۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

کشیدن کمان آرش


خیلی دیر وقت هست و تو آماده ی خوابی و من هم خیلی خوابم میاد. دیشب بعد از اینکه از خانه ی آیدا برگشتیم و خواستیم بخوابیم ساعت از دو گذشته بود و به همین دلیل الان هم هر دو خسته ایم. تازه قراره که فردا صبح هم ساعت 10 در خانه ی آیدا و آریو باشیم که به مناسبت روز کانادا با عده ای دیگه از دوستان آنها بریم بیرون. تولد آندیا و من هم هست البته. اما چرا اینقدر دیر وقت تصمیم گرفتم که اینجا سری بزنم فقط و فقط بخاطر ثبت این شب زیبا و کم نظیری بود که تو با تمام وقتی که امروز گذاشتی برایم ساختی.

شب تولد من. تولد و شب عروسی من و تو که پنج سال پیش بعد از شش سال عقد و زندگی با هم به عنوان پارتی خداحافظی با هم گرفتیم. برایم شام و شراب عالی درست کرده بودی و خریده بودی. کیک خامه و توت فرنگی همانطور که می خواستم. بادکنک و شمع و کادو. کادوی خیلی گران. یک ماشین ریش تراش که در حراج بیش از 200 دلار خریده ای. البته به زور قیمتش از از زیر زبانت بیرون کشیدم و گفتم که نباید اینقدر در این شرایط که دستمان باز نیست خرج کنیم. البته تو اشک توی چشمهای قشنگت جمع شد و گفتی بعد از چند سال که حتی پول خرید گل هم نداشتیم در چنین زمانی دوست داشتی امسال که شدنی بود این کار را بکنی. خلاصه که دلم را کندی با این حرفی که زدی. حالا قرار شد درباره اش تصمیم بگیرم. اینکه این را نگه دارم و یا بجایش که یک کیف که نیاز دارم بگیرم.

اما از این حرفها بگذریم. فقط خواستم امشب زیبا را حتی در آخرین لحظات هم که شده ثبت کنم. امشبی که آغازی است بر تصمیم های مهم که باید ظرف سه سال آینده به شکل عادت و روتین برایم در بیاد. از ورزش کردن و کنترل سلامتی گرفته تا نظم برای درس و مطالعه. از تفریح و کار تا خواندن و نوشتن. این سه سال و بخصوص این سال باید استارت آخرین فرصت باشه که قدرش دانسته شود.

بخاطر همین هم که شده گفتم باید قدر این لحظه و شب را بدانم و شده در آخرین دقایق ثبتش کنم. اینکه چه گذشت و چه کردیم دیشب و فردا خواهیم کرد را خواهم نوشت. تنها خواستم بگویم که چقدر با تو خوشبخت و پر از معنا و نورم. چقدر احساس می کنم که رویین تنم و چقدر می توانم تهمتن وار و آرش وار بکشم این کمان را.

و اگر شد و شدم تنها بخاطر توست. تنها.

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

بی فایده


سه شنبه آخر شب هست. تازه فیلم "پای چپ من" با بازی دنیل دی لوئیس را دیدیم و داریم آماده ی خواب میشیم. دیروز که روز کاملا بی فایده ای بود برای من. یک روز تمام که هیچ کاری نکردم جز اتلاف وقت. بخشی آخر فیلم "کارلوس" را که از شب قبلش ناتمام مانده بود - به علت اینکه تو مهمانی آیدا رفته بودی و من هم چند ساعتی را با مامانت برای کمک به امتحان ترجمه اش تلفنی حرف زدم و دیگه وقت نکردم که تا آخر ببینم- دیدم.

تو در کتابخانه درس می خواندی و من هم داشتم فیلم می دیدم. بعد از اینکه برای نهار گفتم بیا در این هوا بریم بیرون جایی بشینیم و نهارمون را بخوریم تو گفتی حتما و این شد که تو هم از درس خواندن افتادی. با هم رفتیم یک جای تازه در میان ساختمانهای زیبای دانشگاه تورنتو در محوطه ی چمن پیدا کردیم و ساندویچ ها را خوردیم و بعدش هم آمدیم خانه.

بعد از اینکه کمی با موبایلهامون بازی کردیم و چندتایی پادکست ریختیم روی آنها به همت تو رفتیم ورزش. تو زودتر کارت را تمام کردی و برای باربیکیو آمدی بالا و من هم تا کارم تمام شد و آمدم بالا و دوش گرفتم تو رسیدی و با هم فیلمی بسیار مبتذل و مثلا کمدی از محصولات پرفروش هالیوود دیدیم و خلاصه تا خوابیدیم شد 12. البته من فیلم دیگه ای هم دیروز دیدم به اسم Henry's Crime که آن هم دست کمی از دو تا فیلم دیگه ی روز نداشت. البته یک جمله در فیلم بود که خیلی به دلم نشست. یک جایی طرف در زندان به کیانو ریوز میگه که اکثر آدمها جنایتکارند. جنایت می کنند به توانایی ها و آروزهای خودشان و از بین می برند آن چیزی را که باید به فعلیت برسد.

اما امروز. امروز هم رفتیم "ترینیتی" و تو درس خواندی و من هم کمی اتلاف وقت کردم و البته کمی هم درس خواندم. مقاله ی Subject Object آدورنو را می خوانم که به قول دکتر مرادخانی تنها ده پانزده صفحه هست اما ده پانزده صفحه هست.

بعد از ظهر هم دو تایی قبل از اینکه بیایم خانه به پیشنهاد اولیه ی من و بعد بی حوصلگی و بهم زدنش و بعد دوباره تصمیم به انجامش گرفتن رفتیم کافه و کمی نشستیم و هوایی خوردیم و اتفاقا این کار باعث شد حال و احوالم بهتر بشه و کمی سر حال بیام. تو که خدا را شکر مثل همیشه کارت را آرام به هر حال هر طوری که هست جلو می بری، این منم که دایم از این رو به آن رو میشم. یک روز کم حوصله برای درس و یک روز بهانه گیر و خلاصه به قول مادر بد "کوفتی" میشم.

اما در کافه ی "لاتیری" در یورک ویل کمی در آفتاب نشستیم و از هوای زیبا و عجیب امروز که آفتاب و باران و ابر و توفان و دم و باد و نسیم و رنگین کمان و آسمان لاجوردی و همه چیز داشت لذت بردیم و راجع به هابرماس و آدورنو و توکویل حرف زدیم و البته خودمان.

بعد از اینکه برگشتیم من رفتم ورزش و تو کمی به کارهای خودت رسیدی و فرمهای کار بابات را درست کردی که فردا که به سلامتی میری دفتر "دامیتس" برای شروع رسمی پرونده ی کار بابات همه چیز آماده باشه. بعد از اینکه برگشتم بالا و دوش گرفتم با مادر و مامانم حرف زدیم و مامانم گفت که قراره مدتی را پیش خاله و مادر بمونه که خبر بسیار عالی و خوبی بود.

سالاد و فیلم نسبتا خوب با بازی عالی دی لوئیس هم حسن ختام امشب خواهد بود و امیدوارم از فردا اوضاع به روال بسیار بهتر و محمودی برگرده. فردا قراره تو بری دفتر دامیتس. شب هم گویا خانه ی آیدا باید بریم برای اینکه خواهر و شوهر خواهر آریو را دعوت کرده که دانشجوی دوره ی دکتری در انگلیس هستند و البته شوهر خواهره یونانی هست. به تو قبلا گفته بود که اگر ما بریم خیلی برای وجهه اش خوبه و کمکش می کنه. این هم دلیل شد برای رفتن؟ به هر حال قرار بریم.

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

از ای بری به بلک فون


کاملا به طور اتفاقی از سر زدن به اینجا و گذاشتن پست درباره ی چند روز گذشته باز ماندم. جالب اینکه اتفاقا روزهای پر کاری هم داشتیم. خب به ترتیب شروع کنیم:

پنج شنبه روزی واقعا خوب به لحاظ درسی برای من بود. بعد از ماهها با اینکه بارها و بارها خواستم از پای درس در کتابخانه بلند بشم و بیام خانه. تو هم نبودی و با آیدا رفته بودی کاستکو و بعدش هم همراه با نسیم و آیدا برای بعضی از خریدهای امروز آیدا که روز تولد آندیاست رفتید "آی کیا". خلاصه تا آمدی خانه شده بود 9 شب. اما من بعد از اینکه ساعت کتابخانه تمام شد رفتم ربارتس و تا ساعت 7 نشستم و بلاخره درس آن روز را تمام کردم و بعدش با رسیدن به خانه رفتم ورزش و خلاصه روز خوبی را از نظر درسی و برنامه ای پیش بردم. اما شب بعد از اینکه تو خریدهای کاستکو را جابجا کردی شام درست کردی و با اینکه هیچ کدام اشتهایی هم نداشتیم خوردیم و من تا صبح اذیت شدم.

جمعه هم من رفتم کتابخانه و تو هم قرار شد به بعضی از کارهایت برسی و برای خرید کادوی آندیا هم یک سر بری "ایتون سنتر". بعد از ظهر بود که به من زنگ زدی و گفتی که Fido دیل خیلی مناسبی را برای تلفن گذاشته و نظرم را پرسیدی که بهتر نیست با توجه به اینکه ماه بعد باید پلن یکساله و بسیار گران و مزخرف راجرز را تمام کنیم این یکی را که گوشی بلک بری هم روی خطش بهمون میده بگیریم.

خلاصه پا شدم و اول آمدم خانه و کارت شناسایی خودم و تو را برداشتم و آمدم پیش تو. بعد از اینکه رفتیم توی مغازه ی فایدو من بهت گفتم که از گوشی های بلک بری خوشم نمیاد و تو گفتی طرف گفته که می تونید آیفون هم بردارید و تو آیفون بردار. خلاصه قرار شد این کار را کنیم. اما وقتی موقع حساب کردنش شد دیدم که 160 دلار باید بابت گوشی ام بدهم. ضمن اینکه قرارداد من سه ساله هست و مال تو دو ساله و من ماهی 30 دلار بابت 5 گیگ دانلود هم اضافه میدهم. تو ماهی 50 و من 80 دلار.

بعد از اینکه آمدیم بیرون من گفتم اصلا در این شرایط علیرغم اینکه همه از این گوشی تعریف می کنند کار درستی نکرده ایم و خلاصه بعد از اینکه کمی فکر کردم قرار شد برگردیم و گوشی من را پس دهیم و یک بلک بری هم برای من برداریم. ضمن اینکه من گوشی سامسونگی که سال پیش از دبی برای خودمون خریده بودیم به خوبی داره کار میکنه و اصلا به گوشی نیاز ندارم.

وقتی برگشتیم طرف گفت من عوضش می کنم اما بهت اطمینان می دهم که کسی که بره روی گوشی های "اسمارت" دیگه بر نمیگرده روی گوشی های معمولی. خلاصه وقتی زور می زد که سیم کارتم را در بیاره گفتم ولش کن برش می دارم. تو هم از کار من خنده ات گرفته بود. از اینکه من کاملا از این خرید تا چند دقیقه ی پیش برخلاف اصرار تو ناراضی بودم - به دلیل شرایط مالی حاضر- و هنوز نتوانسته ام تصمیم بگیرم. یه هر حال حرف ناصر هم توی گوشم بود که هر طور شده این تکنولوژی را بگیر و باهاش آشنا شو چون آینده به این سمته و دایم هم همان مثال خودم را برایم تکرار می کنه که یک روز بهش گفتم مثلا در ایران چندتا از استادان ما اساسا با ایمیل آشنا بودند و اصلا ایمیل داشتند. خلاصه که گفتم باشه، با اینکه گوشی 700 دلاری نزدیک به هزار دلار به اقساط برایم در میاد اما شاید بد نباشه حالا که بر خلاف استرالیا امکان خرید قسطی داریم این کار را بکنم.

جالبه که تو دایم می گفتی که این اولین باری هست که من چیزی برای خودم گرفتم و به خودم چیزی روا داشته ام. به هر حال من فکر می کنم که این گوشی بخصوص بیشتر به درد تو می خورده چون تو اهل سر در آوردن و وقت گذاشتن روی تکنولوژی هستی. اما گفتی نه من همان بلک بری را می خواهم که جهانگیر هم گفته بهتره، بخصوص که خود جهانگیر آیفون باز بود و حالا به بلک بری رو آورده. جالب اینکه دیشب امیرحسین که رفته دوباره لس آنجلس پیش مادر تا مامانم را برگردانه خانه بهم می گفته آیفون خیلی بهتره. بلاخره این حوزه ی تخصصی جوانهاست.

خلاصه که تو این بی پولی این خرید من هم داستانی بود. اما با اینکه هنوز اصلا باهاش کار نکرده ام می توانم بفهمم که چرا ملت را کاملا از زندگی انداخته و معتاد کرده از بس که امکانات اصلی و کاذب بهت میده.

دیروز شنبه هم دو تایی با هم رفتیم "هی لوسی" برانچ و بعدش با اینکه قرار بود تو تنهایی بری خانه ی مهناز برای گرفتن چیزهایی که مامانت داده اما چون سر درد داشتی و من هم دیدم که روز روز درس خواندنم نیست - یک پنج شنبه درس خوانده ام حالا یک هفته به خودم استراحت میدم!- گفتم من هم همراهت میام برای اینکه هم تشکر کرده باشم و هم تو تنها نروی.

عصر رفتیم و تا برگشتیم خانه شب شده بود. آریا از بس جیغ کشید سرمون را برد. به قول نادر و مهناز از بس در ایران دیگران لی لی به لالاش گذاشته اند و گفته اند چیزی بهش نگو و ... بچه اخلاقش خراب شده و کمی طول میکشه تا دوباره بیفته روی روال. البته خداییش روالش را هم چیز مزخرفیه. به هر حال بچه هست و خیلی جیغ میکشه آن هم از نوع بنفشش.

اما مامانت لطف کرده بود و علاوه بر مومک برای تو کمی زرشک و آلو هشتا از کتابهای من را هم برایم فرستاده بود و مهناز هم لطف کرده بود و آورده بود. و البته مامانت مهمترین چیزی که داده بود آن دو هزار دلاری بود که داده و من گفتم با گرفتن OSAP باید بلافاصله برایش پس بفرستیم چون میدانم خودش چفدر به این پول نیاز داره. امیدوارم که روزی بتونم برای مامان و بابات و مامانم کاری کنم و بخصوص کمی از دریای محبت های خانواده ی تو را جبران کنم.

امروز هم تو قراره کتابهایی که این سری آریو آورده را بگیری و بیاری خانه. اینبار اتفاقا آریو که کلا آدمی نیست که برای کسی بار بیاره و ببره بنا به خواست باباش دو تا گلیم آورده بوده و مامان نسیم هم باز یک عالمه چیز داده برای آوردن که گفته نه نمی برم و تو گفتی که در ماشین آیدا که بودی صدای آریو که نمی دانسته تو آنجایی را می شنیدی که می گفته این مامان نسیم بار چندم هست که به تو و من داره یک چمدان اضافه می کنه و مگه نگفتم که بگو من هیچی نمیارم جز کتابهای فلانی.

خلاصه دیروز بهش زنگ زدم و ازش تشکر کردم و گفتم که خودم برای کسی این کار را هر بار که می رفتم و می آمدم انجام نمی دادم. این بار سوم هست در این چند ماه که آریو لطف کرده و برایم کتابهایم را آورده.

به هر حال دیروز که در قطار داشتیم بر می گشتیم داشتیم راجع به کتابها و وسایلمون حرف میزدیم و گفتم که باید یک فکر اساسی برای این داستان بکنیم. تو می گویی که شاید بد نباشه که تو خودت یک سر بری و کار را یکسره کنی و بخشی از کتابها را که می خواهیم بیاری و همان چند تکه چیزی که داریم. شاید هم با توجه به هزینه ی کار بهتر باشه که دو تا کارگر بگیرم و با زحمتی که مثل همیشه به مامانت میدیم این طوری کار را تمام کنیم. حالا باید دید.

امروز صبح هم تا نزدیک ظهر کار تمیز کردن خانه طور کشید و بعدش هم رفتیم "بست بای" برای اینکه تو مموری کارت برای تلفنت بگیری و برانچ خوردیم و برگشتیم خانه. ساعت نزدیک 4 عصر هست و تو داری کارهایت را می کنی که بری برای کمک به آیدا خانه شان و از آنجا هم به سالنی که برای بچه ها رزور کرده. من هم می مانم خانه و شاید کمی کتاب خواندم و فیلمی دیدم. درس؟ نه بابا گفتم که پنج شنبه خواندم!

به همین دلیله که چیزی نخواهم شد.

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

برزری و اوسپ


داری با آیدا حرف میزنی و بعدش هم باید بریم بخوابیم تا فردا مثل امروز کمی زودتر بیدار بشیم و بریم دنبال کارهامون. امروز بعد از اینکه با بابات برای تولدش که اصلا یادش نبود -از بس گرفتاره - حرف زدیم و تو هم کوتاه با مامانت حرف زدی و برام این پیغام را داشت که تمام کتابهایی که می خواستم را داده به مهناز و آریو - نزدیک 18 تا- رفتیم در هوایی بسیار لطیف و بارانی از وسط پارک کویین به کتابخانه ی زیبای ترینیتی.

تو که نسبتا خوب درس خواندی اما من از بس دور افتاده ام از درس و مشق و البته این متن هم به اندازه ی کافی سخت هست نتونستم خیلی درست و حسابی درس بخوانم و روی برنامه ام برم جلو. به هر حال بد نبود. بهتر از تمام این چند هفته ی گذشته، اما هنوز خیلی عقبم.

بعد از کتابخانه به خانه برگشتیم - البته تو یک ساعتی زودتر بلند شدی - و رفتیم ورزش. این یکی اما خوب بود. بعد از ورزش به خانه آمدیم - و باز هم تو زودتر چون کار داشتی آمدی بالا- و با مادر و مامانم حرف زدیم و سالاد بسیار دل انگیزی که تو درست کردی را همراه با یک فیلم مزخرف به اسم Adjustment Bureau دیدیم. حالا هم آماده ی خوابیم.

تو فردا باید بری دکتر برای نتایج آزمایشات دوباره ات که امیدواریم چیز خاصی نباشه. بعدش هم قراره با آیدا بری کاستکو تا هم اون خرید کنه تا قبل از آمدن شوهرش و هم تو برای خانه. من هم که باید درسهای عقب افتاده را تا اندازه ای برسانم.

دیشب قبل از خواب از دانشگاه ایمیلی آمد که نتیجه ی "برزری" و کمک مالی و جوایز از دفتر رئیس دانشگاه آمده و من 300 دلار گرفته ام. البته به قول تو بد عادت شده بودم و چون ظرف دو ترم گذشته چهار هزار دلار گرفته بودم فکر می کردم که این ترم تابستان بسیار بیشتر از آن 300 دلار بهم میدن. اما به قول تو همین هم با توجه به بدهی های زیادی که داریم خودش نعمته.

اما امروز از دفتر OSAP برایم ایمیلی آمد که وقتی رسیدم خانه دیدم. اگر اشتباه نکرده باشیم برای تابستان نزدیک به پنج هزار دلار بهم داده اند و این پول با اینکه در ماه آگست قراره دستمون برسه خیلی کمک بزرگیه. بخصوص که تصمیم دارم هم کمی از این پول را برای مامانم بفرستم و هم پولی که مامانت برامون داده تا مهناز بیاره و دو هزار دلاره.

خلاصه که خدا را صدها و هزاران بار شکر. امیدوارم این پول به موقع دستمون را بگیره که نه تنها خودمون که خانواده هامون و بخصوص مامانم خیلی در فشار و فقر گرفتاره.

من که واقعا شرمنده ی خودم، تو و تمام آدمهایی هستم که می توانستم با کار و همت استعدادهایم را شکوفا کنم و به آنها و زندگی هایشان کمکی کرده باشم. امیدوارم - شاید مثل تمام ابله های تاریخ امیدوارم- که روزی بتوانم کاری کنم. هر چند که آن روز به نظر مدتی است که گذشته.
نمی دانم!

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

بلندترین روز سال


بعد از چند روز بی حوصلگی و تنبلی امروز که 21 بود را گفتم به فال نیک بگیرم و کارم را بطور جدی شروع کنم که باز هم به دلیل حساسیت و آلرژی تمام روز را بی حال و با عطسه سر کردم. صبح دوتایی با هم رفتیم کتابخانه ی ترینتی اما ظهر هر دو به این نتیجه رسیدیم که برگردیم خانه.

بعد از ظهر رفتیم کمی ورزش و بعد هم با مادر صحبت کردیم که بخاطر اوضاع مامانم خیلی ناراحته و غصه می خوره و کمی دلداریش دادیم. مامانم هم که رفته بود پیاده روی هنوز آنجاست تا ببینه حالا که خاله آذر پریروز برگشته و گفته صبر کنه تا برگرده از ایران و یک تصمیم اساسی بگیرند چه اتفاقی خواهد افتاد.

بعد از ورزش با پیشنهاد تو رفتیم دوتایی باربیکیو و بلندترین روز سال را در حال سر کردن هستیم. تو داری یک فیلم فرانسوی می بینی که من خیلی خوشم نیامد و دنبال نکردم به اسم Someone I loved با بازی دانیل اوتوی. من هم گفتم امروز را بعد از این چند روز ثبت کنم که خیلی دیر نشه.

جمعه رفتیم و لپ تاب تو را گرفتیم که دیدیم کار را خیلی کثیف و نامرتب انجام داده. علاوه بر گم کردن قطعه ی جلوی لپ تاب که چراغهای هارد و بلوتوث و ... را نشان میده موی طرف هم پشت صفحه ی مونیتور دیده میشه. امروز با مردک حرف زدم و گفت امکان نداره. بیارین تا ببینم.

شنبه دو تایی چندبار از بس که هوا خوب بود رفتیم بیرون. اول رفتیم سیم رابط برای لپی تو به تلویزیون گرفتیم تا چند فیلمی را که دانلود کرده ام ببینیم. این چند شب هر شب فیلم دیده ایم. جمعه فیلم زندگی تولستوی The last station شنبه فیلم Limitless یکشنبه فیلم Source Code و دیشب هم من با لپ تاب خودم فیلم Unknown را دیدم که همگی در ویژگی هالیوودی بودن مشترکند.

خلاصه شنبه بعد از خرید از ایتون سنتر و تهیه ی آن سیم رابط برگشتیم خانه و بعد از ظهر دوتایی رفتیم پارک کویین و کمی روی چمنها دراز کشیدیم و کتاب خواندیم. روز سبک و خوبی بود.

یکشنبه هم از قبل با آیدا برای یک برانچ قرار داشتیم که با آمدن نسیم و مازیار و علی و دوستش فوژان و بچه های آیدا بیشتر از 8 نفر شدیم. با اینکه اصلا پول نداریم اما نمیشد از زیر بار این قولی که به آیدا داده بودیم شانه خالی می کردیم. بعد از برانچ که تا بعد از ظهر طول کشید آنها با ماشینهایشان رفتند و من و تو هم که از قبل قصد پیاده روی داشتیم از اگلینتون تا خانه را پیاده آمدیم و حرف زدیم.

دیروز دوشنبه من از صبح رفتم دانشگاه دنبال کار OSAP و تحویل قرارداد کاری سال آینده ام. آنجا که بودم متوجه شدم که می توانستم برای تابستان هم درخواست وام کنم. خلاصه با اینکه خیلی دیر شده اما تو از خانه برایم این کار را کردی و من هم دنبال بقیه ی کارها را گرفتم.

گمل را دیدم و ازش خیلی بابت کار تو تشکر کردم و قرار شد یک روز نهار با خانواده اش بیایند خانه. گمل گفت هنوز یک شورای دیگه هم باید کار تو را و جریان پرونده ات را دنبال کنه اما تقریبا کارش فرمالیته هست و مشکلی نیست. از جودیت هم تشکر کردم و سئوالاتم را کردم و رفتم دنبال بقیه ی کارها. تا رسیدم خانه ساعت 5 عصر بود و از خستگی نای راه رفتن هم نداشتم. خلاصه دو تایی کمی به کارهامون رسیدیم و البته تا خوابیدیم شد 12.

همانطور که گفتم قرار بود از امروز کارم را بطور جدی شروع کنم که نکردم و نشد. اما شاید فردا! شاید وقتی دیگر! شایدها را باید کنار بگذارم. بهتر از این چه که از بلندترین روز سال شروع کنیم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

عارف


امروز بعد از گذراندن چند روز بی کاری و بی عاری و بی حوصلگی کمی حالم بهتر شده. با اینکه خبرها همان است که هیچ شاید بدتر هم شده باشد. اما من تصمیم گرفته ام کمی به این روحیه غلبه کنم که می دانم آسیب پذیر است و بدتر از آن اینکه اخبار در دوره ای طولانی چنین خواهد بود. به هر حال سرنوشت ما از سرنوشت عزیزانمان و از سرنوشت ایران جدا نیست. چه جالب که اینگونه بفهمی که هر چه کنی به هر حال ریشه ات علیرغم خندیدن به هرگونه ادعای ابلهانه ی وطن پرستانه جدا نیست از آن خاک و سرنوشت هم میهنانت. و البته چه دردناک.


اما تصمیم گرفته ایم کمی واقع بینانه به وقایع نگاه کنیم و کمی شاید با سردی.

امروز صبح رفتیم و تو دوباره آزمایش خون دادی و بعد از اینکه برگشتیم خانه من به کتابخانه رفتم بعد از مدتها که کمی درس بخوانم اما درس نخوانده و شروع نکرده بعد از اینکه با تو تلفنی حرف زدم و دیدم تو خیلی ناراحت از حرفهای بابات در پای تلفن شده ای برگشتم خانه. به مناسبت روز پدر به ایران زنگ زده بودی و با اینکه جمعه و عید بوده اما مامان و بابات خیلی حال و بالی نداشته اند. گویا گرفتاری های بابات باز باعث شده که بزنه زیر داستان پرونده ی کانادا و بخصوص از اینکه این داستان بسیار فرساینده شده تو را ناراحت کرده. بیچاره مامانت که سرنوشتش اینگونه اسیر تصمیم های نادرست بابات شده.

البته به مناسبت عید قبل از اینکه به کتابخانه برم با عزیزجون و حاج آقا تلفنی حرف زدم و زنگی هم به عمو مجتبی و خاله سوری زدیم که تسلیت فوت خواهر عمو مجتبی را بهشون بگیم. اما چون گفتی که داره ظهر میشه تو برو کتابخانه و فردا با مامان و بابام حرف بزن من خودم زنگ می زنم. رفتم و داستان آن طوری شد که نوشتم.

دیروز هم درس نخواندم و با این چند روزی که کلا از دست دادم فکر کنم در مجموع چند هفته ای هست که کلا به بطالت محض اوقات را گذرانده ام. دیروز عصر رفتیم و لپ تاب تو را گرفتیم و البته متوجه شدیم که قطعه ای را که جلوی پنل لپ تاب روی چراغها می آید گم کرده و حالا چراغهایش مثل نور پیکان دهه ی شصد توی چشم میزنه. آیدا هم با ماشین سر راه آمد تا هم جامدادی آندیا را که توی کیف تو جا مانده بود بگیره و هم ما را به کافه قنادی گل سرخ مهمان کنه برای فالوده ای که می گفت خیلی خوبه. البته ما به اصرار او را مهمان کردیم اما فالوده اش به لعنت شیطان هم نمی ارزید.

برگشتنی فیلم The kids are all right را گرفتیم که می دانستم تو دوست داری ببینی و شب دو تایی با هم فیلم را دیدیم که بد نبود. داستان یک زوج لزبین که دو تا بچه دارند و حالا بچه ها در دوره ی نوجوانی پدر اهدا کننده ی اسپرم را پیدا می کنند. با بازی خوب آنا بنینگ فیلم بدی نبود.

اما این شماره ی روزها و کارها را که شماره ی 501 هست با ایمیلی که الان از عارف به دستم رسید به پایان می برم. عارف که هر چه تلاش کردم تا با کمک دنی یا جان حداقل برای یک دوره ی فرصت مطالعاتی از ایران بزنه بیرون و بخصوص استعدادهای فلسفی نابش کمتر از دست بره و دیروز بهم خبر داد که به دلایل بوروکراسی و زبان امکان بیرون آمدن را نداره. سعی کردم ایمیل واقع بینانه و امید بخشی بهش بزنم و سعی کردم کمی متوجه اش کنم که روی برخی مسایل برای میان مدت بیشتر کار کنه که بتونه در اولین فرصت بیاد بیرون. برایش ننوشتم که الان رضا در کمتر از یک سال از آمدنش - به لطف و زحماتت بی دریغ تو البته- علاوه بر گذراندن یک ترم از دوره ی دکترا و یادگیری زبان در حال کار کردن روی پروژه های تصویری اش هست و به همین دلیل خیلی خوشحاله. اما برایش نوشتم که چقدر باید قدر خودش را بداند و بکوشد و روی کمک ما هم حساب کند.

جواب ایمیلم را در پایین می آورم که دقایقی پیش گرفتم که خود بهترین برهان در برخورداریش از استعداد و ذوق است:

کلمات تو برای من بسیار تسلا بخش است.کلماتی که از اعماق دوزخ می آیند و یخ وجودم را آب می کنند.به کلماتت نیاز دارم.به اندازه کافی بفرست تا صرف شود.کلمات هبوط کرده از جنس انسان اند و در آنها از رخوت و بی نامی "امر منزه" خبری نیست.از کودکی به ما گفتند: الله اکبر؛ پاک و منزه است خداوندگار من از هرگونه کلمه ای!

برای ما که "انسان کلمه" ایم و سقفی و آشیانی جز این کلمات نداریم ،چنین خدای بی نام و کلمه ای چه تسلایی می تواند برایمان داشته باشد!کلمات میوه ی گناه اند، از دوزخ می آیند، از همین رو چنین عزیز و آشنایند : از جنس مادرم ،پدرم ،دوستانم...این کودکان گناه.

آن درختی که سبب "هبوط/رهایی" آدم شد همین درخت کلمات بود که عورت خدا را افشا می کرد.

این زندگی همه چیز مرا گرفت، امیدوارم کلمات را دیگر از من نگیرد.تنها دلخوشی.

فرصت کردی ، حوصله کردی ، دل و دماغش را داشتی ، ملال مهلت داد......کلمه بفرس کلمه. اینجا کلمه تمام شده است...

سلام برسان.

قربانت

عارف

پانصدمین روز، پانصدمین کار


این پانصدومین پست و یادداشت روزها و کارهاست. پانصد! عجب عدد عجیبی.

اینجا را ساختم و این راه را رفته ام تنها برای تو. برای تو یگانه ی جاودان من. برای تو که هر چه کنم در برابر تمامی خلوص و زیبایی ات هیچ است و کوچک. برای تو که نور دل و گرمای روح و درخت جان و معنای زندگی من هستی. به امید پنچ هزارمین. به امید پنجاه هزارمین یادداشت. با عشق با یگانگی و زیبایی. با رفتن در مسیرهای جنگلی. با امید به یافتن نشانه ها در راه، با ایمان به انسانی زیستن و عاشقانه رفتن مان.

تو همه چیز و هر چیز و تمام وجود منی. تو هر آنچه که از من هست را پر کرده ای، هر آنچه که می توانست باشد و می تواند شود تنها با تو هست و می شود. من با تو می گردم به دور چرخ هستی که تو یگانه چرخ زندگی من هستی.

سلام جاودانه من.
دردانه و یکتای من.
سلام.
به امید دهزارمین پست و یادداشت از این زندگی عاشقانه که روزی با هم همه را دوباره بخوانیم.
آ

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

رنگین کمان بر آسمان کاغذی


چهارشنبه عصر هست. تو از ظهر رفتی پیش آیدا که بنا به خواسته ی آندیا بجای مامانش در جشن روز آخر مدرسه باهاش بری پارک آبی. آیدا به خاطر زبان و البته آنالایا تا حالا نرفته در اینجور مراسم و آندیا خیلی از اینکه تنها بچه ای بوده که تا حالا تنها می رفته ناراحت بود و دیروز که تو متوجه شدی بهش گفتی که امروز را با او میری. خلاصه از اینکه چقدر به آندیا و مامانش با این کارت روحیه دادی بگذرم که گفتنی نیست اما از درس و کار خودت زدی و گفتی که نباید با روحیه ی بچه ها بازی کرد. برای هیمن صبح که بیدار شدی حمام که رفتی لباس بسیار زیبایی پوشیدی و خلاصه خیلی تیپ زدی که آندیا کلی کیف کنه. الان هم انجایی و نمی دانم بلاخره میرسی که بری لپ تابت را بگیری یا نه. البته هنوز معلوم نیست که اصلا لپ تابت آماده شده یا نه. من که به طرف زنگ زدم دوباره از همان حرفهای بی سر و تهی زد که در طول این 20 روز زده که خودمون باهاتون تماس میگیریم و ... . تازه خوبه که پریروز با رفتنم آنجا حسابی با طرف اتمام حجت کرده بودم. ای بابا! به همین دلیل باید از کار با ایرانی جماعت تا حد امکان اجتناب کرد.

من هم کلا بی حوصله و بی حال امروزم را پای اینترنت در خانه از دست دادم. البته یکی دو روزی هست که خیلی حال و حوصله ندارم. با اینکه دیروز با بچه ها قرار داشتیم که بریم کافه و بعد از نیم ساعت تاخیر سر و کله ی آنا و سنتی و جیو پیدا شد و تازه بعدش هم نیم ساعتی منتظر دو تا از دوستان جیو ایستادیم تا برسند و آخر سر هم رفتیم یک جای مزخرف به بهانه ی غذای تایلندی که من جیز نخوردم و تو هم کمی از غذایت را خوردی. و بعدش هم رفتیم یک جای دیگه که جیو آبجویی بگیره و کمی در حیاط پشتی آنجا نشستیم و حرف زدیم. و در کل اصلا کافه نرفتیم و شد تجربه که یادمون باشه بی خود تعارف نکنیم هر کسی بخصوص جیو فقط به فکر اولویت های خودش و ترجیحات خودش هست. البته نکته ی مثبتش دیدن خیابان "کنزینتون مارکت" بود که به هر حال معروفه و تا حدی متفاوت، اما خلاصه که من بی خوصله بودم.

با حرفهایی که بخصوص دیشب مادر در غیاب مامانم که رفته بود بیرون درباره ی وضع مامانم زد کلی بهم ریختم. تو هم خیلی ناراحت شده ای اما از اینکه هیچ کاری از دستم برنمیاد و تنها نظاره گر داستانم خیلی بیشتر ناراحتم می کنه و از اینکه داریوش و امیرحسین هم انگار نه انگار که باید کاری برای تغییر این وضع بکنند دیوانه شده ام.

مادر میگفت که کلا مامانم خیلی لاغر و ضعیف شده و از بس تنهایی کشیده و در بیابان و دشت نزدیک خانه شان گریه کرده زیر چشمهایش حسابی گود رفته. گویا نه تنها بی پولی و فقر باعث از دست دادن همه چیزشان شده و دیگه حتی تلویزیون و رادیو هم ندارند که کلا گرسنگی و بی غذایی هم بخشی از داستانه. و من اینجا به عنوان پسر بزرگتر چه می کنم؟ خاک بر سرم واقعا.

خلاصه که از ایران و سفر خاله هم خبر میرسه که زمین هم فروش نمیره و همانطور که بهش گفته بودم کسی در این شرایط پولش را خرج نمیکنه مگر اینکه مفت بخره. و این یعنی بدترین سناریو برای مامانم. امیدوارم پول OSAP را که دیروز فرمش را پر کردم در سپتامبر بگیرم و بتوانم کمی به مامان کمک کنم.

خلاصه که این داستان ناراحت کننده بهترین بهانه برای بی حوصلگی و درس نخواندن من بود.

اما دیروز یک نکته ای که در بین حرفها با بچه ها متوجه شدم - ضمن اینکه دیروز کلا خیلی حرفی نزدم طوری که همه پرسیدند چرا امروز ساکتی- این بود که همه علاوه بر رفتن دایمی سینما و موزیک و موزه و بسیاری از فعالیت های فرهنگی و هنری در شهر و البته مسافرت درسهاشون را هم خوانده و کارها و مقالاتشون را نوشته اند و کسی مثل سنتی داره روی تز تابستان سال آینده اش کار می کنه و من نه درس خوانده ام و نه کاری به معنای حقیقی کرده ام و نه تفریحی و نه هیچ چیز دیگر جز کشتن وقت. به قول تو ما تنبلیم و اتفاقا بابت جبران این تنبلی تاریخی نه تنها کاری نمی کنم که دایم هم با نق زدن فقط این موضوع را درونی تر و کشنده تر می کنم.

خب! می خواهم بلند شوم و کمی راه بروم. احتمالا تا BMV میرم. می خواهم بلند شوم. احتمالا به جایی میرسم اگر بروم.

راستی این شعر را امروز داود در صفحه ی فیس بوکش گذاشته بود که اینجا می گذارم. بعدش رفتم به صفحه ی رسمی شاعر و خودم هم یک شعر یک سطریش را ترجمه کردم و برای داود گذاشتم.

ما مي رويم
تا لختي
بر مزار‌هاي بي‌شمار مردان بي‌شمار
بگرييم

محبوبم
ما مي رويم و مي‌گوييم
آنان را
من بازگشته‌ام
ما باز مي‌گرديم
چرا كه ما به يكديگر عشق مي‌ورزيم
چرا كه ما مزار‌هاي بي‌شمار مردان بي‌شمار را
دوست مي داريم

ما مي‌رويم
تا بلاها و رنگ‌ها را
گرد‌آوري كنيم
و
گل‌ها را
پيشكش مردگان كنيم
و نيروي زندگاني خود را
به زندگان ببخشائيم

ما مي‌رويم
محبوبم
تا براي بازي فرزندمان
بر آسمان كاغذي
رنگين كمان بكشيم

آنتونيو جاسينتو

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

PhD


بلاخره گرفتی! به سلامتی و میمنت. تو بیش از هر کس دیگه ای که من می شناختم شایستگی اش را داشتی و بلاخره با لطف خداوند پذیرش دکترا در SPT را گرفتی. این همان هدیه ای بود که منتظرش بودم و از خدا خواسته بودم به مناسبت سالگرد عقدمان و ورود به دهه ی دوم زندگی مشترکمان به هر دوی ما بدهد. و داد. مبارک هر دوی ما باشد عزیزترینم. افتخار من.

امروز صبح بعد از اینکه رفتیم و چک استرالیای من را به حساب گذاشتیم و بعد از فروشگاه "راجرز" - با توجه به حرفهایی که دیروز بهمون زدند و تو هم تلفنی با قسمت مخصوص خدمات مشترکین راجرز هماهنگ کرده بودی- رفتیم و باکس دریافت کانالهای اضافه را مجانی گرفتیم و برگشتیم خانه. داشتیم آن را راه می انداختیم که تو ایمیلت را چک کردی و دیدی مثل سال پیش که "گمال" شخصا کار من را پیگیری کرد تا به نتیجه رسید و بهم ایمیل قبولیم را زد به تو ایمیل زده که به زودی از طرف دفتر "دین" بطور رسمی باهات تماس میگیرند و اعلام قبولی ات را می کنند. از این بهتر چه خبری می توانست این چند روز جشن و شادی ما را تکمیل کنه.

دیروز بعد از اینکه خانه را تمیز کردیم دوتایی رفتیم برای "برانچ" به اگلینتون و اتفاقی یک رستوران ایتالیایی را انتخاب کردیم و ساعتی در هوای آزاد نشستیم و لذت بردیم و بعد هم پیاده تا طرفهای خانه آمدیم. من آمدم خانه و تو با آیدا که با نسیم و بچه هایش آمده بود "بلور" برای خرید قرار گذاشتی و رفتی به آن طرف. بعد از یک ساعتی تو با آنالیا آمدی خانه که آیدا راحتتر به کارهایش برسه و آنالیا هم به محض رسیدن از خواب بیدار شد و دو ساعتی را که خانه بود باعث سرگرمی من و تو شد. بچه ی بسیار خوش خلقی است و اصلا موجب اذیت آدم نمیشه.

شب هم دو تایی با هم سالادی خوردیم و فیلم Town را که از راجرز کرایه کرده بودیم دیدم. البته تو همان ابتدای فیلم خوابت برد و اصلا هم چیزی را از دست ندادی.

صبح امروز را که نوشتم چه اتفاق بنیادینی برای ما و زندگیمون افتاد و خدا را شکر همه چیز را روی روال و چرخ اصلی خود قرار داد. من سه شنبه ی پیش که داشتم انتخاب واحد می کردم می خواستم بهت بگم بیا و واحدها و درسها را ببین چون مطمئن بودم که قبولی را خواهی گرفت اما واقعا نه تو حوصله ی این کار را داشتی و نه من می خواستم اصرار بی مورد کنم. اما امروز بعد از این خبر خوب واحدهایت را هم انتخاب کردی و منتظر اعلام رسمی کار هستی.

بعد از ظهر هم رفتیم تا طبق قرارمون لپ تابت را بگیری که علیرغم قول طرف نه تنها آماده نبود که تازه قرار شد دو سه روز دیگه آماده بشه. به هر حال آدم نباید فراموش کنه که کار با ایرانی کردن چه حواشی و مسایلی داره و به قول تو هر از گاهی شاید لازم باشه. اما در راه برگشت با اینکه من نه حوصله داشتم و نه اشتها بعد از اینکه تو هم تصمیم گرفتی که توی این بی پولی پولمون را خرج نکنیم گفتم نه باید جشن بگیریم و گرفتیم. رفتیم یک رستوران بسیار زیبای ایتالیایی در همان محل اگلینتون و نزدیک همان جایی که دیروز رفته بودیم و تو پاستا ومن پیتزا با شراب گرفتم.

ما جشن گرفتیم و باز هم باید بگیریم و باز هم خواهیم گرفت چون این آغاز رویایی همواره آغاز است و همواره قرین عشق. این زیبایی و عشق به زندگی اتفاق نمی افتاد مگر با تلاش و خواست و صبر ما و بخصوص از خود گذشتگی تو در زیر سایه ی لطف خدا. این پذیرش تنها یک پذیرش ساده ی PhD نیست. این پذیرشی است برای تمام آنچه که ما لیاقتش را داریم و باید با تلاش و امید و همت بدان برسیم. باید که همت بلند داریم زیرا که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند.

فردا عصر با سنتی و جیو و آنا در یک کافه قرار داریم و تنها سنتی از این داستان با خبر هست. احتمالا یک باربیکیو هم با آنها باید جشن بگیریم.

موسم موسم جشن و شادی است. و اگر می خواهیم که همواره و همراه چنین ماند باید که با توکل و کار، امید و همت راه را بسازیم و بدانیم که خداوند همیشه نسیم مرحمت و لطفش شامل حال ما بوده و هست. پس تنها این ماییم که سرنوشت و تقدیر خویش را می نویسیم و می سازیم به قدر طاعت.

عزیزم مبارکت باشد. مبارک هر دوی ما.

۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

ساختن با پیمودن


یکشنبه صبح هست و هوا عالی. ابر و آفتاب و کاملا بهاری. من تازه بیدار شدم و تو هم قرار شد کمی بعد بلند بشی تا با هم خانه ی و آشیانه ی زیبایمان را مثال روزهای یکشنبه تمیز کنیم و بعد شاید کمی برای راه رفتن بیرون برویم.

از پنج شنبه عصر که دو تایی رفتیم بدمینتون و بعد هم سینما تا آخر امروز برای من مراسم جشن و سرور آغاز رسمی دهه ی دوم زندگی مشترکمان هست. بگذریم که بهترین بهانه برای درس نخواندنم هم شده اما آن قدر شاد و خوشحالم که نمی خواهم با هیچ چیز این زیبایی را خدشه دار کنم.

این دهه، البته دهه ی "حرکت" هست و در ادامه "ساختن". اما هر حرکت و ساختنی تنها با رمز عشق به مقصد می رسد.

جمعه برخلاف تمام برنامه های اولیه که ریختیم کار اینگونه پیش رفت که تا بعد از ظهر در خانه منتظر تماس از طرف مغازه ی کامپیوتری شدیم تا بریم و لپ تاب تو را بگیریم. بلاخره هم کار به دوشنبه کشید. به همین دلیل بعد از اینکه تو نزدیک به صد جا برای کار اقدام کردی و رزومه ات را فرستادی بهت گفتم بیا الان بریم سینما چون هر طور که حساب می کردم اگر می خواستیم از دو بلیط باقی مانده ی مجانی VIP که داشتیم استفاده می کردیم و فیلم درخت زندگی را می رفتیم برنامه ی شام خودمون درست در نمی آمد. خلاصه دو تایی رفتیم اول بلیط گرفتیم بعد رفتیم "یورک ویل" در سوپری که کافه هم در کنارش داره قهوه ای گرفتیم و کمی نشستیم تا به اصرار من برای اینکه حتما باید بابت امروز یک چیزی به یادگار بگیریم رفتیم در مغازه ی بسیار زیبایی که دو هفته ی پیش برای اولین بار با مامانت رفته بودیم و آثار هنری خصوصا سرخپوستها را داشت. خلاصه که یک "رویا گیر" گرفتیم. Dream Catcher که بنا به سنت سرخپوستان رویاهای خوب را از بد غربال می کنه و پر مقدس اجازه ی نگرانی به شما نمیده! شیء جالب و البته مثل بسیاری از آثار هنری مراحل اولیه کاملا پیچیده به توصیفات اسطوره ای خودش هست. اما برای ما بخاطر یادگار بودن از آن روز مسلما "رویایی" هست. بعد هم به اصرار من دو تا گل سینه ی خوش رنگ که یکی برگ و دیگری گل شقایق بود را گرفتی و رفتیم سینما.

The Tree of Life فیلم جالبی بود. بازی برد پیت که خیلی به دل و به نقشش می نشست. هر دو فیلم را دوست داشتیم اما هنوز برایم حکم یک شاهکار را نداره. شاید دفعات بعد و با گذشت زمان دوباره که ببینم به این حد هم برسه اما همین الان هم فیلم بسیار خوبی بود. شب قبل فیلم وودی آلن به هر حال یک فیلم معمولی اما به قول تو Charming بود. این یکی البته از هیچ نظر با سینمای هالیوودی آلن قابل قیاس نبود. ما فیلم را دوست داشتیم و درباره اش بخصوص دیروز کلی حرف زدیم.

بعد از فیلم ساعت نزدیک 7 بود که به رستوارن ایتالیایی در یورک ویل رفتیم که شب تولد تو برای اولین بار رفته بودیم. خلاصه شرابی گرفتیم و پیتزایی و یکی دو ساعت نشستیم و حرفهای قشنگ زدیم و آرزوهای زیبا کردیم. شب بسیار قشنگی شد و سالگرد بسیار زیبایی.

شنبه صبح دوتایی رفتیم Crepe ago go و صبحانه ی کوچکی خوردیم و بعد هر کدام رفتیم دنبال کارمون. جالب اینه که با این که پولی نداریم و خیلی بدهی داریم اما این مدت را بخصوص به تاکید من قرار بوده فارغ از این داستان خوش بگذرانیم. تو رفتی کمی خرید کنی بابت مهمانی شب و من هم پیاده رفتم تا BMV و کمی کتابهای دست دوم را نگاه کردم و البته کتاب دانش و علایق انسانی هابرماس را با قیمت بسیار مناسبی خریدم. بعد از اینکه سری به ربارتس زدم و سر از indigo در آوردم و با تخفیف روز پدر کتاب Metapolitic بدیو را برای خودم کادو خریدم برگشتم خانه. تو تمام کارهایت را کرده بودی و رولت شب را هم درست کرده و در یخچال گذاشته بودی. با مادر و مامانم که پیش هم بودند حرف زدیم و حال مادر که از بیمارستان به خانه برگشته بود و خدا را شکر بسیار بهتر شده را جویا شدیم و خلاصه منتظر آمدن مهمانها.

گلنوش - همکلاس دوره ی زبان فرانسه ات در ایران که نمی دانم داستانش را اینجا نوشته ام یا نه؛ اینکه روزهای اولی که رسیده بودیم اینجا تو را جلوی خانه ای که برای دو هفته گرفتیم "خانه موشی" در خیابان دید و خلاصه زمانی که منتظر رسیدن پولمون از استرالیا بودیم و باید پول جلوی این خانه را می دادیم او به ما قرض داد تا هفته ی بعدش- با پدرام دوستش و سولماز همخانه اش آمدند و فرشید با پگاه و بعد هم سارا دوست دوره ی دبستانت. تا ساعت 9 پای باربکیو پایین نشستیم و همگی از تخصص تو در کباب کردن لذت بردیم و در کنار نوشیدنی های بسیار و خوراکی های خوشمزه گفتیم و خندیدیم. از 9 به بعد هم که باید جمع می کردیم آمدیم بالا چای و شیرینی رولت خوردیم و با فرشید کلی از خاطرت خانوادگی مون برای همه گفتیم و خندیدیم.

خلاصه که شب خیلی خوبی بود. پدرام هم نکته ی مهمی را در رزومه نوشتن و فرستادن بابت کار به تو گفت که کلا شکل رزومه را تغییر میده. دیروز در ضمن چک است استرالیای من هم رسید که بعد از کارهای بانکی حداقل 600 دلاری خواهد شد اما نکته این هست که تا آگست نقد نمیشه و خلاصه به لحاظ مالی این دو ماه را نمی دانیم باید چه بکنیم.

اما از آنجایی که "رویا گیر" برایمان قراره کار کنه و لطف خدا همواره چراغ راه ما بوده و هست همین الان که دارم اینها را می نویسم و تو از خواب بیدار شده ای و داری با مامانت تهران حرف میزنی مامانت بهت خبر داد که در قرعه کشی دوره ی دوستانش در تهران دیشب برنده شده و خلاصه طبق قراری که با تو از قبل گذاشته بود حالا دو هزار دلار می تونه برای ما بفرسته که نگرانی اجاره ی ماه آتی را رفع کنیم و تا بعد. ما طبق حساب و کتابهامون در آگست دستمون بازتر میشه و آن وقت می توانیم اگر قرض کرده باشیم پس دهیم.

خلاصه که این آغاز نوینی از زندگی رویایی ماست. من دلم به عشق تو گرم است و مثل کوه استوار و تو نیز هم. این خبرهای خوب قرار است با برنامه های بهتر در مسیر تازه تری روز به روز بیشتر و افزون شود. کار و کار و کار، استراحت و تفریح و شادی، و البته لذت از متن و نوا و رنگ. ورزش، تفریح، رمان، زبان، معاشرت، نوشیدن و خندیدن، خوراک روح و جسم، همه و همه در آغاز دهه ی دوم دهه ی "حرکت" برای رهسپار شدن به سمت افق های بزرگ برای ساختن برای انسانی تر زیستن. همه و همه میسر و میسور است تنها با رمز عشق. و من چقدر خوشبختم که این کلید را با تو دارم و این رمز را گشوده ام.

این آغازی است بی پایان. این آغاز است بی اتمام. راه و نشانه ها ما را صدا می کنند و این من و تو ایم که راه را خواهیم ساخت با پیمودن. ساختن از پی حرکت کردن و پیمودن.

بهترین آرزوها برای همه، برای عزیزانمان، برای تو و برای ما.

مبارکمان باشد این زیبایی ها، سپاسگزار از داشته ها، و قدردان موقعیتها، سرشار از مرحمتها، دلگرم به آرزوها و امیدوار به راه. آغاز مبارک عشق من.

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

آغاز دهه ی دوم زندگی


عزیزم عشقم خانمم سلام.

آغاز رسمی دهه ی دوم زندگی مشترکمون مبارک باشه. بی صبرانه منتظر بهترین روزهای پیش رو، بهترین تجربه های نوین، یگانه ترین احساسات اصیل و کشف و درنوردیدن سرزمینهای تازه در جغرافیای زمینی و عاطفی در سرزمینهای حس و منطق، قارهاهای موفقیت و شادکامی، مرزهای توفیقات حالی و مالی و در یک کلام یکه و یگانگی زیستن انسانی با تو و تنها با تو هستم.

سلام عشق یگانه ی من.
راز و رمز نفسهای گرم من.
نور وجود و خورشید زندگیم.

معنی دیروز و امروز و همواره ام.
سلام و مبارک باد بر ما این زندگی یگانه و این عشق بی مانند.

آ

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

بدمینتون: یک آغاز تازه


دیشب مامانت را بردیم فرودگاه و کمی بعد از اینکه برگشتیم خانه و ادامه ی حرفهای توی راه را جمع بندی کردیم خوابیدیم. حرفها هم بیشتر حرف من بود که باید به خانوادههامون تا حد امکان کمک کنیم اما باید اولیت زندگی خودمان را در نظر داشته باشیم و البته تو هم موافق بودی.

امروز صبح بعد از اینکه بیدار شدیم و تو از دیشب پیگیری حال مادر را در آمریکا کرده بودی و حتی در غیاب خاله آذر که ایران هست به دکترش زنگ زدی و حرف زدی متوجه شدیم که مادر حالش خیلی خوب نبوده و دیشب رفته بیمارستان. البته با اینکه امشب هم همانجا بستری هست اما در مجوع عصر که باهاش حرف زدیم حالش بهتر بود. مامان هم با امیرحسین راه افتاده اند شهر خاله فرح و بعد از آنجا سه نفری قراره بروند پیش مادر.

مامانت هم بعد از اینکه رسید و تو باهاش حرف زدی خیالت راحت شد و گفت سفر خوبی داشته. امروز صبح دوتایی وقت دکتر داشتیم که ببینیم جواب آزمایشهامون چطور بوده که گفت همه چیز خیلی خوبه و البته تو باید یک بار دیگه بابت چیزهای دیگه هم آزمایش بدی. بعد از دکتر وقتی برگشتیم خانه دیدیم که چک استرالیای تو رسیده و بلافاصله رفتیم بانک TD تا بخوابانیمش در حساب که اول گفت 15 روز کاری طول میکشه و تازه بعدش هم متوجه شدیم که مشکلی داره و طرف گفت اصلا نمی تونن آن چک را بابت مهر No Negotiable به حساب بخوابانند. گفت هیچ بانکی در دنیا این کار را نمی کنه. با پیشنهاد تو رفتیم Scotia و آنها قبولش کردند البته با 30 روز کاری فاصله تا نقد بشه و این یعنی اوضاع خیلی خیلی خرابه. ما اجاره ی ماه آینده را که نداریم هیچ با کارت بابات هم نزدیک به 3000 دلار به بانک بابت کردیت ها بدهکاریم. خلاصه که فعلا آچمزیم تا ببینیم چی میشه.

اما عصر بابت اینکه فردا به سلامتی سالگرد عقد ما و ورود زندگی مشترکمان به دهه ی دومش هست گفتیم که یک کار یونیک کنیم و کردیم. دو تایی رفتیم پارک و راکت بدمینتون مون را افتتاح کردیم و برای اولین بار با هم بعد از سالها که حرفش را زده بودیم بلاخره بدمینتون بازی کردیم. بعد از آن هم رفتیم سینما - با بلیط مجانی که داشتیم- برای اولین بار در قسمت VIP- به قول تو در زندگی مون بلاخره اولین VIP را امروز تجربه کردیم. فیلمی که دیدیم Midnight in Paris بود کار تازه ی وودی آلن که مثل بقیه ی فیلمهایش یک فیلم قصه گوی بورژوایی - نه به معنی بد کلمه البته- و خیلی متوسط. خلاصه که بد نبود. بدمینتون و بعدش هم سینما.

فردا که شب سالگرد ماست اما دوباره قراره بریم سینما فیلم The Tree of Life. و من تصمیم دارم با اینکه اوضاع مالی خیلی جالب نیست دوتایی یک شام سبک هم باهم بخوریم. تو امشب پرسیدی که فکر می کنم که سالگرد دهه ی بعد را در چه وضعیتی بگیریم و گفتم احتمالا مسافرت خواهیم بود. امیدوارم چنین باشه و امیدوارم که پاریس یکی از گزینه های ممکن داستان باشه.

حالا فردا برای این دهه خواهم نوشت. اما در یک کلام دهه ی گذشته مسلما مهمترین دهه ی زندگی هر دوی ما و بهترینش بوده. اما می تونست خیلی بهتر هم باشه. این کاری هست که در این دهه باید انجام دهیم. امروز بهت گفتم که نسبت به ده سال پیش خودم در خیلی چیزها رشد کرده ام. اما اگر در همین وضعیت بمانم - دانستن زبان، گرفتن مدرک دانشگاهی معتبر و البته اقامت- آن وقت باید گفت که خیلی بد عملکرده ام. با این حال من دهه ی قبل خودم را دهه ی "غفلت" نامیده ام- والزاما نه فقط با بار منفی کلمه. دهه ی پیش رو اما دهه ی حرکت و ساختن و تلاش خواهد بود. برای هر دو. و این چنین هم خواهیم کرد به امید خدا.

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

چمدانهای بسته


تازه از باربکیو برگشته ایم بالا و ساعت نزدیک 10 شب هست. مامانت می خواست شب آخر دور هم سه تایی بشینیم و باربکیو کنیم. البته من که صبح خیلی خوب درس خوانده بودم برای دیدن برنامه ی 90 زودتر برگشتم خانه و برخلاف این چند روز که هم ورزش کرده بودم و هم رعایت بابت خوردن امروز را کاملا بی خیال شدم و به همین دلیل هم نیمه ی عملکرد خوب روز را با نیمه ی بد عصر عوض کردم.

دیروز با امیرحسین دو ساعتی تلفنی حرف زدم وقتی شما دکتر دندانپزشک بودید و خلاصه با اینکه اولش کمی از دستش شاکی شده بودم اما کنترل کردم و سعی کردم برای بار هزارم نصیحتش کنم. با اینکه بعید می دانم اصلا گوشش به این حرفها بدهکار باشه. اما وقتی گفت که مامان حتی تلویزیونش را هم فروخته خیلی براش ناراحت شدم چون می دانم که تنها دلخوشی مامانم دیدن همین برنامه های آبکی تلویزیون بود. خیلی ناراحتش هستم. خیلی. و واقعا از اینکه به عنوان پسر بزرگترش نمی توانم هیچ کاری بکنم بیشتر متاسف میشم. نمی دانم چه بگویم فقط امیدوارم زندگی خوبی پیش روی مامانم باشه. تمام این سالها که علاوه بر سختی و تلخی که به روحیه ی خودش هم سرایت کرده بد هم آورده. خدا کنه که این سالها هر چه زودتر تمام بشه و سالهای پیش رو از هر نظر برایش مناسب باشه. خیلی تنهاست و خیلی نگرانش هستم.

امروز بعد از یک عالمه حرف و حدیث که دیشب با مامانت داشتی که دیگه حوصله ی رفتن به "شاپینگ" و پس دادن و خرید کردن همراه مامانت را نداری و هر چی بهش میگفتی که اهل این کارها نیستی و البته اون هم متوجه نمیشد که تو چی میگی همراهش رفتی که روز آخر را هم بنا به خواست و دل اون همراهی کرده باشی. خلاصه که از پیش از ظهر رفتید تا ساعت 7 که خسته برگشتید خانه. سر راه خانه ی خاله عفت هم برای خداحافظی رفته بودید و تا برگشتید رفتیم باربکیو.

مامانت به سلامتی فردا شب راهی هست و چمدانهایش را هم بسته. قرار هست که بره و همراه بابات تمام تمرکزشون را بگذارند برای کار مهاجرتشون به اینجا به سلامتی.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

اپوخه


تازه رسیده ام خانه و تو هم الان تازه بعد از اینکه خریدهایی که امروز از کاستکو کرده ای را در یخچال جا دادی با تمام خستگی که داشتی رفتی دکتر دندانپزشک. مامانت هم قبل از آمدن من رفته دکتر و احتمالا الان داره دندانش را پر می کنه. خلاصه که امروز با رفتن من به کتابخانه و کمی درس خواندن و رفتن شما با آیدا به کاستکو و بعدش هم روبروی سوپر خوارک برای گرفتن لپ تابت که آماده هم نبود تقریبا تمام شد. البته من بعد از گذاشتن این پست میرم کمی ورزش کنم و تا آن موقع هم شما بر گشته اید.

این اتاق سولاریوم که من توش نشسته ام پر شده از وسایلی که مامانت خریده که ببره. تازه این سفر پولی هم در بساط نبود اما با این حال خرید کم نکرده. فردا را باید به جمع و جور کردن وسایلش بگذرونه و پس فردا شب هم به سلامتی راهی است. خب! این هم از مهمانداری این دفعه که خیلی پر فشار برای تو بود و از نظر اقتصادی خیلی نگران مون کرده. امیدوارم که بتونیم هر جور که شده از یک جایی پول جور کنیم که بی تعارف اجاره ی سه هفته ی دیگه را هم نداریم و نمی دانم واقعا چه خواهد شد.

اما دیروز صبح برای برانچ با توکا و خانواده اش قرار داشتیم در جایی به اسم "هات هاوس" که با توجه به بوفه بودنش و موسیقی جازی که بطور زنده داشت قیمت گرانش را میشد توجیه کرد. البته دنگی حساب کردیم. از خانواده ی توکا فقط پسر اولش کار پیدا کرده و اتفاقا او هم با دوستش حمید آمده بود که خیلی بیشتر از خودش به دلم نشست. البته خودش هم پسر بدی نبود اما کلا بی حوصله و خیلی گوشه گیر به نظر میرسید.

مامانت که بیشتر از همه با بهناز خانم حرف زد و من هم بیشتر با حمید و نیما و خود توکا هم که کلا خیلی اهل حرف زدن نیست. به هر حال روز خوبی بود. از آنجا و حدود ساعت 2 بود که تو و مامانت رفتید کمی در یکشنبه بازار که همان نزدیکی بود و تا قبل از آن نرفته بودید قدم بزنید و من هم رفتم کتابخانه ی ربارتس و کمی درس خواندم.

بلاخره مقاله ی بسیار بسیار خوب "گیلیان رز" را درباره ی آدورنو تمام کردم. خیلی طولش دادم و البته مقاله هم سنگین بود. حالا هم یک کوه مطلب عقب افتاده از برنامه هایم دارم که باید بخوانم. تو هم که کلا از پنچ شنبه کارهایت را باید استارت بزنی که کلی عقبی. هم مقالاتت را داری و هم کار کتاب "پی یر" را.

امروز دو ساعتی را در اینترنت دنبال یک برنامه ی مناسب و البته ارزان برای جمعه شب گشتم تا به عنوان شب سالگرد عقدمان که به سلامتی وارد دهه ی دومش میشه به عنوان کادو به تو بدهم. اما چیزی پیدا نکردم. اکثرا یا گران است یا بلیط هایش تمام شده. البته این هفته هم خیلی برنامه ی چشمگیری در شهر نیست. حالا با توجه به اینکه اساسا هیچی پول نداریم و از آن طرف هم کلی بدهی بانکی داریم نمی دانم چه کار کنم. فکر کردم حالا که نمی توانم کار خاصی بکنم شاید یک شام مناسب بهترین گزینه باشه. حالا تا جمعه شب که ببینم.

امروز به فکرم رسید اگر جواب دانشگاه یورک تو تا آخر این هفته با خبر خوش قبولی برسه واقعا بهترین کادویی هست که در تمام این ده سال بهم داده ایم. امیدوارم که این رویای شیرین متحقق بشه. اتفاقا امروز صبح خواستم که انتخاب واحد کنم و مثل سال قبل تمام واحدهایی که می خواستم پر بود و حالا باید تا شروع ترم و یکی دو هفته ی اول صبر کنم، اما اگر کار تو هم درست بشه و با هم همکلاس بشیم چقدر خوش میگذره.

دیشب هم بابات تماس گرفت که رفته دفتر امیرسلام و خلاصه قرار شده کار را آغاز کنند. گفت که پول نداره و فعلا سعی می کنه که دو هزار دلار اولش را تا آخر این هفته بفرسته. تو هم بهش یاد آوری کردی که به فکر کردیتش هم باشه که هزار دلار بدهی داره و یر رسیدش نزدیکه. امیدوارم که کارشون به بهترین نحو جلو بره و زودتر از این گرفتاری نجات پیدا کنند.

از آن طرف هم خاله آذر که واقعا لطف کرده به خواهرهایش بخصوص مامان و خودش رفته ایران برای فروش آن زمین گویا کارهایش در حال پیش رفتنه. البته ایرانه و تا آخرین لحظه که هیچ تا بعدش هم باید نگران کارت باشی. امیدوارم کار او هم راه بیفته و اوضاع خراب و اسفناک مالی مامانم کمی بهتر بشه.

خلاصه که فعلا همه چیز در "اپوخه" هست و دچار تعلیق پدیدارشناسانه شده. اما امیدواریم و باید هم باشیم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

باریدن از در و دیوار


شنبه شب هست. تو و مامانت تازه از مهمانی خانه ی مهری خانم برگشته اید خانه. البته تو خیلی حال و حوصله نداری دلیلش هم به غیر از اینکه بلاخره وقت و زمانت را با این کارها داری هدر میدی اینه که صبح بعد از اینکه دیروز تو گفتی که پولی در حسابمون نداریم و من شوکه شده بودم و امروز نشستم برای اولین بار حسابهای بانکی هر دومون را چک می کردم متوجه شدم که به غیر از خرجهای غیر ضروری یک قبض تلفن 400 دلاری در این ماه داده ایم که احتمال زیاد اشتباه هست و تو بدون چک کردن تسویه حساب کرده ای. از اینکه به قول خودت حواست به خرج و مخارج نبوده بطور دقیق ناراحتی.

البته واقعا اوضاع خیلی نگران کننده شده. در حالی که تا پیش از آمدن مهمانها حساب کرده بودیم که پول تابستان را با رعایت خیلی زیاد ممکنه داشته باشیم الان مشخص شده که اجاره ی ماه بعد را که نداریم هیچ حداقل 1000 دلار هم به بانک بابت کردیت بدهکاریم. خلاصه که این مسافرت هم بد زمانی بود و هم خیلی برامون خرج برداشته. اگر کار داشتیم و یا کمی پول جای نگرانی نبود اما متاسفانه از هیچ کدام خبری نیست. تازه ما یک چک دو هزار دلاری دریافت کرده ایم که اصلا روش حسابی نکرده بودیم. به هر حال دیگه کاری نمیشه کرد. این دفعه بابات بنده ی خدا اصلا پول آمدن نداشت و بخاطر تو و مامانت آمدند اما هم ما و هم آنها بابت خریدهای خودشان باید بیشتر رعایت می کردیم.

اما داستان دیگه هم این بود که دیروز بعد از درس نخواندن و از کتابخانه برگشتن، آمدم و دوتایی با هم رفتیم کمی در پارک قدم زدیم و مامانت هم رفت استخر. بعد از اینکه برگشتیم دیدیم که لپ تاب بزرگه که فعلا شده بود لپ تاب مامانت هم کار نمی کنه و امروز بعد از پیگیری فهمیدم که صفحه ی مانیتورش کاملا سوخته و احتمالا ارزش تعمیر نداره. خلاصه که بعد از سشوار و یکی دو تا چیز دیگه در این ماه این چندمین وسیله مون بود که مرخص شد. به قول تو داره از در و دیوار می باره. این یکی هم به دلیل استفاده ی زیاد در این مدت و فرسوده شدنش در این چند سال از کار افتاده.

امروز من خانه بودم و کار مفیدی نکردم جز کمی ورزش و قدم زدن. درس که نخواندم تنها جارو زدن وظیفه ی بوده که انجام دادم. به سلامتی.

فردا صبح هم برای صبحانه - توی این بی پولی محض- با توکا و خانواده اش قرار داریم. گفته بودی مامانت دوست داره باهاشون آشنا بشه و به همین دلیل هم قرار را تا قبل از رفتن مامانت گذاشتی که به سلامتی چهارشنبه شب راهی است.

با مامان و مادر هم دیروز حرف زدم و در کل خوب بودند. آن دوتا بی غیرت که بیکار می چرخند و همه چیز همانطوری هست که بوده: تاسف بار.

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

راخمانیف


بعد از سه روز آمده ام کتابخانه که خیر سرم کمی درس بخوانم. تقریبا تازه رسیده ام و تو و مامانت هم خانه اید و برای ظهر با همسایه مون "بنا" قرار دارید که بروید یک رستوارن چینی نزدیکهای خانه. دیروز را آنقدر احمقانه و بد از دست دادم که نگو. تمام روز را خانه ماندم و هیچ کاری نکردم. نه کتاب متفرقه ای خواندم. نه فیلمی دیدم و نه هیچ کار دیگه ای تا عصر که آیدا و آریو با بچه هاشون آمدند و بعدش هم نسیم و در آخر هم مازیار.

شب خوبی بود در مجموع. تو زحمت کارهای باربیکیو را کشیده بودی و همگی دو ساعتی را رفتیم پایین و آخر شب هم برای چای و رولتی که تو درست کرده بودی آمدیم بالا. حرفهایی به میان آمد که به هر حال برخاسته از جهانبینی هر کس بود. مثلا آریو معتقد بود برایش ایران بهترین جای دنیاست چون مثلا وقتی میره بانک جلوی پایش بلند میشن در حالی که اتفاق مشابه ای در کانادا برایش پیش نمیاد و باید مثل بقیه در صف بانک بایستد. معتقده که در ایران ارزشش طلاست ولی اینجا مس و آزادی برایش خیلی اهمیتی نداره. خلاصه که گفت برای من اهمیت و ارزش آن است که وقتی دخترش خواست که "فراری" داشته باشه بهش بگه بیا بابا جون این ماشینت.

نسیم اما بیشتر به نظر ما نزدیک بود. می گفت که مازیار به عنوان یک پیانیست و آهنگساز موفق در ایران با دوستانش می نشست و دایم همدیگر را تایید می کردند و روزی بهش گفته تو در ایران به سقف کاریت رسیده ای بیا بریم بیرون و ببینیم که اصلا بیرون از ایران کاره ای هستیم و اصلا کسی برایمان تره خورد میکنه. به هر حال می گفت که حاضر نیست که هرگز برگرده به ایران بخاطر تمام انچه که در ایران به عنوان یک زن به سرش رفته و میرود.

خلاصه که شب بدی نبود و تو گفتی که خیلی بهت خوش گذشته. بعد از یکی دو روز گذشته که خیلی ناراحت کننده گذشت - در پرانتز هم این را بگویم که برایم جالب بود که به غیر از مازیار که تنها خبر کشته شدن هاله سحابی را شنیده بود هیچ کس هیچ ایده ای از داستان نداشت مثل همیشه و جالبتر اینکه آخر شب وقتی حرف از سینمای ایران پیش آمد متوجه شدم که نه تنها فیلمی مثل طعم گیلاس و یا کارهای فرهادی دیده نشده که اصلا نمی داند که این اسامی چیست- دیشب کمی بابت باربیکو کردن و مهمانداری فضا عوض شد.

البته نباید از حق گذشت که پریشب که به کنسرت راخمانیف رفتیم خیلی حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بودیم. بخصوص در قسمت دوم که رفتیم جای بهتری نشستیم و تکه ی آخر که پیانوی "گابریلا مونترو" بود. نوازنده ی ونزوئلایی جوانی که در آخر بخاطر تشویق مدام مردم دو قطعه ی بداهه هم برامون نواخت. من و تو از کارهای اول و آخر که از زاخمانیف بود خیلی لدت بردیم. قطعه ی اول که جزیره ی مردگان بود و ما پایین نزدیک سن نشسته بودیم بخصوص این حسن را داشت که از نزدیک شاهد اهمیت کار رهبر ارکستر بودیم و در زمانی که موزیک کاملا فرو و آرام بود صدای نفسهای "پیتر اونداجیان" کاملا شنیده میشد و خیلی تاثیر گذار بود.

خلاصه که رخامنیف بود و شب خوبی. هر چند آخر شب با تلفن مادر که راجع به وضعیت مامانم و امیرحسین و داریوش و گرفتاری های مالی و تنبلی و از همه مهمتر مفت خوری آنها و ناراحتی مامان و مادر بود خیلی ناراحت شدم. واقعا نمی دانم بخصوص امیرحسین چه آینده ای برای خودش متصوره. امیدوارم که زودتر بیدار بشن هم امیرحسین و هم جهانگیر.

الان هم دارم این یادداشت را می نویسم بطور اتفاقی آهنگ نور ماه "مون لایت" بتهوون را رادیوی کلاسیک گذاشته و در حال لذت بردن از موزیک و هوا و ناراحتی بابت وضعیت آنها و ایران و البته تنبلی تاریخی خودم این نوشته را به پایان می برم به امید. امید به آدم شدن و تغییر.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

هاله


صبح پیش از اینکه شروع ماه را با آغازی تازه خوشامد بگویم خبر کشته شدن هاله ی سحابی در مراسم تشیع و سوگواری پدرش همه چیز را تحت شعاع قرار داد. هنوز هم با اینکه ساعتها از آن خبر گذشته هر دوی ما واقعا شوکه هستیم. شادی و آغاز گویی باید که همواره با بهت و سوگ برای ما فرزندان سرگردان آن خاک خسته و اسیر جهل همواره چیز دیگری شود جز آنچه که آروزیش را داشتیم.

امروز روزی پر باد و پر تلاطم هست. ساعت شش عصر هست و مامانت رفته امشب را خانه ی دوستش خاله عفت. تو هم بعد از اینکه صبح با مامانت رفتی بیرون برای خریدهای لازم جهت فرداشب و برگشتی خانه حالا رفته ای به دیدن دوستی که از استرالیا به آمریکای شمالی آمده و مدتی را با تو در دانشگاه سیدنی همکار بود و امشب راهی فرودگاه هست و خواسته که قبل از رفتن تو را هم ببیند. قرارتون در کافه ی اسپرسو بود و البته تو با تمام خستگی و ناراحتی خبر امروز رفتی.

در کنار آن خبر و البته در قیاسی مع الفارق از تهران هم بابات تماس گرفته با مامانت و خبر داده که فعلا تصمیم ندارد برای کار کانادا به دیدن وکیلشون برود. واقعا که من و تو در کمال شگفتی و با کف تمام شاهد این رفتارهای لجوجانه ی آنها و بخصوص بابات هستیم. خلاصه که امروز با درس نخواندن من روزی کاملا مشابه بود. با لجبازی های بابات با خودشون و با خستگی ما از رفتار آنها، هم. امروز اما با آن خبر صبح روز غم انگیزیست.

امشب قرار است به شنیدن کاری از راخمانیف برویم و امید به آن داشته باشیم که شاید روزی جامعه ی ما هم بابت مهمترین چیزهایی که از دست داده تکان دوباره ای بخورد. امید به آنکه شاید روزی از بند جهل و خرافات و وهم به در آییم و کاری بکنیم.