۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

سکوت...

و هسیود دانا ندایی در داد که صدایت مهمان دارد!

دیگر چیزی نبود جز سکوت
و
سکوت...

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

از کانوی واژگون تا باغ وحش شیشه ای

با اینکه در چند روز گذشته واقعا قصد داشتم هر طور که شده به اینجا سرکی بکشم و یادداشتی بگذارم به یادگار برای آینده که می خواهیم در کنار هم و با هم این روزها را مرور کنیم و بخوانیم، اما از دوشنبه که در کاتج بودیم تا همین الان که جمعه ساعت ۵ عصر هست فرصت نکردم که خیلی از کارهای عقب افتاده را بکنم و خصوصا به "روزها و کارها" برسم.

اتفاقا به شدت هفته و روزهای شلوغی را داشتیم. هم خوب و پر کار و هم خسته کننده و طاقت فرسا. از دوشنبه شروع کنم که آخرین پست را صبح در کاتج گذاشتم و قرار بود اوکسانا و ریجز حوالی بعد از ظهر راهی شهر شوند و من و تو سه شنبه. ظهر دوشنبه بود که تو رو به من گفتی که بیا ما هم بعد از اینکه ریجز و اوکسانا از کانو سواری برگشتند، سوار قایق شویم و کمی روی دریاچه پارو بزنیم. خیلی موافق نبودم اما به هر حال به خاطر تو گفتم باشه. لباس عوض کردم و بعد از اینکه سوار کانو شدیم و کمی در جهت معکوس پارو زدیم و سر قایق را به سمت دریاچه کردیم تو از آنجایی که نه لباست مناسب بود و نه به حرف من و ریجز گوش کرده بودی با اولین موج تعادل خودت و در نتیجه قایق بهم خورد و هر دو در آب پرت شدیم. پاهایت را باز نکرده بودی،‌ پارو را اشتباه زدی و از همه مهمتر یک دفعه چرخید سمت من که ببینی من چطور پارو میزنم و خلاصه آن شد که نباید. نه اینکه افتادن در آب خیلی مهم باشد، بلکه موبایلت که قرار نبود همراهت باشد و بهت گفتم بده من در جیبم بگذارم رفت ته آب. با اینکه حدود ۲۰ دقیقه ی بعد هم موبایل و هم پاروی از دست رفته را از آب گرفتم اما کار خیلی وقت بود که از کار گذشته بود. هر چند چهارشنبه و به خواست و تشویق من یک موبایل صفحه بزرگ گرفتیم - بزرگترین صفحه ی موجود در بازار بابت چشمهای تو که از سال پیش تا امسال هر کدام نیم نمره ضعیف تر شده اند - و ۱۵۰۰ دلار در این ایام که به شدت وضع مالی و دخل و خرجمان در مضیغه هست، اما بدترین بخش داستان افتادن دوباره ی تو از روی اسکله به قسمت کم عمق آب بود که باعث شد هر دو پایت و خصوصا پای راستت به شدت کبود شود. متاسفانه همانطور که به خودت هم گفتم،‌ نه تنها عدم دقت که بی توجهی به حرفهای من اوضاع را پیچیده تر کرد و خصوصا به خودت آسیب زدی. خدا را شکر در حال حاضر که جدا از کبودی روی پا خوبی، اما در کل واقعا خدا رحم کرد مشکل جدیتری پیش نیامد. البته با اینکه من واقعا ناراحت شدم و عمیقا متاسف و نگران بابت وضعیت کلی تو و بی توجهی ات در جلوگیری از مشکلات بیشتر، اما می دانستم که به قول تو روزی نه چندان دور به این خاطره بیش از پیش خواهیم خندید. جالب اینکه اوکسانا به طور اتفاقی از آن لحظه را فیلم گرفته و داستان را به شکل تصویری پیش رو داریم.

دوشنبه تنها با این داستان جلو نرفت. اوکسانا و ریجز و واگنر هم تا رفتند ساعت نزدیک ۹ شب شده بود و کلی کار برای من و تو گذاشتند. از درست کردن شام و ... گرفته تا تمیزکاری کلی کاتج که کار سه شنبه بود. سه شنبه تا حدود ۴ کاتج ماندیم و بعد از اینکه من Outline درسم را درست کردم تا در ملاقات با TA هایم در روز بعد بهشون تصویری از درس و برداشتی که خواهم داشت داده باشم، و بعد از اینکه تو هم خواندن رمان The Vegetarian را که مدتی است شروع کردی به جایی رساندی، زدیم به راه. قرار شد زودتر از برنامه ی قبلی به سمت تورنتو برویم، چون تو فکر می کردی که Apple تلفنت را درست می کند و یا حداقل گزینه ای برای مشکل ایجاد شده پیش پایت می گذارد. تا رسیدیم ایتون سنتر ساعت از ۸ گذشته بود. دست خالی برگشتیم خانه چون گفتند که نه تنها Apple Care  نداری که جدا از خریدن یک گوشی جدید گزینه ی دیگری وجود ندارد.

ایراد کار این بود که مجبور شدی به سندی بگویی که سه شنبه سرکار نیستی و بجای اینکه اینترنت از تلفنت بگیری و کارهایت را با لپتاپ تلاس انجام دهی، کار به رفتن به ایتون کشید. آنچه که تو را خیلی ناراحت کرده و کاملا هم حق داشتی، جواب ندادن سندی به سئوالی بود که در کنار دهها ایمیل و تکست بهش زده بودی راجع به اینکه حالا با توجه به مشکل پیش آمده برای تلفنت باید با چه کسی هماهنگ کنی و چطور گوشی تلفن دیگری بگیری. گفتی که به تمام ایمیل ها و تکست ها جواب داد جز این یکی و طبیعی بود که خیلی هم بهت بربخورد. همین شد که چهارشنبه صبح پیش از اینکه برویم تلاس به اصرار من رفتیم ایتون و گوشی صفحه بزرگ برایت گرفتیم چون جدا از تماس های پی در پی پائولا و مایکل که دست نگه دار و تلفن نگیر چون برایت گوشی جدیدی سفارش داده ایم و ... معتقد بودم که بابت کار بیش از حد با موبایلت و دایم چشم به صفحه دوختن باید این گوشی بزرگتر را بگیری. البته تصورمان چیزی زیر هزار دلار بود و کار به مبلغ به مراتب بالاتری کشید که با توجه به وضعیت تنگ مالی اخیر که خصوصا خرید میز و داستان دندانپزشکی مامانم خیلی برایمان سنگین هست. اما همانطور که بهت گفتم تا کمی از بار ناراحتی ات کم کنم، در برابر سلامتی و خصوصا فشار کمتر به چشمهای نازت هیچ عددی در دنیا برایم رقم نیست.

خلاصه که چهارشنبه ساعت از ۱۲ گذشته بود که راهی تلاس شدیم. من هم ساعت ۳ با کریس و برین و - صد البته تو که گفته بودی می توانی بیایی و نشد - قرار ملاقات داشتم. روز به شدت گرم و دم کرده ای بود و وقتی به L' Espresso رسیدم نفسم بالا نمی آمد. برین یک ربع دیرتر آمد اما کریس سر وقت آنجا بود. خیلی برداشت خاصی از گفته ها و سئوالاتشان نکردم جز اینکه به نظرم آمد هم آنها کمی از شدت تغییر متون جا خورده اند و هم از قرار پیش از این خیلی همه چیز تحت کنترل Mat بوده چون حتی راجع به حضور و غیاب دانشجوها هم از من نظر می خواستند. به هر حال بهشان یادآوری کردم که برایم نمره کمترین اهمیت و موضوعیت را داره و ترجیح میدهم بچه ها چیزی از این درس دستگیرشان بشود که روی نگاهشان تاثیر بگذارد. وقتی هم به خودشان گفتم انتظار ندارم که هر هفته به درسگفتارهای من و Lecture room بیایند، انگار دنیا را بهشون دادم.

اما پنج شنبه: صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم راهی دانشگاه شدم، چون به کمرون قرار داشتم و چندتایی کار پیش از شروع لکچرهایم که هنوز نهایی نشده و باید اطلاعات مربوطه را روی سایت و بر صفحه ی Outline بگذارم. کلید اتاقم را از تارا گرفتم و سرکی بهش کشیدم. مهمترین نکته اش، داشتن یک اتاق، آن هم با view و در جای مناسب و ساکت است. بعید می دانم جدای از چهارشنبه ها که روزهای رسمی office hours و حضور رسمی ام در دانشگاه هست، جمعه ها که برای کلاس های TA تو به دانشگاه میروم کسی آنجا باشد. کمرون را هم دیدم و دوباره ازش بابت تمام کمک هایش تشکر کردم و بهم گفت که کار بخصوصی برایم نکرده چون رزومه ی من به گفته ی خودش فرسنگ ها جلوتر از بقیه بوده. برایش یک بسته پسته از تواضع گرفته بودم و به رسم تشکر بهش دادم که خیلی خوشحال شد. چندتا کار مربوط به تدریسم هم داشتم که انجام شد و از دانشگاه راهی تواضع شدم تا کمی برای خانه خرید کنم. عکس دفترم را که برایت فرستادم گفتی که باید امشب جشن بگیریم و این شد که پیش از رفتن به تائتر The Glass Menagerie  که هفته ی قبل بلیط هایش را گرفته بودم، رفتیم درک هتل شامی خوردیم و بعد هم به دیدن باغ وحش شیشه ای اثر تنسی ویلیامز رفتیم که جدای از گرمای این چند وقت اخیر در شهر و سالن، کار و اجرای خوبی بود. تو که خیلی خوشت آمده بود و با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما شب خوبی شد. 

و امروز جمعه با آمدن صبا خانم برای کمک به تو در تمیزکاری خانه شروع شد و همزمان رفتن من به دانشگاه برای تدریس در کلاس های تو. در راه دانشگاه که بودم بهم گفتی که اشتباهی کرده ای در تنظیم یک کنفرانس کال ۶۰۰ نفری با حضور سندی و سه دعوت نامه دست هر کسی رسیده و ملت گیج شده اند. آن اشتباه که تا همین حالا که ساعت از ۶ هم گذشته و من در آروما نشسته ام تا کار صبا خانم تمام بشه و برگردم خانه، نه تنها وقتت را گرفته که انرژی و حسابی اعصابت را هم تحلیل برده. خصوصا ناراحت این موضوعی که سندی فکر کرده خانه مانده ای و در واقع بیش از هر روز دیگری یک ضرب مشغول کار هستی. می دانم که نهارت را به زور و اصرار پیوسته ی من ساعت ۴ خوردی و می دانم که خیلی از دست سندی شاکی هستی. اما دیروز که بهم گفتی دکتر واتسون در وقت ملاقاتی که چهارشنبه با هم داشتید بهت گفته که بدنت به شدت خسته و کم رمق شده و اضافه کردی که برای اولین بار هست که از درون حس عصبی بودن را می کنی، خیلی ناراحت و بیش از آن نگرانت شده ام.

دیروز به اشاره بهت گفتم که باید زندگی زیبایمان را از این وضعیت رها کنیم. متاسفانه مخارجی که داریم انتخاب کمی در شرایط موجود برایمان گذاشته و من هم با این وضعیت کار و درس و ... نمی دانم که تا کی باید در سایه بمانم و نمی توانم کمک بیشتری کنم. درسته که OGS و پیش از آن بمباردیر بوده و هست و درسته که امسال با تدریسی که می کنم کمی بیش از سال قبل دریافتی خواهم داشت، اما واقعیت این هست که استاد دانشگاه شدن در این شرایط تنها و تنها پدیرفتن بردگی در سیستم موجود هست، به امید روزی که شاید وضعیت بهتر شود. با این حال قصد دارم هر طور شده خیلی جدیتر از همیشه که حفظ چارچوب و بنیاد زندگی یکه و عاشقانه مان کمک کنم. این درخت و نهال عشق که در جان ما ریشه گرفته و سر بر افراشته هرگز نباید به عنوان چیزی given و یا granted دیده بشه. به همین دقیقه که شش و ۲۱ دقیقه هست، سوگند می خورم که برای کمک به بنیاد زندگی یکتا و جاودانمان بیش از پیش و جدی تر از همیشه تلاش کنم. در این راه تنها و تنها به یک چیز نیاز دارم و آن عشق توست که نور است و زندگی ناب و چشمه ی حیات.

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

بهتر شدن از حالی که هرگز نبودی

در هفت روز گذشته بارها خواستم که سری به اینجا بزنم و چیزکی برای فرداها بنویسم اما مجالی نبود از فشردگی کارها و خصوصا نگرانی برای تو. دوشنبه بعد از تمام کردن کارهای خانه و تمیزکاری اساسی آمدم فرودگاه دنبال تو که از لس آنجلس برگشته بودی. لطف کرده و چند روزی را برای دل مادر رفته بودی آنجا. جدا از مادر به همه لذت حضورت را چشانده بودی. از امیر که هر شب به بهانه ی دیدن مادر و تو بعد از مدتها دوباره راه خانه ی خاله را پیدا کرده بود و سوپ مورد علاقه اش را هر شب سفارش می داد تا تهمورث که آنچنان از غذاها و دست پخت تو خورده بود که به قول خودش عجب چند روزی را دور هم بودید! مادر هم که جای خودش را دارد و بهانه ی اصلی رفتن به این سفر بود. خلاصه که به همه حسابی خوش گذشته بود و مثل همیشه تو نور محفل و چراغ جمع شده بودی و همه به واسطه ی حضور تو در کنار هم روزهای بهتری را تجربه کرده بودند. از قرار معلوم تمام مدت خانه بودی جز یکشنبه صبح که با خاله دو نفری برای برانچ به ساحل ملبو رفته بودید. عصر یکشنبه هم افتخار دوباره دیدن دایی بنده و همسرش را داشتی که اولی را پس از سالها که یک تجربه ی تلخ از حضورش در ایران داشتیم و دومی را برای اولین بار میدیدی. یاد بیش از ۱۲ سال پیش افتادم که دایی به قول مادر با شرفم آمد ایران و چنان بر سر ماجرای فروش خانه آورد که از یاد هیچ کس نرفت و نمی رود. همین بس که رسول از من خواست که هر طور شده به او بگویم که استاد دانشگاه شده ام چون از قرار یکی از روزهایی که او پایین بوده می شنیده که دایی جان با تلفن مشغول افاضه هست و در رد من به کسی آن طرف خط می گوید که طرف حالا سر ۳۰ سالگی تصمیم گرفته تا دوباره رشته عوض کند و درس بخواند و ... خنده ام گرفته بود از شدت بغضی که در صدای رسول بود.

خلاصه دوشنبه شب بعد از چند شب دوری دوباره در دل هم بودیم و تو کمی از آنها گفتی و کمی از اوضاع بهم ریخته ی اطرافیان و صد البته و با هزار شکرانه حال خوش مادر. برایم کمی نان سنگک آورده بودی که خیلی مزه داد و در طول هفته صبحانه را با آن - هر چند بابت گلوتن برایمان خوب نیست - تجربه کردیم.

اما مامانم که در طول هفته با غذاهای مختلفی که تو با پیدا کردن یک جا در اوریندا سفارش داده بودی، و رفتن چند دکتر بلاخره حالش کمی بهتر شده است. دو هفته ی سخت و تنهایی را گذرانده بود و خیلی برایش ناراحت و نگران بودم و هستم. آنقدر از دست بابک ناراحت بودم که کلی با رسول درد دل کردم و او هم برخلاف تو نگاه من را به موضوع داشت که طرف از یک مرزی عبور کرده نباید به امیدش ماند.

اما از سه شنبه داستان فشار کاری و عصبی شدن اخیر تو از دست کارهای بچه گانه و احمقانه ی سندی به حدی بالا رفت که حرف از این بود که شاید بهتر باشد آرام آرام به فکر تغییر موقعیت و کار خود باشی. آنقدر فشار و استرس بهت وارد کرده که نه حوصله ی هیچ کس را داری و نه هیچ چیز. این روحیه را هرگز از تو ندیده بودم و سراغ نداشتم. برای اولین بار تحمل مزخرفات همیشگی بانا را نکردی و برای اولین بار در طول تمام این سالها حتی سیستم ماهانه ات بهم ریخت. از مطب دکتر واتسون به دکتر آرنت، از این آزمایش به آن. تمام نشانه های بارداری را داشتی و صد البته باردار نبودی. تب، خستگی مفرط و بی حالی. با اینکه بابت نبود سندی یک روز درمیان سر کار رفتی و از خانه کار می کردی اما فشار و حجم کار کم نبود و خستگی ات روز به روز بیشتر. آزمایش چند باره ی خون، تیروئید، تست بارداری و ... واتسون می گفت امکان ندارد که باردار نباشی و البته نبودی. عقب افتادن عادت ماهانه ات همه را به شک انداخته بود. خصوصا گر گرفتی و تب نامنظم. اما همه و همه نشان از استرس و عصبی بودن بیش از حدت را داشت.

حالا که این چند سطر را می نویسم. در سکوتی خیال انگیز و رو به روی دریاچه ی زیبای ماسکوکا نشسته ام در کاتچ و تو که بعد از یکی دو روز استراحت و کاستن از فشار و استرس کمی آرام تر شده ای، خدا را صد هزار مرتبه شکر، به روال عادی برگشته ای و همه چیز بهتر شده است. بابت عقب افتادگی عادت ماهانه خیلی نگران بودم - با اینکه حتی آزمایش خون هم نشان داد که باردار نیستی - زیرا می دانستم که چقدر بدن و روحت در فشار است و حالا با هزاران مرتبه شکر حالت بهتر است و آرامتر شده ای.

از جمعه عصر که با هم برای سونا و ماساژ و ... به هتل چهار فصل رفتیم تا شنبه که همراه با اوکسانا و ریجز و سرورشان واگنر به سمت کاتج راه افتادیم و تمام دیروز که روی داک آفتاب گرفتی و استراحت کردی بگیر تا امروز که به سلامتی این دوستان پر سر و صدا راهی شهر میشوند و به امید خدا فردا ما، این چند روز حکم بهترین درمان را برایت داشت و خدا را هزار مرتبه شکر می کنم که حالت رو به بهبود است. بهم ریختگی هورمون ها، این چیزی بود که دکترهایت تشخیص داده بودند و گفتند که تماما ریشه در فشار و استرس دارد. نازنین ترین موجود زندگیم که همواره سنگ زیرین تمام فشارها و تحمل تمام شرایط برای همه ی ما بوده و هست، برای اولین بار این چنین خسته و فشرده شده بود و باید حواسم را به تمامه جمع کنم که دیگر دچار چنین شرایطی نشویم.

اما من، تمام هفته و دیروز و امروز را درگیر طراحی و درست کردن Outline درسم و ترتیب لکچرهایم بودم و هستم. امروز دوشنبه که بابت Labor Day تعطیل عمومی است و به همین دلیل هم از سال گذشته این چند روز را کاتج گرفته بودیم باید کار طراحی را ادامه دهم. چهارشنبه قرار ملاقات اول را با TA ها و دستیارانم دارم و البته تو که اول قرار بود بیایی بابت جابجایی دقیقه ی ۹۰ سندی مجبوری که سرکار بروی.

هنوز تمام مقالات و فصولی که انتخاب کرده ام از دفتر کپی رایت دانشگاه تایید نشده و دایم در حال رد و بدل کردن ایمیل هستم برای حل مشکلات احمقانه و یا حقوقی. چهارشنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم، راهی یورک شدم تا کارهایی که با یک تلفن و یا ایمیل قابل حل است و صد البته یورک است و تا حضوری نروی حل نمی شود را چاره کنم. نه هنوز لیست دانشجویانم را فرستاده اند و نه هیچ کس می داند که چگونه و چطور باید به قسمت Turnitin وصل شوم و نه هنوز مشخصات Office و ساعات حضور خارج از تدریسم را بهم داده اند. رفتم و قرار شد همه ی سئوالات بعدا جواب داده شود. از دانشگاه راهی مطب کتر آرنت شدم که می دانستم تو آنجایی بابت پیگیری نتایج آزمایش هایت. آمدم دنبالت و با هم نهاری در ترونی خوردیم و شب هم فیلمی دیدیم و در واقع از اواخر هفته کم کم شرایط برای آرام شدن تو و کاستن تنش های کاری و فشارهای عصبی آماده شد و حالا هم که اینجا هستیم و خدا را شکر اوضاع خوب است.

فردا، عصر سه شنبه، راهی شهر خواهیم شد. البته اوکسانا و ریجز و خدایگانشان واگنر امروز بر می گردند چون ریجز سه شنبه راهی سوئیس است و اوکسانا هم باید فردا سرکار برود. تو هم این هفته چهارشنبه سر کار خواهی رفت و فردا و بقیه ی هفته را باید از راه دور کار کنی. بچه های خوبی هستند اما به شدت واگنر را وابسته کرده اند و همین باعث می شود عملا بسیاری از کارها و برنامه ها را نتوان جلو برد. شب اول واگنر بابت هیجان از حضور در جای جدید تا صبح نخوابید و این دو هم پا به پای او دقیقا از چهار صبح در کوبیند و راه رفتند و حرف زدند و ... و خلاصه که همگی بیدار بودیم. در طول روز هم داستان بر محور واگنر می چرخد و البته او را آنقدر تقصیری نیست که اوکسانا. به قول خودش - و البته بی آنکه بداند چقدر این مساله مشمئز کننده است - واگنر را spoil کرده است.

اما در مجموع خصوصا از آنجایی که حال تو رو به بهبود است به شدت سفر خوب و دلنشینی بوده است. دیروز بعد از تمام کردن دوباره ی داستان مسخ کافکا - که هنوز به نتیجه ی نهایی نرسیده ام که در لیست مطالب کلاس بگذارم یا نه - کوه جادوی مان را دوباره از ابتدا شروع کردم با اینکه می دانم این بار هم فرصت خواندنش را نخواهم داشت. حجم دهشتناک کارهای عقب مانده ام به قدری است که اساسا بهتر از هیچ برنامه ی تازه ای را شروع نکنم تا حداقل کمی از بار کارهای عقب افتاده ام کاسته شود. می خواستم آلمانی بخوانم و از این ماه دوباره برگردم گوته که نشد. می خواستم جلسات آدورنو خوانی را گسترش دهم که همان که بود هم بطور کامل عملی نشده، می خواستم مقاله ای که باید مدتها پیش به ژورنال نظریه ی انتقادی بفرستم را نهایی کنم که هنوز حتی شروعش هم نکرده ام. و از همه مهمتر می خواستم کار تزم را به جایی برسانم که هنوز اندر خم یک کوچه ام. جالب اینکه متوجه شدم برخلاف برنامه ی اولیه، امکان آزاد کردن دو سه روز در هفته را برای انجام کارهای مطالعاتی خودم در طول این دو ترم تدریس نخواهم داشت. انتظاراتی که از خودم دارم نه واقعی است و نه امکان پذیر! در قامت یک رویاپرداز برای خودم برنامه ریخته و خواب دیده ام. نه اینکه اساسا غیرممکن باشد، اما با این رویه ی من عملی و ممکن نیست.

هر چند امروز و فعلا، تصمیم ندارم که مثل همیشه با کوهی از افکار مشوش روزم را ادامه دهم. به شکرانه ی حال بهتر تو و به میمینت فرا رسیدن سال تحصیلی جدید قصد دارم فصل تازه ای از زندگی را برای خودمان باز کنم و دامنه ی آرزوهای زیبایمان را گسترش ببخشم. نه با فراموش کردن گذشته که با درس گرفتن از آن. و تنها به واسطه ی پشتوانه عشقی که از تو می گیرم و می آید که همواره گفته ام اگر من، من باشم با این پشتوانه کوه را هم می توانم تکان دهم.
      

۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه

در راه بازگشت به خانه

در این چند روز نه حال و حوصله ی سر زدن به اینجا را داشتم و نه وقتش را. تو لس آنجلس بودی و الان هم که دوشنبه بعد از ظهر هست به سلامتی در راه برگشتی. ساعت نزدیک ۵ هست و بعد از نوشتن این پست میرم هولفودز کمی خرید کنم برای شام و گل بگیرم و بعد هم بیام فرودگاه استقبال نور دیده و ریشه ی وجودم.

اما اول از تو شروع کنم که جمعه صبح زود راهی لس آنجلس شدی و پیش از ظهر هم رسیدی. از آنجایی که حدس میزدی هنوز مادر خواب باشه تا برسی کمی در فرودگاه وقت گذراندی و چای خوردی و تا رسیدی بعد از ظهر شده بود که دیدی مادر از صبح بیدار و خوشگل و آماده منتظر تو نشسته. عصر هم با آمدن خاله و تهمورث، مادر رخصت داد و این چند روز را خانه ی خاله بودید تا هم راحتتر باشید و هم دور هم. شنبه روز تلفن بازی من بود. ساعت ها با امیرحسین که بعد از مدتها تماس گرفته بود حرف زدم و نصیحتش کردم که مثل بابک رفتار نکنه و کمی بالغ تر و بزرگتر از گذشته بشه. داستان همان قصه ی همیشگی بود که من خانه ی آذر نمیرم و ... چرا که اگر می خواست من برم باید دعوتم می کرد. بعد از خرابی بصره و بغداد از دهنش پرید که بهم تکست زده و دعوتم کرده. من هم که خیلی خسته شده بودم گفتم پس چرا از اول نگفتی که گفت همین الان تکستش آمد. البته آخر شب تو بدون اینکه بدونی بهم گفتی که خاله از صبح بهش تکست داده بوده و... همین داستان هایی که همیشه جدا از وقت و اعصاب و توانی که از آدم میگیره موجب تاسف میشه. به هر حال شنبه شب دور هم جمع شدید و اتفاقا همانطور که حدس میزدم خیلی هم رفتن امیر باعث تغییر روحیه ی خودش شده بود و خیلی هم بهش خوش گذشته بود. گفتی از اینکه دیده بود برایش کلوچه و اودکلن داده ام خیلی شاد شده اما بیشتر بابت سوغاتی هایی که برای داریوش - که یک هفته ای رفته راکلین - برده بودی خوشحال شده. دیروز یکشنبه هم صبح با خاله آذر دوتایی رفته بودید صبحانه لب دریا که گفتی خیلی خوب بود و شب هم افتخار دیدن دایی جان و همسرش را داشتی! آخر شب هم امیر دوباره آمده بوده و تو هم تا دیروقت با مادر نشسته بودی و صبح زود هم به سلامتی راهی فرودگاه شدی.

یکی از کارهای مهمی که در این سفر کردی - در کنار خود سفر که با رفتنت به روحیه ی مادر خصوصا خیلی رسیدی - پر کردن فرم های گذرنامه و کارت ملی مامانم بود برای وکالت دادن بابت فروش زمین ولنجک که با خیالپردازی خاله آذر قراره زنده بشه. البته دیروز متوجه شدیم که مامان کارت ملی داره و پاسپورتش هم باید تمدید بشه. اما داستان هزینه های کار طبق معمول به گردن من افتاده. حالا وسط این همه مشکلات مالی و خصوصا چاه ده هزار دلاری دندانپزشکی مامانم که نه بابک و نه امیرحسین کمکی نمی کنند و به روی مبارک خودشان هم نمی آورند - جالب اینکه دو هزار دلاری که یک سال و نیم پیش برای مامان فرستادم که برخی از این کارها را انجام دهد تا داستان به اینجا نکشه به قول خودش شبانه از توی جیبش توسط امیر پرید - حالا چند صد دلار باید هزینه ی کار پاسپورتی کنم که به هیچ کاری نمیاد. هر چند که مشکلات مالی به هر حال فشار میاورد و دایم با "ایشالا درست میشه" به آینده موکول میشه، اما چیزی که خصوصا از دیروز خیلی حالم را بد کرد، تلفنی بود که صبح بهم کردی و گفتی که شب قبل که با مامانم حرف زده بودی متوجه شدی خیلی حالش خرابه و سعی میکنه من متوجه نشم. الان یک هفته هست که به شدت بدن درد و استخوان درد داره و تب، حساسیت پوستی و حال تهوع و ... بابت داروی انسولین نامناسبی که دکترش تجویز کرده. جدا از اینکه تنهاست و کسی نیست که به دکتر ببردش و باید خودش با بارت و اتوبوس برود بیمارستان و بیاد، صدایش در نمیاد و تمام مدت سعی می کنه که من متوجه نشم. خیلی برایش ناراحتم و خیلی از دست بابک شاکی. واقعا نمی دونم که چطور آدمها می توانند این قدر بی مهر و معرفت باشند. کمتر از یک ساعت راه فاصله داره و سالی یک بار به زور ممکنه همراه زنش و سگش چند ساعتی برود به مادرش سر بزند. قصه ی کمک مالی هم که اساسا کشک. اون یکی که پول طرف را خورده و می خورد و این یکی هم اساسا چنین مفهومی را در سیستم ذهنی اش جا نداده.

تو لطف کردی و چند ساعتی وقت گذاشتی و یکی دو جای خوب را پیدا کردی و قرار شد برایش چند روزی سفارش غذا بدهی. از امروز به مدت سه روز برایش غذاهای مختلف و مقوی اما مناسب و نرم می برند تا بتواند با توجه به شرایط دندانهایش کمی پروتین بخورد تا زودتر سر حال بشه.

اما من، از جمعه تا همین یک ساعت پیش تقریبا تمام مدت درگیر نیمچه اسباب کشی و  جمع و جور کردن خانه بودم. آمدن میز غذاخوری و جمع کردن یکی از کتابخانه ها و میز تحریر و باکس های زیر آن و جابجایی کشوها و ... پوستم را کند. خصوصا دیروز که تنها رفتم انبار برای بردن جعبه های کتاب و هفت جد و آبادم آمد جلوی چشمم دست تنها با این سیستم احمقانه ی در های ورودی به انبار - دو قفله که باید همزمان باز شود و احتیاج به دو دست آزاد داره و درهای فنری که کسی باید باز نگه شان داره و ... خلاصه که تا تمام شد من هم تمام شدم.

امروز هم جمع کردن های نهایی و بعد از تمیزکاری خانه. فکر کنم گفتن این نکته نشان دهنده ی وضعیت این چند روزم به خوبی باشد: از جمعه تا همین الان - دوشنبه عصر - که می خواهم برای آمدن به فرودگاه راهی شوم تقریبا پایم را از خانه بیرون نگذاشته ام.

اما خدا را شکر همه چیز عالی است و تنها دلخوشی من که بزرگترین دلخوشی هر آدم خوشبختی در عالم هست عشق جاودانم هست به تو.

جدا از نگرانی بابت وضعیت مامانم و البته کمی هم حال و روحیه ی تو بخاطر شرایط سخت تلاس و عقب افتادگی وحشتناک خودم از کار و درس و ... در مجموع باید بگویم که خیلی Happy هستم نه فقط بخاطر اینکه به هر حال می توانم کمی کمک حال مامانم و احول پرس مادر و خانواده ی تو و دیگران باشم که بخاطر بودن با تو.

بیا عشق من که خیلی منتظرتم و چشم به راهت. ای جان و نور دیده ی من. 

۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

اعترافات نادان نادم

ساعت ۷ صبح جمعه هست و تازه از فرودگاه برگشته ام خانه. همین الان که با هم تلفنی حرف میزدیم گفتی که به سلامتی داری سوار هواپیما میشی. امیدوارم که سفر راحت و خوبی داشته باشی. خصوصا که می دانم نه وقت و نه توان رفتن به این سفر را - حداقل این روزها - داشتی. بخاطر من و البته خودت داری میری دیدن مادر و به سلامتی دوشنبه عصر به وقت ما برگشته ای. دو روز ویکند را انجا خواهی بود.

دیروز صبح عوض اینکه همه چیز را بهتر از همیشه پیش ببرم که خستگی چند ساعت پرواز و ترافیک اتوبان های لس آنجلس را راحتتر تحمل کنی، دوباره ظرف یک هفته ی گذشته یک داستان جدید سر میز راه انداختم و تمام روز و شبمان را تحت تاثیر فشار عصبی صبح از بین بردم. واقعا نمی دونم چه مرگی ام شده که اینطور عصبی و بی حوصله ی کم تحمل شده ام. صبح داشتی کارهایت را می کردی تا با هم به آزمایشگاه برویم و تو آزمایش تیروئید که لیزا روز قبل برایت تجویز کرد را بدهی و از آنجا عینکت را بگیریم و من تو را به تلاس برسانم و برگردم خانه سر کار جابجایی و تمیزکاری کتابها و باکس های زیر میزتحریر - که روز قبل جمعش کردیم و دادیمش رفت - که بابت کمر دردی که از نشستن روی صندلی و پشت میز جدید و خصوصا نوری که توی صفحه ی کامپیوتر می خورد شاکی شدم و شروع کردم به غرولند کردن. با اینکه اصلا قصد نداشتم و نمی خواستم روزمان را خراب کنم اما آنقدر بی انصافی کردم و همه چیز را بهم دوختم و دایم گفتم که این تصمیم تو بود و ... و اینکه کلا زندگیمان از شکل دانشجویی تغییر کرده و بی معنی است در خانه ای که دو دانشجوی دکترا هستند یک میز تحریر نباشه و ... که به شدت باعث اوقات تلخی تو و خودم شدم. طوری که تو نه آزمایشگاه رفتی و نه عینکت را گرفتی و در تمام راه هم با فضای سنگینی که درست کرده بودم هیچ نگفتی و وقتی تو را رساندم و برگشتم خانه دیدم که موبایلت را جا گذاشته ای. با اینکه بهت که زنگ زدم گفتی نیازی بهش نداری و می توانی کارهایت را بدون آن "هندل" کنی اما پر واضح بود که امکان پذیر نیست. این شد که با عذاب واجدانی که بابت رفتار احمقانه ام گرفته بودم دوباره سوار ماشین شدم و امدم تلاس. درسته که چنین حرفهایی احتمالا در هر زندگی پیش می آید، اما تمام نکته اینجاست که زندگی عاشقانه ی من و تو هر "زندگی ای" نیست و نبوده. چیزی که دیشب تو به درست به من یادآوری کردی و واقعا هم همین بوده و باید باشد. من و تو حتی در برابر نقد به خود از دیگری بیشتر دفاع می کنیم و به همین علت است که یکی هستیم و البته در چشم همه هم متفاوت - بی آنکه ذره ای اغراق کنیم و قصد نشان دادن چنین چیزی را.

خلاصه که تمام روز را خراب کردم و ان هم درست روزی که باید با آرامش کامل به کارهایت میرسیدی و خیلی هم این روزها بابت شرایط هورمونی رو به راه نیستی. واقعا که گند زدم.

برگشتم تلاس و کمی منتظرت ماندم تا "کنفرانس کالی" که داشتی تمام شد و آمدی پایین. به خواست من - مثل همیشه با مهربانی تمام و با عشقی که تنها و تنها در وجود نازنین تو لبریز است - رفتیم آزمایشگاه و عینک سازی و بعد هم نهار که بابت تنگی وقت و فشار عصبی که صبح به خودمان آوردم نه لذت از نهارمان بردیم و نه از کارهایی که باید می کردیم و کردیم. بعد از اینکه دوباره به تلاس رساندمت و برگشتم خانه ساعت ۳ بعد از ظهر شده بود و رفتم آرایشگاه که طرف هم گویا از آن روزهایش بود اعصاب نداشت و حسابی یادگاری روی سرم گذاشت!

عصر در باران شدیدی که می بارید آمدی خانه و هیچ کدام حال و توان هیچ کاری نداشتیم. چمدان کابینی ات را که بیش از هر چیز پر از سوغاتی های تواضع بود را بستی و نان مخصوص مان را درست کردی و من هم با مامانم که رفته بود دکتر جدید برای دندانهایش صحبت کردم که جدا از تایید هزینه ی ۱۰ هزار دلاری کارهای دندانپزشکی اش - که واقعا نمی دانم چطور باید تهیه کنم - دیدم که صدایش خیلی خراب و گرفته است و بعد از کلی بالا و پایین کردن بلاخره جواب داد که داروی انسولینی که دکتر برایش تجویز کرده موجب بهم ریختگی جسمی اش شده و تب و ضعف و گرفتگی بینی و .... خیلی ناراحتم برایش. خیلی. می دانم بخش عمده ای از عصبی شدن این مدت که باعث نگرانی تو و واکنش های احمقانه و به تبعش دلخوری خودم شده ریشه در این نگرانی بابت حال و روز مامانم و تنهایی اش و بی خیالی و بی تفاوتی برادران "غیورم" داره. اما چه فایده که زندگی را به تو و خودم تلخ کنم و در نهایت هم کاری جز کمی کمک مالی از دستم بر نیاید. به هر حال پول OGS را باید بابت دندان های مامانم هزینه کنم و امیدوار باشم که یک طوری از جایی بتوانم جبران کمبود زندگی خودمان را بکنم - همین چیزها باعث شرمنده گی من در زندگی و در نهایت رفتار احمقانه ام میشود!

خب به سلامتی راهی شده ای و من بابت رفتارم به شدت خجل. بابت اوضاع مامانم نگران و بابت تهیه ی پول در فشار و بابت کم کاری های درسی و کاریم مغموم. عوض اینکه از داشته هایم لذت ببرم و زندگی زیبا و عاشقانه ام را با تو هر روز و هر لحظه قدر بدانم و شادی واقعی ام را در دل جشن بگیرم، روزهایمان را تلخ می کنم.
این اعترافات یک نادان نادم است و بس.

درستش می کنم و باید بکنم.
این زندگی ما نبوده و نیست. من و تویی که از هیچ همه چیز ساخته ایم و تنها و تنها با کمک هم و به واسطه ی عشق نابی که در دل و وجودمان به هم داریم. در هر ثانیه ای از این زندگی زیبا که در شریان هایش تنها و تنها محبت و مهر و عشق جریان دارد.

درستش می کنم. و گرنه این پشیمانی را تا به ابد چونان داغی بر پیشانی خواهم داشت.

درستش می کنم. عزم این کار را کرده ام و می دانی و می دانم که می توانم و با یاری تو می توانیم. به امید نور حقیقت.

***********

اما واقعا نمی توانم پشت این میز و با این صندلی کار کنم!!

۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

اتمام لیست متون درسی

بلاخره کار لیست مقالات و متونی که دانشجویانم در سال جدید باید بخوانند تمام شد. خیلی خیلی بیش از آنچه که فکرش را می کردم از من وقت گرفت و دلیل اصلیش هم اضافه کردن موضوعات جدید از یک طرف و تلاش برای پیدا کردن منابع جدیدتر و در عین حال کلاسیک های استخوان دار بود. ۶۵ مقاله و فصول کتاب های مختلف برای ۲۴ جلسه لکچر. خیلی زیاد شد اما قصد ندارم همه ی آنها را به عنوان منبع اصلی معرفی کنم.

جدا از این داستان که در نهایت تا اینجای کار جلو رفت، همین نیم ساعت پیش میز نهارخوری مان به سلامتی آمد و تحویل داده شد. تو که امروز سرکار نرفتی تا در غیاب سندی از خانه کار کنی و به من کمک برای جمع و جور کردن خانه ی کوچکمان تا این میز بزرگ را جا دهیم، ساعت چهار وقت دکتر داشتی و پیش از آمدن میز رفتی. من هم بعد از اینکه از "وست الم" آمدند و میز را تحویل دادند، لپ تاپم را برداشتم و الان در آروما هستم برای نوشتن این متن و نوشیدن یک چای و گرفتن گل از بلورمارکت که روی میز کار و نهارخوری جدیدمان بگذاریم.

چند روزی است که بخاطر بهم ریختگی هورمون هایت - چیزی که خودت حدس میزنی و البته راجع بهش هم خواندی و علایمش را داری - کمی نگران شده ای و علیرغم اینکه تلاش کردی من نگران نشوم اما منتظرم تا از دکتر برگردی و ببینیم که واتسون چی بهت گفته. جدا از علائم مرسوم در این جور مواقع، به شدت از درون حس حرارت و پوستت هم ملتهب شده. امیدوارم که مشکل خاصی نباشه. آخر هفته - جمعه صبح زود - به سلامتی پرواز به LA داری و تا دوشنبه انجا خواهی بود. در واقع داری برای من میروی که می دانی نمیرسم همراهت بیایم و به مادر سری بزنم. میروی تا هم دلتنگی خودت و خصوصا مادر را برطرف کنی و هم به رفتنت به من کمک کنی که خیلی گرفتارم و احتمالا هم کریستمس امسال نمی توانیم به آنجا برویم. مامانم هم رفته دکتر دندانپزشکش و منتظرم تا ببینم چه قیمتی برای جایگزینی سه دندانی که کشیده میدهد. از آنجایی که دیابت داره نمی تواند دندان بکارد. تنها رفتن و برگشتنش در این سن و سال و با این شرایطی که داره خیلی ناراحتم می کنه.

دوشنبه و سه شنبه بابت سفارش هایی که داشتی، شبها دیر خوابیدیم و صبح ها خیلی زود بیدار شدیم. طبق معمول تمام کارها با تو بود. دوشنبه همراهت تا تلاس آمدم و بعد با مترو برگشتم تا کتابخانه چون عصر با خانواده ی رفیعی قرار داشتی و رفته بودید دیستلری. دیروز هم بعد از اینکه تو را رساندم سریع برگشتم خانه و تا اخر شب درگیر کاری روی لیست منابع بودم چون باید فرمت خاصی داشته باشه و ... تا بتوانند کپی رایتش را بگیرند و بعد من باید تمام آنها را شخصا در سایت کلاسم آپلود کنم. هنوز سیستم با شکل سنتی راحتتر کنار میاد. اگر می خواستم این متون را بدهم کپی کنند و در کتابفروشی دانشگاه بفروشند خیلی سریعتر کارها پیش میرفت.

دیشب وقتی داشتی با لپ تاپ تلاس کار میکردی خواستم چیزی نشانت بدهم که با باز کردن صفحه ی اینترنت اکسپلورر یک دفعه دیدم صفحه ی "روزها و کارها" را بهت پیشنهاد میده. خیلی جا خوردم. نمی دانم داری این نوشته ها را می خوانی یا نه. امیدوارم که نه، حدس هم میزدم که نه اما نمی دانستم که چطور این موضوع را توجیه کنم. موقع خواب هم یک اشاره ای کردم اما متوجه شدم که تو خیلی منظورم را درک نمی کنی. امروز صبح که داشتی از خانه کار می کردی یک دفعه گفتی این دیگه چه سیستم مضحکی است. گفتم چی شده؟ گفتی هر صفحه ای که با لپ تاپ شخصی خودم یا تو رفته ایم برایم روی صفحه ی اینترنت اکسپلورر تلاس میاره و پیشنهاد میده. متوجه شدم که هنوز اینجا را ندیده ای. امیدوارم که نبینی تا روزی که به عنوان هدیه بهت تقدیمش کنم که کلمه کلمه ی این نوشته ها تنها و تنها برای تو ثبت شده اند و برای اینکه روزی در سالگرد چند دهمین سال ازدواجمان به عنوان تنها کاری که من کرده ام در این زندگی - هر چند ناقص، ناقابل و ناتمام - به تو تقدیم شود. به تو که یگانه دلیل زندگی من هستی.
به تو که ناز دلم.

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

سانت و اینچ زدن

سختی و فشار هفته ی گذشته حسابی خودش را در عصبی شدن و خستگی من و در نتیجه حال گرفته ی هر دومون در ویکند نشان داد. جمعه شب تا از بادی بلیتز که با سروناز رفته بودی برگشتی خانه ساعت از ۹ گذشته بود و بعد از اینکه آمدی هم تمام مدت درگیر تلفنت بودی - یا تکست با سندی و یا کارهای شخصی. من که قصد نداشتم چیز خاصی بگم یک دفعه چنان شاکی شدم که پیش از ساعت ۱۰ گفتم شب بخیر و رفتم برای خواب. هر دو ناراحت خوابیدیم و فرداش نه من و نه تو حوصله ی هیچ کاری را نداشتیم. قرار بود که شنبه را بابت دیدن و خرید میز غذاخوری و رفتن به تواضع برای خرید سوغاتی بابت سفر آخر هفته ات به آمریکا بگذرانیم که بخاطر خستگی و رفتن چندباره از این طرف شهر به آن طرف حسابی رمق در رفته رسیدیم خانه. آنقدر بابت انتخاب میز در این دو روز سانت و اینچ زدیم که به قول تو در تمام زندگیمون نزده بودیم. اتفاق خوش البته یکشنبه افتاد و بالاخره میزی را که روز قبل خصوصا من پسندیده بودم را گرفتیم. البته تو هم مخالفتی نداشتی اما به نظرت - که کاملا هم درست است - میز بزرگی است برای واحد کوچک ما خیلی فضا را خواهد گرفت. اما بعد از اینکه دیدیم که می خواهیم میز چوبی درست و حسابی بگیریم و آن مدل "راستیک" که "وست الم" داشت تا سال آینده به دستمان نخواهد رسید و بعد از دیدن چند ده تا میز در گوشه گوشه ی شهر در نهایت همان یک میز موجود در "وست الم" را خریدیم که پس فردا - چهارشنبه - عصر قرار تحویل گرفتنش را داریم. متاسفانه صندلی هایی که دوست داشتیم موجود نبود و فعلا یک صندلی برای تو گرفتیم و من هم از همین صندلی لهستانی که داریم شروع به استفاده خواهم کرد.

به هر حال کار مهمی بود که در روز بیست و یکم عملی شد. واقعا بدون میز در این چند سال خیلی سخت گذراندیم و علیرغم گرانی میز و بی پولی ما، اتفاقی بود خرسنده که افتاد.

امروز و فردا تو سفارش نهار و صبحانه داری و با اینکه سندی مرخصی و تعطیلات تابستانی است اما باید سر کار بروی. صبح بعد از اینکه همراه تو تا تلاس آمدم و در جابجایی سفارش ها کمکت کردم، با مترو به ربارتس رفتم و تا ظهر آنجا بودم برای انتخاب یکی دو متن برای دانشجویانم در هفته های اول. امروز لیستم را نهایی کردم و فردا باید کارهای اداریش را انجام دهم و بفرستم به دفتر کپی رایت دانشگاه. قرارمان چند هفته ی پیش بود و من خوش خیال و دقیقه ی نودی کار را تا اینجا کشاندم. البته بخشی از مشکل به FGS برمیگشت که خیلی دیر Offer من را داد و می توانم کمی توجیه کنم اما تابستان گذشت و - امروز ۲۲ آگست هست - من نه مقاله ای نوشتم و نه یک کلمه تزم را جلو بردم و نه هیچ کار مفید دیگری کردم جز پرسه زنی در کتابخانه و اینترنت و وصف العیش.

در راه خانه هستی و قبلش به لابلاز خواهی رفت برای خریدهای سفارش فردا. ساعت ۳ با خواهر و بچه های خواهر و مادر علیرضا رفیعی قرار داشتی. دیستیلیری را نشانشان دادی و یکی دو ساعتی با هم بودید. من هم بعد از این پست به مامانم زنگ میزنم که ببینم در نهایت کار دندان هایش چه شد. باید به محض رسیدن چک اول OGS حداقل بخشی از ان را برایش بفرستم تا بتواند کار دندان هایش را پیگیری کند. دیشب لابه لای حرفهایش از دهانش پرید و تازه بعد از دو سال فهمیدم سرنوشت آن دو هزار دلاری که قبلا برای دندان هایش فرستاده بودم چه شد. امیرحسین جیبش را زده بوده - دقیقا جیب پالتویش را که پول را در آن مخفی کرده بوده! از آن دوره و از آن سالها در ظاهر گذشته اما در واقع نه. بابک که قرار بود از اول سال کمک کنه و گفت ۱۵۰۰ دلار چک نوشته ام هنوز منتظر خشک شدن امضای پای چکش هست و ماه پیش هم که گفت من هم ۵۰۰ دلار به حساب مامان واریز می کنم از قرار هنوز در حال واریز است. حرف از بدهی و پول و کمک مالی با امیرحسین هیچ، که یک زنگ احوالپرسی هم به مادرش نمیزند. به واقع که "روزگار غریبی است نازنین"

خلاصه که داستانی داشتیم در ویکند که نمی خواهم از اعصاب خوردکنی هایش و سانت و اینچ زدنهایش بگویم. خدا را شکر گذشت و امیدوارم که به خوبی و خوشی از میزی که گرفتیم استفاده کنیم سالهای سال به امید خدا.