۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

آغاز سال نو، آغاز آن دوره طلایی


دوشنبه اول ماه مارچ هست و اولین روز رسمی شروع دانشگاه در اینجا. هوا بطور عجیبی در این اولین روز پاییز نسبت به روزهای قبل سرد شده و ابری. با اینکه حدود ساعت 8 صبح رسیدیم دانشگاه اما کارت ورودی من و خیلی های دیگه به PGARC که از جمعه کار نمی کرد هنوز درست نشده و تا نیم ساعت پیش دم در معطل ماندم که یکی برسه و بلکه بتونم باهاش برم تو. و البته "دین" رسید و تازه آمده ام پشت میزم.

ساعت نزدیک به 10 صبحه و تو به سلامتی باید رفته باشی سر لکچر و درس مایکل تا تو را هم به عنوان یکی از توتورهایش به دانشجویان معرفی کنه. مبارک هر دومون باشه. این چهار ساعتی که قراره از روز دوشنبه ات بره خیلی بهت فشار میاره تا پرش کنی. نمی خواهی ساعت کارت را در "ریسرچ آفیس" کمتر کنی و تصمیم گرفته ای روزی هشت و نیم ساعت آنجا باشی تا این چهار ساعت را کامل کنی. به همین خاطر دیشب با هم تصمیم گرفتیم ساعت استخرمون را به عصرها حدود ساعت 5 تغییر بدیم تا هم تو کمتر در فشار باشی و هم - با اینکه استخر شلوغه- راحتتر به لحاظ زمانی وقا برای شنا کردن داشته باشیم. شاید برای من هم اینکار بهتر باشه چون در طول فوریه که بعد از برگشتن از استخر تا سر حال میشدم برای درس خواندن دو ساعتی وقتم میرفت.

اما از ویکند بگم که عالی و بسیار آرام و خوش بود. تازه داره باورمون میشه که کم کم راهی کانادا هستیم و خوشحالی داره خودش را در ما نشون میده. جمعه شب با جن و نیکولو رفتیم کوپرز و خوش گذشت. البته در رستوران بار نشستن برای حرف زدن خیلی راحت نیست اما خوب بود. گپ زدیم و از برنامه ها و کارهامون بهم گفتیم. نیکولو که احتمال داره یک کار اداری در بخشی از ارتش بگیره. جن هم احتمال داره برای ادامه تحصیل بره خارج. به هر حال اون هم پاسپورت نیوزلند را داره و هم انگلیس چون پدرش انگلیسیه. جن گفت با دوست پسرش خیلی راضی و خوشه و نمی دونه که می تونه این رابطه را حفظ کنه و برای درس بره خارج یا نه.
برای نیکولو کارت و یک بسته شکلات از ساختمان پایین محل کارت "ونت ورد" گرفته بودی که خیلی خوب بود. من هم قبلا برای تشکر از زحماتی که جن بابت خواندن مقاله ام در فشار یک روزه متحمل شده بود یک جلد کتاب اشعار فارسی به انگلیسی گرفته بودم که بهش دادیم و خیلی خوشحال شد. مولانا براش یکی از محبوب ترین شعرا هست.

شنبه صبح ساعت 10 هم با کایلا در کمپس قرار داشتیم و بعد از برگشتش از کانادا و چند ماه دوری دیدیمش. هم اون برای ما خیلی خوشحال بود و هم ما بابت خبرهای خوبی که بهمون داد خوشحال شدیم. هم بلحاظ درسی کارش خیلی خوب پیش میره و هم بهمون چند نکته ی بسیار بسیار مهم گفت که بهش گفتم اساسا وضعیت و حال و روزمون با این داستانها تغییر می کنه. بهمون از چند نوع وام دانشجویی که به شهروندان و افراد مقیم در ایالت "اونتاریو" می دهند گفت که بعد از برگشت تو چک کردی و دیدی شامل حالمون میشه و احتمالا خیلی جای نگرانی برای ادامه ی تحصیل مون نمی گذاره. همین خبر کافی بود که نه تنها ویکند که کل این ایام را خوش و خرم بسازه. چند سایت کاریابی و چیزهایی از این دست هم بهمون معرفی کرد که عالی بودند.

بعد از اینکه از هم جدا شدیم اون رفت برای خرید به سمت مرکز شهر و ما برگشتیم خانه و بعد از برداشتن وسایلمون رفتیم استخر. خوش گذشت. اصلا در ویکند چون عجله ای نداریم استخر خیلی بهتره. بعد از استخر به اصرار من رفتیم راکس تا کمی لب آب و در شهر قدم بزنیم. هوا گرم و خوب بود و با اینکه کوله ی من که وسایل استخرمون توش بود سنگین بود اما خوب راهی رفتیم. در راکس برای اولین بار رفتیم رستوران بار اتریشی که همیشه شلوغ و دل انگیز به نظرمون می آمد. و واقعا هم دل انگیز بود. نهاری خوردیم و با اتوبوس آمدیم سمت خانه. قبل از رسیدن به خانه از کافه مکس برنر شکلات خریدیم و خسته اما خوشحال و پر انرژی آمدیم خانه و تو نشستی پای لپ تاب برای چک کردن سایتهایی که کایلا معرفی کرده بود.

یکشنبه صبح برای صبحانه رفتیم دندی. بعد از صبحانه که خیلی با حرفها و مرور برنامه هامون دلچسب شده بود تو رفتی با چرخ دستی ات سمت "پدیز" برای خرید و من هم با کتاب هابرماس به "برکلو" تا درسم را بخوانم. تو که رسیدی خانه من هم آمدم و بعد از اینکه تلفنی با آمریکا حرف زدیم رفتیم استخر. برای اولین بار بود که هر دو روز ویکند را استخر رفتیم و خیلی خوب بود. در استخر با اینکه روز یکشنبه بود و باید خلوت می بود - و نسبتا شلوغ بود- پائولین همسر جان را دیدیم که من بهش گفتم باید جان را در این هفته ببینم و راجع به تزم باهاش حرف بزنم و از وضعیت درسیم بهش خبری بدم. تو هم باهاش قرار گذاشتی که بشینید و راجع به توکویل با هم حرفی بزنید. به نظرم که خیلی علاقه مند هست که با تو مقاله ای بنویسه و چه چیز بهتر از این برای تو.

عصر بعد از اینکه برگشتیم و تو نهاری درست کردی و کمی استراحت کردیم. به اصرار من از خانه دوباره رفتیم بیرون تا من به تو کتابی که در برکلو دیده بودم را نشان بدم و تشویقت کنم که با خواندن آن کتاب و چند مقاله ی دیگر مقاله ای جدید با رویکردی دولوزی به موضوع سیاست اینترنت بنویسی. چیزی که تا کنون از زاویه ی هابرماس و دموکراسی نوشته ای. کتاب که از مجموعه ی Deleuze Connection هست خود نشان دهنده ی ارتباط کار تو با این حوزه بود و البته دانشگاه سیدنی نداردش و من دیشب برایت درخواست تهیه اش را بطور "اینترلون" دادم، اسمش هست: Deleuze and New Technology.

اگه بتونی تو این فرصت که داریم برای کانادا آماده میشیم که بریم بتونی یک مقاله با رویکردی تازه بنویسی خیلی بهت کمک خواهد کرد تا در آینده حوزه ی کاریت را راحتتر گسترش بدهی. داستان من هم که جای خود و باید یک فکری به حال خودم و وقتم بکنم که احتمالا از آن دوره هایی است که هرگز دیگه تکرار نمیشه. البته قبلا هم بوده اند دورههایی اینطوری اما هر بار با تنبلی از دست دادمشون.

خب! امروز شروع ترم و دوره ای جدیده که ما را داره آماده ی پرش به سمت موفقیت های بزرگتر می کنه اگه قدرش را بدونیم. در این ترم هر دو درس می دهیم و باید مقاله ای بنویسیم و خودمان را آماده ی رفتن بکنیم و من فرانسه خواندنم را جدی بگیرم و البته درس خواندنم را.

امروز عصر سخنرانی Martin Jay در دانشگاه هست و من تصمیم دارم حتما برم. به تو هم پیشنهادش را دادم که بیایی. البته دیشب هیچ کدوم مون نتونستیم خوب بخوابیم از بس که همسایه های خودخواه روبه رویی سر و صدا کردن و مثل همیشه انگار نه انگار که این همه آدم نصف شب خوابند.

راستی یک چیز جالب دیگه از امروز اگه بخوام بگم اینه که داشتم سمت اینجا می آمدم که خانمی که مدیر CET بود و از من هم قبلا برای ایلتس امتحان گرفته بود را دیدم و گفت که اغلب به من و تو فکر می کنه و پرسید چه خبر از کار کانادا و بهش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت آگست تورتنو خواهد بود و میاد و بهمون سر میزنه. بعد از اینکه ازش جدا شدم یکی از پیرمردهای خوشپوشی که امروز در سر درهای وردی دانشگاه ایستاده اند تا به دانشجویان در آغاز سال تحصیلی جدید 2010 کتاب مقدس با جلد سبز را هدیه دهند آمد سمت من و یکی را به من داد.

جالب بود. کتاب مقدس - البته فقط قسمت عهد جدید- با جلد سبز. با اینکه واقعا فهم اینکه چطور برخی به این کتابها "ایمان" دارند برایم سخته، اما گفتم به فال نیک می گیرم این سال نو تحصیلی را در این آغازین روز از دوره ای مهم و بزرگ که پیشاپیش تعیین اش کرده بودم. بخصوص با رنگ سبزش که مرا و دلم را برای طلوع آزادی - ولو یک قدم نزدیکتر- در سرزمینی که لیاقت مردمش بسیار بیش از اینهاست گرم کرد.

امروز آغازین روز از آن دوره ی طلایی است. مبارکمان باد.

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

فوریه عجیب


جمعه عصره و دارم جمع می کنم بیام خونه تا برای شام بریم "کوپرز" که قراره جن و نیکولو هم بیان. دیروز عصر بعد از اینکه با هم رفتیم خونه و با مادر تلفنی حرف زدیم رفتیم با کتابهامون دندی. البته نتونستیم چندان چیزی بخونیم چون حرف از خرج و مخارج آتی مون شد و دیدیم که خیلی اوضاع و احوال مالی مون درامه.

خلاصه قرار شد که 3 هزار دلار از پول دنی را با اجازه اش نگه داریم تا بتونیم بلیط هامون را سر وقت بگیریم. بعد هم دیدیم که خیلی باید احتیاط کنیم و تقریبا از هرگونه خرج اضافی و تفریحی غیر ضروری دست بکشیم تا بلکه بتونیم پنج شش هزار دلاری پس انداز موقع رفتن به کانادا داشته باشیم. البته که برای دو تا آدم که می خواهند برای زندگی ساختن بروند یک کشور دیگه این پول هیچی نیست چون تا بخواهیم خانه و وسایل بگیریم و تا کار گیر بیاوریم و ... و از آن طرف پول دانشگاه و ... و تازه داستان بلیط گرفتن و ... خلاصه که اوضاع برای همین کمی درام میزنه.

اما خدا بزرگه و ما - من و تو - همیشه از بابت لطف خدا در حیرت و امتنان بوده ایم. خلاصه که برگشتیم و کمی به کارهامون رسیدیم تا خوابیدیم.

من امروز درسی نخواندم. طبق معمول این چند روز وقتم را از دست دادم و کار مفیدی نکردم. البته کمی وقتم بعد از استخر بابت تعویض کارت و کد ورودی در اینجا گرفته شد اما به غیر از اینها تنها کار مفیدی که کردم خواندن مقاله ی نیک بود که از من خواسته بود قبل از تحویلش به کنفرانس کانادا براش بخوانم و نظرم را بهش بگم. عصر که آمد دو ساعتی درباره ی آرنت و مقاله اش حرف زدیم و خودش خیلی راضی بود و چند نکته در حاشیه نوشت که به مقاله اضافه کنه. گفت که به اندازه ی جلسه ی مشابه اش با "دانکن" که استاد راهنماش هم هست براش حرفهامون نکته داشت. برای من هم خوب بود. یکی دو نکته برای کار و تزم به ذهنم رسید که به خود نیک هم گفتم.

حالا هم دارم هفته ی نه چندان موفق درسی اما کاملا خوب و رویایی زندگی مون را تمام می کنم تا بریم برای هفته ی بعد که شروع ترم و کلاسها خواهد بود.

فردا قراره با کایلا ساعت 10 بریم کافه "کمپوس" که بعد از ماهها که ندیدیمش و کانادا بوده برگشته و خیلی هم خوشحاله که آنجا دوباره هم را خواهیم دید. شب هم داستان "مقدیک گرا" و فستیوال همجنس خواهان هست که شاید برای یکبار دیدن از این آخرین فرصت استفاده کنیم.

امروز با مادر قبل از اینکه بریم استخر حرف می زدم که گفت نگران پول بلیط نباش شاید بتونیم از خاله قرض کنیم. بعدش هم گفت که خودش هزار دلار پس انداز داره که هیچ کس خبر ازش نداره - و واقعا هم عجیبه که مادر با این درآمد کمی که داره چطور تونسته پس انداز کنه و از اون مهمتر به قول خودش تا حالا نه به هیچ کس بگه و نه خرجش کنه- خلاصه که گفت این را برای شما می فرستم. گفتم نه دست خودتون باشه تا وقتی آمدیم آن طرف شما بیاین پیش ما و پول داشته باشید.
البته خیلی دیروز تو ذوقش خورده بود وقتی که فهمید اشتباه کرده و ما دو ماه دیگه نمیریم آنجا بلکه 4 ماه دیگه میریم. خدا کمک کنه که بتونیم مادر را به خوشی و سلامتی ببینیم که دل هر دومون براش یک ذره شده.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

بیداری با سگها


نباید دیگه ریسک کنم و جلوی تو برای اینجا بنویسم. دیروز که حسابی بود برده بودی و می گفتی این چه بلاگیه که داری توش می نویسی. خلاصه که می دونم حدس زده ای اما فعلا باید سالهای سال صبر کنی تا این را به عنوان هدیه یک روز بخصوص بهت بدم. بگذریم. الان دانشگاهم و روز خوبی نداشتم. البته بد هم نبود اما بخاطر اینکه دیشب نتونستم درست بخوابم چون نصف شب با صدای گوشخراش ضبط یکی از همسایه های روبرویی مون بیدار شدیم و بعدش هم پارس سگها تا دو ساعتی به همراه موسیقی واقعا آزار دهنده ی طرف که با بی خیالی و صدای بسیار بسیار بلند موسیقی برای همه پخش می کرد و با اینکه بعد از مدتی صدای یکی دو نفر در آمد و تاثیری نداشت و... خلاصه اینکه امروز را خسته و بی حال بودم.

البته استخر را همراه تو آمدم و بعدش هم با هم سریع رفتیم بانک شعبه ی برادوی تا برای وکیل کانادا آخرین قسط پولش را پرداخت کنیم، اما درسی نخواندم مثل روال این چند روز گذشته.

آنت برایم ایمیل زد که بودجه ی دپارتمان به نصف تقلیل یافته و اگه می خواهی می تونی کلاسهات را کمتر کنی. هنوز تصمیم صد در صد نگرفته ام، تجربه اش حتی به کمتر شدن درآمد آدم هم در این شرایط می ارزه. ضمن اینکه برای ما فعلا هر گونه درآمدی مغتنم هست.

قبل از اینکه بیام تا با هم بریم خانه - چون تصمیم گرفته ام این آخرین روزهای فوریه و تابستان را تا ترم جدید بطور رسمی شروع نشده هر روز زودتر با تو بیام خانه و کمی با هم باشیم تا از هفته ی بعد که دیگه باید از صبح تا شب دانشگاه باشم لااقل کمی همدیگر را بیشتر ببینیم - باید برم یک سر کتابخانه تا نگاهی به چند کتاب برای درس آنت بکنم و ببینم چطور میشه بچه ها را در کلاس بیشتر به مشارکت وا داشت.

تو بهم گفتی بیا امشب یک کار هیجان انگیزی کنیم و برای خودمون جشن بگیریم. نمی دونم چی تو فکرته. البته کار خاصی نمی کنیم اما شاید رفتیم و کمی قدم زدیم. شاید هم کتاب داستانهامون را برداشتیم و رفتیم کافه ای جایی نشستیم و بعد از مدتی رمان ها را ادامه دادیم.

فردا شب البته قراره با نیکولو - که خودش گفته تولدمه و بیاین برام جشن بگیرین!- و جن بریم جایی در نیوتاون و دور هم بشینیم. گفتی مثل اینکه کایلا هم از کانادا برگشته و شاید بیاد. کایلا هم گویا مثل "دین" که دیروز من بهش خبر کانادا را دادم خیلی ذوق کرده و خوشحال شده. البته مورد کایلا فرق می کنه. خودش همیشه می گفت به عنوان یک کانادایی خیلی دوست دارم شما مقیم و شهروند کشور من بشید تا استرالیا.

پیش به سوی کانادا


چهارشنبه 24 فوریه. الان روبروی تو در خانه نشسته ام. امروز تو استخر نیامدی چون دیشب نتونسته بودی درست بخوابی. البته بخشی از دلیل به خوشحالی خبر کانادا برمی گشت. من هم خسته بودم و بعد از اینکه صبح به هزار زحمت نشستم و درس خواندم، بعد از ظهر را کاملا تعطیل کردم و با هم ساعت چهار و نیم آمدیم سمت خانه. قبلش رفتیم کافه ی ماکس برنر و من یک شیر کاکائو خوردم و تو هم با اینکه خیلی میلی نداشتی نوشیدنی خنکی سفارش دادی و برام گفتی که امروز که بابا و مامانت دوباره زنگ زده بودند چقدر خوشحال بودند و از اینکه من و تو خیلی ذوق نداریم متعجب.

اما خبر مهم این بود که قبل از آمدن به سمت خانه از سفارت کانادا ایمیل برات آمده بود که افسر پرونده مدرک چهار سال قبل پلیس ایران را - بطور ناباورانه ای- قبول کرده و دیگه نیازی به مدرک عدم سوء پیشینه ی جدید نداریم. با این خبر دیگه برای من و تو جای هیچ نگرانی نمونده و تازه داریم کم کم می فهمیم که به قول تو این پرونده که بیش از 8 ساله که پیش ما شروع شده و سه و نیم ساله که از شروعش بطور رسمی میگذره دیگه به مراحل پایانیش رسیده.

جالبتر اینکه درست 18 سال پیش در چنین روزی بود که در سفارت آمریکا در بن مهر سیاه در پاسپورت من که 17 سالم بود زدند و معنی و ارزش پاسپورت فخیمه ی جمهوری اسلامی را فهمیدم. حالا بعد از 18 سال در تاریخی مشابه - 23 فوریه - داستان دیگه ای درباره ی پاسپورت و اقامت مون به سلامتی و خوشی آغاز میشه.

دیشب با مارک رفتیم "ایتالین بول". قبلش مارک یک بطر شراب مرلوت گرفت و ما هم اون را به شام مهمان کردیم و به سلامتی این خبر خوش چند ساعتی را نشستیم و گپ زدیم. بعد از داستان تزها و درس بیشترین حرفمون راجع بع ایران بود و شما دو تا از من دلیل خوشبینی در باره ی تغییر اوضاع را می پرسیدید. البته توضیحاتم به نظر خیلی قانع کننده نیامد اما شما هم نتونستید دلیلی در رد دلایل من بیاورید. هر چند دیشب هم تاکید کردم نتیجه ی نهایی این تغییر الزاما در کوتاه مدت دلپذیر نخواهد بود.

قبل از اینکه بریم سر قرارمون با مارک با مامانم و خاله آذر و مامانت و بابات حرف زدیم و همه را خوشحال کردیم با این خبر خوبی که به خودمون رسیده بود.

خب! همونطور که گفتم تقریبا صبر و کوشش در راهی نزدیک به یک دهه داره به نتیجه میرسه. آرزو می کنم که این آغازی برای رسیدن به آرزوهای آتی مون باشه.

پیش به سوی کانادا!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

اینک کانادا


سه شنبه 23 فوریه ساعت چهار دقیقه مانده به 10 صبح. تازه رسیده بودم PGARC و مثل هر روز داشتم کتابم را بر می داشتم تا برم روی مبلها بشینم و درسم را شروع کنم که تو بهم زنگ زدی. چند دقیقه ی پیش از هم جدا شده بودیم. تو از روی پل به سمت ساختمان محل کارت می روی و من هم می آیم اینجا. تلفن که زنگ خورد، آن هم بلافاصله بعد از اینکه تو تازه رسیده بودی سر کار و من هم اینجا یاد مدتی قبل افتادم که صبح حا هر روز با خبر خوبی شروع میشد و البته روزهایی هم بود که باید بلافاصله میرفتیم و کاری را انجام می دادیم. اما به هر حال یادمه که قبلا هم بهت گفته بودم که این دوره هر روز صبح تو بهم زنگ میزنی و خبر خوبی می دهی.

اما امروز...

بعد از مدتها تلفن مثل قبل زنگ زد و تو مثل همیشه خوش خبر بودی.

ویزای کانادامون آمده.

دارم لبخند میزنم. با اینکه هیچ کداممون خیلی ذوق نکردیم و هیجان زده نشده ایم، اما خیلی خیلی خوشحالیم. بخشی از اینکه خیلی ذوق زده نیستیم بخاطر اطمینانی است که قلبا به انجام این کار داشتیم. اما وقتی آمدم پیشت تا با هم خوشحالی کنیم بهم یادآوری کردیم که هنوز پاسپورت هامون که برای تمدید رفته بر نگشته و هنوز جواب پلیس نیامده و می توانست که مسایلی نا خوشایند پیش بیاد. پس باید که شکرگزار و خوشحال باشیم. و هستیم. و خیلی هستیم.

آمدم پیشت تا با مادر حرف بزنیم و بهش این خبر خوشحال کننده را بدهیم که بسیار منتظرش هست. امیدوارم بتوانیم ببینیمش. دیروز و پریروز با هاش حرف زدم و حالش را که کمی سرماخورده بود پرسیده ام. اما نبود. یادم افتاد که قرار بود امروز با خاله آذر دکتر بروند. پیغام گذاشتم اما چیزی نگفتم چون می خواهم این خبر را تو به همه بدهی. این حاصل تمام زحمات و رنجهایی است که تو متقبل شده ای و من مثل همیشه تنها در حاشیه نشسته ام و نفع برده ام.

به مامانم زنگ زدیم. آن هم خانه نبود و برایش پیغام گذاشتم. به موبایل خاله هم زنگ زدم که باز هم کار با پیغام گذاشتن تمام شد. حالا امروز عصر بعد از انکه رفتی خانه کارت در آمده، به آمریکا و ایران باید زنگ بزنی و همه را خوشحال کنی.

سر کار که همکارانت خیلی خوشحال شده اند. گفتی که کیمبرلی بلافاصله گفته So now fuck the Iranian government. دیگران هم به سهم خودشون خوشحالی تو را سهیم شده اند. همیشه از داشتن این همکارانت خوشحال بودی. من هم بعد از اینکه اتفاقی با امیرحسین حرف زدم که داشت می رفت دنبال کار بگرده و کمی با هم گپ زدیم برگشتم PGARC و مارک را دیدم. به مارک گفتم و گفت بسیار خوشحالم و ممنون که مرا هم در خوشی این خبر سهیم کردی.

اتفاقا امشب قراره با مارک شام سه تایی بریم بیرون و اون راجع به سفرش به خاورمیانه و شروع آموزش زبان عربی با ما حرف بزنه.

خب! ن عزیزم. مثل همیشه. ممنونم از تمام زحماتت. حالا مانده پاسپورت هامون بیاد و برای گرفتن ویزا بفرستیمشون سفارت کانادا که گفته 5 تا 10 روز طول میکشه و عکس جدید با فورمت خاص هم خواسته. البته تا پایان ترم اینجا خواهیم بود. هم من و هم تو کلاس برای تدریس داریم و تو کار. احتیاج به جمع کردن کمی پول و پس اندازش داریم تا بتونیم بلیط بخریم و با کمی پول بریم کانادا.

برای پول دانشگاه - که امیدوارم بتوانیم پذیرش از جاهایی که براشون اقدام کرده ایم بگیریم- که هنوز هیچ ایده و چشم اندازی نداریم. ببینیم که چه خواهد شد. تنها چیزی که می دانم اینه که به قول تو خدا هرگز ما را در نگذاشته است.

پس به قول تو با امید و خوشی برای یک پرش دیگه باید آماده بشیم.

دیروز عصر بعد از اینکه من کمی سر درد گرفتم و دیدم درسخون نیستم و تو هم برای خرید می خواستی بری برادوی باهات آمدم تا من هم به سلمانی برم. رفتیم و بعدش برای خوردن یک قهوه رفتیم گلیب کافه ی "بدمنر" نشستیم پشت یکی از میزهاش بیرون و با هم گپ زدیم و از کانادا گفتیم و تو گفتی که به سفارت کانادا ایمیل زده ای که احتمال رسیدن نامه ی پلیس تا پایان ماه خیلی کم هست و درخواست تمدید دوباره ی وقت کرده ای. بهت گفتم برای دفتر وکیل مون در کانادا هم رونوشت بزن و امروز که رسیدی سر کار و قرار شد این کار را بکنی این ایمیل آمده. امیدوارم که دیگه نیازی به این نامه نباشه. هر چند که بعد زا اینکه تو با وکیل حرف زدی گفته نمیشه که کلا بی خیالش بشن چون به هر حال در فرمشون ذکر شده بوده و مهلت قبلی داده اند. اما معنی این نامه که برای ما داده اند و ما برای شما فرستاده ایم اینکه که ویزاهاتون آمده و عکس و پاسپورت هاتون را بفرستید و ویزای اقامتتون را به سلامتی بگیرید. البته تاکید کرده که قسط آخر پول دفتر ما را هم بدید.

دیروز که در "بدمنر" نشسته بودیم بهت گفتم دوست ندارم که طوری با دیگران حرف بزنی که به نظرشون بیاد از اینکه ما داریم اینجا را ترک می کنیم خیلی ناراحتیم چون کانادا را دوست نداریم. مسلما از ترک اینجا خوشحال نیستیم. اما از اینکه می تونیم برای یک پرش بلند دیگه و دوباره شروع کردن - البته با سختی های دوباره و اولیه ی کار- آماده بشیم چقدر خوشحالیم.

امروز هم بهت گفتم. گفتم ببین مارک، نیک، هریت و خیلی های دیگه که واقعا از نظر درسی و شخصیتی بچه های سطح بالایی هستند و اینجا هم آینده ی خوبی خواهند داشت به قول خودشون جرات ریسک و خطر نکردند و برای دکتراشون مانده اند کشور خودشون. البته که دانشگاه سیدنی در رشته های ما از جمله ی بهترینهای دنیاست اما به هر حال می دونیم که طبق گفته ی خود دانشجوها و اساتید ادامه ی درس در آمریکای شمالی برای همه ی اینها رویایی است. درسته که باید بریم و باز خیلی از کارها را از اول بکنیم. درسته که تقریبا هرچه کرده ایم اینجا، در آنجا چندان به حساب نمیاد. درسته که باید چند سال اضافه تر درس بخونیم چون سیستم فرق می کنه. درسته که باید زبان فرانسه بخونم و تو هم دوباره باید فرانسه ات را بازبینی کنی و درسته که باید برای یک محیط کاملا متفاوت و یک زندگی دیگه خودمون را آماده و مصمم کنیم. اما هر دو باور داریم که زندگی یعنی همین. یعنی در راه بودن. و ما چقدر خوشبختیم که در راهیم. چون زندگی یعنی دایما کندن و ساختن و دوباره از اول شروع کردن. زمین خوردن و یاد گرفتن و یاد دادن.

درسته که باید این زندگی و تجربه های دوست داشتنی اینجا را پشت سر بگذاریم. اما یادمون باشه که ما از جمله خوشبخترین آدمها بودیم که امکان تجربه کردن اینجا و زندگی 4 ساله ای را در اینجا داشتیم و حالا با جهانی متفاوت از گذشته وارد کشوری خواهیم شد که قرار است حقوقی را برای شهروندانش لحاظ کنه. حق زیستن، فکر کردن، خواستن و رد کردن. حق مقاومت کردن.

فردا که میرویم، به عنوان دو انسان کاملا متفاوت از آنچه که قرار بود پیشتر از اینها باشیم - قبل از تجربه ی استرالیا و دانشگاه سیدنی - پا به انجا خواهیم گذاشت. باشد که برای آنجا و اینجا و ایران و در یک کلام برای بشریت و انسانیت مفید فایده واقع شویم. باشد که یاد بگیریم و یاد دهیم آنچه که حقیقت نام دارد.

شاید که روزی به قول تو دوباره برگشتیم. شاید که این سخن حکیمانه در مورد ما مصداق کاملی یابد که برای انکه بدستش بیاوری باید از دستش بدهی. و ما در آستانه ی بدست آوردن فرصتی دیگر هستیم. و ما شکرگزار این همه اتفاق نیک و به غایت خوب هستیم و خواهیم بود.

و ما خوشحالیم و بسیار خرسند از اینکه دوباره آغاز می کنیم. و شکرگزاریم از اینکه چنین خبر خوبی نصیبمان شد.
و من ممنون همیشگی تو هستمو مثل همیشه. و نه فقط برای این خبر و برای اینکه ویزاها رسیده. من همیشه مدیون توام. عشق جاودان من.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

توتور مایکل شدی


امروز دوشنبه 22 فوریه هست و نیم ساعت دیگه با هم پایین ساختمان "جن فاس راسل" قرار داریم تا بریم استخر. ویکند خوبی داشتیم و آرام گذشت.

جمعه شب که با هم نشستیم و فیلم Te Boys are Back را دیدیم و لذت بردیم و شنبه صبح بعد از خوردن صبحانه در دندی به خانه برگشتیم و تو شروع به درست کردن شام و آماده شدن برای عصر شدی و من هم خانه را تمیز کردم. عصر "دین" با همسرش ایوانا و دوتا بچه هاشون آمدند. "پیتا" که دو سالشه و "میا" که چهار ماهه هست. خوش گذشت. دور هم نشستیم و من کمی با پیتا بازی کردم و تو هم میا را بغل کردی تا مامانش بتونه چیزی بخوره. خیلی بچه های آرام خوبی بودند.

خود دین و همسرش هم آدمهای حسابی و خانواده ی دوست داشتنی هستند. آنها که چندین بار گفتند خیلی بهشون خوش گذشته و این اولین باریه که بعد از مدتها رفته اند خانه ی کسی. چون اکثرا بخاطر بچه ها نمی تونند خانه ی کسی بروند. تو برای شام علاوه بر سالاد الویه ته چین بسیار خوشمزه ای درست کرده بودی که روش دم کردن برنجش را با ایده ای که از برنامه ی "جمی اولیور" برای غذای چینی گرفته بودی طبخ کرده بودی و بسیار خوشمزه شده بود. آنها هم خیلی خوششون آمده بود. ساعت از 9 شب گذشته بود که بعد از چهار ساعت دور هم بودن گفتند که باید برای خواباندن بچه ها بروند.

بعد زا رفتن آنها بلافاصله تو ظرفها را شستی و من جارو زدم و دیگه تا خوابمون برد ساعت نزدیک به 12 شده بود. یکشنبه ابتدا به دلیل گرما قرار شد بریم بیرون و جایی نزدیک آب بشینیم و نهاری بخوریم و کتابهامون را بخوانیم. اما همینکه برای صبحانه رفتیم بیرون من متوجه شدم تو خیلی انرژی نداری و سر حال نیستی. بعد از صبحانه برگشتیم خانه و تو که حالت سرما خوردگی داشتی چند ساعتی استراحت کردی و بعد از اینکه عصر بیدار شدی حالت رو به راه شده بود.

البته من بعد از نشستن چند ساعته روی مبلهای خانه که خیلی برای من کوتاه هستند و درس خواندن زانو دردی گرفته ام که هنوز هم ادامه داره و امروز را هم تا اینجا به خودش معطوف کرده. امیدوارم بعد از استخر بهتر شده باشه. به هر حال دیگه 36 سالمه - وای که باورم نمیشه!- و بدون ورزش و نظم با این همه نشستن هر روزه خیلی هم نباید انتظار شق القمر داشته باشم.

دیشب فیلم A Prophet را از سینمای فرانسه دیدیم که به انتخاب مجله ی Sight & Sound جزء بهترین فیلمهای سال بود. فیلم بدی نبود اما خیلی هم خاص نبود ضمن اینکه کمی هم رگه های نژادپرستی - به نظر من البته- داشت. قبل از خواب پرفسور هامفری برای توتوریال به تو ایمیل زده بود و گفته بود یک کلاس روز دوشنبه ساعت یک برای تو کنار گذاشته. البته ترجیحت این بود که دوتا باشه اما برای رزومه ات که فرقی نمی کنه. بهت گفتم ناراحت رد کردن آن دو تا کلاس در درس مطالعات جنسیت نباشی که گفتی اصلا چون به حوزه ی کاریت نمی خورد.

من هم دارم کم کم آماده ی نوشتن مقاله ام میشم. البته این ده دوازده روز آینده هم همچنان به خواندن صرف می گذره اما باید با شروع ترم و قبل از اینکه خودم را با یک عالمه دانشجو مواجه کنم کار اولیه و طرح مقدماتی نوشته ام را آماده کرده باشم. این روزها دارم هابرماس می خوانم و خیلی هم لذت نمی برم. هر چند اهمیتش برای کار من بسیار بالاست و باید باهاش یک جوری کنار بیام.

خب! پاشم بیام سر قرارمون که باید بریم بعد از دو روز ورزش نکردن، استخر.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

چهار ساعت تدیس در هفته


جمعه عصر هست و هفته ی بعد آخرین هفته از تعطیلات تابستانی در اینجا. از دو هفته ی دیگه کلاسهای من و تو شروع میشه. مایکل که به تو قول حداقل یک کلاس را برای تدریس داده و آنت هم امروز که تو استخر بودیم زنگ زده بود و پیغام گذاشته بود که بین یک روز و دو کلاس و دو روز و چهار کلاس انتخاب کن. با اینکه هر دو کمی شک داشتیم که آیا چهار تا کلاس باعث خستگی و از اون مهمتر عقب افتادن از درس و مقاله ی خودم میشه یا نه، اما در آخرین لحظه قرار شده که دو روز تمام و چهارتا کلاس را بردارم.

درسته که در رزومه و سابقه ی رسمی آدم خیلی فرقی نمی کنه که در طول یک ترم چند ساعت درس داده ای، اما به قول تو مزیتهاش از نظر تجربی برای خودم خیلی بیشتر و مهمتره. فقط می مونه تنظیم وقت که به کارهای خودم و درسم هم برسم که باز مثل سال پیش نشه. یک ترم رفتم آپن و کار کردم اما از درس و کار اصلیم باز موندم.

راستش را بخواهی درسته که خیلی پولش هم به چشم ممکنه نیاد اما فعلا برای من و تو که به سلامتی راهی کشور دیگه ای هستیم و دستمون واقعا خالیه همین هفته ای دویست سیصد دلار هم نعمته. به هر حال فعلا که داریم خرج می کنیم و خیلی هم کنترل نمی کنیم، شاید از این نظر هم برداشتن چهار ساعت تدریس بهتر باشه.

یاد ایران افتادم که قبل از آمدن در کتابکده ی زنان فلسفه درس می دادم. اولش قرار بود یک روز - پنج شنبه- و آن هم دو ساعت باشه آرام آرام کار کشید به دو روز و پنج ساعت و آخر سر برای اینکه دوره را با اضافاتی که انها می خواستند و واقعا مشتاق شنیدنش بودند شده بود چهار روز در هفته و هر بار هم حداقل سه ساعت. یادته شبی که برای خداحافظی دور هم جمع شده بودیم گفتند قصد داشتند روی خودکارهایی که به یادگار سفارش حکاکی رو بدنه شون داده بودند بنویسند کلاسهای فلسفه اول پنج شنبه اما بعد دوشنبه بعدترش چهارشنبه و سه شنبه و شنبه.

به هر حال دوره ای بود و یادگارش با آدم می مونه. این هم از این دوره که امیدوارم برای هر دومون خوب و عالی پیش بره. از نیک و مارک هم پیشنهاداتی برای اداره ی هر چه بهتر کلاس گرفتم. مارک که خیلی مطمئنه که کلاس من خوب و دلپذیر برای داشنجوها پیش میره. امیدوارم که اینطور باشه. به هر حال برای پر کردن ضعفهای شخصی و گپهای درسیم باید کمی خلاقیت به خرج بدهم و کلاس را با کارها و برنامه های متنوع دقیقتر و بهتر پیش ببرم.

تو که خدا را شکر مشکلی نداری و مطمئنا عالی پیش میری. البته مایکل هنوز جواب ایمیل دو روز پیش را بهت نداده اما بهت گفتم که خیالت راحت میدونی که قولش را بهت داده و حتما داره برنامه ی درس و لکچرهاش را تنظیم می کنه.

اما از دیشب بگم. امدم خانه و با هم رفتیم سینما و تا نیک برسه رفتیم داخل سالن و جای خوبی گرفتیم - البته خیلی هم شلوغ نبود- تا نیک رسید و فیلم شروع شد. نیک گفت فیلم وحشت آوری بود و نکاتی داشت که خوشش آمده بود و البته چیزهایی که به دلش نچسبیده بود. تو اما خیلی فیلم را دوست داشتی با اینکه هر دوتا تو - از آنجایی که من وسط نشسته بودم کاملا مسلط به واکنشهای شما بودم- سر بعضی از صحنه های انفجار بد پریدید بالا. اما ایده ی فیلم برات جالب بود، نیک هم از ایده ی فیلم بدش نیامده بود. خب! نمی خوام بگم که من کلا از فیلم و ایده اش خوشم نیامد اما خیلی روی فیلم بابت شرایط آمریکا در عراق مانور داده بودند و انتظارم بالاتر بود. از ایده اش هم اگه بخوام بگم - همونطور که بعد از فیلم به شما دوتا گفتم- به نظرم با جزیی کردن داستان و تقلیلش به شرایط چند سرباز در عراق کلا زاویه ی درست انتقادیی که می تونست داشته باشه و اصلا نداشت را از دست داده بود. اینکه بالاخره پرسش از خود و شرایط مبنی بر اینکه چه کسانی دارند از این جنگ و شرایط سود میبرند به هر حال باید برای قهرمانان فیلم - تا درجه ای حداقل- مطرح باشه.

درسته جنگه و ضرورتهای لحظه ای و خاص خودش را داره. اما کلا اینکه چرا اینجاییم و چرا می کشیم و کشته میشیم باید توسط کارگردان و نویسنده دیده بشه. به هر حال همیشه در هر نزاعی اگه نه کاملا یک طرف، اما هستند کسانی که منتفع از خون دیگران میشن.

بعد از فیلم هم رفتیم کافه چینکوئه و تو یک بشقاب نان و زیتون سفارش دادی و نیک سالاد گرفت و رفت از آن طرف خیابان هم آبجویی برای خودش خرید و آمد. من میل به چیزی نداشتم و در حرفها مشارکت کردم. بجاش اما امروز تا اینجا خودم را با خوردن چیزهای مختلف مثل شیرکاکائو و بیسکویت و ... در کنار صبحانه که به پیشنهاد تو رفتیم "کمپس" و نهار که سالاد بود خفه کردم و انگار نه انگار دارم ورزش می کنم که کمی اوضاعم درست بشه.

چندباری هست که برای رسول ایمیل زده ام و جوابم را نداده. دیشب تو گفتی شاید از اینکه بهش زنگ نزده ای ناراحته. نمی دونم اما بعید می دونم اینطور باشه. به هر حال ممکنه بابت اینکه نظرم را از آهنگی که در ساختنش با دوستانش مشارکت داشته خواسته بود و براش نوشته ام در موردش با هم حرف خواهیم زد کمی دلخوره. هر چند بعید می دونم و البته هم تو و هم من خیلی از کاری که فرستاده بود بخصوص کلیپش خوشمون نیومد.

فردا عصر قراره "این" با همسر و بچه هاش برای شام بیان خونه مون. تو بعد از کار رفتی برادوی خرید و احتمالا براشون ته چین درست می کنی. آدم خوبیه و درمورد درس و تزش که درباره ی فلسفه اخلاق هست جدی به نظر میاد.

احتمالا این دو روز را خانه هستم تا دوشنبه. امروز خیلی مپبت درس نخواندم و بخصوص بعد از استخر را این روزها برخلاف صبح ها به راحتی از دست میدم. از هفته ی آینده باید متمرکزتر و بهتر کار کنم. بخصوص اینکه از حالا می دونم حداقل دو سه روزم از دو هفته ی دیگه کاملا بابت کلاسهام پر خواهد بود.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

دو روز کلاس


دارم میرم خونه. ساعت پنج و نیمه و تو هم تازه رسیده ای خانه. با نیک قراره بریم سینما فیلم The Hurt Locker که کاندید چندتا اسکار شده البته حدس میزنم بیشتر بخاطر شرایط آمریکا در عراق و خاورمیانه باشه. شاید بعدش هم در کافه چینکوئه نشستیم و قهوه ای خوردیم و گپی زیدم.

امروز استخر خیلی به هر دومون چسبید. با اینکه بعدش خیلی گشنه نبودیم اما رفتیم مینت و من یک کافه لاته و تو یک کاپوچینو سفارش دادی و برام از رایودی تورنتو و اخبار فرهنگی شهر گفتی که این روزها داری گوش می کنی. کلی خندیدم وقتی دیدم داری کاملا برای آنجا خودت را آماده می کنی.

دیشب دوست دنی که آپارتمانی در طبقه ی دوم ساختمان خودمان گرفته آمد بالا و لپ تاب خونه را برای دو سب قرض گرفت تا به کاهاش برسه. خانمی ایرلندیه که یازده سال پیش بعد از ده سال زندگی و درس در سیدنی به قصد خانه اش برگشته کشورش اما گویا باز هم تصمیم داره برای کار برگرده اینجا. خانم جالبی بود. گفت اولین دوست پسرش یک دانشجوی ایرانی فعال در کنفدراسیون بوده و با هم در لندن بودند. اسمش فرامرز بود، اما فامیلیش را نمی تونست دقیق به یاد بیاره چیزی مثل لاموچی می گفت که ایتالیایی میشد. گفت فکر می کنه سرش به باد رفته چون در همان ایام ناپدید میشه و بعدها میگن تحویل ایران دادنش.

کمی از اوضاع و روابط خودش با دنی گفت و معلوم شد که مادر خوانده ی آریل هست. خلاصه که قراره جمعه صبح لپ تاب را قبل از تحویل آپارتمان به ما پس بده.

آنت هم ایمیل من را جواب داد و گفت دوتا کلاس برای توتوری هست. پنج شنبه عصر و جمعه صبح و اگه می خوای هر دوتاش را بردار. من هم قبول کردم چون حالا که باید کلی مقاله در "ریدر" بخوانم و سر لکچرهاش . کلاس برم دیگه یک کلاس اضافه خیلی فرق نمی کنه هر چند خیلی مطمئن نیستم و شاید بعدا فکر کنم که بهتر بود مثلا جمعه ام را آزاد می گذاشتم.

نکته ی خوبش اینه که از هر دوتا مون برای یک جلسه سخنرانی در کلاسش دعوت کرده که هم برای رزومه مون خوبه و هم امسال مون را با تجربه ی درس دادن بهتری مواجه می کنه.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

در ساعت پنج عصر


درساعت پنج عصر دیالکتیک روشنگری تمام شد. درست در ساعت پنج عصر، بی هیچ بیش و کم. در ساعت پنج عصر. و الان هم ساعت پنج و نیمه و تو از سر کار آمدی یک لحظه دم در PGARC همدیگر را دیدیم و بوسیدیم و بغل کردیم و تو برای خرید رفتی برادوی و من برگشتم اینجا.

فردا تولد الا هست و برای همین تو که باهاش در دانشگاه قرار داری رفتی تا یک کادوی مناسب از برادوی بخری. اوضاع و احوال مون خدا را شکر خوبه و روحیه مون عالی. دیشب با هم فیلم دیدیم و امروز استخر رفتیم و من بالاخره کتاب دیالکتیک روشنگری را با یادداشتهایی که باید برای کارم ازش بر می داشتم تمام کردم و خلاصه خوبیم.

با بابات که بعد از مراسم شعله و نذری که دیروز داشتن و نصف شب هم تهران را به قصد تایلند ترک کرده بود حرف زدی و بهت گفته که مامانت خیلی حال و بالی نداره. البته فریده خانم چند شب پیش هم که خودم باهاش حرف زدم گفت که هنوز آثار مریضی که روزهای آخر اینحا داشت و چیزی بین سرماخوردگی و عفونت بود و خودش سر از خود شروع به خوردن دارو کرد و هنوز هم کاملا روبراه نشده. اما مثل اینکه بابات گفته که به غیر از اینها گرفتار دایی رضات هم بوده که چند وقتی پیداش نبوده و حالا هم دوباره بستری شده در بیمارستان. واقعا که راست گفتی که ببین این چند بار با عزیز جون و حاج آقا صحبت کردیم و کلامی برای اینکه کاری از دست ما بر نمی آمده به تو نگفتند تا حداقل از این سر دنیا تو را هم ناراحت این داستانها نکرده باشند.

این چند روزه سرت با داستان پادکست هایی که روی "آی پادت" میریزی گرم و مشغوله. پادکستهای دانشگاهی و چیزهایی درباره ی تورنتو - مثل اجاره خانه و ... - فعلا وقتت را گرفته و من را یاد ایامی انداخته که در فکر آمدن به اینجا بودیم. یادته که از توی اینترنت داشتی خانه ها و فاصله هایشان را با دانشگاه می سنجیدی و قیمتها و مزنه را در می آوردی. یادته که بهم گفتی خیابانی به اسم "پاراماتا" هست که قیمت ویلاهاش با قیمت اتاق نزدیک دانشگاه یکیه و البته دو سه تا از درهای دانشگاه هم در همین خیابانه. بهت گفتم لابد مثل خیابان _پهلوی، ولیعصر، و فکر می کنم زمانی که داریم این روزها را با هم می خوانیم چندبار دیگه ای نامهاشون فرق کرده است- باشه. و وقتی آمدیم اینجا فهمیدیم آن نمونه ی تهرانیش مثال یک کوچه در برابر یک خیابان اصلی است در برابر این یکی. راستی به فکرم رسید شاید اصلا دیگه تا آن زمان خیابانی به آن مشخصات در تهران نباشه، شاید هم اصلا خود تهران دیگه وجود نداشته باشه.

امروز دنی به تو زنگ زد و ازت خواسته که یک لطف براش بکنی. یکی از دوستانش تازه از ایرلند آمده و مدتی در ساختمان ما مستقر شده و دسترسی به اینترنت و کامپیوتر نداره و قرار شده که با تو هماهنگ کنه و این چند وقت که اینجاست هر از گاهی بیاد و به کاهاش برسه. به قول تو دنی هر چی از ما بخواد نه نباید و نمی تونیم بهش بگیم.

فردا عصر قراره با نیک که مدتهاست تو را ندیده و من هر روز اینجا می بینمش بریم سینما دندی. شنبه هم "دین" دوست یوگسلاو من با همسر و فرزندهایش قراره برای شام مهمون ما باشند. تو که خیلی دوق داری چون داره با بچه هاش میاد و البته با ادمهای جدیدی آشنا میشیم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

خرید بی خرید


سلام.
امروز سه شنبه هست و ساعت نزدیک هفت عصر و من باید اول برم برادوی خرید و بعدش هم بیام خونه پیش تو عشق جاودانه ام. قراره امشب با هم فیلمی ببینیم و استراحت کنیم.

امروز استخر که رفتیم زودتر از روزهای قبل بیرون آمدیم. هر دو کمی خسته بودیم. من که چند شبی هست بخاطر گردن درد نمی تونم درست بخوابم. تو هم خسته بودی و قرار شد که کمتر به خودمون فشار بیاریم.

دیشب که رفتم خانه دوتایی با هم نشستیم روی مبل و هر کدام رمان خودمون را خواندیم. با اینکه لغات زیادی در متن وجود دارند که نمی فهمم اما کل داستان را دنبال می کنم. بد نیست، بخصوص که بیشتر بهش نگاه ابزاری دارم و قصدم آشنایی بیشتر با زبان و فرهنگ انگلیسی است.

هنوز کتابم را تمام نکرده ام. خیلی سخت جلو میره. نمی دانم اگر رفتم دانشگاه تورنتو چطور می تونم درباره ی آدورنو با این نویسنده کار کنم.

خب! خبر خاص دیگه ای نیست جز درس و کار و خدا را شکر ورزش. هه هه! همین الان زنگ زدی که هنوز دانشگاهی؟ مگه زن نداری؟ من خونه تنهام. این جوریه؟ آره! گفتم نمیرم خرید الان میام خونه ور دل زنم.

روز آقای ولنتاین


وای! خیلی دیرم شده. ساعت نزدیک 8 شبه و من قرار بوده یک ساعت پیش خونه باشم. فردا مفصل می نویسم که چه ویکند عالی و آرامی داشتیم. فقط این را بنویسم که جمعه شب می خواستیم فیلم ببینیم که خیلی خوشمون نیومد و تو هم خیلی خسته بودی و زود خوابت برد. من چند ساعتی نشستم پای کامپیوتر و ساعت از یک گذشته بود که آمدم تو تخت و خوابیدم.

شنبه را بیشتر در خانه گذراندیم. صبح برای صبحانه البته رفتیم دندی اما بعدش تو کمی احساس خستگی کردی و برگشتیم خانه و دوباره تو خوابیدی. به نظرم به قول خودت بعد از مدتها که دچار فشردگی کارها شده بودی و احساس افت انرژی می کردی لازم بود که یک روز را استراحت کنی.

من کتاب خواندم تا تو عصر سر حالتر شدی و در باران رفتیم بیرون. رفتیم "لایکهارت" محله ی ایتالیایی ها. اتفاقی شعبه ی دیگه ای از کتابفروشی محلمون را پیدا کردیم که به مراتب بزرگتر و بهتر بود. برکلو در ان محل برخلاف برکلوی نیوتاون بجای کافه بار شراب و پنیر داشت و آن شب هم موسیقی زنده. نشستیم و شراب سفارش دادیم و یک ظرف تاپاس تا موسیقی شروع شد. تک نوازی پیانو با آواز خانمی خوش صدا. چند ساعتی نشستیم و لذت بردیم و من هر از گاهی رفتم داخل قفسه های کتابها چرخ زدم و شب برگشتیم خانه.

یکشنبه - دیروز- بعد از تمیز کردن خانه و دریافت یک ایمیل دیگه از دانشگاه یورک که باید "کاور لتر" برای توصیه نامه هایت می فرستادی و به دنی و جان و جی و پل ایمیل زدن و خواهش از اینکه دوباره برای من این کار را بکنید و زحمت بکشید و ... - و تازه مطمئن نیستیم که پس فردا مجددا یک چیز تازه ازمون نخوان- برای صبحانه رفتیم دوباره دندی و از آن طرف رفتیم محله ی راکس و قدمی زدیم با نم نم باران در میان غرفه ها و بعد هم نهار در کافه ی فرانسوی همیشگی مون خوردیم. عصر شده بود و بسیار روز خوب و یکشنبه ی زیبایی را گذراندیم. برگشتنی رفتیم گلیب بوکس و من برای تو چندتا رمان خریدم. اولش فکر کردیم که چون نزدیک 50 دلار روی کارتم اعتبار خرید دارم از آن استفاده کنیم و از قبل هم قصد داشتم این پول را برای خرید رمان برای تو استفاده کنم که نشد چون گفت که باید برگه ی اعتبار هم همراه تون باشه. البته یک "دیل" و معامله ی دیگه داشت که بد نبود. اینکه اگر سه کتاب از انتشارات Vintage برداری پول دوتاش را باید بدهی. بعد از کلی گشتن میان یک عالمه رمان خوب و با توصیه ی کتابفروش سه تا رمان از موراکامی، داستانهای کوتاه به انتخاب موراکامی و یک رمان از نویسنده ای آرژانتینی تازه وارد به عالم رمان اما موفق برداشتی و بعد از کمی خرید از برادوی رفتیم خانه.

یکشنبه روز عشاق بود و "ولنتاین دی". برای همین سر شب رفتیم مغازه ی شکلات فروشی محله مون "ماکس برونر". خیلی شلوغ بود اما خوشبختانه جای خوبی نزدیک پنجره گیرمون آمد و هر دو شروع کردیم کمی رمان خواندن و بعدش هم با هم حرفهای قشنگ زدن و یاد والنتاین دی های قبلی را کردن. خندیدیم و خوش گذراندیم.

تو راه که از راکس بر می گشتیم تو از من قول گرفتی که یک روز خانه ای داشته باشیم و یا جایی بریم که پنجره ای رو به طبیعت و کوه داشته باشه و از پنجره ی حمامش بشه چنین منظره ای را دید. شب قبلش که داشتیم برنامه ی افتتاحیه ی المپیک زمستانی ونکوور را می دیدیم نماهایی از شهر را دیدیم که بسیار زیبا بود. گفتیم شاید یک روزی رفتیم و آنجا زندگی کردیم.

شنبه شب خواب زیبا و عجیبی دیده بودی که به خیر تعبیرش کردیم. گفتی که بخشی از موهایت ریخته بود و گریه می کردی و سربالایی کوه را به سمت قله می رفتی و من را هم تشویق می کردی و دنبال خودت می کشیدی. در نهایت به قله رسیدی و رسیدیم و از بالا بر افق مسلط شدی. بهترین مناظر زیر پایت بود و من هم در حال رسیدن به تو در قله.

خلاصه که خیلی ویکند خوبی بود. آرامش و سر مستی.

امروز صبح رفتم دفتر دندی تا ازش فرم دانشگاه یورک را بگیرم. خیلی خسته و تحت فشار بود. با اینکه کار داشت با هم نیم ساعتی حرف زدیم و خیلی بهش اصرار کردم که به ما بگو تا هر از گاهی هر طور که شده کمکی کنیم. خیلی خوشحال شد و گفت که حتما این کار را می کند. واقعا داشت گریه اش می گرفت از شدت فشار کارها. بهش روحیه دادم و گفتم که دیدن او و افتخار آشناییش برای ما از جمله ی بزرگترین دستاوردهای استرالیا بوده است. اینکه هنوز هستند آدمهایی که معنی "بشریت" را مقدس می دارند و تعهد و مسئولیت در برابر غیر را وظیفه.

ظهر با هم رفتیم استخر و خیلی خوش گذشت. ویکند را نتوانستیم ورزش کنیم به همین دلیل امروز خیلی مشتاق ورزش بودیم. عصر با مادر حرف زدم و جند ایمیل به دوستانم در ایران. دیورز با مامانم که حرف میزدم بعد از مدتها درباره ی زندگیش و سونوشتش حرف زدیم و می دانم که می داند چقدر برایش ناراحت و چقدر از سرنوشتش دلگیرم. امیدوارم به قول تو بتوانیم روزی نه چندان دور برایش کاری کنیم. البته اون که بسیار از ما و نحوه ی زندگی مون راضیه و احساس افتخار می کنه. این حداقل دلخوشی منه و می دانم که متاسفانه تنها دلخوشی اون. به امید روزی که بتوانم برای روح و وجودش کاری کنم. نه فقط برای مامان، که برای مادر، برای خاله آذر، خاله فریبا و مامان و بابای تو خصوصا.

خب! با اینکه دیر شده بود و تاریک و تو هم خانه منتظرم نشستی و من مثل احمق ها این لحظات را دارم از دست میدم. اما اینها را نوشتم تا وقتی در آن خانه ی رویایی و زیبا با هم روزی نشستیم، این خطوط را بخوانیم و به لذت و خوشی یاد این روزها را دوباره گرامی بداریم.

تنها یک جمله اضافه کنم:
بی نهایت عاشقت هستم، بی نهایت.

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

به دنبال آلترناتیو


از امروزم راضی نبودم. با اینکه استخر رفتم اما احساس می کنم استخر رفتنم به اندازه ی مثلا دویدن به عنوان یک آلترناتیو و ورزش جایگزین برای هدفی که دنبالشم - که علاوه بر سلامتی و بیرون آمدن از خمودگی جسمی به ترکیب مناسب برگشتن هم هست البته اگه بشه گفت که من هیچ وقت هیکل و بدنی با ترکیب مناسب داشته ام- مناسب نیست. به غیر از آن، اینکه چون وسط روز میریم هم درس خواندنم و خستگی بعدش را تحت تاثیر قرار داده و هم خودم خیلی از وضعیت شنا کردنم راضی نیستم.

البته بی تاثیر نبوده و در مدت کم هم نمیشه خیلی انتظار داشت. بنابراین چون حرف تو درسته ادامه میدهم. اما فعلا مهمترین انگیزه ام خوشحال بودن و تاثیر مثبت روی تو گذاشتنه که داره این کار رو به خوبی انجام میده. خلاصه که با هم رفتیم استخر و بعدش هم دوباره برگشتم به PGARC.

صبح ها تا قبل از رفتن به استخر نسبتا خوب درس می خوانم اما بعد از اینکه بر می گردم بیشتر به بطالت می گذرانم. امروز هم سر نهار نیک آمد و نشستیم و از هر دری حرف زدیم و دو ساعتی وقتم رفت. از آرنت و بنیامین و آدورنو گرفته تا کار کانادا و اینکه یک شب تو هفته ی آینده سه تایی بریم سینما یا بیرون و حرف بزنیم.

الان که دارم می نویسم ساعت درست شش بعد از ظهره. تو رفتی خانه و قبلش خرید کردی و منتظر منی تا بیام و با هم دوتایی بشینیم و فیلمی ببینیم و احتمالا لبی تر کنیم. شاید فیلم A Prophet را ببینیم که همزمان دندی هم آورده و ما هم نسخه ی کامپیوتریش را داریم. به نوشته ی سایت و مجله ی Sight & Sound جزو بهترین فیلمهای سال 2009 بوده و فرانسویست. گفتم فرانسوی و یادم افتاد که حسابی فرانسه خواندن من هم منتفی شده این روزها و حتی تمرین هم نمی کنم.

برای ویکند باید کمی درس بخوانم و این کتاب را تمام کنم. احتمالا خانه پیش هم بمانیم و درس بخوانیم. تو هم کار درسی و نوشته ی آکادمیک داری که باید تشویقت کنم انجامش بدی. البته یک روز را که حتما بیرون میریم و استخر هم که باید بریم.

امیدوارم خوش بگذره و درس هم بخوانیم. از ایران هم خیلی خبری نمیشه به دست آورد. دیروز راهپیمایی بوده اما همانطور که روز قبلش بهت گفتم فعلا دعوا سر محل اشتباهی داره دنبال میشه. دولتی ها و رسمی ها فعلا سعی دارند تا سبز ها را به هر قیمت از "کادر" تصاویر بیرون بگذارند و احتمالا دیروز بسیار موفق عمل کرده اند. اما این نافی اصل رویداد نیست. اینکه سبزها در برابر رسمی ها به عنوان جنبشی معترض "وجود" دارند. وجودشان و تحلیل دادن این هستی احتمالا قدم بعدی رسمی ها و حکومتی ها خواهد بود، بنابراین سبزها هم باید به فکر آلترناتیو و زمین جایگزین بازی باشند تا کاملا دربرابر قدرت مسلط از کار افتاده و زمینگیر نشوند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

بیرون از اینجا و اکنون


امروز تو حالی نداشتی که به استخر بیای. من تنهایی رفتم و وقتی برای نهار پیش هم بودیم تو گفتی اصلا باور نمی کردی که من یک روز تنها برم استخر. از بس که از خودم ادا و اطوار در آورده ام این حس بهت دست داده بود. بد نبود، استخر خلوت بود و من هم کمی سعی کردم فشار بیشتری بیارم. هر چند خیلی موفق نبودم.

موقع نهار دوباره ظرف این چند روز تئو را دیدیم که داشت دنبال دوستاش در کافه پارما می گشت و به قول خودش گفت دیگه مسخره اش در اومده. موقعی هم که داشتم از سالن بیرون می آمدم "پرفسور" بهنیا را دیدم که به روی خودش نیاورد که من را دیده و بعد از اینکه نتونست از سلام کردن من فرار کنه با چند قدم فاصله لحظه ای سرش را برگردوند و تکانی داد. همیشه تو می گفتی که یه جوریه. تازه مثلا ما را هم خیلی تحویل می گیره. به هر حال از این دست آدمها کم نیستند و اینجا هم از نوع ایرانیش چندتای دیگه ای موجوده. مثلا نوابی نامی که در مرکز زمان گروه ماست و اگه یادت باشه یک روز برای من مقاله اش - که گزارش بود و نه مقاله- فرستاد با این شرح که فکر می کنم بد نباشد مسئولیت ترجمه و چاپ این مقاله را به شما بسپارم. هر چند که عمیقا معتقد بودم این مقاله باعث تحولی شگرف خواهد شد، اما متاسفانه تا امروز نه در ایران و نه در خارج موجی را بر موجب نشده است. گزارشی که خواندم و بهت گفتم "محورش" گزارشی از کتابهای موجود در گروه فلسفه ی علم دانشگاه شریفه با رویکردی کاملا تحقیرآمیز به دانشجویان آنجا. حتی وقتی از من شنید که در ایران فلسفه خوانده ام و قبلش رشته های دیگه ای مثل زمین شناسی و اینجا دارم فلسفه ادامه می دهم چندین بار گفت: خیلی جالبه. و وقتی پرسیدم چرا جالبه گفت همین طوری، اینکه کسی از ایران فلسفه خوانده باشه و بیاد اینجاها و باز هم بخواد و بتونه فلسفه بخونه. ای بابا! ولش کن.

تو الان آمدی و حوله ی من را گرفتی بری خانه و لباس گرمتری بپوشی و بیای با هم بریم Martin Place که قراره عده ای بیایند و جمع بشیم آنجا. بلاخره از نظر زمانی که حساب کنی اینجا زودتر از بقیه ی کشورها 22 بهمن میشه. این هم اولین باره که من و تو برای چنین مناسبتی میریم. هر چند که فکر می کنم برای اکثریت این اولین بار باشه. البته همین چند ایرانی که ما در دانشگاه دورآ دور می شناسیم افتخار نمی دهند. بعضی هاشون که پول و خرجی دولتی شون قطع میشه - تازه اگر اساسا مخالف نباشند. بعضی دیگه هم مثل موجودی که در بالا ذکرش رفت شان شون اجازه نمیده. بعضی هم کاملا در اینجا هم آواز این جمله اند که احتیاط شرط عقله. و هستند کسانی که معتقدند اصلا گور بابای بقیه ما که بیرونیم و خوش.

البته این تضمینی نیست که مایی که داریم میریم هم بیشتر بخاطر fun و در بهترین حالت آسودگی خیال از همراهی با "عزیزان داخل" دست به یک کار با سویه ی صدقه ای نزنیم. هر چند خیلی سیاه و بد بینانه هست، اما قابل انکار هم نیست.

به همین دلیل کاملا به این نکته باور دارم که آنهایی تاریخ را خواهند ساخت که در "اینجا و اکنون" باشند و نفی سلطه کنند. تکلیف ما هم مشخص است مایی که به لحاظ جغرافیایی در "اینجا و اکنون" نیستیم باید بدانیم که همواره در سایه خواهیم ماند مگر خودمان را به افق تحمیل کنیم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

سنگینی


فکر کنم امروز در استخر زیادی خسته شده ام و به همین خاطر الان که نزدیک ساعت 5 هست و تو می خوای بعد از کار برای خرید بری برادوی بلند بشم و با تو بیام. هم کمکت کرده باشم و هم زودتر برم خونه.

دیروز عصر که از دانشگاه آمدم پیشت با هم رفتیم و کمی در پارک پشت خانه قدم زدیم که خیلی بهمون چسبید. بعدش هم آمدیم خانه و تو سالاد درست کردی و نشستیم فیلم 9 را دیدیم. برای من که اصلا اهل فیلم موزیکال نیستم و تنها بخاطر بازی دانیل دی-لوئیس فیلم را دیدم، بد نبود و از بازی هنرپیشه ی مورد علاقه ام لذت بردم. تو هم فیلم را دوست داشتی. الان که بریم برادوی باید فیلم لوئیس بونوئل را پس بدیم که وقت نکردیم ببینیمش. امیدوارم دفعه ی بعد برسیم بگیریم و ببینیمش.

امروز خیلی درس نخواندم. هم خسته بودم و هم کتابم سنگینه و از همه مهمتر من بی نظمی می کنم. تو هم سر کار هم از کارت کسل شده بودی و هم تهویه های سر کار از کار افتاده بودند و هوا مناسب نبود و اذیت شدی.

آهنگی که رسول و دوستانش در ترکیه ساخته اند را گوش کردم که بد نبود. البته از کلیپش خوشم نیامد و به نظرم نشان دهنده ی ذهنیت ایدئولوژیک به معنای بسته اش بود.

اما امشب هم احتمالا فیلم ببینیم. مرد جدی از برادران کوئن. می مونه فردا که پنج شنبه هست و 22 بهمن. سر کار با ریتا چت کرده بودی و گفته بوده که تمام کسانی که می شناسه گفته اند که خواهند رفت برای اعتراض.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

چای سبز، شکلات تلخ و شاستاکوویچ


دارم چای سبز می خورم و قبل از آن شکلات تلخ، همراه با اینها و نوشتن روزها و کارها در حال گوش کردن به موزیک کلاسیک از شاستاکویچ هستم که از شبکه ی رادیویی ABC کلاسیک پخش می شود. ساعت از شش عصر گذشته و تو خانه ای و من دانشگاه. صبح و عصر کمی درس خواندم اما خیلی راضی کننده نبود.

استخر خوبی رفتیم و بعدش هم رفتیم مینت و کاپوچینو با تارت توت فرنگی خوردیم. همین الان هم که دارم این سطر را می نویسم کنار صفحه باز شدن "جست ویپ" خبر داد که تو هم لپ تابت را در خانه روشن کرده ای. بهت که زنگ زدم گفتی از شدت گرما تا رسیدی خانه دوشی گرفتی و حالا هم احتمالا باید به کارهای شخصیت بررسی.

قبل از اینکه به استخر برم در راه "تئو" را دیدم که شب قبل تو بهم گفتی تئو گفته احتمالا مجبوره یک ترم درسش را تمدید کنه چون تزش برخلاف پیش بینی بیشتر از انچه که فکر می کرده کار داره. کمی با هم حرف زدیم و گفت که ناراحت و نگران نیست و واقعا تمام کردن تز در سه سال شدنی به نظر نمی رسید و بهتره از فرصت قانونیش استفاده کنه و این یک ترم را هم برای بهتر شدن تزش در دانشگاه بمونه. کمی بهش روحیه دادم و گفتم که مطمئنا از تصمیمی که گرفته پشیمون نمیشه بخصوص اگه به تزش از حالا نگاهی به عنوان کتاب در آینده هم داشته باشه. خیلی خوشحال شد که من و تو هم درباره ی تصمیمش متفقیم.

خب به غیر از خوراکی و خوش گذرونی امروز را چیزی نمی نویسم. چون واقعیتش هم اینه که در کنار درس اینها فعلا بخش عمده ی زندگی ماست. اما قطعا "تمامش" نیست و نباید هم باشه. فکر کردن، کار کردن، موثر بودن، نقد کردن و نقد شدن باید در کنار این سطور رنگ بیشتری بگیره. هر از گاهی اوضاع به نسبت بهتر میشه و بعضی اوقات هم نه خیلی.

فعلا باید به روحیه مون اولویت بدیم. کمی خسته شده بودیم که این دوره داره آرام آرام ائضاع را بهتر می کنه. بعد از سه سال پرفشار درس و زبان و کار و زندگی در جایی که هیچ ایده ای پیشاپیش ازش نداشتیم و هیچ کسی را هم نمی شناختیم - عجب حس جالبی بود ولی وقتی از در فرودگاه بیرون آمدیم و من آن عکس را با چمدانها روی چرخ و دستها به معنای رسیدن بالا گرفتم و بعد از عکس گفتیم خب حالا باید چی گار بکنیم- و یک سیستم درسی تماما متفاوت. شاید کم کم داریم جا میفتیم. و البته جالب اینجاست که جا نیفتاده باید بزنیم به راه و بریم یک سمت دیگه.

کلا زندگی من و تو و قبل از این دوره زندگی من بنا به شرایطش همیشه این حس عدم ماندگاری و جا افتادن را داشته که نه تنها بد نبوده که لذتهای خودش را هم کم نداشته.

باید کمی دیگه درس بخوانم و بعدش میام خونه پیش تو تا با هم فیلم 9 را ببینیم. دارم کتاب Social Philosophy after Adorno از Lambert Zuidervaart را می خوانم که اگه شانسم بزنه در دانشگاه تورنتو دوست دارم باهاش کار کنم.
ببینیم چی میشه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

یک ویکند خوب


دوشنبه صبح قبل از ساعت 9 هست و من بعد از اینکه با تو خداحافظی کردم و روی پلی که از سر خیابان City Road میگذره و تو آن طرف دانشگاه میری سر کار و من این طرف، آمده ام PGARC.

ویکند خیلی خوب و آرامی را گذراندیم و خیلی به هر دومون خوش گذشت. کوتاه بنویسم تا زودتر برم سر درسم که از نظر درسی خیلی عقبم و دیروز را درسی نخواندم.

جمعه شب با هم فیلم "ده" کیارستمی را دیدیم که سالها بود از ساختش می گذشت اما هیچ وقت برای دیدنش وقت نگذاشته بودیم. بد نبود. البته اگه بتونی خودت را از شر حاشیه هایی که در فیلم کیارستمی بعضی اوقات از اصل هم مهمتر میشه خلاص کنی. شنبه صبح دوتایی در یک صبح بارانی رفتیم "کمپس" و قهوه ای خوردیم. برخلاف اکثر اوقات که پشت میز می نشینیم شنبه از بس شلوغ بود پشت میز سرتاسری چوبی پشت پنجره نشستیم که بعد از مدتها آنجا نشستن و باران را دیدن و البته عطر و طعم قهوه را چشیدن خیلی بهمون مزه داد.

بعد از کمپس به خانه برگشتیم و تو سالادی را که قرار بود برای نهار به خونه ی تئو ببریم درست کردی و زیر باران رفتیم سمت کافه و شکلات فروشی "مکس برنر" و یک بسته شکلات هم برای تئو خریدیم و راه افتادیم. با اینکه باران می آمد اما کل گلیب را پیاده رفتیم. البته تو گویا ترجیح می دادی تاکسی بگیری اما به هر حال قدم زنان رفتیم و آخر کار که داشتیم می رسیدیم دیگه باران - که طی چند روز گذشته باعث سیل آمدن هم شده!- تند شده بود. تئو آدرس خانه اش را با مشخصات کامل داده بود چون می گفت تقریبا همه برای پیدا کگردن اینجا دچار مشکل میشن. ما هم شدیم. بلاخره آمد سر کوچه و راه را نشانمان داد.

آپارتمان کوچک و نو سازی بود. البته من از اندازه ی خانه که خیلی باریک بود خوشم نیامد حتی خود تئو هم برای گذاشتن میز نهار خوری در عرض دومتر آشپزخانه مشکل داشت و میز چرخدار خریده بود. اما برای یک نفر و بخصوص به قول تئو به عنوان هدیه از طرف پدر و مادر احتمالا خانه ی ایده آل به حساب می آمد.

نهار نوعی پستا درست کرده بود که برای ما تازگی داشت. پستا با گوشت استیک بجای سس گوشت. خیلی خوب و دلپذیر بود و به قول تو برای ما که خیلی اهل اسفناج نیستیم مطبوع بود. شراب خوردیم و درباره ی ایتالیا و ایران حرف زدیم. درباره ی تز نوشتن و کمی هم چلو زدیم. البته پر واضح که من برای اولین بار بود که اساسا دستم به چنین سازی می خورد. اما او برای ما در زیر باران و با شراب و نان و روغن ایتالیایی زیتون قطعه ای از باخ زد که خیلی زیبا بود. طبق قولی که بهم داده بود دوتا سی دی هم از کنسرت و تک نوازی های چلو ضبط کرده بود که در طول ویکند گوش کردیم و لذت بردیم. من هم به اون قول دادم چندتایی آهنگ اصیل ایرانی بفرستم. خودش که می گفت در سفرش با پدر و مادرش به هند خودش و پدرش که اون هم ویالن میزنه - البته دکتر مغز و اعصابه- خیلی از سی تار هندی خوششان آمده بوده.

موقع خداحافظی قرار گذاشتیم تا قبل از رفتنش به اروپا برای تعطیلات پایان دوره ی درسی و به مناسبت تحویل تز دکتراش دور هم جمع بشیم. بر گشتنی با اینکه باران می آمد اما دوست داشتیم در آن منطقه ی زیبا از فرعی های گلیب قدم بزنیم. داشتمی راه می رفتیم و با همدیگه درباره ی اینکه تئو علی رغم داشتن بسیاری از محسنات از جمله دانشجوی ممتاز بودن، آشنایی با موسیقی و نواختن ساز، دانستن چند زبان و داشتن خانواده ی موفق و خاص و بسیاری چیزهای دیگه، غم و تنهایی در زندگیش وجود داره که خودش هم گوشه هایی از آن را با ما نخواسته درمیان گذاشته و چه حیف که تنهاست و چه عجیب حرف میزدیم که اتفاقی "وراس" را دیدیم. پرفسوری که از شدت معلومات و آشنایی با فرهنگ های غیر عربی برای هر کسی پدیده است. چندبار تا کنون قرار بوده برای شام دور هم جمع شیم که نشده. به هر حال پرسید اینجا چه می کنید و گفتیم پیش تئو بودیم. نمی دانست خانه اش ان طرفهاست اما با خودش کاملا آشناست. بهمون گفت من چندبار سعی کرده ام با کسی آشنایش کنم اما نشده و خودش هم خیلی خجالتی و گوشه گیر است. گفت امروز چه برنامه ای داشت. گفتیم قراره با مادر و پدرش بره رستوران مراکشی و گفت معلومه باید هم دایما با آنها باشه.

ازش درمورد کتاب جدیدش که داره روش کار می کنه پرسیدم و اون هم از من پرسید در میان دو تز گیر کرده آیا باید عدالت را محور جامعه قرار داد یا بخشش را. و با شوخی و خنده از بی ربط بودن هر کدام و در عین حال مهم بودنشان گفتیم. قرار شد خیلی زود با هم قرار بگذاریم و بشینیم و گپی بزنیم.

در حال بر گشتن بودیم که از شدت باران به یکی از کافه های گلیب پناه بردیم و نیم ساعتی را نشستیم. اما از شدت باران کم نشد و بلاخره زدیم به راه و تا ایستگاه خودمون را رساندیم و با تاخیر سوار اتوبوس شدیم و رفتیم خانه. کمی خسته بودیم اما روز خوبی را پشت سر گذاشته بودیم. شب SBS فیلمی به اسم King گذاشت که دیدیم و با صدای باران شدید خوابیدیم.

شب قبل دو ساعتی را با تهارن حرف زده بودم. شنبه هم با مادر در آمریکا. می خواستم یکشنبه به مامانم زنگ بزنم که برامون پیغام گذاشته بود اما نشد. یکشنبه با تمیز کردن خانه شروع شد و بعدش رفتن به استخر. بهترین روز استخر بود. عجله ای نداشتیم و کلی تو آب هم بازی کردیم و هم تو چند نکته ی دیگه بهم یاد دادی. بعدش تصمیم گرفتیم عضویت مون را تمدید کنیم و به سه ماه تغییرش دادیم. حالا باید برای اینکه از نظر مالی به صرف مون باشه حداقل هفته ای 4 مرتبه بریم.

ساعت نزدیک دو بود که برگشتیم خانه. تو نهار درست کردی و من طرفها را شستم و کمی کتاب خواندیم و رفتیم سینما دیدن فیلم The Road. فیلم بدی نیود. اما حدس میزنم کتابش که تو تایید می کردی باید به مراتب زیباتر و دیالوگها پر محتواتر باشه. فیلم که تمام شد رفتیم دندی و یکی یک قهوه گرفتیم و دو ساعتی را نشستیم به کتاب خواندن. تو رمانت را داری می خوانی و من هم دیالکتیک روشنگری را.

شب برگشتیم خانه و کمی کتاب خواندن را ادامه دادیم و فرمهای دانشگاه یورک را که خواسته است پر کردیم و خوابیدیم. امروز هم قبل از استخر رفتن سر ظهر باید برم پست پاکت بگیرم و به تو بدم تا تو مدارک را آماده کنی و برگشتنی بفرستمشون کانادا. پاسپورت ها را هم دوباره باید بفرستیم سفارت ایران برای تمدید - اینبار با مدارک و فرمهای کامل شده.

عصر هم برای خردی باید بریم برادوی. باران می آید و روزها اصلا به تابستان نمیره. اما هوا خوب و دلنشینه. اوضاع خوبه بخصوص اگه وضع در ایران هم خوب باشه و درکنارش من هم درس بخونم که دیگه عالیه. خدا را شکر فوریه فشارهای اول سال را نداره.
حالا دیگه نوبت منه که به خودم کمی فشار بیارم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

Off بودن


جمعه هم رو به پایان هست و من بعد از پشت سر گذاشتن یک روز کشدار و جدال با خستگی و خواب و بی حوصلگی و البته کمی هم درس خوندن که بد نبود، دارم میرم خونه. تو خانه ای و ساعت از شش عصر گذشته. قراره سر راه یک بطری شراب بگیرم و بیام و شب را با فیلمی و تاپاسی خوش بگذرونیم.

امروز تا قبل از اینکه بیام دنبالت تا با هم استخر بریم که کاملا تعطیل بودم و تو هم تا من را دیدی گفتی که چشمهام خواب خوابه. درسته امروز بخصوص تا بعد از ظهر کاملا Off بودم. بعد از استخر هم آمدم PGARC و با اینکه نشستم سر درس اما نفسم راحت بالا نمی آمد. به قول تو فکر کنم که داره به بدن نا آماده ام فشار میاد.

البته داریم میریم ورزش برای همین اوضاع. تو که خیلی خوشحالی و دایم هم میگی که چقدر روحیه ات بهتر و خوب شده و چقدر برنامه مون خوبه.

دیروز با بابات و مامانت حرف زده بودی و بهشون گفته بودی که داریم ورزش می کنیم و آنها هم خوشحال شده بودند که من بیشتر به فکر سلامتیم افتادم. بابات بهت گفته بود که ظرف هفته ی گذشته چندباری که داشته میرفت سر کار نتونسته رانندگی را ادامه بده و زنده کنار و بعد از مدتی تاخیر به سمت شرکت رفته. از بس که اوضاع کار و اقتصاد و وضع مردم بد و بهم ریخته و دورنمایش بیش از پیش تاریک شده که نفس برای کسی نمونده. گویا این روزها که در حوالی 22 بهمن هستیم اینترنت در تهران و اکثر شهرها تقریبا به طور کامل قطعه و اصلا امکان برقراری تماس و ایمیل و این جور چیزها در دهه ی دوم قرن 21 نیست.
ای بابا! حکایت ما هم شده حکایت دن کیشوت. البته با ورژن اسلامی و کاملا تراژیک.

فردا باید هم مدارک دانشگاه یورک را که نقصی داشته براشون بفرستیم تا قبل از ظهر که پست بازه و هم برای نهار دعوت به منزل تئو هستیم. به غیر از استخر و درس برنامه ی دیگه ای که بهت قولش را دادم اینه که با هم بریم فیلم The Road را ببینیم که تو رمانش را تمام کرده ای. این روزها داری یک رمان بلند که اسمش را الان دقیق به خاطر ندارم اما حتما اینجا می نویسمش و الا برای کادو تولد بهت داده می خونی از موراکامی.
من هم دارم با فرانکفورتی ها فعلا سر و کله میزنم و البته رمانی که برام خریده ای را باید شروع کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

دیالکتیک و استخر


داری میای دم در PGARC تا با هم بریم برادوی و بعدش هم خونه. ساعت نزدیک 5 عصره و من که صبح ها خوب درس می خوانم و بعد از استخر اما - که بین ساعت 12 تا یک هست و بعدش هم نیم ساعت نهار را با هم می خوریم و تو سر کار بر میگردی و من سر درس- داستان فرق می کنه و این دو روز که اصلا نتونستم درس بخوانم. خستگی و کوفتگی نمیذاره درسی بخونم و چیزی بفهمم.

واسه ی همین هم بهت گفتم بعد از کار تو همراهت میام برادوی و بعد هم بریم خونه.

امروز سه مرتبه با مادر تلفنی حرف زدم. صبح که از دهنم پرید و گفتم بخاطر طپش قلب میرم استخر که حسابی ناراحت شد و بهم ریخت. رسیدم دانشگاه بهش زنگ زدم که خیالش را راحت کنم که تا حدودی شد اما آخرش که گفت به برادرت زنگ بزن که رفته خونه ی جدید خیلی بابت اینکه - البته از روی خوش قلبی اما اشتباه- دایما سعی در توجیه رفتارهای غلط بابک و زنش با همه ی اطرافیان و حتی خودش را داره ناراحت شدم و بهش گفتم که مادر من بخاطر حرفها و رفتارهای زشت بابک از دستش ناراحت نیستم. ازش به دلیل رفتار و کردار بد و نامناسب خودش و همسرش با شما و مامان و خاله و ... بیشتر ناراحتم. خلاصه که حرفم را فعلا قبول کرد.

شنبه نهار - بعد از اینکه برنامه مون را با جی و پارتنرش این به دلیل اینکه خونه شون یک شهر دیگه است و ما هم وسیله نداریم بهم زدیم- دعوت هستیم خانه ی تئو که قراره هم برامون کمی چلو بزنه و هم چندتا سی دی کلاسیک بهم بده گوش کنم.

فردا هم که جمعه هست و آخرین روز کاری - البته نه برای من که دایم التعطیلم - هست. این روزها با نگاهی دیگه دارم Dialectic of Enlightenment را می خونم که بی نظیر و شاهکاره البته اگه استخر و خستگی بعدش بذاره.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

سوغاتی


بعد از مقدمه ای که در پست قبلی نوشتم بذار درست و مطابق معمول بنویسم که دیروز - سه شنبه- چه روز رویایی و عجیبی با هم بعد از مدتها داشتیم.

من نسبتا خوب درس خواندم و تو هم بعد از اینکه من صبحش از پیاده روی برگشتم و بعدش با هم آمدیم دانشگاه و کارت تمام شد عصر رفتی استخر. طبیعی بود که انتظار نداشته باشی من استخر بیام چون هم صبح رفته بودم پیاده روی و هم روز قبل که تو حال استخر رفتن نداشتی با هم رفتیم پیاده روی و بعدش هم رفتیم خانه و کتابهامون را برداشتیم و رفتیم کافه دندی نشستیم و یک ساعتی کتاب خواندیم و قهوه ای با نان موز خوردیم و تو هم البته یک شام سبک سفارش دادی که شامل نان و زیتون بود. قبل از اینکه برسیم خانه هم با هم رفتیم کتابفروشی برکلو و تو برای من از فروشنده پیشنهاد کتاب مناسب خواستی. خلاصه اینکه شب قبل و صبحش من پیاده روی خوبی کرده بودم و تو قرار شد که خودت بری استخر.

البته برای اینکه غافلگیرت کنم و یک دفعه من را در استخر ببینی به غیر از اینکه خودم هم چنین انگیزه ای داشتم حرفهای دکتر هم که صبح با وقت قبلی که تو برام گرفتی و رفتم بی تاثیر نبود. دکتر بهم گفت دلیل طپش قلب مداومت این دوره بیشتر از هر چیز در مرتب ورزش نکردن هست. اما همینکه تو بهم زنگ زدی که کارت تمام شده و داری قبل از اینکه بری خونه استخر میری و برنامه ی استخر رفتن با هم را بگذاریم برای یک زمان دیگه پیش خودم گفتم پاشم و برم که باید زندگی را نو و تازه کرد و به هر دو مون انگیزه داد.

رفتم تو رختکن و با اینکه به هر حال خیلی راحت نبودم کارهام را کردم و همینکه از قسمت آقایان بیرون آمدم دیدم تو داری از قسمت خانها خارج میشی و میری سمت استخر. از پشت که بهت نزدیک شدم گفتم سلام. تو ناباورانه منو نگاه کردی و نمی دونستی آیا واقعا دارم میام استخر. با اینکه مایو تنم بود و حوله داشتم اما خیلی جا خوردی و نمی تونستی خنده و خوشحالیت را کنترل کنی.

خدا را شکر که با این کار از کابوس آن رفتار شرم آور روز شنبه ی قبل تا اندازه ای رها شدم. با هم رفتیم تو آب و تو یک ساعتی برای من وقت گذاشتی و یادم دادی که چه کنم و خلاصه اینکه عصر رویایی شد. با هم بیرون که امدیم تو از من پرسیدی باز هم میای یا نه دیگه. من هم گفتم بیا با هم بریم برادوی و از "ربل" که فروشگاه ورزشی آنجاست من یک مایوی دیگه هم بگیرم تا بتونم هر روز بیام. تو که باور نمی کردی که یعنی واقعا این همون آدمه یا نه همراهم آمدی و با هم رفتیم مایو خردیم و بعد رفتیم کافه ی "بدمنر" در گلیب چون هر دو گشنه بودیم و از آنجا هم رفتیم گلیب بوکس و بلاخره تو برای من به پیشنهاد فروشنده یک رمان مناسب خریدی که برای شروع رمان خواندن و داستان خواندن به انگلیسی مناسب باشه نویسنده اش کانادایی سری لانکایی الاصل هست که قبلا فیلم بیمار انگلیسی را از که اقتباسی از رمان اوست دیده ایم. اسم رمانش هست: Running in the Family از Micheal Ondaatje.

در کتابفروشی بودیم که اتفاقی تئو را دیدیم. خلاصه مثل دفعه ی قبل که او را حوالی برکلو دیدیم و باب آشنایی تو را با تئو من باز کردم و بعدش هم یک شب با مارک و جن و هریت دعوتش کردیم خانه، اینبار اون ازمون پرسید که اگه امشب آزاد هستید بریم شام بیرون. تو هم گفتی بریم. خلاصه تو رفتی برادوی تا برای نهار امروز نان بخری و من و تئو آمدیم دانشگاه و بعد از اینکه من وسایل را جمع کردم - چون تا تو گفتی داری میری استخر من هم زدم بیرون به هوای اینکه احتمالا بعدش بر می گردم سر درس- با تئو رفتیم بار هتل مالبورگ سر خیابان خودمون تا تو بری خانه و بعد بیای پیش ما. با تئو از موزیک و ساز تخصصی اش "چلو" حرف زدیم و از اینکه "چلو" زدن احتمالا تنها چیزی هست در دنیا که من حاضر بودم بخاطرش حتی فلسفه خواندن و تمام کتاب هایم را رها کنم و از چیزهای دیگه ای مثل مراحل پایانی تز اون که داره تا ماه دیگه تحویلش میده و برای چندمین بار ظرف این چند ماه میره ایتالیا و احتمالا برای خستگی در کردن سفری به آمریکا و اسکاتلند و چند کشور اروپایی دیگه خواهد داشت و اینکه خلاصه چقدر از اینکه با داشتن خانواده ای هنرمند و ثروتمند و تا حدودی اشراف منش توانسته استعدادهایش را شکوفا کنه و ... و البته تنهایی ناگزیری که هم من و هم تو در وجودش حس می کنیم و حتی آخر شب خودش هم به شوخی اشاره ای بهش کرد حرف زدیم تا تو آمدی و سه تایی رفتیم "چدی" رستوران تایلندی نزدیک خانه که قبلا یک بار با مامان و بابات و یک مرتبه هم سال قبل دوتایی برای "ولنتاین" رفتیم. با اینکه باران شدیدی گرفته بود موقع برگشتن به خانه خیلی خیس نشدیم چون از شدتش به مراتب کاسته شده بود.

نصف شب هم از صدای باران چندباری بیدار شدیم و حتی صبح هم با اینکه چتر داشتیم تقریبا خیس رسیدیم دانشگاه اما؛ خوب بود. به قول تو دیروز یک روز رویایی شد.

هر چند به لحاظ خرج کردن هم خیلی زیاده روی کردیم. با پول شام که تئو هم مهمان ما شد و خرید کتاب و مایو و کافه رفتن 200 دلاری خرج کردیم اما تصمیم من برای اینکه بیام استخر و بعد برنامه ریزی که کردیم و از امروز هم انجامش داریم میدیم خیلی بهمون روحیه داد.

دیروز قرار گذاشتیم که هر روزی که می تونیم سر ظهر بریم استخر. تو قرار شد که هم از یک ساعت نهارت استفاده کنی و هم صبح ها نیم ساعت زودتر بری سر کار تا راس 12 با هم بریم استخر تا یک و نیم ساعتی هم با هم نهار بخوریم و از آن طرف تو تا 5 سر کار باشی و من هم تا هفت و نیم PGARC درس بخوانم.

امروز تقریبا خوب پیش رفت تا آخر استخر. ساعت یک تو با الا قرار داشتی که گفته بود کتابهای من را میاره. خودم هم آمدم و تو بعد از نیم ساعت برگشتی سر کارت. من با الا یک ساعتی اضافه نشستم و اون بخصوص از من راجع به اینکه آیا دوستیش را با فلین ادامه بده در زمانی که ژاپن خواهد بود و احتمالا فلین در چین یا نه سئوال کرد و من هم بهش پیشنهاد کردم برای روابط انسانی و دوستی هرگز تقسیم کار و برنامه ریزی اداری جواب نمیده. اگر با هم خوشحالید آنقدر که به نظر ما میرسه که هستید حتما این تجربه را برای این دوره ی نه چندان بلند ادامه بده و حتی اگر در آخرش دیدی که نه یکی از شما دو نفر به دیگری پایبند نبوده برای تو که تازه آغاز جوانی است تجربه ی بزرگی خواهد بود. ضمن اینکه بهش گفتم من هرگز به نتیجه ی آنچه که "رسانه" به خصوص از نوع غربی و سرمایه داریش داره دایما تبلیغ می کنه مبنی بر اینکه "عدم تعهد" و پایبندی بین انسانها و بخصوص فروکاستن عشق به روابط جنسی محض خوشبین نیستم. ما در این خصوص حتی از حیوانات هم عقب تریم.

خلاصه اینکه بعد از خداحافظی آمده ام PGARC و الان که نزدیک به دو ساعتی می گذره هنوز درس بعد از ظهر را شروع نکرده ام. یکی از دلایلش البته خستگی و کوفتگی یک بدن نا آماده هست که قراره با تمرین و پیگیری و البته لطف و کمک تو آماده و قبراق بشه.

وقتی رسیدم تو برام این متن را ایمیل کرده بودی:

عشق من
تنها دار و ندار من
دنیای من
ازت ممنونم
از اینکه برای بردن زندگیمون به سمتی که لایقش هستیم ممنونم
از اینکه از هر تلاشی برای شادابی زندگیمون فروگذار نمی کنی ممنونم
همیشه ممنونت هستم
همیشه
همیشه عاشقتم
همیشه
همیشه
همیشه
این آهنگ رو امروز گوش دادم و یاد دوران دوستیمون کردم...دورانی که هرگز فکر نمی کردم به چنین زندگی پرباری با تو ختم بشه

عاشقتم

و البته آهنگ هم که دارم گوشش میدم آهنگ مورد علاقه ی تو از هایده یعنی "سوغاتی" است.
آره این بهترین عنوان برای این یادداشت خواهد بود. سوغاتی من به زندگی مون و البته یادم باشه که این روحیه و انرزی که امروز صبح تمام مدت داشتم و این شور و شوق که در خودم و تو و در یک کلام زندگی مون ایجاد شده را مثل یک سوغاتی باید عزیز بدارم و از دستش ندهم.
امروز صبح که داشتم آدورنو می خواندم بعد از مدتها و ماهها و شاید سالها حس گم شده ی قدیمی ام دوباره برای بارقه ای کوتاه در دلم بازگشت و روشن کرد درونم را که؛
بلند شو! به یاد آر تمامی آروزهایی را که داشتی. تمام افق هایی که قصد پیمودنش را کرده بودی.
به پا خیز که آنک زمانه ی تو و شماست.

آری! زبان لاتین و آلمانی خواندن. فلسفیدن. نوشتن و زیستن در نور و صدا و رنگ. فرهنگ را از آن خود کردن و فرهنگی شدن. دیدن و شنیدن و بیداری. به پا خیز که زمانه ی خواب ایامی است که به پایان رسیده است و گاه، گاه بیداری و آغاز زندگیست.

سوغات من در این عالم تویی که یگانه ترین سوغات ملکوت انسانی و تقدس زمینی منی. زیستن، سر فراز و شادان با تو. من دگر بار متولد شدم.
من دگر بار امروز از دستان تو زندگی را سوغات گرفتم.
ای جاودان من. تمام لحظاتم با تو و در کنار تو سوغات حیات است، بی شک.



یکی بیاد منو از آب بگیره


از دیروز که بعد از سالها مثل آدم تنی به آب زدم تا امروز که دوباره با هم در عین ناباوری تو - مثل آدم- آمدم تو استخر تا برنامه ای که برای رفتن به استخر دیورز با هم ریختیم و قرار شده اکثر روزها سر ظهر با هم بریم استخر دانشگاه تا...

خلاصه اش کنم:
حالا دیگه یکی بایست بیاد منو از آب در بیاره!

باید یادم باشه افراط نکنم. خلاصه اینکه تو پست بالا می نویسم چی شد که اینجوری شد. اما هر چی شده خیلی خوب شده و به هر دوتامون حسابی روحیه داده این برنامه ی استخر و ورزش.