۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

نه به میان مایگی

آخرین روزهای ماه ژانویه تلافی ناراحتی و انتظار بی سرانجام پیشنهاد کاری سال آینده در دانشگاه را در آورد. با اینکه برخلاف تمام گفته ها و برنامه ریزی ها پنج شنبه ایمیل دور از انتظاری از کمرون دریافت کردم که گفت اساسا پیشنهاد و امکان تدریس سال آینده ام در دپارتمان به عنوان طراح course از بین رفته و با اینکه خیلی پنج شنبه ی سنگینی داشتم، اما از جمعه سحر که یادداشت قبلی را گذاشتم، تصمیم گرفتم که طور دیگر کار کنم و جور دیگر ببینم و مخلص کلام طرح نویی در اندازم. سه شنبه یک قرار ملاقات با پگی مدیر گروه دارم اما قصد ندارم خیلی جویای اوضاع شوم و از آنجایی که به هر حال بخشی از بازی دست او بوده و به نظرم خودش هم خیلی تمایلی به جلو بردن کار نداشته فقط برای قطعی کردن وضعیت جدید چند دقیقه ای را به گپ و گفت با او می نشینم.

جمعه بعد از تدریس وقتی آمدم خانه و منتظر تو شدم که از سر کار بیایی تا به کنسرت کلاسیکی که در کرنرهال بود برویم، با دیدن چهره ی به شدت خسته ی تو گفتم که بهتره بمانیم و شب در کنار هم لذت دوتایی خودمان را ببریم: شرابی و فیلمی و تاپاسی. البته از فردا دوشنبه اول ماه فوریه دوباره داستان جدیت در رعایت غذایی و پرهیز از غذاهایی که منع شده ایم را شروع می کنیم. اما این آخر هفته که بسیار آخر هفته ی خوش و آرامی داشتیم، با سکوت و لذت در کنار هم ماه ژانویه را تمام می کنیم و به استقبال ماه جدید میرویم.

آخرین ساعات ماه هست و این دو شب گذشته با دیدن فیلمهایی از وودی آلن و غذای مطبوع خانه و کنار هم گفتن و خندیدن گذراندیم.

تو که خستگی شدید جابجایی دفتر خودت و سندی را در چند روز گذشته داشتی، کمی سرحال شده ای و به سلامتی از فردا ماه شلوغ و پرکار فوریه را شروع خواهی کرد که ماه حسابرسی های مالی هم هست. من هم کار درس و یادداشت برداری های منظم را از فردا شروع می کنم و بدون بهانه باید با دور آهسته و معقول به سمت کار پرفشار طی چند هفته و برای چندین سال آینده حرکت کنم.

یک لیست تهیه کردم به اسم: نه به میان مایگی و باید تا حد امکان قواعدی را که نوشته ام رعایت کنم. از عادت و تمرین به نوشتن تا ورزش و بازگشت به آلمانی و کار و پیانو و فیلم مستند و ...

دیروز جدا از زمانی که برای دیدن لیلا خانم تا خانه اش رفتیم و من نیم ساعتی دود کردم، تمام مدت خانه بودیم و امروز هم پیش از ظهر با شیراز و خصوصا مجتبی حرف زدیم و بعد از تبریک ازدواجش راجع به پرونده مهاجرتش به ما گفت و گفتیم که اگر کاری از دستمان برآید دریغ نداریم. در میان حرفهایش چندباری از وخامت وضعیت کاری در ایران گفت و انجایی که گفت کمتر خانواده ای را می توان یافت که بچه هایش همگی شاغل باشند، متوجه شدم داستان بیش از آنچه که فکر می کردم خراب است.

سر ظهر تو مرا تا ربارتس بردی و خودت به لابلاز رفتی تا خرید هفته کنی و بعد از اینکه یک سر آرایشگاه رفتم و دوباره از تاملات فلسفی آقا کیانوش مستفیض شدم به خانه برگشتم و کمی برای این ماه برنامه ریزی کردم. تو هم ساعت ۵ با کیارش قرار داشتی تا برایش ماشین کرایه کنی تا بتواند لباس ها و وسایل سبکش را جابجا کند که به سلامتی راهی خانه ی جدید است. بعد از سه سال زندگی در اینجا و بی کاری محض حتی همت گرفتن گواهینامه اش را هم نکرده.

الان هم ساعت ۷ هست و سرشب. قراره احتمالا مصاحبه ی CBC با جاستین ترودو را ببینیم و شب آرامی را به سلامت بگذرانیم و آماده ی ماه و هفته ی جدید شویم به امید زیباترین روزها و ماهها و سالهای پیش رو، به امید حق.

۱۳۹۴ بهمن ۹, جمعه

مرد دیگر

دقیقا ساعت ۳ و ۲۱ بود که از خواب بیدار شدم و تا دقایقی بعد از ساعت ۵ که دوباره به تخت برگشتم با کمر درد و البته  فکر و خیال رختخواب را ترک کرده بودم که پیغام های مامانم را دیدم که دیشب بعد از خواب برایم تکست کرده بود. مدتی است که به شدت از خواندن کتابهای یک بابایی که فعلا بازار افکار spiritualistic و انجیلی آمریکا را در دست گرفته داره لذت می بره و هر از گاهی هم برای من گوشه ای از اراجیف مشتی را تکست می کنه. اما از اینکه از در حال لذت بردن از خواندی ها و دیدنی هایش هست خیلی خوشحالم. در آخر تکست هم نوشته بود که هر روز برایم دعا می کنه که آنچه که می خواهم را به بهترین روش به دست آورم.

همین تکه ی آخر اما حالم را خیلی خوب کرد. علیرغم حالگیری دیروز و بد خوابی دیشب، از امروز صبح اما تصمیم گرفتم روش و شیوه ی کارم را عوض کنم. باید یادم باشد که اهداف تنها در سطح آرزوها باقی خواهد ماند مگر آنکه برنامه ای برای عملی کردن و اراده ای برای درنوردیدن مسیر داشته باشیم. یادم باشد که همواره از آنچه که فکر می کنی می توانی انجام دهی، قادرتر و تواناتر هستی و یادم باشد که مهمترین و اصلی ترین قسمت داستان را به شکل در والاترین سطح دارم: عشق. عشق به تو به زندگی زیبایمان و به آینده ای بهتر برای همه.

از کودکی و نوجوانی دوست داشتم تعیین کننده و تاثیرگذار باشم - البته نه با شیوه ای تهاجمی و تخاصمی. باید بار دیگر آروزهایم را مرور کنم و برنامه ای برای بالفعل کردنشان پیاده. شیوه ای تازه و طرحی نو در اندازم اما همچنان نه تهاجمی و نه تخاصمی. راه سومی باید جست و می خواهم راه سوم شوم.

ساعت هنوز ۷ صبح نشده و تو در حال آماده کردن سفارش های امروزت هستی و من هم بعد از رساندن تو به دانشگاه خواهم رفت تا بلکه چیزی به دانشجویانم بیاموزانم و از آنها چیزی فرا گیرم.

امروز جمعه ۲۹.۱.۲۰۱۶ هست که مجموع جمعی آن عدد مورد علاقه ام هست: ۲۱
یادم باشد که همواره کل از جمع جبری مجموعه ی اجزاء اش چیزی بیشتر است.
من از امروز مرد دیگر تو شدم.

۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

من بيمناک توام

صبح با ایمیل کمرون روزمون طوری آغاز شد که اصلا انتظارش را نداشتیم. هفته ی پیش کمرون بهم گفته بود که من را بجای خودش به عنوان course director معرفی کرده و از میان تمام کاندیداها من انتخاب شده ام. با اینکه گفت فعلا علنی نکن داستان را اما گفت که به فکر طراحی درس و انتخاب متون مورد علاقه ات و ... باش. من البته وقتی خبر را به تو دادم خیلی از شدتش کم کردم و گفتم که هنوز کاملا قطعی نشده اما مثل اینکه شانس بسیار بالایی دارم. در ضمن بهم گفته بود که تا آخر این ماه پیشنهاد رسمی کار را دانشگاه بهم خواهد داد.

امروز یعنی ۲۸ ژانویه وقتی صبح زود ایمیل هایم را چک کردم و تو هم که با رفتن سندی به مونتریال کمی با وقت بیشتر داشتی آماده ی رفتن سر کار میشدی، دیدم که کمرون دیشب دیر وقت ایمیلی زده که اساسا داستان منتفی شده و قراره خودش سال آینده به شکل آنلاین درس بده و دوباره تعدادی TA خواهد داشت و ... عذر خواهی کرده بود و گفته بود که این تصمیم ریاست گروه هست و از آنجایی که تعداد زیادی برای سال آینده ثبت نام نکرده اند قرار بر این شده. خب، موضوع خیلی عجیبه. از طرفی مشتی طبق گفته ی خودش قرار بود که بازنشست بشه و از قرار این تصمیم هم به نفع خودش هست و هم به سود دانشگاه که ارائه یک درس پایه و اصلی را به شکل آنلاین تجربه کنه - اتفاقی که کلا جهان آکادمیک در حال پوست اندازی به نفع سیاست های نئولیبرالی و تقلیل تجربه ی گروهی درس و کلاس و آموزش جمعی به شکل اتمیزه و از آن طرف سودآور برای دانشگاه و از این طرف اجاره ی فضا و محیط و امکانات سخت افزاری به شرکت ها و انجمن ها و سودآوری بیشتر هست. آنچه که در این میان از دست میرود و از یاد زدوده خواهد شد اما اساسا بحث آموزش خواهد بود که حداقل در دروس پایه و مادر قابلیت ارائه ی آنلاین نداره و اگر هم داشته باشه نباید به عنوان تنها گزینه ی انتخاب موجود باشه. به هر حال ناراحتی بیشترم جدا از بازی که داده شدم و وقتی که از نوامبر تا آخر ژانویه از من رفت، از آینده ی کاری خودم هست. وقتی که به بهترین گزینه و دانشجوی ممتاز خودشان فرصت نمیدهند چه انتظاری از دانشگاههای دیگه در سال های آینده باید داشته باشم. در انتهای ایمیلش هم بهم از طرف مدیر گروه توصیه کرده بود که رزومه ام را به Blanket Application ضمیمه کنم، شاید که در آینده فرصتی پیش بیاد. بهش ایمیل زدم که اپلیکیشنم را دو هفته ی پیش تحویل داده ام و ممنون از پیشنهادش.

خلاصه که درست برعکس آنچه که گفتند و قرار بود شد. شاید هم نه! برعکس یعنی اینکه تو انتخاب شوی اما در نهایت با روابط دیگری را جای تو برگزینند. این مرتبه اما داستان منتفی شدن پیشنهاد از اساس بود و احتمال زیاد خارج از چارچوب قانونی. این نکته ای بود که در جواب تو که داشتی از روی مهربانی همدلی می کردی گفتم که از اینکه رد شوم تکان نمی خورم اگر که بدانم به هر حال کس دیگری بهتر و شایسته تر از من انتخاب شده چون این طبیعت رقابت است. از این ناراحتم که اساسا گزینه ی موجود را از بین بردند و به شکل غیرقانونی برای خودشان کلاه شرعی درست کردند. به هر حال همانطور که بالاتر هم نوشتم و به تو چند باری گفتم نگرانی اصلی ام درباره ی آینده ی کاری و امکانات دانشگاهیم هست و این فقط نمونه ای است از آنچه که انتظارش را نداری و البته به چشم می بینی.

بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم رفتم دنبال خرید مواد مورد احتیاج برای سفارش فردا و از آنجا به ربارتس و خلاصه تا برگشتم خانه ساعت نزدیک ۲ بود. از آن وقت هم جز وقت کشی پای اینترنت و اخبار خواندن و ... هیچ کاری نکردم تا همین الان که در برف زیبایی که می بارد تو به سلامتی آمدی خانه.

تو هم در غیاب سندی این آخر هفته را باید به جابجایی دفتر خودت و سندی در کنار انبوهی کار دیگر بپردازی. امروز برای نهار با نسیم قرار داشتی و گفتی که این نیم ساعت نهار آنقدر با تکست و تلفن با سندی مشغول بودی که نه خودت و نه نسیم که در همان حوالی در بانک کار می کند، فهمیدید که چه خورید و گفتید.

فردا جمعه هست و کلاسهای درسم را دارم و شب هم قراره با هم به موسیقی کلاسیک برویم در کرنر هال. از ایران هم اینکه امشب تولد مامانت بود و جهان و بابات برایش میزی گرفته بودند و سه نفری رفته بودند رستوران ژاپنی و عکسهایی که برایت فرستاده اند نشان میده که خدا را شکر وقت و حال خوبی را در کنار هم داشته اند. من هم یک ایمیل متفاوت برای مامانت فرستادم که در جوابش نوشته اگه کسی الان من را با این اشک ها ببینه فکر می کنه اتفاق بدی برایم افتاده. از مامان خودم هم اینکه دیدم برای اولین بار یک استتوس در فیس بوکش گذاشته و نوشته که زندگی خوب است. خوشحال شدم که دیدم کمی با تلفنش در حال تجربه کردن چیزهای جدید هست.

ماه عجیبی بود این ماه. امیدوارم سال به مراتب بهتری باشد اما. در گذشته زیاد داشتیم. از ابوالحسن نجفی بگیر تا فوتبالیست و هنرپیشه و ... اکثرا البته سن و سالی را گذرانده بودند. اما به هر حال با اینکه زندگی ادامه دارد شنیدن خبر فوت همیشه تلخ است.

یاد این شعر راينر ماريا ريلکه افتادم: 

خداوندا، اگر من بميرم چه خواهی کرد؟
 کوزۀ توام، چه می‌کنی اگر شکسته شوم؟
 شراب توام، چه می‌کنی اگر بگردم؟
 کسب و کسوت توام، تو بی من معنايی نخواهی داشت.
 پس از من ترا خانه‌ای نخواهد بود که در آن کلمه‌ها، گرم و نزديک، به تو سلام کنند.
 پوزار مخملی که منم، از پای خسته‌ات بيرون خواهد آمد.
 ردای عظيمت از دوش خواهد افتاد. 
نگاه گذرايت که من آن را به گرمی چون بالشی بر گونۀ خود پذيرا می‌شوم، پايين خواهد آمد، زمانی دراز مرا جستجو خواهد کرد، و شامگاهان در دامان صخره‌ای غريب فرو خواهد آراميد.
 خداوندا، چه خواهی کرد؟
 من بيمناک توام.

۱۳۹۴ بهمن ۷, چهارشنبه

هولوکاست

خیلی از دست خودم عصبانی هستم. هنوز یکی دو روز از کار کردن و درس خواندنم نگذشته بود که دوباره همان آش و کاسه احیاء شد و عاطل و باطل افتاده ام گوشه ی خانه به اتلاف وقت. اینبار اما بر خلاف نوحه سرایی همیشه و داد سخن سر دادن که ای وای و بیداد و ... از خودم به شدت عصبانی ام.

این دو روز جز بی کاری و وقت پای اینترنت و تلویزیون به دیدن فیلم گذاشتن هیچ کار نکردم. جالب اینکه نیک می دانم چه عاقبتی در انتظارم هست و چگونه حسرت این روزها را خواهم خورد در آینده ای شاید نه چندان دور.

تو اما کار و کار و کار. تو هم از دست سندی و اوضاع و احوال بی نظم تلاس کلافه شده ای. امروز بعد از اینکه صبح اول به دفتر دکتر واتسون رفتیم تا تو یکی دو بسته از قرص هایی را که برایت نوشته بگیری و بعد از اینکه تو را رساندم ماشین را به کارواش بردم (!) - دقیقا چون کار دیگه ای ندارم و نداشتم احتمالا - و بعد از آن به خانه آمدم و نشسته ام پای اخبار صد من یک غاز و ولگردی و چرخ بی خود زدن اینترنتی.

دیشب فیلم Burnt را دیدیم و با شام که خوراک ماهی بسیار مطبوعی بود که درست کرده بودی این شب زمستان را هم سر کردیم. با مامانم فیس تایم کردیم که خوب بود. بنده ی خدا به قول خودش در خانه تنهاست و از صبح تا غروب که با هم تماس گرفتیم با کسی حرف نزده بود. از مادر و امیر و ... گفت و اینکه احتمالا آخر هفته به سلامتی راهی خانه اش خواهد شد.

تولد مامان تو هم هست اما چون جهان برایش رستوران رزرو کرده و می خواهد برایش سوپرایز باشد تصمیم گرفتی که فردا شب بهشون زنگ بزنیم.

کیارش هم که درگیر داستان Bed Bug خانه اش هست دیروز بهت گفته بوده که کمی جستجوی اینترنتی کرده و متوجه شده در ساختمان ما هم این مشکل دو سه مرتبه ای گزارش شده. خدا به خیر کنه.

امروز سالگرد روز یادبود هولوکاست هم هست. جدا از تکان دهنده بودن این واقعه که احتمالا کم نظیرترین اتفاق در تاریخ معاصر هست، باید بگویم که پدیده ی هولوکاست حداقل برای منی که روی فرانکفورتی ها و خصوصا آدرنو کار می کنم معنا و کارکرد دیگری هم دارد. به قول آدورنو تمام تلاشمان باید این باشد که هولوکاست در اشکال دیگری چون آنچه که در آشویتز و هیروشیما اتفاق افتاد روی ندهد، هر چند که با این اوضاع به چنین تلاشی چندان دلخوش نیستم.

حداقل به یک معنای خاص خودم در هولوکاست خود ساخته ام گرفتار شده ام.

  

۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

دنبال کردن آرزوهایمان

دقیقا پنج روز پیش پنج شنبه در اولین بیست و یکم سال جدید که تصمیم گرفتم شکلی به این بی نظمی هر روزه و باری به هر جهت بودنم بدم می خواستم اینجا یادداشتی بگذارم که نشد. اتفاقا همه چیز طبق برنامه ام پیش رفت. از روز قبلش شروع کردم به درس خواندن و سه مقاله از آدورنو خواندم که یکی از یکی بهتر بود. Why Still Philosophy که سختتر از دوتای دیگه بود و حسابی یک کشتی فکری با متن داشتم. بعد هم The Meaning of Working Through the Past که خیلی خوب بود و فکر کردم چقدر می تونه مخاطب خودش را امروز ایران قرار بده و در نهایت هم روز جمعه بعد از کلاسها و با اینکه خیلی خسته بودم اما بلافاصله رفتم کلی و تا دیر وقت که تو هم سر کار بودی نشستم و مقاله ی آخر از سه مقاله ی اصلی جلسه ی اول گروه آدورنو خوانی را تمام کردم که عالی بود و اتفاقا چقدر بازی با مفهوم حقیقت در این متن به کار من خواهد آمد: Opinion Delusion Society

اما داستان بیست و یکم به اینجا ختم نشد. اولین تصمیم مهمی که از امسال گرفته ام را با این چند روز آغاز کردم و آن اینکه یک دفعه همه چیز را با هم درست نکنم چون نه من آدم این کار هستم و نه احتمالا شدنی باشد. یک به یک و آرام آرام. به همین دلیل با طبقه بندی اولویت ها درس و ورزش را شروع کردم و بعد از اینکه از کتابخانه برگشتم خانه رفتم ورزش تا تو - که آن روز از خانه کار کردی و مانده بودی تا به قرار عصر برای کارهای شخصی ات برسی - برگردی و شب قرار بود با هم یکی از چند فیلم مستندی که در لیست داریم را ببینیم. اما آنقدر دیر آمدی که به هیچ کاری نرسیدیم. بهت گفته بودم لازم نیست برای خرید به هول فودز بروی که رفته بودی و جدا از آن به کیارش هم سری زده بودی که خیلی ضرورت نداشت و خلاصه تا آمدی و خواستی شامی درست کنی ساعت از ۹ گذشته بود و با دلخوری و غرولند من بی آنکه به کارهایی که قرارش را داشتیم برسیم خوابیدیم و البته شامی که درست کردی هم ماند.

کیارش البته داستانش ادامه دار شده و طفلک گرفتار داستان Bed Bug شده و تمام زندگی اش درگیر این قضیه است. دنبال خانه هست و  با کمکی که تو از طریق مارک و لی لی در کپریت کردی موفق شد ۱۵۰۰ دلار و یک ماه قراردادش را نجات بده و به زودی جابجا میشه. جمعه شب بابت سم پاشی اساسی که در خانه اش کرده بودند همراه ساشا هم آمده بود اتاق مهمان ساختمان ما که برایش گرفته بودی و با اینکه می خواست شنبه هم بماند اما نشد و به هر حال برگشته خانه اش و کلی از اسباب و اثاثیه اش را هم دور انداخته.

خلاصه پنج شنبه بیست و یکم حال خوبی داشتم هم بابت درس خواندن و هم کمی ورزش کردن که البته شب حالمون گرفته شد. جمعه هم همانطور که گفتم خوب بود تا آخر شب که به اصرار تو بعد از مدتها شرابی باز کردیم و باعث شد که هر دو شب خوب نخوابیم. هر دو بعد از ساعت ۹ شب برگشته بودیم خانه و تو یک روز کامل فرسایشی سر کار داشتی و من هم که دو تا کلاسها که برای اولین بار هیچ کس بطور مطلق یک سطر از متن وبر را نخوانده بود و کلی تلاش کردم تا ظرف ۴ ساعت کمی مقدمات بحث را برایشان جا بندازم. بعد از آن هم که مقاله ی آدورنو را در کتابخانه خواندم تا دیر وقت و وقتی که برگشته بودیم خانه هر دو کاملا تهی از انرژی بودیم.

شنبه صبح زود بعد از خوردن حلیم بسیار خوشمزه ای که درست کرده بودی یک روز پر برنامه را داشتیم. من که ساعت ۱۰ صبح با کریس و دو نفر دیگه از بچه های گروه علوم سیاسی که از دوستان کریس بودند قرار بود اولین جلسه ی آدورنو خوانی را تجربه کنیم و تو هم که با آمدن صبا خانم حسابی خانه تکانی و تمیزکاری داشتی.

از خانه تا کافه ی مورد علاقه ی اکثر استادان و بچه های یورک "Future Bakery" پیاده رفتم و حسابی یخ کرده بودم که زودتر از بقیه رسیدم. البته سرما و سوز زمستان امثال تا اینجای کار در قیاس با این چند سال گذشته بسیار آبروداری کرده و خیلی اذیت کننده نبوده. هر چند شنبه آفتابی بود اما امسال زمستان کم آفتابی و کم بارشی را هم داشته ایم. خلاصه شنبه روزی بود که بعد از جلسه ی دو نفری که با کریس داشتیم - آن دو نفر دیگه نیامدند و به قول کریس به هر حال این برنامه با من و اون پایه ریزی شده و ما خودمان پای اصلی کار هستیم- خیلی روحیه ام خوب شد. چند نکته که در اولین تجربه ی جدی گروه مطالعاتی در کانادا به کارم آمد خیلی بهم ایده داد. اول اینکه با اینکه به خواست من یک هفته هم جلسه را عقب انداختیم و کریس از هفته ی قبلش گفته بود که تمام ۹ مقاله را خواهد خواند تنها ۴ تا ۵ مقاله را خوانده بود. (یعنی آنقدر خودت را شماتت نکن بشین و کار کن تا حدی که می توانی تلاش کن، اما واقعا تلاشت را بکن) از روش نت برداری کریس خیلی خوشم آمد و بهش گفتم و بعد از اینکه شروع به بحث کردیم آنقدر نکات خوب به یکدیگر متذکر شدیم که حال هر دومون جا آمده بود. یکی دو تا نکته از حرفهای کریس را یادداشت کردم و اون هم کلی از چیزهایی که من به نظرم امده بود را یادداشت کرد. خصوصا جایی که گفتم کل مقاله ی Working Through the Past  را میشود در رابطه با مفهوم تاریخ بنیامین خواند و خواست برایش توضیح دهم و در نهایت گفت تازه الان متوجه ی تزهای بنیامین و مفهوم تاریخ در آن مقاله شدم. واقعیتش اینه که چون هر دو علائق مشترک و زاویه ی متکمل به آدورنو داریم این برنامه ی مطالعاتی که احتمالا بیش از یک سال خواهد کشید می تونه سر آغاز کارهای جدی با یکدیگر بشه. من که از چند وفت پیش به این نکته فکر می کردم که شاید اگر پروژه ام با دنی خوب پیش بره، بتونم یک طرح دیکشنری از آدورنو برای چاپ بدم که در این راه مسلما به کمک کسی مثل کریس نیازه.

بعد از سه ساعت و قرار بعدی و کمی حرف زدن از فیلم و سینما و زندگی اون راهی یورک شد که بره با یکی از دوستانش درس بخونه (دیوانه وار کار می کنه و از اینکه حالا کسی در کنارم هست که برخلاف روحیه ی نیتان و کلی و آیدین و جاناتان و فیاض و ... پر انرژی و امیدوار کار کنه و یاد آوری روحیه ی گذشته و از دست رفته ی خودم رابکنه، چنان باعث تغییر حال و هوایم شد که وقتی بهت زنگ زدم گفتی مدتها بود صدایم را اینطوری نشنیده بودی) و من هم رفتم سینما تا کار صبا خانم تمام بشه و برگردم خانه. شنبه شب با هم فیلم Everest را دیدیم که غم انگیز بود اما بد نبود. هر چند تو زودتر خوابت برده بود و من تا یک ساعت بعد از فیلم هم بیدار بودم و داشتم به حرفهام با کریس فکر می کردم که گفت خودش هم در درک آدورنو خیلی مشکل داره و اتفاقا این به من کمک کرد که متوجه ی این نکته بشم که مشکل فقط خواندن از زبان دوم و ... نیست و حتی خوب های اینها هم کار سختی پیش رو دارند. اتفاقا جایی خواندم که یک بررسی قدیمی دربارۀ کارگران معدن در انگلستان نشان می‌داد که آنها با چیزی حدود ۶۰۰ کلمه خود و جهان‌شان را می‌فهمیدند! نویسندگان بزرگ از چیزی حدود ۸ تا ۱۵۰۰۰ کلمه می‌توانند استفاده کنند. این سخن ویتگنشتاین که «وسعت جهان هرکس به اندازۀ زبانش» است در خصوص خود زبان نیز صادق است. در حقیقت میزان توانایی افراد در اندیشه در وسعت زبان و واژگان‌شان هست و هرچه دایرۀ واژگان کسی گسترده‌تر و توانایی استفاده‌اش بیشتر باشد، قادر به درک و فهم و بیان بهتری از خود و جهان پیرامونش است. پس جدا از اینکه چقدر کار در آلمانی دارم بابت خود زبان انگلیسی هم برای درک و انتقال متون فلسفی راه تمام نشدنی پیش رویم هست.

دیروز یکشنبه قرار بود بریم یکی دوجای دیگه برای دیدن و انتخاب نهایی مبل. بعد از اینکه چند فروشگاه در لیبرتی ویلج را دیدیم تصمیم نهایی را گرفتیم و رفتیم همان مبل هفته ی پیش را انتخاب کردیم و بابت کمر دردهایمان سفارش فوم به شدت سفت دادیم و گفتند که ۴ تا ۶ هفته ی دیگه طول میکشه تا از BC برسه. هر روز و هر شب روی این مبل سر کردن یعنی یک شب و روز درد بیشتر. بعد از سفارش و خرید مبل به خواست تو که مدتی بود اصرار داشتی یکی از رستوران های "وجی" را با من امتحان کنی رفتیم Fresh. من که نه تنها از غذاش خوشم نیامد که باعث که تمام دیشب و امروز معده درد داشته باشم و تمام دوشنبه ام پیرامون این داستان گذشت. بعد از رستوارن رفتیم سینما تا فیلم Brooklyn را ببینیم که از جمله فیلمهای مطرح امسال هست و با اینکه فیلم بدی نبود اما به شدت متوسط بود. شب کمی به کارهای آشپزخانه رسیدی و من هم با معده درد و رنگ پریدگی سرگرم بودم و البته روحیه ی خوب که آن هم با کار نکردن و درس نخواندن و ورزش نکردن امروز در حال از بین رفتن است. به همین دلیل دوباره باید از فردا بعد از اینکه به سلامتی تو و سفارش هایت را رساندم تا تلاس سریع برگردم کتابخانه و تا سرد نشده ام شروع کنم به درس و کار.

امروز صبح بعد از اینکه تو را رساندم سر کار باید برای خرید سفارش های فردا می رفتم لابلاز و هول فودز و یکی دو جای دیگه. جعبه ها و سینی هایی که سفارش داده بودی هم رسیده بودند و بعد از تحویل گرفتن و گذاشتن شان در انبار تا کارم تمام شد  ساعت نزدیک یک بعد از ظهر بود. دیگه نه حال درس داشتم و نه خیلی هم انرژی. تو هم که یک روز به شدت شلوغ مثل تمام این ایام و خصوصا این موقع سال را داشتی درست الان که داشتم بند بالا را می نوشتم خسته و بی رمق رسیدی خونه. ساعت ۷ و ۱۸ دقیقه هست و تو نشسته داری کار سفارش های فردا را می کنی.

زندگی ما به خاطر تو و با روحیه و همت تو عالی پیش خواهد رفت و من به عنوان یکی از خوشبخترین آدمهای دنیا وظیفه ام تنها و تنها دنبال کردن آرزوهایمان هست که هر چند عالی و سخت اما دور از دسترس نخواهند بود. من از تو ممنونم و به تو مدیون.
 

۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

ایستادن در دو قطب متضاد

این چند روز گذشته و خصوصا ویکند خیلی آرام و زیبا در کنار هم گذراندیم و از برف و سرما تا حلیم نابی که درست کرده بودی و رفتن به خانه ی مازیار و نسیم و دیدن موگه بعد از ماهها تا کمی تمیزکاری خانه و شروع به ورزش کردن از دیشب گرفته تا درس نخواندن و کار نکردنم همه و همه این چند روز گذشته را از یک نظر با روزها و ماههای قبل یکسان کرد و از وجه دیگری اما مرا به این فکر وا داشته که نکند مثل کسی که معتاد شده و مثلا الکلی و دایما فکر می کند که می تواند از هر زمانی که اراده کرد چرخ زندگی را به مسیر دیگری بیفکند و بر سرنوشتش مقدر شود و در نهایت اما شکست و بازگشت همیشگی به همان نقطه ی آغازین را تجربه می کند، شده ام.

جمعه کلاس هایم را تمام که کردم با هم شب آرامی را گذراندیم و یکی دو قسمت از سریال true detective سری جدید را دیدیم که همان اول متوجه شدم آنچه که منتقدان در قیاس با سری اولش نوشته اند درست است و این یکی اساسا خیلی ضعیفتر از قبلی است. شنبه صبح اول وقت رفتیم مطب دکتر واتسون برای چک آپ تو و در جریان گذاشتنش بابت تصمیم مان برای بچه دار شدن. از آنجا به یکی دو فروشگاه مبل و میز رفتیم و خلاصه بعد از اینکه فکرهایمان را روی هم ریختیم به نتیجه ای رسیدیم و قرار شد یکی از مبل هایی را که دیدیم به زودی خریداری کنیم چون مبلی که در حال حاضر داریم از مدتها قبل دیگر قابل استفاده نیست و دکتر فیزوتراپ گفته که هر چه زودتر برای رهایی از کمر درد مبلتان را عوض کنید.  ظهر برای نهار با پیشنهاد تو رفتیم live که چند باری گفته بودی با هم برویم. تو قبلا رفته بودی و حتی یکبار هم با مامانت رفتی که مصادف شد با "تو" کردن ماشین و... خلاصه رفتیم رستورانی که در اصل رستوران ویگن هاست و بد هم نبود. شب خانه ی مازیار و نسیم دعوت بودیم و بعد از ماهها آنها را دیدیم و نامزد علی هم یک سر آمد تا با علی به مهمانی بروند و به نظرمان مناسب هم بودند.

یکشنبه بعد از اینکه من را رساندی ربارتس رفتی خریدهای خانه را بکنی و من هم بعد از برگشت از کتابخانه و کمی تمیزکاری خانه منتظر تو شدم تا برگردی و شامی خوردیم و قسمت های پایانی سریال را دیدیم و آماده ی هفته ی جدید شدیم.

دیروز دوشنبه با توجه به اینکه سندی ونکوور هست کمی دیرتر رفتی و من هم بعد از اینکه تو را رساندم به هوای شروع کردن درس و جریان اصلی زندگی برگشتم خانه که درس و در حقیقت آدورنو خوانی ام را به سلامتی شروع کنم که با بازیگوشی و اینترنت و اخبار و ... به هیچ کاری نرسیدم و اگر سر شب به اصرار تو همین یک ربع ورزش در جیم ساختمان را هم بعد از ماهها نیامده بودم تحقیقا هیچ کار مفید و هیچ قسمت از برنامه هایم را عملی نکرده بودم.

امروز صبح اما باید پیش از ۸ و نیم میرفتی سر کار اما موقع رفتن معلوم شد که برای تعمیر آب گرمکن باید برنامه ام را تغییر دهم و بمانم خانه که کلی حالم را گرفت - از آنجایی که دیروز متوجه شدم من آدم خانه بمان و کار بکن نیستم و دایم خودم را فریب می دهم که از فردا و فردا و ...

این هفته برنامه های قبلی ام مثل تمام ماههای گذشته تحت تاثیر اهمال و شاید هم اعتیاد به تنبلی و بی کاری بهم خورده. قرار بود از سه هفته ی پیش کار منظم و خواندن آدورنو و نوشتن مقاله ی آخر ماه مارس را شروع کنم که هنوز هیچ. شنبه اولین جلسه ی گروه مطالعاتی ام با کریس و دو نفر از دوستانش هست و هنوز یک مقاله از ۹ مقاله را هم نخوانده ام.

بعد از این پست اما با خواندن اولین مقاله که شاید مناسب ترین عنوان را هم برای من داشته باشد شروع می کنم: Why Still Philosophy  بلکه اولین گام را پس از اعتراف به این اعتیاد سست و لخت کننده ی تنبلی بر دارم.

تو اما خدا حفظت کند که مثل همیشه استوار و صبور و با تمام توان و شکیبایی پیش میری و کار می کنی و کار و کار برای امروز و فردا و زندگی مون. دیروز عصر بعد از کار با ریک قرار داشتی در کافه آروما بابت مسئله ی خانه و بحث درباره ی قیمت و شرایط آن. گفتی که مشتی اساسا یادش نمی آمد که چه حرفها و قول و قرارهایی را مطرح کرده بوده و بعد از اینکه چندین بار برایش توضیح دادی و کمی هم کف کرده بود بلاخره متوجه موضوع شد و گفت پس حالا باید دوباره برم و فکرها و حساب کتابهایم را بکنم. همین یک ساعت و نیم حرف و بحث با ریک بعد از یک روز کاری حسابی شلوغ باعث شد که نه تنها شب خیلی زود خوابت ببره که صبح هم انرژی کافی نداشته باشی. جالب تر اینکه صبح سر داستان آب گرمکن و بهم ریختن برنامه هایم کلی هم غرولند کردم و حال هر دومون را گرفتم. خلاصه که اینه داستان ما کار و تلاش از تو و رویا پردازی و اهمال از من دقیقا در دو قطب متضاد قرار گرفته ایم. اما - و نیک می دانم که چقدر این اما و اگر کردن ها و قول و قرارهایم پوچ و توخالی و تکراری شده و با این حال هنوز هم امیدوارم و می گویم اما - از همین روزها و همین اولین ۲۱ سال که دو روز دیگر از راه میرسد روی روالی که باید خواهم افتاد.

۱۳۹۴ دی ۲۳, چهارشنبه

هما سه پسر داشت

امروز در سرما و برف نسبتا شدید باید میرفتم دانشگاه تا فرم workload این ترم را پر کنم و برای تو هم یک نسخه بگیرم تا هفته ی بعد تحویل بدیم. پیش از شروع کلاس کمرون رفتم و منتظرش نشستم و بعد از اینکه آمد فرم را که پر کردم و خواستم تحویلش بدم بهم گفت چیزی که بهت میگم باید به شکل محرمانه بین خودمان باقی بماند و آن اینکه من را برای جانشینی خودش برای تدریس در سال آینده به دانشکده معرفی کرده و گفت که آپلیکیشنم خیلی قوی و قانع کننده هست و اگر دانشکده و FGS هم قبول کنند هم برای دانشجویان هم برای دپارتمان و هم برای خودم خیلی خوب خواهد بود. البته بلافاصله تاکید کرد که فعلا هیچ چیز قطعی نیست اما اگر کاندیدای دیگری را دانشگاه معرفی کنه او احتمالا خیلی سخت گیری خواهد کرد. در راه که بر میگشتم به تو که گفتم خیلی خوشحال شدی - همانطور که خودم هم به کمرون گفتم که روزم را ساختی و از صمیم قلب امیدوارم این شانس را داشته باشم که چنین پست و موقعیتی را به دست آورم. اما نکته ای که تو گفتی و در خلال حرفهای کمرون هم به شکل نه خیلی صریح وجود داشت این بود که رزومه و موقعیتم (اگر که کار کنم البته و نه اینکه در باد گذشته مثل تمام سال قبل و این روزها بخوابم) رزومه ای است که شانس استخدام در بازار کار داره. نمی دانم اما اگر چنین چیزی صورت بگیره و یک روزی یک موقعیت استخدام کامل در جای مناسبی به دست بیاورم برای خودم هم افتخار کمی نیست. کسی که یک دهه ی پیش زبانی نمی دانست و مدارکش را همراهش نداشت که نشان دهد چه موقعیت و چه سطحی در دانشگاه داشته.

در راه برگشت باید میرفتم قسمت فروشگاههای ایرانی شهر تا کمی انجیر بگیرم و قبل از رسیدن به خانه یک سر هم ربارتس رفتم تا باز هم یک کتاب جدید را بگیرم و بیارم بگذارم روی میزم تا دست نخورده بعد از یک ماه موعد تحویلش برسه. همین نکته ی آخر نشان میده که نه درسم را شروع کرده ام و نه زبان آلمانی و نه ورزش. البته تصمیم گرفته ام که - خودم هم خوب میدانم که تصمیم ها گرفته ام و گرفته بودم و مشکلم گرفتن تصمیم و برنامه ریزی و ... نیست بلکه عمل به برنامه و انجام تصمیم هایم هست - خلاصه تصمیم گرفته ام از شنبه و نه به شکل یک شبه کارهایم را آرام آرام اما پیوسته آغاز کنم. شنبه شانزدهم هست و به نیت سال ۲۰۱۶ کارم را شروع می کنم. اگر بتوانم و شانس این را داشته باشم که سال آینده به عنوان Course Director کلاس و محتوای درسهایم را طراحی کنم و اگر شانس این را داشته باشم که OGS بگیرم فکر کنم رزومه ام خیلی ارتقاء پیدا می کنه و شاید بهتر باشه این گزینه را بجای اسکالرشیپ سوزان مان انتخاب کنم - همچین میگم که انگار آن هم بهم پیشنهاد شده و خودم دارم ناز می کنم.

اما دیروز در برف شدید بجای اینکه کتابخانه باشم و درس بخوانم بعد از اینکه تو را رساندم و برگشتم خانه و کمی اخبار دیدم و ... راهی سینما شدم تا فیلم جدید تارانتینو به اسم The Hateful Eight را ببینم. احتمالا ضعیفترین کارش بود و خوشم نیامد. تنها نکته اش وجود یک آنتراکت intermission ده دقیقه ای بین ۳ ساعت فیلم بود که من را یاد کودکیم انداخت که فیلمها در ایران اغلب اینطوری بودند. شب هم در خانه با هم آخرین ساخته ی وودی آلن به اسم Irrational Man را دیدیم که این هم جزو فیلمهای ضعیف اخیر مشتی بود. هر چند به هر حال بازی با چاشنی فلسفه و اسم فیلسوفان این یکی را از فیلم تارانتینو برای آخر شب بهتر کرده بود.

دیروز البته روز تلفنها هم بود. جدا از مامان که بیشتر راجع به گلدن گلوب با هم حرف زدیم و مادر که بیشتر از هوا و سرما و ... گفتیم با رسول نزدیک بیش از دو ساعت حرف زدم بعد از یک ماه که بد نبود و تشویقش کردم که بره فیلم The Reverant را ببینه و خواستم کمی از فضایی که درش هست بیاد بیرون و گفت سعی می کنه که بره و گفت که راست میگی مردم میرن سینما و رستوران و با هم گپ میزنند و ... و رسول که خودش را بیش از هر چیز با فیگور مبارز و تصویر مثالی چنین ایده ای درگیر کرده هر چند مطمئنم خودش به شدت صادقانه چنین کاری را می کنه اما از نظر من متوجه ی موقعیت ironic این نوع مبارزه و جایی که ایستاده نیست. بعد از رسول نزدیک به دو ساعت هم با بابک حرف زدم که تقریبا بیشتر زمان را به اوضاع مامان و اینکه چه کمکی او می تونه بکنه گذراندیم. متوجه شده ام مامان قصد داره دوباره برگرده LA و با اینکه من خیلی موافق نیستم اما تصمیم را به عهده ی خودش گذاشته ام. من به عنوان پسر بزرگ باید تنها و تنها تا حد امکان ازش حمایت و در جهت راحتی زندگی اش تلاش کنم. اگر برگرده مسئله ی اجاره ی خانه و هزینه ی زندگی روزمره اش خیلی مشکل خواهد شد. خودش نزدیک به ۹۰۰ تا داره و حداقل اجاره ای که باید بده تمام این پول را شامل میشه. بنابراین ما سه پسر باید کاری برایش بکنیم. بابک که چند سالی است خودش را کنار کشیده و البته دست و بالش هم خیلی باز نبوده هر چند اوضاع ما به نظرم از شرایط اون خیلی سختتر بوده و هست اما با تشویق و حمایت تو پول اوسپ را اوئل و حالا هم با کمک و لطفی که تو بابت کار زیادی که می کنی و زحمتی که می کشی ما تونستیم در این چند سال مامانم را به خوبی حمایت کنیم. خلاصه بابک گفت که ماهی ۲۰۰ تا می تونه بده و امروز هم با امیر حرف زدم و اون هم گفت که ۲۵۰ تا میده و برای بابک تکست زدم که اگر بتونه ۲۵۰ تا هم اون بده تا بتونیم روی هم نزدیک به هزارتا ماهانه برای مامان جور کنیم تا خیالش از هزینه ی زندگیش راحت باشه. البته هنوز با خودش حرف نزده ام و باید ببینیم که خودش چه تصمیمی میگیره.

با اعلاء هم حرف زدم و گفت که باید یک عمل دریچه قلب بکنه. دکترش گفته که عملش لازمه اما هیچ خطری نداره و مشکلش مادرزادی است و شیرین هم همین مشکل را داره.

دو شب پیش دیدن یک مجموعه مستند راجع به زندگی خانواده ی روزولت را شروع کردیم که خیلی به نظر جالب میاد. احتمالا این برنامه ی شبهامون در ماه ژانویه خواهد بود. البته جدا از رمان و کتاب خواندن و رفتن به یوگا که فکر برگشتنش در این سرما آدم را از هر چی محاسن و مزایای چنین کلاس هایی هست منصرف می کنه.

ماه مهمی پیش روست و همانطور که تو هم دیشب با تری تلفنی حرف زدی قراره که به سلامتی خودت را برای امتحان comps ماه آوریل آمده کنی و البته پیش از آن در همین ماه مقاله ی آرنت را برایش بفرستی که کارهای کلاسی ات تمام بشه. من هم جدا از کلاسهای جمعه باید استارت خواندن و نوشتن تزم را به شکل سیستماتیک و منظم بزنم و در کنارش قضد دارم جدا از ورزش و زبان و تغذیه ی ویژه ای که باید داشته باشم از روزها و لحظه هایم درست و عاشقانه در کنار تو لذت ببرم و استفاده کنم. منتظر جواب نهایی دانشکده خواهم بود که در همین ماه به گفته ی کمرون قراره اعلام بشه و امیدوارم هر چه صلاح و خیر هست اتفاق بیفته. من که دوست دارم چنین تجربه ای کنم و می دانم که به قول کمرون موفق هم خواهم بود. به قول یکی از بچه ها در دوران لیسانس در ایران که می گفت ناامید نیستیم - منتظرم و ناامید نیستم.

۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

بازگشته

علیرغم تمام برنامه ریزی ها و خواسته هایم که دوست داشتم خیلی محکم و حسابی کار و زندگی را به سطح دیگر و ریل ویژه منتقل کنم، ننوشتن یک هفته ای در اینجا خو به خود نشان از رخ زردم داره. اتفاقا هفته ی کم کار و کم داستانی نبود اما کمی بی نظمی و کمی شلوغی باعث شد نرسم که زودتر اینجا خودی نشان بدم.

الان هم که دارم این یادداشت را می گذارم، ساعت نزدیک ۷ عصر یکشنبه ای است که تمام مدت برف و باران و باد شدید داشتیم و در حال حاضر تنها باد آن مانده است. تو داری شام و نهار را درست می کنی که با برنامه ی گلدن گلوب همراه شویم امشب و آخر هفته را مثل کل این ویکند آرام و در کنار هم بگذرانیم. البته این چند روز سردردهای شدید تو که به احتمال زیاد بابت قطع کردن قرص های روزانه ات هست - چون علایم دیگری هم داری - هم باعث نگرانی و هم باعث ناراحتی من شده. امروز تقریبا تمام مدت را در تخت گذراندی تا عصر که بابت سفارش فردا با هم رفتیم لابلاز و حالا حالت کمی بهتره.

این هفته سه روز سفارش داشتی که باید ۸ صبح تحویل می دادی. صبحها اکثرا صرف این داستان میشد و خرید روز بعدش برای من و کار کردندر تلاس  تا ساعت ۴ برای تو. سندی این هفته را نبود و همین باعث شد که عصرها زوتر به خانه بیایی و کمی به خودمان برسیم. از جمله دو شب رفتیم سینما. اول فیلم The Big Short را دیدیم که جزو فیلمهای مطرح امسال هست و راجع به بحران مالی مسکن در ۲۰۰۸ با اینکه فیلم موضوع نه چندان هیجانی داشت و کارگردان مجبور بود به هر حال گیشه را حفظ کنه و تا حد زیادی هم موفق بود اما خود فیلم مثل Carol به عنوان فیلمهای مهم سال تنها و تنها نشان دهنده ی هر چه ضعیفتر و متوسط تر و حتی مبتذل تر شدن جریان کلی این هنر هست. البته هر از گاهی استثناهایی به وجود میاد که آدم را به همچنان دنبال کردن این هنر دلگرم و خوش می کنه. یکی از بی نظیرترین این استثناها جمعه شب برامون پیش آمد. بعد از اینکه تقریبا هر روز هفته را با کمی برگه صحیح کردن گذراندم و کار بخصوص دیگری نکردم، جمعه اولین روز تدریس در سال جدید بود. برگه ها را به بچه ها دادم و در کلاس اول که در واقع کلاس توست جز یکی دو مقاله ی عالی در مجموع نمرات کمی بالاتر از متوسط بودند. یکی از بهترین مقاله هایی که در تمام مدت این چند سال در این کلاس خوانده بودم البته از دختری به اسم فریدها محجوب بود که از Science آمده و بالاترین نمره را هم گرفت ۹۴! کلا بهترین شاگرد کلاس هم هست و بعد از کلاس بهم گفت که بابت این درس و متونی که خوانده و روش تدریس من از ادامه تحصیل در Science انصراف داده و آمده به Humanities. برایش آرزوی موفقیت کردم و امیدوارم هرگز این از تصمیمی که گرفته پشیمان نشه. قبل از اینکه برسم خانه تو که از سر کار رفته بودی پیش پگاه آمدی و با هم رفتیم سینما برای دیدن فیلم The Revenant که شب افتتاحیه اش بود. آخرین کار از یکی از بهترین کارگردانهایی که دوستش داریم و دنبالش می کنیم - الخاندرو ایناریتو. دیدن این فیلم که به نظرم تنها باید روی پرده ی سینما دیده بشه اگر بهترین تجربه از فیلم دیدن در سینما نبود قطعا یکی از بهترین ها و در لیست ده فیلم محبوبم قرار گرفت. فیلمبرداری چیوو و بازی های ناب و نور و موسیقی همه و همه چنان حال بی نظیری به ما داده که بعید می دانم تا مدتها اینطور از دیدن یک فیلم در سینما لذت ببریم.

شنبه ظهر با کیارش و آنا در کافه اسپرسو قرار داشتیم تا آنا را که کار ویزاش درست نشده و برای سه هفته میره پیش مامانش که در حال حاضر اسپانیاست و دوباره سعی می کنه که برگرده را ببینیم و شب هم با مارک و رجیز و اوکسانا در رستوران زیبا و غذا مزحرف کلندر قرار داشتیم و روز خوبی را گذراندیم البته جدا از غذای شب که هر دومون را اذیت کرد.

امروز هم با حلیم در سرما و برف شروع کردیم و جدا از سردرد طولانی تو روز آرامی را در خانه گذراندیم.

اما سه شنبه شب آیدین و سحر شام مهمانمان بودند که بعد از چند ماه آیدین را میدیدیم. از پیش از رفتنش در بهار به ایران و بعد از اینکه برگشت و دو ماه بعد تازه تماس گرفت - به قول تو احتمالا نه کارش جایی گیر داشت و نه احتیاج به راهنمایی به همین دلیل هم تماسی نگرفت تا چند ماه بعد - خلاصه فرصتی نشد تا ببینیم همدیگر را تا اینکه سه شنبه شب دعوتشان کردیم و شب خوبی بود. بدون اغراق جدا از کمی راجع به آشر و تز و ... حرف زدن، ما از برنامه ی GPS زکریا، مصاحبه tvo با رابرت فیسک و داستانهای انتخابات آمریکا و مقالاتی که من درباره ی تنش بین ایران و عربستان و شکل گیری داعش و ... خوانده بودم گفتیم و آنها از مصاحبه ی رشیدپور با تتلو و داستانهای به قول خودشان جالب "تتلی تی ها" که با دیگران و ... کاملا معلوم بود چنان درگیر فضای ایران شده اند -  که اساسا هم بد نیست و اتفاقا برای بازگشت به ایران و آماده شدن الزامی است - که از فضای اینجا جدا شده اند. آیدین گفت که داره حسابی آب به تزش می بنده و زیر ۲۰۰ صفحه تحویل میده و با اینکه آخرین بار محکم گفت تا پیش از ژانویه تمام خواهد شد حالا صحبت از ماه می هست و خلاصه اینکه تصمیم گرفته اند به سلامتی تا سپتامبر برگشته باشند به ایران تا آیدین کارش را شروع کنه.

این هفته باید جدا از نهایی کردن مقاله ای که برای چاپ به ویژه نامه ی دانشگاه ساسبری می فرستم کار کنم، فوتبال و فیلم ببینم، ورزش و زبان شروع کنم و البته جدا از تلفن ها و ایمیل هایی که حسابی عقب افتاده اند و مقالاتی که بابت گروه مطالعاتی آدورنو با کریس قرار گذاشته ایم بخوانم که از شنبه ی هفته ی بعد شروع می شود.

تو هم جدا از سفارش GB و کارهای تلاس، قراره با ورزش و یوگا و کتاب خبرنگار کانادایی که از افغانستان گزارش داده را ادامه میدهی.

هفته ی دوم سال خواهد بود و قراره که آماده ی Derail کردن روند گذشته و ریل گذرای مجدد شویم به سلامتی.
   

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

The Family Man

به سلامتی اولین پست سال جدید را در حالی می نویسم که یکشنبه سوم ژانویه هست و تو با پگاه رفته ای بادی بلیتز. در واقع خواستی تا با مهمان کردن پگاه کادوی تولدش را هم داده باشی.

از جمعه که روز اول ژانویه بود و قرار بود با هم به سینما برویم بگم که حوالی یازده از خواب بیدار شدیم چون تا شب از خانه ی فرشید و پگاه برگشتیم و تو مقدمات کار حلیم صبح روز اول سال را انجام دادی و خوابیدیم نزدیک ۴ صبح بود. شب سال نو را با پگاه و فرشید و مگی و پیلی گذراندیم که شب خوبی بود و بهمون خوش گذشت و در آستانه ی سال نو با امیر از خانه ی مادر که مامان و خاله و تهمورث هم آنجا بودند فیس تام کرد و خلاصه که سال نو را خوب آغاز کردیم.

از جمعه این دو سه روز تمام مدت ابری و کمی آفتاب و کمی برف بوده اما حسابی سرد شده. امشب قراره هوا به زیر ۱۵ درجه برسه و گفته اند که فردا روز حسابی سردی خواهد شد. جمعه قرار بود بشینم پای نوشتن یک پروپوزال برای یک مقاله راجع به مارکوزه اما با حرفهایی که بهم زدی قانع ام کردی که نباید وقتم را با کارهای جانبی - نه بی ارتباط - در حال حاضر از دست بدم. البته هیچ کار بخصوص دیگری هم نکردم جز مهمترین کار زندگیم. در دل تو و با تو در خانه ی زیبا، گرم و پر عشقمان کیف کردم. با اینکه قرار بود به سینما برویم و یکی دو فیلم در این روزها ببینیم اما در نهایت با پیشنهاد من نه تنها تمام جمعه را خانه ماندیم و با شام و فیلم و موسیقی و خنده دو نفری حسابی سال نو را با شادی آغاز کردیم که دیروز شنبه هم بعد از اینکه اول رفتیم و با گیفت کارتی که خاله آذر داده بود و پولی که خودمان رویش گذاشتیم یک ست خوش رنگ و لعاب ۸ نفری بشقاب و کاسه که احتیاج داشتیم از نوری تاکه خریدیم که بعدش برای خرید رفتیم بلور مارکت و از آنجا هم برای تو که باید یک بوت زمستانی می گرفتی رفتیم در خیابان بلور نزدیک خانه ی خودمان و بعد از دیدن یکی دو جا بلاخره کفش هایی که نیاز داشتی را با پولی که تلاس به برخی از کارمندانش میدهد گرفتی و برگشتیم خانه. یک شراب خوب، تاکوی و گواکمالی عالی که درست کردی و دسر در کنار فیلم چند بار دیده شده ی  The Family Man  که همیشه دیدنش برامون لذت بخشه و البته یک فیلم قدیمی که ندیده بودیم از رابرت دنیرو و مریل استریپ به اسم عاشق شدن شب بسیار دلپذیری را برایمان رقم زد.

خدا را شکر سال را خیلی خوب و با آرامش و خوشی شروع کرده ایم. البته کلی کار عقب افتاده داریم که حتما باید فکری به حالشون کنیم و می کنیم. از جمله اتمام پروسه ی تصحیح کردن برگه ها و درس خواندن. تو هم باید روی مقاله ی آرنت که برایت آماده کرده ام کار نهایی را انجام دهی بفرستی برای تری.

سه شنبه به سلامتی اولین سفارش سال را داری و فردا بعد از اینکه تو را برسانم میرم دنبال خریدهای لازم آن. احتمالا برای یک فراخوان باید یک مقاله ی کوتاه بفرستم و جدا از درس باید آلمانی را شروع کنم و صد البته رعایت حساسیت های غذایی و ورزش را.

خلاصه که سال خیلی خوبی در انتظارمون هست و امیدوارم برای همه چنین سالی باشه: خوب و با سلامتی و به امید روزهایی بهتر.