۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

تعلیق در طوفان



ساعت ۱۲:۲۱ دقیقه ی ظهر آخرین چهارشنبه فوریه سال کبیسه ی  ۲۰۱۲هست. از ساعت ۴ بیدار شده ام. کمی آلمانی خواندم تا تو که دیشب بد خوابیده بودی بیدار شدی و گفتی که سر درد داری و نتونستی درست استراحت کنی. این شد که آمدم توی تخت که دوباره بخوابی و خلاصه یک ساعت و نیمی گرفتمت توی دلم تا خوابیدی و بیدار که شدی حالت خوب شده بود. 

امروز قراره یا شاید بهتره بگم قرار بود برم برای امتحان رانندگی اما چنان برف و باد و طوفانی شده که فعلا گویا مراکز امتحانی تعطیل شده. این نکته را آریا که مربی این دو جلسه رانندگی من و صاحب ماشینی است که باید امروز باهاش امتحان می دادم زنگ زد و گفت. با این حال از آنجایی که تمام مراکز در سایتهایشان اعلام کرده اند که تعطیل شده اند مرکز دانزیو نه تنها سایتش را آخرین بار پیش از حمله ی آلمان به لهستان به روز کرده که تلفنهایش را هم جواب نمیده و آریا گفت بهتره که بریم تا اگر باز بودند زمان و نوبت را از دست ندهی چون در این صورت ۴۰ دلاری که دادی از بین میره. رفتنش هم البته برای من همین قدر خرج داره. چون باید پول یک ساعت ماشین طرف را دوباره بدم و خلاصه که حالگیری شده.

اما از همه مهمتر این بود که تمام روزم را تحت تاثیر این داستان از دست دادم. قرار بود کار خواندن اولیه ی مقاله ی آدورنو را تمام کنم که اگر می دانستم امروز بیکارم حتما این کار را از صبح در کتابخانه استارت میزدم و تا قبل از کلاس گوته تمامش می کردم. به هر حال نکته ی جالب داستان اینه که هم باید برم و هم به احتمال بالای ۹۰ درصد آنجا تعطیله.

تو هم کمی به مقاله ات که باید امروز میرفتی دانشگاه و تحویل می دادی رسیدی و چون می خواهی برای پرونده ی جهانگیر بری دانشگاه رایرسون دیگه به کلاس خودت نمیرسی. جهانگیر هم که قرار بوده ریز نمراتش را تا دیروز بفرسته و امروز هم روز آخر هست بهت پیغام داده که بهش گفته اند تا هفته ی دیگه آماده نمیشه. به قول تو وقتی همیشه کار را به دقیقه ی آخر می اندازی همین میشه.

خلاصه که کارهایم را خواهم کرد و رفت. تو هم که باید بری دانشگاه رایرسون. باد و طوفان و بارش هم که واقعا مهیب شده. من تا شب بر نخواهم گشت و تو هم باید پیگیر مقاله ی درسی ات باشی و حالا که نمی رسی بری دانشگاه حداقل ایمیلش کنی.
  

۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

برادران غیور ما



تازه رسیده ام خانه. ساعت نزدیک ۷ عصر هست. تو کلاس فرانسه هستی و من هم از جلسه ی دوم تمرین رانندگی برگشته ام. البته از صبح که دانشگاه بودم همانجا ماندم تا وقت قرارم به ایستگاه قطار برم و یک ساعتی تمرین کنم. صبح چهار و ۲۱ دقیقه بیدار شدم و کمی لویناس خواندم تا ساعت ۶ که دیدم امیرحسین بعد از چند روز که برایش پیغام داده ام جوابم را طبق معمول در دو کلام داد که دارم دنبال کار میگردم. برایش زدم ساعت ۳ صبح آنجاست چرا بیداری تا این موقع که زدم دارم فکر می کنم. خیلی بهم برخورد، خیلی. طوری که وقتی سر میز صبحانه ساعت ۷ با هم دیگه نشسته بودیم یک ساعتی تا قبل از رفتن تمام مدت داشتم حرص می خوردم از دست این و جهانگیر و خلاصه تو را هم طبیعتا ناراحت کرده بودم. یعنی تو هم بهت برخورده از دست رفتار اینها و سعی می کنی که کمتر نشان بدی اما خلاصه که من منفجر شده بودم. برایش زدم بهتره بری بخوابی شاید به همین دلیله که کار پیدا نمی کنی. خواستم بهش جواب دیگه ای بدم و بگم مشتی مگه با بچه حرف میزنی. داره دو سال میشه که بی کار و بی عار افتادی روی سر مامان و مادر بیچاره و فقط تو توی دنیا کار پیدا نمی کنی. به قول مامان و مادر تا ۴ و ۵ صبح بیرونی و تا ۳ و ۴ عصر خوابی بعد هم می خواهی کار پیدا کنی. تو داری فکر می کنی؟ لابد داری فکر می کنی حالا چطور تا یکماه دیگه اوضاع را با یک دورغ دیگه ماله کشی کنی و خلاصه لویناس شد بی لویناس.


از آن طرف هم قرار بود تو با جهانگیر اسکایپ کنی برای پر کردن فرمهایش. وقتی کلاسم تمام شد با هم که حرف میزدیم فهمیدیم که آقا هنوز دو سه سال دیگه داره تا لیسانس بگیره. الان ۸ سال هست که رفته دبی با خرج کمرشکن برای بابا و مامانت که بره لیسانس بگیره. حالا تازه می خواد بیاد اینجا و تقریبا دوباره از اول شروع کنه. اگر این اتفاق بیفته این میشه چهارمین دانشگاهی که عوض می کنه تا لیسانس بگیره. بیچاره مامان و بابات که روحشان هم خبر نداره.


خلاصه که روز روز برادران با غیرت و به قول مادر امیدی ها بود. 


من بعد از کلاسم رفتم دفتر آشر و با هم درباره ی مقاله ی آدورنو حرف زدیم که گفت هیچ مسئله ای نیست حالا که مقاله ات بلند شده بده برای دو تا مقاله ی ۲۵ صفحه ای از تو بابت دو تا درسی که با من داشتی قبول می کنم. تو که خیلی خوشحال شده بودی. من هم خوشحال شدم اما بیشتر از اینکه وقتی ازش تشکر کردم که کارم را خیلی راحت کردی گفت که هدف از بودن ما اینجا در دانشگاه همینه که اگر بتونیم کار دانشجویان مان را راحت تر کنیم. نه اینکه بخواهم فقط با ایران و حتی استرالیا مقایسه کنم حتی همینجا دانشگاه تورنتو سال پیش چقدر تو را اذیت کردند بخصوص این استاد بی سواد درس ارسطو. خلاصه که کارم را خیلی راحت کرد. ضمن اینکه بهم گفت اگر خوب نوشته باشی باید همین را متن پایه ی ام آر پی قرار بدی.


بعد از جلسه ام با آشر کمی در کتابخانه چرخیدم تا ساعت مناسبی بشه و برم سر قرارم در ایستگاه فینچ برای رانندگی. فردا ساعت ۳ و نیم امتحان دارم. امیدوارم قبول بشم. با اینکه تقریبا اکثرا بهم گفته اند دفعه ی اول کمتر امکان قبولی هست اما خیلی دوست دارم بتونم قبول بشم تا تو را شنبه به امید خدا ببرم کاستکو برای خرید. اگر اینطور بشه که خیلی عالی میشه. البته به قول این آقای آریا گفت که رانندگی ات مشکلی نداره اما دقت کم می کنی و همین میتونه مسئله ساز بشه.


خلاصه که فردا تو به سلامتی میری دانشگاه تا علاوه بر کلاس جامعه شناسی سیاسی که داری مقاله ی میان ترمت را تحویل بدی من هم باید برم سر قرار امتحان رانندگی با ماشین جناب آریا و ۱۶۰ دلار هم برای این سه جلسه با ماشینش که بابت امتحان بهم میده برایش ببرم. امیدوارم که به همین جا ختم بشه.


خب! تو کلاس فرانسه ات تمام شده و احتمالا در راه خانه ای. من هم که خسته ام و نه به آلمانی خواندن میرسم و نه به تصحیح آدورنو. فردا بعد از امتحان باید برم گوته و امیدوارم شب با هم یک جشن کوچک دوتایی بگیریم و فوریه ی خوب را به نحو عالی تمام کنیم.

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

آب ریزی



دارم میرم گوته و تو هم همین الان بهم زنگ زدی که کلاس توتوریالت تمام شده و می خواهی چایی بگیری و بعد هم سوار اتوبوس میشی تا بیایی خانه. امروز تقریبا هیچ کاری نکردم. بخشی بخاطر سرگیجه و سر درد که از دیروز عصر بطور خیلی کم اما دائمی داشته ام و به قول تو احتمالا نتیجه ی خستگی و سرماخودرگی است و بخشی هم بابت اینکه داشتم چکیده ی طرح مقاله ی درس لویناس را که باید فردا به آشر بدهیم می نوشتم که متوجه شدم از حاشیه ی داخلی پنجره آب در حال چکیدن هست. تا زنگ زدم به پایین که خبر بدم تبدیل شد به شرشر آب و بعد هم کلا انگار که شیر آب باز شد.


از پنجره بیرون را نگاه کردم دیدم طبقات بالا هم همین میشکل را دارند اما احتمالا از آنجایی که یا کسی خانه نبود یا هنوز متوجه نشده بودند پیگیر داستان نشده بودند. خلاصه آب داشت تمام پارکتهای روی زمین جلوی دوتا پنجره را می گرفت که دیدم حوله و پارچه تاثیر نداره. رفتم پایین ببینم چه خبره که دیدم دست پاچه منتظر آتش نشانی هستند و خلاصه تا آتش نشانی آمد و بعد آسانسورها درست شد که بیام بالا بیشتر از یک ساعتی از وقتم رفته بود.


خلاصه که کاری نکردم جز همین Outline درس لویناس. الان هم دارم میرم گوته. تو هم جلسه ی صبحت با نیل برای کار برندا بد نبوده و کلاست هم که طبق معمول جلو رفته. خسته بودی اما کارهایت تمام شده و داری بر میگردی خانه. فردا هم باید به غیر از کلاس فرانسه بابت پر کردن فرم پدیرش دانشجویی جهانگیر که قصد داره بیاد اینجا و بعد از ۸ سال دانشگاه رفتن لیسانسش را اینجا دنبال کنه صبح را صرف کنی که البته کار بسیار مهم و ضروری هم هست.

خب! برم که داره دیر میشه. تنها نکته ی مناسب این کلاس آلمانی که وقتی نگاهی به متون هفته ی پیش کردم دیدم انگار زبان چینی شده برام و اساسا همه چیز را فراموش کرده ام این بود که الان ایمیلی از معلمم یادویگا گرفتم که اون هم خودش چهارشنبه مریض بوده و نرفته. بنابر این کمی خیالم بابت مرور کردن درسها امروز راحت تر شد.
 

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

اسکارفرهادی، اصغر اسکاری



دقایقی پیش فرهادی برای جدا کردن سیمین از نادر جایزه ی اسکار را گرفت و باعث خوشحالی و افتخار بسیاری از ما شد. نطق کوتاهش هم بسیار دلنشین بود. امیدوارم در روزگاری که ما این روزها را با هم می خوانیم دوباره این جایزه به تاریخ هنری ایران سر زده باشه.


برخلاف انتظار هر دومون خدا را شکر دیشب راحت خوابیدی. من چندباری بیدار شدم که ببینم تو در چه وضعیتی هستی که دیدم خوابی. امروز برخلاف انتظار درس هم نخواندیم. من که می خواستم مقاله ی آدورنو را بخوانم و ببینم بعد از یک هفته هر روز نوشتن چه قدر باید تغییر و اصلاح به متن وارد کنم. اما نه به لحاظ بدنی و نه از نظر ذهنی آماده بودم. بعد از تمیز کردن خانه دوتایی با هم رفتیم سر قرار من برای تمرین رانندگی. یک ساعتی با مربی رفتیم در اطراف خانه ی مهناز و نادر چرخیدیم. گفت که از نظر راندن ماشین کارت خوبه اما به این رعایت نکردن تابلوی ایست به تمام معنا قطعا رد خواهی شد.


بعد از یک ساعت رانندگی دو تایی تصمیم گرفتیم نهار را بیرون بخوریم. سر از یورک ویل در آوردیم که اتفاقا نمایشگاه خیابانی از مجسمه های یخی در حال برگزاری بود و چند تایی عکس گرفتیم و بعد هم رفتیم یک بار نیوزلندی به اسم همینگوی که قبلا هم با الا و سنتی رفته بودیم. از آنجا تو به خانه رفتی و من سری به بی ام وی زدم که کتابی نداشت اما از ایندیگو برای تو یک قارچ چوبی گرفتم که توی پایه اش میشه چیزی گذاشت به همراه دو گلابی نصفه ی چوبی که احتمالا برای نمک باز روی میز بهترین کاربرد را داره. وقتی آمدم خانه تو داشتی با خاله فریبا اسکایپ می کردی که من هم نیم ساعتی باهاش حرف زدم و تا قبل از شروع شدن اسکار تو شیرینی دارچینی که دیروز برای اولین بار درست کرده بودی و عالی شده بود دوباره درست کردی تا من هم یاد بگیرم.


خلاصه که روز استراحت بود چون توان کار و درس نداشتیم. اتفاقا با هم دیگه حرف که میزدیم به این نتیجه رسیدیم که نه شاید به این فشردگی اما این واقعیت زندگی آکادمیک هست. باید ۶ روز هفته را اینگونه کار کنی تا به جایی برسی و یک روز هم تعطیل تا کمی ذخیره کنی برای هفته ی بعد.


خلاصه که روز خوب و البته بیش از هر چیز ترمیم کننده ای بود. دست تو که خیلی بهتر شده، من اولین جلسه ی رانندگی را رفتم و طرف گفت احتمال دفعه ی اول قبول شدن زیاد نیست اما استراحت کردم، با مادر حرف زدیم که بخاطر برگشتن خاله آذر خیلی حال و روحیه اش خوب بود. و از بخصوص فرهادی ما را سربلند کرد. فردا دانشگاه نخواهم رفت اما در کلاس آلمانی که برخلاف تصمیمی که داشتم که این هفته را خیلی خوب آلمانی بخوانم اساسا آدورنو نگذاشت حسابی از فیلم تعریف خواهم کرد. تو دانشگاه باید بری هم با نیل برای کار برندا قرار داری و هم توتوریال. 


هفته ی تازه ای شروع خواهد شد که آخرین هفته ی فوریه هست. فوریه ی خوب که استارت نسبتا قابل قبولی در آن زدم. امیدوارم ادامه پیدا کنه و به قول تو آغاز راه جدیدمون باشه.

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

دست سوخته



شنبه شب هست تازه فیلم extremely loud and incredibly close را که بد فیلمی نبود دیدیم. من از ساعت ده رفتم در کتابخانه تا مقاله ی آدورنو را امروز تمام کنمرکه تا هشت و نیم شب طول کشید. تو که پیش از ظهر رفته بودی بیرون برای خرید با نهاری که از بلور مارکت برای من گرفته بودی آمدی یک سر کتابخانه و گفتی که برای مامانت که خواسته بود برایش لباس رسمی بگیری یک کت و دامن از بی خریده ای.


خلاصه که وقتی داشتم جمع می کردم که بیام خانه بهم زنگ زدی و گفتی که دستت را با دستگیره ی فلزی ماهیتابه که در فر گذاشته بودی سوزانده ای. کف دست چپت خیلی بد ملتهب و قرمز شده و بعید می دانم تا فردا راحتت بگذاره. خیلی داری اذیت میشی. من هم که کلا کتف و کمر و شانه ام بابت این یک هفته روزی ده دوازده ساعت نشستن پای لپ تاپ به شدت آزرده و فرسوده شده اما متاسفانه این داستان دست تو نگذاشت امشب را آن طور که دوست داشتیم پیش ببریم. یک جشن کوچک دو نفری قرار بود بگیریم که به درد و خستگی شدید هر دو تغییر کرد.


خلاصه که بجای ۲۲ صفحه ۴۴ صفحه نوشته ام و باید فردا بعد از اینکه از تمرین رانندگی برگشتم بشینم پای این مقاله پ باز خوانیش. تو هم که کاملا درگیر دستت خواهی بود. امیدوارم امشب بتونی بخوابی و فردا اوضاع خیلی بهتر شده باشه.

پرکاری تو و تک کاری من



این چند روز من در یک جمله خلاصه میشه. از ساعت ۸ و نیم در کلی نشستن و نوشتن تا آخر شب. اما تو برخلاف من کارهای متفاوتی داشتی. از پنج شنبه شروع می کنم که تو صبح زود رفتی به دیدن دوباره ی مژگان تا رزومه ات را بهش بدی و اون هم ببره برای دوستش که نماینده ی پارلمان اینجاست. خیلی از روزمه ات تعریف کرده بود و البته جند نکته ی کلیدی هم بهت گفته بود که باید در رزومه ات به لحاظ شکلی تغییر ایجاد کنی.


از آنجا به موزه رفتی و تا بعد از ظهر کار والنتیری و داوطلبانه ی هفتگی در موزه ات را کردی و بعد هم که کلاس فرانسه داشتی تا ساعت ۷ و نیم و یک ربع به هشت درحالی که من از کتابخانه به ایستگاه قطار موزه آمده بودم با هم دیگه در قطاری که تو بودی نشستیم و رفتیم تی اس او برای کنسرت. کنسرت خوبی بود. بخش اول کارهای Gabriel Faure بود که برای اولین بار با کارهاش آشنا میشدیم و بسیار لذت بردیم و بخش دوم یک کار اپرایی بود که کمی طولانی و به قول تو زیادی تئاتری بود و بخش آخر هم برامس بود که برامسه دیگه. کارها توسط یک رهبر جوان فرانسوی اجرا شد که هیبت و هیکلش به برادران نوحه خوان هیئت متوسلان به حضرت رقیه می خورد اما کارش عالی بود.


جمعه هم بیش از هر چیز برای من در ادامه ی کار روی مقاله ی آدورنو خلاصه شد که بخصوص تمام صبح تا ظهر معطوف نوشتن تنها یک پاراگراف درباره ی تفاوت دیالکتیک منفی با ورژن هگلی اش شد اما وقتی این پاراگراف را تمام کردم خیلی از نتیجه راضی بودم تو ظهر برایم ساندویچ آوردی و از آن طرف رفتی برای وقتی که از دانشگاه تورنتو و در قسمت راهنمایی برای نوشتن روزمه گرفته بودی مشورت بگیری که خیلی هم برایت مفید نبود چون تقریبا چیز جدیدی طرف بهت تگفته بود.

شب هم با فرشید و پگاه رفتیم رستوارن انار. تو که مدتی است بخصوص بخاطر نگرانی بابت کار پیدا کردن- که بیش از هر چیز بخاطر کار مامانت و بابات دنبالش هستی- دوباره معده ات درد و سوزش گرفته. با این حال شب بدی نبود و من با اینکه از خستگی دیگه طاقت نشستن بیشتر را روی صندلی نداشتم اما بد نبود.

بعد از صبحانه هم من میرم کتابخانه و امیدوارم امروز مقاله ام را تمام کنم. تقریبا دوبرابر آن حدی شده که باید می نوشتم. و این خیلی چیز بدی است. من نه در حرف زدن و نه در نوشتن نمی تونم کوتاه کنم و به اختصار بگم. البته حسن این یکی اینه که از توی دلش فصلی برای MRP و احتمالا یک مقاله در آینده در خواهم آورد.
  

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

از آدورنو به برامس بی گوته



بعد از چند روز ننوشتن در اینجا بلاخره امشب فرصت کردم که سری به اینجا بزنم و چند خطی راجع به این چند روز بنویسم. ساعت ۹ و نیم هست. من تازه از کتابخانه برگشته ام و دارم به سخنرانی کاندیداهای جمهوری خواه که رسیده اند که در ایالت آریزونا هستند و شده اند چهار نفر گوش میدهم. تو هم داری رزومه ات را درست می کنی تا فردا ساعت ۹ صبح برسونیش به دست مژگان تا اون هم ببره برای دوستشان در پارلمان اونتاریو.


از دوشنبه که تعطیل رسمی و اولین روز ریدینگ ویک بود شروع کنم. تو کار مقاله ی پی یر را که برای تصحیح به مگان داده بودی انجام دادی- مگان بهت گفته بود که خیلی خوش ساخت و روشن هست و کار بخصوصی برایش نکرده- من هم کمی روی مقاله ی آدورنو کار کردم و خلاصه بعد از اینکه تو رولت درست کردی رفتیم خانه ی آیدین و سحر. ما تقریبا کمی بعد از ۸ رسیدیم اما تا فرزاد رسید شده بود ۹ با آندریا- پارتنر فیاض که خودش مسافرت بود- هم آشنا شدیم و خلاصه تا شام خوردیم و کمی از کانادا و سی بی سی- محل کار آندیا- حرف زدیم ساعت به از ۱۰ گذشته بود که تازه فیلم دیدیم. در واقع اساسا برای دیدن فیلم دور هم جمع شده بودیم. فیلم In the mode for love را دیدیم که احتمالا جز خود آیدین و سحر بقیه خیلی خوششان نیامده بود. خلاصه تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت از ۲ گذشته بود. با این حال سه شنبه ۲۱ فوریه را خوب پیش بردم. با اینکه خیلی دیر از خواب بیدار شدم و نرسیدم که آلمانی بخوانم- اصلا تصمیم گرفته ام که الویتم نوشتن و تمام کردن مقاله ی آدورنو باشه- اول وقت رفتم کلی. برای نهار قرار شد تو که دنبال کارهای بانکی و خرید و پست کارت پستال بودی با من تماس گرفتی و با هم در کافه ی هلت در بلور مارکت ساندویچ خوردیم. من برگشتم سر نوشتن و تو هم رفتی خانه و به کارهای خودت رسیدی و عصر ورزش رفتی و خلاصه تا من برگشتم خانه که بعد از ۹ شب بود کمی با هم نشستیم و تا خوابیدیم نزدیک ۱۱ شده بود. 


تو خوب نخوابیدی. دیشب فشارت افتاده بود و نصف شب بیدار شدی و خلاصه کمی امروز را بی حال گذراندی. صبح ساعت ۸ و نیم در کلی بودم و ادامه ی مقاله را پیش بردم. فکر می کردم با توجه به حجمی که جلو برده ام و برنامه ای که پیش رو دارم امروز اصل داستان را پشت سر بگذرام. با اینکه تقریبا بیش از ۹ ساعت نوشتم کار خیلی خوب جلو نرفت. تازه گوته هم نرفتم که شاید فرجی بشه اما نشد. فکر کنم تمام هفته را درگیر این مقاله بشم و این یعنی از دست دادن وقت برای مقاله ی لویناس و مارکس. 


تو هم که برایم نهار آورده بودی و با هم نشستیم و خوردیم خیلی بهم روحیه دادی. از بعد از نهار برای دیدن مژگان و خاله عفت قرار داشتی بری خانه شان و خلاصه تا برگشتی نزدیک ۸ بود و من هم به فاصله ی کوتاهی رسیدم خانه. با مادر حرف زدیم و الان هم داریم آماده ی خواب میشیم.


فردا شب ساعت ۸ بلیط تی اس او را برای اجرای برامس داریم و پس فردا شب- جمعه شب- با فرشید و پگاه قراره شام بریم رستوارن انار. شنبه هم که من وقت تمرین رانندگی دارم. امیدوارم تا آن موقع کار مقاله ام تمام شده باشه و از آن مهمتر امیدوارم تو بتوانی کاری به زودی پیدا کنی تا بخصوص خیالمون بابت کار مامان و بابات که دیگه خیلی دارند از شرایط ایران اذیت می شوند راحت بشه.

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

نوشتن



دیشب تا توکا و همسرش رفتند ساعت نزدیک یک بود و تا ما خوابیدیم شده بود ۲ برای همین صبح حدود ۸ بود که من بیدار شدم و از آنجایی که تو هم باید هر طور شده مقاله ی پی یر را تمام می کردی بیدار شدی و بعد از صبحانه کمی نشستی سر کار.

من هم کمی اینترنت بازی کردم و کمی مقدمه ی مقاله ی آدورنو را که نصفه کاره دیروز نوشته بودم خواندم و خلاصه بعد از نهار رفتم کلی و تو هم ماندی خانه. چند ساعتی از کتابخانه بودن نگذشته بود که تو بهم زنگ زدی که خاله فریبا آمدنش را به بهار موکول کرده و گفته که آن موقع هم برای خودش و هم برای ما بهتره و خلاصه ژوئن قرار شده که بیاد. بعد هم گفتی بیا خانه درس بخوان از بس که من بابت سر و صدای میز جلویی و عقبی در کتابخانه شاکی بودم.

خلاصه عصر آمدم خانه و از درس خواندن دیگه خبری نشد. البته تو کار کردی و بالاخره مقاله را تمام کردی و برای ویرایش فرستادی برای مگان اما من جز یک ساعتی که سر شب کمی روی یادداشتهایم از موضوع سوژه-ابژه در آدورنو کار کردم تمام وقتم را از وقتی برگشتم خانه از دست دادم.

با مادر و مامان و امیر اسکایپ کردیم و خدا را شکر حالشان خوب بود. بعدش هم فیلمی دیدیم و الان هم که ساعت تقریبا ۱۲ شب هست می خواهیم بخوابیم که فردا بخصوص من خیلی کار دارم. فردا روز خانواده هست و تعطیله و به همین دلیل  از کتابخانه رفتن هم خبری نیست. شب خانه ی آیدین و سحر دعوتیم و بعد از اینکه خانه را صبح تمیز کنم باید بکوب بشینم پای نوشتن. تو هم باید روی مقاله ی نیمه ترم درس جامعه شناسی سیاسی که می خواهی درباره ی امر سیاسی در وبر و آرنت بنویسی کار کنی.

  

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

خاله فریبا



دیروز سر کلاس هگل به دلیل اینکه هفته ی قبل متن را خوانده بودم خیلی تو باغ نبودم. البته سئوالات کاملا بی ربط فرزاد هم حسابی امکان بحث را از بین میبرد. اما به هر حال بعد از کلاس هگل و توتوریال خودم با هم در ایستگاه شپرد قرار داشتیم که بریم آی کیا برای خرید کتابخانه و کمد. با اینکه دو سه ساعتی وقت گذاشتیم اما در آخر تصمیم گرفتیم خریدها را موکول کنیم به زمانی که من بتوانم ماشین کرایه کنم. بعد از آی کیا به خانه آمدیم و بعد از تلفن به آمریکا خوابیدیم.

امروز صبح با اینکه ساعت ۴ و نیم بیدار شدم اما تصمیم گرفتم از آنجایی که کتابخانه تا ساعت ۱۰ باز نمیشد بیشتر بخوابم. و البته خیلی بیشتر خوابیدم. ساعت ۸ بود که بیدار شدم و تا تصمیم گرفتیم که چه کار بکنیم و چطور برنامه های امروز را پیش ببریم ساعت ۹ شده بود. خلاصه با اینکه برف سبکی می بارید تصمیم گرفتیم برای صبحانه بریم  کرما و در راه برگشت هم خرید های لازم برای امشب را بکنیم. بعد از اینکه رسیدیم خانه تو ماندی تا به کارهای مقاله ی پی یر برسی و بعد هم شام و دسر درست کنی من هم رفتم کلی تا بلاخره استارت مقاله ی آدورنو را بزنم.

خلاصه که شروع به نوشتن کردم اما تازه معلوم شد که برخلاف انتظارم حالا حالاها کار دارم و بیشتر از دو سه روز کار داره. تمام روز را در کلی بودم تا اینجا تنها هزار لغت نوشته ام و تازه هنوز طرح بحث در مقدمه را هم نکرده ام. به هر حال این چند روز تعطیلی را باید بشینم و این بار گران را پایین بگذرام. با اینکه قرار داشتم که مقاله ی مارکس را هم در همین ریدینگ ویک به جایی برسانم.

اما وسط کار بودم که تو بهم زنگ زدی که خاله فریبا تماس گرفته که این هفته برای دو هفته ای میام پیشتون. خلاصه بعد از کمی بالا پایین شدن قرار شد یکشنبه ی هفته ی آینده برای دو هفته بیاد. اینکه هر دو چقدر دوستش داریم و چقدر هم بهش مدیون هستیم بابت کمکهایی که بهمون کرده اما خلاصه که خیلی بد موقعی میاد هر دو بخصوص من خیلی گرفتارم.

خب! توکا و بهناز آمدند و بقیه را بعدا می نویسم.
  

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

بازگشت به/از نقطه صفر



از دیروز که بهتره ننویسم. بعد از چند وقتی که داشتم به نسبت بهتر درس می خواندم و کمی باعث امیدواری شده بودم چهارشنبه و بخصوص پنج شنبه کاملا بازگشت به نقطه ی صفر بود. دیروز هم دیر بیدار شدم. نزدیک ۶ صبح بود که از تخت کندم و عملا جز نیم نگاهی به تکالیف آلمانی انداختن وقت برای هیچ کار دیگه ای نداشتم. چای را دم کردم و رفتم دوش گرفتم.


تو هم با سردرد بیدار شدی و البته با همه ی این داستانها چون من اصرار به رفتن به کتابخانه داشتم- تو می گفتی بمان خانه و کمی استراحت کن تا بقیه ی روز را داشته باشی- برایم ساندویچ درست کردی و من رفتم کلی. تا ظهر به تلف کردن زمان گذشت و ظهر که دیدم از شدت بی حوصلگی و خستگی دارم خودم را عذاب میدم بلند شدم و برگشتم خانه بدون اینکه کاری کرده باشم.


تو که صندلی و زیرپایی اش را تمیز کرده بودی با برگشتن من به خانه شروع کردی به رسیدن به من. خلاصه که یکی دو ساعتی خوابیدیم و بعدش هم با اینکه حسابی تو را هم کار و زندگی انداخته بودم- چون سر کار موزه ات نرفته بودی که بشینی پای مقاله ای که داری برای پی یر آماده می کنی و با برگشتن من به خانه نشد- بهم گفتی بیا قبل از اینکه بری کلاس فرانسه با هم بریم کرما.


قبل از رفتن به کرما با هم رفتیم ایندیگو و ظرف سرامیک در داری را که دیده بودم نشانت دادم و گفتی چیز خوب و مفیدی است و قرار شد چون حراج خوبی شده بود برگشتنی از کرما بخرمش. از کرما تو رفتی کلاس و من هم با ظرف برگشتم خانه. گفتم برم ورزش یا کتابی بخوانم یا داستانی، گفتم کمی برنامه ریزی برای نوشتن مقاله ی آدورنو کنم، گفتم یک کار مفید کنم- هر چی- اما هیچ کاری نکردم تا تو برگشتی. گویا کلاس خوبی داشتی و این ترم فرانسه ات تمام شد و برای ترم بعد ثبت نام کرده بودی.


اما مسیجی که بهم از کلاس دادی طبق معمول همیشه کاملا روحیه بخش بود. برایم نوشته بودی که نگران نباشم و این دو روز را طبیعی تلقی کنم. گفته بودی که حتی این دو روز هم از اکثر روزهای ماههای قبل بهتر بوده و باید کمی به خودم زمان بدم و البته متوجه ی این باشم که فشار کم خوابی و بی خواب گذاشتن خودم ممکنه این طوری کار دستم بده.


خلاصه که نکته ای که صبح بهم گفتی کلا ذهنم را چنان مشغول کرده بود- چون احساس می کنم که درست گفتی- که شاید فکر کرده بودی لازمه که بهم روحیه ی دوباره ای بدی. صبح بهم گفتی که شاید چون رسیده ام به مرحله ی نوشتن بجای خواندن دوباره همه چیز داره بهم میریزد و احساس آشفتگی ام بابت این نکته هست. بعد از اینکه بهش خوب فکر کردم دیدم درست میگی. اگر همین الان بهم بگویند بجای نوشتن بیا و این دو سه تا کتاب را بخوان همه چیز عالی پیش میره. اما این نمیشه و باید درستش کنم. چاره ای نیست و نباید بهانه کنم.

به هر حال الان که دارم این پست را می نویسم ساعت نزدیک ۶ صبح هست. دوباره مثل یکی دو هفته ی گذشته سر وقت بیدار شدم. ۴ و بیست دقیقه بود که از تحت کندم و کمی هگل امروز را دوره کردم و حالا هم می خواهم بشینم پای آدورنو تا وقتی که می خواهم بروم دانشگاه.


بعد از کلاسهایم با هم برای خرید کتابخانه و کشو در ای کیا قرار داریم. تا برسیم خانه دیگه شب خواهد بود. فردا شب هم  که توکا و همسرش بهناز برای شام دعوتند. از فردا یک هفته تعطیلی ریدینگ ویک شروع میشه و حسابی گرفتار و مشغول خواهیم بود. تو که باید علاوه بر کار پی یر حداقل مقاله ی میان ترم درس جامعه شناسی سیاسی را بنویسی. من هم که باید علاوه بر آدورنو کار میان ترم مارکس را هم بکنم و تازه قراره که خودم را برای امتحان گواهی نامه آماده کنم.
 تنها خواستم با نوشتن این پست- بجای درس خواندن حالا که نصف شب بیدار شده ام- از تو تشکر کنم و تاکید کنم که این تنها تو هستی که همواره مرا دقیق و درست درک می کنی و البته یاری میدی. چه چیز برای دو نفر در یک زندگی مشترک عاشقانه از این مهمتر و بهتره؛ مسلما هیچ.

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

پیانو



خیلی روز عجیب و تقریبا بی خودی داشتم. فکر کنم دلیل اصلی اش این بود که دیشب دیر خوابیدیم و شراب هم خوردیم و شام هم کم نخوردیم. تو که از کلاس فرانسه برگشتی تمام شمعها را روشن کرده بودم و گل را در گلدانی که گرفته بودم گذاشتم و کارت را در کنارش. خلاصه که تو خیلی دوست داشتی. آمدی و شام را با هم خوردیم و یک فیلم زنانه دیدیم و تا خوابیدم شده بود نزدیک ۱۲. البته از اینکه تو از برنامه ی شب خوشت آمده بود خیلی راضی بودم اما به هر حال دیر شده بود. همین شد که صبح با اینکه ۴ و نیم بیدار شدم دوباره خوابیدم تا ۵ و نیم. بعد هم که به هزار زور خودم را از تخت کندم تا همین الان که ساعت ۱۰ شب هست هنوز خواب و گیج و کاملا تعطیلم.


با اینکه دیشب همت کرده بودم و رفته بودم ورزش اما امروز بدن درد صبح هم مزید بر علت شده بود. تو هم که ساعت ۷ بیدار شدی خسته و کمی بی حال و سرما خورده بودی. خلاصه که رفتم کتابخانه و تو هم ماندی خانه تا کمی آرنت بخوانی و آماده ی رفتن دانشگاه بشی. من هم رفتم و کمی آماده ی شروع کردن مقاله ی آدورنو داشتم میشدم که بهم زنگ زدی که فرشید زنگ زده که داره میاد و صندلی را میاره. با اینکه با خودش هم حرف زدم و گفت لازم نیست که بیام خانه اما برای کمک بهش آمدم و خوب هم شد.


خلاصه که الان صندلی خوبی برای درس خواندن داری. البته نو نیست و خیلی هم بوی سیگار میده اما خیلی برای این دوره ی کار و درس تو مفیده. 


خلاصه فرشید که رفت ساعت نزدیک یک بود و تو هم بلافاصله رفتی دانشگاه. من هم مثل قبل یک دفعه نشستم پای اینترنت بازی و خوردن و خوردن تا باد کردم و رفتم افتادم اون طرف. خیلی با خودم صحبت کردم که کلاس آلمانی را از دست ندهم. با اینکه سر کلاس هم کاملا تعطیل بودم اما خوب شد رفتم.


تو هم بعد از کلاست با مهناز قرار داشتی تا بری هم به سلامتی پیانوی خودمان را سفارش بدی و چک بدی و هم برای پیانوی آنها گارانتی بدی با کردیت کارتت. نکته ی خوب داستان این شد که برای سحر و آیدین هم صحبت کردی و آنها هم می توانند بردارند. وقتی رسیدم خانه تو هنوز نرسیده بودی. کمتر از ده دقیقه تو هم آمدی و اول به سحر خبر دادی و خوشحالش کردی.


الان هم ساعت نزدیک ده و نیمه و من باید سریع آماده ی خواب بشم. این جمعه که به سلامتی بگذره یک هفته تمام وقت دارم تا در ریدینگ ویک کمی به کارها و درسها و آلمانی عقب افتاده ام برسم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

ولنتاین؛ شاید با طنین پیانو



از صبح زود که بیدار شدم یعنی حدود چهار با اینکه نرسیدم که متن لویناس را تمام کنم اما با انرژی و سر حال رفتم سر کلاس و کلاس خوبی هم داشتیم. سئوالات خوبی پرسیدم و یکی دو جا هم نکات و رفرنسهای خوبی آوردم. خلاصه که خوب بود. 


تو هم که از دیروز کمی سرماخوردگی داشتی با اینکه صبح تا حدی بی حال بودی اما رفته رفته تلفنی که با هم حرف میزدیم بهتر شده بودی. الان هم که ساعت ۵ عصر هست و من تقریبا تازه رسیده ام خانه و تو هم که بعد از قرار ملاقاتی که با تری مالی در اسپرسو داشتی برای تنظیم لیست *داریکت ریدینگ* که باهاش برداشتی باید میرفتی کلاس فرانسه که رفته ای.


با هم که حرف زدیم گفتی که تری بهت گفته که بهتره برای کار عمیقتر و مناسبتر بجای اینکه از الان تا نیمه ی می کار کنی بگذاری از تابستان تا پایان پاییز این درس را ۶ واحدی کنی و فول کورس. خلاصه که این ترم هم مثل ترم قبل تنها یک کلاس خواهی داشت و البته کلاس تابستانت پیدا شد که بابت اوسپ خیلی خوبه.


من هم بعد از کلاس رفتم دفتر جیم و باهاش درباره ی مقالات دو درسی که درباره ی هگل داشتم و دارم حرف زدم و بعد از آن هم یک سر بعد از مدتها رفتم بی ام وی که چیز بخصوصی نداشت. اما برگشتی چون امشب شب ولنتاین هست رفتم و کارت و گل و یک گلدان کوزه ای کوچک برای تو گرفتم و قراره که وقتی که تو بر میگردی که حدودا ساعت ۸ خواهد بود با هم پاستا و شراب بخوریم و فیلم ببینیم.


خلاصه که قراره دوتایی با هم حسابی عشق کنیم. ضمن اینکه داستان خرید پیانوی قسطی هم با چند مرحله بالا و پایین شدن درست شد. دست مهناز و نادر درد نکنه که ما را هم در جریان گذاشتند. مدرسه ی آریا بهشون پیانوی قسطی میده البته حدود ۷۰۰ دلاری بابت سه سال قسط گرانتر میشه اما به هر حال من مدتها و سالها بود که می خواستم برای تو پیانو بگیرم و پولش را نداشتیم. امیدوارم که مثل قدیم دوباره دستت راه بیفته و من هم در کنارت لذت ببرم.


امروز که باهات حرف زدم گفتی که مهناز گفته که رفته اند تا پیانو را بردارند بهشون گفته اند چون بد کردیت هستید نمیشه و قرار شد که ما آنها را هم ضمانت کنیم. البته امیدوارم که بشه و مشکلی پیش نیاد.


خلاصه که شب ولنتاین هست و با اینکه می خواستم از امروز بعد از ظهر استارت کار ادورنو را بزنم داستان به فردا موکول شد. فردا اما صبح باید برم کتابخانه و شروع کنم. عصر هم که کلاس گوته را دارم. تو هم که باید آرنت بخوانی و دانشگاه بری.
 

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

سرویس دادن



داریم آماده ی خواب میشیم. من که بعد از یک روز طولانی که از شاعت ۱۱ در دانشگاه با کلاس مارکس شروع شد تا آخر شب باکلاس آلمانی تازه از گوته برگشته ام و تو هم  که کلاس خودت را در دانشگاه داشتی و بعد از ظهر آمده بودی دانشگاه با من از دانشگاه برگشتی سمت خانه. البته قبل از اینکه برم کلاس آلمانی توی قطار بودیم که بهت گفتم من وقت کافی دارم که وسط راه پیاده بشم و اگر بخواهی با هم نیم ساعتی در کرما بشینیم و قهوه ای بنوشیم.


خلاصه که از ۵ تا ۵ و نیم دوتایی با هم در کرما نشستیم و گپ زدیم و بعد من راهی گوته شدم و تو هم خانه. در راه برگشت با مادر حرف زدم که حالش بهتر بود و داشت از دیروز و دیدن افسانه دختر دایی یعقوب میگفت. و البته از مامان و امیرحسین گله می کرد.


اما از دیروز که بگم حرف خاصی نیست جز اینکه بعد از تمیزکاری خانه و نهار بسیار لذیذی که تو درست کرده بودی- خورش بادمجان- من از ساعت یک رفتم کلی و با اینکه ده بار خواستم وسط کار بلند بشم و بیام خانه نشستم تا ساعت ۹ شب و بلاخره متن سرمایه را جلو بردم. صبح هم با اینکه چهل دقیقه ای دیرتر از موعد مقرر خودم بیدار شدم اما از یک ربع به ۵ تا ۱۰ که رفتم دانشگاه متن را تمام کردم. کلاس هم خوب بود و کمک کرد تا مطالبی را که خیلی مفهوم نبود بهتر بفهمم.

اما تو تمام دیروز را به سرویس دادن گذراندی. از کارهای خانه و لباس شستن و اتو کردن بگیر تا غذا و شیرینی درست کردن و با تهران تلفنی حرف زدن و بیرون رفتن برای پس دادن ساندویچ میکری که خریده بودی. البته همین تکه ی آخر علیرغم تاکید من باعث شده که سینوست سرمابخوره و تمام امروز را با سرماخوردگی خفیف اما سردرد سر کرده ای.

فردا ثبح زود باید بلند بشم و لویناس بخوانم و برم دانشگاه و بعد هم با جیم قرار دارم تا درباره ی مقاله ی درس هگل باهاش حرف بزنم. بعد هم باید سریع برم کتابخانه و استارت مقاله ی بسیار عقب افتاده ی آدورنو را بزنم. تو هم که کلاس فرانسه داری و عصر باید بری کلاس.

اما فردا شب ولنتاین هست و قراره دوتایی با هم در خانه خوش بگذرانیم. فیلم و شام و شراب و البته شکلات.
 

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

روش خطرناک



 تمام دیروز و امروز را با درد و ناراحتی در قفسه سینه و قلبم سر کردم. فکر کنم برخلاف ظاهر ماجرا آنقدر پریشب بهم فشار آمده که هنوز نتونستم خودم را روی فرم برگردونم. دیروز بعد از اینکه قسمت اول کلاس جیم را با بی حالی سر کردم در قسمت دوم بهتر بودم. تو هم که دانشگاه قرار کاری با نیل و برندا داشتی یک ساعتی بعد از من از خانه زده بودی بیرون و قرار بود که بعد از کار برگردی خانه و شامی درست کنی تا با هم شب بشینیم و فیلمی ببینیم. بعد از کلاس جیم رفتم سر توتوریال خودم و به هزار زحمت و در حالی که کاملا مشهود بود که حال ندارم کار را جلو بردم تا زودتر برگردم خانه. بهت گفته بودم که یک سر بی ام وی خواهم رفت اما دیدم با توجه به اینکه کوله ام هم سنگینه بهتره برگردم خانه. 


شب یک فیلم کمدی از بن استیلر و  ادی مورفی دیدیم که اتفاقا برای حال هر دوتایی مون خوب بود و شب را آرام گذراندیم. قبل از ۱۱ خوابیدیم و صبح هم با اینکه سر ساعت ۴ و نیم بیدار شدم پیش خودم فکر کردم بهتر کمی استراحت کنم و خلاصه یک ساعت بعد بلند شدم.


کمی آلمانی خواندم و کمی هم اینترنت بازی کردم تا تو هم بیدار شدی و گفتی برای صبحانه- با اینکه حسابی داشت برف می آمد و روی زمین هم نشسته بود- بریم کرما. خلاصه یک ساعتی در کرما نشستیم و گل گفتیم و قهوه و چای نوشیدیم و تو از آن طرف رفتی کندین تایر و من هم کتابخانه برای درس.


تا عصر هگل خواندم و یک ساعتی هم با بابک حرف زدم که بهم زنگ زده بود و پیغام گذاشته بود. درباره ی امیرحسین و اوضاع و احوالش می پرسید و اینکه نظر من راجع به وضع زندگی و روشی که انتخاب کرده چیه. خلاصه متاسفانه دوباره عصبی شدم بابت حرفهایی که با هم راجع به این بچه زدیم و هر دو نگرانش هستیم. ساعت ۷ برگشتم خانه. تو هم که از کندین تایر مجبور شده بودی برای خرید ساندویچ میکر به ایتون سنتر بری تقریبا تمام روزت را بابت تلفن با ایران و کارهای جانبی گذاشتی و البته یک خورش بسیار دلبر بادمجان هم درست کرده ای که دارم میام تا با هم به عنوان شام بخوریم و فیلم روش خطرناک که درباره ی یونگ هست و الان هم روی پرده هست را ببینیم.


وقتی برگشتم همتی کردیم و نیم ساعتی ورزش کردیم در جیم ساختمان و خلاصه همه چیز آماده ی ساختن یک شب زیبا در کنار هم هست. فردا باید با درس خواندن و آلمانی تمرین کردن و تو هم فرانسه و درس خواندن این هفته که هفته ی خوب و پرباری بود -و البته پر فشار- را تمام کنیم و خودمان را برای هفته ی پیش رو آماده.

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

توسکا



جمعه صبح هست. برخلاف تمام این دو سه هفته ی گذشته که صبحها حداکثر ۵ بیدار میشدم امروز نه تنها دیرتر بیدار شدم که هنوز هم که ساعت نزدیک ۸ هست درس و زبان نخوانده ام. تو هم خوابی و دلیلش هم دیر خوابیدن دیشب هر دومون هست. 


دیشب رفتیم اولین اپرای زندگیمون را تجربه کردیم. توسکا که خیلی زیبا و خیلی دلنشین بود. داشتیم حسابی لذت می بردیم که در یکی از آنتراکتها گفتیم تا دیر نشده به مادر زنگ بزنیم. زنگ زدن همان و دلیل تا نصف شب با اعصاب و روان داغون بیدار ماندن همان. دیروز مادر رفته بود برای شارژ باتری قلبش و خلاصه داشت از مامان و امیر و زمین و زمان شکایت می کرد و البته از خود ما که چرا یک روز دیر زنگ زدیم. گفت که غذا نداره و مامان تلفنی بهش گفته برای خودت بلند شو و غذا درست کن. خلاصه که آنقدر از امیرحسین و دیگران به درست یا نادرست گله کرد و شکایت که دوباره روان من را بهم ریخت.


از این داستان خسته شدم. از اینکه همیشه همینه و هر وقت خوبند که خبری نیست اما امان از زمانی که شاکی هستند. همه شون. چه ایرانی ها و چه آمریکایی ها. مسئله ی معده ی تو که نتیجه ی تلفنها و حرفهای صد من یک غاز ایران بود و حالا هم ادامه ی داستان از این طرف و سر من. واقعیتش اینه که بهت گفتم: داستان خانواده ی من متاسفانه دایم رو به بدتر شدن هم پیش خواهد رفت. اوضاع و وضعیت مادر و مامانم که فرق نخواهد کرد. برای امیرحسین نگران بودم که با این رفتارها و بی کاری و بی عاری نزدیک به دو سال گذشته اش، با این تن دادن به یک زندگی انگلی و مفت خوری بسیار سطح پایین عملا میگه که این روش زندگی را انتخاب کرده. مامانم هم که هم عادت داره و هم ته دلش دوست داره که اینطور سرویس بده و البته مسایلش را هم تحمل کنه. خلاصه که متاسفانه به این نتیجه رسیدم که بهتره بجای این همه ناراحتی و تاثیر احمقانه و منفیی که این داستانها داره روی زندگیمون به فکر کمتر آسیب دیدن اوضاع خودمان باشم.


من کاری که می توانم بکنم را خواهم کرد. فعلا دارم ماهی ۵۰۰ دلار برای مامانم می فرستم که علاوه بر آنکه که برای خودم ۶۰۰ دلار آب میخوره هر سه چهار ماه یکبار هم باید یک ۵۰۰ دلار اضافه بفرستم که حداقل کمکی شده باشه. چون مامانم که تنها نیست سربار هم داره که باید آخرین مدل تلفن و ماشین و ... را داشته باشه.


به قول خود مادر بابک کار درستی می کنه. واقعا! هر یکی دو ماه یکبار زنگی میزنه بعد از اینکه ده بار برایش پیغام گذاشتند و دو دقیقه حرف میزنه و خداحافظ. تازه نازش هم بیشتر خریدار داره. مایی که تازه چند ساله از ایران با هزار بدبختی آمده ایم بیرون و دایم داریم جابجا میشیم با حداقل درآمد داریم سعی میکنیم همه چیز را درست ببریم جلو و ... خلاصه که داستانمون با خانواده هامون شده: زندگی در یک شوخی احمقانه.

بعد از اینکه از نیمه ی دوم اپرا کاملا آشفته کار را تمام کردیم و رسیدیم خانه زنگ زدم دوباره به مادر که ببینم حالش چطوره که دیدم داره حسابی میگه و می خنده! همسایه هایش آمده بودند پیشش و گفتم غذا چی شد گفت برای خودش دمی درست کرده و ... خیلی ناراحتم. نه از اینکه حالشان خوبه یا نه از اینکه کلا آدمهای خودخواه و کوته بینی هستند. مشکلاتشان را - که اساسا بسیار چیزهای نازل و پیش پا افتاده ای هست- با فشار کامل به زندگی ما منتقل می کنند چه ایرانی ها و چه آمریکایی ها و اصلا هم برایشان مهم نیست که ما چه کار می توانیم بکنیم و یا چه فشاری به ما و زندگیمون وارد می کنه. 


تو که تا صبح درست نخوابیدی و من هم که اصلا حالم خوب نیست. تازه داستان آنجایی خیلی ناراحت کننده تر میشه که مثلا وقتی براشون کارت می فرستی و عکس چاپ می کنی و می فرستی باید ازشون هم بعد از ده روز بپرسی که آیا عکسها را گرفته اید یا نه و آن موقع یادشان میفته که بگویند ای وای یادمون رفت بهتون بگیم. خلاصه که همه چیز یادشون میره چون یادشون فقط پیش خودشونه.


بگذریم اگر قرار به ناراحت شدن و غصه خوردن باشه باید برای رسول ناراحت بشم و برای عمری که دارم از دست میدم با این داستانها غصه بخورم. الان که دارم این مزخرفات را می نویسم از شدت سینه درد و فشار قبلم درد گرفته. ای بابا! سر سلامت امیرحسین هم کار پیدا میکنه. منتظره دوستش بهش زنگ بزنه تا با هم قرار کاری بگذارند. خودش و باباش منتظر این تماس هستند. باراک، باراک اوباما قراره براشون کار درست کنه.


متاسفم که تمام زیبایی های ممکنه درباره ی اپرای دیشب را مجبور شدم با نوشتن این مزخرفات عوض کنم. اما واقعا چه تجربه ی یکه و زیبایی بود دیدن این اپرا.


امشب هم از هفته ی پیش قرار بود که فرشید و پگاه بیایند اینجا و مبل تکی فرشید که به دردش نمی خورد را برای تو بیاروند و بریم شام بیرون. دیروز پگاه بهت زنگ زده که هنوز با فرشید قهره و برای امشب را راحت نیست با فرشید بیاد. خلاصه که این هم داستان انها. در واقع داستان تمام جوانترها با مسایلشون برای بزرگترهاشون. فقط مال ما برعکسه. ما باید از چرت و پرتهای تهمورث و آذر و گلتراش و ... هر روز و هر روز حالمون بد بشه.

خب! بهتره جمع کنم و برم سر کلاس درس فلسفه ی حقوق هگل. بعدش هم توتوریال خودم را دارم. تو هم که باید ظهر بیایی دانشگاه تا کارهای این دفعه ی برندا را بهش تحویل بدی. 



۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

G1



چهارشنبه شب هست و باز هم ساعت خوابم عقب افتاده. ساعت ۱۰ شده و من هنوز پشت لپ تاپم نشسته ام. البته تازه از گوته برگشته ام و تازه هم با هم شام خوردیم اما باید- اگر واقعا بخواهم روی برنامه ام جلو برم- الان توی تخت باشم تا بتونم ۴ بیدار بشم.


اما اول از امروز بگم که بلاخره کاری را که باید سال قبل و یا سالها قبل می کردیم امروز کردیم. رفتیم و امتحان آیین نامه ی رانندگی را دادیم و با اینکه تقریبا تمام سئوالات با آنچه که در کتابچه ای که گرفته بودیم فرق داشت اما قبول شدیم. البته تو که باید یکسال صبر کنی تا نوبت امتحان شهرت برسه اما من وقت گرفتم برای آخرین روز ماه فوریه. دلیل عجله کردنم هم علیرغم کلی درس و کاری که دارم اینه که می خواهم تو را زودتر خوشحال کنم و البته برای تفریح و بخصوص خرید از کاستکو کمکی کرده باشم. تو هم که چون گواهینامه ی ایرانت باطل شده باید از مسیر پله به پله عبور کنی و یکسال صبر کنی تا امتحان شهر بدی.


بعد از امتحان با هم رفتیم مغازه ی پنیرفروشی که تو در خیابان چرچ استریت- همون کوچه مسجد- پیدا کرده ای تا با هم ساندویچ گریل پنیر برای نهار بگیرم. از آنجا کرما رفتیم اما سردرد داشت اذیتت می کرد که بلافاصله آمدیم خانه. تو قرص خوردی و خوابیدی تا کمی بهتر بشی و من هم کمی- بعد از دو روز- درس خواندم و بعدش هم که رفتم گوته.


دیروز و امروز مطابق این چند وقته همان ساعت ۴ تا ۴ و نیم بیدار میشم اما خیلی منظم و خوب درس نمی خوانم. دیروز که اصلا نرسیدم که لویناس بخوانم اما اتفاقا محور بحث در کلاس را من در دست داشتم و اشر هم خیلی از بحثهایی که بین ما بچه ها در گرفته بود لذت برد. بعد از کلاس رفتم سمت محله ی ایرانی ها در فینچ تا هم بسته ای گز برای جیم بگیرم و هم در حقیقت برای کار تو بابت اپیلاسون و استفاده از بیمه ی من به مطب دکتر برم تا پرونده ام را درست کنه.


قبل از اینکه برگردم خانه هم رفتم بانک تا برای مامانم ۵۰۰ دلار اضافه بفرستم چون می دانم که با وجود امیرحسین و کم پولی خودش و البته بی خیالی و عاطل بودن این بچه هشتش گرو نهش هست. تا برگشتم خانه ساعت نزدیک ۴ بود و من هم قصد داشتم که برای امتحان امروز گواهینامه کمی خودم را آماده کنم. خلاصه که تو درس خواندی و من هم گواهینامه.

فردا تو به سلامتی برای اولین روز کار داوطلبانه ات به موزه میری و تا ظهر آنجایی و بعد بر می گردی خانه. من هم که میرم کتابخانه تا غروب که قراره با هم بریم اولین اپرای زندگیمون. امیدوارم همانطور که بانا تعریف کرده واقعا اپرای به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بشه.



۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

پگاه و فرشید



تازه الان از گوته برگشته ام و تو هم تازه از آی کیا برگشته ای. از دیروز شروع کنم که درسی نخواندم و کتابخانه هم نرفتم. با اینکه تمام کارهامون را همان شنبه شب انجام دادیم و فکر کردم از صبح یکشنبه میشنم سر درس اما نشد. تو هم دوستا داشتی با هم و کنار هم باشیم و به همین دلیل ماندم خانه. عصر هم که قرار بود برای دیدن صندلی فرشید که نمی خواهد و قرار بود اگر به کار تو بخوره برای درس خواندن ما بر داریم و ازش استفاده کنی بریم خانه ی آنها.


وقتی رسیدیم پگاه گفت که با فرشید یک هفته ای هست که قهر کرده و با هم حرف نمی زنند اما در لحظه ی آخر بهش گفته و اون هم گفته که قراره فوتبال داره. خلاصه دو ساعت بعد که فرشید آمد در واقع زمانی بود که ما قصد داشتیم که برگردیم خانه تا من بتونم صبح زود بیدار بشم برای درس. اما بخاطر فرشید نشستیم و همین شد که عوض اینکه حدود ۱۱ بخوابیم ساعت یک خوابیدیم و صبح هم ۶ و نیم بیدار شدم و خلاصه نرسیدم که درسم را تمام کنم.


امروز با هم رفتیم دانشگاه. تو برای کار با نیل قرار داشتی و من هم کلاس مارکس را داشتم. بعد از کلاس مارکس رفتم یک سر به لکچر دیوید زدم و از آن طرف هم در آنتراکت آمدم در صف اتوبوس که تو هم قرار بود بعد از توتوریالت بیایی و من برم گوته و تو هم بری سر خیابان خانه ی پگاه تا دو تایی با هم برید آی کیا.


پگاه برایت از فرشید در دل کرده که با اینکه پسر خوبیه اما وقتی عصبانی میشه حرمت نگه نمی داره و از کامران هم خیلی شاکی هست چون به شدت بچه ی بی ادبیه. خلاصه که کمی برایت حرف زده و در واقع می خواسته در دل کنه. تو هم چند تکه چیزی که می خواستی مثل قابلمه و یک روتختی از آنجا گرفتی و پگاه هم یکی دوتا چیز گرفته و تو را رساند و من هم که از گوته برگشته ام. 


با آمریکا حرف زدیم که همگی خوب بودند و اوضاع همانطور قمر در عقربه که بود. تو هم که دیروز بهم گفتی که داستان اپلای کردن برای کبک هم منتفی شده و در واقع دیگه مامان و بابات شانسی ندارند برای آمدن مگر از طریق ما که باید حتما بخصوص برای مامانت این کار را بکنیم.


فردا صبح زود باید بلند بشم و لویناس بخوانم و برم دانشگاه بعدش هم که برای کار اپیلاسیون تو و بالانس کردن هزینه ی بیمه اش باید برم مطب فزیوتراپ تا پرنده برایم تشکیل بده. احتمالا درسی نخوانم- که اساسا درس خواندم دایم شروع نشده به تعویق میفته- و بشینم پای گواهی نامه خواندن.


تو هم که کلاس فرانسه داری و باید به کارهای برندا و پی یر هم برسی و البته درس چهارشنبه هم پیش رویت هست.

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

اشر و مارتی



کمتر از یک ساعته که مهمانها رفته اند. ساعت هنوز ۱۲ نشده و اما من و تو تمام خانه را تمیز کرده ایم و برای فردا تمیزکاری نداریم. دلیل تمیز کردن (جارو و تی با من و کل آشپزخانه با ظرفها با تو) این بود که بانا هر چی خورد ریخت دور و بر خودش و روی زمین. بدترین قسمت داستان هم البته زولبیاهایی بود که ریخته بود روی پارکت. برای همین تا رفتند من اول گفتم آن تکه را جارو کنم اما بعدش کار به تمیز کردن همه ی خانه رسید و خب فکر کنم که بهتر هم شد چون وقت فردایم را خواهم داشت.


البته امروز با اینکه ۴ و نیم بیدار شدم به خودم این اجازه را دادم که یک ساعت بیشتر بخوابم و وقتی بیدار هم شدم تا استارت آلمانی خواندن را زدم ساعت از ۶ هم گذشته بود. بعد از اینکه تو بیدار شدی و با هم صبحانه خوردیم گفتی که برای خرید باید بری لابلاس و من هم که می خواستم برم کتابخانه. خلاصه تو رفتی اول خیابان چرچ استریت و بلاخره آن مغازه ای که همیشه راجع بهش شنیده بودی را پیدا کردی و بهم زنگ زدی که چقدر پنیرفروشی عالی پیدا کرده ای همانطور که بهت گفته بودند. بعدش هم می رفتی لابلاس تا برای شام امشب که ماهی سالمون هم می خواستی داشته باشه خرید کنی. همسر اشر، مارتی، ویگن هست و به همین دلیل قرار شد به غیر از خورش قورمه سبزی ماهی و سبزیجات هم درست کنی.


من هم در کتابخانه بیشتر از هر کار دیگه وقت تلف کردم. خیلی درس نخواندم و متاسفانه هنوز ذهنم برای ساعتهای طولانی متمرکز نمی مونه. به همین دلیل با اینکه به اینترنت دسترسی ندارم اما روی لپ تاپم فیلم و مقاله های متفرقه زیاد دارم. خلاصه که تا ۵ نشستم و بعد از اینکه کمی سرمایه خواندم آمدم خانه و کیفم را گذاشتم و رفتم بلور مارکت تا شراب بگیرم.


تا برگشتم تقریبا تمام کارها را کرده بودی. اما چیزی که خیلی موجب ناراحتی من شد و بابتش تو را هم شماتت کردم این بود که امروز سر ظهر بهناز بهت زنگ میزنه که با توکا آمده اند ساختمان روبرویی ما که قراره واحدهای برج ساخته نشده و در آغاز ساخت روبرو را پیش فروش کنند. بهت گفته که از آنجایی که تازه اول کارش هست اگر می تونی بری پایین و خودت را به عنوان علاقه مند خرید که از طرف اون با این داستان مواجه شدی معرفی کنی. رفتنت برای ده دقیقه همان و سه ساعت تمام توی صف سرپا در کنار خودش ایستادن همان. آخر سر هم دیدم که طرف داره بهت زنگ میزنه بیا پایین تا کارت اقامتت را بهت پس بده. گفتم کارتت اونجا چی کار می کنه گفتی که به هر حال برای ثبت نام گفتند که لازمه. خیلی خیلی شاکی شدم. اول از اینکه چقدر آدم بی احتیاط و زودباور شده ای- نه اینکه آنها بخواهند کاری با کارت تو بکنند یا کرده باشند اینکه چقدر راحت ندیده و نشناخته اجازه میدی که مورد سواستفاده قرار بگیری- دوم هم از اینکه چقدر طرف رنده و این هم بار اولش نیست. بهت گفتم دوبار باهاشون قرار گذاشتیم هر بار نیم ساعت سه ربع دیر آمدند. ماه تا ماه به آدم زنگ نمیزنند اما می تونند وقتی این پایین هستند بهت زنگ بزنند و از همه بدتر اینکه پسرها و خواهر و برادر و همه فک و فامیلشون اینجا هستند و دوستان پسرهاشون با آنها زندگی می کنند نمی تونه از آنها بخواهد تا بیایند و برایش نمایش بدهند اما می تونه از تو که اصلا شناختی هم ندارید از هم بخواهد که به عنوان یک دانشجو روز تعطیلت را کامل بذاری برایش برای انجام یک کار بیهوده و احمقانه. بگذریم از اینکه وقتی گفتی چقدر توکا نق زد و غرولند کرد من دیگه آمپرم حسابی رفته بود بالا.


اما از امشب بگم که به همگی خیلی خوش گذشت. پذیرایی که عالی بود و اشر آنقدر غذایت را دوست داشت که برای نهار فردایش هم برد. از همه چیز و همه جا حرف زدیم. بانا که آخر سر کاملا مست کرده بود- دو بطر به تنهایی شراب خورد- قرمز شده بود و چشمهایش را بسته بود و هر از گاهی یک اظهار نظری می کرد. اما شب خوبی بود. اشر هم خیلی محبت کرد و تقریبا به سئوالاتشون درباره ی بعضی از فیلسوفان دقیق جواب داد. ریک هم که فکر کنم باعث تحسین اشر هم شده بود از بس که دامنه ی مطالعاتش زیاد و جذابه.


خب ساعت نزدیک ۱۲ و نیم هست و هر دو در حال غش کردن هستیم. فردا باید درس بخوانیم و سر شب هم میریم خانه ی فرشید و پگاه برای چک کردن مبلی که فرشید گفت بجای خریدن از بیرون آن را که نمی خواهند ما برداریم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

نه به بار



آخر شب جمعه هست. روز طولانی اما در مجموع خوبی داشتیم. صبح کمی دیرتر از معمول بیدار شدم. حدود ۵ بود که نشستم پای هگل خواندن. آن موقع صبح بی شک شکنجه ای است که به خود روا میداری. تو هم قبل از ۷ بیدار شدی و من که رفتم دانشگاه تا اول به کلاس هگل و بعد هم به کلاس خودم برسم تو هم داشتی آماده میشدی که بری برای مصاحبه بابت کاری که به طور داوطلب در موزه هفته ای ۴ ساعت می خواهی انجام دهی تا بلکه از این طریق کمی سابقه ی کار برای خودت خارج از کارهای دانشگاهی بسازی.


از مصاحبه که کمتر از نیم ساعت طول کشید به خانه برگشتی تا کمی به کارهای خودت رسیدگی کنی و از آن طرف هم قرار بود برای اپیلاسیون بری سمت فینچ. خلاصه که تا تو برگشتی خانه ساعت ۵ بود و من هم کلاسم را زودتر تعطیل کردم و اول رفتم بی ام وی و بعدش هم یک سر کرما و در حالی که با مادر تلفنی حرف میزدم رسیدم خانه.


با اینکه برای پارتی گروه قرار بود به یک رستوران- بار در داندس بریم اما از آنجایی که فردا شب مهمان داریم (اشر و همسرش به همراه ریک و بانا) و یکشنبه هم قرار شد عصر بریم خانه ی فرشید و پگاه تا مبلی که فرشید گفت داره و به کار تو میاد و گفت ببینیمش تا اگر پسندیدمش دیگه از آی کی یا مبل تکی برای درس خواندن تو نگریم را ببینیم. خلاصه تصمیم گرفتیم امشب را بمانیم خانه و با هم دیگه فیلمی ببینیم و در کنار هم خوش بگذرانیم و به بار نریم.


حالا هم تو مسواک کرده ای و من هم بعد از تمام شدن این سطر لپی را خاموش می کنم و کارهایم را می کنم تا زود بخوابیم که فردا و پس فردا باید کلی سرمایه بخوانم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

آروزهای بزرگ و توان تحدید خود



توی کرما نشسته ام و تو هم الان که کلاس فرانسه ات تمام شده بهم زنگ زدی و گفتی داری میری خانه و من هم از این طرف بعد از نوشتن این پست بلند میشم و میام خانه. از دیشب که بعد از تلفن با مادر از شدت ناراحتی و عصبی شدن دل پیچه گرفتم و تمام امروز هم کم و بیش این مشکل را داشتم تصمیم گرفتیم که لپ تاپها از ساعت ۹ به بعد خاموش و تلفن هم بی تلفن. به خودمان برسیم و آماده ی خواب بشیم. دیشب با اینکه از ۱۰ رفتیم توی تخت تا یازده و خورده ای نتونستم بخوابم تو هم که گویا تا یک صبح بیدار بودی و برای همین صبح به زور بیدار شدی. من هم ساعت ۴ بود که بیدار شدم و نشستم به آلمانی خواندن.


ساعت ۹ در کتابخانه بودم و درس خواندم تا تو هم با نهار- که ساندویچ بود- آمدی و کارهای پی یر را انجام دادی. از اینکه در کتابخانه دیگه دسترسی به اینترنت نداریم خیلی خوشحالم اما یک روزهایی مثل امروز هم پیش میاد که مثلا برای دیدن خلاصه ی ده دقیقه ای بازی پرسپولیس و استقلال به خانه برگردم و تا دوباره بیام کتابخانه و استارت درس را بزنم یک ساعت از دست بدم.


البته رفتن به خانه برای دیدن این خلاصه بازی بعد از چند سال بود که کلا اهل دیدن بازی و دنبال کردن اینطوری نتایج نبودم. اما بعد از دو سال باختن امروز در کمتر از ده دقیقه و ده نفره استقلال دو هیچ جلو را بردند و فکر کردم برم و برگردم.


خلاصه که تا ساعت ۶ کتابخانه نشستم و درس خواندم و بعدش هم برگشتم خانه و کتابهای ربارتس که باید پس میدادی را عوض ورزش کردن بردم پس دادم و اگر کمی کالری سوزانده باشم چند برابرش را الان توی کرما خوردم.


تو هم ساعت دو بود که جمع کردی تا بری کافه ی استارباکس که با همکلاسی سال قبل در دانشگاه تورنتو یعنی کربی قرار داشتی. می خواستی از کربی راجع به پیدا کردن کار در کانادا ایده بگیری. تلفنی که بعدش با تو صحبت کردم گفتی که خیلی پیشنهادهای خوبی بهت داد و به قول خودت به هر حال باید از یک کانادایی- تورنتویی می پرسیدی که چه کارهایی لازمه که بکنی که تا حالا نکرده ای. به هر حال یکی از مهمترین دلایل نخوابیدن دیشب تو همانطور که صبح هم بهت گفتم این بود که داشتی تا آخرین لحظه فرم برای پیدا کردن کار پر می کردی و حسابی بابت اینکه بتونی کاری پیدا کنی که بخصوص برای مامانت این ویزای ده ساله را بگیری فکرت مشغول شده.


من هم که با شنیدن اینکه داریوش همان چند تکه گردن بند که یکیش را من و تو از مغازه ی متروپلیتن در کیو وی بی سیدنی گرفته بودیم و یکیش هم مرواریدی بود که مامانت برای مامانم داده بود درست کرده بودند و البته یادگاری بابام به مامان را برداشته و برده فروخته تا خرج خودش کنه خیلی ناراحت شده بودم نتونستم راحت بخوابم. با اینکه ساعت خوابم کمتر از ۵ ساعت شده اما به هر حال اینطوری باشه حتما میفتم.


خب! فردا تو قرار بری برای داستان اپیلاسیونت و من هم که کلاس هگل و بعدش هم توتوریال خودم را دارم. شب هم که بچه های گروه دور هم در باری در شهر قرار جمع بشند و ما هم میریم. باید بهتر و با برنامه ی دقیقتر درس بخوانیم و البته هم در پیدا کردن کار جدی تر باشیم.


دوست دارم آخرین جمله ی این نوشته قطعه ای باشه از هگل در فلسفه ی حقوق که به گوته ارجاع داده و هفته ی پیش خواندم و این هفته دوباره و دوباره برگشتم و خواندمش. گوته میگه:
Whoever aspires to great things must be able to limit himself

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

با تمام این حرفها



با اینکه صبح ساعت ۴ و ربع بیدار شدم و خیلی وقت تلف کردم تا بشینم پای آلمانی خواندن. با اینکه از پیش از ساعت ۸ صبح آماده ی رفتن به کتابخانه بودم و می خواستم امروز خیلی خوب درس بخوانم. با اینکه تو خیلی خوب نخوابیده بودی و گفتی که من برم کتابخانه و تو بعد از اینکه ساندویچ ها را درست کنی خواهی آمد. اما به دلیل اینکه روز را با حالت بسیار عاشقانه و رمانتیکی شروع کردیم رفتن به کتابخانه در حدود ۱۰ صبح و آمدن تو در حدود ۱۲ ظهر و درس نخواندن مناسب من در کل روز اصلا به چشمم نیامد. واقعا که روز و به امید خدا ماه خوبی را آغاز کرده ایم.


البته تا ساعت ۴ و نیم ماندیم کتابخانه و تو کارهای برندا را تمام کردی و من هم کمی درس خواندم اما نکته ای که با دیدن عکس زیبای مامانت که در بلو مانتین استرالیا گرفته بودیم و حالا شده بود بک گراند لپ تاپت باعث ناراحتی من شد این بود که اشکهای تو علیرغم اینکه حسابی کنترلشان کرده ای در این مدت کمی هویدا شدند. بهت گفتم بیا بریم آن طرف با هم حرف بزنیم. کمی بهت روحیه دادم و گفتم نگران نباش هر طور شده باید خودمان از طریق کار بیاریمشون این طرف و خلاصه کمی آرام شدی. اما بهم گفتی از آنجایی که من خودم به اندازه ی کافی درگیر مسایل آمریکا هستم و مشکلات خانواده دیگه نخواستی که این داستان ناراحت کننده ی پرونده ی مامانت و بابات برای من هم خیلی حاد کنی و نشانم بدی که به قول خودت چقدر ناراحتی. گفتی که روزها که من نیستم هر وقت یادت میفته گریه ات می گیره.


به هر حال کمی بهت روحیه دادم و بعد از یک ساعتی درس خواندن گفتم بیا قبل از اینکه من برم گوته با هم بریم کرما. رفتیم و عوض اینکه سعی کنیم حرفهای دل خوش کننده بزنیم داستان و حرف از امیرحسین و مامانم و مادر موجب ناراحتی هر دو شد.


خلاصه من رفتم گوته و کلاس بدی نبود و تو هم برگشتی خانه. تو به مادر زنگ زده بودی که بیچاره بی غذا و بی حال خانه بود و مامانم هم کلا نرفته بود بهش سر بزنه و امیر هم برای تیغ زدن پیر زن رفته بود سراغش و مادر از همسایه برایش پول گرفته بود. این شد که وقتی آمدم بهش زنگ زدم و سه ربعی حرف زد و از ناراحتی هایش گفت و گفت تا اینکه من از شدت ناراحت شدن و عصبی شدن از دست امیرحسین دل درد و سر درد گرفتم.


حالا هم ساعت ۱۰ و نیم هست و وقت خوابه. تو کارهایت را کرده ای و در تخت هستی. من هم باید سریع بیام که صبح زود بیدار بشم و بشینم سر درس. فردا تمام روز برنامه ام درس خواندن هست. تو هم همینطور و البته غروب هم میری کلاس فرانسه به سلامتی.


با همه ی این حرفها امروز بین من و تو یک شروع زیبا برای ماه جدید رقم خورد مثل همیشه که بین من و تو همه چیز عالی و عاشقانه هست.