۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

بیست و یک در بیست و یک


اولین پست از کانادا و بعد از چند هفته وقفه. البته نمی تونم الان چیز زیادی بنویسم. فقط خواستم اعلام حضور کرده باشم و در چند جمله تلگرافی بگم که تا حالا چی گذشته.

خیلی خیلی خسته و کوفته ایم. از بس راه رفته ایم این چند روز برای پیدا کردن خانه زیر آفتاب پاهامون به قول تو داره می ترکه. پوستمون از سوختگی و صورت هامون از خستگی دیدنی شده.

دبی بد نبود اما در فروگاه و برای آمدن به کانادا خیلی اذیتمون کردند.

تو دانشگاه ثبت نام کردی و به سلامتی کارتت را گرفتی اما من هنوز منتظر خبر دریافت ریز نمراتم از دانشگاه هستم و لنگ در هوا.

از همه چیز فعلا بگذرم و فقط این را بگم که امروز 21 بود. صبح به تو گفتم که باید روز خوب و اساسی باشه. بیست و یکم جولای سال پیش روز مصاحبه ام در سفارت بود.
عصر در حالیگه از سر درد هر دومون داشتیم به خودمون می پیچیدیم آمدیم در اتاقی که تو برای این دو هفته اجاره کردی. خواستیم کمی بخوابیم تا بلکه کمی بهتر بشیم که "براندون" مدیر آژانسی که قرار بود کارهای بهترین آپارتمانی را که دیده ایم انجام بده زنگ زد و گفت احتمالا شدنی نیست. تو بهم گفتی اگه نشه خیلی غصه می خوری و دل من واقعا به درد آمد.

ساعت 21 شب بود که بعد از یکی دو تا ایمیل مفصل تو به براندون و بعد به دنی برای قرض کردن 5 هزار دلار پول براندون زنگ زد و گفت فردا "مانی اردر" بگیرید و بیایید برای قرارداد!

پول دنی هم رسید و تو پرونده ی "تکس" هر دومون را پر کردی و فرستادی. در حالی که گفته بودند روی هم احتمالا 2 هزار دلار می گیریم اما گویا نزدیک به 5 هزارتا گیرمون میاد و این یعنی اینکه کمی پول دستمون خواهد بود برای یکی دو ماه آینده.

واقعا خدا را شکر.

این هم معجزه ی بیست و یکم.

حالا سر فرصت از این دو هفته خواهم گفت. بیام پیش تو و بخوابیم که فردا کلی کار در دانشگاه و برای آپارتمان مون داریم.

خوشحالم که اولین پست از کانادا با بهترین اخبار آغاز شده.
پس بهتره اینجوری تمامش کنم؛ سلام.

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

بدرود و سلام


دارم از خستگی غش می کنم. تو هم وضعت بهتر از من نیست. بعد از چند روز آمده ام دانشگاه و در این صفحه. خیلی کوتاه بنویسم داستان این چند روز را و شرح مفصل تر باشد برای یک زمان مناسب تر.

امروز سه شنبه 6 جولای هست و ساعت نزدیک 5 عصره و من تازه رسیده ام دانشگاه و باید زود هم برگردم خانه پیش تو و ستایش و رضا.

حس غریبی هست اینکه می دونم که دیگه نمیام اینجا و دانشگاه سیدنی که محل پرش من و تو بوده و البته امیدواریم که روزی به عنوان استاد بتونیم برگردیم و خاطراتمان را تازه و تجدید کنیم.

خب! سریع.

یکشنبه تمام روز را کار کردیم و خانه را کاملا آماده ی تحویل به بچه ها کردیم و وسایل خودمون را در چمدانها گذاشتیم و بیرون از اتاق خواب. تا آخر شب درگیر بودیم. آخر شب من رفتم فرودگاه و بچه ها را که نیم ساعت بعد از من رسیدند بیرون آوردم خانه. موقع برگشت راننده که هندی بود از مسیری ما را برگرداند که من تا حالا بعد از این همه رفتن و برگشتن از فرودگاه تجربه اش نکرده بودم و پولی که از ما گرفت دو برابر معمول همیشه شد.

وسایل بچه ها نسبتا زیاد و سنگین بود. بردیم بالا و تا آشنایی و حرفهای اولیه را بزنیم و بخوابیم ساعت از 3 صبح گذشته بود. صبح نسبتا زود بیدار شدیم و برای صبحانه رفتیم دندی و از آنجا به دفتر هرمان و رضا خانه را به اسم خودش اجاره کرد. قدم زنان تا بانک رفتیم و برای بچه ها حساب باز کردیم و از آنجا رفتیم تا دفتر "امگریشن" را نشانشان بدهیم و در ضمن من ویزای خودمان را باطل کنم. و چقدر خوب شد که این کار را داوطلبانه کردیم. چون گفتند که ممکن بود در غیر این صورت برای آینده مشکل صدور مجدد ویزا پیدا می کردید.

از آنجا رفتیم تا QVB و محله ی چینی ها را به بچه ها نشان دادیم و کمی در مرکز شهر چرخیدیم تا با دور و بر دانشگاه و مرکز شهر آشنا بشوند. بعد از اینکه برگشتیم خانه وقت زیادی نداشتیم تا زود آماده بشیم و بریم خانه پرو و استیو که برای شام ما را دعوت کرده بودند تا هم رضا اینها را باهاشون آشنا کنیم که هر وقت بچه ها مشکلی براشون پیش آمد از آنها کمک بگیرند و هم برای آشنایی قدم اول را برداشته باشند.

شب خیلی خوبی را خانه ی پرو اینها داشتیم و آخر شب با اینکه اصلا راهی تا خانه نبود ما را رساند تا در سرما اذیت نشویم. رضا و ستایش خیلی خیلی تحت تاثیر محیط و این آدمها قرار گرفته اند و رضا صبح می گفت چقدر کار خوبی کرده اند که آمده اند بیرون. خیلی از ما بابت کمک هایی که بهشون کرده ایم و می کنیم تشکر می کنند و خوشحالند. با تهران که حرف میزدند دیشب می گفتند وضعمان از ایران خیلی بهتره و اوضاع از خانه و زندگی خودمان راحتتره و آسوده تره.

خدا را شکر و ممنون از تو که تمام این کارها را کرده ای و تمام برنامه ها را ریختی.

شب دوم که روی "سوفا بد" خوابیدیم - که در واقع نخوابیدیم تا صبح- از کمر درد امروز به زور راه می رفتیم. امروز صبح بچه ها را بردیم کافه ی کمپوس و با اینکه خیلی با قهوه و فرهنگ غیر سنتی خودمان آشنا نیستند اما خوششان آمده بود. دیشب ستایش برای اولین بار شراب خورد و می گفت بد هم نبوده.

بعد از کمپوس رفتیم دانشگاه UNSW تا رضا با میشل آشنا بشود. میشل ما را به کافه ی دانشگاه برد و نهار دعوتمان کرد و دور هم نشستیم و مثل شب قبل بیشتر نقش مترجم را برای بچه ها بازی کردیم و خودمان هم کلی با میشل گپ زدیم. یک ساعتی آنجا بودیم و من هم که از قبل با پل پاتون هماهنگ کرده بودم در دانشگاه دیدمش و کتاب دلوز و امر سیاسی را بهش دادم. کلی خوشحال شد.

بعد از کمی چرخیدن در دانشگاه و ذوق زدگی رضا که کاملا هم طبیعی بود با توبوس نیم ساعتی مثل رفت نشستیم تا رسیدیم خانه. بعد از رسیدن که داشت باران می آمد و میاد من دوباره بلند شدم و آمده ام دانشگاه تا چندتا کار باقی مانده از جمله همین کار را انجام بدم و برگردم خانه و احتمالا منتظر باشیم تا دنی بیاد و دنی و را هم به بچه ها معرفی کنیم.

خلاصه که خیلی بدو بدو داشتیم و خیلی کار انجام دادیم و فکر کنم این هم قسمت ماست که وقتی در آستانه ی مهاجرت و جابجایی هستیم عوض اینکه روزهای آخر را کمی با استراحت بریم با فشار و پر از کار و خستگی به راه میزنیم.

دفعه ی قبل 4 سال پیش بعد از شش سال عقد عروسی گرفتیم و به عنوان مهمانی خداحافظی با تمام خستگی در دو روز آخر با کلی کار و فشار و استرس زدیم به راهی که هیچ تصور دقیقی ازش نداشتیم. این دفعه هم که داستان بچه هاست. ضمن اینکه خیلی این چند روز خرج مون هم زیاد شده.

امروز مثل دیشب که پرو و استیو تعریف مون را می کردند میشل دایما تعریف ما را می کرد که شما خیلی خیلی زوج موفقی بودید و هستید. بچه ها هم قصد دارند پیشنهادات ما را جدی بگیرند. رضا می گفت خیلی دستاورد من در این 4 سال برای هر کسی بزرگ و افتخار آمیز می تونه باشه اما بهش گفتم این نقطه ی سوق خواهد بود زمانی که فکر کنی عجب پرش بی نظیری کردم. تنها باید فکر کنی که آنچه کردی و انجام دادی یک پرش خوب بود اما خیلی خیلی بهتر باید انجامش می دادی و واقعا هم باید به این گفته ایمان داشته باشی.

فردا بعید می دونم که بتونم بیام اینجا و شاید تنها برای آخرین بار قدمی در دانشگاه بزنیم. فردا را قراره کمی آرامتر بگیریم تا شب که هم بچه ها را با ناصر و بیتا و شبنم و مجتبی آشنا می کنیم و هم خودمان آماده ی رفتن میشیم.

الان که دارم اینها را می نویسم می خواهم با حالتی که علاوه بر شادی موجی از غم هم در چشمانم حس میشه آخرین پستم را از PGARC در اینجا ثبت کنم. جایی که ازش این وبلاگ را آغاز کردم. و البته زندگی و نوشتن و ثبت من و عشقم به تو ادامه خواهد یافت.
از دبی و کانادا و آمریکا و... و... .

در این لحظه PGARC مثل اکثر عصرها که از شلوغی روز به خلوتی میره داره خلوت میشه. ناصر همین الان با من خداحافظی کرد تا فردا شب که قراره همگی دور هم جمع بشیم. لحظه ی خداحافظی گفت این آخرین باره که همدیگر را داریم اینجا می بینیم نه؟ آره و به قول خودش منطق زندگی.

دارم در حین نوشتن این سطور مثل اکثر وقتها ABC کلاسیک گوش میدم که اتفاقا داره قطعه ای بسیار مورد علاقه ی من از باخ - عزیزترین کلاسیک موسیقی برای من- پخش می کنه.

و ...
و دیگه هیچی جز امید فروان به آینده و ساختن و تلاش که روزی که اینها را با هم می خوانیم بتوانیم به این ایام و دستاوردهای آتی مون افتخار کنیم و با لبخندی واقعی و عمیق به این دوران روزهایی که ساختیم و خواهیم ساخت با درود بنگریم.

واااای
عجب حس عجیبیه.
نمی دونم چرا نمی تونم دل بکنم. می دونم که باید چنین کرد و اتفاقا این نقطه ی امید برای آینده ی بهتر و درخشانتری هست و می دونم و ایمان دارم به ادامه و آینده. ایمان به خودمان و عشقمان.
ایمان به آنچه که باید برایش زحمت کشید و با تلاش ساخت و برای بهتر کردن عالم و پیرامون و انسانیت بابتش خود را وقف کرد.

ایمان دارم به تو
به خودم
به عشقمان
به راه و مسیر و تصمیم مان
به خواست و قسمت و سرنوشت
و اینکه همواره خداوند برایمان بهترین ها را خواسته و پیش رویمان گزارده
ایمان به رفتن
رسیدن
تلاش
ساختن
ماندن و گذاشتن به میراث

ایمان به ایمان
ایمان به تغییر
این آهنگی که الان دارم گوش می کنم بسیار مناسبه
در بخشی از آن میگه:
"قبل از آنکه تغییری دهی اگر که می خواهی فرار کنی یکبار دیگر فکر کن تنها آنگاه است که خردمندی"

و خدا را شکر که ما به اختیار راهمان را انتخاب کرده ایم.

سخت بود و سخت هست
اما عزیز بود و خواهد ماند
این ایام
این روزها
این دوره
که با تمام سختی هایش برای من و افتخار بود و دستاورد و سعادت

من به امید و با آرزوهای بسیار امروز را در خاطراتمان ثبت می کنم تا فردا و فرداهای بزرگتری را در کنار هم بسازیم و می دانم که خواهیم ساخت.

من و تو اگر هیچ نباشیم حتما شاعر و هنرمند زندگی خودمان بودیم و هستیم و عشقمان اثر هنری مان بوده و هست و به یادگار در ایام خواهد بود و ماند.

هر کجا هستیم باشیم
آسمان مال ماست

عشق و خنده و سعادت
دوستت دارم
یادگار و هنرمند و شاعر زندگی من

بدرود و سلامی دوباره
به تو و عشق و خواست و ایمانمان

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

آخرین شب در اولین خانه ی مان


ساعت یک صبح یکشنبه 4 جولای هست. تو خوابی و من که به هوای بازی آلمان و آرژانتین بیدار نشسته ام دارم در تاریکی این چند سطر را می نویسم و نمی تونم خیلی ادامه بدم چون هم می ترسم با صدای تایپ کردن من بیدار بشی و هم بخاطر تاریکی خیلی با تاخیر می نویسم.

اما دلیل اینکه تصمیم گرفتم هر طور که شده این چند سطر را در این شرایط بنویسم فقط به این خاطر بود که آخرین شبی که من و تو در اولین خانه ی زندگی مان با هم هستیم را ثبت کرده باشم. تو که نیم ساعت پیش بعد از رفتن ناصر و بیتا ظرفها را شستی و رفتی توی تخت خواب بهم گفتی که امشب آخرین شبیه که با هم توی تخت مون می خوابیم و یک حالی شدم. البته بابت این که داریم به سلامتی میریم برای ساختن یک دوره ی درخشان دیگه و ادامه ی این زندگی یکتا و زیبا خیلی خیلی خوشحالیم اما به هر حال این آغاز زندگی ما در استرالیا بود که دوره ی جدید را ساخت.

به هر حال. گفتم امشب را تا تمام نشده اینگونه و اینجا ثبت کنم تا فردا که مفصلتر بنویسم که چقدر دیشب - یا بهتره بگم پریشب- بهمون خوش گذشت و در کنار دوستان مون چقدر لذت بردیم. و البته از امروز بگم که دوتایی چه روز قشنگی را با هم داشتیم و رفتیم راکس و برای خودمون از آنجا چند تا یادگاری از استرالیا خریدیم و شب بچه ها آمدند پیشمون و فردا شب هم رضا و ستایش می رسند و خلاصه که از حضور ما در این خانه که 21 جولای 2006 بود تا فردا شب - یا بهتره بگم امشبی که در پیشه - در این خانه دوتایی چه ایام بی نظیری را با هم داشتیم. چه حرفها و برنامه ها و کارها و پرشها و معناهایی را با هم ساختیم. البته تا چهارشنبه شب 7 جولایی هنوز اینجا خواهیم بود اما از فردا شب صاحبخانه های تازه به سلامتی و با آرزوی موفقیت خواهند رسید.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آغاز ماه و روزگار نو


اولین روز ماه جولای که به دانشگاه آمده ام. دیروز که یک جولای بود را به دلیل کارهایی که داشتیم و فرستادن بسته هامون و روز تولدم به دانشگاه نیامدم و حتی نتونستم در اینجا پستی بنویسم. این آخرین جمعه ای هست که به PGARC و احتمالا دانشگاه سیدنی خواهم آمد. البته درباره ی آینده ی بلند مدت که نه چنین آرزویی می کنم و نه دوست دارم که آخرین بار باشد.

خیلی خیلی خوشحال و هیجان زده و البته خسته ایم.

از چهارشنبه شب شروع کنم که بعد از رفتن به خانه و جمع کردن فرشها متوجه شدم که فرشها در کارتونهایی که براشون تهیه کرده ایم جا نمی شوند. خیلی نق زدم که این چه برنامه ای بود که برای امشب که این همه کار داریم گذاشته ای و حالا توی این وضعیت باید مهمانی هم برویم و فردا ساعت 10 برای بردن بسته ها میایند و ما این همه کار نکرده داریم.

به هر حال جا شد و دنی آمد دم در و تو که عدس پلو و رولت برای آریل و آن شب درست کرده بودی با چند کتابی که من برای دنی کنار گذاشته بودم بردیم و اتفاقا شب آرام و خوبی شد. دنی و لنرد ما را به اتاق طبقه ی دوم بردند که برای اولین بار شومینه اش را راه انداخته بودند و شومینه ی چوبی بعد از سالها که در شمال- عید سالی که مامانت و جهانگیر برای اولین بار رفته بودند دبی من و تو و بابات رفتیم ویلای شما- دیدیم.

به افتخار سفرمون شامپاینی باز کردند و هدیه ای بهمون دادند که پاکتی بود با 500 دلار توش. اکثر شب را درباره ی پروژه ی جدید دنی حرف زدیم که داره با جان کین و تامس پوگی و چند نفر دیگه طراحی می کنه و اگر موفق بشوند دولت را قانع کنند 27 میلیون دلار بودجه خواهند گرفت.

آخر شب هم لنرد ما را رساند و تا رسیدیم خوابیدیم تا برای فرداش که کلی کار داشتیم آماده بشیم. صبح که بیدار شدیم تند تند آدرسها را روی جعبه ها نوشتیم و ساعت کمی از 10 گذشته بود که دوتا جوان هندی آمدند و 26 بسته را بردند پایین. با اینکه خرابی آسانسور باعث شد که این تصمیم را بگیریم اما اگر آسانسور درست هم بود برای من تنهایی کار سختی بود بخاطر اینکه بعضی از کارتونها مثل کارتون فرش نزدیک به 25 کیلو بود. کمی بعد از آنکه آنها رفتند ماشین فرودگاه آمد و با کلی نق و غری که طرف راجع به جای پارک زد کارتونها را بارگیری کرد و 2700 دلار گرفت و رفت. خیلی خیلی گران شد. واقعا نمی دانم ارزش این چیزهایی که فرستادیم چقدر بود. اما بعید می دانم به غیر از اسن سه تا قالیچه که جدا از ارزش یادگاریشون خیلی هم قیمتی نیستند نصف پولی که برای "فریت" دادیم می ارزیدند. اما به قول تو این تمام زندگی ماست. تمام زندگی مادی ما. اما روی دیگرش که عشق و زندگی معنوی و روحی مون هست واقعا بی قیمته و واقعا بدون آن نمی توان زیست.

خلاصه که وقتی طرف رفت و ما آمدیم بالا ساعت 12 شده بود و بعد از نهار و خوردن دومین قرص های سر درد گفتیم کمی بخوابیم بلکه بهتر بشیم. نمی دونیم چی شد که یک دفعه هنوز چشممون گرم نشده بود که آنقدر گنجشک آمد روی لبه بالکن مون نشست و جیک جیک کرد که گفتیم چه خبره. نگاه که کردیم انگار که دنبال چیزی در تراس ما و همسایه بودند. به قول تو انگار که دنبال بچه ی یکی شون بودند. خیای چشمها و صدای نگرانی داشتند. اما بعد از چند دقیقه گویا که مشکل حل شد و همگی شون رفتند.

هنوز خوابمون عمیق نشده بود که دختری که تو باهاش قرار داشتی برای دیدن کتابهایی که باقی مونده بود آمد. "اینا" مالزیایی بود و وقتی فهمیدم که مثل دوستش روسری سرش داره از اتاق بیرون نیامدم که راحت باشه. آمد و کتابهایی را که می خواست برداشت و رفت. وقتی از اتاق آمدم بیرون دیدم بعضی از کتابها را نبرده و مونده و به تو گفتم اگر دوست داری بهش زنگ بزن و بگو بیاد بقیه رو مجانی ببره. به هر حال اینها مثل ما دانشجو هستند و این کتابها وسیله ی کارشونه. زنگ زدی و با اینکه کمی دور شده بود دوباره با جرخش برگشت و همه را برد. در اتاق که بودم می شنیدم که کلی دعایت کرد و گفت که با اون یکی دوستش که سری اول کتابها را از تو خریده در یک اتاق زندگی می کنند و شوهرانشان در مالزی کار می کنند و خرج تحصیل اینها را می فرستند. هر دو دانشجوی ادبیات انگلیسی هستند و دارند ضمن خرید کتاب برای درسشون بابت راه اندازی یک کتابخانه ی تخصصی در مالزی کتاب جمع آوری می کنند. خیلی دعایت کرد و خیلی به هر دومون حس خوبی دست داده بود. یادته قبل از اینکه بیایم اینجا هم پشت ماشین را پر کردم و چند صد جلد کتاب به حسینه ارشاد دادم. حس خوبیه. بخصوص اینکه فکر می کنی در این زمانه احتمالا اولین چیزی که در اثر فشار اقتصادی از سبد خانوارها کسر میشه بودجه ی فرهنگی و کتابه. برای دانشجوی ادبیات انگلیسی چه چیزی بهتر از کلی کتاب از شکسپیر و ولف و ییتس و درباره شون.

بعد زا رفتن "اینا" با مادر تلفنی حرف زدیم و عصر بود که برای اینکه دوتایی جشنی بابت سالگرد عروسی و تولدم بگیریم رفتیم بیرون. رفتیم خیابان خودمون "کینگ". به ایتالین بول رفتیم و یک غذا شریک شدیم و نان سیر و بعد از کمی قدم زدن در خیابان در هوایی البته سرد و یادآوری حرف شب قبل لنرد درباره ی کانادا که کلی بابتش خندیدیم رفتیم برای خوردن یک برش کیک به چینکوئه. من بهت گفته بودم که کیک درست نکنی. تو خیلی دوست داشتی این کار را بکنی اما هر دو خسته و بی رمق بودیم و قرار شد کیک را به هفته ی اول در خانه مان در تورنتو موکول کنی.

اما بذار قبلش حرف لنرد را بنویسم که تصویری از کانادا بهمون داد بی نظیر. وقتی می خواستیم سوار ماشین بشیم که ما را برسونه خانه تو گفتی خیلی سرده و لنرد که خودش کانادایی هست گفت شوخی نکن. وقتی بری کانادا آن وقت سرما را خواهی دید. زمانی که هر یک از سلولهای بدنت سرت فریاد میزنن که چه غلطی تو این هوای سرد می خوای بکنی که آمدی بیرون.
every cell of your body yelling at you what the fuck you are thinking about

خلاصه که یک ساعتی در دندی نشستیم و حرفهای خوب زدیم و برنامه ی روزها و ماه را مرور کردیم. اینکه امشب جمعه دور هم جمع شدن با دوستان در کوپر و بعدش چدی داریم و احتمالا تا 30 نفر خواهند آمد.

شنبه باید بریم راکس و برای خودمون یادگاری از استرالیا بخریم و شاید هم رفتیم بار اتریشی آنجا و نهاری خوردیم. شاید هم با ناصر و بیتا بریم.

یکشنبه تمیز کاری خانه را داریم و شبش که بچه ها میان و من میرم فرودگاه میارمشون و از دوشنبه تا چهارشنبه دنبال کارهای آنهاییم. پنج شنبه سحرگاه به سلامتی برای 5 روز دیدن خانواده به دبی میریم و چهارشنبه ی بعدش- سالروز انقلاب فرانسه- مسیر انقلابی مون را ادامه و از نو آغاز می کنیم و به امید خدا و سلامتی برای ساختن زندگی مون به تورنتو می رسیم.
پنج شنبه اش باید بریم دنبال "سین کارد" و کارهای بانکی و جمعه اش دانشگاه و بله! دانشگاه و دانشگاه و دانشگاه.

امشب همانطور که گفتم از ساعت 5 در بار کوپر با دوستامون قرار داریم و از ساعت 7 با همگی در چدی. امیدوارم شب خیلی به یاد ماندنی بشه. و میشه. تو برنامه ریختی و مثل همیشه تقریبا همه چیز را دیده ای.

دیروز که در اتاق بودم و تو داشتی با اینا حرف میزدی احساس کردم صدای تو برای من تنها صدای آرامش و لبخند نیست. صدای تو نفس و جلای روح و گرمای زندگی و خنده ی تو امید و حیات من هست و در یک کلام نفس تو روح و خنده و صدا و کلام تو نور زندگی منه.

جاودان باشی عشق من.