۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

سلام



سال ۲۰۱۱ در حالی رو به اتمام هست که من نمره ی قبولی بابت درس و کارهایی که باید بطور درست انجام می دادم ازش نگرفتم.


سالی بود که با سرماخوردگی شدید در شب اول ژانویه شروع شد و با سرماخوردگی در حال اتمام هست. سالی که نمرات دانشگاهی خوبی در آن گرفتیم و تو به سلامتی از دانشگاه تورنتو فارغ التحصیل شدی اما من کم کاری مفرط داشتم و هنوز مقالات درسهای سال قبل را تحویل نداده ام. ژانویه و فوریه و مارچ به دانشگاه و نگرانی های مالی و پا درد تو گذشت. در آوریل من کنفرانس گروه را که باید با انا برگزار می کردیم به خوبی به اتمام رساندم و آخر ماه مامان و بابات برای ۶ هفته آمدند پیشمون.


در تمام طول تابستان به هوای درس خواندن هیچ کاری انجام ندادم و با اینکه تو بلاخره مقالاتت را نوشتی و فارغ التحصیل شدی اما من مثل خر در گل دو تا مقاله ی آدورنو و هگل ماندم که بیشتر بخوانم و بهتر بفهمم. اما مهمترین کار امسال در تابستان انجام شد که درست کردن کار پذیرش تو در دانشگاه بابت اشتباهی که کردند بود.شاید این کار به تمام ناکامیهای امسالم نه تنها می ارزید که بسیار هم مهمتر بود. اما نگرانی دوباره بابت سلامتی معده و دستگاه گوارش تو در ماههای سپتامبر و اکتبر خیلی سایه ی سنگینی به سال در حال اتمام انداخت تا خدا را شکر مسئله به خیر گذشت هر چند هنوز تو درد داری و خیلی احساس بهبود نمی کنی.


مهمان داری از ایران و استرالیا و کمی بیشتر جا افتادن در محیط کانادا از جمله ی دستاوردهای امسال بود. پیدا کردن کار توسط تو و حمایت مالی مامانم بخصوص امسال را سال مهمی کرد. مسافرت به آمریکا و دیدن اوضاع و احوالشون هم که جای خودش را داشت.


خلاصه که با اینکه مریضی و بیحالی و درس نخواندن من از نقاط منفی امسال بود اما جا افتادن و کار پیدا کردن تو و نمرات نسبتا خوبی که گرفتی و من هم دوتایی گرفتم و مسافرت و پرونده ی مامان و بابات و درس خواندن آنها و آلمانی خواندن من از جمله ی نقاط مثبت داستان سالی که گذشت بود.


البته تمام اینها یکطرف و داستانهای خاورمیانه و نور امیدی که به دلهای ما داد یک طرف. بی انصافی نباید کرد و باید گفت که جنبش وال استریت و تلاش برای نشان دادن سیستم غیرعادلانه ی جهان سرمایه داری هم در این لیست باید قرار بگیره.


می دانم اوضاع مردم ایران تعریفی نداره و حال دوست خوبم رسول خوب نیست. اما با امید و آرزو این سال را که رو به اتمام هست تحویل می دهیم به آرزو و امید سال بسیار بهتر و مهمتر. سال و سالهای بسیار تعیین کننده تر و روشنتر.


تصمیم دارم که کمتر نق بزنم و تحملم را بیشتر کنم. تصمیم دارم که تا حد امکان کار امروز را به فردا نیفکنم و بخصوص یادم باشه که باید قدر زندگی مون و سلامتیمون و تو را بیش از پیش بدانم. می خواهم حرف کایلا را آویزه ی گوش کنم وقتی که گفت شاید در ترم آخر دستم شکست و نرسیدم کارم را تمام کنم اگر از اول روی برنامه و نظم آکادمیک پیش نرم.


تصمیم دارم که با تو زندگی جدیدی آغاز کنم و به قول تو آکادمیک بودن را در لحظه لحظه ی زندگیمون جاری و ساری کنم. تصمیم دارم به کمک تو بزرگتر بشم چون می دانم که تو برای بهتر شدن زندگیمون از هیچ کاری فروگذار نخواهی کرد.


تصمیم دارم کارهای عقب افتاده را اول انجام بدهم و بعد هم استارت کارهای جدید را بزنم. از درس و گواهی نامه گرفته تا نوشتن ام آر پی و مسافرت به شهرهای جدید. تصمیم دارم که سعی کنم فاز اول پروژه ی *مردی دیگر* شدن را افتتاح کنم و این مهم تنها به دستان تو و حمایت تو و از همه بنیادین تر لبخند تو شدنی است.


یادته چنین شبی بود دو سال پیش که دوتایی با هم در بار هتل مالبورگ قرار گذاشتیم که قدر دهه ی پیش رو یعنی ۲۰۱۰ تا ۲۰۲۰ را چنان بدانیم که در سال ۲۰۲۱ کاملا آنجایی که می خواستیم باشیم و لیقتش را داریم باشیم. خب! دو سالش گذشته. شاهکار نبوده اما بد هم نبوده. حالا باید رو به سمت شاهکار شدن حرکت کنیم.


کارهای زیادی است که باید انجام بدهیم، جاهای زیادی که باید برویم. کتابهای بسیاری که باید بخوانیم، دوستان زیادی که بیرون منتظرمان هستند تا پیدایشان کنیم. فیلمها و مستندهای تاثیرگذاری که باید ببینیم. موسیقی ها و رنگهایی که باید کشف کنیم و زبانهایی که باید بیاموزیم. شهرهایی که منتظرند تا پا روی سنگفرششان بگذرایم و سطرهایی که باید به دست من و تو نوشته شوند. آجرهایی که باید روی هم بچینیم و افقهایی که باید برای خودمان و دیگران بگشاییم. 


خیلی کارها هست که باید بکنیم و می خواهیم که شروع کنیم. زمان تماما ایستاده تا من و تو عقربه اش را تکان دهیم. تا من و تو سال جدید را آغاز نکنیم سالی تحویل نخواهد شد و سال دگری از راه نخواهد رسید. بیا سال را نو کنیم و زندگیمان را و جهان را. چون تنها اینها به دست من و تو، به لبخند و صبر و حوصله ی تو و من انجام خواهد شد. بیا بهم تبریک بگوییم و بوسه دهیم و سال را تحویل کنیم. من در کنار تو، همواره و همیشه. تو در کنار من. سال نو زندگی نو مبارک.


امشب برای تحویل سال منزل ریک و بانا دعوتیم که من به فال نیک گرفته ام. آدمهای خاص و دوست داشتنی. نویسنده و پزشک و هنرمند. با اینکه امروز در حمام حالم بد شد و فشارم به حدی افتاد که تو را صدا زدم تا برایم آب قند بیاوری و بتوانم خودم را جمع کنم، با اینکه الان هم به شدت خسته و بیحال و بی توانم اما می دانم که سال ۲۰۱۱ که در مجموع سال خوبی بود را برای ورود به سال و سالهای بهتر تحویل می دهیم. می دانم که قرار است اتفاقهای مهم و خوب و یگانه در این سال و سالها برای همه و بخصوص برای ما رخ دهد. می دانم که زمان آبستن کارهای سخت است اما نوید نتایج شیرین تر از عسل و روشن تر خورشید و گرمتر از آتش را می دهد.


پس سلام به تو و زندگی و سال نو. سلام من به عشق که تنها با تو برای من معنا میشود. سلام!

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

درباره ی کوین



ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود که با بیحالی و سرماخودرگی شدید از تختخواب بلند شدم. البته دیشب هم دیر خوابیده بودیم و هیمن باعث شد که هر دو دیر بیدار بشیم. در یک هوای مه آلود بعد از صبحانه رفتیم بیرون. تو رفتی فروشگاه لابلاس برای خرید پنیر و من هم رفتم سلمانی. در فروشگاه سه خواننده ی اپرا لابلای مردم قدم می زدند و می خواندند که تو هم با دوربین موبایلت کمی ازشون فیلم گرفتی و به من نشان دادی. من هم بعد از بیش از یک ساعت در سلمانی نشستن بلاخره نوبتم شد و موهام را برای سال جدید مرتب کردم. نمی دانم اگر روزی دوباره قسمت شد که این سطور را با هم بخوانیم اصلا مویی داشته باشم و کاملا طاس نشده باشم.


بعد از سلمانی با هم در کرما قرار داشتیم. تو به فروشگاه بی رفته بودی تا در تخفیف آخر سال گردنبدنی که سمبل سرخپوستی داره را با قیمتی که به شدت کم شده بخری و من هم در کرما کمی روزنامه خواندم تا تو هم آمدی. قهوه ای با هم خوردیم و تو گفتی که با مامانت حرف زده ای و گفته که بابات به سلامتی رفته سنگاپور و بعدش هم میره دبی. قرار بوده مامانت هم بره که متاسفانه پاسپورتش مهلت کافی برای گرفتن ویزا نداشته.


بعد از این پست باید یک زنگی هم به آمریکا بزنم و ببینم که حال مادر و کمر مامانم چطوره. درس هم که اساسا به مرحله ی بی خیالی محض رسیده و خلاصه دارم کاملا از همه جا پرت میشم.


امشب فیلم باید درباره ی کوین حرف بزنیم را دیدیم که فیلم بدی نبود. دیشب بابت درست کردن پاورپوینت برای بابات نرسیدیم فیلم ببینیم و امشب این را دیدیم که خوب بود. شاید تنها کار مفیدی که با توجه به سرماخوردگیم انجام دادم ایمیل زدن به دنی بود که بیش از یک سال بود به تعویق می اندختمش. بهش گفتم که چقدر در قلب ماست و چقدر محبتهایش را هر لحظه به یاد داریم.

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

برف میاد، خیلی زیاد!



این سرماخوردگی داره حسابی اذیت می کنه. دیشب که بنا به تغییر ساعت خواب تا رفتیم توی رختخواب ساعت از یک صبح گذشته بود تمام شب را هم با گرفتگی سینوس و بینی تا صبح به قول مادر با عزرائیل کلنجار رفتم صبح هم که چه عرض کنم ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدیم و شاهد بارش تک و توک دانه های برف بودیم. امسال هم تورنتو نه تنها گرمتر از سال قبل هست که گویا کریستمس سفید را مثل همیشه نداشته. به هر حال الان که ساعت از ۲ بعد از ظهر هم گذشته چنان برف سنگینی داره می باره که دیدن داره.


خلاصه از آنجایی که مواد غذایی برای صبحانه نداشتیم دوتایی رفتیم کرما و از آن طرف تو رفتی *بی* و من هم که اولش می خواستم برم *بی ام وی* بخاطر بیحالی و برف تصمیم گرفتم کمی از بلور خرید خانه کنم و برگردم منزل. زمین که حسابی سفید شده و تو هم الان زنگ زدی که داری میری خرید وسایل سوپ و آش امروز و برمیگردی خانه. 


البته قبل از اینکه بریم کرما رفتیم پست و نامه ها و فرم اوسپ را امضاء کردیم و فرستادیم رفت که تا دو هفته ی دیگه پولش برسه دستمون- پولی که اگر امکانش بود بهتر بود آدم خودش را تا این حد مقروض نکنه- و بعد کمی برای مامان و امیر و رسول بفرستیم و کردیت های خالی را تا حدی پر کنیم.


خلاصه که امروز را استراحت و *کول دوان* می کنیم چون باید از فردا بشینیم بکوب سر درس و تصحیح برگه های امتحانی و تو هم که کار برندا را داری. احتمالا شب فیلمی خواهیم دید و اگر شد با آمریکا و از طریق لپ تاپی که برای مامان و امیر برده ایم باهاشون اسکایپ می کنیم و البته باید با ایران هم مفصل حرف بزنیم.

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

قسمت آخر



یادم رفت در مدتی که در فرودگاه بودیم امروز اینجا پستی بگذارم. خب! سفرمون به پایان رسید. تازه رسیده ایم خانه. هر دو خسته ایم چون نتونستیم دیشب درست و به اندازه بخوابیم. ناراحت شدن مادر موقع خداحافظی که بردیمش خانه، اشکهای مامان و مادر و البته دلتنگی امیرحسین ناراحت کننده بود اما سفر خوبی بود. هم بخاطر دیدنشون و هم بخاطر آشنا شدن با اوضاع و وضعیتشون.


دیروز عصر هم با امیر دوتایی رفتیم بیرون. از مدتی قبل قرار بود این کار را بکنیم. امیرحسین می خواست برایم کمی از برنامه هاش بگه و کمی هم در و دل کنه. حرفهای خیلی خوبی زدیم. بهش گفتم که کاملا روی من و تو حساب کنه و بابت ماشین هم قرار شد برایش ۱۰۰۰ دلار تا ماه بعد بفرستم. با اینکه می دانستم دستمون برای این پول باز نیست اما به قول تو هیچ وقت در نمونده ایم و باید هم کمک کنیم. روی پول اوسپ حساب کرده بودم اتفاقا خانه که رسیدیم و صندوق پستی را چک کردیم دیدیم که نامه های اوسپ آمده و حدود ۱۰۰۰ دلار بیشتر از آنچه که یادمون بود قراره بهمون بدن. دقیقا همانطور که تو گفته بودی. کمک می کنیم و در هم نخواهیم ماند.


اما از حرفهامون خیلی راضی بودم. امیر گفت که از اشتباهات گذشته اش بخصوص درباره ی از دست دادن کارش و پس انداز نکردن و ندیدن چنین روزهایی تجربه های مهمی به دست آورده. من هم قبلا بهش گفته بودم بهتر بود این تجربه ها را در این سن به دست می آوردی تا بیست سی سال دیگه و خب این حرف خیلی به دلش نشسته بود. اما آنجایی که از تجربه ی رفتنش به خانه ی بابک و اشتباهی که به عنوان یک نوجوان کرده بود و تنها بخاطر خرید کیبلی یک فیلم جلوی مهدیس که برای اولین بار می دیدش از بابک کتک بدی خورده بود گفت و... حالم بد شد- خیلی بد. من هم به عنوان برادر بزرگتر هم  بابک و هم امیر را دعوا و تنبیه هم در عالم بچگی و نوجوانی کرده ام اما این کار و نحوه ی کتکی که بابک بابت هیچی جلوی مهدیس به امیر زده بود دلم را به شدت به درد آورد. بدتر از آن به قول خودش زجری بود که در مدت شش هفته به این بچه بابت تنبیه کردنش بهش داده بود. هر روز از صبح تا آخر شب در تابستان فلوریدا برو فرش فروشی در اولین تابستان این بچه در آمریکا و بعد از گذشت سه چهار ماه از ورودش. خلاصه که خیلی ناراحت شدم. گفت که دلیل اصلی اینکه نمی تونه رابطه اش با بابک ترمیم بشه- حداقل تا مدتها به این داستان و کارهای دیگه بر می گرده.


شب آخر کمی با مادر و مامان گفتیم و خندیدیم تو به خواست امیر سوپ جوی معروفت را درست کردی و ناچاس که دور هم خوردیم و آخر شب مادر را بردیم خانه اش رساندیم و کمی پیشش نشستیم و تا برگشتیم و خوابیدیم ساعت یک شده بود. تو هم که تمام روز را سر پا بودی و بعد از خرید برای مامان و مادر از کاستکو و بسته بندی کردن و شام درست کردن چمدان را هم بسته بودی از حال رفتی اما همانطور که گفتم هر دو خوب نخوابیدیم. من به دلیل سرماخوردگی و تو هم از خستگی.


صبح هم بعد از اینکه صبحانه خوردیم امیر ما را به فرودگاه رساند و همه چیز خیلی خوب پیش رفت و سفر خوبی کردیم. الان هم که ساعت نزدیک یازده شب هست و تو چمدان را باز کرده ای و بعدش هم باید گلدانها را آب بدهی و من هم به آمریکا زنگ زدم و هر دو با مادر و مامان و امیر حرف زدیم و از این مدت و این سفر ازشون تشکر کردیم. 


بارها بهمون گفتند که تنوانسته اند آن کاری که می خواستند را برامون بکنند و از اینکه ما در حد خودمون خیلی خرج کرده ایم ناراحت بودند. اما باز هم باید تاکید کنم که تو فرشته ی زندگی من باعث شدی که این سفر انجام بشه و هزینه ها بسیار بیشتر از توانمان اما با برکتی که از حقوق تو بابت کار در دانشگاه به دست آمده بود همه چیز خیلی خوب پیش بره. حالا هم که قراره برای امیر پول بفرستم. همه و همه بابت وجود مثل شمع تو در زندگی ماست.


عزیزم دیوانه وار دوستت دارم و بی تو هیچم. 


قرار شده که فردا را کمی استراحت کنیم و برای شروع سال و روتین زندگی آکادمیک جدیدمون آماده بشیم.
می پرستمت بهترینم.

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

قسمت سوم



روز آخری هست که لس آنجلس هستیم. تو و مادر دارید با خاله آذر اسکایپ می کنید و مادر که دیروز هم کمی با خاله اسکایپ کرد و از دست خاله دلخور هست با سردرد داره با خاله کمی آشتی می کنه. قبلش هم با رسول حرف و اسکایپ کردیم و مادر متوجه ی مریضی اش شد و سردردش بیشتر شد.


من هم که سرماخوردگی ام بدتر شده و دیشب خیلی اذیت شدم و همه را اذیت کردم. مامان هم که کمرش کاملا زمینگیرش کرده و نمی تونه تکان بخوره. هر چی هم اصرار کردم که ببرمش دکتر گفت نه. همان قرص و پمادی که دیروز براش گرفتیم را میگه کافیه. صد البته که مشکل اصلی نداشتن بیمه اش هست. 


خلاصه که قراره امروز را خانه باشیم. تو می خواهی برای مامان و امیر رزومه درست کنی و کمی مرغ و گوشت بخری، من هم که بعد از سر و کله زدن با این بیحالی باید کمی به امیر برسم و خلاصه که پولمون را نگه داشتیم که حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ دلار بتونیم به امیرحسین بدهیم. البته پولی نیست اما بهتر از هیچی هست. به محض اینکه برگردیم هم باید از اوسپ که میگیریم برای مامان بفرستم. خیلی وضعشان به لحاظ مالی خرابه و از دست ما هم بیش از این چیزی بر نمیاد.


خلاصه که الان مادر داره با دختر و دامادش اسکایپ می کنه و البته دل خوشی هم ازشون نداره. مامان هم خانه خوابیده و من و تو هم منتظریم که این چندتا کار را برایشان بکنیم و به امیدخدا فردا راهی خانه و تورنتو بشیم. سفر خوبی بود بخاطر بعضی از چیزها مثل دیدن خانواده و چندجایی که رفتیم اما دیدن این مسایل خیلی باعث غم و سنگینی دل و روحمون شد.


امیدوارم بتونیم کاری براشون بکنیم و بتونن کار پیدا کنند و سلامتی شون حاصل بشه.


خلاصه که روز آخر هست و بخصوص دلم برای امیر تنگ خواهد شد. دیشب که با شقایق و سپهر قرار داشتیم و رفتیم به رستوارنی که آنها ما را دعوت کرده بودند شب بدی نبود. البته کمی از قضاوتهای یکطرفه ی آنها درمورد اوضاع سرخپوستان اینجا و اینکه خیلی هم اتفاقی براشون نیافتاده جا خوردیم اما دقیقا این همان عقل ابزاری هست که فرانکفورتی ها درباره اش میگن. 


به هر حال سفر بدی نبود. کارها و درسهامون که کاملا عقب افتاده و نتونستیم که قدمی برداریم اما امیدوارم از پس فردا بتونیم کمی به کارهای عقب افتاده مون هم برسیم.


خب برم و کمی هم با آنها صحبت کنم.
بقیه ی داستان و قسمتهای بعدی در کانادا به امید خدا.

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

پارت دوم



دوشنبه ظهر هست و من و تو آمده ایم دیدن مادری و مادر هم داره به خواست تو برای نهار دمی بختیاری درست می کنه. مامان که از دیروز کمرش درد می کرد امروز صبح دیگه حسابی افتاده و داره خانه استراحت می کنه. امیرحسین هم قرار شد وقتی بیدار شد بیاد اینجا.


شب قراره بریم طرفهای خیابان سان ست و با شقایق و همسرش سپهر و خواهر شقایق سارا که همگی به واسطه ی لاتاری چند سال پیش آمده اند اینجا شامی بخوریم و گپی بزنیم. امیر را هم اصرار کردم که همراهمون باشه تا کمی روحیه اش عوض بشه. بچه کاملا در میان این زندگی روزمره مادر و مامان گیر کرده البته خودش مقصر اول هست و باید فکری به حال و کارش بکنه. اما مهمترین قسمت سفر برای من آشنا شدن دوباره با امیر بود و حالا باید کاملا رابطه ام را باهاش نزدیک نگه دارم.


پریشب تولد مامان را با برنامه ریزی تو و کادوهایی که گرفته بودیم درخانه برگزار کردیم. اولش قرار بود برای شام بریم رستوران اما از آنجایی که مادر که خانه بود بی حال و کمی ناخوش بود تصمیم گرفتیم بمانیم خانه. البته من هم سرماخورده ام و اتفاقا شب هم تب کردم مامان هم خسته بود و در واقع ما چهار نفر چون روز طولانی و البته خیلی زیبایی در موزه ی گتی داشتیم همگی خسته بودیم. به هر حال شب تا دیدم برنامه های تو که با شوق و ذوق از قبل بهشون فکر کرده بودی داره بهم می خوره پاشدم و کمی با موزیک رقصیدم و خلاصه همه سرحال شدیم و تو کادوها را به مناسبت کریستمس و تولد مامان دادی. اودکلن برای امیر، شال سبزرنگی که مادر می خواست، گوشواره برای مامان که از تورنتو ماهها پیش خریده بودیم و البته یک دی وی دی برای مامان که حالا که کیبل مناسب نداره فیلم ببینه. خلاصه که بعد از کیک و عکس فیلمی براشون گذاشتم که دوست داشتن جدایی نادر از سیمین.


دیروز هم طبق برنامه ای که داشتیم و توصیه ی سنتی رفتیم کلیسای لیدی آنجلس و برای مادر ویلچر گرفتیم و خلاصه بخصوص مامان و مادر خیلی کیف کردن. بعدش هم با اخم و تخم امیرحسین و طبق معمول مامان از دست مادر و امیر از دست مامان و تحمل ما رسیدیم به یک پیتزافروشی که آنها می خواستند ما را ببرند و مهمان کنند. تاریک بود که رسیدیم خانه و برای مادر فیلم گذاشتیم و کمی حرف زدیم و طبق معمول بین مادر و مامان یک به دو شد.


خلاصه  که این مدت محاسن زیادی داشت اما واقعا تحمل این فضا بخصوص برای دو روز ویکند آنهم بعد از یکی دو سال وحشتناکه. به هر حال که این سفر پس فردا به سلامتی تمام میشه اما آمدن و رفتن به غیر از بسیاری از محاسن دید و باز دید، غم سنگین دیدن ناراحتی ها و *مل فانکشن* بودن این خانواده را به دل آدم به شدت می گذاره. 


فردا تمام روز را می خواهیم خانه باشیم و به کارهای رزومه ی مامان و امیر برسیم و کمی به مامان درباره ی این لپ تاب بگم و یادش بدم و از همه مهمتر بریم پاسپورت سفید امیر را بگیریم. گفتن نداره اما نه تنها آن پولی را که می خواستیم در طی سفر خرج کنیم در سه چهار روز اول خرج کردیم که یک عالمه بدهی کردیت هم برای خودمون باقی گذاشتیم. 



۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

لس آنجلس پارت وان



صبح پنج شنبه ۲۲ دسامبر خانه ی بسیار زیبای خاله فرح در سانفارنسیسکو هستیم. من و مهدی خان به روال روزهای گذشته زودتر از سایرین بیدار شده ایم و بقیه هنوز خوابند. متاسفانه این یک هفته ی گذشته به دلیل عدم دسترسی به اینترنت نتوانستم که در اینجا پست بگذارم و الان هم نمی رسم که تمام وقایع را بنویسم تنها باید بطور مختصر اشارتی داشته باشم تا سر فرصت شرح دوباره ای دهم.


قرار است تا چند ساعت دیگه از جاده ی ساحلی به سمت لس آنجلس برگردیم و این سفر سه روزه به سانفرانسیسکو را به اتمام برسانیم. خانه ی خاله فرح و دیدار با پسر خاله ها و دختر خاله تقریا برای اولین بار خیلی لذت بخش بود بخصوص که همگی را در شرایطی می دیدیم که پسرانشان یا دانشگاهی هستند و یا در آستانه ی ورود به دانشگاه. خود شهر و بخصوص منطقه ی بسیار خاصی که خاله و مهدی خان زندگی میکنند هم دیدنی بود. اما رفتن به راکلین و دیدن چند ساعته ی داریوش بعد از ده سال پریروز و دیدن بابک بعد از یازده سال دیروز و همسرش مهدیس برای اولین بار بعد از آن داستانها و شناخت نسبتا بهتری از آنچه که واقعا سعی به انجامش داشته و دارد نیز از قسمتهای این سفر سه روزه به این طرف آمریکا بود.


در واقع باید از چهارشنبه ی پیش شروع کنم که بعد از اینکه در فرودگاه تورنتو کارهامون را به راحتی انجام دادیم پرواز خوبی به آمریکا کردیم و وقتی رسیدیم متوجه شدیم که در همان تورنتو بهمون ویزای شش ماه داده اند و در فرودگاه لس آنجلس کاری جز برداشتن چمدانهامون نداریم. در کش و قوس فهمیدن این موضوع بودیم که چطور کسی پاسپورتهامون را نگرفت و مهری نزد که امیر حسین از پشت سر بهمون نزدیک شد و گفت سلام خوش آمدید. تا چند لحظه ای حالم بد شده بود. ماشاا... قد و هیکل بلند و ستبر و صورتی که نشانی از چهره ی کودکیش داشت اما جبران ده سال دوری را نمی کرد. بدون توضیح مفصل باید بگم که دیدن و آشنا شدن دوباره با امیرحسین بعد از این همه سال برای من مهمترین و بهترین قسمت سفرم و سفرمون بوده- بی اغراق. دیشب خاله در گوشه ای به من گفت که کلا امیر را تا این اندازه خوشحال در این سالها ندیده بوده و اساسا با بچه ای که سه ماه پیش دیده تفاوت کرده است. هر چند که یکی دوبار به مساله ی چشم امیرحسین اشاره ی کرده ایم اما بخصوص پریروز که راکلین رفتیم تا داریوش را ببینیم و برای گذران وقت چندتایی عینک آفتابی زدیم و من متوجه شدم امیرحسین چشمش را می بندد تا بتواند خودش را درست ببیند و مخصوصا دیروز که از من خواست تا برای زدن خط ریش صورتش کمکش کنم و متوجه شدم که چقدر همه چیز این بچه تحت تاثیر چنین مشکلی قرار گرفته و ما کمتر ممکن هست به این مورد در تمام ابعادش فکر کنیم.

*****


خب این نوشتن پست از اینجا در تاریخ و جای دیگری ادامه پیدا می کنه. الان صبح جمعه هست و من در استارباکس نزدیک خانه ی مامان هستم و ما دیروز به لس آنجلس برگشتیم. در حال نوشتن پست بودم که مهدی خان گفت که منتظرم هست و دیگر فرصت ادامه دادن نوشته نشد. خلاصه که دیروز بعد از صرف صبحانه و کمی به کارهای کامپیوتری لپ تاب خاله رسیدن و با مهدی خان گپ زدن سرظهر زدیم به راه و سر شب رسیدیم پیش مادر و شام خوردیم و تا برگشتیم خانه ی مامان و کمی حرف زدیم و من سعی کردم کمی بابت نشان دادن ناراحتیم از رفتار بابک و مهدیس که گفتنش مادر و مامان و تو و امیرحسین را هم اذیت کرد فضا را عوض کنم و خوابیدیم ساعت طبق معمول این شبها از نیمه گذشته بود که خوابیدیم. اتفاقا الان هم نمی توانم خیلی اینجا بشینم چون که آنها احتمالا بیدار شده اند و من هم آمده ام که شیر بگیرم و برگردم برای صبحانه خانه.


و اما ادامه ی داستان بطور کوتاه و چند قسمتی:


خلاصه که امیرحسین از فرودگاه ما را به خانه ی مادر برد و از آنجا با مادر رفتیم منزل مامان و شب اول را با حرفهای قشنگ و خورش بادمجان و سالاد الویه مامان گذراندیم. فقط در یک کلام بگم که از بس درست می کنند و به خوردمون میدهند که هر دو هم چاق شده ایم و هم واقعا از این همه خوردن و تعارف اذیت. اما به هر حال به قول تو این کاری است که با عشق می کنند و می خواهند که ما به بهترین نحو لذت ببریم.


فردا با مادر پنج نفری رفتیم بریانی که تو دوست داشتی امتحان کنی. مغازه ی طرف که پر از عکس و تزیینات ایرانی بود از این جهت توجه ی من را جلب کرد که عکسش با شعبان جعفری را در کنار عکسهای دکتر مصدق گذاشته بود. عصر هم امیرحسین که بی دریغ این مدت تماما به ما سرویس میده همگی را برد به یکی دو خیابان معروف اینجا و محله ی هالیوود برای دیدن. شب که رسیدیم خسته بودیم اما خوش گذشته بود.


خلاصه پنج شنبه و جمعه و شنبه و یکشنبه به خوردن و گشت زدن و دیدن یکی دو خیابان و محله گذشت. زیباترینش البته رفتن به یک رستوران (فیش اند چیپس) در شهر ساحلی سنتامونیکا بود که دیدن اقیانوس و کوه و ... بعد از مدتها خیلی به دلمون چسبید.


یکشنبه شب البته یک به دوی امیرحسین و دلخوریش از مامان باعث شد که تا نیمه ی شب بیدار بشینیم و صبح زود با خستگی و بی حوصلگی از خواب بیدار بشم و بعد از حمام تنهایی برم بیرون و قدم بزنم تا کمی خودم را آرام کنم. البته آنها به این حرفها و این رفتارها عادت کرده اند اما امیرحسین هم زیاد به مامان پرخاش می کنه و مامان هم با امیر بد حرف میزنه و کمی باعث عصبی شدنش میشه. به هر حال دوشنبه بعد از اینکه از قدم زدن به خانه برگشتم که راهی سانفرانسیسکو بشیم از دفتر وکیل مون آقای عیوضیان با مامان در جواب پیغامی که تو گذاشته بودی تماس گرفتند  که همین امروز برای ملاقات به دفترش بریم و خیریت دیر راه افتادن مون از اینجا این شد که به دفتر عیوضیان رفتیم و بعد از اینکه ویسکی گران قیمتی که مامان دوست داشت خیلی ویژه باشه را بهش دادیم کمتر از بیست دقیقه ای با هم راجع به پرونده ی گرین کارت من و تو باهاش حرف زدیم و گفت چهار سالی راه داریم. به هر روی بهش گفتیم که ما هم خیلی عجله ای نداریم و در این مدت درسمان را تمام می کنیم و بعدش برای ادامه این طرف شاید آمدیم.


بعد از دفتر وکیل چهارتایی رفتیم کافه ای در همان مرکز شهر و نزدیک ساختمان عیوضیان نشستیم و من با امیر حرف زدم و از فرصت استفاده کردم تا کمی هم آرام و راهنماییش کنم و هم بهش درمورد زندگیش و آینده اش توجه بدم. تو هم که مثل همیشه در این مدت تنها مشغول کمک کردن من و زیبا کردن فضا و البته در زمان ممکنه و مقتضی لذت بردن از مسافرت و دیدن خانواده هستی با مامان در حال گپ زدن بودی. یکی از مهمترین نکات تا یادم نرفته اینکه ما خیلی پولی برای این مسافرت نداشتیم بخصوص که نباید بگذارم که مامان خیلی به تکلف و خرج بیفته که می دانم چه وضعی داره با اینکه قرار بود ۵۰۰ دلار ماهانه را در آخر سفر بهش بدم اما همان شب دوم پول ژانویه را بهش دادم که دستش در زمان مهمان داری و رفتنمون به سانفرانسیسکو خالی نباشه. خلاصه که علاوه بر خرجهای پیش بینی نشده،‌پول چندتا رستوران که شامل همین سفر به سانفرانسیسکو میشد مثل نهار در راه و نهار با داریوش و بعد هم با بابک اینها بالای ۵۰۰ دلار شد که در لیست اولیه تا این حد نبود. اما نکته ی داستان این بود که تو بابت کار برای براندا هزار دلار اضافه ای که باید بعدا می گرفتی در اینجا دیدیم که به حسابت ریخته شده و باز هم بی دریغ مثل همیشه برای اینکه خیال من راحت بشه بهم گفتی که روی این پول برای اینجا باید حساب کنیم و نه بدهی های کردیت هامون. 


خلاصه که بعد از دفتر وکیل و نشستن در کافه زدیم به راه و تا رسیدیم منزل خاله ساعت نزدیک ۹ شب بود و دیدن مهدی خان و رضا برای اولین بار و خاله بعد از دو سال بسیار لذت بخش بود. خانه ی زیبا و بی نظیرشان یک طرف و لذت مصاحبت با مهدی خان برای من و تو از جمله ی زیبایی های این سفر بود. مهدی خان هم که اینقدر از من و تو تعریف کرد که حد نداشت. دیروز هم سه جلد کتاب بهم داد که برای خودش خیلی عزیز بود و با اینکه گزارشی است از کتابهایی که دنیا را تکان داده اند اما خیلی به کار من نمیاد اما دادن این کتابها بهم نشان داد که به قول مادر و مامان که از قبل می گفتند و بعد سایر اعضای خانواده ی خاله چقدر من برای مهدی خان عزیز و محترم هستم و البته با اینکه نرسیدم خیلی هم باهاش وقت بگذارم و بخصوص از دانسته ها و خاطراتش از سیستم گذشته بپرسم اما بهشون قول دادیم که حتما خیلی زود بهشون دوباره سر بزنیم.


خلاصه که شب اول البته در سرمای زیاد خانه شان که به دلیل روشن نکردن بخاری بود با اصرار امیرحسین را به اتاق خودمان بردیم و خوابیدیم. صبح روز دوم بعد از اینکه با مهدی خان دو سه ساعتی سر میز صبحانه گپ زدم و اون هم بعدش خانه و باغ را نشانمان داد با امیر سه نفری راهی راکلین شدیم. دیدن داریوش چنان موجب تاثر و تاسف من و تو شد که من تنها با خوردن کلی آبجو و سعی در ندیدن واقعیت خودم را آرام می کردم و تو هم که به شدت معده درد گرفته بودی. باورم نمیشد که تا این اندازه تکیده شده باشه. اولین چیزی که بعدا هر دو متوجه شدیم که با هم بهش فکر کرده بودیم سرنوشت بد و بدبختی هایی بود که مامانم در این سالها کشیده بود. به هر حال من داریوش را دوست دارم و بهش احترامم را میگذارم و بابت زحمتی که برای من و ما کشیده سعی می کنم که این نکات را نبینم اما ناراحتی و عصبی شدن امیرحسین وقتی که داریوش متوجه شد کلید ماشینش را در خانه ی فاروق جا گذاشته نشان از این داشت که چقدر این بچه اذیت شده است. بهش با عصبانیت می گفت که از بس می خوری و می کشی حتی نمی تونی یک کلید را نگه داری که البته در این مورد واقعا اتفاق ساده ای بود اما معلوم بود که حالت دایمی این داستانها چقدر تاثیر گذاشته در روح امیرحسین خلاصه که تی شرت و ادکلنی که با پیشنهاد امیر گرفته بودیم را بهش دادیم و اون هم سعی داشت که با دادن چندتایی سنگ که میگفت اصل هستند از تو و من و آمدنمان برای دیدنش به آنجا تشکر کنه.


عصر بود که زدیم به راه و بعد از دو ساعت رسیدیم شهر خاله و بچه ها و نوهها را دیدیم و شب خوب و خوشی بود به ظاهر ولی من و تو مثل امیر و مامان در دل خیلی مغموم بودیم. به هر حال دیدن پسرخاله ها و دختر خاله برای در واقع اولین بار با بچه هاشون جالب بود.


چهارشنبه صبح هم بعد از مراسم صبحانه طبق قرار قبلی رفتیم خود شهر سانفرانسیسکو منزل رضا که قرار بود بابک و مهدیس هم بیایند آنجا و از آنجا رضا ما را به دیدن یکی دو نقطه ی شهر ببره. دیدن بابک بعد از ۱۰ سال و مهدیس برای اولین بار با آن سابقه ای که بین ما پیش آمده بود به هر حال بهتر از ندیدن همدیگر بود. اما برای اینکه در یک کلام بگم و خیلی تفصیلش ندم باید گفت که مشخص بود که این رابطه دیگه یک رابطه ی برادری نیست و نمی تونه بشه. بابک کاملا سرد و تا اندازه ای توهین آمیز رفتار می کرد- البته نه به اندازه ی زنش که مخصوصا بی ادب و وقیح بود. وقتی گفتم که نهار را همه مهمان ما هستید و پیش از همه هم با رستوارن و گارسون هماهنگ کردیم بی تشکر مهدیس گفت که شما به ما توهین کردید و بابک هم بلند شد و جلوتر از همه رفت تو ماشین. از آنجا رفتیم منزل علیرضا و کریستینا و خیلی در آن منزل اسپانیایی با کریستینا گپ زدم و بهمون خوش گذشت. بسیار لطف کرده بودند و حتی در انتها بهمون کادوی کریسمس دادند و در واقع خواستند که کاملا حس خانواده داشته باشیم و به قول تو هم داشتیم. 

از آنجا رفتیم منزل خاله و دور هم نشستیم. البته بابک که خیلی تمایلی به حرف زدن نداشت و مهدیس هم تمام مدتی که من سعی می کردم حرفی بزنم به قول امیرحسین رویش را یک طرف دیگه می کرد. اما برای من مهمترین نکته این بود که درباره ی امیر با بابک حرف بزنم و بهش بگم کمی باهاش درتماس باشه و کمکش کنه که سردی و عدم تمایلش را تقریبا بطور واضحی بهم نشان داد. به هر حال تمام شب را سعی کردم در از هر فرصتی استفاده کنم تا مامان خوشحال باشه. آخر شب البته متوجه شدم که مهدیس با مامان حرفی نمیزده و حتی وقتی مامان یکجا داشته حرف میزده راهش را کشیده و رفته و دو جا هم - که یکیش را خودم هم از وسط داستان شاهدش بودم- به تو تیکه اندخته بود که آره فقط مهدیسه که سخت می گیره و ... و یا آره تو خوب بلدی حرف بزنی مهدیس بلد نیست و از این مزخرفات. به هر حال به قول مهدی خان من سعی می کنم که برای حفظ همین حداقل رابطه تلاشم را بکنم که بخصوص باعث خوشحالی مامان و مادر میشه. اما کلیدی ترین نکته برایم صبحت کردن درباره ی امیرحسین با بابک بود که تا حدی انجام دادم اما این شمع خاموش شده و حرارت آتش به خاکستر و سرما گراییده. 

خب بلند بشم برم که وقت نهار شد و این بندگان خدا خانه منتظر من هستند. فردا تولد مامان هست و شب کریستمس. تو برای همه برنامه داری و این چند روز را قرار است خوش بگذرانیم.

کمی وقت با امیرحسین گذاشتن، دیدن شقایق و رویا دوستان تو، دیدن موزه و یکی دوجای دیگه و بخصوص درکنار مادر و مامان بودن این بهترین برنامه و کل برنامه ی ماست. 

چی؟ درس؟ شوخی نکن. اصلا راجع بهش حرف نزنم بهتره.
 

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

شب قبل از سفر



آخر شب چهارشنبه هست. امروز که اصلا نرسیدم درس بخوانم و بعد از اینکه صبح زود با هم دوتایی رفتیم بانک و کمی دلار آمریکا خریدیم تو رفتی دانشگاه تا به قرار کاریت با برندا برسی و بعدش هم بری فرویو مال تا کمی خودت را برای فردا آماده کنی و ناخن هایت را درست کنی و البته مهناز را هم ببینی و بیایی خانه و من هم بعد از اینکه رفتم کرما و یک سر هم به بی ام وی زدم و کمی هم در کلی پی کتاب و کتاب بازی گشتم برگردم خانه.


تا عصر که تو رسیدی و با سر و دل درد نا و حالی نداشتی من هم وقتم بابت همین کارها و کمی هم دنبال مقاله برای راضیه گذشت. راضیه از من مقاله ای درباره ی تنسی ویلیامز و مارکسیسم خواسته بود که چیز دندانگیری پیدا نکردم. چندتایی کتاب برایش ایمیل کردم اما نه دقثیقا در آن مورد خاص و خلاصه تمام وقتم امروز رفت بابت همین خرده کاری ها. 


از سر شب تا الان که ساعت از ۱۲ گذشته داشتیم کارهای سفر را می کردیم. بستن چمدان و تمیزکاری خانه و ... خلاصه الان با آمریکا حرف زدیم و فردا صبح به سلامتی راهی فرودگاه خواهیم شد. درسهامون مونده و از طرف دیگه تو هم کلی کار برای برندا باید انجام بدی و مقاله های آدورنوی من هم که دست نخورده منتظر ایستاده اند و خلاصه با این آش شله قلمکار داستانهای آمریکا را هم - خدا به خیر بکنه- پیش رو داریم.


با مادر و امیر و مامانم حرف زدیم و خلاصه که خیلی خوشحالند و امیدوارم همه چیز هم همین طور بمونه و پیش بره.


دیشب هم رفتیم فیلم آرتیست که فیلم خوبی بود. هر دو خوشمون آمد و گفتم که بعد از مدتها دو سه تا فیلم خوب دیدیم. 


نمی دانم وضعیت پست گذاشتنم در اینجا در آمریکا چطور پیش بره. گویا خانه ی مادر اینترنت هست اما مامانم نه. لپ تاب دل تو را هم امروز مرتب کردم  که برای مامانم ببریم و البته امیرحسین هم امیدوارم با کمک بخصوص تو بتونه کاری از طریقش پیدا کنه. خلاصه که داریم با امید و آرزو میریم و امیدوارم که بتونیم هم کمکشون کنیم و هم خودمان هم کمی استراحت کنیم و البته به درسهای عقب افتاده مون هم برسیم.

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

ملانکولیا



ساعت از یک گذشته و من در کرما نشسته ام با فنجانی از قهوه و مافین هویج. تو در خانه ای و می خواهی کمی به کارهای شخصی ات برسی. تا نیم ساعت پیش در کتابخانه بودیم و کمی درس خواندیم اما چون تو دل درد داشتی و من هم تنبلی کرده بودم گفتم بریم خانه و خلاصه راهی خانه شدیم. تا رسیدیم وجدان درد از نیمه کاره گذاشتن درسهایم گرفتم و خلاصه آمده ام اینجا تا درسم را ادامه دهم- البته اگر شد. تو هم وبر می خواندی و باید امروز ادامه اش دهی.


دیشب با هم فیلم ملانکولیا آخرین ساخته ی فون تریر را دیدیم و من خیلی خوشم آمد از جمله بهترین کارهایی بود که امسال تا اینجا دیده ام. تو هم دوست داشتی. اتفاقا شب قبلش هم آخرین کار سودربرگ را دیدیم contagion که به هرحال با معیارهای هالیوودی باید درباره اش قضاوت کرد و بد نبود.


امشب هم قراره با هم بریم فیلم صامت و سیاه و سفید آرتیست. فردا هم کمی به درس و کارهامون میرسیم تا به سلامتی و با امید به اینکه خیلی اذیت نشیم راهی آمریکا و دیدن خانواده ی من شویم که به هر حال تا وقتی یادم هست همیشه مل فانکشن بوده است. 


خب کمی آدورنو و رابطه ی سوژه-ابژه را ادامه بدهم و خودم را بیش از این سوژه ی این مقالات درسی نکنم.

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

تولد مبارک



بی آنکه هیچ اتفاق خاصی افتاده باشد تو مرا زنده کردی. بیدار و هوشیار. صدایم کردی و ریشه هایم را گرفتی. نور و آب و گرما را به من باز بخشیدی و سبزم کردی.


بی آنکه امروز روزی باشد که از دیروز فردا بود. آن فردایی که باید می رسید تا بلکه تکانی بخورم. آن فردایی که هرگز نخواهد آمد اگر دوباره به خواب سنگین جهل بروم.


بی آنکه اتفاق خاصی بیفتد قطاری که سالهاست خاموش در بین راه خوابیده عزم سفر کرده است. 


صبح تا دست و پایم را به هزار زحمت و ضرب از زنجیرهای خواب گشودم تا همه چیز برایم آماده شد که صبحانه صرف کنم و نهارم آماده در کیف تو باشد و چای و شیرینی ام را در کوله ات برایم جای دهی تا در یک کلام بعد از آنکه با تمام بی حوصلگی راهی کتابخانه شدیم ساعت نزدیک ظهر بود و آفتاب کم رنگ اما زیبای پاییزی با لبخند گرم تو و متانت بهاریت مرا راهی درس خواندن کرد. درسهای عقب افتاده ای که نه تنها کوه شده که کوه یخ.


با هزاران زحمت کمی درس خواندم و به ازی هر یک دقیقه صد دقیقه مرغ خیالم به جاهای دیگر می پرید. اما تو آرام در کتابخانه ی شلوغی که همه درحال درس خواندن بودند تلاش می کردی تا مقاله هایت را بخوانی و کار کنی و کار. در ابتدا کارهای برندا را انجام دادی و بعد درس خواندن را شروع کردی. گفتم من خسته ام گفتی هر زمان که بخواهی میرویم. خجالت زده دوباره کمی درس خواندم. گفتم گیج شده ام گفتی بیا با هم درباره اش صحبت کنیم. راهنماییم کردی. اعتماد به نفسم دادی و خلاصه تا عصر نشستیم.

هنوز بی حوصله بودم که برایم تصویر دست نوشته ی شاملو را فرستادی که به عنوان یادداشت برای آیدا گذاشته بود. گفتی یادت باشد که امروز ۲۱ آذر است. ۲۱ آذر یکی از عزیزترین ۲۱ های من تولد شاملو.


عصر گفتم می خواهم تا روشن است به کافه بروم گفتی برویم. رفتیم. حرف زدیم حرفهای بسیار دلنشین و خوب. بی آنکه لحنی از نارضایتی داشته باشی نشانم دادی که خودم را یله رها کرده ام ول. گفتی که ارزشهایم را دست کم گرفته ام و گفتی که چقدر به باورت جایگاهم بیش از اینهاست و چرا خودم را فراموش کرده ام.


گفتی که مثل همیشه حاضر که برای رسیدن به آنچه که به باورت درخورش هستم همه کار کنی. گفتی که جایگاهم اینجا نیست و اینجا که ایستاده ام جای کوچکی است و گفتی که چقدر بزرگتر می توانم باشم و چقدر به واسطه ی فراموش کردن خودم آب رفته ام و تن به آب رفتن می دهم. گفتی که بیدار شو و دوباره پرواز کردن را از سر گیر که افق پروازم بسیار بلند مرتبه تر از اینجاهاست.


گفتی که حرکت کن. پرواز کن نیارم که زمان آرامیدن کنون نیست. که زمان آرامیدن "دریا نیز می میرد". ساعت ۵ عصر بود درست در ساعت ۵ عصر بود بی هیچ و کم که تو به من چنین گفتی.


بی آنکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد. با هم خرید رفتیم.  ۲۱ دلار و ۲۱ سنت شد. بی هیچ بیش و کم.


گفتی بریم ورزش کنیم. گفتم نه. گفتی نه نگو حرکت کن. رفتیم. حرکت کردم. گفتم که نمی توانم ادامه دهم- ادامه خواهم داد. گفتی که پرواز کن. بالهایت بیش از اینها قدرت داشتند. خاموششان کردی و نحیف. قدرتشان بخش دوباره. حرکت کن.


بی آنکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد امروز ۲۱ آذر ۱۲ دسامبر ۲۰۱۱ که درست تا ۱۲ ۱۲ ۱۲ (چهارصد ضربه) یکسال پیش رو دارم روزی شد که هراسم از بیهوده زیستن نگرانم کند.


تو مرا بیدار کردی. جاوادن و زنده با نور بی منتت با گرمای عشقت با زیبای سخاوتمندانه ات. تو مرا از بیهوده زیستن ترساندی. تو با من از عشق سخن گفتی.
یگانه ترین.

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

خودم و تدی



یکشنبه سر شب هست. تو همین الان رفتی برای ورزش پایین و من هم که تنبل عالم هستم نشسته ام اینجا و دارم بدیو گوش میدم و پست می نویسم. 


امروز برای صبحانه با آیدین و سحر قرار داشتیم و تا آنها آمدند و نشستیم و گپ زدیم و صبحانه خوردیم ساعت از یک هم گذشته بود. بعدش به پیشنهاد من رفتیم کرما و به بهانه ی قهوه خوردن ادامه ی حرفهامون را آنجا دنبال کردیم. تو و سحر بیشتر با هم حرف می زدید و من و آیدین بیشتر درباره ی درس و آلمانی خواندن و ... گمل به آیدین گفته بود که من آلمانی در گوته می خوانم و همین هم بهانه ای شد برای حرف در اینباره. 


سحر که قرار داشت بعد از کمی نشستن آنجا رفت و تو هم برای خرید سمبلی از کانادا برای خاله فرح و بابک اینا با سحر تا موزه ی انتاریو رفتی و قرار شد بعد از اینکه برگشتی با هم بریم برای امیرحسین شلوار بگیریم. خلاصه رفتی و برگشتی و یک ساعتی هم تو با من و آیدین در ادامه ی حرفها نشستی و خلاصه ساعت ۳ بود که از هم جدا شدیم. آیدین رفت سمت خانه و من و تو رفتیم فروشگاه بی برای خرید شلوار. از آنجا من برای سلمانی رفتم و تو هم برای خریدهای لازم برای خانه رفتی بلور مارکت.


خلاصه تا من برگشتم از سلمانی و تو برگشتی و نهار و شام را یکی کرده خوردیم ساعت شد ۷ و تو رفتی برای ورزش و من هم اینجام.


نکته ی غم انگیز برای من تنبلی و بطالت مفرط این روزها و درس نخواندن شده و نمی دانم چه کار کنم. دیشب تا ساعت ۱ صبح بعد از مدتها فرصتی شد تا با ناصر و بیتا اسکایپ کنیم و بد نبود. البته من بعد از اینکه تو رفتی خوابیدی و با ناصر نیم ساعتی حرفهامون را ادامه دادیم خواب از سرم پریده بود و به همین دلیل داستانی از بیژن نجدی خواندم تا خوابم برد.


تنها کار مفید دیروز همان نیم ساعت نجدی خواندن بود و هیچ. امروز که همان کار را هم نکردم. حرف و گپ با تو و آیدین خوب بود اما نه به اندازه ای که یک روز را کامل به آن خلاصه کنی. 


خلاصه که تا رفتن مان سه روز مانده و باید یک فکر اساسی کنم. هم برای خودم و هم برای تدی آدورنو.

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

بطالت زده



پنج شنبه کلاس هگل در سر و صدای بار به اتمام رسید و بعد از اینکه برای تو چند مقاله ای را که می خواستی پرینت گرفتم راهی خانه شدم. البته سر راه کرما رفتم و بعد آمدم خانه تا با هم آماده شویم و بریم کریستمس پارتی موسسه گوته. بد نبود. البته خیلی هم چیز خاصی نبود اما یکی دو تا نکته ی خوب داشت. اول اینکه کتابی را که می خواستم برای وقت اضافه در صورت امکان در آمریکا بخوانم و هنوز شروع نکرده باید به کتابخانه اش پس می دادم تمدید کردم و بعد هم شراب گرم مرسوم در کریستمس در آلمان را با هم امتحان کردیم و کمی هم شیرینی. با بعضی از بچه های کلاس که آمده بودند حرف زدیم و بخصوص با ایگو و اینا و برگشتیم خانه.


در ساختمان خودمان هم کوکتل پارتی بود که من خسته بودم و تو رفتی تا با همسایه ها آشنا بشی و این دقیقا همان روحیه ای در تو هست که من بسیار دوست دارم و ازش لذت می برم. عشق به زندگی و کشف محیط جدیدمون. رفتی و تا برگشتی من کمی اینترنت بازی کرده بودم و وقتی که آمدی گفتی که خیلی مهمانی خوبی بود و تو به واسطه ی بانا با چند نفر آشنا شدی و البته در این میان یکی دو خانواده ی ایرانی هم بودند و بانا چقدر از ما برایشان تعریف کرده بود.


شیرینی و شراب آلمانی باعث معده درد تو شد و خلاصه شب را راحت نخوابیدی. جمعه هم که اولین جمعه بعد از مدتها برای من بود که لازم نبود دانشگاه برم مثل تمام امروز که شنبه بود به بطالت محض و مطلقا محض برای من گذشت. دیروز حداقل تا کتابخانه و کتابفروشی رفتم و کمی قدم زدم امروز که این کار را هم نکردم. خانه ی اینا و ایگور دعوت بودیم که گفتم حال رفتن ندارم و خانه ی سنتی برای دیدن فوتبال دعوت بودم که نرفتم و تمام روز را خانه ماندم و هیچ کاری نکرده ام- هیچ کار.


نمی دانم چه مرگم شده و حوصله ی هیچ کاری ندارم و کوهی از درس که دایم عقب می اندازم. 


تو در آشپزخانه بعد از اینکه با مامانت و جهانگیر اسکایپ کردی و اولش من هم احوال پرسی کردم داری شیرینی درست می کنی و با اینکه بهت گفته بودم که بریم کمی راه بریم اما بعدش پشیمان شدم و ماندیم خانه به بهانه ی سرما که البته سرد هم هست و الان هم که ساعت از ۶ عصر گذشته منتظرم که بعد از نوشتن این پست و احتمالا با ناصر کمی اسکایپ کردن تمام روزم را به تلفن با ایران و دبی و استرالیا و آمریکا گذرانده باشم و... دیگر هیچ.


فردا با سحر و آیدین ساعت ۱۱ در کرپ اگوگو قرار داریم و مسلما درس خواندن فردا هم دست کمی از امروز نخواهد داشت. نمی دانم چرا اینطور بی غیرت و بی خیال و از همه مهمتر بطالت زده شده ام. نمی دانم.

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

لیبرتو



پنج شنبه صبح هست. من تازه دوش گرفته ام و تو هنوز در تخت در حال غل خوردن هستی. دیروز تمام روز را به بهانه ی درس خواندن و شروع مقاله ی آدورنو ماندم خانه و هیچ کاری نکردم جز وقت تلف کردن و درس نخواندن. صبح برای بازدید خانه آمده بودند و بعدش هم لوله کش آمد تا از هدر رفتن آب در حمام و چکه کردن لوله جلوگیری کنه. بعدش بهم گفتی که بابات منتظره نظر من راجع به مقاله ای هست که نوشته و استادشان گفته بی نظیره و باید در نشریه ی دانشجویی دانشگاه چاپ بشه و به همین دلیل آن را برای من و تو فرستاده بود که نظرمون را بهش بدیم.


خب! به قول تو از اینکه بابات سرش گرم شده و داره کار مفید و انرژی بخشی می کنه که خیلی خوشحال هستیم اما دیدن آن مقاله با آن تعاریفی که استاد کرده تنها و تنها باعث شگفتی من و تو شده بود. از هر نظر غیر قابل دفاع بود. ساختاری نوشتاری ماهوی و ... نه اینکه مقاله ی بابات ناراحت کننده باشه اینکه چنین چیزی به عنوان یکی از بهترین کارها انتخاب شده باشه و از آن مهمتر استاد این قدر تحت تاثیرش قرار گرفته باشه خبر از بی خبری محض در آن وادی را می دهد. گفتی که استاد سالها در حوزه درس خوانده و بعد بورس شده به مک گیل و چند سالی هم در بلاد کفر جهاد اکبر کرده و حفظ نفس قدسی و حالا هم که برگشته شده مدیر گروه مدیریت دانشگاه امیرکبیر.


تنها یک مشت اسم که هیچ رابطی بهم ندارند و هیچ ارتباط ارگانیکی بینشان نیست در مقاله- بی آنکه مشکل به بابات برگرده- باعث مرعوب شدن استادی شده که اساسا هیچ نمی داند و نمی شناسد جز منافع لحظه ای خویش. خلاصه که بهت گفتم من این بیست و چند مورد را در همین دو سه صفحه ی اول گرفتم و نمی توانم بی جهت بگویم که مقاله ی خوبی است و ... به همین دلیل تصمیم گرفتیم که تو خودت با بابات درموردش صحبت کنی بی آنکه توی ذوقش بزنی. که البته اگر هم بخواهی بزنی از موضع دفاع از استاد استادانش- که طبیعی هم هست- بر خواهد آمد. تنها یک موردش را که به تو گفتم تو گفتی ببین آنجا چه خبر شده: اینکه جایی بی آنکه هیچ ربطی به موضوع داشته باشه و حتی ارجاع هم غلط بود بابات به یونگ اشاره کرده بود به عنوان متفکر کره ای. و استاد هم گفته بود که این متن عالی است و همه باید بخوانند. این اشتباه تنها یک اشتباه نوشتاری و غلط سهل نبود که تمام متن از این دست بود. اسامی و ارجاعات اشتباه بود. افلاطون در کنار هانری لوفور و هگل با شریعتی و مولانا با چامسکی آمده بودند و ... خلاصه که به قول تو بگذریم و تنها تاسف بخوریم از آنچه که آنجا بر ما می رود. آخرین ایمیل عارف که به شدت پر تنش بود از پرفسور عباسی و آنچه که امروز از این مردک بی سواد و البته بی مدرک دانشگاهی با عنوان دکتر/پرفسور که به دلیل سپاهی بودن از رانتها و حمایتهای سرکوبگر برخورداره بود که دقیقا روی دیگر این داستان را نشان میدهد.


خلاصه که دیروز تا عصر به این کارها گذشت و کمی اخبار خواندن و دیدن و عصر به دکتر داندانپزشک رفتن. دکتر بهم گفت که برای بریج گذاشتن بیمه کفایت نمی کنه مگر اینکه بخشی از کار را در این طرف سال انجام دهیم و بخشی را در آن طرف. تو با دکتر صحبت کردی و گفتی که چون مسافریم کار را بعد از ژانویه شروع کنه اما فایلش را از حالا باز کنه که مشکلی از نظر بیمه پیش نیاد. خلاصه که به سحر کلام و جادوی شوخ طبعی تو کار چنین شد.


بعد از دکتر به فروشگاه بی رفتیم و کرما. تو کیفی خریدی و چای نوشیدی و من قهوه و رفتیم سر قرارمان با انا که برای رفتن به رستوارن لیبرتو باید به داندس می رفتیم. بعد از نزدیک به یک ساعت در نوبت بودن میزی خالی شد و سه نفری تقریبا تا ساعت ۱۱ نشستیم و از همه چیز گفتیم و شنیدیم. از خانواده تا درس و دانشگاه تا آینده و ... و شب بسیار دلنشینی شد. انا برامون کارت و بطری شراب کیانتی آورده بود به مناسبت هدیه ی کریستمس و تو گفتی که این اولین هدیه ی کریستمسی هست که ما تا کنون از کسی گرفته ایم. به فال نیک گرفتیم. به انا گفتم که از آنجایی که من و تو او را به عنوان دوست خیلی دوست داریم خیلی این هدیه و چنین اتفاقی را به میمنت گرفته ایم.


شب تا رسیدیم و قبل از خواب به مامان زنگ زدیم که شب قبلش مادر را برده بود بیمارستان و مادر بستری شده بود. گفت خوبه و بیشتر ناراحتی و نگرانی روحی و عصبی داره و بخصوص بابت اینکه خاله آذر زنگ زده که دارن از عربستان به آمریکا بر میگردند چون تهمورث نتوانسته آنجا جا بیفته و ... اذیت شده بهتره که دوباره با سفر ببندند. خلاصه که مادر برای خاله آذر که شده له له ی شوهرش ناراحت شده و از این دست حرفها.


امروز هم من آخرین کلاس دانشگاه در این ترم و سال را دارم. هگل و البته در بار دانشگاه چون جا نیست و دانشگاه عملا تعطیل شده. بعدش هم قراره با هم دوتایی بریم مهمانی گوته. خلاصه که امروز هم به خوش گذرانی به امید خدا پیش خواهد رفت و روزهای دیگر هم. اما باید تا سال تمام نشده مقاله ی آدورنو را تمام کنم که حداقل کمی از این سال خوب بهره بهتری گرفته باشم.

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

آخر ترم



شنبه شب خانه ی مرجان رفتیم که بد نبود و دو سه ساعتی نشستیم و از آنجایی که فردایش کامران معلم داشت قرار بود که قبل از ۱۱ بلند بشیم که همین کار را هم کردیم. یکشنبه تمام روز به بیرون بودن از خانه گذشت که به غیر از تیکه ی آخر که من حالم بابت چرخیدن در فروشگاه بی برای خرید برای امیرحسین و ... بد شد و سرگیجه گرفتم خیلی روز خوبی بود.


دو واقع از پیش از ظهر که با هم رفتیم برای صبحانه به یک محل جدید در هوای نیمه بارانی و سر از غرب خیابان کویین در آوردیم و هتل-رستورانی که واقعا هم صبحانه ی عالی داشت و بعدش هم پیاده روی و دیدن یک گالری نقاشی و تا رسیدن به ایتون سنتر که قرار بود بریم تا من برای تو یک کیف دستی مناسب برای رفتن به آمریکابگیرم خلاصه همه چیز بسیار دل انگیز و عالی بود. اما پیشنهاد تو برای این که قبلش بریم فروشگاه بی باعث شد که من سرگیجه بگیرم و حالم نامناسب بشه. همین شد که وقتی هم که برای کیف رفتیم تا تو گفتی اینها گران هست من گفتم بریم خانه که من خیلی حال ندارم.


دوشنبه- دیروز- آخرین کلاس درس تو بود و من هم باید برای امتحان گرفتن به دانشگاه می رفتم. اکثر بچه ها که سعی داشتند هر طور شده با حداقل نگاهی یا نیم نگاهی به برگه ی بغل دستی در آن شرایط فشرده ای که نشسته بودند کمی تقلب کنند اما نکته ی انحرافی داستان این بود که بی آنکه بدانند برگه هایشان با هم یکی نبود.


بعد از کلاس تو و امتحان من تو با نیل قرار داشتی که به کارهای این هفته ی برندا برسی و من هم با بچه ها رفتم به گرد بار تا تو هم بیایی. آمدی و کمی با مایانا و عدنان و جیو و قبلش هم کریس نشستیم و هوا تاریک بود که برگشتیم خانه.


در بار بودیم که عدنان از من خواست که اگر وقت دارم مقاله ی لویناسش را برایش بخوانم و نظر بدم. گفت که تقریبا همه ی بچه های کلاس متفق القول معتقدند که من درکم از لویناس خیلی دقیقتر از بقیه هست و اشر هم همین رفتار را داره. جالب بود بخصوص وقتی که خودم می دانم که اساسا من متن را حتی نیمه هم نخوانده ام و فقط چون کمی پس زمینه داستان را دارم و کمی هم تحلیلی به متن نگاه می کنم باعث این برداشت شده ام. خلاصه که راهنمایی اش کردم و خیلی تشکر کرد که خیالش بابت برداشتی که در مقاله اش داشته راحت شده. جالبه که باید فکری برای خودم بکنم و دیگران چه فکری درمورد من می کنند.


امروز صبح زود رفتم دانشگاه تا آخرین جلسه ی امسال لویناس را داشته باشیم و کلاس بدی هم نشد. برگشتنی تو هم که در خانه کمی به کارهایت رسیده بودی و با مامانت و جهانگیر در دبی و بابات و دایی حسین در تهران حرف زده بودی آمدی دم وینرز تا من حوله بگیرم و تو هم کادویی از بادی شاپ تا برای جودیت به رسم تشکر ببریم.


الان هم می خواهیم با هم فیلمی ببینیم و بعد از اینکه تلفن تو با مامانم که برای مادر به دکتر زنگ زده تمام شد و من هم با مادر حرف زدم فیلم خواهیم دید که هنوز نمی دانم چه فیلمی خواهد بود.


فردا شب با انا برای رفتن به لیبرتو قرار داریم و قبلش هم قرار دکتر داندانپزشک داریم.

خلاصه که آخر ترم هست و کلاسها رسما تمام شده اما من هنوز کلاس هگل را این هفته خواهم داشت که جیم تصمیم گرفته بخاطر اینکه کلاس نیست بریم در همان گرد بار. جالبه نه. هگل در بار یا بهتره بگم پدیدارشناسی با آبجو!

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

مرکاتو



شنبه عصر هست. تو با مهناز رفته ای سلمانی که برای مسافرت و سال نو کارهایت را کرده باشی و من هم به هوای درس خواندن ماندم خانه و بعد از تمیز کردن خانه که حسابی هم کار داشت ماندم و وقت تلف کرده ام تا الان.


البته با رسول هم یک ساعتی حرف زدم. خیلی خوب نیست و داره تمام راههای ممکن را برای اینکه از این مخمصه نجات پیدا کنه بررسی می کنه. بهش گفتم کمی هم روی کمک مالی ما حساب کنه. به هر حال این شاید تنها کمکی هست که الان می تونیم بهش بکنیم.


دیروز هم من آخرین کلاس درس خودم را داشتم و به بچه ها گفتم که با شروع سال دیگه باید بیشتر درس بخوانند و من هم کمتر ارفاق خواهم کرد. بعد از کلاس هم دو ساعتی در دانشگاه منتظر ماندم تا جلسه ی تو هم با براندا و نیل بابت کار ریسرچ اسیستنسی تمام بشه و طبق پیشنهادی که تو داده بودی و تصویب هم کردیم دوتایی با هم رفتیم پیتزایی مرکاتو که انا بهمون معرفی کرده بود.


بعد از اینکه از یکی از شبعه هایش که به علت مهمانی خصوصی پذیرایی نمی کرد به آن یکی شعبه اش رسیدیم و چون رزرو نکرده بودیم باید پشت پیشخوان بارش می نشستیم گذشت باید بگم که یکی از بهترین پیتزایی های تورنتو را تجربه کردیم. هم فضایش عالی بود و هم غذایش.


خلاصه که بهمون دوتایی خیلی خوش گذشت. تا رسیدیم خانه هم ساعت نزدیک ۱۰ بود و بعد از اینکه به مادر زنگ زدیم اماده ی خواب شدیم و صبح هم بعد از یک خواب کامل ۸ ساعته بیدار شدیم و تو کارهایت را کردی که به قرارت برسی و من هم همانطور که گفتم خانه ار بعد از دو هفته تمیز کردم و تلفنی با رسول حرف زدم و دیگر هیچ.


دیشب که برای قرار با علی و دنیا بابت مهمانی امشب خانه ی مرجان حرف زدم علی بهم گفت که به سلامتی بلاخره کار در فیلد خودش گرفته که هر دو خیلی برایش خوشحال شدیم. درسته که فعلا راهش طولانیه اما اول کار هست و بلاخره باید وارد این دایره میشد که به سلامتی شد و کم کم مشکلاتش کمتر خواهد شد. وقتی به تو گفتم که آدم بعد از خوشحالی بسیار برای علی اما بابت برادرهای خودش ناراحت میشه حرف خوبی زدی گفتی: اتفاقا این نشان دهنده ی اینه که منطق دنیا در مجموع درسته. باید کار کرد و زحمت کشید. حقشه و اساسا من نباید این دو مورد را با هم مقایسه کنم.
تو درست میگی.

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

ورونیکای کیشلوفسکی



اولین روز دسامبر را تقریبا بی هیچ کار خاصی به پایان بردیم. تو که شب قبل خیلی بد خوابیده بودی و صبح توان بیدار شدن نداشتی و خیلی کلافه بودی. من هم که تقریبا تا دیر وقت در تخت ماندم و بعدش با هم پاشدیم. تو صبحانه را آماده کردی و من هم آماده ی رفتن سر کلاس هگل شدم.


دیشب با هم فیلم ایرانی ورود آقایان ممنوع را دیدیم که کمی از ذائقه مردم خبردار بشیم که البته جز تاسف چیزی در انتها برامون نداشت. اما قبل از خواب آیدین بهم زنگ زد تا نکته ای درباره ی این بخش آخر پدیدارشناسی هگل را از من بپرسه که تا خداحافظی کردیم ساعت نزدیک یک صبح شده بود.


قبل از اینکه به کلاس برم قرار شد برم دفتر برندا تا چک حقوق تو را بگیرم. بعد از کلی گشتن پاکت را بهم دادند و داشتم سریع می رفتم سر کلاس خودم که متوجه شدم پاکت خالیه دوباره برگشتم و خلاصه رفتند توی اتاقش و بهش گفتند و دیگه خیلی زحمت به خودش داد و آمد بیرون و عذرخواهی کرد بابت اشتباهی که شده و چک را داد و من هم دوان دوان رفتم سر کلاس.


کلاس را بعد از وقت استراحت اول ترک کردم و راهی خانه شدم. البته اولش رفتم یک سر بی ام وی و اتفاقا کتاب نقد قوه ی حکم کانت را با ترجمه ی جدید به قیمت خوبی داشت که گرفتم و به تو زنگ زدم و تو گفتی که داری با مامانت و جهانگیر اسکایپ می کنی اما به محض اینکه تمام بشه میای کرما که قهوه ای با هم بخوریم و بعدش هم به بانک بریم تا چک را بذاری به حسابت که بتونی اجاره ی ماه را بدی.


بعد از اینکه آمدی و نیم ساعتی نشستیم و کمی از اینور و آن ور گفتیم رفتیم بانک و کارهامون را کردیم و آمدیم خانه. درس که هیچ اما بلاخره فیلم زندگی دوگانه ی ورنیکا را بعد از اینکه بارها در ایران و سیدنی گرفته بودم و ندیده بودیم امشب دیدیم که بد نبود اما واقعیتش انتظار بیشتری داشتم. شاید باید اول این را میدیدم و بعد سه گانه ی رنگها را. به هر حال این کار را بلاخره دیدیم.


الان هم تو داری به کارهای جلسه ی فردایت می رسی و من هم می خواهم بعد از مدتها یک داستان بخوانم و به همین دلیل زودتر آماده ی رفتن به تخت خواب میشم.


خلاصه که با اینکه درس نخواندم اما به نسبت ماه را بد آغاز نکردیم.

راستی این پست شماره ی نوشته های من برای تو را به ۶۰۰ رساند. مبارک مون باشه و به امید شش هزارتا.