۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

لحظه ی آغاز


چند ساعت دیگه وارد سپتامبر 2010 خواهیم شد به سلامتی.

ماهی که استارت زندگی اصلی مون را در کانادا و ادامه ی مسیر درس و زندگی را خواهیم زد. به امید خدا.

ماهی که باید علی رغم تمام خستگی ها و دل نگرانی ها حسابی کوشش و تلاش کنیم و به قول تو بکوبیم.

خلاصه که خواستم در این لحظه که تو و مادر روی مبل نشسته اید و دارید عکسهای سالهای زندگی با مادر و بعد از آن را در ایران می بینید و تلویزیون داره دخترکی به اسم "جکی" را در برنامه ی "آمریکن گات تلنت" نشان میده که بطور اعجاب انگیزی می خواند و به قول مادر آینده ی درخشان خواهد داشت و من دارم در اتاق کارمون در خانه مون در کانادا برای تو این لحظه و آرزوهای ماه و ماهها و سالهای آینده مون را ثبت می کنم.
از فردا باید خورشید را که رنگ تازه ای خواهد داشت بهتر و بیشتر ببینیم. با امید و خواست.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

وام


جمعه شب هست. تازه الان از پیاده روی عصرانه با سه تایی با مادر برگشته ایم. مادر کمی قلبش درد گرفته اما حالش کلا خدا را شکر خوبه. سه تایی با هم رفتیم "سکند کاپ" و کمی نشستیم و بعد هم برگشتیم خانه. مادر خیلی نمی تونه راه بره اما باز هم خوب راه رفت.

امروز با هم رفتیم بالاتر از "فینچ" برای خرید به سوپر خوراک و بعدش هم شیرینی بی بی که زولبیا و بامیه ی خوبی داره و عسل بسیار عالی. زود رفتیم و برگشتیم تا مادر خیلی تنها نباشه.

اما بهترین اتفاق خبر بسیار خوشحال کننده ی وام OSAP به تو بود که فکر می کردیم در حدود پول دانشگاه بهت تعلق بگیره اما 5 هزار دلار به خودت اضافه داده اند که به قول تو برای اجاره خانه خیلی کمک خواهد بود. اجاره ی خانه با پول برق نزدیک 1600 دلار در ماه هست و البته خانه ی خیلی خوبیه. دلیل اصلی انتخاب این خانه نزدیکی اش به دانشگاه تو بود اما گویا در سرمای زمستان قدم زدن تا دانشگاه به مدت 20-15 دقیقه شدنی نیست و اگه اینطور باشه برای سال بعد خانه را عوض می کنیم. بیشتر داریم میدیم برای نزدیکی به دانشگاه اما اگه در زمستان امتیازی نباشه بهتره بریم بالاتر و هم من کمی به دانشگاهم نزدیکتر بشم و هم تو کلا با قطار بری و بیای.

مامانت دبی هست و جهانگیر از سفرش به تایلند با فرناز برگشته بود. دارند خانه را عوض می کنند و به همین دلیل هست که مامانت بیشتر از دو ماهه که دبی مانده. اوضاع کار و بار بابات هم خیلی تعریفی نداره و گویا دوباره با کسانی که فکر می کرد آدمهای درست و حسابی هستند -اینبار آخوندهای آستان قدس- خواسته بود کار کنه که گرفتار شده و حالا براش دردسر و دادگاه و ... درست شده.

مامانم هفته ی بعد جمعه خواهد آمد و ما برای یک هفته چهارتایی با هم خواهیم بود و بعد از آن دانشگاه شروع میشه و من باید بدوم دنبال درسهایی که می خواستم بردارم اما بابت اشتباه دانشگاه و گم کردن مدرکم که از سیدنی فرستاده بودم و اینها گمش کرده بودند وقت ثبت نام را از دست دادم و بعیده بتونم درسهای اصلی را بردارم.

انتخاب واحد تو هم که بعد از شروع ترم خواهد بود و مشکلی نداری.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

قرار برای جبران


امروز پنج شنبه 26 آگست ساعت 7 دقیقه از دو بعد از ظهر گذشته. من و مادر در خانه هستیم و تو برای آشنایی با "کاسکو" و کمی خرید همراه دختر خاله عفت - مژگان- رفته ای بیرون و قراره تا یکی دو ساعت دیگه بر گردی.

دیروز فرشید آمد دیدن مادر و ما و بعد از 11 سال همدیگر را دیدیم. بد نبود و تقریبا همان انتظاری که داشتم بود. یکی دو هفته ی پیش تلفنی باهاش حرف زدم و گفتم که ما آمده ایم البته خیلی هم منتظر کمک و یا پیشنهاد کار و کمک ازش نبودم که اون هم هیچی نگفت. به هر حال برای دیدن مادر - که قبلا گفته بود نمی خوام هیچکس را ببینم و تا فرشید گفت عمه می خوام بیام دیدنتون و بنده ی خدا سر از پا نمی شناخت - آمد. حالا افسانه زن قبلی اسکندر را هم با بچه هایش دعوت کرده برای شام و قراره هفته ی بعد که مامانم هم میاد اینجا ایران هم بیاد دیدن خاله و دختر خاله اش.

هر چند علاقه ای به این دید و باز دیدها ندارم اما برای مادر چاره ای نیست. کلا آدم جالبیه و من و تو خیلی از رفتارش بعضی اوقا جا هم می خوریم. مثلا مژگان خانم دو مرتبه برای اینکه مادر شهر را ببینه - با اینکه خودش برای 10 روز آمده دیدن مادر و خانواده ی همسرش پیشنهاد داده بیاد دنبال مادر و یک دفعه هم که اول همین هفته بعد از اینکه صبح من و تو باهاش رفتیم IKEA تا یک کتابخانه ی دیگه بگیریم آمد اینجا تا با مادر بریم بیرون و ببریم مادر را یک رستوران- آمده که مادر گفت حالش را نداره اما از اون طرف دیروز به فرشید می گفت که من که اصلا شهر را ندیده ام و بیرون نرفته ام.
بلاخره مادره و اخلاق های خاص خودش. بگذریم. مهم این بود که بعد از 8 سال بتونیم همدیگر را ببینیم که شد. با همت خودش و راهی که آمد.

تصمیم گرفته ام از امروز کمی با تکنیک تدوین موازی هم از این روزها بنویسم و هم از ماه گذشته تا جا افتادگی ها را کمتر کنم.
پس از اینجا شروع کنم که بعد از اینکه رسیدیم و خیلی خیلی سختی کشیدیم تا در مدت کوتاهی خانه و وسایل بگیریم کمتر از یک هفته بود که خاله آذر و مادر آمدن اینجا و ما که از قبل هم با بی پولی دست به گریبان بوده ایم مهمان دار هم شدیم.

البته خاله فرداش رفت که به روزه و افطار شوهرش برسه اما مادر که برای 4 هفته آمده خیلی ریسک کرده که با این وضعیت قلبش نشسته توی هواپیما و 5 ساعت آمده و بعد هم به سلامتی با مامانم که جمعه ی هفته ی بعد میاد بر می گرده.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تست با مادر


مادر با خاله آذر یکشنبه صبح رسیدند و خاله دوشنبه عصر برگشت. الان که دارم این را می نویسم ساعت 9 شب چهارشنبه 18 آگست هست. دیشب سه تایی در حالی که مامانت هم با اسکایپ از دبی اینجا بود شرابی تست کردیم و گفتیم و خندیدیم. تو که حسابی بعد از مدتها سر حال آمده بودی و خندیدی.

امشب هم تازه از پارک روبروی خانه -کویین پارک- برگشته ایم و تو الان داری با مادر درباره ی خانم بهشتیان و خانه ی مادر و خاطرات مان حرف می زنی.

فردا باید برم برای اولین بار دیدار مدیر گروهم "گمل" و یکسری هم باید به جودیت بزنم و درباره ی اسکالرشیپم ازش سئوال کنم. برگشتنی هم به سفارش تو باید نان بربری و گوشت و ... از سوپر ایرانی های "نورت یوک" بگیرم.

چند ساعت پیش هم تو بالاخره موفق شدی با کردیت کارت خودمان در اینجا بلیط هواپیما برای مامانم بگیری که قراره هفته ی آخر که مادر اینجاست بیاد و یک هفته ای اینجا باشه و مادر را برگرداند. بهش که زنگ زدیم گفت خیلی خیلی خوشحاله از اینکه قراره به سلامتی بیاد اینجا. بهش گفتم ما هم خیلی خوشحالیم گفت نه نمی دانی که من خیلی بیشتر خوشحالم. خدا را شکر که باعث خوشحالی خانواده هایمان شده ایم. به خصوص مامانم که واقعا احتیاج به این سفر و دیدن ما و زندگی مان در اینجا دارد.

خب احتمالا از فردا و پس فردا شروع کنم این ایام گذشته را ثبت کنم. اما فقط این را بگم که هم خیلی خسته ایم و هم داریم کم کم جا میفتیم و البته باید آماده ی شروع ترم جدید و زندگی جدیدمان بشیم. باید خیلی سریع رو فرم بیاییم از هر نظر. روحی و جسمی. فقط همین که هر دو از بس "فست فود" در این ماه گذشته خورده ایم که نفری چند کیلو چاق شده ایم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

اولین ماه و اولین شب


ساعاتی پیش درست یک ماه از رسیدنمان به کانادا و تورنتو گذشت. می دانم که باید بسیار بسیار در چند روز آینده بنویسم تا کمی جبران مافات کرده باشم. اما اینجا آمدم و دارم این لحظه و این روز و شب را ثبت می کنم تا بعدها کلی با به یاد آوردنش دوتایی با هم شاد شویم.

امروز بعد از درست یکماه از رسیدنمان کارها ی خانه ی قشنگمان - زیبا و تمیز شده مان- را تمام کردیم و چیدن همه چیز تمام شد. بستن وسایل، جارو و طی زدن و کارهای آشپزخانه و ... و ... همه و همه تمام شد و امروز عصر تابلوها و نقاشی های تو را به دیوار کوبیدم و پارچه ی بسیار زیبایی که از اصفهان سالها پیش برای چنین روزی خریده بودیم و همیشه منتظر فرصت مناسبش بودیم به دیوار آویختیم.

تو تازه از حمام داری بیرون میایی و کیکی که درست کرده ای در حال پختن در فر هست و قراره دوتایی با هم بشینیم و جشن کوچکی بگیریم. البته شراب و می در کار نیست چون دیر رفتیم و بسته بود و از همه مهمتر باید فردا ساعت 6 صبح بیدار بشیم تا بریم فرودگاه که مادر و خاله آذر از آمریکا خواهند رسید. وای دیدن مادر بعد از 8 سال دوری. بخصوص تو که روی پا بند نیستی.

خاله دوشنبه - پس فردا- بر می گرده تا شوهرش دچار سوء هاضمه نشه. اما جالبتر اینکه مامانم برای هفته ی آخر سفر مادر که هفته ی اول سپتامبر میشه میاد اینجا تا هم به ما سر بزنه و هم مادر تنها بر نگرده. خیلی عالی شد که مامان هم می تونه بیاد.

چون پولی در بساط نداریم بخشی از هزینه ی بلیطش را از ناصر و بیتا قرض گرفتیم.

اوضاع مالی مون به شدت خرابه اما امیدواریم و باید کمی صبر کنیم. درست میشه.

دو روز قبل برای دومین بار در هفته ی گذشته رفتم دانشگاهم تا دوباره از مسئول اسکالرشیپ وضعیتم را بپرسم. دوشنبه که رفتم خیلی دستگیرم نشد که چه خبره فقط آخرش فهمیدم که نه تنها اون 4 هزارتا را که به عنوان جایزه دانشگاه بهم داده نخواهند داد که باید ماهی 129 دلار هم بابت باقی مانده ی تحصیلم بدم. این بار با هم رفتیم و خانمه با حوصله تمام مدارج را توضیح داد و بعد از اینکه باز هم ما دقیق نفهمیدیم که چطور؟ بهمون گفت این پول را باید بابت تحصیلت بدی. گفتیم پس اون 9 هزارتا مگه برای این کار نیست که گفت نه اون پول مال توئه و دانشگاه ماهانه آن را بهت خواهد داد. خیلی خیلی خوشحال شدیم. با اینکه خیلی پولی نیست اما باز هم خیلی جای دلگرمیه.

برای کار در کتابخانه اقدام کردم و باید ببینم رزومه ام را قبول می کنند یا نه. با اینکه این یکی هم ساعتی 10 دلار بیشتر نیست و باید تمام ویکندهایم را برم دانشگاه تا آخر سال تحصیلی و نه تو و نه من راضی هستیم اما به هر حال فعلا باید از هر درآمدی استقبال کنیم.

خب! خیلی وقت ندارم که بنویسم چون تو هم آمدی بیرون و داری آماده میشی تا دوتایی با هم بشینیم و شامی بخوریم و خستگی در کنیم. البته خستگی که حالا حالاها در نمیره اما به هر حال اصل کار انجام شده و باید تا ماه آینده - که درست یکماه مانده- برای دانشگاه کمی انرژی ذخیره کنیم. هر چند تمام ماه را مهمان خواهیم داشت. اما مادر خودش برکت و سعادت زندگی ماست. من و تو با مادر و حمایت و دلگرمی او بهم رسیدیم و از اول تا دو سال بعد از رفتنش به آمریکا در خانه ی او زندگی مشترکمان را ساختیم.

با آمدن مادر امیدوارم فرصت بیشتری پیدا کنم تا بشینم و این یک ماه گذشته را با جزییات بیشتر بنویسم.
وای که چقدر خانه ی مان زیبا شده. کتابها و تابلوها و رنگ و نور دلنشین و بوی کیک و عطر گل سرخ که برای فردا خریده ایم و صدای روح بخش تو.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

برگ تازه ای از زندگی


امروز صبح روز 7 آگست سال 2010 هست. اولین صبحی که در خانه ی خودمان در کانادا از خواب بیدار شدیم. چند روزی هست که این آپارتمان را گرفته ایم اما نه ما و نه خانه آماده ی زندگی در اینجا نشده بودیم. دیشب روی تختمان که کم اذیتمان نکرد تا "هدبر" و "فریمش" بسته شود خوابیدیم. روی دشکی که خیلی خیلی راحت اما زیادی بلند هست.

الان تو داری دوش می گیری و من چند دقیقه ی قبل از آمدم بیرون. می دانم که خیلی خیلی حرف برای نوشتن اینجا دارم، اما باید بذارم آرام آرام سر فرصت مناسب بنویسم. تازه به اینترنت درست و حسابی دسترسی پیدا کرده ایم و البته تو هم نباید متوجه شوی که من دارم روزها را ثبت می کنم.

فقط بگم که کارهایمون نه تنها تمام نشده که تازه به نصف رسیده. هنوز وسایل زیادی از IKEA هست که باید ببندم. تو هنوز خرید آشپزخانه ات را نکرده ای و کمدها را نچیده ای. هنوز وسایل مون در چمدانها و کتابها و لباسهایی که از سیدنی فرستاده ایم در کارتون های خاک گرفته جلوی رویمان هست. هنوز خیلی خیلی کار داریم.

سفر سختی بود. این بار مهاجرت کردن تلافی 4 سال پیش از ایران به استرالیا را هم در آورد. ضمن اینکه همان 4 سال پیش هم خودش خیلی سخت بود اما احتمالا هم بخاطر جوانتر بودن، هیجان داشتن بیشتر، از ایران به خارج رفتن و نکته ی مهم دستمان از نظر مالی بازتر بودن کارها راحتتر جلو میرفت. اینبار با اینکه خانه را در 5 روز اول گرفتیم. حساب بانکی، شماره ی "سین" کارت و خط موبایل را در همان روز اول گرفتیم، با اینکه در همان 48 ساعت اول علیرغم تمام خستگی دنبال کارهای دانشگاهی مون را گرفتیم و خلاصه به قول مهناز خیلی خیلی خوب و منظم و جلو رفتیم بدون کمک کسی و همه کارها را انجام دادیم اما پوستمان کنده شده. خیلی خیلی سخت بود و تازه هنوز کار اصلی که درس خوان هست شروع نشده و به قول تو انرژی برای این کار نداریم.

دانشگاه من خیلی اذیت کرد. تا هفته ی پیش بعد از ده بار تلفن زدن و چند بار سر زدن دنبال کار ثبت نام من بودیم و دایم بهمون می گفتند نامه ات هنوز نرسیده و نمی توانی ثبت نام کنی و هر چی می گفتیم این شماره ی رسید نامه هست بهمون می گفتند نه! دریافت نشده صبر کنید. بلاخره با پیگیری بی نظیر "جودیت" از گروه خودم کارها بعد از دوفته در اینجا و یک ماه و نیم در کل درست شد. حالا هر دو ثبت نام کرده ایم اما اصل کار پیش رو هست و هر دو به شدت خسته ایم.

حالا داستان ها باشه برای بعد بذار فقط از این خبر خوش بگم که استارت را زده ایم و به قول فیروزه از فلوریدا خیلی جسارت بخرج داده ایم و باز هم مهاجرت کردیم. سخت و تا اندازه ای طاقت فرسا بوده و هست اما امیدواریم به مراتب بیشتر از این خستگی ها به آینده ی روشن امیدوار هستیم.

هنوز کار خانه تمام نشده و اصلش مانده که به سلامتی مادر با همت بسیار زیاد با این حال و قلبی که داره آخر هفته برای دیدن ما از لس آنجلس میاد اینجا. خاله آذر میاردش و خودش دو روز بیشتر نمی مونه تا زود برگرده و بره پیش شوهرش که برای افطار شکمش خالی نمونه!

از اوضاع مالی الان نمیگم. فقط اینکه هم پول تکس که 5 هزارتا شد و هم 5 هزارتا که از دنی قرض گرفته ایم تقریبا تمام شده و الان فقط 3 هزارتا داریم و نمی دانیم که چه به سر خواهد آمد تا ماه دیگه. نه کار و نه پولی در راه و نه هیچ چیزی البته جز امید به آینده و عشق به یکدیگر که مهمترین چیز هست و تنها راه نجات.

به سلامتی زندگی ورق تازه ای خورد. از امروز خانه و زندگی تازه ای را شروع کردیم.
مبارک هر دوی ما.