۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

صف اول

چهارشنبه شب هست و تازه از ال کترین برگشته ایم خانه. دلیل رفتنمون البته رزروی بود که از چند هفته ی پیش برای آمدن ناصر و بیتا کرده بودم و قرار بود که امشب آخرین شبی باشه که با هم هستیم و فردا به سیدنی برگردند که کلا نشد و نیامدند اما چون تو و البته خودم هم خیلی از ال کترین خوشمان میاد تصمیم گرفتم که دو تایی برویم. این شد که بعد از یک روز تقریبا طولانی در کتابخانه که خوب هم پیش رفت و آرام آرام دارم روی غلتک می افتد رفتم تظاهرات برای فلسطین و تو هم که سر کار بودی و بعد هم با هم در ال کترین قرار گذاشتیم.

اما داستان تظاهرات رفتن من هم جالب شد. در حالی که اون گوشه ایستاده بودم یکی از گردانندگان که از کسانی بود که مدتها در کرما برایم قهوه درست می کرد شناخت و جلو آمد و گفت حاضری برای گرفتن بنر کمکمان کنی چون نفر برای این کار کم داریم. گفتم رویش چی نوشته و گفت محکومیت رژیم اسرائیل بابت آپارتاید. خلاصه نیم ساعتی همراه چهار نفر دیگه گرفتیم و بعد هم قرار شد که جلوی صف و جلوی ماشین ون بزرگی که سخنرانان پشتش حرف می زدند حرکت کنیم. نمی دونم چطور شد که اتفاقی شدم همه کاره و خلاصه از میدان داندس تا خیابان بلور سرعت و نظم حرکت را با توجه به اینکه وسط بنر را هم گرفته بودم و به نظر بقیه از دست اندرکاران بودم تنظیم کردم و دایم هم با پلیس بابت باز کردن راه یک به دو می کردم. اما خوب پیش رفت البته وسط کار یک بابایی با یک متر و بیست سانت به زور می خواست گوشه بنر را بگیره که احتمالا دیده بشه و همین باعث میشد که بنر پایین و بالا بشه اما به هر حال مهم کاری بود که داشت صورت می گرفت و برخلاف برنامه شنبه که توسط اعراب سازماندهی شده بود این یکی توسط کانادایی های اکتیویست هماهنگ و برگزار شده بود و از هر نظر خیلی بهتر بود. کلی هم از نمادها و کارهایی که این چند روز از تظاهرات مشابه در گوشه و کنار دنیا دیده بودند ایده گرفته و اجرا کردند. مثل دراز کشیدن روی زمین و کروکی بدن را روی آسفالت کشیدن به نشانه ی مرگ شهروندان بی پناه.

بعد از راهپیمایی سریع راهی ال کترین شدم تا به تو که نتونستی بودی برای تظاهرات بیایی بابت کار تا آخر وقت برسم و با هم شامی خوردیم اما هر دو خیلی سنگین و خسته ایم و تو در واقع در تختخوابی و در آستانه خواب.

اما دو روز گذشته بیش از هر کاری با تلفن وقت گذاشتم. دوشنبه نزدیک دو ساعت با رسول حرف زدم و بعد امیرحسین تکست زد که بهم زنگ بزن و برخلاف انتظار خبر خوبی بهم داد که به سلامتی کاری که سالها دنبالش بود و در واقع دوست داره را بطور اتفاقی بلاخره گرفت - البته بهم گفته بود که مصاحبه داده اما نگفته بود چه کاری و چه شرایطی. حالا دوباره برگشت به مدیریت رستوارن که هم توی این کار خوبه و هم خودش معتقده آینده داره. در ضمن بهم گفت که دوست دخترش ضمانت کردیتش را کرده و به همین دلیل موفق شده بعد از دو سال که بیش از ۲۰ هزار دلار کرایه ماشین داده یک ماشین خوب بخره.

بعد از تلفن با امیر به مامانم زنگ زدم که بهش شماره حواله پولش را بدهم و خلاصه راجع به امیرحسین حرف زدیم و کلی چیزهای دیگه از جمله اینکه چطور بعضی از ایرانی های آن ساختمان سکه های ایرانی بجای سنت در ماشین لباسشویی می اندازند و باعث خرابی دایم دستگاه ها شده و اینکه طرف دوباره داشته در صف غذا می گرفته که مدیر از مامانم که با یکی دو نفر از دوستانش داشته غذا می خورده خواهش می کنه که بیاد و برای مردک توضیح بده که حق نداره دوباره غذا بگیره چون در واقع این غذای یک نفر دیگه است و طرف که حاشا می کرده و جالب اینکه مامان می گفت که خودش دیده بود که یارو با غذا داشته می رفته طبقه بالا. خلاصه که از این داستانهای صد تا یک غاز همیشگی که به هر حال شرایط زندگی آنجاست که خیلی هم از جا و برنامه هایی که برای خودش داره راضیه اما به هر حال از این حواشی هم داره.

خلاصه که دوشنبه نزدیک به ۴ ساعت پای تلفن بودم. دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را صبح به آزمایشگاه رساندم و منتظر شدم تا آزمایش دوباره خون بدهی و بعد به شرکت برسانمت - که از شدت ترافیک نشد و تصمیم گرفتی که وسط راه با قطار بروی- راهی کتابخانه بودم که گفتم چون عید فطر هست به شیراز تهران زنگ بزنم. شیراز که ۲۰ دقیقه ای شد اما تهران جهانگیر گوشی را برداشت و بعد از مدتها کمی با هم حرف زدیم اما دوست داشت حرف بزنیم و خلاصه آنقدر برایش گفتم و نصیحتش کردم که قید کتابخانه را زدم و برگشتم خانه بعد از نزدیک به دو ساعت در خیابان ایستادن. با این حال عصر دوباره برگشتم کتابخانه تا کمی روی برنامه ام باشم و بد نبود.

شب که تو برگشتی خانه ساعت نزدیک ۸ بود و گفتی که سندی کلی کار داشت اما مهمتر از آن کلا از شدت کار و فشار پست جدید خیلی داره اذیت میشه و تنها با کمک تو و اعتمادی که به کار تو داره - آن طور که دایم میگه- داره کار را جلو می بره. بهت گفته که در ملاقاتش با جو که مدیرعامل کمپانی هست بهش گفته که تو برایش تنها مدیردفتر و منشی و رئیس دفتر نیستی بلکه مشاور اصلی اش هستی و خلاصه بهت گفته که ما با هم پیش و بالا می رویم.

شب هم در کنار هم با یک پاستای خوب که درست کردی و شراب و دیدن فیلمی که بد نبود و ایده ی جالبی داشت به اسم Locke - که کلا با بازی یک نفره تام هاردی در ماشین بود و با تلفن حرف میزد- به آرامی گذراندیم هر چند که داغ داستان ها و اخبار غزه بی آنکه برای هم تکرار کنیم در نگاه و صدای هر دو موج میزنه.

به امید آزادی تمام اسیران و به امید رهایی ستمکشان.

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

دنبال کنندگان مد و عوام تحصیل کرده ما

تازه تو را رساندم تلاس و خودم برگشته ام خانه تا کارهایم را بکنم و برای درس به کتابخانه بروم. درس خواندن را که هنوز بطور درست و واقعی شروع نکرده ام اما این چند روز گذشته کمی تلاش کردم تا به فضای کتابخانه و درس خواندن و ... بعد از ماهها باز گردم.

این چند روز گذشته بیشتر از هر چیز درگیر اطلاع رسانی و بحث و گفتگو راجع به جنگ علیه کودکان در غزه بودم. کاری که البته نتیجه ی درخوری هم نداره و حداقل به حل معضل به شکل کوتاه مدت نیمشه امید داشت. اما امیدوارم سالها و دهه ها بعد جز فصلی از حماقت بشر در چند دهه گذشته و قرن اخیر در کتابهای تاریخ چیزی از این مشکل در روزگار باقی نمانده باشه. به هر حال افراطیان تنها وتنها به موقعیت خودشان فکر می کنند و البته به منافع خود و دقیقا از همین روست که تنها خواسته و خودآگاه به تقویت قطب مخالف خود به بهای زندگی مردمان بی پناه و کودکان بی گناه دست می زنند. تنها خودشان و دقیقا جبهه روبرو را به قیمت زندگی مردمان حفظ می کنند. افسوس البته آنجایی است که کسانی مثل اینا - معلم ترم اول گوته - که با ایگور همسرش در حال حاضر مونیخ هستند و مثلا تحصیل کرده هست و ... جدا از تعصب روی موضوع بی آنکه بخواهد ببیند و بشنود در نهایت صدای دیگری را تنها به واسطه دیگری بودن حذف می کند. از اینکه در جمع دوستان اینترنتی چنین رفتاری را با من کرده ناراحت نیستم - هر چند که تو بابت رفتار لیز خیلی شاکی شدی و خلاصه داستان به اینجا کشید که وقتی دیدی تو را از صفحه و پروفایلش حذف کرده تو هم او را از لیست بی بی ام کاری ات پاک کردی. اما از این ناراحتم که چگونه بسیاری تنها برای ژست آزادی خواهی اهمیت قائلند و نه خود آزادی. از اینکه چطور خیلی ها - از همین دور و بری ها اگر جایی برای ژست و ادا در آوردن باشد اول صف هستند و شگفت زده ات می کنند از این همه هیاهو و به محض اینکه از مد افتاد البته که دنبال مد دیگر می روند. از اینکه مثلا کارشان علوم انسانی است و مثلا دغدغه شان وضع بشری اما دقیقا تا جایی نه تنها هیچگونه هزینه ای - اعم از زدن از تفریح و یا بهم نخوردن عیش و خوشی تا بالاتر و بالاتر- نداشته باشد و صد البته مد باشد هستند و گرنه که ... تازه نکته ی نغز داستان هم اینجاست که وقتی دور هم جمع می شوی دایم از شرایط اینجا و روزگار و بلاهت اینها و خلاصه زمین و زمان نق و غر و اعتراض به راهه و وقتی که می پرسی چرا حرفی ندارند و وقتی که می گویی با کجا مقایسه می کنی چون به قول خودشان تجربه کار و زیستن در محیط اجتماعی سیاسی در ایران را جز در دانشگاه و کافه های اطراف و جاده شمال نداشته اند اساسا نمی دانند چه باید گفت. ای بابا چه فرقی می کند تحصیل کرده باشی یا نه، مگر کم هستند عوام تحصیل کرده که البته وجه غالب با آنهاست.

خلاصه که از جمع این دوستان ایرانی و غیر ایرانی - باز صد رحمت به کانادایی ها که کمی درگیر مسئله حداقل برای سر و گوش آب دادن می شوند- از دیوار صدا در آمد که از اینها نه. و داستان هم این نیست که مثلا این موضوع خاص چنین است که هر موضوعی مگر اینکه مد شود و آنگاه بیا و ببین. جالبتر اینکه طرف لایک زدن پای یک لینک را آکت سیاسی - اجتماعی خود تعریف می کنه و با افتخار از دغدغه های انسانی اش داد سخن میده. اما زهی تاسف که در این مورد و این بار حتی این موضوع هم اتفاق نیافتاد. مثلا آیدین که اساسا تو گویی که انگار هنوز از ایران برنگشته. البته چند هفته است که برگشته و تماسی هم نگرفته - چون در حال حاضر کاری نداره نه امتحانی پیش رو داره و نه سئوالی درباره کتاب و مقاله و درس. یا سحر که تنها یک پست گذاشته بود چند روز پیش که از کجا می تواند چفیه گرفت و چند نفری بهش جواب داده بودند و یکی هم پرسیده بود برای تظاهرات میایی که نه جواب داده بود و نه آمد و نه... از دیگرانی مثل ویکتوریا و کسانی که شان خود را اجل از مشارکت می دانند که بگذریم. همان هایی که در حین بازی های جام جهانی در همان ۹۰ دقیقه بازی در مورد هر گلی حرف می زدند و پست می گذاشتند و ... خلاصه که چنین جماعتی هستیم ما. و البته تا حدی هم قابل فهم: دوستان یهودی داریم و یا دوستان کانادایی که فردا روزی ممکنه ما را بابت حرفهامون قضاوت کنند و شاید برای آینده کاری و ... مشکلی ایجاد بشود و خلاصه که زهی تاسف.

اما ما در این چند روز گذشته علاوه بر دیدن فیلم Boyhood پنج شنبه شب که فیلم خوبی بود و از رفتنش پشیمان نشدیم، جمعه عصر بعد از اینکه تو از سر کار برگشتی، به پیاده روی خوبی رفتیم و اتفاقی برای شام هم سر از یک رستوران کوچک ایتالیایی در طبقه پایین ترونی در آوردیم و دو ساعتی نشستیم و گپ زدیم و شب خوبی داشتیم. شنبه صبح هم من به کتابخانه رفرنس رفتم و تو هم پیش پگاه برای مرتب کردن موهایت و بعد به فروشگاه بی برای خرید ظرفی بابت مهمانی شب خانه دنیا و علی که در واقع بعد از دو سال عروسی بلاخره به خانه شان می رفتیم.

اما بعد از ظهر از ساعت ۲ تا ۵ تظاهرات روبروی شهرداری در جهت مخالفت با جنگ بود. عده زیادی برای دفاع از حق حیات بچه های فلسطینی آمده بودند و اتفاقا غیر عرب هم زیاد. اما گروهی هم در با پرچم های اسرائیل برای دفاع از کشتار حاضر به بهانه ما مجبوریم ایراد از آنهاست آمده بودند و فضا کمی متشنج بود. البته نه در تعداد و نه در همراهی افکار عمومی قابلیتی ندارند اما در ادامه ساز و کار جنگ به مراتب موفقترند. من و تو هم تقریبا تا آخر ماندیم و البته از جمع دوستان فشن باز که در بالا توصیف کردم کسی نبود چون مد نبود و شاید که چون دیده نمیشدند. موقع برگشت تو بابت دیدن صحنه ای که یک ماشین بنز با پرچم اسرائیل سر چهارراه پارک کوئینز دستش را از روی بوق بر نمی داشت تا صدای آن چند بچه که با پرچم فلسطین کنار پیاده رو ایستاده بودند به سایرین نرسه کلی عصبی شدی و بهم ریختی.

اما شب خانه ی علی و دنیا بد نبود. مرجان که طبق معمول از دنیا پرت و گیج و سر آخر هم شرابش را ریخت روی شلوار برمودای سفید من که نابود شد. علی از کارش گفت و بعد از اینکه آوا خواهر دنیا با دوستاشان سارا آمدند شامی خوردیم و خلاصه کمی فضا خصوصا برای تو عوض شد که خیلی آزرده شده بودی از داستان های این روزها و رفتار آدمهایی مثل اینا و لیز.

دیروز یکشنبه هم تقریبا بطور کامل خانه بودیم و جز یک ساعتی که کیارش آمد تا مخلوط کنی را که اضافه داشتی بهش بدهی و کمی پیاده روی که بعد از ظهر دو نفری رفتیم کار بخصوصی نکردیم جز استراحت و تمیز کاری خانه. آخر شب فیلمی از سینمای هند دیدیم که بهتر از برنامه های تلویزیون بود به اسم The Lunchbox. امروز هم علاوه بر کارهای خودت در شرکت باید به کارهای یکی از دوستانت که مرخصی است هم برسی و سرت خیلی شلوغه. اما در نهایت اینکه باید ثبت کنم که تصمیم گرفته ای که آرام آرام کار کیترینگ را هم در کنار کار و درس تجربه کنی و قرار شده من هم کمکت کنم. خلاصه که حالا افتاده ای به دنبال جمع آوری اطلاعات لازم که همیشه در این خصوص عالی عمل می کنی.

ساعت از ۱۰ گذشته و باید بروم دنبال کار و درسم و نوشتن این مقاله بی ربط به الوویت های درسی ام درباره آدورنو. و البته جز ورزش که باید از امروز هر دو درست و منظم شروع کنیم داستان آلمانی خواندن هم کلید خواهد خورد به سلامتی.

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

برای از پا افتادگان

چهارشنبه بیست و سوم ماه هست.

قرار بود سنگ هم از آسمان بباره من از دوشنبه ۲۱ بشینم سر درس. اتفاقا رفتم کتابخانه رفرنس تورنتو که محیط جذاب و آرامتری داره و می خواستم کمی خودم را جمع و جور کنم تا آماده ی درس بشم که ایمیلی از وزارت علوم آمد راجع به اسکالرشیپم که تا یک ماه دیگر باید این فرم ها را پر کنی و تحویل بدهی راجع به پیشرفتی که در طی سال گذشته کرده ای و اگر راضی کننده نباشند اسکالرشیپت احتمالا قطع خواهد شد. خلاصه که معلوم بود چه حالی پیدا کردم. هنوز هم هیچ کاری برای جبران این همه عقب افتادگی نکرده ام و تنها کارم در این چند روز دنبال کردن اخبار جنگ غزه و البته درگیری با بعضی از آشنایان متعصب و اساسا کور شده از جمله اینا معلم ترم اول گوته و ... که بابت یهودی بودنشان فکر می کنند باید از هر کثافتی که دولت اسرائیل انجام میده حمایت کنند. کاری که برخی هم از این طرف در جهت حقانیت حماس انجام می دهند با این تفاوت که یک فقط ذق میزنه اما دیگری گلوله.

خلاصه که دوشنبه به نگرانی از رسیدگی به کارهای عقب افتاده و مقالات ننوشته ام طی یکسال گذشته که مسلما امکان جبران در یک ماه باقی مانده ندارند گذشت. خطر جدی است اما من هنوز در هپروتم.

دیروز سه شنبه از آنجایی که باید برای کار اوسپ به دانشگاه می رفتی، مرخصی کاری گرفتی و با هم رفتیم دانشگاه. اما ناراحتی من بابت مسايل و مشکلاتی که در حال خراب کردن روند زندگیمون هست و بی توجهی هایی که بابت گرفتاری ها هر دو ناخواسته داریم به این زندگی عاشقانه و یکه می کنیم کلا حالم را در این چند وقت طوری گرفته بود که حسابی موجب نگرانی تو و خودم شده بود. کار دانشگاه که تمام شد از آنجایی که تو باید برای یک مصاحبه به شرکت بر می گشتی رفتیم تا نهار بخوریم. اما چه نهاری که من در جواب سئوال تو و توصیف حالم شروع کردم به توضیح و گفتن و البته با اینکه نه وقت مناسبی بود و نه ما که در آفتاب گرم داشتیم می پختیم جای خیلی خوبی داشتیم به سر درد و سوزش معده هر دو منجر شد. البته تو گفتی که بهتره و باید راجع به مسائلی که فکر می کنیم داره به حال و روزمون آسیب میزنه حرف بزنیم که این نتیجه حرف زدن مهمه. و راست هم می گفتی. کلی حرف زدیم و گفتم که نگرانم که آن رویاها و زندگی زیبایی که بابتش از خیلی چیزها گذشتیم تا بسازیمش و به دستش بیاوریم و تا حدی هم تا به اینجا موفق بودیم از دست برود در روند روزمرگی زندگی.

کار نکردن من و درس نخواندن تو. درس نخواندن من و کار دانشگاهی نکردن تو و... گفتم که می دانم که بدون کار تو جدا از این چند سال پیش رو که من بمباردیر دارم بعدا کاملا در زندگی خواهیم ماند اما از اینکه نه فقط درس- که مهم است اما اولویت نیست- از رمان خواندن از پیانو زدن از ورزش کردن از نقاشی کردن از رفتن به موزه و گالری و در یک کلام از رشد فکری و فرهنگی در حال افتادنیم و افتادنی در جریان روزمره کار که ناگزیر اما تا حدی قابل کنترل هست، نگرانم. از اینکه صبح شنبه و یکشنبه هنوز چشمانت را باز نکرده ای تلفنت را چک می کنی و اگر سندی کاری داشته باشد سریع انجام میدهی. روزی که باید حتی اگر کاملا بی کاری و وقتت آزاد پیگیری چنین کارهایی که معمولا ضرورت زمانی ندارد را به آخر شب موکول کنی تا طرف مقابلت هم متوجه شود که زندگی داری جدا و چه بسا مهمتر از کارهای مکرر و بی معنای روزهای تعطیل شرکت.

خلاصه که با سر درد و خستگی به خانه برگشتیم اما با اینکه باید یک ساعت بعد به شرکت می رفتی تا کسی را برای استخدام مصاحبه کنی - چیزی که باور کردنی نیست، چرا که تو خودت هنوز قراردادی هستی اما سندی گفته بدون تو نمی تواند ادامه دهد و به همین دلیل از حالا به سلامتی رسمی شده ای تا دو ماه دیگر که ثبت شود- و من باید به دندانپزشکی می رفتم اما هر دو بابت اینکه حرف زدیم خیلی سبک بودیم و فکر کردیم که راه حلی پیدا خواهیم کرد به مرور زمان. من در درس باید به تو کمک کنم و تو هم به زندگی فکر و فرهنگی خودت بیشتر برسی و البته کار و در آمدی که داری و باعث آسودگی ماست. بعد از مصاحبه قرار داشتی تا برای اولین بار به کلینیکی برای پوستت بروی که رفتی و خیلی راضی بودی به من که یک ساعتی بود از مطب دکتر دندانپزشک به کتابخانه برگشته بودم زنگ زدی و تصمیم گرفتیم برویم بار دوک یورک بنشینیم و کمی حال و هوایمان را عوض کنیم. حرفهای قشنگی زدیم. تو تعریف کردی از مصاحبه هایی که با یک نفر بیرون از تلاس و یک نفر داخلی کرده بودی و اتفاقا نفر اول را توصیه کرده ای که استخدام کنند بجای تغییر پست نفر دوم و مارک هم که تمام مدت از تو بابت این کاری که کرده ای تشکر می کرده و به آنها هم از اهمیت تو گفته بوده، تاکید کرده که نظر تو برایش بسیار کلیدی است. من هم کمی از غزه و برخوردهای احمقانه ی افرادی مثل اینا و ایگور و ... گفتم و تو هم البته از لیز که از قرار هر روز در فیس بوکش لینک حمایت و جمع آوری امضاء برای ارتش اسرائیل می گذارد و خلاصه حیرت زده از روزگار به خودمان و زندگی زیبایمان فکر کردیم.

امروز هم صبح بعد از اینکه تو رفتی سر کار و من کتابخانه بهم زنگ زدی که کاتجی برای دو هفته ی دیگر برای خودمون دوتا رزرو کرده ای برای یک شب تا کمی استراحت کنیم از این قیل و قال که خبر بسیار بجا و بی نظیری بود. فیلمی آمده که قصد داریم در اولین فرصت به تماشایش برویم به اسم Boyhood از سینمای دوست داشتنی ریچارد لینک لیتر کارگردان، می خواهیم یکی از همین شبها آن را هم در خلال این روزهای خون باران و غمگین ببینیم.

اتفاقا اگر بخواهم آدم باشم و شوم راه باز است باید جرات خطر کرد. باید نوشت و در برابر هیاهوی غوغاسالاران طرحی نو در انداخت. کاری که من و تو و زندگیمان اگر ارزشی داشته باشد به آن بسته خواهد بود. به پا خواهم خواست برای از پا افتادگان.

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

بیمار شده ام

تمام دو روز ویکند را بابت مهمانی پیش زایمان نسیم درگیر بودی و عملا جز صبح دیروز که با هم رفتیم درک هتل برای صبحانه پیش یکدیگر نبودیم. دیروز که رفتی دنبال نسیم و مادرش و سروناز تا برای خرید ببریشون کاستکو و بعد هم کمکشان برای مهمانی امروز و وقتی آمدی ساعت از ۸ هم گذشته بود و امروز هم بعد از اینکه صبح به یکی دو کار شرکت با لپتاپ و ایمیل رسیدی رفتیم دنبال کیارش که از ایران آمده بود و مجله و کتابی که مامانت برایم فرستاده بود را گرفتیم و صبحانه ای با هم در اینسومنیا خوردیم، من رفتم ربارتس و تو هم رفتی مهمانی نسیم تا ساعت ۷ که برگشتی خانه.

اما من که این ایام و این روزها و چه بسا از مدتها قبل کاملا بی انگیزه، بی حوصله، بی حال و تا حدی هم افسرده شده ام با سردرد های تقریبا هر روزه سر می کنم و جز اینها هیچ کار دیگری نکرده و نمی کنم. نه ورزش و نه زبان و نه درس و نه مطالعه و نه تفریح و نه هیچ چیز دیگری. خیلی بد شده ام و خیلی به خودم و قابلیت هایم و در نتیجه به زندگی مون دارم بد می کنم. اما مثل بیمارهایی شده ام که هیچ واکنشی به رویه و سویه صحیح زندگی ندارند. بیمار شده ام. امیدوارم موقتی باشد و کاری کنم. نمی دانم چه مرگم شده است. تو را هم نه تنها نگران که دارم خسته می کنم. تو هیچ نمی گویی اما قابل درک و فهم است. خسته شده ام و خسته ات می کنم. می دانم و نمی دانم که چرا هیچ نمی کنم.



۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

برادران تکبیرگو!

من که خودم نزده داشتم تمیز می رقصیدم و احتیاجی به هیچ بهانه ی خارجی نبود که از داخل پوسیدگی و اضمحلال ریشه هایم را خشک کرده و توان تشخیص و عمل صحیح را از دست داده ام. هر روز بدتر از دیروز و هر بار پشیمان تر و نادم تر از هفته  و ماه قبل که افسوس عمرم رفت و هنوز در خم هیچ گرفتارم و عرضه و جربزه تحول را ندارم و بطالت و بطالت و بطالت.


خلاصه که نیاز به هیچ گزنک و سیخ نداشتم اما داستان این روزهای غزه خودش توش و توان بطالت را هم گرفته و خبرها و عکس ها و حماقت آدمیان و بلاهت اطرافیان نفس را تنگ می کند.

ای وای!

هیچ خبری نیست جز قدم زدن به قصد کشتن وقت و از دست دادن روز در این ایام خوش آب و هوا و به قصد هیچ.

با مرجان دو شب قبل رفتیم شام بیرون و از خیلی چیزها گفت و از اینکه حالش بدتر شده و به عین هم قابل رویت بود طرز قدم زدن و راه رفتنش. از پسر خاله ی پنجاه و چند ساله اش - سعید- گفت که برای یک حال و احوالپرسی چند روزه به خانه ی مریم رفته و حالا بیش از چهار ماه است که آنجاست و اخلاق عجیب و توقعات باور نکردنیش.

تو هم با اینکه این هفته سندی در ونکور بود خیلی کار و بارت بیشتر شده بود اما وقت کردی که دکترهایی که باید می رفتی را لیست کنی و خلاصه الان که جمعه عصر هست دکتر دندانپزشک هستی. دکتر تغذیه ات را هم عوض کردی و کلینیک جدیدی رفتی چون دکتر قبلی علاوه بر بی توجهی به ایمیل ها و جواب به پرسش هایت، رژیم به شدت غیر معقولی تجویز کرده بود با کلی قرص که بیشتر به دستگاه گوارشت آسیب می زد تا کمک کننده باشد و از همه مهمتر اینکه تمام این تجویزها بر اساس هیچگونه آزمایشی نبود.

فردا و پس فردا از مدتها قبل قرار داشتی که برای مهمانی پیش از زایمان نسیم به کمکش بروی و فردا خودش و مادرش - که صابونش حسابی به تن مامان و بابات بخاطر مجلات درخواستی من خورده بود - را به کاستکو خواهی برد و برای نهار روز یکشنبه هم کمکشان خواهی کرد. البته آیدا بهت گفته که حواست باشد که مادره خیلی زبان باز هست و تا می تواند از آدمها به شکل ابزاری کار خواهد کشید و وای اگر تو در عوض کار و کمکی نیاز داشته باشی.

یکشنبه صبح قرار هست که با کیارش به صبحانه برویم تا من مجلات و کتاب هایم را و تو هم چیزهایی که مامانت و سارا داده را بگیری بعد هم که دوباره به خانه نسیم خواهی رفت.

اما داستان آمدن ناصر و بیتا هم منتفی شد چون از قرار ویزا را هنوز نگرفته اند. با اینکه کمی دیر اقدام کرده بودند اما با این حال خیلی بعید بود که ویزاها آماده نشود - که نشد و بار دیگر بهمان یاد آوری شد که چه اینطرف و چه آن طرف، چه حکومت از نوع اسلامیش و چه از نوع نئولیبرالش، همگی سر و ته یک کرباسند و سگ زرد برادر شغال. کشف تازه ای نیست البته اما قیمت درک دوباره اش هم کم نیست. اینبار کودکان غزه در میانه ی این دو تیغ برنده ی فاشیستی هزینه اش را به جانشان خواهند داد. چه حماس چه صهیونیسم، چه خامنه ای چه بوش، چه ملک عبدالله چه اوباما، چه سیسی و اردوغان چه هارپر و کامرون و پوتین و... این ها همگی برادران تکبیرگویند!
  

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

تولد هشت سالگی، هشتاد سالگی

بیش از یک هفته از آخرین پستم گذشته. امروز دوشنبه ۱۴ ماه جولای هست و جالب اینکه در طول هفته ی گذشته هیچ کاری نکردم و هیچ جای بخصوصی نبودم که نشود پست روزها و کارها را نوشت. اما دلیل این تاخیر به راحتی قابل توضیح است. یا کاری نکرده ام که روزهایم را به یادش مزین کنم و یا دچار بیماری تنبلی مفرط و بی حوصلگی فرساینده شده ام و یا هر دو که به نظرم گزینه ی آخر انتخاب دقیقتری است.

یک هفته تنها با دیدن فوتبال و از این کافه به آن کتابخانه و ... گذشت و دیگر هیچ. تنها کار مفیدم شاید اتمام رمان سلین بود بعد از ماهها نیمه کار ماندن که کاری در نهایت متوسط به نظرم رسید. شاید متوسط بودن کار هم به میان مایه بودن این روزهای خودم بر گردد و نه خود اثر. به هر حال تمام شد. جدا از آن نمی دانم چگونه سر از خواندن دیالوگ آپولوژی افلاطون در آوردم و آن را هم که در اندازه یک مقاله بود بعد از سه روز جان کندن تمام کردم. بگذریم هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر ناامید می شوم از وضعیتم. می دانم که اگر تنها پست های یک سال گذشته را در همینجا ببینم چقدر این مضمون تکرار شده که بطالت و باید شروع کنم و از فردا روز دیگری رقم می زنم و ... و از آن طرف تو که هر روز داری کار می کنی و زحمت می کشی و ...

آخر هفته با هم بعد از اینکه از صبحانه ی اینسومنیا بر می گشتیم با حرفهای تو که به حق و کاملا درست بود راجع به وضعیت خودم عصبی تر هم شدم. گفتی که جز رفتن به کتابخانه و خواندن پراکنده و ... نیاز به تفریح و دلمشغولی جانبی اما جدی دارم. چیزی مثل نواختن یک ساز یا عضویت در یک کلوپ و جمع ورزشی و ... که کاملا هم درست می گویی. جالب اینکه نه تنها درس نمی خوانم و در نتیجه کار نمی کنم حتی بطالت مفید هم ندارم و خلاصه هیچ در هیچ.

دیروز هم با آیدا و خانواده اش و نسیم و خانواده اش برای صبحانه قرار داشتیم که بعد از دو هفته مجلاتم را هم که مامانت زحمتش را کشیده و برایم فرستاده بود بگیرم. همین بس که هنوز بعد از ۲۴ ساعت از بسته شان هم بیرون نیامده اند. بعد از این پست می خواهم سراغشان بروم اما نمی دانم چرا اینگونه دلزده از هر چیز و همه چیز و خصوصا خودم شده ام.

عصر دیروز بعد از اینکه از آیدا و جمع جدا شدیم به خانه ی اوکسانا و رجیز رفتیم تا هم فینال جام جهانی را ببینیم و هم مارک که پیشنهاد این دور هم جمع شدن را داده بود و بعد از چند ماه از چین و ویتنام برگشته بود. یک زوج همکار اوکسانا هم آمده بودند و فوتبال را دور هم دیدیم و رجیز که با کمک تو حسابی باربکیو کرده بود نهار مفصلی تدارک دیده بود و خلاصه اتفاقا بعد از فوتبال و وقتی که همکاران اوکسانا رفتند دو ساعتی که دور هم نشستیم و مارک از سفرش گفت خوش گذشت. آخر شب هم با مادر و مامانم و مامانت حرف زدیم و خلاصه که تا خوابیدیم خیلی دیر وقت شده بود. قبل از خواب باید جواب آفر تدریس امسال دانشگاه را هم می دادیم که تو زحمت پرینت و اسکنش را کشیدی و خلاصه کار سال آینده ی تحصیلی مون معلوم شد. همان درس و من هم جای تو هم کلاس خودم را درس خواهم داد.

 صبح هم ایمیل رسول بدستم رسید که مقاله ام را خوانده بود و کلی تعریف و تمجید و در نهایت هم نوشته بود که چاپ اینترنتی آن ظلم به مقاله است و پیشنهاد داده بود همین مقاله را بسط دهم و کتابش کنم و ... با اینکه خوشحال کننده است چنین کامنت ها و پیشنهادهایی - داود هم دقیقا همین نظر را دارد و می گوید خودش دنبال کار چاپش می رود- اما از این جهت ناراحت کننده است که ببین وضعیت در ایران چه شده که یک مقاله ی تحقیقی نسبتا خوب و تازه می تواند خودش را به شکل کتاب به جامعه عرصه کند. نه اینکه کتاب بت واره است اما میزان کار و سقف آرزوها چقدر کوتاه شده.

اما جدا از تمام این داستان ها می خواهم این پست را با امید تمام کنم.

امروز دقیقا چهار سال تمام از ورود ما به این کشور به سلامتی و میمنت می گذرد. درست چهار سال پیش در چنین تاریخی بعد از یک سفر طاقت شکن از سیدنی به دبی و از دبی به اینجا رسیدیم. ظهر بود و گرم و دم کرده. طی دو هفته خانه گرفتیم و تازه افتادیم دنبال کارهای دانشگاه من که مدارکم را گم کرده بودند و ... و کمی بعدتر شروع شدن دانشگاه تو نزدیک خانه و من در آن سر شهر. بعد از یکسال آمدن تو به یورک و دنبال کار گشتن های تو و از دستیار تحقیق شدن تا کار برای آن مردک دزد چینی و بعد کپریت و حالا هم تلاس و ... اسکالرشیپ هایمان و درس نخواندن ها و خواندن هایمان. چهار سال تمام از رسیدن به اینجا و شهروند رسمی شدن اخیرمان تا هشت سالگی خروجمان از ایران. درست در همین ماه بود که از تهران پس از جشن خداحافظی و عروسی توامان پس از سالها عقد و زندگی مشترک راهی سیدنی شدیم و چهارسال پس از آن به اینجا و حالا هم چهارسال اینجا تمام شده. چه راه طولانی و بعضا مسیر فرساینده و طاقت سوزی. روزهای خوشمان بسیار بسیار بیش از ناخوشی ها بوده هر چند که روزهای دل نگرانی و تنگ دستی بسیار بیش از روزهای آسودگی. اما با هم جدا از تمام این فراز و فرودها ساخته ایم و مسیر را کوبیده و راه را هموار کرده ایم.

برای همین امشب می خواهم پس از اینکه دنبالت آمدم و آل کاترین رفتیم و برگشتیم خانه با تو و برای تو و در کنار تو بهترین آرزوها را بکنم. برای تو و ما. برای همه: آرامش و سلامت،‌ دل خوش و روح شادان، نور به چشم و گرما به جان. به امید افق های بلندتر و روزهای پرشکوه تر عشقمان. به آرزوی سلامت و سعادت و تداوم مان تا چهل سال دیگر در کنار هم و با هم، پیوسته به جان و تنیده در دل هم تا به ابد.

با امید خواهیم ساخت و برخواهیم خواست.

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

نیمه اصلی عمر!

این مدت بابت ننوشتن اینجا خیلی کم کاری کرده ام. تقریبا مثل تمام دیگر اموراتم که همگی دچار تعلیق و سردرگمی شده اند. به هر حال چه بخواهم و چه نه بهتره که دستی بالا بزنم و تجدید نظری در روند زندگیم کنم که اوضاع نه مناسب است و نه امید بخش. به همین دلیل از فردا که اول هفته است و هفتم ماه هفتم یک جابجایی تدریجی اما بزرگ پیش رو خواهیم داشت. اول اینکه تو زیر نظر متخصص رژیم غذایی خاصی را آغاز خواهی کرد که بابت مسائل و مشکلات دستگاه گوارش و کمبود انرژی روزانه ات خواهد بود. رژیمی که اساسا شیوه زندگی را عوض خواهد کرد. تقریبا هیچ یک از چیزهایی که این روزها و این سالها می خوردیم را نباید بخوری جز سبزیجات و پروتین. من هم تصمیم گرفته ام نیمی از راه را با تو همراهی کنم و طبیعی است که این شیوه جدید نیاز به تمرکز بیشتر بر روی فعالیت و خواب و خوراک و در نتیجه همه ی چیزهای دیگر خواهد داشت. چیزی که شاید باعث شود من هم کمی جدیتر به شروع کارهای عقب افتاده ام فکر کنم و در واقع کاری کنم. کاری که باید از مدتها قبل می کردم و همین الان هم خودش خیلی دیر است.

اما از چهارشنبه روز بعد از تولدم آغاز کنم که با هم بعد از کار تو رفتیم AGO برای دیدن نمایشگاه آثار فرانسیس بیکن و هنری مور که به عنوان دو تن از بزرگترین هنرمندان قرن ۲۰ شناخته می شوند. جدا از کارهای نقاشی بیکن من و تو خصوصا از مجسمه های مور خیلی خوشمان آمد. نمایشگاه خوبی بود و از اینکه بلاخره توانستیم زمانی برای رفتن به این نمایشگاه قبل از اتمامش پیدا کنیم خیلی خوشحال بودم. بعد از AGO به اصرار من رفتیم ال کاترین. در واقع هفته ی گذشته خیلی خرج غذای بیرون کردیم اما به هر حال بخشی از برنامه ی این هفته بود چون می دانستیم که قراره برای مدتی با توجه به رژیم تو دست از این داستان ها بکشیم. 

جمعه و شنبه هم خیلی خبر خاصی نبود جز فوتبال دیدن من و یکی دوباره با هم به جک استور رفتن و فوتبال دیدن با جماعتی هوادرا یکی از دو تیم در حال بازی. کلمبیا و برزیل و دیروز - شنبه - هم با هلندی ها. تجربه ی جالبی بود. تنها یک هفته مانده و ۴ بازی که سه شنبه و چهارشنبه و بعد شنبه رده بندی و یکشنبه این موقع همه چیز تمام شده. چقدر فوتبالی شده ام!‌ خودم هم متعجبم.

اما امروز برای صبحانه با اکسانا و رجیز در اینسومنیا قرار داشتیم که به اصرار آنها قرار بود دور هم جمع شویم. وقتی رسیدند تازه دلیلش را متوجه شدیم. برای تولد و سالگرد ازدواجمان یک دستگاه تمام اتومات اسپرسو درست کن نسپرسو که خود رجیز در آنجا کار می کند را برایمان آورده بودند. نه تنها گران و کاملا بیش از قاعده بود که اساسا قرار به چنین کاری نداشتیم. به هر حال خیلی تشکر کردیم و بعد از اینکه مرد جوانی که در اینسومنیا کار می کند و ما را می شناسد متوجه شد که تولد من است در آخر یک تکه کیک آورد برایمان با شمعی رویش و خلاصه خیلی حس و حال جالبی شد. چون رجیز به پرتغالی و اکسانا به روسی برایم تولد مبارک خواندند و تو هم به فارسی و خلاصه خندیدیم و به فال نیک گرفتیم. این داستان می تواند نشانه ای باشد از اینکه شاید نه دقیقا سر وقت اما به هر حال بهتره که از همین امسال کار و زندگیم را شروع کنم آنگونه که باید.

بعد از یکی دو ساعتی که با هم چهارنفری گپ زدیم آنها رفتند تا به گردش در پارک و غذای واگنر سگشان برسند و تو برای خرید مواد و قرص هایی که دکتر بهت توصیه کرده تهیه کنی به نووا رفتی و من هم با نسپرسو به خانه آمدم. بعد از برگشت تو به خانه و کمی تمیزکاری معمول یکشنبه ها تو را به کلاس یوگایی که دوباره به توصیه دکتر باید بروی با ماشین بردم و خودم دو ساعتی در کرمای دانفورد که یکی دو چهارراه با کلاس تو فاصله داشت نشستم و بعد با هم برگشتیم خانه. الان داری برای هفته غذاهایی که لازم هست همراه با سالاد بخوری و بخوریم درست می کنی و برای شب هم باربکیو خواهیم کرد و اگر رسیدیم می خواهم فیلمی از بلا تار ببینم.

اما از فردا نه به شکل انفجاری اما سریع و مطمئن با امید و اتکا شروع خواهم کرد: درس و فکر و مطالعه، ورزش و زبان و رمان، تفریح و کار و زندگی را با هم و در کنار هم به امید خدا.

پس بدرود نیمه ی نخست و سلام ای نیمه ی اصلی عمر!
 

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

مهمترین دهه زندگی

با اینکه تمام روز را با درد پنهان و آزار دهنده کمر سر کردم اما از آنجایی که هر دو دلمان می خواست که در این روز تعطیل که چندین و چند مناسبت مهم برامون داره خوش باشیم و کارهای ویژه بکنیم همه چیز را تا جایی که میشد خوب پیش بردیم.

اول از همه که تولد ۴۰ سالگی من هست و البته سالگرد عروسی ما که درست چند شب پیش از مهاجرت به استرالیا بود و در نیمه تابستان گرم بارانی بارید دیدنی. درست مثل امروز صبح وقتی که رفتیم و در پارک پیش از گرم شدن هوا و خوردن صبحانه ی فرانسوی در خانه خودمان کمی قدم زدیم و در آخر یک باران کوتاه اما تند بارید. بعد هم که روز ملی کاناداست اما فرقش با هر سال دیگه اینه که من و تو هم کانادایی شده ایم. خلاصه که مناسبت کم نداشتیم. این بود که بعد از پیاده روی در پارک و برگشتن خانه و *فرنچ تست* بی نظیری که درست کرده بودی کیک تولدم را به سفارش من درست گذاشتی در فر تا مرحله ی اولش کار درست بشه و بعد از یک ساعت که این قسمت تمام شد با هم دو تایی رفتیم موزه ROM دیدن نمایشگاه شهر ممنوعه در چین باستان که خوب بود. چند نکته داشت که خصوصا خیلی جالب و خاص به نظر رسید. از جمله ممنوعیت عبور در شب ها و ممنوعیت حرف و عطسه و سرفه در یکی از ساختمان های اصلی در حضور امپراتور و ممنوعیت رنگ زرد جز برای خاندان سلطنتی و قوانین خاص درباره ی همسرها و سربازان و حیوانات و ... که به هر حال زندگی را از هر نظر سخت و ممنوع کرده بود برای قرن ها. اتفاقا یکی از امپراتورها که شاعر هم بوده در یکی از شعرهایش گفته بود که حاکم بودن و حکومت کردن خیلی سخته!

بعد از دیدن نمایشگاه - کاری که می خواستم در روز تولدم به عنوان یک کار خاص کرده باشم- رفتیم بار جک استور و کمی فوتبال در جمع بلژیکی ها دیدیم و بعد هم یک سر به بی ام وی زدیم و من دو تا کتاب خریدم - البته تو به عنوان یکی دیگر از کادوهای تولدم خریدی- و برگشتیم خانه تا الان که ساعت نزدیک ۸ و نیم هست و آفتاب حسابی در آسمان می درخشد و من منتظرم تا نیم ساعت دیگه کیک تولدم را دو تایی با هم با چای و خنده برش بدهیم و جشنمون را کامل کنیم.

اما اینکه خیلی به فال نیک گرفتم که تو کیکم را درست کنی به چندین دلیل بود. با اینکه بارها برایم کیک تولد درست کرده ای اما به یاد برخی روزهای سخت که داشتیم مثلا یکی از سالهای نه چندان دور در سیدنی که دیروز بهم یادآوری کردی که حتی پول خرید یک کیک کوچک را هم نداشتیم و در نهایت یک شیرینی دانمارکی خریدیم و دوتایی با هم با خنده و بوسه و عشق تولدم را جشن گرفتیم و همه و همه به کنار، به فال نیک می گیرم چنین اتفاقی را به این دلیل که آخرین بار ده سال پیش که تو برایم چنین کیکی را درست کردی و دهه ی ۳۰ سالگی را عالی و بی نظیر پشت سر گذاشتم. حالا دهه ی ۴۰ را دارم که بسیاری از کارهای نکرده را شروع و کارهای نیمه تمام را تکمیل و کارهای بی فایده را رها کنم. عادتهای بهتر را کسب کنم و خصلت های نیک را ادامه دهم و عادت های بیجا و خلقیات مضر را ترک. خلاصه که دهه ی بسیار بسیار مهمی است و چه بسا که مهمترین دهه ی زندگیم باشد و آرزو می کنم لحظه به لحظه اش در کنار تو بهترین ها را با هم تجربه کنیم.

اما از فردا مرحله ی اول تغییرات بصورت بطئی اما مانا آغاز خواهد شد. برای این مهم تنها و تنها با یاری و کمک تو قادر خواهم بود که درست، انسانی و دقیق حرکت کنم. پس به سلامتی تو و زندگی زیبا و روح مشترک و عشق جاودانمان آغاز خواهم و خواهیم کرد.