۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

۱۶ سال پیش زاده شدم

بعد از نزدیک ده روز بلاخره تصمیم گرفتم چیزکی اینجا بنویسم. نه اینکه اتفاق خاصی نیفتاده باشد اما آلرژی و بی حوصلگی و تنبلی و عدم کار مفید در کنار داستان های جهانگیر و کمی اطلاعات نا امید کننده بابت اقدام برای گرفتن خانه در چند سال آینده و خلاصه کلی از این دست رویدادها باعث شد که کمتر حالی برای نوشتن در اینجا بماند. البته جدا از آلرژی و عدم کار مفید در اندازه ی بقیه موارد نباید اغراق کنم.

اما امروز! امروز سالگرد اولین نگاهی است که میان من و تو در مهمانی خانه ی ما بابت آمدن بابک از آمریکا رد و بدل شد و گره خورد در نهایت دو روز بعد در بالکن خانه ی مینا و داود. امروز ۶ خرداد درست در ۱۶ سال پیش عصر روزی که به عنوان میزبان در کار تدارک بودم این تو بودی که کمی با امیرحسین وقت گذراندی و کمی به من کمک کردی و خیلی زود هم رفتی اما آن جعبه ی کم نظیر گل رز سفیدی که آوردی تا مدتها بالای بوفه ی خانه بود و نشانه ای برای گل زندگی ما که از چنین روزی کاشته شد و شکفت.

مبارک مان باشد و خدا را شکر که بهم رسیدیم که هیچ تصوری از بی تو بودن ندارم و نمی خواهم و نمی توانم داشته باشم و زندگی بی تو برایم زندگی نیست و نباید باشد. تو با تمام وجود مهربانت معنی و حیات و جان به کالبد این زندگی و وجود من دمیده ای. خداوند تو را و این عشق را حفظ کند.

چند روز عطسه و آلرژی و سردرد کمی باعث بی حوصلگی و بی حالیم شده اما خوبم وقتی که به تو و این زندگی و این مسیر فکر می کنم در واقع عالی و سرزنده ام.

در آروما هستم بعد از اینکه تو را صبح رساندم و در کلی وسائلم را پهن کرده ام و بعد از این پست راهی کتابخانه خواهم شد تا مقاله ی هگل را نهایی کنم و برای کنفرانس بفرستم و از آن مهمتر مقاله ای که تو برایم تهیه کرده ای را نگاهی کنم و برای جایی بفرستم بلکه کمی در روند چاپ جلو بیفتم - روندی که تنها تو برایم آسان کرده ای.

در طول این هفته که گذشت کمی وقت برای دیدن یکی دو محل گذاشتیم- خصوصا یکشنبه که بعد از صبحانه ای که با رجیز و اوکسانا داشتیم و انها را تا خانه شان رساندیم کمی در آن حوالی چرخیدیم و سه تا Open House هم دیدیم و خوشمان که نیامد هیچ تازه بعدا متوجه شدیم حساب و کتابهایمان برای خانه در چند سال آینده خیلی خیلی خوشبینانه است. نه اینکه نشدنی باشد اما با توجه به اینکه وضعیت کار من بعد از درس هنوز مشخص نیست خیلی نمی توان خوشبین بود.

جدا از داستان های ایران و جهانگیر که چند روزی است برگشته تهران همراه مامان و بابات و حالش کمی بهتره و بیشتر خانه ی خاله سوری است و البته مقاومت می کنه برای دکتر رفتن و متاسفانه از دست تو هم کاری ساخته نیست - علیرغم توصیه ی افرادی که تجربه ی دکتر داشته اند و معتقدند که باید بره دکتر مثل رسول و اوکسانا - حال خودمان هم بابت ورزش نکردن و تغذیه ی نامناسب و خصوصا آلرژی من که امسال داره حسابی خودنمایی می کنه خیلی این روزها خبری نبوده.

اما همانطور که به تو گفتم باید این ماه که ماه ماههاست برای من و تو را با یک استارت و آغاز درست تاریخی کنیم. درس و آلمانی برای من و ورزش و تغدیه درست برای هر دو و استراحت و مطالعه برای تو، و خواهیم کرد آنچه که باید را و آنچه که شایسته ی ماست.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

جهانگیر

امروز آخرین روز لانگ ویکند هست. دوشنبه ای ابری اما هوایی نسبتا خوب. در دو روز گذشته کار بخصوصی نکردیم جز کمی استراحت، کمی کتابخانه رفتن و رسیدن به کارهای شخصی و البته برانچ و دیروز هم قدم زدن در محله ی های پارک برای دیدن آن منطقه که شاید روزگاری قصد کردیم آنجا زندگی کنیم. دیشب هم با آیدین و سحر قرار شام در یک رستوارن تای داشتیم که بد نبود و بیشتر بابت گپ زدن دور هم جمع شدیم و اینکه آیدین به سلامتی راهی ایران هست تا اوایل سپتامبر. گفت که آن بابایی که در پژوهشگاه بهش قول کار داده بوده متاسفانه یکی دو هفته ی پیش فوت کرده و حالا خیلی مطمئن نیست که اوضاع چطور پیش میره.

امروز هم قراره به کارهای خانه و تمیزکاری و ... برسیم و شاید هم کمی در پارک محل قدم زدیم. به هر حال با منتفی کردن داستان کاتج این لانگ ویکند مهمترین تصمیمی که داشتیم استراحت و برنامه ریزی و کمی نظم بود تا آماده ای یک شروع تابستانی و کار و درس و ورزش شویم.

این چند روز البته بیش از هر چیز تحت تاثیر داستان جهانگیر گذشت که شاید نزدیک به ۱۰ ساعت در طی روزهای گذشته باهاش حرف زده ای. گویا دوباره حالش خیلی بجا نیست و برخلاف قولی که به خودش و تو داده باز هم سیگار و جوینت باعث توهمی شدن حرف ها و نامفهوم بودن گفته هایش شده. بیچاره مامان و بابات هم که شمال مانده اند از ترس اوضاع که جهان را تنها نگذارند. خلاصه داستانی شده و از همه مهمتر روحیه ی توست که علیرغم تحمل و بروز ندادن خیلی از مسائل کم کم داری کم میاری و خسته شده ای و کاملا رد این فشار در روحیه و صورتت قابل مشاهده هست. داستان این سری از شنبه ی پیش و آخرین روزی که در ایتالیا بودیم آغاز شده و تو در این یک هفته خیلی خودت را کنترل کرده ای اما طبیعی است که به هر حال با فشار کار و نگرانی و خصوصا ناراحتی که برای خود جهانگیر داری چنین کم طاقت و خسته شوی. امیدوارم که هر چه زودتر داستان ختم به خیر شود.
  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

آغاز می کنم آن روز دیگر را

امروز مهمترین روز زندگی مشترک ماست. روز تولد تو و به نوعی مهمترین روز تولدت. همیشه و همواره منتظر امروز بودم نه برای اثبات حمقات حرف ابلهان که برای فرصتی که غنیمتش بشمارم و بدانم که زندگی می توانست روی دیگری به ما نشان دهد. خداوندگاران عشق و مهر را سپاس که بر ما ارزانی هزاران ترنم و عیش جاودان.

زیباترینم، بهترینم، نازنین و یگانه ترینم
تولدت مبارک
تولدمان
تولد تو و من
تولد ما

این بخت بلند را بر خود سلام میدهم که تویی همه ی ریشه و معنا و روح من
که تویی درخت سرسبز وجودم و آسمان بلند دلم

از امروز آغاز می کنم آن روز دیگر را
 از این آن و از این دم غنیمت خواهم شمرد آنچه را که تو به من ارزانی داشته ای و
خواهم کوشید تا در قرین این عشق
به همتی بلند
به آسمان بسایم این نشان یگانه ی مهر را

این روز، همان روز و همواره روز نوی من و ماست که باید باشد چنین که خواهد بود اینچنین و خواهد ماند بر جریده ی عالم دوام آن

تولدمان مبارک
این آغاز نو
این صدای ناب و
این عیش مدام
 

این رخداد من است

دوشنبه را با هم دنبال کاری دانشگاهی مون رفتیم. می خواستی با جودیت حرف بزنی بابت GA  و یا RA در تابستان و من هم در کتابخانه کار داشتم. اما بعد از اینکه همدیگر را در دفتر اوسپ دیدیم بهم خبری را دادی که باورم نمیشد. گفتی از چند روز پیش که در رم بودیم ایمیل از FGS و سندرا که مسئول اسکالرشیپ ها هست گرفته ای که داره روی OGS از دست رفته ی امسالت کار می کنه و گفته که تونسته درستش کنه اگر که بتونی برایش نامه ای که اوسپ چند ماه پیش فرستاد و گفت از اول این ماه بلاک روی حسابت را بر میداره ببری چون دانشگاه پول تو را دریافت کرده و هنوز فرصت هست که بجای پس فرستادنش به OGS در طی تابستان بهت آنچه که حقت بود و ازت گرفته بودند پس بده. با جودیت هم که صحبت کرده بودی بهت همین را گفته بود اما از آنجایی که خیلی بابت این داستان در چند ماه گذشته ناراحت شده بودیم و پیگیری ها هم نتیجه نداده بود کلا صبر کرده بودی تا قطعی بشه و بعد بهم بگی. متاسفانه نامه را پیدا نکردیم اما به هر حال حدس میزدیم که در فایل اوسپ تو موجود باشه. البته نبود اما گفتند مسئول پرونده احتمالا رکوردش را داشته باشه. اما از آنجایی که دوشنبه روز جلسه ی تمام کارکنان دانشگاه بود همه چیز ساعت ۱۲ تمام میشد و خلاصه کار به ایمیل و فردایش کشید که دیروز بود و همه چیز درست شد. Unbelievable
 دوباره یک داستانی مثل ۵ سال پیش که از اوسپ برای من ایمیلی به اشتباه آمد و حسابی برای یک لانگ ویکند از نگرانی اینکه پولی در همین اول کار نداریم برای خرج و اجاره و ... پوستمان را کند تا دوباره بعد از لانگ ویکند خبر دادند اشتباه شده. هر چند موقعیتمان اینبار خدا را شکر خیلی متفاوت است اما به هر حال تو را بابت قسط اول بدهکار دانشگاه کرده بودند و از آن گذشته اسکالرشیپی که حقت بود را ضایع. قبلا قرار بود با بخشی از این پول به آلمان برویم و من مدتی بمانم و آلمانی بخوانم. حالا البته برنامه عوض شده و تصمیم دارم تمام انرژیم را برای زودتر تمام کردن تزم بگذارم اما این چند ماه خیلی ناراحتمان کردند و در نهایت هم اگر تلاش سندرا نبود اساسا موضوع منتفی شده بود. فعلا باید صبر کنیم تا همه چیز آنطور که گفته اند پیش برود.

دوشنبه سر راه برگشت به خانه کیف آیدا را هم بردیم و بهش دادیم که کلی خوشحال شد و گفت که حداقل ۱۰۰۰ یورو به نفعش شده. واقعا چقدر سخت است که زندگی آدم به کیف و کفش و ... تعریف شود چون هیچ دلخوشی و مایه ی درونی در زندگی پیرامونیش پیدا نکند. شب با هم بخشی از فیلم به نظرم ضعیف Mr Turner را دیدیم که اتفاقا خیلی هم انتظار آمدنش روی DVD را داشتم.

اما دیروز تماما به برنامه ریزی برای مهمترین Event این سالها در نگاه و دل و افق وجودیم گذشت. شب تولد ۳۶ سالگی تو که به سلامتی به این سطح وارد شدی و هر چند به شکل خرافاتی اما در هر حال بابت حرفی که سالها پیش یک احمق به تو زده بود و همواره مرا نگران کرده بود و می کرد منتظر ورودش بودم. به سلامتی رسید و به سلامتی جشنش را گرفتیم و ادامه خواهیم داد تا جاودانگی همیشگی عشقمان. این رخداد، Event من و این Event رخداد من است.

صبح بعد از اینکه تو را رساندم رفتم و کیک کوچکی برای شب گرفتم، قفلی برای زدن به تابلوی عشق در دیستلری درست جنب ال کترین که قرار بود شام را با هم آنجا با جامی شراب و به میمنت تولدت صرف کنیم و یک گلدان ارکیده ی خوشرنگ و چند بادکنک و کارتی که امروز صبح برایت نوشتم و در کیفت گذاشتم تا وقتی که رسیدی سر کار بازش کنی و بدانی که چقدر خوشبختم از اینکه مرا در کنار خود همراه کرده ای و مرا انتخاب نموده ای، ای جاوادان روح و عشق و نور دیدگانم، ای زیباترین اتفاق حیاتم و ای معنا و ریشه ی وجودم.

امروز به عنوان خوشبخترین مرد عالم بیدار شده ام و هر روز چنین خواهم کرد تا لحظه ی آخر که البته آخری نیست برای من و تو و مایی که در عشق غریق ایم و در درگاه الهه ی مهر و جاودانگی نشان عشق بر دل نهاده ایم.

تولدت مبارک، تولد ما، تولد من. من دیگر بار زاده شده ام و اما این بار برای همیشه زنده ام در کنار تو.
   

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

معجزه رم

ساعت ۷ عصر و هوا بارانی و آفتابی است و ما به سلامتی تازه رسیده ایم خانه. خسته ایم چون بنا به ساعت رم که ساعت خوابمون هست الان ساعت ۲ بامداده.

اما بهترین اتفاق ممکن در آخرین لحظه برامون افتاد و اینکه علیرغم گفتن مسئول پرواز که گفت ۱۱ نفر جلوی تو هستند و چندباری که فرانک هم از فرانکفورت چک کرد و گفت بهتره یا یک روز دیگه رم بمانی و با پرواز فردا بیایی و یا ۷۰۰ یورو بدهیم و بری فرانکفورت و از آنجا به سمت مونتریال و بعد تورنتو پرواز کنی و علیرغم اینکه خیلی ناراحت و شاکی بودم که قراره تنها بمانی و جدا از هم بیایم و ... درست در لحظه ای که داشتیم خداحافظی می کردیم و دل من حسابی لرزیده بود فرانک بهت زنگ زد که صندلی گرفته ای و داستان از این رو به آن رو شد و این سفر به خوبی و خوشی آغاز و خدا را شکر به سلامتی و خوشی به پایان رسید. با هم آمدیم اما کسی که در صندلی کناری تو نشسته بود با اینکه اگر حاضر میشد جایش را با من عوض کند موقعیت بهتری پیدا می کرد گفت نه و خلاصه که مثل سفر رفت جدا از هم نشسته بودیم اما آنقدر از اینکه داریم با هم راهی خانه میشویم خوشحال بودیم که اصلا به این چیزها فکر نکردیم.

حالا بعد از ۱۰ ساعت پرواز رسیده ایم و خسته اما خوشحالیم و خیلی راضی از سفری که رفتیم و امکانی که برایمان پیش آمد. فرصت نشد که از خاله فریبا درست و حسابی در فرودگاه خداحافظی کنیم چون اول ترمینال فرودگاه را اشتباه رفتیم و بعد هم صف تکس و مالیات خیلی طولانی بود و از همه مهمتر اینکه خود خاله صبح خیلی معطل کرد تا بزنیم به راه. اما به هر حال در فرودگاه رم از هم خیلی سریع خداحافظی کردیم و من و تو راهی ترمینال دیگری شدیم که پروازهای آمریکای شمالی را  داشت.

فردا هم کلی کارهای دانشگاهی و شخصی داریم و در کنار اینها باید به محله ی ایتالیایی ها بروی تا سالامی هایی که بعنوان سوغاتی برای همکارانت و دوستان گرفته بودیم و در فرودگاه ازمون گرفتند را دوباره بخریم. اما فدای سرت که از بس که خوشحالم که با هم آمدیم در پوست خودم نمی گنجم. گفتم و الان هم ثبت می کنم که دیگه قید این بلیط را زدم. اگر داشتیم و هر وقت که داشتیم مسافرت می کنیم و اگر نه همینجا در کنار هم لذت زندگی مون را می بریم.

خلاصه که معجزه ی رم هم خاتمه بخش این سفر خوب شد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

آدورنو در رم

آخرین شب اقامتمون در رم هست. در این چند روز گذشته بابت فشردگی برنامه کنفرانس و اینکه بعدش تا دیر وقت با تو و خاله بیرون بودیم فرصت نوشتن نداشتم.

اما اول از کنفرانس بگم که در مجموع خوب بود. با اینکه انتظاراتم از سخنرانان اصلی دو روز اول بیشتر بود. خصوصا مقاله ی دبرا کوک و پیتر دیوس که چنگی به دل نزد. شخصیت کوک هم با اینکه چندباری با هم حرف زدیم به دلم نشست. خیلی برخورد از بالا و سرد و متفرعنی تقریبا با همه داشت. اما در مجموع خیلی کنفرانس خوبی بود. کلی ایده بهم داد و از همه مهمتر اینکه به نظرم رسید که باید تجدید نظری در برنامه ی نوشتن تزم کنم.

دیدن جان و پائولین هم که عالی بود. صبح روز اول کنفرانس در مسیر رسیدن و پیدا کردن محل برگزاری کنفرانس بود که جان و پائولین را از دور دیدم و بعد از حال و احوال و پیدا کردن سالن کنفرانس این چند روز را صبح ها با آنها در اکثر پنل ها بودم. روز اول کنفرانس با اینکه هر دو خیلی خسته بودند و بعد از نهار رفتند هتلشان تا کمی استراحت کنند برای مقاله ی من برگشتند و جان هم در کنار دبرا کوک یکی دوتا کامنت بهم داد و شب هم با آنها آمدیم رستورانی که تو رزرو کرده بودی. شب خوبی بود و کلی خندیدیم. از هریت گفتند که داره روی تزش کار میکنه و لزبین شده و از ما شنیدند و خوش گذشت.

در این چند روز تو و خاله کمی در شهر در طی روز قدم زدید و دیروز به واتیکان رفته بودید و عصر هم که من از کنفرانس برگشتم با هم بیرون کلسیوم قرار داشتیم و با توری که گرفتید رفتیم عظمت کلسیوم و مجموعه ی مرکزی رم باستان را دیدیم و خیلی لذت بردیم. شب ها تا دیر وقت در مرکز این شهر زیبا و پر از رمز و راز قدم میزدیم و صبحها تا عصر من در کنفرانس بودم و شما هم با هم سرگرم. خوب شد که خاله آمد با اینکه این دو روز آخر تو کمی از بعضی حرفهایش عصبی شده بودی اما در مجموع خیلی مسافرت خوبی بود. امروز هم کیفی که آیدا می خواست و پولش را داده بود برایش گرفتی که دو هزار یورو شد. واقعا که چقدر تاسف آوره که آدم مجبور باشه با این چیزها به زندگیش معنی بده.

اما از رم هر چه بگم کم گفتم. عکس های زیاد و خوبی گرفتم و این شهر هر نقطه و هر گوشه اش شگفت انگیز و بی نظیر هست. تصمیم گرفتم که تا جایی که امکان داشته باشه هر سال این کنفرانس را بیاییم و از دیدن این گوشه ی جهان لذت ببریم.

تنها نکته ای که در این موقع و شب آخر می خواهم بنویسم این است که امیدوارم بابت بلیط برگشت تو مشکلی پیش نیاید. در این لحظه که احتمال سوار نشدنت فردا بسیار بیشتر از سوار شدن هست و شاید مجبور بشیم که یک بلیط ۶۰۰ یورویی فرانکفورت بگیریم که اون وقت میشه فال و تماشا. هم پول بیشتر و هم دردسر بیشتر و هم نگرانی بیشتر و از همه مهمتر شک و تردید اینکه چه خواهد شد. دیگه نباید از این طریق سفر کنیم. امیدوارم که فردا شب این موقع از خانه و با حضور تو در خانه ی قشنگمان که کلی هم دلتنگش هستیم پست بعدی را بذارم و با هم فردا راهی تورنتو شویم.
  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

رم شهر بی دفاع

رم هستیم و ساعت نزدیک یک بامداد هست. چند ساعتی هست که از فلورانس رسیده ایم و کمی در مرکز شهر قدم زدیم و شامی خوردیم و دوباره برگشتیم به سوئیتی که گرفته ایم و علیرغم اینکه تمیز هست اما حسابی توی ذوق و انتظارمون زده. اول اینکه محلش بابت نزدیکی بیش از حد به واتیکان خیلی شلوغ و متراکم هست، اما نکته ی مهمترش اینه که درست یک سوئیت جنب اتاق ما قرار داره که عده ای مرد اروپای شرقی ساکنش هستند و خیلی سر و صدا می کنند. بعد از اینکه از ایستگاه قطار با مترو تا ایستگاه Cipro رسیدیم و کلید را از رسپشن هتل مجاور گرفتیم و آمدیم بالا متوجه شدیم که این سوئیت هم در واقع وابسته به همین هتل هست و خلاصه توی ذوقمان زد.

شلوغی و تا حدی هم کثیفی و البته ازدحام شدید در مرکز شهر در آن یکی دوجایی که بعد از گذاشتن چمدانها و رفتن به سمت پارلمان و ساختمان های اطرافش دیدیم خصوصا باعث شد که تو کمی نسبت به رم دلزده شوی. اما مطمئنم که نظرت تغییر خواهد کرد چون همین چند تکه ای که دیدیم به نظرم شهر بی نظیری را نوید می داد. شب هم بعد از کمی چرخیدن در حوالی ایستگاه اسپانیا که احتمالا از جمله مناطق خوب مرکز شهر هست و سفارت اسپانیا هم آنجاست به رستورانی رفتیم که برای دو تا پاستا و دو لیوان شراب بیش از ۵۰ یورو دادیم اما هم رستوارن خوب و دلنشینی بود با رنگ های تند و زیبا و دکور بیشتر اسپانیایی تا ایتالیایی و هم کیفیت غذایش خیلی خوب. تو پیشنهاد دادی که جان و پائولین را برای شام اینجا دعوت کنیم و احتمالا هم باید چنین کاری را بکنیم بعد از آن همه محبت که به ما کردند.

در راه آمدن از فلورانس به رم در قطار لابه لای دیدن مناظر بی نظیر کوهها و ساختمان های پراکنده،‌ جاده ها و مزارع توسکانی کمی هم روی مقاله ام کار کردم و باید فردا شب را متمرکز روی خوانش آن کار کنم. در فلورانس هم با اینکه خیلی فرصتی نداشتیم اما به کتابخانه ی میکل آنجلو رفتیم و دست خط های دانته و ماکیاولی را دیدیم که خیلی بهم چسبید. خیلی طرح و ساحتمان کم نظیری داشت و به شدت شبیه حوزه های علمیه در قرون وسطا بود. کلیسای جنب کتابخانه را هم دیدیم و برگشتیم خانه ی بتی و استفانو و چمدان ها را برداشتیم و راهی اینجا شدیم.

تنها نکته ای که کمی فکرم را درگیر کرد برنامه و ساعت نسبتا نامناسب آمدن خاله فریبا فرداست. ظهر خواهد آمد به سلامتی اما متاسفانه خیلی زمان بدی برای من است که فردا تنها روز کامل گشتن و دیدن من از رم خواهد بود چون از پس فردا درگیر کنفرانسم. متاسفانه درست سر ظهر خواهد آمد و این وسط روز آمدن اجازه ی رفتن و دیدن هیچ جای جدی را به آدم نمی دهد. به هر حال این هم بد شانسی خواهد بود و کاریش نمیشود کرد. امیدوارم حداقل بتوانم یکی دو جای نسبتا خوب را ببینم خصوصا کلسیوم که برایم جالب است. حالا با توجه به برنامه ی کنفرانس شاید لازم باشد که از یک گوشه هایی بزنم تا به دیدن شهر هم تا حدی برسم. اما از طرف دیگر خیلی از آمدن خاله خوشحالم خصوصا برای تو که در غیر این صورت تنها بودی و باید یا تنها به دیدن یکی دو جا می رفتی یا کلا قیدش را میزدی و به کنفرانس می آمدی. آمدن خاله خیال من را برای تو راحت می کند و می دانم که به هر دوی شما خوش خواهد گذشت که بعد از سه سال دوباره دیدار تازه می کنیم.

The Cattedrale di Santa Maria del Fiore

صبح دومین روز اقامتون در فلورانس هست و کارهامون را کرده ایم تا بزودی برای کمی پیاده روی در کوچه های بی نظیر اینجا بیرون برویم و بلافاصله برگردیم تا چمدانها را که بسته ایم برداریم و به سمت ایستگاه راه آهن و به سلامتی رم راهی شویم.

دیروز خیلی خوش گذشت. هر چند آخر شب من به واسطه ی سردرد بدی که داشتم کمی تو را نگران کردم اما همه چیز عالی بود. اول از همه رفتیم و در صف نزدیک به یک ساعت کلیسای جامع فلورانس که همیشه عکسها و تصاویر زیبایش را دیده بودیم ایستادیم. The Cattedrale di Santa Maria del Fiore کلیسای قرن چهاردهم پانزدهم صحن بسیار تسخیر کننده ای داشت با ستون ها و سقف بلند. ساده بود اما موسیقی ارگ باخ فضا را به شدت تغییر داده بود. بعد از اینکه برای همگی شمع روشن کردیم و زیرزمین آنجا را هم دیدیم رفتیم و یک ساعت هم در صفی ایستادیم برای بالا رفتن از چند صد پله و راههای بسیار باریک و تنگ با شیب تند تا روی سقف کلیسا به ضیافت دیدن شهر با سقف های سفالی و نارنجی اش دعوت شدیم که بی نظیر بود و محنت و زحمت تمام راه تا اینجا را هموار می کرد - اگر محنت و زحمتی بود.

تو و خیلی های دیگر کمی بی حال شده بودید از شدت ارتفاع و البته تنگی و ترشی راه با چند صد پله ی بسیار بلند و مورب. اگر در کنترل آمد و شدها کمی دقت بیشتری مسئولین بنا داشتند کار برای همه راحتتر میشد اما به هر حال بعید است که سالانه چندین نفر در این راه باریک به شکل نخورند و آن وقت نمی دانم که چگونه این افراد مسن و بچه های کوچک را تا پایین می آورند. به هر حال آنچه که ما دیدیم احتمالا یکی از بی نظیرترین مناظر دنیا بود و جای هر کس که عاشق چنین منظره و البته آماده ی چنین هزینه و تحملی است خالی.

پس از کلیسای جامع کمی دور و اطراف و کوچه های بازار فلورانس را گشتیم و نهار مختصری خوردیم که یک آنتی پاستا با چند مدل پنیر و cold cut بود. پس از آن به بازار طلا فروشان رفتیم چون روی پل اصلی فلورانس بود که پل بسیار قدیمی و البته کم عرض مرکز شهر روی رودخانه مرکزی و به نام پوینت وکینو است. آنجا هدیه ی تولدی که می خواستم را بلاخره برایت گرفتم. انگشتری که می خواهم به مناسبت ورود به ۳۶ سالگی ات به سلامتی همواره به دست کنی چون نمی دانی که چقدر منتظر شکستن این طلسم خرافاتی اما نگران کننده بودم. چیزی که باعث شد حتی "روزها و کارها" را برایش پایه بریزم تا یکی از زیباترین زندگی ها را روایت کنم. خیلی جا خورده بودی و خیلی خوشحال شدی. خصوصا اینکه فکر می کردی نباید تا این حد هزینه کنم. اما من از مدتها قبل پس انداز کرده بودم و چنین چیزی می خواستم برایت بگیرم تا هر روز دستت کنی و ببینی و ببینم. و صد البته کجا بهتر از فلورانس با این همه تاریخ و خاطره و آغازگری چون عصر و دوران مدرن. این نمادی برای مدرن شدن و آغاز کردن تازه ای برای من و ما خواهد بود و پیوندی برای جاودان شدن.

شب شامی در رستوران سنتی تریتوریا که از قبل رزور کردیم خوردیم و فکر کنم سنگینی شام و شراب و خستگی باعث سردردم شد اما به هر حال با تاکسی که گرفتیم و برگشتیم خانه و خوابی که کامل کردم حالم و حالمان امروز بسیار خوب است و انرژی داریم برای یک دور دیگر چرخیدن در فلورانس و بعد هم به سلامتی راهی رم شدن.   

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

کوچه های فلورانس

صبح روز اول در فلورانس هست. دیروز حدود غروب بود که از میلان رسیدیم اینجا. استفانو که اتاقی در خانه شان برای دو شب گرفتیم لطف کرده بود و آمد ایستگاه قطار دنبالمون. بعد از اینکه رسیدیم و با بتی همسرش و گربه هایشان آشنا شدیم برای دیدن رودخانه و کلیسای جامع و کوچه های مرکز شهر با اتوبوس راهی یکی از عجیب ترین، تا حدودی غم انگیز اما با شکوه ترین قسمت های تاریخ شدیم. زیبا و به قول تو رویایی! خصوصا با نوای موسیقی زنده که از گوشه و کناری نواخته میشد. کلیسای جامع که گویی به کارت پستال شبیه بود و اما کوچه های سنگی با ساختمان های بلند قرون میانه و برج های رنسانسی که کاملا احاطه شده بود. پر از مجسمه های شخصیتهای معروف از دانته و ماکیاولی گرفته تا داود نبی و ...

تا بسیار دیر وقت راه رفتیم و آنقدر نشستیم به موسیقی نوازند های مختلف که در گوشه ای بساط کرده بودند گوش دادیم که زمان مناسب برای شام را از دست دادیم و این شد که با خستگی تمام - تو پا درد و من کمر درد - بعد از کلی پیاده روی رسیدیم به جایی که تاکسی بود و از آنجایی که دیگر توانی نداشتیم با تاکسی راهی خانه شدیم که دور از مرکز شهر است. الان هم ساعت ۹ صبحه و من حمام کرده ام و منتظرم تا تو بیدار شوی و بعد از صبحانه بزنیم بیرون.

اما خود شهر و اهالی اش به نسبت میلان خیلی فرسوده تر و زار و نزارتر هستند. میلان را شهری بسیار زیبا و دلچسب دیدیم. البته احتمالا گرانتر و قطعا شلوغ تر و بزرگتر. پریروز که تنها روز کاملی بود که آنجا داشتیم به کلیسای جامع رفتیم و بعد از حدود دو ساعت در صف ایستادن بلیط گرفتیم و از داخل کلیسای بسیار باشکوه میلان، موزه اش و اطراف آن و خصوصا از روی بام شهر را دیدیم. در خیابان های اطراف چرخیدیم و تو عینکی که همیشه در نظر داشتی را پیدا کردی و خریدیم. تا آخر وقت در مرکز شهر راه رفتیم و از محله هایی که همکارانت بهت پیشنهاد داده بودند دیدن کردیم. از فروشگاه کم نظیر پک که بیشتر به بوتیک می مانست تا محله ی بررا که فوق العاده بود. شب در رستورانی که اساسا اسمش موزارلا بود تو یک بشقاب پنیر با ریحون و روغن زیتون گرفتی و من یک پیتزا و تا برگشتیم خانه و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود.

فردایش که دیروز باشه رفتیم به خیابان دیگری که بهمون گفته بودند حتی با اینکه اهل خرید و فشن و مد نیستید بروید چون میلان است و مد و دیزاین رفتیم به مونت ناپولی و هر چند به قول تو کلا مردم شهر خوش تیپ و با کاراکتر هستند اما آن خیابان چیز دیگری بود. تمام خانه های آن مختص به مارک ها و دیزاینرهای معروف بود و فروشگاه ها که در واقع خانه بودند و نه بوتیک. خلاصه بعد از کلی قدم زدن دوباره به منطقه ی مرکزی شهر برگشتیم قهوه ای خوردیم و کمی غذا گرفتیم برای دو ساعتی که در قطار هستیم و به سمت فلورانس برای نهار.

کلید خانه را طبق قراری که با ریتا داشتیم همان ساعت ۲ که آمد بهش تحویل دادیم و خودش از تمیزی و عدم استفاده از بسیاری از چیزها جا خورده بود. با اتوبوس راهی ایستگاه مرکزی شهر که ایستگاه قطار بود شدیم و آمدیم فلورانس. امروز اما بعد از اینکه تو از خواب بیدار شدی - واقعا خسته ایم چون دیروز طبق دستبندی که داری نزدیک به ۱۴ کیلومتر فقط راه رفتیم و تازه کلی کار دیگه هم کردیم - قرار هست به قسمت مرکزی شهر برویم. البته برخلاف میلان کسی در اینجا انگلیسی بلد نیست و کارمان کمی سخت است. نکته ناراحت کننده اما اینکه از قرار برای رفتن به موزه ی اصلی که آثار میکل آنجلو را داره مثل موزه ی داوینچی در میلان و احتمالا موزه های اصلی در رم باید از ماه قبل بلیط می گرفتیم و گرنه رفتن به داخل موزه امکان پذیر نیست. به قول تو حیف می شود که این همه راه را بیایی و دیدن این موزه ها امکان پذیر نباشه.

امروز که بخاطر دوشنبه بودن اکثر موزه ها و خصوصا گالری فوتزی uffizi gallery بسته هست. احتمالا همان کلیسای جامع Dumo برویم و از آن بالا هم شهر را با سقف های سفالی اش ببینیم. کمی در بازارش قدم بزنیم و احتمالا به خانه ی میکل آنجلو سری بزنیم تا فردا که ببنیم می توان به موزه رفت یا نه.
  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

Galleria Vittorio Emanuele II

بعد از ۱۲ ساعت پرواز و رسیدن در یک عصر به شدت بارانی به میلان امروز را با آفتاب شروع کرده ایم و البته از آنجایی که تمام ساعات پرواز و حتی شب قبلش را نتوانسته بودیم کامل و درست بخوابیم الان که در واقع تنها روز کامل ما در میلان هست را تا ظهر از دست دادیم اما به قول تو لازم بود چون من دیشب بابت سرمای هوا و پرواز حالت نیمه سرماخورده داشتم و با این خواب نزدیک به ۱۰ ساعت احیاء شدیم.

از تورنتو که راه افتادیم به تو بلیط قسمت بیزنس دادند و جای راحتتری داشتی و همین باعث شد به اندازه من خسته نباشی که خوش شانسی بود که آوردیم چون تا رسیدیم فرانکفورت با توجه به تعمیر بخش هایی از فرودگاه و شلوغی همیشگی اش به احتمال زیاد پرواز به میلان را از دست می دادیم. کمتر از نیم ساعت وقت داشتیم و بدو بدو خودمان را به قسمت های مختلف رساندیم. در قسمت بازبینی چمدانها اوکلن نیمه پر من را گرفتند و بعد هم ده دقیقه ای معطل چک کردن کیندل تو شدیم اما چون گفتی که داریم پرواز را از دست می دهیم با نشان دادن راه میان بر کمی جلو افتادیم.

بعد از رسیدن به میلان تا با اتوبوس به شهر رسیدیم یک ساعتی کار داشتیم و هنوز باریدن آغاز نشده بود. اما تا از ایستگاه مرکز شهر به این آپارتمان کوچک اما تمیزی که از طریق "اربی اند بی" گرفته بودی برسیم و تا از هر ۵ ایتالیایی کارمند مترو یک نفر دست و پا شکسته جوابمان را بدهد باران گرفت و خلاصه ما که قرار بود در هوای ۲۵ تا ۳۰ درجه این ده روز را سر کنیم دیروز را به ۱۱ درجه و باران و لباس های نه چندان مناسب گذراندیم و همین شد که حسابی خستگی و سرما در جانمان رخنه کرد و امروز را تا بعد از ظهر از دست دادیم.

پس از کمی استراحت با این حال دیشب رفتیم جلوی کلیسای جامع و مرکزی میلان و از ابهت دیدنش در شب لذت بردیم. شامی در فروشگاه کنار کلیسا Galleria Vittorio Emanuele II خوردیم که جدا از زیبایی این ساختمان های بلند و با ابهت رنسانسی شام دلپذیری بود و پاستای اصیل ایتالیایی. ریتا صاحب آپارتمان هم زمانی که داشت کلید اینجا را تحویلمان می داد از یک پیتزا فروشی نزدیک گفت و پیشنهاد داد امتحانش کنیم.

اما امروز قرار هست که به جاهایی که دو تا از همکاران تو که از اهالی میلان هستند پیشنهاد داده اند برویم. تا اینجا که هر چه در باران و از شیشه ی اتوبوس و ترم شهری دیدیم بسیار دل انگیز و زیبا بود. با اینکه چنین قضاوتی نمی تواند دقیق باشد - چون نه پاریس را کامل دیده ایم و نه از اینجا هنوز چیزی - اما از یک نظرهایی مرکز میلان را جذاب تر یافتیم. کوچه های بسیار باریک و تنگ با کف سنگی و پیاده روهای بلندتر از سطح خیابان. یادم به چیزهایی که سالها پیش درباره ی معماری رم خوانده بودم و با یکی از بچه های دوره ی زمین شناسی که شناخت معماری از این فضاها داشت گپ زده بودیم.

خب! بریم و کمی کشف کنیم و لذت ببریم و صد البته خدا را شکر کنیم بابت این امکان ناب. مقاله ی کنفرانسم را هم تمام کرده ام اما باید ادیتش کنم و تازه شروع به خواندنش.