۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

گفت در آستانه ی سال نو که غم سر آید!

بعد از دو هفته، بعد از تحویل سال قدیم و آغاز ۱۳۹۴ و بعد از مدتها تردید دوباره تصمیم گرفتم که اینجا بنویسم. نه مسافرتی بودیم و نه جایی رفتیم و نه کاری کردیم که چنین وقفه ای حاصل شود جز چند روزی که اینترنت چندان در دسترس نبود و من هم چندان اشتیاقی به نوشتن کارهای نکرده و دوباره و ده باره و هزا ر باره اعلام پشیمانی و ملال از تعویق و تعلیق و ... کارهایی که باید می کردم و هنوز نکرده ام نداشتم.

کوتاه خواهم نوشت و تنها به این بسنده می کنم که بهار ۴۰ سالگی را چنان آغاز خواهم کرد که باید و نه "چنان که آغاز کرده ای خواهی ماند."

این دو هفته مصادف شد با سرماخوردگی من و بهتر شدنم و بعد از آن سرماخوردگی سخت تو آنگونه که برنامه ی دور هم جمع شدن دوستان و مهمانی سال نو را که شنبه ۲۱ مارچ بود منتفی کردیم. قرار بود اوکسانا و رجیز، کلی و گاری، کربی و دوست پسرش و مارک بیایند که مریضی خصوصا تو مانع شد و حالا بعد از دو هفته خدا را شکر هر دو خیلی بهتریم.

اما از شب چهارشنبه سوری که در آخرین لحظات با هر حالی که بود به رسم خودمان دوتا از روی شمع در خانه پریدیم و کمی رقصیدیم و خندیدیم بگیر تا رفتن به دو تا کنسرت خیلی خوب کلاسیک به اتفاق اکسانا و رجیز که مهمانشان کرده بودیم و خصوصا دومی که جمعه شب گذشته بود خیلی خوب بود و کاری کم نظیر از شوبرت، باخ و بتهوون با تک نوازی و دو نوازی پیانو و ویلن بود بگیر تا این ویکند در خانه استراحت کردن و البته خرید دیروز تو از کاستکو برای دو سفارش فردا و پس فردا در کنار یک هفته ی بسیار شلوغ و پر سفارش در دو هفته ی گذشته تا تلفن های تهران که از عید و سال نو مبارکی تا دعواهای بی مناسبت و اعصاب خورد کن بین مامانت و جهانگیر تا دیدن چند فیلم بی خود و حالا به پیشنهاد تو آغاز دیدن سریال House of Cards تا تماس با ناصر و بیتا که به سلامتی دارند خانه می خرند در سیدنی و تا حال خاله فرح که بین خانه و بیمارستان تنظیم می شود تا هنوز سرد و کمی برفی ماندن هوا در بهار نیامده ی اینجا تا پایان اعتصاب دانشگاه امروز صبح که البته هنوز کار رای گیری مانده و یک آوریل پر فشار کاری را برایمان رقم زده و عقب افتادن جلسه ی دفاع از پروپوزال به اصرار آیدین برای زیر پا نگذاشتن اعتصاب و اعتراض یکی دو نفر که کارشان در مرحله ی دانشگاهی به جاهای سختی خورده و... و... و بگیر تا امروز که "ظاهرا" آخرین روز جلسه گفتگو برای رسیدن به یک توافق جامع درباره ی برنامه ی اتمی ایران هست بگیر تا بی حالی و با حالی من و تو و اینکه ورزش کردن را شروع کرده ایم و البته کارهای اصلی دیگر مثل درس و رمان و زبان و ... را نه هنوز و البته کار پرفشار تو که به ارتقاء رتبه و "پروموت" شدن دستمزد و البته مسئولیت های جدیدت منجر شده و حالا در کنار سندی و تمی، تو هم به پله ای بسیار بالاتر از قبل رسیده ای و موجب افتخار بیشتر همه ی ما شده ای تا بسیاری از چیزها و کارها و برنامه های دیگر همه و همه در این دو هفته رخ داد و من همچنان مطمئن نبودم که آیا باید دوباره به روال سابق چیزهایی اینجا درج کنم که تنها ترجیع بندش خسران و اتلاف وقت و استعداد و حس دائمی گناه است.

نه اینکه حالا تصمیم گرفته ام که چنین کنم و چنان. نه! تنها تصمیم گرفته ام که واقعیت را بپذیرم و بدانم که هر روز آفتاب خودش را دارد اما این امتداد آفتاب هاست که زندگی است. باید که خط زندگی را ترسیم و تغییر دهم.

از رفتن به تظاهرات اعتراضی در اولین روز سال نو - شنبه ۲۱ مارچ - در کنار دیوید و برخی دیگر از بچه ها در میدان داندس بگیر تا بیرون کشیدن کتابهای زبان آلمانی، از فکر کردن به اینکه باید کاری کرد تا بازگشت هر چند کوچک و آهسته اما دوباره به مسیر سلامت و ورزش همه و همه را آنچنان خواهم و خواهیم کرد که در بی حالی و کسالت از سرماخوردگی در آخرین لحظه ها و درست ۶ ثانیه مانده به تحویل سال در روز جمعه ۲۰ مارچ ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه ای که تو بابت بی حالی توان رفتن به شرکت را نداشتی و ماندی خانه و در آخرین لحظه خانه را تمیز و با چراغ و شمعهای روشن و خودمان را با لبخند و هزارن آرزو راهی سال جدید کردیم و رساندیم همه چیز را به موقع سر لحظه ی تحویل و تحویل کردیم و چه فالی آمد برایمان که خواجه ی شیراز در جواب درخواست من، منت بر سرمان گذاشت و سالمان را که می دانم سالی نکوست با کلام دلنشینش شیرین کرد و گفت که گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید!

که از ته دل و با همه ی جان آرزو کردیم برای همه و همه و همه و البته خودمان.

رهی دیگر خواهیم زد و راهی دیگر خواهیم پیمود با افتخار به آنچه که تا اینجا بوده ایم و رسانده ایم و ساخته ایم چون عشق ما جاودان و است مستدام.

سال نو مبارک که چه فرخنده سال و سحری است.


۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

Robert Durst

به کمک اسپریی که برایم از داروخانه خریده بودی دیشب را راحتتر خوابیدم هر چند که امروز هنوز داستان عطسه های به قول مادر رعیتی من سر جا باقی مونده. سر کار هستی و من هم تقریبا با ظهر طول کشید که با خریدهایی که باید برای سفارش فردایت می کردم بعد از اینکه رساندمت سر کار برگشتم خانه.

سر کار هستی و ساعت از ۳ گذشته و من هم خیلی بی حال و انرژی روزم را جلوی تلویزیون اینترنت سپری خواهم کرد. اما یک اتفاق جالب که باعث نوشتن این پست شد: دیشب وقتی داشتی کارهای خودت و آمادگی برای سفارش های سنگین این سه روز پیش رو را انجام میدادی نشستم و یک فیلم دیدم با بازی رایان گاسلینگ به اسم All good things که راجع به فردی بود که تمام شواهد حاکی از کشتن همسرش و یکی دو نفر دیگر به دست شخصیتی بود که گاسلینگ نقشش را به اسم دیوید ماکز بازی می کرد فیلم بخصوصی نبود اما چون بر اساس داستان واقعی بود گفتم کمی درباره ی طرف و همسرش و ... بخوانم که با کمی جستجو متوجه شدم اسم اصلی کاراکتر فیلم Robert Durst هست اما از آن جالبتر این بود که دیشب مشتی در حین یک گفتگو ناگهان بطور اتفاقی اعتراف کرده که I killed them all و درست چند ساعت پیش اف بی آی یارو را گرفته. بهت زنگ زدم و وقتی گفتم تو هم خیلی جا خوردی چون دیشب وقتی فیلم تمام شد و آخرش نوشت که مشتی در فلوریدا مشغول بیزنس خانوادگی شون یعنی خرید و فروش ملک هست خیلی جا خوردیم چون در سال ۲۰۰۳ تقریبا تمام شواهد بر این داستان اتفاق داشتند که طرف همسرش را در سال ۱۹۸۲ کشته و بعد هم دیگران را اما توانسته بودند با وکلای قوی نظر هیات منصفه را تغییر دهند.

خلاصه که داستانی بود و عجیبتر از آن این که درست دیشب در حین دیدن فیلم و بعد از آن قصه ی واقعی شکل نهایی اش را پیدا کرد.

۱۳۹۳ اسفند ۲۴, یکشنبه

Olive Kitteridge

مثل سگ سرماخورده ام. بیچاره سگ! که نشان سمبلیک زبان ماست. اصلا نمی دونم سرماخوردگی سگ چطوریه اما به هر حال اگر منظور این باشه که حالم از شرایط متعادل انسانی به واسطه ی مریضی به مراتب بدتره، خب شاید واقعا هم مثل سگ سرماخورده ام.

یکشنبه هست و تو بعد از اینکه کلی به من رسیدی و آب میوه و صبحانه بهم دادی و بساط نهار را راه انداختی رفته ای کاستکو برای خرید شش هفت سفارشی که در این هفته داری. خلاصه که GB حسابی سرمون را شلوغ کرده اما نمی دانم اگر اینطوری بخواد جلو بره چطور امکان هندل کردنش را خواهیم داشت چون به هر حال هر روز صبح رساندن تو و بعد خرید رفتن برای سفارش فردا و ... کلی وقت و انرژی صبح را خواهد گرفت و تازه کار اصلی که با توئه که باید شب بیای و صبح سحر بیدار بشی برای درست کردن چیدن غذاها. اما واقعا دست مریزاد که به این کار داری کمک می کنی  که خرج سفرمون به ایتالیا و کنفرانس دانشگاه رم دربیاد.

دیروز و امروز یک ضرب خوابیده ام خانه و شب ها هم بابت تنگی نفس نمی تونم درست بخوابم. تنها کاری که این ویکند تا اینجا کرده ایم جدا از کارها و خریدهایی که تو برای هفته و سفارش ها انجام دادی دیدن یک فیلم سریالی از محصولات HBO بود که چون بر اساس رمانی بود که تو قبلا در استرالیا خوانده بودی منتظر فرصت مناسبی بودم که بشینیم و در دوشب این ۴ قسمت را ببینیم. Olive Kitteridge که با وجود بازی های عالی و داستان باورپذیر و کارگردانی خوب و ... خیلی خیلی تلخ بود. در واقع از آنجایی که بخشهایی از شخصیت اصلی یعنی Olive من را یاد مامانم می انداخت خیلی بیشتر در این حال سرماخورده حالم گرفته شد.

خلاصه که بجای کتابخانه رفتن و درس خواندن و ... افتاده ام روی تخت و منتظرم تا این چند روز مزخرف بی حالی و عطسه و... زودتر تمام بشه.

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

کمی دست به عصاتر

گفتن نداره که بجای اینکه کتابخانه باشم در کافه هستم و بجای اینکه درس را شروع کرده باشم وقتم را مفت هدر میدم. البته ادامه اعتصاب - با اینکه حق را کاملا به دانشجویان میدهم و با اینکه contract faculty ها خط اعتصاب را شکستند و تا منافعشان تا حدی تامین شد از جمع معترضین رفتند بیرون - و بی برنامگی خودم و عادت به دیر بیدار شدن (۷ صبح بجای ۵ و نیم) و... خلاصه باعث شد تا دیروز و امروز هم بجای اینکه از صبح زود برم دانشگاه تو را اول رساندم و بعد سر از کرما در آوردم و کمی هم در کتابخانه چند صفحه ای دیالکتیک منفی خواندم که هر وقت که می خوانم کلا خط فکری ام را منفجر می کنه - واقعا که آدورنو بی نظیره.

این دو روز هوا رفته بالای صفر و رسیدن بهار داره خیلی بهون حال میده. دوشنبه شب تو تا حدود ۱۰ خانه نیامدی. بعد از کار ساعت ۶ با دوستان و همکاران تلاس قرار داشتید که به رستوارن دربار بروید و خوش هم گذشته بود بهتون. دیشب هم با اینکه زود آمدی اما کمی بی حال بودی و کمی معده ات بابت رعایت نکردن این چند وقت درد گرفته بود و همان اول فیلم آمادئوس که هیچ وقت پیش نیامده بود ببینیم خوابت برد. با اینکه فیلم بدی نبود اما به هر حال انتظار بیشتری از میلوش فورمن داشتم. یادم به تاسف عمیقی که مامانم بعد از دیدن فیلم بابت زندگی موزارت خورد و دایم برایم در ایام مدرسه تعریف می کرد افتادم.

امروز و بعد از این پست به کتابخانه ی ویکتوریا خواهم رفت و کمی آدورنو می خوانم و عصر برای دیدن فوتبال که حالا چند وقتی است دوباره کمی دنبالش می کنم - بهانه ای برای کار نکردن شده در واقع - بر می گردم خانه. تو بعد از کار با ریک قرار داری و شب هم قراره با هم بریم پایین و ورزش کردن منظم را کلید بزنیم.

دیروز با رسول حرف زدم و دوباره بابت هدر دادن زمان و استعداد و از همه بدتر توان تحلیلی اش که بابت هواداری متعصبانه در حال اضمحلال کلی است تاسف خوردم. رسول می تواند نمونه ی نابی از آنچه که بر سر جوانان وطن در طی دهه های گذشته رفته باشه. کسانی که می توانستند کاری کنند و نشد و نکردند و نگذاشتند و از همه بدتر در فضای مرید و مرادی فرهنگ ما مضمحل و از دست رفته شدند. تقریبا تمام نیروی تغییر در تاریخ معاصر ما چنین حکمی را بر خود خواهد دید.

آخرین نکته هم خطر بی پولی و کم پولی تابستان پیش روست که خصوصا با آمدن مامان و احتمالا بابات می تونه دوباره موجب شرمندگی ما در برابر آنها و سختی خودمان شود. ضمن اینکه کمی هم تو باید حواست به خرج و برج این ایام بیشتر باشه که خب، طبیعتا خیلی هم نمیشه انتظاری داشت. به هر حال اینکه هر مسافری که میرود چیزکی بگیری و بفرستی خیلی خوبه اما شاید بعضی اوقات بهتر این باشه که این پول را برای ایامی که اینجا هستند کنار بگذاریم. از آن طرف هم با اینکه حالا مدتی است کمتر برای مامانم پول منظم می فرستم و در واقع قراره که کمتر بفرستم، داستان هزینه های جاری برای خانواده هامون خصوصا در آغاز و پایان تابستان و بهار خیلی فشار میاره به زندگی خودمان. به ویژه اینکه بابت اعتصاب درس و کار و در آمد هم فعلا تطعیل شده و هر چه داریم یا بابت کمی پس انداز از آخرین چک بمباردیر هست و یا بابت "بونسی"  که به سلامتی هفته ی پیش بابت یک سال و نیم کار مداوم گرفتی.

خلاصه که باید کمی دست به عصاتر جلو برویم و کمی من بیشتر حواسم را جمع کنم.
  

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

Kahane Swensen Brey Trio

با اینکه قرار بود از امروز کار جدی را آغاز کنم و در واقع در این لحظه در کتابخانه باشم اما شروع را به فردا موکول کردم و با این حال بطرز شگفت انگیزی سر حال و خوشحالم. دلیل اصلیش ویکند خوبی بود که با هم داشتیم و البته رسیدن فصل بهار که به شدت پس از این زمستان سخت مورد نیاز همه است.

ساعت ۱۰ و نیمه و من در کرمای بلور هستم. تو را با سفارش هایی که برای امروز داشتی رساندم تلاس و بعد از اینکه ماشین را خانه پارک کردم آمدم اینجا برای قهوه و بعد از این پست به کتابخانه میروم و کمی آدورنو خوانی می کنم تا ببینم برنامه ی پایان دادن به اعتصاب و تعطیلی دانشگاه که امروز قراره بابتش رای گیری بشه به کجا می انجامد. نمی دانم دقیقا به کجا رسیدیم با این یک هفته تعطیلی و اعتصاب. به هر حال مسلما نتیجه اش هر چه هم که بود تجربه ی خوبی برای آنهایی داشت که درگیر شدند و البته تلنگری هم به سیستم برده داری دانشگاه - یعنی امیدوارم حداقلش این باشد. خلاصه اگر امروز رای کلی به پایان دادن اعتصاب داده شود یعنی چیزی که به نظر می آید متحمل است دوباره از فردا دانشگاه و کلاس و ... برقرار خواهد شد.

اما از ویکندمون بگم که خوش گذشت و پر کار هم بود. جمعه شب انا که از اتاوا آمده بود و فکر می کردیم برای دو روز پیشمون می ماند را در ترونی دیدیم سر ساعتی که باهاش قرار داشتیم. تو خیلی خسته بودی اما علیرغم سر و صدا دو سه ساعتی نشستیم و گپ زدیم. انا از درس و کلاسهایش گفت و از خبرهایی که از سنتی داشت و خیلی هم به نظر خوب نمیامد چون می گفت به نظرش سنتی کمی گیج و گنگ شده و فعلا خیلی توی باغ نیست. حدود ساعت ۱۱ بود که برگشتیم خانه و بعد از اینکه کمی درباره ی دانشگاه مک گیل وبرنامه های آتی اش حرف زدیم خوابیدیم. صبح برای صبحانه رفتیم درک هتل با اینکه قرار بود یکشنبه برویم چون برنامه ای که از قبل داشتیم براساس ماندن انا تا یکشنبه بود که گفت باید عصر راهی مونتریال بشه. خلاصه بعدش من را به ربارتس رساندید و خودتان رفتید سن لورنس مارکت و یکی دو جای دیگه که انا قصد داشت خرید کنه. عصر بعد از اینکه انا را به ترمینال رساندی و رفتی برای مامانت و جهانگیر خرید کردی تا بدی آیدا براشون ببره آمدی دنبال من و رفتیم سینما فیلم Still Alice که خیلی بیش از آنچه که انتظارش را داشتیم معمولی بود.

یکشنبه پس از یک صبحانه ی دلپذیر در خانه تو رفتی لابلاز برای تهیه مواد لازم سفارش امروزت و ظهر برگشتی تا با هم برویم سر قرارمون با اوکسانا و رجیز که دعوتشون کرده بودیم به موسیقی کلاسیک در کرنر هال و اولین بار بود که آنها هم به کرنر هال می آمدند و هم احتمالا به شنیدن موسیقی کلاسیک چون در میان موومان ها همراه چند نفر دیگری که گوشه و کنار سالن بودند دست میزدند و با اینکه مسئله ی مهمی هم نبود اما در میان آنتراکتی که بین دو قطعه ی عالی از موزارت و شومان با بقیه ی برنامه که کاری از یک آهنگ ساز معاصر آمریکایی بود و خیلی هم چنگی به دل نزد، خانمی از ردیف پشت سر بهشون گفته بود که از آنجایی که احتمالا نمی دانید و همه شما را با تعجب نگاه می کنند خواستم بهتون تذکر بدم که نباید میان موومان ها دست بزنید. وقتی من و تو برگشتیم داخل سالن بهون گفتند چرا بهشون نگفته بودیم و بعد از اینکه داستان را تعریف کردند گفتیم که در واقع این خانم آدم حسابی نبوده چون همانطور که رجیز هم گفت خیلی های دیگه هم دست میزدند و بعد هم ره قول معروف It's not a big deal و سعی کردیم کمی از خجالتی که آن خانم بهشون داده بود کم کنیم. اما از این موسیقی چمبر کلاسیک خصوصا دو قطعه ی اول بگم که عالی بود. شاید بدون اغراق یکی از بهترین موسیقی های زنده ای که پس از مدتها شنیده بودیم. و جالب اینکه بر خلاف انتظارم موتزارتش خیلی به دلم نشست. البته سه استادی که از آمریکا آمده بودند و برنامه هم به نامشان بود در زمره ی بهترین های امروز جهان هم هستند و انتظاری زیادی هم نبود که کار عالی گوش بدهیم نکته ی جالبتر اینکه خصوصا اوکسانا و رجیز که با لباس کامل فرمال آمده بودند تاکید کردند که خیلی بهشون خوش گذشته و به قول معروف حس آدم حسابی بودن کردیم. اسم برنامه و این سه نفر هم Kahane Swensen Brey trio بود.

قبل از کنسرت طبق برنامه ای که تو با اوکسانا گذاشته بودی رفتیم کافه اسپرسو نزدیک کرنر هال نهاری خوردیم و بعد از کنسرت هم کمی قدم زدیم تا ایستگاه و از آنجا هر کس راهی خانه ی خودش شد. ما برگشتیم و خانه و تو کمی به کارهای سفارش امروز رسیدی که جدا از نهار یک ست گرانولا بار هم برای یک جلسه ی دیگر هم بود. از انبار دو تا چمدان در آوردیم تا شب برای آیدا ببریم که بی خود پول چمدان ندهد و برای شام راهی ال کترین شدیم تا با آیدا و مامانش و بچه هایش که برای عید به ایران میروند خداحافظی کنیم و چمدان ها و یکی دو بسته ی کوچکی که تو برای خانواده ات گرفتی را بهش بدهیم. شب خوبی بود با اینکه آنالیا کمی بی حوصله شده بود و اذیت می کرد اما تو با پری خانم و من با آیدا کلی حرف زدیم و البته از اینکه آیدا بهم گفت آریو چه بلایی سر خانه اش اینجا آورده و بی آنکه در جریانش بگذاره باعث شده بانک خانه را مصادره کرده و خلاصه خانه اش از دست رفته و ... کمی بهش روحیه دادم و البته حق اگر که نخواهد برگردد برای زندگی بلند مدت اینجا پس از پایان درس امسال آندیا- که به قول تو بچه بیچاره پوستش کنده شده از این همه جابجایی.

بعد از اینکه برگشتیم خانه تو بقیه ی کارهای سفارش و درست کردن گرانولا و ساندویچ ها را کردی و نزدیک ۱۲ بود که خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم و کارها را تمام کردیم و حالا هم اینجا هستم. البته این هفته سندی مرخصی است و تو کارت کمی کمتر. قرار شده عصرها زودتر برگردی خانه و وزرش کردن را جدی شروع کنیم. جمعه هم می مانی تا MRP آرنت را که برایت ماه پیش نوشته ام بخوانی و بفرستی برای تری. البته امشب با اصرار من قرار شده با دوستان و همکارانت به رستوارن دربار بروی که آنها می خواهند غذای ایرانی را با توصیه و پیشنهاد یک ایرانی بخورند.

خلاصه که از فردا احتمالا دوباره کار و زندگی به روال عادی بر می گرده و البته برای من روال عادی قراره یک روال دیگری باشد و خواهد شد. تصمیم گرفته ام بشود و خواهد شد. دیروز صبح که با هم حرف میزدیم به این نتیجه رسیدیم که گزینه های ادامه تحصیل در مقطع پست دکترا و یا حتی یک دکترای دیگر را هم بطور جدی در نظر بگیرم چون به هر حال قصد از این ایام و این کار و زحمت ها - که هنوز آنچنان هم نبوده و نیست- رسیدن به یک سر منزلی است که باید بابتش تلاش مضاعف کنم.

۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

Barbara Hannigan

بجای اینکه سر کلاس در حال درس دادن باشم بابت اعتصاب و تعطیلی دانشگاه بعد از اینکه صبح تو را با سفارش امروزت رساندم و کمی در کافه و کمی در کتابخانه گذراندم برگشته ام خانه تا یک جارو پاروی حسابی بکنم چون از امشب برای این ویکند انا میاد پیشمون می مونه. تو هم قرار بود تا حالا که ساعت ۳ هست برگشته باشی خانه تا کمی در تمیزکاری کمک همدیگر کنیم که هنوز سر کاری و گرفتار.

این هفته هر روز علیرغم کلی کار و فشار مضاعفی که از اول سال هنوز تمام نشده بابت ارتقاء شغلی سندی به تو و خودش داره میاد سفارش داشتی و  GB حسابی پر کار شده. هر روز تو را با سفارش ها صبح زود رسانده ام شرکت و بعد رفته ام خرید لازم سفارش روز بعد را کرده ام و بقیه ی روز به هیچی و هیچ کار گذشته و تو پس از ۹ ساعت کار برگشته ای خانه و سفارش های فردا را درست کرده ای. خلاصه که دو داستان کاملا متفاوت.

چهارشنبه شب با مازیار به TSO رفتیم برای شنیدن صدای سوپرانو خوان بی نظیر کانادایی که با ارکستر برلین کار می کنه:  Barbara Hannigan البته جدا از تسلط فوق العاده و صدای کم نظیرش کار موسیقی گروه خیلی به دلمان نشست. مازیار که این برنامه را از چند ماه پیش بهمون معرفی کرد و قرار گذاشتیم لحظه ی آخر پس از خرید بلیط سه بلیط مجانی هم گرفته بود که به کارمان نیامد. البته آفرین و نیما را هم آنجا دیدیم و قرار شد که در این ماه و تا زمانی که دانشگاه همچنان بابت اعتصاب بسته است یک روز دور هم جمع شویم.


خلاصه که این چند روز بی درس و کار و ورزش یکسان گذشته برای من و برای تو با کار و کار و کار. تنها چیز مفیدی که خواندم - چون اساسا خیلی چیزی هم نخواندم - یک مصاحبه خوب با مراد ثقفی بود در یکی از مجلات که از ایران آمده و البته یکی دو مصاحبه ی خوب از رانسیر که در کتابی تازه چاپ شده.

امشب با انا شام بیرون خواهیم رفت و فردا شب هم بلیط فیلم Still Alice  را برای شما خانم ها گرفته ام و خودم هم می خواهم به ربارتس بروم و شب همراه شما باشم. یکشنبه عصر هم کنسرت کلاسیک خواهیم رفت با بلیطی که تو برای اوکسانا و رجیز گرفته ای و شب هم با آیدا و خانواده اش شام به ال کترین میرویم چون برای سال نو به ایران خواهند رفت.

می دانم که هزار بار وعده کرده ام که آغاز کنم. اینبار هزار و یکم است و شاید که شهرزاد وار کاری شود و تکانی بخورد که داستان و طرحی تازه در افکنم. شاید!


۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

رم، سفارش،‌ اعتصاب و آدامز

با اینکه بارها قصد داشتم در طی یک هفته ی گذشته اتفاقاتی را که افتاده سر موقع بنویسم اکثرا بابت بی برنامگی و تنبلی و چند باری هم بابت کار زیاد نشد. اتفاقا در این یک هفته ی گذشته کلی اتفاق افتاده که باید بهشون مفصل تر اشاره می کردم اما فعلا فرصتش را ندارم.

بذار از آخر شروع کنم. از اینکه تازه از دانشگاه برگشته ام و در کرمای دانفورد هستم اما از کلاس و درس و دانشگاه خبری نبود چون دیشب ساعت ۱۰ یونیون تصمیم گرفت که دانشگاه یورک هم به اعتصاب بپیونده و بعد از اینکه از دوشنبه TA های دانشگاه تورنتو به شروع به اعتصاب کردند ما هم از امروز رفتیم روی اعتصاب با این تفاوت که آنجا کلاس ها برگزار میشه اما در یورک استادان در تصمیمی دلنشین - که امیدوارم تهش هم دلنشین بمونه - با ما اعلام همبستگی کردند و خلاصه کلا دانشگاه از حیز انتفاع ساقط شد تا اطلاع ثانوی. من باید میرفتم تا فیلم ها و کتابهایی که گرفته بودم را پس دهم و البته از جودیت هم راجع به جلسه ی پروپوزال فردا بپرسم که به تعویق افتاد و فعلا همه چیز در محاقه. مردک ابله - جی جی - جلسه ی هفته ی پیش را به فردا موکول کرد و این شد داستان ما. حالا در جمع ۶ نفره ی ما در این نوبت جلسه ی پروپوزال همه سال ۵ هستند جز من و مشکلی هم ندارم اما به هر حال کاری بود که باید میشد و نشد.

اما دیروز و امروز تو سفارش داشتی و تمام یکشنبه و دوشنبه ات رفت بابت درست کردن و تحویل سفارش ها. دیروز صبح بعد از اینکه تو را رساندم با کلی غذا - دو تا جلسه ی جدا بود با صبحانه و نهار - رفتم خرید از لابلاز برای سفارش امروز و بهم گفتی که پنج شنبه هم سفارش بهت داده اند. خدا را شکر کمی اوضاع داره از نظر GB بهتر میشه که کمکی خواهد بود بی نظر برای تابستان. شاید هم پیش از تابستان چون فعلا حقوق دانشگاهی من و تو بابت اعتصاب قطع شده.

اما یکی دو نکته از هفته ی قبل اینکه درس و ورزش و آلمانی و هیچ کوفت دیگری را شروع نکرده ام هنوز. البته مقاله ام در OD چاپ شد و ورژن دیگری از آن هم در سایت استرالیایی که بعد از مدتها و حداقل برای خالی نبودن عریضه تلاش بدی نبود.

جمعه کلاس هایم با یک اتفاق خیلی تکان دهنده همراه بود که شاید از جمله مهمترین چیزهایی باشه که در این ایام باید بهش توجه کنم. صحبت از اتفاقات پاریس در ژانویه و داستان مجله ی شارلی ابدو شد و در کلاسی که نزدیک به ۲۰ دانشجو بودند تنها ۲ نفر از واقعه ای به این اهمیت خبر داشتند. چیزی که به قول کارشناسان یازده سپتامبر اروپاست و در نحوه ی زیست تک تک این آدمها تغییر ایجاد خواهد کرد.

پنج شنبه اما تو با تری بعد از مدتها قرار داشتی و چون داشتی دیر به سر قرارت میرسیدی - از بس این ایام کارهایت زیاد شده و خودت هم اصلا از داستان راضی نیستی و میگی که اگه همینطور پیش بره شاید کارت را عوض کنی - من بجای تو رفتم سر قرار با تری که در کافه ی زیر منولایف بود تا تو برسی. تا تو بیایی راجع به کنفرانس تیلوس حرف زدیم و بعد از من پرسید آیا برای کفرانسی که بهم معرفی کرده در ایتالیا که دانشگاه رم و دانشگاه شیکاگو در زمینه ی مکتب فرانکفورت نسل اول و خصوصا آدورنو برگزار می کنند پروپوزال می فرستم یا نه که گفتم فردا که روز آخر هست حتما این کار را می کنم. تاکید کرد که از آنجایی که خیلی کنفرانس مهمی است - البته از سخنران هایش هم معلومه - شاید شانس کمی برای پذیرش باشه اما گفت سال بعد می تونیم با هم شرکت کنیم. تو با کمی تاخیر رسیدی و من از شما خداحافظی کردم تا کار تو تمام شد و راجع به کمیته ات و چند کار درسی دیگر با تری هماهنگ شدی و بعد با هم رفتیم خانه. 

شنبه صبح بعد از اینکه از درک هتل و تو مرا به ربارتس رساندی، رفتی دنبال کارهای سفارش هایت. من هم تا ساعت ۷ یک ضرب نشستم پای نوشتن دو تا پروپوزالی که به اسم هر دومون برای کنفرانس رم می خواستم بفرستم. آدورنو و بنیامین. خلاصه ساعت ۷ خسته دویدم تا خانه که با هم به کنسرت برایان آدامز در ایر کانادا سنتر برویم که بلیط هایش را از چند ماه پیش یک روز در کلی خریده بودم برای تو. شب خیلی خوبی بود. اول اینکه جایی که گرفته بودم عالی بود. فضای مناسبی برای حرکت داشت که تو خیلی ازش استفاده کردی و تقریبا تمام طول شب با آهنگ هایش آرام در آغوش من رقصیدی. البته من سر درد و خستگی زیادی داشتم که باعث حالگیری هر دومون هم شد در انتها اما قطعا بهترین کنسرتی بود که از نظر نزدیکی و جای مناسب داشتیم. به هر حال علیرغم شب خوبی که داشتیم خوب نخوابیدیم و همین باعث شد یکشنبه تا سر حال بیایم خیلی طول بکشه. عملا بعد از اینکه من را رساندی ربارتس و خودت رفتی کاستکو برای خرید بقیه ی چیزهای لازم برای سفارش های این هفته ات هنوز روز فرم نیامده بودیم - شب قبل و قبل از خواب من از سر درد و خستگی باعث حالگیری شده بودم - تا اینکه تو دو ساعت بعد بهم زنگ زدی و کلی قربون صدقه رفتن که چقدر کار من درسته و ... و من که نمی دانستم راجع به چی حرف میزنی گمی گیج شده بودم. تا اینکه ازم  پرسیدی مگر ایمیل کنفرانس را ندیدی؟ گفتم همان دیشب یک ایمیل اتوماتیک آمد که تا پایان ماه مارس جواب پذیرش ها را میدهیم که گفتی نه بابا خود پرفسور فلانی ایمیل زده که با کمال احترام از شما شخصا دعوت می کنم تا به این کنفرانس بیایید چون پروپوزالی که فرستاده اید بسیار جذاب و بدیع به نظر میرسه. با اینکه دو صفحه ی کامل پروپوزال فرستاده بودم برای هر کدام از مقاله ها و با اینکه یکشنبه بود و خیلی بعید بود که اعضای کنفرانس چنین روزی دور هم جمع شوند - که البته هم نشده بودند - اینکه خود برگزار کننده که از جمله سخنرانان اصلی مراسم هست اینچنین ایمیلی فرستاده خیلی باعث خوشحالی ام شد. چرا که نشان میده احتمالا تزی که دارم روی آن کار می کنم - اگر و صد البته اگر درست کار کنم و با برنامه - کار خوبی در نهایت خواهد شد چون به قول دیوید زوایه ای تازه از بحث را باز خواهد کرد. به هر حال با اینکه هنوز داستان پول و هزینه ی سفر و... مشخص نیست اما سعی خواهیم کرد که حتما به این کنفرانس برویم. و البته امیدوارم با توجه به زیربنای مشابه ای که این مقاله ام با آنچه که در تیلوس ارائه کرده ام داره به آن نتیجه ی نا امید کننده نرسم.

این چند روز گذشته کار مفید دیگری که کردم خواندن پروپوزال OGS آیدین بود که به قول خودش تا حالا هیچ کس اینقدر بهش کامنت های مناسب نداده بود. آشر و جاناتان بهش گفته بودند خوبه اما من تقریبا خیلی دستکاریش کردم و در نهایت تمام کارهایی که گفتم را کرد و وقتی برای بار دوم برایم فرستاد خیلی خیلی بهتر شده بود. گفت که اگر OGS  بگیره حتما بهمون شام میده. می دانم که خیلی باید بهش نیاز داشته باشه و امیدوارم که بگیره اما از طرف دیگه امیدوارم تو هم موفق بشی علاوه بر حل کردن مشکل همین OGS فعلی اسکالرشیپ شرک را هم بگیری که می دانم که چقدر به روحیه ات کمک می کنه و چقدر به روحیه ی و حال من و صد البته شرایط مالی مون که به هر حال تابستان با آمدن مهمان و مامان و بابات و مسافرت و... خیلی خیلی بهش احتیاج خواهیم داشت. حالا که فعلا بابت اعتصاب همین دو ماه حقوقمون هم روی هواست!

اما آخر پست طولانی و کم گفته ی امروز را با این تمام می کنم که باید بحث سلامتی و درس را هر دومون و در کنارش زبان را من خیلی جدی تر بگیرم که داستان می تونه خیلی خوب یا خیلی بد پیش بره در آینده اگر کار کنم و یا نکنم.