۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

حقیقت جهان ما

تازه از کلی برگشته ام خانه. تمام روز ربارتس و کلی بودم و تو هم صبح بعد از اینکه مرا تا کتابخانه رساندی رفتی کاستکو تا هم کارت خودت هم کارت مهناز را که همراهت آمده بود تمدید کنی - که البته نشد و باید دوباره با مدارک GB بروی - و بعدش هم از ساعت ۱۲ تا ۵ با سندی در استارباکس قرار داشتید و کارهای تلاس را که عقب افتاده بود انجام دادید و البته قرار بود که تو هم کمی راهنمایی اش کنی راجع به اوضاع و احوال کل تیم که دارند دایم اشتباه می کنند. گفتی که خیلی راضی بود و خیلی ازت تشکر کرد و گفته بهت که تو را دستیار و معاون خودش می داند و همه هم همین برداشت را دارند. قرار شد که فردا نصفه روز کار کنی - چون خود سندی هم میره ونکور برای کار - و به همین دلیل فردا ظهر میری تا کار کاستکو را راه بندازی.

گفتی که مهناز کلی گریه کرده و بهت گفته که یک هفته است با نادر حرف نمیزنه بابت دخالت های مادر و خواهر شوهرهایش و داستان های همیشگی اما از اینکه کسی را نداره تا باهاش در و دل کنه خیلی ناراحت شدی. ضمن اینکه در حال کار با سندی در کافه که بودی تام آمده و با اینکه تو متوجه اش شدی اما به روی خودت نیاوردی و اون هم با اینکه به نظر قصد نشستن نداشته چند دقیقه ای نشسته و دایم بهت نگاه کرده و سندی هم بهت گفته که خیلی آدم چیپ و * پتاتیکی* به نظر میاد.

حالا هم که آندیا و آنالیا اینجا هستند چون آیدا با آریو رفته اند کنسرت بینش پژوه و کسی نبوده که بچه ها را نگه داره و وقتی به نسیم گفته مثل اینکه نسیم هم بهانه آورده و خلاصه تو بهش گفته بودی که بچه ها را بیاره اینجا. البته واقعا بچه های مودب و خوبی داره.

من هم به بابک برای تولدش زنگ زدم و نیم ساعتی حرف زدیم و بعد از مدتها خوب تجربه ای بود. گفت که دماغش را عمل کرده و حالا راحتتر نفس می کشه و خیلی از شرایط راضی بود. سگش لئو را برده بود دکتر و خلاصه فرصت داشت تا حرف بزنیم. گفتم که ما به احتمال زیاد برای تولد مامان، کریستمس، به لس آنجلس میرویم و خیلی خوب میشه اگر آنها هم یک سر بیایند تا مادر و مامان همه را ببینند. بلافاصله بعد از تلفن بابک داشتم بر می گشتم به داخل ساختمان کتابخانه که عمو اعلاء زنگ زد و چند دقیقه ای هم با اون گپ زدم و گفت شاید یک سر بیاد اینجا و خیلی هم اصرار کرد که ما برویم و گفتم که احتمالا همان تعطیلات سال نو یک سر هم می رویم پیش آنها.

دیروز هم به کتابخانه گذشت و شب هم با بچه های گوته در رستوران ایرانی قرار داشتیم. شب خوبی بود جز قسمت پایانی که مارک شروع کرد به بحث بی جهت با من بابت داستان Trolley Dilemma  که در کلاس برای بچه ها گفته بودم و جواب تکان دهنده ی یکی از دانشجویانم که اول از همه پرسید آیا آن چهارتا بچه سرخ پوستند و ... که کسانا به اصرار شروع کرد از همه پرسیدن که تو در این شرایط چه می کنی. مارک هم خواست خیلی جواب فیلسوفانه ای بده که شروع کرد مجادله با من که من شرایط را تغییر می دهم و وارد بازی دیگری نمی شوم و ... که گفتم به هر حال این یک تجربه ی فکری است و داستان چیز دیگری است و وقتی بهش یادآوری کردم که نیم ساعت قبلش در توصیف اینکه نیمی از دوستانش مسلمانان مالزیایی هستند و چند تایی هم دوست یهودی داره و در جریان جنگ اخیر در غزه نمی خواسته طرف کسی را بگیره و ... گفتم که تصمیم به بی طرفی در نفس خود در یک طرف ایستادن هست و غیر سیاسی شدن خودش یک تصمیم سیاسی است و ... خلاصه فضا را کمی تلخ کردیم. اما در مجموع شب خوب و غذای مطبوعی بود. درس مهمش برای من درک عمیق تری از این نکته ی تلخ بود که چقدر انسانها با افتخار، دانسته و نادانسته نسبت به جریانات سازنده ی جهان امروز بی تفاوت، نا آگاه و بی نسبت هستند. تو همواره به من می گویی که انتظار بی جهت از مردم دارم که مثلا کسی مثل مارک که هم آدم خوبی است و هم دایم در سفر کاری و هم به واسطه ی کارش که معلم زبان دانشجویان خارجی در مراکز دانشگاهی است برای گذراندن دوره ی زبانشان و اتفاقا باید بیشتر از هر کسی با اطراف و اکناف آشنا باشه، نه تنها چنین نیست که از شرایط سیاسی اجتماعی همین شهر بی خبر و به مراتب غافل از کل دنیاست. خلاصه که از امثال اوکسانا و مهناز و نادر که انتظار ندارم. اما وقتی علی و مازیار و نسیم، سمیه و پگاه و علی فارسانی و دنیا و ... کلا بی خبرانند و بعد می بینی که مثلا آیدین و سحر و هستی و پویان و ... علی رغم ادعاها و بی ادعایی از هفت دولت آزادند و ... و وقتی می بینی که تنها یکی دو نفر مثل ریک و سوزان آن هم در حد دنبال کردن جریان غالب و مسلط خبری و Mass Media  دنیا را رصد می کنند - که خدا هزار مرتبه پدر و مادرشان را بیامرزد - واقعا از جهانی این چنین سرخورده و متاسف می شوی.

بگذریم! در حال درس خواندنم و از درس خواندنم لذت می برم. خدا را شکر که تو هم از کار و برنامه ها و خصوصا رژیم غذایی ات خیلی راضی هستی و می دانی که چقدر همه ی ما از سندی و مامان و بابات گرفته تا خصوصا من به وجود بی نظیرت نیازمند و مفتخریم.

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

کلی و تلاس تا آخر شب!

از ایستگاه موزه که آمدی به سمت خانه به من که در کلی بودم زنگ زدی و همین الان با هم آمده ایم خانه. ساعت ۸ شب هست و روز طولانی و پر کاری را داشته ایم. تو که این چند شب تقریبا هر شب بعد از ساعت ۸ آمدی خانه و دو شب قبل هم که ساعت نزدیک ۹ و نیم بود که رسیدی خانه. متاسفانه تیم سندی درست کار نمی کنند و خصوصا کیمبرلی که اتفاقا خیلی هم رابطه ی خوبی با تو داره - البته همه با تو رابطه ی خیلی خوبی دارند و خصوصا خود سندی - توان ارتقاء خودشان را به پست جدید سندی ندارند و خلاصه تمام کارهایشان نصفه و نیمه به سندی و تو میرسه و برای همین شما باید جور کارهای نکرده آنها را هم بکشید. البته خودت هم می دانی که اینطور جلو نخواهد رفت. سندی هم دایم نق میزنه و همین را میگه اما به هر حال باید کاری اساسی کرد. به همین علت قرار شده که این یکشنبه همدیگر را در کافه ای ببینید و راجع به داستان تیم و کار گروهی و ... تصمیم گیری کنید.

البته سندی بهت گفته که حتما زمان قرارداد بستن به طور دایم با تو این کارها و تلاش های اضافه ای که می کنی را لحاظ می کنه و اساسا به قول خودش تو خیلی بیشتر از یک دستیار و مدیر دفتر برایش هستی. اما نگرانی من از اینه که تو خیلی خیلی بیش از حد لازم توان می گذاری و الان که با توجه به رژیم غذایی ات خیلی نمی توانی پروتئین کافی را دریافت کنی - مثلا صبحانه ات به یک چای نعناع و هراز گاهی یک انجیر تقلیل پیدا کرده - خدای ناکرده آسیب جدی به خودت بزنی. به هر حال فعلا چیزی نمی گویم و می دانم خودت هم متوجه ی فشار بی مورد کارت هستی اما باید فکری به حال این وضعیت کرد.

امروز کلاس هایم بد نبودند. دانشجویانم امسال بهتر از سالهای قبل هستند و بیشتر از کلاس های پیشین اهل درس به نظر می رسند. پیش از شروع کلاس به دفتر جودیت رفتم تا ببینم چطور مقدمات لازم برای امتحان جامع را فراهم کنم. دیشب بعد از دیدن فیلم مستند  The unknown known که درباره ی دان رامسفلد بود تو که از شدت خستگی وسطش خوابت برده بود را فرستادم توی تخت و خودم نشستم کمی به خواندن شرایط امتحان جامع و تحویل پروپوزال از روی سایت دانشگاه مشغول شدم و متوجه شدم احتمالا امکان عملی کردنش ظرف یک ماه دیگه بابت کارهای احمقانه ی اداری نیست. خلاصه رفتم دفتر جودیت که بهم گفت همین الان تری بهش زنگ زده و ازش خواسته که ببینه آیا من تا حالا از کسی نمره ی +A گرفته ام یا نه و بهش گفته که تقریبا تمام نمرات من +A هست. خلاصه بهش گفته که برای اولین بار بعد از ۱۰ سال تدریس دارم به یک نفر +A میدهم. خب! واقعیتش اینه که مقاله ی وبر و دیالکتیک روشنگری ام در نهایت مقاله ی خوبی شد اما با توجه به اینکه تری مقالاتی که برای تو نوشته بودم و پیشاپیش از آشر بابتشون +A گرفته بودم را به تو A داده بود و بهت هم گفته بود که تا حالا به کسی +A نداده انتظاری بابت این نمره نداشتم. مسلما خوشحالم کرد اما دیگه گویی چون پرونده ی این مرحله را بسته ام خیلی برایم هیجان انگیز نبود.

اما این ویکند دوباره کتابخانه و درس هست و تو هم کاستکو میروی و قرار با مهناز و سندی داری و کلی کار خانه. البته فردا شب قراره با بچه های سابق کلاس آلمانی دور هم جمع شویم در رستوارن شهرزاد برای معرفی غذای ایرانی به اوکسانای روس، رجیز برزیلی- ژاپنی، مارک کانادایی ـ آلمانی و سوزی تمام کانادایی.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

بی خبر آمدن و رفتن

اول ماه مهر هست و جزو اولین ماه مهرهایی که نسبتا از شرایط درسی ام راضی ام البته اگر قرار باشه نسبت به تمام فرصت ها و کارهای از دست رفته و نکرده فکر نکنم. برای نهار از کتابخانه برگشته ام خانه و گفتم قبل از رفتن دوباره به کلی یک پست کوتاه اینجا بگذارم. تو سر کار هستی و این دو روز خیلی فشار کاری و بد وادو زیاد داشته ای. من هم دیروز نسبتا با کمر درد شدید روز را در کلی سر کردم و البته درس هم خواندم و امروز که اوضاعم بهتره با اینکه قصد داشتم برای کلاس آشر به دانشگاه بروم ماندم کتابخانه و درس خواندم که خیلی هم چیزی عایدم نشد.

عصر با علی برادر نسیم قرار دارم که می خواهد بابت یکی از درس هایش درباره ی تاریخ دوره ی ملکه ویکتوریا مشورت بگیره و البته من هم باهاش بابت موبایلم کار دارم. تو هم که بعد از برگشتن خانه می خواهی به ورزش بروی و شب هم باید یک فیلم مستند به اسم Watermark ببینیم.

قرار بود این چند شماره مجله ای که مامانت زحمت کشیده و خریده را بدهند بابای کیارش بیاره و از شهر خودشان پست داخلی کنند که بی آنکه به مامان و بابات زنگ بزنه - مثل وقتی که میره ایران - سرش را انداخته پایین و راهی اینجا شده. پرسیدم تو از کجا فهمیدی گفتی که بهت زنگ زده که من الان در فلان قسمت فرودگاه هستم لطفا زنگ بزن و به سارا بگو. گفتم چرا از کیارش نمی خواهند کارهایشان را انجام بده - مثل تمام کار پرونده ی کانادا که تو از استرالیا دنبال کردی در حالی که آقازاده شون در لندن داشت علف میزد یا تمام پیگیری هایی که هر بار ده مرتبه باید برای بلیط هاشون بکنی و یکبار که به کیارش گفتی گفت من حوصله ندارم - خلاصه که این هم از این.

آیدا که قرار شده با بچه هایش بماند اینجا و احتمالا مامانش یکی دو ماه دیگه میاد و آن وقت شاید بشه که زحمت آوردن مجلات را به پری خانم داد. داستان آیدا و آریو هم به جاهای نامناسب کشیده و فعلا اینطوری از هم جدا شده اند تا ببیند که چطور داستان پیش میره.

خلاصه که روزها به کار در تلاس و کتابخانه و شب ها هم به در کنار هم فیلم مستند و یا گپ زدن می گذرد و خدا را شکر همه چیز خوبه فقط مانده اضافه کردن ورزش روزانه برای هر دومون و تغذیه ی سالمتر برای من و البته زبان آلمانی.
 

۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

رایحه ی پا و قدرت فک بانا در دل پادشاه فصل ها

تقریبا دو ساعتی هست که از کاتج برگشته ایم. ساعت ۹ و نیم یکشنبه شب هست و تو داری برای فردا غذا درست می کنی و من هم تازه از جارو و تی زدن فارغ شده ام.

جمعه بعد از اینکه از دانشگاه و کلاس و درس برگشتم با تو در بلور مارکت قرار داشتم و خریدهایی که برای کاتج کرده بودی را آوردیم خانه و بعد من رفتم کلی تا ادامه ی مقاله ای که شروع کرده بودم را به جایی برسانم. ساعت ۷ که برگشتم خانه رفتیم از انباری چمدان های لباس را آوردیم تا تو لباس های زمستانی را با بهاری و تابستانی عوض کنی و خلاصه تا خوابیدیم ساعت نزدیک ۱۲ بود.

شنبه صبح پیش از ده با ریک و بانا از خانه راه افتادیم و رفتیم جلوی خانه ی سمیه و جمیز و آنها هم که آماده بودند سریع زدیم به راه. در تمام مدت راه بانا یکضرب بدون کوچکترین وقفه ای حرف زد و داستان در تمام این دو روز به همین شکل دنبال شد طوری که همگی از دستش فراری و عاصی بودیم. البته من بیش از سایرین باهاش می نشستم و به حرفها و اکثرا پرت و پلاهایش گوش می کردم اما به هر حال طوری بود که بیچاره جیمز خصوصا پدرش در آمده بود. مخصوصا وقتی که همان اول کار به جیمز گفت که من از انگلیسی ها بدم میاد! امروز هم که حسابی تو را عصبی کرده بود چون وقتی که شماها رفتید شهر دورست تا کمی خرید کنید مطابق معمول راه رفت و برگشت در ماشین ما پایش را گذاشته بود وسط دو نفر جلو و امروز حسابی رایحه ی دل انگیز پاهایش باعث سر درد همگی شده بود طوری که سمیه هم بهش گفته بود که پاهات بو میده اما گفته بود راستی! خب امروز حمام نکرده ام. تمام طول راه برگشت هم من در حال رانندگی از بوی غربت پاهای بانا سر به فرمان می کوبیدم.

اما با تمام این احوال خوش گذشت و با اینکه تقریبا تمام مدت بارانی بود و در کاتج بودیم اما بد نبود و خلاصه با جیمز و سمیه و ریک جمع خوبی شد و البته بانا زمانی که کلا مست کرده بود و از حال رفته بود. اما به هر حال جایزه ی فک استیل بی برو برگرد به بانا خواهد رسید که با اختلاف فیدل کاسترو را گرفته و پشت سر گذاشته است.

به سلامتی از فردا داستان درس و ورزش و زبان وارد مرحله ی تازه تر و فشرده تری خواهد شد. هفته ی پر کاری پیش روست اما با اینکه کمی بانا همه را عصبی کرده بود از دیدن مه و جنگل و دریاچه و رنگ های بی نظیر درختان در پادشاه فصل ها پاییز حسابی مست و سر خوشیم.


۱۳۹۳ شهریور ۲۷, پنجشنبه

کارها زیاد اما روی روال

پس از مدتها با لپی آمده ام کرما. گفتم تا کارم راه بیفته و برگردم دوباره به کتابخانه یک پست اینجا بگذارم و از این چند روز بگم که روزهای مفید و شلوغی بود. دوشنبه شب بعد از اینکه من رفته بودم و روغن ماشین را عوض کرده بودم و برای سفارش GB سه شنبه صبح تو از نان فروشی نزدیک بی ام وی دو جعبه اسکون هایی که می خواستی را گرفتم و تو هم از سر کار به لابلاز رفته بودی برای خرید نان های ساندویچ آمدم دنبالت و از وقتی رسیدیم خانه تا حدود ۱۲ شب سر پا بودی و داشتی ساندویچ ها و میوه ها را درست می کردی. سه شنبه صبح زود هم بیدار شدیم و کارها را انجام دادیم و تا من ظرف ها را در ماشین چیدم و تو آمدی و راهی تلاس شدیم ساعت هنوز ۸ نشده بود. بعد از اینکه تو رفتی تا سریع صبحانه را تحویل بدهی و من برگشتم کتابخانه تا بعد از ظهر که از غذاها آنقدر تعریف کرده بودند و همگی حسابی راضی بودند خستگی در تن هر دو بود. تا اینجا که هر کسی که سفارش داده - با اینکه تو اساسا نه تبلیغ کرده ای و نه فعلا به دنبال افزایش کار هستی - خیلی راضی بوده و گفته که باز هم می خواهد در مراسم بعدی تو به GB سفارش بدهند.

دیروز چهارشنبه هم پیش از ظهر آمدم دنبالت و با هم رفتیم دانشگاه تا زیر فرم ساعت تدریس را که کمرون یادش رفته بود هفته ی پیش بیاره امضاء کنیم. تا رفتیم و تو را دوباره به شرکت رساندم و خودم برگشتم کتابخانه ۴ ساعت مفیدم را از دست داده بودم. همین شد که دیروز هم مثل چند روز گذشته نزدیک به ۹ ساعت روزانه در کتابخانه هستم. با اینکه نه قصد دارم اینگونه ادامه دهم و نه می توانم چون ورزش و آلمانی خواندنم را به محاق برده اما این مدت که موتورم روشن شده نمی خواهم تنبلی کنم.

امروز صبح هم مگان مقاله وبر را فرستاده بود و از صبح که رفتم کتابخانه تا یک ساعت پیش داشتم تصحیحش می کردم. کار بدی نشده. به توصیه ی تو بجای اینکه امروز بروم دوباره دانشگاه تا برسونمش دست تری تصمیم گرفتم بهش ایمیل بزنم و ببینم اگر امکانش باشه امشب یا فردا همین حوالی باهاش قرار بگذارم و تحویل بدهم. از آنجایی که ویکند را به سلامتی راهی کاتج هستیم با سمیه و جمیز که خودشون میایند و بانا و ریک که با ما خواهند آمد باید هر طور شده فردا مقاله را به دست تری برسونم.

اما دلیل اصلی که اینجا هستم بجای کلی در این لحظه بردن ماشین به کارواش بود که گفت یک ساعتی طول میکشه. در طی این مدت گفتم بیام و یک قهوه ای بزنم و جشنی بابت اتمام برگه هایم بگیرم و برگردم به کتابخانه که دارم به شدت برای امتحان جامع منبع های لازم را شناسایی می کنم. با اینکه مثلا کارم به ریکور و گادامر و فروید خیلی ربطی پیدا نمی کنه اما درباره ی اینها هم دارم می خوانم تا زمانی که لیست تو را می خواهیم تنظیم کنیم دستمان بازتر باشه.

تو هم امروز با سندی جلسه ی مفصلی برای تنظیم کارها و حجم وحشتناکی که پیدا کرده اند داری و عصر هم برای پوستت می روی کلینیک. وضعیت مزاجی و کلا جسمی ات از زمانی که این رژیم جدید که بخشی از آن دایمی خواهد بود را گرفته ای خیلی بهتر شده اما نگرانی من از اینه که کلا حجم مواد مفیدی که بدنت خصوصا در آغاز زمستان سخت اینجا نیاز داره کم شده. خصوصا زمستان امسال که از حالا که نیمه ی سپتامبر هست هوا را به ۱۵ و کمتر از آن رسانده است.

فردا به دانشگاه برای تدریس کلاسهایمان خواهم رفت و تو هم بعد از کار می خواهی وسائل و بار سفر کوتاه آخر هفته را ببندی.
 

۱۳۹۳ شهریور ۲۳, یکشنبه

شال چینی در رستوارن ویتنامی با بچه های کلاس آلمانی

تمام این دو روز ویکند را به کتابخانه رفتم و برای COMP خواندم. تو هم درگیر کارهای سفارش روز سه شنبه ات بودی و دیروز را با کیارش و آنا و سمیه به کاستکو رفتی برای خرید و آنها هم آمدند برای خریدهای خودشان چون تنها تو کارت عضویت داری و امروز هم به درست کردن سالاد و گرانولا گذراندی و البته ساعت یک با اوکسانا قرار داشتی تا به یوگا بروی. رفتی و گفتی که خیلی خوب بود و هم از معلمش و هم از این شعبه ای که رفته بودید خیلی راضی بودی.

من هم که به فیخته و شلینگ خوانی گذراندم و همین.

جمعه شب اما با بچه های گوته قرار در رستوارنی ویتنامی داشتیم. تا دیر وقت نشستیم و شب خیلی خوبی بود. همه از همه چیز گفتیم و خندیدیم و خلاصه شب خوشی بود. از آنجایی که مارک سه هفته ی دیگه راهی آلمان هست برای چند ماه قرار شد دوباره تا پیش از رفتنش دور هم جمع بشیم و احتمالا این دفعه به شهرزاد خواهیم رفت. مارک سوغاتی هایی که از چین آورده بود را بهمون داد که سوپرایز بود و خصوصا تو و سوزی شال های ابریشمی که آورده بود را خیلی دوست داشتید. من هم به احتمال زیاد میدمش به کسی که این چیزها را دوست داشته باشه. اما خیلی شب خوبی را در کنار هم داشتیم.

جمعه بعد از اینکه کلاس درسم تمام شد ایمیلی از جودیت گرفتم که برای همه فرستاده بود و خلاصه اش این بود که شاید داستان دیر رسیدن نمرات من مسئله ساز بشه. البته امیدوارم که اینطوری نشه اما تصمیم گرفتم اساسا موضوع را پیگیری و در نتیجه مورد توجه JJ  و سایرین قرار ندهم تا خودش ظرف دو سه هفته ی آینده بعد از اینکه مگان مقاله ی وبر را فرستاد و تحویل تری دادم رفع و رجوع شود.

هفته ی پیش رو هفته ی کار است و سفارش برای تو و البته چهارشنبه دوباره با هم به دانشگاه رفتن تنها برای امضاء فرمی که جناب کمرون یادش رفته بود بیاره. من هم که تمام هفته را در کتابخانه و دانشگاه خواهم گذراند. فردا و سه شنبه در کلی می مانم و چهارشنبه، پنج شنبه در صورتی که مگان مقاله را به موقع بفرسته برای تحویلش به تری و جمعه هم که کلاس های تدریس صرف دانشگاه رفتن و کتابخانه برگشتن خواهد شد.
 

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

اولین روز تدریس

تازه همین حالا از یورک و روز اول تدریس برگشتم خانه. تو هنوز سر کاری و من هم قصد داشتم بعد از اینکه کلاسهایم تمام شد برگردم کلی که از صبح تا پیش از ظهر رفته بودم و مقاله ای درباره ی فیخته می خواندم. وسائلم هم آنجا بود اما بعد از اینکه برگشتم کتابخانه دیدم خیلی خسته تر از آنچیزی هستم که بتوانم بنشینم. هم بابت چهار ساعت ممتد کلاس و تدریس هم بابت کم خوابی که هنوز گریبانم را رها نکرده. تو را هم این بد خوابی و کم خوابی من اذیت کرده و نمی توانی راحت استراحت کنی.

ساعت ۷ اما با بچه های سابق گوته قرار شام در رستوارن ویتنامی داریم با اینکه خیلی مطمئن نیستم که تو چقدر دستت برای انتخاب غذا باز باشد. مارک،‌ سوزی، اکسانا با رجیز و من و تو بعد از مدتها دوباره جایی دور هم جمع می شویم. با اینکه هر دو خیلی خسته ایم و البته سایرین هم از سر کار می آیند اما احتمالا گزینه ی خوبی خواهد بود برای تمام کردن هفته ی مهم اول سال تحصیلی.

کلاس را دوست داشتم و بچه های هر دو کلاس- که در واقع در یک کلاس برگزار خواهد شد- را هم در مجموع مثبت دیدم. کلاس اولی که در حقیقت کلاس توست به جز دو نفر همگی سال اولند و این هم خوبه و هم می تونه سخت باشه. کلاس دوم هم که کم تعدادتر هست کلاس زنده ای به نظرم رسید. امیدوارم سال خوبی برای همه ی ما پیش رو باشه.

دیروز کلاسی که می خواستم آدیت کنم را هم رفتم. برایان پولکا درباره ی کانت و هگل و با اینکه از نوامبر تا آوریل می خواهم متمرکز همین دو نفر را بخوانم و با اینکه به نظر کلاس خوبی هم می آید اما بعد از کلی فکر و کلنجار دیدم که بهتره از یک روز اضافه این راه را رفتن و یک روز هم برای این کلاس که تنها نیمی از متونش مورد نظر من هست و در مجموع از دست دادن اکثر روزهای هفته پرهیز کنم. چون کلاس آشر را که خواهم رفت و یک روز هم باید برایش بخوانم. جمعه ها هم که عملا روز تدریس هست و ویکند هم یک روز تمام و یک روز کمتر از نصف به مطالعه اختصاص داره و خلاصه شدنی نیست. تازه از ترم بعد که گوته هم به داستان اضافه میشه.

این ویکند صرف کتابخانه خواهد شد و تو هم درگیر سفارش GB برای سه شنبه هستی که هم صبح هست و هم ظهر و کلی کار خواهی داشت به سلامتی. خلاصه که همه چیز به نظر خوب داره پیش میره فقط امیدوارم که بتوانیم از نظر کیفی هم به این کمیت اضافه کنیم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

خاطرات شازده کمرون

ساعت از پنج صبح گذشته و من بعد از کمی ورزش کمرم باید بنشینم و به درسهای عقب افتاده از دیروز برسم. دیروز صبح با هم رفتیم دانشگاه. تا رسیدیم من سریع به دفتر دیوید رفتم تا مقالات هگل و مارکس را تحویلش بدهم که نبود و با کیف سنگین تا کالج مک لاگن بدو بدو رفتم تا قبل از کلاسش بهش برسم که می دانستم اگر کلاس شروع شود عملا امکان تحویل را ندارم. خوشبختانه دم در کلاس بود که دیدمش و بعد از یک احوالپرسی کوتاه و تحویل مقالات گفت که به زودی بازتاب و کامنت هایی که روی دو مقاله ی *بی نظیری* که بهش دو هفته ی پیش دادم را خواهد داد. البته در استفاده از کلمه بی نظیر یک جور تعارفی هم به گوش می خورد.

تو هم همزمان به دیدن جودیت رفتی و تخته ی پنیری که با اول اسم خودش نقش بسته بود را به عنوان هدیه و برای تشکر بهش دادی و درباره ی شرک هم که ازش پرسیده بودی گفته بود که امسال تنها یک نفر از گروه موفق به گرفتنش شده. بعد از اینکه من هم کتابهای کتابخانه را تحویل دادم و یکی دو کتاب گرفته بودم با هم به مرکز اوسپ رفتیم تا کارهای فرم سالانه را انجام دهیم و از آنجا راهی جلسه ی بی فایده و مزخرف معارفه TA های درس کمرون شدیم. مشتی اساسا گویی که هنوز از یکسال تعطیلات سبتیکالش برنگشته بود. نه فرم های لازم را آورده بود و نه اساسا نکته ای مفید گفت و نه یادش بود که احتمالا سئوالات TA های تازه کار چیست. این شد که عملا من و یک نفر دیگه دایم به عنوان سئوال نکات را یادآوری شازده می کردیم. شازده هم دایم از خاطرات عنفوان جوانیش می گقت و خلاصه از آنجایی که تا شروع لکچر بعدی دو ساعت تمام وقت داشت. دو ساعت تمام مزخرف گفت و آخر سر هم گفت برای پر کردن فرمهای لازمه هفته بعد همین ساعت همین جا. تو هم که دیگر نمی توانی و نمی خواهی مرخصی بگیری ازش پرسیدی ممکنه من به جای تو این کار را بکنم که گفت نه. خلاصه قرار شد که هفته ی بعد وسط روز از سر کار بیای و برگردی.

من هم که تصمیم دارم به شدت و متمرکز درس بخوانم و دارم سعی هم می کنم از اینکه تمام روزم را اینطوری شازده به خود اختصاص داد حسابی شاکی بودم. بعد از اینکه سالادهامون را که از خانه آورده بودیم در محوطه ی زشت دانشگاه خوردیم تو می خواستی به دیدن نسیم و قراری که با علی داشتی برسی و من هم می خواستم برگردم کتابخانه ربارتس و درس بخوانم. اول رفتیم تواضع تا تو کمی خرید کنی چون گزینه هایی که برای خوردن داری به شدت کم شده اند و از آنجایی که شکر و هیچ چیزی که اینگونه شیرین باشد نباید بخوری رفتیم تا کمی توت و انجیر خشک بگیری. یک سر هم به شیرینی بی بی زدیم تا تو یک جعبه شیرینی بگیری و بعد از اینکه من را تا ایستگاه رساندی راهی خانه ی آیدا و از آنجا نسیم شدی. یک ساعتی پیش آیدا بودی که گویا خیلی باهات درد و دل کرده بود و از اینکه می خواهد هر طور شده جدا شود و بیاید اینجا بهت گفته بود و بعد هم گفتی یک جلسه ی دو ساعته ی مشاوره برای نسیم داشتی که حسابی بهم ریخته و افسردگی پس از زایمان هم گریبانش را گرفته و ... علی هم یکی دو کاری که برای سایت داشتی را برایت انجام داد و خلاصه راهی خانه که شده بودی چون شدت باران زیاد بود و من هم در ربارتس مانده بودم برای درس خواندن تا آمدی دنبالم با اینکه درسم هنوز تمام نشده بود اما خیلی دیر وقت بود و تا رسیدیم خانه ساعت از ۱۰ شب گذشته بود.

امروز هم تو که به روال معمول به سلامتی کار و شرکت را پیش رو داری و من هم ساعت ۲ باید دانشگاه باشم برای آدیت کردن یکی از درسها تا ببینم که چطوره. البته هر چه فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که بهتره روزم را با اینکه کلاس مرتبطی است بابت رفتن به دانشگاه و سه ساعت سر کلاس نشستن و عملا ۶ ساعت پنج شنبه ها را از دست دادن با چنین تصمیمی خراب نکنم. اما امروز را به هر حال میروم و سر و گوشی آب خواهم داد.

فردا هم که جلسه ی اول تدریس کلاسهای خودم و توست و با اینکه جلسه ی اول به معارفه و خوش و بش می گذرد رفتن به دانشگاه و ۴ ساعت سر کلاس بودن یعنی روزت تمام. شب هم البته با مارک و سوزی و اوکسانا و رجیز برای شام در یک رستوران ویتنامی به پیشنهاد مارک قرار داریم. تا ببینیم که چه خواهد شد. تصمیم گرفته ام کار COMP را یک ماه جلو بندازم تا کمی وقت بیشتری برای تزم داشته باشم. همین داستان باعث شده این مدت را خیلی فشرده کار کنم و باید خیلی متمرکز روی وقتم باشم. کاری که از همین الان با خواندن مقاله ای درباره ی نقد سوم کانت آغاز خواهد شد.

راستی یازده سپتامبر است. روزی که جهان ما شکل جدیدی به خود گرفت. من هم می خواهم شکل جدیدی به جهان خودم بدهم. از دیروز به فکر دوره ی فوق تخصص و پست داک افتاده ام و خلاصه باید جدی تر از همیشه و منظم تر از هر وقت کار کنم.


۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

دیر کرد پیش از شروع!

دیروز دوشنبه اولین روز رسمی دانشگاه بود. با اینکه از اتمام مقالاتم خیلی خوشحال بودم و قاعدتا بعد از مدتها باید راحت می خوابیدم اینطور نشد و از ساعت ۴ صبح بیدار شدم. بیداری نیمه شب علاوه بر فشاری که در طول روز بهم میاورد باعث بد خوابی و کم خوابی تو هم شده و خلاصه همین شد که هر دو تمام روز را خسته بودیم. تو سر کار روز شلوغی داشتی و من هم صبح رفتم دانشگاه تا گزارش بمباردیر را به دفتر آموزش تحویل بدهم همراه با نوشته ی آشر. با اینکه هنوز اول ترم هست و کتابخانه ها خلوت اما صبح اول وقت رفتم کلی میز دلخواهم را گرفتم و بعد راهی دانشگاه یورک شدم. کارم سریع تمام شد اما گرفتن یکی دو کتاب از کتابخانه ی دانشگاه و بعد رفتن به بی ام وی سر راه برگشت باعث شد وقتی رسیدم کلی دیگه توش و توانی نداشتم. علاوه بر خستگی زیاد و فشار کار شدید در یکی دو هفته ی قبل و خصوصا ویکند، راه طولانی و پیچ واپیچ با اتوبوس و قطار و کلی هم پیاده روی باعث سرگیجه و خستگی مفرط شده بود و خلاصه دو ساعتی بیشتر در کلی دوام نیاوردم و ساعت حدود ۲ بود که برگشتم خانه.

تمام روزم را از دست داده بودم. البته از اینکه کارم را تمام کردم و می توانستم کمی استراحت کنم خوشحال بودم اما وقتی هم آمدم خانه نه استراحتی کردم و نه کار مفیدی. خلاصه جز رفتن به آرایشگاه هیچ کار بخصوصی نکردم تا تو هم خسته از سر کار برگشتی. شب اما یک فیلم خوب دیدیم. استخوان و زنگار با بازی هنرپیشه مورد علاقه تو کوتیار. مدتی بود که می خواستم این فیلم را بگیرم و نشده بود.

امروز اما بعد از اینکه با هم صبحانه خوردیم - تو که رژیم خیلی مخصوصی داری و تقریبا هیچ چیزی نمی تونی بخوری برای چند ماه و پس از آن هم لبنیات و گلوتن ممنوع و گوشت و الکل و شکر و بعضی از میوه جات و ... هم خیلی محدود - تو رفتی سر کار و من هم آماده رفتن به کلی بودم که دیدم مگان مقاله ی سرمایه را فرستاده. تصحیح مقاله در کلی تا ظهر وقت گرفت و بعد از اینکه خواستم بشینم پای مقاله خوانی برای امتحان جامع متوجه شدم کمرم داره سیگنال بدی میده. از همان دست سیگنالها که پیش از آن درد و گرفتاری جهنمی دو ماه در انتهای سال قبل و ابتدای آن داشتم. خلاصه که حسابی فکرم را بهم ریخت. نتونستم درس بخوانم و بعد از اینکه دیدم داره جدی میشه برگشتم خانه و کمی نرمش مخصوص کردم اما می دانم که باید داستان را جدی بگیرم اول سال درسی جدید که دوباره گرفتارم نکنه.

ساعت ۷ عصر هست و تو هنوز سر کاری. دلیلش هم کار زیاد این چند وقت و البته جلسه آخر وقتی است که با سندی داری چون فردا را مرخصی گرفته ای برای اینکه با هم به جلسه ی TA ها برویم که به هر حال باید خودی در آنجا نشان دهی. عصر هم تو می روی خانه ی نسیم و مازیار که البته با علی برای سایت GB قرار داری. من هم بعید می دانم همراهت بیام چون این دو روز را اساسا درس نخواندم و شروع نشده از برنامه ام عقبم.

با تمام این داستان ها باید بگویم که روحیه ی من و به واسطه اش روحیه ی تو خیلی خوبه. خوشحالم که با یک انرژی فراتر از توانم و یا غیر معمول در تاریخ شخصی ام توانستم کار مقالات را یکسره کنم و امیدوارم بتوانم در چند سال آینده همینطور پیش بروم و بار داستان دانشگاه هر دو را به خوبی تحمل کنم.

منتظرم تا بیایی سمت خانه که قرار هست برویم و برای جودیت یک کادوی کوچکی جهت تشکر بابت کاری که در تابستان برایت کرد و بی آنکه دانشگاه بروی GA ات را گرفتی تهیه کنیم. اما هنوز سر کاری و سخت مشغول تلاش برای ساختن این زندگی زیبا که تماما به وجود تو استوار است و بس.

تمام شد

یکشنبه شب هست و هر دو خسته. گفتم اما قبل از خواب و به سلامتی شروع هفته ی جدید و البته سال تحصیلی نو حتما این پست را بنویسم که بلاخره بعد از ساعت های طولانی در کتابخانه نشستن در این چند هفته ی گذشته مقالات دوره ی دکتری را تمام کردم. امروز آخرین مقاله را که درباره ی وبر و دیالکتیک روشنگری بود بعد از اینکه صبح از اینسومینا به کتابخانه رفتم و تو هم با آنا قرار داشتی و چند ساعتی را با هم قدم زده بودید و با اینکه هنوز جت لگ داشت اما از اینکه آمده بود پیش تو و برایت تعریف کرده بود آمده و قراره که حداقل یک سالی بمانه و دوره کاری ببینه و ... خلاصه خوشحال بود. من مثل دیروز از ساعت ۹ تا ۷ در ربارتس یکضرب نشستم و بلاخره تصمیمی که داشتم را عملی کردم.

حالا مقالاتم تمام شده و دوره ی کاری ام برای COMP و پروپوزال پیش روست. وقتی شب که برگشتم خانه بهت گفتم که خیلی از اینکه اینقدر به من فضا دادی و کمک کردی و با تمام مدت- حتی در ویکند- در کتابخانه بودنم ساختی ممنونم اما کارم را تمام کردم خیلی خوشحال شدی.

خسته ام. بهتره که تنها بهترین آرزوها را برای شروع این سال تحصیلی جدید برای تو و خودم همه ی *دانش جویان* در هر مقطع و سنی بکنم و شرح جزئیات را بگذارم برای بعد.

فردا باید بروم دانشگاه برای تحویل فرم گزارش سالانه بمباردیر و چهارشنبه با هم خواهیم رفت برای جلسه ی معارفه ی TA ها و جزییات تدریس و ... پنج شنبه می خواهم یک کلاس که احتمال داره برایم مفید باشه را امتحان کنم و به عنوان مهمان جلسه اول را حاضر بشم و جمعه هم که باید تدریس سالانه ام را شروع کنم. تو هم تمام هفته جز چهارشنبه که با هم دانشگاه خواهیم رفت به سلامتی میری تلاس و البته برای هفته ی بعد هم که GB سفارش داره و باید کارهای مقدماتی اش را بکنی.

تنها نکته ی مهم اینکه جمعه بعد از کار رفتی دکتر دستگاه گوارش که جواب آزمایش هایت را بگیری. یک رژیم خیلی سخت حداقل برای ۶ ماه خواهی داشت و البته گلوتن و محصولات لبنی و یکی دو چیز دیگر برای همیشه از وعده های غذایی ات حذف شدند- به سلامتی اما امیدواریم که نتیجه ی کار را به زودی و به خوبی ببینی. خلاصه که کار تغذیه ی تو و به طبعش من کمی پیچیده شده اما می دانم که تو از پس همه ی این داستان ها به خوبی بر میای و من هم تازه به تو تکیه می کنم.

خب! تا تو کاملا خوابت نبرده من جمع کنم و بیام پیشت که می خواهم هفته و فصل و سال بی نظیری را شروع کنیم به امید نور حق.
 

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

سفارش سریع

پنج شنبه ای شلوغ بود. در واقع داستان از دیروز عصر شروع شد که تو قبل از آمدن به خانه به من که تازه از کتابخانه که بسته شده بود رفته بودم کافه تا درسم را ادامه بدم زنگ زدی که یک سفارش کار گرفته ای برای امروز و دلیلش هم اینه که این گروه جلسات زیادی در ماه دارند و می خواهی هر طور شده خودت و GB را بهشون نشان بدی. البته قرار بود که زیر ۴۸ ساعت سفارشی قبول نکنی اما پائولا بهت گفت که بهتره این را قبول کنی و خودت هم موافق بودی. این شد که من بعد از اینکه تو از شرکت راه افتادی سمت لابلاز رفتم خانه و ماشین را برداشتم و آمدم آنجا تا با هم خریدها را بیاریم خانه.

از وقتی که رسیدی که حدود ۸ شب بود جز چند دقیقه ای که برای شام نشستی، سر پا بودی تا حدود ۱۱ شب به درست کردن سالاد و ساندویچ ها برای ۱۸ نفر. خیلی زحمت کشیدی و من هم درسم را ادامه دادم به این امید که از امروز شروع به نوشتن کنم. کاری که خیلی خوب پیش نرفت. صبح بعد از اینکه تو و غذاها را رساندم شرکت برگشتم خانه ماشین را پارک کردم و رفتم کلی. تقریبا یک ضرب کار کردم اما فعلا از نتیجه راضی نیستم. البته می توانم خیلی راحت یک چیز سر هم بندی کنم و تحویل مشتی بدم که به هر حال هر کاری هم بهش بدی فرقی نمی کنه چون خودش هم خیلی توی باغ نیست. اما دیشب هم بهت گفتم که دستم به کار سبک نمیره و به همین دلیل کلی چیز خوانده ام و هنوز هم با اینکه مقدمه را نوشته ام اما می دانم که در هر حال کاری نخواهد شد که خیلی بهش تکیه کنم. البته این حسن را داشت که ارتباط عقلانیت در وبر را با کتب فرانکفورتی ها نسبتا خوب متوجه شدم.

اما فردا که آخرین روز هفته هست و تو بعد از کار وقت دکتر تغذیه داری تا بروی و جواب آزمایش ها و به سلامتی رژیم غذایی ات را بگیری. به احتمال زیاد از خوردن خیلی چیزها با توجه به وضعیت دستگاه گوارش و پیچیدگی بیش از اندازه ی روده هات منع خواهی شد. اما به هر حال امیدواریم که نتیجه بخش باشه. بعد از آن هم با پائولا قرار داریم که داره به سلامتی برای همیشه بر می گردد مکزیک. خلاصه که قراره تو باهاش خداحافظی کنی و من هم آشنا بشم تا بعدها که شاید همدیگر را دوباره ببینیم.

شنبه هم داستان پیاده روی ۳۰ کیلومتری تو برای جمع آوری پول جهت بیماران و تحقیقات سرطانی است. شب هم خانه نسیم و مازیار دعوتیم برای خداحافظی آیدا. باید علاوه بر چیزهایی که برای مامان و بابات خریده ای دو هزار دلار هم بدی بهش تا برسونه دستشون. البته اوضاعشون این مدت بهتر شده به واسطه ی فروش کمی سهام اما به هر حال هنوز خیلی راه دارند تا به وضعیت قبل برگردند و به همین دلیل قرار شد نصف پول OGS را که در چک اول آمده بفرستی برای مامانت.

داستان من هم که مشخصه. شب ها کم و بد خوابی - مثل دیشب که ساعت ۱۲ خوابیدیم و قبل از ۵ دوباره با هزار فکر و خیال و تپش قلب بیدار شدم که چی؟ خیر سرم دارم درس می خوانم. خواندنش یک گرفتاریه نخواندنش یک گرفتاری دیگه. خلاصه که باید تمام تلاشم را بکنم که ظرف این چند روز باقی مانده به شروع دانشگاه و درس و تدریس مقاله ی آخرم را هم تمام کنم و بلافاصله استارت COMP را بزنم.

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

با چهار موتور روشن

همین حالا به سلامتی رفتی سر کار تا هفته و ماه جدید را شروع کنی. ماه مهمی خواهد بود چون قراره علاوه بر دهها کار جدید و برنامه هایی که در سر داریم GB هم نشانی از وجودش بده و خلاصه قدمهای اول را برداره.

سه شنبه هست و دیروز که به مناسبت روز کارگر تعطیل بود را تمام مدت خانه ماندیم. دلیلش هم نخوابیدن یکشنبه شب من بود. فکر کنم زیاده روی کردن در خوردن و آشامیدن و مدتها خستگی و کم خوابی دست به دست هم داد تا وقتی که حدود ساعت یک بامداد همسایه ی بی شعورمان پنجره ی واحدش را کوبید تا ببندد از خواب با تپش بیدار شوم و تا حدود پنج صبح پای لپی بنشینم و برنامه ریزی برای امتحان جامع کنم. و همین باعث شد تا تمام دوشنبه را با خستگی و البته نیاز به استراحت بابت اتمام مقالات دیوید و گرفتن انرژی برای مقاله ی وبر از امروز بگذرانم.

تو هم جدا از اینکه نیاز به استراحت داشتی کمی به کارهای خودت رسیدی و کمی هم به آشپزی گذراندی و البته با ایران اسکایپ کردیم و من برای اولین بار پس از سه سال مامان و بابات را دیدم و خوب بود. خود تو هم دومین یا شاید سومین باری بود که موفق به اسکایپ شده بودی و خیلی در روحیه ی دو طرف تاثیر داشت.

هر دو شب فیلمهای هالیوودی خیلی سبک اما خوش ساخت دیدیم که مناسب این شبها هم بود. یکی از نکات مهم دیروز البته برنامه ای بود که برای هفته هامون ریختیم که تقریبا سعی کردیم همه چیز را در آن لحاظ کنیم. از کارهای فرهنگی و هنری گرفته تا ورزش و تفریح و مطالعه. از هفته ی بعد که به سلامتی سال تحصیلی جدید شروع میشه باید روی برنامه پیش برویم.

خلاصه که نرفتن به کاتج کمی حالگیری بود اما این استراحت همانطور که بهت صبح گفتم باعث شد تا توش و توان استارت زدن یک هفته ی پر کار پیش رو - و به امید خدا یک ماه و فصل و سال جدید - را از صبح امروز داشته باشیم.

خب! ساعت ۸ و نیم هست و وقت رفتن به کتابخانه.