۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

از جان به پل و برعکس

سه شنبه روز سختی بود. از قبل با پل قرار داشتم تا به دیدنش برم و درباره ی تزم با او صحبت کنم. برداشت من و تو این بود که پل موافق این هست که استاد راهنمایم بشود اما واقعیت چیز دیگری بود. او خیلی سعی کرد تا من را از تصمیمم برای تغییر مقطع منصرف کنه. زیرا معتقد هست که نوشتن یک تز به اندازه ی MPhil اما در یک سال به جای دو سال تقزیبا غیر ممکنه، ضمن اینکه به قول خودش تا حالا گروه با چنین کیسی مواجه نشده که یک نفر بخواد تغییر مقطع به این شکل بده.
به هر حال بعد از اینکه دلایل من را شنید و اصرار من را دید قبول کرد که بعد از صحبت با پروفسور "ریک بنیتز" که الان کواوردینیتور هست سوپروایزرم بشه. بهم گفت که می دونم خودت را وقف این کار می کنی اما نگرانی من اینه که کلا این کار شدنی نباشه. در نهایت قرار شد تا شب براش پروپوزال و ایده ام را ایمیل کنم تا او هم با مشورت با جان به یک موضوع عملی در این حوزه برسه.

بعد از کارت آمدم دنبالت و با هم رفتیم دندی و ریز جریانات را گفتم. آمدیم خانه و من نشستم تا یک چیزهایی بنویسم. آخر سر بد چیزی نشد اما تنها به واسطه ی کمک تو و فرم بندی تو یک چیزی شد. برای پل ایمیلش کردم و خیلی دیر وقت بود که خوابیدیم.

چهارشنبه صبح آنقدر هیجان داشتم که خیلی زود از خواب بیدار شدم و دائما داشتم فکر می کردم درباره ی تزم و هگل چه مسیری را باید انتخاب کنم. با هم تا دانشگاه آمدیم تو به محل کارت رفتی و من به فیشر. نشسته بودم و داشتم درس می خواندم که یک دفعه دلشوره ی عجیبی بهم افتاد، حتی وقتی که به تو گفتم هم خیلی تعجب کردی که : تو و دلشوره؟
به هر حال داشتم فکر می کردم که دارم چه کار می کنم. نه در این مورد تنها بلکه بطور کلی. داره 35 سالم میشه و هنوز هیچ کاری نکردم و همچنان همه چیز را به بعد موکول می کنم. این موقعیت برای هیچ کس - مطلقا هیچ کسی که من بشناسم - پیش نیامده. اینکه بدون نگرانی در یک مملکت خارجی بشینی و بدون کار کردن فقط قرار بر درس خواندن باشه و درس هم آنطور که باید نخوانی. همیشه فکر می کردم که خب خدا را شکر برای من اینطوری شده اما واقعیت اینه که حتی اگر استحقاقش را هم یک روزی داشتم امروز به واسطه ی درس نخواندن ندارم.
ن عزیزم تو داری درس می خوانی و کار می کنی و تمام مسئولیت ها را درباره ی زندگی مون به عهده گرفته ای اما من هنوز در خواب غفلتم.

در همین اوضاع بودم که تو با من تماس گرفتی که جان برای من ایمیل زده که نگران نباش وقتی تمام این کارهای اداری تمام شد من به عنوان استاد راهنما از اینکه با تو کار کنم خوشحالم!
هر دو مون به این فکر کرده بودیم که شاید جان متوجه نشده که من می خوام با پل و سر یک موضوع دیگه کار کنم. تو ازم پرسیدی حالا چی کار می کنم؟
خب! نظر اولیه ام این بود که به جان توضیح میدم که چون فکر کردم به مسافرت در سال جاری خواهد رفت نمی تواند سوپروایزر کسی باشد. بر همین اساس هم با پل صحبت کردم. در ضمن اینکه قصد دارم تا در موضوعی دیگر مثل هگل کار کنم. به هر حال دارم کلی پول میدم و این انتخاب منه.

خلاصه اینکه برای دومین روز آمدم تا نهار را با هم بخوریم که تو وقتی حال و بالم را دیدی نگرانم شدی. به ناصر و بیتا هم گفته بودم برای نهار منتظرم نشن. بعد از نهار در نهارخوری ساختمان "ونت ورد" یکراست آمدم خانه تا به موضوع عمیقتر فکر کنم.

اما بعد که کمی بیشتر فکر کردم و مشورت کردن با تو - که راجع به تجربه ات از همین مقطع گفتی - گفتم که شاید اتفاقا بهتر باشه ریسک نکنم و با جان کار کنم. از یک طرف شناخت بیشتری به موضوع دارم و از طرف دیگه اتفاقا اگر نگاهمون بر این باشه که اسکالرشیپ بگیریم برای دکترا این مسیر و موضوع شدنی تره تا هگل. بخاطر اینکه می توانم از شرایط روز استفاده ی مثالی و "کیس استادی" بکنم.

با هم به این نتیجه رسیدیم و قرار شد تو از محل کارت برای هر دوی آنها ایمیل از طرف من بزنی. برای پل نوشتیم که متوجه ی نگرانی و دغدغه ی خاطرت شدم و با توجه به امکان اسکالرشیپ شاید بهتر باشه این مقطع را با جان و در واقع آن موضوع قبلی کار کنم و اگر شد و اینجا اقامت گرفتیم - که اتفاقا این یکی از مهمترین دلایل این تغییر مقطعه - برای دکترا با هم کار کنیم و آنگاه هم تو بهتر می توانی از توانایی و شرایط من و موضوعم تصویر در ذهن داشته باشی.
برای جان هم نوشتیم که در جریان این نبودم که می توان در دوره ی فرصت مطالعاتی هم دانشجو داشت و راهنماییش کرد و به همین دلیل به فکر تغییر افتادم. من هم چون به ادامه ی راه فکر می کنم بهتر دیدم که روی همون موضوع با تو و البته به شکل عمیقتر و حجم بیشتر کار کنم.

هر دو موافق بودند. پل پاسخ داد که این تصمیم بسیار درست و خردمندانه تره. جان هم بعد از دریافت دومین پروپوزال که نشستیم و تا دیر وقت باز هم با هم نوشتیم جواب داد که مسئله ای نیست. موضوعت برام جالبه البته باید درباره اش بیشتر و در جزئیات حرف بزنیم.

ن عزیزم روزهای خوب اما "تاف" و سختیه. البته همه چیز داره خوب پیش میره و امیدوارم هم که همینطور هم برامون پیش بره. طبق معمول بدون تو نمی شود و بدون زحمت هایی که برای من و ما می کشی اصلا پیش نمی رود.

الان که پیش از ظهر پنج شنبه هست. تو سر کاری و من تازه با جان تلفنی حرف زدم و قرار شد که او لطف کنه و نامه ی تاییدم را دم در خانه بیاره. هر چه گفتم که خودم میام می گیرم گفت مگه تو ماشین داری؟ من که دارم برات میارم.
منتطر ایمیل پل هم هستم تا برم و نامه ی تاییدم را از او هم بگیرم تا فردا به امید خدا کارهام و مدارکم را تحویل آموزش دانشکده بدهم و از ماه بعد بطور رسمی روی این پروژه کار کنم.

امیدوارم سالها بعد وقتی داریم این نوشته ها را با هم - و چقدر امیدوارم با هم با سلامتی و خوشی - می خوانیم همه چیز درست پیش رفته باشه، تا حد امکان، و به این ایام و خاطرات با خوشی بنگریم.
دوستت دارم، بیشتر از هر پدیده ی دیگر در جهان. بیشتر از بیشتر. اما هنوز هم به تو و دوست داشتنت نرسیده ام.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

ملاقات با مونه و استفان

امروز که دارم می نویسم دوشنبه هست اما چون روز ملی استرالیاست تعطیلی عمومیه و من و تو بعد از چند روز خوش گذراندن تصمیم گرفتیم خانه بمانیم تا هم کمی استراحت کنیم و هم به کارهای خودمون و خانه برسیم. اما بذار تا از مهمانی جمعه شب بگم که خیلی بهمون خوش گذشت. برای دومین بار بود که خانه ی جان دعوت شده بودیم و از آنجایی که هم خودش و هم پائولین استاد دانشگاه هستند و هریت هم همکلاسی من هست، طبیعیه که در این مهمانی با چند آدم حسابی آشنا شویم. یکیشون ویویان بود که استاد جان هم در درس زیبایی شناسی بوده و خیلی خانم جالبی بود. اما از او جالبتر برای ما آشنایی با جوانی به اسم استفان بود که استاد دانشگاه در بلژیکه در زمینه ی والتر بنیامین تخصص داره و قراره برای ترم بعد به "نیواسکول" نیویورک بره.
شب خیلی بیاد ماندنی شد. جان خیلی سر به سرمون گذاشت و کلی خندیدیم. البته تو به درستی اشاره کردی که یک جاهایی انگار هریت داشت از دست باباش حرص می خورد. خیلی خندیدیم وقتی که جان درباره ی زبان فرانسه ی من و داشتن ژن زبان با من شوخی می کرد. آخر شب جان بهم گفت برای تغییر مقطع هر کمکی لازم باشه می کنه و گروه هم همینطور و اصلا جای نگرانی در این خصوص نیست. در راه برگشتن ویویان ما سه نفر را رساند و چون استفان تنها برای چند روز به سیدنی آمده و خیلی با شهر آشنا نیست و نزدیک ما هم در همان خوابگاه دانشگاه خانه گرفته، ما تصمیم گرفتیم برای یک قهوه به "کمپوس" دعوتش کنیم برای شنبه صبح.

جمعه شب اما از بس هوا گرم بود - اخبار گفت گرمترین شب سال بعد از 12 ساله - و یکی از این همسایه های احمق با صبح با چند نفر دیگه به بحث درباره ی اوباما و ... با عربده کشی گذراندند، تقریبا هیچ کدوم نتونستیم تا صبح بخوابیم.

اما شنبه روز خیلی خاصی برای هر دوی ما شد. بعد از قهوه و یک ساعتی گپ با استفان تو بهش گفتی که امروز آ برنامه گذاشته تا بریم "آرت گلری" نمایشگاه امپرسیونیسم و آثار کلود مونه را ببینیم. استفان هم با کلی خوشحالی همراهمون آمد و تمام روز را با هم گذراندیم. عجب آثار و نقاشی هایی. به قول تو واقعا سعادت می خواد تا کسی بتونه این چیزها و چنین آثاری را با چشماهای خودش تجربه کنه. روز کم نظیری بود برای هر سه نفرمون. بخصوص من و استفان خیلی درباره ی ایران و فلسفه و هنر و بنیامین حرف زدیم و قرار شد تا با هم مقاله بنویسیم و چاپ کنیم. او گفت که روی این دوستی خیلی حساب می کنه و خیلی دوست داره در بلژیک و یا آمریکا میزبان ما باشه. حتی گفت که برای سخنرانی دعوت نامه می فرسته تا مشکل ویزا نداشته باشیم. به تو هم درباره ی یکی دو متخصص و کتاب خاص کمک کرد و در آخر هم برای ما کتاب نمایشگاه را که به اسم مونه بود هدیه گرفت، ما هم برایش یکی از کارت - تابلوهای مورد علاقه اش را گرفتیم. قرار شد تا هفته ی بعد و قبل از اینکه برگرده یک شب برای شام بیاد پیشمون که بعدا من بهت پیشنهاد کردم بگذاریم برای یکشنبه و "ریدینگ گروپ" هفتگی را با حضور او و هریت در خانه پیش ببریم به هر حال اتفاقا این هفته باید درباره ی بنیامین کار کنیم و او هم متخصص بنیامینه.
هر چند روز خیلی گرمی بود اما شبش با هم رفتیم سینما فیلم "کشتی گیر" را دیدیم که تو خیلی خوشت آمد و من هم که از قبل درباره اش بهت پیشنهاد دیدنش را داده بودم.

یکشنبه صبح رفتیم دندی با هم صبحانه ی مفصلی خوردیم و چون قصد داشتیم تا شام دیگر چیزی نخوریم نفری یک بشقاب "تخم مرغ با تست و گوجه و هم" سفارش دادیم و یکی یک قهوه. خب نتیجه هم معلوم بود هر دو دل درد گرفتیم اما به روی خودمون نیاوردیم و رفتیم "مایر" و "دیوید جونز" تا ببینیم برای تو صندل پیدا می کنیم یا نه. که متاسفانه آن چیزی که می خواستیم و از قبل هم به فکرش بودیم اندازه ی پاهای خوشگلت نداشت.

برای مامانت یک جفت کفش رو فرشی که می خواست گرفتیم و برای من هم جوراب که چون توی حراج بود خیلی قیمتهاشون مناسب شد. بعد به "برادوی" آمدیم تا طبق قرارمون با بیتا و ناصر گوشت بخریم برای کباب و شب به خونه شون بریم. چند تکه استیک گرفتیم و با اصرار من یک پیراهن خوشگل و ارزان برای تو و آمدیم خانه. با تهران و دبی حرف زدیم. تولد مامانت بود و او هم پیش ج هست و زنگ زدیم دبی بهش تبریک گفتیم که خیلی خوشحال شد.
شب هم رفتیم پیش بچه ها که اصلا بهمون خوش نگذشت. با اینکه من و تو خیلی سعی کردیم که سر حالشون بیاریم اما از شواهد بر می آمد که حسابی زدن به تیپ و تاپ هم قبل از اینکه ما برسیم و حالشون گرفته بود. طبق معمول تو باربکیو را راه انداختی و استیک ها را کباب کردی که فوق العاده شده بود. استیک ها را به همراه قارچ ها در سس شراب با سیر و روغن زیتون و جعفری خوابانده بودی که حسابی لذیذ شده بود. اما هر دو از رفتن و باز هم برای بار چندم گرفته شدن حالمون دمغ شدیم.

به قول تو دلیلی نداره که هر بار ما بخوایم سعی کنیم همه چیز را درست کنیم وقتی که در حوزه مسئولیت و حیطه ی علایق مون نیست. مدل زندگی ها با هم فرق داره و این نکته ایه که باید همه درکش کنند.

اما امروز صبح آرامی را داشتیم. تا الان که تو بعد از گردگیری و من بعد از جارو داری نهار و شام را درست می کنی - ساعت 5 عصره و البته دیر صبحانه خوردیم و کمی به کارهای خانه رسیدیم و تو هم یک نوک پا رفتی تا "فرانکلین" خرید - روز عالی و بی نظیری بوده. با آمریکا حرف زدیم همه می خواستن بدونن نتیجه ی مصاحبه ام با BBC چی شده که بهشون گفتم ترجیح دادم به بعد موکولش کنم. واقعیتش هم همین بود.
تو داری روی ظرف چدنی استیک - دو تکه که از دیروز ماند - را درست می کنی و قبلش بالکن را شستی و میز را در آنجا چیدی. من هم با کمال خونسردی طوری که تو متوجه ی پست گذاشتنم نشوی دارم جلویت با لپ تابم که این هفته به خانه آوردم برای همین کار می نویسم.

خب! بوی غذا بلند شده و عنقریبه که به سر میز دعوت بشم. برای اینکه از زحماتت تشکر کنم نباید لحظه ای را دیر کنم. پس دارم میام پیشت گلکم.

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

خانه ی پروفسور پل ردینگ

دیشب شب خاصی برای ما بود. ن از سر کار آمد محل قرارمون در خیابان کینگ، تا با هم بریم یک شراب خوب برای مهمانی خانه ی پل بگیریم. زود به خانه آمدیم با تهران صحبت کوتاهی کردیم و زدیم به راه. یک ساعتی راه بود و از اکثر وسایل نقلیه هم استفاده کردیم. اتوبوس تا "سنترال"، قطار تا "بوندای جانکشن" و تاکسی تا منزلشان. خانه ی بسیار زیبا و به قول ن رویائی داشتند. ترکیبی از هنر- "ویکی" همسر پل نقاشه و خانه پر از تابلوهای او بود- و فلسفه. یکی از تابلوها عکس روی جلد کتاب پل شده بود و من تا دیدم بهش گفتم که این همون تابلو هست؟ پل هم براش این نکته بینی جالب بود. به هر حال تمام شب را به سنت اینها نشستیم در حیاط و آرام آرام شام خوردیم و گپ زدیم. در فرصتی مناسب من از پل پرسیدم که آیا برای سال آینده می تواند مرا به عنوان دانشجوش استاد راهنما شود و کمکم کند، که گفت سال آینده را مرخصی خواهد گرفت و در دانشگاه نیست. خیلی اوضاع و برنامه هایم بهم میریزه اگر نتوانم با پل کار کنم.

به هر حال قرار شد بروم از طریق آموزش دانشکده اقدام کنم ببینم می توانم برای همین ترم خودم را از آنرز به مستر شیفت کنم یا نه. خلاصه که تمام شب را تا صبح به این چیزها فکر کردم. قبل از خواب هم چون ن خیلی خسته بود و البته دیر هم رسیده بودیم زودی غش کرد - البته نیمه شب هم بود - و من آمدم لپ تابش را خاموش کنم که دیدم ایمیلی از BBC برایم آمده که اگر لطف کنید و وقت داشته باشید خیلی خوشحال می شویم که در میزگردمان به عنوان مهمان یا از طریق ویدئو و یا تلفنی شرکت کنید. خب! جالب بود و هنوز جوابشان را نداده ام. گویا همانطور که داود میگه وبلاگم داره دیده میشه علیرغم اینکه برایش هیچ تبلیغی هم نکرده ام.

امروز اولین کاری که کردم رفتن به "آرتس فکالتی" بود. آنجا بهم گفتند که اگر همه ی کارها را - از جمله نوشتن "پروپوزال" و انتخاب "سوپروایزر" و ...- در همین هفته ی آخر ژانوییه انجام دهم امکان این جابه جایی هست. خیلی خوشحال شدم طوری که دختره گفت می توانم خوشحالی را در صورتت ببینم. چون قبل از باز شدن دفتر آموزش به کتابخانه رفته بودم و چک کرده بودم که اگر با پل نتوانم کار کنم با جان می توانم یا نه که دیدم نه! جان هم از نیمه ی سال به فرصت مطالعاتی میره.
بلافاصله به ن زنگ زدم که بیا پایین یک قهوه با هم بخوریم. راستش صبح که از هم جدا می شدیم او کمی بیش از اندازه با توجه به درگیر بودن فکر و حواسم به این مسئله و بد خوابیدن با من شوخی کرد که کمی حال دو تاییمون گرفته شده بود. از قبل هم قرار گذاشته بودیم برای صحبت با آموزش با هم برویم که البته توی این گرما و با عجله ای که امروزبرای زودتر رفتن به خانه
داریم کار سختی بود.

خلاصه اینکه خودم رفتم و آمدم با ن یک قهوه خوردیم و براش گفتم که طرف در مورد جایگاه و شان "آنرز" چی گفته و در نهایت هم چی شد. خیلی خوشحال شد. طبیعی هم بود. امیدوارم حالا پل قبولم کنه.

امروز ن با کترین استاد راهنماش قرار داره بعد از کار که طبق معمول کترین یا با بد قولی و یا فراموشی اعصاب همه را خورد می کنه. ن بهم گفت که براش ایمیل زده که یا ساعتش را تغییر بدیم و یا من فقط 20 دقیقه فرصت دارم. ن هم می گفت من این تز را بدون هیچگونه کمکی از طرف او تا اینجا نوشته ام و واقعا هم این انصاف نیست. کترین هنوز فصل قبلی را به ن تحویل نداده و نظرش را حتی برای مقاله ی ن که قراره در مجله ی دانشگاه ملبورن چاپ بشه و بیشتر از هر کسی اتفاقا کترین را دارای اعتبار می کنه نداده.
واقعا که من نمی دانم چطور ن با این همه داستان نبریده و بیش از پیش و مصمم تر ادامه می ده. واقعا که دست مریزاد عزیزترینم. برای همین هم هست که معتقدم تو یگانه ای.

امشب برای شام خانه ی جان دعوتیم. عده ای از استادهای داخلی و خارجی هم قراره بیان، فکر کنم که شب خوبی بشه.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

مهمترین دهه ی زندگیمان

امروز احتمالا یکی از روزهای مهم در تاریخ عصر جدید هست 21 ژانوییه ی 2009. نه فقط به خاطر اینکه باراک اوباما دولت را از "بوش کودن" تحویل گرفت و با مراسم معارفه اش به خیلی ها که کمتر باور دارند می توانند اوضاع را بهتر کنند - از جمله خودم- یادآوری کرد که اگر برای رسیدن به افقهای بالا تلاش متناسب آن هم بکنید و البته با کمی بخت همراه شوید می توانید به جهان و زندگی بهتری امیدوار باشید. و نه فقط به خاطر اینکه قرار است شروع تازه ای داشته باشم و باشیم. بلکه هم به دلایل بالا و هم به دلیل بودن بیست و یکم و آن هم اولین 21 سال در آخرین سال از اولین دهه ی قرن 21. اگر کمتر کسی از دور و بری ها بداند، تو قطعا می دانی عدد من همین 21 است.

در همین دهه با هم آشنا شدیم، ازدواج کردیم. تو به رشته ی مورد علاقه ات و من به رشته ی مورد علاقه ام پا گداشتیم. با هم از هیچ به همه چیزمان رسیدیم هر چند که با معیارهای اجتماعی در همه جای دنیا هنوز هم هیچ است اما نیک می دانیم که با معیارهای درونی تمام آدمهای همه جای دنیا همه چیز است؛ عشق.
و در همین دهه پایه ی پروازهای بالاتر را خواهیم گذاشت.

بیست و یکمین روز از آخرین سال مهمترین دهه ی زندگیمان مبارک ای جاودانه عشق زندگی و هستی ام.

الان به PGARC رسیدم. ساعت دقیقا 21 دقیقه مانده به 12 ظهر است بدون هیچ اغراقی. صبح در فیشر بودم و دیدم که روغن تن ماهی که در سالاد گذاشته بودی برای دومین مرتبه در این چندماه ریخته داخل کیفم. بهت زنگ زدم و تو هم با اینکه خوشبختانه در کیفت آرامش برقرار بود ناراحت شدی. بعد از دو ساعتی که در کتابخانه معطل پیدا کردن و گرفتن کتابم شدم بهت زنگ زدم و سوپرایزت کردم. گفتم بیا یک فهوه در BB مهمانت کنم - البته با پول خودت!
قهوه با یک مینی مافین زدیم و تو زودی رفتی سر کار و من هم به اینجا آمدم.

دیشب بعد از اینکه از سینما آمدیم کلی با آمریکا و خاله آذر و تهمورث حرف زدیم. بعد از مدتها به لطف خاله چندتا عکس از مامانم و مادر و خاله ها دیدیم که خوب بود. فیلم "Slumdog Millionaire" را دیدیم که اگر بخواهم منصفانه در موردش قضاوت کنم باید بگویم فیلم خوب درجه ی دویی بود. این را با استدلالاتم به تو هم گفتم و تو هم نظرت خیلی تفاوتی با من نداشت. به هر حال بیشتر از فیلم از سینما رفتنش لذت بردیم.
امروز هم قصد دارم یک مقاله ای برای یکی از این سایتهای تخصصی بنویسم که از مدتها قبل بهشون قول داده بودم چیزی درباره ی موضوع پرونده ی ماهشان می نویسم.
صبحم قبل از امدن به مامانم زنگ زدیم چون می دانستیم مرخصی گرفته تا مراسم تحلیف اوباما را ببینه. مادر که قبلا بهش گفته بود آخه آقا آقاته. خودش ساعت 4 صبح به مامان زنگ زده که پا شو ببین رفتن کلیسا. مامان هم بهش گفته: مامان ساعت 4 صبحه. من خواب بودم شما چرا از حالا بیدار شدی؟
وقتی برای بیشتر مردم دنیا جالب باشه دیگه ببین در خود آمریکا چه خبره. حالا اگر به قول عده ای نیاد بابای همه رو در آره خوبه.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

از گروه کتابخوانی تا کار در آپن

بازهم با چند روز تاخیر می نویسم بخاطر آخر هفته و در دسترس نبودن لپ تابم. جمعه شب برای شام رفتیم خونه ی بیتا و ناصر و جوجه کباب باربکیو کردیم. ن زحمتش را کشید. من هم قبلش شراب گرفته بودم و با ناصر رفتیم تا محل کار ن دنبالش و سه تایی رفتیم سمت خانه ی آنها. در راه با ناصر ادامه ی حرفهامون را راجع به یک مقاله که ناصر قصد داشت برای کنفرانسی در آلمان بنویسه زدیم و آخر شب کار به اونجایی کشید که قرار شد با هم روی این مقاله کار کنیم. فکر کنم هر دومون کمی گرم و سرخوش بودیم که قرارش را گذاشتیم. چون برای بخش نظری کار منبع خیلی محدوده و مسئولیت من به مراتب سنگین تر میشه. به هر حال به غیر از دور هم جمع شدن و جشن دائی شدن مجدد ناصر و پذیرفته شدن مقاله اش در کانادا قرار بود ناصر برای وصل کردن لپ تاب ما به تلویزیون تلاش کنه که در آخر موفق شد. البته ساعت از یک بامداد گذشته بود که آمدیم سمت خانه. تا رسیدیم ن زنگ زد تهران تا ببینه باباش از شمال به تهران رسیده یا نه. آقای ق یک روزه رفته بود شمال برای کار ویلاها و مسئله ی اعتبارات بانکی. شب هم قرار بود برگرده تهران تا برادر ن یعنی ج را به فرودگاه ببره و اون هم برای شروع ترم جدیدش زودتر راهی دبی بشه. همه چیز مرتب بود خدا را شکر و ما نزدیک های سحر بود که خوابیدیم.

شنبه اما علیرغم اینکه من خیلی تلاش کردم تا لپ تاب را به تلویزیون خانه وصل کنم نشد و باز هم قرار شد ناصر و بیتا بیایند پیش ما. خانه را دوتایی زود طبق برنامه هفتگی تمیز کردیم و ن رفت خرید تا برای شام پاستا درست کنه. بچه ها هم آمدند و بلاخره درست شد. با ناصر یکی دو ساعتی هم راجع به طرح و ساختار مقاله صحبت کردیم.

یکشنبه اولین جلسه ی کتابخوانی مان با هریت بود. کتاب هابرماس به پیشنهاد من برای همه جذابیت داشت. هریت با یکی از دوستاش که اتفاقا از همکلاسی های قبلی خودم بود به اسم جنی آمد و جنی هم گفت این "ریدینگ گروپ" شما خیلی در دانشگاه معروف شده. جالبه چون هر کسی که دور و بر ماست مثل نیک و کایلا و ... اظهار تمایل کرده که به گروه و برنامه ی کتابخوانی ما وارد بشه. حتی کار به جایی کشیده که نیک می گفت پرفسور ریک بنیتز هم گفته اگه گادامر را هم در نظر بگیرید من هم هستم. خیلی با حال شده چون به همه گفتم بابا هدف ما از این کار در درجه ی اول کمک هریت به زبان من هست. خلاصه اینکه جنی هم گفت دوست داره هر از گاهی بیاد و با ما باشه.
شب دوباره سیستم بهم وصل نشد و خودم با توجه به کارهایی که ناصر کرده بود راهش انداختم. فیلمی دیدیم و روز خوبی را به خوشی پشت سر گذاشتیم. خواندن مقدمه ی کتاب که متعلق به مترجم یعنی مک کارتی بود و بحث درباره ی هدف هابرماس و صحبتهای جانبی اما فلسفی به خصوص به من بعد از مدتها خیلی روحیه داد.هریت هم از داستان آشنایی مادر و پدرش- جان و پائولین- از طریق جرج مارکوس شاگرد لوکاچ به خاطر کار روی پروژه ی درسی پائولین که راجع به کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ بود گفت و گفت که در واقع من محصول یک بحث فلسفی بودم! خیلی هر سه خندیدیم.

آمریکایی ها هم خدا را شکر خوبن و مامانم روز 21 دسامبر یعنی فردا را مرخصی گرفته تا برنامه ی افتتاحیه ی ریاست جمهوری اوباما را ببینه.

دیروز هم دوشنبه بود و با ناصر نشستیم چند ساعتی درباره ی همان مقاله ی کذایی حرف زدیم. ناصر تازه یادش افتاده بود که باید مقاله شیوه ای مقایسه ای داشته باشه و برای پیدا کردن متغییر مقایسه و نتیجه اش خیلی فکر کردیم تا اینکه من نکته ی به ذهنم رسید درباره ی "چند فرهنگی" و امکان بروز هویت زنان مسلمان در کانادا و عدم این امکان در استرالیا. به نظر جفتمون شاید مقاله ی جذابی بشه. ن هم که مثل این مدت گذشته - که یک شب درمیان هر دومون بد می خوابیم- خوب نخوابیده بود بعد از کار رفته بود استخر اما اذیت شده بود و برایش مطلوب نبود. با هم برای خرید در برادوی قرار داشتیم. با ناصر قسمتی از راه را آمدیم و در راه ناصر گفت که از وصعیت بیتا راضی نیست. چون خیلی دل به این نداره که تلاش کنه و ادامه ی تحصیل بده، انتقاد پذیر هم نیست.شب نان تست با کره ی شور که خرید و پیشنهاد ن بود خوردیم و خیلی هم لذت بردیم.

اما امروز سه‌شنبه؛ صبح ن خواب بود که توی تخت داشتم نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم که واقعا از اینکه همه‌ی مسئولیتها بر شانه‌های اوست نمی‌توانم احساس خوب و راحتی داشته باشم. اما چون می‌دانم گفتن و بروز دادن همین فکرها هم ناراحتش می‌کنه چیزی به روی خودم نیاوردم. ولی با خودم فکر کردم حالا که درسی به ان معنی ندارم کاشکی کاری مثل کار سال پیش در "آپن" داشتم که با اینکه کار خیلی خوب و راحتی نبود اما می‌توانست کمی به زندگیمان و این احساس کم کاری من کمک کنه. ن را که تا محل کارش همراهی کردم به کتابخانه‌ی فیشر رفتم و کمی را انجا به دنبال منبع برای مقاله‌ی مشترکمان گشتم. ن بهم زنگ زد که کجایی؟ گفتم کتابخانه‌ی دانشگاه. گفت اس ام اس گرگ را گرفتی؟ گفتم نه! متوجه‌اش نشده‌ام. گفت گرگ مسیج داده که یک پروژه‌ی فارسی تو راهه و اگه مایلید و می‌تونید بهم خبر بدید تا برای آمدن به "آپن" خبرتون کنم.
باور کردنی نیست. چون آخرین کار در "آپن" را سال پیش خودمون جمع کردیم و دیگه هم قرار نبود کاری باشه. فکر کنم واقعا این موضوع علیرغم اینکه ممکنه مثل سال پیش من را از درس خواندن بندازه همونطور که قبلا انداخت و باعث شد در طول ترم بهم بیش از حد فشار بیاد، اما هم برای زندگیمون هم برای روحیه‌مون لازمه. اینکه بتونم باری را هم به سهم خودم بر دارم هم به روحیه‌ی خودمون هم به تهران و احتمالا برای پس انداز کردن و شاید ادامه‌ی تحطیل راحتتر کمکمون کنه.

قراره که امروز بعد از کار برم دنبال ن عزیز دلم و با هم بریم سینما دندی احتمالا فیلم زاغه نشین میلیونر. فردا خبرش را می‌دم.

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

کمترین سهم را من داشته ام

دیروز بعد ازپایان ساعت کار با ن رفتیم "برادوی" تا کمی گوشت و قارچ بگیریم برای پاستا. من معتقدم ن یکی از بهترین پاستا درست کن های این روزگاره. اصلا هم شوخی نمی کنم. بلاخره برای منی که مامانم کارش تو آشپزی ایتالیایی درسته قابل تشخیص هست که ن واقعا این کاره است. اما نکته این نبود. اول رفتیم با ن یک قهوه با نان موزی زدیم- بر طبق روال این چند وقت که من کاملا وابسته به قهوه خوردن شده ام البته در این چند روز گذشته بیشتر با بیسکویت های خانگی ن با طعم پرتغال خورده بودیم، امیدوارم هر چند بار که این خاطرات را می خوانیم در سلامت کامل باشیم و این شاهکارهای ن را miss نکنیم، واقعا من چقدر خوشبختم که با یک چنین کدبانویی زندگی می کنم- اما دیروز یک نان موزی گرفتم تا این مدلش را هم تجربه کرده باشیم و خوب هم بود.
اونجا آقا و خانم موسوی را دیدیم و چند دقیقه ای با هم گپ زدیم. لحظه ی آخر وقتی همگی حرف زدند من آمدم نقل قولی را از استالین شاهد مثال بیارم که ن تذکر داد دست آقای موسوی سنگینه و زود باش. البته در اینکه همواره من بیشتر از سایرین حرف زده ام شکی نیست اما مدتیه که دارم سعی می کنم کنترلش کنم. ضمن اینکه آقای موسوی خودش تو این عرصه یک پا استاده. به هر حال وقتی جدا شدیم این نکته را به ن گفتم که مدتیه وسط حرف زدن در چنین شرایطی به آدم تذکر که میدهی اتفاقا بیشتر باعث شرمندگی طرف میشه که نه خواهش می کنم طوریم نیست و ... . برای اولین بار یا حداقل برای یکی از نادرترین مرتبه ها ن از حرفم و استدلالم ناراحت شد. هر چند که سعی کرد وانمود نکنه و بگه از دست خودش به خاطر درست بودن این انتقاد ناراحته. به هر حال حالمون کمی گرفته شد. اما نکته ی خنده دارش این بود که ن علیرغم تمام خستگی که داشت چون دلخور شده بود یک دفعه تو فروشگاه "کولز" طوری با سرعت شروع به راه رفتن کرد که اگه در المپیک برای دوی صد متر رو پیست بود حتما مدال می گرفت.

البته مثل همیشه زودی همه چیز فراموش شد و یک فیلم گرفتیم و آمدیم شب با هم دیدم که فیلم بدی هم نبود. The things we lost in fire فکر کنم اسمش همین بود. اما وسط فیلم ن کمی سرگیجه گرفت و رفتیم توی بالکن کوچک اما با صفامون که ن گلکاریش هم کرده نشستیم- حالا که دارم اینها را می نویسم می بینم که واقعا من در ساختن این زندگی حداقل سهم را داشته ام- حالش با خوردن یک چایی بهتر شد و با اینکه دیر شده بود اما به اصرار ن فیلم را تا آخر دیدم.

ن خیلی تو فشاره و بر خلاف همیشه کمترین کمکی هم بهش نمی کنم. کار، درس، مسئولیت های مختلف، نگرانی برای شرایط من، نگرانی برای ایران و خانواده، نگرانی برای مسئله ی اقامت اینجا و کانادا و جدیدا هم بی پولی و بی برنامه گی مالی. امروز حقوقش میاد و باید 200 دلار هم روش بگذاریم و اجاره را بدهیم. چند تا قبض هم داریم و جالب اینجاست که برای دو هفته کلا به غیر از اجاره 100 دلار خواهیم داشت. تازه قبض ها را هم باید به تعویق بندازیم. این همه فشار و من در خواب!!!

راستی قبل از نوشتن این پست چون منتظر ایمیل جان بودم اول ایمیل هام را چک کردم که دیدم جان نوشته ببخشید کاملا فراموش کرده بودم باهات قرار بگذارم برای دوشنبه چه طوره؟ در ضمن می خواستم با ن برای شام 23 ژانوییه که یکی از استادان دانشگاه بلژیک هم میاد دعوتتون کنم. دکتر "کارل پاور"- معلم قبلی خودم- با دوست دخترش و هریت و پائولین هم هستند. خب خیلی به قول اینها نایس هست اما جالبتر اینکه ما همون شب خونه ی پل ردینگ دعوتیم. تازه خودمون هم به اصرار از 22 به 23 تغییرش داده ایم.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

وقته خوابه

چند شبی هست که نمی توانم درست بخوابم. ن را هم با تمام خستگی و فشاری روش هست ناخواسته بیدار می کنم. نمی دانم چی شده، جالب اینکه از بس خواب های سیاسی می بینم نصف شب از خواب می پرم و تا صبح به اوضاع و شرایط فکر می کنم. مثلا اینکه موضع ما در برابر بحران غزه چی باید باشه و مسئولیت یعنی چه و حوزه ی اخلاق چه می تواند ارائه کند و ... !

دیروز ن بعد از مدتها رفت استخر تا کمی ورزش کرده باشه. برای او که روزگاری شناگر قهاری بوده خیلی سخته که بخاطر ول کردن ورزش و ... دیگه نمی تواند آن طور که می خواهد شنا کنه. من هم که به قول خاله فریبا حسابی با بدنم دوستم. البته با نگاهی به اون جوکه "از آن جهت".
ورزش کردن، درس خواند، مقاله نوشتن و حتی تفریح کردن همه مونده تا با هم در یک برنامه ریزی تاریخی کلید بخورند. راستی فرانسه خوندن هم از یادم نره.

دیشب بعد از مدتها با رسول مفصل حرف زدم. اوضاعش روبراه نیست. واقعا که به قول ن و خیلی های دیگه علیرغم تمام شایستگی هاش به نصف حقش هم نرسیده. یکی دو روزی هست که منتظر ایمیل جان هستم تا باهاش یک برنامه ی ملاقات بگذارم و بهش بگم که قصد دارم بی خیال "آنرز" بشم و ترجیح میدم تا کارم را در "مستر" ادامه بدم.

یک نکته ی خنده دار هم اینکه ناصر بهمون یک برنامه داده که هر چند دقیقه یکبار میاد روی صفحه و مثلا میگه به چشمات استراحت بده و یا هر ساعت یادآوری می کنه که باید بری کمی استراحت کنی و یا بدنت را حرکت بدهی. روی لپ تاب من مشکلی نداشته اما روی لپ تاب ن و کامپیوتر محل کارش دکمه ی OK نداره و وقتی برای استراحت میاد تا 15 دقیقه نمیره و کارها رو قفل می کنه. حالا فکر کن سوپزوایزرت اومده بالا سرت که این کار را بکن و ... و این Eyelove نمیره. دیشب ن داشت پست برای وبلاگش می گذاشت که اومد و گفت دیگه وقت خوابه بهتره بری توی رختخواب و کلا لپ تابش را خاموش کرد. خیلی خندیدیم.

امروز صبح هم قبل از آمدن به دانشگاه- ن سر کار و من هم PGARC- طبق معمول که یک روز در میان با مادر حرف میزنیم، داشتیم با آمریکا صحبت می کردیم که حرف "آقا یدالله" و سروناز بانو"- فرزندان دلبندمان که در عالم زر تشریف دارند- پیش آمد که مادر امر فرمودند: حالا محض نمونه یکی درست کنید تا ببینیم چی میشه. (اصطلاح اختصاصی مادر درست کردن هست) خلاصه که خیلی با حال بود.

حالا هم ن سر کارش هست ومن اینجا و یعد از گذاشتن این پست میرم تا کمی باهاش چت کنم. تا بعد.

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

رقص در فستیوال

باز هم بعد از چند روز دارم می نویسم به همان دلیل پنهان کاری تا ن فعلا از این وبلاگ خبر دار نشه. جمعه با ن رفتیم یک دستگاه "ست آپ باکس" برای تلویزیون گرفتیم که چون ارزان ترین مدلش هست تنها یکی دو تا کانال اضافه می کنه و در واقع کانالهای تلویزیون را از کیفیت بهتری برخوردار می کنه. اما چون کار نکرد تصمیم گرفتیم امروز بعد از تعطیلات بریم پسش بدیم. در واقع من به ن گفتم وقتی وقت نمی کنیم همین 5 کانال را ببینیم و تازه کیفیتشون هم خوبه با خریدن این چیزها فقط عادت به مصرف گرایی بیشتری می کنیم.

آخر هفته روز شنبه 10 ژانویه مصادف با شب اول فستیوال موسیقی سیدنی بود. با ناصر و بیتا قرار گذاشتیم و رفتیم "دومین" زود رفتیم تا جلو جا بگیریم. همینطور هم شد و خیلی جلو بساط خودمون را پهن کردیم. رفتیم صندلی هم کرایه کردیم و میوه و سالاد ماکارونی و کیک خانگی را که ما آورده بودیم، شراب و سالاد سیب زمینی تخم مرغ را آنها. اما غافل از اینکه اصلا وقتی به ساعت کنسرت نزدیک بشیم همه به جلو هجوم میارن و وسط سفره و وسائل وایمیستند.

خب! تجربه شو نداشتیم. من کمی عصبی شده بودم اما به هر شکلی که بود مواظب بودیم تا کوله و سایر چیزهامون از بین نرن، طوری هم نشد.
فستیوال سه هفته خواهد بود، شب اول که ما هم به یکی از برنامه هاش رفته بودیم بیش از 300 هزار نفر آمده بودند وسط شهر برای شنیدن موزیک و رقصیدن. آخر شب قسمتی از راه را پیاده آمدیم. من یک قهوه خریدم و بقیه بستنی. ناصر از ما خیلی عکس گرفت یک جا هم که برای اینکه بد عنقی ام را از دل ن در آورم با هم رقصیدیم که ناصر فیلم گرفت. تجربه ی بدی نبود ولی به ناصر هم گفتم که این جور چیزها در من و با من حس قرابتی ایجاد نمی کنه و اتفاقا به دلیل همین بیگانگی هم هست که عصبی میشم. البته اخیرا به مراتب بهتر شدم و مرور زمان تاثیر خودش را می گذاره.

یکشنبه را در خانه ماندیم و یک فیلم ایرانی که پرفروش ترین فیلم سال هم شده را- که از آقای موسوی ناصر امانت گرفته بود- دیدیم. واقعا جای تاسف است که سطح سلیقه ی عمومی در ایران به واسطه ی تلاش بی وقفه ی مسئولان چقدر نازل شده است. البته در قدیم هم چندان آش دهان سوزی نبوده اما بسیار بهتر از امروز بوده است.

قصد داریم من و ن به برنامه های عقب افتاده ی مان بیشتر رسیدگی کنیم. درست درس خواندن، کار کردن، تفریح کردن، خوردن و ورزش کردن. همیشه بیشتر از انجامش حرفش را زدیم. اما به نظرم خیلی وقت برای پشت گوش انداختن نداریم. اگر شروع کردیم که کردیم اگر نه مجبور به دادن هزینه های به مراتب گزافتری می شویم.

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

اره ماهی

دیروز عصر بعد از پایان ساعت کار ن با هم رفتیم "برادوی" برای خرید و پس دادن فیلم. قرار بود بعد از چند روز تاخیر بلاخره چندتایی عکس برای همگی و به خصوص مادر چاپ و پست کنیم. موقعی که ن داشت از توی فلش عکسها را انتخاب می کرد دیدم یک عکس از من داخل حمام گرفته لخت مادرزاد بی آنکه من متوجه شده باشم. البته قبلا از این کارها کرده بودیم اما قرارمون این بود که بعد از کمی خندیدن به خودمون زود عکسها را تا یادمون نرفته پاک کنیم. اولش ناراحت شدم و به خودش هم گفتم که دیگه به این قبیل حرفهای تو اعتماد نمی کنم. اما بعد کمی خندیدیم و تا عکسها آماده بشن رفتیم "گلوریاجینز" قهوه و "پورچگیز تارت" خوردیم. قرار بود زود به خانه برگردیم تا برنامه ی تغذیه ایی که ن پیشنهاد داده را انجام دهیم.

می خواهیم مثل اولا که اینجا آمده بودیم تقریبا دو وعده ای بشیم تا هم وزنمون را کنترل بیشتری کنیم و هم سلامتتر بخوریم. خلاصه که از روز قبل ن دو تکه ماهی- فکر کنم اره ماهی بود- خریده بود تا روی چدن درستشون کنه، که چشم هیچکی روز بد نبینه. خونه رو بوی گند و دود برداشت. جوری که گفتم حالا تا یک هفته بو دریا میدیم.
شام بدی نشد. البته تو تراس نشستیم چون داخل رفتن معادل عملیات انتحاری بود. شب را با تهران حرف زدیم و تا صبح هم هر دو خیلی بد و ناراحت خوابیدیم.

الان ن بهم زنگ زد که داره میره خونه و پرسید آیا من هم میرم یا نه؟ باید این پست را تمام کنم و بعد برم. می دونم سالها بعد به این روزها با شادی و البته حسرت می خندیم و غبطه هم می خوریم. به هر حال منطق زندگی همینه. امروز هم چون کارت در ورودی کار نمی کرد در فیشر ماندم تا ن با ناصر چت کرد و برایم قرار گذاشت تا از کتابخانه به PGARC بیام. خوشبختانه در ساعت نهار ن رفته و کارتش را درست کرده و از فردا راحت میشم. این بهانه هم تمام شد تا بهانه ی بعدی برای درس خواند!!

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

باز هم PGARC

امروز برای اولین بار درسال جدید آمدم به PGARC. صبح با هم آمدیدم تا محل کار تو و بعد از آنجا من یکسری به تفرجگاه فیشر زدم و آمدم اینجا. کارتت باز هم در را باز نکرد و نمی دانم چرا دوباره اینطوری شده. به هر حال با کمک آن خانم چینیه که از دوستهای تو هست و داره روی کاشیهای ایرانی برای دکتراش در باستانشناسی کار می کنه آمدم داخل.

ناصر و بیتا را هم بعد از چند روز دیدم و آنها هم گفتند که خیلی دلشون برات تنگ شده. شاید شنبه را برنامه گذاشتیم برای فستیوال موسیقی امسال با آنها رفتیم "دومین". قراره که دیگه اگه خدا بخواد و ماتحتم اجازه بده شروع به کار کردن و درس خواندن کنم. شاید که با گرفتن اسکالرشیپ برای دکترا بتوانم کمی از این روزها را که تمام بار زندگی بر دوشهای ظریف و زیبای توست جبران کنم.

فکر کنم بعد از تمام شدن ساعت کار تو با هم بریم "برادوی" برای ظاهر کردن چندتا عکس و فرستادنشون برای مادر.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

دعوت به مهمانی

دیروز عصر با "هریت" در کافه دندی ملاقات کردیم. قرار شد از همین هفته یکشنبه ها دوره ی کتاب خوانی را راه بندازیم. در واقع این پیشنهاد چند ماه پیش "هریت" برای کمک به من درباره ی تزم بود که با تنبلی من تا کنون به تعویق افتاده. متن مورد نظرمان هم شد کتاب گفتگوهای فلسفی درباب مدرنیته از "هابرماس".

امروز هم از آن جایی که اولین روز کاری-درسی سال بود صبح را با هم به کافه "کمپوس" رفتیم و بعد چون کمی دیر شده بود با اتوبوس مسیر دانشگاه را رفتیم. من ن را تا ساحتمان محل کارش همراهی کردم و بعدش به کتابخانه ی "فیشر" رفتم و چند ساعتی را آنجا- بیشتر به بازی- گذراندم.

"پل ردینگ" برایم ایمیلی زده و من و ن را به شام منزلش دعوت کرده که خیلی خوشحال کننده بود. احتمالا جمعه 23 همین ماه برویم. "جان گراملی" هم ایمیلی زده که بهتره همدیگه را ببینیم و درمورد تزت با هم حرف بزنیم. برایم خیلی سخت خواهد بود که از تصمیمم درباره ی انصراف بهش بگم. البته چاره ای نیست.

ن تازه از سر کار امده خانه و داره ایمیل ها و کارهای اینترنتیش را مرتب می کنه. من هم احتمالا برای قدم زدن، کمی خرید کردن و از همه مهمتر برای کمی فکر کردن و برنامه ریزی درباره ی درسها و ... می روم بیرون قدمی بزنم.
زندگی بطور جدی شروع شده و خدا را شکر باید با انگیره و انرژی زیادی که هر دو داریم هر چه بهتر بسازیمش.

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

کشف زندگی

این اولین نوشته ی سال جدیده.
صبح 31 دسامبر را آرام و خوب شروع کردیم. اما قبل از اینکه برای صبحانه بیرون برویم من زانوم را به بدترین شکل ممکن به پایه ی تخت کوبیدم و خیلی درد داشتم به قول تو شانس آوردیم که نشکست. به هر حالی که بود اما رفتیم دندی برای صبحانه و پست کردن و پس دادن چندتا کتاب و CD که برامون به زور فرستاده بودند تا بخریمشون. در دندی خانم و آقایی آلمانی میز کناری ما نشسته بودند که از من درمورد نان موزی که گرفته بودم سئوال کردند و من هم کمی به خانمه تعارف کردم که بعد از خوردنش گفت به مراتب از نمونه ی لندنیش بهتره. او از ما پرسید و ما هم از آنها. البته برادره سرش تو روزنامه بود اما خواهره که گفت طراح دکورهای اپرا در لندن هست خیلی با ما گپ زد. بعدش رفتیم فیلم کاستاریکا را که دیشب نصفه دیدیم- از بس به نظرمون مسخره آمد- پس دادیم و برگشتیم خانه تا برای شب آماده بشیم. شب سال نو را با هم در بالکن کوچک اما با صفامون نشستیم با شراب و آجیل و شیرینی در کنار گلهای اطلسی که تو برای سال نو از K-Mart خریده بودی و کاشته بودیشون. مراسم آتیش بازی را هم از تلویزیون دیدیم. بعد هم رفتیم در خیابان خودمون King Street قدمی زدیم که البته خیلی خبری نبود. از آن جایی که من پا درد داشتم تصمیم گرفتیم که به خانه برگردیم.
برای این دو سه روز چندتا فیلمی از "بلاک باستر" گرفته بودم که یکیش فیلم Funny Game از پیتر هانکه بود و بابای اعصابمون را در آورد. بخصوص تو را که خیلی اذیت کرده بود.

صبح سال نو را خیلی شاد و آرام شروع کردیم. دوتایی رفتیم "اربن بایت" یک صبحانه ی حسابی خوردیم و بعد کمی قدم زدیم. رفتیم برادوی تقویم دیواری و کیفی برای خودمون خریدیم. من رفتم کتابفروشی "دیمکس" مقدمه ی آخرین کتاب ژیژک به اسم Violence را خواندم.
شب برای شام منزل خانم و آقای موسوی از دوستان ناصر و بیتا و با آنها دعوت بودیم. ما یک کیک از میشل گرفتیم و با بچه ها در ایستگاه اتوبوس "ویکتوریا پارک" قرار گذاشتیم. آنها هم روز قبلش رفته بودند "بلو مانتین" و خیلی خوششون آمده بود. البته بخصوص ناصر از دست لیلا همسر مرتضی که آن هم دانشجوی کامپیوتر دانشگاه در دکترا هست و از قضا جزو بورسیه های دولت احمدی نژاد و خلاصه معلوم الحال هستند خیلی شاکی بود. گویا پسره خیلی مسئله ای نداره اما دختره از هر جهت روز اعصابشون بوده و هست. به هر حال با هم رفت و آمد دارند اما کارشان داره به جاهای باریک می کشه.
منزل آقا و خانم موسوی که آنها هم از دانشجویان دانشگاه خودمون هستند شب خوبی داشتیم. سوسن خانم که دکترای داروسازیش را تمام کرده و آقا مجتبی هم ترم آخر فوق لیسانس بایو تکنولوژی هست و چهار سالی میشه که اینجا هستند. شب هم آقای موسوی لطف کرد و ما را با ماشین رساند.

دیروز هم با ن رفتیم چند مدل شراب برای اینکه هم امتخان کنیم و هم در صورت رفتن جایی همراه داشته باشیم خریدیم. فیلم Burn After Readding برادران کوئن را در سینما دندی دیدیم که بد نبود. من به سلمانی رفتم و شب هم تو ناصر و بیتا را برای تشکر از پولی که به ما قرض داده بودند و بخاطر اینکه قرار بود با حقوقت یک شام بدهی به رستوران تایلندی New Twon دعوت کردیم. شب خوبی بود و ناصر چند باری اشک تو چشماش جمع شد از اینکه بعدها این شب ها و ایام را دلتنگ می شویم. البته بیشتر بهانه ای بود برای دلتنگی هایش از دوری خانواده. یک بطری شراب اضافه هم مزید بر علت شده بود. کلا تصور ناصر از مشروب خوردن تنها مست کردنه و ایده ای از گلویی و لبی تر کردن نداره.

و اما امروز به عنوان آخرین روز تعطیلات. امروز را قرار گذاشته ایم در خانه باشیم و برای فردا خودمان را آماده کنیم. البته "هریت" دختر "جان و پائولین" که هم همکلاسیم بوده و هم پدرش استادم قرار گذاشته برای دیدن همدیگه بعد از مدتها به کافه برویم. تو و من دندی را برای عصر پیشنهاد کردیم که او هم موافق بود. دختر خوبیه و خیلی دوست داره که به من کمکی برای پیشرفتم کنه.

واقعا ایام خوب و ریلکس کننده ای بود. هر چند درسی به آن صورت که می خواستیم نخواندیم اما پس از مدتها خیلی خوش گذراندیم و گذشت.
من از تو همسر یگانه ام برای همه چیز ممنون و متشکرم. از همه چیزت زده ای و می زنی برای زندگی مشترکمون. امیدوارم من هم با قدمهای سریع و استوار کمی جبران محبت های بی پایانت را بکنم.
از فردا باز هم صبح ها همدیگر را "میس" می کنیم. البته با هم حرفهایمان را زده ایم که باید چطور و چگونه پیش برویم تا این روزها را طولانی تر، بهتر و شادتر در سایه ی موفقیتهای بزرگتر دوباره و دوباره داشته باشیم.
بهترین سالها را برای همه آرزو می کنم. آرامش، سلامتی و سعادت.

دوستت دارم بیش از آنچه که پیش از این می توانستم تصور کنم. پیش از آشنایی با تو و کشف زندگی.