۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

طفلک بیتا

به قول مادر: عجب کوفتی شدم. هیچ کاری که نمی کنم در طول روز یک طرف اینکه حتی در هفته یکبار هم اینجا چیزی نمی نویسم یک طرف دیگه. البته دلیل اصلیش همین بی کاری و تنبلی و از همه مهمتر از دست دادن انگیزه است که کلا نه کار و نه درس و نه تفریح. از همه بدتر تعطیل شدن مطالعه از هر رقم و فکر کردن. خلاصه که می دانم اگر فرصتی شد و بعدها این اراجیف را که قرار بود گزارشی از یک زندگی عاشقانه و پر تلاش باشه- چیزی که در مورد تو هر دوش صادقه و در مورد من تنها دومی - بخونم خواهم دید که هر روز تبدیل به بی کاری و بطالت و هر هفته که اینجا چیزی نوشته ام تنها نق و غر و قول که درستش می کنم.

بگذریم و از این یکی دو روز گذشته بگم. اما قبلش اینکه در حال حاضر تو همراه سندی که به اصرار خواسته که در چنین شبی در کنارش باشی در مراسم زنان تاثیرگذار کانادا هستی و بابت این مراسم با اینکه باید لباس و کفش مناسب می گرفتی اما آیدا به کمکت آمد و چیزهایی داشت که به کار امشب خیلی آمد. بعد از نهاری که با مارک و لیلی از دوستان دوره ی کپریت داشتی و کلی هم از رفتارهای تام و اینکه از وقتی که جنیفر تصمیم گرفته بهش سرویس های لیز را بده همه چیز برایش خوب شده رفتی پیش پگاه تا برای امشب آماده باشی و الان هم آنجایی و حدودا ساعت ۱۰ شب میای. این هفته دو سفارش بزرگ داشتی. خصوصا صبح دوشنبه که برای صد نفر بود و تمام یکشنبه ات را گرفت اما همه چیز طبق معمول عالی پیش رفت و طبق معمول قرار شده اگر به برنامه ی تو و آنها خورد سفارش بعدی را بگیری. دومین سفارش هم دیروز بود که صبح زود پیش از ۷ تو را به تلاس رساندم تا از آنجا بیتا را به فرودگاه ببرم. بله! بیتا برای یک روز - سه شنبه- آمد پیش ما. ناصر کنفراس در واشنگتن داشت و بیتا برای دیدن اینجا و یکی دوتا از دوستانش و ما همتی کرد و سری هم به ما زد. تو سه شنبه را مرخصی گرفتی و رفتی بیتا را از خانه ی دوستش که یک ساعتی بیرون از تورنتو بود و شب قبلش به آنجا رسیده بود برداشتی و تمام روز با هم بودید. من هم که از کلاس آشر یک وقت رفع اشکال با یکی از دانشجویانم داشتم و بعد از ظهر رسیدم کتابخانه ی ویکتوریا و چیزکی خواندم و شب سه نفری رفتیم شام بیرون. اول رفتیم ال کترین که چون برقهای محوطه رفته بود رزورمون بی فایده شد و از آنجا رفتیم ترونی که خیلی خصوصا به بیتا خوش گذشت. البته تمام مدت جای ناصر را خالی کردیم و بیتا گفت که چقدر بابت فوت پدرش اذیت شده و نمی خواهد کمی به خودش و زندگیشون برگرده و همین باعث شده که *طفلک بیتا* که البته اینبار واقعا طفلک بیتا اذیت بشه.

خلاصه که دیروز و امروز که قرار بود شروع کنم به پروپوزال نویسی - که یک ماهه قراره این کار را بکنم- با انجام هیچ کاری به پایان رسید و جز خوردن و تلف کردن وقت و پرسه در اینترنت هیچ کاری نکردم.

فردا اما آخرین جلسه ی تدریسم در این ترم خواهد بود و بعد با کلی برگه به خانه باز خواهم گشت و البته شب رسیتال پیانو در کرنر هال داریم و هر دو روز ویکند هم در کرنر هال تو برامون بلیط موسیقی کلاسیک گرفته ای از طریق تلاس و جالب اینکه این مدت کلی بلیط گرفته ای و قراره که هفته ی بعد هم با دعوت ما یک شب با آیدین و سحر برای شنیدن موسیقی برزیلی به کرنرهال برویم.

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

ماشین

هوا تقریبا تاریک شده و سرمایی که این چند روز داشتیم از فردا کمتر خواهد شد برای یکی دو روز آینده. تو بعد از اینکه پیش از ظهر از اینسومنیا راهی قرارت با تری شدی و من هم ربارتس برای خرید لباسی که مناسب پنج شنبه شب که مراسم انتخاب تاثیرگذارترین زن سال هست و به اصرار سندی قراره که همراهش باشی به بی رفتی و حالا هم بعد از پایان ماساژ فیزیوتراپ قراره بیام دنبالت که در این سرما و مه پیاده تا خانه نیایی.

دیروز که تمام روز به تدریس فروید برای دو کلاسی که دارم گذشت و به نظرم در نهایت چیزکی دستگیر بچه ها شد. البته خیلی هم تلاش کردم و جدا از مثال و کار گروهی و تفسیر کارتون و ... سعی کردیم به سطحی از استدلال موجود در تمدن و ناخرسندی های آن برسیم که بد نشد. بعد از کلاس قرار سینما داشتیم و رفتیم آخرین ساخته ی کرستوفر نولان را دیدیم Interstellar که در مجموع خیلی به دل من و تو نشست شاید از آنجایی که خیلی اهل داستانهای علمی تخیلی نیستیم.

اما پنج شنبه شب ماشینمون را آوردند و تحویل دادند. تو که تا ساعت ۸ و نیم خانه نرسیده بودی بهم زنگ زدی که طرف پایین ساختمان هست و منتظر تا ماشین ها را جابجا کنیم. با اینکه به ظاهر تنها یک مدل فرق می کنه اما از آنجایی که طراحی مجدد شده اساسا به نظر میاد چیز دیگری است. دیشب بهت گفتم منی که هرگز اهل ماشین و ماشین بازی نبودم حالا می فهمم چرا بعضی ها اینقدر درگیر چنین موضوعی هستند. واقعا ماشین خوب و متفاوتی به نظر میرسه و از همه مهمتر داستان کمر درد من را احتمالا تخفیف خواهد داد. خلاصه که آرزو می کنم سالهای سال به سلامتی و خوشی ازش استفاده کنیم و لذت با هم بودن را بیش از پیش ببریم.

فردا یکشنبه تقریبا تمام روز درگیر سفارش دوشنبه صبح خواهی بود که برای اولین بار چنین حجم بالایی را سفارش گرفته ای: صد نفر! خدا حفظت کنه که نمی دانم چطور به این همه کار و برنامه میرسی. البته از اینکه داستان درس و دانشگاه کلا به محاق رفته هر دو ناراحتیم اما اینجا هماجایی است که من باید کمک بیشتری کنم. هر چند نکته ی دیگری هم هست که اتفاقا باعث شد پنج شنبه شب که قرار بود بعد از مدتها دو نفری کنار هم لبی تر کنیم و جشنی بگیریم با شکایت و نگرانی من از دیر آمدن تو و شدت خستگی ات تقریبا منتفی شد. نه اینکه شکایت از بهم خوردن برنامه مون کرده باشم که نکردم چون برنامه ای هم نداشتیم. از اینکه از وقتی که در رسیدی تا زمانی که روی مبل خوابت برد نزدیک به یک ساعت هم نشده بود. از اینکه چقدر با تمام محاسن سندی و کار در تلاس و ... تمام انرژی و توانت حتی ناخواسته اما بخاطر کم کاری و اهمال دیگران و اعتیاد سندی به کار بی جا و زیاد از دست میرود و به هیچ چیز دیگری برای ارتقاء روحیه و کیفیت زندگی و سلامتی خودت نمیرسی.

دیشب با اینکه برای بار چندم بود اما گفتی که تصمیم گرفته ای هرطور شده این روند را درست کنی. چه سندی آنطور که خودش می گوید و معترف است همراهی و همکاری برای درست کردن حجم و زمان کاری تو و خودش بکند و چه نه.

بعد از ملاقات درسی که با تری در کافه اسپرسو داشتی و من در ربارتس بودم بهم تکست کوتاهی زدی که چقدر از جلسه ی امتحان جامع من تعریف کرده و چقدر از رضایت  دیوید و آشر و خودش گفته از تسلط و پروژه ی کاری من. البته چندان جای تعجبی نداره چون سالهاست که دارم به این چیزها فکر می کنم اتفاقا بیشتر باید از خودم گله کنم که چرا اینقدر کم کاری می کنم. مثلا همین امروز که ربارتس رفتم برای شروع کردن پروپوزال نویسی  حتی یک مقاله را هم تمام نکردم و با بی حوصلگی برگشتم خانه. به هر حال برنامه ام در این چند روز باقی مانده از ماه نوامبر همین اتمام پروپوزال خودم و نوشتن MRP  تو هست که البته خبر نداری. شاید کادوی خوبی برای سال نو باشه کمی از نگرانی و دغدغه ی کارهای رسمی و فرمال دانشگاهی کم شود هر چند می دانم که چقدر خودت مشتاق مطالعه و درس خواندن هستی اما چه کنیم که تمام روز و انرژی ات بابت کار تمام وقت و کلی مسئولیت جانبی و البته GB که به سلامتی داره کم کم پا میگیره از دست میرود.

امشب اما قراره بعد از یک سال - تقریبا یکسال از زمانی که کمر درد امانم را برید و دیگر ورزش دایم نکردم - برای شروع مجدد به طبقه ی دوم بروم و بعد از کنار هم بنشینیم و جشن ماشینمون را بگیریم و فیلمی ببینیم. پس امشب شبی دیگر و زمان عشق است.

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

COMPS

تقریبا همیشه اینطوری بوده که روزهایی که من کار خیلی مهمی پیش رو داشته ام یک مشکل و گره ای در مقدمات خورده و البته درنهایت هم همه چیز خوب تمام شده. دیروز که روز امتحان جامع و COMPS من بود از جمله ی همین روزها در آمد.

شب قبلش که تو چهار نفر از همکارانت را برای شام دعوت کرده بودی و خودم هم بهت گفته بودم حتما این کار را بکن چون من هم تا دیر وقت در کتابخانه خواهم نشست و روی متن امتحانم کار خواهم کرد. خلاصه که ساعت ۱۱ شب برگشتم خانه و تو هم که دوستانت تازه رفته بودند روز شلوغ اما نه چندان کاری خودت را تمام کرده بودی. سه شنبه برای لیلا همکار اهل مالت که باردار هست مهمانی کوچکی سر کار گرفته بودی و از آیدا خواسته بودی که برای این مراسم کیک درست کند که خیلی کیک قشنگی هم شده بود. یک جفت کفش کتانی سورمه ای روی کیکی آبی و با روبان سفید. گفتی که همه هم آنقدر خوششان آمده بود که به احتمال زیاد دوباره به آیدا در آینده سفارش خواهند داد. ضمن اینکه نزدیک به چهار برابر قیمتی که آیدا گرفته بود ـ خودش می گفت ۵۰ دلار کافیه و تو بهش صد تا دادی - حدس زده بودند. خودت هم برای عصر یک سفارش کوچک میوه داشتی که ظهر از سن لورنس مارکت خرید کرده بودی و تحویل دادی. شب هم که مهمان و خلاصه کلی کار.

من هم تمام سه شنبه را نشستم پای درست کردن متن و دو تا چارت و جدول که برایم پرینت رنگی گرفتی و اتفاقا دیروز خیلی هم مورد عنایت آشر و دیوید و تری قرار گرفت.

اما دیروز چهارشنبه تو از قبل تصمیم گرفته بودی که بابت سفارشی که برای صبحانه ی امروز داشتی و تحویل ماشین بمانی خانه و از اینجا کار کنی. سندی هم که مسافرت بود و همه چیز خوب پیش رفت. رفتی کاستکو و قبلش کارهای شرکت را انجام دادی و خلاصه ساعت نزدیک ۳ و نیم بود که راه افتادیم تا مرا به خانه ی تری برسانی که امتحان ساعت ۴ بود. در کمتر از ده دقیقه چنان توفان برف و بورانی در گرفت که خیابانها کاملا از حرکت افتادند و ماشین ها به زنجیره ی اتاقک های ثابت تبدیل شدند. نگاهی که به ساعت کردم و مدتی که نقشه ی گوگل پیش بینی می کرد این بود که بعد از ۵ خواهیم رسید. این شد که در توفان پیاده شدم و سر بالایی را دویدم تا خانه ی تری. پیش از آن تو برای تلفنش پیغام گذاشتی و من ایمیل زدم که گیر کرده ام و ... خلاصه تا رسیدم و نزدیک ۴ و بیست دقیقه شده بود و همگی منتظرم بودند. خانه ی قشنگ و محیط گرم و خوبی بود و اساسا من که انتظار امتحان و فضای رسمی هم نداشتم از اسم امتحان هیچگونه احساس جدی و خشک و پر تنش نداشتم. تا آخر هم کار خیلی خوب پیش رفت. من از ایده هایم گفتم و اینکه چگونه این آدمها و آن نظریات را بهم ربط خواهم داد و ... چند سئوال خوب و یکی دو پیشنهاد بجا و یکی دو شوخی از من در مقدمه ی یکی دو سئوال سخت همه و همه عصر خوب و گرمی را رقم زد هر چند بدن نا آماده و ورزش نکرده در آن سربالایی و در برف و دویدن حسابی توانم را بریده بود.

از اینکه چند جایی از گفتن چند متن و نظریه موجب حیرت جمع شدم آگاه بودم چون می دانستم که از نظر آنها - که بارها خود آشر و تری هم اشاره کرده بودند بیش از یک دانشجوی دکتری معمول خوانده ام و تسلط نسبی و نیم داری به حوزه ی کاریم دارم- پیگیر و جدی هستم کار بجایی رسید که بعد از انکه مثلا آشر گفت از فیخته و ایده ی summons و یا face چیزی نمی داند چند متنی را هم پیشنهاد دادم. کار به ویتگنشتاین که رسید موضوع جدی تر هم شد. به هر حال هر کدام یک سئوال خوب کردند و فکر می کنم پاسخی که دادم هم مناسب و راضی کننده بود چون بعد از اینکه از من خواستند تا اتاق را به رسم شور و پر کردن فرم و نوشتن گزارش ترک کنم - که تازه آن موقع فهمیدم که موضوع کمی جدی تر از آنچیزی است که من انتظارش را داشتم - نمره ممتاز بهم داده بودند و گفتند که چون بیش از سه سطر جا برای نوشتن در فرم نداشتند نتوانستند آنطور که باید نتیجه امتحان و میزان رضایتشان را انعکاس دهند. وقتی به اتاق برگشتم هر سه بلند شدند و دست دادند و تبریک گفتند که به نظرم کار احمقانه ای بود در مجموع. نه اینکه متوجه احترام و محبتشان نشده باشم بلکه این قواعد بورکراسی موجود که خودش را همه جا به ما تحمیل کرده و در واقع ما را از آن خود کرده به نظرم احمقانه آمد. به هر حال با تشکر از تری خانه را ترک کردیم. دیوید گفت حالا که برف قطع شده کمی پیاده روی خواهد کرد و آشر هم مرا تا ایستگاه رساند. به تو که زنگ زدم گفتی تقریبا تازه به خانه رسیده ای و این شد که تصمیم گرفتیم از رفتن به رستوران ترونی که تو از قبل برای شب رزرو کرده بودی صرف نظر کنیم و با گرفتن یک بطر شراب آمدم خانه و در کنار هم شامی خوردیم و تو که گرانالوهای صبحانه سفارشی امروز را درست کرده بودی کار زیادی نداشتی و فیلم عشق هانکه را که مدتها بود قصد داشتیم دوباره ببینیم دیدیم و با اینکه برای تو اتفاق مهمی بود- شاید هم به قول دیوید که موقع خداحافظی گفت یک قدم مهم به سمت دکترا برداشتی- واقعا هم مهم باشد. برای من هیچ حس خاصی را نداره چون مدتهاست که عنوان و مدرک دکترا برایم علی السویه شده و مثلا وقتی آشر در نهایت از من پرسید که مخاطب تزت که خواهد بود و برای چه کسانی می نویسی گفتم اگر دیالکتیک را درست فهمیده باشم در واقع برای خودم. چون قرار است در نهایت به قول گادامر نه تنها ابژه ی فهم که خود پروسه و در نهایت فهم خودم از خودم (خود- فهمی) تغییر کند.

به هر حال گامی بود که باید برداشته میشد و حالا نوبت توست و با تمام توانم باید برای این کار انرژی بگذارم چون تو با این حجم کار و گرفتاری - یک نمونه اش اینکه از وقتی که پائولا برگشته تا هفته ی بعد ۴ سفارش گرفته ای و تنها یک نوبتش برای ۱۰۰ نفر هست - که داری اساسا به کار درس و دانشگاهت نخواهی رسید.

اما برای من شاید خوشحالی تو و مامانم قشنگتر از هر اتفاقی بود که دیروز با شنیدن خبر گذراندن COMPS  افتاد. آنچه که مرا جدای از تو و خوشحالی و سلامتت و راحتی مامانم خوشحال می کنه احتمالا پیدا کردن جای درست و افق مناسبی است که باید برای پروژه فکری ام تعریف کنم، صد البته که با این همت ضعیف و انگیزه کم و شدت تنبلی هیچ اتفاق نخواهد افتاد. پس بهتر آن است که جدی بگیرم زمان و زندگی و کارم را.

به هر حال کاری بود که باید انجام میشد و شد. تا گام بعدی.
 

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

آشنایی و غربت متن

دوشنبه شب سردی است و تمام روز برف باریده و حسابی هوا زمستانی شده. از حدود ساعت ۶ که آمدی خانه و برایم گفتی که چه روز پر کار و پر فشار و سختی داشتی تا کمی بعدتر که شام خوردی و برای امتحان COMPS من چارتی را که می خواستم درست کردی هنوز ساعت ۸ نشده بود که به اصرار من رفتی و خوابیدی.

فردا هم کمی دیرتر سر کار خواهی رفت و چون شب دوستان همکارت را دعوت کرده ای زودتر به خانه می آیی تا تهیه و تدارک لازم را ببینی. من هم از عصر تا آخر شب که آنها بروند به کتابخانه می روم و روی متن امتحانم که چهارشنبه خواهد بود کار می کنم. تمام ویکند را بجای درس به بازیگوشی و تنبلی گذراندم. البته شنبه صبح که قرار تحویل گرفتن ماشین جدیدمون را داشتیم سر قرار قبلی یعنی ۹ و نیم صبح در اوک ویل بودیم و کارها را کردیم و لحظه ای که ماشین را تحویل دادند متوجه شدیم که بخشی از کارهای لازم روی بدنه را انجام نداده اند. خیلی اظهار تاسف و عذر خواهی کردند و ما هم راحت گرفتیم و با ماشینی که برای تست درایو بود به شهر برگشتیم و اتفاقا تجربه ی بدی هم نبود چون حالا متوجه تفاوت مدل ماشین خودمان با این مدل قبلی خواهیم شد.

خلاصه شنبه بعد از اینکه برگشتیم خانه تو سریع رفتی تا به قرارت با آیدا برای کلینیک پوست برسی و بعد از آن هم برای خرید مهمانی فردا شب و کمی وقت گذراندن با آیدا به لابلاز بروی. گویا خصوصا خیلی به آیدا خوش گذشته بود و با توجه به اینکه برایش یک سفارش کیک برای مراسم Baby shower فردای لیلا همکارت در تلاس گرفته ای خیلی از نظر روحی حالش خوب شده.

اما شنبه شب یک کنسرت خیلی خوب اسپانیایی رفتیم که تو بلیطش را از تلاس گرفته بودی. خیلی خوب بود. Diego El Cigala خواننده ای که گویا برای اسپانیایی ها به شدت محبوب و کاریزماتیک هست هر چند کمی عجیب و غریب می نمود اما صدای فوق العاده و البته فضا و شور اسپانیش های حاضر شب خاصی را برایمان رقم زد.

یکشنبه بعد از صبحانه ای که با هم در درک هتل خوردیم تو مرا به ربارتس رساندی و خودت برای خرید مواد لازم بابت عکاسی که برای سایت GB  به خانه می آمد به لابلاز رفتی که با گیر کردن در ترافیک مراسم فستیوال سنتا پرید به شدت خسته شده بودی. هر چند گفتی که عکسها خیلی خوب شده بودند و حالا قراره که عکاس برایت بعد از انجام کارهای فنی بیش از آن تعدادی که قول و قرار گذاشته بودید بهت عکس بده. به قول کیارش که تازگی کار در باشگاه را آغاز کرده و از خستگی و شدت کار بریده،‌ خدا قوت که واقعا ما نمی دانیم چطور تمام این کارها را با هم پیش می بری و از همه مهمتر اینکه کارهای خانواده و خرده ریزهای اطرافیان را هم انجام میدهی و سنگ صبور همه هم هستی و خلاصه که خدا حفظت کنه.

امروز دوشنبه هم بطور جدی پس از کمی کار که دیروز در ربارتس انجام دادم نشستم و مقداری روی متن امتحان جامع ام که چهارشنبه به سلامتی در خانه ی تری برگزار خواهد شد کار کردم. فردا هم برخلاف برنامه ای که داشتم و می خواستم به کلاس آشر بروم خانه خواهم ماند و کارم را ادامه می دهم تا عصر که پیش از آمدن مهمان های تو به کتابخانه بروم.

دوستت پائولا هم از مکزیک برگشت و پیش از این که با هم در تماس بودی بهت گفته بود که ترک کانادا به همراه همسرش - بابت اینکه همسرش که پزشک هست اینجا نمی تونست کار بگیره - اشتباه بوده چون شرایط امنیتی در مکزیک خیلی خرابتر از آن چیزی است که حتی در رسانه ها بازتاب داده میشه. خلاصه امروز همدیگر را دوباره در تلاس دیدید و بلافاصله هم برایت یک سفارش صبحانه برای پنج شنبه صبح گرفته.

ماشین را هم قرار شد که چهارشنبه تحویل دهند که تو از خانه کار خواهی کرد و وقت هماهنگی لازم را داری و احتمالا اولین جایی که باهاش برویم به سلامتی رفتن به خانه ی تری برای امتحان جامع من خواهد بود که به فال نیک می گیریم.

************
اما در آخر: بعید می دانم تا کنون در روزها و کارها چنین کرده باشم که از نوشته ی کسی چیزی آورده باشم. اما این یکی را نه تنها برای ثبت در تاریخ که بابت بازتاب کم نظیر شرایط متفاوت و در عین حال یکسان روزگار، آشنایی و غربت متن با من و ما در ادامه می آورم. نوشته ای دلنشین به معنای تام کلمه از اکبر معصوم بیگی عزیز:

تهران در اواخر دهه ی چهل

"دهه ی چهل برای من از نیمه های این دهه آغاز شد ، و با دواقعه :یکی ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت و دیگر زمانی که پسربچه ی پانزده ساله ای از جنوب شهر تهران به خودش جرئت داد که حصارتنگ و بسته ی محله ی فقرزده ی خودرا بشکند ،همه ی آنچه را که در طی پانزده –بیست روز پس انداز کرده بود صرف خریدن بلیت اتوبوس و بلیت سینما کند و برود برای کشف دنیایی که درهایش به روی او و همگنانش بسته بود . این پسر بچه ی کنجکاو به دیدن فیلم "خشت و آینه"ی ابراهیم گلستان رفته بود. فیلم را فقط در سینما "رادیوسیتی" نمایش می دادند، مابین چهارراه تخت جمشید و میدان ولی عهد (ولی عصر کنونی ). این پسر بچه درسالن انتظار فراخ سینما خود را در میان جمع انبوه آدم هایی یافت که هرگز در هیچ جا آن ها را ندیده بود : زنان و مردان، پسران و دختران بی آن که لزوما با هم محرم باشند دست در دست هم در سالن گشت می زدند، گل می گفتند و گل می شنیدند ، دختر ها خیلی راحت می خندیدند،گاه به پسر ها تکیه می دادند، می خوردند و می نوشیدند و خوش و بِش می کردند و بگو بخند به راه بود تا در های سالن نمایش فیلم باز می شد . این جا جهانی دیگر بود . بوی عطر زن ها و رایحه ی اودکلن مردها ،این پسر بچه ی وحشی را رام و مست کرده بود . وه که چه زیبا ،چه دختر های قشنگی ،چه راحت در رفتار ،چه راحت تر در گفتار ،چه لباس هایی . پسرک از خجالتش آرنج های وصله دارکتش را دم به دم می پوشاند . نمی خواست توی چشم بزند. انگشت نما بشود .این شد که رفت گوشه ای و دفترچه ی مستطیل شکلی را که همراه بلیت از باجه ی فروش بلیت سینما گرفته بود گشود و وانمود کرد که دارد مصاحبه فیلمساز را با کریم امامی می خواند و به تصویر های سیاه و سفید متن نگاه می کند ،اما راستش را بخواهید همه ی هوش و حواسش متوجه این جمعیت نویافته بود . از گوشه ی چشم همه را زیر نظرداشت ، کوچک ترین حرکت و اطواری را در ذهن اش ثبت می کرد،نباید هیچ حرکتی را از چشم می انداخت . باید در اولین فرصت این عجایب را،این منشور رنگ رنگ را ، برای بچه محل هایش موبه مو تعریف می کرد . باور نمی کردند ؟خب نکنند . می گفتند :"این را ببین ،خیالاتی شده"، خب بگویند ، باکی نبود، بگذار هر چه می خواهند بگویند .
×××
فیلم تاثیر خاصی در من نکرد . یعنی راستش نظرم را نگرفت . اما یک چیز مرا از دنیای پیشین ام بیرون آورد، همان چیزی که مرا به این سینما کشانده بود . این فیلم با آنچه تا زمان از سینمای خودمان دیده بودم، تفاوت کلی داشت . قرار بود روشنفکرانه باشد ،که بود ؛ قرار بود با فیلمفارسی فرق داشته باشد ،که داشت . از آن پس دیگر با رغبت به دیدن فیلم فارسی و هندی و ترکی و عربی نرفتم . گذشته از این ، این فیلم جان می داد برای پُز دادن و سرکوفت زدن به بچه محل ها و همشاگردی ها ی مدرسه که :"شما بیچاره ها که فیلم ندیده اید ، این آبگوشتی ها را ول کنید، بروید فکر نان کنید که ...". از آن شب دیگر کتاب های پلیسی بی مایه ی "مایک هامرِ "میکی اسپیلین را نخواندم . مایک هامرها را همراه آشغال های میشل زواکو یک جا دور ریختم .دیگر به سراغ "جوانان "، "اطلاعات هفتگی "، "روشنفکر "، "سپید و سیاه" (جز برای صفحه ی آخرش که در آن پرویز دوایی نقد فیلم می نوشت) و این قبیل مجله ها نرفتم. وقتم را که از آب نگرفته بودم! حالا دیگر با فخر و ناز "جهان نو"، "اندیشه و هنر "، "آرش"، "دفتر های زمانه"ی سیروس طاهباز، "نگین "محمود عنایت"، خوشه"ی شاملو، "جُنگ اصفهانِ" بچه های اصفهان، گه گاه "سخن" خانلری و" ماهنامه ی ستاره سینما " و البته "فردوسی" را می خواندم . تهران پُر از کتاب فروشی های دست دوم فروش بود . باب همایون، پشت شهرداری در میدان سپه، چهار راه لشکر، لاله زار و لاله زار نو و خیابان فردوسی بهشت دست دوم فروشی ها بود. و من باچه ولع شهوتناکی به دنبال کسری های مجله هایم می گشتم . روز و شب و گرما و سرما نمی شناختم. از یکی از همین دست دوم فروشی ها در شمال پشت شهرداری بود که بیشترکسری های مجموعه مجله های "علم و زندگی" و" نبرد زندگی " خلیل ملکی و" ستاره سینما"های سنگین و رنگین و پرمطلب سال 41 را می خریدم. دست دوم فروشیِ مفلوک که شباهت غریبی به پیرمرد خنزرپنزری هدایت داشت و هیچ گاه ، در زمستان و تابستان، از کلاه پشمی چرکین اش جدایی نداشت، هروقت چشم اش به من می افتاد تندی در می آمد و می گفت:"آها، چانه زدن نداریم ها " و من که تا همین امروز به یادندارم که جز در مورد کتاب با هیچ فروشنده ی هیچ جنسی چانه زده باشم می گفتم: "باشد چانه نمی زنم، بد انگی نکن مرد، بگذار از راه برسم" و از همان آغاز چانه می زدم و ذله اش می کردم. خیلی از همین دست دوم فروشی ها کتاب ممنوعه هم می فروختند، منتها نه به هرکسی، چون اگر ساواک بو می برد دمار از روزگارشان در می آورد. دوستم احمد میر تعریف می کرد که روزی با هوشنگ نیّری ازجلو یکی از این خرت و پرت فروشی ها می گذشته اند که هوشنگ رو می کند به احمد و می گوید: "مانیفست کمونیست را خوانده ای ؟" و احمد می گوید: "نه، چه طور مگه؟". هوشنگ می گوید :"هیچی". بعد می ایستد و رو به مرد کتاب فروش می کند که :"مانیفست داری، عمو؟" پیرمرد با کج خلقی می گوید :"نه ، برو آقاجون، ما از این جور چیزها نداریم" که هوشنگ چَپَری معطل نمی کند و کشو گنجه ی قراضه ی کنار بساط پیرمرد را می کشد بیرون و می گوید: "پس اینا چیه، خوش حساب؟" که پیرمرد، هول شده و وحشت زده، می پرد دست هوشنگ را می گیرد و می گوید: "خب پدر جون درست بگو، دیگه چی می خوای؟!".
در این ایام جنس کتاب هایم به کلی تغییر کرده بود . حالا ادبیات آبکی و سوزناک "امشب اشکی می ریزد " و پرویز قاضی سعید و امیرعشیری و کورس بابایی، جواد فاضل و حسینقلی مستعان جای خود را به مجموعه ی کتاب های جیبی، و کتاب های انتشاراتی های معتبر دیگر داده بودند: "ترز راکنِ" زولا، "حاصل عمر" و "لبه ی تیغِ" موام، "وداع با اسلحه "، "داشتن و نداشتن"، "پیرمرد و دریا" و"تپه های سبز افریقا"ی همینگوی، "ترز دکروِ" موریاک، "سپید دندان" (و از مخفی فروشی ها "پاشنه آهنینِ ") جک لندن، "خشم و هیاهو"ی فاکنر و نیز " آ غاز راه، حماسه ی نبرد استالینگراد" واسیلی چویکوف. ترجمه های رمان ها و داستان های کوتاه روسیِ چاپ "انتشارات پروگرس" از چخوف و تالستوی تا ارنبورگ، چنگیز آیتیماتوف، گورکی و دیگرها هم بود، با ترجمه ی گامایون، فردوس، نوشین و ... هنوز بوی خاص کاغذهای این کتاب ها در مشام ام هست.
شعر در دهه ی چهل فقط یک فرم ادبی نبود، ذات زندگی بود . حتی نثر نویس های ما، مثلا بگیرید همین ابراهیم گلستان ِ"خشت و آینه" ،همه ی همتش را به یاری می طلبید تا نثر شاعرانه بنویسد. در نظر من، در دهه ی چهل همه چیز معنی داشت؛ همه ی اشیا، تک تک آنچه در در پیرامون ما بود با مخاطب سخن می گفت. شعر بیانی شخصی بود که در گسترش و سیر خود صورت عام می یافت، از آنِ همه می شد. کافی بود دفتر شعر متوسطی چون "سحوریِ " م. آزرم منتشر شود تا تهران از شدت هیجان و غلیان تب کند. ساواک کتاب را توقیف می کرد. ناشر و ابر و باد و مه و خورشید و فلک به کار می افتادندتا دست کم مبالغی از کتاب را از چنگ ساواک و ماموران سمج اش به در ببرند و به دست مردم برسانند. شعر زبان تَخاطُب بود. نمایش حقارت ها و سرکوفتگی های شخصی نبود. یاخته ای نبود که در گوشه ای افتاده باشد و احدی پیدا نشود که سراغی ازش بگیرد. آدم ها وقتی به هم می رسیدند به مناسبت، و چه بسا بی مناسبت، چند سطری از نیما، فروغ، شاملو، اخوان، آتشی، سایه، خویی، یا شفیعی کدکنی زمزمه می کردند. از همدیگر شعر می گرفتند تا حفظ کنند. می کوشیدند احساس شان را با شعر بیان کنند. شعر دنیای مشترکی پدید می آورد که آدم هارا از گزند نیروهای مهاجم در امان نگه می داشت. اگر از بدِ حادثه به زندان می افتادی، شعرْ " فریادرس" بود . هرکس بیشتر شعر بلد بود "سوکسه "ی بیشتری داشت. جمله های قصار و گزین گویه های نغز و خوش تراش سَبیل بود. نه فقط شعر، که نمایش نامه و داستان و نوشته ها و ترجمه های نظری هم همین حکم را داشتند. کم پیش نمی آمد که وقتی دو نفر به هم می رسیدند پیش از هر چیز از هم می پرسیدند:"راستی "ترس و لرزِ" ساعدی را دیده ای ؟ "سنگ صبورِ" چوبک را چه طور؟ و "ضرورت هنر" چه؟ انتشار "فلسفه ی هگلِ" استیس با ترجمه ی حمید عنایت حادثه ای تلقی می شد. مقاله ی "جهان بینی ماهی سیاه کوچولو" دکتر هزارخانی از صد بمب بزرگ پُر هیابانگ تر بود. همه چیز در بستری پرُمعنا شکل می گرفت. یادم هست در آن ایام در کتاب "ادبیات چیست؟" سارترمی خواندیم که او در قیاس ادبیات قرن هجدهم با ادبیات امروز گفته بود: "در آن زمان اثر ذوقی از دو جنبه به منزله ی عمل بود: نخست از آن رو که اندیشه هایی را به وجود می آورد که بعدا منشا تحولات اجتماعی شد و سپس از آن رو که زندگی صاحب اثر را به خطر می انداخت . کتاب مَطمَحِ نظر هرچه باشد ،این عمل همیشه به یک گونه تعریف می شود، عملی رهاننده" . آری، کتاب و خواندن کتاب "عملی رهاننده " بود.
کتاب فروشی ها رفته رفته از خیابان شاه آباد (جمهوری کنونی ) به خبابان شاهرضا (انقلاب کنونی) نقل مکان می کردند . فقط جای کتاب فروشی ها نبود که تغییر می کرد، کتاب فروشی ها حالا شکل و شمایل و ویترین های نوپسندانه تر، روشنفکرانه تر و "شیک "تری به خود می گرفتند. گذشته ازاین ، نوع کتاب های انتشارت خوارزمی کجا، کتاب های عتیقه و از دورخارج شده ی انتشارات علی اکبر علمی کجا؟ در جنب بازار رسمی کتاب بعضی از همین کتاب فروشی های نوبنیاد از زیر میز به پاره ای از مشتریان مطمئن زیر میزی کتاب های ممنوعه عرضه می کردند. کتاب فروشی و انتشارات خوب "پیام " یکی از این کتاب فروشی ها بود. می پرسیدی: "تازه چی دارید ؟ "جواب می شنیدید: "خب، این ها تازه است" و شما لبخندی می زدید که:"خب این ها که هیچ، دیگر چی، از آن ..." و حرفتان را می خوردید چون طرف منظورتان را خوب متوجه می شد. نگاهی به اطراف می انداخت و اگر واقعا "ضالّه "ی تازه ای در بساط داشت البته که دریغ نمی کرد. این سال ها بره کُشان برشت و سارتر و کامو بود اما جماعتِ اهل نظر از یونسکو و دورنمات و بکت و آنوی هم غافل نبودند. کاری از برشت نبود که ترجمه و چه بسا دوباره ترجمه نشده باشد. دور، دورِ ساعدی و در مراتب بعدی بیضایی و رادی و بعدترها اسماعیل خلج و صد البته بیژن مفید بود.
فقط کتاب فروشی ها نبودند که هم از لحاظ مکانی و هم از جهت مضمون و درونه ی کار تغییر جهت داده بودند. دیگر هیچ کسی که از لحاظی سرش به تنش می ارزید در زمینه ی نمایش طرف "آتراکسیون"های بی مایه ی تئاترهای لاله زاری نمی رفت. تئاتر سنگلاج و بعدها، تئاتر شهر تئاتر های لاله زار را سالبه ی به انتفاء موضوع کرده بودند. نمایش نامه های ساعدی و "شهر قصه"ی مفید جای سوزن انداز در سالن نمایش باقی نمی گذاشتند. در این دهه است که نخستین داستان نویسان نواندیش ما پا به عرصه می گذارند: "شازده احتجاب" گلشیری و داستان های کوتاه بهرام صادقی و رمان های تقی مدرسی متعلق به این دوره اند. بهترین شعر های شاملو، فروغ، اخوان، خویی، آتشی در این دهه سروده می شود. در عرض فقط چند سال شمارِ گالری های نقاشی رو به فزونی می گذارد. تناولی، عصار، زنده رودی، ژازه طباطبایی، منصور قندریز و اسب های سرکش اش در این دهه گُل می کنند. پیوندی ناگسستنی میان اهل ادبیات و نقاشان و معماران و مجسمه سازان بر قرار است. تالار ایران (که مدتی پس از مرگ زود هنگام منصور قندریز به احترام او تالار قندریز نام گرفت) محل برگزاری نخستین جلسه های کانون نویسندگان ایران است. نخستین جلوه های نقدِ جدی و نسبتا جدی، چه در عرصه ی ادبیات و چه سینما، کتاب و تئاتر در این دهه نوشته می شود. بعضی کتاب فروشی ها و روزنامه ها ضمیمه های ادبی منتشر می کنند : ادبیات سخت خواهان دارد . بازار بحث شعر نو و کهنه گرم است . دکتر رضا براهنی در این دهه است که مقیاسی دیگرگونه و نو از نقد شعر به دست می دهد . نقد فیلم شمیم بهار در "اندیشه و هنرِ " دکتر وثوقی و فردوسی و ماهنامه ی ستاره سینما، و کیومرث وجدانی در ستاره سینما و پرویز دوایی در "سپید و سیاه "و" ستاره سینما" افق های تازه ای را به روی تماشا گران جدی سینما می گشایند.سینمای جدی ما از دو شاخه ی "قیصر" کیمیایی از یک سو و"خشت و آینه" ی گلستان، "شوهرآهو خانم" داود ملاپور، "آرامش در حضور دیگران" تقوایی، "شب قوزی" فرخ غفاری و" گاو " مهرجویی در این دهه سر بر می آورد.
به تدریج نوع دوستانم هم تغییر کرد. دیگر بچه محل بودن یا همشاگردی بودن ملاک دوستی نبود. وقتی حصاری شکست،کم و بیش در همه جا تاثیرش را به جا می گذارد.حالا دیگر بیرون از محل، خارج از مدرسه، بیرون از حلقه ی تنگ خانوادگی، در پی یافتن دوست یا دوستانی بودم که با پسندهای من، با نوع نگاه من به ادبیات و هنر، و در یک کلام در نگرش من به دنیا و مافیها جور در بیاید. این شد که رفته رفته با محیط مانوس ام احساس بیگانگی کردم، ترجیح می دادم تنهای تنها باشم ولی با کس یا کسانی سَر نکنم که با آن ها سنخیتی نداشتم.
نوع تفریحاتم هم عوض شده بود . حالا دیگر کوه نوردی جزءلاینفک تفریحاتم بود . کوه نوردی فقط ورزش خشک و خالی نبود . در ضمنِ کوه پیمایی به هم فکرانی برمی خوردم که به بهانه های کوچک سر صحبت را باز می کردند :"ببینید این وضع ماست ،در اقیانوسی از نفت نشسته ایم و آن وقت اکثریت مردم به نان شب محتاج اند، باید کاری کرد" و می فهمیدی که طرف از رفقاست، و گاه حتی همین جرقه ی کوچک به رفاقتی تمام عمر می انجامید. تا جایی که به یاد دارم برای پالایش روان باید ازگوش دادن موسیقی عامیانه، یا به اصطلاح مبتذل، خوداری می کردیم. دو گونه موسیقی پیشنهاد می شد: موسیقی کلاسیک غربی و موسیقی محلی یا "خلقی". بتهوون در صدر فهرست قرار داشت: هم مارکس و هم لنین عاشق بتهوون بودند (راستش نخسین بار که یکی از سمفونی های بتهوون را شنیدم با خودم گفتم عاشق بتهوون شدن خیلی هم کار سختی نیست!). این بود که دیگر به برنامه های رادیو ایران گوش نمی دادم. رادیو بیست و چهار ساعته ی من «برنامه ی دوم رادیو» بود. آن جا بود "از کلاسیک تا مدرن"، "با آهنگسازان بزرگ جهان آشنا شوید"، "جاز، موسیقیِ سیاهِ سیاهان" و بسیاری از اپرا های وردی، واگنر و روسینی را می شد به گوشِ جان شنید. در همین رادیو، کیومرث وجدانی برنامه ای هفتگی داشت با عنوان "سینما، هنر هفتم" که موسیقی آغازین آن قطه ی اول کنسرتو پیانو شماره ی پنج راخمانینف بود. پسندِ نمایش های رادیویی من هم تغییر کرده بود. دیگر "داستان شب " رادیو ایران با آن نمایش های آبکی و صدای پر سوز و گداز مهدی علیمحمدی حُکم خنجری داشت که یک راست به دل فرو می رفت. حالا دیگر به «نمایش نامه های برنامه ی دوم رادیو» گوش می کردم: "سرهنگ شابِر " از روی داستان کوتاه و بسیار جذابی از بالزاک، "کلفت ها"ی ژان ژنه،"ترز راکنِ " زولا، "زنان تروا"، "گوشه گیران التونا"، "شیطان و خدا" سارتر و ده ها نمایش نامه ی مرغوب دیگر از کُرنی، راسین، اونیل، تنسی ویلیامز (از جمله" تابستان و دود"، گربه روی شیروانی داغ" و "اتوبوسی به نام هوس")، و با صدای جادویی نجمی وثوقی، جمیله ندایی یدالله شیراندامی، کامبیز وطن پرست، آذر، مرتضی عقیلی و ...
در دهه ی چهل سینماهای کشور یا اغلب دربستْ تیولِ کمپانی های ساخت و پخش فیلم های امریکایی بود یا در در اختیار فیلمفارسی سازان. به ندرت از فرانسه، ایتالیا، سوئد، آلمان، کشور های اسکاندیناوی، شوروی و حتی انگلستان فیلمی به روی پرده می آمد. سلیقه ی سینمایی مردم بسیارخیلی نازل بود، طوری که وقتی شاهکار آنتونیونی، "کسوف" ، را در سینما دیانا به نمایش در آوردند، عامه ی تماشاگران که فیلم را "سنگین" یافتند ، افتادند به جان صندلی های سینما و تقریبا سالن سینما را تا مرز تخریب کامل به هم ریختند. اما بچه های دهه ی چهل هم بیکار نمی نشستند و در این گنداب گسترده، جزیره هایی هرچند کوچک پدید می آوردند. گذشته از برخی مراکز دانشجویی که گاه برنامه ی نمایش فیلم ترتیب می دادند و طبعا جنبه ی عام نداشت، سینما های تخت جمشید، بولوار، ماژستیک (چارلی سابق ) صبح های جمعه برنامه ی نمایش فیلم های دگراندیشانه داشتند. بر سرِ نمایش فیلم "روانی" هیچکاک در سینما ماژستیک بود که برای اولین بار پرویز دوایی را در حلقه ی اعوان و انصارش دیدم و چه ذوقی کردم ولی رویم نشد جلو بروم. من "ولگرد ها"، " زندگی شیرین" ،"5/8" فلینی، "لکوموتیوران"، "فریب خورده و رها شده"، "طلاق ایتالیایی"ی پیترو جرمی،"لایم لایت" و" سیرکِ" چاپلین، "وقتی شهر به خواب می رود"، "خشمِ" و "فقط یک بار زندگی می کنیدِ" فریتس لانگ و ده ها فیلم خوب دیگر را در همین سینما ها دیدم. وانگهی، "انجمن فرهنگی ایران و شوروی" در خیابان وصال (محل کنونی «هلال احمر»!) هم بود که از میان خیل فیلم های متوسط و بد، شاهکارهایی چون "رزم ناو پاتیومکین "، "اعتصاب"، "اکتبرِ" آیزنشتاین یا "لک لک ها پرواز می کنندِ" کالاتازوف یا "پایان سن پترز بورگِ " پودوفکین را هم نمایش می داد. در بسیاری از مواقع آخوندی را هم مشغول تماشای فیلم می دیدم و او کسی جز شیخ مصطفی رهنما نبود که بعد ها به عضویت کانون نویسندگان ایران هم در آمد. در همین ایام بود که دو یارِ سینمایی مکاتبه ای هم پیدا کردم: محمود حقْ شِنو که اهل و ساکن رشت بود و مسعود مدنی که ساکن تهران بود و بعد ها به کار سینما ادامه داد و عمر خود را وقف سینما کرد. نامه نگاری با این دوشیفته ی سینما برای من یکی که خیلی پُربار بود، هر دو کتاب خوان و جدی و پُر دانش بودند. به علاوه، در دهه ی چهل هنوز می شد در تهران نوعی هویت محله ای دید. لاله زار و لاله زارنو و مخبرالدوله قُرُقِ سینما ها و تئاتر های عامه پسند بود. یکی از این سینما ها، سینما پردیس، در کوچه ی بن بستی نزدیک میدان مخبرالدوله، چسبیده به سینما دنیا بود که ناب ترین فیلم های درجه یکِ اکران دوم و چندم را نمایش می داد و از بهترین امکان ها برای کسانی بود که، به هرعلت (برای من به دلیل سن و سال ) نتوانسته بودند فیلم را در اکران اول ببینند. اما در عین حال سینما هم در دهه ی چهل، درست مثل کتاب فروشی ها، رفته رفته مرکزیت محله ای اش را از دست می داد و دیگر نمی شد گفت این جا راسته ی سینماهاست. سینما های درجه ی یک حالا در سراسر شهر پراکنده بودند، نه مثل لاله زار و حواشی که همه در یک راسته قرار داشتند.
سیاست، هم بود و هم نبود. سیاست نبود، چون گرچه ترور حسنعلی منصور اولین معارفه ی خشونت آمیز من با سیاست بود، با آن همه گزارش و عکس و تفصیلات در روزنامه ها و رسانه ها، ولی من از آن می گریختم، با دنیای خودم خوش بودم، در پانزده–شانزده سالگی حس می کردم که جهان در کف من است، می دانم چه می خواهم، فرهنگ به تنهایی می توانست عایقی بکشد به دور من که مرا از همه ی بدی ها و ستم ها در امان بدارد: آری، فرهنگ. و مگر مارکس نیست که در نظریه ی بیگانگی خود می گوید ما همه انسان های تنهایی هستیم و فقط فرهنگی مشترک ما را به هم پیوند می دهد؟ این فرهنگ رهایی بخش البته همیشه با من ماند. در تاریک ترین و جانگزاترین روزهایی که در زندگی بر من گذشت آنچه مرا از اضمحلال و از هم پاشی نجات داد همین فرهنگ بود، همین در فرهنگِ خود زیستن بود و بی اعتنا ماندن به فرهنگِ ضد انسانی و عقب مانده ی خصم: جایی در این کره ی خاکی، مهم نیست کجا، هستند کسانی که چون تو احساس می کنند، چون تو می پسندند، چون تو عشق می ورزند، چون تو همه ی زندگی را با همه ی بی رسمی ها و ناملایماتش به دمْ در می کشند، پس چه باک از این همه شرارت.
سیاست بود، چون فقر و شوربختی در کشور بیداد می کرد. هنوز از پولِ یامفتِ نفت خبری نبود، با این همه در زیر لایه ی ظاهرْفریبِ زرق و برق بخش های کوچکی از کشور، کم نبودند مردان نان آوری که از فرط استیصال در تامین معاش خانواده دست به خود کشی می زدند و عکس و گزارش شان در مطبوعات می آمد. اصلاحات ارضیِ نیم بند اوایل دهه ی چهل حُکم استخوان لای زخم نظام ارباب–رعیتی را داشت.کم نبودند مردانی که از ظلم عمله و اَکره ی دربار شاه به راهزنی رو می آوردند و روزنامه ها کم تر روزی بود که آگهی های احضار یاغیان را به دادگاه ها منعکس نکنند. شاه به گمان پایگاهی که به سبب اصلاحات ارضی پیداکرده بود پایه های استبداد فردی خودرا به کمک ساواک و شهربانی و دیگر نیرو های امنیتی و انتظامی استوارتر می کرد. ساواک به دیّارالبشری رحم نمی کرد. احدی را یارای نُطُق کشیدن نبود. با سرکوب کم خطر ترین (و بلکه بی خطرترین) و کم آزار ترین مخالفان سیاسی از راست و چپ، مهندس بازرگان و خلیل ملکی، واپسین بارقه های آزادی سیاسی از این سرزمین رخت بربسته بود. حال و هوای روشنفکران و صاحبانِ اندیشه را شاید هیچ چیز نتواند به اندازه ی دو اثر هنری این دهه وصف کند: "آرامش در حضور دیگرانِ " ساعدی–تقوایی و "شراب خامِ" اسماعیل فصیح. سر گشتگی، ملال، بیهودگی، بی هدفی و بی آرمانی، و نومیدی از آینده مذهبِ مختار روز بود. هیچ امیدی به تغییر مسالمت آمیز نبود. نمی دانم، آیا خشونت زاییده ی نومیدی است؟ در حوضِ راکدِ ملالِ ناشی از استبداد هیچ ریگی کوچک ترین موجی نمی انداخت.
گمانم در میانه های سال 1347 بود که روزی در مدرسه به تصادف شماره ای از "ماهنامه ی فردوسی" به دستم افتاد. داشتم مجله را با سرخوشی و مَلنگی ورق می زدم که در وسط های مجله چشمم به مقاله ای افتاد با عنوانی عجیب: "یک، دو، چندین ویتنام بسازیم" و در گوشه ی سمت راستِ صفحه عکسی بود از مردی پرجَذَبه با چهره ی درهم کشیده (سال ها بعد پی بردم که عکس در یک روز بسیار سرد در جریان یک گردهمایی سیاسی بزرگ گرفته شده بود)با نگاهی نافذ، محکم، پُرصلابت و دعوت کننده، آری دعوت کننده همچو ناخدا "اِیهَب" در "مابی دیکِ" هرمن ملویل به هنگامی که در اواخر داستان، چارمیخ شده بر نهنگ سفید، از زیر آب بیرون می آید و با دست راست ملوانانِ جان سخت و دلیرش را فرامی خواند تا به او بپیوندند. بر جایم میخ کوب شدم. دهانم تلخ و خشک شد. مجله به دست، به جایی که نمی دانستم کجاست خیره شده بودم. سرخوشی رفته بود. خََلَجانی در دل و مغزم حس می کردم که در تب و تابم می داشت، روزم دیگر شده بود. دوباره پیام را کلمه به کلمه با دقت و دلهره خواندم و مجله را بستم. دیگر دنیا در مشتم نبود، نوجوانی و معصومیت رفته بود.
از آن پس عنصر دیگری بر فرهنگ افزوده شد: سیاست. و تا به امروز در زندگی من فرهنگ و سیاست، به جرئت می گویم، هم سنگ و هم عنان پیش رفته اند، از هم جدایی نداشته اند و گویی هوایی بوده اند که در آن دم زده ام. دهه ی چهل برای من از نیمه آغاز شد و با شلیک نخستین گلوله ها در جنگل های شمال کشور در بهمن 1349، به پایان آمد."

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

Whiplash

امروز نه تنها تولد ششمین سال روزها و سالهاست که تازه بطور اتفاقی متوجه شدم که این وبلاگ را در روزی آغاز کرده ام که اولین تاریخ مهمی بود که با هم تعیین کردیم. ۲۱ آبان روزی که گفتم من و تو با هم نامزدیم و پیش خودمان دلهایمان را عقد کردیم. یادش بخیر که از آن روز پانزده سال تمام می گذرد. به سلامتی و خرمی. دهها و سده ها باشد عشقمان پایدار و جاودان. به قول تو چه راهی را آمده ایم و چه راه روشن تری را پیش رو خواهیم داشت به امید حق.

امروز ۲۱ آبان است و ساعت ۶ عصر و من منتظرم تا تو به سلامتی از کار برگردی و با هم شروع کنیم بهتر زیستن را. قرارمان این است که ورزش روزانه را جزء لاینفک زندگیمان کنیم و از امروز آغاز خواهیم کرد این تصمیم را.

اما از دیروز بگویم که بعد از دانشگاه و کلاس آشر که خوب بود و همیشه بنیامین خواندن خوب و لذت بخش است یک ساعتی را با یکی از شاگردان کلاسم در دفتر قرار داشتم و بعد از آن هم بیش از یک ساعت با رسول حرف زدیم از بسیاری چیزها خصوصا خبر تاسف آور تقلب دانشگاهی دکتر خاتمی که از استادان به نام ما بود. گفتم و گفتیم که فضا آلوده و مسموم است که چنین بی دغدغه هر کس آبرو و شرف خود را تاخت میزند با هر ناچیزی.

شب اما در سینما فیلمی دیدیم که به جرات می توان گفت کمتر باری چنین پیش آمده بود که تو را اینگونه تحت تاثیر یک فیلم ببینم. گفتی و با تو هم رایم که این داستانی است که هر جوانی باید آن را ببیند و بشنود. Whiplash عجب فیلمی بود.

آخر شب اما با آمریکا حرف زدیم و متوجه شدیم که حال خاله چندان که گفته بودند رو به راه نیست. امید شفا برای بیماران و تحمل برای همراهان.

و اما امروز که برخلاف تصمیم و برنامه قبلی درس را آغاز نکردم و اتفاقا بر همان روال قبلی وقت شریف را به بطالت گذراندم جز دیدن یک فیلم مستند که تکان دهنده بود. تکان دهنده به معنای دقیق کلمه و بی مناسبت نیست که آن را بهترین فیلم مستند سال خوانده اند: The Act of Killing.

ایمیلی از رضا گرفتم که خوش خبر بود و از اقامتشان حکایت داشت و شروع دوره ی دکتری ستایش به سلامتی.

خلاصه که روزگار خوب است و البته نیک خواهد شد اگر از همین اینجا و اکنون طرحی نو در اندازم و چرخ سلامت روح و روان و فکر را به حرکت اندازم.

مبارکمان باد این ششمین تولد و آغاز سالگرد شانزدهم ما.
 

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

تغییر ارتفاع

بهم ریختگی کارها و برنامه هایم از همین یک هفته وقفه در نوشتن روزها و کارها معلوم است. با اینکه درس نخواندم و به پراکنده کاری و پراکنده خوانی گذراندم اما امروز دوشنبه دهم ماه نوامبر که روزی است ابری و زمینی باران خورده و هوای سرد اما در مجموع خوب روزی است که باید طبق قولی که به خودم دادم تکانی به شرایط و وضعیتم بدهم.

با تمام اوصافی که ذکرش ذکر مصیبت است و تنها از بطالت و بی نظمی حاکی است بگذریم خصوصا آخر هفته ی خیلی خوبی داشتیم. اما از هفته ی قبل که بخواهم شروع کنم باید گفت که بعد از رفتن خاله آذر به سانفرانسیسکو و تماس با تو که حال خاله فرح خدا را شکر خیلی بهتره و گفته که دوست داره ما را ببیند دوباره بلیط های سفر به آمریکا را تغییر دادیم و بجای لس آنجلس اول قرار شد که دو سه روزی به سانفرانسیسکو برویم بابت دیدن خاله و بعد همراه مامانم برویم پیش مادر. همین جابجایی برنامه حداقل نزدیک به هزار دلاری برایمان آب خواهد خورد و احتمالا دستمان را در تابستان حسابی خواهد بست. اما به هر حال کاری است که باید انجام شود.

خبر پذیرش دوباره ی مقاله مان در کنفرانس تیلوس نیویورک که سال گذشته بابت بی پولی از دستش داده بودیم خبر خوشحال کننده ای بود اما حالا که گفته اند ثبت نام نفری ۴۰۰ دلار است برق از سرمان پرانده و نمی دانم اساسا امکان رفتنش را در فوریه خواهیم داشت یا نه. در کنفرانس MPSA هم پذیرفته شده ایم درست مثل چند سال گذشته و می خواهیم امسال هر طور شده برویم. هم فال است و هم تماشا.

اما از ویکند بگویم که جالب بود. شنبه قرار بود تا اوک ویل برویم برای قراری که تو بابت امتحان کردن هوندای CRV گذاشته بودی. طرف که دوست شان - محافظ ساختمانمان - بود پای تلفن بهت گفته بود با تفاوت ماهی ۵۰ تا ۶۰ دلار می توانیم ماشینمان را به این ماشین تغییر دهیم. رفتیم و از همه چیز راضی بودیم و وقتی که از تفاوت گفت شد تو به اشتباه فکر کردی که می گوید ماهی ۸۹ دلار خواهد شد. البته فرشید هم تلفنی با طرف حرف زد و خلاصه می دانستیم که تمام تلاشش را کرده تا بهترین قیمت ممکن برای ما حاصل شود. وقتی که دوباره رفت تا با مدیرش صحبت کند بهت گفتم که داری اشتباه می کنی و این از تفاوت ۸۹ دلاری برای هر دو هفته By weekly می گوید و نه ماهانه که تو تازه متوجه داستان شدی و معلوم شد که امکانش برایمان نیست و یا خیلی خیلی سخت خواهد شد. اما آنچنان دلت برای ماشین رفته بود و البته ایراد کوتاه بودن ارتفاع صندلی های ماشین خودمان که باعث کمر درد من میشود همواره گزینه ی تعویض ماشین را پیش می کشید تا اینکه تو گفتی که تو هم همیشه کمرت درد می گیرد اما چیزی نمی گفتی چون نمی خواستی که فشار بیشتر به من بیاد بابت عوض کردن جای راننده و مسافر. خلاصه وقتی که دیدم تو می گویی حتی موقع رانندگی هم خیلی راحت نیستی و گودی صندلی کمرت را اذیت می کند گفتیم پس هر طور شده باید روی تغییر ماشین به نتیجه برسیم. تنها گزینه ای که داشتیم پایین آوردن مدل سال ماشین بود که در نهایت به جایی هم نمی رسید چون هم امکاناتی که نیاز داشتیم را مدل سال ۲۰۱۴ نداشت و هم ماشینی که داشتند ماشین test drive بود و خلاصه به دلمان نبود. خلاصه که بعد از ۶ ساعت نشستن و حرف زدن و بالا و پایین کردن تمام گزینه ها ماشینمان را به مدل سال جدید تغییر دادیم و با اینکه قرار بود نهایتا تا ۸۰ دلار ماهانه اضافه شدن را قبول کنیم کار به ۲۲۰ دلار اضافه کردن کشید. البته ماشین بسیار خوبی است و خصوصا مشکل کمردرد ما را اضافه نمی کند. اما هر چه باشد از آنچه که تصمیم داشتیم بسیار بالاتر رفت و حالا دوباره باید خیلی دست به عصا حرکت کنیم. با اضافه شدن حقوق تو البته مشکلی برای امروز و این روزها به نظر نداریم اما نگرانی من بعد از پایان درسم خواهد بود و دوره ای که باید دنبال کار بگردم و خلاصه از حالا باید خیلی جدی تر به فکر باشم اما با این وضعیتی که برای خودم ایجاد کرده ام و با از بین بردن استعداد و اتلاف وقت اگر این گونه باشم که چشم اندازی آنچنانی پیش رویم نخواهد بود.

دیروز هم بعد از اینکه یک ساعتی با بابات حرف زدیم که داشت از جهانگیر و البته به درست گلایه می کرد که تا عصر می خوابد و آبرویش را در شرکت برده و یک هفته است که سر کار نمی آید و اگر نمی خواهد بیاید بهتر است رک بگوید چون کارها خوابیده است و دیگران را الاف خود کرده و ... صبحانه مان را در درک هتل خوردیم و تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم به خانه برگشتی تا عصر که با آیدا و مامانش و بچه هایش در یورک ویل قرار داشتی و چند ساعتی را باهاشون بودی. من هم در کتابخانه کمی مجله خواندم و دوباره از امروز بابت اینکه چگونه باید برنامه هایم را تغییر دهم گیج و بهم ریخته شده ام.

چهارشنبه ی هفته بعد امتحان جامع ام هست و شاید این مهمترین گام امسال باشد به لحاظ درسی. خلاصه که باید تمام تلاشم را بکنم که خیلی از وضعیت متوسط عقب نیفتم. منی که فکر می کردم و احتمالا خیلی هم اشتباه نبود که استعدادهایم بسیار بیش از شرایط متوسط کنونی است.

اما جمله ای خواندم از آگوست کنت که دوست دارم نوشته ام را با آن تمام کنم که گفت: مردگان بر زندگان حکومت می کنند...

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

زندگی کوبریک

شنبه شب تا از فرودگاه برگشتیم و کمی توی دل هم نشستیم و شامی خوردیم ساعت نزدیک یک شده بود که خوابیدیم. تمام یکشنبه را هم جدا از کمی پیاده روی که من تا بی ام وی رفتم، البته بعد از صبحانه ی بسیار دلنشینی که با یک ساعت انتظار در درک هتل خوردیم و خریدی که سر راه برگشت در لابلاز کردیم، در خانه کنار هم بودیم و به مرتب کردن آشپزخانه و کتابخانه گذراندیم و برای هفته ی جدید آماده شدیم. هر چند امروز کمی پس از تو که رفتی سر کار صبح از خانه بیرون آمدم اما کار به درس و کتابخانه نکشید و از ظهر برگشتم خانه به مرتب کردن مجلات و ... که در واقع بهانه ای بود برای درس نخواندنم. نمی دانم چرا دوباره از درس و کار فاصله گرفته ام.

الان هم منتظرم که تو به سلامتی برگردی خانه و ساعت از ۷ گذشته و هوا تاریک شده. قرار بود ورزش کردن را شروع کنیم که با توجه به فیلم مستند دو ساعته ای که امشب می خواهیم ببینیم - زندگی کوبریک - بعید می دانم ورزش را همچنان در برنامه داشته باشیم. قصد دارم فردا شروع به تمرین دوباره ی صبح زود بیدار شدن بکنم و البته آلمانی خواندن. ضمن اینکه به هر حال باید به کتابخانه بروم و کار پروپوزالم را آغاز کنم که خودش کلی کار است و تازه می خواهم در کنارش برای پروپزال تو هم یادداشت هایی برداری کنم.

امروز از انتشاراتی دانشگاه نیویورک هم با تو تماس گرفته بودند برای فرستادن Bio هامون بابت فصلی که در کتابشان داریم. ویراستار بهت گفته که فصل ما - در واقع تو و نه من - بی اغراق بهترین فصل کتاب شده. واقعا که دستت درد نکنه و حالا نوبت من است که کاری در این حد برای تو بکنم.

امشب در ضمن باید بلیط های سفر آمریکا را هم بگیریم که هم کمیاب شده و هم گران. سفر گرانی خواهد شد با اینکه هزینه ی اقامت نخواهیم داشت - خونه ی خاله و عمو - اما به هر حال در این شرایط کم فشار هم نخواهد بود. ضمن آنکه باید بلیط برای مامانم هم بگیرم تا از سانفرانسیسکو به ال ای بیاید.


۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

طاق شدن صبر

دیگه دل توی دلم نیست. داری به سلامتی میرسی و من هم بعد از این پست اول میرم از بلور یک دسته گل می گیرم و میام فرودگاه. با اینکه دیشب ساعت از ۳ صبح گذشته بود که خوابیدم و صبح هم نسبتا زود بیدار شدم اما از ذوق آمدن عشقم از اصلا احساس خستگی نمی کنم. واقعا که عشق زیباترین پدیده ی عالم موجود هست.

امروز هیچ کاری نکردم جز رفتن به آرایشگاه و بعد لابلاز برای خرید بابت شام امشب. تمام بعد از ظهر را هم با رسول تلفنی حرف زدم که بد نبود و بعد از مدتها کمی گپ مفصل زدیم. واحد آپارتمانی جدیدش را بهش تحویل داده اند و دیروز اسباب کشی کرده بود و می گفت بعد از دوسال انگار که از قزل برگشته و آزاد شده. با اینکه خیلی اهل دراماتیک کردن و به کار بردن چنین تعابیری هست - البته اصلا اهل بزرگنمایی و غرولند نیست - اما به هر حال می دانم که خصوصا بابت شرایط روحی و جسمی اش چقدر از داشتن یک واحد درست و حسابی با آشپزخانه خوشحال و با روحیه شده.

تو هم سفر خوبی داشتی و امیدوارم که امشب و فردا به خوبی استراحت کنیم که به سلامتی از دوشنبه ماه جدید و را با انرژی و برنامه پیش ببریم.

خب!‌ تا دیر نشده بلند بشم و بیام سمت فرودگاه که دیگه طاقت ماندن در خانه را ندارم.

بی تو نه نوری در چشمانم هست و نه امید زیر این سقف و نه جانی در دلم.

تو همه چیز منی. همه چیز.