۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

فوریه ی خاص



نشسته ام روی مبل و تو در آشپزخانه داری شام درست می کنی تا بیای و با هم فیلم ببینم. امشب آخرین شب ماه ژانویه هست و من باید از فردا برنامه ی درسی ام را که این مدت کم و بیش تمرین کرده بودم بطور جدی پیگیر بشم.


امروز صبح با اینکه دیشب تا خوابیدیم دیر شده بود. دلیلش هم بهم ریختن اعصابم از تلفن به آمریکا و اوضاع و احوال آنها و بخصوص بی عاری امیرحسین بود. موقع خواب تو کلی آرامم کردی و با کمک تو بلاخره تا خوابیدیم نزدیک ۱۲ شده بود. تا ساعت ۵ هم که دیگه برای خواندن لویناس بلند شدم چند مرتبه ای بیدار شدم. تو هم قبل از ۷ بیدار شدی و صبحانه را که خوردیم من رفتم دانشگاه و تو تمام روز خانه بودی و علاوه بر انجام دادن کار برندا و کمی با ایران تلفنی حرف زدن و البته نهار درست کردن خیلی وقت نکرده بودی که به کارهای خودت هم برسی.



در کلاس درس اشر برای تقریب به ذهن از ایده ی لویناس مثالی آورد که خیلی حالم را بد کرد. گویا دو سال پیش پلیس اینجا مردی را که بهش مشکوک شده بودند بطرز غیر انسانی روی زمین میزنه و آنقدر روی سینه اش فشار میاره که طرف فوت می کنه. خلاصه حالا بعد از دو سال دادگاه برگزار خواهد شد و یکی از شاهدین راننده ی اتوبوس بوده که با رادیو یکی دو شب پیش حرف زده و در حالی که به قول اشر صدای کاملا بغض آلودی داشته می گفته که باید بجای اینکه مثل سایرین شاهد ساکت اتفاق می بوده ولو به عنوان یک زن جلو میرفته و کاری می کرده و خلاصه از این طریق داشت داستان مسئولیت در لویناس را توضیح می داد. مثالش خیلی حالم را بد کرد و دقیقا خود اشر هم سر کلاس متوجه ی من شد. خلاصه خیلی سعی کردم مثل هر هفته در بحثها شرکت کنم که نشد. البته آخر سر یکی دوتا نکته گفتم و بعد از کلاس متوجه شدم که عدنان و انا و حتی سنتی هم متوجه ی حالم شده اند. انا با من آمد تا بریم فرمهای تدریس سال آینده ی خودم و تو را به گروههای مختلف تحویل بدم. بعد از این کار رفتم دفتر اشر تا راجع به اینکه امکان کار کردن زیر دستش به عنوان استاد راهنمایم را برای سال آینده هم خواهم داشت یا نه- چون سال بعد مرخصی خواهد بود- که گفت با تو کار می کنم. کلی هم سعی کرد که حالم را بهتر کنه و بهم بگه که نگران مقاله های عقب افتاده ام نباشم.


تا برگشتم سمت خانه و تصمیم گرفتم که سلمانی برم و بعد بیام خانه شده بود ۳ بعد از ظهر. ساعت ۶ هم تو می خواستی بری مراسم رونمایی کتاب تری مالی در کافه اسپرسو و من هم با اینکه خیلی دوست داشتم بیام- بخصوص که به قول تو می دانستم حتما اشر و دیوید مک نالی هم میایند- تصمیم گرفتم برم کرما و کمی کتابچه ی قواعد راهنمایی و رانندگی را بخوانم تا اولین کار برنامه ریزی شده برای ماه فرویه را انجام دهم.


جلسه که تمام شد تو بهم زنگ زدی و گفتی که با اشر و دیوید صحبت کردی و خودت را بهشون معرفی کردی و دیوید بخصوص خیلی از من تعریف کرده و گفته فلانی مجموعه ای از خصوصیات خاص داره مثل علاقه ی وافر به درس و موضوع، تعهد به مسایل پیرامون ایران و سیاست به معنای کلی کلمه و ... و خلاصه بهت گفته که از داشتن چنین دانشجویی در کلاسش خیلی خوشحال هست. یکی دوتا از دوستانم هم آنجا بوده اند که بعد از اینکه متوجه شده اند نسبت ما چیه خیلی از من برای تو تعریف کرده اند. خلاصه که خوشحال بودی و از اینکه تری هم تو را به همسرش معرفی کرده بود و مراسم هم مراسم خوبی شده بود خیلی راضی بودی.


خلاصه که من هم کمی از قواعد را خواندم و با هم وسط راه قرار گذاشتیم و برگشتیم خانه. الان هم که دارم این را می نویسم فیلم Take Shelter را دیده ایم که بد نبود و ساعت یازده شده و نیم ساعتی هست که از وقت تنظیم شده ی خوابم گذشته. در ضمن قبل از فیلم هم با آمریکا هم حرف زدیم و مادر خدا را شکر از بیمارستان مرخص شد.


به هر حال امشب آخرین شبی باید باشه که برنامه ام را بهم میزنم تا کاملا جا بیفتم. تو در تخت هستی و من هم دارم میام به امید اینکه از فردا روز و ماه و سالهای تازه ای را در کنار هم به خوبی و سلامت آغاز کنیم.


فوریه کلا ماه تاثیر گذاری برای من و تو بوده. از داستان آلمان رفتن و تلاش برای گرفت ویزای آمریکا در فوریه سال ۹۴ گرفته تا داستان پایان نامه ی تو و البته مصاحبه ی سفارت کانادا و خلاصه خیلی چیزهای دیگه. امیدوارم فوریه ی امسال اما یکی از بهترینها و موفق ترین های من و تو بشه.

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

تلفن به آمریکا



تازه از گوته برگشته ام و دارم با مامانم حرف میزنم که خبر از بستری شدن دوباره ی مادر در بیمارستان میده. مثل اینکه دیشب دوباره حالش نامناسب شده و مامان و امیر بردنش بیمارستان و خلاصه بستری شده. بیچاره مامان هم کارش شده این داستان و دایم باید شب تا صبح بره بیمارستان. 


امروز کلاس سرمایه خوب بود و تو هم که برای کلاس خودت آمدی دانشگاه و بعدش هم با هم برگشتیم تا ایستگاه یورک دیل که تو پیاده شدی که به قرارت با مهناز برسی که بری کاستکو و من هم که رفتم گوته و باز هم بابت اینکه از درسها عقبم حس و حال خیلی خوبی نداشتم. به هر حال باید کار کنم.


فردا که کلاس لویناس را دارم و بعد هم باید برم فرمهای تدریس سال آینده ی خودم و تو را بدم به گروههای مختلف. شاید موزه بریم عصر موزه. تو که غروب می خواهی بری مراسم رونمایی کتاب استادت تری مالی در کافه ی اسپرسو. من هم که می خواهم متن گواهی نامه ی راهنمایی و رانندگی را بخوانم.

برای این داستانهای تلفن به آمریکا را هم باید یک فکر جدی بکنم. واقعا اذیت کننده شده. دایم نق و غر و خبر منفی و ناراحت کننده و اکثرا مایوس کننده و غالبا هم بی وجه. حالا بیش از نیم ساعت هست که مامانم داره یک ضرب همین داستانها را تکرار می کنه.


برای همین بهت افتخار می کنم



صبح دوشنبه هست و داشتیم کارهامون را می کردیم که بریم دانشگاه. من که کلاس سرمایه را دارم و تو هم با نیل بابت کاری که تمام دیروز را برایش گذاشته بودی و روی پروژه ی برندا کار کرده بودی قرار داشتی. در آخرین لحظه قبل از رفتن - بعد از اینکه من که از ساعت ۵ بیدار شده بودم و داشتم مارکس می خواندم و لپی را هم روشن نکرده بودم تا اخبار را ببینم سری به خبرها زدم و دیدم که دلار مجددا شده ۱۹۰۰ تومان و بهت گفتم- حواس تو پرت شد و اشتباهی تمام فایل وردی که درست کرده بودی را پاک کردی.


خیلی حالت بد شد و واقعا هم حق داشتی و داری. دوباره یاد داستان فصلی که برای کتاب نوشته بودی افتادم که در آخرین لحظه لپ تاپ خراب شد و همه چیز- درست در لحظه ای که داشتی ایمیلش می کردی هارد لپ تاپ سال دل از کار افتاد- از دست رفت.


الان هم دوباره هر چند در مقیاس غیر قابل قیاس اما به هر حال مهم کار از دست رفت. خیلی ناراحتت شدم بخصوص که من هم مقصر بودم هر چند که تو اصرار داری این طور نیست.


خلاصه که جلسه ی کاریت افتاد به فردا که قرار نبود بیایی دانشگاه. امروز هم که بعد از کلاس درسی خودت با مهناز قرار کاستکو داری و خلاصه کم تو فشار کاری نبودی که این داستان هم اضافه شد.


اما از دیشب بگم که تو خیلی لذت بردی. بخصوص برای سه تار نوازی استاد. برای من علیزاده بیش از هر چیز به عنوان یک آهنگساز بزرگ هست و تو هم مثل بچه هایی که دیشب آنجا دیدیم: آیدین و سحر، علی و دنیا و آوا و البته مازیار که تنها آمده بود برای همگی قسمت سه تار داستان خیلی دلچسب بود.


خلاصه که من خیلی حال و حوصله نداشتم اما خدا را شکر تو خیلی به قول خودت این آوا و موسیقی را نیاز داشتی و درونی اش هم کردی.


شب هم با اینکه حسابی سرد شده بود اما برگشتن با علی و دنیا و آوا با مترو مزه داد و تا ما رسیدیم خانه و خوابیدیم شده بود نزدیکهای ۱۲. یکی از چیزهایی که البته دیشب باعث شد مخصوصا من و کمی هم تو خیلی راحت نباشیم دختر بچه ای بود که با خانواده اش که تازه از ایران آمده بودند ردیف جلوی ما در قسمت راست سالن کلیسا نشسته بود. بچه بود و حق هم داشت خسته شود. خلاصه دایم سر و صدا می کرد و بالا و پایین میشد و بی تابی می کرد و همین باعث از دست رفتن تمرکز ما چند نفر ردیف پشت شده بود. اما به هر حال نکته ی مهم داستان این بود که تو خیلی دوست داشتی این تجربه را بعد از گذشت سالها که در فرهنگسرای اندیشه از کلاسهای علیزاده داشتی دوباره تکرار کنی که شد.


خب! هفته ی جدید و دو روز آخر ماه اول سال شروع شده. من طبق قراری که با خودم دارم باید بهتر و محکم تر و کم خطاتر کار کنم و جلو برم. احتیاج به تمرکز و دور کردن حواشی از خودمون داریم و البته ورزش و استراحت تا کار کردنمون کار بشه. باید که با احتیاط سعی کنیم و کنم که کمترین لحظه را به بطالت از دست بدهم. و باید سعی کنیم و کنم که خونسردیم را حفظ کنم در شرایط سخت. کاری که تو در همین لحظه داری انجام میدی بعد از این تجربه ی دوباره ی تلخ.


اما مهم همین نکته ای است که الان گفتی. به هر حال نباید پیش می آمد و آمده، حالا باید از اول شروع کنم.
آفرین! الگوی من واقعا آفرین بهت افتخار می کنم.

۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

آبگوشت با سس شامپاین






تمام نگرانیم در طول هفته ی گذشته این بود که روند تازه آغاز شده ی درس خواندنم در همین اول کار دچار وقفه نشه و موجب مایوسی. البته دچار وفقه که با ننوشتن مقاله ی آدورنو و دو روز تمام درس نخواندن - دیروز و امروز که اتفاقا بهترین روزهای درسی در هفته هم هستند- که شد اما باید دوباره سریع شروع کنم تا مایوس نشم و تو را هم مایوس نکنم.


دیشب فرشید و پگاه سر وقت آمدند و داشت برف شدیدی می آمد و تو هم آبگوشت بسیار لذیذی درست کرده بودی و برای دسر هم یک تارت سیب که فرشید داشت خودش را میزد. اما درست موقع قرار بود که علی زنگ زد که ما دو ساعتی دیرتر میام و درضمن چون هیچ کدام آبگوشت دوست نداریم غذامون را می خوریم میایم. جالب این بود که گفت نه تنها آبگوشت که اصلا اهل غذای ایرانی نیستیم. بهش گفتم آن شبی که آمدیم خانه ی دنیا لابستر با سس شامپاین سرو شد؟ خلاصه که گفت ما برای بعد از شام میایم که شما را ببینیم. بهش گفتم خب پسر خوب ما از سه هفته ی پیش به شما گفتیم برای آبگوشت دعوتید و تو و دنیا هم گفتید وای چه خوب و به به و از این حرفها چرا نگفتید که یک چیز دیگه هم برای شما درست کنیم، حالا هم اشکال نداره بیایید من براتون پیتزا یا ساندویچ از اینجا میگیرم. 


خلاصه که بهانه بود و به قول فرشید گفت اصلا من فکر نمی کنم که بیایند. البته می دانستم که خواهند آمد و آمدند هم اما خب دیگه وقتی به تو گفتم که رفتار این دو خیلی بچگانه هست باور نمی کردی. بگذریم! اما شب شب خوبی شد. گفتیم و خندیدیم و بخصوص از دست حرفها و سئوالات به قول پگاه بعضا ابلهانه ی فرشید و حکمهای کلی که میداد - مثلا اینکه به من می گفت چرا زور میزنی آلمانی بخوانی تو که دیگه آلمانی نمی تونی یاد بگیری و البته موضوعش من نبودم بلکه هر آدم بالای ۲۵ سال از نظر فرشید دیگه نمی تونه زبان جدیدی در حد خوب یاد بگیره. خلاصه که شب خوبی شد و خوش گذشت.


امروز هم بعد از اینکه بیدار شدم و کمی آلمانی خواندم و بعد خانه را با هم تمیز کردیم و تقویت برای مو گذاشتیم و حمام رفتیم، رفتم کتابخانه برای درس. البته ساعت ۲ بعد از ظهر بود و آنقدر از یک طرف بی حوصله بودم و از طرف دیگه هم متن سخت بود تا ساعت شش که نشستم چند صفحه ای بیشتر نخواندم و برگشتم خانه و تو هم که کارهای برندا را نصفه انجام دادی و فردا هم ساعت ۱۰ صبح قرار داری، کارهایت را بی خیال شدی که با هم بریم کنسرت سه تار حسین علیزاده. دو سه هفته ی پیش از گوته که برگشتم بهم گفتی بیا بریم خیلی هم ذوقش را داشتی و داری. من اما خیلی توی حس و حالش نیستم و نبودم و گفتم اگر بتونی با یکی از دوستان بروی بهتره. مثلا همین علی و دنیا هم میان و یا آیدین و سحر و خلاصه هستند اما دیدم که دوست داری حتما با هم بریم. خلاصه که با توجه به درس نخواندن عقب ماندن بیشتر از کارهایم کمبودم هم همین کنسرت بود یکشنبه شب. اما گفتم لااقل تو بهت خوش خواهد گذشت و این خودش بزرگترین حسن داستان برای منه.


خلاصه که داریم میریم و امیدوارم که بخصوص به تو خیلی خیلی خوش بگذره. تا بعد که از کنسرت حسین آقا بنویسم.


۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

قاصدک



اصلا همینکه صبح با یک ساعت و نیم تاخیر ساعت ۶ و نیم بیدار شدم نشان دهنده ی این بود که امروز از برنامه هایم عقبم. اما دیگه فکرش را نمی کردم طوری گیج بشم که از شدت ناراحتی و گیجی حالم هم بد بشه. 


الان که اینجا- در خانه و برخلاف برنامه ام بجای کتابخانه بودن- نشسته ام ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهره و هنوز هیچ کاری نکرده ام. تنها کار مفید امروز خواندن آلمانی بوده تا اینجا و از آنجایی که ساعت ۶ هم قراره فرشید با پگاه و علی با دنیا برای شام که آبگوشت در هوای سرد و برفی است مهمانمان باشند یعنی خیلی هم زمانی برای درس خواندن ندارم.


قرار بود که از امروز استارت نوشتن آدورنو را بزنم اما صبح که کمی حساب و کتاب کردم دیدم نمیشه و احتیاج به روزهای بیشتر دارم و از مرحله هم کمی پرت شده ام. خلاصه که خیلی بالا و پایین کردم که هرطوری شده کار را شروع کنم اما از بس که زمانم را از دست داده ام با این وقتی که مانده عملا شدنی نیست.


خلاصه که نشستم به برنامه ریزی دوباره و فشرده تر کردن برنامه هایم. می دانم با توجه به رفتارم تا اینجای کار گفتنش هم احمقانه هست اما ماه فوریه شده ماه نوشتن سه مقاله ی درسی: آدورنو، لویناس و مارکس! خلاصه که امیدوارم زیرش نمانم ده باره.


سر ظهر رفتیم بیرون تا هم برای شب کمی خرید کنیم و هم من یک چتر بگیرم که تو برایم دیده بودی در فروشگاه بی و هم یک قهوه ای با هم بخوریم. رفتیم کرما و یک ساعتی نشستیم و خلاصه تو خیلی سعی کردی بهم روحیه بدهی و البته دادی. آخر سر هم حرف از کار پرونده ی مامان و بابات شد و اعصاب هر دوتایی بهم ریخت از دزدی هایی که در مملکت میشه و اتفاقا آدمهایش هم خیلی راحت میان اینجا و آن وقت کسانی که سالم زندگی می کنند و می خواهند آبرو و شرفشان را حفظ کنند می مانند ته چاه.


حرف از این شد که باید بهشون کمک کنیم. باید بتونیم کاری براشون بکنیم و بخصوص این داستان ویزای ده ساله را برای والدین جدی بگیریم. از داریوش و مامانم و امیر هم حرف زدم و دوباره اعصابم بهم ریخت از دست خودشان و کارهایشان.


خلاصه که الان تازه برگشته ایم خانه و تو داری کارهایت را در آشپزخانه می کنی و من هم می خواهم کمی درس بخوانم تا حداقل نمره ی ردی کامل به امروزم تعلق نگیره.


الان هم داشتم اینجا پست میگذاشتم تو آمدی در اتاق و بهم قاصدکی را دادی که با وسایلی که خریده ایم آمده بود خانه. بهم گفتی این نشانه را به فال نیک بگیر، زندگی همیشه به آن روالی که می خواهی و برایش برنامه ریزی می کنی پیش نمیره. مهم اما اینه که دوباره شروع کنی و مصمم و استوارتر گام برداری.


می دانی جوابم برایت تنها یک چیزه: می میرم برایت. عشق جاودانه ی من.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

انجمن آدورنوبازها



جمعه شب هست تو روبرویم نشستی و داری از تلفنهای امروز با مامان و بابا و جهانگیر تعریف میکنی. از اینکه جهانگیر گفته چقدر داره برای بابات کار درست می کنه و بابات به قول خودش یک قرون بهش نمیده. 


صبح ساعت ۴ و نیم خیلی سرحال بیدار شدم. تو هم کاملا داری عادت می کنی که زود بیدار بشی و امروز ۶ و نیم بلند شدی. با اینکه البته دیشب هم نسبتا زود خوابیده بودیم اما داره یواش یواش زندگیمون شکل و نظم لازم را میگیره. خلاصه بیدار شدم و فلسفه ی حقوق را ادامه دادم. شاید خود هگل هم ۴ و نیم صبح حوصله ی حرفهای خودش را نداشته باشه. به هر حال خودم را به متن تا جایی که باید می خواندم رساندم و رفتم دانشگاه در برف زیبایی که می بارید.


اول کلاس هگل را داشتم و بعد هم توتوریال خودم را. تو هم که می خواستی بری ورزش و بعدش هم بری دنبال کار اپیلاسیون لیزری که ببینی چقدر خرج داره و بیمه چقدرش را پوشش میده. به هر حال تو باید میرفتی طرف سوپرهای ایرانی که این مطب بود و بعدش هم برای مهمانی فردا از سوپرها خرید می کردی و می آمدی خانه.


قبل از رفتن به دانشگاه بابت ایمیلی که دیروز بهم رسیده بود و از دانشجویانی که روی آدورنو کار می کردند دعوت شده بود که برای اول ماه مارس به دانشگاه جان هاپکینز بیایند که اولین گردهمایی انجمن آدورنوشناسان آمریکای شمالی با حضور تقریبا تمام آدورنو بازان اینجا مثل دبرا کوک، زودرورت، برانشتاین، اُکانر و ... برگزار میشه. خلاصه تمام دیروز تو بهم اصرار می کردی که بروم چون فرصت یگانه ای است که می توانم تمام آن کسانی که کارهایشان را درباره ی آدورنو دنبال می کنم ببینم و ... اما با اینکه خرجش خیلی هم نمیشه فکر کردم شاید بهتر باشه که این پول را برای تابستان و بخصوص برای مامانم نگه دارم. خلاصه که خیلی حیف شد اما بهتره که بهش دیگه فکر نکنم. ایمیل کریس که بهم اصرار داشت که بیا با هم بریم را هم باید جواب بدم و بگم که کار دارم و نمی تونم بیام.


خلاصه که من غروب برگشتم و تو هم کمی قبل از من با کلی بار که کشیده بودی تا خانه و حسابی خسته ات کرده بود رسیده بودی. امشب با هم فیلم اسب جنگ از اسپیلبرگ را دیدیم که به نظر من خیلی ضعیف و خسته کننده بود. با مامانت هم تلفنی نیم ساعتی حرف می زدم و داشتم بهش اصرار می کردم که حرفها و ادعاهای هر کسی را تنها بابت اینکه به نظرش آدم خوبی میاد دربست قبول نکنه که خلاصه نشد. تو هم این طرف خط داشتی حرص می خوردی.


خلاصه که وقت خوابه و دوباره ساعت یازده خواهد شد که بریم برای خواب و صبح زود باید بیدار بشم برای آلمانی خواندن و به امید خدا شروع به نوشتن اولین مقاله ی آدورنو کردن.





۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

مصاحبه ی کاری



از ساعت ۴ و نیم که بیدار شدم و آلمانی خواندم تا وقتی که تو هم بیدار شدی و بعد از صبحانه ساعت ۸ و نیم از خانه رفتیم بیرون تا بعد از ۹ که خانه رسیدم خیلی روز طولانی و خسته کننده ای داشتم. 


تو قرار مصاحبه ی کاری در مرکز شهر داشتی که رفتی و گفتی که همان اول به طرف گفتی که اهل مارکتینگ و این داستانها نیستی و تنها کار دفتری نیمه وقت و دایم می خواهی و البته صف طولانی متقاضیان را هم دم در دفتر طرف دیده بودی. بعدش هم رفتی ایتون سنتر تا چکمه هایت را که برای تعمیر داده بودی بگیری و البته یک دستگاه سی دی ران هم برای این لپ تاپها از آپل. تا تو برگشتی کلی ظهر شده بود. بهم گفتی که از ایتون سنتر بابت اینکه امروز متوجه شده بودی که لباس مناسب برای مصاحبه ی کاری و کار دفتری نداری یکی دوتا لباس در سوپر حراج گرفته ای که شب که دیدم متوجه ی خرید کاملا بجا و مناسبت شدم.


خلاصه از ظهر که آمدی تا قبل از اینکه به کلاس فرانسه بروی درس خواندی و من هم که از صبح تمام توانم را به کار گرفته بودم تا این بخش اول فلسفه ی حقوق هگل را بخوانم و امشب تمامش کرده باشم که نشد و کار به فردا صبح زود کشید. هم متن سخته و هم من کند و یواش پیش میرم. باید بشینم و کار کنم تا آرام آرام به روال عادی زندگی درسی و دانشجویی برگردم و روی تو هم تاثیر بگذارم. واقعیتش اینه که تو اوضاعت از من خیلی بهتره اما تو هم درست و منظم درس نمی خوانی و کار نمی کنی و البته هر دو هم می دانیم که زندگیمون را داریم با بی برنامگی تلف می کنیم.


خلاصه قبل از اینکه بری کلاس برای اینکه من هم کمی بیدار بشم و تازه و سر حال با هم رفتیم کرما تا در هوای نسبتا سرد و کمی هم بارانی قهوه ای بخوریم و تو بری کلاس فرانسه و من هم برگردم کتابخانه.


تو از کلاس که برگشتی رفته بودی خرید در بلور مارکت و همین هم شد که به ورزش نرسیدی. من هم که تا ۹ نشستم و همان کرما رفتن نگذاشت که کارم تمام بشه.


قبل از اینکه شام بخوریم هم به آمریکا زنگ زدیم که حال همگی خوب بود و امیر گفت که داریوش را بابت باطل شدن گرین کارتش بی کار کرده اند و خرجش هم نزدیک ۷۰۰ دلار میشه. همیشه فکر حواشی زندگی و عیاشی هایش بوده اما از اصل هرگز خبری نبوده. دفعه ی اولش که نیست مگه یادت نیست چقدر دنبال کارش این آخر سر تنهایی از این دادگاه به آن زندان و از این بازداشتگاه به آن شعبه ی قضایی دویدم. همیشه همین بوده، همیشه.

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

باید بشینم



ساعت از ده شب گذشته بود که از کتابخانه برگشتم خانه. صبح ۴ و نیم بیدار شدم و نشستم سر آلمانی خواندن و تو هم قبل از ۷ بیدار شدی با هم صبحانه خوردیم و رفتیم کلی. ساعت قبل از ۹ صبح بود که رفتیم کتابخانه و تو ساعت ۱۲ ظهر رفتی دانشگاه تا با تری مالی بابت *داریکت ریدینگ* که می خواهی با او درباره ی دموکراسی بگیری صحبت کنی و بعدش هم که کلاس جامعه شناسی سیاسی خودت را داشتی که امروز درباره ی نوربرت الیاس بوده.

من هم تمام روز را در کتابخانه ی به شدت گرم کلی جان کندم تا بیدار بمانم و درس بخوانم. عناصر فلسفه حقوق هگل را شروع کردم که بعد از نزدیک ده ساعت در کتابخانه بودن ۲۰ صفحه بیشتر نخواندم. هم خستگی و هم سرماخوردگی و هم خود متن باعث این افتضاح بودند. البته چند صفحه ای هم درباره ی این کار خواندم اما کلا خیلی سخت و بد جلو میرم. سالهاست که درست درس نخوانده ام و باید هرطور شده مسیرم را درست کنم. باید به قول ناصر پایم را بشکنم و بشینم و تلاش کنم.

با اینکه می خواستم امروز که حقوقم میرسه باز هم برای مامان پول بفرستم اما آخرین لحظه فکر کردم بهتره چند روزی صبر کنم تا تکلیف امیرحسین و این ماشین کرایه ای معلوم بشه بعد. 

خلاصه که روز من خلاصه شد در کتابخانه و ناتوانی از درست درس خواندن. تو هم که از دانشگاه برگشتی با پیشنهاد من با هم در کرما قرار گذاشتیم تا من هم کمی راه بروم و هوایی بخورم و دوباره با انرژی برگردم در کوره ی کلی. یک ساعتی با هم در کرما نشستیم و از انجا من برگشتم کتابخانه و تو هم برای خرید رفتی بلور مارکت. ساعت ۸ دوباره استارت درس زدم که خیلی بهتر از کل روز جلو رفتم و به همین دلیل تا ۱۰ نشستم. البته از این طرف الان دیرم شده و ساعت خوابم گذشته.

تو هم همت کردی و بعد از اینکه برگشتی خانه رفتی ورزش. امروز در ضمن دستگاه آبمیوه گیری که از کاستکو سفارش داده بودی هم رسید و کارمان برای گرفتن آب پرتغال در زمانی که مریض هستیم و البته هر از گاهی بخصوص در زمستان راحت شد. واقعا که آب پرتغال گرفتن با دست و چنگال هم سخت بود و هم اتلاف زیاد داشت.

 

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

پرونده ی مامان و بابا



ساعت ده و ۲۱ دقیقه هست و دارم از خستگی غش می کنم. روز را از ساعت ۴ و نیم صبح شروع کردم که با بیدار شدن و نشستن سر متن لویناس آغاز شد. ساعت ۸ صبح رفتم دانشگاه و با اینکه دیشب بخاطر اینکه تو دیر برگشتی خانه و تا خوابیدیم ساعت از ۱۲ هم گذشته بود اما گفتم بهتره که درس را در الویت قرار بدم و تنبلی نکنم. روحیه ام بابت فشرده درس خواندن خیلی بهتر شده و تو هم خیلی خوشحالی که به قول خودت بعد از سالها آن آدمی که بودم و تو دوست داشتی که همانگونه جدی و پیگیر باشم و مدتها بود که ول شده بودم در حال برگشتن هست.


خلاصه رفتم کلاس و اتفاقا بد نبود. بعد از کلاس برگشتم خانه تا کمی استراحت کنم و قرص سرماخوردگی و نهار بخورم و برم کتابخانه که با تلفنی که از دفتر امیرسلام شد و بطور باورنکردنی خبر رد شدن پرونده ی کانادای مامان و بابات را دادند روزمون یک شکل دیگه شد. با اینکه هر دو و بخصوص تو خیلی ناراحت شدی اما خوب موضوع را جمع کردی و حالا تصمیم داریم تا برای آن داستان ویزای ۱۰ ساله اقدام کنیم که شرطش حقوق حداقل ۴۰ هزار دلاری من و توست که خیلی دور از دسترس نیست و با یک کار نیمه وقت می تونیم بهش برسیم تا انها را اسپانسر کنیم.


بعد از این تلفن به ایران زنگ زدیم تا با بابا و مامانت بابت نذری که داشتند حرف بزنیم و خلاصه بهشون خسته نباشید بگیم. اتفاقا با آقای رئوف هم حرف زدیم و ازش تشکر کردیم. بابات هم خیلی از مراسم راضی بود.


گفتم تا نرفتم کتابخانه به مادر هم زنگ بزنم که خلاصه طق معمول اعصابم را این تلفن بهم ریخت. مادر نیم ساعتی به حق از امیرحسین گله کرد و خیلی شاکی بود و می گفت که مامان این چاه آب نداره بی خود خودت و زندگیت را خراب نکن. از اینکه تا عصر خوابه و بعد هم میره توی همین تک اتاق مادر روی تختش و ساعتها با لپ تاپی که بردیم تا برای کار آپلای کنه و حالا شده بازیچه اش و تا ساعت ۱۱ آنجاست و تازه بعد میره سالن ورزش تا نصف شب و ... خلاصه به همه چیز فکر می کنه جز کار پیدا کردن. و اینکه دیروز حسابی به مادر و مامان بی ادبی کرده و خلاصه اینکه مامان هم یک دلار پول نداره و تازه باید خرج آقا را هم بده و... 


خلاصه که داستان خانواده ی من بسیار بدتر از وضعیت خانواده ی تو دایم رو به اضمحلال و خرابی بیشتر و درگیر کردن روح و فرسایش اعصاب پیش میره.


خلاصه تا رفتم کتابخانه ساعت ۵ شده بود و تو هم رفتی کلاس فرانسه. اما در کتابخانه از شدت خستگی و سرماخوردگی توان درس خواندن نداشتم برای همین هم ساعت ۸ برگشتم و تو شام درست کردی و فیلمی دیدیم و حالا هم ساعت نزدیک یازده هست و باید برم بخوابم. تو که در تخت هستی و داری به شدت به من روحیه میدی که هر کاری که لازم می دانم برای رسیدن به هدفهایم بکنم را انجام بدهم. 


این بزرگترین خوشبختی زندگی من هست: وجود تو. خدا تو را برای خودت و همه ی ما و بخصوص من حفظ کنه،‌شفا و مرحم دل من.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

اون ور بوم



تازه الان رسیدم خانه. ساعت از ۹ گذشته و کلاس آلمانی را به زور و با عقب افتادگی کامل دارم پیش می برم به امید اینکه در طول ترم خودم را برسانم. تو هم با انا و جیو رفته اید به سینما برای دیدن فیلم فرهادی: جدایی نادر از سیمین. قرار بود من هم برای شام به شما به پیوندم که با توجه به سرماخوردگیم و بی حالی شدیدی که امروز داشتم قرار شد حالا که سنتی هم مسیج داده که نمی تونه بیاد من را هم فاکتور بگیرید و بیام خانه و کمی استراحت کنم و در واقع کمی لویناس برای فردا بخوانم. فعلا که بعد از سالها موتور درس خواندنم داره یواش یواش استارت میزنه و امیدوارم که گرم هم بشه.


صبح با اینکه دیشب ۱۲ بود که خوابیدیم و با اینکه سرماخوردگی اذیتم می کنه اما ساعت ۵ پاشدم و بی آنکه دست به لپی بزنم نشستم سر سرمایه. بلاخره هر طوری بود تا ساعت ۱۰ که رفتم دانشگاه خودم را به سرفصل رساندم. اتفاقا در کلاس هم یکی دوتا سئوال خوب کردم و از آن بهتر جوابهای مناسب از دیوید گرفتم. البته مشکل کلاس دیوید بخصوص با این سه خواهر که از گروه خودمان هستند و دایم حرفهای تقریبا بی ربط به متن میزنند و دیوید هم اساسا کسی را متوقف نمی کنه سرجاش هست. به غیر از این سه نفر البته پائولو که در کلاس هگل تا مارکس هم با هم بودیم و خیلی حرف میزنه- و البته  خیلی مرتبط اما دایم در حال لکچر دادن هست- هم مزید بر علته اما به هر حال درسی هست که می خواستم بگیرم و شاید اگر یک موقع دیگه به تنهایی این درس را داشتم و بیشتر برایش وقت می گذاشتم بهتر بود اما فعلا که راضی هستم.


تو هم ساعت ۲ و نیم برای توتوریالت آمدی دانشگاه که همدیگر را تا ساعت ۴ و ربع که من درصف اتوبوس جا گرفته بودم ندیدیم. با هم برگشتیم و تو هم مثل من لکچر درسی را که تدریس می کنیم نرفتی. بهم گفتی ساعت ۱۲ بود و داشتی آماده ی آمدن به دانشگاه میشدی که تلفنت زنگ میزنه و بهناز خانم همسر توکا میگه پایین خانه هست و خلاصه میاد بالا. چای و کیک سیبی که دیروز درست کرده بودی را با هم صرف می کنید و کمی گپ و گفتگو و خلاصه گفتی خیلی اتفاقی قبل از آمدن به دانشگاه مهمان داشتی.


الان هم که احتمالا ساعت فیلم تمام شده و قراره که با هم سه نفری- با جیو و انا- بروید شام بیرون. می دانم که نگران من هستی و اتفاقا امروز در راه برگشت توی قطار بهم گفتی صبحها اینقدر زود بیدار نشم و کم نخوابم و ... و در آخر گفتی نکنه که درس دیوید را بر داری ها! دیگه نمی دانی که به غیر از این درس تصمیم دارم اگر بشه درس جیم را هم حفظ کنم و تازه شاید از بهار گوته را فشرده بریم. از اون ور بوم دارم میفتم نه؟

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

بچه



دوباره سرماخوردگی! صبح که بیدار شدم فکر کنم که سرما خوردم و همین باعث شد امروز با اینکه کاری جز درس خواندن و کمی هم آلمانی دوره کردن نکردم اما نتوانم به برنامه ام برسم. البته امروز متوجه شدم که برنامه ای که برای خواندن سرمایه ی مارکس و احتمالا تمام درسهایی که این ترم دارم و ریخته ام دور از واقع و رویاپردازانه هست.


تو که خبر نداری که من دو درس اضافه تر بر درس لویناس که خودش دو درس فراتر از نیاز دوره ی فوق هست برداشته ام و فکر می کنی که دارم کلاس دیوید و جیم را آدیت می کنم. البته درمورد کلاس جیم خیلی مطمئن نیستم اما درس دیوید را که برداشته ام و از دیروز سرمایه را هم شروع به خواندن کرده ام.


خلاصه که نرسیدم درسهایم را به حد لازم بخوانم. تو بعد از صبحانه رفتی فروشگاه لابلاس برای خرید مایحتاج خانه. وقتی برگشتی دیدم که کلی بار سنگین با خودت کشاندی و آورده ای و گفتم چرا به من نگفتی که همراهت بیام. نهار با توجه به اینکه مریض شده ام برایم به خواست خودم استیک درست کردی که خیلی خوب شده بود. بعد از نهار با تهران حرف زدیم و از دلار که به دو هزار تومن و سکه که به یک میلیون رسیده گفتیم و البته مامانت هم نتیجه ی دکتری که با بابات رفته بودند- دوست دایی محمد علی که از روسیه با یک دستگاه بررسی کننده ی تمام مشکلات بدن! آمده- را گفت که درمورد خودش خدا را شکر خوب اما در مورد بابات نگران کننده هست.


عصر هم رفتیم خانه ی گمل و انجو. با سمیرا بازی کردی و من هم با گمل از اوضاع ایران و اینکه احتمالا نیاز به یک ترم وقت اضافه برای تحویل تزم دارم حرف زدم و اون هم گفت که اکثر بچه ها این زمان را می گیرند. گفت با توجه به اینکه من واحد بیشتری پاس کرده ام کارم اساسا سخت نیست. 


بعد از شام زود هنگامی که خوردیم و همه اش غذای بدون گوشت بود و اتفاقا خیلی هم خوب بود راجع به بچه و بچه دار شدن حرف زدیم و خلاصه گمل گفت که بچه نقاط ضعف تو را پیدا میکند تا به هدفش برسد اما اگر کسی بخواهد خودش را کاملتر کند باید گفت که بچه از هر معلمی بیشتر به آدم چیز می آموزاند. خلاصه که تشویق کردند که درصورت اینکه خانواده و کمک داشتیم حتما بچه دار شویم. تو هم که گفتی عاشق این هستی که بچه داشته باشی و مادر باشی موضوع بحث را جدیتر کرد.


تازه برگشته ایم خانه و البته با مادر حرف زدیم که حالش خدا را شکر بهتر بود. کیفش تا اندازه ای کوک بود چون خاله آذر بهش گفته که از ایران که برای چند روزی رفته اند وقتی برگرده عربستان بلافاصله میاد آمریکا.


ساعت نزدیک ۱۱ شب هست و من اگر بخواهم صبح زود بیدار بشم برای درس باید زودتر از اینها بخوابم. تو هم داری مسواک می کنی و آماده ی خواب میشوی که به امید خدا هفته ی پر رونقی را آغاز کنیم.


فردا شب تو با سنتی و انا و جیو به دیدن فیلم جدایی نادر از سیمین می روید و من هم از گوته برای شام بهتون می پیوندم.

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

سرمایه



عجب بیست و یکمی شد امروز. از صبح که بیدار شدم و کمی آلمانی خواندم تا بعد از اینکه تو هم بیدار شدی و با هم صبحانه خوردیم تا تقریبا سر شب تمام روز را با اشتباهی که کردم و فکر کردم که امشب مهمان منزل گمل هستیم با درس نخواندن از دست دادم. تو هم بابت اشتباه من به کارهایی که می خواستی در این ویکند بکنی نرسیدی.


خلاصه که فکر می کردم امشب خانه ی آنها دعوتیم و به همین دلیل هم بعد از اینکه با رسول اسکایپ کردیم و تصمیم گرفتم برم کتابهای کتابخانه را بدهم فکر کردم خیلی وقت برای درس خواندن ندارم و فردا را اختصاص به درس بدهم. رفتم بی ام وی و با اینکه هوا سرد بود اما آفتاب بسیار زیبایی چنان هوا را دلپذیر کرده بود که بهت زنگ زدم که تو هم بیایی کمی قدم بزنیم. گفتی که چون باید ساعت ۴ بریم خانه ی گمل بهتره که به ادامه ی کارهای پی یر برسی.


خلاصه که وقتی برگشتم خانه ایمیل گمل را دیدم که آدرس را داده و نوشته که فردا شب منتظریم. تازه ساعت چهار بود که فهمیدم که تمام کارهای امروز را بابت این اشتباه جا به جا کردیم و درس را هم نخواندیم. 


تنها نکته ی مهم البته این بود که سرمایه ی مارکس را ااز مشب شروع کردم. این شاهکار را باید با دقت بخوانم و از زمان کوتاهی که دارم بیشترین استفاده را بکنم. تو هم سر شب رفتی ورزش و من هم گفتم جاروی خانه را بجای فردا صبح امشب بزنم که لااقل حالا که فردا نصف روز وقت دارم برای درس خواندن بابت این کارها وقتم را از دست ندهم. 


فکر کنم آشفتگی همین نوشته نشاندهنده ی ناراحتیم بابت عقب افتادن درسهایم- بیشتر و بیشتر- باشد. اما به هر حال باید از این که کمی هم رسیدم درس بخوانم و مثل قدیم تمام کارها را به فردا موکول نکردم خوشحال باشم. خلاصه که دارم صبحهای زود بیدار میشم و باید بهتر و درستتر درس بخوانم و به کارهایم برسم. تا بتوانم برای تو و زندگی زیبامون آدم موفق و مطمئنی شوم.



۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

به خیر گذشت



تازه الان که ساعت از ۱۲ شب گذشته در یک شب بسیار سرد و برفی از خانه ی کلی و گاری برگشتیم خانه. داریم با مادر حرف میزنیم که خدا را شکر خطر از کنار گوش همگی ما رد شد و حالش خوبه. قبل از اینکه بریم دیدم که امیرحسین در فیس بوک نوشته که برای مادر بزرگم دعا کنید و تو بهم گفتی زود زنگ بزن ببین چی شده. گویا وقتی مامان و امیر رفته بودند دنیال مادر که با هم بروند بیرون مادر که داشته کارهایش را می کرده خورده زمین و خلاصه با آمبولانس برده بودنش بیمارستان که ما به مامان زنگ زدیم. گفت تازه بردند مادر را برای عکسبرداری و قرار شد دیرتر زنگ بزنیم. الان که زنگ زدیم گفتند که خدا را شکر خبر خاصی نبوده و مرخص شده و خانه هست. بعد از تلفنی با مامان حرف زدن به مادر زنگ زدیم و خلاصه هر دو طرف جداگانه از همدیگر حسابی نالیدند.


امروز صبح تا بیدار شدم که بشینم پای درس خواندن ساعت حدود ۵ و نیم بود. اما نرسیدم درسی بخوانم و آلمانی خواندن هم اتفاق نیافتاد. تو هم که دیشب بد خوابیده بودی برای صبحانه بیدار شدی اما گفتی که من خودم برم کتابخانه و تو بعدا خواهی آمد. من هم تصمیم گرفتم بجای اینکه برای دو سه ساعت برم کلی زودتر برم دانشگاه تا پرینت هایی را که باید می گرفتم بگیرم. خلاصه من رفتم کرما و یکی دو ساعتی نشستم آنجا و کمی درس خواندم و بعدش رفتم دانشگاه تا هم به کارهایم برسم و هم به توتوریال.


تو هم که حال و حوصله نداشتی مثل من کلاس جیم را جیم زدی و بعد از اینکه من رفتم یکی دو ساعتی دوباره خوابیدی- از بس در حال حاضر فکرت مشغول شده بخصوص برای گرفتن کار تا بتوانی برای مامان و بابات ویزای ۱۰ ساله بگیری- و البته اینکه می خواهی همه کار هم بکنی. بهترین دانشجو، همسر، دختر، دوست، خواهر و ... با کلی کارهای خانه داری و TA و RA بودن و ... خلاصه که بهت خیلی فشار وارد کرده. این شد که ماندی تا کمی استراحت کنی و بعدش بری *کریر سنتر* دانشگاه تورنتو برای اینکه در لیست کاریابی وارد بشی و بعد هم رفتی بی ام وی تا برای سمیرا دختر گمل که فردا بعد از ظهر مهمانشان هستیم کتابی بگیری. 


من هم که یک فیلم به بچه های کلاسم نشان دادم بعد از کلاس بلافاصله برگشتم خانه تا با هم بریم منزل کلی. نه از محل و نه از خانه شان خوشمان آمد. خیلی کوچک و ناراحت بود اما به هر حال گپ زدن با بچه ها درباره ی فیلم و درس و دانشگاه و ... برامون شب خوبی ساخت.


در سرما رفتیم و در یخبندان و برف و بوران برگشتیم. الان هم که با مادر حرف زدیم و خدا را شکر به خیر گذشت.
خب! بریم بخوابیم که ساعت نزدیک یک بامداد هست و من فردا کلی درس و کار دارم و تو هم باید به کارهایت برسی.

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

کمی شروع شدن



خب پس از مدتها امروز کمی روی برنامه رفتم جلو. صبح حدود ۴ و نیم بیدار شدم کمی آلمانی خواندم تا تو بیدار شدی و من حمام رفتم و با هم صبحانه خوردیم و رفتم کتابخانه شده بود ۹. از آنجایی که در کتابخانه دسترسی به اینترنت نداریم- البته از طریق آیفون می توانیم ایمیلها را نگاه کنیم- تمام مدت نشستم سر درس. بد نبود حدود ۸ ساعتی درس خواندم و استارت مقاله ی آدورنو را تقریبا زده ام.


تو هم با دوستان دوره ی دبیرستانت یعنی شراره و ندا که قرار بود با بچه اش بیاید رفتید نهار به یک رستوان ایتالیایی. خلاصه با آنها بودی تا عصر که کلاس فرانسه داشتی و بعد از کلاس من هم که کارم در کتابخانه تمام شده بود و برای خوردن یک قهوه رفته بودم کرما با هم در بلور مارکت قرار گذاشتیم و بعد از اینکه خرید برای خانه کردیم آمدیم خانه و با همتی که هر دو کردیم رفتیم نیم ساعتی ورزش.


با مادر و امیر و مامانم حرف زدیم که بد نبودند. امیرحسین هم دنبال کار نیست و فقط بهانه های صد من یک غاز میاره. تو هم با جهانگیر امروز اسکایپ کرده بودی و برفی که می آمد را نشانش داده بودی و حسابی دلش آب شده بود.


هوای عجیبی بود چندباری برف آمد و آفتاب شد و البته خیلی سرد بود. فردا هیچکدام کلاس جیم را نخواهیم رفت و من بعد از توتوریال باید یک عالمه پرینت بگیرم و بیام خانه تا برای شام بریم خانه ی کلی و گاری.

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

برنامه ریزی



امروز صبح با هم رفتیم کتابخانه ی کلی. تو کمی درس خواندی و من هم همچنان در گیر مسئله ی تعداد واحدها و مقالات عقب افتاده ام نشستم و یک بار دیگر برنامه ریزی کردم. با اینکه فشرده هست و مثل همیشه بارها برنامه ریخته ام و عمل درست و حسابی در قبالش نداشته ام، امیدوارم اینبار کمی اوضاع فرق کند و کمی همت کنم.


خلاصه که تا ظهر درگیر این کارها بودیم. بعد از نهار تو راهی کلاس و دانشگاه شدی و گفتی که در راه می خواهی با مامانت حرف بزنی راجع به این گزینه ای که تازه دیشب ازش خبر دار شدی و امروز با دفتر امیرسلام هم چک کردی، اینکه والدین بچه های مقیم کانادا می توانند ویزای ۱۰ ساله بگیرند. و من هم ماندم و به برنامه ریختن ادامه دادم تا ساعت ۳. بعدش آمدم خانه و کمی آلمانی خواندم و تکالیفم را انجام دادم تا موقع رفتن.


کلاس تو تمام شده بود که بهم زنگ زدی و گفتم من هم دارم میرم گوته. گویا در کلاس خیلی خوب و مفصل راجع به دورکهایم حرف زده بودی و حتی خارج از متن هم کمی با روسو مقایسه اش کرده بودی و خلاصه استاد حسابی کیف کرده بوده. من هم رفتم کلاس که بهتر از دوشنبه بود و البته هنوز بسیار عقب هستم و تا برگشتم ساعت ۹ شده بود و با هم شامی خوردیم و حالا هم قبل از خواب می خواهم با مادر حرف بزنم. 


The Descendants را دیشب دیدیم. به هر حال هم جایزه ی بهترین فیلم گلدن گلوب را گرفته بود و هم کلونی جایزه ی هنرپیشه ی اول را. فیلم خوبی بود. البته شاهکار نبود اما به هر حال اگر این بهترین امسال بوده باشد باید گفت امسال فیلم بیاد ماندنی نداشته ایم. اما بد نبود.

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

نامه ای بر تاق دلم تا به ابد



با اینکه اصلا نرسیدم جز دو صفحه از متن لویناس را بخوانم- و البته دو صفحه ی مهمی هم بود- در کلاس خیلی خوب با بقیه و خود اشر بحث را جلو بردم. راضی بودم و بعد از کلاس هدیه هایی که با هم برای انا و سنتی از آمریکا گرفته بودیم بهشون دادم. برای سنتی یک تی شرت گرفته بودیم و برای انا یکی دو تا چیز از موزه ی گتی. یک نوار لای کتاب که نقاشی مونه- نقاشی مورد علاقه ی تو- بود و یک مگنت که رویش یکی از کارهای موزه را داشت گرفته بودیم. همین شد که یادم رفت چترم را از کلاس بردارم و خلاصه در یک روز نیمه بارانی و البته تمام مه گرفته کلاس که تمام شد رفتم دفتر جودیت تا امکان کاری که به ذهنم رسیده را ازش بپرسم.

صبح بهت گفتم که شاید اگر امکانش باشه بد نباشه که تز فوقم را بجای تابستان در ترم آینده تحویل بدهم و باید با گمل و جودیت صحبت کنم و ببینم که امکانش از نظر ارادی چگونه هست. جودیت بهم گفت عملی هست و بعضی ها هم این کار را کرده اند و چیز غریبی نیست. ضمن اینکه همه چیز به تصمیم گمل بر می گرده. خلاصه بعدش هم که با انا که دوباره بطور اتفاقی در محوطه دیدمش حرف زدم گفت کار سختی نیست و یورک راحت میگیره.

تلفنی در راه که به سمت بی ام وی می رفتم با تو صحبت کردم و متوجه شدم که تو نگران این شده ای که با به تعویق انداختن داستان دوباره همه چیز را بخواهم از اول شروع کنم و در واقع با فرار از مواجهه با مشکل این استرس را دایمی کنم. حرفهایت به دلیل حقیقتی که در نهانش داشت مسلما تلخ بود اما باعث شد که بیشتر و بهتر فکر کنم. 

وقتی رسیدم خانه دیدم که تو از اینکه شاید باعث ناراحتی من شده باشی ناراحتی و گفتم اصلا اینطور نیست چون داریم به قول تو با هم فکر می کنیم. می دانم که به تعویق انداختن دو تا مقاله که حالا شده چهارتا تا این حد که یک گواهی نامه ی راحت را هم نرفته ام بگیرم تبدیل به چه مسئله ای شده است. می دانم درست می گویی و می دانم که نه تنها خیرخواهی که نگرانی از کل داستان تحصیل و عدم اتخاذ یک روش درست برای مدیریت درس و خواندن و نوشتن باعث شک در توان خودم شده است.

خلاصه که به نظرم باید آن کاری را کنم که تو می گویی و حداقل حتی به قول تو اگر کار به یک ترم اضافه هم کشید این را از حالا قطعی نکنم تا حتی در یک ترم اضافه هم کار تمام نشود. به قول تو که همیشه متذکر می شوی نباید کارها را برای خودمان آن فدر بزرگ کنیم که دچار خوف و ناتوانی شویم.

خلاصه حالا که دارم این سطور را می نویسم تو تازه رفته ای. با یکی از شاگردان پی یر قرار داشتی تا کمی راهنمایی اش کنی و بعد هم که به کلاس فرانسه خواهی رفت. اما وقت نشستم تا کمی به کارهای روزمره ی اینترنتی و خواندن اخبار و بازیگوشی و درس نخواندن بگذرانم اولین چیزی که دیدم ایمیل تو بود که گویا در راه که بوده ام برایم نوشته ای. ایمیلی که نه تنها باید بارها بخوانمش که باید قاب کنم و به دیوار ذهن و تاق دلم بکوبم:

عشق من
عزیزترینم
همه ی دار و ندار من
تو بهترین و شایسته ترین هستی .. همیشه بودی و خواهی بود. ترس من تنها از اینه که با قرار گرفتن در میان آدمهای خوب اما با سطحی بسیار پایینتر از خودت مدام خودت رو به سطح اونها تنزل بدی. عزیزکم.. ببر سفید من...تو آرش هستی. همون آرشی که همه به کنارش بودن افتخار می کنن... تو همون آرشی هستی که دانشگاههای ایران براش کوچیک بود و دانشگاه سیدنی هم براش به اندازه ی کافی بزرگ نبود.. آرش ... آرش... آرش من فکر می کنم هیچ دانشگاهی به اندازه ی تو نیست ولی این دلیل نیست که تو خودت را به قد و قواره ی اونها در بیاری... درگیری دانشجوهای دیگه اگر نوشتن مقاله ی پایان ترمه دغدغه هایی که براش اومدی اینجا نباید کوچک شمرده بشه یا در گنجه مخفی بشه و به فراموشی سپرده بشه. با خودت فکر کن عزیزم که تو کی هستی و کی می تونی باشی...راستش رو بخوای الان کسی نیستی در دنیای بیرون تا وقتی آرش حقیقی رو از درونت بیرون نیاری و به همه نشون ندی... نذار لایه های سطحی زندگی دیگران اونقدر روی تو رو بپوشونه که خودت هم یادت بره که چه درٌ گرانبهایی در درونت هست که باید رونمایی بشه. من به اینها اعتقاد دارم...برای من بعنوان همسرت تو همیشه یه اسطوره بودی اما خودت قدر خودت رو نمی دونی. با اصرار به بیرون آمدن از ایران برای تحصیل فکر کردم که قدر خودت رو می دونی برای همین ایمانم بهت قویتر شد... برای همین حاضرم همه چیز رو به تعویق بندازم برای اینکه تو رشدی که باید بکنی...این کار عجیبی نیست...این همون کاریه که تو هم با من کردی...تو هم من رو رشد دادی... بهم فرصت پریدن دادی ... همه چیز رو نگهداشتی که من با خیال راحت بپرم ... اما عزیزم ز بامی که پریدیم پریدیم...باید ادامه ش بدیم با اعتماد به نفس...با ایمان به خودمون...به عشقمون...به فهممون و به متفاوت بودنمون ... به اینکه چه تدارکی برای نسل بعد داریم می بینیم ..به اینکه فرزندانمون کی باشن و به چه پدر و مادری افتخار کنن . کجای جامعه باشند و باشیم. کوچک نبین این مسیر زیبا رو چون تو هیچوقت هیچوقت هیچوقت کوچک نبوده ای. من با تو قد برافراشتم و مسیری که برام رویا بود محقق کردی پس خودت هم بالا بمون ... سطحت رو حفظ کن چون تو حیفی ...چون تو نه آیدینی نه فرزاد نه انا نه سنتی .... تو آرش افتخار آفرین منی ... تو همونی که دانشگاه سیدنی قدرت رو فهمید... من ایمان دارم که تو می تونی آینده ی درخشانی رو بسازی پس شروع کن بهترینم که تو لایق بهترینی

همیشه عاشقتم
نازنین تو
۱۷ ژانویه 

کمبود کاغذ برای نوشتن



ساعت ۵ صبح هست و بلاخره استارت کار را زدم. باید شبها ۱۱ خوابیده باشم و صبحها برای درس و زبان خواندن از این موقع بیدار شده باشم.


دیروز که کاملا تعطیل بودم. سر کلاس دیوید رفتم بدون اینکه تکس برده باشم و دفتر. بعدش هم یک ساعتی با جودیت و مایانا در اتاق گروه خودمون به حرفهای بی ربط زدن گذراندم بی آنکه حواسم باشه که باید بعد از دو ماه نگاهی به آلمانی بندازم که تا یکی دو ساعت بعد باید سر کلاس ترم جدید می رفتم. تمام روز را حالت خواب و گیجی داشتم.


پیغام تو که بهم زنگ زده بودی که با هم یک چای بنوشیم قبل از رفتن من به گوته و مابین توتوریال تو و لکچر کامرون متوجه نشدم و خلاصه وقتی رسیدم گوته تازه متوجه شدم که چقدر بخصوص در آلمانی عقب افتاده ام. بیشتر بچه های کلاس جدید هستند و در بین آنها سه چهار نفر کلا سطح بالاتری از این مقطع دارند. یکی که بشکل مسخره ای آمده اینجا چون یک سال در آلمان دانشگاه رفته و حالا میگه که همه چیز یادم رفته اما کلا خیلی با ما فرق می کنه.


اما نکته ی ناراحت کننده اینکه من که بی اغراق یکی از بهترین های ترم پیش بودم الان احتمالا ضعیفترین دربین بچه ها هستم. خیلی باید کار کنم، خیلی. می دانم که بعدا که این روزها را بخوانیم دایما دارم از اینکه کار نمی کنیم و باید درس بخوانیم و ... حرف میزنم و احتمالا نوشتن و خواندن هر روزه ی این داستان خسته کننده میشه اما به هر حال این مهمترین داستان روزها و کارهای ماست. حداقل در حال حاضر که چنین هست. دیشب موقع خواب وقتی بهت گفتم که دیوید مک نالی سر کلاسش از این گفت که مارکس به دلیل تنگ دستی توان خرید کاغذ نداشته و به همین دلیل به کوچکترین حد ممکن و ریزترین و فشرده ترین روش می نوشته و این باعث شده که کار تصحیح آثارش هنوز هم تمام نشده باشه در حالی که مثل خودم ناامیدی از روش زندگی مون در صدایت شنیده میشد گفتی واقعا که ما باعث حرص خوردن هستیم.


خلاصه به همین دلیل الان ساعت ۵ و نیم هست و من می خواهم لویناس بخوانم. بلاخره باید از جایی شروع کرد.



۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

گلدن گلوب



دیشب منزل مرجان با مریم و یکی از دوستان دوره ی مدرسه اش در ژاندارک شب خوبی بود. من آخر شب بی اغراق بیش از یک ساعت روی منبر بودم حرف میزدم. نمی دانم چه شده که جدیدا اینقدر حرف میزنم. همیشه آدم پر حرفی بوده ام اما به نظر داره بدتر میشه. امروز که بهت گفتم خندیدی و گفتی مادر همیشه میگه که تو شهوت حرف زدن داری. و واقعا که درسته.


خلاصه تا برگشتیم و رسیدیم در سرمای منهای ۱۷ درجه خانه و خوابیدیم ساعت از یک بامداد گذشته بود. برای همین هم صبح دیرتر از آن موقعی که می خواستم بیدار شدیم و نتونستم کمی آلمانی بخوانم تا لااقل برای فردا بعد از یک ماه دوری از زبان آلمانی کمی آماده باشم. حلیم را که تا صبح روی شعله ی کم گذاشته بودی تا ساعت نزدیک ۱۲ که آیدین و سحر و کمی بعدتر فرزاد آمدند حسابی قوام آورده بودی و به همین دلیل خیلی حلیم خوبی شد.


کلی حرف زدیم از ایران و سیاست گرفته تا آدورنو و هگل و بکت. از روشنفکری دینی که آیدین و سحر خیلی بهش امیدوارند تا گرانی در ایران که بچه ها هر سال وقتی ایران می روند شوکه میشند. تا بچه ها رفتند ساعت نزدیک ۵ بود و بعد از تمیز کردن خانه دیگه حال درس خواندن نداشتم. مراسم گلدن گلوب هم بهترین بهانه شد تا این ویکند درست برخلاف برنامه هایی که جمعه شب با حساب و کتاب برای خودم ریخته بودم بدون کلمه ای درس و آلمانی خواندن بگذرانم. البته تو هم نرسیدی درسی بخوانی و کاری کنی اما به هر حال اوضاع من خیلی خرابه.


حرفهای آیدین درباره ی مقاله ی درسی هگل که داره می نویسه این فکر را برایم بوجود آورد که بهتره بی خیال این واحدهای اضافه ای بشم که دارم بر می دارم بخصوص درس جیم. به قول آیدین مقاله ی هگل تا اینجا نزدیک به بیست روز نوشتنش طول کشیده.


اما از امشب بگم که بلاخره آنچه که انتظارش را داشتیم و البته هنوز هم برای بیشتر از آن هم انتظار داریم اتفاق افتاد. جدایی نادر از سیمین گلدن گلوب را برد و حالا نوبت اسکار هست که خیلی بهش امیدواریم. هر چند در این بخش همیشه یک اختلاف نظر جدی بین این دو گروه جایزه دهنده دیده میشه. فرهادی هم حرف بسیار زیبایی زد زمانی که گفت فکر کردم بجای گفتن از مادر و پدر و همسر و دخترهایم و دوستانم از مردمم بگویم و اینکه چقدر عاشق صلح هستند.


بعد از مراسم هم خیلی کوتاه با مامان و مادر و امیر اسکایپ کردیم و الان هم تا ساعت از ۱۲ نگذشته باید بخوابیم. فردا از ساعت ۱۰ که برم دانشگاه تا حدود ۹ شب که از گوته برگردم روز بسیار طولانی و خسته کننده ای خواهم داشت. بدتر از آن اینکه نه درس دیوید را خوانده ام و نه آلمانی و نه لویناس.


تو هم که کلاس درس خودت را داری و بعدش هم که احتمالا لکچر کامرون را باید بری. خلاصه که تا دقایقی دیگر هفته ی بسیار مهم و پر کار پیش رو آغاز میشه و باید که سعی کنیم پا به پای برنامه هامون پیش بریم به امید موفقیت و با توکل.

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

اپرا



 در سرمای منهای ۱۵ درجه و ساعت نزدیک به یک بامداد تازه همین الان از خانه ی مرجان برگشته ایم خانه. امروز با اینکه چند کار مناسب و خوب انجام دادیم به دلیل اینکه به درس خواندن نرسیدم خیلی ناراحت و از خود مایوس شدم. 


صبح  که بیدار شدم تصمیم گرفتم با اینکه تو باید به ایتون سنتر می رفتی تا چکمه هایت را برای تعمیر ببری و بعدش هم به سالن موسیقی چهار فصل تا بلیط اپرایی که بانا تو را دعوت کرده و گفته که بهترین اپرای سال هست را بگیری و می دانستم که کارت تا حداقل ساعت ۱ طول میکشه گفتم قید درس خواندن صبح را میزنم و بدون اینکه به تو بگویم چرا همراهت میام تا به بهانه ی اینکه به ایتون سنتر میری برایت آیفون با دیتا بجای این تلفنی که داری بگیرم.


آمدنم همان شد که وقتی برگشتیم خانه ساعت ۳ بعد از ظهر بود و خیلی هم خسته شده بودیم. متاسفانه *آپگرید* کردن تلفن که عملی نشد از بس که هزینه ی کنسل کردن پلن و برنامه ی قبلی زیاد بود. اما بجایش یک بوت و چکمه ی دیگه در حراج گرفتیم که با توجه به تعمیر این یکی احتیاج داشتی. بعدش هم با هم رفتیم مرکز موسیقی شهر و برای تاریخ ۹ فوریه دوتا بلیط اپرا گرفتیم. همیشه دوست داشتیم با هم اپرا بریم و در واقع خیلی دوست داشتیم که اولین اپرای زندگی مون را با هم و به زودی تجربه کنیم و خلاصه اینطور قسمت شد. از آنجا رفتیم کتابخانه ی ویکتوریا تا کتابی که من برای درس دیوید می خواستم را بگیریم و برگشتیم خانه.


نمی دانم اساسا چرا باید اینقدر هول بزنم و واحد بردارم و در کارهایش هم دایم عقب بیفتم اما فعلا که دارم برنامه ریزی ت-تخیلی می کنم و ببینیم که میشه یا نه.


ساعت ۷ ایستگاه لارنس بودیم و مرجان آمده بود دنبالمون و رفتیم خانه اش. یکی دیگه از دوستان مریم هم آمد که خانمی بود همکلاسی مریم و مرجان در مدرسه ی ژاندارک. شب بدی نبود. من که آخر سر یک ساعتی دایم حرف زدم اما در مجموع بد نبود و با زحمتی که مینو خانم کشید و با ماشین پورشه اش ما را تا ایستگاه رساند برگشتیم خانه. 


فردا برای صبحانه به صرف حلیم آیدین و سحر را به همراه فرزاد از دوستان آیدین و البته همگروهس خودمون دعوت کرده ایم. امیدوارم برسم که کمی هم بعد از ظهر درس بخوانم که این حس بد نارضایتی را کمی تخفیف دهم. تو هم باید به کارهای برندا برسی.

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

اولین کلاس مشترک



جمعه شب هست و تقریبا تازه از دانشگاه برگشته ایم خانه. صبح ساعت حدود ۴ و نیم بود که بیدار شدم تا کمی نقد عقل عملی کانت را برای جلسه ی امروز بخوانم. مطمئن نیستم که دارم در مسیر درستی میرم جلو یا نه. کلی مقاله و تکلیف عقب افتاده دارم و از طرفی هم باید تابستان تزم را بنویسم و دارم خودم را درگیر کلاسهای متعددی می کنم که به لحاظ حد نیاز هم بسیار بیشتر از آنچیزی است که یک دانشجو در این مقطع باید انجام داده باشه. خلاصه که اگر خودم را درگیر خواندن هفتگی متون کنم با توجه به اینکه بعدا باید برای همگی مقاله هم بنویسم و مقالات چهارگانه ی سال و ترم قبل هم مانده و تز هم دارم کلا فکر می کنم که نه به درسها میرسم و نه به مقاله نوشتن و نمره ی درست و خوب گرفتن. ضمن اینکه بعدا هم دستم برای کلاسهایی که می توانم بردارم بسته میشه. خلاصه که به نظرم میرسه که کلا دارم مسیر غلطی میرم.


اما جدا از این داستان امروز برای اولین بار با هم همکلاس شدیم. کلاس جیم البته کلاس خوبی نبود و بچه ها تقریبا اکثرا پیاده هستند. نکته ی جالب داستان برای من هم این بود که متوجه شدم تمام آنچیزی که در ایران به اسم نقد عقل عملی کانت درس می دهند و البته کار با کتاب بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق جلو میره چقدر با این کتاب اصلی یعنی نقد دوم فرق داره. همین نکته باعث شده بود که با توجهی که تو کردی و بهم گفتی متوجه بشم که عصبی شده ام.


کلاس تمام نشده بود که بلند شدم و سریع رفتم تا به توتوریالم برسم کاری که باید هر هفته انجام بدم. برخلاف انتظارم و تازه با توجه به اینکه کلا نمرات بالا و خوبی هم به اکثر بچه ها نداده بودم - چون واقعا هم حقشان نبود- اکثریت از آنچه گرفته بودند خوشحال و راضی بودند.


بعد از کلاس تو که منتظرم در دانشگاه مانده بودی و بعد از اینکه ساعت کار *گرد کافه* تمام شده بود رفته بودی پیش جودیت و کمی گپ زده بودی تا من بیام بهم زنگ زدی که در صف اتوبوس منتظرم هستی. وقتی رسیدم پیشت گفتی که فردا شب مرجان بخاطر اینکه مریم آمده ما و علی و دنیا را دعوت کرده و خلاصه فردا شب مهمانیم و پس فردا هم که بابت حلیم مهمان داریم. از آن طرف من هم کلی درس دارم و باید سریع تکلیفم را روشن کنم.


دیشب با هم بعد از فیلم با مادر و مامان و امیر به واسطه ی لپ تاپی که بردیم اسکایپ کردیم و نیم ساعتی همگی را دیدیم. مامان و امیر سرماخورده بودند اما خیلی خوب شد که این اتفاق بلاخره افتاد و ما اسکایپ کردیم تا دل مادر بخصوص کمی باز بشه.


امشب هم قصد دارم فیلمی ببینیم اما بعید می دانم برسیم چون تو کمی کار داری و من هم بخصوص باید یکی دو ساعتی برای برنامه ریزی و مشخص کردن تکلیفم وقت بگذارم.


خلاصه که روز به شدت برفی و زیبایی را داشتیم. بعد از دانشگاه رفتیم کرما و کمی بابت مهمانداری خرید کردیم و حالا هم با توجه به پول اوسپ تو که رسیده داریم کمی حساب و کتاب بدهی های بانکی مون را می کنیم تا ببینم چه باید کرد.


این روز بخصوص وقتی خیلی قشنگتر شد که در برف و بوران صبح با هم رفتیم و اولین کلاس مشترکمون را تجربه کردیم.

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

نمره دادن



روز سختی بود. تو که آنقدر سر درد داشتی که نمی تونستی از تخت بلند بشی طوری شد که نتونستی حتی بروی دکتر. من هم در باران رفتم کتابخانه ی دانشگاه تا کتابهایی را که باید پس می دادم تحویل دهم و چون می دانستم که تو باید در سکوت بخوابی یک ساعتی هم رفتم کرما و روزنامه خواندم و قهوه ای نوشیدم و کمی هم به کارها و درسهایم فکر کردم. ظهر وقتی برگشتم تو تازه بیدار شده بودی و حالت خیلی بهتر شده بود.


بعداز نهار به هوای اینکه کار وارد کردن نمرات بچه ها خیلی طول نخواهد کشید و بعدش به خواندن کانت خواهد گذشت نشستم پای این کار غافل از اینکه این سیستم احمقانه ای که دیوید برای نمره دادن از خودش درآورده تمام روز را خواهد گرفت. ۱۰ درصد از فلان چیز که خودش از ۷۵ نمره ی ۵۰ درصد این ترم هست بعلاوه ی شش هفت مورد مشابه و خلاصه کلی عدد و رقم که باید حساب کنی و بعد چک کنی اشتباه نکرده باشی و ... و خلاصه که با کمک تو سر شب تمام شد. 


فرم *برزری* امسال دانشگاه را هم با اینکه نمره ی درس آدورنو هنوز رد نشده پر کردیم و بعد از اینکه فرستادیم ساعت شده بود ۸ و نیم و تو که به واسطه ی کمی سردرد کلاس فرانسه هم نرفتی پیشنهاد دیدن فیلم دادی. فیلم Local Color را دیدیم که بد نبود. خیلی هم فیلم خاصی نبود اما برای امشب و با توجه به اینکه هیچکدام به کارها و درس کانت نرسیده بودیم انتخاب بدی نبود.


الان هم تو داری با مادر حرف میزنی و بعدش هم باید بلافاصله بخوابیم که حداقل صبح بتوانیم کمی درس بخوانیم. بعد از کلاس مشترکی که با هم داریم هم من توتوریال دارم که نمرات بچه ها را بهشون بدم- و کلا سختگیری کردم تا کمی به خودشون بیایند و برای این ترم درس بخوانند- و تو هم احتمالا منتظر من می مانی تا با هم بعدش بریم سخنرانی. البته اگر حالش را داشتیم و رفتیم.

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

تصحیح برگه ها



تا جند دقیقه ی دیگه ساعت از نیمه شب هم خواهد گذشت. تو به دلیل سردرد شدیدی که داشتی یک ساعت پیش رفتی بخوابی. گویا از وسط کلاس امروز سر درد میگرنی آمده بود سراغت و خیلی اذیتت کرد. بعد از کلاس رفته بودی خرید و وقتی رسیدی خانه اصلا حال نداشتی.


من هم که دیشب بلاخره بعد از چند شب درست خوابیدم صبح دوست نداشتم زود بیدار بشم. خلاصه از صبح نشسته ام پشت این میز و دارم برگه ی بچه ها را تصحیح می کنم. خدا وکیلی خیلی این درس کار داره و عمرا برای سال بعد قبولش نمی کنم.


بلاخره تصحیح برگه ها تمام شد و حالا مانده نمره دادن نهایی که دیگه باشه برای فردا. تمام تلاشم را کردم که این کار امروز تمام بشه که از فردا هم آلمانی خواندم را شروع کنم و هم کمی درس کانت را بخوانم. راجع به مقالات عقب افتاده هم که کلا نمی دانم چه کار بکنم.


فردا تو ساعت ۱۰ صبح وقت دکتر داری برای گردن درد و سر دردهایت. عصر هم که به سلامتی باید بری کلاس فرانسه. من هم می خواهم کمی به درسهایم برسم. جمعه که با هم برای اولین بار در طول زندگی مشترکمون کلاس داریم و شب هم که به سخنرانی خانه ی کتاب میریم که برای من گوش دادن به صحبتهای دکتر توکلی علت اصلی رفتن هست.


خلاصه که کلی کار داریم و وقت هم نداریم اما اگر کم کم همینطور که شروع کرده ایم روی نظم بریم جلو شاید آخرش یه چیزی بشیم. نه؟




۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

Otherwise Than Being


آخر شب هست و علیرغم اینکه فکر می کردم امروز نصف برگه ها را تصحیح خواهم کرد بخاطر کم خوابی دیشب که کمتر از دو ساعت شد و خستگی امروز بعد از کلاس و رفتن بانک برای فرستادن ۷۰۰ دلار برای مامانم و ۱۰۰۰ دلار برای امیرحسین که قرار بود برایش بفرستم تا بره دنبال کار- و امیدوارم که ناامیدم نکنه- و کلی معطلی در بانک تا برگشتم خانه ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهر بود و خلاصه خیلی توان و رمق کار کردن روی برگه ها را نداشتم.

تو هم که از صبح زود بیدار شده بودی و درس خوانده بودی تا ساعت ۴ خانه بودی و بعدش به سلامتی رفتی جلسه ی اول کلاس فرانسه ات که گویا خیلی سطحش برایت پایین هست. اگر رسیده بودی و کمی دوره کرده بودی حداقل یکی دو ترم بالاتر می نشستی- واقعا حداقل.

خلاصه تا رفتی و برگشتی ساعت نزدیک ۸ بود و بعد از برگشتن هم نشستی و ادامه ی درس فردایت را خواندی و من هم چند برگه ی دیگه تصحیح کردم. ساعت نزدیک یازده هست و فکر کنم هر دو در حال غش کردن باشیم. تازه با مامانم و امیرحسین و مادر حرف زدم و همگی خوب بودند خدا را شکر.

خلاصه که امروز که با درس تازه و زبان فرانسه و شروع کتاب Otherwise Than Being لویناس شروع شد را باید یادم باشه که روز مهمی خواهد شد اگر که همینطوری هر دو متمرکز درس بخوانیم و کار کنیم.


سه و نیم صبح



ساعت ۳ و نیم صبح هست. با اینکه از ساعت ۱۱ شب رفتیم که بخوابیم تا ساعت یک خوابم نبرد و از یک که آخرین باز بود ساعت را دیدم تا ساعت دو و خورده ای به بعد که در این فاصله احتمالا کمی خوابیدم بیدار شده ام تا الان که دیگه با حالت کلافه از تخت پاشدم تا ببینم با این چشمهای قرمز و سر درد فعلا خفیفی که دارم چی کار می تونم بکنم. خلاصه که خوابم نبرده و تو را کلی اذیت کردم فقط و فقط بخاطر اینکه ذوق درس خواندن استارت زدن دارم. واقعا که من یک چیزیم میشه. مثلا الان هم که بیدار شده ام با این گیجی می خواهم لویناس بخوانم. تو هم که فکر کردی ساعت احتمالا نزدیک هفت صبحه گفتی که هفت بیدار میشی.

بابا من هیچیم به آدم نرفته انگار. حالا تمام روز را هم از دست خواهم داد.
 

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

رستوران نیمه شب در پاریس



نتیجه تلفن دیشب نخوابیدن تا دیر وقت و کابوس دیدن تا صبح بود درباره ی آینده ی امیرحسین و زندگی مامانم و داریوش. خلاصه که صبح نمی تونستم از تخت بلند بشم. به هر زوری که بود پاشدم و تو صبحانه را آماده کردی تا من از حمام آمدم خوردیم و نهار را که از دیشب درست کرده بودی برای هر دو آماده کرده بودی و رفتیم دانشگاه. تو با نیل بابت کار برندا قرار داشتی و من هم می خواستم برم کلاس دیوید که این ترم درس سرمایه جلد اول را میدهد. 


آیدین با اینکه تونسته برای کلاس ثبت نام کنه به این نتیجه رسیده که کلاس کانت، هگل، مارکس جیم ورنون را برداره و لویناس را ادامه بده. من احمق که تازه چهارتا مقاله ی ننوشته و عقب افتاده دارم و تز ام آر پی هم پیش رو رفتم سر کلاس و طبق معمول جو زده شده ام که این درس را بر می دارم و خودم را می رسونم. داستان زبان آلمانی و درس جیم و .. هم سر جاش هست.


بعد از کلاس و رفتم دفتر دیوید تا سئوال تفاوت دانشگاه و تغییر رشته و خلاصه همان چیزهایی که تو از تری پرسیده بودی را بپرسم. خیلی محکم گفت که اساسا اس پی تی بهترین جا برای من و توست. گفت که بالاترین *رپیوتیشن* را در سطح رشته های میان رشته ای در کانادا داره و اتفاقا بخاطر ساختار پروگرم به شدت بچه های قویتری را تحویل جامعه میده. خلاصه که حرفهایش باعث شد تا بعد از اینکه تو از توتوریال و من از لکچر دیوید اسکینر برگشتیم سمت خانه و رفتیم کرما تا گپی بزنیم و از داستانهای امروزمون برای هم بگیم به شدت روحیه بگیریم و بهم قول بدیم که کار را جدی بگیریم و یادمان باشه که چقدر تا اینجا به قول تو هزینه کرده ایم- نه فقط مالی که آخرین چیز هست بلکه روحی و اجتماعی- و اگر قرار باشد همینطوری بریم جلو که کاملا قافیه را باخته ایم.


به قول تو تا حالا سه مرتبه از صفر شروع کرده ایم و دوباره از اول ساخته ایم. ایران، استرالیا و حالا هم اینجا. گفتی که امروز وقتی گمل را دیده ای و او فهمیده که ما بیش از ده سال هست که با هم ازدواج کرده ایم و دوازده سال است که با هم هستیم گفته شما انگار که زوج تازه آشنا شده هستید و اینقدر با هم پر انرژی و بی مشکل به نظر میرسید که باورم نمی شود.


به قول تو این بخاطر این است که من و تو صمیمی ترین دوستان هم هستیم. بخاطر اینکه از هم جدا نیستیم و یاد گرفته ایم که نقاط ضعفمان را با هم پر کنیم. خلاصه که خیلی حرفهای دلپذیری با هم رد و بدل کردیم. دیگه ببین چی بود که بعد از اینکه ساعت ۶ برگشتیم سمت خانه من رفتم کلی و تا ۸ درس خواندم. تو هم که قصد داشتی استراحت کنی در حال درس خواندن بودی که من برگشتم.


بانا و ریک هم بلاخره قرار شد شنبه ۴ فوریه با حضور اشر و همسرش مهمان ما باشند. وقتی رفتی که باهاشون هماهنگ کنی بهت گفته اند که اگر به پاریش برای کنفرانس رفتنی شدیم به عنوان کادو ما را به رستوارنی که در فیلم نیمه شب در پاریس وودی آلن لوکیشن بود و از قرار بسیار رستوارن معروفی است دعوت می کنند. البته حساب و کتابهامون برای این سفر با توجه که داستان پولی که باید برای آمریکا بفرستیم جور در نمیاد. حالا ببینیم تا چی میشه.


امروز پول اوسپ من هم رسیده و فردا باید برم و برای امیرحسین هزار دلاری که بهش قول داده ام را بفرستم خیلی امیدوار نیستم. ماندن یک هفته ای در راکلین با ماشین اجاره ای در حالی که باید برای کار هر چه سریعتر بر می گشت لس آنجلس و بهانه ی اینکه ۶۰ دلار پول بنزین ندارم که بر گردم در حالی که مسلما می تونست از داریوش بگیره و قبل از رفتنش مادر بهش ۴۰۰ دلار و من هم که ۲۰۰ دلار و احتمالا بابک هم چنین مبلغی بهش داده خیلی توی ذوقم زد.


پیش خودم گفتم بذار برای مامانم هم به اسم پول فوریه ۵۰۰ دلار فعلا جلو جلو بفرستم اما تو گفتی ۷۰۰ دلار بفرست چون معلومه که خیلی دستش خالیه. خلاصه که از روی تو شرمنده ام. ما خودمان به این پولی که وام با بهره هست حسابی نیاز داریم و بخصوص مورد امیرحسین خیلی ناراحت کننده میشه وقتی که می دانی طرف به هیچ جاش هم نیست که کاری برای بهبود شرایطش بکنه. اما به هر حال به قول تو این کاری است که باید برای کمک بهش بکنیم. اما من تصمیم گرفته ام که این کار را به عنوان خط قرمزی برای آینده باهاش بگذارم. اگر رفت و کار گرفت که همه چیز خوبه. اگر نشست روی ماتحتش آن وقت بهتره که در رابطه ام باهاش در این خصوص تجدید نظر کنم. 


خلاصه که فردا روز درس و کار و البته ورزش هست. تو به کلاس فرانسه خواهی رفت و من هم صبح به کلاس لویناس.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

مصائب خوب



دارم با مامانم حرف میزنم که تنها در خانه هست و امیر هنوز در راکلین هست و از خانه ی مادر تازه برگشته بود. مادر هم که چشم انتظار آمدن خاله آذر بود و خاله بهش گفته که خرجشون برای یک سفر یک ماهه زیاد میشه و بنابراین نمیاد و مادر هم حسابی پکر شده بود و البته حق هم داشت. 


امروز بنا به بد خوابیدن دیشب دیر بیدار شدم. هر چه دیدن فیلم مستندی که درباره ی زندگی احمدرضا احمدی آخر شب دیشب خیلی مزه داد و به قول معروف به دلمون نشست بد خوابیدن و کابوس دیدن امروز را تحت تاثیر گذاشت. بعد از تمیز کردن خانه من کمی به کارهای اینترنتی خودم رسیدم و البته بیشتر از هر کاری وقت تلف کردم و تو هم تقریبا تمام روز را در آشپزخانه بابت درست کردن غذا برای امروز و این هفته و پختن کیک و البته باقلوا برای خودت گذراندی. حالا هم داری برگه های دانشجوهایت را تصحیح می کنی که فردا که اولین جلسه ی کلاست هست بهشون تحویل بدی.


فردا صبح با هم قراره بریم دانشگاه. من که میرم کلاس دیوید را آدیت کنم و بعدش هم لکچر دیوید اسکینر هست. تو هم که برای کار برندا قرار داری و بعدش هم توتوریال خودت را داری و خلاصه برنامه مون اینه. از فردا باید آلمانی خواندن را شروع کنم که هفته ی بعدی ترم جدید شروع میشه و اکثر چیزها از یادم رفته. خلاصه که دارم با مامانم حرف میزنم که داره از داریوش و دزدی هایش از همین آخرین چیزهایی که داشته و داریوش برایش نفرستاده میگه و داره میگه  که به امیرحسین هم امیدی نباید داشت چون خودش هم نمی خواهد تکانی بخورد.


خلاصه که عجب داستان غم انگیزی و احمقانه ای است. به قول احمدی در فیلم دیشب *مصائب خوب* عجب عمری تلف شد.

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

الگو کردن تو و سنتی



مثل اینکه همین که تصمیم گرفتم برای دانشگاه تورنتو اقدام نکنم امسال و بنا به گفته ی تری مالی از امکانات یورک بهترین استفاده را کنم و درست بعد از دیروز که تازه دو ساعتی بیشتر هم درس نخوانده بودم همه چیز برای یک روز کاملا بی فایده آماده شده بود.


امروز اساسا درس نخواندم و هیچ کار مثبتی هم نکردم. بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون تا تو به کار بانکی برای اوسپ که دوباره شماره حسابت را خواسته بودند برسی و بعدش هم برای امتحان تعیین سطح فرانسه به آلینس فرانسز بریم. بلاخره به خواسته ی من عمل کردی و البته کاری که خودت هم می خواستی بکنی اما احتمالا بنا به دلایل مالی به تعویق می اندختی  عمل کردی و رفتی برای تعیین سطح. با اینکه خیلی از نتیجه راضی نبودی و طبیعی هم بود که بعد از سالها دوری یک دفعه بری و فرانسه صحبت کنی خیلی هم نباید نتیجه ی راضی کننده داشته باشه اما کار مهمی کردی. خلاصه که ممتحن بهت گفته که سطح این سیستم فشرده تر از آنچیزی است که در ایران داشتی و به همین دلیل برای شروع بد نیست که از ابتدای دوره ی میانی شروع کنی و بعد از یک ترم یکبار دیگه امتحان بدی برای احتمالا یکی دو ترم بالاتر رفتن که بسیار ایده ی درستی هست و من و تو هم پیش از اینکه بریم آنجا همین نظر را داشتیم.


بعد از امتحان بطور اتفاقی با سنتی قرار گذاشتم که حوالی خانه اش بودیم و خلاصه بجای یک قهوه کار به نهار خوردن در یک کافه ی شلوغ و غذای مزخرف کشید. البته حرفهای خوبی زدیم و کمی از درس و کمی از تعطیلات گفتیم و کمی هم از فیلمهایی که دیده ایم.


بعد از دو ساعتی که با هم بودیم سنتی راهی خانه اش شد و ما هم برگشتیم خانه. از آن موقع من اینترنت بازی کرده ام و تو به کارهای برندا و RA خودت رسیده ای.


همیشه دیدن کسی مثل سنتی به آدم روحیه و البته هشدار میده. طرف کلی کار کشیشی و کلیسایی داره. واحدهای دانشگاهی اش را بخوبی جلو میبره، تقریبا تمام شهرهای معروف اروپا و آمریکای شمالی و لاتین را دیده، همیشه روزنامه و مجله و اخبار را دنبال می کنه، زبان اسپانیایی که زبان مادریش هست اما انگلیسی را به دلیل اینکه از نوجوانی آمریکا بوده راحت حرف میزنه و علاوه بر آن فرانسه و ایتالیایی بلده و حالا هم داره عربی می خوانه و در کنار تمام این چیزها تر فوقش را تا آخر ماه تمام می کنه و هر زمانی هم که می خواهی باهاش قراری بذاره میاد و تمام فیلمهای روی پرده را میبینه و اهل خواندن کتابهای روز در طیف وسیعی از حوزهها هست و در کنار تمام این کارها و ورزشی که می کنه و گیتاری که میزنه قلبش هم مسئله داره و کاملا سالم نیست.


رمزش را هم قبلا بهم گفته: تنها روزی چهار ساعت حداکثر درس می خواند اما برنامه اش را بهم نمیزنه.


امروز جدای از این داستانها چند ایمیل بلند بالا هم برای عارف و یکی دوتا دیگه از بچه ها در ایران زدم که کمی بهشون روحیه داده باشم. این تمام داستان من بود در امروز. چقدر مختصر و کم عمق. باز هم به تو - و البته همیشه به تو- که خیلی بهتر از من کار می کنی و خیلی شایسته تر از منی. سنتی که هیچ من باید تو را در ابتدا الگو کنم. همیشه به تو می گفتم در جواب سئوالت که چی شد که خوش اخلاق شدی؟ *تو را الگوی خودم قرار دادم*. واقعا باید دوباره تو را الگو قرار دهم.

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

مقاله ی منتخب سال



امروز جونم در آمد تا یکی دو ساعتی در کلی درس بخوانم. تو که طبق معمول این چند شب نتونسته بودی درست بخوابی تا پاشدی کمی دیر شده بود و بعد از صبحانه بلافاصله رفتی دانشگاه تا به کلاس جیم ورنون در این ترم برسی. من هم که این کلاس را دارم بخاطر درس خواندن و نوشتن مقاله ی آدورنو ماندم خانه تا برم کتابخانه کلی و درس بخوانم. کاری که تنها حدود دو ساعت مفید از توش در آمد.

بعد از کلاس با تری مالی قرار داشتی تا درباره ی درس و مقاله و سئوالاتمون بابت رفتن من به دانشگاه تورنتو ازش بپرسی. راهنمایی خوبی کرده بود. گفته که اگر قصد دارم به فلسفه ی سیاست برم ارزش تغییر دانشگاه را به این شرط داره که فضای آنجا را بتوانم تحمل کنم. در غیر این صورت بخصوص از اس پی تی خیلی تعریف کرده و گفته که کلا در کانادا از این گروه خیلی تعریف می کنند و خیلی شناخته شده هست و تقریبا اگر خوب کار کنیم امکان کار پیدا نکردنمون در انتها غیر واقع بینانه هست.

خلاصه که هم به دلیل نرسیدنم به انجام کارهایی که باید می کردم و گرفتن ریز نمراتم و هم به دلیل همین تردیدها و حرفها فکر کردم که امسال را بی خیال اقدام برای دانشگاه تورنتو بشم. شاید هم کلا بی خیال بشم و بعدا برای فوق دکترا بریم جای دیگه ای مثل آمریکا.

از دانشگاه به سوپر خوراک رفتی و با نان و پنیر برگشتی خانه. من هم بعد از کلی رفتم کرما و روزنامه ها را نگاهی کردم و قهوه ای نوشیدم و با گوش کردن به رادیوی کلاسیک کمی خودم را در فضایی که باید بیش از پیش برای خودمان مهیا کنیم رها کردم و بعد با گرفتن یک فیلم مستند و آخرین کار کیارستمی یعنی *کپی برابر اصل*‌ برگشتم خانه و با هم فیلم را دیدیم و نان و پنیر و سبزی خوردیم. فیلم بدی نبود البته ایده ی فیلم که از نیمه ی دومش کاملا آشکار شده بود کمی کند و کشدار به پایان رسید. البته صحنه ی آخر و خصوصا صدای زنگ کلیسا عینا نشان دهنده ی همین نکته بود که طنین هر آونگی در نفس خود اصل اما امتداد و کپی طنین های قبلی است و اتفاقا به همین دلیل هم شاید انتقال معنا می کند- فکر کنم خیلی سوسوری شد، نه؟

الان هم با مادر و مامانم حرف زدیم. بد نبودند خدا را شکر. البته مامانم از فیلمهایی که برایش در لپ تاپ گذاشته بودم نق میزد. گفتم که به هر حال در میان نزدیک به هفتاد فیلم مسلما بعضی خوب نیستند. به هر حال کلا مامانم همیشه همینطوریه. البته حق هم داره باید تعدادشون را کم می کردم اما راستش سلیقه اش خیلی برایم قابل درک نیست.

راستی صبح امروز وقتی تو خواب بودی ایمیلی دریافت کردم از سایتی که در انگلیس برایش هر از گاهی می نویسم مبنی بر اینکه آخرین مقاله ام جزو ۵ مقاله ی برگزیده ی سال توسط شورای سردبیران شده. خبر خوبی بود. اتفاقا خیلی از دوستان هم برایم تبریک در فیس بوک گذاشتند. اما تبریک تو چیز دیگری بود. مثل همیشه.

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

تختی



امشب فیلم ۵۰/۵۰ را دیدیم که فیلم بدی نبود. تو در آشپزخانه هستی و من هم آماده ی خواب شده ام تا بعد از اینکه کار تو تمام شد بخوابیم. امروز هم با توجه به سرماخوردگی من باز هم دیر بیدار شدیم. کلا ساعت خوابمون زیاد شده و همین باعث میشه که نتونیم به کارهامون برسیم.


خلاصه که بعد از اینکه بیدار شدیم هم درس نخواندیم. کرما رفتیم و یک ساعتی نشستیم و حرف زدیم. شاید امسال برای دانشگاه تورنتو اقدام نکنم. دلیل تراشی کرده ام و بد هم نیست اما دلیل اصلیش عقب ماندن از تمام کارهایی است که باید برای اپلای کردن تا حالا انجام می دادم. 


بعد از کرما تو رفتی به یکی دوتا از کارهای بانکی ات برسی و من هم رفتم کتابخانه ی ربارتس. اتصال اکانت تو به اینترنت که قطع شده با شروع سال- خاک بر سر این دانشگاه گدامنش- به هر حال تا برگشتم خانه و تو هم تازه رسیده بودی کمی شراب نوشیدیم و نهار ساعت ۶ عصر را خوردیم. 


تو با خاله فریبا اسکایپ کردی و من هم سلامی کردم و قرار گذاشتیم که اگر تونست زمانی که ما برای کنفرانس در آوریل به شیکاگو می رویم او هم بیاد و خلاصه کمی با هم باشیم. حالا تا ببینیم که برنامه چی میشه و می تونیم به مادر هم سری بزنیم یا نه.


امروز صبح با بابات هم که در دبی پیش جهانگیر بود و از سفر سنگاپور برگشته بود حرف زدیم که خیلی خوشحال بود. گویا با یک تاجر عرب-ایرانی آشنا شده و با هم قرار کاری و بیزنس گذاشته اند. البته کمی مورد داستان عجیب بود اما امیدواریم که همانطور که خودش هم فکر می کنه همه چیز عالی باشه.


فردا تو به کلاس جیم خواهی رفت و من هم با اینکه کلاس را دارم اما اگر خدا بخواهد و آب هندوانه اثر کند بشینم پای درس و مقاله ی آدورنو که داره کم کم یک سال از تاریخ تحویلش میگذره.


خلاصه که اوضاع خوبه اگر درس بخوانیم. و اگر نه...


راستی فردا سالگرد چهل و چهارسالگی درگذشت تختی هست. شاید یکی از تنها نمونه هایی که آدم همیشه باید به احترامش تمام قد بایسته. و ازش درس بگیره. درس!

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

کسالت ملالت بار



هنوز ساعت ۱۲ شب نشده تو در تخت داری مجله می خوانی و من هم دارم یک فیلم دانلود می کنم و منتظرم تا تمام بشه و بیام پیش تو و بخوابیم. دیشب که هیچ کدام نتونستیم تا صبح درست بخوابیم. من که بابت این سرماخوردگی طولانی شده و ملالت بار نمی تونستم درست نفس بکشم تو هم که به سلامتی دوباره معده درد و التهاب معده آمده سراغت از بس که به قول خودت در این مدت رعایت نکرده ای.


به همین دلیل کلاس صبحی که می خواستی برای آدیت بری و ببینی چطور هست- کلاس دیوید مک نالی درباره ی مارکسیسم، پساساختارگرایی و فمینیسم- را از دست دادی. صدایت نکردم تا بلکه کمی بخوابی. من هم که از ساعت ۶ بیدار شده بودم اینترنت بازی کردم تقریبا تمام روز. تو به کلاسی که ثبت نام کردی در ساعت ۲ و نیم رسیدی و من در خانه ماندم و به اسم استراحت به بطالت روزم را از دست دادم. البته خیلی حال ندارم اما واقعا هم کار مفیدی نکردم حتی استراحت درست. 


تا تو از کلاس جامعه شناسی سیاسی که خوشت هم آمده بود برگشتی شاعت از ۷ عصر گذشته بود و من هم کسل منتظر آمدن تو بودم. شب با هم فیلم Perfect Sense را دیدیم که بدک نبود. من هم کمی حالم بهتر شد و به برنامه های فردا برای شروع درس و کار فکر کردم. تا آخر شب که به مادر و بعدش امیرحسین زنگ زدم و دیدم که داستان و اوضاع کوچکترین تغییری نکرده و این بچه اساسا دنبال کار نیست و بدتر از خودم تمام وقتش را به روزمرگی در حال از دست دادن هست. خلاصه که باز حالم گرفته شد.


اما الان می خواهم کمی خودم را آرام کنم و البته این کار فقط به دست تو و به واسطه ی مهربانی تو پدید میاد. بعدش هم امیدوارم هر دو یک خواب خوب داشته باشیم و فردا را روز شروع کاری سال کنیم. به امید پرواز.

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

محله ی چینی ها



دیشب تا دیر وقت منزل فرشید و پگاه بودیم و خوش گذشت. ضمن اینکه فرشید کباب خوبی درست کرده بود و در کنار آتش شومینه نشستیم و گپ زدیم. سگهاش پگاه هم خیلی ناز داشتند و تقریبا تمام مدت روی پاهای من و تو نشسته بودند. خلاصه که تا آخر شب که فرشید ما را رساند و از مواجهه با سرمای منفی ۱۵ درجه نجاتمان داد و رسیدیم خانه و خوابیدیم شده بود ۳ و نیم صبح.


امروز اولین روز کاری سال بود. با سروصدای این برجی که دارند با فاصله ی چند خانه از ما می سازند بیدار شدیم و باز خوابیدیم تا وقتی که کاملا پا شدیم و من با سرماخوردگی که داشتم تصمیم گرفته بودم که کلاس لویناس را نروم. هوا با باد منفی ۲۳ بود و با اینکه بعد از چند روز آفتابی شده بود اما به شدت سرد بود و به همین دلیل گفتیم نرم دانشگاه بهتره. بعدا فهمیدم که سنتی و آیدین و یکی دوتا دیگه از بچه ها که ازشون خواسته بودم به اشر بگن که من مریضم هم نرفته اند.


با این حال امروز دوتایی بیرون رفتیم. تو یکی دو تا وسیله برای آشپزخانه می خواستی بگیری و من هم می خواستم بعد از مدتها سری به کتابفروشی بی ام وی بزنم. اما قبلش با هم به کرما رفتیم و ضمن نوشیدن قهوه من کمی درباره ی نگرانی ام بابت فارغ التحصیل شدن هردومون از یک پروگرم که آینده ی کاری اش هم تضمین نیست گفتم و قرار شد تا جدی تر راجع به امکانات ورود به دپارتمانهای درسی و گذراندن واحدهای بنیادین این دپارتمانها فکر کنیم و تصمیم بگیریم.


سر شب هم برای تعمیر ماشین رختشویی کسی آمد و بعد از اینکه رفت تو متوجه شدی که به دلیل جابجایی ماشین رختشویی و خشک کن در قسمت پودر بخاطر نزدیکی به دریچه ی آن قسمت باز نمیشه. خلاصه تا کشیدمش بیرون و بابت ریزش آب کف زمین برآمده شده بود و درست جا نمی رفت و بلاخره درستش کردم جانم در آمد.


الان هم ساعت نزدیک ۱۲ هست. فردا قراره تو بری دانشگاه و دوتا کلاس را آدیت کنی تا تصمیم بگیری کدام را انتخاب کنی. امشب با هم فیلم محله ی چینی ها از پولانسکی را دیدیم که خیلی بیشتر از اینها ازش انتظار داشتم. نمی دانم چطور در آن سال کاندید ۱۱ اسکار شده بود. به هر حال از فردا زندگی درسیمون به امید خدا شروع خواهد شد. امیدوارم که بتونیم انتظار خودمان را برآورده کنیم.

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

دو فیلم با یک بلیط!



دیروز بعد از ظهر بود که گفتم بیا بریم سینما. گفتی بریم و قرار شد بلافاصله کارهامون را بکنیم و بریم تا به سانس فیلمی که می خواستیم ببینیم برسیم. کمتر از پانزده دقیقه ی بعد از پیشنهاد من در سالن بودیم و هنوز فیلم شروع نشده بود. کشتار آخرین فیلم پولانسکی با بازی کیت وینسلت و جودی فاستر که بنا به متن یاسمینا رضا کاملا تئاتری بود و تمام لوکیشن در خانه ای کوچک و در واقع در پذیرایی خانه می گذشت. بد نبود اما راضیمون نکرد. با اینکه بابت رسیدن به فیلم و تصمیم سریع گرفتن و عملی کردنش خوشحال بودیم قرار شد که فیلم دیگری را که تو دوست داشتی ببینی هم با یک ساعت فاصله ببینیم. این اولین بار بود که دوتا فیلم را در یک روز در سینما می دیدیم. فیلم بعدی Young Adult با بازی چارلیزترون بود که خیلی ضعیف تر از آنچیزی بود که انتظارش را داشتیم.


به هر حال این سه زن همگی کاندیدای جایزه ی بهترین بازی در گلدن گلوب امسال هستند. بعد از سینما در باد شدیدی که می وزید رسیدیم خانه و هنوز لباسهامون را در نیاورده بودیم که فرشید زنگ زد که ما دلمون براتون تنگ شده و اگر امشب کاری ندارید شام چهارتایی بریم بیرون. این شد که کمتر از یک ساعت بعد در ماشین آنها به سمت یورک ویل رفتیم و اتفاقا از آنجایی که اکثر جاها هم بابت روز اول سال تعطیل بود سر از رستوران نروسوا که بارها رفته ایم در آوردیم. شب خوبی بود و وسط یکی از حرفها کار به گیاه خوار شدن پگاه کشید و اینکه فرشید آرزوی درست کردن کباب در خانه ی جدیدشان را به دل داره و ... و خلاصه قرار شد امشب بریم خانه ی آنها تا فرشید برای ما و بخصوص تو که مدتهاست هوس کباب کوبیده داری کباب درست کنه. ضمن اینکه فرشید گفت که من بهترین کبابی را درست می کنم که تا حالا خورده ای. البته واقعا دست پختش خوبه و از بچگی هم یادمه که اهل کباب و غذا بود. به هر حال امشب هم دعوتیم و امسال را با تجربه های جدید و برنامه ریزی نشده به سلامتی شروع کرده ایم.


البته حالم و سرماخوردگیم بدتر شده. انقدر عطسه کرده ام و سینوسهایم تحریک شده که دیگه توان ندارم. اما هر طور که هست باید از فردا درس و زندگی را شروع کنم. امروز خانه را جارو و طی کرده ام و احتمالا همین هم در بدتر شدن حالم بی تاثیر نبوده اما دیگه بسه. باید خودمان را آماده شروع تازه ای کنیم.


دیشب قبل از خواب به مادر زنگ زدیم که حالمون را خیلی گرفت و اتفاقا باعث سردرد و معده درد تو شد. آنقدر از امیرحسین نق بی جا زد که حد نداشت. حالا خاله آذر ۵۰۰ دلار پول برایش فرستاده بود و نقش مثبت شده و امیر و مامان دوباره نقش منفی. ناراحت این بود که چرا رفته راکلین تا ماشین گران اجاره ای را که اساسا نباید می گرفته پس بده و احتمالا دوباره ماشین بگیره. می دانم که مادر هم به امیر این مدت چندباری پول داده اما مسلما تمام هزینه را مادر نداده و حالا بابت اینکه این چرا اینطوری زندگی می کنه و ... شاکی بود. شاکی بودنش یک طرف بی انصافی و بد دهنی کردنش یک طرف دیگه. بخصوص وقتی که گفت همسایه اش هم آمده پیشش و این حرفها را داشت جلوی او میزد. همین دو شب پیش بود که به قول خودش این بچه از ساعت یک بعد از ظهر مادر را برده بود بیمارستان تا یازده شب. خلاصه که ناراحتمون کرد با بی انصافی هاش.



۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

امید در سال نو



اولین پست در سال جدید ۲۰۱۲. ساعت نزدیک یک بعد از ظهر هست و من و تو تقریبا بعد از دو ساعتی در تخت حرف زدن و خواب و بیداری بلند شده ایم. دیشب تو از ساعت ۹ رفتی منزل بانا و ریک و من هم استراحت کردم تا ساعت ۱۱ و بعدش برای لحظه ی سال تحویل آمدم پیش تو. کلاه گذاشتیم و هر کسی وسیله ای داشت برای سروصدا کردن که فضا را به شدت تئاتری می کرد و دقیقا همانچیزی بود که بانا می خواست و به عنوان نویسنده و کارگردان تئاتر معتقد بود باید اینگونه به استقبال سال نو رفت. کلاه تو که یکی از قشنگترین کلاههای آنجا بود مدل کلاه قرن ۱۸ بود با پر و شرابی رنگ. من هم کلاه حصیری داشتم و خلاصه گفتیم و خندیدیم و با صفحه های بسیار زیبایی که ریک از باخ و شوپن و چایکوفسکی گذاشته بود سال نو را بسیار زیبا و به فال نیک آغاز کردیم.


من هنوز بیحال و به شدت سرماخورده ام. بخصوص دیروز که روز خیلی سخت و بیمارگونه ای بود. از امروز امیدوارم هم حالم بهتر بشه و هم بتونیم آرام آرام استارت کاریمون را بزنیم. 


آخر شب هم دوباره به آمریکا زنگ زدیم و بهشون سال نو را تبریک گفتیم. امیر رفته بود مادر را آورده بود خانه ی مامان و دور هم بودند. امیدوارم آنها هم اوضاعشان سریع بهتر بشه و بخصوص امیر کار خوبی پیدا کنه.


بابات هم رفته سنگاپور و مامانت ایران هست و امروز باید باهاشون حرف بزنیم.


خلاصه که روز ابری و مه آلودی هست. اولین روز سال بسیار مهم ۲۰۱۲. دیشب که موقع خداحافظی به بانا و ریک گفتم که شما از جمله ی الگوهای ما هستید بانا گفت شما هم تنها امید ما. چقدر این حرفش به دلم نشست.


امیدوارم امیدمان را بر آورده کنیم.