۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

کمبود کاغذ برای نوشتن



ساعت ۵ صبح هست و بلاخره استارت کار را زدم. باید شبها ۱۱ خوابیده باشم و صبحها برای درس و زبان خواندن از این موقع بیدار شده باشم.


دیروز که کاملا تعطیل بودم. سر کلاس دیوید رفتم بدون اینکه تکس برده باشم و دفتر. بعدش هم یک ساعتی با جودیت و مایانا در اتاق گروه خودمون به حرفهای بی ربط زدن گذراندم بی آنکه حواسم باشه که باید بعد از دو ماه نگاهی به آلمانی بندازم که تا یکی دو ساعت بعد باید سر کلاس ترم جدید می رفتم. تمام روز را حالت خواب و گیجی داشتم.


پیغام تو که بهم زنگ زده بودی که با هم یک چای بنوشیم قبل از رفتن من به گوته و مابین توتوریال تو و لکچر کامرون متوجه نشدم و خلاصه وقتی رسیدم گوته تازه متوجه شدم که چقدر بخصوص در آلمانی عقب افتاده ام. بیشتر بچه های کلاس جدید هستند و در بین آنها سه چهار نفر کلا سطح بالاتری از این مقطع دارند. یکی که بشکل مسخره ای آمده اینجا چون یک سال در آلمان دانشگاه رفته و حالا میگه که همه چیز یادم رفته اما کلا خیلی با ما فرق می کنه.


اما نکته ی ناراحت کننده اینکه من که بی اغراق یکی از بهترین های ترم پیش بودم الان احتمالا ضعیفترین دربین بچه ها هستم. خیلی باید کار کنم، خیلی. می دانم که بعدا که این روزها را بخوانیم دایما دارم از اینکه کار نمی کنیم و باید درس بخوانیم و ... حرف میزنم و احتمالا نوشتن و خواندن هر روزه ی این داستان خسته کننده میشه اما به هر حال این مهمترین داستان روزها و کارهای ماست. حداقل در حال حاضر که چنین هست. دیشب موقع خواب وقتی بهت گفتم که دیوید مک نالی سر کلاسش از این گفت که مارکس به دلیل تنگ دستی توان خرید کاغذ نداشته و به همین دلیل به کوچکترین حد ممکن و ریزترین و فشرده ترین روش می نوشته و این باعث شده که کار تصحیح آثارش هنوز هم تمام نشده باشه در حالی که مثل خودم ناامیدی از روش زندگی مون در صدایت شنیده میشد گفتی واقعا که ما باعث حرص خوردن هستیم.


خلاصه به همین دلیل الان ساعت ۵ و نیم هست و من می خواهم لویناس بخوانم. بلاخره باید از جایی شروع کرد.



هیچ نظری موجود نیست: