۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

از آوریل تا آگست

آخرین ساعات ماه مارس سال ۲۰۱۶ هست. بعد از دیدن یکی از فیلم های وودی آلن تو تازه رفته ای در رختخواب و داری بابت سرما - با اینکه گرم کن برقی سمت تو را روشن کرده ام و هوا هم دیگر آنچنان سرد نیست - نق میزنی. ماه مارس را در حالی پشت سر می گذاریم که اتفاقات بسیار مهمی در آن رخ داد. از صاحبخانه شدن و گرفتن وام بانکی تا رونق سفارش های جی بی. همین هفته با اینکه مقدار هر سفارش چندان زیاد نبود اما هر روز سفارش داشتی. از طرف دیگه ماهی بود که علیرغم تصمیم های بزرگ برای درس خواندن و شروع دوباره ی آلمانی و ورزش کردن و پیانو زدن هر دو در این قسمت نمره ی غیر قابل قبول گرفتیم. اما از فردا که به سلامتی ماه آوریل آغاز خواهد شد، قرار است که جبران مافات کنیم.

فرانک و شهاب و کیمیا،‌ مهمان های غیر مترقبه ی سال نو،‌ بعد از ورودشان در روز یکشنبه، و رفتن برای خرید لباس به یکی از outlet خارج از شهر دوشنبه شب برای شام به رستوارن ترونی بردیمشان و سه شنبه بعد از ظهر هم راهی کوبا شدند.بچه های خوبی هستند اما به هر حال دنیایی از هم فاصله سلیقه و دیدگاه داریم هر چند به هر حال هم به آنها خوش گذشت و هم برای ما تنوعی بود.

چهارشنبه و پنج شنبه ظهر تو را به تلاس رساندم تا هم کمی در غیاب سندی با حجم کمتر کار کمی استراحت کنی و هم با خیال راحت به تدارک دیدن سفارش هایت برسی. فردا جمعه اول آوریل هم به سلامتی آخرین روز کلاس های امسال من هست. البته برای گرفتن برگه های امتحان باید دو هفته ی دیگر دوباره به دانشگاه بروم اما امیدوارم که دیگر تا شروع سال جدید تحصیلی کارم به دانشگاه نیفتد مگر در موارد دلپذیری مثل جواب اسکالرشیپ ها و یا احیانا خبر خوشی بابت تدریس مخصوص و طراحی درس خودم که البته گفته اند امکانش با توجه به شرایط دانشکده نزدیک به محال است.

فردا هم تو بخاطر اینکه من نمی توانم به جلسه ی سخنرانی و اطلاعات بابت Postdoc بروم، لطف می کنی و بجای رفتن به تلاس قرار است بعد از تحویل سفارش نهار فردا با هم به دانشگاه برویم و من به کلاس هایمان بروم و تو هم بعد از اینکه به دفتر بیژن رفتی به دانشگاه برگردی و در این جلسه شرکت کنی. البته من در آخرین ساعت با اتمام کلاس پیش تو خواهم آمد تا علاوه بر گرفتن نامه ی معرفی از دیوید، مدارک بورسیه ی سوزان مان را به جودیت تحویل دهم. امیدوارم که بتوانم این بورسیه را بگیرم، هر چند در صورت گرفتن آن را قبول نخواهم کرد اما برای تقویت رزومه ام به شدت موثر خواهد بود.

بعد از دانشگاه هم به ساختمان مرجان سری خواهیم زد تا من از نگهبان ساختمان مجلات و کتابی که مامانت لطف کرده و به مرجان داده را تحویل بگیرم. نزدیک یک هفته هست که مرجان آمده و هر چه خواستم که بروم و این بسته را بگیرم گفت که خودش خواهد آورد و نه تنها نیامد که جواب تلفن و تکست های این چند روز را هم نداد و خلاصه امشب بلاخره بعد از تماس چند باره ی تو - که واقعا نگرانش شده بودیم - گفت که فردا برویم و از نگهبان ساختمان بگیریم.

اما اول آوریل و تنها مصادف با آخرین روز کلاس و شروع روتین جدید زندگی مان نخواهد بود. جدا از اینکه روز سیزده بدر هست و باید سبزه ی بی نظیر امسال را به طبیعت ودیعه دهیم شب هم قرار هست که به کنسرت David Gilmour برویم که تو به عنوان کادو برای من بلیط هایش را گرفتی و حسابی ذوق زده ام کردی. هر چند گران بود اما این همان تک کنسرتی است که امسال مان را خواهد ساخت. دیدن گلیمور بعد از راجر واترز یعنی دیدن گروه جاودان نوجوانی و همواره ام. این را به همراه چنین سبزه ی زیبا و رعنایی که امسال داریم و چنان بارانی که تمام امروز و امشب داشته ایم و اتمام کلاس ها و اپلای برای اسکالرشیپ و اقدام برای بورسیه و پیشرفت جی بی و شروع ورزش و جدیت در تغذیه ی سالم و درس خواندن و نوشتن و شنیدن و نواختن موسیقی و دیدن فیلم و خواندن رمان و فکر کردن و همه و همه را به فال نیک می گیرم و آرزو می کنم که این حال خوش همواره مستدام بر جان و دل ما و همه جاری باشد و جاودان.

ماه مارس برای من یادآور ماهی است که تو به شکل بی نظیر و باور نکردنی در کمترین فرصت ممکن چنان پایان نامه ای نوشتی و ماهی که ویزای اقامت مان را گرفتیم و ماهی که همواره آبستن اتفاقات نیک و گامهای بلند و مهم آتی ما بوده است. این ماه را با بهترین آرزوها برای آینده ای نیک و نزدیک تحویل میدهم و سلام می کنم به آوریل زیبا، به طلیعه و ظهور بهار. قصد کرده ام که از آوریل تا آگست بخاطر هم آوایی با نام خود، رویای بهتر آینده را پایه بنهم. این شاید یکی از مهمترین و اساسی ترین پنج ماه آتیه ساز زندگیم باشد، بلکه بتوانم سایه ی آرامش را برای زندگی زیبایمان در آینده ای نه چندان دور فراهم کنم.

 

۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

فرانک، شهاب و کیمیا

در دوشنبه ی عید پاک جدا از هوای مه گرفته و بارانی، تقریبا تمام شهر تعطیل هست و تو هم که از قبل با سندی و تمی قرار داشتید که امروز را سر کار نروید با فرانک و شهاب و دخترشان کیمیا که دیروز ظهر برای چند روزی مهمان ما هستند رفته ای به یکی از فروشگاه های بزرگ بیرون شهر تا آنها خریدهای مورد نظرشان را بکنند.

من در ربارتس هستم و با اینکه کلی درس و متن برای خواندن دارم و کار برای انجام حال و حوصله ای ندارم. شاید یکی از دلایلش خستگی باشد چون دیشب دیر خوابیدیم و صبح هم بابت سفارشی که داشتی زود بیدار شدیم و اول رفتیم تلاس تو سفارش ها را تحویل دادی و دوباره برگشتیم خانه تا تو با آنها به outlet بروی و من هم به کتابخانه بیایم. دیروز صبح هم بعد از تمیزکاری معمول خانه در روزهای یکشنبه تو راهی فرودگاه شدی و من هم کتابخانه. البته درسی نخواندم اما کمی مجله ورق زدم و یکی دو متن نسبتا جالب خواندم. از نوشته ای در New York Review of Books که درباره ی مشکلات خوانش قرآن توسط یک استاد آمریکایی گروه علوم سیاسی بود تا یکی دو متن در مجلات ایرانی درباره ی ابولحسن نجفی فقید. عصر برگشتم خانه که شما هم بعد از رسیدن از فرودگاه رفته بودید یورک ویل و کمی آن اطراف قدم زده بودید. شامی خوردیم و گفتیم و شنیدیم. شهاب و فرانک زوج خوبی هستند و با اینکه تقریبا از همه چیز حتی چیزهای اولیه در آلمان بی خبرند اما بچه های راحت و دلنشینی به شمار می آیند. فردا شب راهی کوبا خواهند شد که برای یک هفته ای هم آنجا خواهند بود تا از تعطیلات مدرسه ی کیمیا و امکان بلیط مجانی محل کارشان استفاده کنند و مسافرتی به این سوی آبها کرده باشند.

این هفته باید روی استدلالی که می خواهم از آدورنو در مقاله ی بنیامین استفاده کنم کار کنم و هفته ی بعد نوبت متون خود بنیامین هست. تو هم این هفته بجز امروز که سر کار نرفتی جمعه را نخواهی رفت تا هم به دفتر بیژن بروی بابت کارهای تکس سالانه و هم به دانشگاه بیایی تا به جلسه ای که درباره ی فوق دکترا و امکانات کار و ... بعد از PhD هست و من بابت کلاس ها نمی توانم شرکت کنم بروی. اگر فرصت کنیم هم یکی Documentary برای دیدن در این هفته انتخاب کرده ام که ببینیم. البته برنامه ی امشب بردن این بچه ها به رستوارن ترونی است و تا فردا که به سلامتی راهی کوبا شوند درگیر مهمان ها خواهیم بود.
 

۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

می نویسم تا زنده بمانم

شنبه ظهر هست و من بعد از اتمام جلسه آدورنو خوانی با کریس به ربارتس آمده ام. تو هم بعد از اینکه با هم صبحانه خوردیم و من راهی کافه شدم تا با کریس درباره ی دو مقاله ی فعلیت فلسفه و چرا هنوز فلسفه حرف بزنیم هفته ی سوم Running را داشتی و بهم گفتی که چون این هفته فرصت تمرین نداشتی نفس کم آوردی. این هفته هفته ی حسابی سرد و تا اندازه ای شلوغ بود. در واقع حال و حوصله ی نوشتن نداشتم وگرنه باید هر روز را به بهانه ای اینجا ثبت می کردم. البته در این لحظه و احتمالا بابت جلسه ی خوبی که با کریس داشتیم کمی از نظر روحی روی فرم آمده ام اما در تمام طول هفته به هیچ کاری نپرداختم و هیچ نکردم. نه ورزش و نه آلمانی و نه از همه مهتر درس. اما نکته ی دلپذیر این هفته چیز دیگری بود: اینکه بابت نبودن سندی بیشتر فرصت شد تا با هم وقت بگذرانیم. اما کار نکردنم و به طبع آن نگرانی از آینده ام باعث شد خصوصا آخر هفته اوقاتم تلخ باشد و تو را هم نگران کنم. به تفصیل اگر بخواهم بگویم اما از اول هفته باید شروع کرد. 

دوشنبه بعد از اینکه پیاده به خانه ی آشر رفتم و دم در و تنها در یک لحظه سلام و علیک بعد از گرفتن نامه هایم پیاده راهی خانه شدم و منتظر تو که هنوز از قراری که با شراره برای چای داشتی برنگشته بودی. سه شنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم رفتم کاستکو تا خرید مواد لازم برای سفارش چهارشنبه را انجام دهم و از آنجا راهی دانشگاه شدم تا ببینم میشود با Eve ملاقاتی کرد یا نه. با اینکه کمتر از ۵ دقیقه وقت نیاز داشتم اما نزدیک به دو ساعتی در دانشگاه معطل شدم و در نهایت اوو یکی دو پیشنهاد خوب بهم داد. قرار شد که برای بورسیه ی سوزان مان و پرووست اقدام کنم اما احتمالا اگر OGS گرفتم از قبول آنها صرف نظر کنم تا شاید در آینده اگر فرصت و امکانی پیش آمد بتوان بابت Teaching ticket اقدام کرد. ضمن اینکه می دانم که این چند ماه وقت اضافه می تواند باعث ارائه ی تز بهتری شود - البته اگر اساسا کار کنم. از چهارشنبه تا دیروز هوای خیلی سرد و برف و بوران داشتیم. دوباره زمین سفید شد و آسمان خاکستری. پنج شنبه و جمعه به کار خاصی نگذشت جز امور روزمره. یکی دو مقاله ی بی ربط ژورنالیستی خواندم و با جاناتان بابت فرستادن مقاله ی ننوشته ی بنیامین جهت ویرایش هماهنگ کردم و این چند شب یکی دو فیلم از کارهای وودی آلن دیدیم - هانا و خواهرانش و واسازی هری - یک بار دیگر فیلم Dr. Strangelove کوبریک را دیدم و بطور اتفاقی فیلم مستند مصدق از نگاهی دیگر کار زنده یاد هدی صابر را. تو هم با خرید اینترنتی که به عنوان کادو برایت کردم به یکی از سایت های مرتبط به تغذیه سالم برای کسانی که مشکلات گوارشی دارند دسترسی پیدا کردی و کمی سرگرم آن شدی. دیروز جمعه Good Friday بود و هر دو خانه بودیم. بعد از اینکه تا پیش از ظهر در تختخواب ماندیم و حرف زدیم و کمی راجع به برنامه هایی که باید انجام دهیم گفتیم، من برای خرید به بلور مارکت رفتم و نهار دیر هنگام را خوردیم و تو به کارهای تکس GB رسیدی - باید بزودی به دفتر بیژی جون برویم و کارهای سال مالی را انجام دهیم - و من هم مقالاتی که باید برای جلسه ی امروزم با کریس آماده می کردم را خواندم. تا خوابیدیم ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و صبح هم زود بیدار شدیم. 

اما این هفته و درست در اواسط دیدن فیلم Deconstructing Harry  بود که گویی دچار یک مکاشفه شدم در باب رخوت و بی انگیزگی مفرطی که گرفتارش شدم. منی که بارها و بارها به امکانی که دارم متعرفم و به بخت و موقعیتی که نصیبم شده می بالم و در نهایت هیچ از پی هیچ شده ایام و دستاوردم از روزگار. منی که می دانم و ناتوانم از حرکت و بی انگیزه از تکان و تکانه به خود. به هر روی برایم مکاشفه ای مهم بود و حداقل بخشی از آسیب شناسی ایام و روزهای از دست رفته و بدتر از آن آنچه که پیش روست.

یادم افتاد بخش عمده ای از انگیزه ام در ایران، خواندن و گفت و شنود درباره ی زندگی فکری و اتفاقات هنری، سیاسی و اجتماعی و در یک کلام زیست فکری و فرهنگی بود در جمع هایی اندک از دوستان اما زنده و پویا. چیزی که اینجا وجود ندارد و اگر هم باشد مثل جلساتم با کریس تنها به یک دستور کار و agenda مشخص باز می گردد و جالب اینکه اسمش هم مسمای دقیق خودش است: reading group

در آنجا اما زندگی جریان داشت و از ریشه ها و علایق مشترک و مسایل و بازتاب های غیر مشترک می گفتیم و می شنیدیم و در یک کلام از زندگی و راجع به زندگی یاد می گرفتیم. اینجا اما چنین امکانی برایم متصور نیست. مشکل تنها مشکل زبانی و مفهمومی نیست که در جای خود مشکل مهم و تاثیر گذاری است. مشکل عدم شراکت و دریافت از تجربه ای زیسته در فرهنگ و تاریخ عصری است که "اینجا و اکنون" با دیگران دارم. نمی خواهم و نمی توانم چنان جمعی را در میان ایرانیان مقیم اینجا پیدا کنم که جدای از وقت و حوصله و پشتکار نیاز به پوست کلفت و گوش بی کار دارد و صد البته که این خاصیت کلی ماست که در هر باب کارشناسیم و از آن بدتر غافل از نتایج گفته ها و شیوه ی زندگی و مفتخر به غیر سیاسی بودن و ندانستن و دوری از پرنسیپ. خلاصه که جایی در وجودم که نیاز به چنین حوزه ای داشت و دارد که تاثیرگذاری خود را ببیندو یاد بدهد و یاد بگیرد - ولو در جایی حتی به شکل نیاز به چنین تاییدی از تاثیرگذاری - خالی از وجه شده و همین خلاء در کار است و در حال از کار انداختن بخش های مهم دیگر و اخته کردن کل انگیزه و توانم. در گفتگویی که با هم داشتیم و با اعترافی که کردم به این نتیجه رسیدی که مشکل به واسطه ساختن جمع خاص خود - نظیر تجربه ای که آیدین سعی کرد انجام دهد از ابتدا محکوم به شکست بود البته برای او در همان حد سخنرانی و بازی های مرید و مرادی کفایت می کرد و در نهایت هم البته خسته از داستان شد و بی نتیجه ماند - و با واسطه ی اشراف بر حوزه ی زبان و فرهنگ اینجا قابل حل نیست که در اساس من به چیزی اشاره می کنم که اینجا برایم شکل نخواهد گرفت. آنچه که احتمالا هزینه ی پنهان مهاجرت هست و صد البته که من با کمال میل آن را خواهم پرداخت چون بازگشت به گذشته نه تنها میسر که حتی مطلوب هم نیست. در همان اندک زمانی که با هم در این باب گپ زدیم و در همان مکاشفه ی کوتاه به یک راه حل نسبی و حداقل موقت دست یافتم که به نظر تو نیز شاید بی راه نباشد. باید مثل گذشته و البته در حوزه های متفاوت شروع به نوشتن کنم. بلکه به این طریق و از این واسطه بتوانم با برقراری دیالوگ به تاثیرگذاری و تاثیرپذیری و در نهایت یادگیری از زندگی دست یابم و دوباره انگیزه ای بابت حرکت کردن. باید بتوانم ببینم که کجا ایستاده ام و آیا چراغی در دست دارم که آستانه ی راهی را ولو برای اندک مخاطبانی روشن کنم. و این نکته به دلیل جبر زمان و مکان تنها به واسطه ی نوشتن میسر میشود و بس. پس شاید باید اولین گام را به شکل معکوس بردارم. بازگشت به تجربه ی نوشتن تنها برای زنده ماندن. می نویسم تا زنده بمانم، همین بس.
      

۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه

چیدن میوه ز باغ تو در سال نو

سال نو سلام
روز نو و آفتاب نو سلام

عجب سال زیبایی را شروع کرده ایم به میمنت و شادی، به سلامتی و سرخوشی من و تو. شنبه شب با مهمان هایی از گوشه و کنار دنیا سال را نو کردیم و این متفاوت ترین تجربه ی تحویل سال بود.اوکسانا از روسیه، ریجز از برزیل و ژاپن، سوزی از کانادا، کریس از هلند و کریستی از آفریقای جنوبی. شب خیلی خوبی بود. کریس و کریستی زودتر از همه رسیدند و بعد هم سوزی با شیرینی و شراب و گل سنبل به دست، اوکسانا و ریجز طبق معمول یک ساعت دیرتر آمدند و کلی هم شراب آروده بودند تا تست کنیم و برای مراسم عروسی شان انتخاب. البته آنقدر دیر آمدند که کار به تست کردن تمام بطری ها نکشید و آخر شب به اصرار آنچه که مانده بود را دادم تا ببرند، چه اینکه من و تو اگر فرصتی دست می داد شاید در ماه یکی دو بار شرابی می نوشیدیم و از امسال حتی تصمیم گرفته ایم همین اندک را هم اندک تر کنیم.

اما قبل از رسیدن مهمانان، اولین عیدی خود را از آنا دشت کردیم که طبق معمول همیشه به فکر دوستانش و خصوصا ماست و به همین علت هم یکی از عزیزترین دوستان ما. گلدانی پر از گل بهاری که بی نظیر بود و خانه در آستانه ی سال نو گل باران شده بود.

تا پیش از شام که شامل چند غذای متفاوت بود - از آنجا که کریس وجترین هست و کریستی ویگن - کلی حرف و گپ زدیم و از چیزهای مختلف گفتیم و شب خوشی را داشتیم و بعد از شام هم کمی از سیاست و داستان های اخیر در برزیل و آمریکای لاتین حرف به میان آمد و خلاصه که از سینما و تائتر و کتاب تا مسافرت و سیاست و آشپزی گفتیم و شنیدیم. بعد از سال تحویل نزدیک ساعت یک بامداد بود که مهمان ها رفتند و تازه کار ما شروع شد. از تمیزکاری خانه و شستن ظرفها تا با آمریکا و ایران صحبت کردن. مامانم و امیر با خاله و تهمورث پیش مادر بودند و تصویری و کوتاه با همگی حرف زدیم. مامان و بابات و جهان با یکی دو مهمان خانوادگی هم شمال بودند و با آنها هم تلفنی. اما پیش از تلفن ها فال سال نو را که کنار میز سفره ی هفت سین گرفتیم بهترین نیت ها را کردیم و به امید سلامتی و آرامش، دل خوش و لب خندان، مهمان خواجه ی شیراز شدیم که گفت: گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود ...
و البته لبخند تو بابت آمدن اسم "می" در غزل امسال مان. 

دیروز یکشنبه، روز اول سال، هم روز شروع کارهایی بود که نه تنها به تو که به خودم هم نشان دهم باید تغییر کنم و می کنم. با هم رفتیم هتل چهارفصل و از ماساژ طبی، سونا و استخرش استفاده کردیم و در راه برگشت با اینکه حسابی خنک بود پیاده به هول فودز رفتیم و از آنجا به ایندیگو و امسال را با خرید کتاب و میوه شروع کردیم. اما اولین خرید سال جدید بلیط سخنرانی آلن بدیو در تیف بود که در نیمه ی ماه می بعد از تولد تو خواهد بود و جالب اینکه قیمتش هم با توجه به تخفیف دانشجویی شد ۲۱ دلار. نه تنها عدد و مراسم که دیدن و شنیدن سخنران را به تنهایی به فال نیک گرفتم و می دانم که باید از امسال سال ویژه و خاصی بسازم.

شب نان مخصوص خودت را درست کردی و امروز با اینکه قرار بود سر کار بروی اما تصمیم گرفتی این بیست و یکم را ۲۱ مخصوص من کنی و ماندی خانه. صبحانه ی متفاوت را از امروز شروع کردم تا هم از نگرانی تو و خودم بابت مشکلات قندی در آینده پرهیز کنم و هم حس خوب شروع را حفظ کنیم. نبود ده روزه ی سندی که به تعطیلات رفته حسابی به من و تو چسبید چون تو هم کارهایت را بیشتر از خانه انجام میدهی و حسابی از وقت گذراندن با هم و در کنار هم داریم لذت می بریم. از امروز ورزش و زبان و درس به دستور هر روزه ی کارم اضافه میشود و برای تو هم جدا از مشترکاتی که با هم باید تجدید کنیم مثل ورزش و رمان خواندن و دیدن فیلم مستند و گوش سپردن به نوای موسیقی کلاسیک و جاز و بلوز، آغاز پیانو نواختن در آستانه ایستاده است.
 
عصر به دیدن آشر خواهم رفت که برایم نامه ی معرفی بابت اسکالرشیپ های سوزان مان و پرووست نوشته و فردا هم به دانشگاه خواهم رفت برای دیدن Eve تا ببینم او چه پیشنهادی دارد برای این بورسیه ها. از یک طرف شانس خوبی دارم و از یک طرف فکر می کنم حرف آشر و تو درست تر است که خودم را مقید به محدودیت های این بورسیه ها نکنم و بیشتر بر Plan B متمرکز شوم. امیدوارم خبر خوبی در آغاز سال نو از OGS  بشنوم و آنگاه انتخاب پلن دوم برایم قطعی خواهد شد.

امروز قاعدتا باید در آمستردام و کنفرانس آدورنو می بودم اما جدا از این کنفرانس، باید از کنفرانس رم و استانبول هم بابت مخارجش صرف نظر کنم. البته رفتن به یکی از اینها با کمی سخت گیری شدنی است- خصوصا که دانشگاه هم بخشی از هزینه را پرداخت می کند. اما احتمالا در آینده حتی کمترین هزینه هم می تواند برایم تعیین کننده شود. خصوصا که به احتمال زیاد هما تصمیم به برگشت به LA را گرفته و ...

اما از این حرفها می خواهم صرف نظر کنم و نه فقط برای امروز و این ایام که اساسا برای همیشه و تا حد ممکن. می خواهم و باید سطح پروازم را بالاتر ببرم. باید موجب اطمینان خاطر تو و اطرافیان و عزیزانم باشم و باید بتوانم که به خودم ثابت کنم که این من و تو بودیم که از کجا تا به کجا آمده ایم و قرار است به آن افقی برسیم که حتی تصورش هم روزگاری برای ما و بسیاری دیگر نا-ممکن بود و آن روز اما نه تنها ممکن الوجود که لازم الوجود شده است. به امید این روزها و دیدن آن ایام.

سال نو سلام
روزگار و آفتاب نو سلام

۱۳۹۴ اسفند ۲۹, شنبه

که این نور عشق است که می ماند و بس

آخرین روز سال ۹۴ هست. شنبه ظهر، آفتابی اما سرد. امشب مهمان داریم به مناسبت سال تحویل. اوکسانا و رجیز با سوزی خواهند آمد و کریس و کریستی را هم به پیشنهاد تو دعوت کردم تا با آنها بیشتر آشنا شویم. رفته ای سن لورنس مارکت تا ماهی برای شام بخری و من هم بعد از این پست تمیزکاری خانه را در دستور کار دارم. صحبت از دستور کار شد و دوست دارم بجای کارهای نکرده و اشتباهات تکراری و تعویق های از روی تنبلی که تقریبا تمام سال ۹۴ را خصوصا برای شامل میشود حرف نزنم و بجای آن از دستور کارهای پیش رو در سال جدید و تجربه های یکه و کارهای یگانه ای که قرار است به امید خدا با هم و در کنار هم موفق به انجامشان شویم بنویسم.

از اینکه از همین فردا یعنی اولین روز بهار، به سلامتی، بهار تازه و نویی را به معنای حقیقی کلمه آغاز کنیم. بهار، سر آغاز و فصل اول. سلامتی اولین خط لیست را به خودش اختصاص داده است. ورزش و تغذیه و تحرک. برای این کار البته جدا از برنامه ریزی و عزم جدی، باید توجه به امتداد مسیر و بنابراین صبوری در کار داشته باشیم. تنظیم اولویت های کاری برای تو و درسی برای من رتبه ی دوم است. آرامش کلید کار خواهد بود و اساسا پایبندی به برنامه ها شرط تضمین پیش برد آنهاست. رسیدن به سلامت روح و جان، تنها با خوشی و عیش مدام میسر است، که آن هم برای من و تو یک معنا بیشتر ندارد: با هم و در دل هم بودن.

امسال تصمیم دارم نه مرد دیگر که انسانی بهتر و مردی برتر شوم: کار بیشتر، استرس کمتر، دقت بالاتر و تمرکز عملی بر پیگیری و انجام برنامه هایم و در نهایت بهره وری بیشتر. ایستادن بر روی اصول که در عین سخت بودن، لذتبخش هم خواهد بود اگر تعهد به انجامش واقعی باشد. دوری از میان مایگی، آفتی که در یکی دو سال اخیر به شدت گریبانگیرم شد. تلاش برای ساختن و پرداختن آنچه که هنوز هم فکر می کنم اندکی استعداد و توان و صد البته امکاناتش را دارم. در یک سلسله کلام: نظم و نظم و نظم، کار و کار و کار. و البته اینگونه نه تنها شادی و سعادت که عشق و زندگی هم پر توان تر و ریشه دارتر خواهد شد.

تصمیم دارم که برای تو همراه و همدل و همسر بهتری باشم. نگرانی هایت را کمتر کنم و پشتگرمی هایت را بیشتر. اگر دست گیرت نیستم دست بندت نباشم. کمکت کنم تا بیش از هر چیز به سلامتی جسم و جلای روحت بیافزایی و در کنار تو و با هم ببالیم. که نیک می دانم امسال سال ماست. سال تو و من. سال عشق مان سال عشاق دنیا. نه فقط چون ۱۵ سال از ازدواج رسمی مان می گذرد و نه فقط چون ۱۰ سال از زندگی در کشورهای دیگر را پشت سر می گذاریم که اینها جذاب اما اساس نیستند. بن و پایه اما عشق یگانه ی ماست و امسال سال عشاق دنیا.

برای همه بهترین آرزوها را دارم و برای تو بهتر از همه.

می خواهم که بهتر و برتر شوم و بیازمایم خودم را در یادگرفتن این نکته که هر روز فرصتی است برای بجا گذاشتن اثری و ردی انسانی تر بر دنیای کوچک و بی کران. می خواهم از فرصت زیستن عاشقانه ام در کنار تو به شاعرانه ترین حال و چشم نوازترین رنگ وجود استفاده کنم و نشان دهم که می توان دلباخت و فهمید که باختن عاشقانه نهایت دریافتن است، یافتن دلی دیگر. دل عاشق تو که بنیاد عشق یگانه ماست.

می خواهم شعری را که در باطن به غایت عاشقانه است وصله ی این سال کهنه کنم و به پا خیزم به خوش آمد سال نو و سلام گویم به آغاز بهار که این بهار، بهاری دیگر است. بهار است و بهار تمام عاشقان مبارک. این آغاز فصل تازه ی زیست و زندگی عاشقانه ماست.

به یاد روزهای رفته، به یاد رفتگان، به یاد عمران صلاحی که چه بسیار از او آموختم و با سلام به تو به زندگی مان به عشق مان به روزگار و بهار نو به سال تازه و ایستادن در کنار هم - هر چند به ظاهر تنها بودنمان در دل این همه سال تنهایی - اما استوار ایستادنمان و حالا الگو و راهنما شدن مان. که این نور عشق است که می ماند و بس. 

--------------------------------


قطار می گذرد از کنار خانه ما
و گیسوانش را
 به پشت می ریزد
همیشه بوی سفر می آید
درون واگن باری، همیشه چیزی هست
درون واگن باری، هزار گونی غربت
هزار کیسه تنهایی
و جعبه هایی از خاطرات گرد گرفته
جدار واگن چوبی
اگر شکوفه دهد، از شمال می آید
اگر شراره دهد، از جنوب می آید
اگر سپیده دهد...
اگر ستاره...
مرا محاصره کن ای مه شکفته جنگل!
مرا محاصره کن ای نسیم طعم تمشک!
مرا محاصره کن ای چراغ آبی دریا!
مرا محاصره کن، مثل یک جزیره غمگین

۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

تجربه ی یگانه با تلاش تو

یکی دو شب هست که بابت اپلای کردن یا نکردن برای بورسیه ی سوزان مان خوابم بهم ریخته. از یک طرف می دونم که امکان قبولیم زیاده و از طرف دیگه اساسا خیلی به نظر خودم و آشر محدودیت هایی که این بورسیه سر راهم میذاره در برابر امکاناتش ارزش اقدام کردن را نداره.

اما جدا از داستان درس و کم کاری و تنبلی که دیگه تبدیل به قاعده ی این روزهایم شده کمی بابت شرایط سلامتی و تحرک هر دومون و خصوصا آینده ی پیش رو با این اوضاع نگرانم. باید فکر اساسی بابت این داستان بکنم و باید از همین امروز هم اقدام عملی کنیم.

دیروز با آنا و کیارش به اسپورت بار رفتم و بازی فوتبال جام قهرمانان اروپا را با هم دیدیم. تیمشون دو هیچ تا دقایق پایانی از یووه در مونیخ عقب بود و خصوصا کیارش حال سر بلند کردن از روی میز هم نداشت. بهشون گفتم بازی به نفع بارین تموم میشه اما کیارش گفت در تمام این سالها که داره بایرن را تعقیب می کنه هرگز از نتیجه ۲ هیچ برنگشته. آخرش هم آنی شد که گفتم و چهار تا زدند و بچه روی پاهاش بند نبود و حالا نطقش حسابی باز شده بود. آخرهای بازی تو هم به جمع پیوستی و برای شام چهار نفری رفتیم مرکاتو که همان نزدیک محل کار تو و باری بود که آنجا بودیم. در مجموع رستوارن خوبی نیست و شام خوبی هم نخوردیم و خصوصا من و تو که نباید چنین غذاهایی بخوریم اذیت شدیم. به اصرار کیارش مهمان آنها شدیم و گفتند بابت تمام محبت های تو و دفعه های قبل می خواهند تشکر کنند.

شب فیلم مستند سالوادور آلنده (یا آن طور که آنها تلفظ می کنند آیینده) را دیدیم که در ادامه ی کارهای گوزمان بود. بد نبود اما بعد از دیدن نبرد شیلی خیلی چیز تازه ای برایم نداشت. اتفاقا باعث شد تا شب کمی هم خوابهای کج و معوج ببینم اما بیش از هر چیز فکرم درگیر همین بورسیه هست و با داستان پینوشه پیوند خورده.

اما امروز و حالا که ساعت تقریبا ۱۲ ظهر هست و تو داری آماده میشوی تا با هم به سلامتی برای نهایی کردن کارهای اداری و کاغذ بازی های مرسوم به دفتر وکیل برویم تا به امید خدا این خانه ی کوچک اما پر از عشق و مهر را به نام کنیم. به قول تو شاید یکی از مهمترین اتفاقات زندگی مشترکمان از این منظر همین باشد که در حال انجامش هستیم. از شروع با دستان کاملا خالی و کار و زحمت و تلاش، از سخت کوشی های تو و تلاش های مشترکمان از مهاجرت های چند باره و نه گفتن به خیلی از موقعیت ها و بله گفتن به خیلی از سختی ها و البته تازه این اول یک راه جدید هست که امیدوارم به سلامتی و خوشی با آرامش و موفقیت های به مراتب بزرگتر قرین و همساز شود.

پس سلام به تو می کنم و به عشقی که نثارمان کرده ای و تلاشی که الگوی زندگی من است و سلام می کنم به این زیست انسانی که با لطف نور حقیقت به لحظه لحظه های در کنار هم بودنمان ارزش جاودان بخشیده. به امید بهترین ها برای تو و ما و همه ی نیک خواهان.

این یک روز و لحظه ی تازه است و این یک تجربه ی نیک و یگانه است که تنها و تنها بابت تو در آستانه ی حس کردنش هستیم.
 ممنونم از تو و شاکرم از این زندگی.
  

۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

پریدن از روی نور

دیروز و امروز را مانده ای تا از خانه کار کنی. من هم که این روزها کلا اهل کتابخانه رفتن نبودم با بودن تو در خانه بهترین فرصت را پیدا کرده ام تا بیشتر کنار تو باشم. هوا این هفته اغلب بارانی و مه و نسبتا خنک است. دیروز عصر اما بعد از اینکه از AGO برگشتیم رفتیم و کمی در کویینز پارک با هم دویدیم. به تشویق و اصرار تو و خیلی هم بهمون مزه داد. نمایشگاه بیگانگان در AGO که عکس هایی بود از آمریکای دهه ی ۶۰ جالب بود و خصوصا کارهای Gordon Parks که اولین عکاس زندگی سیاهان در هارلم و در مجله ی Life بود خیلی زیبا و تکان دهنده بود. عکسهای Diane Arbus از فضای عمومی نیویورک دهه ی ۶۰ و ۷۰ هم خوب بود و در مجموع نمایشگاه خوبی را دیدیم. بعد از نمایشگاه و دویدن در پارک هم به مناسبت چهارشنبه سوری شراب و پاستایی خوردیم و از روی شمع پریدیم و خیلی در کنار هم خوش گذشت. شب فیلم The Confirmation را دیدیم با بازی کلیو اون - و از کارگردان نبراسکا - که راجع به رابطه ی پدر میان سال و الکلی با پسرش دبستانی اش است که با مامان و ناپدریش زندگی می کند و باید یک آخر هفته را با هم سر کنند و اتفاقات پیش بینی نشده در نهایت باعث نزدکی آنها به هم می شود.فیلم بدی نبود. شب قبلش هم فیلمی از سینمای اسرائیل دیدیم به اسم Gett: The Trial of Viviane Amsalem که بیش از هر چیز برای ما دیدن شباهت های زیاد رسوم دینی و عرفی جوامع خاورمیانه ای و فارغ از تفاوت دینی و مذهبی شان تامل برانگیز بود و البته غم انگیز. دیشب تولد جهان هم بود و قراره که بعد از این یادداشت با هم حرف بزنیم. البته تو با همگی دیروز و امروز گپی زده ای. خدا را شکر خوشحالند چون حواله ی ماشینی که بابات مدتها در دست داشت را با یک ماشین بهتر عوض کرده اند و به سلامتی قراره با این ماشین برای عید بروند شمال. خوشحال بودند و روحیه ی تو هم طبیعتا بهتر شده.

امروز ساعت ۳ با کیارش و آنا در بار نزدیک محل کار تو قرار دارم تا در کنار آنها بازی بین تیم محبوب آنها بایرن با یوونتوس را ببینم. تو هم قراره بعد از بازی به ما بپیوندی تا بلاخره قراری که مدتهاست با آنها برای شام داریم را عملی کنیم. بهانه ی آنها سالگرد دوستیشان هست و بهانه ی ما امضاء اسناد و به سلامتی گرفتن مورگیج به نام کردن خانه: همین  این آپارتمان کوچک در ابعاد فیزیکی اما وسیع و پنهاور در کرانه ی عشق. به نام عشق و سعادت و سلامت، به یاد روزهای خوب گذشته و به امید بهترین ایام پیش رو، با هزاران آرزو برای تو و ما و دیگران فردا قرار است که چنین تجربه ی یگانه ای را به دفتر زندگی زیبای مشترکمان ضمیمه کنیم. به امید نور و به امید حقیقت.
 

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

باران برکت

دوشنبه ۱۴ مارس، هوا مه و بارانی، ساعت نزدیک ۱۰ صبح. من در ربارتس و تو هم وقت در کلینیک پوست در ایتون سنتر داشتی و بعد از آن هم با پگاه قرار داری، سندی در تعطیلات هست و تو هم امروز را جسته و گریخته کار می کنی.

اما مهمترین اتفاق در این چند روز همین یک ساعت پیش بود که با هم بعد از صبحانه و صبح زود رفتیم بانک مریدین و فرمهای مورگج خانه را به سلامتی امضاء کردیم. تا نیم ساعت دیگه وقت دندانپزشک دارم و گفتم اول از همه این یادداشت را به میمنت و مبارکی بنویسم و بعد از اینجا راهی مطب دکتر شوم.

آخر هفته ی خوبی داشتیم. جمعه که با داشتن دو تا کلاس و کلی درس دادن و حرف زدن خیلی خسته رسیدم خانه و شب تو خیلی زود خوابت برد و من خیلی دیر. شنبه هم تقریبا تمام وقت بیرون از خانه بودیم. صبح که تو به سلامتی جلسه ی اول کلاس Running Room را در پارک داشتی و بعد از آن با هم رفتیم تا لباس هایی که شنبه ی پیش بابت این کلاس گرفته بودی را پس دهی و لباس های ارزانتری بگیری چون به قول سندی فعلا احتیاجی به این دست از لباس های حرفه ای نداری. عصر رفتیم پیش لیلا خانم برای پشت من و از آنجا هم راهی دیستلری شدیم تا شامی در رستوران فرانسوی آنجا بخوریم و راهی تئاتر شویم. نمایشنامه ی عدالت از کامو که برای من خیلی خاطره انگیز بود. خود نمایش خیلی بخصوص نبود و اتفاقا از دو طرف نشستن تماشاگران و در وسط بودن صحنه خیلی خوشم نیامد اما چیزی که خیلی برایم خاطره انگیز شد این نکته بود که متوجه شدم این کار همان اولین نمایشنامه ای بود که من در یکی از تابستانهای دوره ی راهنمایی وقتی شمال بودم بطور اتفاقی از کتابخانه محلی گرفتم و با اینکه دریافتش خیلی برایم آسان نبود اما اولین تجربه ی نمایشنامه خوانی من بود. اولین چیزی که از کامو می خواندم و عزیز بودن کامو که زندگی مرا به سمت فلسفه و اینجایی که امروز ایستاده ام رقم زد. بیش از نمایش یاد آن ایام و این راه طولانی که پیموده ایم بودم. راهی که به سلامتی و خوشی به کار بزرگ امروز و رفتن به مریدین رسیده و تازه ورود به مرحله ی جدید و تجربه ی بدیعی است که امیدوارم به سلامت و طیب خاطر از آن عبور کنیم.

دیروز یکشنبه هم با بودن صبا خانم در خانه برای کمک به تمیزکاری شب عید به تو، من تا ساعت ۹ شب کتابخانه بودم و برگه های باقی مانده ی دانشجویانم را تصحیح می کردم. البته هنوز چند تایی مانده که بعد از برگشتن از مطب دکتر باید نهایی و تمامشان کنم.

این چند روز بارانی خواهد بود و صبح به یادت آوردم که این را باید به فال نیک گرفت آنچنان که در چله ی تابستان و در شب عروسی مان رعد و باران برکتی زد که بسیار خوش یمن بود و به نیکی از آن یاد کردیم.

مبارکمان باشد و مبارک تو بانوی من پر کار و کم توقع من. تو ای ناز دلم.  

۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

و حیف که چنین آسان از دست می رویم

هوا حسابی داره بهاری میشه و حال ما هم که همیشه در بهار خوبه. با اینکه امسال برخلاف برنامه ام به کنفرانسهایی که قرار بود بروم نخواهم رفت و ترجیح میدم که اولویت حساب و کتاب مالی را بیشتر مورد توجه قرار دهم،‌ با اینکه حسابی از نظر درسی و نوشتن عقبم و با اینکه از نحوه ی فعالیت های غیر درسی و درسی، تحرک و تغذیه و ارتقاء کیفی زندگی راضی نیستم اما به قول برادران کوئن که می گویند فیلم می سازیم تا لذت ببریم وگرنه چرا اینقدر دردسر به خودمان بدهیم، من هم باید فلسفه ی نحوه زندگی و زیستم را باز بینی کنم. اتفاقا صبح که داشتیم صبحانه می خوردیم و در راه رفتن به تلاس بودیم کمی از نگرانی های آتی درباره ی کار و ... گفتم و هم به خودم استرس دادم و هم تو را نگران کردم. هنوز هم معده ام درد می کنه چون نمی تونم راحت با این قضیه کنار بیام که بعد از اینکه سال درس و کار و تلاش - هر چند خیلی مفتخر به آنها نیستم بابت اهمال بیش از حد در آنچه که می توانستم و می بایست انجام می دادم و نداده ام - در نهایت هم اینقدر نامطمئن باشی از آخر شاهنامه.

بگذریم. برنامه ی امروزم تصحیح برگه های دانشجویانم هست که دو هفته ای است به هر بهانه ای عقب افتاده و الان هم دیگه آخرین فرصت هست و جمعه باید تحویلشان بدهم چون کلی کار عقب افتاده ی دیگه دارم. دیروز کمی - در واقع خیلی کم - آلمانی خواندم و متوجه شدم کار به قول مادر خرابتر از اینهاست. البته به حرف تو اطمینان دارم که اگر کار کنم بخش عمده ای از آن زودتر از انتظار برمی گرده - البته اگر کار کنم!

دارم آهنگ Faces of Stone از آلبوم جدید دیوید گلیمور به اسم Rattle That Lock را گوش میدم که امیدوارم در کنسرت پیش رو بخواند. به پیشنهاد کریس بلیط اجرای تائتر The Just که کاری از کامو هست و از قرار برای اولین بار به انگلیسی ترجمه شده را برای شنبه شب خریدم که دو تایی بعد از مدتی به یک تائتر خوب برویم. هفته ی آینده یک نمایشگاه عکس از آمریکای دهه ی ۳۰ تا ۸۰ با تمرکز بر زندگی روزمره و جنبش های اجتماعی در AGO هست که باید آن را هم ببینیم.

-----------------

اما جدا از تمام این اتفاقات خوب، شاید ناراحت کننده ترین اتفاقی که این یکی دو روز خیلی فکرم را مشغول کرد، دیدن سام در جمع شاه پرستان بود. هر چند مثل فرشید گرایش و خاستگاه این قصه را همیشه داشت اما به هر حال فکر می کردم باید بعد از این همه خواندن و دیدن و فکر کردن و ... آدمها کمی هم نگاه انتقادی به خط فکری خودشان و گرایش های پنهانشان داشته باشند. اینکه کجا باشی آنقدر مهم نیست، اینکه مثل این بابا "شاه" پرست باشی و یا مثل اون یکی رفیقمون "مسعود" پرست و ... مرا خیلی نگران نکرده، اینکه یک چیزی "پرست" باشی نکته ی منه. پس حاصل این همه ادعا و فکر انتقادی و ... چی میشه. باش هرطور که می خواهی و بپرست هر کس که می پسندی را اما حیف که چنین آسان از دست می رویم.

به رسول گفتم که کار سیاه کردن، از نان خود زدن اما شان و استقلال خود را نفروختن هر چند سخت اما به مراتب راحتتر از این چنین زیر بیرق دیگری رفتن و فروختن خود به جهل و عوام کردن عقل خود است. گفتم امیدوارم روزگار مرا سر چنین دو راهی قرار ندهد اما در نهایت قید هر چیز را بزنم، قید کرامتم را نخواهم زد.

 و حیف که چنین آسان از دست می رویم.       

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

از کجا تا به کجا

داشتم طور دیگری سطر اول و متن امروز را می نوشتم که تلفنم زنگ زد و با رسول دو ساعتی مشغول حرف زدن شدم. در ادامه ی حرف زدن بودم که راهی آرایشگاه شدم و در برگشت وقتی ایمیل هایم را چک کردم دیدم که از ژورنالی که برایشان مقاله ی دموکراسی رادیکال را فرستاده بودم ایمیلی دریافت کرده ام مبنی بر پذیرش مقاله با حداقل ویراستاری و چاپ آن در شماره ی بعدیشان. خب! در ظاهر خبر خوبی است و البته هم هست. اما با اینکه این ژورنال را SPT و شخص جودیت با ایمیل به همگی ما معرفی کرده اما خیلی به نظرم ژورنال طراز اولی نیست. به هر حال برای شروع شاید که باید گفت خبر خوبی است. اما قطعا خبر بی نظیر این نخواهد بود.

خبر اصلی ایمیلی است که از دفتر جو به تو زده شد و تماسی که گرفتند تا بگویند مورگج درخواستی ما توسط بانک مورد پذیرش قرار گرفته و کار برای نهایی کردن خانه تمام شده تلقی میشه.  با اینکه از قبل قول داده بودیم که از امروز که اول هفته هست بدون بهانه و شوخی به روند تغییر روش زندگیمون سرعت بدهیم و ورزش و تغذیه ی مناسبتر و ... را هر روزی کنیم اما قرار شد امشب یک جشن کوچک دو نفری بگیریم که صد البته هزاران شادی و تبریک باید نثار تو و خودمان کنیم. کمتر از شش سال پیش که آمدیم اینجا حتی در پرداخت اجاره ی خانه و تصفیه کارت اعتباری مان مشکل عدیده داشتیم، نه اینکه امروز همه چیز عالی شده و مشکلی نیست که اتفاقا پای چنین معامله ای رفتن فشار را بیشتر هم خواهد کرد اما این تو بودی که با تیز بینی و تحمل و صبر، با کار و تلاش و استمرار به من نشان دادی که تصمیمت برای جلو بردن زندگی به این شکل تنها و تنها با کار تمام مدت و سخت و آن هم خارج از احتمالات کار و تدریس در دانشگاه امکان پذیر است و در یک کلام دوباره این تو بودی و هستی که نه تنها همه چیز را جلو می بری که بارها به من درس استقامت، باریک بینی و صبوری می دهی. من به تمامه مدیون توام. وقتی بهم خبر دادی برایت نوشتم که عزیزترینم ببین که از کجا تا به کجا آمده ایم و هنوز چقدر راه صعب اما زیبا و پر محتوا پیش رو داریم به سلامتی.

البته هنوز کارهای رسمی و اداری مانده اما اصل داستان با توجه به مشکلاتی که بابت OSAP و وام بانکی داشتیم تمام شده هست و باید سزاوارنه جشن گرفت. به امید خدا بدون مشکل داستان را پیش خواهیم برد و امیدوارم که فشار جدی به زندگی و معیشتمان نیاید.

از جمعه شب تا آخر ویکند هر وقت که خانه بودیم روی مبل جدیدمان که بیش از حد انتظار خوب و راحت هست و واقعا کمر درد مرا آرام کرده بودیم و خوش گذراندیم. جمعه که مبل را آوردند بعد از اینکه خانه را جارو کردم و آتمن را جلوی مبل گذاشتم تا غروب که تو بیایی منتظر شدم و نشستم تا با هم افتتاحش کنیم.  شنبه هم با کریس بلاخره پس از یک ماه جلسه ی آدورنو خوانی را ادامه دادیم و برخلاف دفعه ی اول خیلی به نظرم عالی نبود. البته احتمالا انتظار من بیش از حد بالاست و گرنه شاید که نکاتی که طرح کردیم چندان هم میان مایه نبودند. جدا از این برنامه تمام شنبه را در کنار هم و در دل هم در خانه ی زیبایمان بودیم و خوردیم و نوشیدیم و دیدیم و گفتیم و خندیدیم. روز خیلی خوبی شد با اینکه تا اوائل بعد از ظهر من خیلی سر حال نبودم. یکشنبه - دیروز - بعد از گپ و گفتی که با تهران داشتیم برای خرید یک دست لباس مناسب دویدن برای تو - که به سلامتی از این هفته کلاس های دویدن در پارک را شروع خواهی کرد - به یورک ویل رفتیم و بعد از نهار تو که با اوکسانا قرار سونا و... داشتی رفتی به جایی به اسم حمام که خوشتان هم نیامده بود و من هم قسمت اول سه گانه ی نبرد شیلی اثر Patricio Guzmán را دیدم.

قرار بود از امروز درس خواندن و آلمانی دوره کردن را شروع کنم که نشد - طبق معمول. البته این چند روز شاید خیلی بابت درس خواندن فرصت نداشته باشم چرا که باید برگه های دانشجویانم را هر چه سریعتر تصحیح کنم و جمعه تحویل دهم. اما آلمانی را باید از فردا شروع کنم و کار روی تزم را بعد از دو سال پرسه زدن در حاشیه به شکل جدی شروع کنم.

فعلا اما خبر خوب رسیدن بهار است که با بهار زندگی ما قرین شده و با شروعی تازه به سلامتی تو و زندگی عاشقانه مان.
 

۱۳۹۴ اسفند ۱۴, جمعه

سفارش بزرگ

ساعت هنوز ۸ صبح نشده که تو را رسانده ام تلاس و برگشته ام خانه. دیشب هم تا سفارش های امروز جی بی را تمام کردی و با هم رفتیم تا تلاس تا در یخچال آنجا بگذاری و برگردیم ساعت از ۱۲ شب گذشته بود. در واقع من یک روز نسبتا شلوغ و تو یک روز طاقت فرسا را داشتی تا سفارش بزرگ امروز "هندل" بشه به سلامتی و لطف تو. صد نفر نهار و صد نفر صبحانه!

داره برف میاد و احتمالا این اخرین برف امسال خواهد بود چون از هفته ی بعد قراره که هوا بهاری و گرم بشه. اگر پیش بینی هاشون درست باشه باید گفت که امسال در کل زمستان بدی نداشتیم.

امروز با اینکه کلاس داشتم اما بابت تحویل گرفتن مبلی که خریده ایم و ۶ هفته منتظر آمدنش بودیم ماندم خانه تا تو هم به کارهای تلاس و سفارش نهارت برسی. خوشبختانه سندی این هفته نبود و از این نظر حداقل شانس آوردیم. فردا با کریس قرار جلسه آدورنو خوانی را دارم و تو هم یکشنبه با اوکسانا قرار داری.

این چند شب گذشته یکی دو فیلم دیدیم که اصطلاحا مالی نبودند. دختر دانمارکی که البته بازی های نسبتا خوبی داشت و Legend که خیلی ضعیف بود. از این هفته کلی فیلم مستند برای دیدن در لیست دارم و جدا از قطع ارتباط با زبان آلمانی و ورزش که حسابی باعث هقب افتادن و کمردردم شده، خواندن و نوشتن و جلو بردن کار برای مدت نامحدود در دستور کاریم هست.
 

۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

دریافتن خوشبختی

این دو سه روزه به هیچ کاری نرسیدم. البته همین چند روز کلی کار داشتیم اما از نظر درسی و کیفی کارم خراب بود. پنج شنبه عصر هست و تازه کیارش با دو نفر از یک moving company آمدند و مبلمان را بهش دادیم تا ببرد برای خودش. همیشه از این مبل خوشش می آمد و ما هم که به سلامتی مبلمان فردا قرار از راه برسه، این یکی را بعد از پنج سال و نیم کار دادیم بهش. امشب از آن شبهای کار بابت سفارش بزرگی هست که گرفته ای. صد نفر هم صبحانه و هم نهار و تمام امروز را درگیر خرید از کاستکو و لابلاز و قنادی بودی و شب هم قراره که ساندویچ ها را ببریم تلاس چون امکان نگه داری این حجم از سفارش را در خانه نداریم. بابت همین سفارش ها تصمیم گرفتم که کلاس فردا را تعطیل کنم. از نظر قانونی اجازه ی تعطیلی دو نوبت کلاس را در سال دارم و سعی کرده ام که هرگز این اتفاق نیفته مگر به حکم ضرورت که این بار چنین شده.

دیشب با توجه به حرفهایی که در چند روز گذشته از حال عزیز که بیمارستان هست و دلتنگی برای بابات و ... زده بودی تشویقت کردم که یک سفر بری تهران. البته داستان از آنجایی شروع شد که من تصمیم گرفتم به کنفرانس های آدورنو در اروپا نروم. نه آمستردام و نه رم و نه استانبول. خیلی هم حیف میشه اما چاره ای نیست که از نظر مالی صلاح در این هست. خصوصا کنفرانسی که سیلا بن حبیب، جی برنشتاین، سوزان باک مورس و چند نفر دیگه هستند. اما زندگی است و اولویت ما در این لحظه مخارج تابستان و خصوصا وام خانه هست. چرا که از آن طرف باید در فرستادن کمک خرج مامانم هم کم نیاورم و به هر حال تو هم  این سفر را پیش رو داری به سلامتی. خلاصه که قرار شد بجای رفتن به جایی برای تولد تو و یا رفتن من به کنفرانس و ... کمی دست به عصا برویم تا ببینیم سال آینده و سالهای آتی چه خواهد شد.

فردا به سلامتی قراره که خانه را به ناممان کنند. البته هنوز کارهای closing به شکل رسمی تمام نشده و تاریخ مقرر همان شب عید خودمان هست به سلامتی. شنبه هم که بعد از چند هفته تاخیر با کریس قرار آدورنو خوانی دارم و دیروز که بلاخره کتاب جدیدی که در حول حوش ایده و تزم چاپ شده بود را به دست آوردم و از نزدیکی استدلال نویسنده با آنچه که من در چارچوب تزم می خواهم پیش ببرم به شدت جا خوردم و حالم هم گرفته شد. چون آشر می گفت که کاری که داری می کنی خیلی یکه و خاص هست و حالا حداقل بخشی از آن نو بودن خودش را از دست خواهد داد مگر اینکه یک بازسازی جدیدی از کل ایده بدست دهم که این یکی هم جدا از دوشواری و سختیش با این نحو کار کردن من و تقریبا غیر ممکن است.

اما در این گیر و دار دیشب نشستم سر متن ها و درس های آلمانی و تو گویی دارم چینی می خوانم. آنقدر متن برایم غریب بود که خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم. البته فکرش را که بکنی چیز عجیبی هم نیست. بعد از دو سه سال قطع ارتباط با زبانی که هنوز در آن نوآموز و تازه کار بودی چه انتظاری باید داشت. خلاصه که این هم به لیست مسائل این روزها اضافه شد. با تمام این ها اما صبح که از خواب بیدار شدم فکر کردم که چقدر خوشبختم که در کنار تو و با تو هستم. تنها کسی که با تمام وجود بهش تکیه می کنم و اعتماد دارم و عشق می ورزم. خوشبختم چون هنوز با تمام اهمال ها و قدر ناشناسی ها فرصت بازیافت دارم و خصوصا می توانم در آنچه که می خواهد و آنگونه که می پسندم زندگی کنم. خواندن و دیدن و شنیدن و فکر کردن به حوزه ها و مسائلی که به اعتقادم از بنیان های بشری است. امکان ارتقاء کیفیت و سعادت زندگی و این ها همه تنها و تنها به لطف تو و در کنار تو شدنی است.