۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

انضمام تصویر انتزاعی

صبح زود بیدار شدیم تا تو کارهای سفارش امروز را بکنی و پیش از ۷ و نیم تحویل دهی و راهی دانشگاه شوی. بعد از اینکه تو را رساندم تا تلاس با سفارش امرزو با ماشین برگشتم خانه و الان کرما هستم و از اینجا راهی کلی میشوم تا بلکه چیزی برای کنفرانس بنویسم. مواد اولیه را دیروز که بیرون کشیدم متوجه شدم کلی کار برای نتظیمشان دارم و خلاصه مثل همیشه از کارهایم عقبم و پیش خودم آرزوی داشتن یکی دو روز وقت بیشتر را دارم - گو اینکه اگر هم داشتم دوباره به همین نقطه میرسیدم چون مشکل جای دیگری است: خودم و بی نظمی ام.

اما دیشب تا ساعت ۱۲ داشتی پای تلفن یک کار ساده ایمیلی را برای سندی و شوهر مثلا متخصص کامپیوترش توضیح می دادی- اینکه چطور برای گروهی از افراد مورد نظر ایمیل جمعی با ضمیمه و... بفرستند - خلاصه با اینکه خودت ساعت ۹ و نیم رسیدی خانه تا ۱۲ گیر بودیم و همین باعث شد که کلا امروز را شارپ و چابک نباشیم.

از دانشگاه و وقت ملاقاتت با دلقک گروه JJ و چند تا کار آموزشی دیگه دنبال یکی دوتا کار غیر دانشگاهی در شهر خواهی شد و بعد به سلامتی خانه خواهی آمد تا عصر راهی فرودگاه شویم. امیدوارم این چند روز خصوصا تو کمی استرحت کنی و دیدن خاله ات هم کلی بهت مزه بده. برای خودم هم کنفرانس خوبی آرزو می کنم و دوست دارم جدا از ارائه یک مقاله ی خوب مقالات و نکات بدیع و عالی بشنوم. دیدن شهرها هم که البته جای خود.

دیشب با مامانم تماس گرفتم و وقتی بهش گفتم برایت کمی پول بفرستم پیش از مسافرتمان معلوم بود که کلی دستش تنگه. هزارتای ما شد ۸۰۰ تا برای اون که باید سعی کند بابت دو ماه کمک خرجش شود. متاسفانه در تمام طول زندگی اش هرگز عقل معاش و کمی آینده نگری نداشته و همین باعث آسیب های جدی به زندگی اش شده. خدا را شکر می کنم که می توانیم کمی کمک دست خانواده هامون و خصوصا مامانم باشیم.

خب! باید راهی کتابخانه شوم و کمی کار کنم تا حداقل یک بخش از مقاله ام را تا پیش از سفر نهایی کنم. قبل از آن باید یک آدابپتور برای تو بگیرم تا به سلامتی آنجا به مشکلی بر نخوریم. امیدوارم از همه چیز مهمتر جدا از سلامتی و خوشی، مشکل پیدا کردن بلیط و سوار شدن برای تو پیش نیاد که داستان نیویورک هنوز برایم کابوسه.

پیش به سوی سرزمینی که سالیان سال درباره اش فکر کردم، خواندم، دنبالش کردم تا امروز که قرار است تصویر انتزاعیش را انضمامی کنم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

قرار با جان در رم

ساعت نزدیک ۹ شب هست و من از دیدن دومین فیلم امروزم فارغ شدم و تو هم که بعد از کار به کلینیک پوست در یورک ویل رفته ای هنوز به خانه برنگشتی. تازه بعد از اینکه به سلامتی آمدی برای تو هم یک فیلم گرفته ام که آخر شب با هم ببینیم. یکی نداند فکر خواهد کرد که یا من منتقد سینمایی هستم یا فیلمنامه نویس و دست اندرکار تولید فیلم و ...

هفته ی بعد این موقع به سلامتی از فلورانس به رم خواهیم رفت برای کنفرانس و باید ایمیل امروز جان را دوباره خوانی کنم که برایم در جواب اینکه نوشته بودم چقدر من و تو از دیدن آنها خوشحال خواهیم شد، جدا از چیزهای مشابه و اظهار خوشحالی بابت دیدن هفته ی آینده پس از پنج سال،‌ نوشته بود که به شدت مشغول کار روی مقاله اش هست. استاد من این چنین کنفرانس را جدی گرفته و من در حال دیدن فیلم و خواندن چیزهای بی ربط و اتلاف وقت هستم.

فقط فردا را دارم و کمی از پس فردا تا ببینم چه کاری از دستم ساخته است و چه خاکی بر سرم باید بکنم! ایده هایی دارم اما به هر حال تا روی کاغذ نیایند و از آن مهمتر دوباره و چندباره نوشته نشوند یعنی کشک!

دیشب فیلمی از سینمای گرجستان دیدیم که بد نبود اما خیلی کمتر از آنچه که درباره اش به به و چه چه کرده بودند و چنان "ریتی" بهش داده بودند به نظرمان رسید. اما به هر حال In Bloom بد فیلمی نبود. امروز هم بعد از اینکه یکی دو ساعتی در کتابخانه بودم برای دیدن CitizenFour به خانه آمدم و این یکی هم کمتر از انتظارم بود با اینکه در مجموع از دیدنش راضی بودم.

با امیرحسین حرف زدم پس از مدتها که گفت به شدت مشغول کار هست و از سفرش پیش داریوش کمی گفت و اینکه چقدر پیر و تکیده شده. کمی هم از بسکتبال گفتیم و خانواده. مامانت هم به سلامتی بلیط سفرش به اینجا را خریده و به مدت دو ماه پیش ما و یک ماه هم به شهر شارلوت خواهد رفت و یک ماه هم پیش خاله فریبا در راه برگشت خواهد ماند. برنامه ی بدی نشده و امیدوارم همه چیز خوب پیش بره و بهش خوش بگذره.

فردا بعد از اینکه تو را برسانم برای سفارش پنج شنبه به لابلاز خواهم رفت و با اینکه پنج شنبه را مرخصی گرفته ای اما گفتی که بهتر است این سفارش را قبول کنیم. پس از آن باید به دانشگاه بروی برای دیدن JJ و راجع به امتحان جامع و پروپوزال باهاش حرف بزنی و بعد هم که کمی به کارهایت خواهی رسید تا به سلامتی راهی فرودگاه شویم.

من هم باید یک فکری در این کمتر از دو روز برای آماده کردن چیزی به اسم مقاله بکنم که طبق معمول می دانم پس از کنفرانس افسوس کم کاری هایم را خواهم خورد. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

داستان تمام داستان ها

دوشنبه پیش از ظهر در آروما نشسته ام و بجای اینکه در این دقیقا سه روز باقی مانده چیزی بنویسم و طرحی بریزم برای مقاله ام در کنفرانس رم دارم خاطرات و نوشته های بی ربط و مقالات جالب اما مناسب برای موقع بی کاری و خواب می خوانم.

جمه بعد از مطب دکتر و رساندن تو سر کار و کمی در ربارتس وقت گذراندن، پیش از ساعت ۳ آمدم دنبالت و با هم رفتیم سینما فیلم While we're young که نیمه ی اولش بهتر بود و انتظار داستان بهتری داشتیم. اما در مجموع رفتن به سینما پس از مدتها و خصوصا در یک روز کاری - که به مناسبت نبودن سندی و کار کمتری که داشتی میسر شده بود - خیلی چسبید.

ویکندمون هم در مجموع بد نبود. تو که کلی کار کردی. شنبه برای اولین بار کسی را بابت تمیزکاری اساسی خانه خبر کردی و بیش از ده ساعت مشغول بودید. من کلی بودم و پراکنده کاری می کردم و تو با خانمی که برای آیدا کار میکنه و آمده بود خانه داشتی به زیر و رو کردن کمدها و تمیزکاری خانه می رسیدی. با اینکه همیشه جارو و تی کشیدن با من بوده اما اینبار موضوع در واقع خانه تکانی بود. شب با هم یکی دو قسمت از سریال True Detectives را دیدیم و با خستگی تمام خوابیدیم.

یکشنبه اما با ایمیل رابین از OD روز را شروع کردم که کلی از مقاله ام تشکر و تعریف کرده و آدرس پست شدنش را داده بود. با اینکه این یکی را پس از مدتها جزو کارهای بهترم ارزیابی می کنم اما کلا استقبال از مقاله و اخبار و ... روز به روز کمتر و کمتر میشه. به قول مقاله ای که دیروز در جایی خواندم اینترنت و آپ بازی و ... باعث شده حافظه ی روزمره ی ما توان تمرکز و تحمل برای خواندن متون جدیتر و رمان و ... را به مرور از دست بده.

صبحانه با هم رفتیم بیرون و بعد تو مرا رساندی خانه و خودت رفتی تا یکی دو تا کفش و لباس با کارت و هزینه ی تلاس که بهت داده برای سفرمون بگیری که خصوصا لباس های من خیلی زهوار در رفته شده و تو هم که باید بیشتر به خودت برسی احتیاج به این چند تکه برای سر کار داشتی.

چند تا مقاله ی دانشجویانم تازه به دستم رسیده بود و بعد از صحیح کردنشان و کمی اینترنت بازی و برگشتن تو به خانه، عصر و شب آرام و خوبی داشتیم و دیدن این مینی سریال True Detectives را تمام کردیم که به نظرم قسمت آخر و خصوصا پایانش قوت لازم را نداشت. اما جملات پایانی اش را دوست داشتم وقتی که راست به مارتی میگه درسته که حجم سیاهی در آسمان شب بیشتره اما در نهایت نور ستارههاست که دیده و ثبت و پیروز میشه و این داستان تمام داستان هاست: تضاد نور و تاریکی.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

Life is easy whit eyes closed

جالبه علیرغم اینکه کمتر از یک هفته ی دیگه به مسافرتمون زمان باقی مانده من هنوز هیچ کاری برای مقاله ام نکرده ام و هنوز نمی دانم می خواهم چه بگویم و ارائه دهم. چند روز گذشته جدا از بیماری و بی حالی تنها کار مفیدی که کردم نوشتن چیزکی برای آن مجله ی ایتالیایی بود که فرستادم برای جاکومو تا ترجمه و چاپش کنه و البته هنوز خبری بهم نداده. اما از دل آن یادداشتها مقاله ی نسبتا بلندی برای اپن دموکراسی در آوردم و به نظر چیز بدی نشد و دیشب فرستادمش برای رابین اما هنوز خبری بهم نداده و احتمالا چون جمعه هست پیگیری اش میفته برای هفته ی بعد.

ظهر جمعه هست و هوای دوباره سرد شده باعث شد که تو سرما روی سرمای قبلی بخوری و خلاصه کار به آنجا کشید که امروز صبح رفتیم دکتر و بهت آنتی بیوتیک داد و راجع به من هم بهت گفت از آنجایی که حالم بهتر شده دیگه احتیاجی به دارو ندارم هر چند یک ماهی هر دومون را انداخت. داستان بدتر شدن تو هم بخصوص به چهارشنبه بر می گرده که صبح بعد از برانچ من رفتم کتابخانه و تو هم با بیژی قرار داشتی برای رسیدگی به حساب هامون بابت پرداخت مالیات. برخلاف سالهای قبل که چیزکی هم تهش برامون باقی می ماند امسال باید نزدیک به دو هزارتا بدهی چون به سلامتی درآمد تو باعث شده از زیر خط فقر دربیاییم!

بعد از دفتر بیژی هم رفتی به *اوت لت* که با هزینه ای که تلاس از این به بعد و بابت ارتقاء به تو میده می توانی سالانه کمی لباس البته به حساب شرکت بگیری. یکی دو تا پیراهن برای من گرفته بودی و یکی دو تا تکه هم برای خودت و خلاصه کمی نو نوار شدیم. اما چون هوا سرد بود و تو هم لباست مناسب نبود دوباره سرماخوردی و این شد که با وجود مسافرت این هفته ای سندی و کمی وقت آزاد که داشتی نتوانستی حالت را بهتر کنی و دوباره افتادی تا امروز که رفتیم دکتر و بعدش تو را رساندم شرکت و الان هم در ربارتس هستم و پیگیر کارهای دانشجویانم برای نمراتشون قبل از امتحان پایانی که دیروز کمرون بهم ایمیل زد که احتمالا در طول مسافرتمون امتحان برگزار میشه!

امروز عصر قرار شد که برویم سینما چون تو دوست داری فیلم While We're Young را ببینی. فردا هم کمی خانه تکانی داریم و یکشنبه هم قراره که استراحت کنی و من هم این ۵ روز باقی مانده را باید متمرکز روی نوشتن مقاله ام برای کنفرانس بشم.

در این چند شب گذشته یکی دو فیلم دیدیم از سینمای اروپا که بهتر از چیزهایی بود که اخیرا دیده ایم. دو روز یک شب با بازی عالی مارین کوتیار و یک فیلم اسپانیایی با داستانی ساده اما جذاب به اسم Life is easy whit eyes closed که داستان یک معلم عشق بیتلز بود با حوادثی که در راه برای رفتن به لوکیشنی که جان لنون در جنوب اسپانیا در حال فیلمبرداری داشت برایش میفته.

جز اینها و دیدن فوتبال های این هفته ی جام باشگاه های اروپا و درس نخواندن و بی حالی و مریضی هر دو کار دیگه ای نداشتیم و نکردیم.
  

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

The Ages of Love

همین که اشاره کنم تمام ویکند را بست خانه نشستیم و لپ تاپم را روشن نکردم نشان از اوضاع و احوالمون خواهد داد. آنچنان این دو روز - و همچنان در ادامه امروز و احتمالا چند روز آینده را - مریض بودی که تنها کاری که می توانستیم بکنیم و باید می کردیم استراحت مطلق بود. دوباره سرماخوردگی سراغت آمده و البته من هم در ادامه ی روال دو هفته ی گذشته با اینکه حالم خیلی بهتر شده اما هنوز سرفه و کم حالی و ... دامن گیرم هست.

خلاصه که جمعه شب خانه ی مرجان و شنبه شب خانه ی اوکسانا را منتفی کردیم و سعی کردم با کمی رسیدگی بهت و آب میوه و سوپ که از بیرون گرفتم و ... و تشویقت به ساعتها خواب کمی در بهبود حالت موثر واقع بشم. خدا را شکر امروز بهتر بودی و در باران شدیدی که صبح می آمد با ماشین تا شرکت رساندمت و از آنجایی که سندی ونکوور هست دیرتر رفتی و قرار است که زودتر هم برگردی.

من هم تازه از ربارتس برگشته ام تا نهاری بخورم و چیزکی برای مجله ی جاکومو بنویسم که خودش ترجمه کند به ایتالیایی و از فردا هم کمی روی مقاله ی هنوز فکر نشده و طبیعتا ننوشته ام برای کنفرانس رم ممرکز شوم. روزها و زمان را از دست می دهم و به سرعت میان سالگی را پشت سر خواهم گذاشت و در رویا آنچنان مستغرقم که نگو و چنان فرصت سوزی می کنم که مپرس.

تنها کاری که کردم جدا از گذراندن این دوره ی طولانی نقاهت و کمی هم رسیدگی به تو خواندن یک مقاله ی نسبتا خوب از سید جواد طباطبایی بود و دیدن یک فیلم خیلی متوسط ایتالیایی که البته با توجه به حال ما چندان هم بد نبود: The Ages of Love

خلاصه که تنها ده روزی به سلامتی تا سفر داریم و باید هم از نظر جسمی احیاء شویم و هم از نظر علمی کاری کنیم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

Tim's Vermeer

آخرین جلسه کلاس ها را که بخاطر اعتصاب تا اینجا طول کشیده بود، امروز تمام کردم و تدریس جمع شد تا پاییز. جدا از این اتفاق خوب که وقت بیشتری برایم ایجاد خواهد کرد تا درس بخوانم، داستان روز ما، سرماخوردگی شدیدی است که بیش از یک ماه است بجانمان افتاده و دست از سرمان بر نمی دارد.

من کمی بهتر شده ام اما تو دوباره خودت را سرما داده ای و اتفاقا خیلی هم بی حال و انرژی شده ای. امشب خانه ی مرجان دعوت بودیم که بابت حال تو ترجیح دادیم که قیدش را بزنیم تا کمی این چند روز را استراحت کنی که در آستانه سفرمون به ایتالیا از نظر جسمی اوضاعمان بهتر شده باشه.

امروز صبح اول تو را با سفارش هایی که داشتی رساندم و بعد برگشتم خانه ماشین را گذاشتم و کتابهای کتابخانه و پوشه ی کلاسهایم را برداشتم و رفتم کرما و از آنجا راهی دانشگاه شدم. اول با جودیت مشورت کردم برای اسکالرشیپ سال آینده ی سوزان مان که او هم مثل جی جی بهم گفتند که شانسم کم نیست و حتما تلاشم را بکنم و بعد هم کلاس اول با ۵ دانشجو و کلاس دوم با یک نفر که اساسا قابل تشکیل هم نبود.

دیشب یک فیلم مستند دیدیم به اسم Tim's Vermeer  که بد نبود. راجع به تکنیک نقاشی نقاش شهیر هلندیVermeer در قرن ۱۷ بود که تیم متوجه شده بود در آن سال این نقاش از عدسی و آینه های مخصوص استفاده کرده و اساسا ایده ی فیلم این بود که آیا واقعا چنین مرزی که میان هنر و علم یا تکنولوژی ترسیم می کنیم صحیح است یا نه.

خب! داستان این دو هفته ی باقی مانده از ماه چنین خواهد بود برای ما: کار و کمی استراحت و البته کارهای عقب افتاده ای نظیر پر کردن فرمهای مالیات و خرید در کنار کمی مطالعه و درس برای تو و بست نشستن در کتابخانه برای نوشتن یک مقاله ی آبرومند برای کنفرانس رم از طرف هر دومون برای من.

البته یکی دو کنسرت و دور هم جمع شدن هم پیش رو داریم. فردا شب خانه ی اکسانا و رجیز دعوتیم و قراره که مارک و سوزی هم بیایند - البته اگر برویم با توجه به حال تو. کنسرت چیلی گنزالس هم هست هفته ی بعد و کم کم آماده شدن برای سفر که امیدوارم سفر تاریخی و صد البته کنفرانس خیلی خوبی پیش رو داشته باشیم و دوباره داستان کنفرانس تیلوس تکرار نشه.

به هر حال شان نزول این پست بیش از هر چیز پایان یافتن تدریس در این سال تحصیلی بود هر چند که آنگونه که باید پیش نرفت بابت شرایط دانشگاه اما در مجموع از کار خودم راضی بودم.


۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

ABD

ساعت ۸ شب بود که با هم از دانشگاه برگشتیم خانه. تو داری کمی استراحت می کنی چون سردرد و سرماخوردگی داری و من هم با اینکه روز طولانی و پر کار و حرفی را پشت سر گذاشتم و هنوز خیلی بی حال و مریض احوالم اما گفتم این پست را بگذارم و بعد تو را بیدار کنم که باید کارهای سفارش فردا را انجام دهی که پیش از آمدن از سر کار به سمت دانشگاه گرفته ای. هم فردا و هم پس فردا به سلامتی برای ۱۰ نفر سفارش نهار گرفته ای.

اما از امروز و روز دفاع! صبح همانطور که در یادداشت قبلی نوشتم بعد از اینکه تو با ماشین راهی تلاس شدی و من با قطار رفتم سمت دانشگاه برخلاف انتظار خیلی معطل اتوبوس شدم و با توجه به بی حالی و ضعف مفرط وقتی رسیدم دانشگاه نای راه رفتن هم نداشتم. زودتر رفته بودم تا با دیوید درباره ی کامنت هایش به مقاله هایم درباره ی دیالکتیک در سرمایه مارکس حرف بزنم اما یک دانشجوی پر حرفی در اتاقش بود و بیرون نمی آمد بیش از نیم ساعت ایستادم تا بلاخره تونستم دیوید را برای تنها همین یک نکته ببینم و بعدش راهی طبقه ی بالا شدم بابت جلسه ی دفاع. آیدین کارش تمام شده بود و نفر بعدی با سوپروایزرش در حال دفاع بود. کمی با آیدین حرف زدم و خوشحال بود از اینکه هیچ ریویژنی نگرفته و خیالش راحت شده بود. کمی درباره ی کامنتهای آنها گفت و تا نوبت من شد نگار یکی از نمایندگان دانشجوها هم رسید. قصه ای که از اول هم من باهاش مشکل داشتم. نماینده ای که هنوز امتحان جامعش را هم نداده و برای هر مقاله ای دایم از من منبع و نکته و راهنمایی می خواد حالا با توجه به ساختار احمقانه ی SPT به عنوان نماینده حق رای داره. حتی دانشجوی دیگر - سارا رودریگز- هم با اینکه این مرحله را تازگی گذرانده و کامنت هایش را فرستاده بود حرفی برای زدن نداشت و طبیعی هم هست. مثلا من چه نکته ای می توانم به پروپزال کسی که داره روی مطالعات پسااستعماری در آمریکای لاتین و تائتر بومی آنجا کار می کنه بدم. به هر حال نوبت من که شد برخلاف آنچه که انتظار داشتم جی جی و دیگران خیلی شدید انتقاد و پرسش کردند اما در نهایت حرف مارکوس، لوی و جی جی یک چیز بود که خیلی هم بی ربط نبود و خودم هم بهش متعرف بودم و کمیته ی خودم هم بهم گوشزد کرده اند اینکه: پروژه ی جذاب اما به شدت بلندپروازانه ای هست و خطر سقوط و گم شدن داره. و البته که درسته و صد البته هم همینجایی که ایستاده ام خواهم ماند چون این آنچیزی است که می خواهم انجام دهم. بهشون گفتم با حرفهایشان موافقم اما از همان تیتر تزم (نقد عقل دموکرات) تا آخرش با برنامه و سنجیده - همانطور که برایتان نوشته ام در این چهل و چند صفحه - جلو خواهم رفت. هر چند که همانطور که به آشر هم گفته ام شاید جایی در میانه ی راه - که حدس هم میزنم به این میانه خیلی سریع برسم - تصمیم بگیرم که که از بخش هایی از کار طرف نظر کنم. خلاصه که چیزی جز این هشدار در حرفها و کامنتهایشان نبود. البته موقعی که از اتاق رفتم بیرون تا مشورت کنند و ننیجه را بهم اعلام کنند فکر کردم که بخواهند حسابی رویژن بدهند (Major Revision) اما وقتی برگشتم گفتند که از نتیجه راضی هستند و بدون هیچ رویژنی به FGS فرستاده خواهد شد و تبریک گفتند بابت رسیدن به مرحله ی ABD.

دو نکته را دوست دارم بعنوان خاطره نگه دارم: یکی زمانی بود که لوی از من پرسید این همه نام و ... را آورده ای و جالب اینکه خط ارتباطی شان را دقیق هم ترسیم کرده ای،‌ بک گراند فلسفه ات چیست؟ که گفتم از سال اول دانشگاه پیش از شروع رشته ی فلسفه در کنار درسهای لیسانسم فلسفه هم می خواندم و کلاس های دانشگاهی را آدیت می کردم و بعد هم که اساسا تصمیم گرفتم از همان بیست و یکی دو سالگی بطور رسمی فلسفه بخوانم و الان هم که ۴۰ سالم هست و ... چند لحظه بعدش بی آنکه به موضوع ربطی داشته باشه جی جی گفت من از ۱۲ سالگی دارم فلسفه می خوانم و الان هم ۴۵ سالم هست. عجب موجود مفلوکیه این بنده خدا.
نکته ی دوم هم سخنی از مادر عروس بود! نگار هم خواست تاکید کنه که لال نیست و پرسید پس آیا داری میگی که The Other  همان Truth هست و فهم هرمونتیک هر کسی حقیقت همان کس هست دیگه نه؟ این بنده خدا که از رشته ی جرم شناسی راهش به این گروه افتاده و بارها هم به من گفته که چقدر برایش این مباحث غیر قابل فهم هست و منبع فارسی خواسته بهش معرفی کنم و ... چیزکی چند وقت پیش راجع به هرمونیک خوانده بود و اتفاقا هم بهم گفته بود و جز اسم گادامر نام دیگری را در این حوزه نشنیده بود اما تاکید داشت که منظور من هم از هرمنوتیک و "دیگری" و ... همان نکات گادامر هست دیگه، که گفتم نه! من از ریکور دارم استفاده می کنم و بعد هم بهش نشان دادم کجا چی گفتم و ریکور چی میگه و دلیل ارجاع به گادامر در فلان بخش چیست. به هر حال تا آخر هم معتقدم حضور نماینده ی دانشجویان در چنین جلسه ی آنهم کسی که هنوز خودش امتحان جامع نداده خیلی مسخره است. حتی اگر خودم باشم برای رای دادن به پروپوزال یک بابای دیگه!

خلاصه کارم که تمام شد با اینکه خسته و بی حوصله بودم چون فرصت استراحت و نهار گروه بود از آن چند دقیقه استفاده کردم و با حضرت جی جی کمی حرف زدم و ازش پرسیدم که شرایط من برای اسکالرشیپ سوزان مان از طرف گروه در سال آینده چیست که گفت خیلی شانس بالایی داری و حتما اقدام کن و خلاصه سعی کرد کمی حال بده مثلا.

بعد از اتمام کار رفتم و چای گرفتم و با رسول بعد از مدتی که صدایم در نمی آمد گپ زدم و بهم خبر خوش پایان و اتمام بیماریش را داد تا تو از سر کار و آیدین هم از کلاس درسش رسیدید. کمی با هم نشستیم و بعد تو راهی جلسه ی ملاقاتت با شنن شدی که قرار بود با هم آشنا شوید و شنن به عنوان عضو دوم کمیته ات کمی درباره ی پروژه ات در جریان قرار بگیره و من آیدین هم رفتیم در لونج SPT نشستیم و اون هم از مزخرفات جی جی در جلسه گفت و بعد که یکی دو نفر دیگر هم که امروز دفاع داشتند را دید و فهمید که اکثرا بدون رویژن کارشون به FGS رفته کمی حالش گرفته شد و گفت که پس ما رو مسخره کرده بودند و انگار که کلا موضوع براشون جدی نبوده. به هر حال کمی گپ زدیم تا تو از جلسه ی خوبی که با شنن داشتی برگشتی و آیدین راهی خانه شد و من و تو هم بعد از اینکه من چندتایی کتاب از اسکات گرفتم زدیم سمت نهار و شام در ترونی که از قبل هم قرارش را داشتیم. با اینکه می خواستیم حالت جشن داشته باشه اما بیحالی، خستگی و سرماخوردگی به هیچ کدممون اجازه ی این داستان ها را نداد. با این حال بد نبود و خوش گذراندیم. تو از تلاس گفتی و کمی خندیدیم از اینکه چطور جو همیشه چشمش به چای و نهار و مخلفاتی هست که سندی در جلسه ها در دستش داره و هر از گاهی هم با نگاهی ملتمسانه از تو التماس دعا داره و البته چقدر هم که سوزان بهش میرسه.

بعد از غذا راهی لابلاز شدیم برای خرید سفارش های فردا و الان هم که به پایان این نوشته رسیده ام تو در حال درست کردن سفارش ها هستی و زحمت مظاعفی که جدا از کار در تلاس می کشی.

باید به امیرحسین زنگ بزنم که رفته پیش داریوش و البته مامانم و احوالی بپرسم. فردا هم که به سلامتی تو را میرسانم با سفارش ها و بعد به لابلاز میروم برای خرید مواد سفارش پس فردا و ...

خلاصه که ABD شدم و به سلامتی قراره که تو هم در ژوئن امتحان جامعت را بدهی و در سپتامبر دفاع از پروپوزالت کنی.
      

روز دفاع

صبح چهارشنبه هست و تو داری کارهایت را می کنی تا به شرکت بروی و از آنجایی که به سلامتی عصر اولین جلسه آشنایی با شنن را در دانشگاه داری قرار شده با ماشین بری سر کار تا عصر هم زودتر به دانشگاه برسی. من هم ساعت ۱۱ به سلامتی جلسه ی دفاع از پروپوزالم را دارم. اول قرار بود آیدین بیاد دنبالم که در راه کمی درباره ی تزش برام حرف بزنه و آماده بشه اما وقتی گفت ساعت ۸ می خواد بیاد گفتم با توجه به حال من و اینکه تا عصر هم معطلم گفتم خودم جداگانه و یک ساعت دیرتر با قطار و اتوبوس خواهم رفت. بعید می دانم خیلی خبری باشه و خیلی مشکلی پیش بیاد. به هر حال گروه و کمیته ی من که مطلقا کمکی نکرد، مانده ام خودم و نحوه ی پیش بردن داستان.

چند روز گذشته خبری نبود جز ماندن در خانه و خوابیدن و سرفه و سردرد. مریضی کوفتی بود و هست اما گوش شیطان کر داره بهتر میشه. با این وضعیتی که دارم و بدن ناآماده و درس نخوانده و روزهای از دست رفته و ... خلاصه حسابی موضوع تراژدی دارم میشم.

تو هم این هفته - مثل هرهفته دیگه که فکر می کنیم فقط آن هفته است و بس- خیلی کار داشتی و دیشب که آمدی خانه دیگه توان ایستادن نداشتی. تازه یک سفارش هم دیروز داشتی برای تحویل که من روز قبلش با هر زحمت و سختی بود رفتم لابلاز و خرید کردم و دیروز رساندمت و تو هم با تمام خستگی و کار، اما سفارش ها را می رسانی. خلاصه که در این زندگی مشترک تو سهم آن نفر اصلی که زحمت کش و بی منت و آینده ساز هست را داشتی و داری.

خب! بریم و ببینیم که امروز و چه خواهد شد. روزها و کارها باید به جاهای بهتری برسه. این تمام نکته ی داستان هست.
    

۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

دیدن جان و پائولین

یکشنبه عصر هست و تو با آیدا و بچه هاش رفته ای یورک ویل که کمی به بچه ها خوش بگذره و کمی در این هوای عالی آفتابی بازی کنند. من اما چنان درگیر سرماخوردگی و مریضی کوفتی که گرفته ام هستم که باید کلی اصرار به تو می کردم که لااقل این برنامه را کنسل نکن که از ویکندت چیزی بفهمی.

خیلی حالم نامیزون هست. مثل اینکه مریضی جدیدی است و علیرغم اینکه تمام زمستان را به خیر پشت سر گذاشتیم سر بهار اینطوری زمین گیرم کرده. سرما و لرز و سرفه امانم را بریده و با اینکه سعی کردم کلاس جبرانی فردا دوشنبه را هر طور شده برگزار کنم اما امکانش نیست. همین که جمعه رفتم کلی هنر کردم. البته کلاس دومی که کلا ۳ نفر آمده بودند از جمله آن دختر متقلب چینی که حالا اصرار داره بهش کلی هم نمره بدم.

بگذریم! خیلی توان توضیح ندارم. فقط همین چند سطر را می نویسم که خیلی سر رشته ی روزها از دستم نره که فعلا کارهای من خوابیدن در تخت هست و بس.

جمعه شب بعد از کلاس هایم رفتیم خانه ی کلی و گاری که به سلامتی ازدواج کرده اند و در خانه ی مشترک زندگی جدیدشان را شروع کرده اند. شب بدی نبود جز بی حالی و مریضی من. کلی کمی از درس و تزش گفت که حسابی هم عقبه اما روحیه اش خیلی خوب بود و گفت با اینکه نصف تزش را هنوز بیشتر تمام نکرده و آخر سال ۶ هست و هنوز هیچ چیزی چاپ نکرده و از آن عجیب تر هنوز کمیته اش هیچ فصلی از کارش را نخوانده اما گفت سعی داره تا سپتامبر تمامش کنه.

از کنفرانس رم هم برنامه و schedule فرستادند که تو بهم زنگ زدی و گفتی که جان و پائولین هم در کنفرانس هستند و خیلی خیلی خوشحال بودی. دیدن جان بعد از ۵ سال جالب خواهد بود. جالبتر اینکه به قول تو انگار که فقط من و تو جوجه های این کنفرانس هستیم. از پیتر دیوس و دبرا کوک گرفته تا خود استفانو و آندرو فنبرگ تا جان و پائولین خلاصه اسمهای اساسی در این حوزه همگی هستند. دست تری درد نکنه. واقعا آدم خوبیه و خصوصا برای تو خوشحالم که واقعا نقش حمایت کننده داره. برخلاف آشر و حتی دیوید در این دست موارد. خلاصه با اینکه این روزها هیچ درسی نخواندم اما دیدن اسم جان بیشتر ته دلم را خالی کرد که حتما در این دو هفته ی باقی مانده چیزکی بنویسم در خور. کلی که آن شب خیلی از مقاله ام در تیلوس تعریف کرد و گفت که چقدر نگاه ویژه ای داری که می خواهی موضوع Beyond را در مارکس پیدا کنی. شاید روی همین موضوع با تلفیق نگاه آدورنو کار کنم. اما تو که حسابی از دیدن جان و پائولین که خیلی هم دوستشان داری خوشحالی و من از ذوق تو بیشتر خوشحال شدم.

از طرف دیگه جاکومو برایم ایمیل زده - درست زمانی که من می خواستم بهش خبر بدم ببینم در یکی از این شهرهایی که می رویم ساکن هست یا نه و خلاصه گفت که وسط راهه و می تونیم یک بعد از ظهر دور هم جمع بشیم. حالا البته به بقیه ی برنامه مون بستگی داره. اما خواسته بود برایش یک وقت گفتگوی کتبی بدم تا سئوالاتش را بفرسته و بعد برای مجله شون ترجمه کنه.

کلاس ها هم وضعیتی بدی پیدا کرده اکثرا تصمیم گرفته اند که Assessed Grade  بگیرند و بی خیال امتحان پایانی بشوند که کار درستی هم هست اما بلاخره هنوز ده نفری از هر کلاس هستند و یک وضعیت نمیداری شده.

دیشب هم با توجه به اینکه دو تا کنسرت هفته ی پیش را یکی بابت سفارش تو و یکی هم بابت مریضی من نرفتیم به اصرار خودم چون می دانستم که چقدر دوست داشتی که من کنسرت Max Rabee و پلاتز ارکسترا را دوباره بروم گفتم هر طور شده باید حالا که بلیط گرفته ای و اتفاقا در لیست تلاس هم نبود و تو از مدتها قبل سفارش داده بودی و گرفته بودی برویم. به خوبی سه سال پیش نبود. تو هم معتقد بودی دفعه ی قبل که بلیط گوته را من بردم و رفتیم خیلی بیشتر خوش گذشت خصوصا که کاملا اتفاقی بود و بهت زنگ زدم و تو که در کتابخانه ی ترینتی بودی با کوله پشتی آمدی و من هم از گوته و خلاصه خوش گذشت. دیشب هم خوب بود اما حال من و سختی نفس کشیدن و خود اجرا کمی باعث پایین آمدن کیفیت حظ و لذتی که دوست داشتیم ببریم شد.

گفتم لذت و یادم به یک داستان در هفته ی گذشته افتاد درباره ی ماندانا و امیر که دو سه ماهی هست رفته اند ونکوور و ماندانا کار پیدا کرده و امیر نه و همین باعث شده طرف قاطی کنه و مدتی زندگی را به ماندانا زهر کنه - اینجور که خودش بهت گفته- و اصرار به طلاق داشته باشه و رفته باشه یکی دو هفته ای در هتل و... حالا پشیمان برگشته و اصرار که من رو ببخش. ماندانا هم بهت گفته که این داستان ها را در ایران هم یکی دوبار داشتند اما اینجا در یک مملکت غریب و در چنین وضعیت بی کسی. خلاصه حالا گویا حال و روزشان بهتره اما به هر حال داستانی است که جای زخمش تا مدتها باقی می ماند.

آخرین قصه ی چند روز گذشته هم خبر ممنوع الخروجی بابات بابت بدهی های بانکی اش در دبی بود که فعلا قراره دنبال چاره برایش باشند اما احتمالا اگر حتی بتونه تابستان یک سفر بیاد اولش همراه مامانت نخواهد بود- که کلی حالگیری شد چون دوست داشتیم کاتج ببریمشون و کبک که حالا باید ببینیم چطور میشه.

دیشب نتونستم درست بخوابم چون سخت نفس می کشم و بدنم خیلی درد می کنه و شاید یک پنجم انرژی معمولم را هم نداشته باشم. امیدوارم اما هفته ی خوبی شروع بشه و خصوصا چهارشنبه همه چیز خوب پیش بره که روز دفاعم هست برای پروپزال. جالب اینکه بعد از یک ماه و نیم دوباره آیدین امروز بهم زنگ زده بود تا طبق معمول راجع به پروپزالش وچاپ مقاله در مجلات ایران سئوال کنه. داستانی که خصوصا تو را مدتی است خیلی اذیت می کنه چون - و البته به حق - داری بهم نشون میدی که چطور ملت تنها می خواهد از آدم استفاده ی ابزاری کنند و دیروز هم بهم گفتی که نه به خاطر اینکه همسرم هستی بلکه کاملا با نگاه بیرونی معتقدی سطحم از این اطرافیانم بابت کار و تحلیل و کلاس و ... بالاتر هست اما همیشه حرص تو را در می آورم چون خودم را پایین می کشم مبادا دیگران احساس بدی کنند. گفتی نمونه اش کلی و راست هم می گفتی.

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

Gilberto Gil

انگار این سرما قصد رفتن نداره. بعد از یک زمستان حسابی سرد و طولانی هنوز رنگ بهار را ندیده ایم و دایم به خودمان دلخوشی آمدنش را میدیم. داره برف و باران با هم میاد و جدا از سرما و باد مریضی و سرماخوردگی هم من را خانه نشین کرده. دیروز کتابخانه بودم و البته درسی نمی خواندم و داشتم اکونومیست این هفته را نگاهی می انداختم که بهم زنگ زدی که برای امروز سفارش گرفته ای و این شد که برگشتم خانه و با ماشین رفتم خرید. برای شب هم بلیط کنسرت گابریل جیل برزیلی را داشتیم که با توجه به کار فشرده ی تو در این ایام که سندی و تیمش ارتقاء گرفته اند و همگی تا دیر وقت درگیر هستید و سفارش امروز تصمیم گرفتیم که نرویم اما تونستیم که بلیط ها را با رجیز و اکسانا بدهیم که حداقل رجیز از خواننده ی هموطنش لذت ببره که این طور هم شد و اکسانا کلی از فضای آهنگ های سامبا و برزیلی جیل گفت و گفت که رجیز کلی کیف کرده.

بعد از نوشتن این پست می خواهد بروم سراغ چند جلد مجله ای که مامانت برایم از طریق آیدا فرستاده و هنوز سراغشان نرفتم چون کمی نگرانم می کنه که خیلی درگیرشان شوم. تو هم وقت دندانپزشک داشتی و الان که ساعت ۱ بعد از ظهر هست پس از اینکه سفارش نهارت را تحویل دادی مرخصی ساعتی گرفته ای و رفته ای مطب دکتر و بعد هم دوباره بر می گردی تلاس.

جمعه اولین روز از چهار جلسه ی جبرانی کلاس هایم هست که بابت اعتصاب تعطیل شده بودند و دوشنبه جلسه ی دوم برگزار خواهد شد. من که خودم قراره تدریس کنم حسابی از فضا بیرون آمده ام چه برسه به دانشجویان. اتفاقا تا اینجای کار ده نفر تصمیم گرفته اند نمره ی نهایی شان را پیش از امتحان و بر اساس آنچه که تا کنون داشته اند و انجام داده اند بگیرند که در نهایت هم به نفع خودشان بود و هم من از تصحیح برگه های آنها معاف شدم.

دیشب با مادر و مامانم حرف زدم و جدا از خاله فرح که به هر حال کج دار و مریز داره پیش میره کمی نگران اوضاع و احوال مامانم هستم که به نظرم خیلی بی حوصله و تا اندازه ای فراموشکار شده. مادر هم که کلا خیلی فراموشی پیدا کرده و جدا از بالا رفتن سن فکر کنم عدم تحرک بدنی و روحی تاثیر زیادی روش گذاشته.

خلاصه که در نام با بهار داریم میریم جلو اما در حال هنوز نه.
 

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

Dorset

دوشنبه ای عالی است نه فقط بخاطر اینکه لانگ ویکند خوبی در کاتج با اوکسانا و رجیز و سگشان واگنر داشتیم - هر چند که واگنر بابت توجه بیش از اندازه و لوس شدن زیاد کمی اذیت کرد اما در مجموع خوش گذشت و با بچه ها کلی حرف زدیم از برزیل و روسیه گرفته تا تاریخ اسلام و فوتبال و رژیم غذایی و ... خلاصه که زوج خوبی هستند برای معاشرت- اما این دوشنبه خصوصا علیرغم عقب ماندن از کلی کار و درس و شروع نکردن آلمانی و ورزش نکردن و ... روز خیلی خوشی است چون تو بنا به پیشنهاد سندی ماندی خانه و من هم کتابخانه نرفتم تا با هم بعد از کمی خرید از بلور مارکت و کندین تایر کمی استراحت کنیم و در دل هم باشیم.

البته برنامه ی عصر و شب کمی متفاوت هست. تو کمی دیرتر به سلمانی میروی و بعد از آن من پیتزا می گیرم و با هم به شیرینی فروشی میرویم تا یک کیک کوچک بگیریم و بریم خانه ی آیدا که دیشب با بچه هایش از سفر عید به تهران برگشته تا هم کمی حال و احوال بچه ها و خودش را بهتر کنیم و هم دور هم باشیم و هم صد البته من مجلات مرحمتی که مامانت برایم فرستاده تحویل بگیرم. هر چند که طی روزهای آینده قاعدتا نباید وقتی برای مجلات بگذارم چون برای نوشتن مقاله ی کنفرانس رم هنوز هیچ کاری نکرده ام.

چند تایی کنسرت کلاسیک در این ماه پیش رو داریم و چند جایی باید برویم از جمله جمعه شب بعد از کلاس و درس دادن به خانه ی کلی و گاری میرویم برای تبریک عروسی و اصطلاحا خانه مبارکی. جدا از این داستان ها اما قرارمون اینه که متمرکز روی سلامت و برنامه های غذایی و ورزشی مون شویم. یکی از نکات خوبی که با رجیز و اوکسانا دیدیم تاثیر ورزش مرتب روی خصوصا اوکسانا بود که کلی روی فرم آمده بود. با رجیز هم در مورد برزیل و سیاست و ... حرف زدم که خوب بود و بهم کمی ایده داد برای کار تحقیقاتی خودم. اوکسانا هم که اساسا از روسیه بریده و هیچ امتیاز مثبتی به کشور و مردمش نمیده. اما جدا از هر چیز دیگری این دو شب و سه روز با آنها که کلا بچه های موبادی آداب هستند خوش گذشت و با اینکه کمی کار با واگنر سخت بود اما دور هم جمع شدن و لانگ ویکند خوبی بود.

فعلا بیشترین کاری که دارم اعلام نمرات بچه های کلاسهایم هست چون خیلی ها تصمیم گرفته اند که از امتحان پایانی - بابت تاخیری که در نتیجه ی اعتصاب پیش آمد - صرف نظر کنند و نمره نهایی شان را الان بگیرند. کمی باعث سردر گمی همه شده اما در مجموع کار خیلی سختی نیست و به احتمال زیاد حدود ۱۰ نفر از مجموع دو کلاس از دور خارج خواهند شد.

در آخر هم اینکه با رسول حرف زدم و برایم از داود میرزایی گفت و گفت که ۷ سال زندان کشیدنش از سن ۱۸ سالگی در سال ۶۰ تا ۶۷ چقدر باعث تغییر روحیه و نگاهش به دم غنیمت است شده بود هر چند که اصالت دوستی و نجابت رفتار و نگاهش را هرگز از دست نداد و همین باعث پیوند عمیق دوستی شان شده بود. برایم از چندین خاطره ای گفت که من هم با آنها بودم و یادم رفته بود و اتفاقا بیش از پیش دلم را محزون کرد چون گفت که چقدر دست خانواده اش تنگ است و چقدر تنهایند.

دریاچه ی سراسر یخزده در کاتج Dorset هر چند زیبا بود و لانگ ویکند خوبی داشتیم اما ته وجودم غمگین کسانی است که از هر چیز گذشتند و از شرافتشان نه و البته که خیر هم ندیدند.
   

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

روز نو، دوران نو و دیگرگون شدن

سیزده بدری بود امروز!

صبح با خواندن یادداشت رسول در فراغ داود میرزایی دوست نزدیکش شروع شد که برایم باور نکردنی بود. هر چند خیلی با هم آشنا نبودیم اما دیدن چند باره و صبحت های همیشگی رسول درباره اش که علیرغم هزار فرسخ فاصله با هم دوستی نزدیکی داشتند همیشه داود را برایم آدم جالبی می کرد. باور کردنی نبود با چنان اشتیاقی به زندگی و با تلاشی زیاد برای ساختن آنچه که ساخت از هیچ. و خدایش بیامرزد.

ظهر هم با خبر توافق اتمی ایران با ۱+۵ روز وارد مرحله و شاید دوره ای تازه شد. خوشبین نیستم اما قطعا از دیگر گزینه های مطروحه اگر نه دلپذیر اما شاید کم هزینه تر باشد - هر چند واقعا نمی دانم در دوره ای دیگر که این روزها را بازخوانی خواهیم کرد صحنه ی سیاست و جغرافیای خاک ها و مرزهای ایدئولوژیک کشورها همین گونه مانده باشد و یا نه. به هر حال شاید بعنوان مسکن اگر نه درمان این مرض طاعونی به جان مردم برای ایامی هر چند کوتاه کمی امید به خاکستری نگاهها ببخشد. بعید است که فشار از درون و به درون چندان که پیش بینی می شود قابل تمشیت و مهار بماند و بعید می دانم که روزهای خوش به واقع از راه برسند،‌ آنچنان که مردم خسته ی آن گوشه ی عالم طلبش می کنند.

به هر حال روزی بود این روز سیزده، که بدر شد.

عصر که تو از سر کار برگشتی با من که تقریبا تمام روز را پس از رساندن تو به شرکت دنبال خرید و رسیدگی به ماشین برای مسافرت کوتاه آخر هفته به همراه اوکسانا و رجیز و واگنر پشمالو به کاتج خواهیم رفت بودم و تا رسیدم خانه از ظهر گذشته بود. بعد از اینکه آمدی با هم به کوئینز پارک رفتیم و سبزه ی هفت سین زیبا و کوچکمان را کنار درخت مورد علاقه ی تو گذاشتیم گره زده به امید باز شدن گره ها از حال و روز همه.

در چند روز گذشته هم هیچ نکردم جز کمی ورزش و کمی فکر برای اینکه چگونه و چطور باید قدم بردارم که همانطور که دیشب که با هم به پیشنهاد من به ترونی رفتیم برای شادباش ارتقاء کاری تو و تیم سندی، با تاکید به این که نه شانس دوباره که آخرین گزینه و شانس و فرصتم هست، گفتم که باید شمرده و سنجیده از این پس قدم بردارم. متمرکز به سمت هدفم که شاید اساسا از ابتدا هدف گذاری درستی نکرده بودم و شاید باید که به دنبال مسیر دیگری می رفتم و هر چه و هر چه اما به هر حال کنون چنین هستم که باید و آنجایی باید بروم که خودم خواستم و تعیین کردم و حالا دیگر تقدیرم بیش از هر چیز به خودم و بازنگری آخرین و نهایی به رفتار و کردار و گامهایم بستگی دارد. گفتم که می خواهم دیگرگون شوم و باشد که خواهم شد.