۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

از کانوی واژگون تا باغ وحش شیشه ای

با اینکه در چند روز گذشته واقعا قصد داشتم هر طور که شده به اینجا سرکی بکشم و یادداشتی بگذارم به یادگار برای آینده که می خواهیم در کنار هم و با هم این روزها را مرور کنیم و بخوانیم، اما از دوشنبه که در کاتج بودیم تا همین الان که جمعه ساعت ۵ عصر هست فرصت نکردم که خیلی از کارهای عقب افتاده را بکنم و خصوصا به "روزها و کارها" برسم.

اتفاقا به شدت هفته و روزهای شلوغی را داشتیم. هم خوب و پر کار و هم خسته کننده و طاقت فرسا. از دوشنبه شروع کنم که آخرین پست را صبح در کاتج گذاشتم و قرار بود اوکسانا و ریجز حوالی بعد از ظهر راهی شهر شوند و من و تو سه شنبه. ظهر دوشنبه بود که تو رو به من گفتی که بیا ما هم بعد از اینکه ریجز و اوکسانا از کانو سواری برگشتند، سوار قایق شویم و کمی روی دریاچه پارو بزنیم. خیلی موافق نبودم اما به هر حال به خاطر تو گفتم باشه. لباس عوض کردم و بعد از اینکه سوار کانو شدیم و کمی در جهت معکوس پارو زدیم و سر قایق را به سمت دریاچه کردیم تو از آنجایی که نه لباست مناسب بود و نه به حرف من و ریجز گوش کرده بودی با اولین موج تعادل خودت و در نتیجه قایق بهم خورد و هر دو در آب پرت شدیم. پاهایت را باز نکرده بودی،‌ پارو را اشتباه زدی و از همه مهمتر یک دفعه چرخید سمت من که ببینی من چطور پارو میزنم و خلاصه آن شد که نباید. نه اینکه افتادن در آب خیلی مهم باشد، بلکه موبایلت که قرار نبود همراهت باشد و بهت گفتم بده من در جیبم بگذارم رفت ته آب. با اینکه حدود ۲۰ دقیقه ی بعد هم موبایل و هم پاروی از دست رفته را از آب گرفتم اما کار خیلی وقت بود که از کار گذشته بود. هر چند چهارشنبه و به خواست و تشویق من یک موبایل صفحه بزرگ گرفتیم - بزرگترین صفحه ی موجود در بازار بابت چشمهای تو که از سال پیش تا امسال هر کدام نیم نمره ضعیف تر شده اند - و ۱۵۰۰ دلار در این ایام که به شدت وضع مالی و دخل و خرجمان در مضیغه هست، اما بدترین بخش داستان افتادن دوباره ی تو از روی اسکله به قسمت کم عمق آب بود که باعث شد هر دو پایت و خصوصا پای راستت به شدت کبود شود. متاسفانه همانطور که به خودت هم گفتم،‌ نه تنها عدم دقت که بی توجهی به حرفهای من اوضاع را پیچیده تر کرد و خصوصا به خودت آسیب زدی. خدا را شکر در حال حاضر که جدا از کبودی روی پا خوبی، اما در کل واقعا خدا رحم کرد مشکل جدیتری پیش نیامد. البته با اینکه من واقعا ناراحت شدم و عمیقا متاسف و نگران بابت وضعیت کلی تو و بی توجهی ات در جلوگیری از مشکلات بیشتر، اما می دانستم که به قول تو روزی نه چندان دور به این خاطره بیش از پیش خواهیم خندید. جالب اینکه اوکسانا به طور اتفاقی از آن لحظه را فیلم گرفته و داستان را به شکل تصویری پیش رو داریم.

دوشنبه تنها با این داستان جلو نرفت. اوکسانا و ریجز و واگنر هم تا رفتند ساعت نزدیک ۹ شب شده بود و کلی کار برای من و تو گذاشتند. از درست کردن شام و ... گرفته تا تمیزکاری کلی کاتج که کار سه شنبه بود. سه شنبه تا حدود ۴ کاتج ماندیم و بعد از اینکه من Outline درسم را درست کردم تا در ملاقات با TA هایم در روز بعد بهشون تصویری از درس و برداشتی که خواهم داشت داده باشم، و بعد از اینکه تو هم خواندن رمان The Vegetarian را که مدتی است شروع کردی به جایی رساندی، زدیم به راه. قرار شد زودتر از برنامه ی قبلی به سمت تورنتو برویم، چون تو فکر می کردی که Apple تلفنت را درست می کند و یا حداقل گزینه ای برای مشکل ایجاد شده پیش پایت می گذارد. تا رسیدیم ایتون سنتر ساعت از ۸ گذشته بود. دست خالی برگشتیم خانه چون گفتند که نه تنها Apple Care  نداری که جدا از خریدن یک گوشی جدید گزینه ی دیگری وجود ندارد.

ایراد کار این بود که مجبور شدی به سندی بگویی که سه شنبه سرکار نیستی و بجای اینکه اینترنت از تلفنت بگیری و کارهایت را با لپتاپ تلاس انجام دهی، کار به رفتن به ایتون کشید. آنچه که تو را خیلی ناراحت کرده و کاملا هم حق داشتی، جواب ندادن سندی به سئوالی بود که در کنار دهها ایمیل و تکست بهش زده بودی راجع به اینکه حالا با توجه به مشکل پیش آمده برای تلفنت باید با چه کسی هماهنگ کنی و چطور گوشی تلفن دیگری بگیری. گفتی که به تمام ایمیل ها و تکست ها جواب داد جز این یکی و طبیعی بود که خیلی هم بهت بربخورد. همین شد که چهارشنبه صبح پیش از اینکه برویم تلاس به اصرار من رفتیم ایتون و گوشی صفحه بزرگ برایت گرفتیم چون جدا از تماس های پی در پی پائولا و مایکل که دست نگه دار و تلفن نگیر چون برایت گوشی جدیدی سفارش داده ایم و ... معتقد بودم که بابت کار بیش از حد با موبایلت و دایم چشم به صفحه دوختن باید این گوشی بزرگتر را بگیری. البته تصورمان چیزی زیر هزار دلار بود و کار به مبلغ به مراتب بالاتری کشید که با توجه به وضعیت تنگ مالی اخیر که خصوصا خرید میز و داستان دندانپزشکی مامانم خیلی برایمان سنگین هست. اما همانطور که بهت گفتم تا کمی از بار ناراحتی ات کم کنم، در برابر سلامتی و خصوصا فشار کمتر به چشمهای نازت هیچ عددی در دنیا برایم رقم نیست.

خلاصه که چهارشنبه ساعت از ۱۲ گذشته بود که راهی تلاس شدیم. من هم ساعت ۳ با کریس و برین و - صد البته تو که گفته بودی می توانی بیایی و نشد - قرار ملاقات داشتم. روز به شدت گرم و دم کرده ای بود و وقتی به L' Espresso رسیدم نفسم بالا نمی آمد. برین یک ربع دیرتر آمد اما کریس سر وقت آنجا بود. خیلی برداشت خاصی از گفته ها و سئوالاتشان نکردم جز اینکه به نظرم آمد هم آنها کمی از شدت تغییر متون جا خورده اند و هم از قرار پیش از این خیلی همه چیز تحت کنترل Mat بوده چون حتی راجع به حضور و غیاب دانشجوها هم از من نظر می خواستند. به هر حال بهشان یادآوری کردم که برایم نمره کمترین اهمیت و موضوعیت را داره و ترجیح میدهم بچه ها چیزی از این درس دستگیرشان بشود که روی نگاهشان تاثیر بگذارد. وقتی هم به خودشان گفتم انتظار ندارم که هر هفته به درسگفتارهای من و Lecture room بیایند، انگار دنیا را بهشون دادم.

اما پنج شنبه: صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم راهی دانشگاه شدم، چون به کمرون قرار داشتم و چندتایی کار پیش از شروع لکچرهایم که هنوز نهایی نشده و باید اطلاعات مربوطه را روی سایت و بر صفحه ی Outline بگذارم. کلید اتاقم را از تارا گرفتم و سرکی بهش کشیدم. مهمترین نکته اش، داشتن یک اتاق، آن هم با view و در جای مناسب و ساکت است. بعید می دانم جدای از چهارشنبه ها که روزهای رسمی office hours و حضور رسمی ام در دانشگاه هست، جمعه ها که برای کلاس های TA تو به دانشگاه میروم کسی آنجا باشد. کمرون را هم دیدم و دوباره ازش بابت تمام کمک هایش تشکر کردم و بهم گفت که کار بخصوصی برایم نکرده چون رزومه ی من به گفته ی خودش فرسنگ ها جلوتر از بقیه بوده. برایش یک بسته پسته از تواضع گرفته بودم و به رسم تشکر بهش دادم که خیلی خوشحال شد. چندتا کار مربوط به تدریسم هم داشتم که انجام شد و از دانشگاه راهی تواضع شدم تا کمی برای خانه خرید کنم. عکس دفترم را که برایت فرستادم گفتی که باید امشب جشن بگیریم و این شد که پیش از رفتن به تائتر The Glass Menagerie  که هفته ی قبل بلیط هایش را گرفته بودم، رفتیم درک هتل شامی خوردیم و بعد هم به دیدن باغ وحش شیشه ای اثر تنسی ویلیامز رفتیم که جدای از گرمای این چند وقت اخیر در شهر و سالن، کار و اجرای خوبی بود. تو که خیلی خوشت آمده بود و با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما شب خوبی شد. 

و امروز جمعه با آمدن صبا خانم برای کمک به تو در تمیزکاری خانه شروع شد و همزمان رفتن من به دانشگاه برای تدریس در کلاس های تو. در راه دانشگاه که بودم بهم گفتی که اشتباهی کرده ای در تنظیم یک کنفرانس کال ۶۰۰ نفری با حضور سندی و سه دعوت نامه دست هر کسی رسیده و ملت گیج شده اند. آن اشتباه که تا همین حالا که ساعت از ۶ هم گذشته و من در آروما نشسته ام تا کار صبا خانم تمام بشه و برگردم خانه، نه تنها وقتت را گرفته که انرژی و حسابی اعصابت را هم تحلیل برده. خصوصا ناراحت این موضوعی که سندی فکر کرده خانه مانده ای و در واقع بیش از هر روز دیگری یک ضرب مشغول کار هستی. می دانم که نهارت را به زور و اصرار پیوسته ی من ساعت ۴ خوردی و می دانم که خیلی از دست سندی شاکی هستی. اما دیروز که بهم گفتی دکتر واتسون در وقت ملاقاتی که چهارشنبه با هم داشتید بهت گفته که بدنت به شدت خسته و کم رمق شده و اضافه کردی که برای اولین بار هست که از درون حس عصبی بودن را می کنی، خیلی ناراحت و بیش از آن نگرانت شده ام.

دیروز به اشاره بهت گفتم که باید زندگی زیبایمان را از این وضعیت رها کنیم. متاسفانه مخارجی که داریم انتخاب کمی در شرایط موجود برایمان گذاشته و من هم با این وضعیت کار و درس و ... نمی دانم که تا کی باید در سایه بمانم و نمی توانم کمک بیشتری کنم. درسته که OGS و پیش از آن بمباردیر بوده و هست و درسته که امسال با تدریسی که می کنم کمی بیش از سال قبل دریافتی خواهم داشت، اما واقعیت این هست که استاد دانشگاه شدن در این شرایط تنها و تنها پدیرفتن بردگی در سیستم موجود هست، به امید روزی که شاید وضعیت بهتر شود. با این حال قصد دارم هر طور شده خیلی جدیتر از همیشه که حفظ چارچوب و بنیاد زندگی یکه و عاشقانه مان کمک کنم. این درخت و نهال عشق که در جان ما ریشه گرفته و سر بر افراشته هرگز نباید به عنوان چیزی given و یا granted دیده بشه. به همین دقیقه که شش و ۲۱ دقیقه هست، سوگند می خورم که برای کمک به بنیاد زندگی یکتا و جاودانمان بیش از پیش و جدی تر از همیشه تلاش کنم. در این راه تنها و تنها به یک چیز نیاز دارم و آن عشق توست که نور است و زندگی ناب و چشمه ی حیات.

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

بهتر شدن از حالی که هرگز نبودی

در هفت روز گذشته بارها خواستم که سری به اینجا بزنم و چیزکی برای فرداها بنویسم اما مجالی نبود از فشردگی کارها و خصوصا نگرانی برای تو. دوشنبه بعد از تمام کردن کارهای خانه و تمیزکاری اساسی آمدم فرودگاه دنبال تو که از لس آنجلس برگشته بودی. لطف کرده و چند روزی را برای دل مادر رفته بودی آنجا. جدا از مادر به همه لذت حضورت را چشانده بودی. از امیر که هر شب به بهانه ی دیدن مادر و تو بعد از مدتها دوباره راه خانه ی خاله را پیدا کرده بود و سوپ مورد علاقه اش را هر شب سفارش می داد تا تهمورث که آنچنان از غذاها و دست پخت تو خورده بود که به قول خودش عجب چند روزی را دور هم بودید! مادر هم که جای خودش را دارد و بهانه ی اصلی رفتن به این سفر بود. خلاصه که به همه حسابی خوش گذشته بود و مثل همیشه تو نور محفل و چراغ جمع شده بودی و همه به واسطه ی حضور تو در کنار هم روزهای بهتری را تجربه کرده بودند. از قرار معلوم تمام مدت خانه بودی جز یکشنبه صبح که با خاله دو نفری برای برانچ به ساحل ملبو رفته بودید. عصر یکشنبه هم افتخار دوباره دیدن دایی بنده و همسرش را داشتی که اولی را پس از سالها که یک تجربه ی تلخ از حضورش در ایران داشتیم و دومی را برای اولین بار میدیدی. یاد بیش از ۱۲ سال پیش افتادم که دایی به قول مادر با شرفم آمد ایران و چنان بر سر ماجرای فروش خانه آورد که از یاد هیچ کس نرفت و نمی رود. همین بس که رسول از من خواست که هر طور شده به او بگویم که استاد دانشگاه شده ام چون از قرار یکی از روزهایی که او پایین بوده می شنیده که دایی جان با تلفن مشغول افاضه هست و در رد من به کسی آن طرف خط می گوید که طرف حالا سر ۳۰ سالگی تصمیم گرفته تا دوباره رشته عوض کند و درس بخواند و ... خنده ام گرفته بود از شدت بغضی که در صدای رسول بود.

خلاصه دوشنبه شب بعد از چند شب دوری دوباره در دل هم بودیم و تو کمی از آنها گفتی و کمی از اوضاع بهم ریخته ی اطرافیان و صد البته و با هزار شکرانه حال خوش مادر. برایم کمی نان سنگک آورده بودی که خیلی مزه داد و در طول هفته صبحانه را با آن - هر چند بابت گلوتن برایمان خوب نیست - تجربه کردیم.

اما مامانم که در طول هفته با غذاهای مختلفی که تو با پیدا کردن یک جا در اوریندا سفارش داده بودی، و رفتن چند دکتر بلاخره حالش کمی بهتر شده است. دو هفته ی سخت و تنهایی را گذرانده بود و خیلی برایش ناراحت و نگران بودم و هستم. آنقدر از دست بابک ناراحت بودم که کلی با رسول درد دل کردم و او هم برخلاف تو نگاه من را به موضوع داشت که طرف از یک مرزی عبور کرده نباید به امیدش ماند.

اما از سه شنبه داستان فشار کاری و عصبی شدن اخیر تو از دست کارهای بچه گانه و احمقانه ی سندی به حدی بالا رفت که حرف از این بود که شاید بهتر باشد آرام آرام به فکر تغییر موقعیت و کار خود باشی. آنقدر فشار و استرس بهت وارد کرده که نه حوصله ی هیچ کس را داری و نه هیچ چیز. این روحیه را هرگز از تو ندیده بودم و سراغ نداشتم. برای اولین بار تحمل مزخرفات همیشگی بانا را نکردی و برای اولین بار در طول تمام این سالها حتی سیستم ماهانه ات بهم ریخت. از مطب دکتر واتسون به دکتر آرنت، از این آزمایش به آن. تمام نشانه های بارداری را داشتی و صد البته باردار نبودی. تب، خستگی مفرط و بی حالی. با اینکه بابت نبود سندی یک روز درمیان سر کار رفتی و از خانه کار می کردی اما فشار و حجم کار کم نبود و خستگی ات روز به روز بیشتر. آزمایش چند باره ی خون، تیروئید، تست بارداری و ... واتسون می گفت امکان ندارد که باردار نباشی و البته نبودی. عقب افتادن عادت ماهانه ات همه را به شک انداخته بود. خصوصا گر گرفتی و تب نامنظم. اما همه و همه نشان از استرس و عصبی بودن بیش از حدت را داشت.

حالا که این چند سطر را می نویسم. در سکوتی خیال انگیز و رو به روی دریاچه ی زیبای ماسکوکا نشسته ام در کاتچ و تو که بعد از یکی دو روز استراحت و کاستن از فشار و استرس کمی آرام تر شده ای، خدا را صد هزار مرتبه شکر، به روال عادی برگشته ای و همه چیز بهتر شده است. بابت عقب افتادگی عادت ماهانه خیلی نگران بودم - با اینکه حتی آزمایش خون هم نشان داد که باردار نیستی - زیرا می دانستم که چقدر بدن و روحت در فشار است و حالا با هزاران مرتبه شکر حالت بهتر است و آرامتر شده ای.

از جمعه عصر که با هم برای سونا و ماساژ و ... به هتل چهار فصل رفتیم تا شنبه که همراه با اوکسانا و ریجز و سرورشان واگنر به سمت کاتج راه افتادیم و تمام دیروز که روی داک آفتاب گرفتی و استراحت کردی بگیر تا امروز که به سلامتی این دوستان پر سر و صدا راهی شهر میشوند و به امید خدا فردا ما، این چند روز حکم بهترین درمان را برایت داشت و خدا را هزار مرتبه شکر می کنم که حالت رو به بهبود است. بهم ریختگی هورمون ها، این چیزی بود که دکترهایت تشخیص داده بودند و گفتند که تماما ریشه در فشار و استرس دارد. نازنین ترین موجود زندگیم که همواره سنگ زیرین تمام فشارها و تحمل تمام شرایط برای همه ی ما بوده و هست، برای اولین بار این چنین خسته و فشرده شده بود و باید حواسم را به تمامه جمع کنم که دیگر دچار چنین شرایطی نشویم.

اما من، تمام هفته و دیروز و امروز را درگیر طراحی و درست کردن Outline درسم و ترتیب لکچرهایم بودم و هستم. امروز دوشنبه که بابت Labor Day تعطیل عمومی است و به همین دلیل هم از سال گذشته این چند روز را کاتج گرفته بودیم باید کار طراحی را ادامه دهم. چهارشنبه قرار ملاقات اول را با TA ها و دستیارانم دارم و البته تو که اول قرار بود بیایی بابت جابجایی دقیقه ی ۹۰ سندی مجبوری که سرکار بروی.

هنوز تمام مقالات و فصولی که انتخاب کرده ام از دفتر کپی رایت دانشگاه تایید نشده و دایم در حال رد و بدل کردن ایمیل هستم برای حل مشکلات احمقانه و یا حقوقی. چهارشنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم، راهی یورک شدم تا کارهایی که با یک تلفن و یا ایمیل قابل حل است و صد البته یورک است و تا حضوری نروی حل نمی شود را چاره کنم. نه هنوز لیست دانشجویانم را فرستاده اند و نه هیچ کس می داند که چگونه و چطور باید به قسمت Turnitin وصل شوم و نه هنوز مشخصات Office و ساعات حضور خارج از تدریسم را بهم داده اند. رفتم و قرار شد همه ی سئوالات بعدا جواب داده شود. از دانشگاه راهی مطب کتر آرنت شدم که می دانستم تو آنجایی بابت پیگیری نتایج آزمایش هایت. آمدم دنبالت و با هم نهاری در ترونی خوردیم و شب هم فیلمی دیدیم و در واقع از اواخر هفته کم کم شرایط برای آرام شدن تو و کاستن تنش های کاری و فشارهای عصبی آماده شد و حالا هم که اینجا هستیم و خدا را شکر اوضاع خوب است.

فردا، عصر سه شنبه، راهی شهر خواهیم شد. البته اوکسانا و ریجز و خدایگانشان واگنر امروز بر می گردند چون ریجز سه شنبه راهی سوئیس است و اوکسانا هم باید فردا سرکار برود. تو هم این هفته چهارشنبه سر کار خواهی رفت و فردا و بقیه ی هفته را باید از راه دور کار کنی. بچه های خوبی هستند اما به شدت واگنر را وابسته کرده اند و همین باعث می شود عملا بسیاری از کارها و برنامه ها را نتوان جلو برد. شب اول واگنر بابت هیجان از حضور در جای جدید تا صبح نخوابید و این دو هم پا به پای او دقیقا از چهار صبح در کوبیند و راه رفتند و حرف زدند و ... و خلاصه که همگی بیدار بودیم. در طول روز هم داستان بر محور واگنر می چرخد و البته او را آنقدر تقصیری نیست که اوکسانا. به قول خودش - و البته بی آنکه بداند چقدر این مساله مشمئز کننده است - واگنر را spoil کرده است.

اما در مجموع خصوصا از آنجایی که حال تو رو به بهبود است به شدت سفر خوب و دلنشینی بوده است. دیروز بعد از تمام کردن دوباره ی داستان مسخ کافکا - که هنوز به نتیجه ی نهایی نرسیده ام که در لیست مطالب کلاس بگذارم یا نه - کوه جادوی مان را دوباره از ابتدا شروع کردم با اینکه می دانم این بار هم فرصت خواندنش را نخواهم داشت. حجم دهشتناک کارهای عقب مانده ام به قدری است که اساسا بهتر از هیچ برنامه ی تازه ای را شروع نکنم تا حداقل کمی از بار کارهای عقب افتاده ام کاسته شود. می خواستم آلمانی بخوانم و از این ماه دوباره برگردم گوته که نشد. می خواستم جلسات آدورنو خوانی را گسترش دهم که همان که بود هم بطور کامل عملی نشده، می خواستم مقاله ای که باید مدتها پیش به ژورنال نظریه ی انتقادی بفرستم را نهایی کنم که هنوز حتی شروعش هم نکرده ام. و از همه مهمتر می خواستم کار تزم را به جایی برسانم که هنوز اندر خم یک کوچه ام. جالب اینکه متوجه شدم برخلاف برنامه ی اولیه، امکان آزاد کردن دو سه روز در هفته را برای انجام کارهای مطالعاتی خودم در طول این دو ترم تدریس نخواهم داشت. انتظاراتی که از خودم دارم نه واقعی است و نه امکان پذیر! در قامت یک رویاپرداز برای خودم برنامه ریخته و خواب دیده ام. نه اینکه اساسا غیرممکن باشد، اما با این رویه ی من عملی و ممکن نیست.

هر چند امروز و فعلا، تصمیم ندارم که مثل همیشه با کوهی از افکار مشوش روزم را ادامه دهم. به شکرانه ی حال بهتر تو و به میمینت فرا رسیدن سال تحصیلی جدید قصد دارم فصل تازه ای از زندگی را برای خودمان باز کنم و دامنه ی آرزوهای زیبایمان را گسترش ببخشم. نه با فراموش کردن گذشته که با درس گرفتن از آن. و تنها به واسطه ی پشتوانه عشقی که از تو می گیرم و می آید که همواره گفته ام اگر من، من باشم با این پشتوانه کوه را هم می توانم تکان دهم.