما را برای دیدن آن عکسها بلاک کرده اما حواسش نبوده که با مامانت هم دوسته. عکسهای خوبی بود. اما از اینکه ما و خصوصا تو را این همه مدت نگران گذاشته و داستانهایی گفته که احتمالا درست هم هست اما نه همه ی حقیقت و نه مربوط به ما و حالا هم چنین مخفی کاریی که باز نه به ما ربط داره و نه تنها دانستنش موجب رفع نگرانی ما که باعث خوشحالیمون هم خواهد شد - با اینکه حدس میزنم پیش خودش خجالت کشیده که چطور رفتارش را توجیه کنه - خلاصه درسی شد برای ما و خصوصا تو که بیش از حد برای آدمهایی که خودشان هم خودشان را نمی شناسند و جدی نمی گیرند و ... و یا اصالت رفتار و گفتار ندارند، وقت و انرژی و جان و روانت را نگذاری. میان مایگی خصلت اغلب ما در دوران معاصر است و آنچنان که وبر گفت شاید بنیان مردمان زمانه ی ما. بگذریم که میانمایگی خود در این ایام نکته ی برجسته ای است در برابر دون مایگان.

چقدر نتیجه ی تجربه و دیدار آن جوان آلمانی از ایران و ایرانی های معاصر نزدیک به این حقیقت هست که برای ما ایرانی ها ثروت مهمتر از آزادی است. ما رهبری در قفس را با بالهایی از طلا به پرواز آزاد در آسمان عریان آبی ترجیح میدهیم. این هم  True Story زمانه ی ماست!

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

آزادی را انتخاب کردیم

یک هفته ی شلوغ، پرفشار، پر داستان و البته با تصمیم گیر مناسب و درک موقعیت جدید داشتیم. از دوشنبه ی قبل تا این دوشنبه هر وقت خواستم یک روزنوشتی اینجا به یادگار بگذارم گفتم باشه تا فردا که تکلیف مشخص بشه. البته شنبه تکلیف را مشخص کردیم و قید گرفتن یک واحد دو اتاق خوابه را زدیم و چون پولمان نمیرسه تصمیم گرفتیم همینجا و یا در همین ساختمان یک آپارتمانی با همین اندازه تهیه کنیم.

خلاصه که مهمترین داستان هفته حول و حوش گرفتن یک واحد در ساختمان خودمان گشت. میشل ایجنت ریک و بانا که به تو معرفی شده بود یک واحد خیلی خوب دو اتاق خوابه را در طبقه بیست و چندم بهمون نشان داد که خیلی سرپا و خوب بود. با اینکه قیمتش هم کم نبود اما فکر کردیم شاید ارزش این ریسک را داشته باشه که کمی فشار بیاریم و چند سالی سختی به جان بخریم اما برویم پای چنین معامله ای. تو سریع با بابا و مامانت صبحت کردی - کاری که من اولش مخالف بودم اما به هر حال چاره ای هم نداشتیم - بعد هم با بروکر فرشید حرف زدی و خلاصه تقریبا هر روزمون درگیر این داستان بود. اما در نهایتش متوجه شدیم با اینکه وامی که بهمون خواهند داد برای این کار کافی است اما پس دادنش و شرایط درسی و کاری من اجازه ی چنین ریسکی را نمیده. هزینه های معمول خودمان، کمک خرج و داستانهای خانواده هامون و عدم مشخص بودن وضعیت کاری من پس از اتمام دانشگاه همه و همه ما را در وضعیت نامطمئنی قرار میده که ریسک داستان را خیلی بالا میبره. از آن بدتر اینکه متوجه شدیم دانشگاه بی آنکه کسی را در جریان بگذاره امکان گرفتن OGS در سال آخر را برداشته و من تنها سال آینده را وقت دارم که یا برای بورسیه ی سوزان مان و یا او جی اس اقدام کنم آن هم تحت یک شرایط خاص: اتمام و دفاع از تزم در کمتر از یک سال!

هفته ی گذشته داستان پیگیری بورسیه ی سال بعد هم به جریان خانه اضافه شد و تا جمعه که رفتم و با جودیت حرف زدم خیلی تصویر دقیق و روشنی نداشتیم. جمعه روز اول تدریس در سال جدید تحصیلی بود و دو کلاسی که دارم به نظر بد نیامدند. البته تعداد بچه های سال ۳ بیش از سال اولی هاست اما در مجموع به نظرم در مجموع شاگردان مناسبی بودند. البته داستان تغییر کلاس و اشتباه در برنامه ریزی دپارتمان را داشتیم که باعث شد با کمی تداخل کار را پیش ببرم اما امیدوارم از این هفته همه چیز رو به راه بشه.

تو هم این هفته پس از مدتی که سندی یا مسافرت کاری بود و یا مسافرت تفریحی، هفته ی شلوغی پیش رو خواهی داشت. بیست و یکم هست و قرار داریم که از امروز ورزش و رعایت غذایی و مطالعه ی جانبی را دوباره راه بندازیم. مامانت دو هفته ی دیگه از شارلوت برای ۶ هفته برمیگرده اینجا و باید تغییرات برنامه ای را تا پیش از آمدنش جا انداخته باشیم که هم برای اون خیلی سخت نباشه و هم برای ما.

شنبه با تلفنی که به بابات کردی تا بهش بگویی که سهام کمتری بفروشه و ما دقیقا کی پولی را که قرار بود ازش برای پیش خرید خانه قرض بگیریم، بهش پس میدهیم - در طول هفته ی گذشته وقتی که حرفش پیش آمد قرار شد که تا آخر ماه برامون ۴۰ تا بفرسته و ما اردیبشهت بهش پس بدهیم یعنی زمانی که آخرین چک بمباردیر من آمد - که بهمون گفت که اساسا از فروش سهامش جلوگیری کرده اند و داستان منتفی است. در واقع وضعیتی که این چند سال بوده همچنان به همان شکل برقرار هست و اتفاقا همین وضعیت هم باعث بهم ریختگی اوضاع مالی خودش شده. بهت گفتم شاید جدا از قسمت و این داستانها، یک تلنگری به ما باشه که بی خود پای قصه ای نرویم که نه تنها برامون خیلی چارچوبش روشن نیست که اساسا باعث تغییر شیوه، اسلوب و روش زندگی و life style خواهد شد. ضمن اینکه اگر واقعا شرایط مالی در ایران و دست بابات اینقدر که فکر می کنه باز هست برای انجام کارهای ضروری ازش بخواه که به زندگی خودش و مامانت و جهان بیشتر برسه. به قول تو هزینه ی سفرت به ایران بیش از ۵ هزارتا شد و با اینکه دیدن خانواده خیلی خوب بود اما الان و در این شرایط برای ما کار بسیار پر هزینه ای بود. یا آمدن مامانت و داستانی که برای پا و هزینه های جانبی نچروپت و ... را داره و به هر حال داره بهون فشار میاره. اما به هر حال ما نتیجه ی خوبی از داستان گرفتیم. کاری را می کنیم که توان جلو بردنش را به واسطه ی قدرت و داشته های خودمان داریم و از آن مهمتر شیوه و روش زندگیمون را دچار تغییر بنیادین نمی کنیم، که اگر می خواستیم چنین کنیم لابد الان در ایران جایی در تهران و یا مثلا شیراز خانه ی بزرگ و ... داشتیم و البته در عوضش امکان پرورش استعدادها، دنبال کردن خواسته ها و تحقق آزادی های مرسوم زندگی مدرن را نداشتیم.

خلاصه با اینکه هفته ی پر فشار و سختی را داشتیم با کلی فکر و کار و بالا و پایین کردن ها اما نتیجه اش خوب بود. بازخوانی شرایط و بازبینی امکانات واقعی مان.

ویکند را در خانه ماندیم و استراحت کردیم. تو تصمیم گرفتی که بجای رفتن پیش خاله و مامانت به شهر شارلوت دوتایی با هم خانه بمانیم و کمی قدم بزنیم، کمی کتاب بخوانیم، موسیقی گوش کنیم، شرابی بنوشیم و فیلمی ببینیم و البته لیلی دوست دوران دبیرستان و پس از آن را که بیش از ده سال پیش آخرین بار دیده بودی با همسرش برای اولین بار دیدیم که با بیش از یک ساعت تاخیر برای برانچ به درک هتل آمدند. قرار شد، اگر همه چیز جور شد برای بهار سال بعد یک سر برویم واشنگتن دیدنشان.

خب! ۲۱ سپتامبر را با این امید شروع می کنیم که درست و دقیق برنامه هامون را پیش ببریم. از سلامتی و پرورش جان و جسم تا تلاش برای رسیدن به افق های روشنتر و دلنشین تر. دو سال سخت پیش روست و باید در این ایام چنان کار کنیم و کنم که دیگر چنین دچار سردرگمی که در هفت روز گذشته شدیم، نشویم.
   

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

Si tacuisses, philosophus mansisses

با اینکه همچنان رگه هایی از بی حوصلگی و بداخلاقی را در رفتار و روحیه ام دارم اما بعد از مدتها ویکند آرام و خوبی را داشتیم. تنها و تنها دلیلش هم این بود که دونفری در خلوت و آرامش خودمان بودیم و با هم و در دل هم کمی زمان گذراندیم. از جمعه که رفتیم برانچ و بعد از آن تو به بادی بلیتز و من به کتابخانه بگیر که همراه شد با دیدن یک فیلم نسبتا جالب به اسم Suite Française که بیش از خود فیلم در واقع داستان نویسنده ای که موضوع فیلم از رمان نیمه تمامش برداشته شده بود برایمان خاطره شد. Irène Némirovsky در واقع زن جوانی بود که در آشویتس از بین رفت اما رمان نیمه تمامش پس از ۶۰ سال در چمدانی که از او باقی مانده بود توسط بازماندگانش کشف شد و داستان راجع به افسر آلمانی بود که عاشق زنی فرانسوی در دوارن اشغال میشود که تنها نقطه اشتراکشان پیانوست و همین عشق به موسیقی مرزهای سیاسی را برایشان بی معنا می کند. جمعه بعد از یک ماه با رسول که از ترکیه برگشته بود گپی زدم و از داستانهایی که سرش آمده بود گفت. از دزدیدن پاسپورت و پولش تا کارت خبرنگاری و ... در خانه ی حقدار مشکوک تا حال نه چندان رو به راه مامان و باباش و کمی هم از علی که همراهشان رفته بود گفت و قرار شد مفصل تر حرف بزنیم. اما از اینکه رفته بود خانه ی فیلسوف بدن باز و چنان سرش آمده بود و تجربه ی هزارباره را دوباره تجربه کرده بود که به قول تو نشان از خطا و ضعف رسول بیش از هر چیز دیگری داره که به قول معروف آزموده را آزمودن خطاست.

شنبه و یکشنبه را هم با هم، با کمی رمان خواندن و قدم زدن در هوای به شدت پاییزی و خنک شده گذراندیم. شنبه برانچ و رفتن به سن لورنس مارکت و یکی دو open house رفتن و شب هم فیلم نه چندان خوب Clouds of Sils Maria را دیدیم که می توانست موضوع نسبتا خوب فیلم را بهتر کارگردانی کند. و یکشنبه هم صبح قهوه ای بد در کرمای دانفورت خوردیم و تو به کلاس یوگا رفتی و من به ربارتس و عصر که برگشتم تو رمان عادت می کنیم از پیرزاد را تمام کردی و من هم رمان ۸۰۰ صفحه ی بودنبروک ها اثر مان را. رمان خوبی بود. البته کارکرد و حجم رمان های کلاسیک در دوره ای که تلویزیون و رسانه های جمعی به گستردگی امروز نبوده کاملا متفاوت با زمانه ی ماست. توضیحات و توصیفاتی که امروزه کمتر اشتیاقی برای خواندشان هست و کارکردش را از دست داده اما اس و اساس رمان کلاسیک احتمالا تا دنیا دنیاست باقی خواهد ماند و همین هم بود که این رمان که روایت زوال یک دوره و اظمحلال یک عصر و انحاطاط یک جریان هست را خواندی می کرد. بهتر از مرگ در ونیز بود و صد البته بعد از مدتها وقت گذاشتم و یک اصیل و کار خوب خواندم. جمله ای لاتینی در فصل پایانی از یک روز زندگی هانو در مدرسه و خانه بود که توسط معلمش گفته شد که اصلش را در اینترنت پیدا کردم منسوب به بئوسیوس که عالی بود:
Si tacuisses, philosophus mansisses
ترجمه اش میشود:
If you had remained silent, you would have remained a philosopher

وقتی توماس بودنبروک ناگهان مرد و زندگی یوهان (هانو) پسر خردسالش که علیرغم ثروت فروان آنگونه می گذشت که توصیف شد و انحطاط خانواده چنان استادانه ترسیم شد یک چیز مشترک با هانو در این رمان با خردسالی و نوجوانی خودم یافتم و به تو گفتم که زندگی من و به احتمال زیاد بسیاری دیگر چون من در آن سالها و آن سنین تنها و تنها با یک کلمه وصف وثیق و موسع پیدا می کند: ملال!

شب تو که خسته بودی و انرژی زیادی سر کلاس یوگا مصرف کرده بودی زود خوابت برد و من هم کمی تلویزیون دیدم، کمی مسابقه ی فینال گراند اسلم نیویورک بین جوکوویچ و فدرر و کمی هم فیلم مزخرف تا ساعت خوابم رسید.

تصمیم دارم از فردا که نیمه ی سپتامبر هست ورزش و رژیم غذایی مناسب و کم قند را آغاز کنم. تو از امروز رفتی روی برنامه ای که دکترت توصیه کرده که برنامه ی سختی است و بر اساس حساسیت های تو به نان و برنج و سیب زمینی و قند و لبنیات و خلاصه همه چیز ممنوع هست. اما من هم باید رعایت کنم و هر دو ورزش کنیم. آلمانی و درس را دوباره باید شروع کنم و فردا هم اولین جلسه ی مقدمات سال تحصیلی را با کمرون داریم. جمعه گویا چند نفری از دانشجوهایم رفته بودند سر کلاس اما از آنجایی که آدرس کلاس اشتباه در سایت درج شده بود کلاس را پیدا نکرده بودند و از این نظر شانس آوردم.

امروز صبح هم بعد از اینکه تو را رساندم تلاس در راه کتابخانه رفرنس - جایی که اکنون نشسته ام - بودم که با کمی حساب و کتاب متوجه شدم که اوضاعم برای آپلای کردن برای اسکالرشیپ سوزان مان خیلی مناسب نیست. در واقع متوجه شدم که باید همین زمستان آپلای کنم و نمی دانم چطور تا کنون درست و دقیق حساب نکرده بودم و فکر می کردم سال آینده تابستان باید کارهایش را انجام دهم. بعد از اینکه کمی در سایت دانشگاه وقت گذاشتم متوجه شدم فردا یکی از کارهایی که باید در دانشگاه کنم رفتن به FGS هست و پرس و جو بابت این بورسیه که به نظر خیلی هم آش دهان سوزی نمیاد.

این هفته یک شب با لیلی دوست دوران مدرسه ی تو که با همسرش برای یک عروسی فامیلی از واشنگتن به تورنتو آمده اند شام قرار داریم و ممکن است آخر هفته هم تو یک سر به شهر خاله ات برای دیدن او و مامانت و شهر شارلوت بروی و جمعه هم که جلسه ی اول کلاس های درسی من هست. کار و درس و نظم - خصوصا این آخری که شاید نبودش مهمترین دلیل همین بی حوصلگی و عصبی بودن من باشد.
  
   

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

بریده اما مطمئن از اساس

پیش از ظهر هست و هنوز من و تو خانه ایم. تو داری کارهای سفارش امروزت را می کنی و من هم که همین الان رفتم از ربا برای تک ساندویچ سفارشی امروز نان گرفته ام منتظرم تا تو کارهایت تمام شود و برسانمت به تلاس و تازه برگردم و برم کتابخانه. یک سفارش روزانه ۵ نهار گرفته ای که خیلی مطمئن نیستم که تاثیرش بر روند روزمره کار و زندگیمون چطوری خواهد شد. چون ممکن است ۵ نفر همیشه حاضر نباشند و هر کدام هم از قرار چیز مختلفی هر روز میل می کند. مدلهای مختلف سالاد و ساندویچ که برای تامینشان خیلی زمان و کار لازمه و سودی هم با توجه به وقتی که از دو نفرمون میره نداره. به هر حال قرار شد این کار را آزمایشی برای مدتی انجام دهیم و ببینیم نتیجه اش چه خواهد شد.

اما خبر بسیار خوشحال کننده و خوب که نباید با این داستانها قاطی کنم و از اهمیتش کم نتیجه ی آزمایشهایت بود که دیروز رفتیم دکتر و گفت چیز خاصی نیست و قرار شد ۸ ماه دیگه دوباره یک اولتراسند از کبدت بکنه. گفت که خدا را شکر مشکلی نیست و تاکید کرد که همین اهمیت و توجه ای که به نوع و نحوه ی تغذیه ات داری را ادامه بده. خیلی خیلی نگران بودم و خدا را شکر که مشکلی نیست.

بعد از دکتر آمدیم دنبال مامانت و بردیمش فرودگاه البته با کلی داستان. چرا برایم سرویس ویژه نگرفتید و چرا اینطوری هست و آن طوری نیست و ... دو به همراه خودش برد و هر چی گفتی لازم نیست تمام لباس هایت را که برای ۴ ماه اینجا آورده ای و تنها برای ۳ هفته به شارلوت ببری اما دو چمدان برد و تازه می گفت که یک چمدان هم خاله سوری گفته اگه بچه ها جا دارند بفرستم تورنتو تا بگذارند در انبارشان! شب قبلش هم مامانت برایت غذایی درست کرده بود که با توجه به خستگیمون خیلی میل به شام نداشتیم. خاله ات که داشت با مامانت تلفنی حرف میزد و از ریز و درشت می پرسید پیشنهاد داده بود که چون کیارش و آنا عاشق این غذا هستند ببرید بدید به آنها! حرفها و کارهای چیپ.

به هر حال به سلامت پروژه ی مامانت را در این سفر به نیمه رساندیم. بعد از اینکه سه هفته ی بعد به سلامتی برگشت ۷ هفته ی دیگه اینجاست و بعدش راهی ایران میشه. با اینکه این سفر اتفاقا بیشتر از هر دفعه ی دیگه ای رعایت می کنه اما هم با توجه به شرایط پایش و هم با توجه به علاقه اش برای اینکه خودش را زمینگیر و "داری مشکلات بیشمار" نشان بدهد و البته حرفهای هر از گاهی ناخوشایندی که میزنه هر دومون را خیلی عصبی کرده. البته راستش را بخواهی همانطور که امروز هم بهت گفتم کلا از اینکه در حال حاضر چند سال هست که داستان زندگیمون شده خانواده ها و خصوصا داستانهای اکثرا بی ربط ایران خیلی خسته شده ام. از پیش از فوت مامان بزرگت دایم و تقریبا هر روز درگیریم. یک سال هم شده که داستانهای جهانگیر که اساسا روز به روز بی پایه تر بودنش برایم مسجل میشه اضافه شده (نه اینکه مشکلی نباشه و نداره اما اینکه برای حل مسایل و تغییر شرایطش نه علاقه ای و نه همتی نشان میده) به جایی رسیده که این دو هفته داستان هر روز ما شده دختری که دوست داره با جهانگیر دوست بشه اما جهانگیر میگه من حوصله ی دوستی از راه دور را ندارم چون طرف در انگلیس دانشجو هست و من یکی را اینجا می خوام و ای وای حالا چه کار بکنیم ما؟

از آن طرف هم مامانت با داستانها و حرفهایی که بعضی اوقات حسابی باعث دلگیری آدم میشه. مثلا این یکی: با اینکه بهم گفته اند بی خود پولت را (پولی که قراره بابت فروش آپارتمانش بدست بیاد) به دست دخترت نده و به اسم خودت هر کاری را می خواهی بکنی بکن اما من خیلی به شما اطمینان دارم و... بنده ی خدا حرف از احتمالا یک پنجم و یا کمتر از هزینه ی خانه ای که می خواهد اینجا بگیرد میزنه و متوجه نیست که بدون وامی که ما از بانک بگیریم امکان خرید خانه نداره و وام را هم ما با توجه به شرایطمون به مقدار معین و نه چندان قابل توجه می توانیم بگیریم. یا حرفهایی از این دست که یا زدن نداره یا اگه گفتی متوجه پیامدش هم باش.

به هر حال بهت گفتم که بهتره ما کار خودمان را جلو ببریم که تا اینجا هر چی کرده ایم برای خانواده هامون بیش از وظیفه بوده و راستش من دیگه دارم می برم از اساس.

داستان هم دو طرفه هست. همین دیروز تمام پولی را که داشتم حواله کردم برای مامانم که پول ماهیانه اش کم نیاره حالا که قراره مهمانداری کنه از خواهر و برادرش و همسرهایشان و هم پول سرویس کابلی تلویزیونش را بده که بار چندم هست دارم می فرستم و نمی تونه یک مسئله ی ساده مثل تلفن کردن و پیگیری قطع سرویس را خودش انجام بده و هر بار هم باید پولش را بدیم و هم داستانهای دو سه ساعته پای خط تلفن به آمریکا و با هر خری سر و کله زدن را داشته باشیم.

از آن طرف هم که مامانت آمده بنده ی خدا با دو هزار دلار پول توی جیبش برای ۴ ماه و مسافرت و خریدهای خودش و سوغاتی و ده تا سفارش هم برای این و آن داره و تا اینجا فقط نزدیک به دو هزار دلار پول درمان پایش و ویتامین هایش و آزمایش های دکتر نچروپت و ... را داده ایم.

خلاصه که خسته ام. تو هم هستی و نگرانیم از اینه که ما هنوز به اول کار برای رسیدگی به مسایل و مشکلات مالی و حالی زندگی خودمون نرسیدیم. نه بچه داریم و نه هنوز درسمان تمام شده و نه هیچ چیز دیگر و من مرز ۴۰ را گذرانده ام و تو به سلامتی ۳۵ را و نگرانیم از اینکه چرا جهانگیر ۳۰ ساله دوست نداره دوست دخترش اون سر دنیا باشه و البته دوست نداره که هیچ تلاشی یا برای رفتن و یا برای انجام "هیچ کاری" و تاکید میکنم مطلقا هیچ کاری بکنه. یا مامانت و بابات و یا مامانم و...

دیروز بعد از اینکه مامانت را با سلام و صلوات فرستادیم و دایم با اینکه اعصابت را با حرفهای بی ربط میزد اما اشک میریخت که دخترم را ناراحت کردم و ... و اصرار داشت که داره برای یک ماه میره و وقتی تو نشانش دادی که سه هفته بیشتر نیست ناراحت میشد و... خلاصه بعد از داستانهای فرودگاه رفتیم نهاری خوردیم و تو را رساندم شرکت و برگشتم کتابخانه و شب هم با اینکه هر دو سردرد داشتیم اما فیلمی دیدیم - بعد از مدتها - با بازی و کارگردانی راسل کرو به اسم The Water Diviner جدا از هالیوودی شدن نیمه ی دومش فیلم خیلی بدی نبود. اما خستگی و سردرد و بی حوصلگی حسابی در وجودمان رخنه کرده و نگرانم از اینکه متوجه نشویم که اساسا چگونه داریم آن زندگی زیبا را با بی توجهی از دست میدهیم. دایم مسائل دیگران را با خود کشیدن باری بر دوشمان گذاشته که گویی متوجه مشکلات و مسایل خودمان نمی شویم و ممکن از به زودی از حل کوچکترینشان ناتوان شویم. از داستانهای خانواده هامون بگیر که غالبا با خطا و اشتباه و اهمال خودشان به گونه ای که از همان ابتدا هم معلوم بود نتیجه اش چیزی جز این نخواهد بود گرفته تا سر در گمی های معمول در زندگی روزمره ی خودمان.

مثلا دیروز وقتی گفتی که برای تعطیلات کریسمتس باید برنامه ریزی کنیم از حالا و ناگفته پیدا بود که باید برویم در فضای محزون و عصبی کننده ی خانواده ی من عملا انگیزه ای برای تعطیلات باقی نمی ماند.

اما می دانم که چقدر در همین شرایط عالی و خوشبخت هستیم چون مسایل پیرامونی قابل چشم پوشی هستند و خیلی جدی نیستند. هر چند داستان عدم برنامه ریزی تو برای منظم کردن ساعتهای کاریت اذیت کننده هست اما می دانم و می دانیم که جای هزارن شکر باقی است. تنها نیم نگاهی به اخبار و صفحات روزنامه ها نشان می دهد مردمی نظیر ما در همان حوالی در همین لحظه چه می کشند. موج هزاران مهاجر و بی خانمان، صدها هزار کشته ی بی گناه و ... اینهاست درد و رنجی که نه توان تحملش هست و نه امکان حلش.

پس بگذار با توجه به تمام خستگی ها و گلایه ها با شکر و خوشی تمام کنم این پست را و از اینکه دیروز چنین خبر خوبی از دکتر گرفتیم یاد، که اساس زندگی ما همین لحظات ناب با هم بودن است و بس.
 

۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

خستگی پیش از شروع

سه شنبه ساعت ۲ بعد از ظهر هست و یک ساعتی هست که آفتاب بعد از باران چند ساعته بیرون زده اما هوا هم گرم هست و هم به شدت دم کرده. روز و صبح شلوغی داشتیم. اول وقت همراه تو مامانت را به آزمایشگاه بردیم تا من در ماشین بشینم و شما در باران راحتتر به آزمایشگاه بروید و برگردید. بعد از یک ساعت برگشتید مامانت را به خانه رساندیم. در مدتی که شما رفته بودید آزمایشهایی که دکتر نچروپت به مامانت داده بود را انجام دهید من رفتم وبرایتان از کرما کافی گرفتم و بعد از اینکه مامانت رفت بالا تو را به کاستکو بردم تا خریدهای سفارش امروز را انجام دهی. برگشتیم خانه و بعد از اینکه سفارشها را مرتب کردی رفتیم تا پوساتری تا تو کیکی که را برای امروز سفارش داده بودی بگیری و رفتیم تلاس. تو را رساندم و برگشتم خانه ماشین را گذاشتم و تازه رسیده ام رفرنس. خسته و بی حوصله و کمی هم سردرد حال من بعد از ویکند نسبتا خوبی که در کاتج داشتیم هست.

دلیلش البته روز دوم کاتج یعنی دیروز که تقریبا روز مزخرفی بود و حالگیری پشت حالگیری که تا امروز در کاستکو هم ادامه داشت هست. از اول بگم. شنبه بعد از اینکه نسبتا دیر راه افتادیم و چند باری هم اتوبانها را بابت اینکه گوشی تلفن را که جی پی اس راه را نشان میداد داده بودی دست مامانت و اون هم داشت با بابات حرفهای نه چندان مهم و نه اصلا ضروری میزد و خلاصه مسیر را چندبار اشتباه رفتیم. اما به هر حال با اینکه  تا رسیدیم عصر شده بود اما در مجموع روز و خصوصا عصر و شب خوبی بود و مامانت تا رفتیم زد به آب و خیلی از منظره و جایی که رفته بودیم خوشحال و سرحال شده بود. در واقع این یکی از آرزوهای تو بود که دوست داشتی با مامان و بابات یک روز به کاتج ماسکوکا برویم و به قول دبی صاحب کاتج به ندرت پیش می آمد که هوا هنوز اینقدر گرم و مناسب برای به آب زدن باشد در این وقت سال. یکشنبه هم روز خیلی خوبی را داشتیم. بعد از برانچ سه نفری رفتیم دورست و مامانت کمی اطراف را دید و کمی خرید کردیم و دوباره از بعد از ظهر به آب زدن و شنا برای تو و مامانت و ادامه دادن رمان بودنبروک ها برای من داستان روز یکشنبه بود. آخر شب هم آتش درست کردم و نشستیم دور آتش و شرابی خوردیم گپ زدیم و روز آرام مان را با شبی خوب به پایان رساندیم. اما اصرار مامانت برای چای خوردن پشت شراب و شام و چیزهای مختلف در کنارش باعث شد شب خواب درست و حسابی به چشممان نیاد. از بس که بیدار شد و رفت یا دستشویی و یا آشپزخانه تا آب برداره و ... و جدا از اینکه کف کاتج به شدت صدا میده و اساسا امکان راه رفتن و بیدار نکردن دیگران وجود نداره اما یکی دوبار هم چیزی از دستش افتاد که حسابی تو را از خواب حدود ۳ صبح پراند و خلاصه روز را با سردرد شروع کردیم و از آن بدتر اینکه وقتی بهش گفتی که چی شده بود دیشب که اینقدر بیدار شدی تقریبا با حاشا کار را شروع کرد و بعد از اینکه بهش گفتی ما از صدای افتادن عصایت هم بیدار شدیم و ... تازه کمی رضایت داد و البته گفت عصا نبود و چیز دیگری بود! به هر حال دوشنبه را با کمی خستگی از شب نخوابی شب قبل و در هوایی نسبتا تمام ابری تا عصر آنجا بودیم و بد هم پیش نرفت. مامانت که تا ساعت ۳ بعد از ظهر در آب بود و تا نهار خوردیم و زدیم به راه ساعت ۵ و نیم شده بود و برخلاف خواست من کمی دیر راه افتادیم. اما داستانهای اعصاب خرد کن از همینجا شروع شد. اول به دورست رفتیم تو گفته بودی جایی را دیده ای که می توانیم زباله ها را آنجا بگذاریم و بعد سمت تورنتو راهی شویم. رفتیم و بعد از اینکه من زباله ها را در سطل بزرگ زباله دانی گذاشتم یک بابایی آمد و شروع کرد به عربده کشی و داد و بیداد که حق نداری زباله هایت را اینجا بگذاری این سطل مال من هست و ... عذر خواهی کردم و گفتم با اینکه در پارکینگ عمومی هست و نشان و نوشته ای در باب اینکه این سطل متعلق به جایی داره روی آن وجود نداره و دیروز دیدیم که چند ماشین اینجا ایستادند و همین کار را کرده اند اما یارو که احتمالا هم حق داشت دایم فریاد میزد و بعد کیسه ی ما را در آورد و پرت کرد جلوی من و گفت برش دار و برو. با اینکه خیلی بد و بلند و با پرخاشگری حرف میزد اما ازش چند بار عذر خواهی کردم و کمی فضا آرامتر شد اما خودم خیلی ناراحت شدم. چون اساسا این مشکل صاحب کاتج هست که با "من نمی دانم" مشکلش را حل کرده و خیلی احمقانه هست که زباله هایت را با خودت برگردانی تورنتو در حالیکه داری کرایه کاتج را میدهی و ۳ ساعت راه تا تورنتو داری و خود طرف داره در دورست زندگی می کنه. به هر حال با اوقات تلخی برگشتیم و یک ترافیک سنگین هم وسط راه بهمون خورد و یکجا هم تو به اشتباه گفتی که از این خروجی به پمپ بنزین میرویم که نزدیک بود تصادف کنیم و خدا خیلی رحم کرد چون من خیلی بد لاین و مسیر عوض کردم و تازه به پمپ بنزین هم راهی نداشت. پس از صاحب سطل زباله آنجا هم به مقدار متنابهی مورد تفقد ملت قرار گرفتم. اما بابت عوض کردن لاین و خط اتوبان مجبور شدم برای پرهیز از تصادف کمی سریع بپیچم. همین داستان باعث شد مامانت که متوجه قصه نشده بود شروع کنه به مالیدن بازویش که "شما متوجه ی شرایط من شدید؟ دیدید که من چطور در عقب ماشین جابجا شدم" و ... خلاصه بعد از اینکه خروجی درست را پیدا کردیم و رفتیم پمپ بنزین و ایستادم تا مامانت دستشویی بره و برایش چایی بگیریم متوجه شدم تو بهش تذکر داده ای و حالا باید وارد مرحله ی ناز کشیدن هم میشدیم.

به هر حال داستان های مامانهای من و تو هم داستانی است.

اما امروز در کاستکو هم وقتی که در صف پرداخت بودم تا تو بیایی یک زن و مرد چینی با زرنگی سعی داشتند که نوبت من را بگیرند. وقتی دیدند که اهل کنار رفتن نیستند - با اینکه کلا خلوت بود چون اول وقت رفتیم تا تو زودتر به کارهایت برسی - شروع کردند به داد و بیداد خصوصا زنه ( و نه خانمه) که به چینی فریاد میزد و دستهایش را روی صورتش می کشید و جیغ میزد و تو هم عصبی شده بودی که بیا کنار بذار اینها بروند جلو و من هم وقتی دیدم اینطوری می کنه از جام تکون نخوردم و خلاصه یارو که دایم یک جمله را تکرار می کرد با مدیر اونجا هم بنا به داد و بیداد با مدیر آنجا که گفت آقا اول صبح هست و من خودم شما را راه می اندازم گذاشت و دختری که وسایل ما را حساب می کرد با خنده گفت که قاعدتا نباید بخندم اما از اول دیدم که چی شد و خنده ام از یارو گرفته ولی در نهایت کاری که کردم هر چند حساب شده و درست به لحاظ نوبت و حق و ... بود اما در شان من و تو نبود و همین باعث ناراحتی و اعصاب خرد شدن بیشتر از من و ناراحتی تو شد.

نگرانم شده ای و خودم هم از اینکه اینطوری بی حوصله و هنوز اول ترم نشده خسته نشان میدهم هستم. این چند روز هم برخلاف ظاهرش فرصتی برای استراحت نشد. با اینکه درس و آلمانی نخواندم اما در ظاهر شرایط برای استراحت مهیا بود و با اینکه رمانی که می خوانم را خوب جلو بردم اما از اوضاع اینطور بر میاد که عصبی تر از آنی هستم که نشان میدهم.

فردا به سلامتی صبح اول وقت با هم به دکتر تو میرویم تا جواب آزمایشت را با او مرور کنی و ببینیم که به امید خدا مشکلی نباشه که خیلی در نهان نگرانش هستم. بعد هم مامانت را به فرودگاه می بریم تا به سلامتی سه هفته ای به شهر خاله سوری، شارلوت بره که هم برای خودش دیدنی است و هم برای من فرصت خوبی که کمی استراحت کنیم. این داستان پایش خیلی به خودش و ما فشار آورد. هم از نظر برنامه ریزی و هم مالی. با اینکه بنده ی خدا این دفعه بیش از هر بار دیگه ای که چند ماهی میامد پیشمون آرامتره و بیشتر رعایت همه چیز را می کنه. به هر حال برای اون هم خیلی آسان و راحت نیست. نه اتاق مجزایی داره و نه آن طور که دوست داره می تونه برنامه ریزی کنه.

از آمریکا هم خبر خوش اینکه خاله فرح کمی حالش بهتره و امیر هم گویا کار بهتری بهش پیشنهاد شده. صبح بهم زنگ زد و گفت و تاکید کرد که فعلا به هیچ کس نگفته و نمی خواهد فعلا بگوید و تنها با من موضوع را درمیان گذاشته و خیلی بهش تبریک گفتم و ازش تشکر کردم که بهم خبری به این خوبی داده. البته از شرایطی که برایم تعریف کرد خیلی کار طولانی مدتی به نظرم نیامد. اما خودش خوب می داند که باید چه بکند و خدا را شکر اوضاعش بهتر از قبل شده و تجربه اش هم که خیلی بیشتر و در نهایت مستقل تر از قبل. از قرار فردا پس فردا هم مامانم با خاله آذر و فریدون و میترا میروند سانفرانسیسکو دیدن خاله فرح که به قول مامانم برای اولین بار پس از سالها خواهرها و برادر دور هم جمع می شوند. امیدوارم بهشون خوش بگذره و مامانم هم که این سفر نسبتا کوتاه را داشت به سلامت برگرده سر خانه و زندگیش. البته باید برایش علاوه بر ماهانه اش کمی پول بیشتر بفرستم چون هم مهماندار خواهد بود و هم طبق معمول جریمه ی سرویس های نداشته اش از کامکست را که درست تصفیه کنه. همانطور که بالاتر هم گفتم:

به هر حال داستان های مامانهای من و تو هم داستانی است.


       

۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

یک سال گذشت

تازه از ملاقات با آشر برگشته ام رفرنس لایبرری. ملاقات بدی نبود. مقاله ام را که تا امروز صبح همچنان داشتم بالا و پایینش می کردم پرینت گرفتم و بردم براش. گفت که کمی گرفتاره اما در لیست کارهایش قرارش میدهد تا بخواند و کامنت بهم بده.

در مورد پروژه ای که با دنی می خواهم جلو ببرم و نظر و تجربه ی آشر برایم خیلی مهم بود هم نکات خوبی گفت. توصیه کرد که تا اواخر کار تزم و تا پیش از اتمام اصل کار سراغش نروم چون خیلی وقت گیر خواهد بود و انرژی زیادی طلب می کنه. اما از خود پروژه و از اینکه چنین چیزی به فکر کسی به این شکل نیفتاده خیلی خوشش آمده بود. جالب اینکه گفت خودش حاضر به همکاری و نوشتن چیزی درباره ی لویناس نیست. هر چند بعد از کمی اصرار من گفت که بهش فکر خواهد کرد اما تاکید کرد که هیچگونه تمایلی برای نوشتن چنین کارهایی که حسابی تحقیق و مطالعه نیاز داره دیگه نداره.

تو هم امروز با مامانت رفته ای بیرون. سندی چند وقت قبل تو و مامانت را به یک جلسه استخر و ماساژ و ... در یکی از این کلینک ها مهمان کرده بود و از دوشنبه که مامانت را بردی دکتر نچروپت و بهش توصیه شده که مشکل لنفاوی پاهایش را با ماساژ بهتر کنه تقریبا هر روز به فیزیوتراپ - البته برای مشکل اخیرش - و ماساژ برای مشکل قدیمیترش برده ای.

سه شنبه و چهارشنبه را از خانه کار کردی و من هم که تا عصر در کتابخانه بودم سعی کردم زودتر بیام تا بیشتر کنار هم باشیم. احتمالا این ترم هم فرصت رفتن به کلاسهای گوته را نکنم چون از بی نظمی و وقت بیش از حدی که پای این مقاله - تنها کاری که در این چند ماه کردم - گذاشته ام فرصت مرور آلمانی را نکرده ام و آمادگی کلاس جدید را ندارم.

دیشب که تو با مامانت خانه ی عفت خانم بودید برای دیدن مژگان و پسرش، امیرحسین بهم تکست داد که اسکایپ کنیم. مادر خواب بود اما با مامانم و امیر کمی اسکایپ کردم و بد نبودند. من هم وسط کار نهایی کردن پانویس های مقاله ام بودم و با اینکه خسته بودم و کمی سردرد داشتم اما از دیدنشان خوشحال شدم. مامانم گفت که هفته ی آینده با خاله آذر و فریدون به شهر خودش بر می گرده تا آنها خاله فرح را ببینند و کمی سعی به احیاء حال و روحیه اش کنند. دیشب که بهم گفتند یکسال از مریض شدن خاله فرح گذشته باورم نمیشد که زمان با چه سرعتی در حال جا گذاشتن ماست.

آخر هفته که لانگ ویکند هست به کاتج میرویم. در نهایت هم خودمان سه نفر خواهیم رفت و البته جز من احتمالا شما ترجیح می دادید که کسی دیگری هم باشد. اما کیارش و آنا بخاطر ساشا نمی توانند بیایند و فرشید و پگاه هم کار دارند و من هم موافقتی با آمدن لورابت و همسر و پسرش برای سختی ارتباط برقرار کردن با مامانت و البته ناآشنا بودن با آنها برای کاتج رفتن نداشتم. من که از روز گذشته دوباره خواندن رمان بودنبروک ها را آغاز کرده ام و فرصت خوبی خواهم داشت که کار را تا حدی جلو ببرم. ضمن اینکه از هفته ی آینده هم درس و سال جدید تدریس آغاز میشه و می خواهم کمی استراحت پیش از طوفان کنم.

هفته ی بعد هم به سلامتی جز سفر سه هفته ای مامانت به شهر شارلوت و دیدن خواهرش و شروع سال تحصیلی جدید، وقت دکتر داری و همراهت خواهم آمد تا نتیجه ی آزمایشت را مرور کنه و به امید خدا خیالمون را راحت.