۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

قدم زدن در مسیر خود خواسته


دیگه سرما و زمستون داره می رسه. امروز هوا 17 درجه هست و از صبح باورن داره میاد. دیروز عصر وقتی تو از سر کار آمدی به PGARC برای اسکن کردن یکی دو صفحه و بعدش با هم رفتیم خونه بعد از شام سر شب تو از خستگی ساعت هشت، هشت و نیم بود که زیر لحاف و روز کاناپه خوابت برد. من هم که نشستم تا دیر وقت "نود" را نگاه کردم. هم تو خسته بودی و هم من با نشستن پای کامپوتر تو را "برد" کردم. صبح هم خیلی زود بیدار شدم تا آخرهای فوتبال آرسنال و منچستر را در سری رقابت های یوفا کاپ ببینم. بعد از مدتها فکر کردم این یکی دو باز ی نیمه نهایی و فینال ارزش بیدار شدن را داره. بازی که تموم شد ساعت 6:30 بود و تازه احساس کردم برگردم زیر لحاف و توی تخت و بغلت کنم و بخوابم. چشمم را که باز کردن ساعت نزدیک هشت بود و تو داشتی نگاهم می کردی و بهم لبخند زدی. گفتم مگه نباید بری سر کار دیرت شد که! اما تو گفتی دلم نیامد بیدارت کنم. زندگی یعنی همین لحظات. و من باز هم به تفاوتهای خودم و تو و مهربانی و آرامش و عشق تو بیشتر پی بردم. تو بهترین، مهربانترین و عزیزترینی.

مدتها پیش جایی خواندم به نقل از سقراط که یا زندگی و عشق و یا فلسفه. با اینکه اعتقادی به این تمایز ندارم و حتی نمونه های مخالفش را هم - مثل مارکس- سراغ دارم، اما اگز ساختارش این باشه با کمال شعف از اینکه عشق را و زندگی را با تو برگزیده ام کمال رضایت و افتخار را دارم.

ساعت هنوز 10 نشده. تو سر کاری و من اینجا باید امروز تا قبل از قرار ملاقاتم با جان کتاب هابرماس را تمام کنم. ناصر به آپن رفته و من فردا میرم سر کار. دوشنبه هم گویا او به آپن نمیاد و احتمالا تا سه شنبه همدیگر را نمی بینیم. دیروز بعد از اینکه صبح درباره استاد راهنماش گفت و گفت که از نظر او بخش تئوری کار ناصر ایراد داره خیلی فکر کردم که چطور میشه یک راهی براش پیدا کرد. در نهایت فکر کردم بهتره ناصر بجای پیش فرض گرفتن محاسن "مولتی کالچرالیسم" در حوزه فمینیسم اسلامی، همین پیش فرض را به عنوان نتیجه در آخر کار تایید کنه. یعنی هرم را وارنه کنه. مقدمه را نتیجه کنه تا حساسیت استادش هم برطرف بشه. در ضمن قانع شد که مثال چند همسری بخاطر کانتکس و پس زمینه بحث مثال آسان و سهلی برای مقایسه نیست.

اما از پریشب - سه شنبه - شب بگم که برای یک جشن کوچک دو نفره به مناسبت چاپ مقاله ی تو بعد از مدتها رفتیم سینما فیلم/انیمیشن خمیری - که تو خیلی دوست داری- به اسم "ماری و مکس" را ببینیم. رفتیم سینما دندی. بد نبود اما خیلی هم چنگی به دل نمی زد. تو هم از فضای تیره و غمگین فیلم خیلی خوشت نیامده بود. اما در مجموع از اینکه رفتیم پشیمان نشده بودیم. بعد از سینما هم رفتیم کافه چینکوئه در همان سالن دندی و چون مثل سینما در سه شنبه شبها برای پاستا تخفیف داره شام هم خوردیم و کمی گپ زدیم. هر جند که هم بخاطر روز طولانی و هم بخاطر اخبار انتخاباتی ایران، هر دو کمی خسته و بی حوصله شده بودیم. به هر حال شبی بود و برنامه ای که با هم بعد از مدتها تکرارش کردیم.

این یکی دو روزه از یک طرف بعد از ایمیل استفان به ما که بیایید با هم درباره ی اوضاع ایران برای چاپ در روزنامه های بلژیک مطلب بنویسیم و از طرف دیگه بعد از گپ زدن من با پروفسور "رابرت ون کریکن" و دکتر "لارا بث باگ" از گروه جامعه شناسی و علاقه ی آنها برای کار کردن و راهنمایی کردن من به عنوان دانشجوی دکترا کمی فضای چه کنیم - اینجا یا کانادا؟ - تقویت شد. البته دلیل اصلی داستان بیشتر از هر چیز به تماسی بر میگرده که هفته ی پیش یکی از دوستان سابقت در دانشگاه که حالا استاد دانشگاه "ساوت استرالیا" در آدلاید شده باهات گرفته بود. گویا پروفسور "السبت پروبین" که در حوزه مطالعات فرهنگی از جمله قلندرهاست تو را به آن دانشگاه معرفی کرده است. آنها دارند روی پروژه ی دموکراسی و اینترنت کار می کنن و از تو رزومه خواسته اند و گفته اند که اگر قبول کنی بری آنجا علاوه بر بورس کردنت به عنوان دانشجوی دوره ی دکترا مقالاتت در راتلج چاپ خواهد شد و بودجه ی تحقیقاتی خوبی برای پروژه هات خواهی داشت. خودشون گویا 10 میلیون دلار گرفته اند برای راه اندازی این پروژه. هر جند که خیلی به مسیر آینده ما نمی خوره اما مهمترین نکته اش دیده شدن و تایید در مسیر درست بودن برای ماست.

به همین دلیل وقتی داشتیم با هم در دندی شام می خوردیم گفتم که حداقل از نمونه آدمهای دور و برمون چیزی کم نداریم اگه که درست گام برداریم. خدار را شکر که هر چند با مقاومت و ایستادگی خودمون، به هر حال در راهی قدم میزنیم که احساس تعلق خاطر بهش داریم. خوشحالم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

چاپ مقاله


امروز سه شنبه هست و من تا بخوام برم کلاس نیم ساعتی وقت دارم. سریع از این چند روز گذشته بگم. تمام پنج شنبه را که با حرف زدن و راهنمایی کردن و گوش دادن به مسایل ناصر و زندگیش با بیتا گذروندم. تا عصر که تو آمدی و برای دیدن عینک رفتیم به برادوی. قاب عینک ها با اینکه در حراج بود اما باز هم خیلی گران بودند و تصمیم گرفتیم فعلا از فکر عوض کردن عینکهامون منصرف بشیم. در مسیر هم در مورد ناصر و بیتا با هم حرف زدیم و اینکه حدسمون درست بود. نگاه بیتا به زندگی خوب یا بد با ناصر فرق داره و آدم به قول ناصر اهل تلاش و به خطر انداختن منافعش برای پیشرفت و مثلا درس خواندن نیست. به هر حال متاسفانه هر دوشون دارن احساس شکاف در زندگیشون می کنن، حداقل ناصر که این حس را داره.

شبش رفتیم مهمانی کترین البته هر کس با هزینه خودش به رستوران لبنانی در نیوتاون> شب خوبی بود من که از اول تا آخر داشتم با تیم، مارک و کترین حرف می زدم. ما برای خودمون یک بطری شراب سفید گرفته بودیم که البته به خودمون کمتر رسید. چند نفر دیکه هم شراب آوره بودند. اولین گیلاس ها را با سخنرانی کترین و آروزهای موفقیت برای تو و به خاطر تمام شدن تزت سر کشیدیم. با اینکه نسبتا گران هم شد - نفری 25 دلار - و واقعا هم غذای خاصی نبود اما شب خوب و پر از گفت و شنیدی شد. تازه آخر سر هم چند نفری که هنوز مانده بودند از جمله من و تو با خود کترین رفتیم به بار هتل مالبورگ سر کوچه ما و یک ساعتی را هم آنجا نشستیم. کترین با تیم سر اینکه آدلادید - شهر تیم - شهر خیلی معمولی و خسته کننده ای هست با خنده یک به دو می کردند. نکته جالب داستان اینه که کترین سوپروایزر این بچه هاست. تفاوت ها بین ما و آنها از همین مسایل ساده تا شکافهای غیر قابل پوشش معلومه. به هر حال به همگی خوش گذشت.

جمعه من رفتم آپن سر کار. کار خسته کننده و یکنواختیه، اما فعلا نیاز به پس انداز و احتیاج مالی دو ساعت و نیم راه رفت و برگشت و حقوق کم و مشکلات دیگه را بی محل می کنه. باز هم خدا را شکر که این امکان برامون فراهم شده. تو که داری تمام وقت کار می نی و من هم پاره وقت قراره که برم سر این کار. همان روز هم صحبت کردم تا میخ کار برای ناصر را هم بکوبم و خدا را شکر شد. دیروز که دوشنبه بود ناصر هم از پیش از ظهر آمد و تا آخر وقت بودیم و با هم برگشتیم.

شنبه برای نهار استل، یلنا با ناصر و بیتا دعوت بودند و تو هم برای اولین بار در استرالیا باقالی پلو درست کردی با مرغ - چون استل گوشت نمی خوره - و واقعا در کنار سالاد شیرازی عالی شده بود. برای عصر هم یک کیک سیب و دارچین درست کرده بودی که خیلی خوشمزه و خوش عطر شده بود. سر نهار با استل راجع به سیاست و اوضاع خاورمیانه حرف زدم. آخر غذا پرسید به فارسی خوشمزه بود چی میشه و گفت در زبان پشتو که او بلده "لذیذ" میگن.

عصر درباره ادبیات که حرف به میان امد گفتم چون ادبیات به من حس و شانس زیستن های مختلف در ان واحد را می دهد حتی در این مقوله از فلسفه هم تواناتر و لذت بخشتره. یلنا که با چندین بار تاکیدگفت امروز از جمله بهترین روزهایی است که تا حالا در استرالیا داشته خیلی از این ایده خوشش امد و گفت که خیلی تحت تاثیر آشنایی من و تو با ادبیات کشورهای مختلف هست.

ناصر هم لپ تاب خانه را برامون درست کرد و آخر شب دوتایی یک فیلم با هم دیدیم و خوابیدیم. یکشنبه برای خواندن متن ریدینگ گروپ هفته صبح با هم رفتیم دندی یکی یک قهوه خوردیم و متن را خواندیم به خانه که برگشتیم دیدم هریت زنگ زده که باز هم نمی تونه بیاد وقتی تو بهش زنگ زدی گفت که به خاطر فشار درسی ترجیح میده که فعلا بحث ریدینگ گروپ دو هفته یک بار را منتفی کنه. هر چند کمی تو ذوقم خورد اما راستش را بخواهی همانطور که به تو گفتم بخصوص الان که دارم سر کار هم میرم برای من هم این کمبود زمان و فشار کارها داره مسئله ساز میشه. به هر خال بهم خورد، اما دو نکته برایم درباره فرهنگ غرب داشت. اول اینکه راحت و بدون ملاحظه ی دیگران اولویت اول را به خودت بده، دوم هم اینکه هریت که هم پدر و مادرش متخصص این حوزه هستند و استاد دانشگاه و هم دغدغه های مالی و زبانی نداره و هم سر کار نمیره و از انها مهمتر حجم تزش نصف من خواهد بود از حالا میگه دارم کم میارم. بهتره به کارم بطور جدی فکر کنم.

به هر حال یکشنبه را با کمی استراحت و بطالت در خانه گذراندیم. دو شنبه که دیروز باشه هم هر دو رفتیم سر کار. البته من این سری مثل قبل در آپن کار نمی کنم. قبلا ساعت بیست دقیقه به هفت از خانه می رفتم بیرون و شب نزدیک های هشت میرسیدم. الان هم نیمه وقت کار می کنم و هم با هشار کمتر چون تز را پیش رو دارم. صبح داشتم بهت می گفتم که نمی دانم واقعا تو چطور هم تمام وقت کار کردی و هم تز نوشتی اما مسلما کار من و خیلی های دیگه نیست.

مهمترین خبر این چند روز البته هیچ کدام اینها نبود. مهمترین خبر را دیروز تو بهم دادی که نمونه PDF مجله آنتی تز با مقاله تو بریت ارسال شده و تو برای من ایمیلش کردی. مبارکت باشه و مبارکمون باشهو این اولین گام چاپی تو در این فصای جدیده. با بهترین آروزها و عالی ترین موفقیت ها برای تو و زندگیمون. ریسرچر و آتر من. به زودی چاپ شده اش هم بیرون میاد و تازه اولین گام این راه بلند بطور رسمی برداشته میشه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

همه راضی


خب! تازه برگشتم. بعد از سخنرانی تو را تا ساختمان "ریسرچ آفیس" همراهی کردم و بعد از سر زدن به فیشر برای دومین مرتبه از صبح تا حالا آمده ام به PGARC. از سخنرانی راضی بودم. آنت که خیلی راضی بود و آخرش بعد از چند بار تشویق کردن و دست زدن با دانشجویان گفت: سخنرانیت عالی بود. بسیار دقیق و تنظیم شده پیش رفت. از "پاورپوینت" خیلی خوشش آمده بود بخصوص کاریکاتورها به نظرش خیلی گویا بودند.

ناصر هم همراه تو برای شنیدنش آمد و با اینکه کار هم داشت اما نشست و تا آخرش را گوش کرد. خب همانطور که گفتم برای اولین تجربه بد نبود. تو که بعدش از شوق اشک تو چشمات دیده میشد. چندبار بهم گفتی که بی نقص بود. البته که هیچ چیزی بی نقص نیست اما اگر کم خطا بود بخاطر کمکها و حمایت های تو بوده و هست. کاشکی من هم بتوانم برایت در این حد کاری کنم.

حالا دیگه باید برای تزم وقت مستقیم بگذارم و متمرکز شوم. فردا میرم سر کار به آپن، هر چند که پولش واقعا هیچ است اما بخاطر اینکه می خواهم برایت کادویی بخرم بهش نیاز دارم. امشب هم قرار با هم بریم به مهمانی کترین که با دانشجوهای خودش گرفته است. تو هم که تازه از قید دانشجو بودنش در آمدی!! البته برای دیدن او و دوستهایت شب خوبی خواهد شد. قراره بریم یک رستوران لبنانی در محله خودمون و در خیابان کینگ. قبلش هم می خواهیم برای دیدن قاب عینک بریم برادوی چون هر دو احتیاج داریم عینک هامون را عوض کنیم.

شنبه برای نهار استل را همراه با ناصر و بیتا و یلنا دانشجوی قزاق و تازه وارد به دانشگاه را به خانه دعوت کرده ای. یکشنبه هم ریدنینگ گروپ را داریم که قراره با جمع کامل یعنی نیک، هریت، تو و من تشکیل بشه. دوشنبه هر دو میریم سر کار تو به دانشگاه و من هم آپن. سه شنبه هم که باید برم و استارت کارم را با جان بزنم. هفته "تافی" پیش روست.

اما از دیشب بگم که با هم رفتیم سخنرانی یکی از معروفترین استاهای تاریخ آمریکا که خانمی سیاه پوست بود و پروفسور تاریخ. برنده جایزه پولیتز - اولین سیاه پوست در رشته تاریخ - و همان دیشب هم بهش اطلاع داده بودند که کتابش برنده جایزه کتاب سال آمریکا هم شده است. از دوستان باراک و میشل اوباما بود و سخنرانیش هم تغییر روایت تاریخ سیاه پوستان از خانواده های اولیه بردگان تا اوباما بود. البته محور بحث بیشتر میشل اوباما بود و خیلی سخنرانی پرمایه ای بود. خانم پروفسور "آنت گوردون-رید". خیلی هردو تحت تاثیر قرار گرفتیم. تازه چند نفری از بچه های PGARC را هم با خودمون بردیم از جمله دنیل که بی خبر از این سخنرانی در دانشگاه بود و داره راجع به تاریخ ساه پوستان در آمریکا می نویسه.

در صف که بودیم تو "سوزان" معلم زبان من را در صف دیدی. از دیدنمون خیلی خوشحال شد و با افتخار به همکارانش می گفت آرش برایم خیلی عزیزه من از اول هم می دانستم که در دانشگاه چقدر خوب پیش میره. تعاریفش بخاطر مدالی بود که دانشگاه قراره بهم بده. زن بسیار با جذبه و دوست داشتنی هست. باید همسن مادر یا چند سال کوچکتر باشه، حداقل هفتاد را داره. منش و لباس پوشیدن و کمکهایش به من فراموش نشدنیه. هر دو دوستش داریم و اون هم ما را.

ناصر هم الان آمده و میگه بریم نهار بخوریم. خیلی از سخنرانیم تعریف می کنه و میگه کاملا تحت تاثیر قرار گرفته!! نمی دونم چرا اینقدر اصرار داره اما میگه براش هزار و یک دلیل دارم. حالا میرم نهار بخورم که سالاد مرغ خانگی است، به تو زنگ بزنم که تو هم با اینکه وقتت را برای آمدن و رفتن به سخنرانی من گذاشتی و ازت بخوام که هرجور شده نهارت را بخوری و با ناصر حرف بزنم.
باز هم ممنون و مرسی خیلی خیلی دوستت دارم.

چند دقیقه تا سخنرانی


وای کمتر از 20 دقیقه دیگه باید برم سر کلاس آنت و سخنرانی کنم برای چیزی حدود صد نفر دانشجو به عنوان سخنران مهمان. دیشب برام یک "پاور پوینت" عالی درست کردی که کارم را دهها برابر آسان می کنه. تا قبل از اینکه بیایم هم خوب خوب بودم. اما وقتی تو از من خواستی تا برایت درباره اش حرف بزنم و تمرین کنم و ایراداتم را در حرف زدن گرفتی، استرس گرفتم.

البته دارم بهتر میشم و مطمئنم برای سخنرانیم حالم عالی خواهد شد. به هر حال دفعه اول هست به انگلیسی قراره سخنرانی رسمی کنم و تا حدودی طبیعیه و امیدوارم برای هر دوتامون شروع خوبی باشه.
وقتی برگشتم برایت می نویسم چی شد. البته قراره که تو هم از سر کار بیایی پیشم تا مثل همیشه قوت قلب و تصلب روحم باشی.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

رستوران کره ای


ساعت یک بعد از ظهر سه شنبه هست و من تازه رسیده ام PGARC. قاعدتا الان باید برای tim tam صدامون کنن. ناصر که نیست و من هم بعد از کلاس Self and Socirety آمدم یک سر پیش تو و الا که با هم قرار داشتید در "مینت"، هم تو را ببینم و هم الا را که مدتی بود ندیده بودیمش. دختر دوست داشتنی و خوبیه و همانطور که ما دوستش داریم او هم ما را دوست داره. او هم مثل خیلی دیگه از دوستان و آشناها بهمون میگه که شما زوج ایده آلی هستید.

اما از دیروز نهار بگم. تو از سر کار برای وقت نهار آمدی دم دفتر جی من هم که از همینجا آمدم چند قدم آن طرفتر. دفتر جی در همین ساختمان "وولی" است. سه تایی با هم رفتیم یک رستوران کره ایی در "گلیب". غذاش بد نبود برای امتحان کردن، البته خیلی تعریفی هم نداشت اما یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم. جی گفت که استخدام دانشگاهی در استرالیا خیلی راحت نیست و ترجیح آنها دعوت از استادان دانشگاه های آمریکا و کانادا و انگلیس هست. جالبه با اینکه خودش دو کتاب چاپ کرده و به لحاظ آکادمیک آدم موفقیه اما هنوز رسمی نشده بعد از شش سال. به هر حال این نکات برای ما خوبه که بدانیم و در مورد آینده مون تصمیم دقیقتری بگیریم.

بعد از نهار تو رفتی سر کار و من هم برگشتم سر درس. عصر هم رفتم به مراسم معارفه "گلدن کی" که خیلی خبر خاصی نبود جز اینکه گفتند برای اسکالرشیپ ها اقدام کنید چون شانس گرفتنش کم نیست. آخرش هم صحبت با مسئول مراسم اهدای گلدن کی صحبت کردم و قرار شد یک نفر اضافه را هم دعوت کنم، گفتم که ممکنه که پدر همسرم هم برای دیدار بیاد استرالیا. امیدوارم که بیاد خصوصا که تولد 30 سالگی تو هم به سلامتی در همان هفته هست. دوست دارم حالا که برای کار آپن قراره از این هفته دوشنبه ها و جمعه ها برم - با اینکه پولش واقعا کمه - بتونم یک کادوی کوچک اما خوب برایت بگیرم.

شب با رسول بعد از برگشتنش از ترکیه حرف زدیم. رفته آنجا یک امتحان ورودی برای دانشگاه داده که اگر شد امسال بره ترکیه تا هم درسش را ادامه بده و هم نزدیک پدر و مادرش باشه. به خاطر تلفن خیلی دیر خوابیدیم اما تو با اینکه باید صبح ها زود بیدار شی و بری سر کار صدات هم در نیامد و هیچی نگفتی. حالا اگر من بودم ... حتما یک غرولندی می کردم. واسه ی همین هست که میگم تکی.

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

تجربه کردن برای کانادا


دوشنبه 20 آپریل ساعت 9 صبح. تو سر کاری و مطابق دوشنبه ها چای اول هفته را با همکاران و این هفته با رئیس دانشگاه مارک اسپنسر باید بخوری من هم تازه رسیده ام به اینجا، البته پر واضح است که سر راه به فیشر یک سری زدم. چی کار کنم این هم بیماری منه؛ کتاب.

شنبه بعد از ظهر که با بیتا و ناصر و یکی از بچه های تازه وارد به PGARC به اسم یلنا از قزاقستان نهار خوردیم ناصر گفت که امشب یلنا و محمد مهمانشان هستند و گفت اگر که می توانید شما هم بیاید. اولش خیلی موافق رفتن نبودم اما چون گفت: ما به شما نگفتیم چون فکر کردیم که شاید محمد هم هست شما خوشتان نیاید. من خیلی تعجب کردم و گفتم این چه فکریه، البته میشد تشخیص داد که محمد حداقل این احساس را دارد چون چندبار آخر که به او هم گفتیم با تو هم بیا پیش ما نیامد و یا علیرغم تمام شدن تز تو و اینکه تمام بچه های گروهتان برایت تبریک فرستاده بودند از طریق ایمیل مشترک دانشگاه و گروه او اصلا به روی خودش نیاورده بود. به هر حال رفتیم و کاشکی هم نمی رفتیم. شب بدی نبود و هیچ موردی هم پیش نیامد اما بیتا که مدتیه به نظر می رسه تحت تعریف و تمجیدهای دایمی ناصر از ما - چه نحوه ی درس خواندن ما و بخصوص زندگیمون - نسبت به ما حساس شده خیلی از بودن ما راضی و راحت نبود. بارها ناصر سعی کرد به شکل خیلی احمقانه ای و با اصرارهای پی در پی یک جوری به بیتا رشوه بده. از دایما بیا بشین گرفته تا دستت درد نکنه های بی مورد. به هر حال از اینکه قبول کردم بریم - هر چند که اتفاقا شب خوبی هم بود - پشیمان شدم. به هر حال گذشت و تجربه شد.

با هم فردایش که یکشنبه بود و برای صبحانه - نهار به دندی رفته بودیم بدون اینکه حس شب قبل را بهم منتقل کنیم متوجه ی احساس مشترکمان در این باب شدیم و درموردش به این تصمیم رسیدیم که باید برای کانادا به خصوص مراقب باشیم تا هر چه بیشتر درباره ی اطرافیان و رفت و آمدهایمان دقت کنیم. به قول تو بی شک مورد ناصر و بیتا از جمله ی بهترین آدمهای دور و برمان هستند. مسلما اگر بیتا هم دانشجو بود و مثل ناصر سعی داشت تا در این فضا پیش بره وضع خیلی فرق می کرد. اما چیزی که باعث شده تا بیتا و حتی محمد نسبت بهش واکنش پنهان نشان بدهند، در مورد بیتا تعریفهای ناصر هست و در مورد محمد مشترک بودن سوپروایزتان که برای محمد بهترین بهانه بود برای توجیه عدم موفقیت و درس خواندنش. الان دو سال شده که محمد از انگلیس آمده اینجا و هنوز نتوانسته یک پروپوزال دو صفحه ای برای دندی و مایکل در گروه جامعه شناسی بنویسه با علم به اینکه بعد از ساعتها مشورت با من و تو ناصر و خیلی های دیگه تصمیم گرفته رشته اش را تغییر بده. همانطور که نتوانسته طرح اولیه ی کارش را با کترین مشخص کنه. به هر حال باید تجربه کرد و چقدر خوب که جنین تجاربی را آسان و ارزان میشود به دست آورد.

دیروز اما با اینکه برنامه ی "ریدینگ گروپ" ما به دلیل سرماخوردگی هریت منتفی شده بود، روز مفیدی نبود. حداقل از لحاظ درسی. بعد از جارو و گردگیری هفتگی و به دندی رفتن، آمدیم خانه که درس بخوانیم که از ساعت 2 تا نزدیک هشت شب با تلفن مشغول به حرف زدن شدیم. مادر، مامانم و خاله فریبا، آمریکا و سوئد. خلاصه روزمان از دست رفت. البته بخاطر باران و باد قصد نداشتیم که حتی برای درس خواندن و یا موزه و تفریح و ... بیرون بریم، اما تلفن تمام بعد از ظهر تا سر شب را از ما گرفت.

برای شب تو پاستا با میگو درست کردی و با شراب سفید خوردیم و کمی تلویزیون دیدم اما هر دو چلانده شده بودیم. البته چاره ای هم نبود. هر چند که چند باری بخصوص من راجع به این مسئله حساسیت نشان داده ام اما خیلی هم کاریش نمی شود کرد. نکته اینجاست که مثلا مامانم، مامان و بابات و ... وقتی که باهاشون حرف میزنیم دقیقا زمان پرت و یا استراحت آنهاست در حالی که برای ما به دلیل اختلاف ساعت درست در میانه ی روز و عصر هست. کوتاه حرف زدن با اینکه تعداد هم زیاده مسلما کمک می کنه اما وقتی هر کدام می خواهند که یک دل سیر یک روز درمیان حرف بزنند یعنی عقب افتادن از درس و برنامه ها. نمی دانم از آن طرف هم نمی توان خیلی حساسیت نشان داد به هر حال دلخوشی و امیدشان ما هستیم.

اما امروز و برنامه ها بگم که قراره برای نهار مهمان جی باشیم. استاد هر دوی ما بوده و با هم رابطه ی نزدیکی داریم. قراره بریم رستورانی در محله ی کنار دانشگاه یعنی "گلیب". گلیب اولین جایی بود که وقتی ما آمدیم اینجا برای دو هفته در یک هتل آپارتمان ساکنش شدیم. خیلی منطقه ی زیبا و خوبیه. عصر هم من باید برای مقدمات کار و آشنایی با مراسم اهدای "گلدن کی" به یک جلسه برم تا برنامه ریزی کنند و بهم بگن چه خبره. در پست بعد می نویسم که چی شد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

ایستادگی


امروز شنبه است. من به PGARC آمده ام تا درس بخوانم و تو هم برای خرید به "آلدی" رفته ای. هر دو سر درد داریم. تو که از دیروز سینوزیت درد داشتی و من هم صبح ساعت 6:30 با صدای دریل همسایه از خواب بیدار شدم و سر درد گرفتم. دیشب به خاطر کنفرانس هامون جشن گرفته بودیم. بهترین جشن برای من و تو دو نفری بودن با خودمونه. شراب و فیلم و پنیر. عالی بود. البته طبق معمول تو وسط کار خوابیدی.

اما از پنج شنبه بگم، یعنی روز کنفرانس تو. من برای یکی دو تا سخنرانی دیگه از صبح رفتم و تو چون باید سر کار هم می رفتی یک ربع به ساعت سخنرانیت رسیدی یعنی 3:15 دقیقه. برای سخنرانیت تقریبا به همان اندازه ای آمدند که برای من آمده بودند. هفت هشت نفری می شدند. تازه اینکه خوب بود رئیس جلسه گفت تجربه به ما نشان داده کنفرانس های وسط ترم و غیر حوزه ی فلسفه ی اخلاق و تحلیلی اگر به پنج نفر برسه عالیه. راست هم می گفت. سخنرانی قبلی که راجع به آگامبن بود به غیر رئیس جلسه فقط من و یک نفر دیگه بودیم. به هر حال اوضاع ما بدک نبود.

اما ارایه ی تو که عالی بود. تازه اصلا نرسیده بودی متن را بخوانی اما آنقدر مسلط و سریع از روی متن خواندی و نکات را توضیح دادی که داشتم بهت افتخار می کردم. وسط کار بودی که یک لحظه به خودم آمدم و گفتم این ن منه، همراه و همسر و عشق من. بعد از جلسه هم یکی از شنوندگان با تو ایمیل رد و بدل کرد تا در تماس باشید. دختری بود که دیروز برای سخنرانی من هم نشسته بود و دکترایش را تا یکی دو ماه آینده می گیره. فکر کنم من و تو معدود کسانی بودیم که فوق می خواندیم. تو که تمام کردی و من هم که تازه شروع. از جمله غیر انگلیسی زبانها هم که فقط سه چهار نفری می شدند باز ما بودیم.

به ره حال تجربه ی دل انگیز و خوبی بود. دیشب هم به افتخار پروژه های بعدی و با هم لبی تر کردیم. صبح امروز هم برای صبحانه به دندی رفتیم و قهوه و نان موز گرفتیم. با اینکه سر درد داشتیم اما حرفهای خوب زدیم و برنامه های قشنگ ریختیم. آخه دیشب با مامانت حرف زدیم و قرار شد برای زمستان یک سر بیاد اینجا. گفتی که جهانگیر هم شاید برای دو هفته بتواند اواخر کار بیاد و اگر بشه که بابا هم بیاد احتمالا آپارتمان بغلی را اجاره کی کنیم و با یک ماشین و من هم اگر درسم را دست پیش ببرم یک هفته ای را مرخصی به خودم میدم تا خوش بگذرونیم.

در لابلای حرفها هم من گفتم که بی آنکه بحث غرور پیش بیاد باید به فاصله ای که از لحاظ جهان بینی و ارزشگذاری با خانواده هامون کرده ایم بیشتر توجه کنیم و قدر موقعیت و تفاوت جایگاه را بدانیم. تو گفتی که اتفاقا مامان و بابات بارها به این مسئله اشاره کرده اند. مامان من هم همینطور. به هر حال مهم ادامه دادن و البته فراموش نگردن نسبتها و ریشه هاست.

بهت گفتم که این داستان و داستان هفته ی پیش که داریوش می خواد از طریق سایت اینترنتی و بازی با اعداد و حروف ابجد پول در بیاره و وقتی تو بهش درباره "گلدن کی" من گفتی و من داشتم باهاش حرف می زدم و گفت: آفرین! آقا این ابجد یادت نره و زودتر برام ترجمه کن و بفرست و... خلاصه یاد داستان دریدا افتادم که بعد از جهانی شدن نظریه "شالوده شکنی" برای سال نو میره پیش خانواده اش و سر میز مامانش با تعجب میگه: ژاک داداشت متوجه یک اشتباه بد در آخرین کتابت شده. چرا دقت نکردی که "Differance" را اشتباه نوشته ای!

به هر حال با احترام به همگی اما وقتی راهت را جدا می کنی باید دایما این نکته را به خودت تذکر دهی. دیروز که داشتم در فیشر کتاب می خواندم نمی دانم چه شد که یک دفعه یاد فرشید و امیر و دیگر دوستان و فامیل افتادم. امیدوارم همگی سلامت و خوش باشند اما بنا به معیارهای خودم این تنها من هستم که در مسیری که از ابتدا می خواستم جلو رفتم و تا اینجا آمدم. اینها تماما به خاطر حمایت و لطف بوده و از همه مهمتر به خاطر کمکهای تو و ایستادگی هر دومون.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

تجربه ی اولین کنفرانس مشترک

الان چهارشنبه شب هست و تو روی کاناپه پاهات را دراز کردی و داری مقاله ات را برای کنفرانس فردا در دانشگاه "مک کواری" آماده می کنی. من هم خیلی خسته اما با خیال راحت روبرویت نشسته ام و دارم این روزها را اینجا برای آینده مون ثبت می کنم.

اول اینکه امروز، من برای اولین بار تجربه ی ارایه ی مقاله در یک کنفرانس سالانه و خیلی با اهمیت را کسب کردم. این چند روزرا درگیر نوشتن مقاله - صد البته با کمک و حمایت کامل تو - بودم. دیشب تو برایم "پاورپوینت" مقاله را درست کردی و یادم دادی که باید چه کار کنم. دفعه ی اول هم که خواستم مقاله را با صدای بلند تمرین کنم تازه فهمیدم که عجب کار مشکلیه.

به هر حال دو مرتبه ای دیشب با صدای بلند برای تو خواندمش. صبح هم که بیدار شدم یک دور تمرین کردم. تازه صبح بود که نکات توصیه ای "جان" برایم رسید. البته من هم دیروز بعد از ظهر برایش مقاله را ایمیل کرده بودم و همینکه تا دیر وقت نشسته بوده و چند توصیه برایم نوشته بود خیلی بهم روحیه داد.

بعد از صبحانه در کمپس به طرف دفتر کار تو رفتیم تا تو برایم آخرین تغییرات را پرینت بگیری. بعد من به سمت دانشگاه مک کورای راهی شدم که انگار بیرون شهر بود. بیش از یک ساعت راه با اتوبوس بود و دانشگاه در لابلای بیشه و درختان قرار داشت. چند باری تا موعد سخنرانی ام تکه تکه تمرین کردم و البته نرسیدم تا با بقیه نهار بخورم. ضمن اینکه هنوز با ملت سخت قاطی میشم و باید همانطور که تو دایما بهم توصیه می کنی از پس این مشکل هم بربیام.

قبل از اینکه نوبت من بشه تو با ناصر و بیتا آمدی. برخلاف تصور خودم و تو وقتی رفتم برای سخنرانی خیلی خونسرد و راحت مقاله ام را ارایه دادم و تازه لابلای خواندنم شوخی هم می کردم. جالبه آدم در موقعیتها، انگار در درجه ی اول با خودش؛ توانایی ها و ناتوانیهایش مواجه میشه.

بعد از من نوبت به یک دانشجوی دکترا رسید که مقاله اش جالب بود. بعد با احسان که تو قبلا در کنفرانسهای گروه خودتون در دانشگاه سیدنی دیده بودیش و دانشجوی مک کواری هست رفتیم تا کمپس آنجا را ببینیم که تازه فهمیدیم چرا دانشگاه سیدنی "ایکون" و نماد دانشگاههای استرالیاست.

برگشتنی هم بعد از اینکه از بچه ها جدا شدیم چون هیچ کدوم نهار نخورده بودیم یک پیتزا گرفتیم و آمدیم خانه. حالا هم تو تازه داری بعد از اینکه همه ی وقتت را این چند روزه برای مقاله ی من گذاشته بودی برای خودت مقاله از پایان نامه ات در میاری.

در این یکی دو روز گذشته هم موضوع اصلیمون همین داستان کنفرانس بود. البته یکشنبه شب ناصر و بیتا با (مجتبی) آقای موسوی و سوسن خانم آمدند اینجا که شب خوبی بود و خوش گذشت. خانواده ی محترمی هستند، البته نوع نگاهمون به مقولات با هم متفاوته اما مهم اینه که از معاشرت باهاشون - در همین حد - لذت می بریم.

راستی امروز دنی بعد از چند ماه مسافرت از آمریکا برگشته و با تو صبحت کرده و گفته آنقدر دلش برامون تنگ شده که حتما می خواد هر چه زودتر دور هم جمع بشیم. دنی، لنرد و آریل واقعا مثل اعضای خانواده برامون در این چند سال بوده اند. به هر حال از اینکه هر دو برای کنفرانس پذیرفته شده ایم و من هم "گلدن کی" گرفته ام خیلی خیلی خوشحال شده.

خب! این هم داستان این چند روز بصورت خیلی خیلی فشرده. راستش را بخواهی من خیلی خسته ام و نمی تونم الان بیشتر از این بنویسم. مطمئنم که تو هم همینقدر خسته ای، اما ببخشید که نمی تونم همانطور که تو بهم کمک می کنی، کمک کننده باشم.
اما می دونی که برات عاشقترینم. ای عزیزترین من.

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

در راه "بریزبین"

بعد از ظهر یکشنبه هست و تو الان روبرویم روی "سوفا بد" در خانه ی قشنگ خودمون نشسته ای. قراره برای شام خانم و آقای موسوی با بیتا و ناصر بیان. تو شامت را درست کرده ای. پلو و خورش بادمجان. گفتی چون آقای موسوی اهل گوشت خوردن نیست بهتره چیزی با مرغ درست کنی. من هم تازه بعد از برگشتن از سلمانی و خرید و سر راه به PGARC رفتن برای برداشتن لپ تاب و آمدن به خانه و جارو زدن و حالا حمام کردن کارهایم تمام شده و باید بشینم برای این مقاله ای که چهارشنبه باید ارایه بدم کاری کنم. کنفرانس سالانه ی فلسفه در استرالیا هست و من و تو با فاصله ی یک روز در دانشگاه مک کواری باید مقالاتمان را ارایه دهیم. تنها 12 نفر از کل دانشگاه ما انتخاب شده اند که من و تو جزو آنها هستیم، اما من هنوز قدمی بر نداشته ام.

این چند روز گذشته کمی لکان و ژیژک برای همین مقاله - و در ادامه تزم - خواندم که بد نبود. به نظر هر دومون اگر درست و با برنامه کار کنم احتمالا در پایان تز خوبی خواهم نوشت. پنج شنبه که بعد از تمام شدن کار تو با هم قرار گذاشتیم و رفتیم برای کمی گپ زدن به کافه دندی. سعی کردم در مورد اینکه چرا نسبت به تکنولوژی و اینترنت کمی ملاحظه دارم به انگلیسی با توجه به تئوریهای زیمل و آدورنو برای تو حرف بزنم که دو ساعتی با هم نشستیم و حرف زدیم و تو گفتی که چقدر انگلیسی حرف زدنم بهتر و سریعتر از قبل شده.

جمعه مثل دوشنبه تعطیل بود. به قول اینها "لانگ ویکند" هست. جمعه که جمعه نیک بود "گود فرادی" و دوشنبه هم به خاطر عید پاک تعطیله. بخصوص تو احتیاج به این چند روز استراحت داشتی. البته استراحتی هم که نکردی بیشتر به کارهای خانه و تمیز کاریهای کشوها و آشپزخانه پرداختی. هرچند به قول تو این کارها هم به آدم انرژی میده.

این یکی دو شب شرابی خوردیم و فیلمی دیدیم و صبحانه را بیرون خوردیم. دیروز نشستیم حساب کتاب مخارج و پولهامون را کردیم و برای کار کانادا و دانشگاه دو دو تا چهارتا کردیم که دیدیم باید به شدت صرفه جویی کنیم. تازه بغیر از سفر کانادا سفر به "بریزبین" را هم در جولای
داریم برای کنفرانس تو که مقاله ات پذیرفته شده. این یکی از مهمترین کنفرانسها در رشته ی مطالعات فرهنگی هست که هرساله - یکی در میان - بین استرالیا و نیوزلند برگزار میشه. با این کنفرانس که به قول کترین گرفتن اسکالرشیپت تقریبا صد در صد خواهد شد. تقریبا شانس دانشجویان دکترا هم برای این کنفرانس خیلی نیست اما ببین که تو داری چقدر خوب درست پیش میری که در این مرحله قبول شدی. به قول نیک کاری که تو در این مقطع کرده ای برای یک دانشجوی دکترا ایده آل محسوب میشه.

به همین دلیل از دیروز که تصمیم گرفته بودیم کمی خرج مرج هامون را کنترل کنیم نتیجه اش این شد که امروز صبحانه دوبرابر هر دفعه سفارش دادیم و بنابراین پولش هم دو برابر شد. جالبه ها نه؟

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

سر آ

صبح چهارشنبه هست و من تازه رسیدم PGARC. ناصر امروز رفته برای گرفتن ویزای کانادا برای شرکت در کنفرانس. تو هم که دیروز بعد از کار رفتی برادوی برای خرید سشوار و یکی دو تا چیز دیگه و وقتی شب آمدم حسابی آثار خستگی این چند وقت تو صورتت نمایان بود. نشستی برای داریوش متنی را که می خواست درباره ی حروف ابجد نوشتی و فرستادی. داریوش هم با این ایده های احمقانه اش یک عمره که خودش و دیگران را سر کار گذاشته.

اما دوشنبه بعد از اینکه آخرین پست کوتاه را درباره ی تحویل تز نوشتم از اینجا زدیم بیرون که ناصر را دم در دیدیم و به هر حال قرار شد بشینیم یک قهوه برای رفع خستگی و تبریک به تو دور هم بخوریم تا زمانی که علاوه بر بیتا با چند نفر دیگه تو یک شامی همه را مهمان کنی. در کافه ی "فوت بریج" داخل دانشگاه که نشسته بودیم دو سه تایی از بچه های PGARC آمدند و چون مدتی بود که تو را ندیده بودند آمدند تا از احوالت بپرسند که متوجه ی داستان شدند و حسابی بهت تبریک گفتند. در همان اثنا پروفسور "وراسیداس" هم رد شد و ایستاد تا حال و احوال کنه که نیم ساعتی حرف زدیم. بعد به خانه آمدیم و تو کمی استراحت کردی و برای یک جشن کوچک دوتایی با هم با بطری نصفه ی شراب سفیدمون رفتیم دندی. من یک ساندویچ استیک گرفتم و تو هم پاستا که البته زد و یک تکه هشت پا هم توش در آمد، اما خیلی شب خوب و آرامی را داشتیم و خیلی دوتایی خوش گذراندیم.

این ویژگی خدا را شکر از جمله بهترین خصوصیات ماست. دوتایی باهم خیلی خوشیم و دو نفری که باشیم بهترین حالت ممکنه هست. به همین دلیل هست که در تمام این سالها با داشتن تنها چند دوست و آشنا که بیشتر هم از اعضای خانواده بودند هرگز احساس کمبود نکرده ایم.

دیروز هم که سه شنبه بود من برای نهار که ساندویچ تخم مرغ داشتیم آمدم طرف تو و در آفتابی دل انگیز - هوا این روزها 21 درجه است- نزدیک محوطه ی چمن و کلیسای آن طرف کمپس نزدیک کافه ی فوق العاده ی تازه تاسیس "مینت" با هم نشستیم و "ریلکس" کردیم. راستی از "جی" هم ایمیلی داشتی که به افتخار تمام کردن کارت برای هفته ی آینده به رستوران دعوتمون کرده است. تقریبا همه ی بچه ها و استادهای دپارتمان بهت تبریک گفته اند و برایت ایمیل فرستاده اند.

البته هفته ی آینده که خیلی سرمون شلوغ خواهد بود. می خواهیم خانواده ی موسوی و ناصر و بیتا را بعد از مدتها دعوت کنیم. من "ریدینگ گروپ" دارم. چهارشنبه 15 آپریل ساعت 2 تا 4 نوبت ارایه ی مقاله ام در کنفرانس مشترک دانشگاه مک کواری و ANU هست و تو هم فرداش باید مقاله ات را ارایه کنی - حالا تو مشکلی نداری چون همه چیزت آماده است اما من هنوز یک کلمه هم ننوشته ام - به شام شب آخر کنفرانس هم خواهیم رفت، آپن کارش شروع شده، و هفته ی بعدیش هم من برای سخنرانی در کلاس "آنت" باید آماده شوم.

صبح هم که می آمدیم با مادر حرف زدیم، خاله آنجا بود و گفت که مادر با همه شرط بسته که به آ لقب "سر" داده اند. طفلکی شوخی تو را نگرفته بود. اینکه گفته بودی با این مدال حالا از "سید" آ شده "سر" آ.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

تحویل: تمام شد

تمام شد.

همین الان برگشتیم PGARC. خسته و له. حتی رمغ برای نوشیدن یک قهوه هم نداشتیم و نداریم. چهار جلد سفارش دادیم. یکی برای خودمون و سه تا هم برای تحویل. بعد از نیم ساعت - که ما هم نهار خوردیم - آماده ی تحویل شد. رفتیم تا تحویل بدیم که تو گفتی یادت رفته کاغذ گروه و امضای کترین را بیاوری. آمدم PGARC و برات آوردمش.

تحویل دادی و من هم یکی دو عکس با دوربین موبایلم از تو در "آرت فکالتی" گرفتم.

مبارک هر دومون باشه. به قول ناصر 90 درصد بچه ها در این شرایط نمی تونستند کارشان را برسانند و تحویلش دهند.
مبارکت باشه خانم "ریسرچر" من.

آخرین کارهای تز

فعلا همین را داشته باش که امروز دوشنبه 6 آپریل 2009 هست و تو بعد از 5 ماه برای اولین بار آمده ای PGARC تا آخرین کارهای تزت را تمام کنی که شامل مرتب کردن نهایی و چک کردن رفرنسهایت هست. ناصر طبق معمول داره خیلی کمک می کنه. دیشب من ساعت یک صبح خوابیدم و تو 3. با اینکه همین الان آمده ایم و صبحانه را هم کمپوس خوردیم اما خیلی رو فرم نیستیم.

حالا مونده پرینت گرفتن تو و بردن هر سه نسخه به "کپی سنتر" و بعد از جلد کردن و این جور کارها باید ببریم به "آرتس فکالتی" و تحویلش دهیم.

خب! خدا را شکر که داره تمام میشه. تمام شنبه و یکشنبه را هم به کار کردن تو در خانه و پلکیدن من گذشت. شنبه که آمدم اینجا تا تو در خانه با کترین کارهایت را پی بگیری. من هم با ناصر و بیتا اینجا بودم و البته محمد بعد از چند ماه الافی در ایران دست از پا درازتر برگشته و همان آدم همیشگی که دائما به دنبال متهم کردن سوپروایزرش و ... برای ننوشتن تزش و کارهاشه. جالبه که در مورد کترین البته حق داره اما مشکلش به قول ناصر خودشه.
به هر حال. یکشنبه را هم با اینکه برای صبحانه رفتیم دندی اما تمام روز را تو کار کردی و من به بطالت و سکوت گذراندم.

الان هم برگشتم و دیدم تو داری نوشتن من را نگاه می کنی اما فکر نکنم که حواست به من و کارهام باشه. حالا تا لو نرفتم و البته تو هم حواست به باتری رو به تمام لپ تابته بزنم برم.
بعدا مفصل تر می نویسم.


۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

خوشحالی

خب! و اما امروز شنبه 4 آپریل ساعت 2 بعد از ظهر. من با ناصر و بیتا در PGARC نشسته ایم و آنها دارند درس می خوانند و من دارم بازی می کنم. اصلا انگار نه انگار که هفته ی دیگه باید برم کنفرانس جهانی فلسفه در استرالیا و مقاله ام را ارایه اش بدهم.

اما تو. تو هم در همین لحظه داری با کترین - سوپروایزرت - در خانه زرشک پلو می خوری. و البته به پروسه ی کاری و آخرین مراحل تزت رسیدگی می کنید. هر چند که به نظرم باید هم برای کترین زرشک درست می کردی با این همه کمکی که ارواح عمه اش به تو کرد اما بلاخره به سلامتی تمام داره میشه.

امیدوارم این دو روز آخر هم بدون کوچکترین مشکلی کارها را به بهترین شکل پیش ببری و تمامش کنی.

دیشب با تهران و خانه ی عزیز و حاج آقا و البته خاله فریبا که به ایران آمده و داره بر می گرده حرف زدیم. خوب بودند و تازه از شمال برگشته اند. کمی به خصوص از دست حاج آقا جونت شاکی شدم. بابات بهترین داماد این خانواده است و واقعا خیلی سر از بقیه هست اما انگار نه انگار. کلا برای حاج آقا خونت که فقط اعضای خانواده ی خودش مهمند. جالب اینکه برای مامان بزرگت - حاج خانم - هم همینطوره.

به هر حال خوب بودند. با مامانت حرف زدم و سعی کردم بخصوص بابت کاری که داری با شجاعت تمام جلوش می بری و چاپ مقاله ات خیلی بهش احساس غرور بدم که واقعا هم باعث غروره داشتن دختری مثل تو. اون هم برای داستان مدال من خیلی خوشحال بود و دوست داره که بیاد اینجا. واقعا اگه بشه که خیلی عالیه. مامان خودم که نمی تونه بیاد اما کاشکی مامانت بتونه اینجا باشه. البته همانطور که هم به بابات و هم به بقیه گفتم اولین کسی که به ذهنم رسید وقتی تو این خبر را بهم دادی بابات بود. اون از اول هم ما را در این راه خیلی کمک حالی و مالی کرده. کمکهایی که بدون آنها نمی تونستیم اینجا باشیم و در این وضعیت. اما نکته ی مهمش این نیست. نکته اینه که او از اولی که دید من واقعا دنبال چی هستم و ما برای درسمون مصمم پیگیریم، از همه بیشتر به ما اعتقاد پیدا کرد.

خدا را شکر که داریم برای بقیه موجب خوشحالی و لبخند میشیم. چقدر لذت بخشه افتخاری که با دیگران تقسیم بشه. بیتا و بخصوص ناصر هم خیلی خوشحال شدند. نمی دانم که چطور این گونه شد. چون مثلا "ارین" دانشجوی آمریکایی و مسئول PGARC دیروز که با ناصر برای اولین بار به برنامه ی ماهانه ی بار بچه های "پست گرد" رفتیه بودیم گفت من هم تمام نمره هام ممتازه اما این داستان شامل حالم نشده. ناصر هم می گفت که حتما از گروه و استادات پرس و جو کرده اند و ... . به هر حال که ناصر قول یک شام را برای همه و جلوی همه از من گرفت. بچه ها میگن این خیلی امتیاز بزرگی برای امروز و آینده ی درسی و کاریت هست. البته در سایتش هم که یک عالمه اسکالرشیپ و اینجور چیزها معرفی کرده و گویا طبق نوشته ی ویکیپدیا مهمترین انجمن آکادمیک جهانی هست. به هر حال مدالی خواهند داد و دیپلم افتخار و این جور چیزها. مراسمش هم گویا در نیمه ی ماه می در سیدنی هست و آنطور که در نامه ی شخصی پروفسور اسپنسر آمده به خاطر حضور مقامات هر نفر تنها می تونه یک همراه را دعوت کنه.

تنها نکته ای که این دو روزه باعث شده حرص بخصوص ناصر در آید خونسردی منه. خب خیلی خوشحال شده ام و منکرش نیستم چون مسلما افتخار کمی نیست. بخصوص برای یک ایرانی یا این همه فاصله ی زبانی و امکاناتی با بچه های اینجا. اما بعید می دونم هیچ چیز بتونه من را خیلی خیلی خوشحال و یا عمیقا ناراحت کنه مگر چیزی در رابطه با تو.

به افتخارش قراره یک جشن دوتایی بگیریم. جشن اتمام تز تو هم که در راهه. قراره چند نفری را هم که به خانه دعوت کنیم مثل پل ردینگ. خلاصه دوره ی خوبی امیدوارم پیش روی همه و ما باشه.

به هر حال این یکی دو روز را درگیر این رویای شیرین شدیم. واقعا منطق زندگی خیلی پوچ و بی منطق هست. با همه ی این حرفها بابت اینکه باعث خوشحالی مامانم، مادر، خاله، مامانت و بخصوص بابات شدم خیلی خوشحالم و خدا را شکر می کنم. مادر و بابات خیلی یاد بابام را کردند و گفتند که چقدر جایش در این مراسم برایت خالی است. روح تمام رفتگان قرین آرامش.

اما خوشحالی اصلی متعلق به تو بود و هست که می دونی هر چه میشه و بشه تماما بخاطر صبر و کمکهای شبانه روزی تو به من بوده و هست.
به خودم افتخار می کنم. نه بخاطر داشتن هیچ چیز مثل مدال دانشگاهی و قلم بلورین روزنامه نگاری و ... فقط بخاطر داشتن تو و متعلق بودن به تو.
عاشق ترینم

همین الان بهم زنگ زدی

همین الان بهم زنگ زدی. همین حالا، بعد از این‌که صبح روز سیزده بدر را با قهوه در کافه کمپوس شروع کردیم و قبلش با مادر حرف زده بودیم و بعد از قهوه با هم رفتیم "ویکتوریا پارک" مثل دو سال گذشته در چنین روزی سبزه‌مون را گره زدیم و به آب دریاچه انداختیم با بهترین آرزوها و خواسته‌ها نه فقط برای خودمون که برای همه. همین الان بهم زنگ زدی، به من که بعد از اینکه دم در فیشر از هم جدا شدیم و تو این هوای نمناک و بارونی و زمین خیس و چمن‌های سبز سبز از هم جدا شدیم و من آمدم به PGARC و تو رفتی به خانه که بخش نتیجه‌ی تزت را بنویسی.

همین الان بهم زنگ زدی بعد از این‌که چند بار امروز در همین یکی دو ساعتی که از هم جدا شده‌ایم با هم حرف زدیم. بعد از این‌که نیم ساعت پیش با کمی نگرانی بهم زنگ زدی که:(یه ذره دلشوره دارم). و من که با تمام وجودم سعی کردم تنها با گفتن واقعیت‌ها آرامت کنم. با گفتن این‌که به زمان و تعجیل در کارهایت فکر کن، به این‌که چگونه در عرض یک سال چند کنفرانس رفته‌ای و مقاله ارایه داده‌ای، به این‌که چگونه در کمتر از یک سال در یکی از معتبرترین مجلات علمی-فرهنگی در جهان مقاله چاپ کرده‌ای. به این‌که چطور نصف این مدت را کار هم کرده‌ای و بار زندگی را روی شانه‌های زیبایت نهادی و جلو کشیده‌ای، به این‌که چقدر با همه‌ی این گرفتاری‌ها به من و سایرین کمک کرده‌ای، به این‌که در چه راه و مسیری هستی و هستیم. و تکرار همان حرف‌هایی که یک ساعت قبلش در "ویکتوریا پارک" داشتم برایت می‌زدم.

بهت گفتم که مطمئن باش کاری که تا سه روز دیگر اریه‌اش می‌کنی نه تنها بسیار قابل دفاعه که کاملا باعث افتخاره. این حرف من نیست این را همه‌ی دور و بری‌ها دارن میگن.
بهت گفتم که بچه‌ها و دوستان دارن می‌پرسند که احتمالا تو وقت برای خوابیدن و حمام کردن هم نداری و من هم بهت گفتم که بهشون نمی‌گم که نه بابا ما تازه هر شب داریم یا با شامی که من از بیرون گرفته‌ام فیلم می‌بینیم و یا یکی دو ساعتی با تلفن حرف می‌زنیم. مثل دیشب که یک ساعت و نیم با داریوش حرف زدیم. داریوش با یک طرح جدید و فکرهایی در مایه‌های یک کاسه ماست و دریا. فکرهایی که به قول تو کرده و انجامشون هم داده تنها زنگ زده تا ساپورتش کنیم و بهتره که واقعا کمکش کنیم نه نقدش.

همین الان تو بهم زنگ زدی. بعد از این‌که امروز هم مثل دیروز در اینجا اینترنت قطع و سیستم مسئله داره. همین الان که داشتم کتاب "دگرگونی ساختار حوزه‌ عمومی" هابرماس را نه تنها برای تزم بلکه برای کنفرانس ده روز دیگه می‌خوندم که هنوز هیچ کاری براش نکردم.
همین الان که ناصر بخاطر قطعی اینترنت با لب تاپش رفته بیرون تا از جای دیگه‌ای کانکت بشه. ناصر که دیروز بهم گفت آ اشتباه نکن و برای دکترا برو به رشته‌ای که بتوانی علاوه بر استفاده از مزیت‌های مطالعاتی‌ات در فلسفه از تجربه‌های روزنامه‌نگاریت هم استفاده کنی. یعنی داشت همون ایده‌ای را تایید می‌کرد که چند وقت پیش با خودش درمیون گذاشته بودم و بهش گفته بودم به نظر من و تو بهتر برای دکتر یا به جامعه‌شناسی برم یا به مطالعات فرهنگی.

همین الان تو بهم زنگ زدی و من باز هم فکرکردم شاید نگرانی و فکر می‌کنی که احتمالا کارهایت به موقع تمام نمی‌شود. مطمئن بودم دلیلی باید داشته باشد اگر چنین است و نگرانی که شاید من متوجه‌ی داستان نشده‌ام. چون نیم ساعت قبل بهت گفتم که با این‌که می‌دونم امشب خیلی کار داری اما باید جشن کوچکی برای خودمون دوتا فعلا بگیریم. تو گفتی می‌دونی کارهام چقدره؟ و من تکرار کردم: تمام کردن فصل نتیجه‌گیری، بازخوانی و حذف بخش‌هایی از فصل دوم یعنی تاریخ، و از همه جالب‌تر و احمقانه‌تر تو این گیر و دار جواب به ایمیل مجله‌ی دانشگاه ملبورن Antithesis که دوباره خواسته‌اند شیوه‌ی رفرنس را از انتها به داخل متن ظرف یک روز انجام دهید – یعنی تمام نویسندگان در این شماره و همگی تا فردا صبح این کار را برسونید چون هفته‌ی بعد داره میره زیر چاپ- البته با کلی عذر خواهی و البته تعریف از این‌که شما نویسندگان دانشمند ارجمند و... . به گفته‌ی خودت دیروز که این ایمیل برایت فرستاده شده‌ بود، آمده بودی جلوی پنجره‌ی کوچک خانه‌مون و با صدای بلند خندیده بودی.

اما گفتم که جشن را می‌گیریم چون این بنا و سرا را تو تمام کردی. درسته که هنوز کاملا آماده‌ی پذیرایی نیست، اما مشکلش تنها کمی زیورآلات و مبلمانه. این تز تمام شده و باید برای تو و او من امشب جشن کوچک و ساده و کوتاهی بگیرم. این یکی از افتخارات ما در زندگی زیبامونه. همسر محقق من. همسر صبور و کوشا و موفق من. افتخار من. باید برایت و برای‌مون جشن بگیرم. و تو خندیدی...
اما بعد از این حرف‌ها باز نیم ساعت بعد همین الان تو بهم زنگ زدی.

از یک نامه که به اسم من از طرف دانشگاه سیدنی آمده گفتی و این‌که ریاست دانشگاه من را برای دریافت "کلید، مدال یا ... طلا" به مراسم این ضیافت در اول ماه می دعوت کرده. مدالی که دارنده‌ی آن در تمام دانشگاه‌های آمریکا، کانادا، استرالیا، آفریقای جنوبی و دهها جای دیگر امکان گرفتن بورس، ورود به کنفرانس‌های خاص این گروه از افراد و امکان گرفتن کارهای به مراتب بهتر و آکادمیک‌تر از دانشگاه‌های دنیا را داره.
کلیدی که گویا به در وردی اکثر دانشگاه‌های دنیا می‌خوره و فقط بهترین دانشجوهای جهان دریافتشون می‌کنن. بهترین‌ها در دانشگاه‌های معتبر این کشورها.
گفتی که به همراه این نامه به زودی دعوت‌نامه‌ای برایم فرستاده می‌شود که می‌توانم با همراهی یک نفر در این مراسم رسمی در "گریت هال" شرکت کنم و "کلید طلا" را بگیرم.
نمی‌دانم چه گفتی و چه می‌گویی. کلاس فرانسه که از صبح پنبه‌اش زده شده بود. به بهانه‌های درسی و کمک به تو و جشن گرفتن و ... اما زود می‌آیم خانه تا ببینم چه شده و چه می‌گویی. اگر که در انتهایش سر از مثلا "ریدرز دایجست" در نیاوریم!

همین الان تو زنگ زدی و در صدایت طنینی بود که هر شنونده‌ای را به فکر فرو می‌برد که شاید این زوج، این دو مرغ عشق به‌سان دیگری هستند. شاید این آغازی بر رویاهای بزرگ‌تر برای من و تو و امیدوارم همگی باشد.