۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

اولین روز بهار


امروز اول سپتامبر و سه شنبه هست. ساعت تقریبا 5 عصره و من تازه از اولین جلسه ی "پلیتیکال دیسکاشن" برگشته ام. جلسه ی خوبی بود و بخصوص من که تقریبا خودم را برای بحثها آماده کرده بودم نسبتا خوب حرف زدم. مقاله ای از شانتال موف بود در نقد رالز و با خواندنش و کمی حاشیه خوانی درباره ی موف کمی چیز دستگیرم شد.

تو هم امروز تزت را برای صحافی دادی به کپی سنتر و بعدش با هم یکی یک قهوه به افتخارش خوردیم. دیشب بعد از دو شبی که جهانگیر به دلیل کمی سرما خوردگی و کمی تنبلی خانه بود گفتم بریم سینما. رفتیم فیلم Inglorious Bastard را از تارانتینو دیدیم که همگی خوشمون اومد البته نه از صحنه های خشنش که امضای کارگردانه. اما خوب بود. من از ایده ی نوشتن تاریخش خوشم اومد.

امشب هم برای مراسم رونمایی کتاب "جی" به گلیبوکس میریم و بعدش هم قراره با چندتا از دانشجوهاش و دوستاش و پارتنرش شام همونجا در یکی از رستورانها دور هم باشیم. فکر کنم که - به قول تو - جهانگیر نمی دونه که باز هم به همچین مراسمی میریم و گرنه نمیاد.

راستی دنی برام ایمیل زده که مقاله ام را که خیلی دوست داشته برای چاپ به یکی دوجا معرفی کرده حالا تا آنها که در آمریکا و اینجا هستند جواب بدن. از "آنلاین آپینیون" هم ایمیلی داشتم که این مقاله خیلی خیلی (با همین شدت!) جذابه و برای جمعه چاپش می کنیم. امیدوارم بتونم تا میشه براش خواننده و تصمیم گیرنده جذب کنم بلکه از این راه کمی از شرایط امروز ایران و شکاف بین میدم و حکومت بگم و بتونم تا اندازه ای نشان دهم که چقدر جامعه در فشار داره بسر میبره.

مامان و بابات هم جمعه صبح خواهند رسید و امیدوارم به همگی خیلی خوش بگذره. البته امروز که حساب کردم دیدم برای امدن غیر برنامه ریزی شده ی مهمانها در تاریخ های مختلف احتمالا تا 1000 دلار باید فقط پول آپارتمان روبرو را بدهیم. این یعنی با پول بلیط مامانم بیش از نیمی از حقوق ماهیانه ی تو و تازه کلی خرج هم پیش رو داریم. اما تو دائما با گفتن اینکه تو که اینقدر مهمان نواز نبودی داری بهم تذکر میدی که فکر این چیزها را نکن.

راست میگی. آخه اگه کسی مثل تو را داشته باشه اصلا امکان نداره نگران چیزی جز سلامتی و خوشی گوهرش باشه. گوهر و جوهر وجود من.

بابات هم زحمت کشیده و دو سه تا کتابی را که می خواستم برام خریده تا حالا که تصمیم گرفته ام بکوب بخوانم کم و کسری - در واقع کم و کرسی- نداشته باشم. با اینکه مهمان بازی در راهه اما من باید برای مقاله ام که می خوام برای چاپ بدم دانشگاه ملبورن تا 6 هفته ی دیگه فشرده کار کنم.

آخرین چیز هم اینکه باب گودین باز هم برات ایمیل زده وخیلی اطلاعات مفید بهت داده و گفته امیدوارم بتونی بیای اینجا و با هم کار کنیم. من همیشه به توانایی های زنان و بخصوص تو باور داشتم و دارم و اینها چیزی نیست جز تائید باورهای من.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

امپراتوری باب گودین


ساعت 12 روز یکشنبه آخرین روز آگوست سال 2009 هست و من در دانشگاه هستم و تازه الان بعد از اینکه با هم برای صبحانه رفته بودیم "اربن بایتس" و تو برگشتی خانه و من آمدم دانشگاه. دیشب بچه ها آمده بودند پیشمون و تو ته چین و لوبیا پلو با کیک موز برای دسر درست کرده بودی قبلش هم تاپاس با شراب خوردیم و شب خوبی بود. کلی حرف زدیم و بحثهای زیست محیطی و فلسفی کردیم و در کل خوش گذشت. آخر شب اما به زور نیک را بیرون کردیم. تازه وایساده بود دم در تا آندرس را قانع کنه که نه انرژی جایگزین بهترین راه و ... .

تو که از خستگی داشتی غش می کردی. جهانگیر هم که بعد از خوردن دسر رفت خوابید تا برای نصف شب بیدار بشه و بره "کلاب". که رفت و طرفهای 4 صبح بود که برگشت. البته گویا به نسبت زود هم برگشته بود چون اینطور که نیک می گفت تا صبح کلابها باز هستند.

ما هم تا خوابیدیم ساعت از 2 گذشته بود. من ظرفها را شستم و کمی با هم درمورد بابات حرف زدیم که تو ازش دلخور بودی بخاطر دفاع بی دلیل و متعصبانه اش از گلتراش. من سعی کردم کمی از دلخوریت بکاهم که تا اندازه ای موثر بود اما نه خیلی. به هر حال بابات روی این آدم و کلا روی آدمها متعصبانه قضاوت می کنه. چه خوب و چه بد و علیرغم تمام محاسنی که داره این از جمله نقاط ضعفشه.

صبح هم که بیدار شدیم. من خانه را جارو کردم و با اینکه جهانگیر خواب بود و تو گفتی که از صدای جارو بیدار نمیشه و البته هم نشد عذاب وجدان داشتم. خلاصه بعد از جارو و با مادر تلفنی حرف زدن و ناراحتی مادر از اینکه داریوش سینه پهلو کرده و حالش خوب نیست برای احوالپرسی زنگ زدم خونه ی مامان که نبودند و پیغام گذاشتیم.

امروز باید درس بخوانم و مقاله ی این هفته ی فلسفه ی سیاسی را بخوانم و برم در بحث گروه شرکت کنم. مقاله ای از شانتال موفه هست و در نقد جان رالز. دیشب هم با آندرس درباره ی لیوتار حرف زدم. آندرس فوق لیسانسش را روی لیوتار گرفته و بعد از کمی صحبت کردن بهم گفت که دریافتم از "فرا روایت" لیوتار کاملا درسته و خطی که بین ایده ی او و نقد کانت کشیده ام خیلی جالبه. حرف به کارل اشمیت هم کشید و گفتم که این روزها بخاطر آگامبن خوانی درگیر او و بنیامین شده ام اما از کار اصلی تزم دارم حسابی عقب میافتم.

دیروز دندی هم برایم ایمیل زده که مقاله ام که برای چاپ در روزنامه و یا هفته نامه برایش فرستاده بودم که بخوانه خونده و خیلی خوشش آمده و نوشته بود که نکاتی هم ازش یاد گرفته. چندتا پیشنهاد در حد کوتاه کردن و میان تیتر بیشتر زدن داره بود که انجامشون میدم.

از کنفرانس دانشگاه نیوساوتویلز که درباره ی بحران هست هم برای جفتمون ایمیل زدند که قبول شده اید و برای ارائه ی مقاله بیاین. تو هم که تاریخ سخنرانیت در دانشگاه مک کواری به عنوان سخنران مدعو معلوم شده که 8 سپتامبر در بحبوحه ی مهمان بازیهامونه. دیشب نیک هم می گفت که برای کنفرانس "نیو هورایزن" -افق نو - دانشگاه خودمون مقاله بدید که قرار شد بدیم. تاریخش قبل از سفر به نیوزلند و کنفرانس آنجاست البته اگه پذیرفته بشیم.

آخرینش هم اینکه دیروز از "باب گودین" معروف ایمیل گرفتی که قبول کرده سوپروایزرت در دانشگاه ANU بشه و در مرکز مطالعات دموکراسی. این یعنی همه چیز - اگه با اسکالرشیپت همراه بشه - به بهترین نحوه داره پیش میره. درسته بحث کانادا و حتی درس من در اینجا هم هست اما گودین و مرکزش به خیلی چیزها اولویت داره. شاید ماندیم و رفتیم به شهر کوچک کانبرا اما دانشگاه و مرکز دموکراسی گودینگ که به قول بچه ها امپراتوریشه. نمی دانم، به هر حال این اتفاق بسیار خجسته ایه. طرف اصلا جواب ایمیل کسی را نمیده اما تز و مقاله ی تو را به قول خودش یک شبه خوانده و به نظرش کار عالی و قابل گسترشی اومده.

می دونی اما باز هم باید تاکید کنم که چقدر بهت افتخار می کنم. افتخار من.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

فقط هواش فرق داره

امروز شنبه هست و من برای درس خواندن آمده ام به دانشگاه. تو با جهانگیر رفته اید به "پدیز مارکت" تا هم برای مهمانهای امشب که کایلا و جیسون با نیک و آندریاس هستند خرید کنی و هم برای آخر هفته که به سلامتی مامان و بابات میان. جهانگیر هم می خواست بره سلمانی.

دیشب قرار بود بریم سینما اما وقتی رسیدم دم در و بعد از کلی معطلی و وایسادن دم در تا یکی بیاد و در را برایم باز کنه - چون کلید دست جهانگیره که وقتی روزها خواست بره بیرون بتونه برگرده اما جالب اینکه اصلا از خونه بیرون نمیره و همش پای کامپیوتر و یا خواب - بلاخره تو آمدی پایین و وقتی رفتم بالا تا کیفم را بزارم بالا و بریم دیدم در بالکن بازه و چراغ خانه روشنه و کامپیوتر روشن و ... و جهانگیر هم آمده پایین و داره با تلفن با دبی حرف میزنه اولش خیلی شاکی شدم. و واقعا هم برای شاکی شدن به خودم حق دادم - و البته بعدش تو هم گفتی که هم با من بود - اصلا انگار نه انگار که بابا جون ما تمام زندگیمون را برای اینکه این چند روز به تو خوش بگذره بالا پایین کردیم خب تو هم کمی دست از آسوده طلبی و بی خیالیت بردار و فکر کن.

البته به سینما که نرسیدیم به دلیل اینکه تو یادت رفته بود کارت عضویتت را بیاری و خلاصه نتونستیم بریم. البته میشد با دوبرابر قیمت رفت اما ارزشش را نداشت. جهانگیر هم که انگار تازه از خواب بیدار شده بود - ساعت 6 عصر- تازه کمی هم نق میزد و خودم را خیلی کنترل کردم که چیزی بهش نگم. با این احوال برای اینکه شب خراب نشه پیشنهاد دادم بریم جایی و خلاصه رفتیم بار و به پیشنهاد جهانگیر چندتا شات که اون معتقد بود فیل را از پا میندازه خوردم و نه تنها کاری نکرد - جز خالی کردن جیبمون - که حتی نفهمید وقتی بهش گفتم سعی کن مثل خیلی ها این را جزو قدرت و مردانگی نبینی که مثلا آقا من ظرفیتم خیلی بالاست و ببین کارم جقدر درسته و چیزهایی که احتمالا برای بعضی ها در این سن و سال آخر قدرت و کار درستی محسوب میشه. اما به قول تو جهانگیر پسر خوبیه که عقلش در 23 سالگی هنوز مثل 16 سالگیش مونده.

اما یک اتفاق جالب که افتاد این بود. وقتی من و جهانگیر رفتیم تا شات دیکه ای سفارش بدیم یک لزبینه آمد طرف تو بهت گفت می دونم با اون دو تا هستی ولی می خواستم بهت بگم که خیلی جذابی! خلاصه که هم حال تو را بد کرد و هم ما را خندوند. برای شام هم رفتیم به "ایتالین بویل" و پاستا سفارش دادیم. قبل از اینکه غذا بیاد مارک داشت از خیابان رد میشد که دیدیمش و من کمی باهاش درباره ی کتاب جدید آگامبن که اتفاقا صبح در اینترنت دیده بودمش باهاش حرف زدم. به نظرمون حالش کرفته بود و داشت تنها قدم میزد و موزیک گوش می داد. ناراحتش شدیم و بهش اصرار کردیم بیاد پیش ما اما گفت که نه باید بره.

صبح هم بعد از پروژه ی بیدار شدن و آماده شدن جهانگیر رفتیم دندی برای صبحانه. چهانگیر که می گفت نمیام چون چاق شدم و نمی خوام چیزی بخورم. البته طبق معمول در حرف. صبحانه ای خوردیم و من آمده ام اینجا و شما هم رفته اید دنبال کارهایی که نوشتم. تو راه که میامدم تو بهم زنگ زدی و از اینکه چقدر دارم مهربونی می کنم تشکر کردی. به نظر خودم اینطور نیست اما خوشحالم که باعث آرامشت شده ام.

راستی با اینکه نمی خوام باز هم در این موردها بنویسم اما حیفم آمد که این یکی را ثبت نکنم. حداقل برای بعدها. امروز صبح نم بارانی میزد و هوا عالی بود که رفتیم و به "چینکوئه" رسیدیم. نمی دانم چی شد که صحبت به تعداد واحدهای لیسانس در دبی رسید و جهانگیر گفت که سال اول 30 واحد پاس کرده و حداقل سه سالی را پیش رو داره. خلاصه گفت که امشب می خواد بره "کلاب" کلابهای اینجا را ببینه. چون بنا به تعریفهایی که می کنه اونجا فقط داره با دوستاش به بار و کلاب میره. و البته واسه ی همین هم هست که بعد از پنج سال و نیم دانشگاه رفتن 30 واحد پاس کرده. خلاصه بهش کفتیم که ما تا حالا پیش نیامده که کلاب بریم و واسه ی همین تو از چندتا از همکارا و دوستات درباره ی کلابهای اینجا پرسیدی. والبته دوست داریم که یک وقتی بریم اما تا حالا وقت نکردیم. من بهش گفتم که از کازینوی اینجا هم خیلی تعریف می کنن. گفت که کازنیو نمی خواد بره چون اگر بره باید بازی کنه و تمام پولهاش رو ببازه. در آخر جمله ای گفت که به نظر من بی آنگه بخوام قضاوت ارزشی کنم و فقط قصدم از گفتنش اینکه که بگم دنیای آدمها با هم خیلی متفاوته و فرقی هم نمی کنه که آیا پس زمینه ها مشترکه یا نه و بی انکه بگم کدام بهتره و یا بدتر. جهانگیر گفت: خداییش اگه دبی هواش مثل اینجا بود، بهترین جای عالمه. می دونم کم نیستند آدمهایی که دنیا را اینطوری می بینند و اتفاقا شاید هم بد نباشه. تمام نکته ام اینه که وقتی تفاوت زندگی را در چیزهایی اینکونه می بینی و نمی فهمی که اتفاقا هوا اخرین و واضحترین وجه تمایز این دوقاره ی متفاوت از هر نظر هست، وقتی نمی فهمی که فرهنگ و زندگی بین اینجا - مثلا اینجا - با آنجا چقدر متفاوته. زندگی روی شن لب و آب روزها و بیداری در کلابها شبها با زندگی در جایی که سعی می کنه به واسطه ی فرهنگ و سیاست و حتی نظامیگری دنیا را تحت تاثیر قرار بده - هر جا چه اروپا و چه آمریکای شمالی و یا اینجا و حتی خاور دور - حقیقتا زندگی در قارههایی متفاوته. مشکل فقط سن و سالش نیست. این ادمها مثل دایی من، مثل منصور فارسانی مثل عموهای تو و مثل خیلی های دیگه تا هزار سالگیشون هم همینن - بی آنکه بخوام تخفیف شون بدم.

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

بازهم سئوال قدیمی


دیروز عصر قبل از اینکه برسم به کلاس فرانسه در اتوبوس به تو زنگ زدم که ببینم کجایین و چی کار می کنین که گفتی با جهانگیر در QVB در کافه ای نشسته اید ودارید حرف می زنین. گفتم من هم الان یکسر میام پیشتون چون کلاسم یک خیابان آن طرف تره. یک سری بهتون زدم و با هم بیرون من به سمت کلاس و شما به سمت خانه. شب جهانگیر قراره با دوست پسر الا - فلین- به دیدن یک مسابقه ی "کمدی استند آپ" بره که دوست فلین هم شرکت می کنه و امروز گفت که سیروس - بهترین دوست فلین - درش اول شد.

بعد از کلاس به خانه که آمدم تو دم در گفتی که الا دیروز به جهانگیر گفته که من و تو خیلی بهم میایم اما اون احساس می کنه که خیلی بهم تمایل و میل زناشویی نداریم. به دلیل اینکه هیچ وقت ندیده که من در حضور اون تو را بوسیده باشم - البته از نوع فرانسویش!

خب در درجه ی اول که جهانگیر بهش گفته این موضوع در فرهنگ ما که اینگونه بزرگ شده ایم با شما فرق می کنه و الزاما نشان دهنده ی آنچیزی که تو نتیجه گرفتی نیست. اما به هر حال جالبه که آدمها هر جه هم تلاش کنن باید در افق فرهنگی - غالبا خودشان- جهان پیرامون و سایر مسایل غیر مرتبط با فرهنگ خود را قضاوت می کنن.

شب رضا طاهری از تهران زنگ زده بود تا از تو راهنمایی برای امدنش به اینجا بگیره و البته تو براش تقریبا تا اینجا همه کار کرده ای از پیدا کردن سوپروایزر گرفته تا تصحیح پروپوزال و ... اما وقتی دیدم داری بهش شماره ی کریدت کارتت را بهش میدی گفتم که این کار را نکن و بابتش عصبانی هم شدم. جالبه دوست منه اما دقیق نمی شناسمش و بخصوص حالا که از دیدنش سالها هم گذشته.
اما باز مثل احمق ها تو را خیلی ناراحت کردم. واقعا نباید اینقدر عصبی می شدم و باعث ناراحتی تو هم میشدم. اما نکته ای که در حرفم وجود داشت را بهش همچنان معتقدم و فکر هم می کنم که باید در موردش احتیاط هم داشت.

شب قبلش وقتی پروفسور شناخته شده ای مثل جان کین درباره ی ما بخاطر اوضاع ایران احتیاطات لازم را در ابتدا می کنه و امروز هم برای دومین بار در دادگاه بعد از انتخابات اسم اون و هابرماس و وبر - این یکی دیگه خیلی جالبه - میارن به عنوان ادمهای مسئله دار و به قول خودش جاسوسان CIA دیگه تکلیف بقیه روشنه.

به هر حال برای من این حرف برشت فراموش نشدنیه و بهت هم گفتم. "آدم احمق وجود نداره. آدم منفعت داره." حالا منظورم همه و حتی خودمونه. به هر حال من هنوز نتونستم خیلی از رفتارهای کسی مثل این رضا را در مواردی نظیر "مورد عباسی" درک کنم مگر در افق همون جمله.
بگذریم. بدترین چیز این بود که تو را ناراحت کنم که باز هم کردم.

امروز صبح هم تو به دلیل سرماخوردگی، سینوست و چشم چپت درد می کرد. صبح کمی روش دست کشیدم و گفتی بهتر شده. چهانگیر را هم تشویق کردیم بره بیرون و "تارانگوزو". دیشب می کفتی با حرف زدن باهاش و یک روز مرخصی گرفتن و با اون بودن خیالت کمی براش راحتتر شده. البته به نظرم بیش از یک کم خوشبینانه بود دلایلت اما مهم نیست. مهم اینه که کاری را که فکر می کنی برای اون باید می کردی، کردی.

خب می خوام الان یکسر پاشم و بیام پیشت. شاید یک فه.ه ای هم با هم خوردیم. می خوام یک کم حالت را بهتر کنم و باز هم در مورد موضوع قدیمی و باز مطرح شده ی این چند روز - به خاطر آمدن گین و سیمون ترومی که من کارهاش را دنبال می کنم به دانشگاه سیدنی - را دنبال کنیم. ادامه ی درس اینجا یا کانادا؟

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

دور هم بودن


ساعت یک ربع به 9 صبح چهارشنبه 26 آگوست/اوت هست و من تازه رسیده ام PGARC و تو که امروز مرخصی گرفته ای تا با جهانگیر باشی قراره که برین بیرون - احتمالا بوتانیک گاردن - و کمی با هم خلوت کنین و حرف بزنین. دیشب سه نفری رفتیم سینما فیلم Ugly Truth که برای خنده و کمی تفریح مناسب بود. براتون بعیر از بلیط قهوه و بستنی گرفتم تا رسیدین و رفتیم داخل سینما. صحنه ای در فیلم بود که در پس زمینه جفتگیری میمونها را داشت پخش می کرد و تو آنقدر خنده ات گرفته بود و بلند تر از دور و بری ها می خندیدی که ما به خنده ی تو خنده مان گرفته بود.

برگشتنی هم برای شام پیتزا گرفتم. جهانگیر اهل شام و خوردن هست اما من وتومدتیه که کنترل کرده بودیم و شام بخور نبودیم. حالا این چند شبه باعث شده هر دو وزنمون بالا بره.

تنها نکته ای که در رفتار جهانگیر باعث تعجب من و ناراحتی تو شده بی فکری و بی برنامه بودنش نیست. تنبلی مفرط و به اعتقاد من لذت طلبی لحظه ایش - که می تونه خودخواهی هم تعبیر بشه - هست. چیزی که باعث شده به فکر آینده و زندگیش نباشه و فقط در بند سریعترین و دم دستی ترین خوشیهای زودگذر باشه. و این روحیه خیلی به آینده ی خودش و خانواده اش ضربه خواهد زد. البته فرقش با خیلی های دیگه اینه که بچه ی خوش قلبیه اما "بچه" ی خوش قلبیه و این برای آینده ای که خیلی زود خواهد آمد خیلی امتیاز محسوب نمیشه. به هر حال قراره که تو باهاش حرف بزنی اما گفتی که نمی تونی دائما نصیحتش کنی و صد البته حق با تو بود.

امروز عصر کلاس فرانسه دارم و باید کمی هم به تکالیف آنطرف برسم. شما هم که بیرون میرین. قبل از آمدن با مادر حرف زدیم که حسابی دلش از تنهایی گرفته بود و برای ما هم دل تنگ شده بود. امیدوارم بتونیم برای دیدنش حداقل تا کانادا بریم و اون هم تا آنجا بیاد. راستی دیروز ویزای بابات هم امد و حالا طبق برنامه همگی دو هم جمع میشیم. امیدوارم خاطره ی خوبی بشه و به همگی خوش بگذره.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

پروفسور کین


دیروز بعد از اینکه تمام روز را گذاشتم تا فصل اول کتاب Homo Sacer آگامبن را بفهمم و البته نفهمیدم، رفتم به سخنرانی نیک درباره ی تزش و بعد از اینکه چند نفری سئوال و جواب کردند من هم دو سه تا نکته اضافه کردم که با توجه به اینکه تقریبا برای جمع آدم تازه واردی محسوب میشوم بد نبود تا از این طریق هم با هم گپی زده باشیم.

بعدش هم آمدم به "گلیبوکس" برای سخنرانی پروفسور جان کین درباره ی کتاب جدیدش "حیات و ممات دموکراسی" که سخنرانی خوبی بود و بعد از قسمت پرسش و پاسخ که من سئوالی کردم و او جوابی بلند داد و تقریبا نوبت به دیگر سئوالات نشد رفتیم خودمون را بهش معرفی کردیم و تو درباره ی تزت بهش گفتی و گفتیم که با توجه به اینکه داره از انگلیس برای اقامت به کشور خودش بر میگرده و دانشگاه سیدنی چقدر دوست داریم تا باهاش کار کنیم و اون سوپروایزرمون بشه. اون هم خیلی استقبال کرد. یک شاعتی سرپایی با هم حرف زدیم و بیچاره جهانگیر دیگه داشت از خستگی پس می افتاد.

خلاصه قدم زنان تا دانشگاه برگشتیم و PGARC را به جهانگیر نشان دادیم و بعد با اتوبوس رفتیم دندی و برای اینکه جهانگیر هم شامی خورده باشه رفتیم چینکوئه و من و تو یک ساندویچ را با هم نصف کردیم و جهانگیر هم یکی خودش را خورد. ساعت از ده گذشته بود و تا رسیدیم شما دوتا غش کردید. من البته باید روی مقاله ام که استل فرستاده بود کار می کردم و کمی با تاخیر خوابیدم.

دیروز که با هم درباره ی جهانگیر و این نسل حرف میزدیم بخصوص درباره ی خودش تو خیلی ناامید بودی. و البته حق هم داری. مثلا دیشب خیلی باهاش حرف زدم اما اصلا نه تنها نمی فهمه که یعنی چی که 23 ساله باشی و هیچ چیز ندونی و هیچ علاقه و افق و برنامه ای نداشته باشی جز بی هدف چرخیدن و حتی نه! حتی نمیره بچرخه. مثلا صبح که بردیمش کمپس برای اینکه قهوه کمپس را بخوره و اینقدر دربارهر اش شنیده خودش هم تجربه کنه من بهش گفتم برو بیرون امروز و بگرد. برو لب اب تو شهر اپراهاوس جاهای توریستی و البته نه موزه و ... جون اهلش نیست. گفت آخه من نقشه ندارم. یکی باید روز اول من را ببره تا یاد بگیرم. بهش گفتم مهمترین جیز را داری که بلد بودن زبان انگلیسی در این حد هست. بعد هم نقشه بگیر از اینترنت راه و چاه را دربیار. اگه قرار باشه هر کسی را یکی دیگه ببره بیرون پس صنعت توریسم می خوابه. به هر حال تو امروز می گفتی که از تنبلی و بی حالی جهانگیر داری عصبی میشی. بهت گفتم که سعی کن هم به خودت و هم به اون آسون بگیری. چند روزی اومده اینجا و داره با آیفونش در خانه بازی می کنه. کاری که هر جای دیگه ای هم می تونه بکنه. به قول تو خودش هم باید بخواد- که گویا نمی خواد.

تصمیم دارم وقتی مامان و بابات آمدند در مورد تو باهاشون صحبت کنم. اشتباه بزرگ آنها اینه که دائما میگن تو و جهانگیر از یک خانوداه و با یک سطح تربیتی و امکانات هستید. بنابراین جهانگیر هم (باید) مثل تو بشه. با این کار هم توانایی های بلقوه ی اون را نادیده می گیرن و هم متوجه ی تفاوت های فکری و ایده آلهای تو با تقریبا تمام دور و بری ها نمیشن. میخوام بهشون بگم که خوب یا بد جهان تو چقدر متفاوت از سایر اعضای خانواده است. البته اگه نخوام بی انصافی کنم خودشون هم دائما راجع به ما و زندگیمون همین را میگن و می دونن. اما نکته اینجاست که با مقایسه ی نادرست تو و جهانگیر و تحمیل الگوی تو به سایرین هم تو را و هم آنها را خراب می کنن. بگذریم.

گفتم شاید امشب بریم سینما چون جهانگیر اهلشه. البته نه کارگردان ها را میشناسه و نه به غیر از شش هفت هنرپیشه ی "خوش قیافه" هنرپیشه شناس و سبک بازیگری و مکتب فیلمسازی و اینجور چیزها براش معنی دار و موضوعه. به هر حال این گویا جریان غالب نسل آنها در ایرانه. با هزار تاسف، البته اگر کسی بتونه اثبات کنه که مثلا جهان بینی ما درست تر و بهتره!

نمی دونم. بهتره برم سراع آگامبن و انسان مقدسش.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

قدم زنان و عطسه کنان


ساعت 9 صبح روز دوشنبه است و من آمده ام اینجا و تو رفته ای سر کار. در راه دوباره مثل این چند روز گذشته چندتا عطسه و سرفه ی شدید کردم - به قول مادر عطسه رعیتی - و خلاصه در این چند وقت حسابی به خاطر حساسیت فصلی داره پدرم در میاد. روز جمعه که همون صبح برگشتم خانه و بی حال تمام روز را جلو تلویزیون یا تو تختخواب ولو شدم.

شنبه صبحم بخاطر حال من به مراسم جشن تکلیف آریل نرفتیم. دنی بعد از ظهر زنگ زد که کجایین و من خیلی نگرانتان شدم. تو گفتی که حال من چطوریه و قرار شد حتما برای شب بریم به سالن. زودتر از همه ما رسیدیم و بعد از کمی از منظره ی هاربر لذت بردن کم کم سر و کله ی بقیه هم پیدا شد و طبق برنامه ما نشستیم سر میز شماره ی 7 که با وراسیداس و موریا و یکی دوتا پروفسور حسابی کله گنده شب را به گپ و گفت گذراندیم. موریا که هعروفترین فمینست استرالیا و فعلا درگیر اسپینوزاست. بهم خیلی اصرار کرد که برای دیدنش تا نرفته دوباره به اورپا برم دفترش و درباره ی ایده هام باهاش گفتگویی کنم. وراس هم گفت که کنفرانس فلسفه ی سیاسی که می خواد برای دسامبر در دانشگاه برگزار کنه در هفته ی اول خواهد بود به احتمال زیاد و این یعنی اینکه تداخل با برنامنه ی نیوزلند و کنفرانس آنجای ما. امیدوارم بتوانیم به دوتاش برسیم.

یکشنبه صبح هم اول رفتیم دندی - صبح خیلی زود - بعد هم رفتیم فرودگاه برای آوردن جهانگیر. بعد از نزدیک به دو ساعت منتظر بودن اس ام اس زد که: ن پس کجایی؟ تو گفتی که حتما امده بیرون و ما ندیدیمش. خلاصه هر چی تو بهش زنگ زدی و من در سالن فرودگاه بالا و پایین شدم پیداش نکردیم. تا اینکه بعد از نیم ساعت دوباره اس ام اس زد که من هنوز تو صف گذرنامه ام!
بله! خلاصه جهانگیره دیگه - به قول تو.

بلاخره آمد و حسابی بخصوص خوشحالی را در چشمای تو می تونستم ببینم. تاکسی گرفتیم و رفتیم خانه و گفت که خسته نیست و ترجیح میده برای خوردن چیزی بریم بیرون. از دانشگاه قدم زنان و عطسه کنان رفتیم تا گلیب و اتفاقی ناصر را هم دیدیم و قرار شد برای ساعت 6 به بار رز هتل بریم تا اون بیتا را که برای تولدش می خواست غافلگیر کنه بیاره آنجا تا دوستان و معلم زبانش را ببینه. ما هم با اینکه از قبل قرار بود برای شام بریم خونه ی آندرو و لیز قبلش یک سر قرار شد بریم آنجا و بعد بریم پیش آندرو اینا.

تا گلیب رفتیم و من و تو قهوه ای خوردیم و جهانگیر هم تست و قهوه خورد و خریدی کردیم و فیلم "بلک باستر" را تحویل دادیم و برگشتیم. هنوز نرسیده بودیم که از فیلمیه پیغام دادند که تنها قاب فیلم را آورده اید و نه خود فیلم را. خب! این اولین باره که من چنین گافهایی را میدم و احتمالا این نشانه ی تغییر و آغاز چنین گافهایی خواهد بود.

بعد از نهار و کمی استراحت رفتیم بار و با همکلاسی های بیتا و معلمش آشنا شدیم و بعد از اینکه خودشان هم آمدند و بیتا غافلگیر شد و با دوستانش گپ زد و ما هم کمی با آنها و معلمش حرف زدیم، خداحافظی کردیم و رفتیم دوباره به برادوی برای خرید شکلات و پس دادن فیلم و رفتن خونه ی آندرو و لیزی.

شب خوب و پر از گفتگو و حرف و بحث شد. جهانگیر که از خستگی راه نشسته در حال چرت زدن بود اما من و تو با آنها خیلی گفتیم و شنیدیم. آندرو تصمیم گرفته حالا که کار مستقلی پیدا کرده و می تونه از خانه کار کنه با لیزی با هم بروند به منطقه ای بسیار دور از سیدنی و در مزرعه زندگی کنند. البته جای معروف و توریستیه اما حدود 3 ساعت - با قطار - از شهر دوره و قرار شد بعد از اینکه رفتند حتما یک موقعی بریم و بهشون سر بزنیم. شاید با مامانت رفتیم شاید هم بعدش. چون قرار بود بعد از اینکه مامانت امد و برای چند وقتی موند پیشمون یک "فارم استی" - اقامت در مزرعه - چند روزه ای بریم. البته آندرو اینها هم دو ماه دیگه خواهند رفت. حالا یا پیش آنها میریم یا یکی از همین تورها و خانه ها را می گیریم.

امروز صبح هم با همه در آمریکا حرف زدیم و خلاصه قرار و مدارهامون را برای آمدنشان گذاشتیم. روزهای شلوعی پیش رومونه. دو هفته ی دیگه که مامان و بابات میان بعدش خاله فرح و بعدش هم مامانم. بعد هم که بابات و جهانگیر برمی گردند و دو روز بعدش هم مامان و خاله و دو ماه بعدش هم مامانت. درس و مقاله و کار و ... را هم که نگو. .اقعا نمی دونم چی کار باید بکنیم. موعد تحویل فصلهای تزم داره میرسه و هنوز یک کلمه هم ننوشته ام. داستان ایران و نگرانی برای دوستان و مردم و اوضاع انجا از یک طرف این وضعیت خودمون از طرف دیگه و حالا هم که حساسیت و تازه مقالات غیر مرتبط و مقاله ی دانشگاه ملبورن و ... . داستان تو هم که پیگیری برای گرفتن اسکالرشیپ و چاپ تزت و کار تمام وقت و حالا هم که مهمانداری.

خدا را شکر البته که داستان هامون داستانهای خوبیه. راستی امشب هم قرار برای سخنرانی "جان کین" معروف و معرفی کتاب جدیدش درباره ی حیات و مرگ دموکراسی بریم "گلیبوکس". برنامه اش را من نشان کرده بودم و بلیطش را تو گرفته ای. جهانگیر هم میاد هر چند که احتمالا برای اون تجربه اش مثل پدیده ای نظیر "پیتزای قورمه سبزی" خواهد بود. اما بلاخره بد هم نیست که از موضوعات غیر "فان" در دنیا هم چیزی به گوشش بخوره. البته منظورم دموکراسی و حیات و مماتش نیست، منظورم دیدن یک نویسنده و اصلا آشنا شدن با شکل موجودی به اسم کتاب هست.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

از اوکلند به کرایسچرچ و برگشت به خانه


پنج شنبه عصر هست و تو از سر کار رفتی یک سر "برادوی" برای اینکه مغازه ی سوزان را ببینی و اگر شلوار جین مناسبی داشت برای خودت بگیری که تلفنی الان گفتی که نداره. هر دوتامون لاغر شده ایم و بخصوص من که خیلی شلوارام به تنم زار میزنند. حالا قرار شده تا قبل از اینکه مهمونهامون بیان اینجا بریم و شلوار بگیریم.

دیروز رفتم به لکچر ناصر که در مجموع با اینکه خودش می کفت خیلی استرس داشته و به توصیه ی دوستش در کانادا که بهش گفته برای دوری از استرس یا باید سکس داشت یا الکل خورد! - اونهم دوست به ظاهر مذهبی و مومنش - خلاصه پیروی از دومی کرده بود و به نظرم استرس زیادی نداشت. البته خود لکچر و حتی بعضی از نکاتی که درباره ی تاریخ ایران اشاره کرد مسئله داشت و بعضی جاها که اشتباه بود. بعد از لکچرش باهاش درباره ی این نکات تا اندازه ای حرف زدم و قرار شد برای بعدها اگر فرصتی شد تصحیحشان کنه.

اما نکته ای که خیلی باعث تعجبم شد این بود که گفت حکومت ایران که نه دیکتاتوری و نه استبدادی و البته نه دموکراتیک است و ... . بعد از کلاسش که داشتیم باهم حرف میزدیم تصور اولیه ام را که مبتنی بر این بود که این نوع حکومت مثلا این است با گفتن اینکه اصلا نمی توان تعریفی از حکومتها و بعد تاکید بر اینکه اساسا نمی شود تعریفی از هیچ چیز بطور کلی به دست داد، بهم ریخت و برای تاکید بیشتر هم یکی دوتا اشاره به پست مدرنیسم و ... کرد.
البته ناصر بخصوص همیشه از اینکه نه علاقه ای به مطالعه داشته و نه ادعایی داره حرف زده اما این نتیجه گیریش من را یاد حرف فرهاد ولی زاده انداخت که سالها پیش یک روز که داشتیم پیاده از دانشگاه برمی گشتیم و یک ساختمان عجیب و غریب در یکی از کوچه ها دیدیم انداخت که گفت: این معمارش داشته می دویده همینجور تو راه یه اسمی مثل پست مدرن و اینجور چیزا به گوشش خورده.

نمی دانم چند دقیقه طول کشید سه چهار دقیقه یا کمتر که تناقض تعریفهاش را نشانش دادم و خودش هم قبول کرد که اشتباه می کرده. اما از اون خنده دار تر زمانی بود که از اینور بوم افتاد و حالا دیگه کل قصه را نفی می کرد.

عصرش رفتم کلاس فرانسه که کلاس یکنواخت و خسته کننده ای هست. بخصوص برای کسی مثل من که درسش را سر وقت نخوانده و از سر تنبلی کلاس قبل را تکرار کرده. شب فیلم و دوتا ساندویج کوچک از خیابون خودمون "کینگ" گرفتم و آمدم خانه که تو داشتی هنوز - بعد از یک ساعت- با گی در انگلیس راجع به اینکه الان و تو این شرایط برای کسی مثل اون ایران رفتن معقول نیست حرف میزدی.

بعد از اینکه دیدم هنوز خواندن مقاله ی من را که نزدیک به دو هفته ی قبل نوشته بودم تمام نکردی و با اینکه گفته بودم عجله ای برایش ندارم اما زمانش هم داره میگذره کمی حالم گرفته شد اما چون حوصله فیلم دیدن نداشتم نشستم و با لب تاب کمی درباره ی "کارل اشمیت" چیز میز خوندم. البته به هر حال تو را ناراحت کردم اما هر دو از خودمون بیشتر دلخور بودیم تا از هم دیگه.

امروز صبح هم از فرط نگرانی بایت عقب افتادن درسها و کارام قبل از 6 بیدار شدم. تو که بیدار شدی برای صبحانه چون نان نداشتیم رفتیم قهوه در "کمپس" خوردیم. تو راه که داشتیم به سمت دانشگاه میامدیم راجع به برنامه هامون در مدتی که خانواده اینجان صحبت کردیم و من بهت گفتم مهمانی نامزدی "نیکولو" را نباید بریم چون تنها شبیه که مامن و بابات و جهانگیر اینجان و فرداش خاله فرح میاد و بعدش هم مامان من.

تو خیلی خوشحالی و ذوق داری و البته حق هم داری. جهانگیر یکشنبه صبح میرسه و بیشتر از سه هفته اینجا خواهد بود. قراره با بابات برگرده و دو روز بعدش هم مامان و خاله میرن امریکا و بعدش هم مامانت برای چند ماهی اینجا پیش ما خواهد موند.

راستی پریشب جون تو روزنامه دیدم حراج بلیط هواپیما به نیوزلند هست و ما هم احتمالا کنفرانس آنجا را برای اول دسامبر میریم با هم حرف زدیم و تو از "جن" که مال انجاست هم تلفنی پرسیدی و خلاصه بلیط برای رفتن به اوکلند و کرایسچرچ و برگشت خریدیم که کلا دو نفرمون زیر 600 دلار شد. خیلی پوله اما نه برای چند مسیر و پرواز به یک کشور دیگه با 6 ساعت راه.

خدا را شکر اوضاع خوبه اگه درسم را بخوانم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

ویزای جهان


باز هم با تاخیر چند روزه!

اوضاعمون خوبه و بهترین خبر برای این چند روز اینه که جهانگیر ویزای اینجا را گرفت تا برای احتمالا چند روز دیگه بیاد اینجا و سه هفته ای بمونه و با مامانم و خاله و امیدواریم مامان و بابات چند روزی را به مناسبت دور هم جمع شدن برای مدال من خوش بگذرونیم. وافعیتش من خیلی آمادگی آمدن کسی را ندارم اما برای تو و اونها بیشتر خوشحالم. کارم عقب افتاده و نگرانم.

آخر هفته را با این داستان شروع کنم که جمعه تمام روز را به کنفرانس دانشگاه رفتم که درباره ی "دین، زیبایی شناسی و شعر در فلسفه ی پسا کانتی" بود. و واقعا کنفرانس خوب و پر مغزی بود. تا آخر شب درگیرش بودم و وقتی خواستم بیام خانه تو حسابی از اینکه تا آخر وقت تنهات گذاشته بودم - به شوخی البته - پای تلفن نق زدی و تهدید کردی. موضوع با خوردن یک پیتزا و تلویزیون دیدن تمام شد و شب را برای مهمانی فرداش - شنبه - و برنامه هایی که باید انجام می دادیم و گفتن و خندیدن سر کردیم.

شنبه صبح با برنامه ی من رفتیم گلیب به یک کافه ای که تا حالا نرفته بودیم. کافه ای فرانسوی که خیلی خوب و دلپذیر بود. البته با تغییر فصل من دوباره حساسیتم بالا گرفته و از آن بدتر بی اثر بودن قرصهایی هست که تا سال پیش موثر بود. خیلی عطسه های بد و پر قدرتی می کنم و باعث ناراحتی و نگرانی تو هم شدم.

بعد از صبحانه من به کتابفروشی رفتم و تو به خرید و من به دانشگاه آمدم و کمی درس خواندم و تو به خانه رفتی برای درست کردن شام که چون هریت گیاه خوار افراطی هم هست باید برای اون غذای جداگانه درست می کردی. من شراب خردیم و آمدم خانه و کمی به تو کمک کردم تا اینکه بچه ها به ترتیب آمدند. هریت و تئو و بعدش هم مارک با جن با هم سر و کله شون پیدا شد.

شب خوبی بود و فکر کنم به همه خوش گذشت. برای اولین بار تقریبا به زور مهمنونها ر بیرون کردیم. ساعت از یک گذشته بود. نمی دونم چرا هر دوتامون احساس کردیم خصوصا به تئو خیلی خوش گذشت. هر دو حس کردیم با اینکه بچه ی همین شهر و از طبقه ی مرفه ای هست اما کمی تنها به نظر میاد. شاید هم اشتباه کرده باشیم. اما مهم این بود که دور هم خوش گذشت و کلی گفتیم و خندیدیم.

یکشنبه صبح هم بعد از تمیز کردن خانه - ظرفها را مطابق معمول همان شب شستیم و خشک کردیم - و بعد از یکسال و نیم با بابک حرف زدن رفتیم بیرون. هوا عالی بود اما حساسیت من اذیتمون می کرد. خیلی بهت اصرار کردم تا قبول کردی بعد از صبحانه بریم "هاربربریج" و از هوا لذت ببریم. رفتیم و بردیم. لب آب روی یک نیمکت به نوبت سرمون را روی پای دیگری گذاشتیم و به گیتار اسپانیشی که نوازنده ای با مهارت مونواخت گوش دادیم. خیلی خوب بود. کتابی خواندیم و از بس من عطسه کردم و گشنم شده بود به کافه ی فرانسوی راکس رفتیم و پای گوشت با سالاد سفارش دادیم و بعدش هم دسر خوردیم.

روز بی نظیری بود. هرچند شبش تو از بدن درد بابت کارهای دیروز و گلکاری در بالکن و من از ریه درد و بی حالی با آزردگی خوابیدیم. اما به تمام روزش می ارزید. اما فرداش اوضاعمون خرابتر از آنچیزی بود که انتظارش را داشتیم.

من با اینکه درسی نخوانده بودم اما به پیشنهاد تو فکر کردم از خانه بیرون نیام. تو هم بدن دردت بهت اجازه ی کار کردن نمی داد. ماندیم خانه و بعد از کمی راجع به آمدن جهانگیر و سایرین حرفهامون به دلخوری کشید. البته طبق معمول من تند رفتم اما تو هم قبول کردی که نباید بدون هماهنگی با همدیگه به بابات راجع به هزینه ی اقساطی دانشگاه و کار تمام وقت حرف می زدی. خیلی زود هر دو از دل همدیگه ناراحتی و احتمال ناراحتی را در آوردیم. من رفتم فیلمی که شب قبل با بازی جولیا رابرتز و کلیو اون به اسم "داپلیکسی" گرفته بودم پس دادم و با دوتا قهوه ی کمپس برگشتم خانه و نشستیم با هم گپ زدیم و استراحت کردیم و با آمریکا و دبی و ایران حرف زدیم و غروب هم که هر دو کمی سر حال آمده بودیم رفتیم کتابفروشی سر کوچه مون که از 130 سال پیش تاسیس شده و کمی روی مبل نشستیم و کتابی ورق زدیم و بعد هم با یک شام کوچک در دندی و بطور اتفاقی مارک را دیدن به خانه برگشتیم. مارک که برای درس خواندن به کافه آمده بود - کار همیشگی اونه همیشه با چندتا کتاب و لب تاب و یک قهوه در حال نوشتنه - واقعا باعث حسرت و بیداری حس عذاب وجدان من بابت تنبلی و تن پروری منه.

تو راه که داشتیم بر می گشتیم قرار شد برای آمدن مهمونهامون یک بودجه ای بذاریم. چون وصع مالی همگی شون خرابه و احتمالا هرچی خرج کنیم از پس اندازمون رفته. به هر حال از مامان من و جهانگیر که انتظاری نیست. بابا و مامانت هم که هر چی داشتن و دارن را برای ما گذاشته بودند و تا توانسته اند محبت و خرج کرده اند، الان اوضاع ایران و مردم بهشون اجازه نمیده که آنطور که می خواهند انجام دهند. خاله هم که مهمانه و البته دستش هم خدا را شکر خالی نیست.

در راه برگشت اما تو چیزی بهم گفتی که خیلی رویم تاثیر مثبت گذاشت. مدتیه که دارم فکر می کنم اگر نرسم تزم را سر وقت بدم چی کار کنم. 10 هزار دلار خرج برای یک ترم اضافه بابت تنبلی و البته ناراحتی اوضاع ایران. البته که قابل توجیه نیست. این هزینه ی زندگیمونه. با اینکه پول مهمانی و بلیط مامانم و احتمالا آمدن چند وقته ی مامانت و ... از پس اندازمون میزنه و برای کار کانادا شاید اذیت کننده بشه، اما وقتی گفتی که نگران نباش اگر کار به یک ترم اضافه کشید همانطور که تا حالا با هم جورش کردیم باز هم جور میشه و خدا نمیذاره در بمونیم خیلی بابت این روحیه دادن و باور به این نکته که گفتی قلبم پر از نور شد. راست میگی چه غمیه! مگه تا حالا اصلا غمی هم بوده؟ نه خدا را شکر. بعد از این هم نیست و نمیاد. ما همدیگر رو داریم و این بزرگترین گنج زندگیمونه.

امروز هم که سه شنبه هست، صبح را با شادی درونی از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه تو رفتی داخل ساختمان "ریسرچ" سر کارت، من همان پایین نشستم و تا ظهر که تو برای نهار آمدی پایین کتاب عقب مانده ام را تمام کردم. کتاب خوب و مفیدی بود و بهم ایده هایی داد. "فلسفه ی سیاست در جهان معاصر یا فلسفه ی سیاست امروز" از "کریستین دولاکامپانی" که کتاب فلسفه در قرن بیستمش را هم قبلا خوانده بودم.

تو برای نهار آمدی پیشم و با هم عدس پلو با ماستمون را خوردیم و البته بهم گفتی که پشت گردنم در آفتاب سوخته. خلاصه اینکه حالا کاملا "رد نک" شدم.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

شام با بچه های فلسفه


ساعت 12 ظهره و چهارشنبه هست. الان داشتم باهات چت می کردم. تو سر کاری و من هم اینجام. ناصر رفت کلاس و قبلش نشستیم و برای لکچرش که باید هفته ی بعد راجع به خدمات ایران به اسلام بده کمی حرف زدیم و کمی هم من درباره ی آدمهایی که می خواست مثل فارابی و ابن سینا و اینها بهش اطلاعات دادم.

دیشب به شام دسته جمعی با بچه های گروه فلسفه که نیک پیشنهادش را داده بود رفتیم. رستوران 12 در نیوتاون. دو تامیزی شدیم و سر میز ما من با بن که تازه روز قبلش باهاش در همینجا آشنا شده بودم و بعد به سخنرانیش رفته بودم کلی حرف زدم و گفتم که این جاه طلبیش برای به دست دادن تعریفی کاملا تازه از "عدالت سیاسی" برایم خیلی جالبه. با یکی از تازه واردها هم به اسم آندریاس آشنا شدیم که از نیوزلند آمده و داره با پل درباره ی شوپنهاور کار می کنه. آدم جالب و خاصی به نظر می آمد. دو سه نفر دیگه ای هم بودند که گپی زدیم و پیتزایی خوردیم.

سر ظهر هم تو آمدی و رفتیم دکتر دندانپزشک که گفت وضع لثه هام خوب نیست و به همین دلیل هم عفونت و خونریزی داره. تمیزشون کرد و بهم گفت برخلاف اینکه دکترت در ایران بهت توصیه نکرده باید زیر بریجهایت را نخ دندان بندازی. 250 دلار برامون آب خورد. اما خدا را شکر که پولش را داشتیم.

بابات هم زحمت کشیده و قسط این ماه را با هر جور گرفتاریی که بوده داده. خیالمون راحته فعلا. برای نیگ هم ایمیل زدم و ازش بابت برنامه ریزی دیشب تشکر کردم که گفت من هم از دوستی با شما دوتا تشکر می کنم. قراره دو هفته ی بعد با کایلا و جیسون برای شام بیان پیشمون. این هفته هم که هریت، تئو، مارک و جین میان. هفته ی بعد هم که به جشن تکلیف آریل دعوتیم که گویا خیلی مفطل و رسمیه. تعمید دهنده اش از نیویورک میاد.

خلاصه روزهای خوبیه و امیدوارم اینطوری هم برای همه باشه و بمونه. باباک هم برام پیغام گذاشته بود که حالش خوبه و پیگیر آزمایش هاش هست. مامان هم پیغامی گذاشته و گویا بو برده که پول بیلیطش را ما دادیم حالا باید باهاش حرف بزنم و خیالش را راحت کنم.

آخر سر هم اینگه امروز باید برم کلاس فرانسه - وای باورم نمیشه یک هفته گذشت و ببین که سر تزم چی سرم و سرمون بیاد - و شب هم می خوایم با هم فیلم "میلک" با بازی شان پن را ببینیم. راستی پریشب هم فیلم دیدم اما شرابی نخوردیم. امشب هم نه. البته دیشب یک بطر شراب سفید "چهارخواهر" گرفتیم و با بچه ها خوردیم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

شاید فیلمی و شرابی


سلام. کمی خسته و بی حالم. البته ویکند خیلی خوبی داشتیم. اما چند روزیه که خونریزی لثه از زیر بریجی که سال پیش در سفر کوتاه و تراژدیک به ایران داشتیم و دکتر برام گذاشت دارم. درد چندانی نمی کنه اما به هر حال اوضاع خوبی نیست بخصوص که فقط ویزت دکتر داندان پزشک خیلی میشه تا چه برسه به اینکه بخواد کاری هم بکنه.

اما از ویکند بگم و از جمعه شب شروع کنم که شب خوبی بود و رفتیم به بار هتل رز و ده نفری بودیم و طبق قولی که ناصر گردنم انداخته بود - و خودش هم نیامد - پیتزا گرفتم و با بچه ها گپ زدیم و خوش گذشت. تو که گفتی بخصوص آشناییت با یکی دو نفری که تازه آمده بودند خیلی خوب بود و بهت خوش گذشت. شنبه هم رفتیم برای صبحانه به دندی اما راضی کننده نبود. تو رفتی خرید و من آمدم خانه و مقاله ام را ادامه دادم. مقاله ای که می خواهم برای چاپ در سایت یا روزنامه ی خبری بدم. پیش از ظهر هم خاله آذر زنگ زد و گفت بابک کمی حال ندار بوده و احتمالا شاید خدای ناکرده مشکوک به زخم معده باشند. بعد از یک سال و خورده ای بعد از داستانی که زنش برای من در آورد با تلفن تبریک عید و کاری که خودش کرده بود را به دروغ به من نسبت داد دیگه تماسی با هم نداشتیم. به هر حال با اینکه برای خودش و سلامتیش ناراحت شدم اما با دلخوریی که پیش آمده برام سخت بود که بهش زنگ بزنم. البته یکشنبه زدم که نبود و براش پیغام گذاشتم. حالا باز هم بهش زنگ می زنم. می دانم با این کار مادر و خاله و مامان و تو هم خیلی خوشحال می شوید.

اما از مهمانان شب بگویم که پرو دوست تو با شوهرش استیو آمدند. شب خیلی خوبی بود و به همگی خوش گذشت. البته من برای حرف زدن به کسی امان ندادم و از این نظر آخر وقت خیلی خجالت کشیدم. استیو که شاگرد فوکو و دولوز بوده انقدر خاکی و بزرگوار منشانه رفتار می کنه که انگار نه انگار چه آدم مهم و تاثیرگذاری در حوزه ی درسی و کاریش هست. پرو هم که تازگی دکترایش را گرفته و آدم بسیار خوش مشرب و محترمیه. تو براشون عدس پلو درست کرده بودی چون می دانستی که دوست خواهند داشت. شام را که خیلی با لذت خوردند و بعدش هم از کیک یزدی که پخته بودی و چای ایرانی خیلی خوششان آمد.

در جین حرف و نقل از چیزها و کارها تو از پرو درباره ی بچه دار شدن در شرایط درسیشون در سالهایی که دانشجو بودند و خارج از کشور پرسیدی. آنها سه تا پسر دارند که بزرگه ازدواج هم کرده. با اینکه به پرو نمیامد، اما گفت 50 سالشه. به هر حال گفت که حتما بچه دار بشین. برام جالب بود این اولین باره که تو از کسی خارج از اطرافیانمون چنین چیزی می پرسیدی. نمی دانم! من که بهشون گفتم هم از سر خود خواهی هم ترس از مسئولیت و هم الویت به درس و شعل و ... اصلا علاقه ای ندارم. پرو جرف جالبی میزد. می گفت اگر بخوای مسائلش را روی کاغذ بیاری هرگز این کار را نمی کنی.

یکشنبه صبحانه را - به پیشنهاد تو - رفتیم "اربن بایتس" که تو فرنچ تست خوردی و من تخم مرغ. عالی و زیاد و با کیفیت بود. با اینکه کمی گرانتره اما از دندی و بقیه ی جاهایی که رفتیم بهتره. بعدش قدمی در نیوتان زدیم و برگشتیم خانه. من به آمریکا تلفنهایم را زدم و با بابات هم که در فرودگاه بود برای دبی و رفتن برای کار مامانت حرف زدیم که گفت صبح داره میره و شب هم بر میگرده چون کسی را پیدا نکرده که پیش مامان بزرگت بذاره.

من مقاله ام را تمام کردم و برای کار تکس و ناصر و بیتا برای شام آمدند پیشمون. وقتی رفتند من یادم آمد که باید برای ویکند من و تو برای پروفسور "وراسیداس" چکیده مقاله می دادیم تا برای کنفرانس دانشگاه سیدنی که مقالات برگزیده اش هم چاپ میشه بررسی کنه. تازه ما داریم خارج از نوبت هم این کار را می کنیم. خلاصه تا دیر وقت نشستیم و نوشتیم.

امروز هم درسی نخواندم و حالا هم دارم میرم به جلسه ی گروه برای شنیدن سخنرانی یکی از بچه های گروه درباره ی تزش. پیش از ظهر هم رفتم مطب دکتر دندانپزشک و برای فردا وقت گرفتم. خلاصه اینکه تو را خیلی نگران کرده ام.

به همین خاطر بهت گفتم که امشب باید دوتایی باهم تو خونه شب خوب و با برنامه ای داشته باشیم. شاید فیلمی و شرابی.

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

در هتل مانده


برای اولین بار آمده ای در PGARC جدیده و الان کنارم نشسته ای و من هم نمی دونم با چه ریسکی دارم تو این صفحه برای تو می نویسم. امیدوارم رویت را اینطرف نگردانی و من لو نروم.

ساعت 5 و نیمه و باید تا نیم ساعت دیگه بریم بار برای "ترستی فرایدی" که به مناسبت آشنایی و گپ بچه های ریسرچ هر جمعه ی اول ماه دور هم جمع می شوند. ناصر هم که از مدتها قبل در دهن همه انداخته بود که من باید برای کاندیدا شدنم شیرینی بدم و حالا یک عده ای از دوستان می آیند تا پیتزا بخورند. جالب اینکه خود ناصر گفت چون بیتا نمیاد من هم نیام بهتره!

به هر حال ما باید بریم. فردا پرو و شوهرش استیو برای شام میان خانه ی ما و برنامه ی صبحمون بعد از صبحانه احتمالا خرید کردن تو و درس خواندن منه. یکشنبه هم که ناصر و بیتا میان تا ناصر از تو یاد بگیره چطوری فرم تکسش را باید پر کنه و بفرسته.

من هم امروز رفتم بانک برای کارت ATM که بسته شده بود و طرف گفت همین کارت جدیدی که فرستاده جای آن قبلیه کار می کنه. فرم درخواست کمک هزینه ی خرید لپ تاب را هم به دانشگاه دادم و برای نهار آمدم پیش تو و با هم ساندویچ خوشمزه ی تن ماهیمون را خوردیم.

دیروز می خواستی این ساندویچ را درست کنی اما چون صبح خسته بودی و دیر پاشدی گفتم ولش کن با هم برای نهار میریم کافه مینت در دانشگاه و نهار می خوریم. امروز هم برای صبحانه رفتیم کمپس و قهوه خوردیم. خلاصه فعلا داریم می خوریم و انگار نه انگار که این پولها یک جایی باید برای پس انداز لحاظ بشه. البته طبق معمول در این زمینه مقصر اصلی منم و من اصرار می کنم تا اینجور ریخت و پاش کنیم. هم تا اندازه ای لازمه و هم کمی فرار از شرایط حاضره.

مامانت هم دیشب رفته دبی که چون 5 روز از تاریخ شش ماهه ی تمدید اقامتش گذشته - از بس بابات موند این دفعه دبی و با خیال راحت گفت خبری نیست خانم تو مادر من را دریاب! - خلاصه بنده ی خدا در هتل فرودگاه باید تا یکشنبه بمونه و شبی 400 دلار هم بده. این هم از حساب و کتابها و خرجهای اجباری که هر از گاهی بخصوص از طرف بابات براشون پیش میاد. به قول تو با این پول می تونستند برای سه ماه پرستار تمام وقت واسه ی مامان بزرگت بگیرند.

بگذریم. من و تو باید بریم و فردا هم ممکنه من برای تموم کردن مقاله ام که می خواهم برای ABC بفرستم برگردم اینجا. اگر امدم از امروز عصر خواهم نوشت. پس تا بعد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

یک جفت دوقلوی 8 ساله


امروز پنج شنبه 6 آگست 2009 هست و هوا نیمه ابری و آفتابیه. من در PGARC فیشر هستم و تو هم سر کاری. صبح که امدم ناصر اینجا بود و داشت اماده میشد تا بره برای اولین تجربه ی "توتوری" و تدرسی. کمی مضطرب به نظر می رسید اما هم از پسش برمیاد و هم تجربه ی گریز ناپذیری برای همه ی ما خواهد بود.

دیروز باید کلاس فرانسه ام را که جلسه ی اول همون ترم قبلی بود - و خودم خواستم تکرارش کنم چون زبانی نخواندم - از دست دادم چون اینجا به مناسبت افتتاح این مرکز مهمانی گرفته بودند. تو هم امدی و با بچه ها گپ زدیم. سوزان - دختر کره ای که داره با کترین درباره ی ابورژینالهای استرالیا کار می کنه - با ناراحتی تمام متوجه شده بود که کترین به او هم اطلاعات غلطی داده و او هم باید یک ترم پول اضافه بده تا بتونه در پایان ترم تزش را تحویل بده. تو خیلی برای کمک کردن بهش تلاش کردی. اول بهش گفتی که همین حالا بلندشو برو با این آدمها که همگیشون الان اینجا هستند صحبت کن و کمک و راهنمایی بخواه. اما اینکاره نبود. هم خیلی افسرده بود وهم اعتماد به نفس نداشت. تو رفتی و با چند نفری در حضور خود سوزان حرف زدی و خلاصه یکی از مسئولین قول داد که حتما کمک کنه و دیگری هم بهش وقت ملاقات داد. حالش خیلی بهتر شد و در آخر خیلی روحیه اش عوض شده بود. دستت درد نکنه.

من هم داشتم با نیک و کایلا درباره ی گروه فلسفه و اینکه تا چه اندازه فلسفه ی تحلیلی غلبه داره و جا به فلسفه های اروپایی نمیدن حرف و نق می زدیم. کایلا گفت در کانادا اینطوری نیست و حداقل فلسفه ی سیاسی خیلی پر رنگ هست. خدا کنه کار ما به بهترین شکل درست بشه و بریم اونجا و موفق باشیم.

امروز باید مقاله ام را برای کنفرانس سالانه ی علوم سیاسی استرالیا APSA بفرستم که چکیده اش قبول شده. مشکلی ندارم و تقریبا برای فرستادنش کار خاصی نمونده. برای ABC و شاید مجله و روزنامه ای هم می خوام یک مقاله درباره ی دور جدید تحریمها علیه ایران بنویسم و تاکید کنم وقایع پس از انتخابات ایران و شکاف موجود در حاکمیت باید در این دور دیده بشه و مردم باید احساس کنند که دنیا فقط! به فکر نگرانی های خودش نیست و از جنبش آزادی خواهی مردم هم استقبال می کنه.

راستی دیشب تو یک خواب قشنگ دیدی که صبح هنوز بیدار نشده داشتی برام تعریفش می کردی. خواب دیده بودی دوتا دختر دوقلو داریم حدود 8 ساله خیلی دلبر و مرتب با موهای فرفری آماده اند تا بریم براشون تخت خواب جدید بگیریم و تو داری میگی مادر هم منتظره تا پیشش بریم چون خیلی دلش برای بچه ها تنگ شده. می گفتی که من هم به عنوان پدر ادم مهربان و البته جدی به نظر می آمدم.

خبر آخر اینکه باید امروز برم دنبال کار کارت بانکیم، تحویل نامه ی درخواست تامین هزینه خرید لب تاپ از دانشگاه و شب هم باهم می خوایم بریم خرید یکی دوتا چیز از فروشگاه لوازم خانگی در طبقه ی پایین QVB به مناسبت آمدن مهمان ها، گویا که حراجه.

می دونی که چقدر بهت افتخار می کنم و چقدر دوستت دارم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

ناگهان نهنگ چرخید


باز هم دارم بعد از یک هفته می نویسم. این دفعه آخر خواهد بود که اینقدر تاخیر در نوشته هایم پیدا بشه. البته امیدوارم.

خب در طول هفته ای که گذشت روزهای خیلی خیلی خوب و البته معمولی هم وجود داشت.
اما مهمترین چیز را اول بنویسم. جی هم مثل اکسل برونز در کنفرانس بریزبین بهت پیشنهاد کرده که تزت را کتاب کنی و گفته مطمئنه اگر کمی رویش کار کنی و اماده اش کنی ناشر و زمینه اش را پیدا می کنی و می توانی چاپش کنی.
باورت میشه. از کجا به کجا آمده ایم. ایده ی چاپ کتاب در این مقطع. حتی اگر هم حالا نشه تنها پیامس که می تونه داشته باشه اینه که: آره درست آمده ایم. درست و البته باید خیلی خیلی جلوتر بریم. دقیقتر و موشکافانه تر. عالیه! من مطمئنم که داریم درست میریم.

سه شنبه، چهارشنبه و جمعه را رفتم سر کار. سه شنبه که رفتم باید طبقه ی 5 با احمد کار می کردم. سپهر هم بعد از مدتها آمده بود برای کاری که درباره ی پروژه ی "دری" داشتند. آخرهای وقت بود که پیروز از طبقه ی بالا آمد و گفت که کار تمام شده و احتمالا هم دیگه کاری نخواهد بود. کمی رنگش پریده بود و عصبی به نظر می رشید. حس کردم که خیلی نگران آینده ی اوضاع و احوال زندگیشون هست. حق هم داره بلاخره دوتا بچه کوچک داره و با این بحران اقتصادی جهانی هم که دامن گیر همه شده بیکاره و مسلما نگران. سعی کردم بهش روحیه بدم. اما می دونم که این حرفها در این اوضاع اثری نداره.

چهارشنبه و جمعه که رفتم سر کار سعی کردم سنگ آمدن پیروز را یک جورهایی بکوبم. خدا را شکر موفق هم شدم. در آخر به "ادوین" گفتم چون درس دارم و دیگه نمی خوام وقتم را بیشتر از این از دست بدهم بجای من به پیروز بگو بیاد. هرچند خیلی کاری دیگه باقی نمونده و البته خدا را شکر ما هم خیلی احتیاج مبرمی در حال حاضر نداریم، حداقل از نظر روحی برای اون خوب خواهد بود.

پنج شنبه آمدم به PGARC اما نرسیدم که از اینترنت خیلی استفاده ای بکنم و حداقل اینجا بیام و چیزی بنویسم. بیتا اینجا بود اما ناصر نیامده بود. امروز هم که آمده ام هیچکدامشان نیستند. بیتا امتحان تعیین سطح در UTS داشته و گویا - اینطور که ناصر تلفنی به تو گفته خراب کرده و واسه ی همین جواب تلفن ناصر را نمیده! جالبه نه؟

پنج شنبه یکی از کلاسهایی را که فکر می کردم شاید به دردم بخوره رفتم که خیلی مناسب من نبود. "Contemporary "Sociological Theory البته استادش که Melinda Cooper هست به نظر آمدم قوی و استاد خوبی میاد. من خیلی وقت برای کلاس رفتن ندارم و بهتره که احیانا سمینارها و "ریدینگ گروپهای" گروه خودم را برم.

جمعه روز مهمی بود. چون تو رفتی و مدارک لازم برای پذیرش در دوره ی دکترا را با اسکالرشیپ به اینترنشنال آفیس تحویل دادی که امیدواریم و خیلی هم امیدوار که شامل حالمون بشه. به قول مجید کمالی که در ایران برای امتحان فوق لیسانس داشتیم حرف می زدیم گفت: ما قبول نشیم کی می خواد قبول بشه.
جمعه شب بعد از اینکه ساعت از 6 گذشته بود از آپن برگشتم و با ادوین هم هماهنگ کردم به پیروز زنگ بزنه تا برای هفته ی بعد بیاد.
بعد از اینکه آمدم خانه و تو برای من طبق معمول زحمت ارسال مدارکم به گلدن کی را کشیدی تا ببینیم می تونم یکی از این اسکالرشیپهاش را بگیرم، رفتیم برای شام و سینما - طبق برنامه ی قبلی با نیک و بقیه - به گلیب. کایلا با جیسون آمده بود، نیک و آلیسون از بچه های فلسفه بودند و یکی از دانشجویان دوره ی دکترای فلسفه از دانشگاه لیدز انگلیس که آدم جالبی بود و خیلی خوش برخورد. رفتیم یک رستوران تایلندی و بعد از کمی حرف و گپ و شام رفتیم سینما برای دیدن فیلم Public Enemy از مایکل مان. من و تو خیلی خوشمون نیامد اما دیگران چرا.
یکجایی وسط فیلم بود که پلیسه داشت دختره را بازجویی می کرد و کتک میزد که تو آرام زدی زیر گریه و البته معلوم بود برای چی. خیلی آرام بغضت ترکید و هق هق می کردی و هرچی سعی کردم کمی آرومت کنم حداقل برای ده دقیقه ای اثر نکرد. البته از بچه ها خوشبختانه کسی متوجه نشد. نه اینکه خوشبختانه که باعث ناراحتی و یا تعجبشان بشیم. خوشبختانه برای این که جهان ما با هم خیلی متفاوته و فاصله هامون انقدر زیاده که اساسا چیزی نظیر حس مشترک و قلمروی معنای قابل درک برامون - برای هر دو طرف - حداقل در این زمینه ها و فعلا قابل طرح و تصور نیست. مثلا سر شام کایلا و جیسون از برخورد افسر کانادایی - هموطنشان در واقع - با ما و من خیلی متعجب بودند اما سهم آنها تنها تعجبه - در بهترین حالت - و سهم غیر آنها - The Other - که ما باشیم زندگی کردن، بازی کردن و روایت کردن این چیزهایی است که برای شنوندگان باعث حیرت میشه. تازه ما که در بهترین اوضاع نسبت به خیل عظیم آدمهای هم دسته مون قرار داریم.

اخبار ایران و جاهایی نظیر این اگر برای این بچه ها حتی تا اندازه ای ناراحت کننده هم باشه بیشتر حسی از معذب بودن تصاویر ناخوشایند داره که بعد از چند لحظه با عوض کردن کانال می تونی برای همیشه به تاریکی بفرستیشون. اما اگه خودت در آن تاریکی زندگی کنی و تاریکی بخشی از سرنوشت محتومت باشه مسلما باید گفت We are not on a same page.

به هر حال حرجی بر انها و ماها نیست. این تقدیر ماست که باید اول از همه بپذیریمش و بعد برای تغییرش فکری و کاری کنیم.

شنبه صبح نمی تونستی از خواب بیدار شی. وقتی بعد از 8 ساعت خواب گفتی انگار که اصلا نخوابیدی و من امدم در تختخواب کنارت دراز کشیدم و به صورت خیلی خیلی خسته و آزرده ات نگاه کردم - در حالی که باز هم خوابت برده بود و دائما ابرو و گوشه ی لبت می پرید - دلم برای بار هزارم ریخت.

من بهت نمی رسم. بار زندگی تنها روی دوش توست و من تنها دارم فرسودگی تو و خودم را نظاره می کنم. نمی خوام در باره ی این دلهره ها چیزی بنویسم. اما نمی تونم به درد و رنج تو فکر نکنم. باید بهت روحیه بدم و کمک کنم زندگی مون بهتر از همیشه بشه.

به هر حال شنبه را با تصمیم تو بعد از صبحانه برای قدم زدن و بعد از مدتها به دارلیگ هاربر رفتیم و دیدیم که نمایشگاه قایقهای لوکس برپاست. بلیط گرفتیم و رفتیم بعضی از "بوت های" آنچنانی را دیدیم. باید کفشها را در می آوردی و داخلشان می رفتی. بعضیهاش به لحاظ استفاده ی خلاقانه از حداقل فضا بسیار جالب و چشم نواز بودند.

بعد از دیدن چند ساعته به پیشنهاد تو رفتیم و از "لینت" بستنی گرفتیم و داشتیم بستنی می خوردیم که تو با دیدن تابلوی "ویل واچینگ" پیشنهاد دادی فردا بریم وسط اقیانوس و نهنگ نگاه کنیم.

این شد برنامه ی یکشنبه مون. تو ساندویچ درست کردی و طرف ظهر رفتیم دوباره به دارلینگ هاربر و بلیط خردیم و ساعت یک رفتیم سوار کروز شدیم و برای دیدن نهنگ زدیم وسط اقیانوس. قبل از حرکت بهت گفتم هیچ وقت فکر می کردی که یک روز بری و نهنگ زنده وسط اقیانوس نگاه کنی؟ و تو همانچیزی را گفتی که احتمالا دلیل اکثر مردم برای شگفت انگیز بودن و غیر قابل پیش بینی بودن زندگیست.

دلفین ها با کروز و در کنار ما که بالاترین نقطه کشتی ایستاده بودیم بالا و پایین می پریدند و بازی می کردند. دوتا نهنگ هم حضورشان را هر از گاهی با بالا آوردن دمشان از آب و آبی را که از سوراخهای پشتشان بالا فواره می کردند با صدایی مهیب به رخمان می کشیدند. کسی که میکروفن را در دستش داشت دائما به ما مسافران می گفت که این ماه، ماه خاصی برای دیدن نهنگ هاست زیرا رفتارشان قابل پیش بینی نیست. می گفت در آخر هفته ها که تعداد کشتی ها برای دیدن نهنگها زاید می شود انها خیلی دوست ندارند که خودشان را نشان دهند.

اما لحظه ای که تنها کشتی ما انجا بود و کمتر کسی انتظار دوباره دیدن آنها را داشت - به گفته ی راهنمای کشتی - صحنه ای پیش آمد که احتمالا کمتر انسانی شانس دیدنش را دارد. خود اعضای کشتی می گفتند این بهترین صحنه در سال بوده. یکی از نهنگ ها کاملا از آب بالا آمد و تمام بدن چرخید. چیزی مقل بار انداز یا سالتوی یک نفره! در کشتی. تمام بدن سفید و پشت سیاهش از آب جدا شد و با عظمتی این هیکل 65 تنی را به آب کوبید که کشتی ما که خیلی نزدیکش بود تکان خورد. یکی از دخترهایی که با دیگر دوستانش داشتند عکس و فیلم می گرفتند رو به دوستانش گفت فکر کردم الان دماغش می خوره تو لنز دوربینم.

عصر که به خانه رسیدیم تو برای امروز نهار درست کردی و تا آخر شب هر دوتامون کمی سرگیجه و حالت دریا گرفتگی داشتیم. اما عجب تجربه ای بود.

امروز هم کلاس تئوری های دموکراسی را رفتم - که لابد به خودی خود مثل گذراندن درس درباره ی هابرماس و نظریه ی انتقادی و ... در ایران الان جرم محسوب میشه - و بعد از کلاس رفتم بانک برای اینکه وقتی می خواستم از ATM پول بگیرم کارتم را دستگاه پس نداد و گفت اعتبارش گذشته و هنوز هم کارت جدیدی برایم نفرستاده اند. جالب اینکه امروز این شعبه ای که ما توش حساب داریم بسته بود و به هالیدی رفته بودند. این دومین باره که این شعبه ما را اینطوری سرکار گذاشته. واقعا که عجب کشور ریلکسی دارند اینها.

ناهار را با هم در دانشگاه خوردیم. پایین ساختمان "جین راسل فاس" که محل کار تو هم انجاست میز و صندلی گذاشته اند که برای نشستن در هوای آزاد خیلی خوبه. با هم انجا نشستیم و کمی گپ زدیم و درباره ی اینکه وقتی مهمانهامون آمدند چی کار کنیم و برنامه هامون چی باشه حرف زدیم. الان هم من از یکی از سمینارهای گروه برگشتم به اینجا و تو هم برای اینکه آریل تنها نباشه و به دندی کمک کرده باشی رفتی خانه ی انها تا آریل را که در خانه تنهاست مراقبت کنی تا دنی از کنفرانسی که تا ساعت 9 طول داره بر گرده و تو را به خانه برسونه.

دستت درد نکنه برای کمک به دندی با اینکه حسابی خسته بودی و فردا هم باید باز سر کار 8 ساعت این کار سخت جدید را که سیستم امتیاز نویسی برای گرفتن بودجه از دولت هست انجام دهی که علاوه بر سختی و حجمی که داره، خیلی هم استرس و مسئولیت برات درست کرده انجام بدی.

همسرم و یگانه ام، مهمترین و اصلی ترین دلیل خوشی و سعادتم؛ خیلی خیلی عاشقتم. تو درخت جان منی. تو ریشه های حیات و گرمای نفس منی. مواظب خودت باش. من هم باید بیشتر از اینها از تو مراقبت کنم.
و خواهم کرد.