۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

شروع بد و پایان نیک


خب به سلامتی ماه ژانویه هم رو به اتمام است. اولین ماه سال ۲۰ ۱۴ که قراره سال مهمی باشه! ماه با کمر درد من شروع شد و اضافه وزن و نرفتن به کلاس این ترم آلمانی اما در روزهای آخر با رفتن منظم به کتابخانه و آغاز نیم بند درس خواندن و نوشتن همراه شد که بعد از یک سال نوید خوبی است و اگر ادامه یابد عالی خواهد بود.

برای تو هم کار و جلو بردن پروژه ی آف سایت که امشب آخرین روزش بود و وقتی آمدی خانه گفتی که چقدر همه راضی و خوشحال بودند از دستاورد کار و گفتی که به احتمال زیاد میخ کار دایم را در تلاس کوبیده ای به سلامتی.

از طرف دیگه ماهی بود که هر دو خلاء مادر بزرگهای پدریمون را احساس کردیم و برایشان طلب مغفرت و آمرزش که هر دو بانوانی قانع و صبور و خصوصا محترم بودند.

از فردا که ماه جدید آغاز میشود کلی کار خواهیم داشت. درس و ورزش و کار و کار و البته تفریح موثر و مفرح.

امروز کلاسهایم خوب بودند. متن پایان کار اثر جرمی ریفکین را خواندیم که خیلی خوب بود. با اینکه دقیقا ۲۰ سال از زمان نگارش متن می گذرد اما گویی که حرف امروز ماست و کتابی در حوزه ی اقتصاد سیاسی کمتر چنین ویژگی دوران سازی را دارد. جالبتر اما برایم این بود که کتاب حدود ۱۴ سال پیش در ایران با ترجمه ی حسن مرتضوی به بازار آمده اما در کوران سیاست های نو لیبرالی دولتهای خاتمی و احمدی نژاد نباید فضا و برد رسانه ای می گرفته- و نگرفته. انتشاراتی ناشناخته و به قول رسول توزیعی بد! این است عاقبت تمام رستگاران برادر. علیرغم اشتباهات و اختلاف سلیقه هایی که با متن و رساله ی بلند اباذری در مهرنامه داشتم هنوز که هنوزه به احترام ایستادگی و فریادش در برابر جریان مسلط در رسانه های ایران که تنها بر طبل سیاست های تند اقتصادی راستگرا می کوبند بلند خواهم شد و نمونه ی انتخاب و کار ارزنده ی مرتضوی که ناشناخته مانده و باید هم می ماند تذکری است به من و ما برای آینده ای که باید برای خود و آیندگانمان در خفا و خفت باقی بگذاریم.

هر چند ماه به خوبی آغاز نشد و ادامه نیافت اما نسبتا امیدوار کننده و نیک به پایان رسید و امید است که در بر همین پاشنه بچرخد در تمام طول سال.

فردا ظهر جلسه ی HM دارم و تو هم وقت برای تمیزکاری پوست و عصر هم یوگا و شب هم با سمیه و جمیز و آنا و کیارش به وورست خواهیم رفت. اما اگر بتوانم و برسم می خواهم بخش هابرماس مقاله ی دموکراسی رادیکال را بعد از جلسه ی HM تمام کنم که کار کمی جلو برود.
 

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

اضافه کاری


ساعت ۸ شب هست و تازه از کتابخانه برگشته ام خانه و تو هم کمی پیش از من رسیده ای. بعد از کار رفته بودی خرید و دومین روز پر کار و پر فشار آف سایت را خیلی خوب پشت سر گذاشته ای. امروز عکس میز نهاری که چیده بودی را برایم فرستادی و خیلی عالی بود. با اینکه خیلی بابت این اضافه کاری دستگیرت نمی شود اما تجربه اش و خصوصا اعتماد به نفسی که به خودت و سندی داده خیلی ارزش داره. گفتی که امروز سندی بهت گفته که تقریبا تمام مدیران و کسانی که بابت این نشست آمده اند بهش راجع به تو و توانایی هایت گفته اند و خلاصه اینطور که جنیفر بهت گفته سندی بابت داشتن مدیر دفتری مثل تو بارها اظهار خوش شانسی کرده و گفته باید هر طور شده شرایط کار دایمی را در تلاس برای تو مهیا کند.

من هم بعد از اینکه صبح به کرما رفتم و نیم ساعتی نشستم سریع به کتابخانه رفتم و از پیش از ۱۰ تا الان آنجا بودم. با اینکه کار نوشتن خیلی کند پیش میره اما راضیم. درست خواهد شد اگر ممارست کنم. تنها مشکل اینه که شبها دوباره نمی توانم درست بخوابم.

امرزو تو با بچه های عمو مهدی از طریق وایبر تماس گرفتی و کمی از آنها گفتی و گفتی که کلی سلام به من رسانده اند. بچه های با محبتی هست و امیدوارم بتوانم خصوصا مجتبی و اگر شد راضیه را کمک کنم برای دکترا خارج از ایران.

دیشب تو شام شرکت دعوت بودی و دیر آمدی. من هم که کمی ورزش کرده بودم مستندی از بی بی سی راجع به هایک دیدم که خیلی چنگی به دل نمیزد. امشب هم می خواهیم در کنار شام یک فیلم هالیوودی ببینیم و خلاصه مغزمون را باد بدیم. فردا آخرین روز آف سایت برای تو و روز کامل تدریس برای من است.


۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

آف سایت


باید صبح زود میرفتی سر کار چون از امروز به سلامتی نشست آف سایت برگزار میشه و این چند روز حسابی درگیر مقدمات کار بودی مثل دیروز که با جنیفر رفته بودی کاستکو و دیشب که سالاد درست کردی و گفتی اینطوری هم صرفه جویی میشه و هم تو کمی هزینه زایی می کنی.

خلاصه که صبح زود من را به کرمای نزدیک خانه رساندی و رفتی. الان هم که ساعت ۸ و چند دقیقه هست گفتم پست امروز و دیروز را بنویسم و بعد بروم ربارتس سر کار و درس.

دیروز هم صبح من را همینجا رساندی و رفتی سر کار و من هم بعد از یک ساعت رفتم دانشگاه تورنتو تا سر قرار با بچه های HM بروم. ملاقات کوتاهی بود و اصل داستان از شنبه شروع میشود که چکیده مقالات را باید بخوانیم و انتخاب کنیم. بعد از ملاقات هم رفتم ربارتس و تا حدود ساعت ۴ آنجا بودم و نسبت به یکی دو روز قبل بهتر درس خواندم و کمی در نوشتن مقاله جلو رفتم. اما هنوز سرعت و دقت کافی برای اینکه کار را اساسی جلو ببرم خیلی ناچیزه و تا موتور فکری و جریان ذهنی ام راه بیفته زمان خواهد برد خصوصا اینکه دارم بعد از یکسال کمی درس می خوانم و خیلی از فضای خوانش و نوشتن منظم دور شده ام.

امروز صبح هم از بابک ایمیلی گرفتم که نوشته بود تازه از فوت مادربزرگ خبردار شده. نوشته بود که چقدر بهم علاقه داشتند و چقدر ناراحت شده اما بیش از آن من از این نکته ناراحت شدم که با وجود کلی خاطره مشترک بین خودش و همسرش و مادربزرگ طی چند سالی که با هم در یک شهر زندگی می کردند چنان از همه چیز و همه کس خودش را دور کرده- با برنامه ریزی و خواست همسرش- که حالا برای جبران خیلی چیزها دیگه زیادی دیره! به هر حال برایش کمی از اوضاع و احوال شیراز نوشتم و گفتم که چندتایی هم عکس خواهم فرستاد.

امروز و فردا باید کمر این مقاله را بشکنم تا بتوانم در هفته ی آینده تمامش کنم. البته بعدش به ویرایش تو و احتمالا کسی مثل مگان نیازه و بابت این کار هم وقتی نداریم. به هر حال تلاشم را می کنم و امیدوارم که بابت اقدام برای OGS تو همه چیز سر وقت برسه. هر چند که اصلا به نظم و قول های تری مالی اعتقادی ندارم.

خب! بهتره بلند شوم و برم کتابخانه. البته همین دو ایستگاه را باید با قطار بروم از آنجایی که هوا نزدیک به منفی ۲۰ درجه هست و گفته اند که آنچه که احساس میشه نزدیک به منفی ۳۵ درجه خواهد بود! زمستانی شد دیدنی. هر چند جای شکرش باقی است که آفتاب داریم.

تو هم که به سلامتی تازه رسیدی سر کار و کلی سرت شلوغه. امشب هم با اعضای گروه که از سراسر کشور آمده اند باید شام بروی بیرون و من هم که درست ۷ کیلو اضافه وزن نسبت به دو ماه پیش و دوره ی ورزش کردن منظمم پیدا کرده ام باید شروع کنم از امشب به ورزش. اگر درس همینطور که آرام اما منظم داره جلو میره همراه با ورزش بشه و کمی بعدتر هم بتوانم آلمانی را مجددا شروع کنم سال خوبی پیش رو خواهد بود. تو هم که علاوه بر کار باید ورزش و بعد پیانو و صد البته مطالعات درسی و متفرقه ات را دوباره آغاز کنی. خلاصه که ببینیم میشه این موتورها را در هوای منفی ۳۰ درجه بعد از ماهها خاموشی روشن و گرم کرد.

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

در جستجوی فضای از دست رفته


صبح بعد از اینکه تو را رساندم رفتم کرما در دانفورد و برخلاف تمام روزهای گذشته لپ تاپم به اینترنت وصل شد اما بیشتر سعی کردم که درس بخوانم و کمی نوشتن مقاله ی دموکراسی رادیکال را جلو ببرم که به نسبت بد نبود. تا ساعت ۴ آنجا بودم و از بعدش که آمدم خانه تا الان که ۹ شب هست کار بخصوص دیگه ای نکردم.

تو هم که روز خیلی خیلی سنگین و هفته ی حسابی شلوغی پیش رو داری. جلسه ی مدیران زیر دست سندی از تمام شهرها به اسم آف سایت از چهارشنبه تا جمعه در تورنتو هست و کلی کار و هماهنگی و بدو وا دو پیش رو داری.

امروز عکسهایی که راضیه از مراسم مادربزرگ فرستاده بود را دیدم و متاثر شدم. البته مراسم خیلی خوب و مناسبی بوده اما به هر حال از دست دادن بزرگترها همیشه از دست دادن بخشی از هویت و هستی ماست که هرگز جبران پذیر نخواهد بود. با مامانت در تهران حرف زدم که برای تسلیت بهم زنگ زده بود و بعدش هم با مامانم در آمریکا. امیرحسین رفته سکرومنتو و مامانم هم پیش مادر بود و هر دو خیلی حال نداشتند. مامانم خسته و کلافه و مادر هم مریض.

فردا صبح زود تو باید شرکت باشی و من هم ساعت ۹ جلسه ی HM با سونیا و ربکا در دانشگاه تورنتو دارم. با اینکه حوصله ی ادامه ی کار در HM را ندارم و خیلی هم برایم جذابیتی نداره اما فکر می کنم برای کمک به گروه لازم هست که ادامه دهم.

در میان مطالب مجلاتی که از ایران برایم رسیده چندتایی درباره ی فیلم گذشته هست که قصد دارم در اولین فرصت بخوانم اما فکر نمی کنم حالا حالاها چنین فرصتی پیدا بشه از بس کار عقب افتاده دارم. اما مصاحبه با بهرام بیضایی با اینکه هنوز تمام نشده فرصت مغتنمی بود برای زنده کردن خاطراتم از دوره ای که تقریبا اکثر کارهایش را می خواندم و لذت می بردم. باید چنین فضایی را دوباره برای خودم احیاء کنم.
 

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

ترسیم فاصله ها به شکل واقعی


با اینکه دوست ندارم یکشنبه عصر سینما بروم چون تا بیایم خانه دیر شده و احساس می کنم وقت اصلی که باید با تو میگذراندم از دست رفته و ویکند از این نظر برایم کافی نبوده اما چون این هفته تو جلسه ی سالانه ی تیم سندی را پیش رو داری و حسابی گرفتاری و امکان دیدن آخرین اثر فرهادی که تازه روی پرده آمده یعنی گذشته را نداری رفتیم سینما. فیلم که خصوصا با تو خیلی ارتباط برقرار کرد. من هم دوستش داشتم اما می توانم درک کنم که چرا از نظر بازار سینمای آمریکای شمالی واکنش در سطح جدایی را نداشت. از فیلم که بگذریم باید بگویم که ویکند سنگینی بود. خصوصا بابت دیشب که من بعد از اتمام کنسرت پروکوفیف که خیلی خوب بود- خصوصا از قطعه ی گابریل نوه ی پروکوفیف خوشمان آمد- به اصرار مازیار و نسیم با تمامی اعضاء گروه موسیقی و دیوید رهبر ارکستر و استاد مازیار برای شام به رستوارن دوک یورک رفتیم و من خیلی شب بدی را گذراندم. البته بیش از هر چیز از اینکه علیرغم دانستن اینکه نباید بروم و رفتم ناراحت شدم. در واقع شب خودمان را خراب کردیم چون به اصرار آنها- و خصوصا نسیم که نمی خواست در جمع آنها تنها باشد- رفتیم و سر یک میز که باید ۵ نفر بنشینند ۱۰ نفری نشستیم و من کمر درد گرفتم و جا برای تکان خوردن نداشتم و حتی نتوانستم غذایی سفراش دهم و از همه بدتر اینکه عین یک وصله ی تماما ناجور در جمع موسیقی دان هایی بودیم که با خودشان مشغول بودند و حرفی برای زدن نداشتیم و نسیم که سرش را کرده بود توی بشقابش- و البته وقتی پروکوفیف نوه پرسید که آیا شما هم موسیقی دان هستید گفت بله و وقتی طرف ادامه داد که چه کار می کنید به سمت مازیار اشاره کرد که البته همسرم کار اصلی را می کند اما من هم می توانم نت بخوانم و طرف فکر کرد با جمع تعطیل ها سر یک میز نشسته. مازیار هم که یک کلمه حرف نمیزد و تازه نسیم دایم می گفت ما اینجا بشینیم- علیرغم اینکه من و تو زودتر از بقیه رسیده بودیم و یک میز کوچک برای خودمان گرفته بودیم در کنار سایر میزها که در طبقه ی دوم برای کل اعضاء کنسرت بود و به اصرار مازیار رفتیم پایین تا سر میز دیوید و پروکوفیف بشینیم و هر دو طرف فکر می دانستیم که جای ما اینجا نیست. خلاصه از اینکه شان و منزلت خودمان و خودم را بابت حماقت دیگری تنزل داده بودم خیلی ناراحت و عصبانی بود. قبل از اینکه به آنجا برویم هم به تو گفتم که دوست ندارم برویم و چنین شود که گفتی نه ما جدا می نشینیم با نسیم و نهایتا مازیار کمی با ماست و کمی هم با استاد و همکارانش غافل از اینکه ما به زور خودمان را به خواست مازیار به آنها تحمیل کردیم و بعد از مدتی آنها هم رفتند طبقه ی بالا و ما ماندیم بدون میز و صندلی.

آنقدر ناراحت شدم که تمام شب را بد خوابیدم و از قبل از خواب هم کلی خودم را لعن کردم و دایم به تو گفتم که گفته بودم نباید چنین کنیم و خلاصه حال خودم که حسابی گرفته شده بود و حال تو را هم گرفتم. البته هنوز هم که فکر میکنم از اینکه چنین خودم را مضحکه ی خود کردم ناراحتم. و البته این درست نمی شود مگر با تجدید نظر در نحوه ی رفتار و زندگی و کارم و صد البته مهمتر با کمی جدیت. نباید آن کاری را که دوست نداریم انجام دهیم و این نکته ای بود که امروز صبح که برای صبحانه بعد از یک شب بد خوابیدن داشتیم به تو گفتم. و البته اینکه باید حرفمان را هم درست به هم و به دیگران بزنیم. بی تعارف و ملاحظه ی بیجا و بی مورد.

خلاصه که بگذریم! درست نمی شود اگر درستش نکنیم و نکنم. درست نمی شود اگر با کار کردن و جدیت و نظم سلوک جدیدی را طرح نیندازم.

اما این هفته هفته ی درس است برای من و کار است برای تو. باید کلی کار کنیم. من که می خواهم مقاله ی اول دموکراسی تو را هر طور که شده تمام کنم و تو هم که کلی کار داری. و البته باید با تلفن جدیدی که بهت داده اند درست مثل این دو روز گذشته سر و کله بزنی و برای پیدا کردن امکاناتش وقت بگذاری اما نکته ی مثبتش این است که خیلی ازش راضی هستی. مدل جدیدی از گلکسی است که کارهای شرکت را هم برای خیلی راحت تر کرده.

نمی توانم این پست را تمام کنم مگر با تاکید بر اینکه هنوز ناراحت و از دست خودم عصبانیم. واقعیتش این هست که ترجیح می دهم حتی به قیمت کمی سردی و یا سنگینی در روابطم با سایرین خودم و اولویت های خودمان را در صدر قرار دهم و مرزهایم را با اطرافیان باز تعریف کنم. نه بی ادبی و نه از تکبر اما ترسیم فاصله ها به شکل واقعی.
   

۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

تذکار تکان دهنده ات!


شنبه شب هست و داریم آماده ی رفتن به کنسرت موسیقی کلاسیک که در دانشگاه تورنتو برگزار خواهد شد و مازیار هم پیانویش را خواهد نواخت می شویم. بلیط هایش را دیروز در باد و سرمای شدیدی که امسال زمستان را بی نظیر کرده دیروز پیاده تا کرنر هال رفتم و گرفتم. امروز صبح بعد از اینکه با هم رفتیم یک جای جدید برای صبحانه تو مرا به کتابخانه رساندی و خودت هم بعد از کمی خرید رفتی محله ی ایرانی ها برای آخرین جلسه ی لیزر. بعد از آنجا آمدی دنبال من که چند ساعتی را در کتابخانه بعد از مدتها و برای اولین بار با کمی همت متمرکز نشستم و درس خوانده بودم و حالا هم کم کم باید برویم.

دیروز کلاس ها بد نبود و بچه ها کمی سعی کردند تا موضوع اصلی متن اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری را بفهمند. قبل از رفتن به دانشگاه در کرما بودم که آیدین برایم پیغام داد که شب بیایید خانه ی ما. به تو که گفتم استقبال کردی و با اینکه خودم کمی بی حوصله و البته با توجه به داستان قلبم کمی بی انرژی هستم اما از آنجایی که پیشاپیش دعوت به مهمانی کلی و گاری را رد کرده بودم گفتم برویم. رفتیم و شب خوبی هم بود. خودمان بودیم و یکی از دوستان آیدین و سحر که قبلا هم تو یکبار دیده بودیش و البته من چندین بار در کلاسهای گوته، سحرناز که آخر شب هم تا خانه اش رساندیمش. کمی از لویناس و هایدگر و ایران و اوضاع و احوال خودمان گفتیم اما از آنجایی که هم تو و هم سحر خیلی خسته بودید خیلی تا دیر وقت نشستیم.

امروز در مسیر کتابخانه بودیم که تو ناگهان بغضت ترکید و اشکهایت جاری شد بابت نگرانی هایت برای من. و البته نه فقط بابت نگرانی های جسمی که بیش از آن روحی و خصوصا اینکه من آنچنان از نظر تو در اتلاف و به کار نابودی خود نشسته ام که گفتی تنها و تنها غصه می خوری و من متوجه نمی شوم که چقدر با تمام توانایی ها و استعدادها و امکانات و تفاوتهایم از همه چیز و هر اتفاق فکری مناسب و مسیر درستی در حال عقب نشینی و از آن بدتر اضمحلال و سکون و رکودم. جا خوردم چون تماما درست می گویی و خیلی ناراحت شدم چون تو را اینقدر آزار داده و می دهم. از اینکه به گفته ی سابق خودم و امروز تو افق و بلندای پرواز و آرزوهایم را گم کرده ام و در واقع تن به روزمرگی محض و بطالت صرف داده ام در حالیکه که به قول تو بسیار بلقوه ها و عملی نشده ها را هنوز هم می توان بلفعل و محقق کرد- هر چند که شاید بسا بیش را نتوان اما هنوز بسیاری را توان و توشه هست. خیلی تکان خوردم. خیلی!

درست می گویی و سپاسگزار و مدیون توام که هربار به درست تذکری می دهی و افسوس که فراموشی بیماری انسان میان مایه ی قرن حاضر است و من هم یکی در این میان.

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

خالی شدن زندگی: مادربزرگ


صبح قبل از اینکه خانه را ترک کنیم تا من تو را به شرکت برسانم و خودم هم بروم کرما و نوشتن مقاله را شروع کنم- و از آنجایی که لپ تاپ من به اینترنت کافه وصل نمیشه در حالی که همگی وصل هستند- تصمیم گرفتم نگاهی به اخبار روز بکنم و بعد برویم. خلاصه که همان صبح متوجه شدم مادربزرگم در شیراز به رحمت خدا رفته و بعد از یک دوره ی کوتاه مریضی و بستری شدن پس از عمل بدنش تحمل نکرده و از کما خارج نشده و عمرش به پایان آمده. با اینکه خیلی خاطرات مشترک و زیادی با هم نداشتیم- به نسبت مادر که سلامت و زنده باشه- اما از احترام و علاقه ی دو طرفه ای رابطمون برخوردار بود خصوصا بعد از ازدواج من با تو که خیلی تاثیر مناسبتری در روابط من با خانواده ی پدریم داشت.

تو خیلی ناراحت شدی چون از علاقه اش به خودت خبر داشتی و با کمی دلداری راهی سر کار شدی. بعد از اینکه در سرمای وحشتناک این روزهای تورنتو تو را به تلاس رساندم به کرما رفتم و وقتی که خواستم پول پارکینگ را بدهم متوجه شدم که کیف پولم را بابت همین خبر صبح از خاطر برده ام و دوباره برگشتم خانه. دوباره برگشتن به خانه و رفتن به کرما نیم ساعتی وقت گرفت اما در کرما کمی کار کردم- خیلی کم اما برای شروع شاید بد نبود- و از آن مهمتر زنگ زدم شیراز و با همگی حرف زدم. می دانستیم که برای مریم خانم احتمالا از همه سختتره و با اینکه عروس بود اما از هر دختری نزدیکتر محسوب میشد. خلاصه که عمه ها و عموها از آمریکا به شیراز آمده بودند و در کنار بقیه کارهای روز اول انجام داده بودند و گفتند که فردا مراسم خواهد بود.

خدا بیامرزد همه ی رفتگان و صد البته مادر بزرگم را که زن محترم و سرد و گرم چشیده ای بود و البته حسابی هم بابت دوری و تبعیدهای همسرش سختی کشیده. به قول عمه ام حالا نزد پسرش که همیشه داغدارش بود هست. خدا همه ی رفتگان را بیامرزد و صد البته پدرم را.

بعد از چند ساعتی که در کرما بودم راهی خانه شدم. پیش از آن به بانک رفتم و چک اسکالرشیپ را به حساب گذاشتم تا پولش را سریعتر به آقا مجتبی بدهیم که زحمت کشیده بود و در ایران ماه پیش این پول را به مامان و بابات داده بود.

تازه آمده ام خانه و ساعت نزدیک ۴ عصر هست. فردا شب با اینکه خانه ی گاری و کلی بابت خانه مبارکی به همراه عده ای دیگر دعوت بودیم اما دیشب بهت گفتم که مدتی است حال و حوصله ندارم و فعلا کمی کم انرژی شده ام و البته حس انزوا دارم. بیش از هر چیز با تو بودن را ترجیح میدهم و با اینکه می دانم که تو دوست داشتی برویم اما قبول کردی و تشویقم کردی که کمی به خودمان و روحیه مان برسیم.

دیروز بابات هم از ایران یک پیغام برایم گذاشته بود که حس کردم نگران است. امروز فهمیدم که بهشون داستان قلبم را گفته ای و نگرانشان کرده ای. با اینکه مسئله ی کوچکی نیست اما نباید نگرانشان می کردی. البته شاید خودم هم درست حرف دکتر را متوجه نشدم چون اینطور که تو می گویی گفته که حجم بزرگ شدگی در یکی از رگهای اصلی نزدیک به ۴۰ میلیمتر است- که بعید می دانم دقیق باشد و احتمالا تو از شدت نگرانی و استرس اشتباه متوجه شده ای. به هر حال که مسئله ی کوچکی نیست اما باید با آرامش با مسئله برخورد کرد.

فردا  جمعه هست و روز کلاس و درس و البته آخرین روز هفته که خصوصا برای تو معنای خاصی داره بعد از یک هفته کار سنگین. امیدوارم همه چیز برای خانواده های داغدار پدری هر دومون به خوبی پیش برود و کمی هم ما در ویکند استراحت کنیم و خودمان را احیاء. هر چند که من باید حسابی درس بخوانم که زمان نوشتن و اتمام مقاله ی تو به سرعت رو به پایان است.

۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

پر کردن زندگی


چهارشنبه بعد از ظهر هست و تقریبا به حالت یخ زده از کرمای دانفورد به خانه برگشتم. دیروز و امروز هوا به کمتر از بیست و چند درجه زیر صفر رسیده و خلاصه شدت برودت زمستان امسال را از این چند سال گذشته حسابی جدا کرد. دوشنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم رفتم کرمای دانفورد و کار بخصوصی نکردم جز خواندن چند مقاله ی بی ربط در مجلات تازه به دست رسیده از ایران. دیروز هم باید دانشگاه میرفتم برای جلسه ی TA کلاسی که تدریس می کنیم. کل روز تقریبا رفت بابت هیچ. کمی با رسول حرف زدن و شب با آمریکا کل کار دیروز من بود. اما تو به شدت پر کار بودی و خوش خبر. هم دیشب و هم پریشب ساعت از ۷ گذشته بود که آمدی خانه اما وقتی که از داستان عصبانیت سندی از اعضای گروهش بابت کم کاری و بی نظمی گفتی و از اینکه با تو مفصل صبحت کرده که برنامه ی آینده اش چیست و قراره که ظرف یکی دو سال آینده CEO تلاس در تورنتو بشه و احتیاج به تیمی منظم داره تا بتواند از پس چنین کاری بربیاد و از اینکه همین الان بیش از ۱۲ هزار کارمند زیر دستش داره و در نهایت این خبر خوش که به تو گفته که می خواهد تو در کنارش باشی و خیلی از کار و پیگیری و صد البته مدیریت تو راضی است بسیار حس خوبی داشتم. بهت افتخار می کنم و به خودت هم بارها گفتم. دختری که از آن سر دنیا بیاد و اینطور و در چنین موقعیتی جا بیفته واقعا که نمونه است.

از دیروز تصمیم داشتم که نوشتن مقاله ی موکراسی رادیکال برای تو را شروع کنم و قرار شد صبح بعد از اینکه تو را سر کار رساندم بروم کرما و ببینم میشه که کمی آنجا کار کنم که نشد. البته صبح هم نتوانستم تو را ببرم سر کار چون یک احمق با ماشینش کوبیده بود به در پارکینگ و خلاصه همه را امروز مچل کرده بود. جداگانه با قطار رفتیم و بعد از اینکه در چنین سرمای به کرما رسیدم دیدم که هم بابت صدای بلند موسیقی و هم سرما امکان و حوصله ی کار کردن را ندارم. اما بعد از کمی بالا و پایین کردن متوجه شدم که باید دقیقا چه طرحی را برای نوشتن این مقاله که قراره به تری تحویل شود دنبال کنم. از امروز عصر هم قصد داریم هر دو ورزش کردن را دوباره به شکل منظم دنبال کنیم. من هنوز درد در کمرم دارم و این نکته خیلی باعث نگرانی و عدم اعتماد به نفسم شده. اما به هر حال درس، ورزش و زبان آلمانی به فاکتور مهمی است که باید به برنامه ی روزانه ام تبدیل شود و هر روزی که از دست میرود یک دریغ بی بازگشت خواهد بود. هر چند که طول عمر آدمی در قرن اخیر روز به روز بابت مراقبت های پزشکی و بهداشتی بیشتر شده اما الزاما سعادتمندی و رضایت از *پری* و معنای زیستن ملازم این طول مدت نشده. کاری که باید بکنم اتفاقا پر کردن این خالی بی معناست.

این دو شب گذشته مستندهایی درباره ی فلسطین و اسرائیل دیدیم که بد نبودند اما خیلی هم چیز جدیدی نداشتند. روایت ادوارد سعید از جستجویش بابت سرزمین از دست رفته اش با ساخت بی بی سی شاید تنها بخاطر نام روای پر طمطراق به نظر میرسید اما چیز دندانگیری نبود. ریک و بانا هم که برای ده روز راهی آمریکای مرکزی شده اند مجموعه ی تاریخ ناگفته ی ایالات متحده را که با معرفی من خریدند و دیدند به ما داده اند تا تو در این مدت ببینی و البته برای من هم لذت بخش خواهد بود دوباره دیدنش.

آخرین خبر روز هم اینکه بلاخره چک دوم بمباردیر رسید فردا که هوا به منفی ۱۵ درجه خواهد رسید به بانک خواهم رفت تا به حساب بگذارم و بعد از یک هفته که نقد شد باید برای خرج بیمارستان خدا بیامرز مادربزرگت بفرستیمش ایران. فعلا که داستان اینجوری است: از لس آنجلس تا تهران.
 

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

آنچه که ناراحتم می کند


یک روز تمام به دنبال چراغ مناسب برای اتاق کار سندی گذشت. این تمام داستان یکشنبه ی ما بود. اما در مجموع ویکند خوبی بود هر چند الان که نشسته ام و دارم این یکی دو روز را ثبت می کنم کمر درد دوباره سراغم آمده و خیلی نگرانم کرده.

از جمعه صبح شروع می کنم که ساعت ۶ مثل احمقها بیدار شدم و بجای اینکه بشینم پای آلمانی خواندن و یا درس نشستم و دربی تهران را دیدم که تنها یک جمله برای توصیفش حجت است: هیچ بزرگ! و البته حماقت بزرگتر امثال من. به هر حال تا تمام شد و تو به سلامتی رفتی سر کار من هم کارهای کلاسهایم را کردم و راهی دانشگاه شدم. کلاسها بد نبود و کمی به کودنهای کلاس تفهیم موضوع شد. جمعه شب را با هم با دیدن فیلمی بدتر و مزخرفتر از شهرآورد صبح گذراندیم و شنبه صبح بعد از اینکه با هم رفتیم کرمای دانفورد تو که با کیارش و آنا که دوباره از انگلیس آمده تا آخر فوریه اینجا قرار داشتی رفتید کاستکو. البته صبح زود که بیدار شدم یادم افتاد DVD های مستند که از دانشگاه گرفته بودم را تمدید نکردم و اما هر چه تلاش کردم نشد و حساب کاربری کتابخانه ام هم بسته شد. تو زحمت کشیدی و اول رفتی دانشگاه فیلمها را دادی و سه شنبه که بابت جلسه ی TA ها باید دانشگاه بروم کلی هم باید وقت برای این چند ساعت تاخیر بگذارم! تازه اگر اساسا قبول کنند.

خلاصه تقریبا تا تو از کاستکو برگشتی و من از کرما یک ساعتی را با تهران حرف زدم و از آنجا به ربارتس رفتم و از شدت سردرد راهی خانه شدم شده بود ۴ عصر و ما هم برای شام منزل اوکسانا و رجیز قرار داشتیم. تو برای خانه مبارکی یک ظرف زیبا گرفته بودی و یک بطر شراب و یک دسته گل هم با هم خریدیم و رفتیم. بعد از بیش از یک سال سوزی را دیدیم و مارک هم کمی دیرتر آمد و شب خوبی بود. اما آنچه که حسابی باعث تعجب و در حقیقت حیرت ما چهارنفر شد برخورد و رفتار تحقیرآمیز اوکسانا با رجیز در تمام موارد و هر موضوعی بود. آنقدر بد بود که در مسیر کوتاهی که از آسانسور تا دم در داشتیم هر چهار نفر با حیرت در اینباره حرف زدیم. خلاصه که با انجام یک کار بی مورد در آخر شب، یعنی رساندن سوزی تا خانه اش- کاری که نه اون انتظار داشت و نه اساسا مسیر ما بود- تا رسیدیم خانه و خوابیدیم حدود یک بامداد بود.

امروز صبح هم تو که قصد داشتی برای خرید چراغ اتاق سندی تا یک گوشه ی شهر بروی و قرار بود که کلا یکی دو ساعت بابت این کار وقت بگذاری همراه من ساعت ۱۰ از خانه خارج شدیم و وقتی برگشتیم ۶ عصر شده بود. یک منطقه ی خیلی دور و کلی ترافیک بابت کنده کاری و برف. آخر سر هم اگر همراهت نیامده بودم باز برای سومین مرتبه چراغ نامناسبی خریده بودی و دوباره روز از نو. بعد از خرید چراغ و کمی در آن حوالی دور زدن راهی آیکیا شدیم تا برای خودمان و تاریکی خانه مان در شبها چراغی بگیریم چون آنجا که برای سندی رفته بودیم خیلی گران بود. از آیکیا راهی تلاس شدیم چون می دانستم که مثل دفعه ی قبل که چراغ از *هوم دیپو* گرفتی و خودت برده بودی بالا تا سه روز دست و مچ درد داشتی و خیلی اذیت شدی. با هم رفتیم و کلی در ترافیک جلوی ساختمان که همیشگی و همواره و دایمی است معطل شدیم تا وارد پارکینگ ارزانتر ساختمان روبروی شدیم و از آنجا راهی تلاس. سنگینی چراغ و ضربه ای که بابت بسته شدن یکی از درهای چرخان ورودی به کمر من خورد خیلی اذیت کننده بود. اما آنچه که از درد کمر و گیر کردن در ترافیک نیم ساعته در پارکینگ و یک ساعته جلوی ساختمان و از دست رفتن تمام روز و از دست رفتن چند باره ی روزها بابت داستان چراغ ناراحت کننده و آزار دهنده بود این نکته است که این کارها وظیفه ی تو نیست و اساسا نه سندی و نه هیچ کس دیگری هم چنین انتظار و خواسته ای از تو ندارد. شرکت به آن عظمت باید سفارش دهی بیاورند و خانم نخواست ببرند. این روزها و زندگی و سلامتی ماست که به هیچ و بابت کولی دادن بی وجه از دست میرود. گفتم اینها را بهت و البته می دانستی که درست می گویم و چیزی نگفتی. این بار اول نیست و با اینکه گفتی متوجه شدی و دیگر چنین نمی کنی اما می دانم که بار آخر هم نیست. بهت گفتم که می دانم باید بیش از دیگران تلاش کنی تا دیده شوی اما این بسیار فراتر از آن حد و این انتظارهاست. بهت تنها در پایان یک جمله گفتم اینکه برای تام هم از این کارها زیاد کردی! اتفاقا چند روز پیش که جنیفر همکار سابق و جانشین حاضر خودت را در کپریت برای نهار دیدی و طرف بهت گفت که تام بیمار و به شدت حرامزاده هست تازه متوجه شدیم که از چه مخمصه ای نجات پیدا کردی و مردک چقدر متعفن و حقیر است. وقتی که جنیفر بهت گفت که بابت هر چیزی سر آدم داد و بیداد می کنه و بعد علنا و عملا همه را تنها چون ابزار در جهت مقاصد خودش می بینه. با اینکه اساسا مقایسه ی او با سندی جفا در حق دومی است اما کاری که تو می کنی و از زمان و سلامتی و زندگی خودمان بابت کاری که گونه ای دیگر باید انجام شود میزنی تفاوتی در این مقایسه ایجاد نمی کند.

به هر حال آمدیم خانه و با شیراز حرف زدیم و متوجه شدم که حال مادربزرگم خیلی وخیم است. عمو اعلاء به ایران رفته و خلاصه خیلی همگی نگرانش هستند. خداوند همه ی بیماران را شفا بدهد. نه تنها درد و رنجشان را بکاهد که از آن مهمتر عزت و کرامتشان را حفظ کند. خلاصه که گویی حال و توانی برایش نمانده.

و اما فردا و هفته ی جدید و هفته ای که باید درست و اساسی به کارها و برنامه هایم برسم. صبح به سلامتی تو را به شرکت می رسانم و بعد باید دنبال کار روغن ماشین بروم که معلوم نیست علیرغم اینکه تو هفته ی پیش برده و تعویضش کرده ای چرا هنوز مسئله دارد و بعد هم احتمالا کمی متفرقه خوانی و البته نهایی کردن برنامه هایم برای شروع از سه شنبه که اولین بیست و یکم سال جدید است که امیدوارم به امید و میمنت و نور به درستی و راستی گره بخورد.
   

۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

قلب کمی بزرگ


ساعت نزدیک ۶ عصر هست و تازه برگشته ام خانه از کرمای دانفورد. تو هم هنوز سر کاری چون امروز صبح با هم وقت دکتر داشتیم و تا رفتی سر کار ساعت ۱۲ و نیم شده بود. رفتیم دکتر تا ببینیم جواب آزمایش هامون چی شده که گفت آزمایشات خون که سامل قند و کلسترول و سایر چیزهاست خیلی خوبه. البته من باید شروع به احتیاط برای قند کنم چون سابقه ی بیماری دیابت در خانواده دارم. خدا را شکر تو هم مشکلی بابت کم کاری تیروئید نداری و خیالمون راحت شد. آزمایشات قلب من هم در مجموع خوبه و البته بهتره که برم پیش یک متخصص بابت کمی بزرگ شدگی در دهلیز سمت راست. با اینکه تو را نگران کرد اما به قول دکتر این مورد خیلی پیچیده ای نیست و خیلی ها ممکنه چنین مسئله ای داشته باشند. ازش درباره ی امکان بچه دار شدن- با اینکه واقعا نه بابت شرایط مالی و نه شرایط کاری امکانش را نداریم- پرسیدیم که گفت بهتره تا سال آینده تصمیم جدی را بگیرید که دیگه داره خیلی دیر میشه. خودش هم وسط توضیحاتش مثل دفعه ی پیش دوباره یاد سوپروایزر ایرانی اش در دوره ی دانشجویی افتاد و نه تنها دوباره رفت به خاطرات به احتمال زیاد عشقی و عاطفی با طرف که اینبار حتی اشک هم در چشمانش جمع شد و نتونست برای چند دقیقه به شرایط اولیه اش برگرده و دایم عذر خواهی می کرد. دفعه ی قبل گفت که اسمش اشکان بود و خلاصه که دایم لبخند و متمرکز شدن نگاه بر یک نقطه و به فکر رفتن را داشت اینبار اما احساساتی تر شد و گریه اش هم گرفت که به سختی خودش را کنترل کرد.

بعد از مطب دکتر که خدا را شکر با خیال راحت آمدیم بیرون رفتیم و نهاری در لیبرتو در همان دانفور خوردیم و بعد من تو را رساندم سر کار که کلی هم کارهایت عقب افتاده بود و برگشتم کرما تا کمی مجله بخوانم و چیزهای متفرقه. هنوز شروع به کار نکرده ام و نمی دانم چرا اینقدر تنبل و بی حوصله شده ام. جالب اینکه قید همه چیز را به راحتی زده ام. نه تنها قید کسی شدن و کاری کردن که اساسا قید درست زیستن را.

دیشب قبل از خواب با آمریکا حرف زدیم. مامانم بعد از ماهها یک کارت تلفن گرفته بود و اون به ما زنگ زد. گفت که بلاخره این مغازه ی نزدیک خانه اش کارت ۱۰ دلاری آورد و او هم خریده و برای زنگ زدن به ما. گفت که همیشه کارت ۲۵ دلاری داشت اما آن همه ساعت که به دردش نمی خورد. می دانم که دلیلش البته همان ۱۵ دلار اضافه و گرانتر بودن داستان هست. و گرنه آن موقع که بابت کمر درد ازش گله کردم که چرا یکبار احوالپرسی نمی کنه چیزی نگفت. خیلی ناراحت وضعیتش هستم و از این ناراحتتر که با رسیدن به ۴۰ سالگی هنوز هم نمی توانم طوری که دلم می خواهد برایش کاری کنم. هم من و هم تو برای خانواده هامون. با اینکه کسی انتظار ندارد و با اینکه به عنوان دو نفر که در ۳۲ و ۲۷ سالگی از کشور خارج شدیم و از صفر و زیر صفر شروع کردیم به نسبت مثلا برادران غیورم که از بچگی در آمریکا بوده اند و تو گویی که هیچ! یک هیچ بزرگ و مطلق اند. اما مشکل من همانطور که به تو گفتم مقایسه نبود و نیست. حتی حرفهای تو که در موقع ناراحتی کلا بازگویی شان به خودت هم چاره ساز نیست کمکی نکرد و صبح را که به شب قبل و بد خوابی و بی خوابی گره خورده بود خوب و با انرژی شروع نکردم تا زمانی که رفتیم دکتر و اوضاع و روحیه ام کمی بهتر شد. باید کار کنم تا بهتر شوم. می دانم مرگ و دردم چیست و می دانم درمانش کدام است و می دانم که باید چه کنم و چگونه و چه مقدار، جالب اینکه امکانات و توانش  را هم دارم اما انگیزه اش را ...
شاید به همین می گویند درد بی دردی!

فردا جمعه است و روز درس و کلاس و اخرین روز کار در هفته برای تو. شنبه شب خانه ی اوکسانا دعوتیم و البته صبح من با بچه های HM قرار دارم. برای یکشنبه می خواهم برنامه ای بگذارم با هم و در دل هم تا با انرژی و انگیزه از دوشنبه کار کردن را شروع کنم. به امید نور و روشنایی.
 

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

برادران غیورم!


این دو روز اول هفته را پس از اینکه صبح تو را سر کار رساندم رفتم کافه کرما در دانفورد. خب! نگفته پیداست که هنوز درس و مشق را شروع نکرده ام و اوضاع به منوال قبل و انداختن کارها به فرداهای نامعلوم پیش میره و هر روز یک روز کمتر از آنچه که وقت دارم زمان باقی می ماند و رسالت اتلاف و بطالت همچنان در کار است.

دیروز تا پیش از ظهر ماندم در کرما و بعد از اینکه برگشتم خانه هم تنها به اینترنت بازی گذشت تا شب. خور و خواب و اضافه کردن بر حجم چربی ها، اضافه کردن بر حجم جهالتم کار دیروزم بود به تمامه. امروز کمی روزنامه و مجله و از این دست چیزها در کافه خواندم که وضع را تقریبا تا حدی از آن وخامت در آورد اما هنوز نشانی از تغییر به چشم نمی خورد. بعد از ظهر هم چون ماشین داشتم رفتم تا مجلات را از علی بگیرم. تا بالا راندم و چند دقیقه ای نشستم و توجیهات علی را شنیدم که بیش از هر چیز عدم هماهنگی از طرف جهان و سایرین بود. به هر حال مجلات را گرفتم و مازیار را که می خواست تا دانشگاه بیاید آوردم پایین و از زمانی که برگشتم خانه تا الان که نزدیک به ۴ ساعت می گذرد هنوز دست به مجلات نزدم از بس که حاشیه هایش اذیتمان کرد.

دیشب به خاطر اینکه خیلی خسته بودی خیلی زود رفتیم در تخت و صبح هم نسبتا دیر بیدار شدیم. این دو روز خیلی کار کردی و هنوز هم که ساعت ۷ هست سر کاری و برنگشته ای خانه چون سندی خانم به هر کسی بی انکه با تو هماهنگ کند قول ملاقات داده و حالا تو دایم سعی می کنی که برنامه هایش را تنظیم کنی که نمی شود. البته جای خوشبختی است که از فردا تا آخر هفته به مسافرت می رود و عصرها احتمالا می توانی سر وقت برگردی. فردا شب که وقت ماساژ داری و پنج شنبه هم صبح باید با هم به دکتر برویم. جواب آزمایش ها آمده و باید برویم به سلامتی تا تو خیالت راحت شود.

دیشب که با مادر حرف میزدم از درد شدید کاسه های زانویش گفت و اینکه چقدر گوشه ی آن اتاق کوچک حوصله اش سر رفته و دوست دارد زودتر آذر برگردد تا یک بار ببردش بیرون کمی هواخوری. یادم به برادران غیوریم افتاد که یکی با هزینه ی ما ماشین روزانه کرایه کرده و تا عصر خواب است و یک قدم برای کسی بر نمی دارد. و آن دیگری هم که در شهری همان نزدیکی است سالهاست که به دیدن مادر و مادربزرگی که از جانش هم برای او می گذشت نرفته و نمیرود.

برادران غیورم! نفرین خدایان زنجیرهای ابدی ما خواهند بود اگر که لحظه ای و تنها لحظه ای آهی از درون بر غیرت ما روانه کنند مادرانمان. ای غیور برادرانم.
 

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

داستان این مجلات لعنتی!


ویکند نسبتا آرامی را داشتیم و البته کمی هم داستان رساندن مجلات به علی برادر نسیم در ایران که امروز به تورنتو رسیده اعصابمان را بهم ریخت. مثل اینکه کلا خیلی جهان و بخصوص بابات را سر کار گذاشته و معطل کرده روز آخر هم که بابات خودش رفته در خانه شان تا مجلات را به مامان نسیم بده مادره خیلی متلک بار بابات و جهانگیر کرده و بابات هم کلی شاکی بود و حق هم داشت. دو ساعتی دیروز تلفنی باهاش حرف زدم و خلاصه جدا از سایر حرفها بابت این داستان مجلات خیلی ناراحت شدم. باید آبونمان بشم و کلا شر داستان را از سر همه کم کنم.

دیروز تا عصر خانه بودیم و ساعت ۶ بعد از اینکه تو از جلسه ی اول کلاس یوگا که راضی هم بودی برگشتی رفتیم تا با سمیه و جیمز دو ساعتی را جایی بنشینیم و آنها که تازه وارد هستند را دلگرم کنیم. بچه های خوبی هستند هر چند خیلی حرفی برای گفتن بین من با آن دو نیست. امروز صبح هم برای صبحانه با نسیم و مازیار قرار داشتیم و اتفاقا این داستان مجلات را دوست داشتم وقتی صحبتش به میان آمد طوری مطرح کنم که در واقع بود. به تو هم گفتم که بیش از داستانهای علی و مامانش من از مازیار توقع داشتم. در واقع من از او خواسته بودم و او بود که دایم بهم می گفت که چه مجله ای می خواهی تا برایت بخرم و بیاورم. شب آخر بهش گفتم که مجله را خریده اند اگر ممکنه شما فقط زحمت آوردنش را بکش که اساسا تو گویی که چنین حرفهایی بین ما رد و بدل نشده بود. به هر حال درسی شد.

امروز هم دو ساعتی با رسول حرف زدم که بهم راجع به کمرم خیلی هشدار داد و گفت که اگر کار را ریشه ای درست نکنم روی تمام وجوه زندگیم تاثیر خواهد گذاشت. مطمئنم که درست هم میگه. خصوصا وقتی که امروز که از قبل برنامه ام بود تا کتابهای اضافه ی اینجا را جمع کنم و کارتونها را با کمک هم پایین ببریم و متوجه شدم اوضاع کمر خرابتر از این حرفهاست که حالا حالاها بتوانم چنین کاری کنم خیلی توی روحیه ام تاثیر منفی داشت. جالب اینکه از امروز هم تمرین آخرین روز زندگی را شروع کرده بودم. اینکه صبحها بیدار شوی و فکر کنی این اخرین فرصت و آخرین روز تو می تواند باشد پس آسان تر، راحتتر و البته صمیمی تر با خودت و اطرافیانت زندگی کنی. اولین شوک زمانی بود که رفتم پس از بیش از یک ماه روی وزنه و دیدم که نسبت به دو ماه قبل بیش از ۶ کیلو اضافه شدم یعنی به ۸۶ رسیدم. تنها کاری که در سال گذشته کرده بودم به شهادت همین نوشته ها ورزش بود و کمی روی فرم آمدن و حالا آن هم از دست رفت و دومین داستان روز هم کمرم که با ناراحتی و شرمندگی داستان مجلات کلا ویکند را نا مناسب کرد. اما باید همه چیز آماده شود برای فردا که از فردا درس- شروع خواندن برای مقاله ی دموکراسی تو- و ورزش و آلمانی را به امید خدا شروع می کنم.

تو هم که به سلامتی کار جدی و شلوغ را از فردا برای کل سال پیش رو داری و باید حسابی جسمی و روحی اماده شوی. تازه از ورزش پایین برگشته ای و دوشی گرفته ای و داریم برای گذراندن شب آرام و دلنشینی در کنار هم آماده میشویم تا به سلامتی هفته ی بی نظیری را آغاز کنیم. 

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

اولین روز کلاس


جمعه صبح ۱۰ ژانویه هست و برف کمی در حال بارش و هوا هم سرد. تو در یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتی که امروز را به سر کار نروی و ماندی خانه تا کمی به کارهای عقب افتاده و درسهایت برسی. البته لپ تاپ شرکت را آورده ای و در خانه کار خواهی کرد اما همینکه سر کار نمی روی خودش خیلی خوبه.

من هم به سلامتی اولین روز تدریس و کاری را در سال جدید شروع خواهم کرد و بعد از این نوشته اول به کرما میروم و بعد هم سمت دانشگاه. تو که خیلی اصرار داشتی مرا برسانی اما گفتم حالا که مانده ای خانه نمیشه و باید کمی به کارهای خودت برسی. برگه ها را تصحیح کردم و نمرات ترم اول بچه ها را با گشاده دستی داده ام و احتمالا روز خیلی شلوغی را نخواهم داشت. اما به هر حال بعد از یک ماه و نیم دوباره کلاس و درس و ... هم هیجان انگیزه و هم البته در ابتدا نه چندان شوق آور.

دیشب کیارش برای شام آمد پیشمون. شب بدی نبود و کمی گپ زدیم و حالش و روحیه اش بهتره چون آنا داره هفته ی دیگه برای حدود یک ماه میاد پیشش. تو هم دیروز زود از سر کار بلند شدی- البته این هفته استثناء بود چون همه ی تیم سندی مسافرت بودند- تا به قرارت با سمیه و جیمز برسی که آمده بودند اطراف شرکت تو و مرکز شهر. گفتی که تصمیم دارند خانه بخرند و تو بهشون پیشنهاد دادی که بروند و در محلاتی که خوششان آمده راه بروند و اطراف را درست ببیند. خلاصه که به عنوان تازه از راه رسیده خیلی به چنین دست از پیشنهادهایی و مزایای و معایب مناطق شهری نیاز دارند. احتمالا در این آخر هفته قرار شده دوباره جایی دور هم جمع شویم.

دیروز حقوق تو که آمد متوجه شدی ۵۰۰ دلار بیشتر بابت هدیه ی سال نو بهت داده اند که در این شرایط مالی عالی بود. با اینکه الان پول کلاس آلمانی را دارم اما باز هم بابت بی پولی پیش رو و هیچی نداشتن در هفته های آینده تصمیم گرفتم قید این ترم را بزنم. اما خبر خوب دیگه این بود که بهم گفتی شنیده ای که زمانی که دفترچه اداره ی مهاجرت می آید نزدیک به ۹ ماه بعد نوبت امتحانش هست و مرحله ی بعدیش هم کمتر از ۴ ماه طول میکشه.  

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

فرم ها و شایعات


بعد از کلی حساب و کتاب احتمال میدهیم که امکان رفتن به کنفرانس تیلوس در فوریه و از آنجا به لس آنجلس برای دیدن مادر را نداریم چون حداقل بین ۴ تا ۵ هزارتایی برامون آب میخوره!

امروز تصحیح برگه ها را تمام کردم. چند سوپرایز داشتم از دانشجویانی که انتظار نداشتم برگه های خوبی بهم تحویل دهند. به یکی دو برگه هم به شدت مشکوکم اما گفتم که خیلی مته به خشخاش نگذارم. تو هم بعد از کار با پگاه برای کوتاه کردن موهایت قرار داشتی و بعد از اینکه برگشتی خانه و نان و پنیری خوردیم من کمی مجله خواندم و تو هم با اصرار من پیگیری و تماس با دانشگاه سیدنی داشتی برای درخواست ارسال ریز نمراتت. دیروز بسته ای هم از اداره ی مهاجرت اینجا آمد مبنی بر رسید فرمها و برگه های ما که طبق معمول تو با صبر و حوصله ساعتها وقت گذاشتی و ماه پیش پر کردی و فرستادی. خب! به سلامتی این قدم رو به جلویی است که در ابتدای سال بر داشته شد.  خصوصا اینکه طبق معمول کلی شایعه پیرامون این کار به گوشمون رسید مبنی بر اینکه فلان چیز را قبول نمی کنند و بهمان فرم را ایراد خواهند گرفت و ... اما در نهایت هیچ مشکلی تا اینجا پیش نیامد.

امروز در ادامه ی فکرهایی که بابت کم پولی و عقب افتادگی از درس و کار دارم به این نتیجه رسیدم که بهتره بجای هزینه کردن ۶۰۰ دلاری برای این ترم کلاس گوته خودم آستین همت بالا بزنم و کمی شخصی موضوع را دنبال کنم تا ترم بعد. مهم به روز نگه داشتن خودم هست کاری که در یک سال گذشته در مورد زبانم انجام نداده ام علیرغم ثبت نام ها و یک خط در میان رفتن ها به کلاس.


۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

تصحیح برگه ها


امروز هوایی را تجربه کردیم کم نظیر! تقریبا نزدیک به منفی ۴۰ با بادی که میوزید. خلاصه که در حد مرگ سرد بود. اما از آنجایی که سندی و کل تیم تا آخر هفته رفته اند ونکور تونستیم صبح تا حدود ۹ و نیم با هم باشیم. با هم از در رفتیم بیرون. من رفتم کرما و تو هم سر کار تا حدود ساعت چهار که برگشتی خانه. شب را در حالی داریم می گذرانیم که برنامه ای از پرگار بی بی سی دیدیم که بیشتر خنده دار بود تا تامل برانگیز. به اصرار من داری برای گرفتن ریز نمراتت از دانشگاه سیدنی اقدام می کنی.

این دو روز را به تصحیح برگه های دانشجویان گذراندم که در مجموع بهتر از نوبت اولشان بود. امیدوارم فردا بتوانم تمامشان کنم که کلی کار دیگه دارم از جمله شروع کردن دوباره آلمانی و صد البته نوشتن مقاله ی دموکراسی برای تو- بدون اینکه خودت بدانی البته- حالا این وسط ریک هم آمده بود دم در که ببینه آیا کتابش را برایش خوانده ام و حاشیه نویسی کرده ام یا نه.

دیروز هم بعد از اینکه از سر کار برگشتی رفته بودی روغن ماشین را عوض کردی و شب با هم شرابی نوشیدیم و فیلم مزخرفی دیدیم و کلی خندیدیم تا خوابیدیم. خلاصه که این دو روز بیش از هر چیز به برگه ها گذشته و شروع کار برای تو. البته این را هم باید اضافه کنم که تصمیم گرفتم ادامه ی کلاس لویناس را در این ترم دنبال نکنم بلکه بتونم متمرکزتر به کار درسی و مطالعاتی ام که هنوز شروع نشده برسم. نکته ی دیگه هم برگشتن نسیم و مازیار از سفر دو سه هفته ای از ایران هست که تو که امروز با نسیم حرف زدی بهت گفته بود که چقدر از فضا و شرایط دلزده شده اند و خصوصا گویا مازیار توان و تحمل ماندن نداشته. بهت گفته بود هر چه که تو بهش گفته بودی را ده برابر بدتر تجربه کرده و خلاصه چقدر خوشحال هست که آنجا نیستند.

فردا- چهارشنبه- به سلامتی تو کمی دیرتر سر کار خواهی رفت و کمی زودتر بلند میشی. من هم مثل این دو روز وقتم را روی تصحیح برگه ها خواهم گذاشت و با اینکه بعید هست که فردا تمام بشه اما اگر بتوانم این کار را بکنم یک روز برای شروع روی برگه های تو جلو هستم.

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

از آینده آمده ام برای ساختن گذشته ام!


یکشنبه شب با برف سنگین! گفته اند امسال زمستان بارش و سرمای تقریبا کم نظیری خواهیم داشت. تو بعد از خرید از کاستکو و چراغ برای سندی و کارتون برای کتابها از *هوم دیپو* و کلی کار آشپزخانه الان داری کمی نرمش می کنی و من هم گفتم بعد از یک ایمیل مفصل برای عارف در پاسخ به حرفهای طرح شده در جلسه ی پیش دفاع تزش توسط دکتر رشیدیان و مرادخانی گفتم که تا دیر نشده راجع به این ویکند و در واقع از جمعه شب تا الان را بنویسم که اتفاقا روزهای خیلی خیلی خوبی بود.

جمعه شب با هم رفتیم فیلم گرگ وال استریت که نه تنها خیلی طولانی بود که خیلی افراط در تاکید بر مناسبات غیر اخلاقی و شعارزدگی داشت . فیلم خوبی نبود در یک کلام. شنبه اما روز خوبی شد. با برنامه ای که داشتیم و بلیط هایی که تو گرفته بودی رفتیم موزه ROM برای دیدن نمایشگاه تمدن بین النهرین. خیلی خوب بود. خصوصا تاریخ خط و مهر و ثبت در سومر و آشور و بعد بابل. داستان لوح های حمورابی و فرمان عدالت الهه ی نور مبنی بر چشم در برابر چشم و گوش در برابر گوش،‌ کتبیه های آموزشی در زمینه های مختلف پزشکی، سیاست نجوم و حسابداری و ... خلاصه خیلی خوب بود. خصوصا جایی که در نینوا و دوره ی آشوری متوجه شدیم که دست های بریده رسمی اسطوره ای بوده آنجا و در بابل زمانی که ایده ی تک خدایی از قوم یهود به چهارده خدای بابلی معرفی می شود و آنها روی یکی از کتیبه ها چهارده خدا را یک طرف و مردوخ را در سمت دیگری نوشته بودند. خلاصه که اسطوره که به قول آدورنو و هورکهایمر قرار بود و هست که روشنگر هم باشد خط مسقیمی را تا اسطوره های عاشورا و تشیع ترسیم می کرد. موزه و نمایشگاه خیلی خوبی بود و واقعا لذت بردیم. بعد از ROM رفتیم دوک یورک و نهاری با هم خوردیم و با اینکه قرار بود من به خانه برگردم و تو برای ماساژ بروی پیش سرجیو اما با هم قدم زنان در هوای نسبتا سرد به مرکز درمانی یورک ویل رفتیم و تو ماساژ گرفتی و من هم یک ساعتی نشستم تا کارت تمام شود و کمی خرید کردیم و با هم برگشتیم خانه.

شب فیلمی دیدیم که برخلاف انتظار موضوع جالبی داشت و باعث شد امروز صبح کلی به فکر فرو بروم و نتیجه ی خیلی خوبی در نهایت از اوضاع خودم گرفتم. About Time داستان امکانی بود که پدر و پسری داشتند که به گذشته بروند و تصمیماتی که گرفته اند را تغییر دهند. صبح که در تخت بیدار شده بودم و داشتم فکر می کردم با خودم گفتم که اگر قرار بود به گذشته بروم به کجا و چه دوره ای میرفتم و چه می کردم. به دوره ی دانشجویی فلسفه در ایران، یا روزنامه نگاری، یا زمین شناسی،‌ در نهایت کار به دوره ی دبیرستان و آلمان رفتنم کشید و گفتم آن باید از فرصت استفاده می کردم و زبان در همان مدت کوتاه می خواندم و اتفاقا برمی گشتم. بعد بجای رشته های مختلف از همان اول به فلسفه می رفتم. بعد البته روزنامه نگاری را دنبال می کردم با چند تصمیم متفاوت کوچک اما سریعا متوجه شدم که در هر صورت نتیجه کار آنقدر متفاوت میشد که قطعا اگر هم بهم می رسیدیم شکل زندگیمان با آنچه که اینجا و اکنون هست بکل متفاوت میشد. نه! مسلما نه! تحت هیچ شرایطی نمی خواهم از اینکه اینجا و اکنون با تو هستم متفاوت باشم. سریع متوجه شدم، البته که تصمیمات اشتباه کم نگرفته ام اما تصمیم سرنوشت ساز بد خدا را شکر در خاطرم ندارم که بخواهم با تغییرش امروزم را آنچنان متفاوت کنم که اینی که هستم نباشم. خیلی کار دارم و خیلی کارها باید بکنم و خیلی در حق خودم و تو کم گذاشته ام اما نمی خواهم متفاوت باشم. به این نتیجه رسیدم از این که هستم راضی و خرسندم و باید برای بهتر شدن تلاش کنم و نه تغییر بنیادین.

وقتی برای صبحانه با هم رفتیم بیرون و بهت داستان را گفتم حرفهای جالبی زدیم، اینکه این خیلی مهم است که از مجموع خودت راضی باشی و البته شرایط را برای بهتر شدن تغییر دهی. گفتم که در نهایت پیش خودم فکر کردم این لحظه و امروز اتفاقا یکی از همان لحظاتی است که از آینده به گذشته آمده ام تا تصمیمات درستتر و بهتری بگیرم. اینگونه می خواهم شرایط را بهتر کنم. من از آینده آمده ام و شانس این را دارم که دوباره گذشته ام را بسازم.   

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

سرما، سینما و موزه


این دو روز یعنی پنج شنبه و امروز که جمعه هست هوای تقریبا منفی ۲۵ درجه را داریم تحمل می کنیم. البته امروز هوا آفتابی هست و خودش امیدی است در این سرما. قرار بود که از امروز شروع به تصحیح برگه ها کنم که افتاد برای ویکند. کار بخصوصی هم نکردم اما کتابها را که با کمک و زخمت تو آورده بودیم بالا دسته بندی کردم و بخش اندکی را اینجا نگه می دارم و بعد از اینکه کارتونهای مناسب خریدیم بقیه را می بریم در انبار. آمدن کتابهای شعر و پیدا کردن جایی مناسب براشون خیلی دلچسب بود.

دیروز نزدیک به ۲ ساعت با رسول حرف زدم که روحیه ای نداشت و علاوه بر مشکلات جسمی و حالی روحیه اش بابت تمامی مسائل خیلی بد شده بود. بعد از دو ساعت حرف زدن اوضاع کمی بهتر شد و دوباره حرفهای پر شوری که غالبا بهشون ایمان هم داره رو آمد و اوضاع تا حدودی بهتر شد. هر چند با خیلی از تحلیل هایش موافقتی ندارم اما در به عنوان یک دوست و انسان برایم آدم بسیار محترمی است.

تو هم برخلاف روزهای معمولی کاری چون هنوز تعداد زیادی برنگشته بودند سر کار اولین روز کاریت را به سلامتی با کار و فشار کمتر شروع کردی. از امروز البته همه چیز به مدار معمول خودش برگشته اما به قول خودت اساسا اوضاع با کپریت و دفتر تام بی همه کس قابل مقایسه نیست. اتفاقا چهارشنبه که یک سر کوتاه رفته بودی دیدن لیز و مادرش،‌ لیز بهت گفته بود که تام از دست این جنیفر که خود لیز هم به شدت ازش متنفر هست سرویس شده و تو هم گفته بودی حقشه و اون هم کاملا با تو موافق بود. به هر حال هر چند سال سختی بود سال قبل اما رفتن به تلاس و کار با سندی با اینکه فعلا موقت هست اما خیلی دلنشین و مناسبتر هست.

واقعیتش اینه که هنوز ما برای خودمان یک جشن دو نفری و تغییر روحیه بابت سال جدید را شروع نکرده ایم. چهارشنبه عصر هم بعد از اینکه از خانه ی ریک و بانا آمدیم هم تو نزدیک به چند ساعت با سوئد اسکایپ کردی و فرصتی نشده تا خودمان را دریابیم. دیروز هم با اینکه زودتر آمدی خانه اما خیلی حال و حوصله ای نداشتیم. هم تو نگران اوضاع تهران هستی و هم من کلافه ی کارها و کتابها و برنامه هایم بودم.

امروز صبح تو مرا رساندی به کرمای بلور و یانگ- نزدیک خانه- چون خیلی سرد بود و از انجا رفتی سر کار. من هم دو سه ساعتی را نشستم و بعد از اینکه کمی مطابق معمول برنامه ریزی کردم- البته با یک تغییر بنیادی و آن اینکه تصمیم گرفتم اول مقالات تو را برای درس دموکراسی بنویسم با اینکه خودت احتمالا اصلا موافق نباشی اما فکر کردم اینطوری شانسی برای اقدام برای OGS امسال هم خواهی یافت- و کمی مجله خواندم و بعد هم با تصمیمی که پای تلفن گرفتیم قرار شد امشب برویم سینما دیدن اخرین ساخته ی اسکورسیزی به اسم گرگ وال استریت. فردا هم تو عصر وقت ماساژ داری اما چون آخرین روز موزه  ROM برای نمایشگاه مصر باستان هست با اینکه پول آنچنانی هم نداریم و ۵۰ دلار کم مبلغی در این زمان نیست اما بلیطش را گرفتیم چون می خواستیم حتما این نمایشگاه را ببینیم.

خب! به نظر میرسه که داریم کم کم سال را آنچنان که باید شروع می کنیم. مانده درس و زبان و صد البته ورزش که باید آنها هم به زودی آغاز شوند. کار باید کرد درست و البته کار درست- این است برنامه ی اصلی ما در سال جدید.
 

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

آغازی شیرین با درس هایی بزرگ


سال جدید روان شد! ساعت از ۶ عصر گذشته و در حال گذراندن اولین روز سال ۲۰۱۴ هستیم. تو داری با سوئد اسکایپ می کنی و قرار هست شب در کنار هم شرابی بنوشیم و فیلمی ببینیم و خوش باشیم. امروز به عنوان اولین روز سال هر چند تصمیم داشتیم که حتما بیرون برویم اما با رفتن به خانه ی ریک و بانا برای برانچ آنقدر خوش گذشت که تصمیم گرفتیم که بقیه ی روز را در خانه ی خودمان باشیم و استراحت کنیم که به سلامتی از فردا سال و زندگی جدید شروع میشود.

دیشب برای دور هم بودن در لحظه ی سال نو مهمان خانه ی فرشید و پگاه بودیم. رفتیم و بد هم نبود. نیم ساعتی نشسته بودیم تو با پگاه حرف میزدی و من با فرشید درباره ی عکسی که برایش از جعبه های کتاب پیدا کرده بودم و بردم. عکسی از حدود ۲۰ سال پیش در جاده ی شمال و وقتی که دید خیلی خاطرات برایش زنده شد و کمی راجع به بابک حرف زدیم و آن موقع ها که *علی آقا* آمد. دوست فرشید که سال پیش در اولین و آخرین باری که دیدیمش درست در چنین شبی که سمیه و جیمز هم مهمان ما بودند حال همه را با حماقت هایش گرفت. دیشب اوضاعش خیلی بهتر بود. هر چند یکضرب حرف زدنش حتی زمانی که برای سیگار کشیدن به اتاق مجاور میرفت و در هر زمینه ی مثلا سرمای هوا که فرشید داشت با تو درباره اش حرف میزد، داد زنان نظر میداد خلاصه به هر حال تصویری به من داد که دست کم از رفتار خودم در برخی جمع ها که دایم حرف میزنم نداشت. هر چند بی انصافی است اگر که سطح گفته های خودم و او را در یک حد ارزیابی کنم. به هر حال شروع خوبی بود بابت تصمیمی که پیشاپیش گرفته بودم برای کمتر حرف زدن- هر چند با تفاوت ماهوی کیفی- و درک این نکته که آدمها عموما قرار نیست که نظراتشان را عوض کنند حتی اگر شاهدی بر خلاف مدعایشان بیاوری. در مجموع شب بدی نبود جز اینکه تو بعد از کلی گریه که پگاه بابت فوت پدرش برایت کرده بود دلشوره گرفتی و به ایران زنگ زدی و از پدرت خواستی که به مسافرت گرگان نرود و کلی گریه کرده بودی و وقتی برگشتی چشمهایت حسابی حال مرا گرفت. اما می دانستیم که باید امسال را با امید و ایمان به تغییر و بهبود شروع کنیم.

این شد که قرار ساعت ۱۱ صبح برای برانچ در منزل بانا و ریک به دور هم جمع شدن بسیار دلنشینی تبدیل شد. بانا از کتاب آشپزی ایرانی که تو سال قبل برایشان هدیه گرفته بودی کبابی به اسم شاهنامه درست کرده بود با یک غذای کوچک فرانسوی و غذایی آمریکایی که تنها شامل یک کفگیر کوچک برنج شفته و یک پیاله لوبیای چیتی روی سرش بود که اتفاقا خوشمزه هم شده بود و گفتند که این غذا نشانه ی شانس و اقبال است در فرهنگشان. خوش گذشت و کلی حرفهای خوب زدیم. بعد از اینکه برای ریک راجع به فیلم مستند تاریخ ناگفته ی ایالات متحده گفتم چنان به هیجان آمد که نیم ساعت پیش در زد که رفته یک دستگاه دی وی دی *بلو ری* گرفته چون تنها ورژن موجود از این کار الیور استون روی بلو ری هست تا امشب شروع به دیدنش کند. کمی او از خانواده و تاریخچه ی خانواده اش برایم گفت و تو و بانا هم در آشپزخانه مشغول بودید به گپ زدن تا وقت غذا شد و نشستیم دور میز و هر کسی از روایتش درباره ی سال ۲۰۱۳ گفت. نوبت من که شد بعد از گفتن تقریبا چیزهای مشابه ای که با هم پیشا پیش گفته بودیم و یا چیزهایی که آن دو به خوبی می دانستند گفتم از این نظر سال دردآور و خزن انگیزی بود که متوجه شدم آنچه که شاید پیشاپیش بطور ناخودآگاه با آن بیگانه هم نبودم، اینکه من توان تبدیل شدن به یک متفکر در معنای درست کلمه را ندارم. گفتم که متوجه شدم بخشی از داستان- و شاید بخش بزرگی از علت- به کاهلی و رخوت و بی نظمی خودم بر می گردد اما بخش غیر قابل انکاری هم هست که به نگاه و فرهنگ و پس زمینه ی ما باز می گردد به عنوان آدمی از جهان سوم. گفتم که می دانم در معنای دقیقش جهان سوم و اول و ... بازی قدرت است و بسیاری چیزهای دیگر که خود می توانم ساعتها در نفی و نقدش خطابه دهم چرا که به هر حال کار و زمینه ی تحقیق و مطالعه ام بوده اما بخشی در دل داستان هست،‌ بخشی دردناک که قابل نفی نیست و این همان حقیقتی است که من و مای آنجایی هنوز ابزار چارچوب و عبارت بندی نظریه ای جهانشمول را نداریم چون در آغاز راهیم. نه اینکه اوی غربی تواناست و من نه و این تقدیر تاریخی ماست و ... نه تنها و تنها اینکه ما هنوز خاک توانا و بستر مناسب این بذر را که باید به درختی تنومند بدل شود به حد کافی نداریم. گفتم می دانم که ایده های غربی هم به آن معنا که ادعا کرده اند جهانشمول نیستند اما حداقل مبنای برای روشنگری به دست داده اند و به همین سان هم عصر روشنگری را می توان با امید به فراگیری بیشتر همچنان تورق کرد.

ریک در پاسخم گفت که در دوره ای که درباره ی فرهنگ چینی را در دانشگاه می خوانده متوجه شده که برای چینی ها از کنفسیوس به بعد ایده ها ادعای جهانشولی داشته اند اما چین در مرکز این جهان است و همان داستانی که برای حتی سقراط هم به عینه اتفاق میفتد. سقراطی که حاضر نمیشود آتن را ترک کند چون احتمالا آن ایده های جهانشمولش بیرون از فرهنگ آتنی آن زمان چندان یافت نمی شوند. و البته درباره ی دوره ی روشنگری می توان سایه های امید به تغییر را دید اما به هر روی با من مخالفتی نداشت.

اما پاسخ بانا خیلی دلنشین بود. هر چند همانطور که خودش به صراحت گفت به شدت مکدر شده بود از گفته های من. گفت که وقتی کسی چون خودش و ریک می گویند که من و تو برایشان امید به آینده ایم و وقتی که می گوید که امیدی به تغییر از درون فرهنگ غربی ندارد و این احتمالا وظیفه ی همان فرهنگ بیشتر انسانی مانده ی جهان سوم است که بشریت را نجات دهد، در این گفته ها جدی است. گفت که خیلی مکدر شده از اینکه من اعتراف به ناتوانی کرده ام اما گفت که می داند هر چند که در دوره ی حیاتش احتمالا به موفقیت دست نخواهد یافت اما باید تلاش کرد و امیدوار بود به نسلهای بعد. باید که زمینه را مساعد بروز و ظهور استعدادها کرد و برای تغییر بستری را که نیازمند ظهور و رشد آن است تا حد امکان ساخت. گفت که این امید را به من و ما  دارد خصوصا با اقبالی که من در همراهی با تو دارم و به واسطه ی حضور بی کم و کاست تو در معنای واقعی یک همسر و زن که چرخ اصلی این زندگی است.

گفت که احتمالا این تلخ ترین چیزی بوده که در طی سالها شنیده و گفت که احتمالا من نیاز به کمی استرحت دارم و یک بازبینی و شروع دوباره و پر توان. گفت که باید کوشید و باید امیدوار بود و باید تلاش کرد حتی اگر ایمان داشته باشی که به عمرت ثمر ندهد.

بسیار دل نشین بود و انگیزه دهنده. خیلی امیدوار کننده بود حرفهایش و بسیار شیرین. مرا به یاد این گفته ی چه گوارا انداخت که گفت: تنها آن کسی شکست می خورد که از میدان نبرد بگریزد.

عجب شروع زیبایی بود در آستانه ی یک سال مهم. به فال نیک گرفتیم و آمدیم خانه.