۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

بدرود می



ماه می تا دقایقی دیگه تمام میشه و اصلا از کرده ی خود راضی نیستم. نه درس و نه آلمانی، نه تفریح و نه ورزش، نه مطالعه ی جانبی و نه یک قدم مثبت جز بطالت.


هر چند خیلی عملکرد بدی داشتم اما همانطور که به تو گفتم امیدوارم در ماه ژوئن که از دقایقی دیگه شروع میشه بتوانم و بتوانیم بهتر و خیلی دقیقتر و البته قدردان و موقعیت شناس تر زندگی کنیم و کنم.


فیلم توت فرنگی های وحشی برگمان را دیدیم که موخره ای بر این ماه بود و البته که موخره ی بجا و مناسبی بود.

۹۰ دلار درآمد


فکر کنم دیشب هم درست نخوابیدم که امروز کمی بی حال بودم و کمی هم سینه ام درد می کرد. به هر حال دیشب بعد از اینکه از کلاس آلمانی برگشتم- که کلاس بدی هم نبود- با هم شامی خوردیم و کمی راجع به کار ویزا و پذیرش دانشجویی جهانگیر که تصمیم گرفته بیاد و از اول کالج بره و هنر بخواند با هم حرف زدیم و خوابیدم.

امروز صبح هم با هم از در رفتیم بیرون. تو رفتی موزه و من هم رفتم کرما و دو سه ساعتی نشستم و کمی آلمانی خواندم. از آنجایی که مدتهاست درست و منظم نخوانده ام بسترهای لازم برای فهم مباحث پیچیده تر اخیر را ندارم. خلاصه که باید کار کنم. قبل از اینکه بیایم خانه رفتم و از بلور مارکت کمی خرید کردم و سالاد درست کردم که وقتی تو میایی غذا داشته باشیم. قرار بود سالاد درست کنی اما می دانستم اگر ببینی که من نهار را درست کرده ام حسابی کیف می کنی.

بعد از نهار تو نشستی پای کارهای شرکت و هر چه از دیشب تا امروز تلاش کردی نشد که برنامه های لازم را روی مک بریزی. به همین دلیل لپ تاپ دل قدیمی خودم را آوردم و خلاصه با هندل روشنش کردیم و چند ساعتی کار کردی. من هم بعد از کمی اینترنت چرخی از آنجایی که تو داشتی با جیمی تلفنی کار می کردی رفتم دوباره بیرون تا کمی آلمانی بخوانم. کمی در ایندیگو نشستم و تو که کارت تمام شد برگشتم خانه.

تازه از ورزش برگشته ایم و قراره تو شام سبکی درست کنی و با هم فیلم ببینیم. نمی دانم دوباره فردا کی از خواب بیدار میشم اما اوضاع داره روز به روز وخیم تر میشه و اگر نجنبم کلا درسهای این ترم را با نمرات افتضاح پشت سر می گذارم.

تو هم که حسابی خودت را یا درگیر کار کرده ای و یا کار پیدا کردن و به همین دلیل هنوز نرسیده ای استارت درس خواندنت را بزنی. وقتی از کافه برگشتم گفتی که امروز ۹۰ دلار کار کرده ای بابت این چند ساعت. مسلما بدون کار و درآمد تو ما خیلی اوضاعمان وخیم میشد.

راستی خبر خوب این روزها هم اینه که رسول هم اتاقش را در خانه ی خبرنگاران گرفته و هم کارت اقامت موقت و اجازه ی کارش را و از اینها مهمتر کار بیمه اش هم به زودی درست میشه. خلاصه که خدا را شکر خیالمان برایش خیلی راحت شد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

هزار چرخ خوردن: آپارتمان منتفی شد


داری آماده میشی که بری سر قرارت با جیمی در کافه ی آن دست خیابان برای آشنا شدن با سیستم کاری. من هم کارهایم را باید بکنم و برم کلاس آلمانی. درس و زبان خواندنم در همان وضعیت موتور خاموش گذشته هست و تغییری نکرده. دیروز با هم دوتایی رفتیم بیرون برای چای و قهوه که بلاخره سر از خیابان کینگ در آوردیم و کار به نهار در Wvrst کشید. وقتی برگشتیم سمت خانه با اینکه خیلی خسته بودم اما گفتم میروم پیاده روی که در خانه خوابم نگیره و دوباره بد خواب نشوم. تو که کمی سردرد از روز قبل داشتی گفتی بهتره که بری خانه و کمی استراحت کنی. به من هم گفتی با توجه به اینکه حساسیت بهار دیروز کاملا اذیتم کرده بود بیایم خانه.


خلاصه من رفتم و تا برگشتم دو ساعتی طول کشید و تو هم با استراحتی که کردی بهتر شده بودی. دوباره با هم رفتیم پیاده روی تا هم فیلمی بگیریم برای شب و هم کمی از این طریق ورزش سبک کنیم. اما آنقدر عطسه کردم که حال هر دومون گرفته شد. خلاصه با گرفتن فیلم توت فرنگی های وحشی برگمان که هنوز فرصت دیدنش را نکرده بودیم برگشتیم خانه. اما آنقدر بی خال بودم که ترجیح دادیم یک فیلم انگلیسی زبان نگاه کنیم که روی لپ تاپ داشتیم. Flowers of war را دیدیم که بد نبود. شب هم تا رفتیم در تختخواب من بیهوش شدم.


امروز هم از صبح- در واقع از ساعت ۹- که بیدار شدیم داریم کارهای خودمان را می کنیم. من کمی مشق آلمانی کردم و تو هم به کاری کار تازه ای که گرفتی رسیدی. صبح که ایمیلهایت را دیدی گفتی که دیروز بابات مقاله اش را در کنفرانس کارآفرینی در دانشگاه امیرکبیر خوانده و خیلی راضی بوده و جهانگیر هم که برای سوپرایز کردنش رفته بوده تهران برایت تقدیرنامه ی بابا را اسکن کرده بود و فرستاده بود. باهاش حرف زدیم و خوشحال بود و راضی. از گرانی و اوضاع آنجا گفتند و خلاصه نهار خوردیم و بعد بانا آمد که آپارتمانی که دیروز چکش را هم ریک کشیده بود منتفی شده. از قرار میشل- ایجنت مسکن شون- درست قیمتها را حساب نکرده و در آخر یک ۶ هزارتا اضافه شده بابت یک نوع تکس دیگه و آنها هم این مبلغ را ندارند- و صد البته ما هم نداریم- و خلاصه منتفی شد. نمی دانم اساسا بتونیم در همین ساختمان که دیروز کلی بابت ماندن در آن خوشحال بودیم جایی را بگیریم یا نه. به هر حال زندگی همینه و مصداق همان هزار چرخ خوردن سیب قبل از افتادنش روی زمین هست.


از طرف دیگه هم سمیه که قرار بود آخر هفته با نامزد انگلیسی اش بیاد و تو برایش خیلی خوشحال بودی و کمی از کارهایش را هم کرده بودی از قرار کارش دوباره به ماهها تاخیر افتاده. دلیلش هم از آنجایی که به دولتها و مسئله ی مهاجرت برمیگرده ساده و احمقانه هست. باید دوباره با توجه به نامزد شدنش یک سری از پروسه ها را تکرار کنه. گفتی که صدایش در نمی آمد و البته هم حق داشت. بله! هزارتا چرخ می خورد. بلکه بیشتر!

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

بازگشت دوباره ی آپارتمان



یک ساعتی هست که بیدار شده ام و در تختخواب از بس که از این دست به آن دست شدم گفتم که بلند شوم بهتره. ساعت ۴ و نیم صبحه و دیشب هم حدود ۱۲ و نیم خوابیده ام. دوباره عقب افتادن از درس و زبان موجب بی خوابی ام شده و تنها چاره اش کار کردن هست.


دیشب که از کلاس آلمانی برگشتم تو شام ویژه ای درست کرده بودی و با اینکه سردرد داشتی اما می خواستی هر طور شده به مناسبت سالگرد دوستی و آشنایی مون کاری کرده باشی. البته قبل از رفتن کلاس بهت گفتم که حتما فردا شب دوتایی کاری خواهیم کرد شاید برویم سینما و یا کاری مشابه.


دیروز بعد از اینکه از جلسه ی کاری با جیمی- مدیر شرکت فعلا تک نفره- برگشتی گفتی که این کار کلا به شیوه ای نیست که بتونیم خیلی روش حساب باز کنیم. از قرار طرف فعلا طرحی داره و تا راه بیفته و آرام آرام شکل بگیره در بهترین حالت هفته ای ۱۰ تا ۱۵ ساعت کار هست. البته خود این داستان با توجه به پولی که برای مامانم می فرستیم خیلی خیلی کمک بزرگی در زندگی ما خواهد بود اما همانطور که تو گفتی کاری نیست که دنبالش بودی. از طرف دیگه اگر بتونی کاری نیمه وقت در جایی بگیری و من هم کم کم این کار را از تو یاد بگیرم و دنبال کنم آنگاه اوضاع به مراتب بهتر خواهد شد. ضمن اینکه اگر کار تمام وقت گرفتی هم قرار شده من جای تو در دانشگاه درس بدهم و کار جیمی را دنبال کنم. فعلا که اولویت اصلی پیدا کردن کار اضافه بر کمک خرج و بخصوص پولی که برای مامانم می فرستیم داستان دعوتنامه و ویزای ده ساله برای مامان و بابات هست.


کلاس آلمانی هم خیلی تعریفی پیش نمیره و صد البته که کاملا هم طبیعی هست. وقتی درسی نخوانی پیشرفتی هم نداری. جالب اینکه تمام تلاشها برای ارائه ی کلاس فشرده ی تابستانی هم با من بوده و من دارم پیگیری این کار را می کنم و بعضی از بچه ها را قانع می کنم که درخواست بدهیم.

اما شاید جالبترین نکته ی دیشب این بود که وقتی برگشتم خانه تو گفتی که جلسه ات با ریک به اینجا کشید که ریک گفته اگر می توانیم ظرف ۵ سال این اضافه پولی که باید برای آپارتمان بدهد را بهش جداگانه پس بدهیم خودش ۲۰ هزارتا را از حساب پس اندازش تهیه می کنه. در واقع داستان از این قراره که پولی که ریک برای خرید آپارتمان گذاشته گویا کفایت نمی کنه که در این ساختمان و جایی نظیر اینجا واحدی را بخرد. تو بهش گفته بودی که ما هم توان این کار را نداریم و نمی توانیم بدون پشتوانه قول بیجا بدهیم. بعد از اینکه من آمدم و داستان را برایم گفتی، گفتم که حالا که این ۲۰ تا را هم روی پس انداز ما در خانه- آخر سر- حساب می کنه شده از اوسپ و یا وام دانشجویی و شاید هم کار گرفته به هر حال ظرف پنج سال این مبلغ را پر کنیم تا به قول خودش این واحد- که البته خیلی هم رویایی نیست و ایرادات مهمی هم داره- از دست نره. خودش هم گفته که شرایط خوبی را فروشنده پیشنهاد داده اما به هر حال تنها در حالی حاظر هست که این اضافه مبلغ را بده که ما تاکید کنیم همین واحد را می خواهیم. خلاصه که حرفهای من قانع کننده بود و رفتی و به ریک گفتی که ما خودمان این ۲۰ هزارتا را ظرف ۵ سال بهت بر می گردانیم- که امیدوارم مشکلی پیش نیاید و بتوانیم- و البته هر دو هم می دانیم و خود ریک هم بهت گفته که تنها دلیلی که داره چنین کاری را که کمک بزرگی به آینده ی ماست می کنه اینه که به ما ایمان داره و معتقده که ما هم باید با *کسی* شدن جبران این محبت را بکنیم.

خلاصه که به احتمال زیاد آن آپارتمان برگشت و دوباره آن داستان کار و خانه در یک روز درست شد. البته قرار شد دوباره خودمان دو نفری برویم و واحد را ببینیم. همانطور که بهت گفته ام نمی توانیم دنبال بهترین و بی اشکالترین واحد باشیم. با پولی که ریک داره و البته شرایطی که خودمان داریم خیلی دستمان باز نیست اما شدن این کار خودش از معجزه هم کمتر نیست. شاید به قول تو و ریک این تنها راهی باشه که بتوانیم در ادامه صاحب خانه شویم.
 

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

چهاردهمین سال



خیلی عجله دارم و باید سریع برم کلاس آلمانی. اما گفتم از این چند لحظه استفاده کنم و بزرگترین لحظه ی زندگی مون را که وارد چهاردهمین سالش شد تصویر کنم و برم. چهارده سال پیش در چنین روزی بود که من و تو طرح دوستی و نرد عشقمان را رقم زدیم. در ارتفاعی بسیار بلند و بر فراز پارک و بوستان. ۱۴ سال شد تا اینجا به سلامتی که با هم ساخته ایم همه چیزهایی را که باید می ساختیم و هنوز باید بسازیم. مبارکمان باشد عشق جاوادن من. به امید صد و چهل سالگی اش، به امید جاودانگی اش.


روز شلوغی را داشتی و همین الان هم در کافه ی کنار ساختمان که تا امروز آنجا نرفته بودیم برای آشنایی با کاری که گرفته ای با مدیر شرکت که ساکن همین ساختمان هست قرار داری. تازه بعد از آن هم باید بری خانه ی ریک و بانا و با آنها هم قرار داری.


از صبح زود که بیدار شدی رفتی با ریک برای کار وام بانکی برای خرید خانه به مرکز شهر و با توجه به اینکه ریک مقیم اینجا نیست نشد. از آنجا باید برای مصاحبه با مدیر یکی از این مراکز کاریابی می رفتی- که ایپریل دختری که به شدت دنبال کار برایت هست توصیه کرده بود حتما بروی- آنجا هم البته اتفاق خاصی قرار نبود بیفته اما باید میرفتی. پس از آن با دنیا قرار داشتی که برایت انگشتر مامانت را ببره ایران. اون هم بعد از یک ساعت تاخیر بلاخره با عوض کردن محل قرار خودش را به تو رساند و خلاصه وقتی در این روز گرم رسیدی خانه حسابی گشنه و خسته بودی. در حین نهار لیلا از ایران زنگ زد که به قول تو همیشه تاریخ آشنایی و دوستی و عقد و ازدواج و تولدهامون را می داند و زنگ میزنه. 

گفت شاید بتواند یک سری به ما در پاریس بزنه که بخصوص برای تو عالی میشه. بعد از نهار هم یکی دوتا از این برنامه های آموزشی مربوط که کاری را که گرفته ای دیدی و حالا هم که رفته ای سر قرار کاری ات. خلاصه که عجب روز شلوغ و البته عجب روز مهمی داشتی.

من هم دارم میرم کلاس آلمانی. کاری نکرده ام که بنویسم جز رفتن کرما و کمی در کتابخانه گشتن و به زور و در دقیقه ی آخر تکلیف آلمانی را انجام دادن. تا برگردم که آخر شب شده اما باید فردا حتما جشن بگیریم و بخصوص من از تو یگانه نور زندگی ام تشکر هر چند ناقابل و ساده ای کنم. دوستت دارم عشق جاوادنم. تولدمان مبارک و ممنون از اینکه مرا به حریم خودت راه دادی.
 

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

دعوت برای نوشتن فصلی در کتاب



یکشنبه عصر هست و تو داری کیک هویج برای هفته درست می کنی. تازه از بیرون برگشته ایم. تخته ی آشپزخانه که هفته ی پیش خریده بودیم شکاف خورد و بردیم پسش دادیم. البته داستان امروز داستان دیگه هست. صبح  مطابق معمول یکشنبه ها در حال تمیز کردن خانه بودیم که تو ایمیل هایت را نگاهی کردی و بهم گفتی که از دانشگاه ساندیگو ایمیلی برایت آمده و از تو برای نوشتن یک فصل در کتابی که سال آینده چاپ خواهد شد دعوت کرده اند. خلاصه که بر اساس آن بوک چپتر قبلی خیلی از کارت خوششان آمده و می خواهند که کاری برایشان بفرستی.


تو هم گفتی که باید این یکی را با هم بنویسیم تا رزومه ی آکادمیک من هم بهتر بشه. این یعنی آخر اتفاق برای دو تا دانشجوی دکترا. این یعنی اینکه اگر کمی درست کار کنیم و درس بخوانیم آینده ی روشنی پیش رو داریم. اگرخودمان را به درست و به واقع باور کنیم.

خلاصه که به قول تو گفتی که این هفته ی ماست و من می خواهم بگویم سال و دهه ی ما- به امید خدا.

بعد از اینکه کلی کیف این داستان را کردیم و کلی حرف زدیم صحبت از کار تو شد- کاری که قرار گذاشته ایم اگر ادامه پیدا کرد بعدا من دنبالش کنم تا تو کار دفتری مناسب و مربوط پیدا کنی و من هم علاوه بر کمک به تو آرام آرام وارد بازار کار شوم- و اینکه طرف دو روزی هست که پیغام تو را جواب نداده و اینکه بهش گفته بودی که حتما باید فرم T4 داشته باشی و همه چیز باید درست باشه شاید صاحب کار را پشیمان کرده باشه. کمی نگران این داستان بودیم که بهت گفتم دوباره زنگ بزن و پیغام بگذار که فردا هم مصاحبه ی کاری داری و باید بدانی که این کار را گرفته ای یا نه.

البته واقعا هم فردا مصاحبه ی کاری داری و ضمنا می خواهی همچنان دنبال کار باشی. کمتر از یک ساعت طرف زنگ زد و گفت همه چیز درسته و از فردا باید برای کار آماده بشی. با خیال راحت رفتیم بیرون و علاوه بر اینکه تخته را عوض کردیم نهاری هم در رستوارن-بار *دوک یورک* خوردیم و برگشتیم خانه.

خلاصه که همانطور که تو گفتی و امیدوارم من این ایام این سالها و روزها و خلاصه این دوره ی ماست. تنها به شرط اینکه باورش کنیم و کار کنیم.
 

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

آن واحد منتفی شد



تازه همین الان که ساعت دقیقا ۱۲ و نیم شب هست رسیده ایم خانه. علی و دنیا ما را از خانه ی مرجان که شام ما چهار نفر را دعوت کرده بود رساندند تا خانه و رفتند. باهاشون خداحافظی مفصلی کردیم چون به سلامتی هفته ی بعد راهی ایران خواهند شد برای عروسی.


شب خوبی بود. با اینکه دیشب بعد از اینکه رفتیم در تخت و تو بلافاصله خوابت برد و من تا ساعت ۲ از این دست به آن دست شدم و آخرش هم بلند شدم و تا نزدیکهای ۵ صبح کمی کامپیوتر و اینترنت و کمی هم کتاب دست گرفتم تا بلکه خوابم ببرد و نبرد و خلاصه امروز خیلی خسته بودم اما در مجموع شب بدی نبود.

امروز بعد از اینکه ساعت ۹ بیدار شدیم تصمیم گرفتیم برای صبحانه بریم کرما. بعد از اینکه یک ساعتی با هم نشستیم و حرف زدیم و کمی برنامه ریزی کردیم تو راهی خانه شدی و من طبق قراری که با یکی از سایتهای خبری-تحلیلی کانادا داشتم نشستم و مقاله ام را برایشان بازنویسی و اصلاح کردم و بعدش هم تا بی ام وی یک سر رفتم و برگشتم.

خانه که رسیدم نزدیک ۴ عصر بود و تو هم تقریبا تمام روز را درگیر تلفن با ایران بودی. مامانت و بخصوص ریتا که برایت از مصاحبه ی سفارت کانادا در ترکیه گفته بود و البته گرانی و اوضاع سرسام آور ایران.

تو حال ورزش کردن داشتی و رفتی نیم ساعتی ورزش و من نه. تا برگشتی و کارهایت را کردی و کیکی که از بیرون گرفته بودی برداشتیم و رفتیم سر قرارمون با مرجان نزدیک ۷ و نیم بود و همانطور هم که اولش گفتم تازه برگشته ایم.

اما درباره ی آن تجربه ی عجیب دیروز باید بنوسیم که قسمت خانه - یعنی آن واحد بخصوص- منتفی شده و فروشنده با شرایط ریک کنار نیامده. امیدوارم البته داستان کار تو سرجایش باشه تا من بتوانم کم کم این کار را با نظارت تو یاد بگیرم و تو هم کار دیگه ای بگیری و خلاصه کمی زندگی مون را بسازیم به امید خدا.
 

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

عجیب ترین روز زندگی ما- شاید



احتمالا اگر همه چیز همانطور که گفته اند و پیش بینی شده پیش برود امروز بی شک شاید عجیب ترین روز زندگی من و تو تا به این لحظه بوده. الان که دارم این نوشته را پست می کنم ساعت نزدیک ۱۲ شب هست و من و تو تازه از جشن دو نفره ای که در یکی از بهترین رستوارنهایی که تا کنون رفته ایم و تجربه کرده ایم به اسم Buca در خیابان کینگ برگشته ایم. اما مناسبت جشن همان داستان عجیب و بسیار مهم امروز بود.


صبح تو مصاحبه ی برای یک کار دو هفته ای داشتی که باید ساعت ۱۱ آنجا می بودی. قرار بود که من هم با ریک و بانا برای دیدن یکی از واحدهای این ساختمان در ساعت ۱۲ به طبقه ی ۲۶ برویم. تو ساعت ۱۱ و پنج دقیقه زنگ زدی که مصاحبه ات تمام شده و خودت را برای دیدن آپارتمان می رسانی. در واقع مصاحبه ات آنقدر کوتاه بود و آنقدر آدم در صف بودند که معلوم بود همه سر کارند. 


خلاصه آمدی و رفتیم آپارتمان را دیدیم و پسندیدیم. با اینکه چند اشکال داره اما در مجموع محاسنش به معایبش چربش داره. خلاصه که به احتمال زیاد این واحد را ریک و بانا خواهند خرید و ما هم به آنجا نقل مکان می کنیم. نکته ی مهمتر داستان این بود که تازه فهمیدیم که ریک چه برنامه ای در سر داره و در واقع با اینکه اجاره ای که خواهیم داد بطور چشمگیری از اینجا بیشتر خواهد بود اما حداقل ماهی ۵۰۰ دلار از اجاره را در حقیقت برای آینده ی خودمان پس انداز می کنیم. یعنی وام بانکی در نهایت به خودمان بر می گرده و این بسیار عالیه.


بعد از ظهر بود و ما در کرما بودیم و داشتیم درباره ی یکی از این کارهایی که شانس گرفتنش را داری حرف میزدیم و من از تو پرسیدم که اگر تمام وقت کار کنی که زمانی برای درس نخواهی داشت. بهت گفتم تنها شرط داستان اینه که من به دانشجوهای تو درس بدهم و برگه هایشان را تصحیح کنم. خلاصه قرار شد که تو یک روز از سر کاری که خواهی گرفت برای کلاس درس خودت مرخصی در هفته بگیری و من جای تو  TA کنم. داشتیم این حرفها را میزدیم که تلفنی به تو شد از طرف یکی از همین شرکتهایی که برای کار اقدام کرده بود. صاحب کار اتفاقا در ساختمان خودمان زندگی می کنه و با تو در کافه ی استارباکس نزدیک خانه قرار گذاشت و تو ساعت ۵ رفتی. نیم ساعت بعد برگشتی . داخل خانه نشده بودی که گفتی کار را گرفتی. ساعتی ۲۰ دلار (شگفت انگیز) و از آن مهمتر اینکه کار را از خانه می توانی اینترنتی انجام دهی.


باورمان نمیشود. به قول بانا وقتی که موقع ورزش دوباره دیدیمش گفت در یک روز هم خانه و هم کار گرفتی! خلاصه در راه که برای شام و جشن بیرون میرفتیم به این نتیجه رسیدیم- با پیشنهاد من- که من هم آرام آرام این کار را در کنار تو یاد بگیرم و بعدا من جای تو این کار را انجام دهم و تو کار دیگه ای در شرکتی مرتبط به زمینه هایی که برایشان آپلای کرده ای بگیری. اینطوری هم هر دو کار خواهیم کرد و وضع و اوضاع خودمان و کار مامان و بابات و اوضاع مامانم درست میشه و هم من وارد بازار کار میشوم. چون تنها کاری که من برایش رزومه ای دارم جدا از همین تدریس محدود در دانشگاه کار روزنامه هست که اینجا جز نوشتن یک ستون آن هم کجا و هر از گاهی شدنی نیست.


خلاصه که اگر همه چیز همینطور که گفته اند پیش برود امروز تا به اینجا عجیبترین و به نوعی یکی از مهمترین روزهای زندگی ما بود.


به امید خدا و رسیدن روزهای بهتر و ساختن آینده ای که استحقاقش را داریم.

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

بد خوابی



از ساعت ۲ صبح که دیگه نمی تونستم بخوابم بلند شدم و حالا هم ساعت نقریبا ۴ و نیمه. البته تو هم مثل من این چند شب را بی خواب و بد خواب بوده ای. نمی دانم چه شده که نمی توانیم درست بخوابیم.


دیروز بعد از دو هفته غیبت رفتم کلاس آلمانی که با بازگشت یادویگا مثل همیشه عالی برگزار شد. جالب اینکه موفق شدم نظر چند نفر از بچه ها و بخصوص خود یادویگا را برای ارائه کلاس بعدی در دوره ی تابستان- که کلا ارائه نشده است- جلب کنم و به احتمال بسیار زیاد کلاس خواهیم داشت. اما از ان جالبتر اینکه منی پیگیری این کار را می کنم که در میان تمام این همکلاسی هایی که گفتند می آیند کمتر از همه زبان می خوانم و تمرین می کنم.


دیروز مقاله ی جدیدم چاپ شد و برخلاف قبلی که واقعا فکر می کردم خیلی بیشتر مورد استقبال قرار گیرد و نگرفت این یکی این کار را کرد. جالبه که در نهایت هم مولف نمی تواند واکنش مخاطب را کاملا پیش بینی کند. دیروز با اینکه می خواستیم بریم کتابخانه بابت بد خوابی و خستگی نرفتیم و در خانه ماندیم. تا چند ساعت دیگر هم تو باید بروی موزه و من هم اهل کتابخانه رفتن نخواهم بود. اما بهتره برم و سعی کنم کمی بخوابم تا تمام روز را از دست ندهم.
 

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

فرانکفورت



باور کردنی نیست که هنوز استارت درس خواندن را نزده ام. الان که تو من را در کرما به سمت خانه ترک کردی ساعت دقیقا یک و ۲۱ دقیقه هست و سه شنبه ای بی نظیر و هوایی عالی را در تورنتو داریم. تمام دیروز که بعد از برانچ در هی لوسی به خانه برگشتیم به گرفتن بلیط سوئد گذشت و البته کمی ورزش و کارهای خانه. بلاخره هم بلیط آمستردام را نگرفتیم و قرار شد از فرانکفورت بریم که ۱۰۰ دلار ارزانتر شد و البته خرجهای آمستردام را هم ندارد. 


البته برای خرید این بلیطهای ارزانتر باید ساکن اروپا می بودیم که تو با خاله تماس گرفتی و بهمون آدرسش را داد و در آخر هم با کریدیت اون بلیط گرفتیم و قرار شد وقتی رفتیم پولش را بهش بدیم. نکته ی جالب این شد که در فرودگاه فرانکفورت قرار شد که فرانک و شهاب را ببینیم که آنجا کار می کنند و فرانک گفت که بلیطهامون را تغییر میده که بتونیم از فرودگاه برای نها بریم بیرون. اینطوری شاید من هم بتوانم کتابی برای زبانم بگیرم و از آن مهمتر حداقل از جلوی در دانشگاه فرانکفورت و موسسه ی پژوهشی اش بگذرم تا بعد که می خواهم برای مدتی به آنجا بروم.


خلاصه که درس شد هیچ بخصوص اینکه تصمیم گرفتم مقاله ی تازه ای درباره ی ایران بنویسم و دیشب که شروعش کردم نصفه مانده تا حالا که بعد از این پست ادامه اش میدهم. عصر هم که تو میری کلاس فرانسه و من باید آلمانی بخوانم. خدا را شکر علیرغم درس نخواندن و زبان تمرین نکردن حال و روحیه ام خوبه و تو هم با اینکه دیشب را خیلی خوب نخوابیده بودی اما روی فرم آمدی.


قبل از اینکه بیایم کرما رفتیم فروشگاه بی و به اصرار تو که البته کاملا هم حق داشتی من یک جفت کفش راحتی تابستانی برای این تابستان و البته سفر اروپامون گرفتم.


اما یک نکته ی بسیار عالی که دیروز ۲۱ می اتفاق افتاد حرفهایی بود که با هم زدیم درباره ی جدی گرفتن شان و ارزش خودمون و زندگی مون در برابر دوستان و اطرفیان ایرانی اینجا. بجز آیدین و سحر که آنها هم دانشجوی دکترا هستند حالا با آمدن دوباره ی آیدا و آریو از ایران و سمیه از دبی باز هم دور و برمون از دوستانی پر خواهد شد که جهان و نگاهشان کاملا متفاوت از ماست و همواره در گذشته چنین بوده که ما خودمان را به خواسته های آنها تقلیل داده ایم که الزما هم بد نبوده اما قرار شد که هم خودمان خودمان و پروژه ی زندگیمان را جدی تر بگیریم و هم بی آنکه دچار غرور کاذب و خود بزرگ بینی بی جا بشیم حد و مرزهامون را حفظ کنیم. داستان در واقع از آنجایی شروع شد که تو از من پرسیدی که آیا با آمدن آیدا و آریو باید آنها را در هفته ی آینده و زمانی که برای آریو مناسبه حتما دعوت کنیم. چنین زمانی در واقع میشه بدترین زمان برای ما و درست وسط کارها و برنامه هامون. گفتم نه ما هیچ اجباری نداریم جز برای خانواده هامون و دوستانی که می دانیم کاری از دستمون برایشان بر می آید. هر کاری که دوست داریم و البته مناسب خودمان هست را بی آنکه به دیگران و البته خودمان آسیبی بزند انجام میدهیم.

خلاصه که حرفهای خوبی بود و بخصوص تو کاملا شکل داستان را در آوردی و یادت افتاد که در جمع دوستانت با حفظ احترام اما حد و شان خودت را بیش از پیش در نظر بگیری.
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

تحقیق برای آمستردام



روحیه ی هر دوتا مون خدا را شکر خیلی خوبه. با اینکه اصلا نه درس خواندم و نه زبان اما این یکی دو روز بخصوص از دیروز عصر خیلی روحیه ام بهتر شده. جمعه که بعد از داندانپزشکی - که بطور باورنکردنی هیچ مشکلی پیش نیامد- با هم برگشتیم خانه و عصر تو با دوستت مریم و شوهرش سحرخیز که از نیویورک آمده بودند اینجا برای یک چای بیرون قرار داشتی و بعد از آزاد شدی با هم رفتیم ورزش و شب هم فیلم Fast Food Nation را دیدیم که مزخرف بود. 

شنبه تو ظهر قرار لیزر داشتی و عصر هم که برگشتی با هم به هوای اینکه هوا خوبه رفتیم بیرون بریم بار. باری که نشان کرده بودم نشد چون معلوم شد که تازه برنامه ی موزیکش از ساعت ۱۱ شب شروع میشه برای همین هم سر از یکی از رستوارن های همان محله ی پرتغالی ها در آوردیم به اسم نمک *سالت* که دو تایی با هم دو سه ساعتی نشستیم و با اینکه من اساسا روحیه ی مناسبی نداشتم- بابت درس نخواندن و مسائل خانواده- اما با حرفهایی که زدیم و مهربانی های تو و یاد روزهای قشنگی که در تهران و سیدنی داشتیم و بخصوص چند خاطره ی با  حال مثل شبهای اول خانه ی مامان و بابات که بعد از اینکه میگفتیم شب بخیر تازه در اتاقمون از بس که می خندیدیم بیدار میشدیم و مامانت مدتی بعد دایم میگفت که شما به ما میگید شب بخیر اما تازه می روید و می خندید و... چند خاطره ی دیگه خلاصه که سر حال شدیم.


امروز هم بعد از صبحانه و تمیز کاری خانه برای خرید رفتیم بیرون که هوای عالی و یک سر کرما رفتن و البته ایندیگو برای تحقیق راجع به آمستردام که اگر قسمت شد قرار است بین پرواز پاریس به استکهلم چند ساعتی توقف کنیم و ببینیم که چه کارهایی می توان کرد تا برگشتیم خانه ساعت ۵ شد. 


تو داری با خاله فریبا اسکایپ می کنی که گویا همانطور که مامانم حدس زد و مامانت به درست گفته بود که این کار به این شکل درست نیست دوباره برگشته سر زندگی اش با عمو نجمی. ما که خوشحال شدیم نه تنها برای اینکه وقتی میرویم هر دو را درست می بینیم بلکه برای اینکه گویا خاله فریبا خیلی سختش بوده که اینطوری از زندگی که سالها ساخته بیرون بکشه و همه چیز را ببره و قطع کنه.


قرار با هم ورزش بریم و شام و فیلم داریم و البته امید به درس خواندن بنده از فردا. با مامانهامون هم حرف زدیم که خوب بودند. بابک برای مامانم یک چک هزار دلاری فرستاده که مامانم گفت قصد نداره نقدش کنه برای اینکه فکر می کنه بابک الان شرایطش را نداره. راضی اش کردم که این کار را بکنه چون هم صورت خوشی نداره و هم فردا دوباره موضوع تازه ای برای بابک مهدیس میشه. مامانت هم خوب بود و فردا امتحان داره و قرار هست چند اصطلاح در کلاس مطرح کنه که یکی دوتایی بهش یاد دادم. واقعا که زحمتی که میکشه باعث افتخار هست.


باید با رسول هم فردا چت کنم و احوالی ازش بپرسم. چند هفته ی دیگه بعد از چند سال برای چند روز کوتاه همدیگر را خواهیم دید. امیدوارم که هم حالش زودتر خوب بشه و هم اوضاع همگی احسن.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

۷۲۱



جمعه پیش از ظهر هست. تو داری دوش میگیری و من هم بعد از دو سه روز گفتم اینجا پستی بگذارم و بنویسم که هیچ کار مفیدی نکرده ام و حتی کلاس آلمانی چهارشنبه را هم نرفتم. اما می خواهم چیز دیگه ای هم بنویسم اینکه دوست دارم و نیاز دارم خودم را درست کنم و مسیر احمقانه و بطالت آور این ایام را عوض کنم.


دیروز تو یک مصاحبه ی تلفنی برای کار داشتی که مصاحبه ی خوبی بود و هفته ی آینده مصاحبه ی دوم را خواهی داشت. امیدواریم این کار را بگیری چون هم به زمینه ی تخصصی تو نزدیکتره و هم دیگه وقتش هست.


امروز با دوست دوران راهنمایی خود و سمیه که از نیویورک آمده برای چای عصر اطراف دانشگاه تورنتو قرار داری تا بعدش هم دانشگاه را بهش نشان بدهی که دوست داره ببینه. من هم ظهر وقت دکتر دندانپزشک دارم تا ببینم بلاخره چه کاری برای این بریج میکنه. یادته چهار سال پیش که یک سفر کوتاه رفتیم ایران چه به سر دهان و دندانهای من آورد آن دکتر احمق. حالا داریم میریم برای دور دوم. البته مطمئنا اینجا اوضاع باید فرق کنه.


دیروز یک جدول نصفه و نیمه برای نمره دادن هفتگی به خودم تعریف کردم و تو هم کمک کردی و بهتر شد. باید عملیاتی اش کنم.


دیشب فیلمی دیدیم به اسم My last day without you که تعریفی نداشت. 


مهمترین خبر این روزها درگذشت کارلوس فوئنتس بود که به هر حال در زمره ی نویسندگان آشنا و مورد علاقه ی من بود. 


راستی این پست که ۷۲۱ را پشت سر خواهد گذاشت امید به این داره که اتفاقات خوب و درست با رفتار دقیقتر و عملکرد بهتر من شکل بگیره. درس، آلمانی، ورزش و تفریح و عشق و نشاط.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

منطق سیدی



دیروز کلاس آلمانی نرفتم. یعنی رفتم و به هانا معلمی که دو هفته جای یادویگا که رفته مونیخ آمده گفتم که حالم برای کلاس خوب نیست و بجاش رفتم سلمانی و آمدم خانه.


اما صبح با هم اول رفتیم بانک و پست تا هم چک مرجان را بخوابانیم و هم تو فرم اوسپ خودت را بفرستی و بعدش هم رفتیم لابلاس تا پرتغال بگیریم و با ماشین بیاریم خانه و بعد من برم و ماشین را پس بدم. حدود ۶۰۰ کیلومتر با ماشین در ویکند رفته بودیم. ماشین خوبی بود و ویکند بهتری.


بعد از اینکه ماشین را پس دادم رفتم بی ام وی و اتفاقا حدود ۱۰۰ دلار از پولی که از مرجان گرفته بودم را کتاب خریدم. وای بر من که اینقدر بی فکرم. اما واقعا کتابهای خوبی خریدم. بعدش آمدم خانه و بعد از نهار رفتم کلاس و گفتم نمیام داخل و خلاصه آن شد که گفتم.


تو هم که دیروز بعد از اینکه من رفتم بانک چون جای پارک نداشتیم رانندگی کردی تا من آمدم بیرون و رفتیم لابلاس. البته برای تو که دو سالی هست که گواهی نامه ات باطل شده و سالها رانندگی کرده ای مشکلی نبود اما نباید قانونا پشت ماشین تنها با این گواهی نامه بشینی تا سال آینده.


تو هم دیروز عصر رفتی ورزش و خلاصه امروز که الان سر ظهر هست داریم میریم بانک و پست دوباره برای کارهای اوسپ من. عصر هم تو کلاس فرانسه داری. دیروز به مادر و مامانم زنگ زدم. الان چند روزی هست که پشت هم بهشون زنگ میزنم و البته پشت هم، هم به غلط کردن میفتم که عجب کاری کردم. از بس که دایم نق و غر میزنند و دایم گلایه دارند. سهم مادر بیشتره اما مسائل مامانم هم کم نیستند. خلاصه که واقعا چه کار راحتی بابک و امیرحسین برای خودشان انتخاب کرده اند. ماهی دو ماهی یکبار زنگ میزنند چند دقیقه و همین. امیر که پول می خواد و بابک هم میگه مهدیس نیست و الان مشتری آمدم بعدا زنگ میزنم. جالب اینکه خیلی هم قرب بیشتر دارند. عجب منطق *سیدی* داره دنیا.


اما روز خوبی است و من هم اگه خدا بخواد و تقدیر مدد کنه و ابر و ماه و جبر تاریخ اجازه بدهند و از همه ی اینها مهمتر ماتحتم بهش بر نخوره می خواهم کمی آلمانی بخوانم و از فردا هم شروع به درس خواندن کنم که اوضاع شوخی شوخی داره حسابی پس میفته.


امروز با آیدین هم در ایران حرف زدیم و بهش بابت فوت پدرش تسلیت گفتیم. حالش بد نبود و گفت دو هفته ی دیگه بر میگرده. خواست که ببینم برایش می توانم کاری در دانشگاه در طول تابستان پیدا کنم. گفت که می دانم که شرایط پیدا کردن کار خیلی سخته اما باید فکری بابت تابستانش بکنه.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

تولدمون مبارک



صبح شنبه ۱۴ می یک روز آفتابی و زیباست. از امروز تاریخ جدیدی را به امید خدا آغاز می کنیم. قرار هست کمی از فشارهای روحی و عصبی اطراف کم کنیم. قرار هست کمی بیشتر به فکر خودمان و سلامتی و روحیه مون باشیم. به فکر درس و زبان به فکر تفریح و کار. خلاصه قرار هست بخصوص من خیلی مواظب باشم و دایم دستخوش مسایل بعضا بی اهمیت و یا کم اهمیت نشوم.


دیشب با فرشید و پگاه رفتیم یک بار-رستوارن نزدیک خانه. بد نبود. البته غذایی نخوردیم اما فضایش که یک ساختمان قدیمی و زیبا بود بسیار دل چسبش کرده بود. خلاصه بعد از آنجا گفتم بریم خانه تا تو شمع کیک تولدت را فوت کنی و کیک بخوریم. یک ساعتی بچه ها اینجا بودند و دوباره من بیخود سعی کردم که اشتباه فرشید را تصحیح کنم. خودم دارم میگم فلانی پوپولیست هست و ... و فرشید بی آنکه بداند معنی اینکه دارم میگم چیست و چه می خواهم بگویم با آدم بحث می کنه. اتفاقا اشتباه من هست که با اون که اتفاقا در دایره ی همان توده ی عام مخاطب چنین سیاستهایی هست بحث می کنم. این را هم باید درست کنم. حتما. من قرار نیست اولا به همه درس بدهم- ضمن اینکه توانایی و صلاحیت درس دادن به همه را هم ندارم حتی در زمینه ی تخصصی خودم- در ثانی قدر خودم را هم بدانم و البته یادم باشه که دچار غرور و دیگر کم بینی هم نشوم. هر کس در جای خودش و بنا به اندازه ی نیاز خودش مخاطب دیگری است مگر بخواهد تغییر کند. یادم باشد که اکثریت از آنجایی که هستند هم راضیند و هم اساسا جای تو را نمی شناسند و هم اصلا نمی خواهند رشد کنند و جایشان را بهتر،‌وگرنه که جهان شکل دیگری داشت.


خلاصه که قرار هست کم کم یادم بگیرم. خب! روزهای تولد تو به سلامتی گذشت. قرار هست سه سال سازندگی و کار شدید اما با تفریح مناسب و فعال و البته حفظ سلامتی و خونسردی را پیش رو داشته باشیم. قرارمون باید یادم باشه. 


بعد از این نوشته میرم تا ماشین را پس بدهم و بعد هم میام خانه تا کمی آلمانی بخوانم که به اندازه ی یک ماه کلاسی عقبم. اما یادم باشه که باید کار کنم و خودم را برسانم. با هم میرویم جلو آرام و درست و با دقت. به امید روزها و ساعتهای بهتر و تعالی لذت بخش تر. 


تولدمون مبارک.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

آنجا زمان ایستاد در آغوش هم



تازه از کاستکو برگشته ایم. خیلی خریدی نکردیم هم به دلیل کمبود منابع مالی و هم به دلیل صرفه جویی. دیروز بعد از اینکه از در خانه راه افتادیم به سمت بلو مانتین به دلیل اشتباه جی پی اس که مسیر ۲۰۰ کیلومتری را نزدیک ۵۰۰ کیلومتر تخمین میزد -و بعدا بلاخره اشکال کار را فهمیدیم که از ستیکنگ و تنظیمش بود- تصمیم گرفتیم بریم یک جای نزدیکتر اما خیلی مطمئن نبودیم کجا. هنوز بنزین نزده بودیم که مرجان زنگ زد که در خانه است و آمده چک بهمون بده. خلاصه که قرار شد از اون قرض کنیم تا بتوانیم هم برای مامانم کمکی بفرستیم و هم احتمالا دست خودمان را در طول تابستان باز بگذاریم. 


برگشتیم در خانه و کمی با مرجان حرف زدیم و خلاصه تا زدیم به راه شده بود نزدیک ظهر. اولش قرار شد بریم شهری به اسم بری که تو از چند نفری درباره اش شنیده بودی. وقتی رسیدیم متوجه شدیم احتمالا برای کسانی که آنجا ویلا دارند جالب است و نه برای ما که برای چند ساعتی آمده ایم. خلاصه گفتم بیا بریم جای دیگه و سر از ماسکوکا در آوردیم که تو ماهها بود درباره اش می گفتی. 

یک جاده ی باران زده و بسیار بسیار زیبا در یک سکوت رویایی کنار دریاچه و تپه های پر از درخت تنها صدای پرندگان و قطرات باران روی آب و خلاصه به اندازه ای رویایی بود که هر دو برای لحظه ای وقتی همدیگر را کنار آب و زیر نم باران در آغوش کشیدیم متوجه شدیم که زمان برای همیشه ایستاد. ما در آن زمان و در چنین مکانی جاودانه شدیم.

کمی دور و بر را با ماشین در دل راههای جنگلی با ماشین گشتیم و سمت دیگری از دریاچه و کنار انبوهی از درخت سر از یک رستوران حسابی در آوردیم و خلاصه نهاری خوردیم و زدیم به راه و برگشتیم سمت تورنتو. خیلی به هر دومون خوش گذشته بود. بعد از چند ساعت رانندگی با اینکه وقتی رسیده بودیم شهر خیلی خسته بودیم اما انرژی درونی زیادی داشتیم و خلاصه چون از نزدیک خانه ی مازیار و نسیم رد می شدیم به اصرار من بهشون زنگ زدیم و رفتیم در خانه شان و چهار نفری رفتیم شام یک شعبه ی دیگه از مرکاتو- همان شعبه ی بی که تو دوست داری- البته خیلی خلوت بود اما دو تا پیتزا گرفتیم و گپ زدیم و آخر شب بعد از اینکه رساندیمشون خانه و برگشتیم خانه شده بود نزدیک ۱۲ و دیگه نفهمیدیم چطور خوابمان برد.

امروز صبح هم با ریک و بانا قرار داشتیم برای صبحانه بریم بیرون. تو بهم گفتی که اینها صبحانه هم غذای چینی می خوردند اما تا من خانه را جارو کردم و دوش گرفتم دیگه فرصت نکردیم صبحانه بخوریم و تنها برای یک چای با انها بیرون بریم. خلاصه تو با گفتن اینکه نمی توانی چنین صبحانه ای را بابت معده درد صبح بخوری سر از کرما در آوردیم. جایی که برای ریک نودل داشت و برای بانا ساندویچ پنیر و قارچ و برای ما قهوه و چای. دو ساعتی نشستیم و ریک از مجموعه مقالاتش که قصد داره به کمک ما تبدیل با کتاب کنه حرف زد که مقالات جالب و متفاوتی به نظرم می رسیدند. در واقع پروپوزالش را برای ما آورده بود که بخوانیم و بهش فید بک بدیم.


از آنجا ما رفتیم بانک و متوجه شدیم که برای نقد کردن چک مرجان ده روزی زمان لازمه و قرار شد فردا بریم بانک دیگه ای که چک مال آنجاست و احتمالا زمان کمتری میبرد و آنجا چک را بخوابانیم. برگشتیم خانه و با ماشین رفتیم اول برای تو تارت پرتغالی از مغازه ای که دفعه ی قبل برای اولین بار رفتیم و کیفیتش خیلی خوب بود گرفتیم و قرار بود برای آماندا- دختری که ماشین را ازش کرایه کرده ایم- هم بگیریم و بعدش هم رفتیم کاستکو. 

الان ساعت ۵ و نیم بعد از ظهر هست و منتظر تلفن فرشید هستیم تا ببینیم شب کجا دور هم برای تولد تو چهار نفری جمع شویم. از کاستکو یک کیک کوچک گرفته ایم و باید شمع هم بگیریم. خلاصه که امشب کیک هم فوت می کنی تا به سلامتی وارد ۳۳ سالگی شوی.

راستی بانا و ریک هم بهت یکی از رمانهای فاکنر را دادند که از قرار در چنین سنی نوشته است. خب! خدا را شکر با اینکه واقعا در حسابهایمان پولی نداریم اما مثل همیشه همین اندک برکت داشته و خلاصه که خوب جلو رفت این چند روز به مناسبت تولد تو عزیز دل من.

تولدت مبارک باشد عشق یک یه دونه ی من.

سلامتی، آرامش، خنده و خوشی، موفقیت و سعادت جسم و جان برایت آرزو می کنم. دهه ها عشق و زیبایی در کنار تو با یکدیگر و همراه هم بزرگترین آروزی من است. ای عزیزترین که روز تولدت روز مادر است.

مبارکمون باشد این همه زیبایی و قدردان و هوشیار باشم و باشیم در کنار هم. تولد تو تولد همیشگی من است. دوستت دارم جاوادانه بهترین و زیباترینم، نازنینم.
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

شاهکارها بدون گرونیکا



صبح شنبه هست و تو داری کارهایت را می کنی تا بعد از صبحانه با هم به سلامتی برویم (بلو منتین) که دو ساعتی رانندگی داره و امروز را بزنیم بیرون از شهر. جالبه که اینجا هم مثل سیدنی بلو منتین داره و می گویند که خیلی زیباست. اما از دیروز بگم.


دیروز صبح رفتیم و ماشین را کرایه کردیم که اتفاقا یک SUV بهمون داد بابت آپ گریدی که شده بودیم. اما جالبتر اینکه دختری که آنجا مدیر هست و بابت این چند مرتبه هم ما را می شناسه وقتی فهمید که برای تولد تو می خواهیم بریم آنجا بهمون تخفیف داد و کیلومتر آزاد باهامون حساب کرد. قرار شد پس فردا که ماشین را بر می گردانیم برایش شیرینی کوچکی ببریم.


از آنجا رفتیم دانشگاه و دو سه ساعتی به کارهایمون رسیدیم و مدارک تدریس سال بعد را که گم کرده بودند- دانشگاه یورکه دیگه- دوباره بردیم و خلاصه برگشتیم خانه. ساعت ۵ با انا در AGO قرار داشتیم که گالری انتریو هست و نمایشگاهی از شاهکارهای پیکاسو داره. البته جای گرونیکا واقعا خالی بود اما بقیه ی کارهای نابش بودند.


من از صبحش کمی سر درد داشتم اما در موزه آرام آرام شدیدتر شد طوری که بعد از موزه که قرار بود بریم شام و رفتیم مرکاتو من حالم خیلی بد شد و طوری فشار و رنگم پرید که حال شما دوتا را بشدت گرفت. خودم که دایم چشمهایم را بسته بودم و سعی می کردم تا حد امکان با اینکه نه غذا می توانستم بخورم و نه مزیک را تحمل کنم و دستم هم روی صورتم بود بروز ندم- اما با این حالت مگه میشد حال شما گرفته نشه.


خلاصه بلافاصله بعد از اینکه انا کادوی تولدت را داد که بسته ای شکلات بود و سر بطری شراب که یک خرگوش مجسمه ای بود و یک صابون ژاپنی و هر کسی پول غذای خودش را داد یک تاکسی گرفتیم- کاری که هرگز در حالت عادی نمی کنیم- و تا خانه آمدیم. من به محض اینکه رسیدیم بالا رفتم توی تخت و خوابیدم. البته متوجه شدم که تو برایم آب قند آوردی و آب و کنارم دراز کشیدی و بعد هم کارهایت را کردی و خوابیدی اما تا صبح بی حال بودم. 


الان خیلی بهترم و می خواهم با رفتن آنجا و کمی خوش گذراندن امروز را به تلافی دیروز برایت بسازم. هر چند روز سخت و بدی بود اما دیدن کارهای پیکاسو عالی بود عالی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

اعصاب مون را زده اند



به شدت روز مزخرفی داشتیم هر دو دیروز چهارشنبه. پدر اعصابمون در آمد و تا آخر شب هم تمام نشد. بعد از تلفن تو راجع به رد شدن درخواست وام باران شدیدی میبارید که بهت گفتم چون چتر نداری و می خواهی قبل از رسیدن به خانه سر راه به بانک بروی تا ببینی گزینه ی دیگری داریم یا نه من با چتر میام دنبالت. گفتی مهمتر از چتر کفش است که این کفشها زیر باران خیلی داره اذیت می کنه. خلاصه تا رسیدم به بانک با اینکه چتر هم داشتم اما خیس خالی شده بودم و کفشهایم تبدیل به استخر شده بود. خلاصه که در بانک بهمون گفتند هیچ آپشنی نداریم و دست از پا درازتر آمدیم بیرون. گفتم بیا بریم کرما بشینیم و حساب و کتاب کنیم ببینیم اوضاعمون چطوریه.


در کرما هر چه داشتیم بالا و پایین کردیم و دیدیم که خلاصه با توجه به ماهانه ای که برای مامانم می فرستیم اوضاع خرابه و احتمالا برای آکست هیچ پولی نخواهیم داشت. خلاصه که فعلا نمی دانیم چه کار می توانیم بکنیم. شاید مجبور شویم که از کسی قرض کنیم. 


بعد از کرما و کلی حرف زدن و حرص خوردن از دست مسایل پیرامون و اطرفمون و بخصوص آزارهایی که خانواده هامون نا دانسته و نا خواسته و البته با بی توجهی کامل بعضی اوقات بهمون می دهند من گفتم تا باران قطع شده می خواهم کمی پیاده روی کنم. تو که حسابی از رفتن و امتحان دادن در آن بنگاه کاریابی خسته بودی رفتی سمت خانه و من هم رفتم بی ام وی تا به قول معروف کاری که از حالا باید بکنم یعنی ویندو شاپینگ را آغاز کنم. با حساب و کتابهایی که کردیم متوجه شدیم برای اینکه بتوانیم تا حد ممکن از پس خرج خودمان و ماهانه ی مامانم بر بیایم خیلی باید صرفه جویی کنیم از هزینه ی برق مصرفی گرفته تا هر کار ممکن دیگه ای. 

در راه به مامانم زنگ زدم که حسابی از امیرحسین شاکی بود که بهش زنگ زده که کریت کارتت را برایم بفرست که می خواهم ماشین کرایه کنم و ... خلاصه چیزهایی که کاملا نشان دهنده ی اینه که طرف اساسا نه تنها توی باغ نیست که نمی خواهد توی باغ هم بیاید. اما در آخر از تلفن بابک بعد از یک ماه هم گفت که آخرش بابک گلایه کرده که خلاصه من و همسرم خیلی بهمون برخورد که ما که رفتیم سانفرانسیسکو بجای اینکه بریم شهر آنها رفته ایم خانه ی خاله فرح. خیلی ناراحت شدم. حقیقتا بیشتر از دست مامانم که حسابی از بابک و زنش حساب میبره بابت بی ادبی هایی که بهش گاه و بی گاه کرده اند و می کنند. گفتم چرا بهش نگفتید که ما اگر رفتیم آنجا چون دعوت شده بودیم. گفتم چرا تا حالا هیچ کدام از شماها نرفته اید و تا کنون کسی رنگ خانه ی بابک و مهدیس را ندیده. خلاصه حرفی برای زدن نداشت و گفتم مامان بهتره بگذارید همه چیز به روال طبیعی خودش پیش برود. دلگیری من از آنها بابت دروغهای مهدیس و توهین های بابک هنوز خیلی زمان میبره برای آرام شدن. نمی دانم شاید هم هرگز رابطه ی ما بهتر از همین سالی یکی دوبار تماس نشه. به هر حال بابک برای خانواده اش در دوره ای کم نگذاشته اما خانواده اش هم برای اون تا جایی که توانسته اند کرده اند. ضمن اینکه این چیزها به من باز نمی گرده و مشکلات بابک بشدت با رنگ و حدتی که مهدیس بهشون داده روحی و درونی شده.

خلاصه که کمبودمون این حرفهای عمو مردکی بود که هنوز هم روح و روانمان را آزار میده و قلب درد دیروز تا حالا را ادامه داده.

امروز بعد از صبحانه چون هوا آفتابی بود گفتم برویم بیرون. باهم رفتیم کمی پیاده روی و در کافه ای در یورک ویل نشستیم. تو کمی کتاب Censoring an Iranian love story مندنی پور را که از روبارتس گرفته بودم خواندی و من هم کمی آلمانی که رسیده بجایی که جلو نمیره از بس که از موضوع پرت شده ام.

حالا هم که عصر هست و هوا کمی خنک و تازه نهار خورده ایم و قراره که امشب با هم کمی شراب بنوشیم و فیلمی ببینیم تا بلکه مقداری خودمان را آرام کنیم. راستی دیروز یکی دیگر از داستانهایی که حالمان را حسابی گرفت رسیدن نمرات جهانگیر بعد از سالها دانشگاه رفتن و مثلا دانشجو بودن در دبی بود که باورکردنی نبود. تعداد درسهای مردودی و افتاده اش سه برابر بقیه بود. تازه بقیه هم همگی پاس نشده بودند اکثرا به دلیل عدم حضور سر کلاس حذف شده بودند و خلاصه بعد از نزدیک به ۷ سال دانشگاه به دانشگاه عوض کردن و شاید بیش از ۲۰۰ هزار دلار هزینه کردن ۵ درس پاس کرده که دوتایش هم ۵۰ از صد بود. خلاصه که اگر هم بهش پذیرش بدهند باید از صفر شروع کنه برای بار هزارم. بیچاره مامان و بابات. این از امیرحسین بدتر امیرحسین از این یکی بدتر.

فردا قراره که ماشین بگیریم- احتمالا آخرین ماشین برای بهار اما مثل دفعه ی قبل برای خرید از کاستکو هنوز پول اوسپ نرسیده و پولی نداریم. عصر اما به مناسبت تولد تو که یکشنبه هست قراره بریم گالری اونتاریو که مجموعه ای از کارهای پیکاسو را آورده و انا هم گفته که همراهمون میاد. احتمالا شب هم بریم و یک پیتزایی با هم قسمت کنیم. 
  

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

سه پلشک



هنوز نیم ساعت از پست قبلی نگذشته بود و داشتم کارهایم را می کردم تا برم بیرون و کافه ای بشینم و تکالیف امروز آلمانی را انجام دهم که تو بهم زنگ زدی که مصاحبه ات تمام شده و داری میای خانه. اما خبری که باعث شد بلافاصله دوباره برگردم اینجا این بود که بهم گفتی که از بانک بهت زنگ زدند و گفتند که شرایط مرجان آنقدر خوب نیست که بتوانیم به عنوان ضامن برای وام شما قبولش کنیم و خلاصه این یعنی اینکه وام بی وام. 


نمی دانم چه باید کرد. هر دو حسابی جا خورده ایم. اصلا فکر اینجای کار را نمی کردیم. با توجه به شرایط برای خودمان هم کم میاریم چه برسه به مامانم که دیگه بیمه ی بیکاری ماهانه هم نداره و می خواستیم و گفتیم که برایش بجای ۶۰۰ دلار با این وامی که بگیریم ماهانه هزارتا بفرستیم که بتواند آپارتمانش را حفظ کند. وای! خیلی بد شد. نمی دانم چه کار میشود کرد. شاید مجبور بشیم دوباره از کسی قرض کنیم اما با این اوضاع خیلی خیلی وضعمون بهم میریزد. کلی بدهی روی کردیتهامون داریم. قرار مسافرت هم بریم و تازه بدتر از همه اینکه مامانم را هم باید بداریم. بابک که کلا با گفتن اینکه ندارم و گرفتارم خودش را از هر گونه مسئولیتی کشیده کنار تازه طلبکار هم هست- البته حق هم داره. بدتر از اون اما امیرحسین هست که جز سربار بودن و تحمیل خودش به همه کار دیگه ای نداره و نمی کنه. خود مامانم هم با آن اخلاق و رفتار و روحیه اش که هیچکس را برای خودش نگه نداشته و ... خلاصه که دوباره تابستان شد و اوضاع ما به بدترین حال ممکنی که تا کنون داشته ایم میل کرده. مثال معروف همان گفته ی سه پلشک شده ایم.


نمی دانم چه کنیم. راستی یادم افتاد که پول گوته را هم بعد از سه هفته هنوز نداده ام و همین امروز و فرداست که صدای آنها هم دربیاد. هه!

خبر خوب از تهران



به قول رسول اعصاب مصاب ندارم. جالب اینه که هیچ مرگیم نیست. الان که دارم این پست را می نویسم تو رفته ای یکی از همین شرکتهای کلاهبردار کاریابی آن سر شهر. تو داری حسابی تلاش می کنی و به آب و آتش می زنی و من هم اینجا نشسته ام روی ماتحتم و نق میزنم.


چهارشنبه هست و ساعت نزدیک یک بعد از ظهره. هوا خیلی خوب و آفتابی و تو تا رفتی بیرون بهم زنگ زدی که بیا بیرون و کمی هوا بخور اما اتلاف وقت با اینترنت حسابی تنبلم کرده و مانده ام خانه. اما بعد از این نوشته حتما میرم بیرون.


دیشب خیلی بد خوابیدم و احتمالا یکی از دلایل این کسلی هم همینه. از دیروز بگم که برخلاف برنامه هایم که می خواستم حسابی این چند روز را با آلمانی خواندن کمی جبران مافات کنم در یک هوای ابری-بارانی اما بسیار دل انگیز با هم رفتیم برای صبحانه کرما و از آنجا پیاده رفتیم ایتون سنتر تا برای کادوی تولد تو آی پاد برایت بگیرم. از قبل می خواستم برایت آی پادت را که در ماشین رختشویی از دست داده بودی جایگزین کنم اما تصمیمش دیروز با حرفهای بسیار زیبا و اثربخشی که در کافه زدیم ناگهانی شد. قرار نبود سر از آنجا در بیاریم اما رفتیم و در این بی پولی محض همین چند دلاری هم که در کردیت داریم را با خرید یک ضبط صوت دادیم رفت. اما به هر حال مدتها بود که می خواستیم یک سیستم کوچک صوتی برای خودمان در خانه بگیریم که مورد خوبی دیدیم و گرفتیم.


از آنجا آمدیم خانه و تو رفتی کلاس فرانسه و من هم بجای زبان خواندن تنبلی پیشه کردم تا امروز. اما امروز صبح از تهران یک خبر بسیار خوشحال کننده رسید که اشک را سر صبح در چشمهای تو جمع کرد. خدا را شکر پرونده بابات با آستان قدس بخیر انجامید و دادگاه حق را به بابات داده. با اینکه خیلی بعیده که حالا حالاها آنها کاری کنند اما همین که بخصوص خیال خودش و مامانت راحت شد بزرگترین خبر خوش این ایام می تونست باشه. بهت گفتم به بابات بگو تو را به جان هر کسی که دوست داری بی خیال این آدمها و این جور جاها بشو که جز ناراحتی و گرفتاری هیچی عاید هیچ کس نمیشه.

باید شروع به تغییر کنم هر چه سریعتر. امروز تو دقیقا بهم ثابت کردی که به شدت عصبی و در درون فشرده هستم. داشتم اصلاح می کردم و خودم را خشک می کردم که تو که داشتی کارهایت را می کردی تا بری برای مصاحبه نگاهم کردی و گفتی چقدر سریع و خشن کار می کنی و مدتی است که اینگونه شده ای. راست می گویی. باید کاری کنم وگرنه کار دست خودم و زندگی مون میدم. از بس که بی خود خودم را بابت مسایلی که واقعا هم کاری از دستم برای حل کردنشان نمیاد درگیر می کنم. امیرحسین نمونه اش. هی چی بهش تکست میزنم که از کارش چه خبر تنها جوابی که میده- بعد از ده بار- اینه: تو چطوری چه خبر؟ مامانم یک داستان دیگه و ...

اما از همه مهمتر بی عملی و بی انگیزه گی خودم هست که با کار نکردن دارم به قول نرودا خواهم مرد.
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

پایان RA



در یک عصر خنک و ابری دارم میرم گوته. به قول معروف حتی یک سلول بدنم هم حال بیرون رفتن و کلاس رفتن را نداره. تنها و تنها به یک دلیل ساده: تنبلی مفرط. امروز بعد از اینکه صبحانه مون را ساعت ۱۰ خوردیم تو رفتی دانشگاه تا به جلسه ی کاریت با برندا برسی و من هم ماندم خانه که خیر سرم کمی آلمانی بخوانم و درس. 

تو نیم ساعتی هست که برگشته ای. خسته ای و حالت هم گرفته شده چون کار RA که با برندا داشتی برخلاف انتظارمون تمام شد و خلاصه پروژه با موفقیت کامل به اتمام رسید. البته موفقیت برای آنها و بی پولی برای ما. جالب اینکه این درست همان پولی بود که قرار بود ماهانه برای مامانم بفرستیم و البته کمی هم از بانک وام بگیریم و بگذاریم رویش و خلاصه اجاره ی خانه ی او را هم بدهیم.

نمی دانم حالا چه خواهد شد اما دلم روشن هست و مطمئنم که می تونیم از پسش بربیایم و بخصوص مامانم را حمایت کنیم.

ساعت نزدیک ۶ عصر هست و من هم باید برم. تنها کار مفیدی که کردم در یک کلام قابل خلاصه شدن هست: هیچ! برم و بیام و از فردا صبح بشینم سر زندگی. تو هم قراره بری ورزش و بعدش هم کمی با هم گپ بزنیم و شب زود بخوابیم.

پس تا فردا!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

به سادگی



قبل از اینکه بریم بخوابیم گفتم امروز را بنویسم و بعد بریم بخوابیم. آخر شب هست و من دارم با مادر حرف میزنم که میگه دیگه خسته شده از همه چیز و همه کس و از بی کسی و از درد پهلو و ... بیشتر از هر چیزی بابت اینکه خاله آذر دوباره رفته عربستان ناراحت هست.


امروز رفتیم ایتون سنتر تا هم رو تختی بخریم و هم یک صندل تابستانی برای تو. از آنجا من رفتم بی ام وی و بعد از اینکه نان و میوه گرفتم برگشتم خانه که تو داشتی نهار درست می کردی. بعد از نهار که البته شده بود ساعت ۵ عصر با بانا و ریک رفتیم یکی از واحدهای طبقه ی ۱۹ را دیدیم که خیلی مناسب ما نبود. هم کوچک بود و هم گران. میشل *ایجنت* بانا و ریک که دنبال کار آنهاست گفت که یکی دوتا مورد دیگه هم در هفته ی آینده در همین ساختمان آماده میشه که باید بریم برای دیدنشان.


امشب با هم فیلمی به اسم City of your final destination که دیدیم دیگه- خیلی بد نبود اما به قول معروف مالی هم نبود بخصوص که قهرمان مرد داستان که مثلا یک مرد ایرانی بود اسمش عمر بود که به قول تو خیلی جالبه که وقتی یک رمان نویسی قراره داستان و رمانی بنویسه دیگه باید یک حداقل تحقیقی کرده باشه.


فردا تو قراره بری دانشگاه برای جلسه با برندا و یکی دوتا کار دیگه من هم کلاس آلمانی دارم و به سلامتی استارت درس خواندن را اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک اجازه بدهند و همراهی کنند بزنم.


امروز با مهناز که حرف میزدی خیلی ناراحت شدیم. متوجه شده که خواهر بزرگش سرطان سینه گرفته و به قول تو وقتی آدم دور هست هم هزاربار بیشتر دل نگرانه. با تهران هم حرف زدیم و خدا را شکر بابت و مامان بزرگت خوب بودند. مامانت هنوز دبی هست و دیروز که تلفنی طولانی باهاش داشتی بهت گفته بود که اوضاع مالی بابا خیلی خیلی خرابه طوری که دیگه بابت بدهی ها نمی تونه بره دبی. امیدواریم که اوضاع مملکت و به طبعش همگی بهتر بشه و کمی هم روی خوش ببینند مردم.


راستی از دیروز هم بگم که با اینکه مرجان زحمت کشیده بود و آمده بود کارمون هنوز درست نشده و دوباره تو آپلیکیشن گذاشتی با تضمین مرجان. بعد از بانک بردیمشون کرما تا هم بهشون قهوه و شیرینی بدیم و هم کمی گپ بزنیم. حدود ساعت ۵ و ۶ بود که برگشتیم خانه، من مقاله ام را که مگان با کلی تعریف و تمجید برایم فرستاده بود درست کردم و ایمیلش کردم لندن و تو پاستایی درست کردی و شرابی باز کردیم و دو تایی نشستیم با هم فیلمی دیدیم به اسم The way back که بیشتر از خود فیلم از داستانی که براساس آن فیلم ساخته شده بود خوشمان آمد. داستان چند زندانی که از سیبری فرار می کنند و بیش از ۴ هزار مایل پیاده تا هندوستان راه می روند و البته همگی هم موفق نمیشوند که زنده بمانند. یکی این فیلم بود و یکی هم مصاحبه ی کوتاهی که یکی از شبکه های آسیایی با کارلوس کیروش کرده بود که راجع به تیم ملی فوتبال ایران به عنوان سر مربی حرف میزد. نکته ای گفت که جالب بود. اینکه تنها در صورتی موفقی که به خودت دروغ نگویی. در صورتی که وقتی هر روز بیدار میشوی بخواهی که از دیروز بهتر باشی و بیشتر تاثیر بگذاری و بهتر کار کنی. تنها در این صورت استحقاق بهترین شدن را داری و می توانی که بشوی.

آخرین نکته اینکه امشب در جایی از فیلمی که می دیدیم گفتی که خیلی دوست داری که بتوانی بعضی از روزها و لحظاتمان را فیلم برداری کنی تا بعدا مثلا بدانیم که چه چیزهایی می گفتیم و چه جزییاتی در روزهایمان داشته ایم. البته این بلاگ نتوانسته دقیقا چنین کند و اکثر اوقات فکر می کنم که بیشتر به عنوان خاطرات تک نفره تنها بعضی از افکار و چرندیات را ثبت می کنم. اما باید بیشتر روی همین زاویه ای که تو تاکید کرده ای کار کنم تا بعدا بتوانیم بیشتر لذت ببریم.
 
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

وام دانشجویی



دیروز عصر تا زمانی که هوا تاریک شد داشتیم در خیابان کوئین و کینگ دنبال یک رستوارن-بار مناسب می گشتیم تا دو تایی با هم کمی آنجا بشینیم. بلاخره بعد از کلی پیاده روی تصمیم گرفتیم جایی به اسم گاستو را برویم که یکبار هم از جلویش رد شده بودیم.


روی کانتر بار درست روبروی سر آشپز نشستیم و من پیتزای قارچ گرفتم و تو هم یک غذای سبک که بیشتر حکم پیش غذا را داشت. البته از آن دست جاهایی که بود که کلا دانشجویی نبود و گران میشد. دو ساعتی نشستیم و تو از شرکتی که بعد از ظهر رفته بودی و طریق کاریابی اینجور شرکتها گفتی و من هم که کلی خسته بودم در کنار تو لذت از شام بردم و تا برگشتیم خانه ساعت از ۱۱ شب گذشته بود.


قبل از خواب با مامان و مادر حرف زدیم و مامانم گفت که خاله بهش ۵۰۰ دلار داده و احتمالا برای یکی دو ماه این پول را بهش ماهانه قرض خواهد داد. به هر حال با لطفی که تو کردی و محبتی که مرجان قراره امروز بکنه و به عنوان ضامن همراهمان به بانک بیاد قراره که وام دانشجویی بگیری تا بتوانیم برای مامانم اجاره ی خانه اش را بفرستیم تا کاری پیدا کنه و اوضاعش بهتر بشه.


هنوز خبری از حذف این دو درسم با جیم نشده. امیدوارم که بشه وگرنه که داستان خواهم داشت. این روزها را که مفت از دست داده ام و وقتی ندارم برای جبران. اما اگر حذف شوند آنگاه فرصت خوبی برای نوشتن دو تا مقاله ی بلند لویناس و مارکس خواهم داشت. تو هم که کلا درگیر پیدا کردن کار هستی و هنوز استارت درس را نزده ای. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

تمام روز نشستن



تمام روز را تا الان که ساعت نزدیک ۸ عصر هست پشت این میز نشسته بودم و مقاله ی اپن دموکراسی را می نوشتم. البته از ساعت چهار که تمام شد تا تقریبا یک ساعت پیش داشتم با رسول در پاریس حرف میزدم که خیلی روحیه اش خراب بود و خدا را شکر بهتر شد. تو هم در این دو ساعت بعد از اینکه صبح رفته بودی کلاس اضافه فرانسه و بعد از نهار که آمده بودی خانه رفتی برای یک مصاحبه مرکز شهر و برگشتی، نشستی و یک نگاهی به مقاله ام انداختی و حالا هم برای مگان فرستادیمش.

هر دو خسته ایم اما به هر حال روز نسبتا مفیدی بود. حالا هم قبل از اینکه آفتاب غروب کنه می خواهیم دو تایی با هم بریم مرکز شهر و جایی بنشینیم و چیزی بنوشیم. 

دیشب راستی فیلمی دیدیم به اسم Before Sunset  که از ایده ی فیلم و البته خود داستان خوشمان آمد. جالب اینکه تماما در خیابانها و کوچه های پاریس بود و ما را هم مشتاق سفرمون کرد.
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

۵۰۰ دلار کنفرانس



خب سه روز از اول ماه می گذشته و من تازه می خواهم اولین پست اینجا را بنویسم. جالب اینکه در طول سه روز گذشته هم خانه بودم و هیچ کار مهم و مفیدی هم نکردم. خب شاید این بهترین مقدمه و موخره برای این نوشته باشه و البته دردناک. اما از امروز بگم که تو رفته ای موزه و من هم خانه هستم تا این مقاله ای را که از اپن دموکراسی از من خواسته شده بنویسم و از دیروز شروع کرده ام ادامه بدم و تمامش کنم. 


سه شنبه که تو رفتی کلاس فرانسه و من هم خانه بودم و کاری نکردم جز بازیگوشی در اینترنت و البته گرفتن ایمیلی از سردبیر جدید اپن دموکراسی که از من یک مقاله می خواست در خصوص مسایل روز. نوشته بود که دانیل من را به او خیلی توصیه کرده و گفته فلانی همواره از زاویه ی متفاوتی مسایل را طرح می کنه و حتما ازش بخواه که چیزی برایت بنویسه.


تو هم که بعد از چندین جلسه غیبت رفته بودی کلاس فرانسه و البته چیزی هم از دست نداده بودی و خیلی هم عقب نیفتاده بودی. شب با هم فیلم مرد فیل نما از لینچ را دیدیم که پیشتر فرصت نکرده بودیم ببینیم.


دیروز چهارشنبه هم من رفتم کلاس آلمانی و قبلش هم کمی مقاله ام را چارچوب بندی کردم و تو هم خانه بودی و عصر رفتی ورزش و بعد از کلاس من هم شب دو تایی با هم فیلم مستند مایکل مور درباره ی سرمایه داری را دیدیم. بد نبود اما به نظرم ضعیفترین کاری بود که ازش دیده بودم.


اما یک کاری که دیروز کردم این بود که برای جیم ایمیل زدم که درسهایی را که با او داشتم فعلا حذف کنم. هم شلوغی تابستان و هم نگاه نامانوس او و هم حرفهایی که از این طرف و آن طرف درباره اش شنیده ام باعث شد چنین تصمیمی بگیرم. اگر این کار صورت بگیره یعنی یک سال تمام رفتن کلاسهایش و خواندن و ... تا حدود زیادی بی ثمر شده. البته خواندن متون که نه اما کلاسش و آن نحوه ی درس دادنش را باید اعتراف کرد که تحملش کار هر کسی نبود. به هر حال هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام اما احتمالا اگر مشکلی پیش نیاد این کار را خواهم کرد. و البته این موضوع یعنی دوره ی دکتری را نمی توانم کوتاه تر کنم چون دو درس بیشتر جلو نیستم در حالی که قبلا تصمیم داشتم چهار درس پیش باشم و یک سال زودتر تمام کنم. آلمانی هم به جایی رسیده که اگر درست نخوانم دیگه جلو نمیره.


امروز قراره من نهار را درست کنم و تو بعد از اینکه از موزه برگشتی به سلامتی به کلاس فرانسه خواهی رفت. راستی یکی یک ایمیل هم از FGS گرفته ایم مبنی بر اینکه برای کنفرانس- تازه کنفرانس ادمونتون نه پاریس که اصلا برایش اقدام نکرده بودیم چون فکر می کردیم نخواهیم رفت- نفری ۵۰۰ دلار بهمون خواهند داد. این خیلی کمک خوب و به موقعی خواهد بود. البته داستان کنفرانس جای خود من و تو برای اینکه می توانیم به مامانم کمک کنیم خوشحالیم.