۱۳۹۵ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

برای ما هیچ چیز given نیست

چند روزی بود که می خواستم یادداشتی اینجا بگذارم به یادگار اما هم به دلیل بی حالی و کم رمق بودن که بیشتر بابت حساسیت بهاری و عطسه های مداوم بهش دچار شده ام و هم از آن مهمتر داستان همیشگی این مدتها یعنی بی انگیزگی و ناتوانی از دیدن تمام زیبایی ها و امکاناتی که دارم و به هیچ می گذارنم روزگار را، ننوشتم و تکانی به خود ندادم.

اما باید بسیار شکرگزار و سرمست این ماه زیبا و یگانه باشم که ماه تولد توست و در واقع تولد من. ماهی که با هم آشنا شدیم و پیوند دوستی بستیم و بر سر قرارمان تا به ابد باقی خواهیم ماند. ماهی که تو در آن دوباره با لبخند پاسخ دلم را به مهر و محبت دادی و ماهی که در آن زمین و زمان زیبا می شود همواره و همیشه. ماه می ناب ماه تو و من. ماهی که به بسیاری از خواسته هایمان رسیدیم و در افقش بسیاری دیگر را پیش چشم داریم و می دانیم که بخواهیم می توانیم و می رسیم.

ماهی با خبرهای بسیار خوش، با سفرهای زیبا و مهم. از سال پیش به ایتالیا گرفته تا امسال که به ایران رفتی. از بورسیه ی بمباردیر سه سال پیش گرفته تا حکم تدریس و بورسیه ی امسال. این ماه من و توست و این ماهی است که باید در آن همواره شاد و سربلند باشیم.

هفته ی پیش دوباره برای گرفتن کتابی که از دانشگاه دیگری درخواست داده بودم و رسید به دانشگاه رفتم. یک بسته شکلات برای خانمی که مدیر بخش بورسیه ها و جوایز هست گرفتم چون هفته ی قبلش وقتی با هم به دانشگاه رفتیم و بهم گفت که من برنده ی اسکالرشیپ شده ام گفتم که حتما شیرینی این خبر را جبران می کنم. دو بچه ی کوچک دارد و یک بسته شکلات فررو برایش گرفتم و رفتم FGS. تشکر کرد و گفت این هفته جواب ها را ایمیل خواهد کرد که هنوز بعد از ده روز این کار را نکرده اما نکته ی مهمتر این بود که بهم گفت اسکالرشیپی که گرفته ام Provost هست و نه سوزان مان. هر چند مبلغ مالی جایزه تفاوتی نمی کند - جدا از اینکه من اساسا بابت تدریس تصمیم گرفته ام دریافتش نکنم - اما Provost از طرف ریاست دانشگاه هست و به گفته ی او معتبرتر و مهمتر. البته درست می گوید چون پیگیری که کردم دیدم تعداد جوایز سوزان مان تقریبا دو برابر Provost هست.

جمعه اما روز عطسه و بی حالی من بود و پر کار تو که هفته ی گذشته بابت حضور پلاستیکی خیلی سرتون اینجا شلوغ بود. شب انقدر خسته بودیم که هر دو زود خوابیدیم. خصوصا که تو شنبه صبح بابت کار خیریه ای که با تیم سندی انجام میدهی باید ساعت ۸ میرفتی مرکز آموزشی در خیابان اسپداینا که کلاس بچه ها را رنگ کنید. بعدش هم با پگاه قرار داشتی و تا برگشتی خانه ساعت ۳ بود و از آنجا هم برای کار من رفتیم پیش لیلا خانم و از آنجا هم خانه ی مرجان که علاوه بر ما، علی و دنیا را با خواهر دنیا یعنی آوا و همسرش امیر را که یک ماهی بود به کانادا آمده است را دعوت کرده بود. شب خوبی بود و خصوصا از امیر که تازه آمده است و هفته ی دیگه هم بر میگرده راجع به ایران پرسیدم و چون علاوه بر تهران در شهرستان هم کارخانه و زندگی دارد حرفهای متفاوت تری از دور و بری ها که به نظرشان همه چیز گل و بلبل هست میزد.

یکشنبه اما روز خاص و عجیبی شد. تو از شدت خستگی در طول هفته و چه بسا ماه که هنوز فرصت تنظیم خواب از سفر ایران را نکرده ای و در کنارش به قول خودت با خبرهای خوبی که از دانشگاه گرفتیم Overwhelm هم شده ایم و بابت نا آمادگی جسمی که داریم و عدم تحرک درست و ورزش و ... یک روز کامل به رنگ کردن و فعالیت گذراندن باعث شد که یکشنبه خیلی بی حال و بی رمق باشی، بطوری که من واقعا نگران شدم. نه فقط بابت یک روز بی حالی که بابت بی توجهی به وضعیت تو و خودم و زندگیمان که هر دو گویی به شکل given با بی خبری در حال گذران بهترین ایام هستیم و غافل از اینکه چه فشارهایی به خود آوردیم و چه کارها که نکردیم و کردیم تا این زندگی زیبا را اینگونه که می خواهیم و آنطور که می پسندیم با هم بسازیم. از جواب های ردی که به بسیاری از موقعیت ها دادیم و از نظر همه اشتباه بود و بعد به همه ثابت شد که دقیق دیده بودیم و درست انتخاب کرده بودیم تا اشتباهاتی که کردیم و یادگرفتیم که اجازه ندهیم هزینه های زندگی بنیاد عشقمان را هدف قرار دهد. خیلی نگران و ناراحت شدم و در یک کلام از حال تو و اوضاعمان Deeply affected شده ام. دیروز- دوشنبه - با اینکه قصد داشتی ساعت ۶ به خانه بیایی و نزدیک ۸ بود که آمدی و من که تمام روز با بی حالی و حساسیت از یک طرف و نگرانی و فشار روحی که از طرف دیگر داشتم و تمام روز را در خانه بی حال افتاده بودم،‌ بهت گفتم که باید فکر اساسی کنیم و چاره ای دقیق.

امروز صبح هم با اینکه تا ظهر خانه ماندی و ساعت یک بود که با هم تا تلاس رفتیم و تازه به خانه برگشته ام، باز هم صبح نامیزانی را داشتیم. کلی کار و درخواست های بیجا و به جا از سندی که اتاواست تمام برنامه ها را بهم ریخت. اولش خیلی ناراحت شدم و با اعتراضی که کردم حتی تو را هم ناراحت کردم. هنوز هم معده و سرم درد می کنه اما بعد از اینکه با هم حرف زدیم و کمی چاره اندیشیدیم، قرار شد آخر ماه آینده - که به سلامتی از فردا آغاز خواهد شد - با سندی بطور جدی حرف بزنی و بگویی که تا آخر سال به Office و در واقع او وقت می دهی تا کار را به روال منطقی برگرداند. هر دو می دانیم که حجم کار کم نخواهد شد که هر روز هم زیادتر می شود اما حداقل از این همه بی نظمی و استرس بیجا و بی فایده که بابت عدم مدیریت درست سندی پیش آمده و همه را فراری داده باید کاست. همین بس که تمی که بهترین و منظم ترین و در واقع دست راست سندی بود از جمعه دیگر سر کار نخواهد آمد و به تو هم گفته که بهتر است به فکر تغییر کارت باشی - اتفاقا یکی دو پیشنهاد هم بهت داد که بعد از اینکه با هم صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که عملی و درست نیست، اینکه مثلا بجای سندی با مایکل که خودش تازه از هفته ی بعد جای تمی میاد کار کنی و ...

شنبه به اوکسانا که همیشه حسرت کار در جایی مثل تلاس را داره و دوست داره که با تو کار کنه پیشنهاد کار برای مایکل را دادی که به هر حال قرار شده کسی برایش کار کند تا از این طریق کمی هم از فشار روی تو کاسته شود. جالب اینکه تو باید خودت کسی را مصاحبه و استخدام کنی و آموزش دهی. اوکسانا اما بعد از یکی دو روز فکر کردن بهت خبر داد که تصمیم داره زودتر بچه دار بشه و نمی خواد با آمدن در این موقعیت آنجا بعد از مدتی کوتاه دست تو را هم در پوست گردو بگذاره. ضمن اینکه این هم بخشی از روحیه ی اوکساناست که علیرغم نق زدن، موقع عمل جا بزنه اما نکته ی مثبت داستان این بود که برخلاف بسیاری دیگر تنها فکر موقعیت خودش نبود و به تو گفت که نمی خواهد باعث فشار بیشتر در ادامه روی تو شود.

خلاصه که داستان کار تو داره یواش یواش به اعصاب خوردکنی کار کپریت و تام عوضی شبیه میشه و باید از حالا به فکرش باشی و قرار شد که تا پیش از خراب شدن همه چیز درستش کنی چون همانطور که خود سندی بارها و تمی همیشه می گویند، بدون تو آن Office عملکرد به شدت معیوبی خواهد داشت. اما هنر تو باید در این باشه که نگذاری عادت اعتیاد به کار سندی، نق و غرولند کردنش از همه چیز با ربط و بی ربط، گیجی و بی نظمی اش، و صد البته از همه مهتر شکل زندگیش خارج از تلاس که عملا زندگی نیست را به روح و جان و زندگی تو تسری دهد. این یک ساعتی که با هم حرف زدیم، یک ساعت خوب و مفیدی خواهد بود اگر که درست ازش استفاده کنیم. یادمان باشد که برای من و تو اینجا بودن یک امر طبیعی به واسطه ی تولد و یا امکانات والدین و پاسپورتشان و ... نبوده. برای من و تو در این زندگی هیچ چیز given نبوده و بابت تک تک روزها و یک یک خشت هایش تلاش کرده ایم و نباید بگذاریم به راحتی خدشه ای به آن وارد شود و هرگز چیزی آن را تحت تاثیر خودش قرار دهد.

من نمی خواهم دیگر تو را آنگونه که روز یکشنبه بودی - بی حال و بی رمق - ببینیم و نمی خواهم خودم را اینگونه که هستم تحمل کنم و نمی کنم.

فردا نه تنها روز دیگری است که عشق من، فردا دوره ی دیگری است.

تو ۶ ماه به آنها فرصت بده و من یک ماه به خودم و در پایان سال باید دستاوردمان را غربال کنیم و تصمیم بگیریم که چگونه و چطور پیش برویم. تنها و تنها یک اصل پیش رو خواهیم داشت و آن چیزی نیست جز تقدس زندگی عاشقانه و زیبایمان که هیچ چیز و هیچ کسی اجازه ی دست اندازی به آن را ندارد.

این سوگند من است به زندگی مان و به تو یگانه عشق جاوادن دل و جانم.
  

۱۳۹۵ خرداد ۵, چهارشنبه

آشر، ژیژک و سوزان مان

چند روز پیش یک تصویر کارتونی دیدم از یک سگ خونگی که کل روزهاش را در یک دایره ی مکرر تکرار می کرد: بی حوصلگی، گرسنگی، عصبانیت از وضعیت موجود و در نهایت هم خستگی و دوباره فردا و همین چرخه! بعد از گرفتن سوزان مان، teaching ticket آن هم درس مورد علاقه و آن هم یک ساله با سه چهارتا TA تکرار مکرر این چرخه تنها نشان از یک چیز دارد: اینکه هیچی نیستم و نخواهم شد اگر تکان نخورم.

چهارشنبه هست و قرار بوده از دیروز استارت نوشتن را بزنم و تو گویی که تمام زمان عالم را در اختیار دارم و انگار نه انگار.

تو سر کار هستی و به شدت مشغول و من هم فکر به شدت مشغولی دارم بابت طراحی course اما بیشتر در حال اتلاف وقتم تا کار واقعی. از دوشنبه بگویم که با آشر ساعت ۵ قرار داشتم. پیاده رفتم و کمی زودتر رسیدم اما مشتی قرار را یادش رفته بود و تا برگشت ساعت نزدیک ۵ و نیم بود. کمتر از ۲۰ دقیقه با هم گپ زدیم و وقتی ازش پرسیدم که آیا من آخرین دانشجوی دوره ی دکترایش هستم گفت بستگی داره رابرت - که با هم اتفاقا همکلاس بودیم - احیانا دیرتر تمام نکنه. گفتم اما رابرت یک سال بالاتر از من هست و گفت آره اما چون teaching ticket گرفته حداقل ۵ ماهی کارش عقب میفته چون یک ترم کلاس خودش را باید تدریس کنه. بعد پرسید حالا چرا اصلا این سئوال را پرسیدی که با خنده گفتم چون من هم teaching ticket گرفتم و آن هم یکساله. البته همان زمان هم متوجه ی حرفش بودم که داشت از فشار کار یک ترمی روی رابرت و تاثیرش بر تز نوشتن می گفت که بهش داستان خودم را گفتم و تازه من که کارم دو ترم طول خواهد کشید هر چند یک سال بیشتر از رابرت زمان دارم. اما قبل از رفتن ازش بابت نامه ی معرفی که برای سوزان مان نوشته بود هم تشکر کردم و خیلی بدون هیجان گفتم که این اسکالرشیپ را گرفتم. واکنشی که نشان داد نه تا حالا ازش دیده بودم - حتی زمانی که نامه ی بمباردیر را برایش بردم و اتفاقا همان جا روی تراس ورودی خانه نشسته بودیم چون ماه می بود و هوا مناسب - نه چنین واکنشی را ازش انتظار داشتم. خیلی خوشحال از جاش پرید و بهم دست داد و گفت عالی عالی! پس امروز Double Congrats  داری و چه قدم خوشحال شدم. تا داشتم آماده میشدم که بگویم چقدر تعجب کرده ام از واکنشش خودش جواب داد که تو نه تنها اولین دانشجوی من در این نزدیک به ۴۰ سال تدریسم هستی که این اسکالرشیپ را گرفتی که اساسا اولین کسی هستی که دیده ام سوزان مان گرفته. تازه اینجا بود که متوجه شدم چرا اینقدر برای دیوید هم مهم بود که من این جایزه را گرفتم. البته بهش توضیح دادم که اعتبار مالی اش را بابت تدریس نمی توان بگیرم مگر اینکه قید teaching ticket را بزنم که با کوتاهترین توضیحی بهم گفت کاملا تصمیم درستی است و به هر حال مهم اینه که من این جایزه و اسکالرشیپ را گرفته ام و مسئله ی مالی داستان به خودم و تصمیم بستگی داره.

در راه برگشت به سمت خانه هم با مامانم حرف زدم و هم با اعلاء. مامانم هم بعد از اینکه کمی از خودش گفت و از عکسهای عروسی که برایش فرستاده بودیم کمی نصیحت های همیشگی را کرد و کمی هم از مادر و آذر و ... گله و در نهایت هم گفت که چقدر بابت من و زندگی ما خیالش راحته.

تا رسیدم خانه تو نهار و شام را آماده کرده بودی و به پیشنهاد تو برای اولین بار نشستیم و بازی Raptors را دیدیم که اتفاقا هم بازی خوب و به شدت حساسی بود. دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم سر کار و یک سر ربارتس رفتم برگشتم خانه و کمی دنبال منابع برای کلاسم گشتم و عصر پیاده راهی ایتون شدم تا پیراهنی که گرفته بودیم و به کارم نیامد را پس بدهم و از آنجا رفتم TIFF که با کریس قرار داشتیم تا پیش از جلسه ی سخنرانی ژیژک چیزکی بخوریم و کمی گپ بزنیم و سه نفری برویم در سالن سخنرانی. تو هم بعد از یک روز کاری به شدت فرساینده که بیشتر زمانش را به Consult  دادن به سندی بابت زندگی مشترکش و مشکلاتی که بیل را به حق شاکی کرده گذشته بود پیاده از تلاس آمدی تیف و شامی خوردیم و رفتیم جلسه ی سخنرانی ژیژک. تو و کریس خیلی بدتان نیامد اما برای من یک اتلاف وقت تام بود. مردک نخ نما و مکرر تنها به تکرار مکررات و بیربط گویی های اخیرش پرداخت و واقعا هیچ چیز نداشت جز گفتن کمی پرت و پلا و خنده ی عاشقان سینه چاکش که بعید می دانم حتی یکی از کارهای اصلی مشتی را تورق کرده باشند. چهارتا جوک و چند موضع ضد و نقیض و در نهایت هم دو سئوال خیلی سطحی با شروعی یکسان که I adore you و دیگر هیچ! هر چند کارهای جدی و نکات دقیقی که سالها پیش گفت و نوشته را نباید و نمی توان انکار کرد اما حداقل این روزها و دیشب که نمونه ی یک شومن بد با جوکهای تکراری و حرفهای بی بنیاد بود و صورت اعلای Cultural Industry. و البته این ما مخاطبان و سمتمعین هستیم که چنین می طلبیم و مدعی هم اگر سویه و شمه ای از منطق بازار را داشته باشد می شود همین که بود. جالب اینکه شاید به جرات بتوانم بگویم دیشب پس از کانادایی های سفید شاید بیشترین اقلیت ما ایرانی ها بودیم. از قرائتی تحت ویندوز - الهی قمشه ای - که در رستوارن با جمعی نشسته بود تا بیایند بالا گرفته تا یکی از سئوال کنندگان و چندین ردیف پشت سر و پیش روی ما که تا پیش از شروع فارسی حرف میزدند و قابل تشخیص بودند و البته یکی از برگزار کنندگان این همایش.

خلاصه که از یک نظر به تجربه کردنش می ارزید و از ده نظر نه. اما به هر حال این هم شبی بود و برای منی که ساکن سر جای خود و در جای خود در جا میزنم حق اعتراضی موجود نیست.

۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

ازدواج اوکسانا با ریجز

گفتم تا پیش از رفتن به خانه ی آشر و قرار ملاقاتی که باهاش ساعت ۵ عصر دارم، چیزکی اینجا بنویسم راجع به دیروز یکشنبه ۲۲ ماه می که روز عروسی اوکسانا و رجیز بود و من و تو به عنوان همراهان عروس و داماد کلی درگیر جزییات مراسم بودیم. امروز دوشنبه روز ویکتوریاست و تعطیل و همین باعث شد که فرصت در کردن خستگی دیروز را داشته باشیم. ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر هست و هوا عالی و آفتابی. تازه بعد از کافه ای که در دانفورد رفتیم و بعد از قهوه ای که پس از ۶ ماه در کرما خوردیم به خانه برگشتیم و تو داری کمی استراحت می کنی و من هم باید به کارهایم برسم تا پیش از رفتن نزد آشر که نمی خواهم فرصت ها را از امرزو و این هفته دیگر به راحتی از دست بدهم.

دیروز حدود ظهر بود که اول همراه هم به لابلاز رفتیم و علاوه بر خرید هفتگی تو نهار برای اوکسانا و خانواده اش و البته رجیز که مانده بود خانه تا علاوه بر واگنر به کارهای خودش برسد گرفتی و من تو را رساندم خانه ی بچه ها و برگشتم خانه. قرار تو این بود که فقط برای اوکسانا و مامان و باباش و خودت نهار بگیری اما از آنجایی که می دانستیم رجیز هم هست و با اینکه اوکسانا گفته بود که اون خودش برای نهارش فکری خواهد کرد برای همگی نهار گرفتی و چقدر هم خوب شد چرا که بعدا بهم تکست زدی که رجیز بنده ی خدا تک و تنها در خانه مانده و شماها پایین در اتاق مهمانی و پارتی روم که اوکسانا گرفته بود تا به کارهای آرایش و لباس و ... برسه بودید. من هم تا ساعت ۴ خانه بودم و بعد از اینکه کارهایم را کردم و برای دومین بار کت و شلوار پوشیدم راهی باغی شدم که قرار بود همدیگر را آنجا ببینیم. وقتی رسیدم تو که خیلی دلبر شده بودی و موهایت را هم ساده اما شیک درست کرده بودی و لباسی که از ده دوازده سال پیش که خاله آذر برایت آورده بود را پوشیده بودی و اوکسانا هم عروس زیبایی شده بود و با مامان و بابای اوکسانا که یک کلمه جز Thank you بلد نبودند طبقه ی بالای ساختمان زیبایی که قرار بود مراسم آنجا و در باغش برگزار شود بودید و من هم به شما پیوستم. عکاس مشغول عکس گرفتن از اوکسانا و شما بود و من هم با کمک تو داشتم برای اولین بار پاپیون می بستم که اتفاقا خیلی هم خوب شد و تنها کسی بودم که پاپیون هم داشتم و چقدر هم کت و شلوار و کفشم خوب با هم جور شده بودند. برای اولین بار در زندگی ام بود بعد از ۴۲ سال که متوجه ی این نکته شده بودم و دقت در خوش لباسی کرده بودم. با اینکه همیشه لباس های نسبتا خوب و خوش آب و رنگی داشته ام اما اهل توجه به این نکته نبوده ام. تو هم که دلبری شده بودی یکه و ناز. آنقدر که آلا و یانوش - مامان و بابای اوکسانا - تو را دوست دارند که همه متوجه ی جایگاه ما و خصوصا تو در مراسم عروسی بودند.

مراسم همانطور که لورا تنظیم کرده بود پیش رفت و بعد از اینکه مامان ریجز همراه داماد از ساختمان به سمت باغ و مهمان ها که نشسته بودند رفتند، من و تو بعد از آنها پیش از یانوش و اوکسانا رفتیم و در ردیف اول کنار مامان و بابای اوکسانا نشستیم و بعد از اینکه مارتین - کشیش مراسم - آنها را به عقد هم در آورد رفتم جلو و حلقه ها را که از قبل در جعبه ای بهم داده بودند در آوردم و بهشون دادم. یادشون رفته بود که حلقه ی نامزدی اوکسانا را از حلقه ی عروسی جدا کنند و من و مارتین هم نمی دانستیم چرا سه تا حلقه در جعبه هست اما سریع بعد از اینکه رجیز حلقه ی اوکسانا را هم برداشت در جعبه را بستم و حلقه ی سوم که نمی دانستم حلقه ی نامزدی است تا آخر شب دستم ماند تا در فرصت مناسبی بدمش به اوکسانا. بعد هم هر دو رفتیم کنارشان تا دفتر عقد  و سند ازدواجشان را به عنوان شاهد امضاء کنیم.

بعد از اینکه ریجز و اوکسانا مسیر باغ را از وسط صندلی های مهمانان به سمت ساختمان رفتند، من و تو باید حرکت می کردیم تا نزدیکشان شویم و عکاسها عکس بگیرند و بعد هم نوبت خانواده ها و بعد از آنها دوستانشان شد که با عروس و داماد عکس بگیرند و موزیک و می و رقص عروس با پدرش و داماد با مادرش و شام. سر میز شام هم ما با یانوش و آلا به همراه رافائل - اون یکی قل ریجز - و همسرش و البته عروس و داماد نشستیم. البته به دلیل اینکه مادر و پدر ریجز هم نمی توانند انگلیسی حرف بزنند از قرار رافائل و همسرش اینجا در کنار ما بودند و جالب اینکه ما هم سر میز آنها بودیم. اما همانطور که اوکسانا قبلا می گفت و ما کمی به حساب حساسیت های اوکسانا و تازه عروس و ... می گذاشتیم اما متوجه شدیم که حق با اوست و دو طرف خیلی با هم حال نمی کنند. به هر حال خانواده ی ریجز بعد از شام و کمی رقصیدن با لیموزین سفید بزرگی که برای خودشان سفارش داده بودند رفتند و با کسی هم خداخافظی نکردند. آلا هم که آنقدر ما و خصوصا تو را دوست داره که بی آنکه متوجه باشه تمام مدت با تو روسی حرف میزد.

شب خوبی بود و فکر کنم که به همه خوش گذشت. تو حسابی سنگ تمام گذاشتی و بعد از شب عروسی خودمان ده سال پیش برای دومین مرتبه در این ۱۸ سال حسابی رقصیدی. تا مراسم تمام شد ساعت از یک گذشته بود و البته با اینکه مهمان ها خیلی هم نبودند اما عده ای زودتر رفتند و آخر سر تعداد کم بود. سخنرانی آلا با ترجمه ای که شد و سخنرانی خواهر ریجز خیلی معمولی و تقریبا یک طرفه بود اما تو واقعا سخنرانی زیبایی کردی که جدا از عروس و داماد، رافائل و بقیه هم کلی بهت کامنت دادند. هر دو نفر را در حرفهایت دیده بودی و عشقی که به هم و با هم دارند. و در انتها هم از جان لنون یک جمله ی بسیار زیبا آوردی که رویایی که یک نفر دارد تنها رویاست و رویایی که دو نفر دارند،‌ واقعیت.

شب خوش و یادگار نابی بود. تاکنون چنین تجربه ای نداشتیم و حتی مارک که به تازگی از مغولستان برگشته بود و سوزی هم گفتند که از جمله عروسی های خیلی خوب بوده. تا برگشتیم خانه و خوابیدیم ساعت از ۲ بامداد گذشته بود و صبح هم تا از خانه زدیم بیرون و رفتیم کافه نزدیک ظهر شده بود.

فردا احتمالا از ملاقاتم با آشر می نویسم و دوست دارم ببینم که واکنشش راجع به سوزان مان و تدریسم چه خواهد بود.
 

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

سوزان مان

بی نظمی و بی برنامگی مطلق این روزهای من که به سال داره میکشه از همین پست نوشتن های اینجا به خوبی معلومه. الان که شنبه شب، ۲۱ ماه می، هست و دارم جسته و گریخته بازی رپترز با کلیولند را در مرحله ی فینال کنفرانس شرق می بینم و تو هم رفتی که بخوابی،‌ پیش خودم گفتم تا فردا نشده و موضوع اصلی به عروسی اوکسانا و رجیز معطوف نشده اتفاقات و کارهای مهم این چند روز را،‌ ولو به صورت خیلی مختصر، بنویسم که حداقل کاری کرده باشم در این روز بیست و یکم.

از چهارشنبه شب شروع می کنم که نوشته ی پیش را تا اینجا رساندم. غروب با هم در ایتون قرار داشتیم تا به اسم تعویض کفش هایی که خریده ام برای تو لباس که دیده بودی را بگیرم. تا خسته و حسابی رمق رفته از سر کار رسیدی آنجا بهت گفتم که داستان از چه قراری است و در واقع برای کار تو اینجا هستیم. با اینکه خسته بودی اما با لبخند قبول کردی و با اینکه سایز لباسی که پسندیده بودیم به تو نمی خورد اما یک ساعتی چرخیدیم و یک شلوار و لباس رسمی برای سر کار گرفتیم و تا برگشتیم خانه هیچ حالی برایمان نمانده بود. من که روز شلوغی در دانشگاه داشتم و ملاقات با پگی و Eve و کمرون حسابی خسته ام کرده بود و تو هم که کلا این هفته با وجود پلاستیکی از ونکوور بیش از حد فشار کار و خستگی داشتی.

اما پنج شنبه که دوباره بعد از رساندن تو راهی دانشگاه شدم فقط بابت اصراری که جودیت کرده بود که برای مراسم Town Hall  گروه در دانشگاه باشم. و چقدر هم روز مفیدی از آب در آمد. بطور اتفاقی متوجه شدم اتاق Mat استاد قبلی درس ایدئولوژی شدم که در اتاقش نشسته بود و با نوای موسیقی جازی که داشت پخش میشد در حال کار بود. در زدم و بعد از معرفی خودم بلافاصله مرا شناخت و یک ساعتی با هم گپ زدیم. Outline درس سال قبل را بهم داد و چند راهنمایی مفید کرد و یکی دو نکته ی مفید هم درباره ی TA های سال قبل که احتمالا دو نفرشان امسال هم با من کار خواهند کرد گفت و خیلی روز خوبی شد و رفتن به دانشگاه با دستاورد مفید. البته متوجه شدم که مت خیلی پشتوانه ی تئوریک و نظری کافی برای این درس نداره و با توجه به چیزهایی که گفت و بک گراند خودش که ارتباطات هست معلوم شد که چرا درس را به شدت به شکل غیر نظری در سالهای قبل طراحی کرده. با اینکه بخشی از ایده هایی که داریم مشترک است و یکی دو نکته ی خوب هم ازش یاد گرفتم اما بیشتر متمایل به طراحی یک درس نظری تر و فلسفی تر هستم. بعد از ملاقات اتفاقی که با مت داشتم به دیدن گمل رفتم که از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم و جدا از اینکه یک بسته پسته برایش بردم و کمی از خانواده اش گفت و من هم از حال و بال خودمان خیلی حرف بخصوصی نزدیم. البته نکته ای گفت که بد نبود و تاکید کرد که این اتفاق تدریس خیلی خوبه اما مهم انرژی و تمرکزی است که باید روی کار خودم بگذارم بجای اینکه فکر کنم چطور می توانم در آینده میخ شغلی خودم را بکوبم- حرفی که درست است هرچند خیلی هم نمی شود بدون توجه به رزومه پیش رفت. جلسه ی Town Hall گروه هم چیز بخصوصی نداشت جز دیدن اتفاقی دیوید و گفتن داستان تدریسم بهش. برخلاف انتظار و برخلاف حرفهایی که ماه قبل در جلسه ی گروه بابت فوق دکترا و کار در دانشگاه و تلاش برای گرفتن حداقل یک جلسه سخنران مهمان و تاثیر آن در رزومه و ... گفته بود، در ابتدا خیلی با احتیاط با موضوع برخورد کرد. البته در جریان اقدام کردن من بود و اتفاقا یک پیشنهاد خوب هم بعد از خواندن Teaching Statement که نوشته بودم داد، اما معتقد بود لازمه که کمی راجع به داستان اولویت تز نوشتن و تدریس در این مرحله با احتیاط بیشتر فکر کرد. البته بعد از اینکه متوجه شد از آشر گرفته تا Eve و سایرین همه موافق این داستان هستند گفت که خودش هم بیشتر هم نظر با سایرین هست اما جالب بود که موضع گمل و دیوید بابت الویت اتمام تزم کمی موضوع را برایم حساستر کرد چون در واقع من خیلی به این قصه در این شرایط توجه نکرده بودم.

عصر پنج شنبه بعد از اینکه من از دانشگاه رسیدم خانه و تو از سر کار یک چای خوردیم و راهی محل عروسی اوکسانا و رجیز شدیم که با لورا - کسی که اصطلاحا Weeding Planer هست - و مامان و بابای اوکسانا منتظر ما بودند برای تمرین کارهایی که به سلامتی فردا باید انجام بدهیم. بعد از اینکه به باغ زیبایی که مراسم در انجا برگزار می شود رفتیم و آشنایی با خانواده ی اوکسانا صورت گرفت لورا نکات را گفت و در باغ کمی تمرین کردیم که چه وقت باید چه کار بکنیم و از چه مسیری باید برویم و ... و تازه آنجا بود که متوجه شدیم چقدر برای این زوج جایگاه خاصی داریم. جدا از اینکه ما تنها شاهدان رسمی عقدشان هستیم و باید دفتر را امضاء کنیم، متوجه شدیم که ما باید جلوی عروس و دامان حرکت کنیم و کنارشان در زمان خوانده شدن خطبه بایستیم و حلقه ها را به کشیش بدهیم و ... سخنرانی سر شب هم که با توست و خلاصه همه کاره ماییم در حضور تمام دوستان و خانواده ها که از روسیه و برزیل آمده اند. یکی دو ساعتی آنجا بودیم و بعد همگی برای شام راهی ترونی شدیم. متاسفانه مامان و بابای اوکسانا حتی یک کلمه هم نمی توانند انگلیسی حرف بزنند و واقعا نمی دانم جدا از دیلماجی عروس بقیه ی داستان را فردا شب چطور پیش می برند. در رستوران هم بیشتر من و رجیز با هم حرف زدیم و تو و اوکسانا و کمی هم با کمک اوکسانا با مامانش. شب در راه برگشت بهت گفتم که باید کادویی که می خواهیم بهشان دهیم دوبرابر کنیم و تو هم قبول کردی و خلاصه تمام پولی که پس انداز کرده بودیم برای تابستان در همین دو هفته رفت. لباس و شام بیرون و هدیه ی عروسی آنها برایمان ۳ هزار دلار خرج برداشته و اصلا فکرش را هم نمی کردم. اما به هر حال دوستان خوب ما هستند و ما هم برایشان خیلی خوشحالیم.

جمعه صبح هم با هم راهی دانشگاه شدیم تا تو در غیاب سندی که به اتاوا رفته بود به کارهای دانشگاهی ات - به اصرار من - برسی. به سندی گفته بودی و برای همین با خیال راحت رفتیم. هدیه ی زیبایی که از ایران آورده بودی را به جودیت دادی و یک ساعتی در دفتر او بودی و من هم به کارهایم در کتابخانه رسیدم و بعد به FGS رفتی تا حساب و کتابهای نهایی مالی ات را بکنی و من که بطور اتفاقی تصمیم گرفته بودم همراهت بیایم دانشگاه باهات FGS هم امدم و در همین حال که تو داشتی به کارهای خودت میرسیدی پیش خودم گفتم بروم و از مسئول اسکالرشیپ ها بپرسم که جواب اسکالرشیپ سوزان مان کی خواهد آمد - با اینکه با توجه به تدریسی که خواهم کرد و OGS که گرفته ام اساسا سوزان مان از حیز انتفاع ساقط هست اما به هر روی برای روزمه ام خیلی مهم خواهد بود. خلاصه طرف گفت همین یک ساعت پیش آمده اما تا به دپارتمان ها بگویند و آنها به ما با توجه به لانگ ویکند ای هفته احتمالا چهارشنبه به بعد خبردار خواهم شد. اما طرف خودش دلش نیامد و خلاصه وسط حرفهایش گفت که از من نشنیده بگیر اما تو امسال برنده ی جایزه ی سوزان مان دانشگاه شده ای و از من خوشحالتر اون بود.

بدون اینکه بهت بگویم از FGS آمدیم بیرون که برویم یورک لین و نهاری بخوریم. در راه که قدم میزدیم بهت گفتم و آنقدر خوشحال شدی که گفتی باید همینجا بنشینی چون خیلی هیجان زده ای. مسلما خودم هم خیلی خوشحالم اما شاید به قول تو یک کمی از این خبرهای خوب در طی این هفته Overwhelm شده ام چون انگار نه انگار که چنین چیزی که آرزوی هر دانشجویی است برایم اتفاق افتاده. با این حال سالادی که برای نهار در دانشگاه خلوت و در هوای خوب بهاری با درختان پر از شکوفه گرفته بودیم را با نشستن کنار هم در روی یکی از نیمکت ها خوردیم و کلی حرفهای خوب زدیم و کمی با ایران تلفنی گپ زدیم و تو کارت دانشجویی ات را هم تمدید کردی و راهی خانه شدیم. سر راه یک سر رفتیم شیرینی فروشی فرانسوی در بی ویو و بعد هم برای خرید پیراهن سفید برای کت و شلوار من به فروشگاه هلت در بلور رفتیم و آمدیم خانه. البته این تمام داستان روز نبود چون تو کلی کار از طرف شرکت برایت پیش آمد و من هم با آیدین قرار داشتم. با آیدین از ربارتس تا نزدیک خانه قدم زدیم و بعد از چند ماه که همدیگر را می دیدیم کمی از آیدا و محمد گفت و گفت که چقدر خدا را شکر کارشان داره خوب پیش میره و بعد هم تا ساعت ۸ شب که در یکی از کافه های نزدیک خانه نشستیم از خودش گفت و پایان نامه اش و ... از ساعت ۵ و نیم تا ۸ شب که با هم بودیم تقریبا یکضرب حرف زد و من هم سعی کردم یکی دو جا که به نظرم می آمد مهمه هست بهش یکی دو راهنمایی بکنم. در مجموع بعد از چند ماه دیدن همدیگر، کمی از حال اون خبردار شدم بد نبود. البته نه فرصت شد از سحر بپرسم و نه از خودمان حرفی پیش آمد. شب که برگشتم تو شامی درست کرده بودی و من گل گرفته بودم و یک بطر شراب و با هم نشستیم و کمی گفتیم و خندیدیم و خیلی زود تو خوابت برد. از من پرسیدی که به آیدین راجع به کار تدریس و سوزان مان گفتم که گفتم نه چون هم فرصت نشد و هم خیلی مناسب ندیدم که با توجه به اوضاع روحی و خصوصیات اخلاقی که داره در این شرایط راجع به این داستان هم چیزی بگویم.

خلاصه  که روز خیلی شلوغ، هفته ی شلوغ اما به شدت مهم و تاثیر گذاری بود و به سلامتی فردا هم با عروسی دوستانمان یک هفته ی تاریخی را پشت سر می گذاریم. تو یک کارت بسیار زیبا برایم گرفته بودی با یک نوشته ی بی نظیر که آشکارا با تمام وجود و همه ی قلبت نوشته بودی و وقتی از پیش آیدین برگشتم با خواندنش واقعا اشک در چشمانم جمع شد. اتفاقا این من هستم که از تو و بابت عشقی که نثار این زندگی زیبا کرده ای و بخاطر تحقق رویاهایم متشکر و مدیونم. تو هدیه ی ماه می و بانوی اردیبهشتی من هستی و عجب ماهی است این ماه می برای ما.

امروز شنبه احتمالا بابت خستگی و فشارهای این هفته به شدت خسته از خواب بیدار شدیم و روز را خیلی سخت پیش بردیم. تو را که ساعت ۱۲ وقت کارهای آریشگاه و ... برای فردا داشتی رساندم و خودم هم رفتم کمی خرید مایحتاج خانه و بعد هم با هم برای ماساژ و فیزویو و سونا روبروی هتل چهارفصل قرار داشتیم که تو زودتر از موعد رسیدی و این شد که من که تازه برگشته بودم خانه و می خواستم یکی دو ایمیل کاری بزنم و این یادداشت را بنویسم دوباره از خانه زدم بیرون تا هم از بانک پولی که می خواهیم به عنوان هدیه به اوکسانا و رجیز بدهیم را بگیرم و هم با هم یک چای بخوریم و برویم سرقرارمان در هتل. این بار چهارمی بود که من ماساژ بابت کمردرد می گرفتم. اینبار با یک نفر دیگه که هم تو بهم گفته بودی خوبه و هم یکی از کارکنان انجا. و عجب ماساژی بود و چقدر باعث تخفیف درد کمرم شد. تو هم که به گفته ی خودت از صبح بدنت tense  بود با ماساژی که گرفتی خیلی آرام شدی و هر دو با آرامشی که حاصل شد با استراحتی که کردیم شب خوبی را داشتیم و الان که نزدیک ۱۲ شب هست تو خوابیده ای و من هم با اتمام این نوشته به تو می پیوندم که فردا روز شلوغ و پر کاری خواهیم داشت به سلامتی. تو که از ساعت یک باید خانه ی اوکسانا باشی و من بعد از رساندن تو به خانه برمی گردم و خودم ساعت ۵ به باغ محل عروسی خواهم آمد.

خلاصه که روزها و هفته ای بود به یاد ماندنی. هر چند شلوغ و بعضا Hectic اما بی نظیر با اتفاقاتی تکرار نشده. از Offer تدریس من گرفته تا خرید کت و شلوار و تمرین برای مراسم عروسی کاملا متفاوت تا گرفتن اسکالرشیپ سوزان مان - هر چند که نمی خواهم قبولش کنم بابت محدودیت هایی که برای تدریسم خواهد داشت - تا آرامشی که در آخرین ساعات این هفته ی شلوغ و به نوعی سرسام آور داشتیم. خدا را شکر و با تمام وجودم آرزو می کنم که بتوانم برای تو و اطرافیان و همه آدم بهتر و انسان موثرتری شوم. اگر این مهم رقم خورد تنها و تنها به جادو مهر تو و سحر عشقمان خواهد شد و بس.
       

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

Course Directorship

این هفته که درن - معروف به پلاستیکی - از ونکوور آمده اینجا تو حسابی سرت شلوغ شده و بدو وادو و حجم کارت بیش از حد زیاد شده. داستان به حدی داره اذیت می کنه که دیروز سندی بهت گفته بوده که اگر اوضاع همینطوری پیش بره استعفاء خواهد داد. توی این اوضاع و احوال دیشب با هم ایتون سنتر قرار داشتیم تا کت و شلوار بگیریم برای عروسی اوکسانا و رجیز. آخرین بار که کت و شلوار پوشیدم به بیش از ده سال قبل بر می گرده که شب عروسی خودمون بود و قبل از آن هم فقط یکبار در شب نامزدی پوشیده بودم.

من با کمردرد و تو با سردرد و خستگی همدیگر را در ایتون دیدیم و بعد از کمی بالا و پایین شدن یک دست کت و شلوار نه چندان کلاسیک و نه چندان کجوال گرفتیم. البته پیراهن خودش را می خواست و کفش هم نداشتم و خلاصه که ۱۳۰۰ دلار هزینه ی لباس مراسم عروسی اوکسانا و رجیز شد در این اوضاع بی پولی و در شرایطی که تابستان - که همیشه وضع ما خراب میشه - هنوز از راه نرسیده. سفر ایران تو و کمی هم ولخرجی بعد از آن باعث شده که دستمان خیلی خالی بشه و این پول که دیشب دادیم حسابی بهمون فشار بیاره. جالب اینکه بهت گفتم اگر حتی مشکل مالی هم نداشتیم خرید چنین لباسی برای من که اهلش نیستم هم خیلی بی ربط و گران هست اما چه کنیم که هر دو شاهد عقد و من Best Man هستم و چاره ای نبود.

 جدا از این داستانها، این چند روز حسابی خودم را بابت کلاسی که باید طراحی و تدریس کنم مشغول کرده ام. نکته ی طنز داستان اما اینجاست که هیچ کاری نکرده ام و همه چیز عملا به امروز موکول شد که با Peggy قرار ملاقات داشتم. تازه برگشته ام خانه و حسابی هم روز طولانی و خسته کننده ی بود و همین الان متوجه شدم که باز باید فردا راهی دانشگاه شوم چون یکی دو کارم ناتمام ماند. پگی گفت که بطور مطلق در طراحی و انتخاب متون و نوع امتحان و چگونگی run کردن course آزادم و تنها خواهشی که داشت این بود که تا حدی به چارچوبی که برای درس تعریف کرده ام پایبند بمانم. از یک طرف این داستان خوشحال کننده هست و از طرف دیگه متوجه شدم که کلی کار برای تعیین متون و کارهای جنبی در این تابستان پر کار پیش رو خواهم داشت و همانطور که پیش بینی می کردم حالا باید حسرت وقت های تلف شده ی گذشته را بخورم.

اما بی انصافی نکنم و بنویسم که چقدر مفتخر و خوشحالم از این اتفاق که برایم افتاده. به قول Eve  که قبل از پگی به دیدن اون رفته بودم، این داستان یک درصد هم احتمالش برای بچه های SPT نبوده و بعد از سالها چنین اتفاقی برای گروه افتاده. پگی هم گفت که این موقعیت در واقع یک امتیاز ویژه و یک نامتحمل هست و خلاصه که باید قدردان چنین فرصتی باشم. همانطور که به تو هم از جمعه ی پیش تا به امروز گفته ام من تمام این داستان را بخاطر تو و از تو دارم. از تویی که برای من کله ی سحر در سیدنی بیدار میشدی و assignment هایم را تایپ می کردی تا سرعت کارم بیشتر شود تا زمانی که متونم را ویرایش اولیه می کردی تا همین امروز که هنوز و هنوز به یادگیری و زبان آموزیم کمک می کنی و از همه مهمتر تشویق و باوری که به من داشتی و داری که در کنار کار و تلاشی که می کنی تا چرخ زندگی را بچرخانی، موجب چنین فرصتی شده است.

خلاصه امروز بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه و چند ساعتی گیر بودم تا Eve و Peggy را ببینم. بطور اتفاقی کمرون را دیدم و با اینکه برایش ایمیل زده بودم قرار شد دوباره ایمیل بزنم و بهش یادآوری کنم که برایم Outline و Kit Reader که برای درس مشابه ای چند سال پیش طراحی کرده بوده را بفرسته تا ایده ی بهتری برای طراحی درس خودم داشته باشم. ازش که تشکر کردم بابت حمایت و رای مثبتی که به اپلیکیشن من داشته گفت که پرونده ی من از اول هم برنده ی نهایی بود و به قول خودش کیلومترها با رقبا فاصله داشت. باید سعی کنم که بعد از راه افتادن این درس و روی غلتک افتادن کارها حسابی پشت تزم و چاپ مقاله را بگیرم تا بتوانم برای کار در آکادمیا خودم را تحمیل کنم.

اما دو تا نکته ی متفرقه هم در پایان بنویسم. اول اینکه دوشنبه صبح به آیدین تکست زدم و گفتم که هر زمانی که وقت داشتی همدیگر را ببینیم. در واقع قرار بود سه هفته ی پیش بهش تکست بزنم که هم کار داشتم و هم حوصله نداشتم. ضمن اینکه از رفتار مشتی که هر وقت که کار داشت در اسرع وقت تماس می گرفت و حالا که کاری نداره سال تا سال - واقعا سال تا سال - سراغی از آدم نمیگیره دلخوشی نداشتم. تو همیشه بهم می گفتی و من هم علیرغم اینکه می دانستم درست می گویی اما باهاش راه می آمدم. دقیقا ۳ دقیقه ی بعد بهم زنگ زد و احوالپرسی و در نهایت هم گفت می خواستم ببینم در این مورد چه منبعی سراغ داری و ... و البته داستان همانطور پیش رفت که قبلا پیش میرفت. بهش یکی دو تا متن معرفی کردم و گفت اینها را که دو سه سال پیش خوانده - در حالی که حداقل یکی از متون اخیرا به بازار آمده - به هر حال قرار شد آخر هفته همدیگر را ببینیم. نمی دانم بهش خبر تدریسم را بدهم یا نه. از یک طرف می دانم که خیلی ناراحت میشه و داره تز می نویسه و درست نیست از طرف دیگه اگر از کسی بشنود و ببینه که بهش نگفتم شکل بدی پیدا می کنه. به قولی بعضی ها با این خبر دق می کنند. از جمله یکی از دخترهای گروه - سارا رودریگز - که خیلی همیشه با تبختر برخورد می کرد و در جلسه ی پروپوزالم هم حاشیه ای نوشته بود که این پروپوزال عملی نیست و ... جالب اینکه مشتی اساسا هیچ آشنایی با فلسفه نداره و کارش چیز دیگری است. این بابا هم از قرار برای تدریس اپلای کرده بوده اما در همان دور اول رد میشه و امروز که مرا دید چونان خری که به نعلبندش نگاه می کنه رفتار کرد. اتفاقا از پگی پرسیدم که آیا سایرین از نتیجه ی نهایی خبردار شده اند که گفت باید طبق قانون به همه اطلاع بدهند و بله خبر داشت. حالا نمی دانم با این یکی و یکی دو نفر دیگه در گروه چه کنم. به قول تو البته مشکل از خودشان هست که احساس رقابت بدون توجیح و زمینه ی واقعی می کنند. نه از نظر سابقه ی تحصیل در این حوزه و نه به لحاظ نمرات و نه از نظر اسکالرشیپ و ... هیچ تشابه رقابتی بین مان نیست. تنها شاید به دلیل همزبان بودن دچار چنین خطایی می شوند. به هر حال داستانی است.

نکته ی دوم هم اینکه دوباره امروز با تو در ایتون سنتر قرار دارم - هر چند ساعت الان ۷ و نیم عصر هست و تو هنوز سر کاری- می خواهم لباسی که دیروز دیده بودی و بدون اینکه به روی خودت بیاوری فهمیدم که چقدر دوست داشتی را برایت بخرم. می دانم که کادوی تولدت - یا به قول خودت کادوهای تولدت - را دوست داشتی و خصوصا ساعتی که یواشکی خریدم را خیلی پسندیدی، اما نمی توانم آن روزی را ببینم که تو چیزی را دوست داشته باشی و من در توانم باشد و کاری نکنم. هر چند مهمترین کاری که باید بکنم، کار کردن درست است تا بتوانم میخ یک استخدام خوب را بکوبم و تو از این این وضعیت کاری نجات دهم. این آرزوی من است.
     

 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

آن تصویر که مرا ساخت

یک روز آفتابی، ابری، باران و باد و حالا هم تگرگ در آنهم درست نیمه ی ماه می. تو با اوکسانا قرار داشتی تا بهش کمک کنی که لباس عروسی اش را - که درست هفت روز دیگه یعنی یکشنبه ۲۲ می هست - به سلامتی انتخاب کنه. صبح روز برای ماساژ و سونا در هتل چهارفصل قرار داشتیم و بعد از یک ساعت درد شدید که کشیدم حالا کمرم بهتر شده. البته هنوز هم حسابی درد دارم اما بهتر از چند روز گذشته هستم.

از دیروز شروع می کنم و به عقب میرم تا روزها و کارها را مرور کنیم. دیروز تا ظهر خانه بودیم. خسته از شام و موسیقی و برنامه برای تولد تو در شب قبل که تا آمدیم و خوابیدیم با تمام خستگی های در تن مانده از یک هفته ی سخت که داشتیم،‌ فکر کردیم بهتر است شنبه را آسان بگیریم و در خانه بمانیم. اما درست برخلاف انتظار بعد از کمی حرف زدن به این نتیجه رسیدیم که چون هفته ی بعد به سلامتی عروسی اوکسانا و رجیز هست و ما به عنوان شاهد عقد و کمک های اصلی مراسم همراهشان هستیم باید کارهای خانه را در همین ویکند انجام دهیم. چون پرده می خواستیم و تا نور تند غروب آفتاب در خانه را باید مدیریت می کردیم، راهی Bed, Bath& Beyond شدیم و علیرغم باد شدیدی که می وزید پیاده رفتیم و پرده و یکی دو چیز دیگر گرفتیم و برگشتیم خانه. بعد از نصب پرده ها - که خیلی هم زیبا کرده اند خانه را - متوجه شدیم باید دوباره برگردیم و سه تکه ی دیگر هم بخریم چون نمی خواستیم بینشان خالی بماند. دوباره رفتیم اما این بار با ماشین چون بعد از آن می خواستیم برویم نهار و بعد هم IKEA. برای نهار بعد از مدتها دو نفری رفتیم رستوران به اصرار من چون می خواستم حس و حال تولدت را نگه داریم. رفتیم ترونی و خیلی بهمون خوش گذشت. ساعت ۴ بود که راهی آی کیا شدیم و چند چیزکه اتفاقا به کارمان هم آمد خریدیم و با اینکه برای خرید یکی دو چیز دیگر رفته بودیم و نداشت با رضایت از وقتی که گذاشتیم رفتیم یک سر منزل کیارش و آنا تا وسايلی که از ایران برایش آورده بودی را تحویلشان دهیم. یک کیک گرفتیم و نیم ساعتی آنجا نشستیم و قبل از رسیدن به خانه برای خرید به هولفودز رفتیم و تا رسیدیم خانه ساعت از ۸ شب گذشته بود. تازه کار اصلی من شروع شد که بستن میز کوچکی بود که برای آشپزخانه گرفته بودم و با توجه به کمردردم نشستن روی زمین برای چند ساعت بدترین کار ممکن بود. تا با مادر که خودش جداگانه زنگ زده بود تا هم تولد تو را و هم موفقیت کاری مرا تبریک بگوید حرف زدیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود. اما یک روز عالی و پر کار را پشت سر گذاشتیم و به کلی از کارهای مهم از جمله حل مسئله ی پرده ها رسیدیم که خیلی خوب بود و به هر دومون خیلی خوش گذشت.

اما از جمعه بگم. پنج شنبه شب، با توجه به کمردرد من و غذای نامناسبی که شب به هوای شب تولد تو خوردیم - تو از سر کار آمدی تا برویم فروشگاه بی تا من ساعتی که می خواستم را برایت بگیرم اما بعد از اینکه آمدی و گفتی که ترجیح میدهی به جای ساعت از Pure & Simple چند تا چیز که احتیاج داری را بخری رفتیم یورک ویل و سر راه برگشت بطور اتفاقی یک پیتزافروشی که تازه باز شده بود را دیدیم و تو گفتی که پیتزا بگیریم و برویم خانه. من موافق نبودم اما بخاطر تو قبول کردم و بعد از وارد شدن تازه متوجه دلیل شلوغی آنجا شدیم چون شب افتتاحش بود و آن هم نه برای عموم اما صاحب آنجا گفت مهمان من هستید و دو تا پیتزای کوچکی که سفارش دادیم را گرفتیم و آمدیم خانه. نه غذای خوبی خورده بودیم و نه کمردرد من قصد تخفیف داشت و نه جوابی از پگی و دانشگاه دستم رسیده بود و خلاصه حسابی کلافه بودم. شب هر دو بد خوابیدیم. جمعه صبح هم تصمیم داشتم بعد از رساندن تو راهی دانشگاه شوم چون آخرین روز کاری هفته ای بود که باید بعد از یک ماه جواب نهایی Offer دانشگاه را میدادند. می دانستم که در بین درست ۲۱ نفر گزینه ی نهایی شانسم با توجه به سابقه ی برخی خیلی زیاد نیست. اما از طرف دیگه نا امید هم نبودم چون مزیت های پرونده ی خودم را هم در نظر داشتم. خلاصه قبل از اینکه تو را به تلاس برسانم بهم گفتی که شب قبل با همه ی بد خوابی و کم خوابی، نزدیک صبح خواب دیده ای که من به تو گفته ام که من انتخاب شده ام. روز جمعه بود ۱۳ ماه می و روز تولد تو. رقم خوردن این اتفاق ناب و بی نظیر باعث شد که به قول سندی هرگز این خاطره را که با تولد تو عجین شد فراموش نکنیم.

رفتم دانشگاه و بعد از اینکه مسئول آموزش گفت که پگی امروز نمی آید و به زودی به همه متقاضیان ایمیل خواهد زد بهش گفتم که بابت جوابی که باید بخاطر اسکالرشیپ به FGS بدهم حتی به شکل شفاهی هم که شده اگر بهم خبری بدهند عالی میشه. گفت برای پگی ایمیل و تکست میزنه تا ببینه چه کار می تونه بکنه. رفتم و نیم ساعت بعد برگشتم و چون خبری از پگی نشده بود قرار شد بروم و بعد از ظهر برگردم که همان لحظه اتفاقی پگی با منشی گروه تماس گرفت و وقتی بهش گفتند من آنجا هستم و منتظر جوابم برای کار خودم با FGS به طرف اجازه داد که نتیجه را بهم بگویند و طرف هم تلفنی با پگی تایید می کرد که فلانی گزینه ی نهایی و انتخاب دانشکده برای تدریس سال آینده هست. با توجه به اینکه پیش از تمام این داستانها وقتی مدیر آموزش اسمم را پرسید و گفت آها پس فلانی تو هستی برایم تا حد زیادی مشخص شده بود که من انتخاب شده ام، وقتی منشی گروه بهم تبریک گفت هیچ حس و هیجان خاصی نداشتم. این اتفاق هنوز هم برایم تا حد زیادی گنگ و بدون هیجان هست. شاید هنوز گرم هستم و شاید هم واقعا خیلی هیجان ندارم. به هر حال برای هر دوی ما اتفاق بی نظیری است خصوصا وقتی که می دانی طی ده سال بدون تسلط به زبان و بدون داشتن مدرک مکفی برای ارايه به دانشگاه از صفر شروع کردی و درست در سال دهم در دانشگاه مهمی چون یورک  course director و استاد شده ای.

بعد از اینکه از مدیر آموزش خداحافظی کردم دوباره به دفتر منشی گروه رفتم و بهش گفتم که اگر امکانش بود تو را در کنار سه TA دیگری که به من بابت این درس میدهند می خواهم. اگر این اتفاق بیفتد خیلی خوب میشود چون دیگر نگران مدیریت کردن درس کمرون هم برای سال آینده نخواهیم بود و خودم وظیفه ی کلاس تو را به عهده می گیرم. از آنجا به دفتر جودیت رفتم تا هم کمی زمینه را برای تابستان تو آماده کنم و بگویم که گرفتاری احتمالا نمی توانی TA و یا GA  کنی و هم بهش خبر کار خودم را بدهم. خیلی خوشحال شد و گفت که حتما به دیدن Eve هم بروم و بهش خبر بدهم چون خیلی بابت این اتفاق و ارتقاء یکی از اعضای گروه خوشحال خواهد شد. حالا چهارشنبه باید دوباره به دانشگاه بروم و می دانم که این درس با توجه به ۲۰ درسگفتار و lecture notes و کلی کارهای اداری و جلسه با TA ها و طراحی کل Kit خیلی این تابستان گرفتار رفت و آمد به دانشگاه خواهم شد. کمی نگران فشار این کار که پیش رو دارم با توجه به نوشتن تز و چاپ مقاله و ... هستم و با توجه به اینکه تقریبا هیچ تفاوت درآمدی نخواهم داشت اما این اتفاق نه شاید که قطعا مهمترین اتفاق سال و چه بسا این چند سال اخیر در کنار بمباردیر و شاید به نوعی سرآغاز مهمترین اتفاق کاری در زندگیم در آینده باشد به امید خدا.

هر چه از خوشحالی تو و مامانم و بابات و ... بگویم هم کم گفته ام. اما خوشحالی تو برایم جایگاه دیگری دارد چون همانطور که به خودت گفتم هرگز آن تصویر را فراموش نمی کنم که در چه شرایط حالی و مالی بودیم و در حال رانندگی با پرایدمون در اتوبان مدرس زیر پل عباس آباد که بهت گفتم قصد شرکت در امتحانات پایان ترم و در واقع ادامه تحصیل ندارم و مطمئن بودم با اینکه شاگرد ممتاز دانشکده هستم و به قول بچه ها چشم و چراغ گروه فلسفه و ... شوکه خواهی شد و موافق نخواهی بود اما درست برعکس کاملا از خواسته ام حمایت کردی و گفتی می دانی که من چه توانایی و نگاهی دارم و گفتی که هر چه تصمیم من باشد صد در صد موافقی چون به من باور داری و ایمان. امروز - با اینکه هنوز هیچ کاری نکرده ام و با اینکه روزها و استعدادهایم را به آسانی هدر داده و می دهم - اما هر چه امروز هست و هستم در همان تصویر برایم معنا می شود و اگر به قول جودیت و Eve من دانشجوی exceptional گروه هستم بخاطر توست و بخاطر تمام باورها و ایمان تو. بخاطر پشتوانه ای که تو برایم ساخته ای و بخاطر باوری که تو در من کاشته ای. که هر آنچه هستم از توست و بخاطر تو. بدون کمترین تلاشی برای ساختن یک کلیشه ی تکراری و کمترین اغراقی: تو مرا ساخته ای.  
   

 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

هدیه فراموش نشدنی تولد تو

فعلا فرصت نیست که مفصل از این چند روز گذشته بگم. داریم با هم از در میریم بیرون تا با اوکسانا و رجیز و سوزی برای تولد تو در یک رستوارن جاز جمع بشیم. جمعه هست و ساعت ۷ عصر و هم تو تازه از سر کار آمده ای خانه و هم من از دانشگاه. فقط این رو قبل از رفتن بگم و خوشحالی اش را ثبت کنم که Offer کار را گرفتم و شدم استاد در دانشگاه یورک!

این اتفاق مهم درست در روز تولد تو و بعنوان کادوی تو به من افتاد که این هفته را با سردرد و خصوصا این دو روز گذشته با کمردرد تبدیل به هفته ای کرد که هیچ کاری در آن نکردم و هیچ اتفاق خاصی را تجربه نکرده بودم. این تولد،‌ اما تولد دیگری است و تولد ما.

خدا را صد هزار مرتبه شکر که بعد از یک دهه،‌ از صفر شروع کردن به اینجا رسیدیم و رسیدم.

 حالا مفصلترش را فردا می نویسم.

تولدت مبارک ای نور دیدگان من، ریشه ی وجود من و معنای حیات من.

تولدت مبارک جهان من. عالم رویا و هستی من.
  

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

امیدوارم به هدیه ای قابل

الان که متوجه شدم از شنبه عصر که به سلامتی از سفر برگشتی تا الان که سه شنبه هست، هنوز چیزی اینجا به یادگار ننوشته ام متوجه شدم که چقدر این دو سه روز بابت حساسیت فصلی از همه چیز افتاده ام و چقدر کم توان و بی رمق شده ام.

سه شنبه ای آفتابی اما هنوز نه چندان گرم را داریم و تو از دیروز که به سلامتی رفتی سر کار و حدود ساعت ۸ شب آمدی، هفته ی سنگین و پر کار بعد از سفر را شروع کرده ای و من هم همانطور که اشاره کردم بابت حساسیت و عطسه های مداوم خصوصا دیروز که خیلی اذیت شدم و امروز با اینکه در مجموع حالم بهتر هست اما به شدت بی حالم.

شنبه تا با هم از فرودگاه رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۸ شب شده بود. کلی سوغاتی آورده بودی و چقدر بابت مجلات و کتابها و سی دی هایی که مامان و بابات زحمت تهیه شان را کشیده بودند، خوشحال شدم. خصوصا کتابها که عالی بودند و آنقدر شوق خواندنشان را دارم که نه به خواندن آنها در این دو سه روز رسیده ام و نه به انجام کارهایی که باید طبق برنامه ام انجام می دادم. البته شاید اصلی ترین دلیلش انتظار ناخودآگاهی است که برای خبر از تصمیم دپارتمان بابت تدریس سال آینده می کشم و هر روزم را حسابی به خود اختصاص داده بی آنکه کار مفیدی کنم. تازه ترسی در دل دارم که نکند خبر آنچیزی نشود که نخواهم و آنگاه چه کنم که برگشتن و ساختن روحیه بعد از دومین بار به مراتب اذیت کننده تر است.

یکشنبه را در خانه ماندیم و جز نیم ساعتی که برای خرید رفتم بیرون تمام روز را با هم بودیم و بعد از کمی تلفنی حرف زدن با ایران و آمریکا کمی از فیلم Joy را دیدیم و چون تو هنوز ساعت خواب و خستگی سفر نتظیم و بدر نشده بود خیلی زود خوابیدی و من کمی با کتابها سرگرم شدم.

دیروز دوشنبه هم بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم و سر راه به ربارتس رفتم و یکی دو جای برای خرید مایحتاج خانه، برگشتم و روز پر عطسه و اذیت کننده از بابت حساسیت را تا نیمه شب با کلنجار به پایان رساندم. امروز سه شنبه هم با اینکه به مراتب حالم بهتر است اما فشار دیروز تازه امروز تاثیرش را نشان داده و به همین بابت خسته و بی توان خانه نشین شده ام.

تو هم روز پر کار و شلوغی را داری و تازه قرار است زحمت خرده فرمایشات مرا هم بکشی که می خواهم برای آخر هفته و به مناسبت تولد تو به یک جاز بار برویم و زنگ بزنی و جا رزور کنی. اوکسانا و رجیز هم خودشان گفته اند که می خواهند بیایند و شاید هم بد نباشد. خیلی دوست داشتم برای تولدت به جایی در این اطراف میرفتیم حالا که امکان رفتن به یک سفر دو نفره را نداریم. اما بابت بارندگی و هزینه ی مالی تصمیم گرفتیم که این کار را نکنیم و به جایش بی آنکه تو بدانی - چون مخالفت می کنی - می خواهم برایت هدیه ای بگیرم. شاید یک ساعت! البته برنامه ی دو سه روز سفر را به ماه آینده موکول می کنیم که مامانم هم پیش ماست و شاید رفتیم مونتریال. برایش بلیط گرفتم و تجربه ای شد که تفاوت قیمت از دیروز تا امروز می تواند تا ۵۰ درصد بیشتر باشد. درست همان درسی که باید بابت برنامه ریزی برای سفرمان بابت تولد تو به موقع و دقیق انجام می دادم و ندادم.

امیدوارم که لااقل خبر خوش دپارتمان را تا پیش از روز تولد تو بگیرم تا بتوانم یک هدیه ی حقیقی پیشکش ات کنم. امیدوارم.
 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۸, شنبه

بهار من

به سلامتی تا دو ساعت دیگه میرسی و من هم در فرودگاه خواهم بود با شاخه ای از گلهای رز قرمز که خریدم و در خانه ی تمیز و قشنگمان گذاشته ام.

دیشب خیلی بد خوابیدم. دلیلش هم آمدن بهار و آغاز حساسیت فصلی من بود. عطسه هایی که کردم باعث شد تا نفسم بالا نیاد و خلاصه تا خوابیدم ساعت نزدیک ۳ صبح شده بود. تو در راه استانبول بودی و برایت پیغام گذاشته بودم که بهم زنگ بزنی وقتی که سوار هواپیمای تورنتو میشوی. اما خودم ساعت ۵ بیدار شدم و بهت زنگ زدم و گفتی که چقدر پرواز خوبی بود از تهران و پر از مسافران اروپایی. اتفاقی که البته از ترکیه به کانادا نیفتاد از قرار و برایم تکست زدی که مطابق معمول پرواز پر از هندی و بنگلادشی است و گویا خانواده ی کنار دستی از آن نمونه های تیپیکال با سه بچه ی کوچک که اهمیتی به کنترلشان نمی دهند هستند. با اینکه حسابی خواب بودم اما کمی با هم حرف زدیم و از این فرصت چهار ساعت بین پروازها استفاده کردیم. برایم گفتی که این چند روز آخر که عزیز در بیمارستان بود، پدربزرگت را آورده بودی خانه ی خودتان همین باعث شد تا کمی بابت دیدنش در این سفر اوضاع بهتر باشه. گفتی که چقدر مامانت و جهان خصوصا در فرودگاه کمک کردند تا به کارهایت برسی چون یادتان رفته بود عوارض خروج بدهید و از قرار صف Check in هم خیلی شلوغ بوده و از اینکه نتوانسته بودی این ساعات آخر را عوض صف ایستادن جداگانه بیشتر با هم باشید ناراحت بودی. گفتی که خیلی برای جهانگیر این دفعه سخت بود خداحافظی و موقع گفتن صدای بغض فروخورده ی خودت را هم می شنیدم. با اینکه بعید می دانم امکان پذیر باشد اما شاید بتوانیم سال آینده دوباره طوری برنامه ریزی کنیم که تو دوباره بتوانی یک سفر کوتاه به ایران بروی. خصوصا اگر واقعا مامان و بابات قصد فروش خانه شان را داشته باشند و بخواهند راهی اینطرف شوند. آنوقت اساسا برای وسائل و کتابهایمان باید فکری کنیم.

اما من، بعد از تلفن با هم دو ساعت دیگر هم کج دار و مریز خوابیدم و از ساعت ۸ بلند شدم به تمیز و مرتب کردن خانه. جارو و گردگیری و تمیزکاری های معمول و بعد هم برای خرید مایحتاج رفتم هول فودز و بلورمارکت. یخچال تقریبا خالی بود و باید برای این یکی دو روز کمی خرید می کردم چون می دانم که فردا هم روزی نیست که بتوان کار بخصوصی کرد. ماشین را کارواش بردم و خلاصه همه جوره و با آغوش کاملا باز آماده ی برگشت تو هستم که در این ده روز - هر چند بابت کمی کار در کتابخانه و کمی ورزش کردن روحیه ام را تا حدی مثبت نگه داشته بودم - خیلی سخت و بی شعف گذشت. تو تمام وجود و هستی منی و تو ریشه ی حیاتمی. همین بس که بی صدا و عشق و حضور تو نه دنیا و نه زندگی برایم معنا و ارزش خواهد داشت. اما حالا وقت قدردانی از عاشق بودن و داشتن چنین حس و امکانی است که می توان تجربه کرد.

با تمام وجود منتظرت هستم. بیا در جانم جا بگیر یگانه بهانه ی زیستنم. بیا که بسیار خوش و نیک آمدی که تنها آمدن توست که بهار واقعی مرا رقم میزند.

  

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

دعای پدر

در ویکتوریا و رو به روی این درخت قدیمی زیبا نشسته ام و هم در حال درس خواندنم و هم کارهای متفرقه. یکی از کارهای متفرقه اما ضروری که کردم خرید بلیط مامانم بود برای یک ماه دیگر و برای یک ماه. پس از چهار سال فکر کردم باید تشویقش کنم که هر طور شده یک سر بیاد اینجا و کمی بهش برسم چون معلوم نیست چقدر فرصت و وقت و توان برایمان باقی بماند تا باز به آینده موکول کنیم. اتفاقا دیشب هم که تلفنی بعد از حرف زدن با بابک، بهش گفتم که باید یکسر به ما بزنید خوشحال هم شد. جالب اینکه دیروز همین بلیطی که امروز گرفتم نزدیک به صد دلار ارزانتر بود و همین یک روز تاخیر باعث شد که برخلاف برنامه ی قبلی که منتظر بودم تو برگردی و با هم برنامه ریزی کنیم را منتفی کنم و امروز بلیط ها را بگیرم. می خواهم که حتما دکتر نچروپت ببریمش و کمی هم تو لطف می کنی و بهش خواهی رسید و احتمالا یک سفر دو سه روزه هم برویم همین اطرف. دیروز قبل از اینکه با مامانم حرف بزنم، اتفاقا برایم تکست زد و پرسید که از نتیجه ی جلسه ی دانشگاه خبری شده و آیا پیشنهاد کار را گرفته ام یا نه که گفتم نه هنوز و خیلی هم نباید خوشبین بود - هر چند خودم خوشبین تر از آنی هستم که به او گفتم. گفت که هر روز برایم دعا می کنه و دلش روشن است و باید positive باشم و ... و در نهایت هم گفت که بدان پدرت برایت دعا می کند. جمله ی عجیبی بود،‌ شاید برای اولین بار بود که چنین چیزی را از مامانم می شنیدم. به هر حال امیدوارم که این اتفاق بیفتد و آن تکانی که منتظرش هستم را بهم بدهد که واقعا نیازمند چنین انگیزه و تکانی هستم.

همین الان هم تو از ایران بهم زنگی کوتاه زدی و به سلامتی آماده ی کمی خواب میشدی تا چند ساعت دیگه راهی فرودگاه شوی. از قرار و تا اینجای کار سفر خوب و پر از خاطره ای داشتی. امروز هم که جمعه و روز اخر سفر بود از پیش از ظهر رفته بودی بیمارستان و تا عصر پیش عزیز مانده بودی و گفتی که حالش در مجموع بهتره اما خیلی هم شرایط روحی اش خوب نیست. البته که حق هم داره با وضعیت دایی رضا و مشکلات جسمی خودش خیلی هم برایش رمقی باقی نمانده. اما قرار شده که هر کسی به سهم خودش بیشتر رسیدگی کند تا اوضاع بهتر شود. این چند روز دایم مهمان داشتید و فکر کنم که مامان و بابات هم از این فشردگی خسته شده باشند. خوبه که خاله فریبا یک هفته ی دیگر هست و با بازگشت تو یک دفعه همه چیز سوت و کور نمیشه. کتابها و مجلات من به همراه سوغاتی هایی که برای همکارانت و استادانمان گرفته ای تقریبا تمام بار راه برگشتت هست. کمی بیش از ۲۴ ساعت دیگه به سلامتی میرسی و این ده روز سخت و تنها برایم تمام خواهد شد.

دیروز هم از آن روزهای تلفنی بازار بود. در واقع بعد از ایمیلی که روز قبلش کریس بهم زد و گفت که بابت کارهای دانشگاهی و درسی اش نمی تواند خودش را به جلسه ی آدورنوی این هفته برساند - چیزی که از اول بهش گفته بودم که رویاپردازانه برنامه ریزی کرده ای و قبول نمی کرد - برنامه های درسی و کاری من هم بهم ریخت. به همین علت با جابجایی برنامه ام دیروز وقتم پر شد از تلفن. از مادر و خاله که آنجا بود بگیر تا مامانم و بابک و چند نوبت کوتاه هم با تو و بیشتر با بابا و خاله فریبا و کمی هم با مامانت. آخر شب هم فیلم مستندی دیدم راجع به زندگی هیملر که بد نبود اما با توجه به مدارک جدیدی که پایه ی فیلم بود می توانست احتمالا جذابتر باشد The Decent One.

اما فردا برنامه ام شلوغ خواهد بود تا به سلامتی به فرودگاه بیایم به استقبال نور دیده ام و ریشه ی وجودم. باید خانه را تمیز کنم و ماشین را به کارواش ببرم و البته خرید کنم چون تقریبا چیزی در خانه نداریم. البته از پیش از رفتن تو هم بابت برنامه ریزی تو برای healthy خوردن هم چیزی بخصوصی نداشتیم اما به هر حال می دانم که یکشنبه باید آنقدر خسته و کم خواب باشی که ترجیح دهیم از پخت و پز آنچنانی صرف نظر کنیم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

از لستر تا آشوویتس

درست مثل سال پیش که برای چند روزی بابت ایران رفتن تو تنها بودم، این روزها هم دوباره همان تجربه ی  سنگین الکن و بی ربط شدن را در حال تکرار کردن هستم. سایه ی سنگین تنهایی ام در نبودن تو چنان هولناک بر وجودم آوار می شود که اساسا ترجیح میدهم هیچ نگویم و هیچ نکنم. اما می دانم که این روزها به زودی تمام میشود و دوباره با برگشتن تو نفسم جا می آید. خیال و حس غریبی است تنها بودن. با این حال نباید گله کنم چه بسا که به قول فرنگی ها That's a waking call باشد و زمانی مناسب برای دقت در درون و باز نگری از حال و کرده ی خود.

کوتاه و کم با هم در تماس هستیم بابت اختلاف ساعت و پر و پیمان بودن برنامه های روزانه ی تو. بعد از این نوشته راهی کتابخانه خواهم شد تا کار نکرده را شروع کنم و کمی درس بخوانم. تازه با هم حرف زدیم و تو از راه بیمارستان با جهان و حاج آقا در حال برگشت بودی. گفتی ریه های عزیز عفونت کرده و امکان بردنش به خانه نیست. شب خانه ی آیدا همگی دعوتید و به سلامتی این روزهای آخر را باید به کلی کار برسی. سفارش های من که با لطف مامانت تقریبا همگی تهیه شده و تنها خرید کمی سوغاتی برای همکاران، سندی و استادان مانده که این یکی دو روز انجام خواهی داد.

دیروز یکی دو ساعتی به کتابخانه ی ویکتوریا رفتم و کمی کانت خواندم تا برای شروع درسگفتارهای آدورنو از نقد اول آماده شوم. آخر هفته با کریس برای شروع این کتاب قرار داریم و گفتم علیرغم کلی کار عقب افتاده و بازخوانی مقاله ی آدورنو که قرار شد برای انجمن بفرستم و شکستن طلسم کار نکردن روی تز این هفته را کمی با خواندن کانت سرگرم شوم. کلا مدتی است که تنها به دنبال سرگرمی هستم و نه کار واقعی. اتفاقا دیروز که تا ۱۰ صبح به دلیل بی حوصلگی و کم و بد خوابی قصد بلند شدن از تخت را نداشتم به این نتیجه رسیدم که تنها کار است که گوهر انسان را متبلور می کند - انچنان که بسیاری گفته اند. حقیقتا چه جمله ای نوشته بودند سر در آنجا که: "کار نجاتت میدهد." فعلا که من اما در دوزخ بیکاری خود خواسته گرفتار شده ام.

دیشب بعد از چند روز تکست و پیغام و پسغام بلاخره موفق شدم با مامانم حرف بزنم که خوب بود. کمی نگرانم کرده بود چون تلفنش را جواب نمیداد و کسی خبری ازش نداشت. البته نه بابک و نه امیر هم تماس آنچنانی ندارند و پیگیری از طریق آنها تف سربالاست. به هر حال متوجه اش کردم که حداقل جواب یک کلمه ای به تکست آدم بدهد تا نگران نشوم و بعد از عذرخواهی گفت که گویا دوباره دستش به چیزی خورده و تلفنش از صدا افتاده و ... به هر حال خدا را شکر حالش خوب بود. تو هم که از ایران جدا از حال عزیز از بقیه خوب و خوش می گویی و جای شکرش باقی است. دیشب مهمان داشتید و قبل از رسیدن مهمان ها که با آمدن خاله فریبا از سوئد به خانه تان حسابی شلوغ شده مبل هایی که یکی دو روز قبل خریده بودید رسیده بودند و عکس همگی دور میز شام را برایم فرستادی.

دیشب قبل از خواب که بعد از ۲ صبح بود فیلم اسکار برده ی پسر شائول را دیدم که انتظار بیشتری داشتم اما در مجموع  بد نبود. تجربه ای بود دیدن این نوع فیلمبرداری و پردازش داستان و البته خود داستان که بعد از اتمام فیلم بیشتر ذهن مخاطب را درگیر می کند.

اما مهمترین نکته ی دیروز که به گفته ی بسیاری شاید مهمترین اتفاق ورزشی در قرن حاضر باشد قهرمانی تیم لستر بود که به واسطه ی تساوی چلسی و تاتنهام به دست آمد. لحظه ی تاریخی که احتمالا خیلی های دیگر مثل من دوست داشتند در آن ساعات در شهر لستر شاهد یک اتفاق ناممکن باشند. تیمی که طبق پیش بینی های اول فصل شانس قهرمانیش از زنده بودن الویس پریسلی، رئیس جمهور شدن کیم کارداشیان در ۲۰۲۰ و بسیاری از ناممکن های دیگر هم کمتر بود و احتمال قهرمانی اش یک به پنج هزار برآورد میشد. نه به خاطر فوتبال و ورزش و ... که دیگر مدتهاست برایم جذابیتی ندارد و از اول هم خیلی نداشت هر چند مدتها حوزه ی کارم بود،‌ بلکه دقیقا بخاطر حرفی که یکی از مفسران یکی دو روز پیش گفت به شدت این اتفاق را دوست داشتم. قهرمانی لستر محقق شدن رویاهای ناممکن، لمس یوتوپیا ولو برای آنی کوتاه، دیده شدن نادیده ها،‌ شمرده شدن ناشمرده ها و شنیدن صدای رویاهای دور دست و ناممکن برای همه ی ماست. اینکه زندگی در عین بی رحمی زیبا هم هست و می تواند زیباتر باشد. به احترام این اتفاق کلاه از سر برمی دارم و به همه ی رویا پردازان سلام می کنم.

یادم باشد که یادم نرود، انسان به امید زنده است.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

مونتریال،‌ آدورنو و می

دیشب دیر وقت از مونتریال به خانه برگشتم. کنفرانس آدورنو که بصورت فشرده از صبح جمعه تا غروب شنبه تجربه کردم خیلی بهم کمک کرد تا تصویر بهتری هم از آینده ی کاری و مسیر درسی و هم از خودم به دست بیاورم. با اینکه بخاطر فشردگی کنفرانس از یک طرف و عدم دسترسی تو به تلفن در ایران از طرف دیگه خیلی فرصت نکردیم با هم حرف بزنیم و بیشتر به شکل تلفن های کوتاه و از طریق تکست در ارتباط بودیم اما دیروز که کنفرانس تمام شد و قبل از اینکه راهی فرودگاه شوم در یک کافه نشستم و نیم ساعتی با هم حرف زدیم. بهت گفتم که چقدر بابت کاهلی و کار نکردنم حس بدی دارم و چقدر نیاز به پیگیری زبان آلمانی، از طرف دیگه هم ایده و انگیزه ی خوبی پیدا کردم تا با جدیت بیشتری کارم را دنبال کنم اما نکته ی اساسی همان چیزی است که به هر حال برای بسیاری از ما ساکنان سرزمین گمشدگان و مهاجران غربت و خصوصا من صادق است و آن اینکه می دانی که پشت خالی و سنت نداشته و افق متفاوت فرهنگی و زبانی هرگز اجازه ی عرض اندام در آن حدی که فکر می کنی لایقش هستی و توان درونی اش را داری بهت نخواهد داد. منظورم تنها دیدن استخوان خرد کرده هایی مثل ماکس پنسکی، اسفن هامر، المبرت زودروات و ایان مک دونالد نیست، بلکه حتی جوانترهایی که به پشتوانه ی تولد و رشد و نمو فرهنگی و زبانی و آموزشی در غرب نه سالها که دهه ها و شاید قرن ها از تو جلو هستند و تو تنها می توانی در حوض کوچک خود، خودساختگی ات را بیازمایی که توان تن آزمودن در دل دریا را نداری. با این حال تجربه ای بود مغتنم و زبیا به قیمت تلخی واقعیت موجود.
 
صبح زود جمعه از خانه بیرون رفتم و با تاکسی به فرودگاه جزیره کمی بیش از یک ساعت طول کشید که به مونتریال رسیدم و منتظر کریس شدم که با پرواز دیگری می آمد و پنج شنبه قرار شد که با هم و با یک تاکسی به دانشگاه برویم. از صبح ساعت ۱۰ که کنفرانس شروع شد تا ۶ عصر کلی نکته و مقاله ی جذاب شنیدیم و بعد از عصرانه و شرابی که در پایان روز اول سرو شد کریس به اتاقی که برای این دو روز کنار دانشگاه گرفته بود رفت و من هم تصمیم داشتم پیاده راهی هتل شوم که دو ساعتی راه بود. اما گپ زدن تلفنی با تو و خصوصا جهانگیر باعث شد وسط راه باتری تلفنم تمام شود و بدون نقشه در کوچه پس کوچه های شمال مونتریال گیر کردم. بطور اتفاقی سر و کله ی یک تاکسی پیدا شد و بلاخره به هتل رسیدم. بعد از کمی استراحت حدود ساعت ۸ شب بود که پیاده راهی منطقه ی Old Montreal شدم که دفعه ی قبل خیلی خوشمان آمده بود. اما کنده کاری برخی از کوچه ها و سوت و کوری دیر وقت شب خیلی اجازه ی لذت بردن از پیاده روی را نداد. به هر حال تا برگشتم و آماده ی خواب شدم ساعت از ۱۲ گذشته بود. صبح شنبه صبحانه که خوردم اتاق را تحویل دادم و رفتم محل کنفرانس. روز دوم سخنرانی ها و مقالات به مراتب جذابتری را شامل شد. کریس تا ظهر بود و بعد بابت برنامه ای که کریستی آخر شب در تورنتو داشت راهی فرودگاه شد و من تا آخر که نزدیک ۶ عصر بود ماندم. با چند نفری آشنا شدم و در این میان با شاگرد قبلی آشر که در حال حاضر سردبیر مجله ی مطالعات آدورنوست و قرار شد مقاله ی فلسفه ی تاریخم را بعد از اپلای کردن نظرات آشر به آنجا submit کنم.

تا رسیدم تورنتو ساعت نزدیک ۱۰ بود و با قطار تازه ای که از فرودگاه به داخل شهر گذاشته اند آمدم که خیلی مناسب و راحت بود. در راه با مادر حرف زدم که چند روزی است بابت مسافرت خاله و تهمورث هم کلامی نداشته و کلی با هم گپ زدیم اما وقتی گفت که یک سر بهش بزنم که بعدا بابت نرفتنم پشیمان خواهم شد و افسوس خواهم خورد - که می دانم درست می گوید فارغ از اینکه هر بار هم که بتوانم، بروم و این هم از جمله ی همان ویژگی مهاجران هست - آنجایی که گفت که چند سالی هست من را ندیده و متوجه شدم واقعا یادش نمی آید که چند ماه پیش دور هم بودیم، خیلی ناراحت شدم. سعی کردم قانعش کنم که هر سال در این چند سال اخیر من و تو ایام کریستمس رفته ایم به دیدنش اما خیلی یادش نمی آمد. عجب روزگاری است و عجب قصه ای است قصه ی آدمیزاد.

برخلاف انتظارم دیشب هم مثل یکی دو هفته ی گذشته کم و کوتاه خوابیدم و خستگی همچنان همراهم هست. به همین علت امروز که حسابی خنک و به شدت بارانی است روز بی حاصلی بوده تا به اینجا که نزدیک ۵ عصر هست و جز کمی مجله خواندن و کمی از زندگی بیژن الهی دانستن کار بخصوصی نکردم با اینکه اولین روز ماه تو و من است. ماه می که ماه عاشقان هست و می ما که در راه است اگر که قسمت باشد.

تو هم آن طرف دنیا حسابی درگیر دید و بازدیدها و سر زدن به عزیز هستی که دوباره بستری در بیمارستان شده بابت تنگی نفس. خاله فریبا دیشب به جمعتان پیوسته و همگی آنجا دور هم هستید که امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره هر چند که می دانم دوری از یک سو و هوای آلوده از سوی دیگر کلافه ات کرده. اما این ها همه هیچ است وقتی که می دانیم به سلامتی کمتر از یک هفته ی دیگر در دل هم خواهیم بود و کمتر از دو هفته ی دیگر تولدت را به سلامت و با امید جشن می گیریم.

جشن باید گرفت این ماه میمون و مبارک را که ماه بانوی اردیبهشتی من است و ماه می ناب.