۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

و اینک ایستاده بر آستان دوره ی جدید

از آنجایی که در مدت مسافرتمون به نیویورک نمی توانم سری به اینجا بزنم، این آخرین پست از دوره ی گذشته و قبل را می نویسم و به سلامتی از فردا شب وارد گستره و عصر جدیدی خواهم شد که از سالها منتظرش بودم. همیشه و از نوجوانی فکر می کردم چهل و دو سالگی سال و دوره ی مهمی در زندگیم خواهد بود. فردا شب در نیویورک در کنار تو و به میمنت حضور و عشق تو وارد این دوره ی سرنوشت ساز خواهم شد. نمی دانم چرا ۴۲ اما می دانم که بسیار مهم است. می دانم که لحن و گفتارم به شدت خرافاتی به نظر می آید اما اتفاقا چنین نگاهی ندارم. تنها و تنها یک حس عجیب و خواست مهم و درونی است که همواره هم بوده و منتظر رسیدن این دوره بوده ام. یادم هست که در ایامی که شاید به زحمت نوجوان حساب میشدم با خودم فکر کردم که دوست دارم چندین رشته ی دانشگاهی را بخوانم و در آنها کارشناس شوم. رشته هایی مرتبط و نامرتبط. وقتی حساب زمانی کردم دیدم که چیزی در بین ۴۲ تا ۴۴ سال خواهم داشت زمانی که آنها را تمام کنم. حالا جدا از پی بردن به خیال خام آن روزها وارد این ایام خواهم شد به امید دانستن در حوزه ای که دوستش دارم و به امید گشودن گره ای از کار جهان. چند روز پیش که با رسول حرف میزدم و از نکته ای برایش گفتم به شدت تشویقم کرد که برای استفاده ی دیگران آن را بنویسم - کاری که روزگاری شغل رسمی ام بود و امروز به اندازه ی جهانی از آن دورم. تعبیری بکار برد که به دلم نشست هر چند که در چارچوب جهان بینی خودش گنجیده بود. من با وام گرفتن از آن تعبیر آرزو می کنم که وارد دوره ای شوم که همواره منتظرش بودم: ساختن چراغ و شمعی برای دیگران به امید روشن کردن راه ولو برای چند قدم پیش تر.

فردا شب آغاز همین دوره است و اگر بخواهم که کاری کنم، این آخرین فرصت است به هیچ بیش و کم.

**************

چهارشنبه شب هست و کم کم آماده ی خواب میشویم. خانه را تمیز کردیم و منتظریم تا کار لباس ها در خشک کن تمام شود و این چمدان کوچک کابین را ببندیم و آماده ی سفر شویم. فردا صبح به نیویورک میرویم و دوشنبه شب به سلامتی باز می گردیم. جدا از دو تائتر و یکی دو موزه، قصد داریم بنا به عادت خودمون تا حد امکان در نقاطی از شهر پیاده روی کنیم. تاثیری که در سفر قبل در آن سیاه سرما و بعد از تجربه ی به شدت سردتر و سیاه تر از کنفرانس تیلوس گرفتم آنقدر خوب بود که کل آن سفر با وجود تمام آن مشکلات به خاطره ای خوش تبدیل شد. این سفر اما امیدواریم که سفری به شدت خاطره انگیز و خوب شود.

دیروز و امروز تماما درگیر سفارش بزرگی که گرفته بودی و باید صبح زود تحویل میدادی بودیم. من که دیروز بعد از اینکه تو را رساندم تا به کاستکو رفتم و بعد برای خرید به یکی دو جای دیگر، تا برگشتم خانه نزدیک عصر بود و حسابی خسته بودم. تو هم که کاملا غیر منتظره از مطب دکتر باهات تماسی گرفتند و وسط روز رفتی آنجا بهت گفتند که نتیجه ی آزمایشی که دادی نشان میده که عفونت به کلیه ات رفته و دوباره یک دوره ی طولانی تر و قویتر آنتی بیوتیک برایت تجویز کردند که علاوه بر تاثیر روی دستگاه گوارش و تغذیه ات به شدت باعث کاهش انرژی و توانت شده.

عمده ی خرج سفرمون با توجه به پس اندازی که تو کرده ای تامین شده و قرار بود که این سفر هدیه ی تولدم باشه اما امروز بهم گفتی که برایم و برایمان یک کامپیوتر خریده ای که یک ماه دیگر آماده ی تحویل میشه. با اینکه کلی هزینه داره اما خیلی خوشحالم کردی چون واقعا برای کار تدریس و تز نوشتن ضروری است. خلاصه که عجب کادویی و عجب سفری و عجب دوره ای پیش روست به خوشی و سلامت.

*************

با اینکه قرار امروز با کریس را بابت تمام نکردن متن و بی حوصله بودن برای درس خواندن به هفته ی بعد موکول کرده ام، اما به شدت نیاز به یک برنامه ریزی دقیق و از آن مهمتر نظم و دیسیپلین اجرایی کردنش دارم. امیدوارم این آخرین فرصت را به سادگی تمام فرصت های قبل از دست ندهم که دیگر بهانه و عذری برای جا زدن ندارم.

از هفته ی بعد که باز گردیم باید برنامه هایم را برای زندگی زیبا و عاشقانه مون اجرایی و پیاده کنم. از تمرکز بر ورزش و تغذیه ی مناسب خصوصا برای تو تا تلاش دو چندان برای فرهیختگی و تجربه ی لذت های جاودان زندگی: دیدن و شنیدن و خواندن ناب.

و چنین خواهم کرد در آستانه ی این دوره ی جدید.

۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

هیچ در هیچ!

پیش از سفر به نیویورک در آخر هفته و انجام نگرفتن کارهایی که "باید" سرانجام می گرفت و آغاز  نشدن کارهایی که "باید" شروع میشد، امروز دوشنبه ۲۷ ژوئن در خانه نشسته ام، درست مثل تمام روزهای گذشته، و ایام به هیچ و روزها را بطالت می گذرانم. سرانجام این آغاز اما به خوبی مشخص است: تباهی! و چه حیف و دریغ از رویاهایی که تبه گشت و گذشت.

همین که بجای روز نوشت کارم در اینجا به هفته نوشت کشیده خود عیان کننده ی داستان است و بس.

با اینکه هفته ی پیش هم به دانشگاه رفتم تا کتابی را که از دانشگاه دیگری برایم آورده بودند به مدت سه هفته به امانت بگیرم و هم هر روز بیرون رفتم و جدا از کمی مجله و مقاله ی متفرقه خوانی و دیدن تقریبا تمامی فوتبال های این دوره ی جام ملتهای اروپا و دیدن چند فیلم و رفتن به یکی از رستوران های شهر با اوکسانا و رجیز به مناسبت تولدم و ... چیزهایی بود برای نوشتن اما این ننوشتن حاکی از احوالات و روحیه ام هست که بی هیچ علتی دچار خمودگی شده و مدتهاست که بی انگیزه به گوشه ای افتاده ام. واقعا نمی دانم چه درد و مرگی دارم و چرا اینگونه علی السویه شده ام. هر چه خواستم و آرزو داشتم در این ماه های اخیر به دستم آمده و هنوز قدم از قدم بر نداشته ام. می دانم که بابت طراحی کلاس و کتاب و لکچرها و... حسابی به مشقت و زحمت خواهم افتاد اما هیچ نمی کنم که کمی از بار کار را بکاهم. می دانم که به شدت حسرت این روزها را برای اتمام پایان نامه ام خواهم خورد و پیش چشم خواهم داشت که چه کارها که نکردم و باز هم هیچ از هیچ و به قول شاملو و ما همچنان دوره می کنیم روز را و شب را...

فردا بابت سفارش بزرگ ۲۵۰ نفره ی روز چهارشنبه باید بعد از رساندن تو چند جای شهر بروم و آشکارا وقت برای خواندن و دوره کردن متن چهارشنبه که با کریس قرارش را داریم، ندارم. اما امروز هم کار نمی کنم. واقعا این اهمال و وقاحت برای خودم هم عجیب است.

جمعه به اوکسانا و ریجز که سفر کاری به سوئیس داشت و می خواستند پیش از رفتنش بابت تولد من دور هم جمع شویم رفتیم گاستو. جدا از شام که به اصرار مهمانمان کردند یک کارت زیبا با کارت خریدی از آمازون برایم هدیه آورده بودند. خیلی محبت دارند و خیلی دوستان خوبی هستند. شنبه و یکشنبه من ماندم خانه و تو جدا از خرید مواد غذایی، برای خرید چند تی شرت برای جهان و بابات رفتی به حراج بزرگی که در یکی از فروشگاههای شهر بود. البته شنبه عصر با هم کمی قدم زدیم و من یکی دو چیز کوچک از گپ برای تو خریدم که احتیاج داشتی. این دو خط کل داستان ویکند ما بود. نه چیزی بخوانیم و نه کار بخصوصی بکنیم و نه ورزشی و نه فیلمی و نه هیچ چیز دیگر. البته خرید رفتن های تو جدا از انرژی کلی وقت هم از تو برد اما وضعیت من همانست که بود: تو کار میکنی و بار زندگی را به دوش داری و من ... هیچ در هیچ!
   

۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

پیاله های شوالیه

نکته ی خوب این بیست و یکم،‌ در کنار تمام تصمیماتی که گرفته بودم و طبق معمول انجام نشد و به "بعد" موکول شد، این بود که تو امروز ماندی خانه و بنابر این با هم بودیم. البته به دلیل بی حالی و مریضی ماندی خانه و برای همین هم در واقع بیشتر از اینکه با هم باشیم در مطب این دکتر و آن دکتر بودیم. با اینکه بهت آنتی بیوتیک قوی دادند و عصر هم که مطب دکتر واتسون رفتیم لیزا بهت گفت چون میزان عفونت کم نیست بهتره آنتی بیوتیک مصرف کنی اما در نهایت خدا را شکر به نظر میاد چیز خیلی خاصی نیست، هر چند به شدت کم انرژی هستی و از سرشب هم گفتی که درد داری. با اینکه بهت اصرار کردم که فردا را هم بمانی و استراحت کنی اما قصد داری بری سر کار چون در غیابت همه چیز جابجا میشه. خلاصه که این بیست و یکم، مثل کل ماه ژوئن که قرار بود چیز خیلی خاصی بشه، نشد.

من هم که مشکل همیشگی خودم را دارم و احتمالا هیچ آنتی بیوتیکی هم بهش کارگر نیست. عدم انضباط و دیسیپلین که به جاهای باریک داره کشیده میشه. گورگیجه و سردرگمی در کارها و برنامه ها که نشانگان هر روزه ام شده و با اینکه می دانم باید همت کنم و کار، اما دایم با بی میلی و بی حوصلگی نسبت به همه چیز، همه چیز را به روز دیگری موکول می کنم.

سرشب فیلم جدید ترنس مالیک را دیدیم که اتفاقا برخلاف تصور و انتظارم با توجه به نوع سینمایی که داره من از پیاله ها و یا جام ها  شوالیه خوشم آمد. احتمالا همین سرگشتگی، انتظار برای شروع و پرسش اساسی کاراکتر اصلی از خود که از کجا و چگونه باید آغاز کرد و اشاراتی مثل این که به درخت نخل بلند اشاره کرد و با خود اندیشید که این درخت به تو می گوید که همه چیز ممکن است و ... حس عدم تعلق به هیچ جا، پرسش دایمی از خود که اینجا چه می کنی و در جستجوی محبت و عشق از دست رفته، در جستجوی نشانگان و جایگاه پدر و اینکه در جایی کسی گفت که هر چند تاریک است اما به نور ایمان دارد و... خلاصه که فیلم را دوست داشتم هر چند به قول تو که خیلی هم توان دنبال کردن فیلم را نداشتی بیشتر در حال تجربه کردن یک نوعی از بیان و  آشکار شدن یک اثر هنری بودیم تا یک فیلم به قواعد مرسوم. حذف کامل روایت داستانی و نبود هیچگونه ای از فیلمنامه و حتی دیالوگ از پیش تعیین شده و قابهای کم نظیر چیوی فیلمبردار به جای دیالوگ های فی مابین شخصیت ها در واقع به ذات برنامه ریزی نشده و از پیش تعیین نشده ی زندگی اشاره داشت. اینکه جزییات هر بخش هر چند در جای خود مهم اما اساسا در انتها به هیچ کلی ارجاع داده نمی شوند و هیچ روایت نهایی را در بر نمی گیرند.
 به هر حال تجربه ی جالبی بود.

۱۳۹۵ خرداد ۳۱, دوشنبه

The Best Intentions

بگذار بجای اینکه بگویم چه شد که در این یک هفته که باید زودتر از اینها به اینجا سری میزدم و چیزکی بجا می گذاشتم و... که هیچ دلیلی اهمال نداشت از زیبایی های این چند روز که تمام مدت در کنار هم بودیم بگویم. هفته ای که به علت رفتن سندی به ونکوور تو از خانه کار کردی و بیشتر اوقات را با هم بودیم و روزهای آرام و خوشی را در کنار هم گذراندیم. از اینکه به هیچ یک از کارها و برنامه هایمان نرسیدیم البته باید شاکی بود اما خوشی تمام مدت پیش هم بودن را نمی توان به هیچ بهانه ای زایل کرد.

بگذار اینطور شروع کنم در اولین روز تابستان.
امروز دوشنبه بیستم ماه ژوئن بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم و ماشین را در پارکینگ خانه گذاشتم و از آروما چای لیمو گرفتم، به کتابخانه ی ویکتوریا آمده ام و در برابر یک منظر زیبا پشت یکی از میزها نشسته ام و می خواهم و می خواهیم با کمک همدیگر یک تابستان رویایی بسازیم. تابستانی پر از نشاط، کار، ورزش، تفریح و فرهیختگی. تابستانی داغ در این اولین روز فصل که بطور اتفاقی تنها برای یک روز به شدت گرم شده. پس حالا نوبت سلام به آفتاب نو است آنچنان که در زمستان می گوییم: برف نو سلام، سلام.

و اما از هفته ی دلنشینی که با هم پشت سر گذاشتیم بگویم.

چهارشنبه شب بلاخره با سالار و سروناز و خواهرش دنیاناز برنامه گذاشتیم و رفتیم رستورانی که آنها پیشنهاد داده بودند و تو هم خیلی دوست داشتی که بروی. شب خیلی خوبی بود. بچه های خوبی هستند و خصوصا دنیاناز که تازه از نیویورک آمده بود و قصد داره دکترای معماری اش را برگرده ایران و شروع کنه و می خواست کمی راجع به هایدگر و نیچه و ... بیشتر بداند. پنج شنبه هم تو با مرجان قرار داشتی تا علاوه بر اینکه یکی دو چیز که برای مامانت و جهانگیر گرفته بودی را بهش بدی نهار مهمانش کنی به ترونی. البته تمام مدت به دلیل کارهای شرکت باید آنلاین می بودی و جدا از تلفن و لپ تاپ دقیقه به دقیقه باید به حواشی کارهای سندی میرسیدی و همین هم باعث شده بود که خیلی نتوانی وقتی با اوکسانا و مرجان قرار داشتی راحت باشی. من هم این چند روز جدای فوتبال دیدن هیچ کار بخصوصی نکردم.

جمعه اما با توجه به تصمیم ناگهانی سندی که قصد بازگشت به تورنتو را پنج شنبه شب کرد، روز تمام کاری شد که باید به تلاس میرفتی و در واقع یک هفته ای که قرار بود کامل باشد آنگونه که انتظار داشتیم به پایان نرسید. با این حال روز شلوغی نبود و تو هم سر وقت به خانه برگشتی - چیزی که عملا به ندرت پیش می آید - شب با هم یک فیلم جدید و البته ضعیف دیدیم و نسبتا هم زود خوابیدیم چون شنبه کلی کار داشتیم.

جدا از تمیزکاری های خانه، عمده ی روزمان به رفتن به فرودگاه گذشت که خاله سوری می آمد و پنج ساعتی بین پروازهایش در فرودگاه بود و به غیر از مجلات و کتابی که خواسته بودم و مامانت مطابق معمول لطف تهیه اش را کشیده بود و به خاله سوری رسانده بود تا به دست من برسد، یک بسته ی نسبتا بزرگ هم برای کیارش آورده بود تا بهش بدهد و البته کیارش نه تنها نیامد که  تکست ها و تلفن تو را هم که از یکی دو روز قبل سعی کرده بودی باهاش برای رفتن به فرودگاه هماهنگ کنی بی جواب گذاشت، مسلما مادرش را هم خیلی ناراحت کرد. جدا از تو و مامانش حتی سارا و لیلا هم که تلفنی تماس گرفتند خیلی جا خوردند از نیامدن برادرشان و بی توجهی و بی اعتنایی اش که فقط برای پول با اینها در تماس است. اتفاقا دیروز یکشنبه که بلاخره تو از طریق آنا پیدایشان کردی، بهت گفت ماشین کرایه کرده و هیچ تماس و تکستی نداشته و متوجه تماس های دیگران هم نشده. بعد که بهش گفتی پس حالا که ماشین داری بیا و بسته ات را بگیر گفت که من با آنا و دوستانمون کاتج هستیم و ... و صد البته معلوم شد که داستان از چه قراری است.

شنبه البته تو پس از مدتها یک کلاس متفاوت یوگا رفتی که خیلی دوست داشتی و قرار شد که ادامه دهی. البته تمام دیروز بدن درد داشتی از بس که ما نا آماده و بدون تحرک شده ایم. دیشب هم بعد از مدتها پیگیری آفرین و نیما بلاخره فرصتی شد که برای اولین بار یک قرار چهارنفری بگذاریم و رفتیم خانه شان. خانه ی خوب و زیبایی دارند و سعی کرده بودند که شب خوبی را داشته باشیم. زوج خوبی هستند و باتوجه به مشکلاتی که داشته اند سعی کرده اند زندگی خوبی بسازند. با اینکه احتمالا خیلی روحیه هایمان بهم نزدیک نیست اما به دلیل محبت و اصراری که دارند به هر حال سعی به ادامه ی این دوستی خواهیم کرد، خصوصا که بعد از آشنا شدنمان در اینجا متوجه شدیم یک دوره ای چقدر خانواده هایمان با هم نزدیک بودند و رفت و آمد داشته اند که البته با فوت پدرم و تلاطم آن روزهای ایران این رابطه هم از دست میرود.

دیروز اما پیش از رفتن به خانه ی آفرین و نیما پس از مدتی موفق به دیدن یک فیلم خوب شدیم. فیلمی که بر اساس فیلمنامه ی برگمان در سال ۹۲ ساخته شده بود و علیرغم طولانی بودنش، من و تو دوستش داشتیم و خصوصا وقتی که متوجه شدیم این داستان والدین برگمان هست لذتبخش تر هم شد The Best Intentions. به یک اعتبار روز جالبی شد دیروز. دیروز روز پدر بود و صبح یاد خاطرات نداشته ام با پدرم پس از سالهای سال باعث دلتنگی و غم در وجودم شد. دیدن فیلم برگمان و پس از آن رفتن به خانه ی آفرین که عکسهایی از بچگی خودش و من و خانوادهایمان و پدرم نشان مان داد روز خاصی شد که خیلی زود آن غم جای خود را به سرخوشی زندگی داد تا دوباره بهترین آرزوها و رویاها را در دلم برای تو و زندگیمان بکنم و بابتش همتی به خرج دهم که تنها از همت بلند می توان سرافراز شد.

پس سلام می کنم به آغاز فصل نو، به آفتاب روشن و خورشید گرم زندگیمان.
  

۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

Staycation

از شنبه که به سلامتی این هفته ی Staycation را در خانه شروع کرده ای تا الان که سه شنبه هفت و نیم عصر هست نه یک خط درس و مشق کرده ام و نه یک قدم برای ورزش برداشته ایم و نه تو به غیر از چند ساعتی کوتاه در این دو روز گذشته کار کرده ای. بعد از مدتها این هفته ماندنت در خانه خیلی تا اینجای کار بهمون چسبیده. البته از فردا داستان تا اندازه ای تغییر می کنه. هم سفارش GB داری برای این دو روز پیش رو و هم چندتا قرار غیر کاری با دوستان. همین الان هم با اوکسانا برای چند ساعتی هست که در آرومای نزدیک خانه هستی.

از شنبه شروع کنم که با رفتن به مجموعه ی ورزشی هتل چهار فصل شروع شد برای گرفتن یک ساعت ماساژ تا بلکه این درد کمر کمتر بشه. یک ساعت بعد از ماساژ هم آنجا بودیم و کمی استراحت کردیم و از آنجا به پیشنهاد تو رفتیم سمت سن لورنس مارکت تا هم تو کمی خرید کنی و هم من مسابقه ی فوتبال را در جک استور ببینم. نهاری خوردیم و بعد از اتمام بازی که در اواسط آن تو خریدت را هم انجام داده بودی پیاده راهی خانه شدیم. کلا از شنبه تا دیروز حسابی کم انرژی و کم رمق بودیم. بخشی از داستان به خستگی کاری تو در هفته های گذشته بر میگشت و بخشی هم به تغذیه ی نامناسب و داستان من هم جدا از حساسیت به شدت اذیت کننده ی امسال به بی انگیزگی مفرط این ایام.

خلاصه که این چند روز را با اینکه به کارهای اصلی رسیدیم اما برخلاف برنامه ریزی و خواستمان نه صبح زود سر از پارک در آوردیم تا کمی با هم بدویم و نه شبها زود خوابیدیم و نه در طول روز کار بخصوصی کردیم - که البته مهمترین کار را انجام دادیم و آن هم در کنار هم و در دل هم بودن است و بابت همین کلی انرژی گرفته ایم. تا یادم نرفته بگم که جمعه شب حرف بچه دار شدن و خرج و امکانات و آینده ی کاری و درس من و... پیش آمد و با اینکه حرفهامون چندان آسان و آرام پیش نرفت اما به قول تو حرفهای مهمی زدیم و خصوصا برای من معلوم شد که اگر بخواهیم بچه دار شویم چه بازه ی زمانی و چه امکان عملی داریم. پیش آمدن موضوع و بحث هم بابت رفتن تو پیش لیز - دکتر واتسون به قول خودم - بود که ناگهان پنبه ی خوش خیالی من بابت اینکه هنوز وقت کافی داریم و ... را زد. خلاصه همین داستان هم فکرمون را این چند روز حسابی مشغول کرده و البته به تصمیم گیری جدی بابت دیدن تمام جوانب انجامید - خصوصا من چون تو که به مراتب از من دقیقتر بابت چارچوب زمانی داستان هستی. نگرانی عمده ی من، مشکلات مالی پیش روست به ویژه از زمانی که باید اوسپ را هم برگردانیم.

دوشنبه با وقت قبلی که تو گرفته بودی رفتیم دکتر خانوادگی که تو قبلا رفته بودی و من برای اولین می آمدم. با اینکه به قول اینها هنوز Meet & Greet نکرده بودم اما به اصرار تو حاضر شدند که هم این جلسه و هم رسیدگی مشکل حساسیت من را با هم در یک نوبت برگزار کنند. بعد از کمی توضیح قانع کننده جدا از قرص معمولی یک اسپری بهم داد که از دیروز که زدم معجزه آغاز شده و دیگه تا اینجای کار مشکلی ندارم. چقدر ابله بودم که تا دیروز رفتن به دکتر را به تعویق انداخته بودم. از مطب دکتر پیاده تا خانه آمدیم و بعد از اینکه رسیدیم تو کمی به کارهای تلاس و من هم کمی به دنبال کردن اخبار که از شب قبل اینجا را تکان داده بود مشغول شدیم. یک آمریکایی افعان تبار با رفتن به بار LGBT در اورلاندو و کشتار مردم نه تنها تا اینجای کار افتخار بزرگترین قتل عام مسلحانه در این شکل را به نام خودش ثبت کرده که مشکلات روانی و جسمی و حالی خودش را با داروی دیانتش به خورد خلق خدا داده. خلاصه این دو روز داستان اول اینجا جناب متین هست که تصمیم گرفت تا با متانت به همه ی ما یادآوری کنه که انسان گرگ انسان است.

امروز اما صبح زود با هم رفتیم یورک. تو باید برای کار اوسپ میرفتی که دوباره افتضاح به بار آورده بودند و مثل هر سال برایت نامه ی پایان تحصیل و شروع باز پرداخت وام دانشجویی آمده بود و من هم جدا از فتوکپی کاری باید کتابی که برایم از کتابخانه ای دیگر آورده بودند را تحویل می دادم. قبل از رفتن به دانشگاه به هول فودز رفتیم و گلدان ارکیده ای برای جودیت گرفتیم تا شخصا بهش تسلیت فوت پدرش را بگوییم. کارمان تا حوالی ظهر طول کشید و از آنجا برای نهار به ترونی رفتیم و بعد از اینکه برگشتیم خانه و تو کمی به کارهای تلاس - و در واقع پیگیری بابت نهار سندی در ونکوور - رسیدی من به ربارتس رفتم و تو هم سر قرارت با اوکسانا. حتی اوکسانا هم از دیدن چنین حجمی از خواسته های سندی بابت کوچکترین چیزها متعحب شده بود.

یک نمونه اش دیروز که می خواستیم برویم دکتر. توکن ها را ریختیم و رفتیم پایین تا سوار قطار شویم که سندی زنگ زد. قطار هنوز حرکت نکرده بود که آمدیم بیرون و بعد از اینکه دیدیم عملا با قطار نمیشه رفت چون تلفن قطع میشه برگشتیم بالا و تاکسی گرفتیم تا تو بتوانی با مشتی که داشت راجع به یک موضوع به شدت مهم و حیاتی که تنها با در میان گذاشتن با تو حل میشد در مسیر مطب دکتر حرف بزنی. اما موضوع چه بود؟ نه اخراج و استخدام عده ای و نه تغییر سیاست های کلی سازمان و نه بالا و پایین شدن سهام شرکت و نه هیچ چیز دیگری جز مهمترین موضوع که در آن وانفسا - که خیابان های اطراف کویینزپارک و دانشگاه را پلیس بسته بود و TTC هم متوقف شده بود چون مرد مشکوکی با اسلحه را دیده بودند و خلاصه ما در تاکسی با هزار مکافات و کلی تاخیر به مطب رسیدیم - در یک کلام یک موقعیت کاملا کافکایی: تاخیر، بسته شدن خیابان های اطراف خانه توسط پلیس بابت فرد مسلح مشکوکی، بیرون آمدن از قطار و در تاکسی متوقف شده گیر کردن و تلفن سر ظهر سندی از ونکوور درباره ی مشکل جهاز هاضمه و یوبوست این روزهایش!

۱۳۹۵ خرداد ۲۱, جمعه

شکستن کلیشه بیست یک روز مانده در روز بیست و یکم

پیشاپیش بگم که خوب می دانم که گفتنش علاوه بر کلیشه و تکرار، بی مزه و مایوس کننده هم شده. با این حال میگم و امید به این دارم که بعدها وقتی به این روز و روزها بر میگردیم بهت نشان بدهم که دقیقا از کجا بود که Turn the page آغاز شد.

درست ۲۱ روز به تولد ۴۲ سالگیم مانده و نمی دانم چطور همیشه این عدد به عنوان سن و سال برایم معنی خاصی داشت. آیا چون جمع دو ۲۱ هست؟ آیا چون همیشه فکر می کردم در این بازه از ۴۲ تا ۴۴ اتفاقات مهم و سرنوشت ساز مثبتی برایم و برایمان رقم خواهد خورد - چیزی شبیه یک شهود که پایش مثل تمام کشف و شهودها در هپروت اعلاء است اما گویی به یک جایی هم بند است؟ نمی دانم. به هر حال امروز دهم ژوئن ۲۰۱۶ در یک روز زیبا و آفتابی، با هوایی کاملا بهاری. در روزی که محمد علی کلی به خاک سپرده خواهد شد - کسی که شاید در این حوزه مثل تختی برایم ویژه هست - روزی که جام ملتهای اروپا در فرانسه آغاز میشود، و البته به یک تعبیر کاملا خاص ورود به شانزدهمین سال عقد رسمی ما و در چنین روزی بیست و یکم خرداد. خلاصه که به هر بهانه و با هر دلیلی، تصمیم گرفته ام کلیشه ی تغییر را بشکنم و واقعا تغییر را با همین تغییر کلیشه آغاز کنم. درست بیست و یک روز مانده به تولدم تصمیم گرفته ام جمعش کنم تا جمع ام نکرده.

چند دقیقه ای تا صلات ظهر مانده و به آروما آمده ام تا چای بگیرم و به کتابخانه بروم. تقریبا تازه تو را به تلاس رساندم چون امروز صبح قرار بود برای سندی چیزی از Big Carrot در دانفورد بگیری و تا آنجا باز شود و بعد از آنجا به تلاس برویم ساعت از ده گذشته بود. امروز طبق قرار قبلی با کریس باید برای صحبت راجع به متن آدورنو همدیگر را در کافه می دیدیم که دیروز غروب بهم خبر داد که نرسیده تا متن را بخواند و شب هم Bachelor party  همسر آینده ی خواهرش هست و این هفته کلا درگیر عروسی خواهد بود. خلاصه که برنامه ی من هم کمی تغییر کرد اما باید از همین لحظات استفاده کنم. حالا به کتابخانه میروم و تو هم که تا عصر سر کار هستی و بعد هم با دکتر واتسون قرار داری و تا دیر وقت بر نمی گردی. شب شاید فیلمی دیدیم. دیشب یک فیلم به شدت ناراحت کننده اما تاثیرگذار دیدیم به اسم James White که راجع به مرد جوانی در نیویورک بود که درگیر بیماری سرطان مادرش هست و زندگی خودش هم به شدت بهم ریخته. فیلم ارزان، باور پذیر و تلخی بود. بخشی از داستان شاید به دور از هرگونه تشابه ای مرا نگران وضعیت مامانم می کرد که دیروز بعد از اینکه متوجه شدم مدتی است نتیجه ی آزمایش هایش را بهم نمی گوید با نگرانی و جدیت ازش خواستم که پیگیر درمانش باشد. گویا غده هایش ترشحات نامنظم دارند و همین باعث لرزش بیشتر دست و پایش شده و البته عصبی شدن و فراموشی و ... متاسفانه دکترش هم آدم قابل اعتمادی نیست. خبر خوبی که البته روز قبل خاله آذر بهم داد این بود که نامه ای برای مامانم آمده و گفته اند اسمش در لیست آپارتمانی که در LA ثبت نام کرده هست و بعد از تماسی که خودش گرفته گفته اند دو تا سه سال دیگه نوبتش خواهد شد. 

فردا صبح با هم به هتل چهار فصل میرویم تا برای کمردرد و... ماساژ بگیریم. شب هم با سالار و سروناز و خواهرش دنیاناز شام قرار داریم و یکشنبه روز کار و درس است و تمام هفته ی آینده که تو بابت مسافرت تمام اعضای تیم سندی به ونکوور کمی وقتت آزادتر خواهد بود،‌ جدا از یک روز با هم به دانشگاه رفتن، من باید روی کارم متمرکز شوم و البته از بودن در کنار تو و احتمالا دیدن چند مسابقه ی فوتبال در محیط عمومی سعی به لذت بردن از روزها و کارهایمان می کنیم.  

۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

پدران و دختران

از یکشنبه که صبا خانم صبح زود آمد تا به تو در کارهای خانه کمک کنه و من رفتم ربارتس و چند ساعتی روی صندلی های ناراحتش نشستم تا همین الان که چهارشنبه صبح هست و آمده ام آروما تا چای بگیرم و برم کتابخانه کمر درد دارم و کمردردهایم علاوه بر طولانی شدن، شدت هم پیدا کرده. اما مشکلات جسمانی در همینجا تمام نمیشه. متاسفانه امسال شدت حساسیت و اذیتی که بابتش میشم خیلی بیشتر از قبل شده. بخشی از داستان البته بر میگرده به هوای نامیزون ما که هنوز معلوم نیست بهاره، تابستانه و یا اساسا از آخر زمستان گذشته ایم یا نه. هفته ی پیش چهارشنبه هوا از مرز ۳۱ درجه گذشت و امروز شده ۱۰ درجه و به همین دلیل زمان شکوفه دادن و بهار شدن درختان بنا به نوع و جنسی که دارند متفاوت از هم شده و حساسیت من تمامی نداره. بخش دیگری از داستان البته به غذاهایی که تو خصوصا برای سندی درست میکنی و سر صبح بوهای شدیدی که باعث تشدید حساسیت من میشه بر میگرده. مثلا امروز صبح برای مشتی تمپه درست کردی و آن بوی مزخرف که مثل لاستیک در حال اشتعال هست حسابی باعث بهم ریختن و بدتر شدن حساسیت فصلی من شد. به هر حال این هم بخشی از زندگی است و کاریش نمیشه کرد.

دوشنبه تا دیر وقت کار تمام نشده ی ویکند را پیش بردم و مقاله ی اول کتاب هگل آدورنو را خواندم که خیلی چالشی بود. تو هم بعد از کار با سروناز قرار داشتی و بعد از اینکه کارتان پیش Joy Joy تمام شد رفتید ترونی تا شرابی بنوشید و کمی از کار و زندگی با هم گپ بزنید و در نهایت هم با هم قرار شنبه شب را گذاشتید تا علاوه بر سالار که آخرین بار یکی دو سال پیش در خانه ی آیدا همدیگر را دیدیم با خواهرش هم که از نیویورک آمده اینجا آشنا بشیم. قراری برای شام در یکی از رستوران های مورد علاقه شان که تو هم دوست داشتی بروی گذاشته ای. تا برگشتی و با هم شامی خوردیم و خوابیدیم نزدیک ۱۲ شده بود. صبح هم من ۵ بیدار شدم و بخش دیگری از مقاله را خواندم و ناتمام رفتم سر قرارم با کریس. برخلاف انتظارم کریس به گفته ی خودش خیلی از خوانش من و گپ زدنمون منتفع شد، خصوصا که برای کلاس جیم ورنون باید مقاله اش را بنویسه و گفت که خیلی در فهم مقاله نکات خوبی را در گفتگو مطرح کردیم. به هر حال جلسه ی بدی نبود اما برای من خیلی دستاوردی در این خصوص نداشت. با این حال به پیشنهاد من قرار شد جمعه دوباره بشینیم و همین مقاله را که بخش انتهایی اش ماند و بحث نشد تمام کنیم. بنابراین برنامه ی جدید من در این چند روز جابجا شد و تصمیم گرفتم که فعلا تمرکزم را دوباره روی متن آدورنو و پس از آن بازنویسی نهایی مقاله ام برای انجمن آدورنوشناسان کنم. بعد از آن هم و تا پیش از رفتن به نیویورک باید کار تدوین متون کلاسم را نهایی کنم و خلاصه که کلی کار خوب پیش رو دارم.

تو هم این هفته خیلی درگیر کار هستی و شبها تا دیر وقت تلاس می مانی. البته داستان کار و روحیه و نحوه ی مدیریت سندی خیلی بهتر شده و دلیلش هم بابت صبحتهایی است که جمعه بعد از مراسم خداحافظی تمی با تو پائولا داشت و جلسه ی مهمتری که سه نفری یکشنبه عصر در بادی بلیتز داشتید. پیش از اینکه صبا یکشنبه عصر کارش تمام بشه، تو که با سندی قرار داشتی کلید زاپاس را به صبا دادی و گفتی که موقع رفتن تحویل نگهبانی بده و من که از ربارتس برگشتم کلید را گرفتم و تو هم ساعت ۷ آمدی خانه و گفتی که خیلی با سندی حرف زدید و قرار شده که حسابی در شیوه ی کار و زندگی اش تجدید نظر کنه. خلاصه که گویا تا اینجای کار داستان خیلی خوب پیش رفته. البته از همین هفته دیرتر برگشتن به خانه شروع شده اما دلمون به هفته ی بعد خوش هست که مشتی ونکوور خواهد بود و تو آزادتر هستی.

دیروز قرار بود مامانم با بلیطی که برایش گرفتم برای چهار هفته بیاد پیش ما که بعد گفت نمیاد و کلا تمام هزینه ی بلیط از دست رفت. متاسفانه دقیقا نمیگه که حالش چطوره و همین اتفاقا برخلاف تصورش فشار بیشتری به آدم میاره. به هر حال با هزاران تاسف باید اعتراف کرد که زندگی و سر و کار داشتن با مامانم خیلی سخت و بعضا طاقت فرساست. اما چه میشه کرد ضمن اینکه می دانم که من برایش کلا جایگاه و شان دیگری دارم و رفتارش با من از همه متفاوت تر هست.

دیشب فیلمی دیدیم با بازی راسل کرو به اسم پدران و دختران که وسط داستان متوجه شدم چقدر تو را متاثر کرده و داشتی بابت دلتنگی اشک می ریختی. کمی سر به سرت گذاشتم و بهتر شدی، فیلم بدی نبود اما متوجه ی چنین احتمالی نبودم. امروز صبح هم سارا به تو و سایرین خبر داد که عرفان در مرحله ی نهایی امتحان مسابقات ریاضی جهانی قبول شده و باید به مالزی برود اما دولت گفته هزینه ی تهیه ی پاسپورت و بخشی از هزینه ی سفر و کلاسهای نهایی با خودتان هست. خلاصه قرار شد که هر کسی به سهم خودش کمک بکنه. ظرف همین چند ساعت البته بخش عمده ی کار تامین شده و بعد از خود عرفان که واقعا دمش گرم، دم سارا هم خوش و گرم باشه.
   

   

۱۳۹۵ خرداد ۱۵, شنبه

رفتن تمی و مشاوره به سندی

با اینکه این چند روز گذشته هیچکدام از کارهایم را انجام ندادم و در واقع مثل تمام این مدت طولانی گذشته هیچ در هیچ بوده ام، اما از آنجایی که تصمیم گرفته ام طور دیگری به زندگیم نگاه کنم، سعی می کنم تا بیشتر از این روزها و خصوصا از اینکه اینگونه عاشقانه در کنار هم هستیم بیش از پیش لذت ببرم.

پنج شنبه و جمعه بیش از هر چیز بر محور سفارش ۴۵ نفری گلدن بری چرخید. با اینکه تعداد خیلی نبود اما چون تقریبا از هر دری سخنی بود و کلی سفارش های خاص داده بودند هم خریدهایش خیلی وقت برد و هم درست کردن و ... پنج شنبه بعد از اینکه تو را رساندم تلاس رفتم کاستکو و جدا از خریدهای سفارش جمعه، یک لیست بلند بالا هم برای تیم سندی در تلاس داشتی چون جمعه آخرین روز کاری تمی بود و قرار بود که بعد از کار پارتی خداحافظی برگزار کنید. بعد از خرید از آنجایی که نه برای گلها جا داشتیم و نه برای خوراکی های پارتی، تصمیم گرفتیم که از کاستکو دوباره برگردم تلاس و این بخش از خریدها را تحویل بدهم و برگردم خانه.

این هفته، و البته واقعیتش این هست که باید گفت هر هفته و همیشه مگر اینکه خلافش ثابت بشه، تو بعد نزدیک ساعت ۸ شب آمدی خانه. بعد از اینکه آمدی تازه داستان سفارش ها را داشتی و من هم دوباره برای خرید باید می رفتم لابلاز. تا کارها تمام شد و تو سفارش ها را درست کردی و من ظرفها را شستم و خوابیدیم ساعت از یک صبح گذشته بود.

صبح هم اول رفتیم سن لورنس برای تحویل گرفتن شیرینی هایی که سفارش داده بودی و از آنجا به تلاس. بعد از اینکه تو را رساندم، برگشتم خانه و یک سر رفتم ویکتوریا و کمی کتاب و روزنامه خواندم و عصر بود که برگشتم خانه. بابت مهمانی خداحافظی تمی تا آمدی ساعت از ۸ گذشته بود اما گفتی که مهمانی خوبی شد هر چند در انتها وقتی که همگی رفتند، پائولا با سندی راجع به این مدت اخیر و اشکالات مدیریتی و فشار روی تیم گفت و سندی که آمادگی این داستان ها را درست در روزی که تمی رفت نداشت حسابی زده بود زیر گریه و خلاصه همین شد که از دیشب تا همین الان که ساعت ۸ و نیم شنبه هست و دو ساعتی هست که داری باهاش تلفنی حرف میزنی در حال راهنمایی و نصیحت کردنش هستی و داری بهش یادآوری می کنی که کیفیت زندگی مهمتر از کمیتش هست و با این روش کار نه تنها زندگی خودش که همه چیز را داره از بین می بره.

اما از امروز بگم که قرار بود من برم کتابخانه و تو به کارهای خودت و خرید هفته برسی و شب با هم فیلمی ببینم و از این یک روز ویکندی که در این هفته داریم استفاده کنیم - چون فردا صبا خانم که داره برای چند ماه میره ایران، میاد در تمیزکاری خانه کمکت کنه و فردا عملا پیش هم نخواهیم بود تا آخر شب. اما همه ی برنامه هامون بهم خورد و خیلی روز زیبا و خوبی را داشتیم. اول اینکه قرارم با کریس را به سه شنبه موکول کردم تا هم متن آدورنو درباره ی هگل را بهتر بخوانم و کامل و هم شنبه را مثل یکشنبه کامل دور از تو و در کتابخانه نباشم.

بعد از ماهها با هم رفتیم برانچ در درک هتل که خیلی بهمون خوش گذشت. بعد از آن برای خرید کفش تابستانی که نداشتی کمی در خیابان کویین قدم زدیم و از کفشی که پسندیدی تنها یک جفت در شعبه ی اگلینتون داشتند. این شد که راهی اگلینتون شدیم و بعد از گرفتن کفش کمی در خیابانهای Old York Mills چرخیدیم و از آنجا راهی نهار شام زود هنگام در ترونی شدیم. اساسا قرار نبود که اینطوری زیر همه ی رعایت های غذایی بزنیم اما از آنجایی که از فردا religiously تصمیم گرفته ایم برگردیم به برنامه ی حساسیت های غذایی مون و دیگه هم نمی خواهیم مگر occasionally رعایت غذایی را کنار بزنیم، مثل سفر آخر ماه به نیویورک!

بعله بلاخره تصمیم گرفتیم که به بهانه ی تولد من و اینکه تو مدتها بود دوست داشتی در چنین فصلی یک سفر به نیویورک برویم - خصوصا دفعه ی قبل اولین بار هم بود در سیاه زمستان رفتیم و تنها یک روز اضافه بر کنفرانس تیلوس آنجا بودیم. حالا چهار روز به سلامتی میرویم با لیست بلند بالایی که کریس برامون از تئاترهای خوبی که در برادوی فرستاده و دو شب اجرا از کارهای متفاوتی خواهیم رفت (بلیط هایش را امروز صبح گرفتی) و یک شب قراره به سلامتی به یکی از اصلی ترین کافه های موسیقی جاز برویم و روزها هم در سنترال پارک و موزه ها بچرخیم و خلاصه سعی کنیم که چهار روز به یاد ماندی رقم بزنیم که بعدش حسابی درگیر کار و کار و کار خواهیم بود.

ماه ژوئن البته ماهی است که من باید مقاله ی طلسم شده ی آدورنو و فلسفه ی تاریخ را تمام کنم و از آن مهمتر Kit reader درسم را طراحی کنم و تازه فهمیدم که خیلی خیلی بیش از آنچه که تصورش را می کردم درگیر این درس خواهم شد و به یک معنای دیگر خیلی خیلی بیش از آنچه که فکر می کردم وقتم بابت تحویل نهایی تزم کم شده.

۱۳۹۵ خرداد ۱۲, چهارشنبه

Truth Shall Set You Free

امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن در آفتاب تمام و زیر آسمان آبی آن اتفاق که سالها در انتظارش بودم حادث شد و از راه رسید. امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن بی هیچگونه مقدمه و شاید پس از سالها مقدمه، در نهایت رسید آن حادثه ی نیک.

درست امروز چهارشنبه زیر آفتاب درخشان و آسمان صاف بود که من به ناگاه متحول شدم. درست مثل آن روز در بیست و یک سالگی که از روی پل بالای رودخانه می گذشتم و در درونم حس کردم آدم دیگری به آن سوی پل رسید و آن دیگری در آنسو برای همیشه ماند تا من دوباره متولد شوم.

امروز بی هیچ مقدمه و بی آنکه انتظارش را در چنین لحظه و آنی داشته باشم، نگاهم به زندگی متحول شد و منظرم متفاوت.

من، همانگونه که به تو گفتم، انسان دیگری شدم، امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن. و چقدر عجیب.

دیشب بد و سخت خوابیدم و صبح خسته بیدار شدم. باید زود سر کار میرفتی و من علیرغم کلی کار باید برای خرید سفارش بزرگی که برای روز جمعه داری و دیشب آخر وقت خبردار شدیم، برنامه هایم را بهم میزدم و به کاستکو می رفتم. همه چیز برای یک روز عاطل مثل تمام روزهای گذشته آماده بود. و نه اینکه امروز کار بخصوصی کرده باشم اما ناگهان همه چیز به شکل شهودی تغییر کرد. در درونم چیزی جابجا شد و گویی پرده ی غفلت از روی دیدگانم کنار رفت.

چقدر ابلهی که از لحظه ها و روزها و ایام عمرت لذت نمی بری. از آنچه که داری و از تمام خواسته هایی که بدانها دست یافته ای و تمام آرزوها و آمالی که در دلت برایشان رویاپردازی می کنی. تو را چه شده که اینگونه،‌ هر روز و هر آن، با بار سنگین گناه از تمام کارهای نکرده و زمانهای هدر رفته، از استعدادی که هر روز تباه تر میشود و از قدی که هر روز کوتاه تر، به راحتی کنار آمده ای.

نه، نه!‌ این بار داستان متفاوت است. دیگر نمی خواهم روزها و لحظاتم را با حس گناه بابت تمام کارهای نکرده و رویاهای دنبال نشده تباه کنم.

این بار داستان چیز دیگری است. خواستی و دوست داشتی و توانستی، تلاش کن و بکوب و بساز. نخواستی و نتوانستی و نشد، صد افسوس، اما عمر و عشق و روز و آن ات را بابت نکرده ها از دست نده که خسران واقعی یعنی همین.

زین پس آنچه که دوست داشتم و توانستم، انجام خواهم داد و اگر نتوانستم و نشد، شماتتی نخواهم کرد، زیرا که مهمترین اتفاق پیشاپیش رخ داده است. مگر چیزی عظیم تر و پرشکوه تر از حادثه ی عشق ماست در زندگیم.

خدا را صد هزار مرتبه شکر از بخت خوش. لذت زندگی ات را با تمام کاستی های خودت و اطرفیان و جهان پیرامونت ببر. کوشش کن برای بهتر کردن روزگار و خوش کام کردن اطرافیان و انسانی تر کردن جهان پیرامون، اما بار گناه نکرده هایت را از دوش بزدای که همین باعث ماندت در این مغاک افسوس و گناه شده است.

خدا را شکر که چنین بخت یاری همراهی ام کرده و می کند و با این نگاه تازه باید عالم خود را از نو بنا سازم و آدمی دیگر بسازم از خود.

به تو زنگ زدم و گفتم که چگونه به ناگاه همه چیز در زیر این آفتاب زیبا و آسمان پر تلالو نگاهم را به عالم و آدم و زندگیمان تغییر داد. صدایت از خوشی می لرزید و باور نمی کردی که به گفته ی خودت آنچه که همیشه آرزویش را داشتی گویی که اتفاق افتاده است. می دانم و می دانیم که این لحظه و این آن هم گذراست اما تمام تلاشم از امروز بر این محور خواهد بود که چنین آنی را توسیع سازم و لحظه را لحظات کنم و دقیقه را دقایق زندگی.

کلامم قاصر و سخنم کوتاه و نوشته ام کم می آورد. اما می دانم چیزی از امروز چهارشنبه اول ماه ژوئن در من تغییر کرده است. دیگر نمی خواهم غم فرصت های از دست رفته و نکرده ها را بخورم. من به روشنایی خواهم رسید به وسع و در حد لیاقت خود. این حقیقتی است که دریافتم و باشد که حقیقت آزادم سازد. آنچنان که یوحنا گفت:
The Truth Shall Set You Free   

از امروز صفحه ای در زندگی ام و زندگیمان ورق خواهد خورد به نیکی و خوشی. این تعهد من به توست و به خودم.

در نگاه تمام اطرافیان می دانم که چه جایگاهی دارم. از دوستان و اساتید و اطرافیان گرفته،‌ از سیدنی و تهران و تورنتو تا خانواد ها و دوستان دیده و ندیده. اما هرگز از آنچه به دست آورده ام راضی نبوده ام و نه فقط به دلیل رویای بزرگتر بلکه به دلیل کم کاری. اما از امروز می خواهم از هر آنچه می کنم لذت ببرم و بدانم که اگر رویای بزرگتری دارم باید برایش تلاش بیشتری کنم و اگر نکردم بدانم که همین جایگاه را چقدر با کوشش و تلاش و صبر در کنار هم رسیده ایم و ساخته ایم.

من از امروز - درست اول ماه ژوئن - چهارشنبه ای آفتابی زیر لاجوردی آسمان دوباره عاشق شدم. عاشق تو، عاشق زندگیمان و عاشق هر آنچه که هستیم و با هم به دست آورده ایم.

هزار مرتبه شکر که بیدار شدم و به روشنایی رسیدم!