۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

درس و درس و درس


چهارشنبه سحر. تو از دیروز کمی سرماخورده ای و خواب و بیداری. البته از وقتی که من پا میشم که تو هم نمی تونی درست استراحت کنی. این مدت خیلی خیلی گرفتار دانشگاه و درس شده ایم. اصلا فرصت هیچ کاری را نداریم. می دانستم که گرفتار میشیم اما فکر نمی کردم اینطوری. جوری که حتی نمی رسم اینجا بیام و فقط بنویسم داریم درس می خونیم تا آرام آرام خودمان را پیدا کنیم و ببینیم چه کاره ایم.

شبها ساعت 1 می خوابیم صبح ها از شش و هفت دوباره دارم درس می خوانم. کمی هم بی خوابی و خستگی مزدی بر علت شده و تو مریض و بی حال شده ای.

شنبه با توکا و بهناز - که برای اولین بار می دیدیمش- صبحانه رفتیم همان کافه ی ایتالیایی در "روزدیل" که قبلا یکبار رفته بودیم. بد نبودند و همزمان با ما رسیده اند اینجا و بخصوص نگران کار و روحیه ی بچه هاشون هستند. البته توکا که خیلی خونسرد و امیدوار به نظر می آمد. اتفاقا نمایشگاهی را انداخته که شاید آخر هفته من و تو هم بریم و سری بزنیم.

باید بریم دشک تختمون را عوض کنیم که باعث کمر درد هر روزه شده. از طرفی پول دانشگاه هم که رسیده تقریبا 200 دلار کمتر از آنچیزی هست که گفته بودند ماهیانه میگیریم. قبض تلفن "راجرز" هم که باید 64 دلار بشه میشه 82 دلار در ماه و طرف بهمون اشتباه گفته بوده. اینترنت هم که قرار بوده سه ماه اولش مجانی باشه فعلا یک قبض 170 دلاری رو دستمون گذاشته. پارکینگ که یک بابایی هفته ی پیش زنگ زد و گفت می خوام و بعد هم سرکارمون گذاشت و باعث شد جواب رد به یکی دونفر بعدی بدیم و حالا هم میگه نمی خواد همینطوری روی دستمون مونده.

اما از اینها بگذریم که درس و دانشگاه اصلا فرصت نمیدن که به این چیزها فکر کنیم. من تا حالا یادم نمیاد که از اول شروع ترمی اینطوری گرفتار شده باشم. تو هم همینطور.

دیشب "باب گودین" دعوت نامه ای که برای معرفی تو به برد علمی اروپا داده را برات ایمیل کرده بود که آنقدر عالی درباره ات نوشته که آدم خجالت میکشه. نکته ی جالب نوشته اش به دانشگاه تورنتو بر میگرده که نوشته مسلما بزرگترین دانشگاه در آمریکای شمالی و احتمالا بعد از آکسفورد در دنیا. خب! راه من هم معلوم شد. با اینکه از درسها و بچه های یورک خوشم آمده اما جایی نیست که بخواهم دکترا ازش بگیرم.

راستی برای کنفرانس تورنتو که قراره مقاله ارائه بدهم ثبت نام کردیم نفری 100 دلار. یورک هم بابت کنفرانسش نفری 100 میگیره و با اینکه قرار نبود ارائه کنندگان پولی بدهند اما گویا داستان عوض شده. به هر حال به این نتیجه رسیدیم که فعلا پولش را نداریم و احتمالا نرویم.

پول "سوپر انویشن" تو هم رسید. قرار بود 6 هزارتا باشه که 2350 دلار ازش مالیات کم شده!! خلاصه که از نظر مالی داستان سه پلشک و ... داره تکرار میشه. هاهاها...

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

روز سخت تصمیم


جمعه ظهر هست. تو سر کلاس "بینر" هستی و من خانه. بعد از کلاس میایی که با هم نهار بخوریم و بعدش تو باید دوباره بری دانشگاه برای مهمانی گروه تون که مهمانی نیست و بیشتر جلسه ی معارفه ی بچه هاست.

این دو سه روز گذشته خیلی برامون سخت و درگیر کننده گذشته. تو که دایما سر درد داشتی و من هم خیلی سر حال نیستم. دلیلش علاوه بر خستگی که پیش بینی می کردم که بلافاصله با شروع دانشگاه گرفتارش بشیم خود پروسه ی درس خواندن و جا گرفتن در سیستم آموزشی جدید اینجاست.

دیروز تو برای کلاس "کینگسون" باید پرزنت می کردی. بعد از اینکه رسیدم دانشگاه خودم بهت زنگ زدم که ببینم چطوری و گفتی افتضاح بودی. گفتی که همه متن را خوانده بودند و کاملا آماده ی نقد و تحلیلش بودند و برای تو که می خواستی مروری بر متن کنی و چندتا سئوال غیر انتقادی آماده کرده بودی بسیار کار سخت و بد جلو رفت. امروز که استاد این درس در جواب ایمیلت که برای توضیح براش زده بودی که نیاز به زمان داری تا در سیستم آموزشی جدید خم و چم کارها را پیدا کنی بهت گفته بود که متوجه ی این داستان شده و بهت حق میده. اما تو هم باید خیلی زود خودت را جا بندازی که در این یک سال فرصت خیلی خیلی کمه. با این حال نمره ی 7.5 از 10 بهت داده که البته برای من و تو که می خواهیم علاوه بر ادامه ی تحصیل و گرفتن اسکالرشیپ خودمان را در این حوزه ماندگار کنیم نمره ی قابل دفاعی نیست. و به قول تو باید خودمون و زندگی مون را وقف این مسیر کنیم اگر که انتخابش کرده ایم.

دیگه نمیشه هم بازی کنی و هم تفریح و هم بخواهی در کنارش کار فکری و درسی هم بکنی. نه تنها داستان اولویت بندی مهمه که داستان حذف بخشهایی از زندگی روزمره - حداقل برای چند سالی- در میان هست. خلاصه که یا رومی رومی یا زنگی زنگ.

من هم دو روز قبل خیلی بهم فشار آمد. درس هگل و پدیدارشناسی که تازه فکر می کردم که تا اندازه ای هم باهاش آشنایی دارم باعث شد از شدت خستگی و سر درد وقتی رسیدم خانه نای حرف زدن و تکان خوردن را نداشته باشم. تازه تمام این داستانها داره در حالی اتفاق میفته که هیچ کدام از متون هفته را نتوانستم کامل بخوانم. خوبهای کلاس نه تنها متن تکلیفی را دیده بودند که با خواندن متون دیگر به بحثهای انتقادی دامن میزدند.

جالب بود که تو دیروز برای اولین بار گفتی که از لحاظ زبانی کم آورده ای. داستانی که من همیشه و همیشه باهاش درگیرم. از آن طرف من با فضا و متون در مجموع آشناترم و تو واقعا کار سختی داری برای شروع. خلاصه که امروز و این هفته که پایان اولین هفته ی درسی ما بود خیلی مهم و تعیین کننده هست.

اینجا جاییه که باید تصمیم بگیریم. اگه قراره بریم جلو و خودمون را در این فضا ماندگار و مانا کنیم و بتوانیم گره ای از کار باز کنیم و ... و اگر بخواهم خیلی امیدوارانه بگم پرسشی خلق کنیم و نوری بتابانیم فقط یک مسیر و راه داریم. و من و تو خوب می دانیم که چه مسیر و راهی و چگونه و چه سان باید رفت.

خیلی سخت، دشوار، شاید طاقت فرسا. برای من که مطمئنا آخرین فرصت هست و خوشبختانه برای تو نه هنوز اما این در معادله تفاوت چندانی وارد نمی کنه. البته نکته ی دلگرم کننده اش اینه که می دانیم که می توانیم. چون همدیگر را داریم و عشق به هم و زندگیمان. پس احتمالش - هر چند فرصتش کم و زمانش کوتاه و مسیرش طاقت فرسا- هست و من و تو می دانیم که علاوه بر توانستن، نیاز و علاقه به این کار را هم داریم.

امروز روز سختی است.

روز تصمیم.

در پایان اولین هفته ی درسی در کشور و قاره و کهکشان جدید، باید که دوباره بنشینیم و با هم گپ بزنیم و تصمیمی تازه ساز کنیم.

آیا می توانیم؟ می خواهیم؟ اگر آری! چه باید بکنیم و چطور باید برویم و چگونه امور را تمشیت کنیم. من و تو نیک می دانیم که از بسیاری از سقفها که دیروز در ذهن داشته ایم امروزه بالاتر پریده ایم. آیا کافی است. یا باز هم باید ادامه دهیم. اگر آری! چگونه در کنار یکدیگر این تجربه ی سراسر تازه را پیش ببریم. چگونه از خود و زندگی و اکنون مان بزنیم برای "ما". برای آینده. برای "انسانی تر زیستن".

امروز روز سختی است. با سر درد و دلشوره و دلواپسی. با نگرانی و بی خوابی و آزردگی. اما با امید به خودمان با دیدن افق آینده. با ایمان به زندگی و خواستن هایمان که هر چه را خواسته ایم با تلاش و رنج و صبر اما بدست آورده ایم زیرا که ضمانتش عشق مان بود. زیرا که تا اینجا ضامن پیش رفتن مان نور درونی زندگی مان بوده و هست.

امروز روز سخت تصمیم است. عزیزم باید که بار دیگر در کنار هم و با هم بنشینیم و بیاندیشیم. باید که اقرار کنیم به سختی و رنج در راه. اقرار کنیم به گذشتن از آتش. به "خاطری که در آتش است".

اما نیک می دانیم، من و تو، نیک، که این آتش و نور عشقمان است که شفا و زلال حیاتمان خواهد شد. چنان که تا امروز بوده این چنین.

روز سخت تصمیم. من و تو دوباره در آزمون تصمیمی دیگر هستیم.

این بار شاید، اما، تصمیمی کاملا متفاوت. از جنسی دیگر. آشناییم با رنگ و عطرش اما هنوز در بوستانش وارد نشده ایم که برای ورود آنهایی را می پذیرند که یکبار برای همیشه تکلیف را مشخص کرده اند. یکبار روز سخت تصمیم را تجربه کرده اند و عزم راه کرده اند.

راست است که این قرن، قرن "اضطرب" بشر است. و چه درست که من و تو- ما- باید با تمام وجودمان تصمیم را پذیرا باشیم اگر که بخواهیم عزم راه کنیم و ساز رفتن و کوفتن.

عزیزترین هدیت خدا و زندگی من. نمی توانم درد را در چشمان و دلت ببینم و صامت باشم. نمی توانم. تنها آنگاه خودم را آرام می کنم که بدانم تو و من و ما روز تصمیم را تجربه کرده ایم و مسیر را آغاز.

خسته ام. خسته ایم. اما باید بنشینیم و بیاندیشیم که آیا می توانیم و می خواهیم دل به دریا بزنیم و قربانی کنیم تا به "نور" برسیم و چراغ.

روز سختی است امروز. روزی که باید تصمیمی "وجودی" بگیریم. آیا با تمام وجود دل به دریا خواهیم زد. با امید به ساحل. هر چند که شاید ساحلی در کار نباشد جز مامن عشق مان که پهناورترین کرانه هاست.

اگر آری! باید به راه و مسیر، به تصمیم و رخداد، به عشق و زندگی جدیدمان "وفادار" بمانیم. و می مانیم. زیرا که نیک می دانیم که "ما" روز سخت تصمیم را دیده ایم و آزمون بزرگ را پیش رو داریم.

زیرا که نیک می دانیم نه تو و نه من، که ما، می توانیم زیرا که می خواهیم. که خواسته ایم و به تصمیم بزرگ آری گفته ایم و این "رخداد" را نام گذارده ایم. نامی که تنها من و تو برا آن نهاده ایم: عشق.


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دوباره رسیدیم به 21


حالا چه خرافات باشه و چه یک بازی سرگرم کننده باز هم تو به داستان عدد 21 ایمان آوردی. امروز بیست و یکم بود. پول وام تو رسید و برای اجاره خانه و خرج و مخارج مون تا دو سه ماهی جای نگرانی نگذاشت.

من هم بعد از ماهها بلاخره توانستم در درسهایی که می خواهم ثبت نام کنم و واحدهایی را بر داشتم که گفته بودند پر شده و امکانش نیست که به من برسه.

اما تا یادم نرفته یک چیز خنده دار بگم که در واقع تو بهش اشاره کردی. دو روز پیش که داشتیم در خیابان "بلور" در محلمون قدم میزدیم و کتاب "دوتوکویل" تو را با هزارتا حساب کتاب خریدیم که؛ حالا چقدر دیگه پول داریم و اجاره را چکار کنیم و ... دیدیم که کلی عکاس دم در وردی هتل محلمون جمع شده اند که سر و کله ی کوین اسپیسی و بعدش رابرت دنیرو پیدا شد که به اتفاق بسیاری دیگه برای جشنواره ی تورنتو آمده اند اینجا. تو گفتی ما را ببین یه دستمون به پس و یکی به پیش در محلی زندگی می کنیم که کوین اسپیسی و دنیرو اقامت می کنند. واقعا!

امروز شبنم از ایران بهت زنگ زده بود و کلی از رضا نالیده بود و آخرش بهت گفته که با رضا هم حرفهاش را زده و قصد داره جدا بشه. از طرفی هم بهت گفته که دوست مشترکتان پرستو که در بریزبین هست گویا سرطان گرفته و خلاصه حسابی ریخته بودی بهم وقتی که رسیدم خانه.

با اینکه کلی با هم حرف زدیم اما آخرش هم سردردت شروع شد و با خوردن دوتا قرص رفتی و یکی دو ساعتی دراز کشیدی. فشار درسها و نگرانی کارهامون در کنار این اخبار ناراحت کننده دیگه رمقی برای بخصوص تو نگذاشته بودند. تا همین الان که دارم اینها را می نویسم و ساعت چند دقیقه ای مانده تا 12 شب داشتیم درس می خواندیم و من که در همان صفحه های اولیه ی پیشگفتار پدیدارشناسی روح جا ماندم و تو هم کار درسی ات را تمام نکردی.

امشب که یک حساب کتاب سر انگشتی کردم دیدم که برای هر هفته حداقل 300 صحفه باید ریدینگ خودمان را بخوانیم و هیچ انتظاری هم برای خواندن متون اضافی نداشته باشیم. این در حالیه که به قول تو اگر یک هفته را ایده آل ببریم جلو حداکثر نصف این مقدار را خواهیم خواند.

واترز سبز


امروز سه شنبه 21 سپتامبر هست. ساعت 7 صبحه و من دارم کارهام را می کنم تا برم دانشگاه کلاس "مکتب فرانکفورت و بنیامین" که در تمام طول سال برگزار میشه و ترمی نیست. تو هم خواب و بیدار در تختی و داری پا میشی برای صبحانه درست کردن. دیشب ساعت نزدیک یک بود که خوابیدیم. داشتیم درس می خواندیم و تازه تمام هم نکردیم. اینجا داستان درس خواندن خیلی از سیدنی - که کلا همه چیز آسانتر و راحتتر میره جلو و زندگی هنوز خیلی قابل تحمل تر هست- سختتره.

من روزهای سه شنبه، چهارشنبه و پنج شنبه کلاس دارم و تو بجای سه شنبه ها جمعه ها را باید بری دانشگاه. خلاصه سه روز در هفته میریم برای 4 درس و من در آخر تز هم باید بنویسم. با اینکه خیلی پر فشار و سخت به نظر میرسه اما هر دو از این به چالش کشیده شدن خوشمان آمده.

تنها نکته ی دیروز که هر دو مجبور بودیم برایش بریم دانشگاه - با اینکه دوشنبه بود- جلسات اسکالرشیپ دولتی اینجا بود به نامهای OGS و SSHRC که آخرش فهمیدیم فعلا شامل حال ما نمیشه. نمی تونیم اقدام کنیم به واسطه ی تفاوتهای بین دو سیستم. اما از سالهای بعد باید حسابی بابت گرفتن این اسکالرشیپ ها جدی باشیم و شرایط مون را ارتقا ببخشیم.

در حال حاضر اوضاع مالی مون خیلی خرابه. روی هم نزدیک 100 دلار داریم و تازه بهمون خبر داده اند که باید اجاره ی سپتامبر را هم بدیم و اشتباه شده که فکر کرده ایم تا اکتبر اجاره را پیشاپیش داده ایم. خلاصه که منتظر وام OSAP تو هستیم که باید بره برای اجاره مون.

اما تا دیرم نشده از شنبه شب بگم که عالی بود. بخصوص تو خیلی لذت بردی. من هم باورم نمیشد که دارم راجر واترز را زنده گوش می کنم اما به هر حال برای تو خیلی هیجان بخش تر بود. آلبوم دیوار را اجرا کرد که برخلاف همیشه جلوه های ویژه اش عالی بود. اما به هر حال آلبوم را حفظ بودم با کلی خاطرات از دوران نوجوانی و دوستان و ... و البته اینکه این آلبوم را به شیراز بردم و بخصوص افشین خدابیامرز خیلی باهاش حال کرد.

نکته ای که من و تو را خیلی متاثر کرد عکسهایی بود که در ابتدا و میان برنامه از کشتگان دور دنیا نشان داد و این وسط کلی عکس از بچه های ایران و کشته شدگان سبز. از ندا و سهراب گرفته تا فرزاد کمانگر و حتی فریدون فرخزاد. شب خیلی ویژه ای بود و با این داستان خیلی خاصتر هم شد.

آخر شب برگشتیم خانه و چیزکی خوردیم و خوابیدیم و تمام یکشنبه را به درس خواندن و تمیز کردن خانه و البته استارت ورزش کردن در سالن ساختمان گذراندیم.

دوشنبه هم که تقریبا تمام روزمان رفت بابت جلسات اسکالرشیپها. تو در دانشگاه خودت و من هم در یورک.

خب! گویا درس خواندن اینجا همانقدر متفاوت با سیدنی هست که ایران با سیدنی. اینقدر گرفتار و نگران کننده هست که اصلا وقتی نکرده ایم به بی پولی مون در حال حاضر و در سال آینده فکر کنیم. خدا بزرگه و فعلا باید تمرکزمون را روی درست پیش بردن درسهامون بذاریم تا بعد ببینیم چه کار می تونیم بکنیم برای کار و زندگی و درآمد.

فعلا که همه چیز عالیه و حداقل باید هر کدوممون هفته ای دو تا کتاب بخوانیم و البته یاد بگیریم و بنویسیم و ... که اینها هیچ ارزشی نخواهد داشت اگر لذت از یادگیری شان نبریم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

پایان هفته ی اول


شنبه 18 سپتامبر ساعت یک ربع به هفت عصر هست. داریم کارهامون را می کنیم تا دوتایی با هم بریم کنسرت راجر واترز!

تو بلیطهای این کنسرت را که قراره آلبوم دیوار پینک باشه از سیدنی خریده بودی و به قول خودت چون می دانستی وقتی بیایم اینجا پولی برای این کارها نخواهیم داشت آنجا نزدیک به 300 دلار دادی و بلیط اینترنتی گرفتی. قربون تو برم من که این قدر به فکر همه چیز و بخصوص چیزهای مورد علاقه ی من هستی.

تمام امروز را کار کرده ای و من کار بخصوصی نکردم. تو با مهناز رفتی "کاسکو" و عضو آنجا شدی تا خرید مایحتاج خانه را به کمترین حد از هزینه ی مالی برسانی. بعد از اینکه برگشتی هم تا همین الان روی پا داشتی آشپزخانه و خریدها را مرتب می کردی. من هم کمی درس خواندم اما خیلی نه.

دیروز هفته ی اول دانشگاه را با هم تجربه کردیم. من که از محیط دانشگاهم کلا دلزده شده ام اما در عوض درسها و کلاسها را دوست داشتم. در مورد تو داستان تا اندازه ای برعکس بوده. کلاس تاریخ اندیشه ی سیاسی که با بلت گرفته بودی را به دلیل حجم کار با صلاحدید خودش برای یعد گذاشتی. باید 13 کتاب کامل می خواندی و تحلیل می کردی. این تغییر کلا باعص شد بعد از ملاقات های چندباره در طول هفته با بلت به اینجا برسی که شاخه ات را برای این مرحله از علوم سیاسی به اندیشه ی سیاسی تغییر دهی تا زیربنای تئوریک خوبی برای خودت در طول این سال بسازی.

من هم خوشبختانه به نظر میرسه که می تونم کلاسهای مورد علاقه ام را که پر شده بود بر دارم. با استادانش صحبت کردم و فعلا که قبول کرده اند.

این هفته در ضمن متوجه شدیم که احتمال گرفتن اسکالرشیپ دولتی خیلی خیلی سختتر و کمتر از آنچیزی بود که فکر می کردیم و داستانش مثل کنکور دادن در دهه های پیش در ایران هست. گویا چندین بار باید اقدام کنی و شاید در یکی از سالها بگیری و شاید هم اصلا نه. سال گذشته از دانشگاه تو تنها 30 درصد گرفته اند و یکی از شرایطش اینکه باید معدلت بالای 80 از 100 باشه.

خب! تا دیر نشده بریم و فردا می نویسم که چه شد و چه کردیم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

شروع تازه ی ما


امروز تمام وقت و روزمون رفت بابت سر زدن به دانشگاه من و بعد هم تو. روز طولانی و خسته کننده اما تا اندازه ای مفید بود. الان دارم با مادر که رفته خونه اش حرف میزنم و تو هم داری "سوپر انوایشن" های دوتایی مون را پر می کنی.

امروز خبر خوبش این بود که فهمیدیم بیمه ی دانشگاه من تو را هم پوشش میده که خیلی عالیه. تو هم رفتی با "بلت" درباره ی واحدهایت حرف زدی و راضی بودی. سر شب از طرف بنگاه اجاره ی مسکن هم ایمیل زدند که پول سپتامبر را نداده اید. البته طبق حساب و کتاب ما که اشتباه می کنند تازه اگه اشتباه هم نکنند - که می کنند- پولی برای دادن فعلا در بساط نداریم.

موقع برگشتن به خانه نزدیک "ایندگو" بودیم که من مانی حقیقی را در یکی از رستورانهای خیابان خودمون با یک نفر نشسته بود و داشت حرف میزد. از دور باهاش کمی گپ زدم اما معلوم بود که کمی معذبه در برابر مهمانش و کمتر از یک دقیقه باهاش حرف زدم و خداحافظی کردم.

خلاصه که از فردا درس و زندگیمون به طور رسمی آغاز میشه. هنوز نمی دانم که سال آینده بیام UofT یا نه اما در مراسم اورینتیشن تو "سیمون چمبرز" سراغ من را گرفته و گفته بهش بگو برای سال آینده منتظرش هستیم. هر چند که حقوق دانشگاه یورک و بیمه ای که کرده فعلا که خیلی دستگیرمون شده خدا را شکر.

به سلامتی سپتامبر 2010 و دوره ی درسی و فطرت ما آغاز دوباره ای پیدا می کند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

چایی در دبی!


آنقدر روزهای گذشته را به طور مرتب اینجا ننوشتم که از فردا که دانشگاه هر دومون شروع میشه دیگه فرصت هیچ کار دیگه ای نداریم جز پر کردن ریدینگ های درسهای ترم را.

اما درستش می کنم. نگران نباش.

دیشب بهت گفتم که دارم در یک بلاگ خاطراتمون را می نویسم. قبلا اشاراتی کرده بودم اما دیشب بدون اینکه اسم اینجا را بیاورم گفتم که این کار را از سال 2008 شروع کرده ام. دلیلش هم این بود که تو با غصه ی زیاد گفتی که هر دوباری که لپ تابت خراب شد تمام خاطراتی را که ظرف ایم یکی دو سال نوشته ای از بین رفته و خیلی ناراحت بودی. گفتی شاید که باید در یک وبلاگ اینها را ثبت می کردی. حالا که گذشت اما اگه در دسترس بودند بعد از سالها احتمالا چیز جالبی میشد. دو روایت زنانه و مردانه از یک زندگی.

دیروز بعد از اینکه با ستایش و رضا حرف زدیم و آزادی حسین را بهشون تبریک گفتیم زنگ زدیم شیراز برای تسلیت. هنوز باورم نمیشه. خودشون هم همینطور. گویا نحوه ی مرگ افشین و آرامشی که در صورتش بوده در پارک زمانی که پدرش و بردارش رسیده اند خیلی باعث تسکین خانواده بوده. هر چند که مرگ جوان و جوانی ناکام زخمی است بس فراموش نشدنی.
با همه حرف زدیم. خیلی.

بعدش هم بابت اولین عید تو به خانواده ی "عمو ابراهیم" زنگ زدی و من هم بهشون تسلیت گفتم.

آنقدر سر و روحمان سنگین شده بود که گفتیم نرویم به مراسم معارفه ی بچه های SPT در پارک دافرین. اما بلاخره تصمیم گرفتیم بریم و چقدر هم خوب شد. از ورودیهای جدید تنها من و دو نفر دیگه آمده بودیم. بقیه بچه های سال بالایی بودند. بعد از کمی گپ زدن به پیشنهاد یکی دو نفر من و تو هم به عده ای ملحق شدیم که "فریزبی" بازی می کردند و خیلی خوب بود. من وقتی تلاش و خنده های تو را می دیدم دلم شاد میشد و حسابی جون می گرفتم.

بعد از دو سه ساعت دیگه نزدیک غروب بود که همگی رفتیم. من و تو هم برای خرید رفتیم به "نو فریلز" همان منطقه و تو کمی بادمجان و ... خریدی برای امشب که قراره مهناز و نادر و آریا بیایند خانه مباکی ما. واقعا که خیلی خیلی برامون زحمت کشیدند و امیدوارم بتونیم روزی جبران کنیم.

امروز عصر رفتم سلمانی و بعدش هم "روبارتس لایبرری" دانشگاه تو تا کتابی را که قراره برای درس هفته ی اول Theorizing Refugee بخوانیم بگیرم و نگاهی بهش بندازم.

با هم قرار گذاشته ایم از زندگی مون در درجه ی اول لذت ببریم و بعد هم درس خواندن را جدی دنبال کنیم. اما واقعا به قول تو حسابی ته دلمون را خالی کرده اند.

الان مامانت هم با اسکایپ آمده و من دارم باهاش حرف می زنم. خب برم به مامان زنم برسم تا بعد. گفت که میره چایی بریزه و بیاد. ساعت سه و نیم دبی هست و هنوز بیداره. هاها!


۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

افشین


بعد از اینکه از فرودگاه برگشتیم، بعد از مدتها با بابک تلفنی حرف زدم.

دیشب آخر وقت که می خواستیم بخوابیم و من دو ساعتی برای مامان و تو و مادر شاملو خوانده بودم ایمیلش را دیدم که نوشته بود چونکه می دانم برای عید به شیراز زنگ میزنی خواستم بهت خبر بدم افشین فوت کرده.

نه اون و نه من باورمون نمیشه. افشین...
خدا بیامرزد تو را و همه ی دور و بری ها را از خانواده ی خودت تا تمام اعضای خانواده که باعث دور افتادن و تنها شدنت شدن. حتی خودت که از همه بریدی و ما که فراموشت کردیم.

امشب وقتی تو بهم گفتی در هیچکدام از عکسهای خانوادگی ما تصویری از افشین ندیده ای و کلا برخلاف سایر شیرازی ها اصلا ایماژی از صورتش نداری متوجه ی غیبت همیشگی اش از سالها قبل در میان آنها شدم.

افشین در 33 سالگی در حالی که سالها توسط دایی هایش هوایی شده بود و زندگی اش از مسیر بقیه بابت رفتن به آمریکا - در رویا و واقعیت- جدا شده بود. در تنهایی روی نیمکت پارکی در شهر در حالی که از سر کارش بر می گشت به دلیل فشارهای عصبی سالهای اخیر و بی توجهی ما و بخصوص دایی هایش در تنهایی در شهر خود قلبش از ضربان باز ماند.

بابک که گریه اش گرفت بیشتر از همیشه بابت تنهایی افشین و افشین های دور و بر و بی مسئولیتی خودمان تکان خوردم.
باورم نمی شود. چه خاطرات و خندهایی با او دارم و هرگز از یادم نخواهد رفت که تنها به دلیل متفاوت بودن با معیارهای یک خانواده ی سنتی از سالها پیش در قلب و یادها مرده بود.

بدرود پسرک طغیان گر گوشه گیر.

یادش بخیر روزهایی که لذت آشنا کردن تو را با پینک فلوید با نوشته هایت بر دیوار شهر در خاطرم ثبت کرده ام.
آن زمانی که در باره ی یکی از اطرافیان با لهجه ی شیرازیت گفتی: سگش به ز خودشه.
خدایت بیامرزد.


فرودگاه


ده سپتامبر هست. طبق معمول این چند ماه نرسیده ام روزها را درست و دقیق بنویسم. فقط گفتم این لحظه را ثبت کنم تا بعد.

مامان جمعه ی پیش آمد آخر وقت رفتم و از فرودگاه آوردمش خانه. اسکندر و بچه هاش پیش خانه ی ما بودند برای دیدن مادر و شام که از شب قبل قرارش را مادر باهاشون گذاشته بود. بعدا خواهم گفت که مادر چه پدری از اعصاب ما در آورد برای اینکه اسکندر را از همان لحظه ی اول هر روز و هر عصر ببینه.

امروز هم جمعه ساعت 5 عصر به سلامتی با هم رفتنی به آمریکا هستند. اما این چند روز آخ خیلی خوش گذشت. با اینکه کاری نکردیم و خانه بودیم و دایما مهامان داری کردیم - فرشید و مرجان و بچه شون و اسکندر، همسر سابقش افسانه، پسرهاش و ایران خانم و ...- اما بد نبود.

ما دو روزی رفتیم مراسم معارفه ی دانشگاه و از دوشنبه هم درس و مشق که حسابی بابتش ته دل هر دومون را خالی کرده اند شروع میشه.

خلاصه خوب بود. هرچند کمی اقامت مادر طولانی بود و باعث سر رفتن حوصله ی خودش هم شده بود و ما هم به هیچ کارمون نرسیدیم. اما غنیمت بود.

باشه بقیه اش تا بعد. تو الان از خرید برای آنها برگشتی خانه و مامان و مادر جلوی تلویزیون هستند و یک ساعت دیگه - از بس مادر عجله داره میریم فرودگاه- تو داری برای مادر و مامان عکس میریزی روی DVD و بعدش هم کمی دور هم میگیم و می خندیم و به سلامتی راهی می شویم.

خوب بود و خوش. خدا را شکر و امیدوارم که همه چیز خوب و با آرامش برای همه پیش بره. ان شاا...