۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

لذت از مسیر


تقریبا آخر شب هست. تو داری برنامه ی "ایران من" را که بی بی سی پخش می کند می بینی و منتظری که من بعد از گذاشتن این پست بیام پیشت و آماده ی خواب بشیم. امروز تمام روز را دانشگاه بودی و من هم که صبح با تو آمدم کتابخانه ی دانشگاه تا ظهر کمی درس خواندم و بعد از اینکه برگشتم خانه دیگه کار بخصوصی نکردم.

امروز قبل از کلاس ارسطو با استادت قرار داشتی و اون بهت برگه ی امتحانت را پس داده و گفته که مقاله ات خوب نیست و بهت فرصت دوباره ای داده که مقاله ات را بهتر کنی. البته دلیلش هم این بوده که به نوشته و گفته ی خودش می داند که توان تو به مراتب بیشتر از این مقاله است. حلاصه با اینکه اصلا حاضر نیست دیدگاهش نقد بشه و خودش را به عنوان کسی که سالهاست که ارسطو خوانده معرفی میکنه و معتقده که دانشجویان در حدی نیستند که پرفسور - که پرفسور هم نیست- را نقد کنند، اما قصدش کمک به تو هست.

بعد از حرفهای استادت برگشتی پیش من و فرصت کمی داشتی تا بری سر کلاس بعد اما متوجه شدم که خیلی سرحال نیستی و البته حق هم داشتی. جالب اینکه قبل از رفتنت پیش اون از کلاس صبح که با سیمون داشتی آمدی کتابخانه پیش من و گفتی که با دوستت "کدی" و سیمون صحبت کردی و آنها خیلی تشویق کرده اند که امتحان GRE را بدی و به دانشگاههای آمریکا برای گرفتن دکترا فکر کنی. سیمون بهت گفته که قانون نانوشته ای وجود داره که فارغ التحصیل از آمریکا هم بازار کانادا و هم آمریکا را داره در حالی که اگر از کانادا فارغ التحصیل شوی فقط احتمال بازار کانادا را داری.

این در حالی هست که ایمیل مفصل دیروز باب به تو که باورش نمیشد که تو پذیرش نگرفتی بیشتر بر این بود که خودت را درگیر GRE نکنی. به هر حال تو خیلی با انرژی و خوشحال به من راجع به این داستانها گفتی و رفتی پیش استاد ارسطو و بعد با حالی گرفته و شک کرده به توان خودت برگشتی.

عصر که از کلاس برگشتی خانه تقریبا دو ساعتی با هم حرف زدیم و من سعی کردم که قانعت کنم که نباید زود امیدوار و زود ناامید شویم. ضمن اینکه بابت ساختار فرهنگی و اجتماعی که در ایران در آن بزرگ شده ایم گویا یادمان رفته که باید از پیمودن مسیر بیشتر از هر چیز دیگر - حتی احتمال گرفتن مدرک و کار دانشگاهی- لذت ببریم. خلاصه که گفتم که باید از داستان بدو بدو و رقابت احمقانه در شرایطی که واقعا امکان رقابت وجود نداره فاصله بگیریم. به نظرم باید بیش از اینکه به این نگاه کنیم که دانشگاه و سیستم از ما چی می خواهد ما ببینیم که از آنها چه می خواهیم. من به تو گفتم که در "قطب و سویه ی "علاقه ی محض بیش از هر چیز به فلسفه هنوز علاقه دارم اما امکان موفقیت و کار در آن به مراتب بخاطر طبیعت گروه های فلسفه و توان من کمتره و در قطب دیگر مثلا روابط بین الملل هست که فکر می کنم که هم در آن امکان موفقیت دارم و هم مسیر راحتتری را. اما تصمیم دارم چیزی در میان این دو قطب را انتخاب کنم و اگر قرار باشد تنها بین این دو قطب باشد باز هم به سمت علاقه خواهم رفت تا امکان کار.

خلاصه که با هم کلی حرف زدیم و فکر کنم که تو هم تا حدودی قانع شدی. و از آن مهمتر اینکه تو به این نتیجه رسیده ای که شاید بهترین تصمیم بعد از این یکسال بسیار سخت درسی و مهاجرتی این باشه که کمی امسال را استراحت کنی و کار و جا افتادن در جامعه مثل روزهای آخر در سیدنی.

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

امروز تمام شد


امروز:

تو صبح رفتی جلسه ی گروه اخلاق دانشگاه تون که قراره کنفرانسی را برگزار کنید و تو هم مسئولیت پنل خاورمیانه را به عهده گرفته ای. بعد از اینکه حدود ظهر برگشتی خانه و با هم نهاری خوردیم تا همین الان که ساعت نزدیک 12 شب هست داشتی سیاست ارسطو را می خواندی و یادداشت برداری می کردی برای فردا. چند تایی هم ایمیل برای دنی و باب و سیمون زدی و خلاصه تمام روز را روی مبل نشستی و درس خواندی.

من اما؛ هیچ. بطالت و بطالت و بطالت.

امروز تمام شد.

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

مسافران


سه شنبه آخر شب هست. تو از خستگی خوابت برده و من هم بعد از نوشتن این پست میام توی تخت. امروز تو پرزنتیشن درس روسو را داشتی و راضی بودی و من هم بعد از کلاس با اشر به جلسه ی سه نفری مون - آنا و سنتی- برای کارهای کنفرانس رفتم که تا ساعت 3 طول کشید. بعد از آن هم سخنرانی "جرج کامینال" را در گروه شرکت کردم که درباره ی تز کتاب جدیدش بود و اینکه فرانسه اساسا هرگز وارد فاز کاپیتالیستی در تاریخ پیش از قرن 19 و حتی بیست خودش برخلاف ادعاها و مانند انگلیس نشده. سخنرانی جالبی بود. البته از بس که لغات تخصصی در زمینه ی تاریخ قرون وسطی و شهر و روستاها در آن زمان داشت که خیلی از نکاتش را متوجه نشدم. بعد از سخنرانی آنا هم گفت بسیاری از این واژه ها را نمی شناسد. خلاصه بعد از سخنرانی دوباره با آنا کمی به کارهای کنفرانس و داستان پوستر و هماهنگی های کلی رسیدیم تا من برگشتم خانه که ساعت تقریبا 7 شده بود.

تو داشتی ارسطو می خواندی و البته خیلی خسته بودی. جالب اینکه امروز بازوی چپ هر دومون بخصوص تو بابت واکسنی که دیروز بهمون زدند خیلی درد گرفته بود. تو که آخر شب نمی تونستی حتی دستت را بالا بیاری.

امروز تو هم با عزیز حرف زده بودی و هم با پسرهای دایی حسین که خیلی سر شوق و ذوق آورده بودن تو را. با مامان و بابات هم صحبت کردی و بهت خبر خوش آمدنشان را داده اند. به سلامتی قرار هست که 25 آوریل بیایند. بابات تا بعد از تولد تو می ماند و 16 می بر میگرده و مامانت یک ماه بعدش. وقتی بهت گفتم من کمی درس خواهم داشت اما حتما سعی می کنم برای آمدن آنها و اگر مسافرتی رفتیم وقتم را آزاد کنم خیلی خوشحال شدی.

باید سعی کنیم که خیلی بهشون خوش بگذره. و البته علاوه بر استراحت جسمی و روحی برای تحمل شرایط ایران دوباره آماده بشوند تا به امید خدا زودتر کارهایشان درست بشه و بیایند همینجا.

با مادر هم در آمریکا حرف زدیم که خوشبختانه حالش خوب بود و فعلا با همسایه هایش مشغول و سرگرم عید دیدنی و اینجور رسم و رسوم هاست.

فردا هر دو کلی باید درس بخوانیم. من که وضعم افتضاحه بخصوص بعد از اینکه معلوم شد چقدر بابت هفته ی بعد و سه روز کنفرانس کار داریم از همین آخر هفته تا آخر هفته ی بعد.

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

No matter. Try again. Fail better


خب بعد از چند روز اینجا آمدن باید دلیل حاصی داشته باشه و البته داره. اول اینکه علیرغم با دوستان بیرون رفتن و دکتر برای چک آپ و کمر درد من و یک روز تمام سرماخوردگی و سردرد تو که مشخصتر درباره شون خواهم نوشت مهمترین و البته ناراحت کننده ترین خبر را تو روز جمعه وقتی من از دانشگاه برگشتم و هنوز چند ساعتی وقت داشتیم تا برای رفتن به رستورانی که جیو برای تولدش همه را دعوت کرده بود آماده بشیم به من دادی. دانشگاه یورک و دپارتمان ما به تو برای امسال پذیرش نداده است. واقعا هنوز هم که چند روز از این داستان میگذره باورم نمیشه. البته می دانم که بد شانسی هم در کنار رقبای قوی داشتی و آن اینکه تو نمرات دانشگاه تورنتو را تازه امسال می گیری که هم نمرات به مراتب بهتری از جامعه شناسی سیدنی هست و هم رشته ات مربوط و مرتبط تر هست. با این حال واقعا باورم نمیشه.

به هر حال بگذار که به ترتیب روزها و کارها بریم جلو. از پنج شنبه بگم که روز برفی و سردی بود و تو فقط کلاس صبح سیمون را رفتی و برگشتی خانه مقاله ات را که "مگان" دوست آنا که پروف رید است برایت پس فرستاده بود درست کردی و رفتی به استاد عوضی و احمق درس ارسطو دادی و آمدی پیش من که در نوبت دکتر برای کمر دردم نشسته بودم. وقتی آمدی گفتی که چقدر بچه ها از تجربه ی آمدن دانشگاه تورنتو ناراضی و ناراحت هستند. اینکه هیچ یک از بچه های خودتون پذیرش نگرفته و اینکه استادهایی مثل این درس ارسطو با لجاجت نمرات پایینی به همه داده است و به قول سیمون به هر حال این در کارنامه تون خواهد ماند و ... گفتی. دکتر هم چیز خاصی نگفت جز دادن مسکن و نوشتن چند جلسه فیزیوتراپ که من نرفتم.

شب برای عید دیدنی رفتیم منزل خاله عفت و طبق معمول خیلی زحمت کشیده بود و دو سه مدل غذا - که باز هم طبق معمول از ترشی نمیشد خورد- درست کرده بود. موقع برگشتن هم به تو دو تا دیس که برایت خریده بود با دوتا گلدن کوچک اما بسیار زیبای شمعدانی داد که آوردیم خانه.

جمعه من رفتم دانشگاه و وقتی رسیدم و به تو زنگ زدم گفتی داری با تهران اسکایپ می کنی که علاوه بر مامان و بابا و مادربزرگت عمه مهنازت با بچه هایش آمده بوند تهران برای دیدن مادرشون. خیلی باعث تعجب بود که شوهرش بعد از سالها بهش اجازه داده از خانه بیاد بیرون! به قول خودش انقلاب کرده بود.

قبل از شروع کلاس با آنا قرار داشتم که پوسترهای کنفرانس را که چهارشنبه چاپ کرده بودم بهش بدم تا با سنتی روز یکشنبه بخشی از آنها را نصب کنند و من هم بقیه شون را در طول هفته. کلاسم که تمام شد و آمدم خانه تو خبر پذیرش نگرفتن را بهم دادی که واقعا شوکه شدم. مطابق معمول تو با روحیه ای مثال زدنی خیلی راحتتر از من با موضوع برخورد کرده بودی و گفتی که این یکسال پیش رو را کار می کنی و تلاش می کنی که بیشتر جا بیفتیم و امتحان GRE را خواهی داد تا برای سال آینده برای دانشگاه مک گیل هم اقدام کنی. من که خیلی خیلی حالم گرفته بود و هست توسط تو کمی آرامتر شده ام. به قول تو باید ایمان داشته باشیم که همیشه بهترین برامون پیش آمده بدون اینکه در آن لحظه دلیلش را درست فهمیده باشیم. نمونه اش هم قبولی من در یورک با تمام مزایایی که هم برای خودم به لحاظ دوسال درس داشت و داره و مزایایی که بایت بیمه و کار و حقوق بهمون داده.

شب کارهامون را کردیم و رفتیم رستورانی که جیو برای تودلش همه را دعوت کرده بود در محله ی ایتالیای کوچک یا "لیتل ایتالی" که رستوران خوب اما بی دلیل گران بود. نزدیک به پول دو سه تا شام دو نفری را دادیم برای غذایی که خوب بود اما نه آنقدر که بابتش پول دادیم. البته با عده ای از بچه ها بودیم و خوش گذشت. موقع برگشتن تو با اینکه من بهت گفته بودم که خیلی هوا سرد شده کلاه مناسبی نداشتی و همین باعث شد که با سردرد خوابیدی و تمام روز شنبه را با سردرد وحشتناک و بی حالی در تخت خوابیدی. من رفتم از "منولایف" نهار گرفتم که چیزی مقوی و گرم بخوری. به علی هم زنگ زدم که متاسفانه تو مریض شده ای و با اینکه دایم میگفتی حالا شاید تا شب خوب بشی اما نمی تونیم بیاییم و همین هم شد. تقریبا تا یکشنبه پیش از ظهر خیلی حالی نداشتی و سردردت هم با اینکه کمتر شده بود اما هنوز سرجاش بود.

یکشنبه اما روز بهتر و متفاوتی شد. بعد از اینکه خانه را صبح با سردرد تو و کمر درد اذیت کننده ی من تمیز کردیم نهاری خوردیم و آماده ی رفتن به رسیتال گیتار جان ویلیامز در رویال کنسرواتوار شدیم و عجب گیتاری گوش کردیم. واقعا که لقبش که "سفیر گیتار" هست برازنده اش هست. هم از محیط و سالن خوشمان آمده بود و هم بخصوص از بخش دوم برنامه اش که بیشتر ساخته های خودش بود و واقعا گوش و روح نواز. جان ویلیمز را من از طریق یوتویب شناخته بودمش سالهای اول در سیدنی و بعد که اینجا پوسترش را دیدم و به تو گفتم تو گفتی بیا به مناسبت عید بهم کادو بدیم و این کنسرت را بریم. رفتیم و یا اینکه گران بود - نزدیک 170 دلار- اما لذتی وصف ناپذیر بردیم.

برگشنتی در مسیر به پیشنهاد تو رفتیم "یورک ویل" و قهوه ای نوشیدیم و ساعتی گپ زدیم و من بهت گفتم که در طول مدت رسیتال به این فکر می کردم که این آدم برای کسانی می سازد و می نوازد که آنها خودشان به عنوان نخباگان این حوزه در لایه ی دوم روی لایه ی پایینتر تاثیر می گذارند و آنها روی لایه ی مثلا نوازندگان پاپ. نکته ی داستان اینه که ما باید تکلیف خودمان را با خودمان مشخص کنیم اینکه برای چه لایه و چه سطحی باید کار کنیم. مخاطبان فرضی ما چه کسانی خواهند بود و از همه مهتر توان و تلاش ما در این مسیر چه حد است. تو هم با توجه به همین نکات گفتی که باید علاوه بر نظم کارهای مهم دیگری هم بکنیم از جمله محدود کردن خودمان به مسیر و لوازمی که این تصمیم با خودش به همراه داره در یک کلام باید با خودمان صادق باشیم.

خلاصه قرارمون را گذاشتیم که درستش کنیم. من اولین مشکل بخصوص خودم را گفتم که کل نگری است. یک دفعه همه چیز را با هم شروع کردن و کل را درست کردن در حالی که هر کلی را باید از طریق جزییاتش "فیکس" کرد. وزن و تغذیه، ورزش و تفریح، درس و زبان های دیگر، نوشتن و خواندن و خلاصه هر چیز دیگری را که این کل را تشکیل میدهند باید یک به یک دریافت. از بس بزرگ شده که شروع کردنش برایم غیر ممکن شده.

یکی دو روزی هست که کمی حجم غذامون - بخصوص من باید این کار را جدیتر بگیرم- داریم کنترل می کنیم. کمر درد من هشدار بسیار مهمی هست به هر دوی ما. ورزش و درس خواندن، کتاب و رمان خواندن، آهنگ ها و فیلمهای خوب دیدن و شنیدن خلاصه در یک کلام بهداشت تغذیه ی بدن و روان.

امروز - دوشنبه- هم رفتیم دکتر برای چک آپ. برای من کار بخصوصی نکرد اما برای تو تستهای زنانه را گرفتن لازم بود. حالا قرار شد که یک روز بریم برای آزمایش خون. بعدش هم رفتیم دکتر چشم پزشک. البته چون تو فردا برای درس روسو - که اتفاقا استادت خانم کینگستون را دیروز در سالن ورودی کنسرواتوار دیدیم- پرزنتیشن داری و الان هم داری حسابی می خوانی نتونستی که چک آپ کامل کنی. دو تا قطره در چشمهای من انداخت که تا ساعتها نمی تونستم درست ببینم. همین الان هم بعد از 6 ساعت چشمهای از فرط خستگی توان کار ندارند- بهترین توجیه برای درس نخواندن امروز من البته هیمن بود.

اما قبل از اینکه نوشته ی بلند این چند روز را تمام کنم دوست دارم تاکید کنم که چقدر تو با روحیه ی قوی و مناسبی که داری و من را هم روحیه داده ای رو به جلو گام برداشته ای و برای سال آینده با امیدواری حتی من را هم ناخودآگاه به تلاس برای رفتن به یک دانشگاه سطح بالاتر تشویق کرده ای. من هم قصد دارم برای GRE اقدام کنم و شاید هر دو رفتیم مونترال. همانطور که هر دو اعتقاد داریم مهم در راه بودن هست. و تو به هر دومون یادآوری کردی که باید بریم جلو و به اینجا و الان و کم قانع نشیم.
یاد بکت افتادم که گفت:
Ever tried. Ever failed. No matter. Try again. Fail again. Fail better

برای همین هست که بی تو هیچم و اینگونه عاشقتم.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

روزهای شلوغ


ساعت شش و 21 دقیقه ی چهارشنبه ی بسیار برفی و البته سرد است. تو در حال نوشتن مقاله ی پایان ترم ارسطو هستی و من روبرروی تو روی مبل نشسته ام و با کمر دردی که گویا قصد رفتن ندارد اینجا پست می گذارم. دیروز بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم که روزی طولانی و مفصل بود نهاری خوردیم سر شب در واقع. بعد که لپ تابم را روشن کردم و کمی در سایتها چرخ زدم، لپی - به قول استرالیایی ها- ویروسی شد و کاملا خوابید.

امروز صبح زود بیدار شدم و با زحمتی که به ناصر آن سر دنیا دادم دوتایی از طریق هدایت از راه دور ویندوز ریختم و حالا لپی نو شده اما برنامه های بسیاری را باید کم کم روش بریزم و از همه مهمتر اینکه به اینترنت وصل نمیشه که شاید هم به قول تو توفیقی اجباری باشد برای اینکه کمی در این مدت درس بخوانم. قصد ندارم که حالا مشکلش را رفع کنم و به قول تو بهتره کمی تنظیم درس و کار کنم.

دیشب که تولد مادر بود باهاش حرف زدیم و کمی سرماخورده بود اما در مجموع خوب وسر حال بود. امروز هم کارت سال نو مامانم رسید و کارتی اختصاصی برای تو که به قول جالبترین و خنده دارترین کارتی بوده که تا حالا گرفته ای. بچه ای در سینک ظرفشویی قاطی ظرفهای شسته و نشسته مستقیم با حیرت به دوربین و مخاطب نگاه می کنه. متن اصلی کارت اینکه که بهتره بابا هم کمی بچه داری کنه. اما مامانم تنها یک سطر کوتاه نوشته: نازنین جون کجای کاری؟
صدای خنده ی تو توی گوشم پیچید. به قول تو دیگه درخواست رسمی شده.

فردا تو کلاس داری و من احتمالا با کمر درد در خانه می مانم تا سر شب که قراره برای عید دیدنی بریم خانه ی "خاله عفت". جمعه هم من دانشگاه دارم و شب هم تولد جیو دعوتیم. شنبه شب خانه ی دنیا همسر علی مهمانیم و یکشنبه هم کنسرت "جان ویلیامز" و دوشنبه باید برای چک آپ دکتر بریم. سه شنبه تو پرزنتیشن درس روسو را داری و من کلاس و مثل دیروز جلسه ی هماهنگی برای کنفرانس هفته ی اول آوریل گروه خودمان. البته که روزهای پرکار و لذت بخش و خوشی پیش روست. اما برای من - با اینکه تو دایم تاکید داری خیریت هر تصمیم را درمورد دانشگاه و پذیرشت را در نظر داری و درست هم می گویی - انتظار شنیدن خبر پذیرش قبولیت به دقیقه شماری افتاده. هر چند واقعا امید و آرزویم خیریت و صلاح توست.

به هر حال روزهای شلوغی و شادی را - به امید خدا- پیش رو داریم.

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

ره به مشرب مقصود


سلام. سال نو مبارک. سال و دهه ی نو مبارک و فرخنده.
سلام

امروز دوشنبه اول فرودردین 1390 و 21 مارچ 2011 یک روز بارانی و بسیار زیباست. دیشب بعد از تحویل سال نو در کنار قشنگترین سفره ی هفت سینی که تو چیدی روی صندوقی که در واقع چمدانهای ماست و تنها رویش را با تخته ای بزرگ پوشانده ایم و پارچه ای مناسب روی آن قرار داده ایم و همه فکر می کنند که صندوقی بزرگ است، و گرفتن چند عکس زیبا با ایارن و آمریکا حرف زدیم و به خانواده هایمان سال نو را تبریک گفتیم. مادر که خانه ی خاله آذر بود و برای اولین بار موفق شدیم که اسکایپ کنیم بسیار خوشحال از دیدن ما با لباس و آرایشی بسیار دلنشین در حال حرف زدن با ما از این طرف و از طریق لپ تاب ما با ایران که داشتیم با مامان و بابات حرف میزدیم بود و خلاصه تبریکات سال نو. عمو علا هم از خانه ی عمو مجدی زنگ زد و با همه از جمله مادربزرگم و عمه ام نیز حرف زدیم و خلاصه گفت که احتمالا برای تابستان یک سر به ما خواهد زد.

بابات اما از اینکه سال نو را تنها و در غیاب ما بچه ها البته در کنار مامانت و مامانش تحویل کرده بود کمی دلخور بود و دلتنگ بیشتر. بعد از موج اول تلفنها دوباره با آنها در ایران و بعد هم آخر شب تو به اصرار که می خواهی مادر را درست و حسابی ببینی با آمریکا تماس گرفتیم. من که موفق نشده بودم با مامانم حرف بزنم - با توجه به وضعیت اقتصادی و روحی که دارند خیلی هم عجیب نبود که تلفن نداشته باشند- بعد از اینکه با مادر برای بار دوم نزدیکهای ساعت یک بامداد حرف زدیم گفت که مامانم خواب بوده و حالا بیدار است. خلاصه با آنها هم حرف زدیم تا با همه ی اصل کاری ها حرف زده باشیم.

سبزی پلو و ماهی که دیشب درست کرده بودی بی نظیر شده بود. به نظر من امسال زیباترین و بهترین سفره هفت سین و شام دو نفره ی خودمان را داشتیم. البته کمر درد من کمی موجب ناراحتی هر دو شده بود بخصوص اینکه تمام شب را با درد صبح کردم و چند مرتبه ای هم از خواب با بی قراری و بی تابی بیدار شدم. امروز البته بهترم و روحیه ی عالی هر دو با این هوای زیبا و زنگ زدن به عزیز و حاج آقا در تهران بهتر هم شده.

خلاصه که دیشب شب خاص و خوب سال تحویل بود. بابک برایم اس ام اس زده بود و من پیشتر در فیس بوک به انها تبریک گفته بودم. کارتهای تبریکمان هم هم به ایران و هم به آمریکا و هم به استرالیا رسیده و خلاصه همه چیز سر وقت انجام شده. به تو گفتم که این کمر درد هشداری به موقع است برای جدی گرفتن سلامتی مون. و واقعا هم که چنین است.

اما کارتی را که گرفته بودیم تا چیزهایی که برای این دهه قصد داریم با تلاش و خوشی و دقت و آرامش بهشون برسیم بعد از سال تحویل بهم دادیم و هر کدام آن بخش خود را برای دیگری خواندیم. تقریبا مشترک بود البته با یکی دوتا فرق و یک سوپرایز از طرف من. آنهایی که تو نوشته ای همان اولویت هایی است که من هم برای زندگی مان نوشته ام. سلامتی و ورزش، آرامش و لذت و مسافرت- به قول تو مسافرتهای نزدیک و دور کوچک و بزرگ، درس و ساختن زندگی و البته تو نوشته ای که باید به خانواده هامون کمک کنیم. من هم که ساز و زبان و البته در صورت امکان بچه دار شدن را اضافه کرده بودم و تو باور نمی کردی که من چنین موردی را نوشته باشم.

امروز پیش از ظهر تو به سلامتی رفتی با قرار قبلی پیش سیمون چمبرز تا هم در مورد مقاله ی پایان ترمت با اون صحبت کنی و هم درباره ای اینکه چطور شده که هیچ یک از بچه ها موفق به گرفتن پذیرش نشده اند. به تو گفته که حتما برای سالهای بعد هم اقدام کن و امسال با توجه به کاهش سهمیه و از آن طرف قبول کردن تمام بچه هایی که "آفر" گرفته اند - برخلاف سال قبل که کار را به راند دوم کشانده بود- و البته آن نمره ی درس کینگستون تو که +B شده و تاثیر گذاشته چنین داستانی اتفاق افتاده. واقعا این کینگستون خیلی مخرب بود. هم کلاسش از تو خیلی وقت بی جا و مورد گرفت و هم آن "رفرنس لترش" هم نحوه ر دروغ گفتنش به تو و هم از همه مهمتر نمره اش به مقاله ای که به عنوان "بوک چپتر" تا دو ماه دیگر چاپ خواهد شد. سیمون هم وقتی فهمید که این نمره چقدر دور از انصاف است به تو پیشنهاد کرد که سال آینده که اقدام کردی بنویسی که از همان نمره تو فصلی برای یکی از کتابهای مرتبط با انتشار دانشگاه نوشته ای.

اما تو بهم گفتی که در راه برگشت از کویینز پارک در این هوا خیلی بابت حرفی که به سیمون زده ای خوشحالی و ان اینکه به او گفته ای که برای زندگی و یاد گرفتن اینجا آمده ای و هیچ چیز مانع این هدف و مسیرت نخواهد شد چون می دانی جطور به اینجا رسیده ای و از کجا و با چه شرایطی آمده ای و از همه مهمتر چقدر بین دغدغه های تو و آمال و آروزهایت با دوستان "کانادایی ات" تفاوت است. تو به چه نگاه می کنی و چه می اندیشی و چگونه و در آرزوی رهایی انسانهایی هستی که بطور انضمامی در بند بودنشان را زیسته ای و اکثر دوستان و همکلاسی هایت بنا به شرایط دیگرو مختصاتی دیگر، گونه ای دیگرندو البته که به هیچ کدام ایرادی نیست.

و من می دانم و ایمان دارم که تو راهت را پیش خواهی برد. که ما مسیر را خواهیم پیمود که ما - من و تو، تو و من- به اوج خواهیم رسید. چرا که نیک از تفاوتها می دانیم و از سر و رمز راه که؛ اوجی در کار نیست مگر پیمودن. تنها راه است که باید پیموده شود. تنها ایستادن بر مرزهای زندگی و انسانیت. پس مبارک است این سال و دهه. این آغاز و دورود.

فال حافظ امسال مان هم موید همین نکته بود. فالی که با حلول سال نو بر ما چنین آمد:
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
...
ای آنکه ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش

با شاهد بی نظیرش:
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

نور و ساز و سعادت و امید را آرزو می کنم: شاعرانه و انسانی زیستن را


به سلامتی تا یک ساعت دیگه یعنی هفت و بیست دقیقه عصر سال تحویل خواهد شد و سال و دهه ی جدید از راه خواهد رسید. جالب اینکه اولین دقیقه ی سال و دهه ی نو که حتما از جمله ی بهترین ها و مهمترین دهه های زندگی ما و آغازی بر بسیاری از پدیدههای نو و یگانه است دقیقه ی 21 است.

دیشب دو تایی با هم رفتیم خانه ی عدنان که یوگسلاو الاصل و البته بزرگ شده ی آمریکاست و پارتی گرفته بود و با آنا و سنتی که آمدند شدیم کلا 9 نفر. شب بدی نبود البته اکثرا از استادهای بی خود و بعضا بی سواد دانشگاه می نالیدند. یکی از مهمترین چیزها البته تجربه ی "شان" بود که برام با جزییات گفت که دیوید استاد با سواد و البته بسیار گرفتار و در واقع بد قولی هست و توصیه اش این بود که برای سوپروایزری روی اون هیچ حسابی نکنم. به هر حال با توجه به اینکه دوست داشتیم بریم و کمی با دیگران و تجربه هاشون آشنا بشیم شب خوبی بود. از دیشب قبل از خواب کمی کمر درد داشتم که امروز دیگه به اوج خودش رسیده و واقعا ب سختی راه میرم و جابجا میشم. البته جارو و طی را زدم اما تمام کارهای دیگه را تو کرده ای. از تمیز کردن حمام و دستشویی تا شست و شو و تمیزکاری های آشپزخانه و حالا هم که به سلامتی قراره سفره ی هفت سین را پهن کنی و کنیم.

بعدش هم که باید کلی تلفن بزنیم و البته قراره با مادر در خانه ی خاله آذر اسکایپ کنیم که امیدوارم بشه و خلاصه به فال نیک بگیریم. برای خرید شراب سفید و البته نشان دادن چشمم که کمی ملتهب شده رفتم بیرون و برای عید - با اینکه قرار نبوده چیزی برای هم بگیریم اما نمیشه که بلاخره من از تو بزرگترم- برای تو کتاب سال کانادا را گرفتم که می دانم منتظر اولین فرصت خواهی بود تا بخریش. The Birth House

خب! به قول این آهنگی که الان داره پخش میشه "وقتشه وقتشه وقت رفتن وقتشه" و وقت رفتن دهه ی زیبای هشتاد و آمدن دهه ی زیباتر نود هست. مهمترین آرزوی من در این دهه بخصوص سلامتی و خوشی و سعادت و آرامش و عمر با عزت و طولانی و پرثمر برای زندگی مون هست. برای زندگی عزیزان مون و برای زندگی همه. بخصوص رنج دیدگان.

با امید و هزاران آرزوی زیبا این دهه و روزهای طلایی را آغاز خواهیم کرد. برای ساختن و لذت بردن و لذت بخشیدن. از خدا می خواهم دوست بداریم و دوست داشته شویم. بهترین ها را بگوییم و بشنویم. امید را در دل داشته باشیم و امید به دل ها بنشانیم. آرزو می کنم موجب افتخار و سعادت برای خودمان اطرافیان و عزیزانمان و همه باشیم.

آرزو می کنم که شاعرانه زندگی کنیم و نور و شعله و نغمه ی ساز را همراه روح و روان مان داشته باشیم. آروز می کنم که شاهد بلندترین پرشها و به راه زدن های پر ثمر باشیم.
آرزو می کنم که دهه ها در کنار هم شاد و خوش و انسانی زندگی کنیم.

آرزو می کنم که انسان باشیم و انسان را رعایت کنیم.


۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

دهه ای یکتا و یگانه خواهد آمد تا جای یکتای دیگری را بگیرد


خب این پست شماره ی 450 هست که بطور اتفاقی پست مهمی شده. امروز صبح تو با خواب زیبایی که دیده بودی از خئاب بیدار شدی و وقت من از حمام برگشتم بهت گفتم امروز آخرین نه تنها روز از سال 89 هست که آخرین روز از دهه ی مهم زندگی من و تو است. دهه ی هشتاد. دهه ای که در آن با هم عقد کردیم درست در خرداد 80 و بعد با کمک به داریوش و مامانم و امیرحسین برای رفتنشون به آمریکا - از کمک حالی و مالی گرفته تا هر کار دیگری که وظیفه ی من به عنوان فرزندشون بوده گرفته تا فرستادن مادر به آمریکا بعد از مدتها از این بیمارستان به اون بیمارستان، تا زندگی دو نفری مون در خانه ی سراج و چاق شدن مون و خوش گذروندن مون با خانواده ی تو و رفتن جهانگیر به دبی تا آمدن دایی من و فروش خانه با آن وضعیتی که تنها باعث تاسف همه ی ما شد و البته ضرر خودش و بقیه و گرفته تا رفتن ما به خانه ی مامان و بابات و البته گذروندن دوره ای خوب و خاطره انگیز تا قبول نشدن تو در کنکورهای فوق و عدم درس خواندن درست من تا شروع به انجام کارهای کانادا آمدن مثل فرانسه خواندن تو گرفته تا تصمیم مون برای رفتن به استرالیا برای درس خواندن و از آنجا اقدام برای کانادا کردن و رفتن تو به کلاس شرینی پزی تا بعد از دو سال تمام - از تیرماه 83 تا تیرماه 85- خانه ی مامان و بابات گرفتن عروسی و گودبای پارتی در همان شب و ترک ایران به مقصد دانشگاه سیدنی و چهار روز بعد. زندگی از 7 جولای 2006 در استرالیا و تجربه کردن بسیاری از چیزها با قیمتهای گزاف و البته لذت بردن و دوست و دوست داشتنی پیدا کردن. چهار سال زندگی بسیار زیبا و تکرار نشدنی در استرالیا، یادگرفتن زبان برای من و گرفتن دوتا مدرک فوق لیسانس توسط تو و چاپ مقالاتت و کار کردن هر دو و گرفتن لیسانس من و شاگرد ممتاز شدنم و گرفتن دیپلم افتخار از دست نماینده ی ملکه در شبی که تقریبا تمام اعضای اصلی خانواده هامون آمده بودند پیشمون. بعد داستان های ناگورا اما امید بخش ایران و حالا تمام خاورمیانه و بعد آمدن به کانادا و دیدن خانواده ی تو در دبی و چهار پنج روز زیبا را آنجا داشتند و رسیدن به کشوری که قرار است خانه ی دوم ما باشد بعد از کلی زحمت کشیدن تا رسیدن به اینجا از کسب امتیازات لازم تا بالاتر از آن از چندین مدرک گرفتن تا گذراندن چندباره ی مصاحبه های "بی ربط".

حالا بعد از جند ماه در اینحا بودن و آرام آرام در حال شکل دادن به نت ورک اینجامون و گرفتن سومین فوق لیسانس تو و اولین من در سال آینده. و البته به امید خدا ادامه دادن تا دکترا و بالاتر در صورتی که میسر بود و کار کردن و کار کردن و تاثیر گرفتن و تاثیر گذاشتن. تغییر دادن جهان بعد از اینکه جهان ما را تغییر داده.

خلاصه که دهه ی بی نظیر، سخت و صعب و شیرین و یگانه ای را پشت سر گذاشته ایم و به امید دهه های به مراتب موفقتر و بهتر هستیم.

بعد از اینکه امروز رفتیم یکی یک راکت بدمینتون برای خودمون به پیشنهاد تو برای ورزش گرفتیم و چندتا گلدون برای سال نو و من رفتم سلمانی و کارتی گرفتیم که توش پنج شش چیز مهم که می خواهیم در این دهه انجام دهیم را برای هم بنویسیم. من که شش هفتا آماده کرده ام. اینجا می نویسم برایت و فردا آنهایی که تو نوشته ای را خواهم نوشت. البته می دانم که موارد تکراریش زیاده چون هر دو یک روح هستیم در دو بدن، زیبای من.

اما مواردی که قصد دارم بنویسم که باید در دهه ی 90 انجام دهیم در صورت برنامه ریزی و امکان:
1. ورزش کردن برای سلامتی و ترکیب مناسب یافتن
2. دکترا گرفتن
3. زبان های دیگر یاد گرفتن: تو زبان سوم و من زبان دوم حداقل
4. ساز زدن هر دو
5. دیدن حداقل پنج کشور دیگه
6. خرید خانه و شکل دادن به زندگی مون از نظر مالی
7. و اگر شد و امکانش بود شاید آمدن ایلیاد و سروناز و ... کسی نمی دونه! نه؟

به هر حال قراره که برای آینده به همان اندازه برنامه ریزی کنیم که برای تازه ها گشوده باشیم و بخصوص برای تجارب نو و زیبای پیش رو. راستش را بخواهی با پیشنهاد تو بابت رفتن امشب پارتی بچه های دانشکده ی من - خانه ی عدنان- که قرار نبود بریم اما تو گفتی بیا بریم شروع شده. خواب زیبای تو هم دیدن سوئد با جزییات در کنار خاله فریبا و عمو نجمی بود که خیلی برایت جالب بود و دل انگیز اینکه هر دو داشتیم لذت می بردیم و البته تجربه می کردیم زندگی را.

پس به سلامتی زندگی.


شرطی مهم با ناصر


پنج شنبه با دانشگاه رفتن تو و جمعه با دانشگاه رفتن من روزهای عادی بودند. البته تو دیروز دکتر رفتی و برای پایت یک MRI هم نوشت که انجامش دادی تا خیالت بابت همه چیز راحت بشه. از چهارشنبه شب که بعد از برگشتن از خانه ی "سنتی" از روی آتش چوب کبریت پریدی و کمی پا درد گرفتی هنوز کمی پا درد داری. به هر حال این داستان دو روز گذشته ی ما بود که با درس نخواندن من کاملا مثل قبل جلو رفت.

اما دیشب موقع خواب بود که ایمیلی از ناصر داشتم که طبق معمول دوباره - علاوه بر فشار درسی و زندگی و به دلیل ضعف تئوریک به نظر من و البته ناراحتی بابت شرایط کلی ایران - دچار ناامیدی از وضعیت شده بود و برایم ایمیل زده بود که همانطور که قبلا هم گفته ام حکومت به راحتی اوضاع را کنترل می کنه و امیدواری من بی پایه است و ... . خلاصه با هم چت کردیم. البته اون در پی جی آرک بود و نمی تونست حرف بزنه اما صدای من را می شنید و در جواب برایم می نوشت. خلاصه با هم یک قرار گذاشتیم و شرط بستیم. البته به قول خود ناصر هر دو از صمیم قلب آرزو می کنیم که من برنده بشم. اما شرطمون درباره ی تغییر اوضاع ایران تا نیمه ی دهه ی 90 شمسی هست که از فردا شروع میشه به سلامتی. من که خیلی خوشبین هستم و البته نافی امکان بدتر شدن شرایط در کوتاه مدت نیستم اما می دانم که حکومت در ضعیفترین موقعیت خودش طی سه دهه ی گذشته قرار داره و این سرکوب تنها ناشی از ترس حکومت هست و نه قدرتش. حکومتی که نتونه جمهورش را قانع و به نسبت راضی نگه داره در سراشیبی قرار میگیره. خلاصه که شرط بستیم. ناصر معتقده که اینها ماندنی هستند و از اینها منظورش تندروهاست. و نه حتی معتدلها. البته به شخصه فکر می کنم که اتفاقات پیش رو بیش از اینکه بلیط تندروها را باطل کنه که خواهد کرد بلیط موج سواران را باطل می کنه. چه اصلاح طلب خواهان حفظ وضع موجود چه تایید کنندگان کلی ساختار.

تصمیم گرفتم که متن چت - البته یکطرفه مون- را برای ثبت اینجا بگذرام. چیزهای دیگه ای هم وجود داره که موضوع مورد بحث ما در اینجا نیست. تنها نکته ی دیگر داستان حرف ناصر درباره ی ستایش بود که معتقده نمی تونه از پس زبان در این مدت بربیاد و بنابراین بهتره برای اینکه رعایت حال دنی و اعتبارش را بکنه انصراف بده حداقل شرایط را برای حسین برادرش نگه داره. البته هر دو پذیرش گرفته اند و شاید که چون واقعا در حال حاضر موقعیت و شایستگی ورود را ندارند بهتر باشه این کار را بکنه. به ناصر گفتم که واقعیتش اینه که ما هم در شرایطی نیستیم که این نکته را به آنها بگوییم ضمن اینکه همانطور که خود ناصر هم گفت شاید اساسا اشتباه بوده که به ستایش اصرار کرده که اون هم آپلیکیشن بذاره. به هر حال همانطور که دنی به تو گفته برای اینکه ستایش و حسین - که حتی مدرکش مورد تایید دانشگاه هم نبوده- را بگیره یکی دونفر دیگه که شاریط به مراتب بهتر از نظر درسی و احتمالا در قیاس با ستایش شرایط زندگی و موقعیت بدتری را داشته اند در ایران حذف کرده.

به هر حال با اینکه رضا و ستایش را بچه های خوب و کوشایی می دانم اما به نظرم میرسه که پیگیری تمام کارهای رضا از پذیرش گرفتن تا کارهای اسکالرشیپ و از آن طرف رابط شدنش به دانشگاه و میشل و ... تا آمدنشون بی دردسر پیش ما و تمام کارهای جا افتادن را برایشون انجام دادن و در نهایت وصل کردنشون به یک طیف آدمهای موثر در سیدنی و ... باعث شده متوجه ی سنگینی این داستان و شانس شون نشده باشند. نه اینکه ما این شانس را برایشون فراهم کرده باشیم. اینکه کلا این امکان را کسی به خواب هم نمی دید. ضمن اینکه به هر حال کمی حالت مخفیانه بعضی کارها را جلو بردن بدون اینکه به هر حال ما را درجریانش بگذراند - وقتی که اصولا رفته اند پیش دوستان ما مثل دنی و از اعتبار معرفی و آشنایی ما استفاده کرده اند - کمی دلخور کننده است. به این لحاظ که به هر حال ما در عمل انجام شده ای قرار گرفتیم و بی آنکه بدانیم با دنی و پرو و استیو و ... در ارتباط هستیم و هرگز ازشون تشکر نکردیم چون کلا نمی دانستیم. بگذریم. این حاشیه ای در متن چت بود که شاید احتیاج به توضیح داشت. اما شرط من و ناصر:

9:50 PM me: ناصر حان هستی؟

خواستم کمی چت کنیم اما انگار نیستی

باشه برای هر وقت که بودی

Naser: ‫سلام

me: ‫سلام

خوبی؟

Naser: ‫خوبی آرش جان

9:51 PM me: ‫کجایی؟

Naser: ‫مرسی خوبم من دانشگاهم

me: ‫خب

Naser: ‫چه خبر؟

me: ‫بد نیستیم

Naser: ‫اوضاع و احوال خوبه؟

me: ‫شما چطورید

Naser: ‫خوب ممنون

me: ‫ببین آن شو

9:52 PM لااقل من باهات حرف می زنم

Naser: ‫باشه

me: ‫تو چت کن

Naser: ‫من صدات را دارم

سلام

خوبی آقا

آره

دارم

مرسی بیتا هم خوبه

سلام می رسونه

9:53 PM صبح زنگ زدیم نبودید

نازنین چطوره؟

اوه

9:54 PM الان چطوره؟

هنوز درد داره

چقدر بد طفلک

9:58 PM حالا دستی می شماره

یا نازنین به صورت سافت کپی می ده بهش.

پس دستی می شماره؟؟

سوژه خنده است.

10:00 PM چه خوب

تبریک می گم

10:01 PM البته آرش این درجه ها یک مشکلی دارند ها

من بین ایران و اینجا مقایسه می کنم

مثلا ایران 10 درجه هوای خوبیه

ولی به قول تو اینجا ده درجه باید کت

و کاپشن بپوشی

نه به خدا آرش

اینجا فکر کنم یک مقدار رطوبت هوا تاثیر می ذاره

10:02 PM نمی دونم

بگو عزیز

10:03 PM اره

یک علامت احتیاط

ببین برو روی استارت

بعد روی ال پروگرام

10:04 PM اره

خوب اکروبات هشت

که نمی خواد اپدیت کنی

برو توی همان صفحه

اره بزن که دیگه آپدیت نکنه

چون اکروباتتون غیرقانونی است

برای همین اپدیت کردنش مشکل پیدا می کنه

10:05 PM هنوز در پروسه است

بیتا دیروز دانشگاه دیده بودتش

و کلی اومده بود دنبال بیتا توی کتابخانه

ولی حرفی نزده بود

10:06 PM هنوز نمی دونیم بهش گفتند یا نه

اینها آنقدر کند هستند که پدر آدم را در می آرند

بذار یک لحظه با وایر لس امتحان کنم

شاید بتونم برم بیرون

چت درست و حسابی کنیم

یک لحظه

10:08 PM ارش هستی

من صدات را ندارم

me: ‫من زدم

Naser: ‫ولی ظاهرا جواب دادی

me: ‫منم نه صدات را دارم نه تصویرت را

10:09 PM Naser: ‫قطع می کنم شما تماس بگیر

me: ‫ببین اونجا کار نمی کنه

Naser: ‫من نه تصویر دارم نه صدا

me: ‫نه جواب بنمیدی

خب برو سر جات

Naser: ‫جواب دادم

me: ‫نه من صدات را ندارم

Naser: ‫ولی ظاهرا بازهم نت ورک مشکل داره

me: ‫تصویر را هم نه

باشه

Naser: ‫نه ندارم

me: ‫برگرد

10:10 PM Naser: ‫تصویر خودم را دارم

me: ‫من هم

Naser: ‫بذار اسکایپ را هم امتحان کنم

me: ‫خود بین شدیم رفت

باشه

10:11 PM ناصر آن نیستی

Naser: ‫اره

me: ‫آره چی؟

هستی یا نه

؟

10:12 PM Naser: ‫اره آن هستم

me: ‫تو اسکایپ

؟

Naser: ‫نه هنوز بالا نیامده

me: ‫آهان

Naser: ‫دارم سعی می کنم

me: ‫ببین برگرد برو با هم همینطوری چت می کنیم

10:13 PM دفعه ی پیش هم نشد

Naser: ‫اخه هیچ وقت سعی نکردم بعد از آن

me: ‫الان هم سعی نکن

نمیشه

من گلام هستم

تو گالیور

هاهاها

Naser: ‫باشه می آم با شبکه

me: ‫من می دونم

دمت گرم

10:14 PM شبکه تو قربون

الو داداش هستی؟

10:15 PM ناصر جان پسرم

شما هستید؟

10:16 PM Naser: ‫بازهم صدا نداری

me: ‫نه صدا و نه تصویر

نه

Naser: ‫خوب حالا دیگه شبکه هم مشکل پیدا کرد

me: ‫تو الان سر جات تو پی جی آرکی؟

10:17 PM یا روی مبلها

Naser: ‫مرده شور این سیستم دانشگاه را ببرند

بذار یک لحظه دوباره قطع بشم برگردم

ببخشید ترا خدا

اره

الان صدات را دارم

ببخشید

نه سر جای خودم هستیم

10:18 PM هستم

نه دیگه جای قبلی خودم هست

نه دیگه مگه من همان موقع که تو رفتی گفتم بهت که اومدم جای تو

چرا بابا

10:19 PM همانگونه گفتم

نه یکی می خواست بیاد

بعد من همش سرم را برمیگردم

می گردوندم

جای خالی تو را می دیدم

از مثال تو استفاده کردم

یارو بود همیش زیر برج ایفل

اره

آره چان هم هست

10:20 PM مرسی

اره دیروز نامه اش اومد

قبول کردند

ولی هنوز مال بورسم نیامده

اره

از آخر مارس تا آخر جولای

اره

بعد شهریه ام هم حفظ می شه برای

ترم دیگه

بیتا دسامبر

10:21 PM این ترم تمام بشه تنها دو کرس خواهد داشت

اره دیگه

نمی دونم

امیدوارم

ولی فکر کنم تا ژانویه

یا فوریه باشه

نه ظاهرا محاسبه می کنند

از زمانی که شروع کردی

نه بابا دوباره یک ماه و نیم هست هیچ کاری نکردم

نه ظاهرا نیست

10:22 PM اخر اوریل

کدیور

نه اشکوری

اره اصلا قرار نبود اشکوری بیاد

نه کدیور این مساله را داشت

هیچ وقت اشکوری مطرح نبود

هیچ وقت هم باهاش حرف نزدم

هیچ وقت

نه همان آمریکا

10:23 PM نه اشکوری ایتالیاست

من با کدیور حرف می زنم

از اول هم کدیور بود

چرا

اره من حالا به وضعیت سیاسی اشت

اش

خیلی کار ندارم

ضمن این که قبول دارم حرف ات

10:24 PM را ولی از نظر علمی بهتر از

اشکوری است

اره یادم است

اره قبول دارم

مهاجرانی که گند زد

10:25 PM خیلی مزخرف بود کارش

قطع شد

دقیقا

10:26 PM اره دقیقا

باهم فامیل هم هستند

با کدیور

مهاجرانی

اره واقعا هم موسوی یک چیز دیگری

است

داره کنسل می شه

آمدنش

اره

دست من را هم توی حنا گذاشته

10:27 PM هنوز امیدواری آرش

؟

گوش دادی برنامه را؟

من به جز داستان عاشورا

هیچ وقت امیدوار نشدم

فقط عاشورا من را گول زاد

زد

اره خوب بود ولی نگفتم تغییر جدی می ده

10:28 PM تغییر به زبان ترکی بگم

برات

10:29 PM اخه ارش خوب شما

بگو امید به چی داری؟

یعنی فضای مثبتی که می بینی چی هست؟

سفسطه فلسفی نکن

نامرد

10:30 PM یعنی چی؟

یک مصداق کلی بگو

اره من خودم گفت

10:31 PM یک سال دیگه گارانتی کرد

که انها را نگیرند

که آنها را نگیرند

دقیا

دقیقا

و اتفاقا زمانی که

خطر رفع شد

آزادش کردند

10:32 PM نه خطر رفع شده برای حکومت

یعنی الان اتفاقا فضا خیلی خوب است

برای این که ترتیب اینها را بدند

برای حکومت

هم عید هست

هم دو تا سه شنبه آخر

نشان داد که خیلی قرار نیست در خیابان اتفاقی بیافته

10:34 PM ارش بذار یک

مقدار مشخص تر

بحث کنیم

ببین برای من تغییر مثبت و جدی این است

که مثلا دو ساله

دو سال نه سه سال دیگه

10:35 PM اصلا 5 ساله دیگه

من و تو بتونیم بریم ایران

و درس بدیم

مثلا بتونیم دانشگاه ایران تدریس کنیم

خوب این خواست حداقلی است

چرا؟

نه؟

من الان بخوام حتی برم خانواده ام را ببینم می ترسم

راستش را بهت می گم

واقعا

10:36 PM من دارم از خودم به عنوان مثال استفاده می کنم

نه نه

من دارم حلقه آدم های درون را حساب می کنم

باهم شرط ببیندیم

10:37 PM یعنی خامنه ای می ره؟

نه به بعدی کاری ندارم

این حرفی که می زنی خیلی مصداقی است

اره

ضمن این که مهم نیست زنده باشه

یا نه

پس سه سال

سه ساله دیگه شکل حکومت عوض می شه

خوب من باهات شرط می بندم

با یک استثنا

10:38 PM استنثا

همان اتفاقات پیش بینی نشده ای است

که من همیشه روش تاکید کردم

و باهم کلی روش بحث کردیم

یعنی اینکه یک اتفاقی بیافته

مثل همان اتفاق 2009

ببین 2009 اتفاق بود

خوب ببین شما روی اتفاقات پیش بینی نشده شرط

10:39 PM می بندی یا

روی یک سری فاکتورهایی که از الان روشون تحلیلی می کنی

ببین 2009 را می تونی یک ماه قبل از انتخابات پیش بینی کنی

؟

نه این ادعای خیلی روشنی است

10:40 PM می فهمم

و قبول دارم

روش های اینها هم

روشهای استالین نیست

مثل انتخابات پارسال

10:41 PM ببین بازهم

تفاوت من و شما در این است که

شما روی جنبه های

سلبی تاکید می کنید

و تمرکز من

دنبال جنبه های ایجابی هستم

تغییر

جنبه های ایجابی تغییر

کدوم نظریه؟

10:42 PM آخه اونها انقلاب نبودند

مصر و تونس را نمی شه انقلاب ک

گفت

اتفاقا

جان یک واژه خاصی استفاده می کنه

رفولیوشن

10:43 PM ترکیبی از انقلاب و رفرم

ببین آخه توی مصر

نخست وزیر همچنان بود

10:44 PM با داستان ایران که خیلی متفاوت بود

نه آقا

به قول خودت همه را سرویس کردند

نه رفرم نه

رفرم انقلابی

10:46 PM اخه یک تفاوت

دیگه از نظر من بین مصر و تونس

از یک طرف و ایران از طرف دیگه وجود داره

ترکی اش را بخوام بگم

10:47 PM به نظر من هنوز در ایران جا برای بدتر شدن فضا وجود داره

هم از جهت اقتصادی و هم از

جهت سیاسی

و این یعنی هنوز قدرت مانور برای حکومت هنوز وجود داره

در حالی که در مصر و تونس

خیلی فضا بدتر بود

10:48 PM من از صمیم قلب امیدوارم

که نگاه شما درست باشه

10:49 PM و به حقیقت نزدیک تر

واقعا می گم

10:50 PM دقیقا

ببین همه که نمی تونند ترک کنند

خوب

اتفاقا این حرفی است که یک جورایی بهنود می زنه

10:51 PM نیمه پر لیوان را می بینی

و اتفاقا من از بازی حکومت می ترسم

از شل کن سفت کن هایی

که می تونه راه می اندازه

خوب الان هم می گم

ببین الان سکوت کرده

همین الان

10:52 PM اتفاقا همان بازی را داره تکرار می کنه

ولی نگاه دیگه هم این است که

چاره ای به جز این بازی نداشت

اگه می خواست فضا را نگه داره

باید تمام قد جلو می آمد

من در همان زمینه هم

10:53 PM هنوز معتقدم خامنه ای تصمیم گیر است

چرا؟

اخه راهکار دیگه نبوده

بحث من این است

که راهکار دیگه ای نداشته

و اتفاقا خامنه ای الان داره

10:54 PM در مسیر عمومی خودش قرار می گیره

که خودش را کمتر در تیررس قرار بده

و سکوت الانش هم من

اینجوری می بینم

نه امتیازی که نمی ده

10:55 PM من هم باهات معتقدم

ببین بذار شرط بندی مان را یک مقدار

مشخص تر

بکنیم

چون با این بحث ها آنهم به این شکل به جایی نمی رسیم

10:56 PM که من حرف نمی تونم بزنم

ما تا نیمه دهه نود

من می گم ما

یک جایی خارج از ایران

نشستیم

و احتمالا

شما همچنان امیدوار هستی

به تغییر

10:57 PM و من از این که نمی تونم برم ایران

اعصابم خرده

سر این شرط می بندی؟

ببین من این مصداق

را استفاده می کنم

نه نه گوش کن

نه نه اینجوری نه

من خودم را دارم به عنوان مثال استفاده می کنم

ما که خیلی سیاسی نیستیم

مجاهدین خلق هم نیستیم

10:58 PM نه ببین اگه من به فرده شرایط خاصی داشته باشیم

ولی من حرفم سر باز شدن حلقه

تحمل داخل نظام است

یا مشخص تر سر ولی فقیه؟

10:59 PM یعنی پست ولی فقیه؟

11:03 PM و اگر یک مقدار

Naser: ولی خودم خیلی می ترسم

10:51 PM که طالعی هم بهش می گه

10:58 PM Naser: ‫باشم قبول

خوب سر خامنه ای چی شرط می بندی؟

10:59 PM ببین من به هاشمی شاهرودی هم راضی ام.

11:00 PM اگه شما موافق هستید که وضعیت حتی بهتر از آن خواهد شد.

اره

اخه من هم منظورم آدم نیست

آرش جان

من دارم از آن استفاده می کنم

به عنوان سمبل

مثلا پسر خامنه ای یا مصباح

نشده باشه

یا کسی مثل اون

11:01 PM من به آن راضی هستم

آره تغییر مثبت

که معتقدم در همان حد هم نخواهد شد

اره

خوب ببین

11:02 PM باشه

شرط بستیم

من می گم اتفاقات

به سمت مصباح

می ره

11:03 PM مصباح به عنوان سمبل

حرکت کنه به سمت هاشمی

شاهرودی

من راضی هستم

اما تو می گی حتی از هاشمی شاهرودی هم عبور می کنه

اره بهتره

من روی آن هم شرط می بندم

ببین چقدر بدبخت شدیم

11:04 PM هاشمی رفسنجانی دارم لبخند می زنم

ببینیم

امیدورام

واقعا امیدوارم

که ببازم

تو بگو

هر چی تو بگی.

که ببازم

11:05 PM باشه قبول

هر کسی باخت با همسرش

یک هفته می ره خونه برنده

نه بابا دعا کن

من ببازم

نه آرش

نه بابا بگو من خودم هزینه اش را می دم

یک ماه بیایید اینجا ولی آرش نبازه

11:06 PM شرط را که بستیم

عضو مذکر

باید شام بده

11:07 PM قربان تو مرسی

me: ‫آقا شرط ما این شد که عضو مذکر خانواده ی فرد بازنده باید یک هفته به خانواده ی عضو برنده شام بده در منزل خود برنده

Naser: ‫چقدر خوشحالم که می بینمت

بیتا هم خوبه مرسی

اره

اره

البته وسط هفته است

یعنی اول هفته است

نه خیلی حالش بد است

و روز به روز هم بدتر می شه

خیلی نگرانمون کرده

نمی دونم

نه اینجا که می رفت بد نبود

11:08 PM می گه معده ام است

ولی واقعیتش مشکلش افسردگی است

و بیشتر روحی است تا جسمی

نه بابا تازه بدتر کرده

اتفاقا دیروز بهناز می گفت

که آنجا چیزی شده

شما باهم دعوا کنید

می کنید

که مامان نگران شماست

11:09 PM نمی دونم دنبال بهانه است که خودش را اذیت کنه

سه ماه اینجا بود

دیگه دید

اتفاقا همین جوری گفته بیتا کار نداره

اصلا ما یک بار هم نشد که راجع به کار صحبت کنیم

اصلا بیتا مگه دنبال کار هست

که حالا بخواد نگران باشه که کار نداره

نه می گم بیشتر افسردگی است

11:10 PM دنبال به قول شما داستان سازی است

تا توجیهی برای نگران شدن داشته باشند

خوب بابا اینجا هم اومد

دید وضعیت بدی نداریم

مشکل خاصی نداریم خدا را شکر

بابا تکیه کلام ترک هاست دیگه

11:12 PM اره ولی عموما آرش جان من عمیقا معتقدم که مامان بیتا

جدی؟؟؟

راست می گی؟

ید الله؟

جدی می گی؟

اره دیدم

بیتا نشونم داد

نه اصلا دنبال بهانه است

و می گم مشکلش افسردگی است

و گرنه من مطمئنم

11:13 PM که وضعیت ما اصولا نباید نگرانش کنه

چون حداقل زندگی هایی که دور و برشون هست

می دونم می بینه که همه کلی مشکل دارند

و اتفاقا زندگی ما خیلی خوب است

دقیقا

به هر کسی نگاه کنیم ما اینجا بهتر هستیم

اخه نازنین جان

آنها هم غصه خاصی ندارند

دیشب به بیتا می گفتم

11:14 PM در مقایسه با دو تا خواهرش و برادرش

بازهم مامان بیتا بهترین وضعیت را داره

ببین الان دو تا از پسر خاله های بیتا بیکارند

دو خاله بیتا خونه ندارند

و هزار تا مشکل دیگه

ولی اینها خیلی وضعیت شون خوب هستند

می گم

دقیقا

11:15 PM اره حالا قراره بره روانشناس

من بیشتر فکر می کنم افسردگی است

شما از خانواده چه خبر؟

مامان بابا خوبند؟

11:16 PM اخ

چقدر بد

ببین من حکایت ها متفاوت

راجع به قبض ها می شنوم

فکر می کنم دارند بخش بخش گران می کنند

مال همه را یکباره گران نکردند

11:17 PM دقیقا

حتی تهران هم فکر نکنم قطع کنند

11:18 PM چرا؟

به خاطر فضاش.

11:19 PM ولی در نهایت خیلی به نفعتون خواهد بود

جدی؟

11:20 PM ولی فکر می کنم دو تا تون هم در نهایت خیلی برنده خواهد بود

چون فکر می کنم سیستم کانادا

بهتون بیشتر بحث های تئوریک را می ده

و اینجا هم در ریسرچ

شما را تقویت کرده

مثلا من ابولفضل

همین هفته پیش فهمیده بود که

مقاله چاپ کردم

11:21 PM تعجب می کرد

و احساس کردم خیلی انجا رایج

نیست دانشجوها مقاله چاپ کنند.

درسته؟

خوب

دیگه شما این بکگراند را

دارید

چرا؟

وقتی کمتر هستند باید بیشتر بها بدهند

جدی؟

عجیبه؟

11:22 PM عجیبه

امان از دست شیطونی ها آرش

دلم برای این شیطونی ها تنگ شده

11:23 PM پس چی هست؟

نمره؟

مسخره است.

خوب درس می خونی که آخرش چاپ کنی دیگه

11:24 PM همه استادها اینجوری هستند؟

طفلک چقدر اذیت می شید.

11:25 PM ولی عجیب نیست؟

به هر حال نهایت هدف

چاپ کردن هست دیگه

نه مستر اینجا هم نیست واقعا

حالا تو به خودت نگاه نکن

11:27 PM ولی اینجا ای خیلی رایج نیست

یعنی شما خیلی دانشچو نمی بینی که ای چاپ کرده باشه

منظورم اینجاست

11:29 PM راستی نازنین این مطلب را جان اخیرا نوشته شاید دوست داشته باشی یک نگاهی بهش بیاندازی

http://johnkeane.net/55/news/democracy-in-the-age-of-google-facebook-and-wikileaks

بیتا هم خوبه

سخت می خونه

حسابی مشغول است

نه ترم جدید شروع شده

چهار تا سابجکت داره

اره دیگه

تا دسامبر تموم می کنه

11:30 PM ولی برای ترم دیگه دو تا سابجکت

داره خیلی سبک می شه

نصف این ترم خواهد داشت

اره

سنگین هست

ولی خوب کار می کنه

انصافا خیلی بیشتر از من کار می کنه

دنی خیلی خوب

مهمونی کلی غیبت شما دو تا را کردم

کردیم

خیلی دوستون داره

11:31 PM می گفت از بهترین دوست های زندگیم هستنند

شوهرش هم خیلی آدم نازنینی است

خیلی بهمون خوش گذشت

نه ندیده بودم

الان هم یک ایمیل زده

که اشکم را درآورد

فکر کنم یک دو ساعتی باید

کار کنم تا بهش جواب بدم

11:32 PM فقط نگران

داستان ستایش و حسین هستم

اهر

اره

هر دو هم 5 گرفتند

نمی دونم می دونی یا نه

من روم نمی شه به ستایش بگم

اره بهم گفت

11:33 PM که حداقل خود ستایش

از الان انصراف بده

که از اعتبار

دنی استفاده نکنه

ولی نه جرات می کنم و نه روم میشه

چون می دونی

دنی دو تا پست را برای آنها نگه داشته

و راستش را بخواهید

البته من همیشه آدم منفی هستم

ولی فکر می کنم نه ستایش

نه حسین

نمی تونن

زبان را انجام بدند

11:34 PM و حداقل اگه ستایش جا را خالی کنه

بهتر است

حداقل به خاطر احترام به دنی

تا دنی دو تا دانشجو را از دست نده

11:35 PM اره دیگه مثلا ببین هم از نطر اخلاقی هم به خاطر دی

دنی

باید حداقل

ستایش انصراف بده

اره واقعا نمی شه گفت

من خیلی فکر کردم

ولی واقعا نمی شه گفت

11:36 PM آخه اون هم معلوم نیست

چون اصلا معلوم نیست پروژه سال بعد باشه یا نه

شاید من اشتباه کردم

همان روزهای آخر تشویق کردم

که ستایش اپلای کن

و روی فرم و پروپوزال و اینها

کار کردیم

11:37 PM و فرستادیم

11:39 PM نه من تقریبا

می تونم با اطمینان بالای

نود درصد بگم که

11:40 PM نمی تونه

5 و نیمی هم که ایران گرفته

به خاطر 6 و نیم

اسپیکینگ بوده که

بهش دادند

و اصلا صحبت کردنش

6 و نیم نیست

به هیج عنوان نیست

الان بهش 5 و نیم دادند

که خوب نمره معقول تری است براش

نمی دونم

امیدوارم واقعا نمره بیاره

11:41 PM خوبند خدا را شکر

گوش شیطون کر

مشکل خاصی نیست

اره واقعا حسین که خیلی مهم تر هست

اره

الان هم که عید هست

همه دور هم دارند جمع می شند

نه بابا کسی ما را یادش نمی آد

ما آدم ها وقتی همه چیز

خوبه حواسمون نیست

ولی من واقعا

خوشحالم

11:42 PM نه یادم من باشند

نه منظورم عموما همه چیز خوبه

خدا را شکر

نه باور

می کنی تو ی کلی سال شاید دو یا سه بار

منقل داشتیم

وقتی رفتید دیگه حال نمی ده

با کی بساط راه بیاندازیم بابا

نیستید

که واقعا هم

نداشتیم

خوب بابا بساط های خیلی خوبی داشتیم

مگه نداشتیم

11:43 PM خوب

بچه ها دیر وقته شماست

من نازنین را تا این وقت بیدار نگه داشتم

اره

جدی؟

ای نازنین چی شد؟

اهل بخیه شدی تو هم رفتی؟

11:44 PM خوبه شب نشینی هم عالمی داره

به ویژه اگه لپ تاپ را ببری توی تخت خواب

آنقدر منحرف نشدی هنوز؟

بگو عزیز.

11:45 PM بگو برات می نویسم

اسم فیلم را بگو

نمی خواد که فیلم را بذاری

me: secret in their eyes

Naser: ‫بذار الان برات بفرستم

11:46 PM باشه توی دراپ باکس می ذارم

با چی می بینید؟

نه عزیز

با چه نرم افزاری؟

کلاسیک مدیا پلیر دارید

11:47 PM بذار برات دستورالعملش را می نویسم با

برو نازنین جان

برو عزیز

قربون تو

خیلی خوشحال شدم

واقعا لذت می برم

وقتی می بینمتون

حتما

خداحافظ

باشه بذار

مرسی

ممنونم می شم

11:48 PM من هم زیرنویس اش را می ذارم با دستورالعمل

این که چطوری ببینید

دقیقا

11:49 PM امیدوارم هم هستم که تو ببری

واقعا آرزو می کنم ببازم

امیدوارم

این برنامه را ببین

البته اصلا موضوع این نیست ها

ولی می شه با این نگاه به حرفها بهنود نگاه کرد

رفیعی

علی رفیعی

اره

11:50 PM این همان اتفاق پیش بینی نشده است که من هم براش

11:51 PM سهم قابل توجهی در تحلیل هام بهش می دم

و اصلا تنها عنصر امیدوار کننده برای من هست

قربونت برم

مرسی از وقتی که گذاشتی

و ببخش که نتونستم من صوتی حرف بزنم

اره حتما

11:52 PM شب خوب داشته باشی

فدای تو

خداحافطظ