۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

جمع نادرست

یعنی اگر حوصله داشتم تا یک یک این روزنوشته ها را در طی یک سال گذشته دوباره بخوانم میشد خیلی راحت آغاز این اضمحلال و پوسیدگی را تشخیص داد. آغاز قول دادن های مداوم که شروع می کنم و شروع شد و ...

ننوشتن یک هفته ای در اینجا حکایت از هیچ نداشته باشه از این یکی به خوبی خبر میده که هیچ کاری نکرده ام. و یا اگر هم کاری کرده ام آنقدر با معطلی و تعلیق و تعویق بوده که اساسا از حیز انتفاع ساقط شده.

ویکند را با شنبه شب خانه ی فرشید شروع می کنم. تا پیش از آن در کتابخانه بودم و بعد از اینکه از برانچ در درک هتل تو مرا تا ربارتس رساندی و خودت هم رفتی برای کمی خرید و البته وقت گذاشتن و حرف زدن با جهانگیر که به ظاهر و در عمل کمی قاطی کرده و هر از گاهی حرفهای بی ربط راجع به دنیا و انسان ها و ... میزنه بطوری که مامان و بابات و حالا تو را کلی نگران کرده. ساعت از ۷ گذشته بود که آمدی دنبالم و من هم بلاخره MRP تو را که راجع به آرنت از نوشته های پراکنده ی در دسترس و کلاس های جان داشتم تمام کرده بودم. در راه با جهان حرف میزدی و من هم کمی به حرفهایش گوش دادم که به هر حال بیش از هر چیز به نظرم یک گیجی و یک توهم از پس شرایط روزمره و زندگی امروزه در ایران بهش دست داده است.

شب در خانه ی فرشید و پگاه برخلاف انتظار اساسا شب خوبی نشد و با حرفهای تماما بی ربط و ابلهانه ی فرشید و یک به دو کردن های بیجا در مورد داستانی که من راجع به کت ۹۸ میلیونی در تهران به روایت علی و مازیار می گفتم خراب شد. به قول تو با بلند کردن صدایش موجب سر درد حداقل من و تو شد و حرف بی ربطش خیلی آزار دهنده بود که هر کسی که اهل نماز و دین و ... هست (در این مورد مازیار) خر و نفهم و شارلاتان و ...  هست و کلی هم مزخرف دیگه که تماما از جهل و تعصب نادانسته اش بر خواسته است. جالب اینکه من را به زور در موضعی می خواست قرار بده که مثلا از دین و ... دفاع کنم. به هر حال شب خوبی نبود. ضمن اینکه پیش از آن هم داشت حرفهای دایی جان ناپلئونی راجع به انقلاب در ایران میزد که من کلا سعی می کردم بحثی نکنم و مثل دفعه ی قبل در کاتج که در تمام طول مدت سخنرانی اش در باب سیاست و اقتصاد و ... ساکت باشم تا شبمان خراب نشه. متاسفانه جهل و تعصب نسبت به موضوعاتی که اصرار بر بحث درباره شان داره از یک طرف و تفسیر جهان بر مدار تفسیرهای صفحه ی آخر صدای آمریکا و خاطرات علم جایی برای گفتگو نمی گذاره. علیرغم اینکه پسر مهربان و خوبی است اما متاسفانه مثل تمام مدتی که در ایران از بچگی با هم ارتباط داشتیم جهان تک بعدی و بدتر از آن اعتماد اظهار نظر در هر زمینه ای را داره. همین بس که یکباره چند وقت پیش گفت من به راحتی می توانستم روزنامه نگار شوم چون در ایران همشهری می خواندم. یا وقتی که بهش گفتم تو که علاقه داری یک نگاهی هم به کتاب میلانی (نگاهی به شاه) بینداز که گفت من خاطرات علم را خوانده ام و نیازی به چیز دیگری نیست- صد البته که از موضع دفاع از شاه و نه نقد آن سیستم که شاید برای نقدش همان خاطرات کفایت کند.

به هر حال شب در راه که بر می گشتیم با اینکه از تو معذرت خواهی کردم اما گفتی اساسا هیچ ایرادی و نقدی به من نداری و گفتی که کلا فرشید بی آنکه بحث ربطی به حرفهای من داشته باشد شروع به دری وری گفتن به دین و دینداران - که مورد نقد ما هم هستند صد البته نه با این حرفهای صد من یک غاز - کرد. به هر حال این درسی بود دوباره برای ما که بدانیم متاسفانه مدتی است که جمع و حلقه ی دوستان و آشنایانمان به عده ای آدم خوب اما نادان تقلیل یافته. به هر حال بعد از این همه سال خواندن و کار این اشکال به من وارد است که نباید اینطور خودم را به جمعی محدود کنم که از حداقل های یک لذت فکری و امکان یادگیری در طی یک شب گفتگو محروم باشم و بدتر از آن اینکه دیگرانی که حد و حدود خود را ندانند.

یکشنبه با اینکه اصراری نداشتم اما گفتی که چون شب هر دو خوب نخوابیده ایم برای صبحانه برویم بیرون تا کمی *چیرآپ* شویم. دوباره سر از درک هتل در آوردیم و بعد من به ربارتس رفتم تا کارهای رفرنس MRP تو را نهایی کنم. پیش از آمدن سمت خانه آیدین که اتفاقی در ربارتس بود باهام تماس گرفت برای پرسیدن راجع به فرمت و کارهای نهایی پروپزالش و یک ساعتی با هم نشستیم و گپ زدیم و بعد خانه آمدم و با اینکه تصمیم داشتیم ویکند به سینما برویم برای دیدن فیلم سلما درباره مارتین لوترکینگ نشد و ماندیم خانه.

دوشنبه صبح مثل امروز بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم به کرمای دانفورد آمدم و هیچ کار مفیدی نکردم جز تلفنی با اعلاء و بابک و آخر شب هم با مامانم و خاله آذر حرف زدن. خلاصه که روز تلفن ها بود. مامانم قصد برگشتن به اوریندا را داره و بعد از یک ماه در LA ماندن دیگه باید برگرده که سرمای سختی خورده. گفت که برایش دیگر پول نفرستم چون می ترسه که برایش دردسر ساز بشه و البته که حق هم داره. بابت ماهی ۵۰۰ دلار اگر خانه اش را از دست بده شرایط وحشتناک خواهد بود. برای همین پول دوماهش را برای خاله آذر فرستادم تا قبل از رفتنش بهش بده تا بعد ببینم که چطور می توانم کمی پول از طریقی جز فرستادن بانکی پیدا کنم. با اینکه میگه دیگه نیازی نداره اما مگر میشه با ماهی ۳۰۰ دلار باقی مانده از اجاره زندگی کرد.

تو هم کمی سرما خورده ای و البته حجم و شدت کار هم مزید بر علت شده تا اساسا این دو روز را خیلی بی حال باشی. حالا قراره امروز و فردا کمی زودتر - در واقع سر ساعت قراردادی ات یعنی ۶ - بیایی خانه و کمی استراحت کنی و کمی هم به باز خوانی MRP بپردازی چون بهت گفتم که حتما دقیق بخوان و پارافریز کن به دلیل اینکه تری ممکنه متوجه بشه که این لحن و قلم من هست. ضمن اینکه با خواندن این MRP و مقاله ای که سال پیش برای Direct Reading تو درباره ی دموکراسی رادیکال نوشتم اساس کار COMPS را ببندی و اگر بشه تا پیش از پایان ترم از این مرحله عبور کنی.

۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

اینک برخاستن

فکر کنم این اولین پستی باشد که از دانشگاه در اینجا می نویسم. صبح سحر ۲۱ ژانویه ی ۲۰۱۵ هست، چهارشنبه ای آفتابی اما سرد. از پنج صبح بیدار شدیم و تو سفارش های امروز را آماده کردی و بعد از اینکه ساعت ۷ تو را رساندم راهی دانشگاه شدم. با دیوید و اشر قرار دارم برای گرفتن امضاء از هر دو و اشاره ای به نمرات باقی مانده ام که هنوز دیوید نداده چون ایمیلی گرفتم از طرف مدیر آموزش دانشکده که دعوتم کرده بود اپلیکیشنی را که برای دانشجویان ممتاز دانشگاه های کاناداست و شرک و یا بالاتر گرفته اند پر کنم چون فکر می کند شانسی دارم. البته رقابتی بس تنگ است چرا که سالانه تنها یک نفر از کل کشور انتخاب می شود و شامل شرایطی است که کمتر به کار تئوریک محض می خورد. به هر حال که بهانه ی خوبی است که از دیوید بخواهم نمراتم را تکمیل کند. دیشب ایمیل تری را درباره ی پروپوزالم گرفتم که آنقدر تعریف کرده بود که خودم شرمگین شدم. به قول تو احتمالا تا کنون از هیچ کس اینطور تعریف نکرده بود. این شد که اساسا تصمیم گرفتم امروز که به دانشگاه میام به میمنت بیست و یکم همین امروز هم پروپزالم را تحویل دهم بجای جمعه.

به هر حال از مدتها پیش تصمیم گرفته بودم که این بیست و یکم را تاریخ قطعی آغاز تغییرات اطلاحی در روند زندگی و درس و کار و رفتارم به سمت بهینه تر و دقیق تر و صد البته انسانی تر شدن قرار دهم. از تغییر در خوراک و پوشاک و ظاهر تا کار روی خصوصیات اخلاقی به جهت آرامش و صبر بیشتر تا کار و درس و زبان و صد البته تعمق موثرتر. تا ببینیم که چه شود.

اما در طی چند روز گذشته شاید بیشترین اتفاقی که تکرار شده حجم بالای کار تو چه در تلاس تا دیر وقت و چه سفارش های این چند روز بوده. شنبه با ماندانا و امیر صبحانه رفتیم بیرون. بچه های کوشا و مصممی هستند و احتمالا خیلی زودتر از بسیاری دیگر مستقر در فرهنگ جدید خواهند شد. بعد از صبحانه تو رفتی کاستکو برای خرید سفارش های این هفته و بعد هم خانه ی کیارش تا هم سوغاتی هایی که برای تهران گرفتی را بهش بدی و هم مامان آنا را ببینی. احتمالا آخر این هفته بعد از ظهری را با آنا و مامانش خواهی گذراند. یکشنبه هم صبح با آیدین و سحر دوباره به درک هتل رفتیم تا آیدین داستان گرفتن کارش در پژوهشگاه علوم انسانی در تهران را برایمان تعریف کند. خدا را شکر از تصمیمش خوشحال به نظر میاد اما دلیل اصلی بازگشتشان به ایران - اگر تا سال آینده نظرش تغییر نکند - به قول خودش عدم احتمال بالای پیدا کردن کار در اینجاست. سحر هم که تا پیش از این معتقد بود کار در رودهن به تنور دانشگاه تورنتو می ارزد حالا که موضوع کمی جدی شده داره جا میزنه. به هر حال نکته هایی داشت جلسه ی مصاحبه اش از جمله اینکه اساسا بعد از اینکه تشخیص داده اند خطری برایشان نخواهد داشت نه ازش خواسته اند دکترایش را در تاریخ مشخصی تمام کنه و نه هیچ چیز دیگر جز چاپ چند مقاله که آن هم قرار شده در ایران و در نشریه ی خودشان essay های درسی اش را چاپ کنه.

یکشنبه تو سفارش بزرگی برای تولد آنالیا داشتی و جدا از آن خودت هم که از نظر بچه های آیدا خاله ی مهربانشان هستی قرار بود به کمک آیدا بروی. این شد که بعد از صبحانه راهی این کار شدی و تا برگشتی ساعت ۱۰ شب بود و گفتی که خیلی ها به شدت از غذاها خوششان آمده بود و کارت و آدرس سایت را گرفته بودند - هر چند برای ما فعلا جز همین هفته ای یکی دوبار سفارش های تلاس امکان پذیر نیست.

دوشنبه و سه شنبه من برای خریدهای سه روز سفارش این هفته بین کتابخانه و خانه و لابلاز و نان فروشی استرالیایی مورد نظر تو در رفت و آمد بودم و تو هم که آخر شبها می آمدی و میایی تازه تا حدود ۱۱ داری در آشپزخانه کار می کنی و صبح هم که پیش از ۶ بیداریم تا ساعت ۷ و نیم صبحانه را تحویلشان بدهی و بعد هم که نهار. سه شنبه، امرزو و فردا در این هفته و دو روز هم هفته ی بعد. واقعا که شاهکاری و واقعا که زحمت کش و بی ادعا. اینطور کار کردن و کمک به زندگی را نه در کسی دیدم و نه در کسی چنین بی ادعایی و چنین عشقی را خواهم دید. نور چشم و ناز دلم، یکه و یگانه ی من بی تو هیچم و با تو همه چیز. بخاطر تو و برای تو و در رکاب تو می خواهم این بیست و یکم را آغاز تازه ای کنم و نقطه ی پایانی بر آنچه که تو را نگران می کند بگذارم. کمکم کن و دستم را بگیر چون تو تنها انسانی هستی که ریشه های مرا دریافته ای. جاودان رویای من.
 

۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

Low Aim

با اینکه تمام امروز را در خانه نشستم تا کارهای اداری و فرمهای مربوطه برای پروپزالم را تمام کنم و با توجه به اینکه تمام روز گذشته هم در کرما تا غروب نشستم و بلاخره فهرست منابع را در ۱۲ صفحه تمام کردم و پیش خودم قرار گذاشته بودم که تا آخر این هفته کارها تمام شود اما نشد. یک مشکل تکنیکال در ایمیل دانشگاهی ام پیش آمده و هنوز نتوانستم فرم مربوط به اخلاق تحقیقاتی را دریافت کنم.

سه شنبه بعد از کلاس آشر با هم تا شهر برگشتیم. تا خیابان بلور مرا رساند و در راه درباره ی فیلم و سینما حرف زدیم و قبلش هم در پایان کلاس یادداشت هایی که برایم به عنوان کامنت در حاشیه ی پروپوزالم نوشته بود و من و خصوصا تو نتوانسته بودیم بخوانیم را بهش نشان دادم و  خلاصه دستگیرم شد که چه می گوید. دایم تاکید داشت که وقتت را بی خود روی این چیزها نگذار و زودتر کارش را تمام کن و بده بره! البته که دلپذیر است شنیدن این سطح اعتماد از استاد راهنمایت اما اینکه اساسا بخواهد همه چیز را اینگونه سرسری بگیرد می تواند در آینده به شدت نگران کننده شود.

چهارشنبه بعد از اینکه تو را رساندم رفتم و در کرما نشستم و کار فهرست منابع را تقریبا نهایی کردم. اینکه آشر دایم تاکید داشت که کلا نوشتن پروپوزالت یک روز پیشتر کار نمی برد یک حرف بی پایه و سخیف بود. درست کردن فهرست منابع ام یک روز تمام وقت گرفت. اما در حین کار با هم دایم تلفنی حرف میزدیم و قیمت بلیط و هتل را برای کنفرانس تیلوس نیویورک چک می کردیم. خلاصه با کلی بالا و پایین شدن و گشتن به کمک هم بهترین قیمت را گرفتیم که خودش خیلی زیاد بود. تا اینجا نزدیک هزار و صد دلار و تازه رفتن و چند روز اقامتمان هم هست. ای کاش که در فصل و هوای مناسبی بود تا می توانستیم کمی هم از گردش و پیاده روی در شهر لذت ببریم. اما خبر خوب دیروز ایمیلی بود که از FGS گرفتی بابت معرفی فایلت به شرک در لیست الف. با اینکه قبلا هم بهت گفته بودند اما به هر حال به شکل رسمی آن صد البته که خبر خیلی خوبی بود. از صمیم قلب آرزو می کنم که موفق بشی تا هم کمی به فضای درس و دانشگاه برگردی و دلگرم بشی و هم صد البته تاثیرش در روزمه و خصوصا کمک مالی اش به زندگی مون و خب گفتن هم نداره که چقدر به من روحیه میده چون واقعا برایش تلاش کردم هر چند متعقدم به شدت جای کار بهتر داشت و تو برای پروپزالش کم کاری کردی.

فردا شب بعد از اینکه از دانشگاه برگردم آیدا و آروی با بچه ها و مامان آیدا مهمانمان برای شام هستند. فردا هم البته به سلامتی اولین سفارش GB  را در سال جدید داری و کلا هفته ی آینده هفته ی به شدت شلوغ سفارش هایت خواهد بود به سلامتی. سه روز در وسط هفته و دو روز هم هفته ی بعد، ضمن اینکه یکشنبه هم برای تولد آنالیا قرار شده تو برای مهمان های آیدا شام از لیست GB  تهیه کنی. خلاصه که حسابی شلوغی و از آن بدتر اینکه این ماه و فوریه اوج کاری HR هست طوری که امروز داشتی می گفتی همه از دست سندی شاکی هستند و اگر اینطوری بخواهد روی اعصاب باشد و اوضاع درست نشود بهتره به فکر یک ER دیگه باشه. خلاصه که اعصاب خودت هم حسابی مستهلک شده.

این دو شب گذشته دو فیلم دیدیم که بد نبودند - در واقع آنقدر فیلم بد و ضعیف این مدت دیده ایم که همینکه فیلم ها فاجعه نباشند راضی شده ایم- The God's Pocket  که آخرین فیلم سیمور هافمن بود و فیلم بدی نبود و Bluebird.

اگر از آلمانی و ورزش و ... بخواهم بگویم خیلی وقتی نمی برد چون تقریبا هیچ است و همین.

اما دوست دارم در انتها یک جمله از بروس لی به عنوان حسن ختام بیاورم که وقتی خواندم خیلی مشعوف شدم:

"Not failure, but low aim, is the crime. In great attempts it is glorious even to fail"  

۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

گلوله و کلام

یک هفته گذشته تا بلاخره همتی کنم و چیزکی اینجا بنویسم با اینکه گفتنی در این چند روز کم نبوده. سه شنبه ی پیش بعد از اینکه کرمای دانفورد - جایی که همین الان هم هستم و نشستم - را ترک کردم رفتم دیدن آشر و سر قراری که داشتیم برای بحث راجع به پروپوزالم. خیلی تعریف کرد و گفت که این چند کامنت کوتاه و نظراتی که میده و نوشته در واقع نشان از راضی بودن هر سه نفر کمیته ام داره و در مجموع به قول خودش کار یک روز بیشتر نیست تا متن را آماده ی نهایی کنم. پس از آن راهی بی ام وی شدم که کتابی را که به اشتباه دو بار خریده بودم با رسیدش ببرم و بجایش کتاب دیگری بگیرم که داستانی که اتفاق افتاد خیلی ناراحتم کرد. طرف گفت که زیر این قیمت ۹ دلار یک ۶ دلار نوشته شده که جایش تا حدی معلومه و از کجا معلوم که تو خودت قیمت را عوض نکردی و این رسید هم مال این کتاب باشه و ... خلاصه بعد از چند سال خرید و این هم پولی که آنجا خرج کرده ام برای ۳ دلار به دروغگویی متهم شدم. خیلی آزار دهنده بود. طرف گفت به اندازه ی ۶ دلار می توانی کتاب تعویض کنی! خندیدم و آمدم بیرون. درس دیگری برای من خوشبین: نه هر کس که کار هنری می کند، نه هر کس که در حوزه ی فرهنگ کار می کند و نه هر کس که اهل خواندن و ... هست آدم اهل هم هست. می توان مثلا نسیم بود با دستی پر توان در نقاشی و عقلی ناتوان در بسیاری دیگر از شئون. می توان شاگرد جان سرل بود و دکترا از برکلی و معاون حقوق بشر قوه قضاییه و جواد اردشیر لاریجانی.

چهارشنبه رفتم دانشگاه تا کلاس آیدین را که بابت یک مصاحبه کاری برای گرفتن کار در میان برادران در مرکز غرب شناسی طرفداران احمدی نژاد به تهران رفته را پوشش دهم. کلاس بسیار مرده ای بود که بیچاره خودش حتما در تمام طول ترم باید حسابی باهاشون کلنجار بره. قبل از کلاس به دیدن دیوید رفتم و گفت که خیلی از پروپوزالم راضی است.

پنج شنبه تمام روز را کار کردم و بلاخره تصحیح برگه ها را تمام شد و جمعه علاوه بر تدریس به دادن فیدبک به دانشجویانم گذشت. شب به سینما رفتیم و فیلم Inherent Vice را دیدیم که دوست نداشتیم و خستگی امکان راحت نشستن مان را هم گرفته بود.

شنبه و یکشبه به استراحت، سینما و دیدن فیلم The Imitation Game و موزه گذشت. شنبه قرار بود که دنبال کیارش و آنا برویم برای صبحانه که متوجه شدی قرار را اشتباه برای یکشنبه گذاشته ای و ما هم یکشنبه با مازیار و علی که از ایران برگشته بودند قرار داشتیم و بعدش هم رفتیم AGO برای دیدن کارهای طراحی میکل آنجلو که آخرین روز نمایشش بود. آنها هم همراهمان آمدند و علی که برای اولین بار بود کلا به موزه و گالری آمده بود خیلی ذوق زده شده بود و دایم می گفت که این همه سال اینجاست و نه خودش آمده بود و نه کسی بهش گفته که بیا برویم موزه. دیشب با دیدن گلدن گلوب گذشت و ایمیل مفصلی که در جواب ایمیل تلخ عارف زدم که داستان چاپ کتابش (پایان نامه اش) پس از ۶ سال کار را تعریف کرده بود: در ۵۰۰ نسخه و حق الزحمه اش ۳۰ جلد از کتاب خودش و خواسته بود که به معرفی اش کمک کنم. اتفاقا امروز بعد از اینکه در برف تو را تا تلاس رساندم و قصد داشتم اینجا بیایم تا روی پروپوزالم کار کنم جواب داود را گرفتم که اگر مثل همیشه قول بی بنیاد نداده باشه شاید بتوانیم کتابش را در روزنامه معرفی کنیم تا بلکه راهی برای کارهای بعدیش باز شود.

اما  اتفاق هفته در زندگی خصوصی ما که تا اینجا امیدی به حلش نیست به داستان اسکالرشیپ تو بر میگرده. اینکه عدم پیگیری تو و خصوصا بدشانسی و اشتباه باعث شده که OGS تو منتفی بشه و اوسپ جلوی آن را گرفته. هفته ی پیش که اشاره ای به این داستان کرده بودم هنوز امیدوار بودیم - هر چند که تمام شده و قطعی نیست - اما احتمالا اساسا کار از دست رفته و از آن بدتر اینکه حالا باید تمام ۵ هزار دلار قسط اول را هم پس بدهیم که می دانم خیلی روی زندگی مون فشار خواهد آورد چون اساسا نه تنها روی بقیه اش حساب کرده بودیم و با همین حساب و کتاب ماشین را تغییر دادیم و برای کنفرانس و مسافرت اقدام کردیم که حالا باید چیزی هم بگذاریم رویش و همه چیز را پس بدهیم.

هر چند مهمترین اتفاق هفته بی تردید داستان کشته شدن روزنامه نگاران و کاریکاتوریست های مجله ی شارلی در فرانسه بود که بار دیگر در کنار هر چیز درست و نادرستی که می توان در این زمینه گفت (از مسئولیت روشنفکرانه بابت نقد عقاید دینی دیگران تا حق آزادی بیان و نظر، از گرسنگان و سرمازدگان ارودگاه های سوریه و خاورمیانه تا مشی و منش کثیف سیاستمداران زمانه ی ما) اشاره به این نکته است که همواره قلم و اندیشه قربانی جهالت و تعصب و سیاست شده است.

۱۳۹۳ دی ۱۶, سه‌شنبه

تامپا، سال نو و درس تازه

اولین روز کاری من در سال جدید آغاز شده در حالی که در کرمای دانفورد هستم و بعد از اینکه تو را به تلاس بردم تا روز دوم هفته و کاری ات را به سلامت در سال جدید شروع کنی بجای رفتن به کلاس آشر آمدم اینجا تا کمی برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم - کاری که باید سال قبل می کردم و نشد- و بعد هم به قرار خودم با آشر برسم که ساعت یک در یکی از کافه های نزدیک خانه اش هست. قراره تا درباره ی پروپوزالم با هم صحبت کنیم که در مجموع گفت که خوبه و جز یکی دو پیشنهاد برای ارتقاء طرح خیلی صحبتی با من نداره.

اما از چند روز آخر سفرمون در آمریکا که به تامپا و خانه ی عمو اعلاء رفتیم اول بگویم که بابت عدم دسترسی به اینترنت روی لپ تاپم بدون سر زدن به اینجا گذشت و بعد به داستان این چند روز که برگشته ایم.

آخرین روز اقامتمون در آل ای روز خوبی بود و البته دلتنگی برای مادر و امیرحسین از پیش از رفتن آغاز شد. صبح امیر آمد دنبال مادر و بعد از اینکه چهار نفری صبحانه ای خوردیم با نان سنگکی که روز قبلش من و تو پیاده بیش از یک ساعت راه رفتیم تا به مغازه اش رسیدیم، مادر را به خانه اش برد و من و تو خانه ی خاله را مرتب کردیم و بعد از اینکه امیر آمد دنبالمون اول رفتیم به فروشگاه و مالی که اصرار داشت برای خرید کفش برای من - که دیگر کفشهایم سوراخ شده بود- مناسب هست و واقعا هم درست می گفت. خودش به اصرار برای من یک جفت کفش خرید که بیش از ۱۰۰ دلار شد و با اینکه راضی نبودم اما خواستم که آنچه که دلش می خواهد انجام دهد. یک جفت هم به انتخاب تو و امیر برای هوای پاییزی و بهاری گرفتم و تو هم کلی خرید کردی و البته سوغاتی برای آیدا هم گرفتی. خیلی قیمتهایش مناسب بود و خلاصه با چندین جفت کفش راهی شدیم. چون حس می کردم امیر دوست داره تا سه نفری برای نهار جایی برویم رفتیم پیتزایی که مامان و خودش دوست داشتند و نزدیک بود. به قول مامانم پیتزای برادران در کلبسس که بد نبود. اما زمانی که با هم گذرانیدیم بیش از هر چیزی بهمون چسبید.

غروب بود که رسیدیم خانه ی مادر و چند ساعتی دور هم بودیم و آخر سر هم امیر لطف کرد و ما را تا فرودگاه رساند که راهی تامپا شویم. آخرین تصویری که از مادر در خاطرم ماند و امیدوارم که با دیدنش از این تصویر غم انگیز عبور کنم صورت ناراحتش بود لای در موقع دور شدن به سمت آسانسور.

سفر به کالیفرنیا هر چند آنطور که می خواستیم - بابت فوت مهدی خان - پیش نرفت اما دیدن دو روزه ی مامان و چند روزه ی مادر و امیر و به قول تهمورث دور هم جمع شدنشان به واسطه ی ما سفر خوبی بود.

پرواز در طول شب به تامپا اما خیلی اذیتمان کرد و تاخیر نزدیک دو ساعت در فرودگاه هم مزید بر علت شد که وقتی رسیدیم خیلی خسته بودیم. اما خانه ی عمو اعلاء در کنار امکانات و خانواده ی مهربانی که داشت سفرمون را خوش به پایان رساند. البته دلخوری و مسايلی که با مجدی و بابت کار و اختلافات مالی داشت کمی خودش را تلخ و به واسطه ی آن کلا فضا را در این سالها برای خانواده اش و دیگران تنگ و ترش کرده بود اما باز هم به گفته ی خودش که هم به من و هم به تو جداگانه گفته بود آمدن ما باعث گرمتر شدن رابطه اش با مجدی و دیدنش بعد از سالها در خانه اش شد و روز دوم که با قایقش به دریا رفتیم مجدی هم که می خواست ما را برای شام به خانه اش ببرد همراهمان آمد و روز خوبی بود. شب هم رفتیم خانه ی مجدی که فضا و دکور و ... نسبت به خانه ی اعلا بسیار آشفته و درهم و نامناسب بود. جالب اینکه فیروزه مثلا طراح دکور داخلی است. برعکس خانه ی اعلاء - با اینکه خانه ی هر کدام چندین میلیون دلار قیمت داره- به مراتب حس خانه و آرامش به ما می داد. دیدن خانواده ی اعلاء هم بعد از این همه سال خوب بود. اتفاقا چند باری که اعلاء تعارفی کرد که برویم شهرهای اطراف را ببینیم گفتم که ما ترجیح می دهیم با خانواده ی شما آشنا شویم و خصوصا دیدن اینکه چقدر یاسی و ان دختر و همسرش با تو نزدیک شده اند برایم دلنشین بود.

سه شنبه را به رفتن به مغازه ی اعلاء و بعد کمی در شهر با مجدی چرخیدن گذراندم و تو هم برایشان شب حلیم بار گذاشتی که درخواست بچه ها خصوصا مژگان برای صبحانه ی چهارشنبه بود و البته کرکر معروف خودت را درست کردی و شیرینی بادومی که برای همگی در آن خانه و خصوصا همسر شیرین - اوان - که همگی مثل خودت باید از خوردن گولتن پرهیز کنند خیلی شب خاصی درست کرد. نهار هم که به محله کوبایی ها رفته بودیم با خانواده ی عمو و چندتا سیگار برای فرشید سوغاتی گرفته بودم- باعث شد اعلاء هم سیگار کوبایی بگیره وقتی که متوجه شد من تا حالا تجربه اش نکردم و شب بعد از آمدن اوان و مجدی و فرزاد، اعلاء باربکیو درست کرد و دور هم شب خوبی شد خصوصا که هر دو متوجه شدیم چقدر حال و روحیه ی مجدی و اعلاء خوب شده. به قول بابک که چند شب قبلش بهم گفت مجدی قصد نابودی بیزنس و اعلاء گویی قصد نابودی مجدی را کرده بود اما با رفتن ما اوضاع خیلی بهتر شد.

چهارشنبه با آمدن مژی برای صبحانه و بعد رفتن من و تو همراه عمو برای دیدن فروشگاه و شهر تا عصر در تامپا گذشت و برای نهاری که بیشتر به شام نزدیک شد رفتیم در یکی از شهرهای اطراف - همراه یاسی و ان - تا هم شهر یونانی نشین آنجا را ببینیم و هم تو اتفاقی سوغاتی مناسب را برای کیمبرلی و سندی پیدا کنی: اسفنج طبیعی! تا برگشتیم خانه شب شده بود و پنج نفری با حضور همیشگی تیگان - سگ خانگی یاسی - آماده ی تحویل سال نو شدیم. البته یاسمین به دلیل شرایط جسمی و ذهنی که داره زودتر رفت خوابید و تو و ان هم دو ساعتی با هم حرف زدید و من و اعلاء هم کمی تلویزیون دیدیم و کمی اون چرت زد تا نزدیک سال تحویل که نزدیک استخر نشسته بودم و مشغول آرزو کردن های سال نو بودم و اعلاء هم بهم پیوست و مطابق چند روز گذشته دایم بهش اصرار کردم که از این تنهایی و خمودگی و دلمردگی در بیاد و بی خیال دعواهای عبث سر کمی مال دنیا با برادرش شود که پرنده ای کنارمون نشست و بعد از آرزوهای من پرید رفت. اعلاء گفت در طی این ده سال در این خانه ی کاخ مانندش کنار آب چنین پرنده ای را ندیده بود و چنین صحنه ای. گفتم به فال نیک بگیریم و خلاصه سال را چهار نفری به همراه تیگان نو کردیم و وقتی که رفتیم برای خواب در اتاقی که برایمان در نظر گرفته بودند تو گفتی که چقدر ان و خصوصا یاسی از بی فکری و بی مبالاتی خصوصا سعیده در این ماه های گذشته که برای ۸ ماه آنجا بوده اذیت شده اند. ان زن خوبی بود و خصوصا مادری بی نظیر و همسری فداکار. اما یک نمونه ی تیپیکال آمریکایی. زنی که زندگی اش در بچه هایش، سرویس به خانواده و کلیسا خلاصه شده و البته هیچ از دنیا نمی داند جز آنچه که رسانه های مسلط تصویر می کنند. در مجموع اما خصوصا تو سفر خوب و روزهای ریلکسی داشتی. برای من هم بد نبود اما در کنار مسايل خانواده که همیشه هست و همیشه هم فهم آدم را نازل می کنه بابت کوچکی و ابتذالشان به هر حال سایه ی سنگین خودش را هم داشت. اما از اینکه دیدم چقدر همه تو را دوست دارند و چقدر با تو راحتتند و دیدن اشک های یاسی موقع رفتن که شدید بود و بارها قول گرفتن از ما که خیلی زود برگردیم و دیدن اینکه چه بچه های مجدی و چه خصوصا بچه های اعلاء بارها از اینکه چقدر خوشحالند که با ما هم آشنا شدند و چقدر متاسف که اینقدر دیر - و اینکه چقدر با دیگر اقوام به نظرشان متفاوتیم و ... و چقدر دوست دارند که با هم در تماس باشیم و خلاصه قس الی هذا- همه و همه باعث سبکی خاطر شد.

پنج شنبه شب - با بلیطی که در آخرین لحظه برای تو تایید شد و اتفاقا در قسمت بیزنس - راهی کانادا و خانه شدیم. جمعه را استراحت کردیم و برخلاف برنامه هایمان که تصحیح برگه ها بود و رسیدن به کارهای خانه شنبه را با دیدن دو فیلم  نظریه ای برای همه چیز که زندگی استیون هاوکینگز بود و بعد هم  foxcatcher  که زندگی دیوید شولتز بود گذراندیم و خلاصه تمام روزمان رفت. یکشنبه خانه ماندیم و به کارهای خانه رسیدیم. نه درسی و نه ورزشی و نه رعایت غذایی!

اما مهمترین اتفاق دیروز افتاد که باعث شد تقریبا هیچ کدام با اینکه خصوصا من سعی کردم نشان دهم اتفاقی است که افتاده و به هر حال با اینکه مهم بود اما هر چه بود تمام شده تا صبح درست نخوابیم. داستان از این قرار بود که در آمریکا ایمیلی از جودیت گرفتی که پرونده ی شرک و اسکالرشیپت دچار مشکل شده خلاصه بعد از کلی پیگیری معلوم شد که باید ریز نمرات جدید و مربوط به امسال را بگیری اما مشکل آنجا آغاز شد که فهمیدیم بابت مسايل مالی کلا از انجام کارهای اداری و آموزشی ممنوع شده ای. گویا اوسپ بابت تفاوت مالی که در پرونده اش داشتی و آنچه که در فرم تکست اعلام کرده بودی نه تنها فایلت را بلاک کرده که از همه مهمتر OGS ات را برگشت زده و به دانشگاه گفته که اسکالرشیپی که خصوصا به قول تو من کلی برایش تلاش کرده بودم را ملغی کرده است. مسئول پرونده ی شرک در دانشگاه بهت گفته بود که دوشنبه اول سال بیا و این داستان را درست کن. دیروز بعد از اینکه صبح به تلاس رساندمت و تا ظهر سر کار بودی رفتی دانشگاه به هوای اینکه یک مشکل فرمالیته و جزیی است که زهی خیال باطل. متاسفانه داستان به چند ماه پیش و نامه ای از اوسپ بر میگشت که هر چقدر من اصرار کردم داستان را جدی بگیر و تنها به یک تلفن ختمش نکن نشد و نکردی و این شد چنان که نباید میشد. ۱۰ هزار دلار اسکالرشیپی که خیلی برایش در زندگی مون امسال برنامه داشتیم و کمک خرج سفر به کنفرانس رم و خرج تابستان مون بود از دست رفت تنها و تنها بخاطر اینکه وقت پیگیری نداشتی و نمونه ای شد از داستانی که هر زمان بهت گفتم با بی حوصلگی و پیچیدن به خودت بهم نشان دادی که حتی حرفش را هم نزنم: داستان درس و دانشگاه و...

با اینکه فکر می کنم قابل توضیح و درست کردن باشد و احتمالا به امید خدا OGS ات بر می گرده و حداقل اگر هم درست نشد اوسپ بابت کم کردن بدهی هامون بهش که کمر شکن هست کم خواهد کرد، با اینکه واقعا از موضوع گذشته ام و همان دیروز بعد از اینکه بهم گفتی اساسا چیزی نگفتم و شب هم با اینکه خیلی ناراحت بودی خیلی سعی کردم قانع ات کنم که کاری بود که نباید میشد و میشد به راحتی ازش جلوگیری کرد اما به هر حال شده و ایستادن روی این نقطه دردی را دوا نمی کنه و باید هوش و حواسمان به آینده باشه اما تو خصوصا بابت اینکه می گفتی این تماما حاصل زحمت و برنامه ریزی های من برای تو بود که اینگونه از دست رفت و... خلاصه که خیلی ناراحتت کرده موضوع و البته ناراحت کننده هم هست. اما در این لابه لا دیروز خانمی که باهات در تماس بود بهت خبر خوب قرار گرفتن فایلت در گروه الف شرک را داده بود که خیلی خبر خوبی است. هر چند که همانطور که چند ماه پیش بهت گفته بودم از اینکه اساسا دیدم تو هیچ توجهی و کار جدی روی فایلت نکردی هم شوکه شدم و هم خیلی دلسرد از اینکه موضوع برایت مهم نیست- خلاصه دیشب بهت گفتم امیدوارم که شرک را بگیری اما اگر نشد هم مهم نیست و باید از این داستان گذر کنیم. به هر حال این موضوعی است که من سر داستان شرک تو بهش رسیدم: تو هیچ ایده ای بابت کار درس و دانشگاهت نداری چون اساسا وقتش را نداری. اما آنچه که مرا آن موقع بسیار ناراحت کرد و به همین دلیل دیروز شوکه و ناراحت نکرد پی بردن به این موضوع بود که آنقدر که برای تو تلاس و حتی GB  مهم هست OGS و شرک که به مراتب اتفاقات مهمتر و کمک بزرگتری هست و اتفاقا برای تو کم کارتر - چون من تقریبا همه چیزش را پیگیری می کنم - برایت حائز اهمیت نیست. اتفاق دیروز همانطور که خودت هم می دانی به راحتی قابل جلوگیری بود اگر که فقط ۱۰ درصد از زمان و فکری که برای GB در طی ماههای گذشته گذاشته بودی برایش می گذاشتی. به هر حال کاری است که نباید میشد و شد و امیدوارم که قابل حل باشد. اما از نفس داستان چیزی کم نمی کند: اینکه تو به درست یا غلط کلا بی خیال دانشگاه و مسائلش شده ای. اتفاقا برخلاف آنچه که تو فکر می کنی این نکته برای من مهم نیست چون احترام و اعتقادی که من به تو و کار و تصمیم هایت دارم بسیار عمیقتر و اساسی تر از مدرک و ... هست اما اینکه تلکیف خودت و من را با این داستان مشخص نمی کنی آزارم می دهد.

به هر حال سال را با این درس بزرگ شروع کردیم و تا اینجای کار این هزینه ی گزاف اما خدا را شکر که زندگی مان بابت تلاش های تو بر چنان پایه هایی استوار شده که علیرغم این فشارها و شوک ها سرفراز جلو خواهد رفت: در نهایت همه چیزم از توست و ممنون و مدیون توام. تنها ناراحتیم نارحت دیدن توست. اتفاقی که باید به فال نیک بگیریم و از آن درس برای سال جدید و خوشبین باشیم و امیدوار به برداشتن گامهای استوارتر و دقیق تر.

سلام به سال جدید: سالی که قرار است نیک زندگی کنیم. سلامت جان و جسم و روح و آبیاری درخت تنومند عشق مان.