۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

هزار و یکمین اعتراف


و البته تنها برای ثبت در تاریخ.

برای تاکید هر روزه و همواره و هر آن به افتخاری که به خود بابت در کنار تو و با تو بودن می کنم.

تنها و تنها برای تو

و بسیار ناگفته های کم گفته و هرگز نگفته و...

این عدد تنها و تنها گوشه ای است از نشان تو در قلب و جان من

این هزار و یکمین نوشته ی من برای توست.

هزار و یکمین اعتراف به هیچ بودن بی تو
به نبودن

به بودن اما با تو
و تنها

بخاطر تو.

باور نکردن و بارور کردن


گفتن نداره که برایم باورکردنی نیست که آخرین روز تابستان هست و آگست در حالی تمام میشه که نه تنها مقالاتم را تمام نکردم که اساسا شروع هم نکرده ام و زبان آلمانی را به جایی نرساندم و سلامتی خودم و تو را با فشار بیجای و تغذیه ی نادرست به خطر انداختم و فشارهای جانبی و فشار کار تو و خلاصه همه چیز تابستانی برایم رقم زد که جز تاسف چیزی بجا نگذاشته.

فردا به سلامتی اما روز اول ماه سپتامبر هست و با اینکه همه چیز در تعلیق ماند و همه چیز عقب افتاد در این ایام روزگار جدیدی است و باید این آخرین ها را درست و بجا شروع کنم.

این آخر هفته که با امروز شروع شده به کمی در کتابخانه چرخیدن من و بیرون رفتن تو با خاله ات گذشته و فردا هم قراره با چند نفری که اعلام آمادگی کرده اند برویم پیک نیک. نسیم و مازیار و علی با فامیلشان سروناز و سالار،‌ من و تو و خاله و احتمالا کیارش که جواب تلفن را نمیدهد مبادا از اینکه مامانش بخواهد برود آنجا. دوشنبه هم که تعطیل عمومی است احتمالا به خانه تمیز کردن و کمی به کارهای شخصی رسیدن خواهد گذشت.

از سه شنبه تا پنج شنبه که درس باید بخوانم و تو هم که سر کار خواهی رفت. جمعه جلسه ی HM هست و بعد از ظهر هم قراره که به سلامتی اولین مسافرت داخلی را تجربه کنیم به اتاوا و منزل انا. از هفته ی بعدش هم که دانشگاه شروع میشه و هفته ی سوم سپتامبر هم که گوته و هفته ی آخر هم که هفته ی آخر کار تو به سلامتی در دفتر تام هست. اما شاید مهمترین کاری که باید من و تو در این ماه پیش رو انجام دهیم تمام کردن بخشی از مقالاتمون هست که حسابی عقب افتاده. من سرمایه ی جلد اول و تو هم مبانی دموکراسی را. ورزش کردن و کمی هم تفریح و برنامه های متنوع باید به زندگی مون بیش از پیش اضافه بشه.

دیروز بعد از اینکه چهار ساعت تمام جلسه با گروه دانشجویی و بعد اساتید HM در دانشگاه رایرسون داشتم دیگه توان راه رفتن و نای برگشتن به خانه را نداشتم. تازه دیروز بود که متوجه شدم مثل دفعه ی قبل که در هواپیما حالم بد شد و بیهوش شدم و تا مدتها احساس ضعف و ناتوانی داشتم اینبار هم داستان همان هست و کلا شوک شدیدی که به بدنم وارد شده داره خودش را در گوشه و کنار و با خستگی و کم توانی نشان میده. شب هم که با شیرینی که تو از سن لورنس مارکت گرفتی و شرابی که خریده بودیم خاله ات را برداشتیم و رفتیم شام خانه ی مهناز و نادر که شب بدی نبود اما طبق معمول با صدای بلند حرف زدن و بعد هم غذاهای چرب و معده سوز.

خب! از این داستانها بگذریم و سخن از دوست و درس و عشق و راه بگوییم که ماه و سال تحصیلی جدید در پیش است. سالی که تصمیم دارم سالی شود مثال زدنی. سالی که تو علاوه بر کار مسیر درسی خودت را بهتر از قبل پیدا کنی و مهمتر از همه بنا به برنامه هایی که داریم بتوانیم در کنار تحصیل و یادگیری لذت از زندگی و بودنمان در کنار هم بسیار بیش از پیش ببریم.

سلام به این سال جدید تحصیلی می کنم که اساس زندگی ماست و درود میدهم به گذشته هایی که با نگاهی انتقادی به اندوخته هایش می تواند چراغ راه شود و توشه و توان پیمودن.

می خواهم فاصله ی رویاهایمان را با بودنها کمتر کنم. و در این راه تنها و تنها با کمک تو و به همت عشقمان می توان گام برداشت.
  

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

نگرانی تو


پنج شنبه شب هست تو با خاله ات در آشپزخانه ای و دارید شام درست می کنید. مرجان برای دیدن خاله ات آمده بود و یکی دو ساعتی نشست و خیلی تاکید کرد که حتما این داستان را جدی بگیرم و برم یک سری آزمایش کامل بدم. خیلی گفت که ممکنه این حالت را دایمی داشته باشی و خلاصه حسابی توی دل تو را خالی کرد. به هر حال باید وضعیتم را جدی بگیرم اما مرجان خیلی با حرفهایش تو را ترساند.

کمرم خیلی بهتر شده و دیروز که رفته بودم فیزوتراپی دکتره گفت که خیلی بهبود پیدا کرده. البته دیروز و امروز ورزش رفتم اما طرف وزنه نرفتم.

دیشب کیارش و آنا بعد از یک هفته که مامانش اینجاست رخ نمودند برای خداحافظی آنا که قراره فردا به سلامتی برگرده انگلیس.

این دو روز که صبحها با تو از در رفتم بیرون و رفتم کتابخانه تقریبا تمام وقت را به برنامه ریزی برای زبان آلمانی داستان تابستان آینده و درسهایم گذاشتم و بیش از هر چیز البته باید حساب و کتاب می کردم و خصوصا پول مامانم را که تابستانها خیلی فشار بهمون میاره ببینم که چطور باید تامین کرد. این داستان تابستان و بی پولی ما خیلی اذیت کننده است خصوصا آمدن مهمان و پول مامانم فشار مضاعف میاره.

مادر به سلامتی از بیمارستان مرخص شده و آمده خانه. با اینکه چند باری که زنگ زدم تا حال مادر را بپرسم و خواستم که گوشی را به خاله بدهم که حال مامانم را بپرسه مامانم با بی اعتنایی به بعد موکول کرد. متاسفانه هیچ متوجه احترامی که با این کار به من می گذاره نیست. کلا از این نظر خیلی مسئله داره. اساسا نه مامانم و نه داریوش هیچگونه مردم داری بلد نیستند و تازه به نحوه ی زندگی شون هم افتخار می کنند و این هم اوضاع و وضعشون هست. خیلی از دستش و این رفتارهایش ناراحت میشم اما به هر حال چاره ای نیست.

فردا تقریبا تمام روز را جلسه داریم با بچه ها و بعد هم اعضای رسمی کنفرانس HM که در دانشگاه رایرسون هست. شب هم که به دعوت مهناز با خاله ات به خانه ی مهناز و نادر می رویم. این هفته لانگ ویکند هست و احتمالا یک روز را با خاله ات خواهی بود و یک روز هم به پیک نیک می رویم.

اما شاید مهمترین خبر این چند روز صحبت کردن تو با تام بود دیروز که نتیجه اش این شد که تا اخر سپتامبر بمانی در دفترش و جنیفر را آماده کنی و بعدش هم آقا گفت که نمیشه که بری دفتر مارک چون جناب کچل خان از مارک خوشش نمیاد. خلاصه که قرار شده برای اکتبر بری در یک قسمت دیگه ای که خودت می خواهی و فشار کار و البته درآمدش هم کمتر باشد. این فرصت مناسبی خواهد بود که سر حوصله و وقت برای کارهای بهتر اقدام کنی.
 

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

No wonder داریم نابود میشیم!


نابود شدم و تو را هم برای بار دوم داغون کردم. دوشنبه صبح هست و بجای اینکه هر دو دنبال کار و زندگی باشیم تو مانده ای خانه تا عصر با هم به دکتر برویم. فعلا تنها در خانه هستم و از کمر درد دارم قالب تهی می کنم. اما این تمام ماجرا نیست. در واقع داستان از دیروز صبح شروع شد که برای ورزش پیش از رفتن به پیک نیک رفتم پایین و همه چیز داشت خوب پیش می رفت که سر یکی از حرکاتهایم با وزنه- بنا به توصیه ی دختر تازه کاری که مسئول سالن ورزش ساختمان شده- طور دیگه ای حرکت کردم و کمرم یک صدای ناجور داد و از درد پیچیدم به خودم. با این حال دیروز را رفتیم نایاگرا و تمام راه را هم خودم رانندگی کردم. از انجایی که کیارش و آنا نیامدند و کلا تلفنشان را هم جواب ندادند- قابل توجه تو که اتفاقا پیش بینی همین دست حرکات و رفتار را با مادرش می کردم و بهت گفته بودم- مازیار و نسیم هم با ما آمدند و ماشینشان را در پارکینگ ما گذاشتند و با یک ماشین رفتیم و با اینکه کمرم خیلی درد می کرد و می کنه و با اینکه حال تو را خیلی گرفته بود اما در مجموع خوش گذشت. تا بچه ها بعد از برگشتن آمدند بالا و چایی خوردیم و رفتند ساعت نزدیک ۱۰ بود و اتفاقا تو که امروز کلی کار داشتی و تصمیم هم داشتی که با تام بابت رفتن از قسمت اون صحبت کنی گفتی زودتر بخوابیم تا کمی صبح زودتر بروی. من هم قرار بود بعد از اینکه تو را می رساندم پاسپورت ها را برای ترجمه می بردم که داستان وارد مرحله ی تازه ای شد.

صبح بیدار شدیم و تو گفتی آرام بلند شو و حمام کن همین که از تخت بلند شدم از شدت درد در کمر و پا احساس کردم حالم خوب نیست و دیگه چیزی متوجه نشدم تا چند دقیقه بعد که خاله هیجان زده داشت صدایم می کرد. روی زمین بودم و صدای تو را پای تلفن می شنیدم که داری با اورژانس که آمبولانس فرستاده حرف میزنی و گریه ات گرفته و خودم هم کاملا خیس بودم. گویا که مثل چند سال پیش که در هواپیما از حال رفته بودم و بعدا دکتر گفت که شوک و حمله عصبی بوده و به قلبت هم فشار آورده شده بودم. البته حالم خیلی بهتر از نوبت قبل هست که در آسمان بودیم و تمام آن مدت خسته و بی حال بودم. اینبار اما دوباره بابت همین بی حالی و عصبی بودن و خستگی و فشار که گواهش در نوشته های همین دو هفته ی گذشته هست و دوباره فشار عصبی و شوک بهم دست داده و با افتادن فشار خودم هم افتادم که خیلی خدا رحم کرد که سرم به جایی نخورده چون درست به اندازه ی یک نیم تنه فضای خالی وجود داره و من هم همین جا افتادم. البته طرف چپ صورتم و کنار چشم و ابرویم با توجه به اینکه روی گلیم افتاده ام ملتهب و ورم کرده هست و پای راستم هم کمی زخم شده که کلا نفهمیدم که چگونه این بلا به سرم آمده اما از آن بدتر و بسیار بدتر کاری است که دوباره با روح و اعصاب تو کرده ام و دوباره موج جدید نگرانی را برایت دامن زدم.

به قول اینها البته No wonder این که از ناراضایتی درسی و کاری. این که از فشار کار تو و این که از فشارهای مالی و حالی خانواده هامون که نه تنها تمامی نداره که روز به روز هم بیشتر میشه. اینکه از بهم خوردن تغذیه و استراحت و آرامش و تمدد اعصباب و روانمون. اینکه از کسری های حالی و مالی خودمون و اینکه از اخبار ناراحت کننده ی هر روزه از ایران و مصر و سوریه و... صد البته که تعجبی نداره که با این همه داستان و دغدغه، با این همه فشار و فشار و فشار- کاری و حالی و مالی از طرف اطرافیان و درس و دانشگاه و کار برزخی تو- واقعا که No wonder که چنین چیزهایی به عنوان هشدارهای اولیه پیش بیاد. گویی که کلا ما فراموش کرده ایم که چقدر سخت و حساب شده به اینجا رسیده ایم و چقدر راحت همه چیزمون- سلامتی و عشق و زندگی مون- را بابت کمترین چیزها هزینه می کنیم.

من را ببخش. به تو قول می دهم و از تو قول می خواهم که قطار زندگی زیبامون را دوباره به ریل اصلی خودش باز گردانیم. تو همه چیز من، همه چیز من، همه چیز من هستی. تو خود من هستی. من بی تو و تو بی من هیچیم و نیستیم و نابودیم. بیا دوباره آغاز کنیم فصل بهاری زندگیمان را عشق یکتای من.

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

I have a dream


شنبه شب هست و در حالی که داریم یک آهنگ زیبای جاز گوش میدیم، تو با خاله سوری در آشپزخانه دارید برای فردا که قراره با نسیم و مازیار بریم نایاگرا نهار درست می کنید.

این چند روز خیلی حال خوشی نداشتیم و ندارم. در واقع پنج شنبه شب بعد از اینکه تو از سر کار رفتی دیدن خاله ات خانه ی کیارش و برگشتی و گفتی که کیارش گفته فردا شب بلیط کنسرت داریم- چیزی که معلوم بود تنها بابت پیچوندن مامانش هست و اینکه می خواد تا آنا هست مامانه رو دک کنه و بعدا به تو هم گفته بود که کنسرتی در کار نیست- خلاصه بعد از این داستان من که کلی ناراحت شده بودم بهت گفتم بی خود داری ماله برای طرف میکشی و از اینکه این همه نسبت به رندی و بی تفاوتی آدمها بی موضع هستی شاکی شدم و خلاصه داستان طوری پیش رفت که تا یک صبح با اعصاب داغون و تپش و ناراحتی بیدار بودیم و در واقع تا صبح هم هیچ کدام نخوابیدیم. هم تو درست متوجه ی حرفهای من نمی شدی و هم من بی خود و بیش از حد شاکی شده بودم.

این داستان باعث شد تا تمام اهمیت اتفاقی که پنج شنبه برایت افتاده بود فراموش بشه. بعد از اینکه برای نهار با لیلی و مارک رفته بودی بیرون و مارک بهت گفته بود تا زمانی که لیلی مرخصی هست- یعنی تا ژانویه- بجای دفتر تام بیا و در دفتر من کار کن. درسته که حقوقی که دریافت خواهی کرد یک سوم کم میشه و کارت هم موقت اما از آنجایی که دیگه نه تو و نه من تحمل این کار را نداریم و بشدت داره به زندگی و روح و جونمون فشار میاره با خوشحالی قبول کردی. درسته که خصوصا بابت پول فرستادن برای آمریکا و ایران بهمون فشار خواهد آمد اما بلاخره داستان بمباردیر هست و خدا بزرگه و مهمترین چیز سلامتی تو و روحیه ی هر دومون هست.

خلاصه که اتفاق مهم و به امید خدا بنیادینی هست. اما داستان مهمانداری و خصوصا این بهم ریختگی من خیلی این مدت همه چیز را داره تحت تاثیر قرار میده. هم کم اشتهاء شده ام و هم بی حوصله، هم علی السویه و هم بی خاصیت. خلاصه که گفتن نداره که در چه وضع نزاری قرار دارم و جالبتر اینکه هیچ مرگیم هم نیست و هیچ توضیحی هم جز بطالت مفرط خودم ندارم.

جمعه به هر حال روز سختی بود. از شب قبل و یک به دوی من با تو و کمی هم تو با من با انرژی تقریبا صفر رفتیم دنبال کار و بی عاری- اولی سهم تو بود و دومی هم که منم. عصر من بعد از اینکه از ورزش آمدم با تو و خاله که در دیستلری بودید قرار داشتم و خلاصه سه نفری نشستیم و گپ زدیم و شامی خوردیم و آمدیم خانه و من و تو که خیلی خسته بودیم پیش از یازده خوابیدیم اما چون کلا خاله و خانواده اش تا نیمه شب عادت به بیداری دارند رفتن پایین برای سیگار کشیدن و چند بار دستشویی و ... باعث شد بار آخری که بیدار بشم تا حدود ۴ صبح خوابم نبره و تپش شدید هم امانم را بریده بود. همان موقع داشتم فکر می کردم این دقیقا چیزی بود که به تو گفتم و ازت خواهش کردم این چند روز آخر تا قبل از شروع دانشگاه را کمی اجازه دهی با هم و با آرامش طی کنیم که سال سخت و پرفشاری پیش رو خواهیم داشت. اما متاسفانه بابت راحتی و بی فکری و بی مسئولیتی طرف که حتی حاضر نیست یک شب مادرش را در حضور دوست دخترش نگه داره- به قول مادر بابت ... انگشتی- فشارش را به زندگی ما می آوری و متوجه هم نیستی که من خصوصا در این چند وقت چقدر نیاز به خلوت و بازنگری در حال خودم و زندگیم دارم و نیازمند آرامش با تو و نه در حضور دیگران هستم. ای بابا بگذریم! به هر حال خانواده هامون متاسفانه کمکی به حالمون نیستند که هیچ کلی هم فشار و مسئله دارند.

اما امروز صبح بعد از دو شب بد خوابی صبح رفتم اول کرما و بعد هم کتابخانه تا عصر و تو و خاله هم رفتید محله ی ایرانی ها و کمی خرید برای فردا و خانه ی کیارش کردید و پیش از غروب برگشته بودید.

شب آرام و خوبی است و فردا هم که قراره احتمالا بدون آمدن کیارش و آنا ما سه نفر و مازیار و نسیم هم با ماشین خودشان ۵ نفری برویم نایاگرا آن د لیک. درس و آلمانی که هیچ! ضمن اینکه متوجه شدم احتمالا باید دوباره بابت عقب افتادن و تمرین نکردن کلاس آخر آلمانیم را تکرار کنم. دارم کمی مخارج را بررسی می کنم تا ببینم که امکان رفتن به آلمان برای زبان در تابستان بعد دارم یا نه- خیلی گرونه خیلی.

قبل از اینکه این پست را تمام کنم دلم نیامد که ننویسم که جدا از ۶۰ سالگی کودتای ۲۸ مرداد که یکی دو روز پیش بود امروز ۵۰ سالگی سخنرانی تاریخی مارتین لوترکینگ هست با عنوان جاودانه ی I have a dream

شاید نوبت من باشد که رویاهایم را جدی بگیرم و برایشان کار کنم و کار و کار.
 

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

Reunion


آخر شب چهارشنبه بیست و یکم هست و پیش خودم فکر کردم حالا که تو رفته ای که بخوابی- چون دیشب بد خوابیده بودی زودتر رفتی توی تخت- من دوباره یک پست برای امروز بگذارم و بگم که امتحان گواهینامه ی G را دادم و تمام شد و با اینکه خیلی هم مقررات را اجرا نکردم اما طرف گفت که کمی دقت کن چون خوبی.

بعد از اینکه تو را صبح رساندم و بعد رفتم کرما و قهوه ام را گرفتم و رفتم سمت محل امتحان تا امتحان دادم و برگشتم خانه و سر راه رفتم شیرینی فروشی پرتغالی ها تا برای تو تارت مورد علاقه ات را بگیرم ساعت از ۲ گذشته بود. کمی ورزش کردم و بعد هم که با تو و آنا قرار داشتیم نزدیک محل کار تو. اتفاقا سنتی هم آمده بود و نیم ساعتی نشست و دیدنش بعد از چند ماه که دور آمریکا را چرخیده و دوباره داره برای چند ماه میرود و دیدن آنا بعد از چند ماه که از سفر یکساله ی تایوان برگشته و زبان چینی اش را کامل کرده خیلی خوب بود. آنا گفت که دنبال کار در دولت در همان اوتاوا می گرده و سنتی هم که داره همچنان کارهای مربوط به کلیسا و مسیحت را می کنه. قرار شد تا قبل از اینکه زمستان به اوتاوا نرسیده یک سر بریم پیش آنا و یکی دو شب مهمان خانواده اش باشیم.

بعد از اینکه برگشتیم خانه و تو دو تا از پرچگیز تارتها را که برای بانا و ریک گرفته بودم با نصفه ای از نان سنتی صبحانه ی پرتغالی ها برایشان بردی و با مامانم و مادر حرف زدیم و تو هم با خاله ات کمی گپ زدی که قراره فردا به سلامتی برای چند هفته ای به تورنتو بیاید و قراره که مدتی هم با ما و پیش ما باشه، از بس خسته بودی رفتی که بخوابی و من هم تصمیم دارم تا خیلی دیر نشده بخوابم که فردا جلسه ی HM هست و کلی کار داریم. تو نهار با لیلی و مارک قرار داری و احتمالا فردا طرح موضوع برای تغییر بخش کاریت در کپریت خواهی کرد. ضمن اینکه داستان روز هم تماس امروز لیز از آمریکا با تو بود در حالی که به شدت گریه می کرد و بهت گفته بود که گای تصمیم گرفته که طلاقش بده چون متوجه شده که خانم مدتهاست و با خیلی ها به قول معروف لایی می کشه. بیچاره گای و بیچاره بچه ی سه ساله شان پریستن. عجب داستانی است این داستان خیانت در زندگی های مشترک در اینجا و آنجا و همه جا.

خلاصه که از ثمرات ۲۱ و بیست و یکم بودن امروز reunion با دوستان قدیمی- در واقع قدیمی ترین و اولین دوستان کانادایی مون- و گرفتن گواهینامه ی کامل من بود.

به امید شرایط و روزهای بهتر و تا ببینیم که چه به سر خواهد رفت.

اینجا جای ما نیست


صبح بیست و یکم آگست هست. تو دیشب را بد خوابیدی و با اینکه الان باید کارهایت را کنی تا به شرکت بروی ولی هنوز توان بیدار شدن نداری. به احتمال زیاد دلیلش اعصابی است که تام دیروز موقع رفتن از تو خورد کرده و دوباره داد و بیداد بابت اینکه تلفنش به تلفن کنفرانس وصل نمیشده و بعد هم طبق معمول معلوم میشه که مشکل از بخش فنی است و البته داد و مزخرف گویی هایش در اتاق نصیب تو شده. به قول خودت نه تنها حس می کنی که شخصیتت خیلی بیشتر و بالاتر از این حرفهاست که اساسا منش و رفتار و نسب و ریشه ات تحمل این همه بی ادبی را ندارد. به هر حال بعد از اینکه دیروز برای نهار آمدم پیشت و کمی با تو راجع به خستگی و بی انگیزگی خودم حرف زدم و تا عصر همانجا ماندم- در یک استارباکس- کمی مقاله خواندم تا تو کارت تمام شد و با هم برگشتیم سمت خانه و در راه شنیدم که اینگونه اعصابت بهم ریخته سر راه رفتیم کافه کرما در دانفورد تا با هم در اینباره گپ بزنیم. خلاصه که در نهایت با اینکه کمی به لحاظ مالی تصمیم غیر منطقی به نظر میرسه اما قرار شد تا بگردی و ظرف چند ماه آینده کار درست و حسابی پیدا کنی بخش کاری خودت را در کپریت عوض کنی و احتمالا در بخش مارک کار کنی که هم خیلی آدم تر هست و هم کارهایش کم فشار و البته نگران وضع سلامتی تو. ضمن اینکه فرصت پیدا کردن کار مورد نظرت را هم خواهی داشت و مجبور نیستی عجله کنی. درسته که حقوقت تقریبا ۲۰ هزارتا بطور سالانه کمتر میشه اما سلامتی خودت و زندگیمون خیلی بیش از اینها ارزش داره. ضمن اینکه سعی کردم با یادآوری داستان بمباردیر بهت بگم که ما می گفتیم اگر OGS بهش خیلی خوبه اگر شرک بشه عالیه اما حالا سه تا شرک یکجا شده و باید قدردان و هوشیار باشیم. باید از این امکان استفاده کنیم که زندگی و سلامتی و در درجه ی بعد درسمون مهمتر از این چیزهاست. البته هر دو کمی نگران هزینه های ماهانه مون هستیم- نه برای خودمان که خیلی هم همه چیز با حتی این حقوق کمتر عالی جلو میره اما برای کمک خرجی که آمریکا و ایران می فرستیم- اما بهت گفتم که ضمن اینکه باید آن را هم کمی کنترل کنیم اما اولویت سلامتی روح و جسم و زندگی مون هست و خانواده هامون هم راضی به این همه فشار نیستند. ضمن اینکه تمام مشکلاتشون هم با این پول ماهانه حل نمیشه و البته خودشان هم باید کمی به فکر اوضاع و وضعیتشون باشند.

خلاصه که این داستان این روزهای ماست. از آن طرف هم من خیلی روی فرم نیستم و همانطور که دیروز موقع نهار بهت گفتم احساس می کنم که روزهایم را خیلی مفت از دست داده ام و نه تنها از توان و استعدادها و امکاناتم استفاده نکرده ام که هنوز هم بر همان مدار بطالت روزگار را می گذرانم. تقریبا ۴۰ ساله شده ام و هنوز کارهای نیمه ی دوم بیست سالگی را انجام می دهم. خودم را به معیارهای اطرافیان و محیط پیرامونم تقلیل داده ام و همین باعث شده که نه تنها تن آسودگی را پیشه کنم که آن کارهایی که می توانستم و باید انجام می دادم را ندهم. بهت گفتم که می دانم که هنوز هم اندکی فرصت دارم و با اینکه کلی کارها را نمی توان انجام داد اما هنوز فرصت برای انجام برخی دیگر مانده است اما اما بی انگیزه و بی حال شده ام. البته هر دو میدانیم که بخشی از این داستان بابت پریودهای روحی است و بخشی هم ناشی از خستگی و اندکی هم بابت سختی های روزگار اما این بخشها در مجموع و در برابر آنچه که خودم مقصر و موثرش هستم ناچیزتر است.

خلاصه که ۲۱ هست و باید تو را که یک ساعتی دیرتر سر کار خواهی رفت برسانم و بعد برای امتحان گواهینامه ام بروم که امید چندانی به قبولیش ندارم چون آماده نیستم و منطقه را هم نمی شناسم. عصر هم بعد از کار تو و در همان محل با انا قرار داریم.

۲۱ هست و من هنوز اینجا ایستاده ام. جایی که جای من نیست. اینجایی که جای ما نیست.
    

۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

سرمای درون


آنقدر این چند روز گذشته بی حوصله و بی انگیزه بودم که با اینکه اکثرا هم خانه بودم و وقت داشتم اما چیزی بابت روزهای گذشته ننوشتم. نمی دانم چرا و چطور دوباره اینقدر بی انگیزه و علی السویه شده ام. جالب اینکه کلی کار دارم و خدا را شکر هیچ مشکلی هم نیست جز احتمالا تنبلی و بی عاری. به هر حال چند روز گذشته دایم روزهایی بود با کلی کار نکرده و کلی امید و آرزو برای انجام چهارتا عمل موثر.

جمعه شب بعد از اینکه با هم نزدیک سینما قرار گذاشتیم رفتیم فیلم The Hunt از سینمای دانمارک که مدتی بود مترصد فرصتی بودم برای دیدنش و بعد از مدتها هم واقعا یک فیلم درست و حسابی دیدیم. در سالنی که کلا ۵ نفر بیشتر نبودیم فیلم خوب و به یاد مادنی را دیدیم و بعد از فیلم هم که قرار بود با هم جایی برای شام برویم با بی حوصلگی و روی فرم نبودن من بلاخره سر از رستورانی لاتینی در خیابان کینگ در آوردیم که اتفاقا روحیه مون را عوض کرد و شب خوبی شد.

شنبه عصر مهمان داشتیم. قرار بودم کیارش با آنا، مارک با دختر خاله اش جنیفر، مرجان و اکسانا برای باربکیو بیایند منزل ما. صبح بعد از اینکه من رفتم کتابخانه تو رفتی دنبال کیارش و آنا و با هم رفتید کاستکو و عصر آمدی خانه و من هم کمی مقاله خواندم- موضوعات کاملا بی ربط به درسم در حال حاضر- و خلاصه از ساعت ۶ که همگی آمدند تا حدود یازده شب دور هم بودیم و خوش گذشت. اول باربکیو کردیم و بعد هم برای چای و شیرینی آمدیم بالا. هم از حرفهای مارک گفت و هم از شدت خنگی مرجان بارها خندیدیم و خلاصه شب خوبی بود. اما من همچنان از درون دچار سرما و افسردگی شده ام و گویی که کلا این مسايل پیرامونی کوچکترین تاثیری در حالم نداره و تو را هم در ادامه نگران خواهد کرد. بهترین نمونه اش یکشنبه بود که صبح بعد از اینکه تو با ایران حرف زدی و از الا که تازه رسیده و کلی همه را ذوق زده کرده شنیدی و اینکه مامان بزرگت به بابات گفته همین دختر را برای جهانگیر بگیر و ... و از اینکه کلی گشتی تا جایی جدید را برای صبحانه پیدا کنی و کمی من را سر حال بیاری بگیر تا هر کار دیگر که آرامش من را حفظ کنه... اما به هر حال هم بابت درسهای نخوانده و کارهای عقب افتاده و هم  بابت این درگیری های فکری سر اوضاع موجود در مصر و منطقه خیلی بی حال و روحیه بودم و هستم و تو را هم نگران کرده ام. به هر حال یکشنبه بعد از صبحانه در جایی جدید در خیابان سنت کلر رفتیم و بعد تو مرا به کتابخانه رساندی و رفتی تا لباسی برای مصاحبه ی کاری دیروز- دوشنبه- بگیری و بعد از اینکه همدیگر را خانه دیدیم و کمی هم ورزش کردیم شب آرامی را گذراندیم اما از درون کلا روی فرم نبودم و نیستم.

دیروز دوشنبه هم صبح تو را رساندم سر کار- چون نمی خواستی با ماشین بروی از آنجایی که مصاحبه ات بعد از ظهر بود و بعد هم می خواستی برگردی خانه و پیدا کردن پارکینگ در مرکز شهر دردسر- و بعد از اینکه رفتم و کلی در این اوضاع بی پولی از بی ام وی کتاب خریدم و کمی هم در کتابخانه نشستم و بلاخره مقاله ی دموکراسی رادیکال را تمام کردم آمدم دنبالت و تو که کلا از محیط شرکت و مدیرعاملش جا خورده بودی را برداشتم و رفتیم چیزکی خوردیم و آمدیم خانه. کمی استراحت کردی و بعد هم به من در جیم ملحق شدی و خلاصه شب آرامی را گذراندیم تا امروز که هر دو به زور از خواب بیدار شدیم.

ساعت نزدیک ۱۰ هست و من هنوز هیچ کاری نکرده ام. نه هنوز کارهای روزمره و نه برنامه ای برای درس و هیچ چیز دیگر.

فردا باید برای امتحان گواهینامه G بروم و عصر هم با هم برای دیدن انا قرار داریم که از تایوان برگشته خانه و یکی دو روزی از اتاوا به تورنتو آمده.

از بس نوشته ام که کارهایم عقبه و درسهایم ول شده و نخوانده ام و ننوشته ام و آلمانی را فراموش کرده ام و ... حالم از خودم بهم می خوره. دیگه نمی نویسم جز کارهای کرده نه این همه کار نکرده.

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

آی وی وی


پنج شنبه صبح است و تو داری کارهایت را می کنی تا به شرکت بروی و من هم به فکر اینکه چگونه امروزم را تلف کنم. البته ساعت ۱ تا ۳ با بچه های کمیته ی برگزاری کنفرانس HM در دانشگاه رایرسون قرار داریم اما جز این کار برنامه ی درست و حسابی دیگری ندارم و قصدی برای درس خواندن هم که ...

دیروز عصر رفتیم AGO برای دیدن کارهای آی وی وی هنرمند چینی که بخاطر اعتراض هایش به دولت و حکومت چین سر و صدای بیشتری در غرب پیدا کرده و البته کارهایش خیلی هم ناب و یکه نبود. هر چند از اول هم من و تو خیلی انتظار بالایی نداشتیم اما به شدت نمایشگاه متوسطی بود و احتمالا اگر داستان دستگیری و تحت نظر بودنش در پکن پیش نیامده بود اساسا شانس برگزاری چنین نمایشگاهی را در این طرف دنیا و به این شکل نداشت. بعد از AGO با هم رفتیم یکی از بارهای اطراف که موزیک زنده ی جاز داشت و شامی خوردیم و به خانه برگشتیم.پیش از رفتن به آنجا با رسول تلفنی حرف زدم که بد نبود و بابت ثبت نام در کلاس زبان فرانسه اش هم طبق صحبت قبلی که داشتیم راجع به پولش با هم حرف زدیم. قرار شده که وقتی چک اول بمباردیر را گرفتم ۲ هزارتایی برای او بفرستم. مامانم و داریوش و ایران هم در همان چک اول هستند و بعید می دانم بتوانم پولی برای کتابهایم و یا آلمان رفتن تابستان بعدی کنار بگذارم. اما در این مقطع آنها مهمترند.

امروز هم که یک روز آفتابی و زیباست و روزی جدید برای انجام کارهای نکرده و اتمام کارهای نیمه تمام و ...


۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

زندگیت را چگونه گذراندی دوست من؟


چهارشنبه را هم دارم با بیخیالی و بازیگوشی و اتلاف وقت و زندگی پیش می برم. دیروز صبح رفتیم سفارت و مشکلی بابت گرفتن ویزا نداشتیم جز آنکه گفت طبق قانون نمی تواند ویزایی برامون صادر کن که بیش از سه ماه اجازه ی ورود را داشته باشه و این یعنی اینکه رفتن پیش مادر و بقیه برای کریستمس منتفی است مگر آنکه بار دیگر تمام مراحل را از نو طی کنیم- کاری که خودش هم پیشنهادش را داد. ضمن اینکه گفت بابت پاسپورت فخیمه ی اسلامی امکان صدور ویزای مالتی پل وجود نداره.

خلاصه که دیروز را بعد از سفارت به رفتن سر کار و کار کردن و تلاش از طرف تو و سر در گمی از طرف من گذراندیم. یک مقاله ی خیلی کوتاه از لنین درباره ی دیالکتیک تمام کاری بود که دیروز کردم و کمی ورزش.

از امروز با اینکه صبح زود هم بیدار شدم اما هنوز نه آلمانی خواندن و نه درس خواندن را شروع نکرده ام و این در حالی است که چهار ماه از تعصیلات تابستانی دانشگاه می گذرد و چقدر آروز می کردم که اسکالرشیپ بگیرم- شرک می خواستم و سوپر شرک گرفتم- تا بتوانم بی دغدغه در تابستان به درس و نوشتن بگذرانم و این هم نتیجه اش. به قول هامون یک دفعه همه چی تلپی!

شاید برای نیمه ی اکتبر اگر وضع حالی و مالی اجازه داد برای اینکه ویزامون سوخت نشه دو سه روزی به نیویورک و یا شیکاگو برویم. البته داستان وضعیت مالی خیلی داستانه! دیروز مجبور شدیم از ریک پول قرض کنیم و درجا هم باید ۳۰۰ دلار برای ویزای مامان و بابات به حساب بانکی بابات می فرستادی. این سومین تابستان ما اینجاست و سومین مرتبه که از کسی برای گذران ماه اگست پول قرض کردیم. امیدوارم که آخرین سالش هم باشد. البته اگر مجبور به پول فرستادن به ایران و آمریکا نبودیم کار خودمان را می توانستیم راست و ریس کنیم اما به هرحال این هم بخشی از زندگی است.

امشب قراره برای دیدن نمایشگاه آی وی وی به AGO برویم که برای اعضاء ساعت ویژه برگزار کرده. قرار شد که حتما برای دیدن نمایشگاه ویژه ی مصر باستان هم به زودی به ROM برویم. خلاصه که برنامه داریم و کار می کنی. مشکل تنها من هستم که حجاب خودم شدم و باید از میان برخیزم تا بتوانم خودم را ببینم. ای وای که واقعا نمی دانم پاسخم به خود چیست آن روزی که مواجه با این سئوال شوم که زندگیت را چگونه گذراندی دوست من؟

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

سفارت


بعد از مدتهاست که دوباره حس صبح روز بیدار شدن را دارم تجربه می کنم. البته هنوز آنچنان که باید نشده و البته از زود بیدار شدن هم قراره که استفاده ای مفید مثل زبان و یا درس خواندن کنم- چونان گذشته- که هنوز تا انجا راه داریم. اما دلیل زودتر بیدار شدن این دو روز عادت دادن خودمان به کمتر خوابیدن و کمی با آرامش کارهای صبح را کردن هست. ضمن اینکه داستان امروز هم مزید بر علت شده که وقت سفارت در ساعت ۸ صبح داریم. تو مطابق معمول و همچنان مثل همیشه تمام مدارک و کارها و برنامه ها را آماده کرده ای و به احتمال زیاد مشکلی برای ویزا نخواهیم داشت. هر چند که هر چه حساب و کتاب می کنیم خیلی بعید می دانم توان مالی سفر به آمریکا- یا حداقل پیش مامان و مادر- را داشته باشیم.

از دیروز همکار جدید تو کارش را شروع کرده و تو کمی بابت نرمال شدن وضعیت و شرایط کاری خودت خیال راحتتری پیدا کرده ای. گفتی که تام هم اخر وقت از تو پرسیده که نظرت چیست و آیا فکر می کنی طرف بتواند از پس این کارها پیش بیاد که بعد از کمی صحبت معلوم شده هر دو نگاه مثبتی به جنیفر دارید.

اما قرار بود امروز بعد از سفارت تو را به شرکت برسانم و بعد برم دنبال کار ترجمه ی پاسپورتهاکه دیشب متوجه شدیم که پاسپورتها را سفارت برای دو هفته ای نگه خواهد داشت و خلاصه کار اپلیکیشن کانادامون خود به خود عقبتر هم میفته.

اما امروز با اینکه باید درس بخوانم و خصوصا زبان خیلی بعید می دانم که چنین کنم و به نظر میرسه که رسالت گذراندن ایام به بطالت را هنوز به پایان نبرده ام. دیروز مصاحبه ای خیلی ضعیف با مهرجویی می خواندم که یک نکته ی خوب داشت و آن اینکه مقایسه کرده بود ما را با غربی ها که جدا از هر گونه باز خوردی کارشان را جدی می گیرند و به همین دلیل یک نویسنده دهها کتاب و ماقله می نویسد و یک فیلمساز دهها فیلم- مثلا می گفت که برگمان نزدیک به ۶۰ فیلم ساخته- اما ما یک اثر خوب اولیه می دهیم و بی انگیزه و یا راضی می شویم.

اما امشب شاید که اگر تو به موقع کارت را تمام کنی به سینما برویم و این فیلم دانمارکی- شکار- که خیلی دوست دارم ببینمش را تماشا کنیم.

آلمانی را هم اگر از امروز شروع کردم که کردم اگر نه خیلی اوضاعم در ترم بعد خرابه چون تنها گزینه ای که برای ثبت نام دارم یک سطح بالاتر هست و باید خودم را برای آن آماده کنم.

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

تپیدن آسمان


عصر آخرین روز از ویکند این هفته هست. شنبه بعد از قهوه ای که از سم جمیز گرفتیم راهی پیک نیک دو نفری خودمان شدیم به سنتینیال پارک تورنتو. سه چهار ساعتی آنجا بودیم و کمی بدمینتون و کتاب و حرف و خوراک در کنار حوضچه ای که با اردکها شریک بودیم عصر زیبایی برامون رقم زد تا اینکه آنقدر تعداد هندی و پاکستانی- که بعدا متوجه شدیم در واقع در نزدیکی یکی از مناطق آنها هستیم- دور و برمان را گرفت با بچه هایشان که دیگر صدا به صدا نمی رسید و زدیم به راه و برگشتیم خانه. ورزشی کردیم و شب مثل جمعه شب دو نفری با شراب و تاپاس یک فیلم نصفه و نیمه گذراندیم اما اگر ننویسم که تمام روز را به تلفن با چیپوایر گذراندی برای گرفتن بلیط عمو مجتبی در واقع مهمترین داستان روز را نگفته ام. از صبح تا نزدیک ساعت ۹ شب تمام مدت پشت خط برای گرفتن بلیطش بودی که ده بار با اشتباهات آنها کار به اتمام نمی رسید. اول مسیر را اشتباه دادند. بعد دوباره یک اشتباه مشابه و بعد مرجوع شدن فیش پرداختی با کردیت تو که فکر می کردی بخاطر کمی بالاتر بودن مبلغ موجودی است و بعدا معلوم شد بخاطر این بوده که تو را به قیمت دلار آمریکایی شارژ می کردند و دوباره و ده باره باید زنگ میزدی و ساعتها پشت خط می ماندی تا درستش کنند. خلاصه که این تلفنها به همراه تلفن به ایران و آمریکا تمام روز را- واقعا تمام روز را- به خودش اختصاص داد.

مامانت هم که دبی هست و منزل یکی از دوستانش چون جهانگیر هم خانه ندارد و خانه ی یکی از دوستانش هست و تازه معلوم شده که آقا پاسپورتش را هم دوباره گم کرده و خلاصه داستانی شده داستان بی خیالی و برگشت جعفر خان که همه را دق داده.

اما امروز با اینکه از قبل قرار بود با فرشید و پگاه به همراه نسیم و مازیار به برانچ برویم اما فرشید خبر داد که پگاه نمیاد. گفت اما خودش خواهد آمد. من و تو نیم ساعت زودتر رسیدیم و رفتیم در صف کافه ی فرانسوی Bonjour Brioche زیر آفتاب تا بقیه برسند. بعد از آمدن نسیم و مازیار و تقریبا چهل دقیقه ای که من و تو منتظر میز ایستاده بودیم نوبت ما شد و وقتی به فرشید زنگ زدم که ببینم کجاست گفت تازه از خواب بیدار شده و حوصله ی آمدن نداره. خب جالب بود. اول که از پگاه و حالا هم که از او. با اینکه مشخص بود که دوباره زده اند به تیپ و تاپ هم اما دلیل نمیشه که روز و وقت دیگران را هم بابت داستانهای احمقانه ی خود خراب کنید. تا تجربه ای شود برای ما و خصوصا من که قصد دارم کمی در نحوه ی کلی معاشرت هایم تجدید نظر کنم. کمتر حرف بزنم، کمتر حرص بخورم، کمتر رسالت یاد دادن آنچه را که بلدم به دیگران دنبال کنم و ...

خلاصه که در آخر صبحانه ی چهارنفری خوبی شد و البته مهمان نسیم شدیم بابت پیدا کردن کار جدیدش که خدا را شکر خیلی هم ازش راضی است. 

بعد از آن به ربارتس رفتم و یکی دو کتابی که می خواستم را گرفتم. تو مرا دم بی ام وی پیدا کردی و آمدی خانه تا فرمهای پاس کانادایی را ببینی که چگونه هست که مازیار کلی بابت پر کردن و مدارکی که باید پیوستش می کرده و می فرستاده اذیت شده بود- و البته داستان جدید این پروسه که از یکسال به دو سال و نیم تغییر کرده و یعنی حالا حالاها داستان سماق و تقاضای ویزا و تمدید پاس فخیمه ی اسلامی و ... را خواهیم داشت و به قول تو آسمان تپید.

حالا هم قراره با هم به ورزش برویم و بعد هم کنار هم بنشینیم و لذت آخرین روز هفته را به امید شروع هفته ی جدید ببریم.

البته داستان ماه آگست امسال هم شده مثل تمام سه سال قبل که به بی پولی می خوریم و حالا هم که کارهای تقاضای پاس و ترجمه و کلی مدرک لازمه بهش اضافه شده و از آن طرف دیشب حساب کردم و دیدم که امکان سفر به آمریکا را بابت خرجش نداریم و خلاصه آمدن خاله و احتمالا مامانت و ... هم کلی دستمان را تنگتر خواهد کرد و در نهایت قرار شد با ریک بابت یک ماه دیرکرد اجاره حرف بزنی تا بتوانیم خودمان را برای ماه آتی آماده کنیم.

اما به هر حال شاید مهمترین اتفاق هفته ی پیش رو آمدن همکار جدید توست که امیدواریم کمک بزرگی به تو باشد و با اینکه باید دو هفته ای تمرینش بدهی و با ساختار آشنایش کنی اما امیدواری که حداقل بتوانی نیم ساعت وقت نهار بگیری و کمی هم به فکر سلامتی و روحیه ات باشی. بعد از آن هم داستان مدارک پاسپورتمون هست و رفتن به سفارت آمریکا برای ویزا- با اینکه احتمالا سفری در پیش نخواهیم داشت- و البته خیر سرم شروع  درس و زبان من.
 

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

۱۳ سال پیش در چنین روزی


پنج شنبه شب هست و در حال دیدن جدیدترین فیلم ترنس مالیک To the Wonder  بودیم که تو از خستگی خوابت برد. ساعت هنوز ۱۰ نشده اما بهت گفتم که برو و بخواب تا کمی استراحت درست و حسابی بکنی از بس که در طول روز فشار و استرس کاری داری. اما امروز برای من هم روز نسبتا خاطره انگیزی بود. نه به دلیل جلسه ی HM که با بچه ها داشتیم و اتفاقا برخلاف دفعه ی قبل نسبتا خوب پیش رفتیم و من هم از نقشی که داشتم راضی بودم. بلکه بیشتر بابت اتفاقی که درست ۱۳ سال پیش در چنین روزی در تهران افتاد و شاید به نوعی سرنوشت من و امکانات بعدی که در زندگیمون تا به اینجا پیش آمد را در شرایط متفاوتی رقم زد.

با اینکه روزهای خیلی سختی بود و یک پای من در بازداشتگاه و دادگاه و دنبال کارهای داریوش دویدن بود و پای دیگرم کار در رسانه و عصرها هم دلداری به مامان و امیرحسین دادن و صبح تا آخر شب هم دنبال شاکی و متهم و چک و سفته ی این و اون دویدن اما ناگهان برنده شدن و قلم بلورین گرفتن در چنین روزی همه ی داستان را تحت تاثیر خودش قرار داد و اسم و رسمی برایم رقم زد که هر چند نه در همان حوزه اما اعتماد به نفسی برای کارهای تئوریک بعدی برایم فراهم کرد.

فکر کردم چه نیک اگر که طوری حرکت کنم که ۱۳ سال دیگر چنان تکانی به اوضاع و وضعیت کاری و فکری و آتی خودم و زندگی مون بدهم. برای این غایت راهی نیست جز کار کردن و متعهد و دلسوزانه و البته سختگیرانه کار کردن. شیوه ای که گویا اساسا فراموشش کرده ام و شاید هم هرگز تجربه اش نکرده ام.

خلاصه که ۱۳ سال پیش آنجا و در تالار وحدت و امروز اینجا و در میان عده ای جوان آینده دار در حوزه ی آکادمیک برای شکل دادن به اتفاقات مهم و شاید تاثیرگذرا.

به امید ۱۳ سال آتی که من و تو بر بام جهان خودمان سر فراز قدم زنیم.
  

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

یاسمین آبی


دوشنبه بعد از چند جایی که رفتیم تا بساط پیک نیک را به پا کنیم و مناسب نبود بلاخره با پیشنهاد آیدین و سحر جایی نسبتا نزدیک پیدا کردیم و دور هم تا غروب بودیم. آنها یکی از دوستانشان را هم که از ایران آمده بود آورده بودند به اسم آذر و فرشید و هم با کامران آمده بود و ما هم دنبال کیارش و آننا رفته بودیم و خلاصه ۹ نفری شدیم. البته دوباره با توجه به اینکه کیارش چیزی جز یک بسته آبجو که جز من خودش و آننا مصرفش کردند و فرشید هم جز منقل کباب و ذغال چیزی نیاورده بودند و دوباره بار تمام پذیرایی به عهده ی آیدین و سحر و ما بود. سهم آنها البته بیشتر از ما و به نظرم صورت خوشی نداشت که دوباره این اتفاق بیفته. شب بهت گفتم که با کیارش نباید تعارف کنی و خودش هم نشان داده که خیلی این مسائل حالیش نیست.

اما روز خوبی بود. بدمینتون بازی کردن تو و فوتبال من هنوز هم آثار بدن دردش وجود داره اما در مجموع خوش گذشت و قرار شد دوباره قبل از شروع ترم جدید دور هم جمع شویم.

دیروز صبح هم بعد از اینکه تصمیم گرفتم تو را سر کار برسانم و به دانشگاه بروم برای گرفتن چند کتاب که باید تا حالا طبق برنامه خوانده شده بود و هنوز ورق هم نخورده تو را رساندم و رفتم دانشگاه که بخاطر برگزاری مسابقات تنیس جام راجرز جای پارکینگ پیدا کردن بیش از نیم ساعت وقتم را گرفت. خلاصه که همانطور که بهت گفته بود آدم از با ماشین دانشگاه رفتن پشیمان میشه. کارم که تمام شد برگشتم خانه و یکی دو ساعت بعد دوباره باید دنبال تو می آمدم. با اینکه گفتم بهتره سینما رفتن را به شب دیگه ای موکول کنیم اما تو گفتی نه بهتره امشب برویم و همین شد که بعد از اینکه آمدم دنبالت رفتیم سینما فیلم جدید وودی آلن یاسمین آبی. بد نبود. بازی کیت بلانشت و یکی دو نفر دیگه در فیلم خوب بود و داستانش هم البته به عنوان سینما صنعت سرگرمی جذابیت دو ساعته اش را داشت.

امروز هم با رفتن تو سر کار که کمتر از ده دقیقه ی پیش اتفاق افتاد به سلامتی شروع شده. امروز اعضای بورد آنجا جمع می شوند و تو کلی کار داری. از هفته ی بعد هم که قراره همکار جدیدت بیاد و ببینیم که چه خواهد شد. من هم که دنبال بهانه ام برای درس نخواندن. زبان و رمان و همه ی کارهای مفید دیگر هم تعصیله تا اطلاع بعدی.
همین!

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

لانگ ویکند


تقریبا تمام شنبه را رانندگی کردیم. صندلی های ماشین- شاید به دلیل مدلش که به عنوان اسپورت شناخته میشه- کمی برای من بیش از حد پایین و کوتاهه اما ماشین خوبی است و خصوصا اینکه تو باهاش خیلی راحتی و در واقع از آنجایی که ماشین توست مهم هم همینه. خلاصه تا رسیدیم بالزام لیک ساعت از ۳ بعد از ظهر گذشته بود. بیش از سه ساعتی نشستیم و از آنجایی که هوا داشت خنک میشد و تو هم لباس گرم نداشتی زدیم به راه و برگشتیم. با اینکه تمام روز رانندگی کردیم اما دیدن شرایط و امکانات کمپینگ که ملت را به آنجا کشیده بود برای چند روزی با تجهیزات این کار کمی ایده بهمون داد و حداقل به همین یک دلیل هم ارزش رفتن این راه طولانی را داشت. شب موقع رسیدن به شهر به مرجان و بعد کیارش زنگ زدیم که اگر می خواهند برویم دنبالشون و جایی بشینیم. اما مرجان گفت که خیلی خسته است و تمام روز با کامران بیرون بوده و کیارش هم گفت در حال خوردن شام هستند و این شد که خودمان دو تا رفتیم و باری نشستیم و تا برگشتیم خانه دیگه خیلی دیر وقت شده بود.

در راه با مادر و مامان حرف زدیم و خدا را شکر حال مادر خیلی بهتر بود و خصوصا اینکه خاله فرح و نیلوفر و سایرین رفته بودند دیدندش سر حالتر شده بود. مامانم خیلی خوشحال شد بابت ماشین و خلاصه کمی خیالش برامون راحت.

دیروز یکشنبه هم صبح به خواست من با اینکه قرار بود شب شام با ریک و بانا برویم بیرون رفتیم برای صبحانه یک جای جدید که بد نبود. سمت درک هتل یکی دوباری خواسته بودیم که برویم و نشده بود. از آنجا هم راهی ربارتس شدیم که تو من را کتابخانه پیاده کنی و برگردی خانه و کمی به کارهایت برسی. در راه با مامانت تلفنی حرف میزدیم که تلفن تو بارها قطع شد و مامانت تلفن من را گرفت و گفت که می خواهد راجع به فوق لیسانس رفتن در رشته ی حسابداری- رشته ی مورد علاقه اش- با ما مشورت کنه. من که به دلایل بسیار معتقد بودم و هستم گزینه ی فوق به دلیل علاقه ای که داره و فضایی که برایش آنجا ایجاد می کنه خیلی خوبه اما تنها در رشته ای مرتبط با زبان تا وقتی که اینجا آمدند راحتتر و جلوتر باشه. با اینکه خودم بهش گفتم که تمام این مشورتها یک طرف و در نهایت عشق و خواست شماست که باید در نظر گرفته بشه و علاقه ای که دارید یک طرف اما هزار دلیل ضعیف در دفاع از رفتن به آن رشته آورد. تو من را دم کتابفروشی بی ام وی پیاده کردی و رفتی خانه و تا من یک ساعت بعد رسیدم خانه هنوز داشتم با مامانت حرف میزدم. به هر حال بهش گفتم که باعث افتخار ماست که مادرمون در این سن و شرایط به فکر ادامه ی تحصیلش هست و چه چیزی از این زیباتر. سعی کردم کلی بهش بابت هر انتخابی که می کنه روحیه بدم. اون هم لطف کرده بود و بهترین قیمت برای پست کتابهایم را گرفته بود که اگر بخواهم همه اش را به اینجا بفرستم بیش از ۲ هزار دلار خواهد شد و مسلما نه تنها اینجا جا و امکانش را ندارم و احتیاج به همه ی کتابهایم، که اساسا دوست دارم بیش از نصف آنها را به کتابخانه ی عمومی و یا باشگاه ادبیات هدیه کنم اما متاسفانه برای اینکار نیازمند کسانی هستم که انجا وقت و حوصله و امکان کمک کردنش را داشته باشند.

خلاصه بعد از ظهر بود که تمیز کردن خانه تمام شد و کمی ورزش کردیم و با ریک و بانا رفتیم رستوارن ایتالیایی مورد علاقه ی تو که واقعا هم خوب هست. بی آنکه از قبل قرارش باشد اما بانا به مناسبت تولد من دعوتمون کرد و مهمان او بودیم و شب خوبی هم بود. کلی حرف زدیم و خلاصه لانگ ویکند خوبی بود تا به اینجا.

امروز هم که آخرین روز تعطیلات هست- و چقدر تو در صورت و وجودت آرامش و انرژی بعد از این همه کار دیده می شود خدا را شکر- قراره که با بچه ها به یکی از پارکهای اطرف شهر برای پیک نیک برویم. الان ساعت ۸ صبح هست. قراره ساعت ۱۱ نزدیک خانه ی فرشید باشیم. چون کامران همراه فرشید میاد پگاه نخواهد آمد و نسیم و مازیار و علی هم بابت کاری که نسیم پیدا کرده و استخدام شده رفته اند مونتریال. ما دنبال کیارش و آننا می رویم و آیدین و سحر هم با یکی از دوستانشان قراره بیایند.

گفتیم جایی نزدیک برویم که شب زودتر برگردیم و تو کمی استراحت کنی تا فردا به سلامتی راهی کار شوی که به احتمال زیاد آخرین هفته ی کاریت به تنهایی خواهد بود و امیدواریم که همکار جدیدت که قراره از هفته ی بعد بیاد بتونه زود کار را یاد بگیره و کمکت باشه.

من هم که قراره خیر سرم کمی جدیت در درس و کار و زبان به خرج بدهم و این یک ماه باقی مانده تا شروع سال جدید تحصیلی را که قرار بود با تمام کردن تمام چهار مقاله ام تابستان مفیدی بسازم و نشد حداقل با نوشتن یکی از این چهارتا به جایی برسانم.
تا ببینیم چه خواهد شد.
     

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

لنرد


شنبه صبح هست و داریم آماده میشیم که به سلامتی به اولین پیک نیک و اطراف شهر گردی با ماشینمون بریم. دیروز با اینکه تو در یک حرکت انقلابی گفتی که خسته ای و حالا که تام هم دوباره به مسافرت و تفریح رفته و کار هم به آن طورت نیست به شرکت نرفتی که این اولین بار بود بعد از ماهها که این کار را گرفته ای که تصمیم گرفتی کمی استراحت کنی. قرار شد برویم صبحانه ای بیرون با هم بخوریم و من کتابخانه بروم و تو بری سن لورنس مارکت کمی میوه بخری و بعد بیایی خانه و تو هم درس بخوانی. شب هم که قرار بود لنرد را که از استرالیا برای دو روز و یک شب آمده تورنتو برای کنفرانس کاری ببینیم و ببریم شام بیرون.

اما از صبح که بیدار شدم کمی بی حوصله بودم و یکی دو بی توجهی تو در رانندگی و از همه بدتر زنی که مسئول میز صبحانه مون بود در درک هتل خلاصه همه چیز عصبی ام کرد. اما خیلی اوضاع بد نبود بخصوص وقتی که رفتم کتابخانه. قرار شد تا با هم در تماس باشیم و من تا عصر درس بخوانم و بعد کمی ورزش و بعد هم ساعت ۷ دنبال لنرد برویم. اما یک ساعتی را رفتن تو نگذشته بود که بهت زنگ زدم ببینم در چه حالی و با ماشین راحت باشی. جواب ندادی. بعد تکست زدم و بعد پیغام گذاشتم و خلاصه در طول سه ساعت هر کاری کردم هیچ پاسخی نیامد. نگران شده بودم و با اینکه احتمال می دادم یا گوشی ات را فراموش کرده ای همراه خودت ببری یا باطریش تمام شده و ... ولی چون روز کاری بود و می دانستم که تلفنهای دفترت را هم انداختی روی گوشی خیلی بعید می دانستم که سه ساعت در اولین روز که با ماشین دنبال کارهای خودت رفتی یک تماس هم نگیری. این شد که نگران آمدم خانه و منتظر نشستم تا بعد از نیم ساعت در باز شد و از همه جا بی خبر آمدی داخل و من را دیدی و گفتی چطور خانه ام. وقتی داستان را گفتم و تلفنت را چک کردی دیدی که شبکه اش قطع شده بوده اما از اینکه به نظرت اساسا خیلی چیز مهمی نبود و اینکه بعد از سه ساعت یک زنگ خودت بهم نزدی خیلی ناراحت کننده بود. با اینکه عذرخواهی کردی اما متوجه ی داستان و نگرانی من نشدی. خلاصه که تمام عصر با این عصبیتی که از صبح داشتم همراه شد. نه درس و نه ورزش و نه هیچ کار مفید دیگری.

جالب اینکه روز قبل یعنی پنج شنبه بعد از اینکه تو صبح رفتی سر کار و من هم ظهر با بچه های HM قرار داشتیم تا اولین جلسه ی مقدمات کنفرانس را بگذاریم و جلسه ی بسیار خوبی بود- از آنجایی که شب به تو کامل گفتم که چقدر تحت تاثیر جدیت و همه جانبه نگری اعضاء شدم. نکاتی که اساسا به فکر کسی مثل من که از آن سر دنیا و بی تجربه آمده خیلی جالب و آموزنده بود هر چند که دو نکته ی بسیار مهم را هم من متذکر شدم و اتفاقا تمام داستان بابت پیشنهادی که من در آخر دادم و گفتم که بستن و فیکس کردن تمام چارچوب و موضوعات در این جلسه که چند نفری غایب هستند کار دموکراتیکی نیست و باید رای دیگران و سایر اعضاء را هم داشته باشیم و همین نکته باعث شد دو جلسه دیگر تا آخر ماه اضافه کنیم با حضور سایرین. و با اینکه متوجه شدم که حضور در این کمیته در خواست و آرزوی خیلی ها بوده و هست و خیلی دانشجویان مدتهاست که می خواهند در چنین کمیته ای حضور داشته باشند و چقدر برای رزومه ی من ما مهم هست که چنین چیزی را بهش اضافه کنیم و اینکه چقدر اعضای اصلی و استادان سختگیرانه برای این ده حوزه هر کدام یک دانشجو را انتخاب کرده اند و من توسط دیوید که عضو اصلی است و برای فلسفه سیاسی و نظریه انتقادی دعوت شده ام و خلاصه همه و همه باعث خوشحالی است،‌ اما جدی بودن و همیت و جدیت سایر دانشجوها برایم شگفت انگیز بود. ضمن اینکه متوجه شدم سطح زبانم از هر چه بوده نزدیک به نصف تقلیل پیدا کرده ووو- خلاصه کلی داستانهای دیگر روز پنج شنبه که زنگ خطری بود برایم و تصمیم داشتم جمعه را درست شروع کنم. درس و زبان آلمانی و ورزش و آخر شب هم تفریح. همه و همه با توجه به بی توجهی تو و عصبیت بی جای من تبدیل به هیچ شد.

اما آخر شب خوب بود. رفتیم در باران شدیدی که می آمد دنبال لنرد که بعد از سه سال از استرالیا آمدن به اینجا او را می دیدیم. هر چند که آرزو داشتیم دنی هم بود اما تلفی وقتی در رستوارن شهرزاد نشستیم با او هم حرف زدیم و قرار شد خیلی زود به سفر نیویورک و اینجا بیاید. لنرد گفت که دنی یک بودجه ی نجومی از اروپا گرفته تا روی موضوع شکنجه در آسیای جنوب شرقی کار کنه. این دومین بودجه ی میلیونی است که گرفته. اولی را ما انجا بودیم که بابت موضوع حقوق بشر گرفت و لنرد گفت که کارش تمام شده و تمام پروژه را تنظیم کرده و تحویل داده- همانی که بابت معرفی ستایش به او توسط تو ستایش و حالا حسین هم فوق لیسانشان را دارند می گیرند با اسکالرشیپ.

خلاصه شب خوبی بود. لنرد از آریل و ساشا دختر دنی و پسر خودش و چند داستانی که زندگی مشترک هر چهار نفر در آن خانه ی بزرگ جدیدی که دارند گفت و از اینکه این دو چند ماه پیش برای یک هفته استراحت رفته بودند مسافرت که آن دو بچه با دعوت از ۲۰۰ نفر برای پارتی موجب مشکلاتی شدند که نصف شب بهشون از پلیس استرالیا زنگ میزنند و این دو از وسط جنگل در اندونزی بر می گردند و خلاصه ساشا بیمارستان بوده و کلی دزدی از خانه و جواهرات خانوادگی دنی شده بوده و... چندباری لنرد در حین حرف زدن از خودشان و از ما اشک در چشمهایش جمع شد و ما هم از داستانهایمان گفتیم و شب خیلی خوبی بود. در بارانی که می بارید لنرد را تا هتلش رساندیم و راهی خانه شدیم. بهت گفتم حس خوبی بود که توانستیم ما میزبان لنرد و در آینده دنی باشیم که اینقدر بهمون لطف کرده اند. و حالا که ماشین هم داریم واقعا خیلی دوست دارم که مامان و بابات و مامان خودم هم وقتی آمدند را کمی بگردانیم و بهشون حالی بدهیم.

خب! امروز. تو داری چای و میوه را برای پیک نیک آماده می کنی و بعدش هم سر راه من یک قهوه از سن جیمز خواهم گرفت و به امید خدا راهی خواهیم شد. در روزی که برای اولین بار بعد از این سالها دیگر احمدی نژاد نماینده ی غیر/قانونی رسمی/غیر رسمی و ... ایران نیست. هر چند که به آینده ی کوتاه مدت ایران خیلی خوشبین نیستم، اما به هر حال این روز هم روزی است تاریخی.

به امید ساختن روزهای تاریخی نیک در زندگی خودمان و تاثیر گذاری های مثبت در زندگی اطرافیانمان.
به راه خواهیم زد!

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

اتول


با اینکه سعی کردم تا دیروز آخرین پست ماه را بگذارم و بنویسم که به سلامتی رفتیم و ماشین را تحویل گرفتیم اما نشد چون کلی کار داشتیم و نرسیدم تا آخر وقت که از خانه ی فرشید و پگاه برگشتیم که ساعت از ۱۲ گذشته بود.

اما امروز در یک صبح بارانی، آفتابی زیبا در حال حاضر در کرما نشسته ام و تو من را با ماشین رساندی و به سلامتی رفتی سر کار و تازه زنگ زدی که ماشین را در پارکینگ انتهای کوچه پارک کرده ای و داری میری شرکت. بهترین آرزوها و دعاها را برایت و برای خودمان کردم و کردیم تا به امید خدا همیشه با تنی سالم و لب خندان و دلی شاد و قلبی پر از آرامش و روحی با امید و البته دستی دستگیر سالهای سال در کنار هم روزگار را به خوشی و شادی و سازندگی بگذرانیم و حالا که بعد از سالها و برای اولین بار خارج از ایران ماشین دار شدیم بتوانیم هم لذتش را ببریم و هم به آرامش و خوشی در کنار دیگران زندگی طولانی و پر مهر و افتخاری را رقم بزنیم. به هر حال گام بلندی برای ما بوده و با اینکه کلی فشار مالی خواهد داشت اما لازم بود.

اتفاقا دیروز صبح بعد از اینکه از قبل گفته بودی که سر کار نخواهی رفت تا بریم و ماشین را تحویل بگیریم اول آمدیم کرما و چای و قهوه ای نوشیدیم و جن هم که تقریبا با ما بیدار شده بود گفت که قصد دارد برود در شهر قدم بزند و کارهایش را بکند تا سر شب که قرار بود راهی ادامه ی سفرش شود دل نگران جمع و جور کردن وسایلش نباشد. وقتی به کرما آمدیم با توجه به اینکه شب قبلش بهم گفته بودی که برای ماشین مجبور شدی تا از عمو مجتبی ۱۳۰۰ دلار قرض بگیری چون باید پول جلویی که می دادیم را بالاتر می بردیم کمی فکرم درگیر بدهی هایمان در این چند وقت اخیر شد که جز این مورد آخر همگی بابت پولهایی بوده که ایران فرستاده ایم و باید تا یک ماه دیگه تسویه کنیم. همین حرفها باعث شد در کرما دایم حساب و کتاب کنم و نگران باشم و تو که گفتی درست میشه و نگران نباش گفتم جای نگرانی هست و خلاصه بعد از کمی که از کیفت یک قرص مسکن ادویل در آوردی و خوردی گفتم مگر سرت درد گرفت گفتی تقریبا هر روز با سر درد کار می کنی و روزی یکی دو قرص می خوری. این شد که خیلی حالم بد شد و در مسیر رفتن و توی قطار بهت گفتم که چه این همکاری که قراره از دو هفته ی دیگه بیاد خوب باشه و چه نه، چه همه چیز عالی بشه سر کار و چه همینطوری بماند تو تا آخر سپتامبر وقت داری که آنجا باشی. اگر کاری پیدا کردی که کردی اگر نه با چک اول بمباردیر یکی دو ماهی وقت داری تا کمی استراحت کنی و سر فرصت دنبال کار بهتر حتی با حقوق کمتر باشی. خلاصه که این آخر خط این کار هست.

رفتیم به ایستگاه فینچ و نیل پری مردی که از نمایندگی هوندا آمده بود با ماشینی مثل ماشین ما و به همان رنگ که در واقع ماشین خودش بود با یکی از همکارانش رفتیم به یکی از فروشگاه های بزرگ اطراف تا کارهای انتقال سند و سایر کاغذ بازی های لازمه را انجام دهیم. بعد از اینکه کارها تمام شد و آنها رفتند ما ماشین را تحویل گرفته و اولین جایی که رفتیم چون خیلی نزدیک بود تواضع بود برای خرید کمی شیرینی و آجیل بابت تبریک به یکدیگر.  آی کیا و بعد کاستکو مسیرهای بعدی بودند و گفتم که این اولین بار هست که به آی کیا میرویم و البته با ماشین خودمان و البته هیچ چیز هم نخریدیم. قبل از رفتن به کاستکو سر از کندین تایر در آوردیم و دو تا صندلی مسافرتی خریدیم. امروز صبح تو می گفتی ما خیلی باحالیم. تا ماشین گرفتیم اولین چیزی که خریدیم دو تا صندلی مسافرتی بود برای رفتن به اطراف شهر در این چند هفته ی باقی مانده از تابستان تا قبل از سرد شدن.

کمی خرید از کاستکو- با اینکه پولی نداریم و واقعا هیچی نداریم طوری که من دیشب نتوانستم ۵۰ دلار اضافه هزینه ی وکیل را برای جریمه ای که شدم به فرشید بدهم- اما چون یک چک ۱۱۸ دلاری بابت خرید یک سال از کاستکو برایمان رسیده بود رفتیم و درست هم به همان اندازه خرید کردیم که شامل یک کیک هم شد چون وقتی که به فرشید زنگ زدم که بهش بگم ماشین را گرفتیم چون می دانستم منتظره و کلی هم خوشحال میشه اصرار کرد که شب بیاید خانه ی ما تا با پگاه و کامران که هست و می خواهم کباب درست کنم دور هم باشیم.

خلاصه که با باران زیبایی که می بارید رسیدیم خانه و بهت گفتم امروز پیش بینی باران را هواشناسی نکرده بود اما از آنجایی که من و تو تمام کارهای مهم زندگی مان با بارش باران همراه شده- مثل شب عروسی در چله ی تیرماه تهران که یک دفعه برای چند دقیقه باران گرفت و هوا کاملا بهاری شد- این هم نشانه ی نیک و خیر این اتفاق هست.

رسیدیم خانه و کمی بعد جن از بیرون آمد و بعد از دو ساعتی که دور هم بودیم او راهی ایستگاه اتوبوس شد که ده دقیقه ای اینجاست و ما هم راهی خانه ی فرشید و پگاه. شب خیلی خوبی بود فرشید از کارهای خوبی که در یکی از گرانترین مناطق شهر گرفته گفت که با شانس زیاد و البته پشتکار به قول خودش جک پات برده و یکی از شرکتهای بزرگ بیمه فرشید را به چندین و چند خانه برای تعمیر کولرهایشان که از سیل چند وقت پیش آسیب دیده فرستاده و این کار کلی هم به لحاظ روحی و هم مالی فرشید را احیا کرده.

آخر شب بود که رسیدیم خانه. با اینکه دیروز هم به آمریکا زنگ زدم اما موفق نشدم باهاشون حرف بزنم و احتمالا امروز وقتی خبرش را به مامانم و مادر بدم خیلی خوشحال خواهند شد. البته عکسهایش را برای مامان و بابات فرستادم و آنها خیلی خوشحال شده اند.

اما امروز روز اول ماه که باید با درس خواندن در حال حاضر و زبان آلمانی در صبح سحر آغاز میشد به نشستن در کرما و پست نوشتن گذشته. دلیلش البته علاوه بر تنبلی و پشت گوش انداختن که احتمالا آخرین روزهایش خواهد بود جلسه ای است که با سایر اعضای بورد کنفرانس HM ماتریالیسم تاریخی در دانشگاه رایرسون سر ظهر دارم و باید کمی برای جلسه ی امروز آماده بشم.

خلاصه که روز و ماه عالی را برای همه و تو و خودمان آرزو می کنم و ماههای زیبای پیش رو را منتظرم. راستی دیروز که آخرین روز ماه جولای بود و ماشین دار شدیم و کلی کارها کردیم از خرید و مهمانی رفتن تا بدرقه ی مهمان و رانندگی و ... یک سر هم بی ام وی رفتم که کلی کتاب از هابرماس آورده بود و چندتایی را خریدم. این هم شاید موخره ی خوبی برای این پست باشه که قراره شروع جدیدی را نوید بده- درس و کار و درس و تفریح برای من و تو.