۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

رفتن به اعماق


پنج شنبه ای به شدت بارانی داریم و من در کافه کرما هستم. تو را صبح رساندم سر کار و بعد خودم آمدم اینجا. هنوز هم نمی دانم که چقدر اینجا بمانم. دیروز که خیلی بعد از مدتها آمدن اینجا و قهوه ی صبحگاهی چسبید اما مشکل اساسی جای پارک ماشین و البته هزینه اش هست. نمی دانم شاید همینجا ماندم و لویناس خواندم و شاید هم رفتم کتابخانه. البته اول باید برم ماشین را خانه بگذارم. خلاصه اش اینکه این آخرین روزها و در واقع آخرین هفته ای است که تصمیم گرفته ام به سان سابق در جهالت و اتلاف وقت و زندگی ادامه ی حیات دهم. ببینیم بعد از صد بار شکستن قول و قرار با خود- که بدترین خیانت و گناه هست- اینبار چه کار خواهم کرد.

آخرین روز اکتبر که مثل تمام ایام این سال با بطالت اما با خبرهای خوب همراه بود چنان خواهد گذشت که باور کردنش برای کسی در آستانه ی ۴۰ سالگی باور کردنی نیست. کلی کارهای نکرده و عقب افتاده دارم. کلی برنامه های مهم از سلامتی جسم و روح تا تقویت بنیان های فکری و کاری و در یک کلام به راه انداختن و درست حرکت کردن چرخ زندگی درسی و کاری خودم و تو. با کمک هم باید که میزان خطاها را کم و کمتر کنیم و به امید آینده راهمان را بسازیم.

کتابها، رمانها، شعرهای ناخوانده. بحثهای نکرده، حرفهای نشنیده و نزده، تجربه های تازه و رنگهای ندیده،‌ آثار هنری منتظر که باید برای درونی کردنشان بکوشیم. باید از میزان این تنبلی و اتلاف کاست و به عمق رفت- البته اگر به قول نیچه اساسا چنان عمقی وجود داشته باشد. رفتن به اعماق! در یک کلام این خواهد بود تمرین این ماه پیش رو برای ماهها و سالهای بهتر آتی.

دیدن مصاحبه ی Hardtalk بی بی سی دیروز با راجرز واتر از آن دست لذتهایی بود که مدتی است گم کرده بودم. تکرار بی بدیل این یادگیری. این است آنچه که باید در مسیرش حرکت کنیم.

به امید لبخند زدن به این ایام به خوش و با اطمینان از راهی که طی کرده ایم در آینده ای دور و با هم وقتی که این سطور را دوباره و دوباره خواهیم خواند.

بدرود گذشته با تمام ناتمامی هایت و سلام به آینده!


۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

رضایت از محیط جدید


چهارشنبه صبح زود هست و تو داری نهار من را درست می کنی و تازه صبحانه خورده ای تا بعدش مثل این دو روز گذشته ببرمت تلاس. هنوز تکلیف پارکینگ آنجا معلوم نشده اما قرار شد که امروز نهاییش کنی و از فردا دیگه به سلامتی خودت با ماشین بروی. با ماشین بردن تو و بعدش کمی به کتابخانه و کافه رفتن برای من شد بهانه ای که درسهایم را هنوز شروع نکرده باشم. دایم برنامه ریزی و عمل البته هیچ. دوشنبه شب بعد از اینکه کار روز اول که البته کلی هم دیرتر از موعد تمام شد بهم زنگ زدی در آروما بودم و تو هم آمدی آنجا و برایم از محیط کار و امکانات و جای خوبی که میزت داره و کل تشکیلات گفتی و اینکه کیمبرلی یکی از کسانی که روز اول با تو مصاحبه کرده بود و تو دو نفری هستید که به سندی گزارش میدهید و گفتی که چقدر به نظرت کیمبرلی و سندی از حضور تو و از اینکه اینقدر زود همه چیز را در دست گرفته ای خوشحال شده اند. گویا نیکول- زنی که فعلا تو بجایش برای یکسال رفته ای- این آخری خیلی خرابکار می کرده. گفتی که بهت گفته اند که کسی که وارد تلاس میشه دیگه جایی نمیره و اگر کارش درست باشه دایم همینجا ارتقاء پیدا میکنه. نوشته بودم و می نویسم که چقدر بهت افتخار می کنم. از آن سر دنیا بعد از پشت سر گذاشتن تاثیرگذارترین سالهای آموزش با یک زبان دیگه بیایی و اینطور پیشرفت کنی. واقعا که افتخار من هستی.

دیشب با اینکه کلاس گوته داشتم اما دوباره نرفتم و هنوز خیلی انرژتیک نیستم و البته بیش از آن سر در گم و بی حوصله هستم و همین باعث شده که بی خیالی مفرطی دامنم را بگیره. تنها خبر خیلی خوب رضایت تو از محیط کاری و شرایط جدیدت هست که خدا را شکر خیلی خبر عالی و دلچسبی هست. خصوصا بعد از آن تقریبا یک سال برزخی در کپریت.

بعد از اینکه تو را رساندم به کرما خواهم رفت و قهوه ای و احتمالا درسهایم را با کم اهمیت ترین بخش در حال حاضر با توجه به زمانبندی که دارم آغاز خواهم کرد که خودش نشان دهنده ی گیجی من هست. با Totality and Infnity بجای مارکس!

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

تلاس با تلاش


نمی خواهم با شکایت هزارباره از اینکه روز و وقتم رفت و بجای درس خواندن به بطالت می گذرانم این روز قشنگ و آفتابی را ثبت کنم. وقتی که بهترین خبر روز و اتفاق حال حاضر زندگیمون به سلامتی و زحمت و تلاش تو کلید خورده و روز اول کار در تلاس شروع شده. تقریبا تازه رسیده ام خانه و تازه ساعت از ۱۲ ظهر گذشته. صبح تو را رساندم و بعد از اینکه به موقع رفتی سر کار تا روز اول کاریت را شروع کنی به امید خدا به آزمایشگاه رفتم و بخش تمام نشده ی و نمونه های آزمایشهامون را تحویل دادم و بعد از کمی در کرمای دانفورت نشستن و کمی در بی ام وی چرخیدن به خانه آمدم. به محض اینکه رسیدم تو بهم زنگ زدی و تلفن دفترت را دادی و گفتی که منتظری تا لپ تاب و بعد هم گوشی جدید و شماره ی تازه ات را تحویل بگیری. همه چیز خیلی مرتبه و گفتی که از شدت برنامه ریزی دقیق و اینکه تمام برنامه ی کاری و ملاقاتهای پیش رو در ماه نوامبر را برایت تعیین کرده اند خیلی خوشحال بودی. درست برخلاف کپریت که هرگز تمیرن داده نشدی و اصطلاحا *ترین* نشدی اینجا همه چیز روی روالی هست که باید.

صدایت خوشحال بود و امیدوارم همه چیز همینطور عالی پیش برود که انتظارش را داری.

دوستت دارم و بهت افتخار می کنم.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

برامس


یکشنبه شب، موسیقی تک نوازی گیتار، عصر کیک خانگی، لیوانی سرشار از آبمیوه، تازه از ورزش برگشته ایم و تو داری کارهای آشپزخانه را می کنی و قراره بعد از یک تلفن به آمریکا فیلمی ببینیم و شب زود بخوابیم تا به سلامتی از فردا که روز اول کار تو در تلاس هست سر حال و به موقع از خانه بیرون برویم. قراره که من تو را اول برسانم و بعد نمونه های آزمایشها را ببرم آزمایشگاه و بعد هم از فردا به سلامتی بشینم سر درس.

اما از این آخر هفته که کلا با آرامش و کلا در خانه پیش هم گذراندیم بگویم که دیروز بعد از اینکه تو مرا اول به کافه ی سم جمیز بردی و بعد از اینکه قهوه گرفتم در باران تا ربارتس رساندی مرا و خودت رفتی لابلاز برای خرید تا امروز صبحانه برایم حلیم درست کنی. شب هم مازیار و نسیم آمدند دنبالمون و چهارتایی رفتیم کنسرت سمفونیک دانشگاه تورنتو و برامس و وردی گوش کردیم که خیلی خوب بود. در آخر هم رفتیم با دیوید که سوپروایزر مازیار هست صحبت کردیم و کمی به مازیار حال دادیم. قرار بود برای شام جایی نزدیک برویم که سر از خیابان کینگ و گاستو در آوردیم و بطور اتفاقی جا داشت و خلاصه دو ساعتی آنجا نشستیم و شب خوبی شد.

امروز هم بعد از حلیم صبح دوتایی رفتیم آروما برای چایی و کمی با هم گپ زدیم و من به کتابخانه رفتم و تو خانه امدی تا به ترجمه ای که باید از فرانسه به انگلیسی برای تری انجام دهی برسی.

دو روز خوب و آرامی را داشتیم که امیدوارم مقدمه ای مناسب برای شروع کار و زندگی جدید تو و ما شود و به قول بانا که کارتی پشت در گذاشته بود با اسنکی که فردا همراهت داشته باشی همانطوری باشد که دوست داری و انتظارش را می کشی.

به سلامتی این آخرین هفته ی ماه اکتبر را با هزاران امید برای همه و  دوستان و خانواده ها و البته خودمان شروع می کنیم با آروزهای بزرگ.

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

آبکش ها


بعد از ده روز دیروز اولین روزی بود که کار جدی کردم و رفتم دانشگاه و دوتا کلاسی که باید جمعه ها تدریس کنم را برگزار کردم. خیلی ضعیف شده ام و با اینکه نزدیک به نیمی از وقت را به دیدن یک فیلم مستند گذراندیم اما توان برگشتن به خانه را نداشتم. تو که صبح من را رسانده بودی و از آن طرف رفته بودی دنبال یکی دوتا کار دیگه عصر باید می رفتی کپریت تا تلفن و فاب شرکت را تحویل دهی و با دوستانت خداحافظی کنی تقریبا با هم برگشتیم خانه. قرار بود ریک و بانا را شام ببریم بیرون بابت کار جدید تو و اسکالرشیپ من. متاسفانه جایی که در نظر داشتیم نیاز به رزرویشن از قبل داشت و این شد که سر از رستوارن میلز در همان مجموعه ی دیستلری در آوردیم. شب بدی نبود و کلی حرفهای جالب راجع به سینما و ادبیات زدیم اما از شدت سر و صدا سر درد گرفتیم.

الان هم که باران قشنگی در حال باریدن هست و ساعت ۱۰ صبح شنبه با اینکه من جلسه ی HM و تو هم کلاس مازیار را داری اما آنطور که از شواهد بر میاد هیچ کدام راهی این دو مسیر نیستیم و احتمالا من بعد از اینکه یک قهوه گرفتم به ربارتس خواهم رفت و تو هم خریدی از لابلاز خواهی کرد و به خانه بر می گردی.

شب با مازیار و نسیم قرار و بلیط برای سمفونی شماره ی یک برامس داریم و شاید که بعدش دور هم جایی بشینیم و حالا که نسیم هم پایش بهتر شده و بخیه ها را کشیده و تو هم که به سلامتی از دوشنبه کار جدیدت را شروع می کنی کمی به این مناسبت ها با هم گپ بزنیم.

دیشب که با آمریکا بعد از دو روز حرف میزدیم متوجه شدم که مامانم بابت فشاری که تمام این چند ماه تنهایی برای رفتن به بیمارستان هر شب و بعد از آن خانه ی مادر برای پرستاری از اون کشیده خودش دو شب بستری شده و دکتر گفته که فشار بیش از حد خسته ات کرده. این در حالی است که باید ساعتها با چند خط اتوبوس- در شهری که چندان اتوبوس و حمل و نقل عمومی مفهومی نداره- به بیمارستان میرفت و یک ماشین زیر پای امیرحسین و دو ماشین هم خانه ی خواهر متدینش و شوهر جانماز آبکشش بود (همون آبکش خیلی رساست). کاشکی پولی داشتم و می توانستم دو روز جایی بفرستمش تا استراحت کنه.

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

بی توان


پنج شنبه شب هست و تو رفته ای تا کریستینا دختر ماریا که قرار بود هفته ی پیش شام بیاد خانه و من حالم بد شد و به تعویق افتاد را به خانه اش برسانی. من کلاس گوته داشتم اما مثل هفته ی پیش نرفتم. خیلی انرژی و حال ندارم و خیلی ضعیف و خسته شده ام. این ورزش هر روز و وزن کم کردن مدام در طی تابستان حسابی عوارضش را داره نشان میده.

سه شنبه بعد از اینکه من از کلاس آشر به خانه آمدم و تو هم بعد از قرار نهار که با میریام در  *یورک دیل مال* آمدی و رفتیم سینما فیلم کاپیتان فلیپس با بازی تام هنکس که فیلم خوش ساختی بود و احتمالا نامزد چند اسکار میشود. چهارشنبه هم تمام روز را خانه کنار هم بودیم و تو خصوصا خیلی داری سعی می کنی که من را رو به راه کنی. عوض اینکه من به تو برسم که به سلامتی دوره ی مرخصی ات بود و از هفته ی آینده میروی سر کار اوضاع برعکس شده. به هر حال دیروز خیلی حالم بهتر بود و با کمی مشورت و فکری که با هم کردیم به این نتیجه رسیدیم که اگر مامانت بجای تابستان بهار بیاید برای همگی بهتره. البته امروز که باهاش حرف زدیم گفت نه و ترجیح میدهد تابستان بیاید. گفت که اظهارنامه ی مالیاتی را دو سه ماه جلوتر میده و درسهایش را تمام می کنه و کلی کار دیگه که هر دو مطمئنیم که هیچ کدامش را نمی تواند عملی کند. به هر حال اگر سر آن وقت که گفته میاید نیاید من آلمان نخواهم رفت چون نمی خواهم تو را تنها بگذارم که وقتی از سر کار بر می گردی خودت چراغ را روشن کنی و تنها بشینی، تنها بمانی.

امروز صبح هم تو که می خواستی به من حال بدهی گفتی صبحانه برویم بیرون که بعد از مدتها رفتیم اینسومنیا که اصلا خوب نبود. اول اینکه جزو اولین نفرات بودیم و خیلی خالی بود و بعد هم کیفیتش مثل سابق نبود. بعد هم رفتیم یکی از این باشگاههای بدن سازی نزدیک خانه که دو ساعتی وقتمون رفت تا بلاخره طرف یک پکیجی قالبمون کرد و برگشتیم خانه. ساعت ۴ بود که کریستینا آمد و من هم اول به هوای کلاس آلمانی ولی بعد رفتم در یکی از این کافه های نزدیک خانه نشستم و کمی مقاله ی آشر  را که سه شنبه در جواب سئوالم بهش ارجاع داد را خواندم. جالب بود ازش راجع به جامعه ی از خود بیگانه ی مارکس پرسیدم که چگونه می توان در چنین جامعه ای ظهور قاعده ی اخلاقی لویناس را انتظار داشت که گفت جواب به این سئوال پروژه ی اخیر من هست و دارم کتابم را درباره اش می نویسم. وسط بحث بودیم که آیدین آمد و ادامه ی بحث را به اسم خودش هایجک کرد. به هر حال مقاله ی جالبی به نظر میرسه و احتمالا فردا بجای درسهای خودم و زبان آلمانی و هزارتا کار دیگه که دارم بعد از دو کلاسی که باید تدریس کنم ادامه اش خواهم داد.

فردا شب قراره که ریک و بانا را شام مهمان کنیم به مناسبت کار جدید تو و البته بمباردیر من که قبلا قرار بود با اعلاء که آمده بود اینجا همگی به شهرزاد برویم اما ریک مریض شد و حالا یک خرج اضافه افتاد گردنمون. شنبه شب هم با مازیار و نسیم به توصیه ی مازیار به شنیدن سمفونی شماره ی یک برامس خواهیم رفت که توسط کنسرت دانشگاه تورنتو اجرا خواهد شد. البته ظهرش که تو به مازیار کلاس پیانو داری و من هم جلسه ی این هفته ی HM را خواهم رفت. یکشنبه را داریم با کلی کار. تو که باید ترجمه ی فرانسه ی متنی که تری بهت داده را تمام کنی و البته به سلامتی آماده ی شروع کار و زندگی جدید در تلاس شوی و شویم و من هم باید تصحیح برگه های دانشجویان را آغاز کنم.

اما فردا برای تو روز خداحافظی از کپریت هم هست. قراره که پیش از ظهر بروی آنجا و علاوه به اینکه تلفنت را تحویل میدهی با دوستانت هم خداحافظی کنی. دوره ی در مجموع سخت و بعضا غیر قابل تحملی بود اما به قول جودی رئیس کارگزینی کپریت چنان رزومه ای برای خودت ساخته ای که نه تنها رفتن تو برای کپریت از دست دادن بزرگی است که برای تلاس به دست آوردن گنج است. برای همینه که بهت میگم تو افتخار منی عشق من. تو گنج منی. 

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

یک طرح جامع


خدا را شکر روز خوبی بود بیست و یکم اکتبر. کار خیلی بخصوصی نکردیم اما تصمیمات خوبی گرفتیم. صبح وقت دکتر دندانپزشک داشتیم. اول من و بعد تو و تقریبا تا ظهر طول کشید. تو برگشتی خانه تا کارهای بیمه را بکنی و ویزت دکتر را روی بیمه بگذاری. من هم پیاده با اینکه خیلی حال و انرژی نداشتم رفتم تا بی ام وی که چیز دندانگیری نداشت. خیلی ضعیف شده ام. از داستان پنج شنبه و بیهوشی مجدد تا امروز هنوز روی فرم نیامده ام و کلا اینبار خیلی طول کشید هم لحظه ی بازگشتم و هم توانم برای بلند شدن و هم ریکاروی از آن روز. به هر حال هشدار جدی بود و باید جدی بگیرم وضعیتم را.

رفتن به بی ام وی در واقع بهانه ای بود برای برنامه ریزی کلی بابت درس و تز نوشتن خودم و تو. دایم فکر می کردم که چطور می توانم به وضعیت تو کمک کنم خصوصا حالا که به سلامتی کار جدید را پیش رو داری. بلاخره طرح نسبتا معقولی به ذهنم رسید و بعد از اینکه کمی روی کاغذ بالا و پایینش کردم به نتیجه ی اولیه ای رسیدم که عصر وقتی با هم حرف زدیم و نگاهی بهش انداختیم تو را هم راضی کرد.

در واقع طرحش از چندی پیش که داشتم به تشکیل یک گروه مطالعاتی فکر می کردم به ذهنم خطور کرد. در یک سطر داستان از این قراره که می خواهم برنامه ای برای مطالعه ی همزمان متون و متفکران معینی برای خودم و تو تعریف کنم که با وقت بیشتری که من دارم کمک می کنه تا تو از یادداشتهای من هم استفاده کنی و طرح خودت را پیش ببری. البته پروژه های ما همپوشانی کامل ندارند اما بطور تقریبی می توانیم از روی دست هم جلو بریم. به نظر که شدنی است و باید دید که در عمل چه خواهد شد. داستان گروه مطالعاتی را هم دارم با دقت در انتخاب خیلی محدود از چند نفر و بعد هم تهیه ی یک لیست جامع و بنیادین برای سال آتی جلو می برم- تا ببینیم چه میشه.

عصر تو رفتی ورزش و من که هنوز خیلی حال ندارم ماندم پشت میز و کمی لویناس خواندم برای فردا. البته بعیده که بتوانم متن را تمام کنم اما خواندن دوباره ی این بخشها برایم جالب بود و فهمش کمی عمیقتر.

فردا تو نهار با میریام قرار داری که اولین رئیس و مدیری بود که در کپریت داشتی و اتفاقا خیلی هم ازت حمایت کرد. حالا در مرخصی دوره ی زیمان هست و بعد از مدتها قراره که همدیگر را ببینید و البته می داند که تو در تلاس به سلامتی کار گرفته ای. من هم که کلاس آشر را دارم و البته گوته که نخواهم رفت. دوست داشتیم که به موزه ی ROM برویم برای دیدن نمایشگاهی که از مصر باستان آورده اما بعیده که برسیم. شاید اما شب سینما برویم تا فیلم کاپیتان فیلیپ را ببنیم.

فیلم دیشب یعنی ۱۲ سال برده خیلی خوب بود. تو و عده ی زیادی دور و برمون خیلی جاها گریه تون گرفت اما با توجه به واقعی بودن داستان تاثیری که داشت خیلی خوب بود. احتمالا شانس اسکارهای زیادی را خواهد داشت. فیلم خوبی بود.

با مادر حرف زدم که گفت مامانم کمی بی حال بوده اما هر چی زنگ بهش زدم تلفنش جواب نداد. به امیرحسین تکست زدم که گفت بهتره و خوابه. مامان و بابای تو که یکی در تهران و دیگری در مشهد هست هم سرماخورده اند و خلاصه همگی در چهار گوشه ی عالم فعلا افتاده اند. زمستان داره میرسه و هوا حسابی سرد شده ما هم باید مراقب باشیم و گرنه خودمان هم با این بی حالی و داستانهایی که داشتیم مستعد همین داستانیم.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

مهمانی برای صبحانه


بعد از صبحانه و در واقع نهار امروز که با حضور آیدین و سحر، پویان و هستی، آیدا و محمد در خانه ی ما برگزار شد و چند ساعتی گپ و گفت حالا که آنها رفته اند و من و تو خانه را تمیز کرده ایم تصمیم گرفتیم که از باقی مانده ی روز استفاده کنیم و بریم سینما فیلم تازه بر پرده آمده و احتمالا از شانسهای اسکاری امسال به اسم ۱۲ سال یک برده! تا اینجا که روز خیلی خوبی بود و علاوه بر پذیرایی و حلیم بسیار خوشمزه ای که درست کردی و از دیشب بار گذاشته بودی با بچه ها حرفهای جالبی زدیم. محمد و آیدا هم پیشنهاد یک کار نمایشنامه خوانی را بهم دادند که خیلی جدی نگرفتم.

دیروز که شنبه بود را با کمی کارهای شخصی شروع کردیم. تو به سلامتی اولین جلسه ی تمرینی پیانو رفتی پیش مازیار و من هم رفتم کتابخانه و کمی درس خواندم و کمی شماره ی جدید مجله ی اندیشه پویا را ورق زدم تا در باران که تو دنبالم آمدی بعد از خرید نان و چند چیز دیگر از سوپر ایرانی ها برای امروز حلیم که قرار بود درست کنی و آمدیم خانه. پروژه ی عصر و شب هم جابجایی لباس های تابستانی با زمستانی از انبار بود که کلی وقت گرفت اما انجام شد. اما مهمترین نکته ی این چند روز گذشته ترس و کم روحیه شدن تو بابت مسئله ی بیهوشی دوباره ی من بود که تا دیشب هم خیلی اذیتت کرد. دیشب کمی با هم حرف زدیم و قرار شد در نحوه ی زندگیمان تجدید نظر جدی کنیم. قرار شد که حتما خواب و خوراک و کار و درس را جدی در جای خود بگیریم اما بیش از هر چیز مواظب سلامتی خود و زندگیمان باشیم. نگرانی های بیجا و یا آن دسته ناراحتی های همیشگی که کاری از دستمان برایشان بر نمی آید مثل داستانهای خانواده ها که تنها می توانیم با کمک مالی و کمی وقت گذاشتن برای گوش کردن به درد دلهایشان می گذرد را به اندازه و به قاعده درست کنیم. قرار شد که کمی به روحیه و خواستهای دلمان برسیم که مدتهاست که فراموش شده و یا افتاده اند.

فردا دوشنبه قرار دکتر دندانپزشک داریم و این هفته ی آخر اکتبر را با قراری که صبح با هم گذاشتیم تصمیم گرفتیم علاوه بر اینکه به درس و کارهایمان برسیم کمی هم به روحیه و حال خودمان توجه کنیم که به سلامتی از دوشنبه ی بعد کار جدید تو به امید خدا و با هزاران آرزوی خوب شروع می شود.

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

بیهوشی مجدد


جمعه ظهر هست و تو بجای من رفته ای سر کلاسها تا امروز هر دو کلاس را تو تدریس کنی. تازه رسیده بودی دانشگاه و الان هم دارم بهت زنگ میزنم تا ببینم همه چیز رو به راه باشه. امروز روز تحویل مقاله ی اول سالشون هست و خلاصه کلاس خیلی سنگینی نخواهد بود اما توان رفتنش را نداشتم. دلیلش هم اتفاقی بود که دیروز در حین آزمایش دادن برایم افتاد. دوباره بیهوش شدم و از حال رفتم و بعد از کلی ایجاد نگرانی برای تو سایرین برگشتیم خانه و تمام روز را افتاده بودم توی تخت و روی مبل. کلی ناراحتی و نگرانی مجدد برای تو و دوباره قلب درد و تپش شدید که تا امروز و الان هم ادامه داره و خلاصه که داغون شده ام و داغونت کرده ام. خودت خسته و بهم ریخته از اتفاق شنبه شب حالا باید بار این داستان من را هم با کلاس رفتن بکشی و این هم شد جشن و شادی که قرار بود برای تلاس برایت بگیرم.

عجب داستانی شده بخدا! هنوز به مرز ۴۰ نرسیده چنان فرسوده شده ام که تو بابتم آنقدر نگرانی که خواب و خوراک راحت دوباره برای مدتی از چشمانت رفته. خیلی زپرتی شده ایم و شده ام. خیلی بد!

حرفی ندارم جز تاسف از اینکه درست به خودمان نرسیده ایم و نمی رسیم و اگر اینگونه ادامه دهیم شاید نتوانیم خیلی ادامه دهیم. حیف از این زندگی زیبایی که داریم و ساخته ایم و اگر قدرش را ندانیم.

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

La bohème: 1021





تازه از اپرای La bohème که در سالن اپرای چهار فصل تورنتو برگزار میشد برگشته ایم. خیلی خوب بود و در واقع فوق العاده. به هر حال کار Puccini هست و به قول معروف آخرشه! این اپرا را به مناسبت گرفتن کار تلاس رفتیم و به خودمان حال دادیم. امروز پکیج را برایت فرستادند و خدا را شکر همه چیز خوب و عالی است.

صبح به دانشگاه رفتم تا دیوید را ببینم برای سئوالاتی که برای کنفرانس داریم بعد از دانشگاه برگشتم سمت خانه و قبلش به بی ام وی رفتم. در راه با رسول حرف زدم که بد نبود و به تو زنگ زدم که بیایی و کمی در پارک کنار خانه در این آخرین روز سال که گفتند هوا بالای ۲۰ درجه خواهد بود قدمی بزنیم. البته خیلی زود باران گرفت و تو هم که داشتی برای کیارش که سرماخورده غذا درست می کردی زود برگشتی خانه. من هم با مازیار در کافه ی آروما قرار داشتم و نزدیک به دو ساعتی نشستیم و کمی از بحث های در گرفته در کاتج و شگفتی من از بد گویی و سیاه نمایی که آیدین و سحر می کردند گفتیم و مازیار بهم گفت که چون با جمع زیادی از ایرانی ها در تماس هست این ژست مخالف خوانی تو خالی متاسفانه پدیده ای اپیدمی در میان همه شده. بعد از اینکه چای و شیرینی با هم خوردیم و باز هم بابت زحمتی که آن شب در ویلا بهش دادیم بابت دو بار آمدن به بیمارستان ازش تشکر کردم که گفت من و تو برایش مثل برادر و خواهرش هستیم. البته که می داند که احساسمان به او و نسیم هم متقابلا همین گونه هست.

خلاصه بعد از اینکه برگشتم خانه و تو هم از خانه ی کیارش برگشتی نهار سبکی خوردیم و رفتیم اپرا و کلی لذت لابوهم را بردیم. فردا صبح هم به سلامتی باید برای آزمایش هایی که دکتر برای من و تو نوشته برویم آزمایشگاه صبح سحر و عصر هم که من کلاس آلمانی دارم و تو هم از کریستینا دختر همکارت که هفته ی پیش پدرش را بعد از مدتها درگیری با سرطان از دست داده دعوت کردی که بیاید خانه و کمی با هم باشید.

خلاصه همانطور که امشب هم در سالن بهت گفتم واقعا باعث افتخاری. کاری را گرفتی که کمتر کسی شانس و احتمال گرفتنش را داشت چون چنان رزومه ای برای خودت با تلاش و همتی که به خرج دادی ساخته ای که تو باید آن تک نفری باشی که انتخاب می شوی. آن تک نفری که زبان مادریش این نیست و اینجا خاک پدریش نیست. اما با افتادگی و صبر و تلاش آنی شدی که باید و می خواستی.

نه تنها به تو افتخار می کنم که تو را الگوی بسیاری و از همه مهمتر الگوی خودم می دانم.
تو نور چشم و خنده ی لب و گرمای وجود و ریشه ی درخت زندگی منی.

مبارکمان باد افتخار من!

ضمن اینکه این پست هزار و بیست و یک ماست.

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

کاتج و کایاک و پکیج


بجای اینکه الان که سه شنبه ظهر هست سر کلاس آشر باشم و بعد از ظهر هم به کلاس آلمانی بروم خانه هستم و تازه بعد از جارو و تمیز کاری هفتگی که به واسطه ی رفتن به کاتج آخر هفته عملی نشده بود ماندم خانه و امروز با هم هستیم. خدا را شکر تجربه ی خوبی بود. شنبه پیش از ظهر آیدین و سحر با محمد و همسرش آیدا که برای چهار ماه آمده اند کانادا و خانه ی برادرش آیدین خواهند ماند آمدند جلوی خانه ی ما و دو ماشینه زدیم به راه و تا رسیدیم به ویلایی که کرایه کرده بودیم با توقفی که در راه کردیم برای چای سه ساعتی شده بود. کمی بعد از ما هم دو ماشین دیگر رسیدند، اول مازیار و نسیم و بعد هم پویان و هستی با دوستشان مریم که او هم تازه از ایران آمده بود. همه چیز عالی بود و نهار که ساندویچ هایی بود که تو درست کرده بودی دیر هنگام خوردیم و بجز نسیم که پایش عمل شده بود و این چند روز کامل خانه نشین بود مازیار، من و محمد بقیه رفتید در آب گرم هات تاپ. اما تنها اتفاق ناراحت کننده و خصوصا برای من و تو اذیت کننده اتفاق شب اول بود که تو بخاطر کمی مهیتو که خوردی و گرمای آب بعد از اینکه اول کمی خوش شده بودی همراه بقیه که در آب شلوغ بازی در می آوردید کم کم حالت بد شد و بعد از اینکه به اصرار من از آب بیرون آمدی دیگه توان راه رفتن نداشتی و خلاصه حالت بد شد برای مدت طولانی. هر کسی هم سعی می کرد دکتر شود از آب قند تا آب نمک از این توصیه تا آن و خلاصه با اینکه کاملا بی حال شده بودی و بارها حالت بهم خورد تنها کسی که واقعا در کنار من کمک اساسی کرد سحر بود که خیلی زحمت کشید و با کمک او لباس هایت را عوض کردیم و با چند بار اصرار مازیار و پیگیری من بلاخره بعد از دو ساعت که حالت بهتر نشد به اورژانس زنگ زدیم و با اینکه خیلی جای پرتی بود در کمتر از ۱۰ دقیقه آمدند. بعد از اینکه کارهای مقدماتی را کردند گفتند که بهتر است به بیمارستان برویم و این شد که مازیار و من همراه با سحر و هستی دنبال آمبولانس راه افتادیم و بعد از اینکه دکتر آمد و گفت چیز خاصی نیست بچه ها به اصرار من برگشتند خانه و دوباره بعد از دو ساعت مازیار در حالی که ساعت یک صبح بود آمد دنبال ما و برگشتیم خانه. همه جز سحر خواب بودند و بعد از اینکه تو را در تخت گذاشتیم و من با مازیار کمی نشستم رفتیم برای خواب که واضح بود تا صبح بیدار بودم و نگران. جز یکی دوباری که بیدار شدی مشکلی پیش نیامد تا صبح که بیدار شدی و جز کمی از بیمارستان و آمپولی که زده بودی هیچ چیز یادت نمی آمد نه آمبولانس و نه هیچ چیز دیگه ای.

اما از یکشنبه صبح که همگی بیدار شدیم تا در کنار هم صبحانه بخوریم و همه چیز عالی و زیبا بود. کمی باران و کمی قایق سواری. شام و نهار و کلی گپ و گفت و خنده. تار نوازی آیدین و بازی جمعی در ساعات آخر و البته یکی دو بحث داغ که خصوصا یکیش خیلی عجیب بود و بیشتر تحلیل ما درباره ی قضاوتهای آیدین و سحر از اینجا و زندگی در خارج که البته بیشتر مثل اکثر کسانی که از این دست حرفهای توهمی میزنند برخاسته از یک ژست مخالف خوانی بود و بقول آیدا خواهر آیدین بابت تجربه نکردن عریانی وقاحت در ایران اسلامی و البته تنها تجربه ای که دارند تجربه ی بچه بازی های دوستان و آخر هفته های شمال و ... و بعد هم به قول محمد نفهمیدن اینکه اتفاقا ملت متاسفانه بیش از همیشه تشنه ی همین چیزهای *بد لیبرال* هستند و شعارزدگی آیدین درباره ی کار و تاثیر گذاشتن در آن شرایط تیراژ و مجوز و حق حیات و ... خلاصه بحثی بود که در آخر جز اعتراف به اینکه شاید هم کمی رمانتیک و شاید هم به دلیل عدم تجربه ی محیط واقعی کار- که اعتراف البته بزرگی است- و خلاصه تمام این داستانها و کارهای خوب و خوشی که کردیم در یک کلام باید گفت که تجربه ی بسیار دلپذیر و خوبی بود. جمع خوب و یکدست در کنار آب و هوای خوب، غذای مناسب و حرفها و کارهای جالب. خلاصه که جدا از شب اول خیلی خوش گذشت.

دیشب هم تا رسیدیم خانه ساعت از یازده گذشته بود و بعد از تلفن به مادر خسته بودیم و سریع خوابیدیم. از همان دیشب به آیدین گفتم که امروز برای هفته ی دوم باز هم کلاس آشر را نخواهم آمد و قصد داشتم که کمی با ماندن در خانه پیش تو باشم و هم استراحت کرده باشم تا فشار روحی آن شب را کم کنم.

اما جدا از این داستان امرزو روز مهمی خواهد بود. اول از همه که قراره به سلامتی از تلاس بهت پکیج کاری را بدهند و به امید خدا دوره ی جدید کاری و زندگی را شروع و تجربه کنیم. ضمن اینکه من هم قراره که یک پکیج به خودم پیشنهاد بدهم که با شروع کردنش اتفاقی در آینده خواهد افتاد و دوره ی جدیدی در زندگی مون شروع خواهد شد. با اینکه کلاس آلمانی و دانشگاه نرفتم و فردا هم باید بروم دنبال کارهای HM و دنبال دیوید بیفتم و تا دانشگاه برم و برگردم اما احساس می کنم که واقعا دیگه فرصتی برای از دست دادن ندارم.

خلاصه که منتظر پکیج ها هستیم به سلامتی. تجربه های نو مثل کاتج و کایاک سواری و به سلامتی نو کردن زندگی.

   

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

Telus & Telos


این چند روز گذشته با اینکه روزهای خیلی خوب و مهمی بودند اما تنبلی من و به تعویق انداختن آمدن به اینجا باعث شد که چند روز گذشته را الان که شنبه صبح هست و داریم کارهامون را می کنیم تا به سلامتی برای اولین بار با جمعی از بچه ها برای دو روز به کاتج برویم یکجا و حالا بنویسم تا دوشنبه شب که برگشتیم و از آنجا داستان را ادامه دهم.

مهمترین خبر و اتفاق بعد از دیداری که با سندی برای شام چهارشنبه شب داشتی بود که معلوم شد به سلامتی کار در تلاس را از بین دهها متقاضی واجد شرایط گرفته ای. شب که برگشتی خانه بهم از جزییات ملاقات و حرفهایتان گفتی و معلوم بود هم تو و هم اون از این انتخاب راضی و خوشحال هستید. خدا را شکر می کنم که بعد از یک دوره ی بسیار سخت و طاقت فرسا در کپریت که تنها باید با تام کار می کردی- داستانی که الان جنیفر داره و هر روز دهها تکست برای تو میزنه تا علاوه بر اینکه ببینه باید چه کار کنه غرولند هم از رفتار عصبی مشتی بکنه- رزومه ای برای خودت ساختی که نتیجه اش این شده. البته هنوز پکیج پیشنهادی را بطور رسمی بهت نداده اند اما صبح پنج شنبه که برای برانچ دوتایی رفتیم بیرون از کارگزینی تلاس بهت زنگ زدند تا همه چیز را نهایی کنند. پنج شنبه شب هم گفتم بیا و با هم به همین مناسبت کار تازه ای کنیم. نرفتن به کلاس گوته با رفتن به سینما و دیدن فیلم جاذبه به شکل سه بعدی تجربه ای بود تازه. با اینکه ما جزء معدود کسانی بودیم که بطور اتفاقی بلیط اولین اکرانهای سه بعدی فیلم آواتار را در سیدنی داشتیم و نرفتیم، از آن سال تا امروز هرگز پیش نیامد که فیلم سه بعدی را تجربه کنیم. این اتفاق البته با دیدن فیلم جاذبه که می گویند از جمله فیلمهای خوب امسال هست افتاد.

جمعه هم خبر نسبتا خوب دیگری داشتیم و آن قبول شدن مقاله مون برای کنفرانس معتبر تیلوس بود. مجله و موسسه ای که الهام بخش ارغنون در ایران بود و همیشه دنبالش می کردم. درست نیمه ی فوریه در نیویورک. نوشته اند که از بین دهها مقاله ی ارايه شده ما جزء بهترینها بودیم برای پذیرش گرفتن و خلاصه که Telus & Telos هر دو در این هفته خط اصلی داستان را شکل دادند.

دیروز تمام روز دانشگاه بودم و کلاس داشتم و تو هم با سحر و آیدا- خواهر آیدین- و همسرش محمد رفته بودید خرید برای این ویکند که به سلامتی از ساعتی دیگر راهی کاتجی می شویم که برای دو شب و سه روز رزور شده.

امیدوارم به سلامتی به همگی خوش بگذره و از آن مهمتر بعد از برگشت من هم کمی مسیر و شکل زندگیم را اصلاح کرده باشم و برای رسیدن به رویاهایم تلاش کردن را هم تجربه کنم.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

رنگ آمیزی روح


سه شنبه بعد از ظهر هست. تمام این چند روز را در خانه با هم بوده ایم و سعی کردیم بعد از مدتها کمی مثل قدیم روزها در کنار هم باشیم. تو که مرخصی گرفته ای و منتظر جواب تلاس هستی که قراره فردا با سندی به کافه ای بروید و با هم تصمیم نهایی را بگیرید. من هم که امروز کلاس لویناس را نرفتم و ماندم خانه پیش تو تا پیش از ظهر که تو رفتی آرایشگاه پیش پگاه و من هم رفتم پیاده روی و شیرینی برای بچه های کلاس آلمانی گرفتم که هفته ی پیش کلا نرفتم تا بابت خبر بمباردیر به آنها هم سوری داده باشم. امروز عصر من به گوته خواهم رفت و تو هم با بعضی از همکارهای کپریت قرار شام داری.

دیروز صبح با کیان در آروما- کافه ی تازه باز شده در نزدیکی ما که جای کرما را برایم داره میگیره و البته برتری اش نه در قهوه اش که در محیط و فضای مناسبش هست- قرار داشتم تا کمی برای شرک و OGS بهش کمک کنم و اطلاعات لازم را بهش بدم. به امسال که نخواهد رسید اما امیدوارم که سال آتی را موفق جلو برود. البته نمی دانم شانس بچه های آهنگسازی چقدر هست و چقدر کلا سهمیه ی اینطور اسکالرشیپ ها را دارند اما بهش گفتم که باید امیدوارانه تمام تلاشت را بکنی.

بعد از قرارم با اون تو آمدی دنبالم و با ماشین در یک روز نیمه بارانی رفتیم و کمی در محلات زیبا و پر درخت چرخیدیم تا رنگهای بی نظیر پاییزی را بر برگ و تنه ی درختان ببینیم و کمی روحمان رنگ آمیزی شود و هوایی بخورد. بعد از کمی گردش در اطراف به خانه آمدیم و تا عصر که به ورزش رفتیم و شب که مستند جهان به روایت دیک چنی را دیدیم آرام و خوش این مدت مرخصی تو را به سلامتی شروع کردیم.

خدا را شکر. همه چیز خوب است و تنها مانده آب هندوانه ی مناسب برای بنده که کمی کار کنم.
 

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

آخرین روز کاری در کپریت


دوباره دوره ی گیجی و سردر گمی من شروع شده و بابت عقب افتادن کارهایم دایم به دنبال کوتاه کردن راههای پیش رو و خلاصه برنامه ریزی های مجدد می گردم. یکی از اصلی ترین دلایل غیبت این چند روز در این صحفه هم همین بوده با اینکه اتفاقا خبرها و وقایع و کارها کمی هم نداشتیم و اتفاقات جالب هم کم پشت سر نگذاشتیم.

از چهارشنبه شب شروع می کنم که بعد از اینکه رفتیم دنبال عمویم در هتلی که بود و بعد از اینکه اولش کمی نق زد که چرا اینقدر زود برنامه ی شام گذاشته اید- ساعت ۸ شب در هفته صد البته برای ایشان که به مسافرت تفریحی آمده اند زود بود- و بعد از اینکه بانا و ریک به دلیل سرماخوردگی ریک مجبور به خانه نشینی شدند و همراه ما نیامدند رفتیم رستوران شهرزاد که خیلی هم مورد توجه اعلا قرار گرفت. البته مشتی اصلا حال و حوصله نداشت چون گویا چند تلفن پشت سر هم از آمریکا داشت و همگی از دست پسر خواهرش- محمد علی- که روی سرش خراب شده شکایت داشتند و البته خواهر و برادر محمد علی هم که در لس آنجلس هستند بار مسئولیت طرف را قبول نمی کنند. جالب بود دیدن عمویم در این وضعیت که تا سالها حاضر به برداشتن هیچ گام عملی برای کسی از بچه های فامیل نشده بود و داستان تا جایی جلو رفت که افشین هم خدا بیامرز شد و اینها انگار نه انگار اما حالا گرفتار محمد علی شده اند که بچه ی بدی نیست اما بابت مشکلاتی که داره همه را به ستوه آورده. شب بعد از اینکه تو را به خانه رساندم و اعلا را به هتلش بردم چون فردایش باید به دانشگاه می رفتم و دیگر نمی رسیدم که همراهش به فرودگاه بروم رفتم و نیم ساعتی در اتاقش نشستم و به درد دلش گوش کردم که خیلی باعث تامل و البته تاسفم شد. این همه سال تلاش کنی و کار و زحمت و کلاهبرداری و تلاش درست و نادرست به قول خودت چنین دم و دستگاهی برای خودت بسازی و با کمک برادرت یکی را ده تا کنی حالا به خون هم تشنه باشید و با هم حرف نزنید و با تیشه به جان زندگی و هستی همدیگر بیفتید و از آن جالبتر اینکه عمیقا منزوی و تنها در لاک خود باشی. چقدر درد آور و تاسف آور است زیستن در چنین موقعیتی. در راه که بر می گشتم خدا را شکر کردم که هرگز کارم درست نشد تا زندگیم با اینها گره بخورد و یکی از اینها شوم که حتما مستعدتر از اینها بودم برای نابود کردن و نابود شدن. اتفاقی که در محدوده ای کوچکتر برای بابک هم افتاده.

پنج شنبه رفتم دانشگاه در جلسه ای که قرار بود با مسئولان رده ی اول دانشکده برگزار شود بابت آینده ی گروه و اینکه بلاخره SPT باید سر از کجا و کدام دپارتمان در آورد. جلسه ی خوبی نبود و برداشت همگی ما دانشجویان این بود که تصمیمی از بالا به شکل دستوری برایمان گرفته شده و عملا چاره ای نیست جز قبول وضعیت. اما تاسفبارتر حضور اندک دانشجویان بود و داستان را به سخنرانی روز قبل من درباره ی اسکالرشیپ گره زد که به درخواست جودیت و JJ رفتم دانشگاه و جز یکی دو دانشجو از گروه خودمان و در مجموع چند نفری از سایر گروهها کسی نیامده بود.

جمعه اما آخرین روز کاری تو در کپریت بود که تصمیم گرفته ای و گرفته ایم بی آنکه به کسی بطور مشخص بگویی این دو هفته مرخصی سالانه ات را که از فردا شروع میشه بگیری و بعد هم به امید خدا قراره تا یکی دو روز آینده- که البته همینطوری هم خیلی دیرتر از حد معمول شده و حسابی من و تو را این انتظار کلافه کرده- پیشنهاد تلاس را بگیری. قراره که فردا دوباره با مدیر بخش و کسی که قراره برایش کار کنی ملاقات داشته باشی- قرار بود امروز یکشنبه با هم بروید کافه ای بنشینید و گپی بزنید که طرف مریض شد و به فردا موکول شد- و اگر قسمت بود آنها بعد از جمع بندی نهایی به تو خبر را بدهند و بعد تو بهشان جواب دهی. اما مهمترین نکته پایان کارت در دفتر تام در کپریت بود که بعد از بیش از یک سال کار در چند بخش کپریت و از آخر ماه مارس به عنوان مسئول در دفتر تام که دایم قرار بود نفر دوم را سریع استخدام کنند و چهار ماه طول کشید و حابی فرسوده و خسته ات کرد و مردک استرسی و بی شعور هم دایم فضای کار را متشنج می کرد- طوری که الان جنیفر به تو میگه چطور تونستی این مدت را تحمل کنی و من که به همسرم می گویم این چه تیپ آدمی است بهم گفته بهتر حالیش کنی که رفتارش را درست کنه و گرنه خودم میام و باهاش حرف میزنم، شوهر طرف البته بدن ساز حرفه ای است. خلاصه که به سلامتی دفتر این دوره هم بسته شد و امیدواریم که پیشنهاد جدید را هر چه زودتر بگیری و این دو هفته را با خیالی راحتتر به کار و درس و استراحتت برسی.

دیروز شنبه هم صبح به جلسه ی HM گذشت که جلسه پر از بحث و کاری بود و عصر هم برای نقد مقاله ی توماش در بار بدفورد آکادمیک دور هم جمع شدیم. بعد از اینکه جلسه تمام شد و اکثر بچه ها رفتند گاری که تازه آمده بود تا بعد از مدتها همدیگر را ببینید با کلی و من و تو رفتیم طبقه ی بالا که رستوارن بود و شامی خوردیم تا حدود ساعت ۸ نشستیم. خلاصه روز بدی نبود اما خیلی خسته شدیم. من که تقریبا تمام روز را به حرف و بحث گذرانده بودم و تو هم که صبح رفته بودی خانه ی نسیم و مازیار تا برای نسیم که رباط پایش را که در اسکی پاره شد و عمل کرده بود نهار درست کنی و بعد هم که جلسه ی ماهانه ی گروه را داشتیم.

امروز هم روز بارانی و آرامی است. تو داری با تهران تلفنی حرف میزنی و من هم بعد از اتمام این پست کارهایم را می کنم تا برای یک قهوه در این روز بارانی با هم برویم بیرون. درس و آلمانی و برنامه ریزی کار اصلی امروز من هست و تو هم باید برای این دو هفته برنامه ریزی کنی تا روزهایت را به سرعت و بی هیچ دستاوردی از دست ندهی. اول از همه استراحت و و شروع ورزش روزانه و کمی هم پیانو بعد هم ترجمه ی متنی که تری برایت فرستاده از فرانسه به انگلیسی و بعد هم نوشتن یکی از دو مقاله ی دموکراسی رادیکال کار اصلی تو در این دو هفته است.

دیشب هم تکستی از کیان گرفتم که گویا از مازیار راجع به بمباردیر من شنیده بود که علاوه بر تبریک خواسته بود که فردا جایی با هم قرار بگذاریم و کمی راهنماییش کنم. خلاصه که برای من هم این ایام باید توام با درس و کار روی کارهای عقب افتاده و آلمانی خواندن و ادامه ی ورزش روزانه ام باشه- تنها کار مفیدی که در طول این چند ماه گذشته انجام دادم.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

سخنرانی برای انجمن شاعران مرده


از صبح خیلی زود بیدار شدم و روی متنی که باید برای جلسه ی اسکالرشیپ ارائه می کردم کار کردم. متن بدی نشد و سعی کردم هم آنچه را که اکثریت می گویند و شنیده ام روایت کنم و هم مورد خیلی خاص خودم که دقیقا نقطه ی عکس تمام گفته ها بود و نتیجه اش برای گروه و خودم بهتر از همیشه شد.

وقتی رسیدم دانشگاه با دیدن تنها ۹ تا ۱۰ دانشجو در جلسه خیلی جا خوردم. آینده ی SPT خیلی روشن نخواهد بود اگر اوضاع و مشارکت بچه ها برای کارهای خودشان اینگونه پیش رود. وقتی برای کار خودت انرژی نمی گذاری و وقت صرف نمی کنی و تحقیق نکنی مسلما نتیجه اش هم چیزی غیر از آمال و آرزوهایت خواهد بود. جودیت هم که بعد از تشکر من ازش خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود بهم گفت که خیلی از حضور اندک بچه ها جا خورده. به هر حال داستان آن طور که برگزار کنندگان انتظار داشتند پیش نرفت اما خیلی هم بد نبود.

بعد از برگشت به خانه متن کنفرانس هفته ی بعد مامانت را که از من خواسته بود درباره ی رئالیسم فلسفی برایش حدود سه سه صفحه ای بنویسم آماده کردم و برایش ایمیل کردم و رفتم ورزش و وقتی برگشتم تو رسیده بودی خانه و خیلی خسته دراز کشیده ای. این چند شب دایم بیرون رفتن و دایم غذای بیرون خوردن و درست نخوابیدن باعث خستگی هر دوی ما شده اما به سلامتی فردا با اینکه جلسه ی مهمی در دانشگاه داریم عمویم را به فرودگاه خواهم برد و بلاخره دوره ی مهمانداری تا مدتی به تعطیلی کشیده خواهد شد.

امروز تو هم روز شلوغ و سختی داشتی. اول اینکه همسر بیمار ماریا- از همکاران و مدیران بخش حسابداری- که مدتها مریض بود فوت کرده و تو را خیلی ناراحت هستی. دوم هم اینکه لیز از آمریکا آمده و کمی فشار کار و شلوغی بیشتر از قبل شده خصوصا که با جانشین خودش یعنی جنیفر خیلی مسئله داره و تو این وسط گیر کرده ای. بعد هم از تلاس بیش از ۴۵ دقیقه با لیس که یکی از رفرنسهایت بوده حرف زده اند و خیلی هم منتظر نتیجه ی این داستان هستی و هر دو کلی امیدواریم که به امید خدا اگر خیر هست این اتفاق زودتر بیفته.

خلاصه که شب آخری است که عمویم اینجاست و به سلامتی از فردا که به فرودگاه ببرمش کمی زندگی مون شکل روتین خودش را خواهد گرفت و باید کمی در کنار استراحت به کارهای عقب افتاده با فشار و حوصله ی دقیقتری رسیدگی کنیم.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

Hit & Run


آخر وقت سه شنبه شب اول اکتبر هست و تازه عمو اعلا با ماشینی که امروز کرایه کرده بود تا به محلی که تو دیشب برایش رزورو کرده بودی برای ماساژ گرفتن و ریلکس کردن در خارج از شهر برود ما را به خانه رساند و خودش رفت تا کمی در شهر بگردد.

دیشب که رفتیم دنبالش تا برای شام برویم دیستلری از شدت کمر درد نمی توانست راحت راه برود و این شد که تو این پیشنهاد را دادی و امروز رفت همانجایی که تو ماه پیش با لی لی رفته بودی و تمام شب داشت از آنجا تعریف می کرد. با این همه دارایی زورش میاد که کمی درست و حسابی حتی برای خودش خرج کنه اما این یکی را خیلی راضی بود. امشب هم رفتیم شام بیرون و خلاصه از جمعه شب که آمده داستان ما شده هر شب شام مفصل چه در خانه و چه بیرون و کلی وزن و اشتهامون بالا رفته.

امروز صبح از آنجایی که باید اول میرفتی تلاس تا مدارکی که خواسته بودند را تحویل دهی و جای پارک در آنجا درد سری هست که نگو تو را تا آنجا رساندم و در ماشین منتظر ماندم تا تو آمدی و از آنجا تو راهی شرکت شدی و من با قطار رفتم دانشگاه کلاس آشر. بعد از ظهر هم به خانه برگشتم تا کمی خودم را برای سخنرانی فردا صبح که باید برای بچه های دانشکده بابت اسکالرشیپ بکنم و از تجربیات خودم بگویم آماده کنم که عملا وقت نشد و افتاد به فردا صبح پیش از رفتن. بعد از سخنرانی فردا هم باید زود برگردم خانه تا مقاله ای که مامانت می خواهد سر کلاسش ارايه دهد- درباره ی رئالیسم در فلسفه- را بنویسم و برایش ایمیل کنم.

تو هم از سر کار که برگشتی خانه خیلی دمغ بودی و وقتی علتش را پرسیدم گفتی که در پارکینگ نزدیک شرکت وقتی که رفته ای تا ماشین را برداری متوجه شدی در و گلگیر عقب ماشین را خط انداخته اند و احتمالا ماشینی زده به ماشین ما و در رفته. البته خیلی بد نبود اما تو را بخصوص ناراحت کرده چون به هر حال انتظارش را نداشتی و ماشین هنوز خیلی نو و تازه هست.

از تلاس اما بگویم که امروز بهت گفته اند هنوز هیچ چیز صد در صد نشده و سندی داره با یکی دو نفر دیگه هم تا جمعه مصاحبه می کنه و نتیجه تا آخر هفته و یا اول هفته ی آینده مشخص میشه. البته با تو امشب قراره یک ملاقات در کافه روز یکشنبه گذاشته که خبر خیلی خوبی است. هر دو به شدت منتظر این تغییر هستیم و خیلی دوست داریم که علاوه بر انجام شدنش به خیر و خوشی صورت بگیره و خصوصا از این دوره ی شدید فشار و کار با تام - که حتی به گفته ی مارک معاونش که دیروز بهت گفته از جمله عوضی ترین آدمهایی است که میشه باهاش کار کرد- راحت بشی و یک تجربه ی تازه و دوست داشتنی و دلنشین را آغاز کنی.