۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

لبخندی برای همیشه


خب دیدم که بهتره این جوری آخرین روز ماه و روز کاری تو را تمام نکنم و شب تولدم را با خنده و برگشت به روحیه ی خوب جشن بگیریم. برای همین به قول تو آخرین چت مون از "ریسرچ آفیس" را که اتفاقی با این جملات تمام شد و من هم یک جوک برایت فرستاده بودم کپی کردم و میذارم اینجا تا بعدا هم به این جوک و خاطره بخندیم.

ضمن این توضیح که ریچارد در رفرنس نامه ات نوشته که تو عضو محبوب و popular جمع بودی.

me: پاپیولر جمع عشق من سلام

هستی؟

دوستت دارم ها

اینو خیلی خیلی بودن

بدون

n: wait azaiam

am on the phone

عزیز دلم ببخشید

داشتم با امارات حرف می زدم

آرشی من دارم کم کم پا میشم

me: وقتی آدم به وجود اومد و از برگی برای پوشاندن خودش استفاده کرد حوا او را دید و گفت همین یه برگه؟ آدم گفت نه یه کوبیده و دو تاگوجه هم زیرشه

n: ‫ههاهاهاهاهاها

عزیزم این آخرین پت من با تو از ریسرچ آفیس

عاشقتم همیشههههههه

<3

سی یا


۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

نصف شیطان


آخر وقت چهارشنبه آخرین روز ماه ژوئن هست و آخرین روز کاری تو در دفتر پژوهشهای دانشگاه. امروز برایت جشن خداحافظی گرفته بودند و یک کارت بزرگ را با نوشته های خودشان و آرزوهای قشنگی که برایت نوشته اند به یادگار بهت دادند. البته من PGARC بودم و نمی دانم دقیقا چه گذشته اما تو اینها را برایم گفتی و اینکه کیمبرلی و اریکا هم اشکشون در آمده بود.

ریچارد یک نامه ی کاری خیلی خوب برات نوشته و این رفرنس خوبی برای کار در کانادا خواهد بود. من هم که هیچ کار بخصوصی انجام ندادم جز مرتب کردن برصی از فایل های لپ تابم و سه ساعت با ناصر مثل دیروز درباره ی وضعیت ایران حرف زدن. نگرانی اون در زمینه ی نبود جنبه ی ایجابی در جنبش سبز هست و اینکه شاید به زودی همه چیز عادی بشه.

دیروز عصر که بعد از خرید رفتم خانه و دوباره داستان جمع کردن و بسته بندی کردن را تا دیر وقت داشتم. خیلی خسته شده ایم. و من بخصوص خسته و کمی عصبی شده ام. البته تو خیلی مراعات می کنی اما می دانم که بابت کارهای زیادی که داریم خسته شدنم در روحیه ام داره تاثیر میذاره که البته کوتاه مدت خواهد بود و بخشیش طبیعی.

فردا قراره ساعت 10 دو نفر بیان و بسته ها را ببرند پایین چون آسانسور هنوز درست نشده. امشب هم دنی میاد دنبالمون تا بریم خونه اش و تو از سر کار داری میری خونه تا برای آریل عدس پلو درست کنی.

در حینی که این پست را می نوشتم ناصر چندبار آمد بالای سرم و حرف زد و فکر کنم متوجه ی این وبلاگ شده باشه. البته امیدوارم که نه.

امشب شب تولد منه و وارد 36 ساله میشم. باورم نمیشه. اصلا باورکردنی هم نیست. هنوز هیچ کاری نکرده ام. هیچ کار جدی و اساسی که فکر می کردم تا این زمان باید بکنم.

شب تولدم مصادف شده با سیصد و سی و سومین پست این بلاگ. 333 نصف شیطان.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

فشردگی


خب روزهای آخره و داریم کم کم آماده ی رفتن و شروع مجدد زندگی مون در جا و جهان تازه ای می شویم به سلامتی. دیشب تو دوباره چمدانها را باز کردی و کمی جابجایی در وسایل و لباسها انجام دادی و فعلا داریم دنبال جا برای لپ تاب بزرگتره که در خانه داریم و البته کیفش که خیلی سنگینیه می گردیم.

امروز صبح هم رفتیم کمپس و با اینکه تو دیشب خوب نخوابیده بودی اما با حرفهای قشنگی که زدیم حال و روحیه مون عالی شد و پیاده در هوایی بسیار سرد قدم زنان آمدیم دانشگاه. توی راه داشتم بهت می گفتم که احتمالا به دلیل شریط زندگی در دوره ی کودکی و نوجوانی حالت سختگیری نامناسب و فشار درونی را اینگونه پر اثر نهادینه کرده ام که هنوز که هنوزه بعد از 4 سال در یک محیط کاملا متفاوت نتوانسته ام خودم را از شر این خصوصیت راحت کنم. داستان اینجوری آغاز شد که آمدم آب بردارم دیدم یکی داره از پشت یکی دیگه از میزها بلند میشه که بره بیرون من آب را تندتر خوردم که پشت سر طرف نیفتم و زودتر بتونم بیام سمت تو تا بریم بیرون. خیلی احمقانه است می دونم. اما این شرایطی است که بخش بزرگیش به ایران و محیط آن بر میگرده که در شیوه ی رانندگیمون کاملا مشهوده و بخشی از داستان هم به خود من و شرایط بزرگ شدنم که به هر حال داریوش این تاثیر را داشت که حواسم باشه که مقصر خطایی نشوم.

نمی دانم بعدها وقتی این روزها را مرور می کنیم چقدر تنوانسته ام بر خودم محیط شوم و سبکی زندگی در شرایط ممکن لذت هم ببرم.

به هر حال تو بهم گفتی که خیلی بهتر از قبل شده ام و یکی از دلایلش را علاوه بر شرایط کلی همگی ما در ایران و شرایط خاص من تا اندازه ای همچنان ماندن در فضای قبل و حتی ایران تا حدودی می دانی.

خب! الان ساعت نزدیک 3 بعد از ظهر هست. می خواهم زودتر برم خانه و بسته ی آخر کتابها را ببندم و CD ها را سر و سامانی بدهم تا تو بیایی.

فردا به سلامتی آخرین روز کاری تو بعد از یک سال و نیم تمام کار کردن هست که در بینش درس هم خواندی و کنفرانس هم رفتی و مقاله هم چاپ کردی و خلاصه زندگی را هم به لحاظ مالی و هم معنوی و دانشجویی تو معنا کردی و نه من.

امیدوارم در کانادا بتوانم جبران کنم از هر نظر.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

فولی بوک


آخرین دوشنبه ژوئن سال 2010 ساعت 3 و 35 دقیقه، هوا آفتابی اما سرد و من در PGARC هستم و تو سر کار. شنبه عصر با ناصر و بیتا از طرف دانشگاه آمدیم گلیب و تو که زودتر از ما به کافه رسیده بودی منتظرمون نشسته بودی و خلاصه دو ساعتی نشستیم و کادویی که تو برای قبولی بیتا گرفتی و هدیه تولد ناصر را بهشون دادیم و ساعت 8 بود که رسیدیم خانه.

یکشنبه را به هوای اینکه بریم راکس و هم یادگاری از اینجا برای خودمون بگیریم و هم قدمی بزنیم رفتیم بیرون و بعد از صبحانه سوار بر اتوبوس داشتیم میرفتیم که رسیدیم به تا فروشگاه آپل و از آنجایی که هیچ کس باورش نشده که من واقعا از iPad خوشم آمده گفتم بیا بریم و یه نگاهی بهش بکنیم. آره! جالب بود و البته گران. اما از بس هوا سرد شده که تصمیم گرفتیم برگردیم برادوی و خرید هفتگی مون را بکنیم و بریم خانه.

خلاصه که روز خوب و آرامی را داشتیم. با خاله فریبا بعد از مدتها حرف زدیم و تولدش را تبریک گفتیم و من تا دیر وقت نشستم و فوتبال آلمان و انگلیس را دیدم و به سخنرانی محرمانه وزیر اطلاعات که روی اینترنت گذاشته اند گوش کردم و تاسف بیشتر بابت آنچه که بر سرمان می رود.

صبح که بیدار شدم کمی دیر شده بود اما تو چون دیشب دیر خوابیده بودم بیدارم نکرده بودی تا بیشتر بخوابم. از خانه که آمدیم بیرون ساعت از 8 گذشته بود. قرار بود که بریم اینترنشنال آفیس و مدرک ریز نمرات ایرانم را ازشون بگیرم و برای یک بار دیگه بفرستم داشنگاه یورک. اولش گفتند سه روز طول میکشه تا پرونده ات بیاد. اما تو باهاشون حرف زده بودی و نیم ساعت بعد یکی را فرستادند و پرونده را از آن طرف دانشگاه آورد. خلاصه که اصل ریز نمرات را برداشتیم و رفتیم پست. این بار DHL کردیم و حالا باید ببینیم دیگه چه داستانی برامون در میارن.

از پست سه تا جعبه هم گرفتیم تا وسایل باقی مانده را جمع کنیم و آماده ی فرستادن کنیم. قراره پنج شنبه بیان و ببرنشون. البته اگه آسانسور درست شده باشه تا آن موقع که خیلی شانس آورده ایم.

دیشب تو برگه هایت را هم تمام کردی و امروز بعد از پست دوتایی با هم رفتیم دفتر مایکل و اتفاقی خودش هم آنجا بود و برگه ها را بهش دادیم.

یادمه حدود 80 روز پیش اینجا نوشتم که باید قدر این ایام را بدانم و خوب بخوانم. هیچ متن درست و حسابی که نخواندم جای خودش که هیچ کار اساسی هم نکردم. طبق معمول نمره ام مردودی است.

حالا باید ببینم این چند روز باقی مانده این چندتا مقاله را خواهم خواند یا نه. البته فردا شب که آخرین جلسه ی بدیو را می روم. چهارشنبه شب خانه ی دنی می رویم. پنج شنبه وسایل را باید بفرستیم. جمعه شب هم مهمانی خداحافظی مون در بار کوپرز و بعدش هم رستوران چدی خواهد بود. شنبه را قرار است بریم راکس و یادگاری بخریم و یکشنبه هم بچه ها از ایران میان و از دوشنبه تا چهارشنبه باید کارهای آنها را بکنیم.

پنج شنبه سحرگاه هم که به سلامتی عازم دبی خواهیم بود و بعد از 5 روز به تورنتو میرویم که تو امروز اتاقی را برای دو روز اول در آنجا اجاره کردی.

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

خر تو خر


شنبه عصر هست و من با ناصر در دانشگاه هستیم و قراره نیم ساعت دیگه تو و بیتا هم بیایید "بدمنرز" تا بابت قبولی بیتا و تولد ناصر شیرینی و قهوه ای دور هم بخوریم.

دیشب به زور تا دیر وقت نشستیم تا بتونیم با دانشگاه یورک در رابطه با کار من که به طرز احمقانه ای بهم پیچیده شده صحبت کنیم. تو که از خستگی خوابت برده بود و من دلم نیامد بیدارت کنم. پیش خودم گفتم باشه تا هفته ی بعد صبر می کنم که دیدم خودت ساعت را برای یک بامداد گذاشته بودی و من که جلوی تلویزیون به بهانه دیدن فوتبال منتظر جواب ایمیلم از گروه خودم در دانشگاه بودم دیدم بیدار شدی و نشستیم به زنگ زدن. ده جا زنگ زدیم و آخر سر هم جواب نگرفتیم که آیا مدارک من رسیده یا نه. خلاصه که حسابی اعصابمون بهم ریخته بود. ایمیل دوباره ای زدیم و تو خوابیدی و بعد از چند دقیقه من دیدم که ایمیلم را "جودیت" که مسئول کارهای دپارتمان هست جواب داده که فرستادن کپی مدارک فایده ای نداره. خلاصه یک ساعتی بیدار نسشتم و دوباره ایمیل زدم که بابا جون من فقط می خواهم بدانم مدارکم رسیده و دریافت شده یا نه. گروه یک چیز میگه. دانشگاه یک چیز دیگه و آموزش که کلا میگه ما اساسا رکوردی از فایل تو نداریم.

خلاصه که یک ایمیل بلند بالا زدم و ساعت نزدیک 4 بود که خوابیدم. قبل از 9 بیدار شدیم و دیدم جوابی نداده اند و داستان را برای تو هم تعریف کردم و گفتم که حالا دوشنبه از دانشگاه سیدنی اصل مدارک ریز نمراتم را میگیریم و با DHL دوباره براشون می فرستیم.

به قول تو واقعا پدرمون را در آورده اند و بدتر از همه اینکه بابت چیزی که اساسا نباید کار سختی باشه. اینکه بله مدارکت رسیده یا نه هنوز نرسیده. دیشب که آموزش گفت اگر هم برسه حداقل دو هفته طول میکشه تا "پروسس" بشه. به هر حال که این طوریه و خیلی بابت مسایل احمقانه ای داریم انرژی میذاریم.

خلاصه که هر دو از این وضعیت احمقانه به کلی کلافه و خسته شده ایم. البته راه حل داره اما امروز که موقع صبحانه با هم در دندی داشتیم حرف میزدیم به این نتیجه رسیدم که این سر در گمی و هزار جور حرف زدنهای آنها به دلیل اینکه موقعیت ویزای من و نحوه ی پذیرشم یک دفعه برایشون تغییر کرده و احتمالا مدارکم هم جابه جا شده و بهم ریخت واسه ی همینه که هر بخشی یک حرف متفاوتی میزنه.

به هر روی تا دوشنبه و سه شنبه خبری نمی تونیم بگیریم.

خب! امروز را در دانشگاه به دانلود کردن کتاب از سایت کتابخانه ی دانشگاه گذراندم و دوباره جنون جمع کردن کتاب و مقاله کار دستم داد.

تو هم بعد از صبحانه رفتی سلمانی که موهایت را درست کنی. حالا که قراره بیایی کافه بدمنرز تازه می بینمت و کلی کیف دیدنت را به روح و چشمهایم می چشانم.

قرار گذاشته ایم تا حد امکان بابت هیچ چیز خودمان را اذیت نکنیم. این داستان یورک هم وبال و بختک شده اما باید آسان بگیریم و حلش کنیم. به خیر بودنش باید فکر کنیم تا راحتتر باهاش کنار بیایم. فردا احتمالا نمیام دانشگاه و آخرین بسته کتاب را می بندم و شاید هم دوتایی رفتیم برای آخرین بار موزه ی شهر.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

دوباره یورک


جمعه 25 ژوئن ساعت 5 و ربع عصر هست. من در دانشگاهم و تو از سر کار رفتی یک سر اول دفتر هرمان تا کارهای فرمال پس گرفتن پول جلوی خانه را انجام بدی و همین الان بهم زنگ زدی که در اتوبوس هستی و داری برای سلمانی میری برادوی.

دیروز عصر هرمان که آمد خانه را نگاه کنه رویش نشد که بیشتر از 4 دقیقه در خانه باشه و باورش نمیشد که ما چهار سال آنجا زندگی کرده ایم. میگفت خانه را مثل روز اولش دارم تحویل می گیرم. نه کشو و کمدی را نگاه کرد و نه گاز و فرو ... خلاصه فقط یه نگاه کلی به خانه کرد و رفت. بعدش من و تو که حسابی احساس سبکی می کردیم کمی با هم نشستیم و در اینترنت دور و بر دانشگاه تورنتو و محلهایش را نگاه کردیم و دنیال خانه گشتیم و ساعت 6 بود که هر دو گشنگی و آرامشی که داشتیم را با رفتن به ایتالین بول و خوردن پاستا و حرفهای قشنگ زدن جبران کردیم.

سر شب هم دوباره زنگ زدیم ایران. شب قبلش با بابات که مشهد بود برای تولدش حرف زدیم و دیشب هم به مناسبت روز پدر. خدا حفظش کنه و همه ی رفتگان را بیامرزه و پدر من را هم هیمن طور. خدا داریوش را هم موفق و سلامت نگه داره. تمام عزیزان و پدران و مادرانی که برای بچه هاشون و تربیتشون زحمت کشیده اند.

شب تو خیلی خسته بودی و زودتر از من خوابیدی و من کمی با کتابهای فتوکپی و شیرازه خورده ام ور رفتم و بعدش خوابیدم. قبل از خواب با ناصر و بیتا حرف زدیم و خبر قبولی بیتا در امتحان زبانش را هم گرفتیم و به سلامتی از ترم آینده بیتا هم میره دانشگاه و زندگی شون رنگ و بوی تازه ای میگیره.

امروز صبح که طبق معمول این چند وقت با حالت بی خوابی صبح خیلی زود بیدار شدم اول از همه رفتم سراغ ایمیلم که ببینم از دانشگاه یورک خبری شد یا نه و دیدم که هیچ جوابی درباره ی رسیدن ریز نمرات و اجازه ی ثبت نامم نیامده. خلاصه که خیلی حالگیری و اعصاب خوردی مجدد داره. حالا نوبت اینه که هر روز پیگیری این کار را بکنیم. حالا امشب باید بهشون زنگ بزنیم و ببینیم چه کار میشه کرد.

بعد از اینکه آمدیم دانشگاه از پست پیگیری کردیم و دیدیم که میگن کمتر از 24 ساعت یعنی 3 ژوئن خاک استرالیا را ترک کرده و دیگه از کانادا خبری ندارند. اشتباه کردیم که با DHL نفرستادیم. با اینکه با پست اکسپرس دادیم و من هم از تو تلفنی پرسیدم و به این نتیجه رسیدیم اما الان متوجه شدم که واقعا اشتباه بود و باید این هزینه ی اضافی را می دادیم الان مدتها بود که بی خود نگرانی این یکی مورد را نداشتیم.

امروز بهت گفتم که واقعا از این داستان ها خسته شده ام. بعد فشارهای ماه قبل و تصحیح برگه ها و کارهای رفتن و تمیزی خانه و ... دیگه این یکی واقعا دم رفتن به قول اینها Pain in the ass شده.

بگذریم. امشب قراره دو تایی با هم بشینیم و حالی کنیم. فردا هم عصر به مناسبت قبولی بیتا و تولد ناصر میریم کافه ای میشینیم و گپی می زنیم که احتمالا از جمله روزهای آخری هست که دور هم باشیم حداقل تا مدتها.

خیلی منتظر این هفته بودم که بشینم و چندتا مقاله ی درست و حسابی را که دوست دارم و از مدتها نشان کرده ام بخوانم اما فعلا که حال و حوصله اش را ندارم امیدوارم از فردا همتی کنم و قدر موقعیت بدانم.

تو فردا به سلامتی با وقت قبلی که گرفتی میری موهایت را در سلمانی شیک محل خودمون مرتب کنی و البته برای جلوگیری از خرج زیاد برای کوتاه کردنشان امشب رفته ای Just Cut که سلمانی ارزانی در برادوی هست.

من هم ممکنه فردا یا پس فردا یک سر بیام دانشگاه شاید هم نه. به هر حال قراره که کمی به کارهای جمع و جور کردن آخرین بسته های کتاب و لباس هایمون برسم و تو هم البته برگه های باقی مانده ات را باید تمام کنی به سلامتی.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

وایتکس


خب بعد از دو روز تمام در خانه ماندن و سکینه خانم شدن امروز را آمده ام دانشگاه و از صبح تا حالا که نزدیک ساعت 3 هست دارم به جمع و جور کردن اینجا و مرتب کردن مقالات و کتابهایی که می بریم و نمی بریم می پردازم. الان هم باید بلند بشم و بیام طرف تو تا با هم بریم کپی سنتر دانشگاه تا کتابهایی را که کپی کرده بودم و برای شیرازه زدن داده ام آنجا بگیریم و بعدش بریم خانه که ساعت 4 هرمان میاد و خانه را میبینه تا مرتب باشه و آماده ی تحویل.

آسانسور هنوز خرابه و گفته اند دوشنبه درست میشه. بهتره که بشه و گرنه ما می مونیم و نزدیک 20 تا کارتون کتاب که نمی دونم چطوری ببریمشون پایین. از دانشگاه یورک هم که هنوز خبری نشده و عجیبه که ریز نمراتم نرسیده. امیدوارم به خیر بگذره که دوباره داره اذیت کننده میشه.

چون وقت ندارم سریع بنویسم که تمام خانه را جارو زدم و کف آشپزخانه وحمام و پشت یخچال و ماشین لباسشویی و دیوارها را با وایتکس شستم و دو روزه که تمام خانه بوی وایتکس گرفته. پرده ها و پنجره ها و همه و همه را شسته ام و تو هم داخل کابینتها و فر و گاز را تمیز کرده ای و همه چیز آماده ی تحویل هست. واقعا خانه بعد از 4 سال زندگی توش تقریبا مثل روز اولش شده و خیلی تمیزه و مرتبه.

من ماندم خانه و تو هم هر روز رفتی سر کار تا از آن طرف به کارهامون برسیم و خللی در روند رفتن مون به سلامتی پیش نیاد. با اینکه دست و بدنم بخصوص شب اول خیلی درد گرفته بود و بخصوص بخاطر آسم ریه ام از بوی وایتکس اذیت شده بود اما الان همه چیز عالیه و روحیه ی هر دومون خیلی خوبه خدا را شکر.

امروز روز خاصی برای استرالیا بود. هم کوین راد - نخست وزیر- توسط حزب خودش برکنار شد و هم استرالیا در جام جهانی حذف شد.

برای ما هم روزهای خوب و خاصی هست و امیدوارم که همینجوری بمونه.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

سکینه خانم میشم


ساعت 5 عصر هست و هر آن تو باید از سر کار برسی خانه. من ساعت 2 بود که بعد از اینکه رفتم گلیب و برای تو نان و شیرینی از نان فروشی تازه باز شده ی آنجا خریدم آمدم خانه.

دیروز یکشنبه را با هم خانه بودیم و بعد از صبحانه و خرید از برادوی برگشتیم خانه و کمی به کارهای این مدت مون ه جمع و جور کردن و تمیزکاری خانه است رسیدیم. آسانسور هنوز خرابه و برای بردن جعبه های کاغذ و وسایل اضافی به طبقه ی پایین و آشغالدونی خیلی دردسر داریم.

پیش از نهار بود که مامانت از طریق اسکایپ زنگ زد و یک ساعتی باهات درباره ی جهانگیر حرف زد و درد دل کرد که مطابق معمول شبها تا صبح بیداره و نه درسی و نه کاری و هر چه هم تا اینجا به من و بابات گفته درباره ی درس خواندن و زندگیش دروغ بوده. ضمن اینکه از قرار به کارت اعتباری بابات که امانت دستش بوده هم دست زده و خلاصه بابت خرج و تفریحش همه را به باد داده و حالا که بابات می خواد خانه و ماشین برای آنجا بگیره مامانت را تحت فشار گذاشته که به بابا نگو و بذار این چیزها را بخره بعد من "همه چیز" را درست می کنم.

راستش صبح که در دندی بودیم و داشتیم صبحانه می خوردیم و تو گفتی بابا گفته حالا که جهانگیر هم میگه بنز شاسی بلند بگیریم و شاید بهتر باشه این کار را بکنیم من بهت گفتم با بابات صحبت کن و بگو با اینکه فرق چندانی احتمالا از نظر قیمت بین این ماشین و آن ماشین نیست اما بنز زیر پای یک جوان که تا دیروز با تاکسی و ماشین دوستاش این طرف آن طرف میرفته و یک دفعه بعد از 7 سال زندگی در دبی بنز سوار میشه باعث تو چشم آمدن بیش از حد زندگی خودش و خودشون میشه و تو گفتی درسته و باید باهاشون صحبت کنم. بعد از حرفهای مامانت اینقدر از جهانگیر و داستان های همیشگی و این بار البته فشاری که داره به مامان و بابات میاره ناراحت شدی که نمی تونستی جلوی اشکهایت را بگیری و حرفهای من هم خیلی تسلی بخش نبود.

راستش مدتی بود که از جهانگیر خبری نبود و اگر هم بود خیلی خیلی خوش خبری و خبرهای زیادی خوب بود. جوری که به قول اینها It's too good to be true

به هر حال داستان این دفعه فرق هم می کنه. خودش هم گفته بی خیال من بشید و من نمی خوام درس بخونم و ... . بلاخره اگر درس خوان بود که بعد از 7 سال یه لیسانس گرفته بود. اما نکته ی ناراحت کننده ی داستان باورهایی هست که بی جهت در دل مامان و بابات ایجاد کرده بود. بگذریم. هرچند که اشکهای دیروزت را فراموش نمی کنم.

اما از این داستان بریم سراغ داستان امروز که تو خبردار شدی و اوش خیلی شوکه. PGARC بودم که بهم زنگ زدی گفتی یه خبر خیلی بد. من امسال پولی بابت مالیاتی که دادم از دولت پس نمی گیرم. یعنی تکست ریترنی در کار نیست چون شامل کسانی که تمام وقت در یکسال کار کرده اند نمیشه. از آنجایی که حدود 6 هزار دلار از پولی که دستمون خواهد بود برای رفتن به کانادا از این منبع بود و این نصف پولی هست که خواهیم داشت این موضوع خیلی باعث ناراحتی و حتی نگرانیت شده بود.

جمع کردم و آمدم کافه پارما و گفتم تو هم بیا پایین و نشستیم نیم ساعتی با هم حرف زدیم و خیلی حالت بهتر شد و خیلی بهت روحیه دادم. گفتم این را در نظر بگیر که دانشگاه به من 13 هزار دلار پول میده. اینکه برای خرید بلیط هایمان بابات زحمت تامین هزینه را کشید و ینکه پولی که بابت وسایل مون گرفتیم بیشتر از آنچیزی بود که در نظر داشتیم چون به هر حال بخش عمده اش را می خواستیم مجانی به دوستان و خیریه بدهیم. و از همه مهمتر بت گفتم اصلا نگران نیستم و تو هم نباش چون داریم جایی میریم که می توانیم از پس هزینه هایمان بربیاییم. آنقدر راه و کمک و امکان وام دانشجویی برای هر دومون هست که جای نگرانی نیست و مطمئنم بعد از مدتی کار خوبی هم میگیریم. خلاصه که واقعا حالت سرجاش آمد و خیالت تا اندازه ی زیادی راحت شد.

از آنجا هم رفتم گلیب و تو برگشتی سرکارت و من هم آمدم خانه. بعد از نهار با مامانم تلفنی بعد از مدتی حرف زدم و گفت که دوباره تلفنش با بابک و مهدیس مسئله دار شده. گویا بعد از چندبار زنگ زدن و پیغام گذاشتن اینبار که موفق شده باهاشون حرف بزنه گفته که چون نمی داند آنها چه زمانی را استراحت می کنند و کی سرکار می روند و ... این طوری شده که بعد از تلفن خاله آذر بهش گفته که هما جون باز اینها فکر کرده اند که تو و - در واقع همه ی ما- یک منظوری دیگه ای با این حرفهامون داریم و دوباره اینها بهشون برخورده. من هم به مامانم همان چیزی را گفتم که به بابک بعد از آن داستان معروف و دورغهایی که مهدیس از طرف من سرهم کرده بود و من بی آنکه بدانم زنگ زده بودم که تازه اگر سوء تفاهمی پیش آمده عذرخواهی کنم - که واقعا خیلی خیلی از این تلفنی که کرده ام پشیمانم و ای کاش هرگز بابت کاری که نکرده بودم و تازه بعدا فهمیدم به چیزهای دیگه ای هم متهم شده ام عذرخواهی نکرده بودم- گفتم. اینکه برای آدمی که همه چیز را درفضای سوءتفاهم می بینه و دوست داره ببینه و برای خودش جهان را با شیشه ی کبود تعریف کرده نه با رنگ عالم همه چیز کبود و همه کار به قصد سوء و منظور دیگه ای هست.

الان که داشتم می نوشتم تو از سر کار آمدی خانه و سه ربعی را با هم نشستیم و تو حالا رفتی کافه دندی که جن مارتین را ببینی که از قبل باهاش قرار داشتی. اولش گفتم من هم میایم اما بعد قرار شد تو بری و من به کارهایم برسم. دوتا کتاب آشپزی حسابی هم برایش کادو کردی و به مناسبت جشن فارغ التحصیلی اش برایش بردی. خیلی دوست و خیلی دختر خوبیه.

اما از فردا و پس فردا بگم که قراره من خانه بمانم و برای پنج شنبه که قراره هرمان از آژانس معملات ملکی بابت تحویل خانه بیاد خانه را تمیز کنم. تو هم که میری سرکار و عصر میای برای کمک به من در تمیز کردن آشپزخانه. خلاصه با اینکه تو اصلا موافق نبودی اما راضی ات کردم که این کار را به من بسپاری. حمام و کاشیهای دستشویی، پرده و حاشیه ی در و پنجره ها، موکت و شیشه ها با منه و البته با کمک تو این دو روز را میفتیم به جان خانه و آماده ی تحویلش به بچه ها می کنیم و بعد به سلامتی آماده ی رفتن میشیم.

خلاصه که دیروز که در برادوی داشتیم ابزار کار و شوینده و ... می خریدیم گفتم این دو روز را به من بسپار که قراره سکینه خانم بشم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

مایکل، استلا و چارلی


خب! برگه های این ترم را تمام کردم. البته این برگه های آخر را خیلی دقیق شاید - به دقت امتحانات میان ترم- تصحیح نکردم. اما در مجموع بد نبود. درس کرین برایم این نکته را داشت که چقدر می توان ذهن دانشجویان مستعد را نسبت به مسایل موجود تحریک و نسبت به راه حل های احتمالی حساس کرد. برخلاف درس آنت که به نظرم تجربه ی بطالت محض برای چنین دانشجویانی بود. به هر حال این هم تجربه ای بود که کسب کردیم و برای ادامه ی راهمان مسیری که باید برویم و تا حدی رفتیم.

ساعت 6 هست و هوا کاملا تاریک شده. تو تا همین چند دقیقه ی پیش که با هم تلفنی حرف زدیم با شبنم بودی و تازه از خرید در DFO در مسیر برگشت به خانه بودی. رفتی و سوغاتی های لازم برای بابات و جهانگیر و همه ی کسانی که قراره به سلامتی در دبی ببینیم را خریدی.

تقریبا نزدیک ظهر بود که از هم جدا شدیم و بعد از صبحانه در گلیب و کافه ی "بدمنرز" تو رفتی سمت ایستگاه قطار تا بری سر قرارت با شبنم که با ماشین می آمد تا جایی و از آنجا با هم می رفتید DFO و من هم امدم دانشگاه. البته مسلما بعد از سرکشی به کتابفروشی های گلیب. اتفاقا کتاب Laclua: A critical reader را خریدم که چندباری برای خریدش وسوسه شده بودم و به نظرم برای کار آتی و آینده ام خوب میاد.

اما از دیشب بگم که استلا لطف کرد و آمد دم در خانه دنبال مان و رفتیم خانه شان. خانه ی بسیار زیبا و جالبی داشتند و گفتند که یک طراح اسپانیش به نام خانه را دکور کرده است. چارلی سگ بسیار بزرگشان هم تمام شب یا داشت لابلای دست و پای ما بازی می کرد یا پوزه اش را روی میز غذا می گذاشت و آخر سر هم از سر و کول همه بالا رفت و خلاصه وقتی رسیدیم خانه لباس هایمون را یک راست انداختیم در ماشین لباسشویی.

تاپاس و شام و دسر خیلی مناسبی مایکل برای شب درست کرده بود و تمام مدت درباره ی تجارب و تز مایکل حرف زدیم. یک پارچه ی دستباف به دیوار هم داشتند که زنی افعانی در جواب محبتهای مایکل برای پرونده اش در زندان بافته بود با چند سطر شعر که برایشان ترجمه کردیم.

آخر شب هم به زور گفتند که خودمان می بریمتان. با اینکه خیلی دور بود اما اجازه ی تاکسی گرفتن بهمون ندادند و با محبت بسیار برگرداند مون دم در خانه. تو ماشین که تو دایما چرت میزدی و مثل هفته ی پیش که شبنم و مجتبی داشتند با ماشین میرسوندمون خانه نه تونستی یک کلام حرف بزنی. حرف که هیچی تمام مدت با سر پایین و کمربند بسته روی صندلی تلو تلو می خوردی. وقتی رسیدیم اینقدر دوتایی با هم خندیدیم به این حالت تو و داستان های چارلی که حسابی خواب از سرمون پریده بود. البته همون دم در از شدت سرما حسابی هوشیار شده بودی اما خنده ی خوبی بود بعد از مدتها از اون خنده های اصیل.

برنامه ی فردا و هفته ی آینده ی هردومون بیش از هر چیز معطوف تمیز کاری و مرتب کردن خانه برای بازدید روز پنج شنبه خواهد بود. البته به غیر از داستان برگه های تو و کار پرفشار این هفته ات و بدیوخوانی من. ضمن اینکه الان نزدیک 3 هفته هست که آسانسور ساختمان خرابه و قرار بوده خیلی زودتر از اینها درست بشه. اگر تا هفته ی دیگه درست نشه نمی دونم که با این اسباب کشی و فرستادن وسایل چه کار باید بکنیم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

رادیوی ABC


جمعه بعد از ظهر هست. من تازه از نهار با تو برگشتم دوباره به PGARC. با همدیگه نهار را در سالن فست فود دانشگاه خوردیم البته نهارمون پاستا بود که تو درست کرده بودی. از درس و کار مفید نگم بهتره و خودم را سبک نکنم. اما تو حسابی سرت شلوغه و داری به کارهای دفترپژوهشهای دانشگاه میرسی.

امشب خانه ی مایکل و استلا برای شام دعوتیم و خوشبختانه استلا در دانشگاه ما جلسه ای داره و بعد از جلسه اش ما را بر می داره و میریم خانه شان. اتفاقا نیک هم آمد و گفت بیا امشب با هم فوتبال ببینیم اما گفتم که نیستیم. این هم دلش خوشه بخدا.

ناصر هم مدتیه که در کنار درس خواندن داره لایی کشیدن را تمرین می کنه و اتفاقا استعداد خوبی هم به نظر میاد داره. امروز هم رفت به اپسالا یه سری بزنه.

خبر خاصی نیست. نمی دانم این موضوع را قبلا اینجا نوشته ام یا نه اما برای اینکه احیانا یادم نرفته باشه می نویسم که دو روز پیش رادیوی ABC بهم زنگ زدند که بیا مصاحبه ای با هم درباره ی اوضاع روز و نوشته ام در سایتشون داشته باشیم. هم بخاطر زبان و هم بخاطر آماده نبودن خلاصه که ردش کردم. شاید اگر کانادا بودیم قبول می کردم. به همین دلیل به قول تو باید برای رسیدن به ان اعتماد به نفس و اطمینان خیلی بیشتر از اینها روی نقاط ضعفم کار کنم. خیلی بیشتر.

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آخر سال کاری تو


امروز 17 جون پنج شنبه هست. هوا از دیروز چند درجه ای خنکتر شده و بارانی. تمام روز را به بازی و وقت تلف کردن گذراندم. نه برگه ای صحیح کردم و نه درسی خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری کردم. فقط همراه تو ساعت 10 که وقت دکتر داشتی آمدم و دکتر گفت یک بخشی از سر دردت می تونه بابت خستگی و فشار عضلات گردنت باشه که درست هم می گفت و از امشب باید کمی ماساژت بدم.

دارم میرم گلیب تا برات از نان فروشی که تازگی باز شده نان بگیرم که خیلی دوست داشتی. تو هم سر کار هستی و حسابی همگی شماها از فشار کار آخر سال کاری تون خسته شده اید.

دیروز زود رفتم خانه و کمی استراحت کردم. امروز حالم به مراتب بهتر بود. صبح با مادر تلفنی که حرف میزم دوباره پرسید بابک بهت زنگ زده گفتم نه. گفت خب باز هم تو بزن بلاخره بخشش از بزرگترهاست. ناراحت و عصبی شدم گفتم من این چندبار هم که بعد از دفعه ی آخر که هر چی از دهنش در آمد بهم گفت بخاطر شما زنگ زدم. بعد از دورغ و دغلی که زنش به پا کرد و نسبت ناروایی که به من داد و هرگز نمی بخشمش، تنها بخاطر مادر و مامان بهش زنگ زدم و احوالش را پرسیده ام. البته که امر بهش مشتبه شده و مثل اینکه برای مادر هم همینطوری شده. انگار وظیفه ی من شده که هر از چند گاهی به آقا زنگ بزنم و احوالش را بپرسم. نمی دونم آیا واقعا خجالت از کردار و رفتارش نکشیده و هنوز هم به قول مادر خجالت میکشه زنگ بزنه و حالی از ما که بر خلاف همه شون تنها بدون هیچ آشنایی آمدیم و هر چه کردیم روی پای خودمان کردیم و حالا هم که داریم میریم آن سمت به خاطر شایستگی هامون داریم بعد از سی و چند سال میریم نه بخاطر شانس و ... بپرسه. خلاصه که می دونم مادر دلش برای اون میسوزه اما بلاخره طرف باید خودش هم بخواد. تازه اگر خودش بخواد که زنش و حاشیه هاش هست که دوباره آتش بپا می کنه.

ولش کن که هر وقت راجع به این داستان فکر می کنم خیلی ناراحت و متاسف و البته عصبانی میشم. به قول سعدی:
چندین چراغ دارد و باز بی راهه می رود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

باز هم یورک


دیروز بعد از ظهر رفتم برای خرید برادوی و برای تو فیلم Precious را گرفتم که دوست داشتی ببینی. شب که آمدم خانه خیلی حال و انرژی نداشتم. فیلم را که تو دیدی و نهار امروز را آماده کردی خیلی زودتر از معمول حدود ساعت 10 و نیم خوابیدیم.

امروز هم خیلی انرژی ندارم. ساعت الان یک هست و من میرم فیلم را پس بدم و برم خانه تا استراحت کنم. تو هم که اوج روزهای کاری را در دانشگاه داری و آخر ماه هست و باید مقالات را تمام کنید. امروز صبح هم وقتی بهم گفتی بمانم خانه و استراحت کنم گفتم نمی تونم ببینم تو داری میری سر کار و من بمونم خانه. حالم طوری بود که بتونم بیام. تو هم گفتی داستان شده عین مامانهایی که صبحها باید برن سر کار و بچه هاشون را هم باید ببرند مهدکودک.

برگه های درس انت را تحویل دادم و تنها یک نفر را انداختم که به نظرم باید بخاطر غیبتهای بسیار زیادش پیش از امتحان رد میشد. برای آنت گزارشش را داده بودم اما نه تنها در مورد این دانشجو که به قول مارگارت - دیگر توتور این درس- کلا آنت خیلی بی خیال و بی مسئولیت با همه چیز برخورد کرد. مثل دوتا دانشجویی که هر دو یک مقاله را داده بودند اما مارگارت آنها را به دلیل تقلب به آنت محول کرد و اون هم اصلا یادش رفت که پیگیری کنه.

بعد از دو روز پیگیری برای ثبت نام و انتخاب واحدهایم در یورک امروز صبح ایمیلی آمده که چون هنوز ریز نمراتت نرسیده سیستم تو را نمی شناسه. یادمه دو هفته ی پیش که خواستم نمراتم را برای دومین بار بفرستم پاکت اکسپرس که خریدم از تو پرسیدم به نظرت لازمه با DHL بدیم که تو هم گفتی نه. حالا بعد از دو هفته هنوز نرسیده و از اون جالبتر اینکه تنها 10 روز دیگه باقی مونده برای این سه تا درسی که می خواهم بردارم و هر سه هم جزو درسهای مشترک Cross-list با گروه فلسفه هست و تعداد ثبت نامهایش محدود. خلاصه که باز هم داستان جدید با این دانشگاهها در کانادا داریم.

خب! میرم برادوی و خانه. فیلم را دوست داشتی و با اینکه اشکت را درآورده بود اما گفتی فیلم خوبی بود. ناصر هم مثل این چند وقت اخیر که به وقل خودش خیلی هم بد نیست کلا یا خیلی دیر میاد و یا بیشتر با این دختر سوئدی PGARC وقت میذاره. دیشب گفت بیاید خونه مون آخر هفته گفتی بهشون بگم ما بعد از امتحان بیتا میایم تا یه موقعی این چند ساعت مسئله ساز نشه!

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

باغ چینی


صبح اول وقت سه شنبه نیمه ی ماه هست. هوا آفتابی اما حسابی سرد شده. تازه با هم رسیدیم دانشگاه و من آمدم PGARC و تو رفتی دفتر پژوهش دانشگاه.

دیروز را با هم بعد از مدتی خوش گذراندیم. با اینکه من خیلی حال نداشتم و بخاطر سرماخوردگی انرژی زیادی نداشتم اما بعد از صبحانه سر از دارلینگ هاربر در آوردیم و رفتیم برای اولین بار باغ چینی "چاینیز گاردن" آنجا را که تو همیشه دوست داشتی ببینی دیدیم. همانطور که حدش میزدیم هیچ چیز بخصوصی نداشت. اما چندتا عکس خوب از همدیگه و با هم گرفتیم و تو گذاشتی شون توی فیس بوکت و برای مامان ها و بابات و مادر ایمیل کردی.

بعد از گشتن توی باغ رفتیم و محوطه ی اصلی را دیدیم که برای بازیهای جام جهانی آماده کرده اند و تلویزیونهای بزرگ گذاشته اند و موسیقی و ... . جالب بود و معلومه که شبها حسابی شلوغ میشه. اتفاقا شب قبلش استرالیا با آلمان بازی داشت و 4 بر صفر بازی را باخته بود اما اخبار می گفت نزدیک به 20 هزار نفر ساعت 4 صبح آمده بودند آنجا برای دیدن بازی.

بعد از دارلینگ هاربر آمدیم خانه و من که دیگه اصلا انرژی نداشتم تا آخر شب از تو سرویس گرفتم. البته حالم خوبه و دیشب هم فقط خسته بودم و گرنه در مجموع به قول تو روز خیلی خوبی را دو تایی با هم داشتیم.

تو غروب نشستی و وسایل محدودی که برای بردن از آشپزخانه می خواستی را بسته بندی کردی و در جعبه گذاشتی و من هم آخر سر در جعبه را محکم بستم تا به سلامتی دو هفته ی دیگه که می فرستیمشون بروند.

رضا حدود ساعت 10 زنگ زد و نمی ساعتی از تو درباره ی کارهاشون سئوال کرد و تا خوابیدیم و بازی دانمارک و هلند تمام شد ساعت از 11 گذشته بود.

صبح هم کمی دیر بیدار شدم. سرماخوردگی ام بهتره اما به هر حال بی حالی هست. تو بهم گفتی بمانم خانه اما چون کار دارم آمدم. برگه های کرین را باید تحویل بدم و برای ریدینگ گروپ امشب بدیو باید دو فصل بخوانم و لیست نمرات کلاسی درس کرین را بدهم.

فردا هم باید برگه های درس آنت را تحویل بدم و بعدش بشینم پای برگه های فاینال درس کرین. خلاصه که هنوز هفته ی پر کاری داریم. دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه ی بعدی را هم باید دوتایی بیفتیم به جون خونه و برای تحویل به آژانس هرمان حسابی تمیزش کنیم تا برای تحویلش به رضا اینها مشکلی پیش نیاد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

تا صبح بیرون


یکشنبه شب ساعت 8 شب 13 ژوئن هست. من دارم در دانشگاه برگه ها را تصحیح می کنم و تو هم در خانه ای و داری کشوهای آشپزخانه را تمیز می کنی و بعضی از وسایل که دیگر کارایی ندارند را بیرون میریزی و چندتایی را قرار است بر داری برای کانادا و بخش اصلی را تمیز کنی برای ستایش و رضا.

دیشب رفتیم خانه ی شبنم و مجتبی. تو کیک گردو و کشمش برایشان درست کرده بودی و وقتی من آمدم خانه آماده بودی تا با هم بریم. البته خیلی حال و بالی نداشتی و گفتی معده ات از صبح درد می کنه. تا آخر شب هم حالت خوب و روبراه نبود. با اینکه خانه ی بچه ها عرق نعناع خوردی و آب نبات اما خیلی تاثیر نکرد. تمام دیشب هم تا صبح اذیت شده بودی. گفتی آنجا احساس می کردی که داری از حال میری. با اینکه بهت گفته بودم داستان آموزش رولت به شبنم را بگذار برای یکبار دیگه اما ایستادی و باهاش درست کردی و یادش دادی و هیچی نگفتی که حالت خیلی خوب نیست.

مبارکشان باشه اما خانه شان خیلی فضای افسرده و سردی داره. حداقل از نگاه ما اینطوره. با اینکه خیلی هم گران خریده اند و محل خوب اما فعلا که خالی از وسایل هست و رنگ در و دیوار هم کمک می کنه که فضا خیلی سردتر بشه. جدا از سرمای روحی خانه دیشب از سرمای درون خانه داشتیم می لرزیدیم. البته خودشان هم گفتند که سیستم تهویه ی خانه شان جواب نمیده و فقط بالا که اتاق خوابها هستند را گرم می کنه. خلاصه که هم تو حال نداشتی و هم حسابی لرزیدیم. البته با تمام این حرفها بهمون خوش گذشت. آخر شب هم که مثل دفعه ی پیش لطف کردند و تا خانه رساندنمان.

وقتی آمدیم ساعت نزدیک 1 بامداد بود. تو خوابیدی و من گفتم بشینم و نیمه ی دوم بازی آرژانتین و نیجریه را ببینم. چند دقیقه ای را که دیدم خوابم برد و وقتی بیدار شدم دو ساعتی گذشته بود و خلاصه چون از سر شب سردم بود و در خانه ی خودمان هم بخاری توی اتاق خواب بود و من این طرف خوابم برده بود صبح که بیدار شدم دیدم سرما خورده ام. البته خیلی جدی نیست اما باید مراقب باشیم که موقع رفتن نیفتیم.

برگه ها خیلی کار می برن. اما نکته ی ناراحت کننده اش برایم این بود که آنت زرنگی کرده و به من بیشتر از آن چیزی که نوشته و قرارداد بسته برگه داده و اگر اتفاقی خودم وسط کار امروز نمی شمردم شون به هوای اینکه بزودی تمام میشه برنامه ی دیگه ای برای خودم می ریختم.

حدود 12 تا برگه در خانه مانده که بعد از تمام کردن این نوشته باید برم خانه و آنجا شروع به تصحیح آنها کنم. فکر می کنم قبلا هم این را نوشته باشم اما اگر هم این طور باشه دوست دارم دوباره تاکید کنم که واقعا بیچاره دانشجویان خوب این کلاس که حسابی با برداشتن این درس و دودره بازیهای آنت سرشون کلاه رفت.

فردا شاید نیام دانشگاه بمانم خانه و کمی به تو کمک کنم. شاید هم با هم بعد از صبحانه بریم جایی. بستگی به کارها و حال و روحیه مون داره. تو هم برگه هایت را داری با اینکه خیلی کمتره اما به هر حال از سه شنبه سر کار هم میری و خیلی وقتی نداری.

دیشب بهم گفتی که مامان و بابات تصمیم گرفته اند یک خانه قسطی در دبی بخرند. هم برای اقامت جهانگیر که الان بیشتر از 6 ساله آنجاست و هم برای خودشان. خیلی هر دو بابت این تصمیم خوشحالیم. هم ما می تونیم بریم دیدن شان و هم برای خودشان و این همه سفری که میرن آنجا مناسبه.

امروز تو گفتی که با مادر نزدیک به دو ساعتی حرف زدی و خیلی با هم حال کردید. با بابات هم حرف زدی و گفته که این ماه شده ماه سریالهای داداگاهایش. با اینکه بنده ی خدا در تمام داداگاهها حق را بهش داده اند اما طرفهایش پشتشون به جاهایی وصله که علیرغم حکم دادگاه در واقع دست بابات هیچ جا بند نیست. تو بهم گفتی که که وقتی به بابات گفتی که آ میگه به بابا بگو با اینکه پولی نیست اما خوشحالیم که در کانادا می تونیم از بانک وام بگیریم فکر کردیم برای کمک به شما شاید روزی به کار بیاد، بابات خیلی خندیده و گفته مشکل ما با این پولها حل نمیشه اما این حرفها و این فکرهاست که میلیاردها برای من میارزه. و واسه ی همینه که این قدر عاشقتون هستم.

امشب یا بهتره بگم سحر ساعت 4 صبح بازی استرالیا و آلمان هست. نیک گیر داده بود که بیا بازی را با هم ببینیم. یا خانه ی شما یا بریم دارلینگ هاربر و با هزارن آدم دیگه که بیرونند برای این بازی روی پرده ی بزرگ ببینیم. گذشته از داستان نیک برای اینها که نزده می رقصند چه چیز بهتر از این که فردا هم تعطیله و بهترین بهانه برای تا صبح بیرون بودن موجود.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

no more tears


دیشب که خیلی دیر رسیدم خونه و با هم کمی از برنامه ی افتتاحیه جام جهانی را دیدیم و من هم که از توی راه که بودم تا رسیدم خونه یک ساعتی بود که داشتم با بابت حرف می زدم و دیگه باتری موبایلم تمام شد. یک مصاحبه از روزنامه خونده بود و دوست داشت درباره اش با من حرف بزنه.

صبح سحر بیدار شدم و یک نیمه از بازی فرانسه و اروگوئه را دیدم که خیلی کسل کننده بود. بازی که تمام شد ساعت 6 صبح بود. خواستم دوباره بخوابم که دیگه نشد. از بوی سیگاری که داخل آپارتمان ما میشه نمیشد نفس کشید و جالب اینکه معلوم نیست از کدوم واحد میاد. تنها می دانیم که از طریق هود آشپزخانه میزنه داخل خانه ی ما.

اتفاقا الان هم که داشتم با تو حرف میزدم گفتی خیلی دود بدی در خانه است. خلاصه که گیری کرده ایم. فکر کنم بابت کم خوابیدن و کمی خستگی از برگه صحیح کردن سر درد گرفته ام. دارم میام خونه تا با هم بریم ایستگاه سنترال و از آنجا یک ساعتی تا خانه ی شبنم و مجتبی در قطار باشیم. نه تو و نه من خیلی حال نداریم. امیدوارم خوش بگذره. با اینکه آنها ناصر و بیتا را هم دعوت کرده بودند اما بیتا از طریق فیس بوک پیغام داده بود که درس داره و نمی تونه بیاد. ناصر هم در طول هفته گفت که ما اصلا از خانه بابت درس بیتا خارج نمیشیم.

امروز که آمدم دانشگاه ناصر اولش نبود و شب قبل بهش گفته بودم که شاید امروز را نیایم. خلاصه که با بیتا آمد و بیتا بچه ی لیلا و مرتضی را به کولش داشت. جالب بود. به هر حال که شبنم هم مثل الا و یکی دو نفر دیگه به تو گفته بود که کلا از بیتا انرژی منفی به آدم منتقل میشه. ناصر هم که به هر حال خیلی هم خواسته و هم ناخواسته این روحیه را تقویت کرده و می کنه. مثلا روز قبل به من گفت می دونی چه بلایی سر بیتا که داشته از کلاس زبان می آمده خانه در آمده. گفت فاجعه ای براش اتفاق افتاده و بعد از اینکه حسابی نگرانم کرد گفت توی راه خانم بهمنی - دوست همزبانشان که بسیار پر حرف و منفی باف هست - را دیده و با اینکه کوله پشتی داشته و کیسه ی خرید دستش بوده بیچاره و ... یک ساعتی معطل حرف زدن باهاش شده و ... و وقتی رسیده خانه خیلی اعصابش خورد بوده و ... . خلاصه که طوری می گفت که اگر کسی نمی دانشت فکر می کرد داره درباره ی بچه ی خردسال حرف میزنه. سال پیش هم که این ایام خانه ی ما بود چند چشمه از به شدت لوس بودنش را نشانمان داد. بگذریم؛ خودم هم دارم همین گفتمان احمقانه را باز تولید می کنم.

قبل از اینکه برم این را هم اضافه کنم که امروز بعد از اینکه از گلیب برگشتیم و تو رفتی خرید و من آمدم دانشگاه تا رسیدم به مناسبت سالروز انتخابات 88 این جمله را برای خودم نوشتم و باید یادم باشه که تنها با امید مشکلات حل میشه:
Lost his vote but not his hope! So, no more tears


خداحافظی با دانکن


الان اصلا وقت ندارم بشینم در PGARC و اینجا داستان امروز را بنویسم. امیدوارم فردا این کار را بتوانم بکنم. دلیلش هم اینه که ساعت 8 و نیمه و تو ساعتهاست در خانه منتظر من هستی اما من با یک عالمه برگه برای تصحیح هنوز به قول اینها اینجا استاک شده ام.

قراره امشب با هم خوش بگذرانیم و بشینیم پای برنامه ی افتتاحیه ی جام جهانی. نیک که گیر داده بود بیاد خونه ی ما یا ما بریم پیشش. البته هنوز که گیرش رفع نشده و اگر هم شده باشه برای امشب برای شبهای دیگه سر جاش هست. میگه بیا با هم بازها را ببینم. ساعت بازیها که برای ما عالیه. 12 و نیم شب و چهار صبح.

امروز برای خداحافظی رفتیم دفتر دانکن و برایش کتاب عکس از ایران بردیم. خیلی برای ما آرزوی موفقیت کرد و البته به من هشدار داد که در فضای دانشگاه یورک از درس و کارم دور نیفتم چون گویا خیلی فضای فعالی داره و دایم داستان اعتراض و اعتصاب هست.

دنی هم برای من و تو در فیس بوک تو به عنوان کامنت زیر مقاله ی من نوشته باید فلانی را کاندید سیاستمدار شدن کنیم و از این به بعد بهش میگم PM. خلاصه که هم خندیدیم و هم لطفش را دوباره شامل حال مون کرد. خیلی تحویل مون میگیره. بقیه هم همینطورند و باید سعی کنیم به آنچه که همه می گویند استحقاقش را داریم با تلاش و همت برسیم.

دیشب دوتایی با هم نشستیم و برنامه ی تماشا از بی بی سی فارسی را دیدیم. بعدش هم لیلا از تهران زنگ زد و تو ساعتی باهاش درباره ی خودش و سارا و بقیه حرف زدی. گویا لیلا هم برای دیدن ما با خاله ات میان دبی. به قول مادر زوار زیادن.

مامانت هنوز پیش جهان هست و خوشحال از دیدن ما به زودی. بابات هم زحمت کتابهای من را کشیده و حالا تو راه برگشت به خانه قراره باهاش تلفنی حرف بزنم.

امروز بعد از مدتی خیلی روحیه ی هردومون بهتر شده بود و دلیلش هم کمی استراحت و خواب راحت بعد از چند وقت بود. با هم رفتیم برای خوردن یک قهوه و نان موز پیش از ظهر کافه "پارما" و قبلش هم تو مامانم را گرفتی و با اون حرف زدیم. با مادر هم صبح حرف زدیم و خدا را شکر همگی خوب بودند.

خب! با اینکه گفتم بعدا می نویسم اما نوشتم و الان هم تو زنگ زدی که بیا خونه دیگه. این هفته لانگ ویکنده و دوشنبه بابت تولد کوئن تعطیله. یادم به دانشجوی کلاس جان در ترم اول افتاد که وقتی فهمید تعطیله گفت "F*** the Queen".

فردا شب خانه ی شبنم و مجتبی میریم و از فردا برگه های درس آنت را شروع به تصحیح می کنم. تو هم برگه های مایکل را داری و کلی کار برای آماده شدن و رفتن.

حالا تو این وسط جام جهانی هم می خوام ببینم. البته نه 4 صبح!

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

دقیق 4 سال


اما از دیشب و امروز بگویم بعد از نوشتن پست قبلی. دیشب با نیک و آلیسون رفتیم فیلم قلمرو حیوانات را دیدیم که بهترین فیلم اسسترالیایی بود که در این چند وقت دیده بودیم. البته "سامسون و دلیله- روایت بومی های استرالیا" بهترین اثری بوده که از سینمای اینجا دیده ایم در مجموع. اما این فیلم نیز در ژانر خودش که جنایی بود فیلم خوبی بود.

جالب اینکه سالن سینما هم خیلی شلوغ بود. بعد از فیلم آلیسون رفت خانه اش و ما سه نفر رفتیم ایتالین بول و شام خوردیم و بیشتر درباره ی جام جهانی من با نیک حرف زدم. بعد از شام نیک گفت بریم دندی و دسر بخوریم. با اینکه من و تو اشتهایی نداشتیم اما بخاطر اینکه احتمالا آخرین فرصتهایی هست که می توانیم با این بچه ها باشیم قبول کردیم و در نهایت هم نیک مهمان ما شد.

در کافه نیک از من و تو خیلی تعریف کرد و گفت که زوجی اینگونه را دور و بر خودش سراغ ندارد و شاهد هم از تایید دیگر بچه ها مثل کایلا و هریت آورد. ما هم دوستانمان را واقعا دوست داریم و به داشتنشان افتخار می کنیم.

شب که رسیدیم خانه دیدم از اپن دموکراسی ایمیلی آمده که برای هفته ی بعد مطلب را چاپ خواهند کرد و به تو گفتم که اصل داستان مربوط به حالاست که هنوز تحریمهای مرحله ی چهارم تصویب نشده. صبح که دانشگاه آمدیم به طور اتفاقی لینک مطلبم را در روزنامه ی USA today دیدم و متوجه شدم که سردبیر فهمیده که مطلب خواهد سوخت و قبل از خبر تصویب تحریمها مقاله ام را چاپ کرده. ABC هم برام ایمیل زده که ظرف یکی دو روز آینده ورژن دیگر را چاپ خواهد کرد. همانطور که به تو هم گفتم شاید این تنها کاری باشد که در حال حاضر بتوانیم در کنار مردم انجام دهیم و سهمی از تلاش در کنار آنها داشته باشیم.

تو تازه رسیده ای خانه و من هم بعد از انکه از آنت ایمیلی دریافت کردم که برگه ها را تا 5 روز آینده می خواهد و واقعا شوکه شدم نشستم و برگه های درس کرین را شروع به تصحیح کردم. باید طبق برنامه ام تا شنبه بخش اول برگه های کرین را تمام کنم و از یکشنبه تا پنج شنبه متمرکز روی برگه های درس آنت بشم و بعد دوباره قسمت دوم کلاس کرین.

تو هم امروز رفتی و از مایکل برگه های کلاست را گرفتی و باید شروع به تصحیح آنها کنی. امروز مایکل بهت گفته بوده که خیلی به آینده ی تو و من امیدوارهست و گفته که باید خیلی دقیقتر و بهتر کار کنیم تا به آنچه که می توانیم برسیم.

با مارک هم نیم ساعتی در محوطه ی جلویی دانشگاه نشستیم و درباره ی طرح مقاله ام که می خواهم با او بطور مشترک بنویسم حرف زدیم. مارک گفت کلا آدمی نیست که با کسی مقاله بنویسه اما از بس از ایده ی من خوشش آمده که گفت نمی تونم به ننوشتنش فکر کنم. قرار شد برگه ها را تصحیح کنم و اون هم از کنفرانس هنگ کنک که تو هم برای ارایه مقاله دعوت شده ای و نمی رسی بری برگرده و بعد بشینیم برای نوشتنش که احتمالا بعد از رفتن ما به کانادا تمام میشه طرح و چارچوب در بیاریم.

راستی دیروز ستایش بهت خبر داده که سفرشون یک روز زودتر انجام میشه از آن طرف دیشب هم جهانگیر و مامانت در دبی در دفتر اصلی امارات هر چه تلاش کردند نتوانستند سفر ما از دبی به تورنتو را از 14 به 16 تغییر بدهند. بهت پیشنهاد کردم برای اینکه بتونی همه را بهتر ببینی و احتمالا برای خانواده بیشتر وقت بگذاری بیا از این طرف زودتر برویم. امروز رفتی و تغییرش دادی به صبح هشتم. با این حساب ما درست 4 سال تمام در استرالیا خواهیم بود. اول صبح 7 جولای 2006 آمدیم و آخر شب 7 جولای 2010 به سلامتی خواهیم رفت.

برای این تغییر نزدیک به 200 دلار پرداخت کردیم که البته اینجا ماندن مان هم حداقل همین قدر خرج داشت. حالا هم کمی به بچه ها وقتی که آمدند می رسیم و هم قبل از اینکه خیلی دیر بشه میریم.

آغاز دهمین سال


امروز آغاز دهمین سالگرد عقد من و توست. عزیزترین من. یادت هست چگونه و چقدر زیبا با هم سرنوشتهایمان را بهم پیوند زدیم تا جاودان هستی.

20 خرداد بود. گرم و زیبا. تنها نزدیکترین افراد خانواده را دور خود داشتیم. از ابتدا هم تصمیم مان بر این بود. عقد مختصر در برابر جشن زیبای عروسی و مهمانی نامزدی.

مبارکمان باد.

بهترین آرزوهایم برای توست.

عشق
سعادت
سلامت
آرامش
خنده
انسانیت
نور
معنا
گرما
هستی
بلندبالایی
والایی
زیبایی
جاودانگی
و
خرسندی و دلخوشی

که من تمام اینها را با تو و در کنار تو بدست آورده ام و نگه خواهم داشت

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

انتخاب واحد


تمام امروز را به بازی برای انتخاب واحدهایم گذراندم. واحدهای دانشگاه تورنتو هم اعلام شده و قرار شد امشب بعد از اینکه از سینما و شام با نیک و آلیسون برگشتیم خانه دوتایی با هم بشینیم و روی انتخاب واحدهای تو هم کار کنیم. انتخاب واحدهای من که خیلی سخت شده از بس که تعداد واحدهای مورد علاقه ام زیاده.

دیشب بعد از اینکه از جلسه ی بدیو برگشتم خانه کمی با هم نشستیم و تلویزیون دیدم و در دود شدید سیگار که هر از گاهی از طبقه ی بالا میزنه پایین و حتی بعضی اوقات باعث میشه از خواب بیدار بشیم خوابیدیم. خیلی آزار دهنده است. تا حدی که در سرمای زمستان مجبوریم تا آخر وقت پنجره را باز نگه داریم.

صبح هم برای صبحانه دوتایی رفتیم "کمپس" و بعد از اینکه قدم زنان رسیدیم دانشگاه تو چند باری بهم گفتی که بی دلیل نگرانم و شبها بی خودی از خواب دایم بیدار میشم. آره نمی دونم که چرا این چند وقته این طوری شده ام.

الان هم از برادوی و خرید برگشته ای خانه و من هم دارم کارام را می کنم تا بیام دم سینما که همگی آنجا با هم قرار داریم و احتمالا برای شام هم میریم ایتالین بول. مطمئن نیستم اما فکر کنم قرار فیلم Animal Kingdom را ببینیم.

امروز تو با هرمان برای خانه هم صحبت کردی و گفتی که پول رضا اینها رسیده و اون هم بهت گفته که باید برای باز دید از خانه 24 این ماه بیاد و ما هم باید خانه را و موکتها را تمیز کرده باشیم. البته مشکلی نیست و می داند که وسایل هم قراره بمونه برای بچه ها.

منتظر ایمیل اپن دموکراسی هستم و مقاله ی دوم که برای ویرایش فرستاده ایم برای الا. همین امروز و فرداست که قطعنامه ی چهارم هم تصویب بشه و مردم سیاه روزتر از قبل بشوند. ای بر گور پدر این جهالت و ریشه اش که بر ما حکومت می کنه. لعن و نفرین شده ی دین و تمام دسیسه هایش شده ایم رفته.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

نامه


این ایمیل را بابات برام زده وقتی خبر دانشگاه یورک را شنیده. خواستم با آوردنش اینجا بگم که چقدر خوشحالم که باعث خوشحالی خانواده هامون شده ام و شده ایم. و بنویسم که چقدر با داشتن تو خوشبختم. چقدر از داشتن این اطرافیان لذت می برم. و از همه مهمتر از تو تشکر دوباره ای کرده باشم.

سلام وتبريك به آ عزيزم

همه مخلوقات الهي داراي لياقت وشايستگي هستند

اما خداوند از لياقت وشايستگي يعضي از انها لذت ميبره واجازه ميده ديگران هم ازحاصل اون لذت ببرن

لياقت وشايستگي كه حاصل سخت كوشي ،سلامت فكر،واتكال به خداوندباشد.خداوند روهميشه در وجودتون حفظ كنيد ونگذاريد لحظه اي از شما فاصله بگيرد.همانطور كه عرض كردم قدر ارزشهاي رفتاري واخلاقي خودتون روكه بزركترين سهم پس از توجه خداوند در اين موفقيتها داردروحفظ كنيد،چون خداوند محمد(ص)خداوندمكارم اخلاق ورفتار بشريست.

خدا قوت

خداپشت وحافظتون باشد

مهمانی و مهمانی


سه شنبه عصر هست و البته هوا هم تاریکه و هم سرد. تو بعد از اینکه از سر کار رفتی دفتر "هرمان" که خونه را ازشون اجاره کردیم و بابت رضا اینها 400 دلار پول پیش دادی رفتی از فرانکلین خرید کردی و تازه رسیده ای خانه و الان بهم زنگ زدی که نامه های دانشگاه یورک هم رسیده.

من هم ساعت هفت و نیم در اربن بایتس با بچه ها برای بحث درباره ی فصل اول کتاب The Century بدیو قرار دارم. قبلش باید برم برادوی و فیلمی را که دیروز گرفتم و دیشب نتونستیم ببینیم پس بدم. دیشب بعد از اینکه رفتم سلمانی و خرید از بلک باستر فیلم Bright Star را گرفتم که جزو 10 فیلم منتخب سال از طرف سایت اند ساوند شده بود اما تو بعد از اینکه مقاله ی من را بازخوانی کردی و برای میشل فرستادی خیلی خسته بودی و بعد از یک پیمانه خوابت گرفت و خلاصه ندیدیمش.

امروز قرار بود بشینم و برگه های درس کرین را شروع به تصحیح کنم که نشد. تمام وقتم رفت پای درست کردن مقاله ام و نوشتن یکی دیگه برای ABC. اما از فردا دیگه فرصتی برای از دست دادن ندارم. امروز هم مثل دیروز تو برای نهار آمدی پیش من اینجا و خیلی خوب بود.

کایلا را دیدیم که دوباره تبریک دانشگاه را بهم گفت و با نیک قرار شد فردا شب بریم شام و سینما. حالا که داریم میریم همه ی بچه ها و دوستان می خواهند هر طور شده بیشتر دور هم جمع بشیم. میشل، پرو، مایکل، جان و دنی هم که تا اینجا خانه شان ما را دعوت کرده اند و امروز تو برنامه ی 2 جولای در رستوران تایلندی "چدی" را در فیس بوک گذاشتی و اکثریت هم پیغام داده اند که خواهند آمد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

جمع آوری


دوشنبه 7 ژوئن ساعت 8 و خورده ای صبح هست. بعد از اینکه هر دو دوش گرفتیم و صبحانه خوردیم و کمی در خانه نشستیم تا در این هوای سرد خشک بشیم و سرما نخوریم آمدیم دانشگاه. تو رفتی سر کارت و من هم آمده ام PGARC. به احتمال فراوان این آخرین ماهی هست که به PGARC دانشگاه سیدنی خواهم آمد.

شنبه شب دوتایی باهم دیگه بطری شراب سفید "4 سیستر" مون را برداشتیم و رفتیم "ایتالین بول" جشن دو نفری مون را بگیریم. غذای من خیلی تعریفی نداشت اما به هر دو مون خیلی خوش گذشت. کلی خندیدیم و شوخی کردیم. بعدش هم کاملا گرم و سرمست از فرانکلین خرید کردیم و برگشتیم خانه و نشستیم فیلم آخرین رقاص مائو را دیدیم که فیلم معمولی بود.

شب قبل از خواب من نگاهی به لیست واحدهای دانشگاه یورک انداختم و دیدم که آنقدر واحد دلخواه برای من هست که کارم برای انتخاب چندتا واحد در میان آنها خیلی سخت خواهد بود.

یکشنبه صبح بعد از اینکه با مادر حرف زدیم برای صبحانه رفتیم دندی و لیست واحدهایم را بردیم و دوتایی با هم از میانشان انتخاب کردیم. تنوع در واحدها خیلی زیاده و به قول تو هر سلیقه ای را راضی می کنه. بلاخره تصمیم گرفتم با اینکه شاید خیلی برای ادامه تحصیل در مقطع دکترای علوم سیاسی مناسب نباشه تمام درسهایم را درباره ی کانت و روشنگری، هگل و مکتب فرانکفورت، ژیژک و گرامشی بردارم. و این البته به غیر از چند درسی خواهد بود که تماما به مارکس و آثارش بر می گرده. این طور که از حالا معلومه برای سال آتی و آینده حداقل سه روز در هفته باید دانشگاه برم.
واحدهای تو هم تا آخر ماه قراره که معرفی بشه و قرار شد چندتا از سمینارهای تو را هم من بیام.

بعد از صبحانه تو برگشتی خانه و من رفتم برادوی فیلم را پس دادم و برگشتم خانه تا با هم شروع به جمع آوری وسایل و اسباب و اثاثیه مون بکنیم. تو بعد از چند ماه هوس خورش بادمجان کرده بودی و عجب خورشی هم درست کردی. قبل و بعد از نهار تا ساعت 10 شب من کار کتابها و خرده ریزها را تمام کردم و تو هم همت کردی و بخشی از لباس را جمع کردی. تا اینجا نزدیک به دو تا چمدان لباس نو و تقریبا نو برای خیریه کنار گذاشته ایم و یک چمدان را هم اختصاص دادی برای لباسهایی که می بریم دبی تا به مامانت بدی تا خودش به کسانی که لازم می دونه بده.

خلاصه که لباس و اثاثیه ی خاصی نمی بریم. هر چه هست کتاب و کاغذ خواهد بود. ضمن اینکه من تقریبا تمام مقالات انگلیسی و تمام ریدرها و جزوات را برای رضا گذاشته ام که اگر خواست در این مدتی که خودش و ستایش قراره زبان بخونند نگاهی هم به متون اصلی بندازه.

خب! اول هفته هست و این هفته داستان تصحیح برگه ها بخصوص برای من شروع میشه. تو حدود 25 برگه داری و من 100 تا. جمعه قراره به دفتر دانکن - پرفسور ایویسن- بریم برای خداحافظی. جام جهانی هم از جمعه شروع میشه. ضمن اینکه سالگرد انتخابات ایران هم هست و من با اینکه بعید می دونم بتونم چیز دیگه ای غیر از اینکه شنبه نوشتم بنویسم اما باید سعی کنم وقتی پیدا کنم تا هر چه بیشتر از فرصت استفاده کنم و یادآوری یکسال گذشته را بجا آورم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

امشب به جای دیشب


دیشب با اینکه نیم ساعتی بابت باراندگی و ترافیک در خیابان مسئولان گلیبوکس تصمیم گرفتند مراسم رونمایی از کتاب Zizek Politics را دیرتر شروع کنند و در نهایت هم تعداد زیادی نیامدند اما خیلی جلسه ی خوبی بود و گذشته از ایده هایی که به خودم داد به نظرم نقد نویسنده ها که از دوستان ژیژک هم بودند به او خیلی خوب بود.

بعد از مراسم با اینکه قرار بود برای شام دوتایی با هم بریم بیرون اما تصمیم گرفتیم بریم خانه و هم با بابات تهران صحبت کنیم و هم اگر رسیدیم فیلم ببینیم. به فیلم که نرسیدیم چون تقریبا نزدیک به سه ساعت و نیم با تهران گپ زدیم و تا خوابیدیم ساعت نزدیک 12 شده بود. اما از اینکه با خبر دانشگاه من بخصوص حال بابات خیلی خوب شد و خیلی صداش علیرغم گرفتاریهای کاری و شرایط ایران گرفته بود اما بعدش خیلی رو آمد.

توی راه که داشتیم با اتوبوس بر می گشتیم خانه و تحت تاثیر صحبتهایی که با یکی از دو نویسنده کرده بودم و خیلی از نقدم به آثار اخیر ژیژک خوشش آمد و از سئوالم و نکته ام تشکر کرد، تو بهم گفتی اگر کمی وقت بگذاریم و با هم روی تز تو کار کنیم و یک دور با هم تمام فصولش را باز نویسی کنیم و هم به بخض تئوری و هم به بخش روز و مثالهایش اضافه کنیم می تونیم دنبال چاپش بیفتیم و شانسش هم کم نیست.

خیلی از پیشنهادت استقبال کردم چون خیلی هم شدنی به نظر میرسه و هم زمانش مناسبه. خلاصه که امروز که برای صبحانه با هم رفته بودیم گلیب و کافه ی بدمنرز راجع بهش بیشتر حرف زدیم و به نظرم درست میگی. بعد از صبحانه تو رفتی "پدیز" تا برای مامان و بابات یکی دوتا چیز که لازم دارند را بگیری و با خودمون ببریم. من هم آمدم دانشگاه و مقاله ام را تمام کردم.

الان هم دارم میام خانه تا بجای دیشب امشب با هم دوتایی جشن بگیریم و شام بریم بیرون. با اینکه ساعت 6 عصره اما هوا کاملا تاریکه و سرد.

صبح که بیدار شدم و ایمیل هایم را چک کردم دیدم از دانشگاه یورک یکی دوتا ایمیل اداری برام آمده و در ضمن از گروه لیست واحدهای پیشنهادی. شاید اگر قرار بود خودم برای خودم واحد طراحی می کردم اینقدر خوب و غنی در نمی آمد. پریشب که مارک به تو گفته بوده که خیلی نسبت به گروهی که من دارم میرم غبطه می خوره. تو هم امروز می گفتی واقعا که چه درسهایی. تمامش از کانت و روشنگری تا فرانکفورت و ژیژک و بدیو و رانسیر. خلاصه که خیلی دلنشینه. فقط باید قدر این فرصت که شاید آخرین فرصت باشه را دقیق و به تمامه بدونم.

فردا قاعدتا می مانم خانه تا در جمع کردن وسایل به تو کمک کنم. از دوشنبه هم که هر دو باید بکوب بشینیم پای تصحیح برگه هامون.

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

گلیبوکس


داری میای دم در PGARC که با هم بریم گلیبوکس برای رونمایی از کتابی درباره ی ژیژک. فکر نمی کنم الان وقت داشته باشم تا بنویسم امروز چه کارهایی کردیم. فقط اینکه با مامانم و خاله و مادر در آمریکا حرف زدیم و خیلی خوشحالشون کردیم بابت داستان دانشگاه من.

امشب قراره به مناسبت تمام کردن تدریس این ترممون و داستان اسکالرشیپ من دو تایی با هم بریم شام بعد از مراسم گلیبوکس.

امروز شروع کردم به نوشتن یک مقاله ی ژورنالیستی درباره ی داستان ایران امروز و باید در همین ویکند تمامش کنم. تو هم که تمام روز کار کردی و البته موقع تلفنی با مامانم حرف زدن من آمدم پارما و تو هم آمدی پایین و هم با مامانم حرف زدیم و کلی خوشحالش کردیم و هم با هم قهوه ای خوردیم و کمی درباره ی روحیه ای که خدا را شکر هم به آنها و م امشب به بابات درباره ی خودمون میدیم گفتیم.

دیگه اینکه الان که دارم اینها را می نویسم ناصر داره نوحه گوش می کنه و اینقدر صداش بلنده که اطرافیان دارن نگاهش می کنن. واسه ی همین بهش باید بگم تا مثل دفعه ی پیش نشه که یکی بیاد و بهش تذکر بده.

مقاله ام خیلی چیز دندانگیری نخواهد شد چون وقت کافی برای نوشتن در حال حاضر ندارم. اما باید به محض اینکه داستان برگه ها تمام شد برایش وقت درست و حسابی بذارم. ضمن اینکه با مارک هم قراره درباره ی نوشتن یک مقاله ی علمی مشترک حرف بزنیم.

خب تو آمده ای بالا من هم باید بیام پیش تو.
تا فردا.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

یک اتفاق خوب


چند تا اتفاق جالب با هم در یک روز.

اول اینکه ایمیل رسمی دانشگاه یورک بعد از تلفنی که دیشب بهشون کردیم رسید و حاوی خبرهای خوبی بود. یکی اینکه 9 هزار دلار برای سه ترم بهم میدن بدون هیچ گونه انتظار متقابلی و بنابراین برای اسکالرشیپهای متعدد دیگه می تونم که اقدام کنم. اما مهمتر از این داستان که خیلی خیلی خیالمون را بابت شهریه ی من راحت کرد اختصاص 4 هزار دلاری بود که سالی یکبار به تنها یک دانشجو می دهند و این تنها به تصمیم مدیر گروه و دپارتمان بر می گرده و نرفته به من دادند اینجور که نوشته بابت نمرات "درخشان" - درخشان!

اولش من و تو دقیقا نمی فهمیدیم که نامه ی دانشگاه چی داره میگه بخاطر همین تو برای کایلا که کانادایی هست و این زبان را خوب میشناسه فرستادی و اون برامون تفسیرش کرد. ناصر هم البته همون حرفهای کایلا را وقتی که نامه را دید بهم زد.

به قول تو این اولین اسکالرشیپ رسمی و دانشگاهی مونه و امیدواریم که سر آغازی باشه برای تمام اتفاقات خوب دیگه.

دوم هم اینکه امروز کلاس های توتریال من هم تمام شد و علاوه بر بچه ها خودم هم از این کلاس راضی بودم. فقط وقت نشد که از بچه ها آن طور که دوست داشتم خداحافظی کنم.

دیشب بعد از اینکه با هم رفتیم خرید و برگشتیم خانه فیلم Everybody's fine را با بازی دنیرو دیدیم که برخلاف انتظارمون خیلی فیلم تاثیرگذاری بود. تو که چند جا اشکت درآمد و من هم خیلی به فکر فرو رفتم که واقعا چقدر پدر و مادرامون بابت خوشی و شادی و موفقیت و آرامش ما تمام زندگی شون تغییر می کنه. خدا را هزار مرتبه شکر که اگر نمی تونیم کمک مالی و حالی باشیم براشون اما باعث خوشی و تا حدی افتخارشون شده ایم. بخصوص این ایمیل امروز با توجه به حرفهای دیروز بابات از اوضاع زندگی شون در ایران باید خیلی خیالشون را از ما راحت کنه. واقعا که خدا را شکر.

جهانگیر هم بلافاصله بهت پیغام داده که به من تبریک بگو و بپرس پس کی میاین این طرف تا با هم خرجش کنیم. درسته که پولی نیست اما برای اول کار ما خیلی خیلی لازمه.

کایلا که برام نوشته این خیلی اتفاق مهمیه چون من کسی را نمی شناسم در کانادا که در بدو ورود به یک دانشگاه این طوری ازش حمایت شده باشه.

امشب تو قراره بری مهمانی شام دپارتمان تون که در رستوران "یا حبیبی" محل خودمونه و با همگی خداحافظی کنی. من هم با توجه به اینکه از دوشنبه باید بشینم پای حداقل 100 برگه و همه را تا دو هفته تمام کنم فرصتی برای دنبال کردن مقاله ام نخواهم داشت و فقط باید یک چیزی برای یکی از این سایتها بنویسم.

فردا و شنبه را برای این کار گذاشته ام. ببینم این ماه را که خدا را شکر خیلی خوب آغاز شده چطور پیش می برم.

راستی تا یادم نرفته اتفاق جالب سوم را بگم. تو که دعا کرده بودی و از خدا خواسته بودی که بابت کادوی تولدت خبر قبولی من را در 13 می بهمون بده و این طوری نشده بود امروز بهم گفتی تاریخ نامه ی اسکالرشیپ دانشگاه یورک و پذیرشت را دیدی؟ خیلی جالب بود. روز تولد تو بود.

خلاصه که خیلی به فال نیک گرفتیم. هم این را و هم اینکه شماره ی کارت دانشجویی من هم با 21 شروع و هم با 21 تمام میشه. عجب بازی عجیبی شده این بازی با عدد 21 برای من.


حداقل 5 سال دیگه


دارای میای دم در فیشر تا با هم بریم برادوی برای خرید. امروز نه درسی خواندم و نه چیزی نوشتم. با نرفتن به جلسه ی بدیو خوانی دیشب هم باعث شدم همه از ادامه ی متن کتاب منصرف بشن و تصمیم بگیرن تا کتاب دیگه ای از بدیو را بخوانند.

امروز گفتم بجای نوشتن یک مقاله ی ژورنالیستی بشینم و در این چند روز طرح نوشتن یک مقاله ای علمی را بریزم. داشتم هم نسبتا خوب پیش می رفتم که با حرف زدن زیاد با ناصر و بعدش نیک و هریت تمام وقتم رفت.

تو از سر کار بلند شده ای و داری میایی این طرف. من هم باید پاشم و بیام بالا. تنها اینکه رضا اینها ویزاشون را گرفتند و تو هم با بابات حرف زده بودی امروز که بهت گفته که اصلا نمی دانه با این اوضاع می تونه از پس خرج و مخارج خونه و زندگی شون در ایارن بر بیاد یا نه و خیلی هم تو و هم من ناراحتش شده ایم. امیدوارم اوضاع بهتر بشه اما می دانیم که داستان تازه داره میره که شدت پیدا کنه و این آرامش آرامش قبل از طوفانه.

راستی امروز تو با دفتر آقای عیوضیان در آمریکا هم بابت کار خودمون حرف زدی که بهت گرفتند که تازه امسال نوبت به آنهایی رسیده که پرونده شان را در سال 2001 تشکیل داده اند و کار ما حداقل 5 سال دیگه طول میکشه. اولین چیزی که بهم گفتیم این بود که خب پس باید برای "پست داک" به آنجا فکر کنیم.