۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

یک سال گذشت به *هیچ* ماندن

آخرین روز ماه آوریل رو به اتمام است. ماهی که قرار بود خیلی ماه پر کاری برایم باشه مثل هوایش در همین لحظه شد: سرد، بارانی و مه گرفته. ماه خیلی خوبی بود از بسیاری جهات و از همه مهمتر بابت گذراندن شرایط انتظار بابت امتحان شهروندی و اقامت دایم. ماه خیلی خوبی بود بابت اتمام تدریس و تصحیح برگه های دانشجویان خودم و تو. ماه سختی بود بابت بی پولی شدید و مهمانداری. اما از نظر درس و ورزش و مطالعه ماه خوبی نبود. چیزهایی نوشتم و ترجمه کردم اما چشمگیر نبودند و کار اصلی من هم این چیزها نیست.

سال پیش چنین ایامی را با فشار روحی و انتظار مدام بابت جواب اسکالرشیپ می گذراندم و با خودم می گفتم و اینجا هم ثبت می کردم که اگر گرفتم و اگر شد چنان می کنم و چنین. تمام برگه هایم را می نویسم و کارهایم را منظم می کنم و پروژه ام را شروع می کنم به جد و آلمانی را بجایی می رسانم و می خوانم و می نویسم و فکر می کنم و ... فردا روز اول ماه می روز جهانی کارگر و گذشتن یک سال تمام از آن روز رویایی است که جواب اسکالرشپیم آمد و دوان دوان به محل کار تو آمدم و از آن روز فکر کردیم که حالا که چنین بختی به من و ما روی آورده باید قدردان نه تنها روزها که لحظه هایم باشم. نتیجه اما این شد: تباه کردن نه تنها روزها که لحظه لحظه های هر روزم با بطالت و فرار از شروع کار، با ترس از نظم و پذیرش مسئولیت. تنها کار مفیدی که کردم نوشتن مقاله ی دموکراسی رادیکال برای تو بود و دیگر هیچ.

فردا گذشتن یک سال تمام از آغاز بختی است که اگر در نیابمش در مانده خواهم شد.

می خواهم دگر شوم.
دگر گون
دیگر گون

برای تو و خودم و زندگی مان

باید که دگر شوم.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

زوال کامل مملکت

یک روز تمام بارانی و سرد و من منتظر نشسته ام تا تو به سلامتی از سر کار برگردی و چند ساعتی با هم و در کنار هم بهترین لحظات و دقایق امروزم را سپری کنم. اینکه با تو بودن برای من بهترین است و در انتظار آمدنت به خانه هستم ربطی به تمام کارهایی که در روز کرده ام و اهمیت آنها ندارد چون تو نور چشم و گرمای جان منی اما وقتی در طول روز هیچ کاری نکرده باشم با آمدنت به خانه هم خوشحال می شوم و هم خجل از نحوه ی زندگیم در برابر تویی که اینگونه تلاش می کنی برای زندگی مان.

اما یکی دو خبر خوب این روز بارانی را زیباتر کرد برایم. اول اینکه از دانشگاه بهت خبر دادند که پرونده ی اسکالرشیپ تو برای OGS به لیست انتظار رفته است. درسته که تو کمی ناراحت شد اما بهت گفتم با توجه به اینکه یکی از نامه هایت از دانشگاه تورنتو بوده و یکی از نمره هایت عالی نبوده اینکه در مرحله ی نهایی و در لیست انتظار هستی نشانگر قوت پروژه و پروپوزالت بوده و هست. من را که خیلی امیدوار کرد به سال آینده برای شرک و OGS.

اما خبر دوم برگزیده شدن یوسف به عنوان ناشر سال در جشنواره کتاب هست. سریع بهش پیغام تبریک دادم و سریع جوابم را داد و مثل همیشه محبت داشت که من اولین کسی بودم که روحیه بهش دادم و باورش کردم و ... به هر حال بهش گفتم که امید مایی و الگویی برای این نسل که کار می کند و حرف نمیزند. درست برعکس خیلی ها که در صدرشان خودم نشسته ام.

دیشب بعد از مدتها یک فیلم هم از سینمای ایران دیدیم که در حد همان سینما خیلی هم بد نبود. زوال کامل مملکت، نسل جوان و نابودی مطلق. ضد ارزش جای ارزش زندگی. مطمئنم که بخشی از واقعیت امروز ماست آنجا. آسمان زرد کم عمق!
  

۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

ویکند دلنشین

ویکند خیلی خوبی داشتیم. هیچ کار بخصوصی نکردیم جز مهمترین کار که در دل هم عشق کردن بود در خانه ی زیبا و پر مهرمون.

تمام شنبه و یکشنبه جز چند ساعتی که روز شنبه تو رفتی بعد از صبحانه در اینسومنیا دنبال خریدهای لازم برای خانه و البته با کیارش قرار داشتی برای اینکه اون را هم لابلاز ببری و من هم رفتم کتابخانه با هم بودیم. شنبه عصر کمی ورزش کردیم و کمی تلویزیون دیدیم و بر خلاف برنامه های قبلی که داشتیم- تو که می خواستی کامنت هایی که ناشر روی فصل کتابمون برات ایمیل کرده بود اپلای کنی و من هم کمی مجله و کتابخوانی متفرقه- با هم و تو جون هم بودیم. خوش گذشت و کیف کردیم.

دیروز هم کمی رفتیم اطراف خانه قدم زدیم و البته حدود ۳۰۰ دلار هم از هول فودز ویتامین و ... برای مامانت و مامانم و خودمون گرفتیم که خیلی گران شد اما به هر حال به قول تو کار لازمی بود که باید می کردیم. امروز ویتامین مامانم را پست خواهی کرد و ویتامین هایی که برای مامانت گرفتی را کیارش خواهد برد. گفتی که می خواهی کمی هم از طریق او برای جهانگیر پول بفرستی.

من هم از این ماه پول ماهانه ی مامانم را از هزار دلار به نصف رساندم چون خرجش کمتر شده و به قول خودش کمتر نیاز به این پول داره. تا دو ماه پیش که داشتم خرج مفت خوراعظم- که از هفته ی پیش که متوجه شد من در جریان بالا کشیدن پول ماهانه ی تلویزیون هستم- دیگه قطع ارتباط کرده و احتمالا تا قبل از رفتن به لس آنجلس برای دیدن مادر من باهاش تماس نمی گیرم تا ببینم خودش چی کار می کنه- باید این پول را برای امنیت خاطر خودم و آسایش آنها می دادم اما از این به بعد با وضعیت جدید مامانم خدا را شکر اوضاع بهتر شده ضمن اینکه من هم دیگر توان مالی کمتری دارم. همین الان که در کرما نشسته ام و قبل از اینکه شروع به کارم بکنم از طرف فایدو- شرکت تلفن- باهام تماس گرفتند که اگر پول تلفنت را که دو ماه است به تعویق افتاده ندهم خط و سرویس را قطع می کنند.

خلاصه که آخر هفته ی خوبی بود. با اینکه قرار بود از اول آوریل و بعد از نیمه و بعد از ۲۱ و بعد از این هفته کتابخانه رفتن و درس خواندنم را شروع کنم اما حالا که دوشنبه هست و ۲۸ آوریل و بعد از رساندن تو به کرما آمده ام و دارم بازی می کنم. مجله و کتاب و ... همه چیز جز درس.

به هر حال چه بخواهم چه نه باید از همین هفته کارم را شروع کنم. درس، ورزش و آلمانی و کمی هم نوشتن متفرقه.

تو هم که به سلامتی کارت در تلاس بابت ارتقاء سندی به زودی وارد مرحله ی جدیدتری خواهد شد و داستان بوک چپترمون را داری و البته هر دو داستان آم آر پی را.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

صورت عشق

شنبه صبح هست و تو هنوز بیدار نشده ای. هوا ابریه و هنوز خیلی سرد. شبها تقریبا نزدیک صفر هست و خلاصه انگار نه انگار که بهار داره به نیمه میرسه. هنوز درخت ها کاملا خشک هستند و خلاصه امسال تا اینجای کار که خبری از هوای تازه نشده.

اما از دیروز بگم که صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم رفتم دانشگاه و دو برگه از دانشجوهای تو و یکی از خودم را که تازه به دپارتمان رسیده بود تحویل گرفتم و همانجا تصحیح کردم و بعد با بقیه ی برگه های امتحانی تحویل دادم و راهی FGS شدم تا ببینم که وضعیت مالی تو در تابستان چه می شود. جواب خیلی روشنی نگرفتم اما به هر حال متوجه شدم که هنوز بطور رسمی ثبت نام نکرده ای و خلاصه باید امروز آن لاین ثبت نام کنی و بعد هم شهریه را قسط بندی.

بعد از دانشگاه با علی قرار داشتم و رفتم دم خانه ی مازیار و نسیم. علی گفت مازیار هم یک ساعتی بیکار هست تا شاگرد بعدیش بیاید و بیا بالا تا به کارهای لپتاپ برسیم. اصرار کردم که همان کافی شاپ روبرو که قرار داشتیم برویم و خلاصه آنها آمدند و رفتیم. دلیلش هم حضور بابای علی و نسیم بود و وقت تنگ و بی حوصله بودن من برای شنیدن قصه های دایی جان ناپلئونی.

یک ساعتی در کافی شاپ خانم بد اخلاق ایرانی نشستیم و در واقع وقتی که خواستیم به کارهای لپتاپ برسیم دیدیم که هیچ کار بخصوصی نداره چون تمام کارها را روز قبل خودم به مرور انجام داده بودم. البته یکی دو پیشنهاد خوب علی بهم داد و من هم طرز استفاده از دیکشنری فارسی-انگلیسی را بهش یاد دادم که گفت خیلی به خودش و مازیار کمک خواهد کرد. مازیار هم اصرار داشت بجای برنانه ی اتاوا که قرار بود چهار نفری در میانه ی ماه می برویم به بافالو برویم و این بار چندمی است که خودش و نسیم چنین پیشنهادی دارند. علاوه بر اینکه ما تا آن زمان پاسورتمان نخواهد آمد اما دلیلی برای رفتن به انجا خصوصا با علم به اینکه جای جالبی هم نیست نداریم. شب که با هم حرف میزدیم متوجه شدیم داستان تنها برای رفتن و ورود به خاک آمریکاست خصوصا در جمع دوستان!

شب با هم سینما رفتیم و فیلمی دیدیم به اسم The Face of Love که فکر می کردم تو دوست داشته باشی. فیلم بدی نبود البته غمگین کننده بود اما نکته ی جالب سینما رفتنمان که تو تشخیص دادی این بود که  من تنها مرد نسبتا جوان در سالن بودم. کلا تعداد آقایان به ده نفر هم نمی رسید اما همگی مسن بودند و از آنجایی که فیلم مربوط به زنی پا به سن گذاشته بود بیشترین مخاطبان در سالن هم در همان حد سنی بودند.

بیدار شده ای و صدایم کردی و دارم میام توی دلت. برنامه ی این ویکند اما اینه:
تو که تصمیم داری بخش عمده ای از کار بوک چپتر را تمام کنی و البته کمی خرید خانه داری.
با هم ورزش خواهیم رفت این دو روز.
شب فیلمی می بینیم و شرابی می نوشیم.
امروز برانچی خواهیم خورد.
و البته مطالعه و درس و کتابخانه.
صد البته اما نرد عشق بهم و در کنار هم باختن.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

برای ثبت در دلمان

با اینکه این سومین پست امروز هست و با اینکه در ظاهر هیچ اتفاقی نیفتاده که بخاطرش اینجا چیزی بنویسم اما اتفاقا در بنیاد اتفاق اساسی افتاده و حسش می کنم.

احساس خوشبختی می کنم و حیفم آمد که این را اینجا و در این لحظه ثبت نکنم. احساس خوشبختی بابت تمام داشته هایم و داشته هایمان که در راس و در اصلش تویی و تنها تو. داشتن و همراه بودن با تو. متعلق بودن به تو و در کنار تو زیستن. مثل یک عاشق و چونان یک معشوق با هم بودنمان و البته رسیدن به افق های بلندتر در کنار هم.

بسیار چیزها را با هم ساختیم. به بسیاری از سختی ها نه نگفتیم. به بسیاری از آسودگی ها و غفلت ها و تن آسایی ها،‌ به بسیاری از مدل ها و الگوهای از پیش تعیین شده، به تمامی آنچه که تجربه ی دیگران بود و تکرارش برای ما ناخوشایند، به تکرار مکررات و به ترس از تغییر صد البته به اینها و تمام اینها نه گفتیم و خود را برای ساختن، سختی، تاریکی و راه رفتن در کورسویی آماده کردیم به امید این روزهای روشن. و خدا را شکر که روزهای روشن پیش روست و می دانیم که درست آمدیم و هر چند که دیر کرده باشیم اما از انسان بودن خطا نکردیم. برای همین است که در کنار تو احساس شور و خوشی، حس زندگی و تپش عشق در شریان حیاتم حس می کنم. برای همین است که خوشبخت و خوشحالم که با تو و در کنار تو و اینجا و اینگونه زندگی خود و جریان سبز و سرخ عشق مان را طی می کنم.

تنها گفتم که چیزکی برای ثبت در تاریخ برای خودم و تو در اینجا بنویسم. برای خودم و تو که بهترینی و بهترین ها را برایت و برای زندگیمان می خواهم.

دوستت دارم بی کران
ای بزرگترین وجود دوست داشتی عالم
ای عشق موجود من
 

ساختن با دستان خود

در حالیکه هنوز در کرما هستم و دارم با لپی ور میروم تا کمی رو به راهش کنم این ایمیل را برایم فرستادی و حیفم آمد که اینجا ثبتش نکنم.

سلام بهترینم
 
سلام زیباترین همراه
 
در حال کار کردن بودم که به خودم اومدم و دیدم چقدر احساسم اینجا متفاوت شده. دیگه احساس موقت و خارجی بودن ندارم. احساس می کنم دیگه واقعا واقعا توی مملکتم هستم و دارم براش دل می سوزونم. مسلما ایران جزیی جدا ناشدنی از ماست...بخصوص من که همه ی خانواده ام اونجا هستن...اما احساس می کنم این رو خودمون انگار بادستامون ساختیم... درست مثل خونه ای که خودت با دستای خودت می سازی و میری توش زندگی می کنی.
 
عزیزکم...به این فکر کردم که تو چقدر زیبا شب کانادایی شدنمون رو جشن گرفتی...اون گلها و شراب و فیلمی که الان که بهش فکر می کنم برام خیلی معنا داره. ازت ممنونم. تو همیشه خالق لحظه های زیبای زندگی کوچولوی دونفره مون بودی و هستی. با حرفهای قشنگت...با حرکتهای عاشقانه و پرمعنات...با نوشته های دلنشینت...به شوخی های شیرینت. مرسی عزیزترینم...برای همینه که هیچوقت احساس نکردم به چیزی یا فرد دیگری توی زندگیمون نیاز داریم. زندگی من در کنار تو چنان سرشاره که هرروز نکته ای تازه برام داره...من با تو کامل میشم و این زندگی از تو رنگ میگیره.
 
امید قلب منی...این رو یادت نره...تو همه ی تکیه گاه و اعتماد به نفس من هستی.
 
عاشقتم

درگیر لپی

پنج شنبه ظهر در کرما هستم و دارم روی لپتاپم کار می کنم که تمام این دو روز گذشته وقتم را گرفت و تقریبا تمام مدت در فروشگاه اپل گرفتارم کرد.

پریشب که به نظر بعد از چند ساعت در اپل وقت تلف کردن درست شده بود وقتی برگشتم خانه دوباره همان آش و کاسه شد. اما از بس خوشحال کار اقامت و امتحانمون بودیم که شب را با کمی شراب و دیدن فیلم Philomena که فیلم خوبی بود گذراندیم. دیروز بعد از مدتها تو خودت رفتی سر کار و من هم دو ساعت بعد رفتم دوباره فروشگاه اپل و وقتی گفتند که بهتره یک مخزن بخری و اطلاعات لپی را به آنجا منتقل کنی چون باید کلا دستگاه را از اول برنامه ریزی کنیم و بی پولی و دوباره برگشتن به خانه برای برداشتن مخزن از خانه و دوباره رفتن به آنجا و بعد از چند ساعت اتلاف وقت آخر سر هم کار را تمام نکرده تحویلم دادند دیگه از خستگی نای اعتراض هم نداشتم.

تو هم که برگشتی خانه خیلی خسته بودی. شب هم بدون انرژی و خسته نشستیم و کمی اخبار دیدیم و من هم کمی به کارهای لپی رسیدم تا امروز که صبح هر دو سر حال بیدار شدیم. چاره ای نیست. باید سریع کار را روی روال بندازم که همین چند روزی که برای تمام کردن کتاب آلن وود گذاشته بودم هم از دست رفت بابت لپتاپ مسئله دار. خلاصه امروز را باید اینطوری بگذرانیم و فردا هم باید برم دانشگاه تا برگه ها را تحویل دهم و البته هنوز دو برگه که تحویلم داده نشده را بگیرم و همانجا تصحیح کنم و همگی را تحویل دپارتمان دهم و ایمیل برای پتی کنم.

برای سال آینده هم بعد از کلی اصرار تو- قصد داشتم کلاس ۸ و نیم صبح و ۲ و نیم بعد از ظهر دوشنبه را بگیرم تا به عنوان مهمان به کلاس سمینار فلسفه ی سیاسی که از ساعت ۱۰ و نیم تا ۲ بود را بروم- اما تو در نهایت قانعم کردی که خیلی زود پشیمان خواهم شد و آن وقت باید تا آخر سال این مشکل را تحمل کنم که از صبح اول وقت تا دیر وقت در دانشگاه بمانم و تمام روزم را از دست بدهم. خلاصه که همان ساعتهای امسال را دوباره با کامرون فیکس کردیم و قرار شد که ۱۲ و نیم تا ۴ و نیم دو کلاس بگیرم.

احتمالا فردا بعد از دانشگاه یک ملاقات با علی برادر نسیم بکنم برای کارهای خورده ریز لپتاپ. متاسفانه همه ی آپلیکیشن هایم و بوک مارک هایم رفته و کاریش هم نمیشه کرد. کارهای دیگه ای هم دارم که امیدوارم فردا درست بشوند.

تو هم که قراره به سلامتی آخر هفته را روی بوک چپرتمون بگذاری و به سلامتی بفرستیش برای دانشگاه نیویورک.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

هر دو بیست شدیم!

هر دو بیست شدیم!

صبح در باران زیبایی که می بارید سر وقت رسیدیم اسکاربرو و امتحان تابعیت و مصاحبه ی بعدش را در کمتر از نیم ساعت دادیم و تمام شد. خب! این پایان یک پروسه ی طولانی و طاقت فرسا که خصوصا تمام زحمت و بار کار را تو بر عهده داشتی بود و صد البته یک آغاز جدید و به سلامتی با موفقیت و یک پروسه ی طولانی و زیبای تازه.

در سالنی حدودا ۴۰ نفره ساعت ۸ و نیم امتحانمان شروع شد و من و تو کمتر از ده دقیقه بعد برگه هایمان را تحویل دادیم و رفتیم در اتاق کناری که چند میز برای مصاحبه بود. اتفاقا همان خانمی که من و تو دوست داشتیم باهامون مصاحبه کرد که سوپروایزر بود و سئوال خاصی هم نکرد چون دید که هر دو در چه سطح و مقطعی هستیم. تنها پرسید که در ان ماه اول تا شروع دانشگاه چه می کردید که گفتیم دنبال جا و شناخت شهر بودیم. البته نکته ی جالب قصه این بود که قبل از امتحان تا دید من و تو داریم با هم حرف میزنیم گفت نباید کنار هم بنشینید و این شد که تو رفتی طرف دیگه ی سالن اما وقتی با برگه های تصحیح شده آمد تا باهمون مصاحبه کنه گفت هر دو بیست شدید که خیلی کمتر پیش میاد. با خنده گفت معلومه با هم درس خواندید.

خلاصه ساعت ۹ و چند دقیقه بود که بیرون آمدیم، باران که بند آمده بود و هوا که خنک اما دلنشین بود و قدم زنان تا پارکینگ رفتیم و تو گفتی با هم نهار بخوریم و بعد تو را تا شرکت برسانم. رفتیم رستوران ترونی و با اینکه پولی نداریم اما جشن دو نفری خودمان را گرفتیم و نهاری خوردیم. تو را رساندم سر کار و بعد هم رفتم بلور مارکت و کمی برای خانه خرید کردم و البته یک دسته گل گرفتم و یک بطر شراب برای شب و یک فیلم کرایه کردم برای جشن امشبمون و منتظرم که تو به سلامتی بیایی و کمی با هم از خاطرات طولانی این مسیر بگوییم. خاطراتی که به واسطه ی زحمات و پیگیری های تو به نتیجه رسیدند و امروز با شایستگی کامل به چنین جایگاهی رسیده ایم.

به تو گفته ام و اینجا هم نوشته ام و باز هم خواهم گفت و نوشت که این بهترین، مهمترین و احتمالا تعیین کننده ترین هدیه ای است که در تمام طول عمرم گرفته ام و خواهم گرفت. دوستت دارم و ممنون و وام دار تو هستم بهترینم.

در راه با حاج آقا و عزیز که خانه بودند حرف زدیم و حالشان را پرسیدیم و بعد هم به خانه زنگ زدیم که جهان بود و به او گفتیم. من هم وقتی رسیدم خانه به مامانم گفتم و خوشحالش کردم حسابی و بعد هم بیش از یک ساعت با رسول حرف زدم و از چیزهای متفرقه گفتیم و خندیدیم و تلخ شدیم و ... از اخوان ثالث و گلستان گرفته تا قندی و صدیقی و داود و ...

منتظرم تا تو بیایی و به سلامتی این اتفاق بزرگ که سالها و سالها و سالها برایش لحظه شماری کرده ایم را جشن بگیریم. البته هنوز خستگی از تن بدر نکرده ایم و گرم حادثه ایم اما می دانیم که اتفاق نیک افتاده و از فردا به دگر سان باید زندگی کنیم و با اهداف مهم دیگر مسیر را بپیماییم.

راستی تا خیلی شاعرانه نشده بگویم که بلاخره بعد از پنج ماه چک روزنامه *اتاوا سیتیزن* در روز سیتیزن شدن ما رسید. اولین درآمد از حرفه ی سالیان گذشته ام در ایران.

خلاصه که بیست شدیم و به همین دلیل من و تو با خیلی از اطرافیان فرق داریم. نه بخاطر ۲۰ شدن و نه بخاطر اینکه یکی دو روز بیشتر جسته و گریخته نخواندیم و وای و ووی نکردیم و داستان سرایی دیگران را جدی نگرفتیم. بخاطر صبر و تلاش و کوششی که در تمام این سالها در کنار هم کردیم و خواهیم کرد به امید خدا برای ساختن زیباترین زندگی روزگاران و این ایام.

مبارک تو و من و مبارکمان باشد همسر و دلبند جانم.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

تست برای فردا

دوشنبه ۲۱ آوریل را داریم پشت سر می گذرایم در حالی که من تازه از اپل برگشته ام و لپی که مشکلش تنها سنگین شدن بود رو به راه شده و تو هم داری تست میزنی برای امتحان فردا. من هم یک دور امروز بعد از اینکه صبح تو را رساندم شرکت و رفتم کرما تست ها را زدم و بعید می دانم مشکلی برای فردا داشته باشیم.

به امید خدا از فردا که این امتحان را بدهیم باید برنامه های درسی ام را برای جبران مافات استارت بزنم. البته اگر مسايلی مانند تکست دیشب امیرحسین که باعث شد از ساعت ۲ تا ۵ صبح بیدار بمانم و تمام روز را بابت خستگی از دست بدهم پیش نیایند و یا من بتوانم بهتر از پس این کارها و حرفهای آزار دهنده بربیام و کنترلشان کنم.

دیشب قبل از خواب و بعد از دو هفته که به عمد به مفت خور اعظم تکستی نزده بودم- بعد از داستان تلویزیون کابلی مامانم و پولی که داده و مفت خور اعظم خورده و عربده هم می کشه- بهم تکستی زد که حالت چطوره و من هم ازش پرسیدم داستان چیه و جواب داد من اطلاعی ندارم و از مامان بپرس. بعد از اینکه گفتم طرف اینها را به من گفته این جواب را داد:

That's not the whole story plus I don't care anymore I'm at work and I don't want to talk about this she's almost 70 and im not going to let her play with my life that's her problem she's need to fix it some how I have my own problems to fix

خیلی ناراحت شدم اما به توصیه ی تو جوابی ندادم. تنها می خواستم بهش بگم که روزگار و زندگی با آدم همانی را می کند که آدم با دیگران کرده و بنویسم what goes around, comes around اما فکر کردم بهتره به توصیه ی تو گوش کنم. واقعا که برای خودش و خودم متاسفم و البته بیشتر از همه مامانم را مقصر می دانم که علیرغم اینکه ده بار بهش تاکید کردم کارهایش را بکند و بعد جابجا شود دوباره مثل تمام زندگی اش فرار از مشکلاتش کرده و هرگز مسئولیت کارهایش را نپذیرفته. خلاصه که اعصابم را بهم ریخت اما تصمیم گرفتم که همگی را به حال خودشان بگذرام و خصوصا خودم را از این حماقت ها رها کنم.

تو هم که شنبه تقریبا تمام روز درگیر تلفن با تهران بودی بابت هیچی و دعواهای بین مامان و بابات و جهانگیر و وضعت کمتر از من نیست. خدا را شکر گویا عمل تعویض *پیس میکر* اش خوب بوده و امروز رفته خانه. البته ضعیف شده که طبیعی است.

اما فردا که به سلامتی صبح ساعت ۸ باید اسکاربرو باشیم و باید یک ساعتی زودتر از خانه بزنیم بیرون. فکر کنم به امید خدا تا ظهر کارهامون به سلامتی تمام بشه و از انجا تو باید بروی سر کار و من هم کارهایم را بکنم برای شروع زندگی درست و درس و زبان از چهارشنبه.

امرزو ۲۱ بود و اول اردیبهشت. ماه تو و به همین دلیل ماه من.
دوستت دارم. بهت گفتم که پاسپورتی که به سلامتی بگیریم بهترین هدیه و کادوی تولد تمام دوران زندگی ام بوده و احتمالا خواهد بود. همه چیزم تویی و همه چیز را از تو دارم.
ممنون   

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

کلی گویی

لپی کمی تا قسمتی خراب شده و دسترسی به فایل ها و دسکتاپم ندارم و زود هم داغ میشه برای همین این دو سه روز نرسیدم که کاری با لپی بکنم و اینجا چیزی بنویسم.

کوتاه می نویسم تا فردا عصر که قراره برم اپل و درستش کنم و بعد مفصل تر به این ایام بپردازم. جمعه شب رفتیم خانه ی مرجان که قرارمون ساعت ۷ بود و ما هم به موقع رسیدیم. البته طبق معمول علی و دنیا ساعت ۹ شب آمدند و همین باعث شد که خیلی دیرتر از معمول شام بخوریم و از آنجایی هم که دوباره طبق معمول مرجان کلی پول داده بود و غذای خیلی بدی گرفته بود. به هر حال شب بدی نبود اما کمی از دست مریم خصوصا شاکی شدم آنجایی که بی دلیل شروع کرد پشت سر فرشید بد گفتن و در حضور ما- که نه سر پیاز و نه ته پیازیم- مشتی را خراب کردن. به ما ربطی نداره که چه بین مرجان و فرشید گذشته و قطعا فرشید بسیار بیشتر از مرجان از این زندگی مشترک متفع شده اما به هر حال به ما ربطی نداره که طرف چقدر به قول مرجان بی شعور و ... هست وقتی که همگی فامیل و در رفت و آمد هستیم. به هر حال من با اینکه می دانم نمی شود از فرشید بابت حرفها و کارهایش خیلی اوقات دفاع کرد اما به مریم فهماندم که درست نیست پشت سر مردم به دیگران بد گویی کنیم و آنجایی که شروع کرد از هندی ها و چینی ها بد گفتن حسابی از نژادپرست بودن خودمان گفتم و اینکه داریم راجع به مردمانی حرف میزنیم که خیلی پیش از ما اینجا آمده اند در ساخت این کشور و تمدن زحمت کشیده اند و ادعای ما را هم ندارند و اینکه کلی گویی کردن خصوصا در این زمینه ها تنها و تنها به قول فرانتس نویمان- با ترجمه فولادوند- ستر عورت روحیه ی دیکتاتوری است.

خلاصه که جمعه و شنبه با کمی خواندن قوانین و تاریخ کانادا برای امتحان روز سه شنبه در روز و دیدن فامیل در شب گذشت. دیشب هم با فرشید و پگاه که تازه از مسافرت آمریکا برگشته بودند رفتیم شام به رستوران گوستو که خوب بود و کمی گپ زدیم و زود هم برگشتیم خانه.

امروز اما بعد از اینکه متوجه شدم برای تعمیر لپی تا فردا بعد از ظهر کسی در اپل وقت نمیده ماندنی شدم خانه و تو که الان داری تست میزنی برای امتحان تا نیم ساعت دیگه با بانا که از مدتها قبل باهات قرار گذاشته بود برای نهار بیرون قرار داری. ساعت ۱۲ و نیم هست و احتمالا من هم همراه تو از خانه بیرون میروم و احتمالا بروم کافه ای جایی بنشینم و کمی به کارهایم برسم.

جلسات اخیر HM را که نرفته ام و می دانم کلی کار که باید انجام می دادم عقب افتاده. درس هم که هیچ، آلمانی از آن بدتر و خلاصه همه چیز تعطیل شد بابت تصحیح برگه ها و خواندن تاریخ و قوانین کانادا. امیدوارم همانطور که از قبل فکر کرده بودم از این هفته شروع به کار کنم.
 

۱۳۹۳ فروردین ۲۸, پنجشنبه

مردودی مطلق ایده بهشت روی زمین

امروز سر کار نرفتی تا به کلی کارهای شخصی و درسی و دانشگاهیت برسی. الان جلسه ای با جی جی داری در دانشگاه که بهم خبر دادی که سر وقت رسیدی و بعد از جلسه باید با هم حرف بزنیم. چند تا کار کوچک اما مهم هم با جودیت داری که خصوصا داستان TA برای تابستان در اولویت هست تا بتوانیم کمی درآمد داشته باشیم. باید کاری پیدا کنی که من جای تو انجام دهم. بعد از دانشگاه کاستکو می خواهی بروی و یکی دو جای دیگه برای خرید خانه. امروز حقوق این دو هفته ات آمد به سلامتی و با اینکه کلی بدهی بانکی و شخصی- مثلا به آقا مجتبی- داریم اما باز هم خیالمون تا حدی برای گذران این ایام راحتتر شد.

من هم که هنوز خانه ام و بعد از این نوشته راهی کرما خواهم شد. خوشبختانه کار برگه ها را تمام کردم و تصحیح شدند اما هنوز کار اصلی که وارد کردن ریز نمرات در لیست های احمقانه ی دانشگاهی است مانده- کاری که در کرما انجام خواهم داد.

دیروز با مامانت حرف زده بودی از سر کار و بهت گفته بود که حاج آقا دوباره بستری شده و باید کلا *پیس میکرش* را عوض کنند و البته دکترش خیلی نظر مساعدی درباره ی عمل ندارد چون بنیه ی حاج آقا خیلی آمادگی این عمل را در حال حاضر نداره. گفتی که بابات هم به سلامتی ماشینش را فروخته و البته باید ۶ میلیون هم روی پولش بذاره تا طلب دوست خاله ات را بدهد. اوضاع خیلی خرابه و این خرابی تنها پا گیر یک نفر و یک عده نیست. مملکت از دست رفته و این نتیجه ی تعهد بجای تخصص است و دولت دینی که هم این طرف را آباد کرد و هم آن دنیا را. جمع جبری مردم سالاری و اسلام نتیجه اش مردودی مطلق ایده ی بهشت روی زمین شد و رفت.

هوا خیلی سردتر از معمول و روند بهار شده و علاوه بر ماندن زیر صفر هنوز همه جا خشک است و انگار نه انگار که تقریبا فرودین هم رو به پایان شده.

از فردا که تعطیل هست و شبش هم خانه ی مرجان دعوتیم به مناسبت آمدن مریم از آمریکا باید شروع به خواندن قوانین و تاریخ کانادا کنیم که سه شنبه به سلامتی امتحان داریم و امیدوارم که همه چیز را به خوبی پشت سر بگذاریم.

تنها کار مفید این دو سه روز تمام کردن برگه هایم بود و تو هم که کلا چه در غیاب و چه در حضور سندی- که ونکوور هست در حال حاضر- کلی کار داری. البته امروز را از راه دور کار می کنی تا به کلی کارهای عقب افتاده ی زندگی و دانشگاه برسی به سلامتی.
 

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

برف، فرانک و کیمیا

با اینکه نیمه ی آوریل هست و ۲۶ فروردین اما زمستان امسال هنوز قصد رفتن نکرده و جای خود را به بهار نداده. صبح که بیدار شدیم برف همه جا را گرفته بود و الان هم که تو داری شیک صبح و سالاد ظهر را درست می کنی تا با هم به سلامتی از در بریم بیرون و بعد از اینکه من تو را به شرکت برسانم به کرما بروم تا برگه ها را تصحیح کنم هنوز داره برف شدیدی می بارد.

دیروز با اینکه هر دو خسته بودیم هم از مهمانداری تا آخر شب یکشنبه - فرانک و کیمیا ساعت ۱۲ شب یکشنبه با تاکسی که تو گرفتی رفتند- اما باید صبح زود می رفتیم دنبال کارهامون. البته من کار بخصوصی نکردم جز اینکه دو ساعتی بعد از اینکه تو را جلوی ساختمان تلاس پیاده کردم رفتم کرمای دانفورد و از آنجایی که پول پارکینگ بیشتر از دو ساعت نداشتم و کردیتم تنها ۴ دلار امکان پرداخت داشت- تمام روزش می شود ۷ دلار و برای این مبلغ کردیتم *دیکلاین* می کرد- دو ساعت نشستم و بعد برگشتم خانه و با اینکه کمرم کمی درد می کرد اما باید خانه را جارو و تی میزدم. خلاصه تو هم که خسته از سر کار برگشتی از آنجایی که پایت درد می کرد بابت دو روز تمام پیاده روی- شنبه نایاگرا و یکشنبه که تمام روز مهمانها را برده بودی چند تا فروشگاه و مال بزرگ و کاستکو برای خریدهاشون- ورزش نرفتیم و نشستیم به دیدن یک فیلم جدید به اسم August: Osage County با بازی مریل استریپ و جولیا رابرتز که بد نبود.

خلاصه که یکشنبه هم مثل روز قبلش تمام مدت تا آخر شب درگیر مهمانداری بودیم  و خدا را شکر همه چیز خوب پیش رفت اما هیچی نداریم. تو ۲۰ دلار از *پتی کش* گرفته ای برای این چند روز تا جمعه که حقوقت میرسه.

هر چند خبر اول امروز این برف است که سر باز ایستادن ندارد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

مهمانداری با جیب کاملا خالی!


تازه من را به کرما رساندید و با هم- با فرانک و کیمیا- رفتید یورک دیل و کاستکو و یکی دو جای دیگه که آنها می خواهند خرید کنند و سوغاتی بگیرند. امشب ساعت ۱۲ تاکسی برایشان گرفته ای تا به فرودگاه بروند و به سلامتی راهی جمهوری دومنیک شوند برای ۱۰ روز تعطیلات که شهاب هم از آلمان راهی آنجا شده است. هر دو خسته ایم و خیلی خیلی بی پول اما خدا را شکر از پس مهمانداری بر آمده ایم و می ماند هفته ی بعد که خدا بزرگ است و نمی دانم چطور جلو می رود تا روز حقوقمان که هنوز مانده.

دیروز برای اینکه هم از ناراحتی تو و خودم کم کرده باشم و هم کمی به مهمان ها حال داده باشم پیشنهاد کردم که برویم نیاگارا. خیلی بهشون خوش گذشت خصوصا کیمیا که حسابی از دیدن خیابانی که برای بچه ها هست ذوق کرده بود و کلی هم سر به سرش گذاشتم و فکر کنم همانطور که خود فرانک گفت اصلا تصور چنین جایی را نداشتند. نهار هم بعد از اینکه ۵۰ دلار بنزین زده بودیم شد ۸۰ دلار که تمام مدت نگران بودیم که کردیت به مشکلی نخورد چون برای بنزین که دوبار تلاش کردم و پرداخت نشد. اما خدا را شکر خوب رفت جلو. در راه برگشت هم از نایاگرا-آند-لیک برگشتیم که آنجا را هم ببیند و یک ساعتی هم با تهران و در راه با مامانت تلفنی در ماشین حرف زدیم و سر حالش آوردیم که خیلی حوصله نداشت اما آخرش حسابی صداش بهتر شده بود.

شب هم کمی کیمیا برامون رقص های مختلفی که در مدرسه رقص یاد گرفته بود را اجرا کرد و دلبری از تو و من و از آنجایی که خیلی خسته بودیم پیش از ۱۱ خوابیدیم. اما بچه هست و ذوق سفر داره مثل روز قبل از ساعت ۶ صبح بیدار بود و خلاصه ما هم دیگه نتونستیم درست بخوابیم.

الان هم که پیش از ظهر هست و من کمی کمر درد دارم و خسته ام و تو هم خیلی انرژی نداری و قراره که تا شب با آنها دنبال کارهای خریدشون باشی و بعد هم که دور هم جمع خواهیم شد و شامی خواهیم خورد و به سلامتی حدود ۱۲ آنها راهی فرودگاه می شوند و از فردا من و تو با کلی خستگی هفته را به سلامتی شروع می کنیم. باید این هفته برگه ها را تا نیمه ی هفته تمام کنم و بعد هم بشینم پای درس و عصرها هم که باید شروع به خواندن قوانین و تاریخ کانادا برای امتحان سه شنبه ی بعدی بکنیم.
  

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

جمعه روز بدی بود

شنبه صبح هست و تو داری با فرانک و کیمیا حرف میزنی و دارید با فرانک قیمت بلیط هواپیما به جاهای مختلف را چک می کنید. از آنجایی که فرانک در هواپیمایی کار می کند احتمال تخفیف گرفتن دارد. دیروز روز بدی شد. من که با کمر درد رفتم فرودگاه و بعد از اینکه خانه را تمیز کرده بودم و خرید کردم و یک ساعتی در فرودگاه منتظر آمدن فرانک و دخترش شدم تا آمدیم خانه و بعد از اینکه آنها را رساندم تا شب رفتم کرما و نشستم به وقت تلف کردن.

اینکه میگم روز خوبی نبود به دلیل ناراحتیم از اوضاع و شکایتی که از زندگیمون به تو کردم. از اینکه حواست به زندگی نیست و حواسمون به اولویت هامون نیست و ... شب که برگشتم و دور هم شامی خوردیم و تو تعریف کردی که سندی موقع خداحافظی ازت خواسته چند دقیقه ای بمانی تا چیزی بهت بگوید و گفته که تو بهترین و دقیقترین انتخابش بعد از سالها کار در کارگزینی بوده ای و می داند که اگر داره هر روز پیش رفت می کنه نه فقط بخاطر خودش که بخاطر تمام تیمش و خصوصا حمایت های تو هست. در نهایت هم گفته که با اینکه نیکول- کسی که تو در واقع بابت یک سال مرخصی زایمانش استخدام شده ای- را خیلی دوست داره اما می خواهد در صورت برگشت نیکول همچنان تو را در این پست نگه دارد و او را به بخش دیگری منتقل کند که برای خودش هم راحتتر باشد. خلاصه که کارت را دایم کرده ای.

با اینکه خبر بسیار خوبی بود اما هر دو داغون بودیم بخصوص بابت شکایت های من. شب موقع خواب بهم گفتی که حالت بعد از تلفنم بد شده و زینا برایت آب آورده و... و موقع خواب هم تپش شدید گرفتی و من هم مثل یک احمق دوباره بابت رفتارهای احمقانه ام شرمنده شدم. خلاصه که روز خوبی نبود امروز هم خیلی حال و حوصله ای نداریم. البته با بودن فرانک امیدوارم به تو خوش بگذره و کمی روی فرم بیایی. اما این ویکند هم چیزی مثل ویکند قبل خواهد شد و خلاصه که جون و حالی بهمون نمونده.

قراره که امروز فرانک و کیمیا را به یورک دیل مارک ببری و فردا هم نمی دانم چه برنامه ای خواهید داشت. من هم که باید برگه تصحیح کنم و نمی دانم که چقدر حوصله ی این کار را داشته باشم.
 

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

آدمها عوض نمی شوند

صبحانه نخورده از در رفتی بیرون تا به موقع برسی سر کار. من هم خانه مانده ام تا اول جارو و تمیزکاری ها را بکنم و بعد خرید برای خانه و بعد هم بروم فرودگاه دنبال فرانک دوست دوران کودکی تو که داره از آلمان میاد و قرار بود یک شب اینجا باشه با دخترش و حالا داستان شده از جمعه ظهر تا دوشنبه سحر. از بی پولی فقط یک چیز میگم. پول پارکینگ فرودگاه را نداریم. ماشین نیاز با بنزین داره و یخچال خالی است و خلاصه خیلی خیلی بد وضعیه. نمی دانم چطور حساب و کتاب کرده ای که خیلی بی پولیم و اوضاعمان هنوز تابستان نشده خیلی خرابه. صبح که پرسیدم پس چرا اینطوری شدیم هیچ جوابی نداشتی و پرسیدی که اضافه بر پول ماهانه که برای مامانم می فرستیم مگه پولی جایی فرستاده ایم؟ بله! ایران. بله! بدهی به آقا مجتبی برای بلیط تو به ایران. بله! مهمان و مهمان و مهمان داری. بله! بی حساب و کتاب خرج کردن و افتخار به اینکه *من نمی شینم حساب کنم* خب،‌ این هم نتیجه اش، تهش همینه دیگه.

هفته ی پیش گفتم اتاق مهمان پایین را برایشان بگیریم- به خودش هم که دنبال هتل ارزان بود گفتی که اینجا شبی ۷۰ دلار میشه که خیلی مناسبه و خودش هم راضی بود و برای هر دوشان هم راحتتر- بعد بهم گفتی که فقط یک شب هست و بهتره بیایند پیش خودمان که خیلی هم هزینه نکنند. بگذریم از اینکه طرف کارمند هواپیمایی است و بلیطش تقریبا مجانی و داره از اینجا میره تعطیلات آمریکای مرکزی و ... خلاصه داستان این شد که جمعه ساعت ۱۲ با دخترش میاد و دوشنبه ۵ صبح پرواز داره. اشکالی نداشت اگر خودمان کمی پول داشتیم. کمی! یعنی هیچی نداریم. هیچی مطلق. مهمان هم داریم. غریبه برای اولین بار دو نفر تمام ویکند به دعوت شما و ... واقعا نمی دانم چه بگویم. سال پیش از ۱۲ هفته ی تابستان ۷ هفته مهمان داشتیم. پسر خاله و بعد خود خاله و دوست نشناخته ی استرالیایی و ... کلا این داستان خیلی آزار دهنده است. کم هم نبوده. الا را فرستادی ۶ ماه ایران سر وقت مامان و بابات. آدم نامناسب برای چنین کاری. طرف بهت میگه آدرس بده یک سر برم به خاله ات در اپسالا بزنم حالا که اینجام. بعد کاشف به عمل میاد که دو هفته مانده خانه ی خاله و به قول خاله فریبا رختخوابش را هم با اینکه هر روز بهش می گفته جمع نمی کرده توی یک آپارتمان بدون اتاق خواب. خلاصه که امروز بهت گفتم. متاسفانه علیرغم اینکه هر بار میگی برام شد تجربه اما یک ذره عمل در این حرف نیست. بگذریم.

آن از ویکند قبلی که با تلفن خاله و داستان بلیطش به فنا رفت. آن از ویکند قبل تر که مهمانداری از شوهر خاله می کردیم و این از این ویکند و ... بعد هم حرفهای صد من یک غاز که دیگه حالم را بهم میزنه: *باید اول از همه به زندگی خودمان اولویت بدهیم*. ای بابا! آدمها عوض نمی شوند. چه من، چه تو.

این بی پولی خصوصا شده وبال این ایام که خیلی هم داره اذیت می کنه.

  

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

"عمق فاجعه"

نزدیک یک بعد از ظهر هست و در کرما نشسته ام به هوای تصحیح برگه های امتحانی که دیشب تا حدود ساعت ۱۱ شب در یورک سر جلسه جای خودم و تو بودم. امتحان بد برگزار نشد اما چند نفری از این TA ها کلا آمده بودند پارتی. خصوصا آن یکی که ریش و نگین دماغش با تیپی که میزنه و از همه جالبتر بوی ویسکی که همیشه میده معجونی را ساخته که معلوم نیست چی از توی کلاس هایش در میاد. تمام مدت یا تلوتلو خوران بیرون از محوطه ی امتحان نعشه کرده بود و راه میرفت یا داشت به دانشجوهای دخترش که سر و شکلی داشتند در انتهای سه ساعت امتحان رهنمود میداد. جدا از آن، یک دختری هم بود که خیلی عصبی و شاکی میزنه و همان اول جلسه گفت من میدونم از کی باید تقلب بگیرم و البته تا انتهای کار در حال حرف زدن با یکی دو نفر دیگر از TA ها بود و در حال خوردن و خندیدن سر میز امتحانی بچه ها که بیچاره ها داشتند زور میزدند برای جواب دادن به سئولات. افتخار همراهی بخشی از دانشجویان به بیرون از سالن و سمت آبریزگاه هم به بنده بیش از سایرین میرسید چون با یکی دو نفر دیگه از همکاران متوجه بودیم که سر جلسه ی امتحان هستیم و نه پارتی.

در راه برگشت با مامانم تلفنی حرف زدم و خیلی بابت تلفن آخر و نق و اعتراض های بیجایی که خودش تاکید داشت کاملا احمقانه و نادرست بوده عذرخواهی می کرد. خدا را شکر حالش خوبه و آنجا بهش خوش می گذره. می گوید بهتر از این نمیشد و خیلی راضی است از وضعیتش. اوضاع ایران هم مثل سابق تعریفی نداره و دیروز تو کمی با بابات جدیتر حرف زده ای و گفته ای که با جدی نگرفتن بدهی اش به دوست خاله سوری همه را در مخمصه قرار داده و گفته بهت که حتما در اولین فرصت ماشینش را می فروشد. گفته که مشتری برای MDF هایش پیدا شده و به همین دلیل تا دیروز دست دست می کرده.

امروز صبح بعد از اینکه تو را رساندم و آمدم به کرما تازه متوجه شدم که پروسه ی تصحیح برگه ها بخصوص با این شیوه ی احمقانه ی ثبت در اکسل برای هر دانشجو بطور جدا گانه و بعد تهیه ی یک لیست کامل و دوباره کاری و ... بیش از دو سه روز وقت خواهد گرفت. برای منی که منتظر بهانه بابت درس نخواندن بودم شاید خیلی خبر بدی نباشه اما واقعیتش اینه که می دانم دارم وقت و روزگارم را به راحتی تباه می کنم.

اما دوست دارم تا قبل از ترک اینجا به سمت خانه- از بس خسته ام از دیشب و کمی گیج بابت شیوه ی جدید تصحیح برگه ها و نیاز به خلوت خانه دارم- گفتم شاید بد نباشه که بعضی از کامنت هایی که پای استتوس فیس بوکم- که دیروز اینجا هم تکرارش کرده بودم- دوستان گذاشته اند را اینجا برای ثبت در تاریخ بگذارم. به قول رسول در مسیجی که بهم داد همین کامنت ها بخودی خود نشان از *عمق فاجعه* داره.

این از مهندس جوان جمع- آینده ی مملکت- علی برادر پونه گفته:

 Fear not my cousin, I got a gift for you
you can convert all of your cassettes to MP3 now not only you can listen to them but they will be conserved

آنت مدرس علوم اجتماعی دانشگاه سیدنی که هم ریشه ای ایرانی داره و هم هیچ مقاله و کتابی نداره نوشته:

Hi Arash, put a posting on FB asking if anyone has an old cassette player to donate - otherwise see if there is a sound museum that might be able to help... Worth a try

ایوانا همسر دین هم به شوخی و جدی پیشنهاد داده:

 Hey. We have it in Sydney. Just drop by 

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

نوار کاست

دیشب تا صبح مثل شب قبلش هیچکدام نتونستیم درست بخوابیم. حسابی از خانواده هامون و فشاری که به ما آورده اند بریده ایم. البته آخر شب با مادر حرف زدیم که خیلی حالی نداشت اما سر حالش آوردیم وقتی که گفتیم برای تولدم میریم آنجا به دیدنش. تمام روز را به بطالت گذارنده بودم و شب هم دنباله ی داستان را داشتم و اتفاقا یکی از فکرهایی که در خواب و بیداری به سرم زده بود همین عذاب وجدان کار نکردن و درس نخواندن بود.

صبح تو را در باران آرامی که می بارید سر کار رساندم و خودم رفتم کرما و وقت تلف کردم و کمی مقالات بی ربط فارسی خواندم و حالا هم خانه ام و تا یک ساعت دیگه باید بروم یورک که از ساعت ۷ تا ۱۰ شب وقت امتحان بچه های کلاسم است. عجب ساعت مزخرفی گذاشته اند اما به هر حال چاره ای نیست خصوصا که تو هم برای پتی ایمیل زدی که من بجایت میروم و البته بد هم نشد چون دانشجویانت را من درس داده ام و در واقع شاید سر جلسه کمی باعث گیجی سایرین میشد.

دیشب جایی درباره ی وضعیتم نوشتم که:

گیر کرده در وضعیتی تراژیک: مثل کسی که نوار کاستی دارد پر از نغمه های دلنشین و پاسخ هایی گره گشا، اما در غرب دیگر عصر دستگاه های ضبط و پخش به سر رسیده و در شرق با اینکه هنوز شاید چنین دستگاههایی در گوشه و کنار باشند، برقی برای راه انداختن و گوش دادن به نوار نیست.

دیشب مصادف بود با شب خودکشی صداق هدایت در پاریس و امروز ۴۵۰ سالگی شکسپیر.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

مسمومیت

طبیعی بود که با آن اعصاب و روانی که برای ما دیروز خانواده هامون ساختند دیشب تا صبح بجای خواب چنان بی خوابی و بد خوابی کشیدیم که تا صبح نتوانستیم چشم برهم بگذاریم. صبح تو را به تلاس رساندم و خودم هم برخلاف اینکه بروم کتابخانه و خیر سرم بعد از ماهها آرام آرام شروع به کار کنم سر از کرما در آورده ام و ...

فردا شب از ساعت ۷ تا ۱۰ شب باید سر جلسه امتحان دانشجویانم باشم که خیلی بد ساعتی است و تا به خانه برسم نزدیک بامداد خواهد بود. آخر هفته هم که قراره فرانک و دخترش کیمیا از آلمان برای یکی دوشب به خانه ی ما بیایند پیش از رفتن به سفر مسافرتیشون به آمریکای مرکزی. هیچی پول نداریم. هیچی و نمی دانیم که با مهمانداری چه باید بکنیم. کاشی فقط مشکلمون این بود که برای خانواده ها باید خرجی می فرستادیم. اعصاب و روانی که از ما میزنند داره نابودمون می کنه.

برایت این مسیج را وقتی رسیدم اینجا فرستادم و می دانم که امروز کلی کار داری و سرت حسابی شلوغه. این مسیج نشان دهنده ی روحیه و اعصابمون در این روزهاست هر چند که باید بسیار خوش و پرانرژی باشیم از تمام اتفاقات شخصی و روزهای زیبای خودمان که البته نمی گذارند:

"ما عاشقيم.
هيچكس از آشنايان و اطرافيان نه مثل ما عاشق بوده نه اينقدر براي ساختن اين زندگي زيبا تلاش كرده و نه حتي درك و شعور اين چيزها را در حد من و تو داشته و داره.
بخدا همين كارها و رفتار ها عمر ما و زندگي مون را كوتاه مي كنه.
بيا خيلي مواظب روح و جان زندگي مون باشيم.
بيا خيلي خيلي دقت بيشتر كنيم. بخدا هيچكس حتي مادر ها و پدرمون هم آخر سر قبول مسئوليت اين گنده كاري هايي كه به سرمون آوردند را قبول نمي كنند.
مگر قبول اشتباهات خوشون را در زندگي خودشون كرده اند.
همه فقط در حرف خوبن.
بخدا اين چيزها داره سلامت روح و جسم مون را تهديد مي كنه. داره مسموم و مريض مون مي كنه.
بيا يك فكر اساسي كنيم.
من به سهم خودم از همين امروز براي درست كردن اوضاع خودمون تلاش بي بهانه مي كنم.
دوستت دارم
و يادت باشه
اين جواني ماست كه داره از دست ميره.
چون اونها تو جواني خودشون يك دهم ما آينده نگري و تلاش برا از نو سازي نكردند.
من فقط تو رو دارم. نمي خوام و نميذارم زندگي زيبامون را كه با مشقت ساخته ايم ديگران نابود كنند.
عاشقتم عزيزترينم"


خلاصه که بد وضعیتی برامون ساخته اند و خودمان هم اگر درستش نکنیم بیش از آنها در این مسمومیت نقش داشته ایم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

نگرانم، نگران از دست رفتن زندگیمان!

کثافت کشیده اند به زندگی مان خانواده ها و اطرافیان. عوض نوشتن از روزها و کارهای خوش و سخت و لذت بخش و کوشش و ... از خودمان آنچه که برایمان مانده شده تنها وتنها تحمل و استهلاک و فرسایش روزمره ی ما در برابر خودخواهی ها و حقارت ها و کوته بینی های خانواده ها و اطرافیانمان.

دستهایم و پلکم از شدت عصبی بودن می لرزد. تمام امروزمان به مزخرفات و حرفهای صد من یک غاز و رفتارهای ابلهانه ی خانواده هایمان رفته. یک روز قشنگ و آفتابی که با هم شروع کردیم و در خانه صبحانه ی کوچک و مطبوعی خوردیم و قرار شد برویم و کمی قدم بزنیم با تماس خاله ات از تهران که بلیطم را عوض کن خاله جون چون پسرم جواب تلفنم را نمیدهد شروع شد و چند ساعت پای خط تلفن با چیپوایر بگذار و بعد از تمام مصایب و بلاخره تعویض بلیط بعد نق و غر که نه اصلا این خوب نیست و حالا عمو مجتبی بهم نق میزنه که چرا یک ماه عقب انداختی و ... تازه در شرایطی که دایم داری بهشون تکست میزنی و یک کلام جواب نمی دهند و این طرف هم یارو پای خط میگه خانم من تمام روزم را نمی توانم پای این خط بگذرانم و ... و منی که دلم برایت فشرده شده چون مجبوری هر رفتار و حرفی را تحمل کنی چون بابات حاضر نیست یکی از ماشین هایش را بفروشد و قرضش را به خاله ات بدهد و... و تو مجبوری که از هر طرف بکشی.

بعد از اینکه حسابی حال و روز و صورتت مچاله شد رفتیم بیرون تا کمی قدم بزنیم و ماشین را که از شدت خاک و جای باران به شدت نیاز به شست و شو داره ببریم جایی. ۲۵ دلار؟ نه نداریم. به همین راحتی. من و تو در حال حاضر پول تمیز کردن ماشینمان را هم نداریم. تا چند هفته ی دیگه هم وضعمان همین است. چطور؟ تو با درآمدی خوب و من با اسکالرشیپ و تدریس دو کلاس چطور؟ اگر کسی به خودمان هم بگوید باورمان نمی شود. اما نداریم. چرا؟ چون بابا جون و مامان جون شما و مامان جون بنده توان و حال و مالی برایمان نگذاشته اند. امروز یک حساب سر انگشتی کردیم و دیدیم از مارچ ۲۰۱۱ تا مارچ امسال نزدیک به ۶۰ هزار دلار پول به آمریکا و ایران فرستاده ایم. ۴۰ تا آمریکا و ۲۰ تا ایران! بدهی ما به اوسپ نزدیک به ۸۰ بدهی بانکی نزدیک به ۱۵ تا پس انداز صفر مطلق، دارایی در این لحظه تقریبا صفر. اینها تماما یک طرف اگر اعصاب و روحمان را با بی فکری ها و انتظارات و حماقت ها و به قول تو خودخواهی هایشان نابود نمی کردند. حاضر بودیم و هستیم که پولمان را بدهیم و خدا را هم شکر کنیم که کاری از دستمان بر می آید اما اینکه هم پول میدهی و هم جون داستانی دیگر است.

نشستیم و با هم حرف زدیم و قرار شد که فکری به حال خودمان و زندگی مان کنیم که اینگونه از دست خواهد رفت. تلفن های بی وقت و حرفهای مزخرف و کارهای پوچ و غرولند کردن های فرسایشی و ... و اینکه هیچ کار و حرکتی در جهت تغییر اوضاع داده نمی شود و همگی با همین اوضاع روزگار می گذرانند و ... انتظارات بی جای اطرافیان از طرف دیگر بنیه ی و اعصابمان را سوراخ کرده است. ده بار شاید بیشتر از سال قبل که خاله و شوهر خاله ات با پسر رشید و تحصیل کرده و زبان دانشان به اینجا آمده اند فقط در یک نمونه در خواست تغییر و جابجایی بلیط هایشان را داشته اند. وقتی به کیارش می گویی که چرا توجهی به خواستشان نمی کنی- و البته جز ماهی ۳ هزار دلار که خرجی می گیری نمی خواهد حتی یک تلفن هم بهت بزنند- می گوید آدم را دیوانه می کنند چون یک تصمیم نمی توانند بگیرند. حال آن هیچ بعد از ده ها ساعت در طول این کمتر از یک سال که فقط برای بلیط هایشان پای تلفن گذرانده ای- در روزهای تعطیلی که باید استراحت کنیم و به خودمان برسیم- نق و غر و لند هم در انتهایش می ماند و باید سکوت کرد چون بابا جان حاضر نیستند برای پرداخت بدهی خود به آنها کاری کند.

قرار شد که فکری کنیم برای زندگی مان. به قول تو دیگر نمی شود همه را مثل بچه *بیبی سیت* کرد. حرفمان تمام نشده بود و قرار شد که برویم و کمی ورزش کنیم و روحیه مان را عوض کنیم که مامان بنده زنگ زدند و حرفهای هزار من یک غاز از فرح اینو گفته و نیلوفر این را و رضا را دیدم و گفت می خوام بیام نهار پیشت و مادر به همه راجع به امیرحسین و بچه های من گفته و ... و... و... که دیگه طاقتم طاق شد. تلفن قطع شد اما قلب درد من شروع.

ساعت نزدیک ۸ شب هست و من تو یک ویکند را مثل ویکند قبل و ویکندهای قبل با فشار خانواده ها و حرفهای مفت و خودخواهی و بی فکری و انتظارات بیجایشان گذرانیدیم. من و تویی که ده برابر همه شان کار می کنیم. من و تویی که ده برابر همه شان درآمد روی کاغذ داریم و هیچ در جیب نداریم. من و تویی که دیروز که برای کارهای سالیانه ی تکس هایمان دفتر بیژن رفته بودیم حتی پول پرداخت قبض طرف را نداشتیم و وقتی که گفت ۴۰۰ دلار *تکس ریترن* می گیرم از خوشحالی روی پا بند نبودم چون هیچی پول ندارم و نداریم. من و تویی که هنوز بهار نرسیده می دانیم که چه تابستان سختی پیش رو خواهیم داشت. من و تویی که امروز که ایمیل دانشگاه نیویورک آمد که بوک چپترمان در کتابشان در پایان سال چاپ خواهد شد حتی حال و نای خوشحالی و لبخند را نداشتیم. من و تویی که احساس می کنم در حال له شدن هستیم و حس می کنم زندگی زیبایمان از دست خواهد رفت بسیار آسانتر از از دست رفتن یک لحظه ی ناپایدار. من و تویی که روزهایمان را به کثافت کشیده اند و ما برای نجاتشان اگر قدمی بر نداریم در مرثیه ی این ایام چیزی برای گفتن نخواهیم داشت مگر شکل آنها شدن. شکل آنهایی که یک عمر غلط زندگی کرده اند و نمی دانند و نمی خواهند که بدانند.

وااااای!
خسته ام کرده اند.
خسته  مان کرده اند.
دست و دهان بسته، فرسوده و ناتوان مان کرده اند.
نکند این زندگی زیبا که اینقدر برایش کوشیدیم و تلاش کردیم به همین راحتی از دست برود ما نفهمیم که چه با خود کرده ایم و چه با ما کرده اند.
نازنینم نگرانم، نگران!
 

۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

دو اتفاق خوب و یک اتفاق عالی

دیروز جمعه چند اتفاق خوب افتاد و یک اتفاق خیلی خوب افتاد. صبح پیش از رفتن تو به سر کار لینک مطلب چاپ شده ام از انگلیس آمد که تا همین حالا خیلی بازتاب داشته و خودم هم فکر می کنم چیز بدی نشد. دومین اتفاق خوب هم تمام شدن کلاسهای درس در این سال تحصیلی بود هر چند که هنوز امتحان و برگه تصحیح کردن و پروسه نمره دادن مانده اما به هر حال تمام شدنش از این جهت خوب بود که دستم را برای برنامه ریزی کامل در این چند ماه باز می گذارد. در راه برگشت به خانه که بودم- بعد از اینکه چند تایی از دانشجویان بعد از اتمام کلاس ها آمدند و تشکر کردند و در همان فضا بودم تا رسیدم نزدیک خانه در یک هوای بارانی و نسبتا خنک- به تو زنگ زدم که سر راه چه چیزی بخرم و گفتی که نان و تخم مرغ. یک فیلم هم گرفتم که شب با هم ببینیم که بد نبود و خیلی بیشتر از آنچه که هست مورد توجه برخی از جشنواره ها قرار گرفته. فیلمی از کانادا به اسم گابریل که در لیست نهایی بهترین فیلم خارجی اسکار بود- و نشان داد که چقدر جای گذشته فرهادی و آبی گرمترین رنگ کشیش در این لیست خالی بود- که شب با جام شرابی که نوشیدیم به سلامتی خبر مهم این سال جدید همراه کردیم و دیدیم.

و اما خبر خوب روز و به قول تو نشان اینکه به سلامتی امسال چه سالی شود: درست دیروز بود که گفتی شاید بابت نقدی که به سیاست خارجی هارپر کرده ام کار پرونده ی اقامتمون اینقدر طول کشیده و این بار دومی بود که این را گفتی. در راه برگشت زیر چتر و با صدای باران به سمت خانه بودم که گفتم امروز نامه های تاریخ امتحان اقامتمون آمده و آمده بود.

وقتی رسیدم بالا تو چند دقیقه ای بود که رسیده بودی خانه. در را که برایم باز کردی و از حالم پرسیدی گفتم که خیلی خوشحالم و گفتی که حق دارم و خسته نباشم و یک سال تدریس و ... گفتم نه فقط برای این و پاکت ها را که بهت دادم از خوشحالی روی پا بند نبودی. سریع پاکتها را باز کردی و دیدیم که تاریخ امتحانمون ۲۲ ساعت ۸ صبح هست. خب! به سلامتی پس از سالهای آزگار بلاخره نوبت ما هم رسید و خدا را هزار مرتبه شکر می کنیم. خصوصا که می دانم چقدر این داستان باعث تسهیل در رفت و آمدمان پیش خانواده هامون خواهد شد. اینکه چقدر خوشحالیم که حالا حق تعیین و تاثیر در آنچه که فکر می کنیم مهم هست را به اندازه ی خودمان داریم. اینکه خیالمون بابت آینده راحتتر شده و اینکه می توانیم جهان را بیش از پیش درونی کنیم و رنگ ها و صداها و مزه ها و خطوط و افق های بیشتری را تجربه کنیم به امید خدا.

امسال سالی خواهد بود و این هم نشانه هایش. پر از امید و نور و آینده. مبارکمان باشد.
 

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

۱۰ هزار ساعت

مقاله ای می خواندم که با آنچه که در بخش شگفتی های مغز در موزه ی ملبورن چند سال پیش دیدیم شباهتهایی داشت. برای اینکه متخصص در حوزه ای شوید به حداقل ۱۰ هزار ساعت کار -که شامل کار فکری هم هست- در آن حوزه نیازمندید. یادمه وقتی داشتیم یکی از آن بخش ها را در موزه می دیدیم نوشته بود که ۱۰ سال کار فکری در هر حوزه ای شما را به آن حوزه با نسبت بالایی مسلط می کند.

اگر درست و روی برنامه کار کنیم یعنی تقریبا ۸ تا ۱۰ سال تقریبا هر روز و هر روز حداقل چند ساعت خواندن و فکر کردن و ...

یعنی حالا که امسال ۳۵ و ۴۰ ساله خواهیم شد اگر درست و روی برنامه روزانه و با پشتکار برویم جلو یعنی قبل از میان سالی تو و اول میان سالی من.

یعنی اگر و اگر و اگر *کار کنیم* می شود *کاری* کرد.


بدر کردن سیزدهمین روز

خب به سلامتی تا کمتر از سه ماه دیگه تو ۳۵ ساله و من ۴۰ ساله خواهم شد. یعنی برای من به اولین قدمهای سراشیبی خواهیم رسید. اما عدد و کمیت هرگز تعیین کننده ی مسیر زندگی ما و من نبوده. متاسفانه کیفیت هم با توجه به پیوند وثیقی که با کمیت دارد اینگونه در حال آسیب خوردن شده و باید فکری به حالش کنم. به همین دلیل و با اینکه می دانم تا پیش از این بارها و بارها پیمان بسته ام که دیگر اینگونه نباشم و غافل و اینجا اینگونه ننویسم و تکرار مکرر نکنم و می دانم که پیمانه شکستم اما تصمیم دارم که اینبار روش دیگری به کار برم. هیچ روزی را به پایان نباید برد مگر با خواندن چیزی تازه، دیدن و شنیدن قطعه ای بدیع و تجربه ای ناب چه در عرصه هنر و چه در عرصه ی اندیشه و سیاست و ... خلاصه که حداقل یک کار تازه هر چند کوچک.

و اما از دیروز می گویم در حالی که اکنون اینجا در کرمای دانفورد بعد از رساندن تو به تلاس نشسته ام و ساعت هنوز از ۹ و نیم نگذشته است. دیروز بعد از دیدن دو تا فیلم و یک مسابقه فوتبال و کمی تمیزکاری خانه و ... با اینکه روزی کاری و وسط هفته بود اما هیچ کار بخصوصی نکردم و حتی مصاحبه ی نیمه تمام با مجهتد شبستری را به سر انجام نرساندم اما تو که از سر کار سر وقت به خانه رسیده بودی برای رفتن به پارک و سبزه ی سیزده را در پای درخت تو گذاشتن و دعاهای خوب در روز سیزده بدر کردن، روزم را زیبا کرد. کلی دعا کردیم و کلی چیزهای خوب برای همه و خودمان آرزو کردیم و امیدوارم که سلامت و طول عمر و کیفیت زندگی شامل حالمان شود. نمی خواهم از حس عجیب سبزه پای درخت تو گذاشتن بگویم که حالم را دگرگون و احوالم را خراب می کند هر چیز اینگونه ای امسال. می خواهم بگویم که امسال سال سرنوشت ماست و باید پلی برای بهتر کردن آینده مان باشد به امید خدا.

اتفاقا دیروز تو تصمیم گرفتی که دو سهم از سهام تلاس برای خودمان بگیری که تنها ماهانه ۶۰ دلار از حقوقت را شامل می شود و شاید در آینده معلوممان کند که هر چند کوچک اما چه تصمیم بجایی بوده. این هم از کاری تازه هر چند کاملا متفاوت.

فردا اما آخرین روز کلاس و آخرین جلسه ی تدریسم در این سال تحصیلی خواهد بود به سلامتی. البته هنوز امتحان و تصحیح برگه ها و ... مانده اما دیگر داستان جمعه های امسال تمام میشود. سال بدی نبود. هر چند کلاس هایم می توانست بهتر جلو رود و هر چند بچه ها بیشتر می توانستند بیاموزند و من هم از آنها. تجربه ای شد برای سالهای آینده و البته نشانی از سختی های بیشتر پیش رو دارد با این نسل کم علاقه و متوجه به چیزهای دیگر و احتمالا روشهای نو که در غیاب آنها امروز کار به مشکل بیشتر می خورد.

خب! کمتر از سه ماه مانده و من می خواهم تا آن زمان مقالات نا تمام و شروع نشده را بجایی برسانم. ورزش و زبان و ... را شروع کنم و در کنار تو و با تو از زندگی لذت بردن را برای این نیمه ی دوم آغاز.

۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

ورشکستگی کامل

تازه تلفنم با مامانم و مادر تمام شد و تو هم داری با مامانت که ساعت ۵ صبح تهران بیداره و زنگ زده حرف میزنی. امروز به اصرار من از طرف سارا یک میلیون براشون فرستادیم و قرار شد که از چک بمباردیر که پیشاپیش ۷۰۰ تا براشون فرستاده بودیم از طریق آیدا این ۴۰۰ تا را هم بگذاریم رویش و به هر حال یکجوری تابستان خودمان را سر کنیم.

مامانم هم که قرار بوده بعد از یک ماه بلاخره امروز برود تلویزیون بخرد که گفت چک بیمه ی بیکاریش نیامده و گفته اند چون آدرسش تغییر کرده ممکنه یک ماهی طول بکشه و به همین دلیل تصمیم گرفته پولی را که برایش فرستادم نگه داره تا وقتی بیمه اش رسید برود و تلویزون بگیرد.

صبح تو را رساندم و رفتم دانفورد و کمی مقاله ی اینترنتی خواندم درباب ایران و بعد هم برگشتم خانه. جز ورزشی که عصر رفتم تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم. تو تمام روز را کار کردی و بعدش هم با رفتیم ورزش.  با رسول هم حرف زدم که یکی دو نکته ی خوب در حرفهایمان در آمد خصوصا راجع به ورشکستگی کامل چپ در انتخابات ترکیه بعد از این همه درگیری و تظاهرات در شهرهای بزرگ. و صد البته شکست تاریخی مدعیان از صندوق رای و این یعنی دولت پدیده ای است به شدت پیچیده و به مراتب قوی تر از آنچیزی که به نظر میرسد.

با اینکه امروز درس نخواندم و فردا هم نخواهم خواند اما هنوز چونان یک ابله امیدوارم که روزی از خواب غفلت بیدار شوم. شاید این سیزده بدر که فردا خواهد بود واقعا کمک به بدر کردن چیزهایی شود و دست ما را هم بگیرد. تا ببینیم چه میشود.