۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

2016: Unicorn & Utopia

به سلامتی آخرین ساعات سال ۲۰۱۵ را به امید سالی جدید پشت سر می گذاریم که امید به روزگار به مراتب بهتر برای همه داریم. سلامتی و آرامش، شادی درون و خنده ی برون و در مجموع سعادتمندی ناب.

سال ۲۰۱۵ هر چند سال مهمی از بسیاری جهات در عرصه بین الملل و سیاست بود - از توافق اتمی ایران گرفته تا توجه به وضعیت مردم منطقه و خصوصا سوریه، از ترس اغراق شده درباره ی سفکان تروریست اسلامی تا انتخابات به مراتب امیدبخش کانادا و... - برای من سالی نبود که به دستاوردی از آن ببالم. درست که ABD شده ام اما این کمترین کاری بود که باید می کردم. نه درسی و نه زبانی و نه کار چشمگیری. به همین دلیل Resolution سال جدید باید جبران مافات باشد. ورزش، درس و تمرکز بر چارچوب زندگی موفقتر و شادتر. خدا را شکر که اوضاع برای تو از نظر کاری هر چند سخت اما خوب بود. سفر به ایران و رسیدگی به احوال خانواده و مهمانداری از مامانت در کنار ادامه ی رسیدگی مالی من به اوضاع مامانم و چند سفر خوب در طول سال برای کنفرانس های دانشگاهی به نیویورک و ایتالیا و یک سفر برخلاف انتظار عالی در همین روزهای پایانی سال برای دیدن خانواده ام به آمریکا، سال ۲۰۱۵ را از این نظر سال سفرهای کم نظیر کرد.

۲۰۱۶ اما باید طلیعه ی تازه ای باشد در آغاز نیمه ی دوم مهمترین دهه ی زندگی ما. همان دهه ای که در چنین شبی (۳۱ دسامبر ۲۰۱۰) در بار هتل مالبورگ سیدنی وقتی که دو نفری تنها در کنار هم در دل هم دهه و سال جدید را جشن می گرفتیم و منتظر خبری از سفارت کانادا بودیم بهم گفتیم که این ده سال پیش رو تا سال طلایی ۲۰۲۱ ده سال سرنوشت ساز در زندگی مشترک ماست. حالا نیمی از آن به سلامت پشت سر گذاشته شده، با سختی ها و خوشی ها، دلهره ها و دل دادگی ها، با ایمان به عشقمان و اعتماد و احترام به راهی که میرویم و ... با کسانی که همراهمان هستند و برایشان سلامتی و خوشی آرزو می کنیم و آمرزش برای رفتگان، و از همه مهمتر با امید و استواری به لحظه لحظه ی زندگی مشترکمان این نیمه ی دوم را آغاز می کنیم که بهترین ها در انتظار ماست.
۲۰۱۶ سال و دوره ی نوینی است که هر روز و هر آن و هر لحظه اش باید آبستن بهتر و انسانی تر زیستن ما - من و تو - در کنار هم و با یکدیگر و در ساختی متفاوت با همه و دیگران باشد. از این رو تصمیم گرفته ایم که جدا از تغذیه و ورزش و شادابی جسم، چنان کنیم که جانمان از هنر و ادب و علم نیز رویین تن گردد و چنین نیز باد.

*******************

دیشب تا از فرودگاه به خانه رسیدیم ساعت نزدیک ۲ صبح بود و تا خانه را گرم کردیم و خوابیدیم از ۳ گذشته. پیش از اینکه در تامپا به فرودگاه برسیم با عمو راجع به خانواده اش و سلامتی اش و نامه ی مژگان صحبت کردیم و از اینکه گفت نامه را خوانده حسابی جا خوردیم. اما واکنشی که به مژگان و سایرین در طول روز نشان داده بود خیلی آرام و خونسرد بود و به همین دلیل پیش از سوار شدن در هواپیما وقتی که با آن و مژگان و شیرین جداگانه حرف زدی آنها هم به شدت متعجب اما خوشحال بودند.

دیروز با غذای مکزیکی که ریتا برای همگی درست کرد نهار و شام را یکی کردیم و راهی فرودگاه شدیم. آنقدر همگی بابت رفتن ما متاثر بودند و از دیدن ما خوشحال که قول دادیم زودتر همدیگر را ببینیم. دعوتشان کرده ایم و قرار است احتمالا در نیمه ی سال آینده سری به ما بزنند. دلیل این همه علاقه و محبت اما بی شک به دلیل روحیه و مهربانی تو بود که به گفته ی آنها ما را بهترین اعضای فامیل پدریشان کرده.

من هم به سان چند روز گذشته دوباره با اعلا تا توانستم حرف زدم و سعی کردم قانع و راضیش کنم تا با آغاز سال جدید هم به خودش و خانواده اش و هم به مجدی و خانواده اش فرصت دوباره ای دهد و با قبول پیشنهاد مجدی و کوتاه آمدن دو طرف دوره ی جدیدی را شروع کند. قبل از اینکه در فرودگاه از هم جدا شویم طبق صحبتی که بی مقدمه و با پیشنهاد خودش شده بود پولی به من قرض داد تا کار خانه را با ریک زودتر عملی کنیم و قرار شد که آخرین چک بمباردیر را بجای پولی که به من میدهد به حسابش واریز کنم. همین داستان اگر خیر و صلاح باشد ما را چند ماهی جلو خواهد انداخت. در لحظه ی آخر هم یک پاکت جداگانه بهم داد که ۱۵۰۰ دلار بود و گفت این کادوی سال نو شما و بابت بلیط که برای آمدن به اینجا خریده اید - که البته بیش از  آن بود.

خلاصه که سفر خوبی بود خصوصا تکه ی LA که بهترین سفر پیش خانواده ام بود. تامپا هم فرصتی شد برای نزدیکتر شدن به خانواده ی اعلا و خودش. هر چند که فضا بابت مشکلاتی کاری و حقوقی خیلی مناسب نبود اما فکر کنم راست می گفتند که چقدر رفتن ما به روحیه و حال و هوای آنها هم کمک کرد. خدا را شکر که هم خودمان و هم خانواده ها از بودن کنار هم لذت بردیم و بردند.

امشب هم خانه ی فرشید و پگاه برای شب سال نو دعوتیم و با شراب و دسر و شکلات میرویم تا سال بی نظیر پیش رو را تحویل کنیم. دیدم که در شماره سال نو مجله اکونومیست نوشته امسال سال Unicorn هست و ادامه داده روزگای یونیکورن fantasy محسوب میشدند اما امسال سال آنهاست. به فال نیک می گیرم برای همه و خودمان و خودم که روی مفهوم fantasy و Utopia کار می کنم و می خواهم از امسال مسیر رویایی و یوتوپیایی مان را آغاز کنیم و چنین نیز باد.  


  

۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

سربلندی

آخرین روز و ساعتهایی است که در تامپای گرم و آفتابی هستیم. ساعت ۳ و نیم هست و قرار بوده دو ساعت پیش ریتا - خواهر آن - که رفته برای خرید وسایل نهار برگشته باشه و هنوز خبری ازش نیست. تو صبح بخاطر خواهشی که یاسی ازت کرده بود همراهش با آن رفتی دکتر فیزیوتراپش و شما هم نسبتا تازه برگشته اید. من که مثل دو روز گذشته خانه مانده بودم کمی به تصحیح چند برگه مشغول شدم و بعد از اینکه اعلا امد دوباره باهاش شروع به حرف زدن کردم درست مثل تمام طول اقامتمون در این سفر.

دیروز با اینکه تا از سروسوتا برگشتید خانه ساعت نزدیک ۱۰ شب شده بود و حسابی خسته شده بودید اما در مجموع دیدن بوتانیک گاردن آنجا و ساحل سفید سروسوتا برایت جالب بود. من هم غروب با عمو و آقا فرزاد که تازه از ایران آمده بود رفتیم شام بیرون. یک رستوران خیلی خوب، با نمایی رو به یک دریاچه مصنوعی و غذایی گران و با کیفیت. البته تمام مدت حرف و داستان همانی بود که این یک سال گذشته بوده و آمدن فرزاد هم بهانه ی تکرار حرفها را بیشتر کرده بود. آخر شب دوباره با عمو کمی حرف زدم و بهش گفتم که هم به خودش و سلامتیش و هم خصوصا به خانواده اش بد می کنه و باید موضوع را هر طور شده حل کنه - هر چند می دانم که بابت حرفهایی که میزنه حق هم داره اما به هر حال این مشکلی است که جز با move on  کردن حل نمیشه و کسی جز همین دو برادر تصمیم گیرنده نیست. آخر شب هم علیرغم اینکه به خواست مژگان به ازش خواستم تا نامه ای که نوشته را بخواند اما اهمیتی نداد و فکر می کنم که چون می داند داستان از چه قرار است و یا حداقل حدس زده که مژگان چه نوشته نمی خواهد در حضور ما به چنین بحثی وارد شود. اتفاقا تمام نگرانی آن و مژگان هم همین است که در غیاب ما چه واکنشی به آنها بابت نامه نشان دهد.

خلاصه که هر چند برخلاف تصور بخش اول سفرمان به LA خوب و خوش بود این بخش از سفر به تامپا سخت و نامناسب بود. اما مهمترین دستاوردش برای من این بود که کمی به خانواده ی عموم و خودش کمک کردیم و به آنها نزدیکتر شدیم. ولی از همه چیز مهمتر این بود که واقعا من را جلوی همه ی خانواده ام چه بخش مادری و چه پدری سربلندتر از همیشه کردی. واقعا که مدیون و ممنون توام و خواهم بود عشق جاودانه ی من.
 

۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

نقطه ی پایان و آغاز

تامپا که حسابی گرم و شرجی است اما از قرار امروز طوفان برف و سرما تورنتو را فرا گرفته و کم کم زمستون واقعی داره از راه میرسه. سه شنبه صبح هست و تو که این چند روز تمام مدت در آشپزخانه یا غذا درست می کردی و یا به آن کمک، حالا همراه او رفته ای فرودگاه تا معصومه خانم - عمه جون بنده - و پسرش امیر را کمک کنی تا راهی لس انجلس شوند.

دیروز عمو مجدی آمد دنبال خواهر و پسر خواهرش و ما هم همدیگر را دیدیم. گله داشت که چرا بهش خبر نداده ایم که اینجا هستیم و حق هم داشت اما با توجه به داستانهایی که بین اون و اعلا پیش آمده عملا رفت و آمد با مجدی در این سفر امکانپذیر نبود. قبل از آمدنش با اینکه آن خانه نبود تو تصمیم گرفتی که هم برای آنها و هم کلا برای همگی نهار درست کنی و این شد که دوباره مجبور شدی برنامه ی دلخواهت، یعنی خواندن کتاب در فضای آزاد و هوای آفتابی اینجا را معوق کنی و طبق برنامه ی دو سه روز گذشته دوباره پذیرایی از پسر دیگر معصومه خانم و خانواده اش - دکتر علی "موران" - ادامه دهی.

عصر اما قرار بود که همراه آن و مژگان و یاسمن و اعلا و خواهر آن، ریتا و دوست پسرش رابرت به شهر سنت پیت که شیرین زندگی می کنه بریم که من حال آمدن نداشتم و با اعلا ماندم خانه تا کمی برگه تصحیح کنم. اما اعلا آنقدر شاکی و عصبی بود از داستانهای همیشگی و دعوای حقوقی اش با مجدی که عملا شدم سنگ صبور مشتی و تا شما برگردید و معصومه خانم و امیر از خانه ی مجدی چند ساعتی به حرفهای تکراری و بی نتیجه ی اعلا گوش کردم و سردرد شد نتیجه ی طبیعی آخر شب. اما خدا ار شکر به تو خوش گذشته بود و گفتی که همراه بخش آمریکایی خانواده بهت خوش گذشته. قبلا هم بهت گفته بودم که چه در LA چه خصوصا اینجا واقعا باعث افتخار و سربلندی من شده ای بیش از همیشه و مثل همیشه. دیروز نگران بودم که خدای ناکرده چشم بد و حسادت باعث ناراحتی و مسئله نشه و امروز بیش از دیروز. اما به عشق تو و مهر تو زنده ام و همین من و ما را روئین تن کرده است.

پریشب با دو ماشین رفتیم خانه ی شیرین و اوان که ما را برای چای دعوت کرده بودند. من و اعلا با معصومه خانم و امیر در ماشین عمو و تو به همراه آن و خواهرش ریتا و رابرت و یاسمن جلوتر از ما رفتید. از وقتی ما رسیدیم اعلا حسابی شاکی بود و بعد هم شروع کرد به انگلیسی به شیرین و آن غرولند کردن که مهمان دعوت کرده اید و نه شامی و نه میوه ای و ... و خلاصه نه تنها آنها که من و تو را هم خجالت داد به رفتارش. شب که برگشتیم من از آن عذرخواهی کردم و بهش گفتم که می دانم که چقدر از هر طرف تحت فشار هست و همان چیزی را بهم گفت که خودش و بچه هایش در این چند روز بارها به تو گفته اند و اینکه چقدر از آشنایی و دیدار با ما خوشحالند و چقدر از اینکه حداقل چند نفری از فامیل هستند که مثل اعلا و بقیه تنها توقع یک طرفه ندارند خرسند هستند.

یک برنامه ی جانبی هم در یکی دو روز گذشته داشتیم که امروز و فردا - که به سلامتی راهی خانه ی خودمان خواهیم شد - هم ادامه پیدا خواهد کرد. مژگان تصمیم داره پسری را که سالهاست می شناسه به عنوان انتخابش برای ازدواج به اعلا معرفی کنه و از عمو اجازه ی دعوت کایل را به خانه بگیره. برای این کار جدا از خودش که حسابی ترسیده از واکنش عمو بیچاره ان هم به شدت نگرانه. من و تو بهش کمک کردیم که نامه ای که می خواست بنویسه را بهتر و دقیقتر آماده کنه و در واقع تو چارچوب نامه را برایش نوشتی و من هم چند نکته ی به قول خودش کلیدی بهش اضافه کردم و حالا نامه را نوشته و گذاشته روی میز کار اعلا تا ببینیم چه خواهد شد.

البته واقعیتش به اعلا هم حق می دهم. با این امکانات بی نظیری که فراهم کرده و جدا از اخلاق سختش پدری مهربان و خوب هست، حق داره که از بچه هایش انتظار به مراتب بیشتری داشته باشه. شیرین که کالج رفته و بعد هم با اوان که پسر خوبی است اما نه تحصیلات آنچنانی و نه کار بخصوصی داره ازدواج کرده و مژگان هم در ۲۴ سالگی هنوز ۲ سال دیگه از لیسانسش مانده و به نظر خیلی مطمئن نیست که چه خواهد کرد و چه می خواهد و حالا هم پسری را می خواهد معرفی کند که نه تحصیلات مشخصی داره و نه کار قابل دفاعی از نظر اعلا. بچه های خیلی خوبی هستند و به نظرم خیلی بهتر از اکثر بچه های فامیل. مهربان و صبور و کم توقع اما در قیاس با آنچه که احتمالا اعلا انتظار داشت و خصوصا از نظر درسی در قیاس با سایرین به مراتب وضعیت پایین تری دارند. اما مهم عشق است و شادی که نه با تحصیلات و نه با ازدواج های آنچنانی تضمین می شود.

امروز هم قراره که با همگی به شهر دیگری در این اطراف برویم به اسم سروسوتا. البته احتمالا من از زیرش در برم و بمانم خانه چون طبق معمول حالش را ندارم. نمی دانم چرا اینقدر بی حوصله و بی تفاوت شده ام. باید نقطه ی پایانی به این داستان پیش رونده بگذارم که داره حسابی مثل سرطان تمام لحظات و روزهایم را تحت تاثیر قرار میده و جلو میره. با خودم و با تو قول و قرار گذاشته ام که ورزش و آلمانی و درس و رمان و موسیقی و فیلم و سعادت و شادی را بخش تفکیک ناپذیر روزهایمان کنیم و از آن مهمتر همه چیز را در حد قابل قبولی نگه داریم. طلیعه ی این اتفاق از آخر همین هفته و با شروع سال جدید آغاز خواهد شد. نقطه ی پایانی بر بی حوصلگی ها و نقطه ی آغازی بر فصل جدید به امید خدا.

   

۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

One Dimensional Man

یکشنبه ظهر با آفتابی به شدت گرم در تامپا هستیم. با اینکه تصمیم داشتم دیروز یا حداکثر امروز به تورنتو باز گردیم - از آنجایی که کلا از رفتار اعلا و اوضاع اینجا دل خوشی ندارم - اما چون دیدم که تو دوست داری در این ایام سال در کنار بخشی از خانواده باشیم، و با اینکه به شدت داری کار می کنی و با اینکه تقریبا تمام روز را در آشپزخانه با آن هستی برای غذا درست کردن و کمک کردن و ... اما دوست داری که اینجا باشیم تصمیم گرفتم که بمانم.

البته گذشته از پنج شنبه شب که با آمدن شیرین و اوان و همچنین مژگان کمی فضای خانه بهتر شد و دور درخت کریستمس نشستیم و کمی سرگرم شدیم از جمعه شب که یک ایل از مهمان خانوادگی - معصومه خانم به همراه دو پسرش علی و امیر که علی با خانواده اش آمده یعنی رعنا همسرش و سه تا بچه هاشون - حسابی شلوغ شده و حسابی در حال سرویس دادن هستیم. خصوصا تو که جدا از حلیم برای صبحانه و زرشک پلو برای نهار و ماهی برای شام و گواکمالی و سالاد و ... سعی در کمک کردن به آن و مژگان برای جمع کردن وسایل مژگان از خانه اش کرده ای و من هم همراه مهمان ها برای اینکه اعلا تنها نباشه دیروز رفتم شهر یونانی ها که یک ساعتی اینجاست و سال پیش رفتیم و اساسا هیچ خبری هم نیست و نبود اما از دیدن دعواها و یک به دوهای عصبی بین زن و شوهر جراح که مثل بچه ها با هم رفتار می کنند شوکه شده بودم. علی در واقع پسر عمه ی من می شود که عمه ی ناتنی با پدرم و اعلا و ... هست و برای اولین بار بود که همگی را می دیدم. امیر هم مرد خوبی است و بنده ی خدا کمی کسالت ذهنی دارد اما به قول تو از خیلی از وجوه از برادر مغرور و معیوبش جلوتر و افتاده تر هست. جناب دکتر علی با اینکه به نظر جراح بسیار زبر دست و پر در آمدی به نظر میرسه اما نمونه ی کامل one dimensional man هست و متاسفانه دایم در حال "بولی" کردن مثلا یاسمن هست که کند ذهنی داره.

خلاصه که داستانی داریم با اینها اما قراره که امشب بروند و البته از امشب خواهر آن با دوست پسرش خواهند آمد و احتمالا تا روزی که هستیم با آنها خواهیم بود.

دیشب بهم گفتی که آن و مژگان - که خیلی تو را دوست دارند و طبیعی هم هست از بس که کمک حالشان هستی و به همه محبت داری - گفته اند دیدن رفتار ما با هم بهشون این ایده را داده که اساسا مردهای ایرانی همگی یک گونه و یک شکل با همسرانشان رفتار نمی کنند. به هر حال هر چه از اعلا و همین علی و احتمالا دیگران دیده اند خیلی بد بوده. کاملا یک طرفه، سلطه جو و به ناراضی از همه چیز و متوقع.

امروز برنامه ی اعلا برای مهمانان رفتن به اطراف با قایق بود که من و تو به خاطر کارهایی که داشتیم از زیرش طفره رفتیم. من که باید شروع به تصحیح برگه های دانشجویانم کنم و تو هم که می خواهی به آن در درست کردن نهار کمک کنی. خلاصه که تعطیلاتی آمده ایم. جالب اینکه دیشب خود اعلا می گفت نکنه سال بعد دیگه اینجا نیایید.

به هر حال، آفتاب و در جمع بودن و ... بخاطر تو باعث شد که قید زودتر رفتن را بزنم و تا چهارشنبه شب بمانیم اما برای سال آینده و از سال آینده برنامه ریزی دقیقتر و بهتری در همه ی جهات برای زندگیمون باید بکنیم - به امید خدا.
   

۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

ناراحتی در تامپا

روز دومی هست که تامپا و خانه ی اعلا هستیم. درست برخلاف انتظارمون هر چی در لس آنجلس اوضاع خوب بود و به ما در کنار خانواده خوش گذشت اینجا داستان کاملا برعکس هست. اول اما دوست دارم از روز آخری که پیش مامان و مادر و ... بودیم بگم که خیلی روز خوب و شب یلدای عالی و خوشی بود.

امیر که آن روز را مرخصی گرفته بود از پیش از ظهر آمد دنبال من تا بریم و برای مامان یک تلفن و گوشی جدید بگیریم. بعد از اینکه تقریبا تمام شرکت ها و امکانات را چک کردیم به این نتیجه رسیدیم که امیر همین family package که شامل خودش و مامان میشه را آپ گرید کنه و من ماهانه ۴۰ دلار به او بدهم تا هم خودش از دیتای بیشتر و هم مامان از گوشی و امکانات جدیدش استفاده کنه. البته خیلی راضی نبودم که همچنان با هم تحت یک قرارداد باشند اما خواستم هم به دل امیرحسین راه رفته باشم و هم کمی بهش اعتماد به نفس و هم حال داده باشم. امیدوارم که پشیمان نکند همه و خودش را. بعد از آن رفتیم و نهاری دو نفری خوردیم و کیک تولد برای مامان گرفتیم و تا رفتیم خانه ی خاله که مامان و مادر هم آمده بودند ساعت ۶ عصر شده بود در یک غروب بارانی.

تو هم که از صبح در آشپزخانه بودی به درست کردن شام شب یلدا و تولد مامان و سوپ سفارشی امیر. مامانم هم آلبالو پلو درست کرده بود و خلاصه شب خیلی خوبی داشتیم. خوش گذشت و احتمالا بهترین شبی بود که با خانواده در طی این سه بار آمدن به آمریکا داشتیم. فال حافظ گرفتیم و کیک تولد مامان را با بهترین آرزوها برایش شمع زدیم و بریدیم و دور هم گفتیم و خندیدیم.

آخر شب هم امیر و هم مادر خیلی emotional شده بودند و خیلی تاکید کردند که زودتر برگردیم و اگر بتوانم اینجا کار و پروژه بگیرم تا دور هم باشیم. جدا از حال مادر و جا افتادن امیرحسین که خبرهای خوب این سفر بود نگران حال و اوضاع مامانم هستم و  همانطور که با امیر و بابک حرف زده ام باید بیشتر و دقیقتر بهش رسیدگی کنیم. دست تو درد نکنه که بهترین همسر و یار، دختر و عروس و حتما بهترین مادر هم خواهی بود. چنین تکیه گاهی داشته باشی و به جایی نرسی هنر می خواهد و باید نشان دهم که از این هنر بی بهره ام.

سه شنبه صبح صبحانه را با خاله خوردیم و ساعت ۹ راهی فرودگاه شدیم چون بهمون گفته بودند دو تا سه ساعت در راه خواهیم بود با توجه به ترافیک این موقع سال. ساعت هنوز ۱۰ نشده بود که کارت پروازمان را هم گرفته بودیم و سه ساعتی در فرودگاه نشستیم تا پرواز کنیم. هر چه قدر پرواز اول تا فرودگاه هیوستون خوب بود پرواز دوم به اینجا مزخرف. خلاصه تا رسیدیم با یک ساعت تاخیری که داشتیم ساعت ۱۲ شب بود و از همان لحظه ای که عمو اعلا را بیرون در سالن فرودگاه دیدیم فهمیدم که امسال اشتباه کردیم که به اینجا آمدیم.

خلاصه که این دو روز - الان پنج شنبه ظهر هست - حسابی حالم گرفته است. اول از همه به این دلیل که داستانهای مالی و گرفتاری های بین این عمو و با آن یکی برخلاف چیزی که به نظر می آمد به شدت باریک شده و تمام این دو روز را با مسائلی که نه تنها به من مربوط نیست که اساسا نمی دانم چه هست و چرا اینطوری شده و ... دارم سر و کله میزنم و تنها چیزی که می دانم اینکه به قول بابک این قصه شده دستاویزی برای کینه جویی و انتقام دو طرف از هم. هر چقدر مجدی با دیگران راجع به این داستان ها حرف زده اعلا جز من به کسی چیزی نگفته و در حقیقت من شده ام سنگ صبور یک کینه جویی چند ده میلیون دلاری که نه تنها پوچ و چیپ و بی ارزش هست که اساسا کاری از دست کسی بر نمیاد و اعلا حاضر به کوتاه امدن هم نیست و فقط دنبال تایید گرفتن از دیگران هست.

اما جدا از این قصه که قاعدتا فقط من را عصبی کرده - چون تو را از این مسائل دور نگه داشته ام - فضای به شدت غمگین و سرد و sad  خانه هم دامن گیرمان شده و خلاصه داریم سال جدید را با خستگی و ابتذال و غم نامربوط شروع می کنیم. داستان شده عین دامی که گرفتارش میشوی وگویی بابت خلاصی ازش چاره ای هم نداری.

بچه های طرف یک لحظه وقت نمی گذارند و نمی آیند طرف داستان، چون می دانند که این قصه سر دراز دارد و البته بیش از هر چیز بهانه گیری و لجبازی است. من هم تمام تلاشم اینه که اعلا را قانع کنم که بی خیال کینه جویی بشه و این مدت از عمرش را با این همه داریی لذت ببره. اما مشکل اینجاست که نه تنها بخل داره که به خودش هم روا نداره.

دیشب که مثلا شب اولی بود که دور هم بودیم نمونه اش. آنقدر ناراحت شدم که دیشب دنبال بلیط گشتم تا در اولین فرصت - که شنبه صبح بود - برگردیم. اول تو فکر کردی دارم شوخی می کنم اما صبح وقتی دیدی که تمام دیشب خوابم نبرده و خودت هم بد خوابیدی متوجه شدی جدی هستم.

دیروز بعد از صبحانه با اعلا رفتم نمایشگاهش. ساعتها تنها نشستم و بعد که آن آمد دنبالم که برویم خانه تا اعلا بیاد و غذایی بخوریم ساعت شد ۷ عصر. هر دو خسته و گشنه بودیم. تو هم همراه آن و یاسی رفته بودی آرایشگاه چون آنها وقت سلمانی داشتند و تمام روز در آریشگاه نشسته بودی. درست مثل امروز که من الان در خانه تنها هستم و تو همراه مادر و دخترهایش رفته ای فروشگاه تا انها خرید کادوهای کریستمس خودشان را بکنند. مثل دیروز خبری از غذا نیست و هیچ برنامه ای جز نشستن تنها در جایی برای من و همراه خانم های خانه رفتن دنبال کارهای بی ربط برای تو وجود نداره.

خلاصه شب ساعت ۷ گفتند شام برویم یک رستوران که رزرو کرده اند. نه ماهی آن و نه غذای من درست پخته شده بود و هر چی مدیر اصرار می کرد که برایت یک تکه دیگر بیاورم و یا یک غذای دیگر اعلا اصرار داشت که نه باید کلا بی خیال پول شام همگی بشی. خلاصه طرف گفت جدا از غذای من و آن دسر هم میدهد و اعلا اصرار داشت دو تا دسر باید بدهی و ... بگذریم از اینکه نه تنها سه تا دسر گرفتیم و دو تا قهوه و همگی به خرج رستوارن شد و البته من جز سیب زمینی در بشقابم غذایی نداشتم و آقا اصرار به این داشت که نه همین که پولش را ندهیم خوب است، لحظه ای که طرف گفت بابت این دو غذا، دسر مهمان ما هستید، اعلا ناخودآگاه خنده ای کرد و گفت همین را می خواستم. خاک بر سرت کنند واقعا! با این همه دارایی به خودت و همسرت روا نداری و بعد گله از این می کنی که با هیچ کس در ارتباط نیستم و ...

خلاصه که خیلی بهم برخورد. نه بابت غذا و... بابت اینکه مشتی دعوتمان کرده ای که مثلا در ایام سال نو فضای خانواده و خانه ات عوض بشه و به قول خودت یاسی و بچه هایت چقدر ما را دوست دارند و ... بعد جدا از این رفتارها، تمام مدت داری غر میزنی و موقع رفتن از در خانه بیرون داد و بیداد سر دخترت می کنی و گریه ی طرف را در می آوری که چر همراه ما نمیایی و می خواهی به برنامه های خودت برسی - دختر ۲۴ ساله نه بچه - و بعد هم داستان های احمقانه و کین توزانه ات با برادر و ... و در نهایت هم این فضای سنگین و ناسالم که در روح و جان خانه و زندگی ات دمیده شده.

البته تو خیلی اذیت نشده ای - خدا را شکر - چون هم از متن داستان برکناری و هم از آن مهمتر آدم به شدت آسانگیرتر و صبورتری از من هستی. صبح که گفتی برایت بودن اینجا و رفتن زودتر به خانه خیلی فرقی نمی کنه فکر کردم شاید بهتره من این چند روز را تحمل کنم و خیلی غر نزنم تا حداقل تو کمتر از من اذیت بشی.

خلاصه که فعلا تصمیم گرفته ام بلیط چهارشنبه شب را به یکشنبه شب تبدیل نکنم چون جدا از ۴۵۰ دلار جریمه، شاید حداقل تو کمی از هوای گرم و گفتگو با آن و بچه هایش لذت ببری. تا ببینیم چه میشود.

امشب شب کریستمس هست و قراره شیرین با همسرش اون بیایند اینجا. فردا هم جمعه هست و اعلا سر کار نمیره و گویا مهمان هم برای دو سه شب دارند. شاید فضا عوض بشه و شاید هم تحمل اینجا تا چهارشنبه اینقدر سخت نمونه - یعنی امیدوارم که اینگونه بشه.

باید سعی کنم که از این چند روز استفاده کنم حداقل با تصحیح کردن برگه های دانشجویانم خودم را کمی جلو بندازم. تا ببینیم چه می شود.

۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

۵۰ سال پیش در منهتن

با اینکه هنوز سرماخوردگی دست از سرم برنداشته اما دیروز خصوصا روز خوبی را با مامان و خانواده داشتیم.

 دوشنبه ۲۱ دسامبر و ساعت هنوز به ۹ صبح نرسیده. همگی هنوز خواب هستند و من که هم بابت حالم و هم بخاطر کوچکی تخت کمتر از پنج، شش ساعت می خوابم مدتی است بیدار شده ام و منتظر امیر هستم که قراره پیش از ۱۰ بیاد دنبالم تا بلاخره امروز یک تلفن مناسب برای مامان بخرم. این چند روز خیلی دنبال پیدا کردن یک خط و گوشی تلفن خوب برای مامان بودیم. پریروز که بیش از دو ساعت در دو نوبت معطل شدیم و آخر سر هم به نتیجه نرسیدیم چون هزینه اش برای من با توجه به ماهانه ای که می فرستم و پولی که باید برای دکتر روانپزشک از ماه آینده بدهم زیادی سنگینی خواهد کرد اما به هر حال باید تلفن مناسبی هم برایش بگیرم چون به شدت نیاز به یک گوشی داره و تو معتقدی که باید smart phone بگیریم و درست هم می گویی.

امروز برنامه ی خاصی نداریم و این روز آخر را در خانه می مانیم. تو مثل پریشب قراره که برای همگی شام مخصوصا درست کنی که مایحتایجش را روز قبل خریده ایم و خاله بعد از ظهر مادر و مامان را به اینجا خواهد آورد. من و امیر هم کمی با هم هستیم و از بعد از ظهر همگی دور هم خانه ی خاله جمع خواهیم شد تادر  شب آخر را که شب یلداست یک شب خانوادگی داشته باشیم.

اما از دیروز بگویم که روز خیلی خوبی بود. حدود ظهر رفتیم با خاله دنبال مامان و چهارنفری قرار بود طبق پیشنهاد خاله به موزه ی هنرهای معاصر شهر برویم اما در راه وقتی یکی دو تا از خیابانهای بورلی هیلز مثل رودس و ... را خاله نشانمان داد مامان پیشنهاد کرد که اول برویم نهار و درینکی بخوریم و بعد به موزه برویم. بطور اتفاقی کنار پارکینگی که پارک کردیم یک رستوران شلوغ ایتالیایی بود و بعد از چند دقیقه معطلی بهمون یک میز پنج نفره داد چون امیر هم کارش تمام شده بود و نزدیک ما در همان منطقه بود و آمد پیشمون. نزدیک ۳ ساعتی نشستیم. یک شراب خیلی خوب با پاستای دست ساز مختلف سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و از شلوغی زیاد آنجا لذت بردیم. ما کمی از خاطراتمان گفتیم و کمی از خاله و مامان شنیدیم و از اینکه چه زندگی متفاوتی می توانستند داشته باشند - خصوصا مامان به گفته ی خاله که بیشتر از هما یادش بود - مثلا اینکه مامان بیست سالگیش در منهتن در یک شرکت بسیار خوب چه کار عالی داشته و یک کار خیلی خوب هم بهش در دنیای مد و تبلیغات پیشنهاد میشه و کمی هم دنبالش می کنه و ... خلاصه اینکه در کنار چیزهای دیگری که می دانستم، فهمیدم که چه امکاناتی را با چه زندگی اشتباهی تاخت زده بیشتر ناراحت کننده بود تا جالب برای شنیدن. خود خاله هم همینطور اما به هر حال روز و ساعات خوبی را با هم داشتیم و خصوصا به مامان و امیر خیلی خوش گذشت. بعد از غذا کمی در خیابان های اطراف قدم زدیم و از نور پردازی و چراغانی های کریستمس لذت بردیم و از میزان ایرانی های موجود در خیابان و رستوران و اطراف شگفت زده شدیم و ساعت از ۷ عصر گذشته بود که من همراه امیر و تو با مامان و خاله راهی خانه ی مادر شدیم که منتظرمون بود.

قرار شد که من و امیر برای مادر شام بگیریم و بریم پیش مادر. خاله شما را رسانده بود و خودش برگشته بود خانه پیش تهورث تا پنپرزش کنه و ما هم تا ۱۱ پیش مادر و مامان بودیم و آخر شب امیر ما را رساند اینجا.

روز و خصوصا عصر و شب خوبی را داشتیم. بعد از مدتها به قول اینها کمی quality time با خانواده داشتیم. هم با امیر و هم با بابک راجع به مامان حرف زدم و قرار شد که کمی هم آنها موضوع را جدی بگیرند.  از جزییات کار و در آمد امیر که شنیدم بهش گفتم که چقدر خیالم برایش راحت شده و تنها تشویقش کردم که موضوع کار و سلامتیش را جدی تر بگیره و همانطور که می خواهد اول روی آوردن داریوش به اینجا متمرکز بشه. قرار شد بابک هم کمی موضوع مامان را جدی تر بگیره و پیشنهاد دادم حسابی به اسم احتمالا بابک باز کنیم و کارتش را به مامان بدیم تا هم از فرستادن ماهانه ی پول به اسمش هم حذر کنم و هم بابک هر از گاهی کمکی کنه و درنهایت مامان کمک بیشتری بشه. البته تصمیم گرفتم که نیمه ی فوریه یک سر به مامان بزنم تا هم کمی کارهایش را از نزدیک پیگیری کنم و هم همراهش دکتر بروم و اوضاعش را رسیدگی کنم.

فردا ظهر هم به سلامتی راهی فلوریدا هستیم و ۸ روزی را پیش عمو خواهیم بود. راستش اینکه اینجا ۶ روز ماندیم و آنجا ۸ روز خواهیم بود تصمیم اشتباه من بود. کاشکی کمی وقت بیشتری اینجا می گذاشتیم و اساسا همانطور که از اول پیشنهاد دادم زودتر بر می گشتیم خانه. رفتن به فلوریدا بیش از هر چیز بخاطر تو بود و کمتر ماندن در اینجا بخاطر کم حوصلگی من. ترجیح می دادم - و از قرار تو هم الان موافقی - که کاشکی یک هفته ای با هم خانه بودیم و آخر سال را توی دل هم می چلیکیدیم. ضمن اینکه من هم کلی کار دارم و نرسیدم که هنوز هیچیک از برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم. اما به هر روی امیدوارم این سفر که خدا را شکر برخلاف انتظارم خیلی هم آرام و خوب گذشت در ادامه هم خوب و بی دردسر از داستانهای میان عموهایم بگذرد و با اعصاب راحت راهی خانه و آماده ی شروع سال جدید شویم که سال سرنوشت سازی خواهد بود به سلامتی.
 

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

دیدن الا

در این چند روزی که اینجا هستیم بخاطر سرماخوردگی و سرفه ای که بیش از دو هفته هست گریبان گیرم شده خیلی کم توان و بی انرژی شده ام. شبها کم و بی کیفیت می خوابم و صبح ها خیلی زود بخاطر تخت نامناسب و حال نابجا بیدار میشم. امروز مثلا از ساعت ۶ بیدارم و یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم و بلاخره از تخت زدم بیرون در حالیکه دیشب ساعت از یک گذشته بود که خوابیدیم. اما با این حال تمام سعی و تلاشم این است که در بخصوص در کنار مادر و مامان خوش باشیم و تا همان آخر شب برایشان حرف بزنم و بهشان حال بدم. شبها یا خانه ی خاله که ما هستیم و یا پیش مادر دور هم جمع میشویم و بد نیست.

دیروز با الا که از سیدنی چند روزی را سانفرانسیسکو آمده بود تا ما را ببیند و از آنجا به لس آنجلس قرار نهار داشتیم تا بعد از چهار سال همدیگر را ببینیم. تو جایی را در سنتامونیکا پیدا کرده بودی - ترونی لس آنجلس که اصلا بخوبی ترونی تورنتو نبود - تا خصوصا برای الا که نمی تواند هر غذایی را بخورد منو و گزینه های انتخاب داشته باشد. امیر که پیش از ظهر از کارش مرخصی گرفته بود آمد دنبالمان و سه نفری رفتیم. اما آنقدر شلوغ بود و ترافیک زیاد کریستمس، که یک ساعت دیرتر سر قرار رسیدیم. تا ساعت ۵ با هم بودیم و کمی الا از خودش و کارهای و برنامه هایش گفت و کمی از ما شنید. گویا یک سال خیلی سختی را داشته و حالا تصمیم داره تا احتمالا به عنوان معلم زبان انگلیسی به چین یا کره برود و کمی پول پس انداز کنه. بعد از نهار کمی در محوطه ی آنجا قدم زدیم که تو وسط کار یکجا پایت پیچ خورد و یک زمین بد خوردی اما خدا را شکر بخیر گذشت.

جایی برای چای نشستیم و در همین لا به لا من هم کمی با امیرحسین راجع به خودش حرف زدم و کمی نصیحتش کردم که به فکر آینده و ساختن زندگی اش باشد. بعد از اینکه الا رفت طبق قرار ما شام گرفتیم و رفتیم خانه ی مادر که قرار بود خاله و آقا تهمورث هم آنجا باشند. تا حدود ۱۲ شب آنجا بودیم و شب خوبی بود. اما دوباره حال و دیدن اوضاع مامانم با شدت لرزش دستهایش خیلی حالم را گرفت. در این دو روز گذشته با هم کلی حرف زده ایم و بابت انجام یکی دو کار جدی برای مامانم تصمیم گرفته ایم. تصمیم گرفتیم که تو زحمت بکشی و در کنار کار مامانت و بابات، مامانم را هم اسپانسر کنیم تا شاید روزی که نیاز به مواقبت بیشتر داشت بیاید پیش ما و ازش مراقبت کنیم. مهمترین مشکلی که نگرانم می کنه احتمال فراموشی هست که خیلی فکرم را بهم ریخته.

امروز با اینکه خاله خیلی اصرار کرد که ما را جایی ببرد و کمی اطراف را بگردیم اما در نهایت تصمیم گرفتیم بمانیم خانه و بعد از ظهر مامان و مادر را بیاوریم اینجا و شب دور هم باشیم. امیر هم با اینکه خیلی دوست نداره بیاد اینجا اما برای اینکه کنار هم این چند روز را بگذرانیم، حرفی نمیزنه و بعد از کار طبق برنامه ی همگی عمل می کنه.

روزهای آرامی است اما متوجه شده ام که به قول خاله اگر الان فکری و کاری برای مامانم نکنم، آینده می تواند خیلی نگران کننده باشد. اما با اتکا و کمک تو می دانم که اوضاعش را کنترل می کنیم و حالش را بهتر. امیدوارم!
 

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

دستهای مامان

بعد از دو ساعت تمام تاخیر در حالی که همگی در هواپیما نشسته بودیم و بلاخره پرواز سه شنبه عصر به سمت لس آنجلس اتفاق افتاد و بجای اینکه ساعت ۸ شب به وقت اینجا برسیم ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم و حسابی خسته بودیم چون تا چمدانها را تحویل گرفتیم و با امیر که آمده بود فرودگاه سمت خانه ی مادر راهی شدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود و به وقت تورنتو و برای ما ساعت ۲ صبح بود. اول یک سر به مادر و مامانم زدیم و نیم ساعتی آنجا بودیم و بعد هم امیر ما را آورد خانه ی خاله آذر که قرار هست این یک هفته مزاحمشان باشیم. خلاصه تا شام کمی به خودمان آمدیم و خوابیدیم ساعت از ۲ بامداد اینجا گذشته بود و در واقع برای ما ۵ صبح بود و حسابی خسته  بودیم.

دیروز چهارشنبه با اینکه پیش از ده بیدار شدیم اما تا راهی خانه ی مادر شویم و کمی خاله به کارهایش برسد و تو به کارهای سندی و شرکت و البته مادر از خواب بیدار شود و آماده، عصر شده بود که رفتیم پیش مامان و مادر. خاله ما را رساند و کمی نشست اما جلسه ی ماهانه ی اعضای ساختمانشان را داشت و رفت تا شب با آقا تهمورث برای شام برگردد.

در همان یکی دو ساعت اول متوجه ی تغییرات نگران کننده ای در مامانم شدم که از دیشب نتوانستم درست بخوابم و حسابی کلافه ام کرده. در کنار سرماخوردگی و سرفه ی زیادی که دست از سرم برنداشته و خودم و احتمالا همه را کلافه کرده، دیدن دستهای مامانم که بطور دایم میلرزه و تلاشی که برای نشان دادن مرتب بودن اوضاع و حالش داره - در حالیکه معلومه چنین نیست - خیلی ناراحتم کرده. وقتی برای خاله استکان چایی را در حالی که بطور مشهود میلرزید و چایش کمی بیرون میریخت روی میز گذاشت، برای اولین بار متوجه ی لرزش دستهایش شدم. گفت که مدتی است اینطوری شده و نسبت به اوائل شدتش هم بیشتر. ناراحتی بیشترم اما آخر شب بود که برگشتیم و با خاله کمی حرف زدم بابت نکته ای که سر شب گفت و دیدم دقیقا همان حرفی است که امیرحسین پیش از او بهم گفته بود. عصر با امیر رفتیم داروخانه تا من شربت سرفه بگیرم و در ماشین بهم گفت که می خواهد درباره ی مامان با من کمی حرف بزند. گفت که به نظرش مامان آنجا خیلی تنهاست و خیلی افت کرده و ... سال پیش هم که دو سه روزی رفتیم پیش مامان متوجه شدم در تقویمش تعداد روزهایی که نوشته حالش خوب نبوده زیاد هست و من هم نگران این تنهایی و دوریش از همه و اینکه اگر کاری داشته باشد کسی دور و برش نیست هستم. اما از آن طرف می دانم که نه خودش و نه احتمالا من به نتیجه ی پیشنهاد امیرحسین که برگرده لس آنجلس خوشبین نیستیم. آمدنش همان و دوباره داستانهای قبلی و مشکلاتش به همه همان. البته امیر می گوید که کمک می کنه که مامان یک جایی برای خودش بگیره اما نه خیلی میشه روی حقوق و کار امیر حساب کرد و نه کمک من کافی خواهد بود. بابک هم که اساسا خودش را از این داستان کشیده کنار و جواب سردی به پیشنهاد کمک ماهانه ی من و خودش به مامان داد.

شب با خاله که حرف زدم بهم گفت که فراموشی در چنین سنی سریع و دفعتا اتفاق میفته و نگرانی مامانم که دایم بهش میگه همین فراموشی وحشتی است که از این داستان برایش در تنهایی و بی ارتباطی با محیط برایش پیش آمده. خاله هم معتقده که اگر برگرده شاید بهتر باشه اما به توجه به وضعیت مالی مامان خیلی به نظر کار راحتی نیست.

نمی دانم چه باید بکنم و چطور می توانم موضوع را حل کنم. می دانم که نقش اصلی و محوری در این داستان را دارم و باید درست و دقیق مسایل را تحلیل کنم چون در نهایت مامانم کاملا به من متکی است.

به هر حال این نکته ای است هر چند ناراحت کننده، اما باید چاره ای برایش پیدا کنیم. تنهایی و مریضی و فراموشی که سراغ مامانم آمده خیلی نگرانم کرده اما تصمیم درست و دقیقتر می تواند خیلی به وضعیت کمک کنه.

با اینکه دیشب ساعت از یک گذشته بود تا برگشتیم و خوابیدیم اما از شدت سرفه پیش از ۸ بیدار شدم و الان که دارم این یادداشت را می نویسم تو و خاله هم بیدار شده اید و در آشپزخانه با هم حرف می زنید. برنامه ی امروز هم رفتن پیش مادر و مامانم هست که البته بعد از ظهر اتفاق میفته چون مادر تا ظهر خواب هست و هنوز آماده ی حضور مهمان نیست.

تو باید با لپتاب تلاس که آورده ای کمی به کارهای شرکت برسی و من هم احتمالا شروع به تصحیح برگه ها کنم. امیرحسین هم که از پیش از ۶ صبح میره سر کار و برای ما حدود بعد از ظهر بر میگرده.

خلاصه که دغدغه ی تازه ای به نگرانی هایم افزوده شده و باید ببینم که چه می توانم بکنم.

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دیدن خانواده

با اینکه یک ویکند آرام و لذت بخش در کنار هم داشتیم و هر چند این چند روز سعی کردم که استراحت کنم اما هنوز سرماخوردگی و بی حالی دست از سرم برنداشته و حسابی گرفتارم کرده.

سه شنبه هست و به سلامتی تا چند ساعت دیگه راهی فرودگاه میشویم برای دیدن خانواده در این سر و آن سر آمریکا. بیش از دو هفته در سفر خواهیم بود که امیدوارم علیرغم این همه هزینه ی حالی و مالی حداقل در کنار هم دوره و ایام خوبی داشته باشیم. مامانم که دو روزی هست رفته پیش مادر تا این ۶ روز را در کنار هم باشیم و سه شنبه ی بعد هم ما راهی فلوریدا خواهیم شد.

این چند روز مریضی باعث شد که همان هیچ کاری که نمی کردم به هیچ مطلق تبدیل شود و نه تنها از نظر درسی که اساسا از هر نظر دیگه ای حسابی از تمام برنامه هایم عقب بمانم. اما با تمام این اوطاف ویکندی که با هم و توی جان هم بودیم خیلی بهمون چسبید. اتفاقا بعد از مدتها دو فیلم هم در سینما دیدیم که احتمال شهره شدن در اسکار و گلدن گلوب هم دارند اولی Carol و دومی هم Spotlight. باز گلی به جمال دومی، کرول که خیلی معمولی بود - هر چند بازی های خوبی دیدیم اما در نهایت خیلی متوسط و حتی کمتر به چشم آمد. Spotlight البته از آنجایی که من را به ایام کار در ایران برد و یاد و خاطراتی را برایم زنده کرد، و البته داستان حساستر و جذابتری هم داشت بیشتر به دلمان نشست. اما در دوره ای که سیاست و ادبیات و هنر و همه چیز چنین پیش پا افتادگی را پیشه کرده اند چه انتظاری از سینما که اتفاقا از هر کدام از آن هنرهای دیگر شش گانه به این معنی دم دستی تر و توده ای تر است.

دیشب تا دیر وقت سر کار بودی و من هم سه ساعتی را با رسول بعد از مدتها کمی گپ درست و حسابی راجع به ادبیات و سینما و ... زدم و با اینکه بی حال بودم و به شدت سرفه و عطسه داشتم اما چون آخرین بار کمی بابت حرفهای سیاسی و اجتماعی از هم مکدر شده بودیم، گپ و گفت خوبی بود.

امروز صبح هم تو را با سفارش هایی که باید تحویل می دادی تا تلاس بردم و از آنجا تا یورک ویل بردمت و حالا هم ایتون سنتر هستی برای اینکه کمی به خودت برسی تا به سلامتی بیایی و راهی فرودگاه شویم. البته از آنجایی که یکشنبه در بادی بلیتز زیادی به کمرت فشار آورده ای مجبور شدی یک وقت اضطراری از مطب کریس بگیری و پیش از رفتن به فرودگاه یک کمی روی درد کمرت کار کنی. این دو روز چند بسته لباس و غذا و ... دونیت کردیم که زمان اصلی این کار خصوصا در طول سال است و ایام کریستمس. اما به قول معروف این مهم نیست که از Thanks giving تا Christmas چی می خوری مهم اینه که از Christmas تا Thanks giving چطور می گذرانی. فعلا اولویت اصلی دیدن مادر هست که خیلی افت کرده و امیدوارم خدا سایه اش را بالای سر همه ی ما حفظ کنه و بعد از آن مامان و امیر و سایرین. 

خلاصه که با به تعویق افتادن تمام کارها و برنامه ها، امیدوارم که سال جدید پیش رو سالی باشد از این نظر تماما و یکسره متفاوت با این ایام. تصمیم که چنین دارم تا عزم و اراده چقدر با این خوش خیالی ها همراه شود مهم است. که به قول کافکا:

You are the exercise, the task. No student far and wide.



 

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

زندگی در یک شوخی تلخ!

در این شرایط سنی و روحی، دارم به شکل آدمهایی که دو برابر سن امروزم را دارند زندگی می کنم. نه کاری و نه حوصله ای و نه انگیزه ای و خلاصه که خیلی وضعم خرابه و خصوصا از خودم روز به روز ناراضی تر. می دانم که احتمالا این داستان ادامه دار مدتهای اخیر من شده و می دانم که بارها قول داده ام که جبران کنم و می دانم که بارها هم نوشته ام که دیگر تمام شد و شروع می کنم و .. و می دانم که باز به اینجا رسیده کارم.

بیش از یک هفته از آخرین نوشته ام اینجا می گذرد و با اینکه تمام مدت تقریبا آزاد و خانه بوده ام چیزی ننوشته ام، نه اینکه الزما هیچ چیز نوشتنی نداشته ام، بلکه بابت اینکه انگیزه و حوصله ی حتی نوشتن این چند سطر را ندارم.

مثلا پنج شنبه شب به دیدن توکتم و اردلان در گالری آرتا رفتیم که از پاریس برای چند روزی آمده بودند تا در گوشه ای از این گالری کارهایی را که از ایران برایشان فرستاده اند به فروش بگذراند. اتفاقا با آریو که چند روزی به کانادا آمده بود هم همانجا قرار داشتیم چون آیدا بدون اینکه به من بگه برایم دو شماره از مجلات تازه منتشر شده در ایران را فرستاده بود و اتفاقا بد هم نبودند. خلاصه که زحمتی و لطفی بود که متقبل شده بودند برای خوشحال کردنم. دو ساعتی آنجا بودیم و سریع برگشتیم خانه تا تو به کار سفارش مفصل جمعه برسی. جمعه تا دیر وقت سر کار بودی و خیلی هم حال و احوالی بابت سرماخوردگی نداشتی. روحیه و حال خودم هم که مشخصه و خصوصا با خواندن یکی دو مقاله درباره ی آینده ی کاری در علوم انسانی در دانشگاههای کانادا حسابی منفعل شدم. اینکه تنها ۱۸.۶ درصد فارغ التحصیلان در بازار کار به شکل رسمی استخدام می شوند و ... تا ان اندازه بی حوصله بودم که حتی دعوتی که یادویگا به مهر و محبت بعد از چند سال برای رفتن به جشن کریستمس موسسه گوته کرده بود را بی جواب گذاشتم و نرفتیم.

شنبه و یکشنبه اما علیرغم کلی برنامه و درس که برای خودم داشتم هیچ کاری - حتی مثلا رفتن به سینما - هم نکردم اما در عوض خیلی در کنار هم و در دل هم بعد از چهار ماه مهمانداری در خانه خوش گذراندیم دو نفری. شنبه تو کمی خرید برای خانه داشتی و من هم یک سر ربارتس رفتم اما تقریبا کل روز را با هم  بودیم.

یکشنبه هم ساعت ۲ با اوکسانا و ریجز برای نهار قرار داشتیم و از آنجا رفتیم رسیتال پیانو در کرنر هال که تو چهار تا بلیط گرفته بودی بابت اجرای کم نظیر Jan Lisiecki  نابغه ی ۱۹ ساله ی کانادایی. جدا از اخلاق همیشگی اوکسانا و رجیز که وقتی می آیند - و همیشه دیرتر از قراری که داریم - معلومه حسابی پاچه ی همدیگر را گرفته اند و بعضی اوقات شدت دعوا و بگو مگویشان آنقدر زیاد بوده که کاملا فضا را تحت تاثیر قرار میده، برنامه ی خوبی بود. پیش از اینکه به سالن برویم از ما خواستند که به عنوان شاهد عقدشان پیش از مراسم عروسی در ماه می حضور داشته باشیم. جالبه که اوکسانا بیش از ۱۵ ساله که اینجاست و رجیز هم بیش از ده سال و کلی دوست مشترک و جداگانه دارند. کلا روس و برزیلی اینجا کم نیستند و اما گفتند علتی که می خواهیم شما باشید رابطه ی خاصی هست که با هم داریم. مسلما موجب خوشحالی ما هم هست و طبیعتا قبول کردیم.

بعد از رسیتال هم سریع خداحافظی کردیم و آمدیم خانه وسایلمون را برداشتیم و با اینکه تو باورت نمیشد اما برای اینکه بهت قول داده بودم و می خواستم خوشحالت کنم دو نفری رفتیم یوگا. من که کلا برای اولین بار بود می رفتم و تو هم این کلاس مخصوص را برای بار دوم بود تجربه می کردی.  Restoration yoga اما نه تو خیلی خوشت آمد و نه من اساسا ارتباطی با معلمش بر قرار کردم. البته از محیط خوشم آمد و قرار شد با معلم دیگری هم این کلاس را امتحان کنیم. چون دفعه ی قبل که تو با معلم دیگری این کلاس را تجربه کرده بودی خیلی خوشت آمده بود. جدا از این معلوم شد ثبت نامی که برای من کرده ای تا اول فوریه معتبره اما مال خودت منقضی شده. خلاصه که ویکند بسیار خوبی را داشتیم و همانطور که گفتم دلیل ننوشتنم اینجا بابت بی کاری و بی برنامه بودن نبود - بی انگیزه و حوصله بودن و از همه مهمتر گیج شدن. در میان کلی کار و در میان بسیاری امکان و تا حدی استعداد نمی توانم و نتوانسته ام منظم و با برنامه، متمرکز روی یک هدف شوم. نتوانسته ام اهداف کوتاه و میان مدت و افق کلی بلند مدت را ترسیم کنم و در جهت تحققشان روزهایم و لحظاتم را تنظیم.

از دوشنبه تا امروز که پنج شنبه صبح هست و تازه برگشته ام بالا بعد از پارک کردن ماشین و رساندن تو تمام روزها را خانه بودم به استراحت از سرماخوردگی، گلو درد و بی حالی که این چند روز داشتم و البته امروز که تقریبا خوب شده ام.

هیچ کاری نکرده ام. هیچ و نمی دانم با این وضع تکلیف باقی مانده ی عمرم چه خواهد بود. بار سنگین عذاب وجدان و دانستن اینکه می توانستم و نکردم و نمی کنم و... باعث شده حتی لذت لحظه را هم نبرم. چیزی که همواره به انجامش خرسند بودم و دیگران را به این نوع نگاه تشویق می کردم.

همه ی اینها یک طرف، بی حوصلگی برای رفتن پیش خانواده و داستانهای همیشگی و کم مایه ومیان مایه انجا یک طرف. خصوصا با قانونی که یکی دو روز پیش گذاشتند که احتمالا از سال جدید شهروندان کانادایی و ۳۷ کشور دیگر که نیاز به گرفتن ویزای آمریکا ندارند اگر متولد و یا تابع ایران و دو سه کشور دیگر که مفتخر به عنوان State sponsor از ترور و بهم زدن "نظم جهانی" هستند، باشند باید در پروسه ی جدیدی وارد شوند و از این به بعد ویزا بگیرند و ... من که دیشب به خاله آذر و امیر گفتم و در این سفر به بقیه از جمله مادر که تا زمانی که این قانون برقرار باشه قید آمدن به آمریکا را خواهم زد. به هر حال اگر کسی مثل دانلد ترامپ بین ۶۸ درصد رای دهندگان جمهوری خواه محبوبیت اول را داره و اگر به قول چامسکی تفاوت بنیادینی میان این کاندیداها نیست،‌ که نیست، به هر حال اگر ما به امثال احمدی نژاد مفتخریم آنها هم به همین افتخار منتصبند. دوره ای است و زمانه ای حقیقتا. تونی ابت، ناتانیاهو، احمدی نژاد و خامنه ای و صدام و قزافی و سارکوزی و کمرون و هارپر و بوش و ترامپ و ... یک شوخی بی مزه و تلخ با این تفاوت که هزینه اش به عهده ی ماست: مردم. (خلق قهرمان)

زندگی در یک شوخی تلخ! مثل همان داستان کوتاهی که در ایران خوانده بودم و دوستش می داشتم. افسوس از همه چیز و همه کس خصوصا خودم.

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

زنگ بیداری

بعد از چهار ماه امروز صبح که بیدار شدیم واقعا جای مامانت خالی بود. دیشب تا از فرودگاه راه افتادیم و رسیدیم خانه نزدیک به ۲ ساعتی را در ترافیک سنگین 401 بودیم و تازه بعد از رسیدن به خانه تو باید کار سفارش های امروز را انجام می دادی. من هم که فیلم Roger Water's the Wall را گرفته بودم باعث شد تا بخوابیم ساعت از ۱۲ گذشته باشه. این همون فیلمی بود که بابک بهم زنگ زد که حتما در سینما ببینمش و تنها برای یک روز و درست همان روز اکران داشت و نشد. البته می تونم تصور کنم در روی پرده سینما و سالن بزرگ چقدر داستان و نور و صدا تاثیر بیشتری می تونست داشته باشه اما از آنجا که ۵ سال پیش درست یک ماه و نیم بعد از اینکه از سیدنی رسیدیم و تو که از طریق برنامه ی رادیویی ژیان قمیشی خبر این کنسرت را شنیده بودی از Research Office  بلیط این کنسرت را خریدی و کلی اینجا حض کرده بودیم هر چند اجرایی محدودتر از انچه که در این فیلم دیدیم داشت اما به هر حال دیدن فیلمش لذت دوباره ی کنسرت را برایمان زنده کرد.

امروز صبح هم بعد از اینکه تو را رساندم و یک سر رفتم ربارتس آمدم خانه تا کیفم را بردارم و برم کتابخانه سر درس و نوشتن مقاله ی کوتاهی درباره مارکوزه و دیالکتیک که برای نوشتنش از طرف مجله و کنفراس سالانه ی مارکوزه دعوت شده ام که هنوز خانه هستم و ساعت از ۱۲ ظهر هم گذشته و نمی دانم برنامه ام دقیقا چیست. مثلا قرار بود که از امروز قدر عافیت بدانم و خیر سرم کارم را درست و با برنامه شروع کنم.

خبر ناراحت کننده را اما دیشب در راه برگشت از فرودگاه خاله ات زنگ زد و گفت. تازه از فرودگاه راه افتاده بودیم و بعد از دو ساعتی که با مهناز و نادر و پسرشان آریا که برای بدرقه مامانت آمده بودند فرودگاه و البته یکی دو تا چیز هم بدهند تا مامانت ببرد ایران، خلاصه در ترافیک اتوبان بودیم که خاله سوری زنگ زد تا خبر راهی شدن مامانت را بگیره و در انتهای تماس هم بهت گفت که کیارش گریه کنان بهش خبر داده که در خواست ویزای کار آنا را رد کرده اند و خیلی حالشون گرفته است. البته که حق هم دارند. هر چند کلی کار و امکان و فرصت برای تغییر در شرایطشون دارند. از داستان ازدواج گرفته تا انواع مختلف ویزا و شانس داشتن پاسپورت انگلیسی و ... اما گرفتاری اصلی در بی خیالی کیارش برای کار و شروع اساسی زندگی بود که حالا شرایط را کلی تغییر خواهد داد. شاید هم به قول تو یک زنگ بیداری خوبی برایش باشه اما می دانیم که خیلی ناراحت هستند. بهت گفتم که شاید بهتر باشه یک سری بهشون بزنیم و کمی همفکری و راهنمایی شان کنیم.

فردا شب هم با آریو که برای چند روز آمده اینجا قرار داریم که مجلاتی که آیدا لطف کرده و علیرغم اصرار من که نمی خواهم فرستاده را ازش بگیریم. از طرف دیگه توکتم و اردلان آمده اند اینجا و نمایشگاه توکتم هست و قرار شد با یک تیر دونشان بزنیم. هم همدیگر را آنجا ببینیم و هم آنها را.
 

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

روش تازه

دیگه امروز اوج شلوغی و بدو وادو هست. به سلامتی مامانت را باید تا چند ساعت دیگه ببریم فرودگاه و به سلامتی راهی ایران خواهد شد.

اما بذار از یک جای دیگه شروع کنم. از اینکه اول ماه هست و درسته که آخرین ماه سال و درسته که شاید به یک معنا به لحاظ درسی و پروژه ای یکی از بی ثمرترین سال ها بود در این چند سال. اما دستاوردهایش خیلی هم بد نبودند. خصوصا تصمیمی که گرفته ایم راجع به سلامت و شادابتر زندگی کردن و رژیم سخت و شرایط ویژه ی غذایی اما لازم و سالم. ضمن اینکه دیروز متوجه شدم از بس که تمام روزها و فرصتهایم را به آسانی هدر داده ام، باید دوباره یک برنامه ریزی خیلی فشرده تر کنم و اینبار حتی به خودم رحم هم نکنم که به قول رسول - که البته راجع به خودش و مورد دیگری می گفت - این اگر اولویت زندگیم هست باید در همه چیز و همه جا اولویت باشد و طور دیگری زندگی کنم. خلاصه که این دو هفته تا راهی دیدار خانواده در کشور مجاور شویم باید روی مقاله ی دیگری از ابتدا به ساکن کار کنم که بابت نوشتنش دعوت به همکاری شده ام. اتفاقا امروز صبح خبر پذیرش مقاله هایی که برای کنفرانس جهانی آدورنو فرستاده بودم از طرف هر دومون آمد و خبر خوبی بود.

اما از امروز شلوغ بگم که صبح زود تو را که حسابی سرما خورده ای و مامانت را بیدار کردم تا کله سحر برویم آن سر شهر بابت خرید جوراب مخصوصی که برای خودش و بابات می خواست و برای گردش خون مناسب تر خصوصا در پروازهای طولانی هست. بعد از آن پیش از ساعت ۱۰ بود که رساندمتان به هتل چهار فصل که می خواستی مامانت را ببری ماساژ و آخرین روز و ساعت ها هم بهش حالی داده باشی. شما الان آنجا هستنید و بعد از این پست و گذاشتن چمدانهای مامانت در ماشین میام دنبالتون و بر می گردیم خانه و بعد از نهار راهی فرودگاه می شویم. برای عماد و عرفان هم یکی یک مجله گرفته ام که امیدوارم مامانت با توجه به اضافه باری که داره بتونه براشون ببره. مجله ی باشگاه بارسلون برای دومی و یک مجله ی تکنیک گیتار برای اولی.

فردا به سلامتی سفارش داری و برای همین لابلاز هم رفته ام و شب داستان سفارش های فردا را هم داریم. از فردا هم که به سلامتی باید درس و آلمانی و ورزش و هزارتا چیز دیگر را شروع کنم. اما اینبار روش و approach دیگری برخواهم گزید. آهسته، پیوسته و البته بی هیچ انتظار بزرگی تا مدتها.

خب!‌ به سلامتی این چهار ماه تمام شد و خصوصا آن کاری که می خواستی را انجام دادی. یک استراحت و تفریح و آرامش روحی برای مامانت. هم اون بنده ی خدا خیلی رعایت کرد و هم ما. به احتمال زیاد سال آینده به سلامتی مامانت باز خواهد گشت تا برای خودشان جایی را ابتیاع کنه. اما قرار شد که من بعد از این اولویت زندگی خودمان را واقعا رعایت کنیم چون خستگی و فشار کاری خودمان را حسابی مستهلک می کنه. اما ماه و سال نو در پیشه و قرارها و روشهای نو به سلامتی.