۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

الا و مکسی



اول از همه اینکه امروز الا آمد و الان هم خوابه. من و تو هم داریم آماده ی خواب میشیم. تو رفتی فرودگاه و با الا آمدید خانه من هم که از صبح رفتم دانشگاه تا ساعت ۶ که آمدم خانه و بعد از اینکه کتابهایم را برداشتم دوباره رفتم کافه نشستم و تا ساعت ۹ درس خواندم.


کلاس امروز درس هگل بد نبود. بخش مورد علاقه ی من دیالکتیک برده و ارباب بود و برای اولین بار سر کلاس خیلی حرف زدم و خلاصه کمی هم به خوانش جیم گیر دادم. البته بد نبود. 


فردا هم که کلاس درس خودم را دارم و قبلش هم با ویلسون قرار دارم تا مقاله ام را بهش تحویل بدم. نکته ی جالب اینکه امروز آیدین از من پرسید که مقاله ی درس ویلسون را داده ام یا نه و گفت که خودش هنوز نداده. گفتم مگر نباید برای اسکالرشیپ تا حالا تمام نمراتت آمده باشه گفت تا دوشنبه وقت داره. اول اینکه جودیت به من تاریخ نیمه ی سپتامبر را داده بود و بدون اینکه بعدا تصحیحش کنه بهم نگفت که دو هفته بیشتر وقت دارم. اگر می دانستم شاید مقالات آدورنو را تمام کرده بودم به امید اپلای کردن. به هر حال تنها مقصر این داستان خودم هستم.


اما نکته ای که آیدین بهم گفت از آن هم جالبتر بود. گفت که هنوز مقاله را ننوشته و وقتی پرسیدم پس چی کار می کنی گفت با ویلسون صحبت کرده و قراره ویلسون بهش نمره بده تا بعد مقاله اش را بنویسه و تحویل بده. البته مطمئن نبود اما گفت شاید که طرف حاضر به انجام این کار بشه.


جالبه! به تو هم گفتم یادت باشه که از قرار خیلی کارها میشه کرد و گویا فقط من و تو هستیم که همه چیز و همه ی قوانین را خیلی جدی گرفته ایم.


خلاصه که این داستان امروز.


الا از خستگی خوابیده و فکر کنم که تا صبح یکضرب بره. من هم که کلی کار برای فردا دارم و تو هم خسته ای. امروز هم آزمایش داده ای و هم فرودگاه رفته ای و هم پذیرایی کرده ای.


فردا شب قراره من برم سخنرانی پروفسور رابرت هولت کنتور که از آدورنو شناسان به نام هست و تو و الا هم با هم میرید بیرون تا شاید بعدش سه تایی با هم جایی بشینیم و کمی گپ بزنیم.

راستی تا یادم نرفته بگم که این اولین پست با لپی جدیدم هست: آقا مکسی!



کولونسکوپی هم



پنج شنبه 6 صبح هست و هوا هنوز روشن نشده. هم نتونستم درست بخوابم و هم کلی درس و کار دارم و برای همین بیدار شدم و گفتم بشینم پای درس هگل که خیلی عقبم.


دوشنبه که به مثال روزهای معمول با کلاس و رفتن به دانشگاه برای هر دومون گذشت. البته شب که من بعد از کلاس آلمانی آمدم خانه از سر درد خیلی حال بدی داشتم. با این حال باید به آمریکا و خاله آذر که راهی عربستان بود برای یک سال درسی حرف میزدم.


سه شنبه من رفتم دانشگاه و تو هم وقت دکتر داشتی. دکتر متخصص بهت گفته که باید علاوه بر آندوسکوپی کلونوسکوپی هم بکنی که حتی فکر کردن بهش درد آوره. خلاصه که با اینکه روحیه ات را واقعا حفظ کرده ای اما می دانم که سعی می کنی خیلی بهش فکر نکنی. اما کل روز را هر دو سخت گذراندیم. با تمام وجود آرزو می کنم که هیچ مشکلی پیش نیاد و بتونن تشخیص درست و مناسب را بدهند و درمان راحت و سریعی را تجویز کنند. اصلا دوست ندارم حتی راجع بهش بنویسم چون حالم را بد می کنه.


خلاصه تا من کارم در دانشگاه تمام شد و تو هم بعد از دکتر به بانک رفتی و برای مامانم پول حواله کردی و راهی دانشگاه شدی  تا به قرار کاریت بابت RA و جلسه ی اول کار بررسی همدیگر را ندیدیم و تا تو بعد از کارت در دانشگاه رفتی سوپر ایرانی ها و خرید کردی و تا آمدی شده بود ساعت 7 عصر.


شب با هم فیلم جدایی نادر از سیمین را دیدیم که طبق انتظار فیلم خوبی بود و واقعا به انتظارش می ارزید.


چهارشنبه- دیروز- هم با اینکه تو کلاس داشتی اما قبل از رفتن دلت درد گرفت و فشارت افتاد و قرار شد بمانی خانه و استراحت کنی. با هم نهار خوردیم و عصر که حالت خوب شده بود با من که می خواستم برم کلاس آلمانی آمدی بیرون. رفتیم کافه و کمی آنجا نشستیم و من از آن طرف رفتم گوته و تو هم رفتی بلور مارکت تا برای آمدن الا که امروز عصر میرسه کمی خرید کنی. الا برای دو هفته میاد و امیدوارم بخصوص در کنار اون به تو خوش بگذره و کمی با آمدن اون فضا عوض بشه. دایم معده درد داری و خلاصه اصلا رو فرم نیستی.


واقعا دوست ندارم راجع بهش بنویسم. اما خیلی نگرانم. خدا کنه که هیچ مشکل خاصی نباشه و خدا کنه که تشخیص درست و درمان مناسب و کوتاهی داشته باشه.


دکتر بهت گفته که استرس و ناراحتی دلیل مهمی در تشدیدش هست. خلاصه که دست همه ی ما و بخصوص تلفنهای ایران و البته فشار احمقانه ی دانشگاه تورنتو درد نکنه.


خب بذارم از روزهای خوب آینده بگم و امید برای خوش بودن و سلامت و آرامش در آنها را بکنم. امروز الا بعد از ظهر می رسه و تو قراره بری فرودگاه دنبالش. من هم که تا عصر کلاس دارم و بعدش هم می رم کتابخانه برای درس خواندن.  در این مدت دوباره باید "سویچ" کنم روی کنابخانه تا وقتی که الا هست تا هم بتونم درس بخوانم و هم شما بتونید به کارهایتان برسید. البته تو هم قراره که بری کتابخانه تا به درسهایت برسی اما به هر حال برنامه ی من مشخصه.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

کباب نوذر



دوشنبه صبح هست. من تازه از خواب بیدار شده ام و تو هم گفتی چند دقیقه ای در تختخواب می مانی و بعدش بلند میشی. دیشب تا صبح حال تهوع و دل درد داشتی از شام نسبتا سنگینی که شب قبل خوردی.


دیروز تمام روز را ماندیم خانه. بعد از تمیز کاری یکشنبه ها من نشستم پای مقاله ی درس ویلسون و بلاخره یکی از سه مقاله ای را که باید در طول تابستان تمام می کردم و می فرستادم تمام کردم. طولانی شد اما به نظرم بد از کار در نیامد. شنبه و یکشنبه ی من بیشتر از هر چیزی حول این محور چرخید. البته هر دو شب برنامه ی خودمان را هم داشتیم.




خلاصه که ساعت 6 طبق قرار قبل رفتیم تا ایستگاه "یورک میلز" و از آنجا نادر و مهناز با آریا آمدند دنیالمون و رفتیم کبابخانه ی نوذر که از یک سال قبل تا حالا قرار بوده یکبار من تو را آنجا ببرم که همه می گویند بهترین کباب کوبیده در تورنتو را دارد. من که خیلی اهل کباب نیستم اما تو با اینکه اساسا آدم پرخور و اهل هوس فلان غذا نیستی خیلی دوست داشتی این کبابی را امتحان کنی. از آنجایی که برای رفتنش باید ماشین داشت این کار تا دیروز عملی نشده بود.


خلاصه برای همگی کباب گرفتیم و رفتیم در پارکی که آنها همیشه می روند و از شب اول که ما را از فرودگاه آوردند در راه گفتند که سیزده بدر تمام ایرانی ها اینجا جمع میشوند. اما هم تاریک شده بود و هم آریا دایم نق میزد و مهناز گفت از تاریکی می ترسه. خلاصه که کباب خوردیم و برای چای رفتیم خانه ی آنها. 


کبابش که به نظر من تعریفی نبود. اما شماها دوست داشتید و بخصوص تو تمام غذایت را خوردی و همین هم باعث ناراحتی معده ات شده. قبل از رفتن به "راکنونی" که تمام مدت دور میز ما می چرخید یک کیک یزدی که مهناز درست کرده بود را دادم که تا تهش خورد و دایم نگاه می کرد که باز هم داریم یا نه.


خلاصه که تا از خانه ی آنها پاشدیم و ره ایستگاه قطار رسیدیم شده بود 10 اما برای اولین بار قطار در مسیر از کار افتاد و بعد از نیم ساعت معطلی دوباره برگشت به ایستگاه قبل و رفتیم بیرون تا اتوبوس بیاد و تا آمد و باز به ایستگاه دیگری رسیدیم و بعدش به خانه ساعت نزدیک 12 شده بود.


همانطور که گفتم هم تمام دیشب را بد خوابیده ای. خیلی نگران سلامتی و وضعیت معده ات هستم. اصلا خوب نیستی و امیدوارم فردا که پیش دکتر میری تا مشاوره اولیه را برای آندوسکوپی بگیری راهنمایی خوبی بشی.


اما شنبه. من کتابخانه رفتم برای درس و تو تمام روز را ماندی خانه و شام درست کردی و تدارک مهمانی شب را که کریس با مایانا و کلی با گوری می آمدند دیدی. تا من رسیدم خانه عصر بود و تو تمام کارهایت را انجام داده بودی. بچه ها هم سر وقت آمدند و تا رفتند ساعت 12 شده بود. چند ساعتی دور هم گفتیم و خندیدیم و البته از آنجایی که تنها فرد خارج از SPT گوری بود راجع به دانشگاه هم کم حرف نزدیم.


یکی از مسایل جالبی که شنیدم این بود که در سطح ما مثل لیسانس نمره نمیدهند و ممکنه که مثلا همه نمره ی A بگیرند. و البته حرف از این شد که +A کسی نمیگیره البته جز کریس که از اشر یکی گرفته. و همانطور که من از قبل هم بهت گفته بودم کریس واقعا کارش درسته. جالب اینه که او دایما راجع به من این را میگه و من نه تنها دلیلش را پیدا نمی کنم که برایش زحمتی هم نمی کشم. مثل حرفی که گمل در هفته ی پیش به تو زده بود و گفته بود فلانی باهوش و کمی کار کنه خیلی پیشرفت می کنه. خلاصه که موضوع این نبود موضوع اینه که چطور دیگران چیزی را می بینند و تو نه تنها نمی بینی و نمی فهمی چطور که برای تاییدش هم هیچ زحمتی به خودت نمیدی.


خلاصه که شب خوبی بود. تو ته چین درست کرده بودی که مثل همیشه بی نظیر شده بود با میرزا قاسمی چون کریس گیاه خوار هست و البته تارت سیب و خلاصه که خیلی به همه خوش گذشت. تو هم برای کشیدن شام در آشپزخانه با گوری کلی حرف زدید و قرار شد که الا که میاد و می خواهی بهش غذای ایرانی یاد بدی اون هم بیاد اینجا.


خلاصه این داستان ویکند خوب ما بود. تنها چیزی که سایه ای رویش انداخته مسئله ی سلامتی توست. امیدوارم هر چه زودتر معده ات با تشخیص درست درمان بشه که کلا داره دیوانه ام می کنه.


امروز هم هر دو باید دانشگاه بریم و شب هم من کلاس آلمانی دارم و فردا هم کلاس لویناس که جلسه ی اولش را هفته ی پیش بابت رقتن به سفارت از دست داده ام و هنوز حتی یک سطر هم از تمام صد و چند صفحه ای که باید می خواندم نخوانده ام. کلا برداشتن این کلاس و ادامه دادنش به نظرم اشتباه میاد با توجه به عقب افتادگی های درسی که دارم.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

آندسکوپی

جمعه شب هست و تازه از سر کلاس با خستگی فروان برگشته ام خانه. البته با اینکه باران می آمد قبل از اینکه از دانشگاه راه بیفتم بهت زنگ زدم و گفتم حوصله داری حالا که تمام روز را خانه بودی و داشتی روی کتاب پی یر کار می کردی بیای بیرون و همدیگر را در کافه کرما ببینیم که گفتی میای.


خلاصه بعد از اینکه همدیگر را در کافه دیدیم و کمی هم برای فردا شب که کریس و مایانا با کلی و گوری برای شام خانه مون دعوت هستند خرید کردیم برگشتیم خانه. روز طولانی و خسته کننده ای بود. بخصوص اینکه دانشجویی که باید پرزنتیشن می داد غیبت کرد و من تمام مدت باید برای بچه ها که اکثرا متن را نخوانده بودند حرف میزدم.


اما از دو روز گذشته اگر بخواهم بنویسم چیزی جز همان برنامه ی روتین درس و دانشگاه نبوده. چهارشنبه که تو رفتی کلاس دموکراسی و علاوه بر اینکه چک گمل را بردی- که یادمون رفته امضاء اش کنیم و کار را به هفته ی آینده انداخت- و اسباب بازیی که برای سمیرا به رسم تشکر گرفتیم را بهش دادی و اون هم علاوه بر تشکر حرف از ورزش کردن و یوگا و ... زده و از قرار معلوم خودش معلم یوگا در بهترین موسسه ی مربوطه در شهر هست و خلاصه قرار شده که تو هم از اکتبر بری آنجا. مدتها بود که دنبال یک کلاس برای شروع یوگا میگشتی و چیز مناسبی پیدا نمی کردی. 


من هم جلسه ی دوم کلاس آلمانی را رفتم که تقریبا اکثر مباحثی را که خوانده بودم "کاور" کرد و از حالا دیگه باید حسابی آلمانی خواندن را هم در دستور کار بگذارم.


پنج شنبه به کلاس هگل رفتم و تو قرار دکتر داشتی که ببینی جواب آزمایش خون و تشخیص دکتر چیست. متاسفانه برخلاف حدس اولیه ی دکتر این داستان از باکتری و در سطح اولیه نیست و حالا علاوه بر آزمایشهای دیگه و دوباره خون باید آندوسکوپی کنی که میفته برای دو هفته ی دیگه و باید بیهوشی بگیری.


خیلی خیلی نگران و ناراحتت هستم. خود درس و تکلیف های عقب افتاده که جای خود بود اما این موضوع برایم با هیچ چیز قابل قیاس نیست و به همین دلیل یکی دو شب هست که نمی تونم درست بخوابم.


البته امیدواریم و ان شا ا.. که چیز خاصی نباشه. اما هشدار بسیار بسیار مهمی و باید خیلی جدیش بگیریم. اگر حواسمون نباشه زندگی زیبامون آرام آرام ماهیت خودش را از دست خواهد داد خدای ناکرده.


خلاصه که این اوضاع و احوال این روزهامون هست. اما باید بهش غلبه کنیم. تو خدا را شکر روحیه ات مثل همیشه عالیه اما من شخصا نمی تونم خیلی راحت بگیرم ناراحتی و نگرانی هایم را برای تو.

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

روزی روزگاری آمریکا


این داستان زندگی است. برای گرفتن ویزا با هزار تصویر و خیال در سن نوجوانی به آلمان میری تا پلی باشه برای رفتن به آمریکا. رفتنی که مثلا قراره همه چیزش درست و طبق پیش بینی بره جلو و بعد به قول هامون: یهو تلپی! میفته و همه چیز بهم میخوره. سالها بعد ده سال بیشتر، میری دبی و می دانی که قرار هم نیست بهت ویزا بدن. و خب نمیدن هم.

بعد یک روز در حالی که شب قبلش از اینکه مجبوری فردا بی خیال کلاس لویناس بشی و تو هم قید درس خواندن این هفته ی درس دموکراسی را بزنی شاکی هستی، در حالی که صبحش واقعا بی حوصله و بی خیال از همه چیز و حتی به قول رضا یزادانی ته دلت هم شاید از نشدنش راضی باشه میری سفارت و ویزات را میگیری.

این میشه داستان زندگی. همون داستان همیشگی و همون چیزی که قرار نیست به قول آدورنو خیلی هم identical در بیاد.

خلاصه که امروز در حالی که زمان مصاحبه مون کمتر از 5 دقیقه طول کشید و دختر جوانی زرد پوستی که افسر مصاحبه بود تنها نکته ی تعجب آمیز برایش این بود که چطور من آمریکا نیستم بجای اینجا ویزامون را گرفتیم و احتمالا برای تعطیلی بین دو ترم که در واقع اساسا با توجه به این همه کار عقب افتاده ای که من دارم و این همه برگه ای که باید تصحیح کنیم خیلی هم تعطیلی نیست به آمریکا خواهیم رفت. و البته بیش از هر چیز برای مادر و دل اون.

خلاصه بعد از برگشت از سفارت به خانه آمدیم و برای خرید از بلور مارکت و ایندیگو و در راه با تهران و آمریکا حرف زدن رفتیم بیرون و دوباره تا برگشتیم ساعت شده بود 2 بعد از ظهر.

از آنجایی که صبح پول OSAP تو هم رسیده و فردا به احتمال زیاد قراره که چکی به گمل بدهیم و لطفی که کرد و پولی را که بهمون قرض داد با تشکر پس بدهیم گفتیم بریم ایندیگو و هدیه ی کوچکی برای دخترش سمیرا بگیریم. من هم از فرصت سوء استفاده  کردم و دو تا کتاب آمورش آلمانی گرفتم.

بعدش رفتیم "کرما" قهوه ای گرفتم و چای برای تو که البته باعث معده درد تو شد چون بعد از کار سفارت رفتیم در استارباکس همان بغل و چای نوشیدیم. به هر حال معده ی تو اوضاعش همچنان خیلی خوب نیست و البته ما هم خیلی رعایت نمی کنیم. با آمریکا حرف زدیم و مادر را که از خواب بیدار شد و مامان که رفته بود دکتر برای قرص قند خونش خیلی خوشحال کردیم.

بعد هم با تهران حرف زدیم. مامانت و بابات که جداگانه چون یکی سر کار بود و دیگری خانه و انها هم خیلی خوشحال شدند.

از بعد از ظهر هم عوض درس خواندن من کمی اینترنت بازی کردم و تو هم کمی قیمت بلیط هواپیما چک کردی تا غروب که تو درس خواندی- البته به استثنای شام که رفتیم پایین و بعد از مدتها باربکیو کردیم- و من هم دوباره هیچی جز الافی.

از فردا اما باید کار را جدی بگیرم و خواهم گرفت. چون چاره ای ندارم. فردا روز هگل خواندن و البته رفتن به کلاس آلمانی است. تو هم که کلاس داری و دانشگاه خواهی رفت.

اما دیروز. تا ظهر که خانه بودیم و ظهر رفتیم دانشگاه در یک روز بارانی. تو رفتی سر کلاس خودت که جلسه ی اول رسمی تدریست بود و من هم سر لکچر دیوید که جمعه باید تدریس کنم. بعد از کلاس و لکچر با اینکه تو هم باید برای لکچر درس می ماندی اما چون می خواستی بیایی خانه و کار "پی یر" را تقریبا تمام کنی برگشتی خانه.

در راه و توی قطار با سنتی بودیم تا ایستگاه "سنت جورج" که شما دو تا پیاده شدید که هر یک به مسیر خودتان بروید و من هم رفتم اولین جلسه ی کلاس آلمانی. از آنجایی که نباید پیشاپیش کتاب درس را از آمازون می گرفتم و گرفته بودم متوجه شدم که یکی دو تا ضمیمه در کتابی که خود موسسه می فروشد هست که من ندارم. به هر حال چیز خیلی مهمی نیست اما باید فکر برای تهیه اش بکنم.

کلاس هم بد نبود. خب چون من کمی مقدمات را ماه گذشته خوانده بودم برای شروع اعتماد به نفس داشتم اما متوجه شدم که چقدر بهتره که با همین سطح و از "لول" کار را آغاز کنم. اما یکی دو نفری بودند که یکی دو سال در دبیرستان آلمانی خوانده بودند و حالا آمده بودند سر این کلاس که کمی بی مورد بود.

یکی دو نفر هم بودند که پارتنر آلمانی داشتند و چند ماهی را در آلمان بودند و خب در بعضی از چیزها جلوتر از سطح اولیه بودند. اما وضع من هم در مجموع خوب بود و باید سعی کنم برای کار کردن و بالا نگه داشتن این سطح. البته کلاس 18 نفر بود و واقعا شلوغ اما فعلا من گزینه ی زمانی دیگه ای ندارم.

یک نکته هم اتفاق جالبی بود که دیروز امروز برای ما و من افتاد. دیروز که قبل از کلاس خواستم چای بگیرم و برم سر کلاس فروشنده ی استارباکس روبروی موسسه گفت چون باران میاد برای چایی امروز "چارج" نمی کنم و پول نمی گیرم. اما امروز وقتی با هم رفتیم سفارت طرف بی خود اصرار کرد که باید بجای عکسی که خودمان در خانه گرفته بودیم و آپلود کرده بودیم روی فرم از دستگاه عکس فوری آنجا دوباره عکس بگیریم. انها یک عکس می خواستند و دستگاه اجبارا 6 عکس میگرفت و نفری 10 دلار بهت تحمیل می کرد. با اینکه بطور اتفاقی هیچی همراه مون نبود- چون فکر کردیم که حتی کیف هم نباید همراه خودمان به داخل ببریم و البته خیلی چیزها را اجازه نمی دادند داخل ببری- من اسکناس برده بودم اما باید درست ده دلار یا دو تا 5 دلار به دستگاه می دادی و ما تنها علاوه بر یک 20 دلاری دو تا اسکناس داشتم یکی 5 و دیگری 10 دلاری، مرد جوان سیاه پوستی که مثل ما زبان مادریش انگلیسی نبود و جلوی ما بود یک 5 دلاری بهمون داد تا کارمون راه بیفته و این طوری کارمون راه افتاد.

خلاصه که جالب بود. دو تا واکنش و چیزی که نه انتظارش را داری و نه اساسا خیلی اتفاق میفته. به هر حال روزهایی است که گویا چیزهایی که کمتر اتفاق میفتند، روی می دهند. به همین دلیل هم من قصد دارم برای یکبار هم که شده روی برنامه و قول نظم و درسم بایستم و آنچه را که کمتر و اساسا بطور نادر روی داده رقم زنم.

به هر حال زمان زمان کمی برای جبران مافات است اگر اساسا چیزی قابل جبران باشد. به قول قیصر امین پور: ناگهان چقدر زود دیر می شود!

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

دو برابر تلاش



با اینکه حتما باید درس می خواندم و تصمیم گرفته بودم که مقاله ی درس ویلسون را شروع کنم و تا سه شنبه تمام اما کلا امروز را به استراحت و پیاده روی و البته چند ساعتی هم تلفن حرف زدن با مامانم و عمو علا و امیرحسین گذراندم.


صبح بعد از تمیز کردن خانه رفتیم تا قهوه ای در "کرما" برای صبحانه بخوریم که البته تا برگشتیم خانه ساعت شده بود 2. کمی صحبتهای خوب و انرژی بخش با هم کردیم که بیشتر از هر چیزی پیرامون نمرات تو بود که ظرف یکی دو روز گذشته از درسهای سیمون برای هابرماس و درس پرفسور کینگستون برای روسو گرفته بودی. بهت گفتم که به نظر من با توجه به شرایطی که داشتیم و اساسا غریبه بودن تو با این مباحث واقعا نتیجه ی عالی و درخوری گرفتی. از این دو درس -A گرفته ای که در کنار سه تا نمره ی مشابه در درسهای تئوریک و در طی یک سال که تنها چند هفته قبلش مهاجرت کرده بودیم و با مشکلات مالی و حالی زیادی مواجه بودیم به نظرم عالی بوده.


تو خیلی از نتیجه ی کارت راضی نیستی اما بهت گفتم که اشتباه است اگر خودت را با امثال گرتا و کودی مقایسه کنی که نه تنها زبان و فرهنگشان همینه و نه تنها لیسانسشان هم همین بوده که اساسا جهان ما با انها متفاوت شکل گرفته. 


خلاصه بعد از کمی خرید از بلور مارکت به خانه برگشتیم. سر نهار مستند بی بی سی را درباره ی خامنه ای دیدیم که برای مخاطب خارجی احتمالا جذابتر و مفیدتر بود اما نفس ساخته شدن این مستند در این اوضاع و احوال برای من جالب و به نظرم نشان از اتفاقات نزدیک روزها و ماههای آینده داره.


بعد از نهار تو کمی خسته بودی و خواستی که استراحت کنی و من هم گفتم میرم تا BMV و با اینکه دیروز نزدیک به 40 دلار خرید کرده ام اما کمی قدم میزنم و با مامانم دوباره حرف میزنم و پیشنهاد تو که قانع کننده بود را بهش میگم. تو گفتی که بیا هرطور شده ماه آینده هم دوباره هزار دلار دیگه برای مامان بفرستیم - بجای 500 دلار ماهانه- تا بتونه با دست بازتری خرید کنه.


من فدای تو بشم که اینقدر عزیز و اینقدر مهربانی. می دانم که تنها به این دلیل کار گرفتی و با اینکه به روی خودت نمیاری اما خواستی  که به مامانم کمک بیشتر و بهتری کنیم. خلاصه که تو دختر و عروس نمونه ای هستی که من این گوهر وجودی را از همان روزهای اول تشخیص داده بودم.


با عمو هم حرف زدم که گفت دوست داره بیاد سری بهمون بزنه و قرار شد با هم تنظیم کنیم که چه زمانی برای ما بهتره. گفت طرف این یکی دو ماه چندباری تا نیویورک رفته و گفته که اینبار بیاد و سری به ما بزنه.


با امیرحسین هم که حرف خاصی علیرغم یک ساعت حرف نزدیم. باز هم حرفهای بی ربط و پشت سر این و اون حرف زدن برایش مهمترین کار هست. کار که پیدا نکرده هیچ اساسا دنبالش هم نیست. واقعا تاسف آور و نگران کننده است. واقعا نمیدانم چه در سرش میگذره و راجع به آینده اش چطور فکر می کنه.


با خرید نزدیک به 100 دلار کتاب به خانه رسیدم. جالبه که خودم هم به همان اندازه بی فکر و بی توجه ام. هر چند که کتابهای خوبی خریدم اما واقعا الان وقت این کارها نیست و توانش هم نداریم. بگذریم این هم نقطه ی ضعف منه. البته یکی از بزرگترینهایش نه تنها این.


الان نزدیک 10 شب هست. برنامه ی جدیدی ریخته ام و امیدوارم بتونم بهش متعهد بمانم و کارهایم را سر وقت انجام دهم. فردا روز لکچرهای استادان درسهایی هست که من و تو توتوریش را می کنیم. البته تو که کلاس تدریست هم به سلامتی از فردا شروع میشه.


خلاصه که ظهر میریم دانشگاه. تو تا ساعت شش و نیم دانشگاهی و من تا چهار و نیم. اما من از 6 تا هشت و نیم اولین جلسه ی کلاس آلمانی را تجربه خواهم کرد به سلامتی. امیدوارم به سرنوشت کلاس فرانسه ام منتهی نشه. البته نمی خواهم هم بشه.


از فردا باید دو برابر تلاش کنم. 

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

روزهای خوش

اینقدر این چند روز گذشته سرم بابت کارهای دانشگاه شلوغ بود که نرسیدم به اینجا سری بزنم. اما اگر کوتاه بخواهم این چند روز را مرور کنم باید از چهارشنبه بگم که تو رفتی دانشگاه برای کلاس دموکراسی و بعد از دیدن و حرف زدن با گمل به توصیه ی او تصمیم گرفتی که این کلاس را نگه داری اما کلاس تاریخ فمینیسم را حذف کنی.


من هم تقریبا تمام روز را هگل خواندم که خیلی هم سخت میره جلو. جالبه که این بار دوم هست که دارم این بخشها را از پدیدارشناسی می خوانم اما انگار نه انگار و خلاصه هگل هست دیگه.


پنج شنبه صبح بعد از اینکه کارهام را کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه میشدم بهم گفتی که از طریق گمل یکی از پرفسورهای گروه اقتصاد که داره روی این حوزه و رابطه اش با سیاست گذاری عمومی کار می کنه از تو خواست که برایش رزومه ات را بفرستی تا اگر شرایط مناسب بود برای گرفتن RA باهاش کار کنی. من رفتم دانشگاه و تو هم عصر آمدی برای مصاحبه با خانم پروفسور.


خلاصه که مگه میشه کسی تو و خصوصیات اخلاقی و روحی ات را نپسنده. من طبق برنامه ی هفتگی که باید در هفته یک ساعت مقرر را را در دفتر گروه برای دانشجویانم بگذارم نشسته بودم که تو رسیدی دانشگاه و با هم تا ساختمان "مک لاگن" که محل قرار تو بود رفتیم و از آنجا من به جلسه ی بچه های گروه خودمان رفتم تا تو هم بعد از این مصاحبه بیایی آنجا.


یک ساعتی بعد از شروع جلسه گروه خودمان بود که تو هم با دست پر آمدی و بعد از اینکه تا ساعت 8 شب در دانشگاه و در جلسه ی گروه بودیم همگی آمدیم سوار اتوبوس شدیم تا به ایستگاه قطار بیاییم و هر کسی بره خانه.


من و تو هم به پیشنهاد تو که می خواستی از جزییات کاری که گرفته ای و حالا به عنوان دستیار پژوهش هم در دانشگاه کار خواهی کرد- در کنار درس دادن و درس خواندن- تعریف کنی، رفتیم "جک استور" و شامی خوردیم و دو ساعتی حرف زدیم.


خلاصه که کار جدیدت در هفته باید نزدیک به 10 ساعت باشد و این اولین مرحله ی کار پژوهش خواهد بود درباره ی سیستم بانکی و عدالت اجتماعی. هم خودت خیلی راضی به نظر میای و هم کار به نظر جذابه. خلاصه که این پنج شنبه ی ما بود و مهمتر از هر چیز صحبتی که با هم کردیم و آرامشی که من بعد از حداقل یک سال و در واقع سالها در حوزه ی درس و دانشگاه در تو یافته ام.


بر خلاف سال قبل که از فشار احمقانه ی دانشگاه و درسها هم عصبی شده بودی و هم خسته امسال تلافی اش به امید خدا در خواهد آمد. خودت که خیلی از گروه و دانشگاه یورک راضی و خوشحالی و امیدوارم که همه چیز هم به همین خوبی و منوال پیش بره برای تو و من.


جمعه بعد از ظهر روز توتوریال من و درس دادنم بود. صبح کمی به کارهای جلسه ی اول گذشت. پیش از ظهر قبل از اینکه برمسمت دانشگاه تو گفتی که باید کت اسپورتی که سه شنبه گرفته بودیم را بپوشم. خلاصه که خیلی با تیپ متفاوتی رفتم و البته با اینکه زودتر از معمول هم خانه را ترک کردم اما چون قطار وسط راه ایستاد کمی دیر رسیدم.


برداشتم خیلی از بچه ها و جلسه ی اول آنچنانی نبود. البته خیلی هم نمیشه از اولش انتظار داشت چون به هر حال اکثر بچه ها سال اولی هستند و منتظر تجربه ی فضای دانشگاه.


بعد از کلاس طبق قراری قبلی مون که قصد داشتیم بریم جشنواره ی تورنتو را برای خودمان در روزهای آخر جشنواره افتتاح کنیم و به قول تو کلید زندگی فرهنگی جدیدمون را در این کشور بزنیم آمدم خیابان کینگ محل جشنواره. تو که از قبل بلیط ها را گرفته بودی منتظرم بودی و خلاصه با اینکه خیلی خیلی خسته بودم و جامون هم خوب نبود و فیلم "خورش مرغ و آلو" هم خیلی فیلم خاصی نبود سعی کردم به خصوص به تو خوش بگذره.


بعد از فیلم در یکی از رستورانهای همان حوالی نشستیم نه برای شام که خیلی گرسنه نبودیم و هر دو نفر هم بیش از نصف غذامون ماند اما برای موسیقی جاز زنده اش که گروهی بودند از محل سرچشمه ی این موسیقی "نیو اورلان". خیلی خوش گذشت. با اینکه اولش سر درد داشتم اما با تمام خستگی تنها و تنها بخاطر آرامش و خوشحالی که در تو حس می کردم بلافاصله سر حال شدم و خلاصه تا 10 شب سر میزمون درست در کنار گروه نشستیم و به قول تو موسیقی زنده را دورنی کردیم.


خلاصه که شب خیلی خوب و به قول تو یکی از بهترین شبهای این سال شد. امروز هم با اینکه تصمیم داشتم درس بخوانم اما از شدت خستگی توان درس خواندن که هیچ توان هیچ کار دیگه ای را هم نداشتم. این شد که تو که بعد از صبحانه قصد داشتی بری بازار عرضه ی مستقیم میوه و سبزیجات مرکز شهر را کشف کنی گفتم من هم به ایتون سنتر میام که کیفم را که فقلش مسئله پیدا کرده عوض کنم. خلاصه که کیف را با یک نوع دیگه که سبکتر بود عوض کردیم و از یکی از بوتیک ها هم برای تو لباس بسیار زیبایی گرفتیم.


بعدش تو رفتی دنبال کار بازارچه و من هم کمی در کافه نشستم و کمی با لپ تابم ور رفتم و بعد از تو رسیدم خانه. البته دوباره رفتم بیرون و تا BMV رفتم و چندتایی کتاب گرفتم و در راه با مامانم حرف زدم که گفت سوئیت کوچکی را برای ماه بعد اجاره خواهد کرد و کارهایش را کرده.


بعد از اینکه رسیدم خانه تو هم با مامان و مادر حرف زدی و الان هم داری با الا که قراره دو هفته ی دیگه بیاد اسکایپ می کنی تا بهش درباره ی لباس و هوا اطلاعات بدی.


مهمترین اتفاق و نکته ی این روزها روحیه گرفتن تو و به واسطه ی تو من هست. با اینکه همانطور که امروز هم بهت گفتم تا حالا اینقدر تحت فشار کارهای عقب افتاده ی درسی ام هرگز نبوده ام اما تنها بخاطر اینکه روحیه تو خدا را شکر خوبه من هم خیلی آرام و خوشحالم.


خدا را شکر کارها را باید انجام داد اما مهمتر از هر چیزی از دست ندادن نفس زندگی است و به نظر میاد که من و تو داریم دوباره به روزهای سازنده و با آرامش و زیبامون بیش از پیش نزدیک میشیم. البته واقعا هرگز از دستش نداده بودیم و امیدوارم از دست هم ندهیم. اما به هر حال با فشارهای بسیار کمتر از این خیلی آسیب پذیر شده بودیم. اما به نظر میرسه آن دوران در حال تمام شدنه. به امید خدا.



۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

یک دفعه لویناس



دیروز صبح برای اولین بار رفتم تا یکی از کلاسهای دانشگاه تورنتو را "آدیت" کنم. کلا از فضای کلاس و میزان توهمی که بین دانشجویان و بخصوص استاد درس بود خوشم نیامد. بعد از کلاس بلافاصله آمدم دانشگاه خودمان تا با تو که صبح رفتی تا کلاس "تئوری فمینیسم" را ببینی چطور هست نهار بخوریم و به کارهامون برسیم.


بعد از اینکه کلاس تو تمام شد و آمدی بدو بدو رفتیم دنبال کار اوسپ تو که یک بخشش تمام شد اما نرسیدیم که پست کنیم و کار افتاد به فردا که تو میری دانشگاه تا هم کلاس دموکراسی را ببینی چطور هست و هم این کار را بکنی. ساعت 2 تو قرار داشتی تا با "کامرون" استاد درسی که تو به همراه 19 نفر دیگه "توتوری" می کنید دور هم جمع بشید و من هم رفتم سر اولین جلسه ی "لکچر" درسی که قراره توتوری کنم توسط دیوید.


خلاصه تا کارهامون تمام شد و برگشتیم خانه ساعت نزدیک 7 بود و از خستگی نای راه رفتن نداشتیم.


امروز من از صبح زود رفتم سر کلاس درس لویناس با اشر که قصد داشتم تنها "آدیتش" کنم تا بعدا درس را رسمی بگیرم. بعد از کلاس که سنتی و انا و بقیه ی بچه ها هم بودند خواستم تا با اشر درباره ی دیرکرد مقالات درسی ام حرف بزنم که گفت هیچ مسئله ای نیست و هنوز منتظر مقالات دانشجویان یکی دو سال پیشش هست. خلاصه با اینکه واقعا دوست نداشتم اینطوری بشه اما گفتم در اولین فرصت کارم را میرسانم. باز هم همان حرف روز آخر کلاس را که شخصا بهم زد تکرار کرد که قرار نیست راجع به همه چیز بدانم و بنویسم. مهم اینه که کار را تمام کنم. ضمن اینکه گفت سال آینده در مرخصی "سبتیکال" خواهد بود و سال بعدیش مکتب فرانکفورت را درس میده و معلوم نیست که چند سال بعد دوباره به لویناس برگرده. اتفاقا سر کلاس وقتی که فهمید من درس را نمی خواهم بردارم تعجب کرد اما بعد از اینکه فهمیدم بهتره که شانس را از دست ندم گفتم با اینکه حد لازم واحدها را گذرانده ام اما این درس را که دو ترم هست بر می دارم. که خلاصه با تماس جودیت با گروه علوم سیاسی درس را برداشتم. حالا کارم خیلی سختتر و البته پیچیده تر شد. چون اساسا نه وقتی برای کار اضافه داشتم و کارهای عقب افتاده ام اولویت دارند و نه جایی برای پدیدارشناسی و اخلاق لویناسی در تزم هست. خلاصه که نمی دانم به قول تو کار احساسی کرده باشم یا نه و باز هم به قول تو بهتره اگر احساس کردم که زیادی داره فشار میاره درس را حذف کنم.


بعد از کلاس با تو که از صبح در خانه داشتی پروپزال برای یکی از اسکالرشیپ های دانشگاه می نوشتی و می خواستی ببینی که آیا گمل فرصت داره یک نگاهی بهش بندازه یا نه تماس گرفتم که گمل در دفترش هست و میرم سراغش. خلاصه که طبق معمول خیلی لطف کرد و گفت که ایمیل تو را دیده و به نظرش همه چیز خیلی عالیه و تنها در حد یکی دو تا لغت پیشنهاد تغییر داشت که بهت تلفن زدم و گوشی را دادم دستش و کار را انجام دادیم.


از دانشگاه آمدم سمت "ایتون سنتر" که تو هم رفته بودی آنجا برای سلمانی تا من هم بیام و کت پاییزی برای خودم بگیرم. آمدم و دیدم که خیلی موهایت را قشنگ کوتاه کرده ای و بعد از اینکه با هم چندین جا را دیدیم بلاخره یک کت اسپورت مناسب و البته کمی گران خریدیم.


عصر بود که به خانه برگشتیم و بعد از خوردن نهار دوباره برای خرید یکی دو تا کتاب و گرفتن چندتا کتاب از کتابخانه رفتیم بیرون و تا رسیدیم- خسته و کوفته ساعت نزدیک 9 شب بود. الان هم تو در تختخوابی و من هم نشسته اینجا دارم غش می کنم.


خلاصه که روز خوبی بود. البته کمی داستان من پیچیده تر شد. اما به قول تو باید اولویت بندی کنم و خلاصه شکل کار را به بهترین نحو در بیاورم. نکته ی خوبش این بود که اشر گفت درباره ی تکالیف عقب افتاده ام خیلی نگران نباشم و کار را تمام کنم.


آخر سر هم اینکه با مامانم حرف زدیم و علاوه بر اینکه گفت پولش رسیده بود از تصمیم نهایی اش گفت که بلاخره جایی را برای خودش اجاره خواهد کرد. گویا دوباره هم تهمورث و هم خاله آذر بهش بی اعنتایی کرده اند و رفتارشان توهین آمیز بوده. خلاصه که امیدوارم خدا به خانواده هامون کمک کنه و عزت همه را حفظ.

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

مکسی



یکشنبه شب هست. تو تازه از کاستکو برگشته ای و هنوز کمی کار در آشپزخانه داری. من هم تمام روز را بعد از تمیز کردن خانه به کارهای بی فایده گذراندم و البته با کمر درد هم دست به گریبان بودم. عصر چون هوا خوب بود کمی راه رفتم و همین. از فردا بطور رسمی ترم و سال تحصیلی جدید شروع میشه و من باورم نمیشه که حتی یک کلمه از سه تا مقاله ی درسی ام را هم هنوز ننوشته ام.


دیروز اما روز خوب و همانطور که نوشتم روز پر خرجی در آمد. اول رفتیم بانک و کارهای بانکی مون را انجام دادیم. کمی پول در حساب تو ریختیم هزار دلار برای مامان حواله کردیم و بدهی کردیت بانک RBC را بردیم و دادیم. بعد از آن در حالی که در کافه "کرما" نشستیم و قهوه و چای گرفتیم، من بعد از یک هفته با ایران و بابات که شمال بود یک ساعتی حرف زدم و راهی خیابان کینگ شدیم برای داستان بعدی. بعد از اینکه رفتیم محل فروش بلیط جشنواره ی تورنتو و دیدیم که اگر دو سه ساعتی را در صف منتظر بمانیم ممکنه بلیط فیلم جدایی نادر از سیمین گیرمون بیاد البته حتمی هم نیست و جای داخل سالن هم دست ما نیست و قطعا جدا از هم خواهیم بود بیخیالش شدیم و پیاده تا "ایتون سنتر" رفتیم. در راه با مامانم که از خانه ی خاله فرح در حال برگشت توی قطار بود کمی حرف زدم که دیگه سیگنال تلفنش قطع شد و ما هم به ایتون سنتر رسیدیم.


خلاصه که به قول تو برای "مگی" خانم شوهر گرفتیم: مکسی. توی این اوضاع که خیلی باید دست به عصا بریم بنا به اصرار تو و البته اینکه درست هم میگی که من واقعا نمی توان دیگه به این لپ تاب که دارم الان باهاش می نویسم اعتماد کنم یک لپ تاب "مک ار" 13 اینچ گرفتیم.


قبلش نهاری در پیتزایی ایتالیایی ایتون سنتر با هم "شر" کردیم و کمی در هوای آزاد نشستیم و اولش حساب کتاب مالی کردیم که اساسا می تونیم این لپ تاب را بخریم یا نه. خلاصه که من نمی خواستم اصلا تو را ناراحت و فکرت را مشغول کنم پس دیدم که بهتر این کار را بکنیم.


بعد از داستان مکسی به اصرار من برای تو یک "بوت" زمستانی گرفتیم که از شر بوت سال پیش راحت بشی. البته این یکی کمی رسمی تر هست و با اینکه به قول تو گران بود اما چیز خوب و شیکی هست. امیدوارم که به خوشی و سلامتی بپوشی و باهاشون با آرامش و شادی زمستان و زمستانها را سر کنی.


بعد از خرید برگشتیم خانه و حسابی خسته بودیم. البته تو باید برای تکلیف درسی مامانت یک متن 5 صفحه ای را ترجمه می کردی که خیلی انگلیسی احمقانه و بدی داشت و معلوم نبود خود استادشون نوشته یا از کجا آورده و داده به شاگردها. 


خلاصه آخر شب با مامان و مادر که پیش هم بودند حرف زدیم و مامان گفت که سفر خوب و البته طولانی داشته.


اما امروز را که باور نمی کنم چقدر زود و بدون حتی یک کار مفید تمام شده باید پشت سر بگذارم به امید شروع هفته ای درست. با ورزش، درس، تدریس و انجام کارهای عقب افتاده.


این هم آخر شب 11 سپتامبر که تمام روزش بنا به دهمین سالگرد واقعه ی نیویورک تحت تاثیر مراسم زیبا و البته حرفهای غم انگیزخانواده های داغدار بود.

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

رسیدن 10 سپتامبر

شنبه صبح هست و تقریبا تازه از خواب بیدار شده ایم. دیروز تمام روز را جدا از هم گذراندیم. تو که صبح رفتی دانشگاه اول برای کار OSAP و بعد هم کلاس فرانسه ات شروع میشد. بعد از اینکه تا ایستگاه مترو همراهت آمدم پیاده رفتم تا BMV که کتاب دموکراسی را که آنجا دیده بودم برایت بگیرم که درس مرتبطی با این موضوع این ترم داری. از آنجا هم کمی وقت در کتابخانه ی ربارتس گذاشتم تا کتابهایی که برای درس لویناس احتیاج دارم را بگیرم که آخرش هم نشد. کتابها بودند اما کارت تو هم کار نمی کرد و باید خودت کتابها را میگرفتی. خلاصه تا برگشتم خانه ظهر شده بود.


تو هم از آن طرف وقتی رفته بودی برای کار "اوسپ" متوجه شده بودی که اشتباهی "سین کارت" من را برده ای و همین شد که کارت انجام نشد و افتاد برای هفته ی آینده. بعدش هم که رفتی سر کلاس و بعد از اینکه استاد با 40 دقیقه تاخیر خودش را رساند متوجه شدی که این کلاس اصلا به کارت نمیاد. چون اکثر بچه ها اساسا فرانسه بلد نبودند و تازه این لول ابتدایی یادگیری زبان براشون بود.


خلاصه از آنجا رفتی طرف سوپرهای ایرانی برای خرید نان و تا برگشتی خانه شده بود ساعت 3. تازه بلافاصله هم با توجه به اینکه فکر می کردی کلاس خواهی داشت از قبل با خاله عفت قرار گذاشته بودی که بری آنجا و این شد که ساعت 4 دوباره رفتی و تا برگشتی ساعت نزدیک 9 شب شده بود.


من هم که تمام روز را به بی عاری و بی کاری گذرانده بودم و تنها آخر شب کمی درس خواندم تا تو آمدی و فیلمی دیدیم از جیم کری به اسم "من عاشق فلیپ موریس هستم" که داستان واقعی بودنش کمی دیدن فیلم را بهتر کرد. آخر شب هم زنگ زدم آمریکا و با مامانم که هنوز خانه ی خاله فرح هست حرف زدم که حسابی خسته و فرسوده شده بود. بعد از اینکه تو باهاش حرف زدی و رفتیم بخوابیم زدی زیر گریه برای اوضاعش و گفتی که عجب سرنوشت عجیب و عجب بی خیالی بدی توسط اطرافیان نسبت به اون داره روا میشه. به قول تو انگار نه انگار که این زن در این سن و شرایط یک حداقلی از آسایش و استقلال را نیاز داره و این هم داستان ما سه تا پسر.


امیرحسین که تنها نگاهش اینه که برایم پول بفرست که نرم دنبال کار تا حدی که مهدی خان به مامان گفته خانم با این کار تنها آینده اش داره نابود میشه. اینجا سرزمین کار و تلاشه. بابک هم که اتفاقا بعد از چند ماه دوشنبه رفته سه ساعتی خانه ی خاله که مامان را هم ببینه و هم گرفتاره و هم بی خیال از اینکه دو روز وقت بذاره و جایی را برای مامان با پول اندک خودش و کمک ناچیزی که من دارم می کنم پیدا کنه. مامان می گفت حتی نکرده بعد از پذیرایی حسابی که خانه ی خاله از خودش و زنش شده یک زنگ تشکر به آنها بزنه وقتی می داند که چقدر خاله و مهدی خان مقید این جور چیزها هستند.


خلاصه که این داستان دیروز. پنج شنبه هم کلاس هگل را که رفتم بد نیود. البته باز داستان قدیمی فشار بابت توش و توان کم من در زمینه ی زبان شروع و تکرار شد اما به هر حال این مسیری هست که باید برم و می خواهم که بروم. یادمه که آن اویل اصلا موارد کاربردی Would را پیدا نمی کردم و نمی فهمیدم. تو هم کمی اشکال داشتی. اما به هر حال به قول تو با مواجه شدن و کار و کار بیشتر مشکل حل میشه نه با فشار بی دلیل و یا فرار کردن از داستان. 


به هر حال کلاسی هست که در گروه فلسفه هست و سطح داستان فرق می کنه. جای پرواز هم خیلی استاد بهت نمیده چون به شدت درسگفتاری است و ساختار معمول در ایران را داره. اما به هر حال بخش مهمی از تز و علاقه ی من هست و به همین دلیل بی هیچ شک و شبه ای جلو می برمش.


تو هم که پنج شنبه را خانه بودی و کمی به کارهای خودت رسیدی. اما نکته ی دیگر نرسیدن پول OSAP من در تاریخی بود که گفته بودند یعنی سه شنبه. تو خیلی نگران و ناراحت بودی از اینکه علاوه بر بدهی به کردیت هامون، لپ تاب آپلی که بلاخره تو مرا در این شرایط مالی راضی به خریدش کرده ای نتوانسته ام بگیرم.


روزی ده بار حسابم را چک می کردی که ببینی پول رسیده یا نه. تا امروز صبح که گفتی با اینکه باید برای خرید بعد از دو ماه کاستکو بری اما چون هیچی پول نداریم بهتره به مهناز بگی که نمیای. از آن طرف هم تنها چیزی که موعدش داشت میگذشت و من را کمی نگران می کرد ثبت نام در کلاس گوته بود. اما امروز صبح بلاخره پول رسید و با اینکه کلا بابت درس و داستان مامانم خیلی حال و حوصله نداشتم و بخصوص داستان سلامتی تو پس ذهنم را خیلی مشغول کرده وقتی گفتی که بیا بریم بیرون و لپ تابت را بخر و پول هما جون را بفرست وقتی دیدم که این قدر خوشحالی دلم نیامد بهت بگم که نه حوصله اش را دارم و نه وقتش را. 


خلاصه که از دیشب فکر می کردم که امروز یعنی 10 سپتامبر روز خاصی خواهد بود. خدا را شکر که هست و امیدوارم شروع خوبی هم برای من و تو و خانواده هامون و همه باشه.


این روز را باید کنار تمام آن ایامی گذاشت که همواره سایه ی خیر و حمایت خداوند را در زندگی مون احساس کرده ایم. و خدا را شکر که اصلا تعداد این روزها کم نبوده است.

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

به سلامتی تو



پنج شنبه صبح زود هست. دیشب هم تا خوابیدیم ساعت نزدیک یک شده بود. از آنجایی که تو دیروز حال نداشتی و نتونستی اولین کلاس درسی ات را بری و چند ساعتی استراحت کرده بودی خیلی خوابت نمی آمد. اما دلیل اصلیش این بود که حال تهوع داشتی مثل تمام بعد از ظهر. با اینکه دیروز برای آزمایش خون رفته بودی و قرار بود دکترت را هم ببینی اما دکتر نبود و چون خیلی حال نداشتی نمی توانستی دو ساعت بیشتر هم منتظر بشینی تا دکتر دیگری معاینه ات کنه.


میگی که حالت در مجموع خوبه و از ته دل امیدوارم که چنین باشه اما خیلی نگرانم. به هر حال کمی سرماخوردگی هم مزید بر علت شده و خلاصه اول ترمی حسابی بهمت ریخته.


من هم از بعد از ظهر تا آخر شب درس جلسه ی اول هگل را خواندم که تنها مقدمه ی پدیدارشناسی بود. با اینکه قبلا هم خوانده بودم اما انگار نه انگار، چند ساعتی طول کشید و تا تمام شد ساعت از نیمه ی شب هم گذشته بود. تازه الان هم زودتر بیدار شده ام که تا قبل از رفتن به کلاس یکی از متون تفسیری را برای این بخش ببینم.


دیشب هم بهت گفتم که باید این درس را علیرغم اینکه هنوز سه مقاله برای تحویل دارم جدی بگیرم چون احتمالا این در کنار دو تا از همان مقالات پایه ی متن تزم میشه.


خلاصه که داستان ما هم جالب شده. از یک طرف همه ی بچه ها آماده و سر حال آمده ام ترم را شروع کنند. تقریبا همگی مسافرت رفته اند و خستگی در کرده اند. از این طرف ما هنوز درگیر ترم و سال قبل درسی هستیم. کلاسها و درسهای جدید خودمان که هیچ تدریس هم اضافه شده. بخصوص شرایط درسی که من میدم خیلی سنگین و بطرز احمقانه ای زیاده.


اما زندگی همینه. اگر خودت را باهاش تنظیم نکنی خودش را با تو تنظیم نمی کنه. به همین دلیل هم باید جدی بگیریمش نه؟


فعلا که مهمترین دغدغه ی من سلامتی تو و آرامش زندگی مون هست. بقیه ی چیزها باشه برای مراحل بعد.

خب! باید آماده ی رفتن بشم که به سلامتی ترم شروع شده. تو هم با اینکه دیروز را بخاطر بی حالی از دست دادی اما فردا کلاس داری. پس به سلامتی تو و زندگی مون و شروع این دوره و سال جدید.


۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

شروع رسمی ترم



ساعت یک بامداد است. تو خوابی و من هم بعد از دیدن برنامه ی 90 کاری جز خواب ندارم. روز طولانی و جالبی داشتیم. صبح دوتایی رفتیم دانشگاه. مراسم "اورینتیشن" تو بود و من هم باید با بقیه ی "توتورها" در جلسه ای که پرفسور اسکینر برای راهنمایی ما بابت تدریس در طول سال و توضیح درسش گذاشته بود می رفتم.

بعد از جلسه ی من و وقتی که چهار کتابی را که باید این ترم تدریس کنم گرفتم، آمدم پیش تو و با هم با بچه های گروه بودیم تا عصر. برگشتنی با سنتی و جیو تا سنت کلر آمدیم و اتفاقی تصمیم گرفتیم با وجود خستگی تو برای کمی راه رفتن در آن محل و آشنا شدن با آن محیط که شاید سال آینده به آن طرفها برویم با آنها از قطار پیاده بشیم. 

بعد از نوشیدن قهوه ای در کافه و کمی راه رفتن چهار نفری برگشتیم به مرکز شهر و هر کسی رفت دنبال کارش. من و تو هم آمدیم خانه و تازه من نشستم پای سئوالاتی که باید برای جاکومو می نوشتم و برای مصاحبه اش با آن مسئول شورای انتقالی لیبی می فرستادم.

با کمک تو سئوالات را نوشتم و ایمیل کردم و تو هم کمی به کارهای ایمیلی ات رسیدی و بعد از تلفن به مادر خوابیدی. من هم تا الان بیدارم و انگار نه انگار که کلی درس عقب افتده دارم.

از فردا باید بکوب کار کنم و هر طور که شده مقاله ی اول را آماده ی تحویل کنم. البته هنوز شروع به نوشتن نکرده ام و تازه فردا باید درس هفته ی اول کلاس هگل را هم بخوانم.

تو هم فردا به سلامتی اولین کلاس دوره ی دکتری ات را خواهی داشت و البته قبلش به سلامتی باید بری برای آزمایش خون بابت داستان زخم معده ات. البته به اصرار من قراره دکتر را هم ببینی تا بابت یکی دو تا مسئله ی دیگه هم ازش سئوال کنی.

خلاصه که روز طولانی و تقریبا شروع رسمی ترم بود. به سلامتی و خوشی.
 



۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

Go ahead


دوشنبه صبح هست. ساعت ده و نیم شده و ما تازه از تمیز کردن خانه فارغ شده ایم. البته امروز تعطیل رسمی است- روز کارگر- و به همین دلیل کار تمیز کردن از دیروز به امروز موکول شد.

روحیه ام با توجه به حرفهایی که دیشب در تختخواب با هم زدیم نزدیک به دو ساعت و تا نصف شب به درازا کشید خیلی خوب است. دیشب در تخت با حرفهای من به این نتیجه رسیدیم که مشکل اصلی بعد از خودمان وضع و شرایطمان هم هست. مثلا من گفتم که سال پیش ما هنوز نرسیده و خسته از چندین سال انتظار و بعد از رسیدن از کارهای اولیه و خانه گرفتن و وسایل خریدن و بی پولی کشیدن و گم شدن مدارک دانشگاهی من و ... و... چشم به هم نزده برای بیش از یک ماه که درست تنها زمان استراحتمان تا شروع ترم و دوره ی جدید بود مهمانداری کردیم. در طول ترم هر چند کوتاه ولی چشم به هم زدیم و نیک و تئو را برای یک هفته داشتیم.

بعد از ترم هنوز مقالاتمان را ننوشته - که من هنوز هم ننوشته ام- بلافاصله مامان و بابات آمدند. حالا هم قرار است آخر ماه درست در اول کار ترم و تدریس و تحصیل الا برای دو هفته و درست در زمان یک هفته ی تعطیل ترمیک بیاد. آخر ترم هم که دو هفته تعطیلیم و حتما یک عالمه برگه برای تصحیح داریم و مقلات خودمان هم مانده قراره بریم دیدن مادر و بقیه. رفتنش خوبه اما به شرط اینکه از رفتنت نرفته پشیمان نباشی. از داستانهای خانوداگی و البته مضیقه ی مالی و ... .

آخر سال تحصیلی هم که احتمالا بعد از جابجایی خانه تو یک سفر میری ایران. خلاصه که هیچ وقت و زمانی را برای خودمان دوتا نمی دهیم و همین یکی از دلایل بی تابی و فرسودگی من و ما شده.

تو هم حرفهای خوبی زدی. ضمن اینکه به این نتیجه رسیدیم - و البته برای هر دومون واضح بود- که اصل مشکل از بی برنامگی و غیر آکادمیک بودن خودمان هست اما من اصرار داشتم که باید عوامل فکر ناشده ی دیگر را هم پیدا کنیم و تنها به تک عاملی بودن کار توجه نکنیم.

تو حرف مهمی زدی مبنی بر اینکه بی خود خودمان را با تیتر دانشجو بودن فریب داده ایم و نه واقعا کار می کنیم و درس می خوانیم و نه از دیگر مزایای این نوع زندگی استفاده می کنیم و نه با سختی های زندگی دانشجویی می خواهیم که مواجه شویم. خلاصه که گفتی داری از زندگی و نحوه ی بی نظمی و بی برنامگی مون خسته و دلزده میشی.

در بین حرفها به یک نتیجه ی مهم رسیدیم که اتفاقا به نظر من خیلی دست آورد بزرگی در بین حرفهایی که زدیم بود و با اینکه تا ساعت نزدیک به 2 بامداد بیدارمون نگه داشت ارزشش را بی شک داشت. حرف از این شد که ما مرز کار که درس خواندن و از این ترم درس دادن دوباره هست را با مرز داشتن یک پدیده ی سرگرم کننده و شخصی و روحیه ساز گم کرده ایم و به همین دلیل کارمون با "هابی هامون" یکی شده و به همین دلیل نه کارمون کاره و نه سرگرمی داریم.

قرار شد که من هم فکر کنم و برای خودم "Hobby" پیدا کنم. مشغولیات تو که معلومه: نقاشی و پیانو. حالا به هر کدام که رسیدی باید بری و دنبالش کنی و احتمالا نقاشی بهتر و شدنی تر باشه. من هم باید فکری به حال خودم کنم. به قول تو رمان خواندن و اینترنت و حتی آلمانی خواندن نیست. باید چیزی باشه که خلایی را پر کنه و بتونه بهم انرژی کار کردن درست را بده.

ضمن اینکه قرار شد تا حد امکان - تا حد امکان چون برای من و تو نشدنی است کنترل کاملش- شرایط خانواده هامون را کنترل و تحمل کنیم.

خلاصه که با اینکه کمتر از چند ساعت پیش از زدن این حرفها گذشته و بعد از آن روز افتضاح. اما از شروع تازه ی امروز و از این شروع تازه خیلی خرسند و امیدوارم.

خلاصه که 5 سپتامبر هست و من برخلاف تمام فکرها و برنامه هام از همه چیز و همه کار عقبم اما اگر شروعی درست و آغازی اصیل داشته باشم خیلی مهم نیست. مهم حرکت کردن است.

به قول برشت
It's all right to hesitate if you then go ahead

حرکت می کنم و می کنیم با امید و آرامش. به امید خدا.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

روزی افتضاح


نمونه ی کامل یک روز افتضاح را امروز داشتیم. بعد از اینکه تصمیم گرفتیم بریم برای صبحانه بیرون سر هیچ و پوچ و از اینکه تو مثل همیشه هیچ ایده و نظری نمی دادی و هر جا که من بگم بریم میریم و ... و البته بخاطر ناراحتی شدید این چند روزه که برای تو دارم و البته تلفن اعصاب خورد کن دیشب با آمریکا که دوباره داستان تنبلی و بی عاری امیرحسین و وضع رقت انگیز مامانم و شکایت های مادر و خلاصه همه ی چیزهای همیشگی به راه شد پیشاپیش عصبی و فشرده بودم و خلاصه شروع کردم به شکایت و ناراحتی از اینکه با توجه به داستان معده ی تو و اینکه تو نمی توانی هرچیزی بخوری و هر کاری بکنی تو تصمیم بگیر و تو هم دایم با گفتن اینکه هر چی که تو بخوای بدتر به من فشار می آوری و ... خلاصه که می بینی که آنقدر در ظاهر احمقانه هست که نمی توان توضیحش داد اما به هر حال همین وضع احمقانه داره زندگی ما را به شدت تحت تاثیر قرار میده. خلاصه که آنقدر عصبی و ناراحت شدم که هم باعث ناراحتی تو شدم و هم خودم به حال سکته افتادم.

صبحانه که هیچی نخورده پولش را دادیم و آمدیم خانه. خلاصه که این داستان باعث شد تا عصر حسابی داغون باشیم. با اینکه تو سعی کردی با درست کردن نهاری مناسب کمی فضا را عوض کنی اما من هنوز هم دل و سر و بخصوص قلبم درد می کنه. به هر حال الان که ساعت نزدیک 11 شب هست حال هر دومون بهتره.

عصر رفتیم کمی در یورک ویل راه رفتیم و تو در حالی که با ایران صحبت می کردی رفتی سمت بلور و یانگ تا کلاس یوگایی را که آدرسش را داشتی چک کنی و من هم با اینکه امروز صبح به قصد رفتن به BMV تا آنجا رفته بودیم اما بخاطر ناراحتی و عصبی بودن حوصله ی رفتن به آنجا را نداشتم دوباره و نرفتم دوباره تا آنجا پیاده رفتم و بعد از خرید چندتایی کتاب و یک گلدان گل کوچک برگشتم خانه که تو منتظرم بودی و خلاصه شام سبکب خوردیم- البته من هم دوباره معده درد گرفتم و به قول تو شاید اوضاع من هم بهتر از تو نباشه- اما با هم آخرین فیلم پولانسکی را به اسم Ghost Writer را دیدیم و بعد از گذاشتن این پست میریم که بخوابیم.

بهم قول داده ایم که بطور جدی و اساسی فکری به حال این اوضاع و احوالمون بکنیم. بخصوص من که هم بابت درسهای عقب افتاده ام در فشارم- و نمونه اش هم همین امروز که نتونستم کلامی درس بخوانم و دوباره روز و وقتم را از دست دادم- و هم بابت اوضاع مامانم و خانواده در آمریکا و البته ناراحتی برای تو و بطرز احمقانه ای در جهت خلاف عمل کردن برای بهبود تو.

خلاصه که این طوری نمیشه و به قول تو داریم بیشتر از هر کس و هرچیزی خودمان را نابود می کنیم. باید که فکر اساسی کنیم و بخصوص من باید فکری کنم به حال خودم. واقعا که احساس کردم دارم سکته می کنم و داشتم تو را هم سکته می دادم بابت ناراحتی برای تو و تحت فشار بودنم.

واقعا که خیلی خر و احمقم. واقعا!


۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

دیوانه میشم


بطور شگفت انگیزی نمی توانم درسم را بخوانم. با اینکه هیچ کار بخصوصی نمی کنم اما به دلیل اینکه خیلی فکرم درگیر سلامتی توست واقعا تمرکز ندارم.

حالا می فهمم وقتی کایلا در جواب من که گفتم چطور تزت را یک ترم زودتر تمام کردی گفت آن یک ترم اضافی برای این است که اگر مثلا دستت شکست بتوانی سر موقع کارت را تمام کنی.

بگذریم. دیروز بعد از اینکه صبح با هم رفتیم بیرون و تو چای و من قهوه ای در کافه کریما Crema نوشیدیم تقریبا تا بعد از ظهر دنبال کارهای بانکی و کتابخانه ای بودیم. ضمن اینکه تو باید به دپارتمان دانشگاه تورنتو می رفتی و فرم اعلام اتمام درس را پر می کردی. البته تو کارهایت را تمام کرده بودی و من هم به بهانه ی اینکه می خواهم با تو باشم و به دلیل اینکه دلم به درس نمی رفت با تو بودم. بعد از این کارها رفتیم کتابفروشی دانشگاهتان که تو یک یادگاری بگیری. تی شرتی گرفتی با آرام دانشگاه که در حراج بود. من هم کتابهای قسمت فلسفه را دیدم که به نظرم در کنار کتابفروشی "گلیب بوکس" از جمله ی بهترین قفسه های ممکن را در این زمینه دارد.

تمام روز تو معده درد و سوزش داشتی و بعد هم سر درد و وقتی برگشتیم خانه روی مبل در سکوت خوابیدی. من هم که داشتم و دارم دیوانه می شوم از اینکه تو را اینگونه بی حال ببینم بعد از اینکه کمی حالت بهتر شد و بیدار شدی رفتم بیرون و ساعتی دوباره راه رفتم. وقعا توان دیدن ناراحتی و کسلی تو را ندارم.

به هر حال این از دیروز. شب با هم فیلمی دیدیم و به آرامی گذراندیم. امروز صبح رفتیم دوباره بیرون. از آنجایی که از سه شنبه دانشگاه و ترم جدید شروع می شود و تو هم حسابی درگیر - من هم که به قول اینها آلردی درگیر مقالات تمام نشده ام هستم- قصد دارم این یکی دو روز را با اینکه درس دارم اما صبحها بیرون بریم.

خلاصه رفتیم "کرپ اگوگو" و بعد از اینکه صبحانه ی سبکی خوردیم تو رفتی سمت "کندین تایر" برای خرید دستمال و شیشه ی مربا بابت مربای توت فرنگی که درست کرده بودی و من هم برگشتم خانه سر درس.

پیش از ظهر آمدی خانه و نهار درست کردی و کمی هم به آشپزخانه رسیدی و کمی هم با خاله فریبا چت کردی و سری هم به بانا زدی که آمده بود احوالت را بپرسه و برایشان کمی پلو و خورش بادمجان که درست کرده بودی بردی.

الان هم داری در کارهای نهایی مقاله ات را که مگان فرستاده انجام میدی که بفرستیش برای سیمون. البته خیلی راضی از کارت نیستی اما به هر حال تمامش کردی.

من هم هر چه حساب می کنم می بینم که این مقاله ی اول درباره ی آدورنو و دیالکتیک منفی حالا حالاها تمام نمیشه. یک حساب سر انگشتی کردم و دیدم تا اینجا تنها بیش از 30 هزار لغت نقل قول از منابع مختلف جمع کرده ام اما هنوز چارچوب کار را در نیاوره ام. خلاصه که اوضاعم خرابه. فردا و پس فردا باید این بخش را تمام کنم. تو هم که می خواهی کمی ورزش کنی و کمی استراحت.

نمی دانم واقعا حالت چطور است. به من دقیق نمیگی چون فکر می کنی فکرم به اندازه ی کافی درگیر ناراحتی هایت شده. اما خدا کند که به خیر و سلامتی زودتر حالت خوب شود و سلامت، که دارم دیوانه میشم.


۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

تمامش کردی


درسی نخواندم. ورزش نکردم. آلمانی نخواندم. پادگست گوش نکردم. خلاصه خیلی کار مفیدی انجام ندادم. اما تو، تو آخرین مقاله ی دوره ی فوق دانشگاه تورنتو را نوشتی و فرستادی برای مگان تا بعد از باز خوانی فردا برایت بفرسته و به سلامتی از شر این یک سال سخت و پر فشار راحت بشی.

به همین دلیل با اینکه سر درد داشتی و خسته بودی به اصرار من و البته با خواست خودت رفتیم بیرون تا جشنی بگیریم. رفتیم به انتخاب تو رستوارن انار که تعطیل بود و به همین دلیل سر از بغل دستی اش در آوردیم که شهرزاد بود.

شب خوبی شد. تو گفتی که خیلی فضا و محیط آنجا به دلت چسبیده و آرام و دلخوشت کرده. من هم که از بس خوردم دل درد گرفتم. خلاصه که به سلامتی اول سپتامبر را با تلاش و زحمت تو به یک روز خاص و "یونیک" تبدیل کردیم. به سلامتی این فوق لیسانس را هم تمام کردی و از هفته ی آینده با خوشی و پر اراده و عزم دوره ی دکتری را شروع خواهی کرد.

آفرین به همت و تلاش و کوشش و استقامتت.