۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

دلتنگ مادری

حدود نیم ساعت دیگه به سلامتی راهی فرودگاه می شویم. خیلی دلم برای مادر هنوز نرفته تنگ شده است. از صمیم قلب آرزو می کنم که فرصت دیدار و دیدارهای مجدد با مادر در سلامت و خوشی داشته باشیم. دیشب امیر تا آمد خیلی دیر وقت بود اما با اینکه کوتاه بود و دیر خوش گذشت. البته مادر نصف شب خیلی سرفه کرد و نیم ساعتی ماساژش دادم تا آرام شد. صبح بعد از اینکه امیر آمد و چهار نفری صبحانه خوردیم مادر را به خانه اش برد و من و تو خانه ی خاله را تمیز کردیم و با امیر که دوباره برگشت رفتیم یک مال بزرگ و من یک کفش به انتخاب امیر خریدم و یک کفش هم خودش به اصرار برایم خرید. تو هم چند جفت کفش کاری خریدی و بعد هم چون امیرحسین دوست داشت با هم نهاری بخوریم رفتیم به پیتزایی مورد علاقه اش که مامانم هم بارها تعریفش را کرده بود.

تا رسیدیم خانه ی مادر نزدیک ۶ عصر بود و الان نزدیک ۸ و داریم راهی فرودگاه میشویم. خب! این هم از سفر لس آنجلس. سفر خوبی بود و البته اصل کار که دیدن مادر و امیر بود نسبتا به خوبی گذشت و جز در کنار خانواده بودن کاری نکردیم. دلم نرفته خیلی برای مادر داره تنگ میشه اما امیدوارم زودتر دیدارمون به سلامت تازه بشه.

صبح سحر به فلوریدا میرسیم تا آخرین ایستگاه سفر به آمریکا را هم در کنار خانواده ی پدری تجربه کنیم. به امید خوشی و سلامتی و البته به امید سال و راه به مراتب روشن تر و بهتر.

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

بسیار و نادرست

تمام امروز را ماندم خانه پیش مادر که از صبح زود بیدار شده بود. البته یک پیاده روی یک ساعته پیش از صبحانه با هم رفتیم تا یک سوپر ایرانی برای خرید نان سنگک صبحانه. وقتی برگشتیم مادر بیدار شده بود. دیشب هم تا دیر وقت با امیرحسین و مادر و من و تو خانه ی خاله آذر چهارنفری نشستیم و ما سه تا کمی آبجو خوردیم و کمی گپ زدیم و البته بیش از هر چیز از اینکه اینقدر خانواده ی من درباره ی همه قضاوت می کنند و بی ربط می گویند در این سفر دلخور شده ام. یاد شعر شاملو افتادم بارها که گفت شرمسار نام و رسم خانواده و قبیله اش است و ... خلاصه که متاسفانه با اینکه آدمهای بدی نیستند اما این روحیه و اخلاقشان آزار دهنده است. و چه بسیار! و چه نادرست!

امروز دو اسکایپ برای مادر داشتیم اول با فرشید که در ماشین بود و کنار زد و نیم ساعتی گپ زد با عمه اش و بعد هم با خاله فریبا که بیش از یک ساعت طول کشید و مادر خیلی از دیدن هر دو خوشحال شد. تو هم ظهر رفتی کمی خرید و بعد از اینکه برگشتی یک خورش حسابی بادمجان درست کردی که خصوصا به قصد امیر بود چون دیشب که زرشک پلو را خورد خیلی بهش چسبید و گفت که مدتها بود غذای ایرانی نخورده بوده.

فردا به سلامتی مادر را به خانه اش می بریم و بعد هم احیانا شاید برای خرید با امیر بیرون برویم و به هر حال امیر گفت که شب ما را به فرودگاه خواهد برد. ۵ ساعت پرواز و رسیدن در ساعت ۷ صبح یکشنبه به تامپا. به سلامتی پنج شنبه شب هم راهی خانه خواهیم شد تا اولین شب سال نو را در خانه ی خودمان باشیم.

امروز مراسم مهدی خان هم به خوبی برگزار شد و خاله آذر برای تو و مادر گفت که چه مراسم مناسب و چه جای خوبی بوده که برای خودش تدارک دیده بود و همه چیز همانطور که چیده بوده پیش رفته. خدا بیامرزد تمامی رفتگان را و دست گیری کند از ماندگان و یاری رساند به زندگان.
 

۱۳۹۳ دی ۴, پنجشنبه

مادری

داری موهایت را خشک می کنی و مادر از ظهر تا حالا که دیگه هوا تاریک شده روی مبل خانه ی خاله آذر خوابه. امروز پنج شنبه روز کریستمس هست و ساعت نزدیک ۶ عصر. خاله و تهمورث پیش از ظهر راهی اوریندا شدند تا برای مراسم خاکسپاری مهدی خان که فرداست آنجا باشند. من و تو هم تا شنبه شب اینجاییم و بعد برای ۴ روز راهی تامپا میشیم.

تا اینجای کار سفر خیلی آرام و یکنواختی داشتیم که البته خیلی هم خارج از شرایط موجود نبود و نمی توانستیم کار بخصوصی کنیم. بعد از چند روز پیش مامان بودن و منتفی شدن سفر مامان به لس آنجلس بابت مراسم فردا، دوشنبه عصر به اینجا آمدیم تقریبا جز سه شنبه که بابت خرید لباس های مناسب محل کار برای تو و یکی دو چیز هم برای من به شهری در اطراف اینجا رفتیم و دیروز - چهارشنبه- که تو همراه خاله رفتید و کفش آیدا را برایش از بورلی هیلز گرفتید و همزمان من و امیرحسین مادر را آوردیم اینجا تا با دو ماشین همگی برای شام به رستوارن و دور هم بودن بعدش در خانه ی خاله باشیم کار بخصوصی نکردیم. هر چند اصل کار برای من همین بود یعنی دیدن مادر و امیر در اینجا که هر دو خدا را شکر خوبند با توجه به شرایط کاری امیر و اوضاع حالی مادر. این دو روز باقی مانده را هم خانه خاله - که با مهربانی اصرار کردند که اینجا بمانیم و دور هم باشیم که در اتاق مادر جای کافی نبود - خواهیم بود تا شنبه شب.

اما خیلی کوتاه از اوریندا بنویسم که جمعه به دیدن خاله فرح نزدیک غروب که ار بیمارستان برگشته بود گذشت و کمی با نیلوفر و رضا و آریا حرف زدن. خدا را شکر جا و محل زندگی مامان خیلی خیالمون را راحت کرد هر چند خودش خیلی رو به راه نبود. هم بابت چند ماه بستری شدن خاله و هم سن و شرایط حالی خودش. اما شنبه به اصرار من و تو بلاخره راضی شد و بردیمش یک آرایشگاه خوب که علیرغم شلوغی وقتی داد و موهای مامان را درست کرد تا شب که باید به سن خوزه میرفتیم برای دیدن بابک و مهدیس کمی رو به راه باشه. خانه ی بابک هم شب خوبی بود و به قول مامان برای اولین بار بود که گویی مهدیس از بودن در کنار اعضای خانواده همسرش ناراحتی نکرد. شام به رستورانی رفتیم که رزور کرده بودند و علیرغم گرانی اساسا غذای جالبی نداشت و برای چای دوباره به خانه ی بابک و مهدیس برگشتیم و کمی گفتیم و خندیدیم و کمی یخ روابط به ظاهر آب شد - هر چند من هنوز بابت مسایل گذشته به شدت دلگیر و غمگینم اما برای روحیه مامان کلا در این مدت چیزی به روی خودم نیاوردم. یکشنبه نهار به سانفرانسیسکو رفتیم تا کمی شهر را دور بزنیم و نهاری در پیتزایی که جو ناتالی به تو معرفی کرده بود بخوریم. با خرید شیرینی و گل عصر به خانه ی خاله فرح رفتیم که هم شب تولدش بود و هم شب یلدا و با جمع خانواده اش دور هم بودیم و بابک و مهدیس هم که دوباره با لئو آمده بودند را دیدیم و به قول فرنگی ها  family reunion داشتیم.

مامان بعد از اینکه از خانه خاله آمدیم گفت که بهتره که بجای اینکه با ما برای چند روز به لس آنجلس بیاد و سریع برگرده برای مراسم کلا برنامه هامون را منتفی کنیم و بمانه همان جا و بعدا همراه خاله آذر بیاد و تنها از بلیط برگشتش استفاده کنه. خلاصه که تاخیر یازده روزه در خاکسپاری مهدی خان برنامه ی همه را بهم ریخت و به هر حال کاری هم نمیشه کرد. این شد که مامان نیامد و تمام داستان لس آنجلس ما بهم خورد.

اما مهمترین کار دیدن مادر بود که خدا را شکر حالش بنا به وضع موجود بد نیست اما خیلی خیلی افت کرده. متاسفانه خودش هم حوصله و دل برای کمی نرمش و پیاده روی و ... را نداره و همین باعث شده خوراکش خیلی کم و توانش کمتر هم بشه.

امروز با اینکه امیرحسین تعطیل بود هنوز نیامده و احتمالا دو ساعت دیگه میاد. قراره اگر شد با گلوریا یک سر بیاد تا هم مادر را ببینه و هم ما با اون آشنا بشیم.

خب! مادر بیدار شده و بهتره فرصت را غنمیت بشمرم و برم ور دلش. تنها موند داستان فال قهوه ای که دیشب تهمورث برای تو گرفت و از دو تا بچه گفت و نیتی که تو آخر شب بهم گفتی برای کار و پیدا کردن کرسی تدریس من در تورنتو کرده بودی که واقعا جالب گفت و با اینکه بهش گفته بودم حتی برای *فان* هم از این کار خوشم نمیاد اما این یکی را جالب گفت. خدا را شکر همانطور که خاله گفت با آمدن ما کمی دلخوری های بین امیر و مادر از یک طرف با تهورث برطرف شد و بعد از مدتها در کنار هم چند ساعتی بودیم و خصوصا به مادر خیلی خوش گذشته.

۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

مهدی خان و خاله فرح

با سه ساعت تاخیر تا ماشین گرفتیم و به خانه ی مامانم رسیدیم ساعت نزدیک ۳ صبح بود. الان هم ۶ عصر است و تمام روز را در آپارتمان زیبا و دلنشین مامانم که خیلی برایش خوشحالم که چنین جایی دارد سر کردیم و حالا هم داریم به خانه ی خاله فرح می رویم که به سلامتی امروز از بیمارستان پس از ماهها مرخص شده. اما افسوس که دیروز پیش از اینکه ما برسیم مهدی خان که چقدر چشم به راه آمدن همسرش از بیمارستان بود و البته دیدن ما خرقه اش را تهی کرد.

خدا بیامرزد تمامی رفتگان را در این سال. و سلامتی و آرامش دهد باقی ماندگان را.

اینترنت نداریم و تنها کار مهم و اساسی که امروز کردیم یک ساعت تلفنی حرف زدن تو با کمپانی مربوطه بود برای گرفتن اینترنت و کانالهای مورد علاقه مامانم با قیمت خوب.

فردا به دیدن بابک می رویم و پس فردا هم اینترنت خواهیم داشت طبق قرار.

۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

در جمع خانواده!

از هفته ای یکبار اینجا نوشتن فکر کنم کاملا معلوم باشه که این مدت از هیچ نظر روی نظم و برنامه ی دلخواهم پیش نمیرم. پنج شنبه هست و منتظرم تا تو به سلامتی از تلاس بیای سمت خانه و بعد از اینکه یکبار دیگه همه چیز را چک کردیم به سلامتی راهی فرودگاه شویم که پروازمان ساعت ۸ شب هست به سمت سانفرانسیسکو و البته چون ساعت شلوغ و پر ترافیکی خواهد بود و خصوصا چون تو هنوز صندلی ات قطعی نشده باید زودتر راه بیفتیم.

این هفت روز گذشته کار بخصوصی نکردم و منتظرم تا مگان پروپزالم را بفرسته تا پیش از کریستمس برای اعضاء کمیته ام بفرستم. پیش از این بنا داشتم که مقاله ی آرنت تو را بنویسم که فقط تا مقدمه اش جلو رفتم و روزها یا به کتابخانه نرفتم و یا زودتر برگشتم خانه. از باز نویسی مقاله ی آدورنوی خودم هم که هیچ نگویم بهتره که افتاد به اول سال آینده. گفتم سال آینده و این آخرین پست امسال را از خانه مان می نویسم به امید اینکه سال آینده سالی باشد آنچنانی. سالی که من نشان دهم به خودم و ثابت کنم که واقعا وارد مرحله ی تازه ای شده ام. از درس و خواندن و نوشتن گرفته تا ورزش و سلامتی و ...

با هم قرار گذاشته ایم که چنین بکنیم: ورزش، مطالعه و درس، تفریح و البته به کار و کمک دیگران آمدن بیش از پیش. این آخر سالی کلی حرف پاییز را زده ایم و اینکه شاید بچه دار شویم. شاید! اما هیچ چیز جور نیست. با این حال شاید...

از این چند روز گذشته که روزهای شلوغی هم بودند همین بس که مهمان داشتیم (ماندانا و امیر که از ایران آمده اند و بچه های با برنامه و پر کاری به نظر می رسند)، سینما رفتیم (فیلم مرد پرنده که خیلی خوشمان نیامد و کمی از این کار ایناریتو جا خوردیم)، کمی درس و کمی گپ و گفت با ناصر که به ایران رفت و امروز هم کتابش با چند سطری که صفحه ی اولش نوشته برایمان رسید و با رسول (که هر دو اصرار دارند چیزکی که می گویم را راجع به سخنرانی صدا کرده ی اباذری در دانشگاه تهران بنویسم) تو سفارش داشتی و کلی کار و امروز که از صبح دویده ایم تا حالا. از دکتر دندانپزشک تا کتابخانه و بانک و خشکشویی و خرید سوغاتی و جمع کردن چمدانها از دیشب و کار و کار و کار گرفته تا حالا که تو به سلامتی بیایی و کمی بعد به امید خدا بعد از دو سال راهی سفر شویم همراه هم برای دیدن خانواده. سه روز سانفرانسیسکو برای دیدن مامان و بابک و خاله فرح که خدا را شکر خیلی بهتر شده و بعد همراه مامان ۵ روز به لس آنجلس برای دیدن مادر و خاله آذر و امیرحسین و از آنجا هم ۵ روز به تامپا برای دیدن عموها. امیدوارم سفر خوبی باشد و خصوصا به تو که اینقدر دوست داری در جمع خانواده باشی چنین ایامی را خوش بگذرد. (در مورد خودم خیلی مطمئن نیستم چون اساسا خیلی در جمع خانواده ام خوش نمی گذرد).

اما مهمترین آرزوها را برای تو در درجه ی اول و بعد اطرافیان و دوستان دارم و بهترین آروزهایم را برای تو و مردم. خصوصا اما امیدوارم امسال سالی باشد "به" برای آنها که این ایام و ایام ها را در سختی و انتظارند و صد البته به امید. سالی موفقیت آمیز برای همه و ما از نظر کار و درس و سلامت.

سالی یکه و یگانه در این خانه و بیرون از آن و برای ما و همه.
به امید "به" ترین ایام.
به امید طولانی ترین سالهای زیبا پیش رو و صد البته انسانی و آرمانی زیستن.

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

مردودی

بلاخره نسخه اول پروپوزالم را تمام کردم. ظهر پنج شنبه هست و در کلی نشسته ام و از دیشب برفی می بارد که نگو و نپرس. تو که دیروز سفارش دو هفته یکبار چهارشنبه هایت را داشتی و علاوه بر آن یک سفارش کوچک که باعث شد هم برای جمعه و هم برای سه شنبه بعد بهت سفارش بدهند. با توجه به سفرمون به آمریکا و رفتن به چند شهر این سفارش ها خیلی می تونه کمک خرجمون باشه و واقعا که دست مریزاد. سایت GB هم بلاخره راه افتاد و با اینکه هنوز کار زیاد داره اما برای شروع خیلی خوبه.

از اوضاع و احوال درسی که هیچی نگویم بهتره. همین که پروپوزالم که قرار بود دو هفته ی پیش تمام بشه و هنوز یک روز دیگر کار داره جای خود اما از اوضاع جسمی و روحی اگر بخواهم بگویم خیلی فرقی با بقیه ی چیزهایم نداره. بجای اینکه ورزش کنم و سیستم تغذیه و خصوصا شکری که می خورم را کنترل کنم بدتر هم شده ام. نمی دانم چرا آخر سالی اینگونه بی خیال شده ام و خلاصه اصلا از هیچ چیز خودم راضی نیستم. با اینکه مثلا سه شنبه رفتم کاستکو تا خرید سفارش دیروزت را انجام دهم و یا دیروز که توسط مدیر FGS برای جشن دانشجویانی که اسکالرشیپ گرفته اند دعوت شدم و رفتم - البته مطابق معمول و طبق حدسی که میزدم تنها به تلف کردن وقتم انجامید - و با اینکه این مدت سعی کرده ام کمی متمرکز باشم و ... اما دریغ از رضایت از پیشروی در یکی از کارها و برنامه ها. نه ورزش و نه آلمانی و نه پراکنده خوانی مفید و نه دیدن فیلم خوب و خلاصه که نمره ی مردودی گرفته ام این آخر سالی. بهتره فکری اساسی کنم.

این چند روز به همین منوال کتابخانه برای پروپوزال و تو هم که کار و سفارش و ... گذشت. دیشب که تا رسیدم خانه و کمی هم با رسول و آمریکا حرف زدم دیر وقت شده بود که تو از مهمانی کریستمس تلاس برگشتی. امشب هم که باید کار سفارش فردا را انجام دهی و فردا شب هم مهمانی خانه ی همکارت تمی دعوتی و با اینکه اولش من هم دعوت شده بودم اما زدم زیرش و گفتم حوصله ی آمدن ندارم قرار شد اساسا با حضور خانم ها برگزار بشه و شوهر خودش و همسر سندی هم نیایند. شنبه شب دوست تازه واردت به کانادا که هفته ی پیش رفتی فرودگاه دنبالشان یعنی ماندانا و همسرش مهمانمان هستند و یکشنبه هم احتمالا به سینما برویم تا فیلمی که مدتی است می خواهیم ببینیم را از دست ندهیم. نظریه برای همه چیز که درباره ی زندگی استیون هاوکینگ هست.

خلاصه نگاه که می کنی جز خوشی بابت انجام برنامه ها و کارهایت و شکر بخاطر چنین امکاناتی نباید گله داشته باشی. اما وقتی از خودت ناراضی هستی داستان درد بی دردی میشه و نمره ات مردودی.

جناب فکری کن برای خودت که داره وقت بیرون رفتن از میکده ات می شود.

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

انسان های بزرگ و آدم های کوچک

با اینکه تصمیم داشتم صبح زود بریم برانچ و من حدود ده کتابخانه باشم تا کار روی پروپزالم را جلو ببرم اما از آنجایی که کلا برنامه هایم را تغییر دادم قرار بر این شد که امروز را بمانم خانه و چند ساعتی را که تو هم خانه هستی بعد از یک هفته ی طولانی کار تا دیر وقت در کتابخانه و تلاس با هم باشیم چون کلا این چند روز هم حسابی سرمون شلوغ خواهد بود و خلاصه بجای کتابخانه الان که از اینسومنیا برگشتیم تو مرا تا خانه رساندی و رفتی تا به قرار دکترت برسی و برگردی. عصر هم که می خواهی به فرودگاه بروی برای استقبال از دوست دوره ی مدرسه ات ماندانا که با شوهرش از ایران برای اولین بار می آیند و حسابی هم استرس دارند.

سه شنبه آخرین کلاس ترم آشر را رفتم که درباره ی مقاله ی تاریخ طبیعی آدورنو بود و نسبتا کلاس خوبی هم بود. از چهارشنبه رفتم کتابخانه تا شروع به نوشتن و طرح ریزی برای پروپوزالم بکنم. با اینکه فکر می کردم برخلاف حرف آشر بیش از یکی دو روز لازم دارم اما کار بیش از اینها طول کشید و خواهد کشید. البته می توانم همین ویکند تمامش کنم چون بیش از نیمی از کار را نوشته ام اما می خواهم وقتی تحویل گروهم می دهم دیگر خیلی نیاز به باز بینی نداشته باشه. برای همین تمام این چند روز را صرف نوشتنش خواهم کرد. تو هم که تا دیر وقت تلاس بودی و آخر سال هست و کلی کار دارید.

پنج شنبه شب از آنجایی که چهارتا بلیط برای یک اجرای خاص که کاری بود با تم موسیقی عربی و البته اپرای کلاسیک از کرنر هال گرفته بودی از پیش با آیدین و سحر قرار داشتیم که شام برویم رستوران آکادمی بدفورد و از آنجا هم به سالن موسیقی. یک ساعتی دور هم بودیم و از چیزهای مختلف گفتیم تا حرف از پویان شد و آیدین گفت که تقریبا کار استخدامش در دانشگاه بهشتی نهایی شده و ماندنی خواهد بود. پرونده ی سحر رد شده و احتمال می دهند برای این است که هنوز درسش تمام نشده و آیدین هم گفت که اصلا وارد پروسه نشده. وقتی بهش گفتم که خیلی روی این داستان حساب نکنه خصوصا برای رشته های انسانی و... در یک لحظه تا متوجه شد که سحر داره با تو حرف میزنه و حواسش نیست گفت که خیلی هم دوست نداره برگرده اگر اینجا امکانی داشته باشه و خلاصه با زبان بی زبانی اشاره کرد که این تصمیم سحر هست و ... به هر حال از حرفهای دفعه ی قبل و کلا چندباری که حرف پیش آمده بود متوجه شده بودیم که مشکل تعصب غیر قابل بحث سحر هست تا آیدین و خب تا حدی هم قابل فهمه چون هردو به قول آیدا خواهرشون اونجا خیلی خوش می گذرونند و البته وابستگی زیاد خانوادگی هم دارند. اما وقتی که آیدین متوجه شد که من امتحان جامع ام را داده ام - چیزی که نمی خواستم بهش آن شب بگم چون برایم قابل حدس بود که حالش خیلی گرفته میشه و باز هم تا حدی قابل فهم هست چون نگاه می کنه و می بینه که با اینکه سال بالاتری محسوب میشه اما از نظر عملی عقب تر افتاده و... - کاملا جا خورد. به هر سحر از تو پرسیده بود و تو هم بهش گفته بودی و خلاصه در جریان قرار گرفت و هر دو متوجه شدیم که حالش هم کمی گرفته شد. موسیقی هم بد نبود اما خیلی هم آش دهن سوزی و تجربه ی نابی نشد. به هر حال بد از مدتها دیدن بچه ها و ... شب خوبی را رقم زد.

جمعه شب - دیشب - هم خانه ی مرجان دعوت بودیم که قرار بود علی و دنیا هم بیایند. چهار ساعتی دور هم بودیم و علی خصوصا از کارش و سر و کله زدن با همکاران هندی اش گفت که درست کار نمی کنند و زیرآبش را میزنند. دنیا هم گفت علی هر شب میگه آخه با این طرز رفتار چطور فلانی - یعنی من - میگه آدم نباید برخورد و قضاوت نژادی بکنه و ... من هم بهش گفتم برادر مشکل آنجایی پیش میاد که داستان را از فرد به فرهنگ و نژاد ربط میدهی. دیدن این بچه ها و فامیل هم بعد از ماهها بد نبود. دنیا گفت که خواهرش آوا هم رفته ایران چون شوهر پولدار کرده و طرف هم دوست نداره بیاد اینجا چون کلی ملک و دارایی داره و بی آنکه نیازی به کار داشته باشه نشسته و داره خرج می کنه و چه چیزی بهتر از این برای خواهرش. واقعا نمی دونم چطور آدمها راضی میشن تا آرامش و شرافت نفسشون را با کمی پول به راحتی تاخت بزنن. هر چند کار کردن و درست کار کردن هم پیزی می خواد. چیزی که اکثر ماها یا نداریم یا کم داریم.

آخر شب هم بعد از اینکه از خانه ی مرجان برگشتیم رفتیم جلوی خانه ی آیدا تا بلیط های کنسرت امروز ساعت دو را که اول می خواستیم خودمان برویم اما بعد از اینکه من در اینترنت کمی جستجو کردم و متوجه شدیم که شاید بیشتر به درد آندیا بخوره - تو هم که کلا دوست داشتی کاری برای این بچه ها بکنی - بهش بدهیم. خلاصه که برنامه ی امروز از این قرار شد: برانچ و درس در خانه برای من و تو هم که بعد از صبحانه دکتر رفته ای و غروب هم فرودگاه میروی تا مسافران تازه وارد را کمک کنی تا هم به خانه ای که اجاره کرده اند بروند و هم بدانند  که چه کارهایی را اول باید ظرف چند روز پیش رو انجام دهند - والبته مامانت که طبق معمول زحمت کشیده و مجلات من و یک جلد کتابی که می خواستم را داده بهشون و جالب اینکه بطور اتفاقی همسایه در آمدند با چند خانه فاصله در همان کامیار. فردا هم باید صبح به کاستکو برویم تا من هم روی کارت تو عضویت بگیرم چون سه شنبه باید خرید کنم برای سفارش چهارشنبه ات.

اما مهمترین داستان هفته را در آخر می گویم. بعد از اینکه رفتن به کنفرانس تیلوس را متنفی کردم - کاری که نباید می کردم و خیلی هم دوست داشتم که بروم چون به هر حال تیلوس بود و هست - بخاطر شرایط مالی تا برای رفتن به کنفراس رم کمی پس انداز کنیم فعلا تصمیم بر این شده تا تو چند روزی مرخصی بگیریم و یک هفته ای رم و میلان را ببینیم و دو شب هم پیش پونه و اورنگ برویم. از آنجا اگر بتوانیم و برایمان قابل تحمل باشد در حد حرف و برنامه می خواهم یک ماهی به گوته ی فرانکفورت بروم و موقع برگشت تو چند روزی بیایی آنجا و احتمالا یکی دو شهر را بگردیم و دوباره به امید خدا برگردیم سر کار و درس. چنین برنامه ای با توجه به کلی هزینه و ... اگر عملی بشه - با اینکه کل OGS را خواهد بلعید- اما روی کاغذ سفر خوبی خواهد شد و رزومه ای نتایج تاثیرگزاری خواهد داشت. تا ببینیم و تعریف کنیم.
 و اما جمله ی نابی که این هفته خواندم و حیفم آمد که اینجا ثبتش نکنم: آدم های بزرگ به خودشان سخت می گیرند و آدم های کوچک به دیگران.

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

از R&B تا Zukerman

اولین روز آخرین ماه سال هست. تقریبا تازه رسیده ای سر کار و من هم بعد از اینکه ایمیل های دانشجویانم را جواب دادم مبنی بر اینکه مقالاتتون را تحویل گرفتم می خواهم به کرما بروم و بعد هم کتابخانه و کمی درباره ی مقاله ی آدورنو به اسم ایده تاریخ طبیعی بخوانم که متن کلاس فردای آشر هست. خود مقاله را ویکند در کتابخانه خواندم اما به هر حال مثل هر متن اصیل دیگری احتیاج به چند بار خوانی و چندین و چند بار فکر کردن بهش داره. اما از این چند روز آخر ماه نوامبر بگم و به امید بهترین روزها در ماه دسامبر و سال آینده و سالهای آینده باشیم.

جمعه آخرین روز کلاس در ترم اول بود. بچه ها متن را نخوانده بودند و کار سختی بود کلاس داری به هر حال مقالاتشون را تحویل دادند و گفته بودم که ایمیل کنند برایم بهتره اما همه این کار را نکرده بودند. به هر حال با اینکه قرار بود جمعه شب برای شنیدن پیانو به کرنر هال برویم اما سردرد من و خستگی تو مزیدی بر علت شد تا ترجیح بدهیم خانه بمانیم و خلاصه شب آرام و بدون برنامه ی خاصی داشتیم.

شنبه صبح رفتیم درک هتل. تو تمام روز کار داشتی. از قرار با دوستانت برای ماساژ فیزوتراپی و قهوه در یورک ویل تا آخر شب که می خواستیم به کرنر هال برای شنیدن موسیقی R & B  از یک خواننده ی جاماییکایی به اسم دو خیابان تورنتو یعنی جارویس چرچ. من رفتم ربارتس و تا عصر آنجا بودم تا بعد از اینکه تو پس از رفتن به خانه ی سندی - که رفته بودی تا لپتابش رو بهش بدی- آمدی دنبالم و شب هم در کرنر هال موسیقی نسبتا متفاوت و بدی نبود.

اما یکشنبه قرار بود که تو پیش از ظهر بری لباس آیدا را بهش پس بدی که برای مراسم پنج شنبه گرفته بودی و ظهر هم با سندی قرار بود به یورک ویل بروید برای کمی فیزوتراپی روی پاهاتون و ساعت ۳ هم که برای شنیدن کار گروه Zukerman  رفتیم به کرنر هال که دو قطعه از شوبرت و برامس نواختند. پس از مدتی شنیدن کار کلاسیک خیلی مزه داد.

قبل از برگشت به آپارتمان چون از کنسیژ ایمیل داشتیم که بسته ای دارید داستان تازه ای پیش آمد. چند روز پیش یک نامه ای از پست داشتیم که بسته ای آمده به اسم سهیل یاری که رفتم و خلاصه گفتم که چنین کسی را نداریم و کارت شناسایی خواستند و خلاصه گذشت. دیشب دیدم که باز یک بسته ای به همان شکل که چون بخشی از اسمش تشابه با تو داشت پایین تحویل گرفته بودند اما نگهبان ساختمان در نهایت گفت که این که اسم شما نیست و ... خلاصه داستانی از طرف نسیم برای ما رقم خورده که شان کم و میانمایگی بیش از حدش را نشان میده. طرف دایم بدونی که به خود ما بگه به اسمهای متفاوت برای ۲۰ دلار ارزانتر بودن دایم شیر خشک سفارش میده اون هم درجایی که کیف و کفش چند صد دلاری بابت اینکه جلوی دوستانش کم نیاره می گیره. مشکل من اما داستان درست شدن برای ماست با مدیریت ساختمان و ... آخر شب آیدا بهت تلفن زد که همین داستان را سر اون هم آورده و خلاصه که از آن پدر و مادری که ما دیدیم خیلی هم جای تعجب نداره.
 
اما دسامبر ماه مهمی برایمان خواهد بود اگر که کارهایی که تصمیمش را گرفته ایم انجام دهیم. از ورزش و تغذیه درست گرفته تا نوشتن پروپزال و مقاله ی آدورنو و نوشتن MRP تو که امیدوارم بتونم انجامشون بدم و بتونم به عنوان هدیه ی مناسبی برای سال نو بهت بدم.