۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

یاد آن ۶ هفته!

آخر لحظه ی این صبح یخزده و ابری تصمیم گرفتم بعد از اینکه تو را با ظرف های سفارشی که داشتی به تلاس برسانم بجای اینکه به کلاس آشر بروم برگردم خانه، ماشین را پارک کنم و بروم کتابخانه تا برگه های دانشجویانم را صحیح کنم که نزدیک به ۴۰ مقاله ی نسبتا بلند هست و چند روزی وقت خواهد گرفت. یکی از دلایل ماندنم هم این بود که متن امروز دیالکتیک منفی را مرور نکرده بودم. همین اعتراف آخر نشان میدهد که نه یکشنبه و نه دوشنبه درس نخواندم.

بعد از فرستادن مقاله ی تحلیلی که برای OD نوشتم در ربارتس روز شنبه کار بخصوصی نکردم. شنبه شب آمدی ربارتس دنبالم و رفتیم فیلم مزخرف تک تیرانداز آمریکایی که خیلی فیلم پایین تر از متوسطی بود. البته متوجه ی بازی خوب بردلی کوپر بودیم اما از این دست فیلم های صفر و صدی که تنها سیاه و سفید روایت می کنند خوشم نمیاد. یکشنبه تو برای خرید سفارش دوشنبه و سه شنبه رفتی کاستکو و من ماندم خانه. خیلی حال و حوصله نداشتم و هنوز هم خیلی روی فرم نیستم. شاید رسیدن به سنی که خودش را در فعالیت های فیزیکی نشان میده و از آن بدتر هیچ کار درستی تا به اینجا نکردن یا به پایان نرساندن در این روحیه بی تاثیر نباشه. روحیه ای که تماما نشان دهنده ی حس عذاب وجدان و دایما قول به جبران و ... و دوباره چرخیدن در همان دایره ی تکرار و ابطال هست و بس. شب با هم مراسم اسکار را دیدیم که بی مهری به Boyhood کمی شگفت آور بود. هر چند دیروز که کمی بیشتر درباره ی کار ایناریتو - که کلا کارگردان مورد علاقه مان هست و تمام آثارش را در زمان خودش دیده ایم - خواندم و شنیدم بیشتر از Birdman خوشم آمد اما شاید بهترین تحلیل را کسی کرد که گفت به هر حال این داستان مشترک در بین اکثر اعضای آکادمی است. کسانی که در آرزوی سوپراستار شدن و یا ماندن هستند و این حدیث نفس شان بود.

دیروز هم بعد از اینکه تو را رساندم تلاس با صبحانه ای که سفارش داشتی و به لابلاز رفتم برای خرید سفارش امروزت، در نهایت به کلی رفتم تا ظهر و کمی آدورنو خواندم اما بعد از ظهر که برگشتم خانه تا شب تقریبا هیچ کاری نکردم.

اما دیروز یاد خاطره ای افتادم از چند سال پیش که درست در همین هفته ی آخر فوریه در دانشگاه سیدنی اتفاق افتاد. اینکه سوپروایز احمقت بهت اشتباه گفته بود و در آموزش دانشکده که برای کار دیگری رفته بودیم متوجه شدیم بجای ۴ ماه ۶ هفته فرصت تحویل پایان نامه ی فوق ات را داری. کاری که تازه شروع کرده بودی در دفتر پژوهش دانشگاه و از بین صدها متقاضی تو کار را گرفتی و نمی خواستی این فرصت را از دست بدهی. عصرها ساعت ۵ میامدی خانه تا ۱۰ شب می نوشتی و من در کارهای خانه و آشپزی بهت کمک می کردم. تنها ۴ جمعه را مرخصی گرفتی و یک پایان نامه ی بلند و عالی نوشتی که از دلش چند مقاله در آمد و در بهترین جاهای آکادمیک چاپ کردی. دیروز که داشتی سینی های صبحانه را از ماشین به سمت ساختمان تلاس می بردی برای بار هزارم دلم برایت رفت و پیش خودم گفتم که تنها کافی است کمی از تو الگو بگیرم و تنها کافی است به پشتوانه ی تلاش و همت تو و تنها در مسیری که تو همواره برای ما، برای زندگی زیبا و عاشقانه مان طی می کنی و می کوبی و میسازی قدم بردارم. تنها همین کافی است چون این است کلید سعادت و خوشبختی ما. تلاش و همت و مهربانی تو.

هر چقدر بگویم که مدیون توام. کم گفته ام و هیچ!

دیروز برایت تکست کردم که:

واقعيته!
جسارت و جرات تو در تموم كردن ٦ هفته اي تزت بدون ذره اي كمك شبي كه براي اولين مصاحبه ي كاري تو با هم رفتيم و من واقعا نمي دونستم تو چطور جرات اين كار را در يك مملكت غريب داري روزي كه براي اولين بار رفتي سر كلاس دانشگاه بي آنكه تجربه ي درس و كلاس و اون زبان را در يك سيستم كاملا متفاوت داشته باشي مصاحبه هاي بي شمار كاري اينجا و استراليا و... حالا هم اينطور كار كردن و چرخ زندكي را جلو بردن جي بي و تلاس و اقامت و... و كمك به خانواده ها و دوستان و... خلاصه بر خلاف آنچه كه چه به شوخي و چه جدي باور كرده اي هيچگاه و هـرگز اينطور كه الان عاشق و صد البته بهت باور دارم و هزار البته برايت احترام قائل هستم نبوده و هـرگز هم فكر نمي كردم يك روز تا اين حد تحت تاثير روحيه ي بي نظير تو قرار بگيرم درسته كه ما با هم بزرگ شده ايم اما تو من را خيلي رشد داده اي خيلي خيلي بيش از آنچه كه بداني برايم محترم و بزرگي.

و باز هم می گویم که واقعیت همین است بی کم و کاست.
 

۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

بیست و یکم برفی در ربارتس

روز را برف شدیدی شروع کردیم که که تمام روز در حال باریدن بود و حالا هم که نزدیک غروبه همچنان می بارد. در رباتس نشسته ام و بجای اینکه دیالکتیک منفی آدورنو را شروع کنم تصمیم گرفتم یک متن کوتاه برای چاپ بنویسم و بفرستم برای رابین. امیدوارم دوباره مثل دفعه ی قبل نشه و حسابی توی ذوقم نخوره. بعد از اینکه صبح با هم رفتیم اینسومیا و تو مرا رساندی ربارتس، نشستم پای این متن و تو هم رفتی اول سن لورنس مارکت تا کمی گوشت و ماهی و چیزهای لازم را بخری که حسابی یخچالمون خالیه و بعد هم گفتی به خانه خواهی رفت تا نگاهی به مقاله ی آرنت که قرار است با دقت بخوانی و ادیتش کنی تا بجای MRP به تری بدهی، بکنی. حالا هم که ساعت نزدیک ۶ عصر هست قراره بیای دنبال من تا با هم برویم سینمای اگلینتون برای دیدن تک تیرانداز آمریکایی.

دیشب هم بعد از اینکه آمدی خانه و کمی استراحت کردی و از روز طولانی و پر کار و بدو وادوی سر کار گفتی رفتیم دنبال کیارش و آنا تا شام ببریمشان بیرون. هم تشکری بابت مجلات و چیزهایی که آورده و برده بود و هم به مناسبت سالگرد دوستیشان. رفتیم ترونی مورد علاقه ی من و شب خوبی بود. گفتیم و خندیدیم و با اینکه خیلی سرد بود اما سعی کردیم کمتر به سرما توجه کنیم. اما گویا شراب و شیرینی باعث شد تا تو شب راحت نخوابی.

امروز ۲۱ فوریه هست و من تصمیم دارم که تصمیمات موقعه را جدی بگیرم و کارم را درست و حسابی آغاز کنم. امیدوارم این قطعه ی کوتاهی که نوشتم سرنوشت خوبی پیدا کنه و بتونم با روحیه ی بهتری این هفته را جلو ببرم. چند کار جدی پیش رو دارم. باید دیالکتیک منفی را کامل و یک ضرب بخوانم و بعد برگه های بچه ها را تا هفته ی بعد صحیح کنم. ضمن اینکه جلسه ی دفاع از پروپوزال که این هفته بود به هفته ی بعد موکول شده و کمی باید روی استراتژی پرزنتیشنم کار کنم چون از قرار تنها کسی که هیچ یک از اعضای کمیته اش همراهیش نخواهند کرد من هستم.

تو هم دو تا سفارش کوچک روزهای اول هفته داری: دوشنبه و سه شنبه که اتفاقا می خواهم بعد از اینکه تو را رساندم به دانشگاه بروم چون جلسه ای هست برای بورسیه از دانشگاه های اروپایی و کلاس آشر. ورزش و زبان آلمانی و البته کلی مجله برای خواندن که مامانت زحمت کشیده و فرستاده در کنار کار تمام هفته و شلوغ تو. فردا جدای اینکه باید به کاستکو بروی با سندی هم قرار داری چون در طول هفته فرصت نکرده اید با هم حرف بزنید. خلاصه که کار تو تقریبا به سمت ۲۴/۷ پیش میره و من را نه تنها ناراحت که نگران هم کرده. اما می دانم که درستش می کنی چون با هم حرفش را زده ایم و به این نتیجه رسیده ایم که مهمترین کار ما مراقبت از زندگی زیبا و عاشقانه مون هست. بنابراین این پست روز بیست و یکم را با امید به آغاز روزها و هفته ها و سالهای بهتر و موفقیت آمیزتر و از همه مهمتر سلامت تر و عاشقانه تر تمام می کنم.



۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

اشعیاء نبی

یکی از اون روزهای حسابی سرد اما آفتابی هست. تو را رساندم تلاس و بعد رفتم ربارتس تا چندتایی کتاب در باب یوتوپیا بگیرم. احتمالا این یک ماه پیش رو را بجای کانت و ایده آلیسم آلمانی خواندن به خواندن و نوشتن چیزکی درباره ی آدورنو و یوتوپیا کنم.

دیروز هم بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه تا در هفته ای که تعطیل هست و قاعدتا نباید رفت از خلوتی استفاده کنم و سری به اتاق کمرون بزنم که درش را باز گذاشته بود برای دستیارانش که اگر کتابی از کتابخانه اش خواستند بردارند. چند کتابی که می خواستم رفته بود اما چند کتاب دیگه را دیدم که خوب بود و آوردم خانه. پیش از آن هم به دفتر جودیت رفتم تا کتابگیری که برایش از موزه ی متروپولین گرفته بودی را بهش بدهم که خیلی خوشحال شد.

از دیروز داستان ورزش روزانه را شروع کردیم و قرار است که بی وقفه جلو برویم. شب هم فیلم وجدا از عربستان را که تو دوست داشتی ببینی و از یورک گرفته بودم دیدیم که خیلی خیلی فیلم معمولی و زیر متوسطی بود.

مجلاتم را هم از کیارش گرفتیم که مامانت زحمت کشیده بود و برایم تهیه کرده. هنوز نرسیدم درست و حسابی بهشون نگاهی بیندازم. جالب اینکه هنوز شماره های قبلی را هم نرسیدم بخوانم. به هر حال داستان این کنفرانس و نوشتن پروپوزال دکترایم که هفته ی بعد جلسه ی دفاعش را دارم اولویت داشت.

از نظر روحی بهتر شده ام و تصمیم گرفته ام کمی بیشتر فکر کنم و ببینم که برای آینده چه جهت و تصمیمی را باید برای کار درسی و دانشگاهیم بگیرم. دیروز با رسول که حرف میزدم بهم پیشنهاد داد که به یکی دو دانشگاه ترکیه هم فکر کنم که زبانشان انگلیسی است اما خیلی بعید می دانم به چنین گزینه هایی تن بدهم - یعنی امیدوارم مجبور نشوم.

این یکی دو روز می خواهم کمی به مرتب کردن میز و کاغذها و مجلاتم برسم و البته به یک برنامه ریزی درست و حسابی برای زبان و درس و آلمانی و ... تا ببینیم چه پیش خواهد آمد. در پایان می خواهم جمله ای که بطور اتفاقی در انجیلی که در کلیسای نیویورک رو به روی بازار سهام خواندم را بیاورم که خیلی به دلم نشست از کتاب اشعیاء نبی باب ۶۵ و آیه ۱۷ بود:

See, I will create new heavens and a new earth. The former things will not be remembered, nor will they come to mind

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

عذاب مشترک!

نه تو در نیویورک و نه من در خانه تا صبح نتونستیم بخوابیم. من که ساعت از ۲ گذشته بود رفتم توی تخت و پیش از ۶ بیدار شدم و منتظر خبری از تو که از ساعت ۴ صبح برگشته بودی فرودگاه تا ببینی با پرواز ساعت ۶ می تونی بیای یا نه که نشد. الان هم منتظر پرواز ۷ و نیم هستیم و هنوز خبری نیست. عجب داستانی شده!
بی پولی هم که جای خود. من تمام ۸۰ دلاری را که داشتم برای تو فرستادم و تو هم نمی تونی از کردیت کارت من استفاده کنی.

همین الان یک تکست زدی که باید منتظر پرواز ۹ صبح بمانی و اگر آن هم مثل ۶ و این یکی نشد میری مونتریال و ...

عذابی شد!

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

چند تجربه خوب و ناگهان بدتر از کنفرانس

تو در هتل فرودگاه نیویورک هستی و من الان که ساعت ۱۲ شب شده رسیده ام خانه! این یعنی مزخرفترین اتفاق سفر بود که تمام این چند روز را تحت شعاع خودش قرار داد. این بلیط هایی که از طریق فرانک برای خودت گرفته ای چنین داستانی را دارند. اینکه اگر پرواز پر باشد به تو جا نمیرسه. برای اینکه گرفتار چنین مشکلی نشویم امروز ۴ ساعت زودتر از موعد راهی فرودگاه شدیم و علیرغم اینکه سه پرواز قبل از پرواز ما بود با هیچ کدام نتونستیم که برای تو جا بگیریم. آنقدر شاکی و ناراحتم که نگو.

تمام راه غصه خوردم و خیلی از اینکه تو آن طرف و من این طرف افتاده ایم بهم ریخته ام. فردا ساعت ۴ صبح هم باید برگردی فرودگاه که اگر شد با پرواز ۶ و بیایی و اگر نه با بعدی ها. برای چند ساعت در هتل بودن دو برابر پول بلیط را دادیم و این هم نتیجه ی استفاده از این بلیط ها. دیگه پشت دستم را داغ کنم که بذارم تو چنین کاری کنی. بدتر از آن اینکه تقریبا بی پول محض هم هستیم. تنها نزدیک ۵۰۰ دلار در کردیت من بود که دادمش به تو و چون به اسم تو نیست قابل استفاده هم نشد.

خلاصه که سفری شد. کنفرانس بد و پرواز برگشت بدتر. هر چند از دیروز هر چه بگم کم گفته ام. موزه ی متروپولیتن عالی بود. مسلما جز یکی دو بخش نمیشد بیشتر دید اما رد شدن از فضای یونان و رم باستان به ایران و مصر قبل از اسلام و بعد ترکیه ی بعد از اسلام و ناگهان دیدکی به ژاپن و نقاشی های اروپای قرون وسط و رنسانس زدن چنان تغییر جهان ها را نشان می داد که تجربه ی نابی بود. از ساعت ۱۱ تا ۶ موزه بودیم و بعد با آیدین و سحر قراری گذاشتیم تا به کافه ای مجارستانی برویم که آنها شنیده بودند پاتوق روشنفکران دهه ی ۵۰ و ۶۰ نیویورک بوده. با اینکه کمتر از یک ساعت پیاده راه بود و من و تو دوست داشتیم که قدم بزنیم اما پدیدار شدن سردترین شب نیویورک پس از دهه ها چنان سرمای استخوان سوزی را بر سرمان آوار کرد که تجربه ای این چنین نکرده بودیم. وسط راه تاکسی گرفتیم و زودتر از آنها رسیدیم و البته با اینکه در ظاهر جای داغونی بود اما به شدت محیط جالب و شیرینی های خوب داشت. دو ساعتی با بچه ها نشستیم و آیدین نظرش را راجع به کنفرانس که گفت تو خنده ات گرفته بود چون دقیقا حرفها و برداشت من را تکرار می کرد و نشان می داد که چگونه از این تجربه ی بد سرخورده و البته متوجه شده ایم که باید تصمیمی جدی بگیریم چون احتمالا اینگونه حتی به ترکستان هم نخواهیم رسید. اینها تئوری نمی خواهند و ما هم علیرغم ضعف در خود تئوری بازی علاقه ای به تغییر زمین و محیط کاری نداریم.

بعد از دو ساعتی گپ زدن یکی از دوستان آنها آمد و با اینکه خیلی اصرار کردند که همگی با هم به شام برویم من و تو گفتیم که قصد استراحت داریم و راهی هتل شدیم. در قطار از شدت سرمای بیرون چنان کرخت شده بودیم که گفتیم بزنیم بیرون وسط راه در یکی از ایستگاههای معروف و برویم شامی گرم بخوریم. از ایستگاه کانال بیرون آمدیم به هزاران تردید از شدت سرما و همان رو به رو به یک رستوران رفتیم که گفتیم هر چه بادا باد چون امکان بیرون ماندن از سرما را نداریم. هوا چیزی نزدیک ۳۰ درجه زیر صفر بود. رستورانی رفتیم که روز را تکمیل کرد. هر چند گران شد اما عالی بود. یک لیوان کیانتی ۱۶ دلار بود به قیمت یک بطری تمام اما نه هر کیانتی و نه هر سوپ و پاستایی. پذیرایی و کیفیت عالی بود و محیط با اینکه کوچک بود اما معلوم بود چه جایی است. البته از همان چند میز اطراف و آدمهایی که بودند میشد حدس هم زد که درست آمده ایم. خلاصه که شب و روزی بود تلافی تمام حماقت های کنفرانس را برایم کرد.

امروز صبح هم بعد از صبحانه و تحویل اتاق از آنجایی که قصد داشتیم زودتر به فرودگاه برویم من قید رفتن به نیوسکول را زدم و همان اطراف چرخیدیم و با اینکه هوا باز هم سرد بود - خیلی سرد - اما وال استریت را دیدیم و Zero Ground که در واقع بنای یادبود یازده سپتامبر بود و به قول تو در کنار آن همه نام بی گناه باید صد البته نام کودکان و بی گناهان افعانستان و عراق را هم که قربانی حماقت های دو طرف شده اند نوشت. بعد از این دو جا که نزدیک هتلمان بود رفتیم با قطار کمی در محله ی Soho که تعریفش را خیلی کرده بودند قدم زدیم و تیپ ها و مغازهها و گالری ها را قدم زنان دیدیم و بعد هم سر از محله ی ایتالیایی ها در آوردیم و با اینکه می خواستیم برای نهار جای دیگری برویم اتفاقی به پیتزا فروشی رفتیم به اسم لمباردو که از سال ۱۹۰۵ با همان تنور کار می کرد. بعد از اینکه رفتیم داخل و نشستیم و کمی دیوارهای پر از عکس آدمهای معروف با شف لمباردو را دیدیم تو جستجویی در اینترنت کردی و گفتی که اینجا را به عنوان یکی از ۱۰ پیتزایی اصیل خارج از ایتالیا معرفی کرده اند و خلاصه که بهترین پیتزا را خوردیم و تو که معتقد بودی این بهترین پیتزایی بوده که تا کنون خورده ای- البته بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که احتمالا راست میگویی و من هم با تو هم عقیده ام.

بعد از غذا راهی هتل شدیم و چمدانها را گرفتیم و داستان زود رسیدن به فرودگاه و پرواز من و ماندن تو و خراب شدن تجربه ی کلی سفر بعد از آن کنفرانس مزحرف و این یک روز و نیم خیلی خوب.

حالا تصمیم دارم صبح بیام فرودگاه دنبالت و اگر خیلی خسته نبودی برانچی بیرون بخوریم و بعد بیایی خانه و فردا را استراحت کنی با اینکه به قول خودت یکی از شلوغترین روزهای کاری ات بود و خلاصه که نشد. حالا تنها چیزی که نگرانش هستم کم آوردن پول هست و البته بیش از این انتظار و سردرگمی و خستگی برای تو. امیدوارم هر چه زودتر این چند ساعت به سلامت تمام شود بیایی در دلم که بی قرارتم. بی قرار و به قول بی بی خدا بیامرز درونم انقلاب داره.

بیا آرامش جانم بیا که بی تو بهشت هم برایم جهنمی بیش نیست. فدای نگاه و لبخند و آرامش وجودت شوم.
 

۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

شوک از کنفرانس در شب ولنتاین

از ساعت ۵ صبح بابت شوکی که از روز اول کنفرانس بهم دست داد و البته پرزنت کردن مقاله ی خودم که آخرین نفر بودم در پایان یک روز طولانی که خوب هم پیش نرفت بیدار شده ام. خیلی از محیط و آدمها و چیزهایی که در تیلوس دیدم جا خوردم. از برنامه ریزی بسیار ضعیف گرفته تا دور همی دوستان و آشنایان که اساسا نشان دهنده ی این واقعیت بود که حتی بهترین کنفرانس ها هم اصولا جایی برای تفریح و دیدن دوستان شده تا کار و ایده و نقد از سکوت مطلق و عدم واکنش و نقد و سئوال در پایان مقالات نظری و تئوریک ارایه شده گرفته تا جذابیت مرگبار در فرو رفتن در بحث های صد من یک غاز، از رفیق بازی در برنامه ریزی و دادن وقت اضافه به دوستان گرفته تا شنیدن و دیدن اینکه چقدر محیط تیلوس در اختیار دست راستی ها قرار گرفته. فقط همین یک نمونه بس که بعد از مقاله ی آیدین یک بابایی که استاد دانشگاه بافالو بود سخنرانی بسیار ضعیفی کرد در باب اینکه چطور سنت جهانی که هماوره یهودیان را قربانی می کرد امروز در قالبی دیگر همان کار را می کند و امروز همه با ما صهیونیست ها بد و دشمن هستند چون برای همبستگی بین خود نیاز به قربانی کردن صهیونیست هایی دارند که بیش از هر ملت دیگری در آرزوی صلح و آرامش اند. خلاصه که همه و همه دست به هم داد تا حسابی جا بخورم و شاید بیش از همه همان نکته ای که مدتی است بهش فکر می کنم و با  آیدین حرفش را زده ایم. آیا واقعا در مسیر درستی میروم. ۴۰ سالگی را پشت سر گذاشته ام و نمی خواهم وقتی یکی دو دهه ی دیگر به عقب نگاه کردم متوجه شوم که اساسا در مسیری گام زده ام که تقریبا هیچ دستاوردی نداشته. مشکل من توهی که آیدین راجع به تاثیر گذاری و ... دارد نیست اما این که می توانستم درست تر و دقیق تر انتخاب کنم نکته ی دیگری است. به نظر میرسد هر چند که دیشب هم به آیدین گفتم که بخشی از گوشه گیری و غیر فعال بودن آشر که اتفاقا قابل فهم هم هست در کار ما تاثر خودش را پیشاپیش گذاشته اما نکته بیش از اینهاست. اینکه نکنه اساسا ما در عصر دایناسورها مانده ایم و هنوز نمی دانیم که مرده ایم و موزه ای شده ایم و فکر می کنیم که داریم حرفی میزنیم اما تنها لبانمان را از پشت شیشه تکان میدهیم بی هیچ مخاطبی در آن سوی دیوار. خلاصه که داستانی شده و باید بشینم و اساسی فکر کنم. اساسی!

اما از یک هفته ی گذشته بگویم که علیرغم اینکه وقت داشتم و چیزهای مختلفی هم پیش آمد اما تنبلی کردم و روزنوشت شان نکردم. داستان را از پنج شنبه ی پیش شروع می کنم که آشر در جواب ایمیلم که خواسته بودم در جلسه ی پروپوزال من و آیدین که در یک روز و کلا در کمتر از یک ساعت برگزار میشه طبق در خواست گروه - و البته بخشی از وظیفه ی استاد راهنما - شرکت کنه. جواب خیلی سردی داد که من تا کنون این کار را نکرده ام و هیچ دلیلی هم نمی بینم که اینبار بکنم. جالب اینکه درست در روز حضورش در دانشگاهست و حتی گفتم که صبح میام دنبالت و بعد هم میرسونمت. من هم جواب دادم که خب این درخواست گروه بود و نچیزی دیگر. البته بعد از رد و بدل شدن چند ایمیل دیگر که بهم گفت که اساسا عدم حضورش برای آنها این پیام را داره که از کار من و شرایطم کلا راضی است و ... با این حال باید از دیوید و تری هم می خواستم که اگر می توانند بیایند. هر دو البته گفتند که برایشان عملی نیست چون به قول دیوید این وظیفه ی آشر است.

هفته ی پیش البته یک تائتر خوب هم رفتیم که بهترین تائتری بود که در این چند سال خارج از ایران دیده بودیم. باز سازی و کانادایی کردن نمایشنامه ی مرگ اتفاقی یک آنارشیست. کار نسبتا خوبی بود خصوصا نیمه ی اولش هر چند که در نیمه ی دوم تغییر در تکنیک روایت و یک دفعه پریدن به شیوه ی فاصله گذاری برشتی به نظرم کار را از آن طنز گزنده ی که داشت تهی کرد و به شکل شعاری تقلیلش داد. اما به هر حال بعد از ایمیل اول آشر رفتن به این تئاتر بد نبود.

جمعه کلاس و تدریس داشتم و تو هم تا آخر وقت درگیر بودی مثل تمام هفته که از صبح زود می رفتی تا آخر شب و کلی کار. شنبه و یکشنبه با اینکه تصمیم داشتم به کتابخانه بروم اما ماندم خانه و چلکیدیم در دل هم و پس از مدتها یک ویکند دو نفری در خیلی آرام بخشی در خانه داشتیم. حلیم و فیلم و موسیقی و استراحت.

سه شنبه صبح تو سفارش کوچکی داشتی که بعد از اینکه تو را تا تلاس رساندم رفتم سر کلاس آشر که دوره ی یک ماهه ی دیالکتیک منفی خواندن است و فرصتی دوباره برای من. هفته ی گذشته با توجه به اینکه سندی مسافرت بود فرصت خوبی برای تو شد که روزها ۵ برگردی خانه اما مهمترین اتفاق کاری برای تو نشستی بود که با سندی و در حضور تمی داشتی و بهش گفتی که بی برنامگی و عدم تفویض اختیار به زیر دستانش باعث شده که از این شرایط خیلی خسته و سرخورده شوی. داستان از آنجایی شروع شده بود که سندی بهت گفته بود که همسرش بیل از نحوه ی کار و شدت کارش ناراضی و خسته است و تو هم گفته بودی که تو هم خسته شده ای. روز بعد هم تمی بهت گفته بود که یادت باشه هر چند سندی داره اینطوری کار میکنه حقوقش یک میلیون دلاره و دوم اینکه اساسا معتاد به کار هست و در حقیقت انتظار داره بقیه هم اینطوری باشند و تو باید کاری که برای زندگی خودت درست هست را بکنی. بهت گفته بود که دلیل طلاق خودش و کیمبرلی و ... با هسرانشان همین داستان بوده و برای همین هست که الان نیمه وقت کار میکنه و وقتش را برای بچه اش می خواهد نه کار.

چهارشنبه با وکیلی قرار داشتی که از یکی دو روز قبل باهاش در تماس بودی بابت امکانی که برای کار اقامت مامان و بابات به PEI داشت. طرف روزهای قبل بهت گفته بود که راه داره و عملی هم به نظر می آمد. اما بعد از اینکه رفتی و حرف زدی خودش بهت پیشنهاد داد که این کار به درد مامان و بابات نمی خوره و خیلی گرفتاری و خرج بیجا براشون در پیش داره و اتفاقا از طریق شرایط کاری تو - که واقعا هم یکی از دلایل مهم انتخاب این کار برای تو همین هم بوده - بهتره که از همان راه سوپر ویزا اقدام کنی. به نظر آدم خوبی می آمد چون از ۵ تا ۱۰ هزار دلار حق وکاله خودش چشم پوشی کرد. اما به هر حال بابات گفته که هر طور شده هزینه ی سوپر ویزا را میده و می خواهد هر طور شده از آن به قول خودش خراب شده بزنه بیرون و حالا می فهمد که چه خطایی در گذشته کرده.

تمام چهارشنبه و پنج شنبه ی من هم در کلی سپری شد برای نوشتن و نهایی کردن متن مقاله ام برای کنفرانس. تا رسیدیم به روز جمعه و پرواز صبح زود به مونترال و شوکی که آنجا یک ساعتی بهمون دادند مبنی بر اینکه بلیط تو چون بلیط خاص از طرف دوست فرانک هست تایید نهایی نشده و هواپیما جا نداره و... خلاصه که قرار شد علیرغم خواست من، من اول بروم و بعد صبر کنم تا آخر وقت که تو با پرواز های بعدی بیایی. لحظه ی آخر گفتند که احتمالا هیچ پروازی جای خالی نخواهد داشت. اما تو این را به من نگفتی که مشوش نشوم. سوار هواپیما که شدم با اینکه در لیست انتطار ۸ نفر بالای اسم تو بودند تنها یک جای خالی موجود بود و همگی دو نفری بودند و این شد که در لحظه ی آخر سوار شدی و نشستیم کنار هم. خیلی به دلمون نشست این داستان و به فال نیک گرفتیم رفتن به نیویورک را.

هتلمان خوب است و راضی هستیم. شب اول با اینکه سرد بود رفتیم میدان تایمز و کمی در بروادوی و قسمت تائترها راه رفتیم و سر از یک رستوارن ایتالیایی در آوردیم با غذایی نه چندان خوب. تا آخر شب بعد از برگشتن به هتل و کمی گیج زدن در متروی بزرگ شهر روی متن مقاله ام کار کردم و صبح دیروز بعد از صبحانه در هتل یکی دوبار دیگر خواندمش و با هم تا دانشگاه نیویورک رفتیم و از آنجا تو رفتی کمی در خیابان ۵ قدم بزنی تا بعد از ظهر که با بهار در کافه نادری قرار داشتی و من هم رفتم کنفرانس کذا.

ساعت ۷ شب تو برگشتی دانشگاه و بعد از اینکه کمی با آیدین و جاناتان گپ زدیم آنها راهی مسیر خودشان شدند - اساسا از تورنتو با هم با سحر و همسر جاناتان آمده اند - و من و تو هم کمی قدم زدیم و شب ولنتاین را بجای اینکه به شام کنفرانس در رستوارن لبنانی برویم به یک رستوارن مکزیکی خیلی متوسط رفتیم و با اینکه تو از پیاده روی خسته و من از کنفرانس، و کمی هم سر درد داشتم شب ولنتاین را با هم سعی کردیم خوش بگذرانیم هر چند من کلا از شوک داستان هنوز هم بیرون نیامده ام.

امروز قرار به دیدن موزه ی متروپولیتن داریم و کلی کار دیگه که توی این یک روز نیم باقی می خواهیم بکنیم که جزییاتش باشد برای نوشته ی بعد.
 

۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه

نیویورک

بعد از یک هفته حالا هم که می خواهم داستان های این چند روز را بنویسم امکانش نیست. تاکسی پایین منتظره و ما داریم میریم فرودگاه تا به سلامتی راهی نیویورک بشیم برای کنفرانس تیلوس. باشه تا بعد!

نیویورک... تیلوس... کنفرانس حسابی بعد از سالها...

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

کتابهای ناغافل

در واقع این دو روز گذشته هم آنطور که می خواستم کاری نکردم. البته سه شنبه تقریبا تمام روزم رفت بابت متنی که برای OD نوشتم و دیروز بعد از اینکه تو هم نگاهی بهش انداختی فرستادمش برای سردبیر. بعد از ماهها چیزکی نوشتن کلی وقت و انرژی ازم گرفت. دیروز چهارشنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم سر کار رفتم دانشگاه تا کتابهایی که کمرون برای من و تو آورده بود را بگیرم. داستان از اینجا شروع شد که دو هفته ی پیش نزدیک به سی چهل عنوان کتاب به ما TA ها ایمیل کرد که اگر چیزی از آنها را می خواهید بطور مجانی بهتان میدهم. من دو تا کتاب خواستم که گفت پیش از درخواست تو رفتند. دو سه شنبه اما یک لیست نزدیک به ۴۰۰ عنوان کتاب برای همه ایمیل کرد و من و تو بیش از ۴۰ عنوان انتخاب کردیم. خلاصه دیروز رفتم دانشگاه و بعد از اینکه کتابها را ازش گرفتم - که خیلی خیلی حال داد و هنوز وقت نکرده ام درست و حسابی تورقشان کنم - رفتم سر لکچرش تا تو برایم متنی که روز قبل نوشته بودم را بخوانی و بعدش من بفرستم برای OD.

اتفاقا بلافاصله دبیر سرویس جوابم را داد و گفت که امروز بهم خبرش را میده. بعد از دانشگاه کمی خرید نامناسب برای شام کردم و فیلمی گرفتم برای شب به اسم Hector and the search for happiness که بر خلاف انتظارم فیلم خیلی بدی هم نبود. تو که رسیدی خانه از شدت خستگی فقط ناچس را به درخواست من درست کردی و بعد هم با اینکه گفته بودی از *قیه* شیرینی نگیرم اما گرفته بودم و همین شد که شب تا صبح از شدت سنگینی درست نخوابیدم. البته دلیل اصلیش خواندن مقاله ای بود پیش از خواب راجع به استخدام و کار در دانشگاه که آنقدر بد و سخت شده و به قول نویسنده در شرایط بردگی باید تن به کار دهیم که تا صبح خواب های نامربوط راجع به کلاس و درس و ... میدیدم. می دانم که اوضاع خوب نیست اما نمی خواهم از حالا دچار همان انفعالی شوم که آیدین و جاناتان و فیاض و ... شده اند. البته آنها سال های آخر هستند اما به هر روی فرقی نمی کنه.

برگردم به داستان شیرین کتابها که خیلی بهم چسبید. خصوصا چند اثر لوکاچ. تو هم از آرنت و سوزان سانتاگ و ... چیزهایی گرفتی که خیلی خوبند. فکر کردم بعد از داستان BMV که دیگه تصمیم گرفتم آنجا نروم و نرفتم این هدیه ای بود ناغافل و شیرین. شب که برای بار دوم برای کمرون ایمیل تشکر زدم جواب قشنگی داد و گفت که خوشحاله که کتابهایش خانه ی خوبی پیدا کرده اند.

اما هفته ی بعد این موقع بجای اینکه مثل الان در کرمای دانفور نشسته باشم باید کار متن کنفرانس تیلوس را تمام کرده باشم که هنوز حتی چکیده مقاله ام را نخوانده ام تا ببنیم اساسا باید راجع به چی حرف بزنم. خب! شاید هم اینطوری است که نتیجه ی استخدام و ... آنطوری میشه. نمی دانم!

امشب اما قراره با هم پس از مدتها به دیدن یک تئاتر برویم. قبلش احتمالا ال کترین خواهیم رفت و شامی در کنار هم خواهیم خورد و بعد هم دیدن یک نمایش خوب - امیدوارم.

به هر حال این هفته با کلاس و تدریس فردا تمام میشه در حالی که نه درسی خواندم و نه درست و حسابی ورزش کردم و نه یک کلمه آلمانی تمرین کردم. تنها کار مفیدم همان مقاله تحلیلی برای OD بوده. بد نیست اما نباید کل هفته چنین دستاورد اندکی داشته باشه. دیروز بخشی از مصاحبه ی آدورنو با اشپیگل در ماههای آخر عمرش را می خواندم که در جواب مصاحبه کننده راجع به تاثیر و نفوذش بر دانشجویان آلمانی می گوید طبیعی است که بعد از ۲۰ سال کار مداوم و نوشتن - که البته تنها پس از جنگ را لحاظ کرده بود - آرام آرام در ساختار فرهنگی و فکری بخشی از جامعه تاثیر خواهی داشت و حضور پیدا می کنی.

اما زیباترین بخش مصاحبه برایم این بود:
"به باوﺭ من یک نظریه به موجب نیروی برخاسته از عینیت خودش امکان و قابلیت بیشتری برای ایجاد پیامدهای عملی دارد، تا اینکه بخواهد از ابتدا خود را تابع پراکسیس یا عمل سازد. امروزه ارتباط میان نظریه و عمل دقیقا عبارت است از این واقعیت که نظریه از یک پیش سانسور عملی تبعیت می کند."

خیلی خوبه. اما برای کسی که لیاقت استفاده هم داشته باشه، نه؟
 

۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه

شرط بودن فردا

برف سنگینی که از دیشب شروع شده بود، اول هفته ی سپید و آرامی را برایمان رقم زده. کارگران برجساز رو به رو که تعطیل کرده اند و سکوت غیر مترقبه ای محل و خانه را گرفته و همین شد که بعد از رساندن تو به تلاس به خانه برگشتم تا هم کمی به مرتب کردن کتابها و مقالات پراکنده روی میزم برسم و هم کمی هم برنامه ریزی برای این دو هفته ی پیش رو بکنم چون جمعه ی هفته ی آتی راهی نیویورک میشویم برای کنفرانس تیلوس و باید چیزی بنویسم و آرام آرام جدا از دست کشیدن از این پراکنده کاری و بی برنامگی، منظمتر روی تزم متمرکز شوم.

البته از ویکند قرار بود که کتابخانه بنشینم و روی دیالکتیک منفی آدورنو مجددا کار کنم. شنبه بعد از اینکه من را به ربارتس رساندی تا ساعت ۷ که آمدی دنبالم و رفتیم خانه ی مرجان کمی درس خواندم اما یکشنبه - دیروز - بعد از برانچ با اکسانا و رجیز در درک هتل با اینکه تا جلوی ربارتس هم رفتیم و من آماده ی پیاده شدن بودم اما دیدم که دوست دارم امروز را در خانه پیش تو بمانم چون تمام طول هفته با کار شدید و طولانی مدت تو فرصتی برای هم نخواهیم داشت.

جمعه شب بعد از اینکه هر دو خسته از سر کار برگشتیم و با اینکه قرار بود سینما برویم اما به اصرار من ماندیم خانه و اتفاقا شب خیلی خوبی با هم داشتیم. شام و شراب و فیلم و کلی خندیدیم. شنبه شب خانه ی مرجان هم به هر حال خیلی قرار نیست که خبری باشد اما آمدن علی و دنیا حدود ساعت ۱۰ شب کلی خستگی و انتظار و شام سوخته و ... در کنار شنیدن خبر فوت حشمت خانم و بعد هم دزدیدن یکی از چک های بابات و بالا کشیدن ۶۰ میلیونی که در حساب داشت بابت چک هایی که سر رسیدشان بود خیلی اذیت کننده شد. البته دیروز صبح پیش از اینکه اکسانا و رجیز برسند سر قرار مامانت پیغام گذاشت که پول را طرف که حسابدار سابق شرکت بود برگردانده و خلاصه از این نظر خیلی خیالمون راحت شد.

پیش خودم قرار دارم که از این ماه و از این روز که آغاز ماه فوریه هست علاوه بر تمرکز بر درس و شروع مجدد ورزش و زبان آلمانی به خودم برای تغییرات لازمه در آغاز ۴۰ سالگی کمی سخت بگیرم. مدتی از که چنین قرارهایی دارم اما همیشه از انجامشان طفره میروم. اما دیگر وقت طفره رفتن هم گذشته و به همین مناسبت باید هم با خودم و هم با زندگی اتمام حجت درست و حسابی کنم. می دانم که سخت خواهد بود اما اگر امروز شروع نکنم نه اینکه فردا دیر است که اساسا فردایی نخواهد بود.