۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

تحویل ماشین


آخرین روز کاری در تابستان دانشگاه را با رفتن به دیستلری به همراه جن که از آریشگاه و پیش پگاه برگشته بود و من که از آن طرف شهر آمدم به محل کار تو سه نفری رفتیم و جشن گرفتیم. جن اصرار داشت که ما را مهمان کند و تشکر از این هفته.

موقع آمدن از دانشگاه کورتنی معلم پا به سن گذاشته ی مرکز ESL که من در انجا کار می کردم یک بسته چای مخصوص بابت تشکر از همکاریم برایم گرفته بود که کلا خیلی سوپرایزم کرد چون نه تنها چنین روحیه ای از سراغ نداشتم و کلا او با هیچکس آنجا خوب نبود و هیچ یک از همکارانش هم با او رابطه ای نداشتند- با اینکه من خیلی باهاش سعی کردم راحت برخورد کنم و کلی راجع به هنر و سینما و ادبیات با هم حرف زده بودیم- به هر حال لطف کرد و کار قشنگی بود.

موقع خداحافظی هم رفتم تا از مدیر اداری آنجا- جیم- خداحافظی کنم که کلا آدم نچسبی بود اما بی آزار بعد از اینکه خیلی از مدت همکاریمان تعریف کرد پرسید آیا برای ترم بعد هم می خواهم آنجا کار کنم که گفتم بمباردیر گرفتم و درگیر درس و پروژه ام خواهم بود- یا باید باشم هر چند که نیستم- که کلی جا خورد و گفت هنوز هیچ کس در دپارتمان زبان بمباردیر نگرفته و بعد از کلی تبریک گفت که یادت باشه به کسی تا حد امکان نگویی چون موضوع حسادت و زیر آب زدن خواهی شد.

در راه برگشت با مادر و مامان حرف زدم که خوب بودند و حال مادر بهتر بود.

اما فردا عصر جن به سلامتی راهی ادامه ی سفرش خواهد شد که بعد از سه ماه هنوز یک ماه دیگر پیش رو داره. تو هم قراره که بعد از کلی کار که امروز کردی فردا مرخصی بگیری و به سلامتی برویم ایستگاه فینچ و ماشینمون را تحویل بگیریم. بیش از هر چیز برای تو خوشحالم که دیگه راحت میشی خصوصا در زمستان. خودم هنوز خیلی حس خاصی ندارم اما مطمئنم که به سلامتی خوب خواهد بود و خوش خواهد گذشت.

چند دقیقه قبل هم تو بهم یک بسته دادی به عنوان کادو که باز کردم و دیدم که یک سی دی برایم سفارش دادی از جو دسان- خواننده ای که مدتی است کلی بهش گوش میدم- و گفتی این را برای گوش کردن در ماشین برایم گرفته ای. خیلی خوب بود.

خب! تا فردا که آخرین روز ماه هست و به سلامتی و به امید خدا قراره ماشین را تحویل بگیریم و احتمالا آخرین پست ماه را خواهم نوشت. اما آخرین چیزی که بهم دقایقی قبل گفتی این بود که چون این ماشین گرانتر از آن مدلی بود که می خواستیم و نبود مجبور شدیم که ۱۳۰۰ دلار دیگر هم بپردازیم که پرسیدم از کجا آوردی و گفتی از عمو مجتبی قرض کردی. خلاصه اوسپ این دفعه کلا بابت بدهی به الا و دیگران خواهد رفت. اما خوشحالم که تو که خیلی دوست داشتی در تابستان و تا فرصت هست کمی ویکندها را بریم و بگردیم بلاخره موفق شدی که ماشین را تهیه کنی.

مبارکمون باشه.

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

آخرین روز کاری تابستان در دانشگاه


دوشنبه شب هست و داریم آماده ی خواب میشیم. امروز تو که سر کار بودی و من هم کمی در کتابخانه مجله و یکی دوتا مصاحبه خواندم و وقتی تلف کردم و خلاصه روزم رفت. دیروز هم صبح سه نفری رفتیم کرمای دانفورد و از آنجا شما دو نفر به خانه برگشتید و من هم رفتم کتابخانه. از آنجایی که تو خسته بودی با جن به محله ی بیچز نرفتی و جن با قرار قبلی که با مارک داشتیم رفت و دو سه ساعتی چرخید و برگشت.

من و تو هم کمی خانه را تمیز کردیم و غذایی خوردیم و استراحتی کردیم و البته اسکایپی که با مادر و بعد هم خاله فریبا کردیم کمی حالمون را خوب کرد.

فردا شب بعد از اینکه اخرین روز کاری تابستانی در دانشگاه را به سلامتی به پایان ببرم قرار هست که بابت این موضوع و البته شب آخری که جن اینجاست به دیستلری دیستریکت برویم و شامی بخوریم و خلاصه این هفته ی مهمانداری را تمام کنیم تا چهارشنبه غروب که جن راهی آمریکا می شود.


۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

تجربه ای کردیم!


آمدن جن تا اینجای کار درس بزرگی خصوصا به تو داد که کلا خیلی راحت در خانه ات را روی هر کسی باز می کنی. دختر بدی نیست به هیچ وجه اما به هر حال از سنخ ما نیست و رندی هایی دارد که آزار دهنده است. نه اینکه بحث یک جعبه شکلات یا یک دسته گل باشد اما کسی که یک هفته قراره بره خانه ی کسی و دایم هم نشسته باشه تا ازش پذیرایی کنند و هیچ برنامه ای هم برای خودش نداشته باشه و جایی نرود مگر اینکه ببرندش و یک سنت خرج هم نکند و از اینجا به جایی برود که هتل شبی ۱۲۰ دلار رزور کرده باشد و در ادامه ی سفر ۵ ماهه  که از آمریکا شروع شده و به کانادا و دوباره آمریکا و بعد هم آمریکای لاتین می انجامد، کسی که آنقدر وضع و وسع مالیش اجازه بدهد که چنین سفر کند و نیمه ی راه را هم با دوست پسر جدیدش همراه شود که خرجشان را بهتر تنظیم کنند، کسی که در کل این سفر چند ماهه دایم در هتل ها هست جز یکی دو شهر که خانه ی آشنا و دوست می رود برای یک یا دوشب- به استثنای اینجا که برای یک هفته آمده- و ... و... حداقل موقع ورود مثل تمام دیگرانی که از استرالیا آمده اند و چند شبی را با ما گذرانده اند از جمله نیک، الا و تئو - که تنها یک شب آمد- یک هل پوک دستش میگیره و میاد و یا بعد از اینکه دو سه مرتبه پول شام و یا میزش را پرداخت کردی یک بار هم آن این کار را می کند. تازه ما در مورد کسی حرف میزنیم که من کلا دو یا سه بار خیلی گذری در استرالیا دیده بودمش البته به جز چند باری که برای شام آمده بود خانه ی مان.

خلاصه که تجربه ای شد خصوصا برای تو البته امیدوارم که شده باشد.

به هر حال امروز که یکشنبه هست و من مثل دیروز به کتابخانه خواهم رفت و بیشتر وقت تلف خواهم کرد بجای درس خواندن و تو و جن هم قراره با مارک ساعت ۳ بروید مجله ی بیچز تا شاهد آخرین روز فستیوال جاز باشید. جالب اینکه جمعه شب که تو از سر کار و من بعد از اینکه برگشتم خانه با جن از اینجا به وورست آمدیم و مارک که تازه از چین و مالزی برگشته بود و کیارش و آننا هم آمدند تا شام دور هم باشیم و گپ بزنیم آخر وقت به جن گفت چقدر زود میروی فکر کردم مدتی اینجا خواهی بود تا شهر و اطرافش را درست ببینی و تو هم گفتی آره خیلی زود داری میری در جوابتان گفت خب می توانم چند روز بیشتر اینجا بمانم!

به هر حال برنامه ی این چند روز چنین بوده که گفتم. تو تمام دیروز و امروز را با جن هستی که البته بد نیست و کمی روحیه ات را از روتین هر ویکند با آن حجم کار تغییر میده. دیروز دو تایی رفتید سن لورنس مارکت و شب هم دور هم شرابی نوشیدیم و شما فیلمی دیدید و امروز هم که عصر با مارک قرار داریم که من بعید می دانم همراهیتان کنم.

از فردا هم هفته ی جدید با کلی کار شروع میشه و البته قراره که به سلامتی ماشین مون را تحویل بگیریم. جن چهارشنبه شب میرود و از پنج شنبه که آخرین ماه تابستان شروع میشه شمارش معکوس من و تو هم برای نوشتن مقالات حسابی عقب افتاده مون خواهد خورد.

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

جن


پنج شنبه شب هست و تازه با جن از رستوران برگشته ایم. امروز صبح بعد از اینکه تو رفتی سر کار و من تمام روز را در کافه های کرما گذراندم- تا ظهر در کرمای نزدیک خانه بودم و بعد از ظهر رفتم به شعبه ی دانفورد- جن رسیده بود تورنتو و تو کلید را برایش پایین پیش کارل گذاشتی. جن کمی استراحت کرده بود و کمی قدم زده بود و وقتی من و تو رسیدیم خانه آماده بود که بریم بیرون.

فردا تولد جن هست و قراره با کیارش و آننا و مارک که تازه از چین برگشته بریم وورست. برای ویکند هم احتمالا شما دو نفر هم با هم جایی خواهید رفت. اما ماشین که قرار بود تا امروز آماده بشه و آخر هفته با مازیار و نسیم و علی به همراه جن و کیارش و آننا که ما قرار بود بریم دنبالشون راهی بیرون شهر شویم که نشد. بعد از اینکه طرف دیروز با تو تماس گرفت و اول گفت که رنگ مورد علاقه مون دیگر در بازار نیست و بعد از یک ساعت زنگ زد که کلا آکورد در آن مدل در تمام تورنتو تمام شده و چون مدل جدید سال داره میاد تنها انتخاب ما ماشین گرانتر اسپورتش هست خلاصه قرار شد که ان را بگیریم. اما همین جابجایی تا اخر ماه تحویل ماشین را به تاخیر خواهد انداخت.

جن تا اینجا غرب آمریکا و غرب کانادا را حسابی گشته را و یک هفته ای اینجا خواهد بود و بعد برای چند هفته به شیکاگو و نیویورک خواهد رفت که دوست پسرش هم بهش ملحق میشه و بعد هم به مکزیک و یکی دو کشور در آن منطقه خواهند رفت. جن برامون تعریف کرد که چقدر محلاتی که در سیدنی دوست داشتیم و زندگی می کردیم مثل نیوتاون تغییر کرده و بخصوص دندی که گفت کلا بازسازی شده و کافه اش مدرن شده و تغییر کرده- جوری که به نظر جن جالب هم نشده. دلمون برای سیدنی تنگ شد.

 

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

زندگی در حد فاصل


چهارشنبه صبح هست و تو رفته ای سر کار و من هم می خواهم به کافه بروم و کمی مجله بخوانم- نه درس و نه آلمانی هیچکدام فعلا در رادار نیستند. دیروز که به کار در دانشگاه گذشت و تو هم که طبق معمول شرکت رفتی و شب کمی ورزش کردیم و کمی تلفن حرف زدیم و به نسبت زود خوابیدیم.

فردا جن برای یک هفته میاد پیش ما. کمی خسته برای مهمانداری هستیم اما به هر حال از قبل برنامه اش بوده و چاره ای نیست. اما از دوشنبه بگم که قرار بود برای جلسه ی اول اعضای کنفرانس ماتریالیسم تاریخی که سال آینده در دانشگاه ما برگزار میشه در دانشگاه رایرسون جلسه ای بگذاریم. بیش از دو ساعتی طول کشید و بعد از معارفه و کمی مقدمه چینی قرار شد که ماهی دو مرتبه همدیگر را تا پایان امسال ببینیم و از سال آینده هم که احتمالا حجم کارها بسیار بیشتر میشه باید منظمتر و فشرده تر جلسات را برگزار کنیم. به هر حال انتخاب من توسط دیوید برای این جمع نشانه ی خوبی بود و نمایانگر اینکه طرف روی من و پروژه ام حساب باز کرده- کاری که خودم نکرده ام.

بعد از آن جلسه رفتم کرما تا کمی وقت را بگذرانم که عصر با تکتم و اردلان در یورک ویل قرار داشتیم و بعد از یکسال این دفعه آنها به تورنتو آمده اند تا شرایط مهاجرت به اینجا را بررسی کنند. تو که از مصاحبه ی کاری که تا حدود ۴ طول کشیده بود و اتفاقا هم از محیط و شرایطش تا اینجا راضی بودی آمدی کرما و یک ساعتی نشستیم و تو برایم از شرایط شرکتی که احتمال داره به آنجا بروی گفتی و از مصاحبه ات. از آنجا قدم زنان رفتیم یورک ویل رستوران نروسا و نشستیم و بعد از مدتی آن دو هم آمدند و دو ساعتی را با هم گپ زدیم. از آنجایی که شب برای شام با یکی از فامیلهایشان قرار داشتند خیلی از همه چیز نگفتیم و نشنیدیم اما خب همین کافی بود که متوجه ی توی ذوق خوردن اولیه ی آنها از شهر بشویم و البته اصراری که گویا همه ی اطرافیانشان بهشون کرده بودند که اینجا آخرشه و مرکز شهر بهترین جای دنیاست و ... بعد از اینکه ما از تجربه ی خودمان بهشون گفتیم اردلان گفت از اول هم به تکتم گفته که روی حرف ما میشه حساب کرد چون ما هم از استرالیا آمده ایم و اروپا را دیده ایم و ... و ذوق زدگی خواهیم داشت متناسب با موضوع. به هر حال تعریف و تکذیب ها را کردیم و البته کمی هم به اصرار اردلان از انتخابات ایران گفتیم که خیلی دوست داشت نظر من را بداند و اتفاقا جا هم خورد. آنچنان که من جا خوردم از اینکه گفت اساسا مردم ایران نیازی به دموکراسی و ... ندارند و اتفاقا باید روش رضاخانی همچنان کشور را به پیش ببرد و بد هم نیست که حکومت در برابر دنیا کوتاه نمیاد و ...

تمام این داستانها یک طرف ویدیویی که دیروز از زندگی مردم شهر حلب دیدم یک طرف. با دیدن چنین صحنه هایی آدم باید یادش باشه که دهانش را به اندازه و درست و دقیق باز کنه و آرزوهای بزرگش را با واقعیات روی زمین اندازه بگیره. اینکه مردم برای خرید و کار و زندگی باید از محلاتی هر روز بگذرند که میان دو گروه متخاصم ارتش و شورشیان تقسیم شده و خیابانهایی که حد فاصل این مناطق هست و هر آن و هر روز بارها احتمال داره برای کار و خرید و زندگی و ... به سادگی شکار گلوله های تک تیراندازان دو طرف شوی. زندگی در حد فاصل کاملا متبلور مرگ و زیستن تا لختی دیگر. زندگی؟ نمی دانم اسمش چیست.

دیروز در را برگشت از دانشگاه با رسول حرف میزدم که داستانی از حقدار گفت که باور کردنی نبود. طرف رفته و رقیبش را با چاقو زده- فیلسوف بدن باز داستان ما در نهایت نظر و عمل را بهم پیوند زد. واقعا که انسان موجود به غایت عجیبی است.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

تصمیم برای امروز و نتیجه برای فردا


یکشنبه ای هست آفتابی و هوا بی نظیر و ساعت هنوز ۷ عصر نشده و قراره تا با هم بنشینیم و شرابی و فیلمی و آخر هفته ای عالی بسازیم که از فردا دوباره کار و کار و کار.

بیست و یکم هست و تصمیمات مهمی گرفته ام. چیزی نمی گویم تا آرام آرام انجام شوند و اگر شدند حتما خودشان را در میان این سطور نشان خواهند داد. درس خواندن و ترجمه کردن و آلمانی خواندن و ورزش کردن و رمان خواندن و کار کردن و متفرقه خواندن و تفریح کردن و فکر کردن و زندگی کردن و کار کردن و ... و صد البته داستانهای دیگر مثل حفظ آرامش و کمتر حرف زدن و کمتر جدی گرفتن مسائل و آدمها و حواشی غیر جدی.

جمعه شب با آیدین و سحر که جداگانه آمدند و تو هم از سر کار رسیدی رفتیم رستوارن-بار بدفورد آکادمیک که خوش گذشت. من از داستانهای علی از ایران برای شما سه نفر گفتم و تقریبا تمام شب را من حرف زدم. شب خوبی بود و بخاطر بمباردیر با اینکه واقعا از نظر مالی بابت پول جلوی ماشین کاملا دستمان خالی شده اما آنها را مهمان کردیم. شب از شدت خستگی تا رسیدیم خوابت برد و البته ساعت هم یازده بود. من با مامان و مادر حرف زدم و روز را با کلی حرف زدن تمام کردم. از علی و رسول و آیدین و سحر و تو گرفته تا آمریکا. تا حدود ۲ بیدار بودم و با مجلاتی که مامانت لطف کرده بود و فرستاده بود سرگرم.

شنبه بعد از اینکه تصمیم گرفتیم با هم به کافه ی کرما در دنفورد برویم تا من خانه را جارو کردم و تو بابت هماهنگی زمان و برنامه ی رفتن به تیرگان با بانا و ریک نیم ساعتی رفتی خانه شان و برگشتی شده بود پیش از ظهر که رفتیم. دو ساعتی نشستیم آنجا و با هم از حساب و کتابهای مالی حرف زدیم و با ایران حرف زدیم و بابت مجلات تشکر و احوال پرسی و راهی ایستگاه قطار شدیم تا تو به خانه بیایی و با بانا و ریک به دیدن برنامه ی شاهرخ مشکین قلم بروید و من هم رفتم کتابخانه ی ربارتس و کمی مجله خواندم و کمی هم کتابهای متفرقه را ورق زدم.

برگشته بودم خانه و داشتم ورزش می کردم که تو هم حدود ساعت ۷ آمدی و خیلی از برنامه و رقصی که دیده بودید راضی بودی. گفتی ریک و بانا که گفته اند هر طور شده می خواهیم ایران را ببینیم- البته بعد از اینکه به چای خانه ی سنتی آنجا رفته بودید که برای جشنواره برپا شده و آنها فالوده خورده بودند- و حسابی از رقص مشکین قلم محسور شده بودید.

شب نشستیم که دو نفری فیلمی ببینیم و شرابی بخوریم- کاری که الان خواهیم کرد- که اسکایپ با ناصر و بیتا در سیدنی تقریبا دو ساعتی طول کشید و تنها رسیدیم که قبل از خواب احوال مادر را بپرسیم. تو خوابیدی و من هم مصاحبه ی براهنی درباره ی شاملو و سایه و ... را خواندم که مطابق مصاحبه ی قبلی که درباره ی گلسرخی- البته کلی ازش تعریف کرده بود اما به شکل کاملا از بالا- حالم بهم خورد.

امروز قرار بود از آنجایی که هوا خوب بود به پارکی برویم برای پیک نیک که نسیم تلفن زد که من و مازیار و علی می خواهیم به هات هاوس برای صبحانه برویم که اگر می توانید همراه ما بیایید. رفتیم و دو ساعتی نشستیم و انها از سهیل پارسا و سیاوش گفتند و مسايل و درگیری های معمول میان کوتوله ها در عرصه ی هنر که در آینه خود را به سان غولها تجسم می کنند. از آنجا هم علی با دوستانش که آنجا بودند رفت و من و تو هم سمت خانه آمدیم و آن دو هم رفتند تیرگان.

این تا به اینجا کل داستان ویکند آرام و خوش ما بود. امشب هم امیدوارم این آرامش ادامه ی خود را به تمام هفته ی پیش رو دهد. با اینکه کلی از درسهایم عقبم اما فردا باید به اولین جلسه ی هیات برگزار کنندگان کنفرانس جهانی ماتریالیسم تاریخی که عضو مرکزی کمیته ی دانشجویی اش با دعوت دیوید شده ام بروم تا مقدمات کنفرانس سال آینده که در کانادا هست را بریزیم. باید تجربه ی خوبی باشد. همراهی با غولهایی مثل هاروی، ژیژک، نگری،‌ کالینیکوس، لاکلائو و کلی آدم بزرگ دیگه. شب هم که با اردلان و تکتم که از پاریس آمده اند برای شام قرار داریم و می خواهیم به یورک ویل دعوتشان کنیم. جالبه من برای سومین سال و سومین بار در سومین قاره می بینمشان. چهار ایرانی که با اینکه فامیل تو هستند و سالها هم در ایران همزمان با هم بوده ایم هرگز پیش نیامد که ببینمشان تا اولین بار در استرالیا و سال پیش در پاریس امسال هم اینجا.

تو هم که به سلامتی فردا یک مصاحبه ی کاری دیگه داری و سه شنبه هم که من دانشگاه سر کار باید بروم و از پنج شنبه هم که قراره به سلامتی برای یک هفته مهمانداری کنیم. جن از استرالیا در حال رسیدن به این سمت کاناداست.

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

Wining every battle, but losing the war


خیلی از دست خودم عصبانی هستم. درس و کار و حتی مطالعه و هیچگونه کار مفیدی نمی کنم و تنها و تنها روزها را به شب می رسانم و برعکس.

جمعه عصر هست و تازه برگشته ام خانه. رفته بودم خانه مازیار و نسیم تا از علی که چند روزی هست برگشته مجلاتی که مامانت زحمت کشیده و فرستاده را بگیرم. این چند روز هوا خیلی گرم بود و داستان ما هم راجع به خرید ماشین بود که به سلامتی همه چیز برای گرفتن یک آکورد مشکی خوب پیش رفته. البته تا امروز که طرف تماس گرفته و بهت گفته چون بدهی بانکی زیاد داریم باید حدود ۳ هزارتا پیش بدهیم. تو نمی دانستی که من درست به اندازه ی همین مبلغ پس انداز کرده ام و بی آنکه بخواهم موضوع را خیلی بالا و پایین کنم بهت گفتم که داریم برای اینکه به طرف بگوییم ماشین را برایمان بگیرد. البته با توجه به خرجهای حاشیه ای از جمله پارکینگ و البته بیمه دستمان حسابی خالی شده. طوری که کلا نمی دانم چگونه پول اجاره ی مامانم را برسانم. از آن طرف هفته ی بعد هم جن از استرالیا برای یک هفته قراره بیاد خانه ی ما و کلی خرج هم آن جا خواهیم داشت.

اما از بیکاری و بی عاری خودم داشتم می گفتم. چه گفتنی! هیچ. عاطل

دیروز غروب هم افتتاحیه ی تیرگان بود و برنامه ی مازیار و یک گروه نمایشی که کار به شدت ضعیفی بود. البته موسیقی هم خیلی چنگی به دل نمیزد اما کار مازیار و اینکه چنین رهبری ارکستری در آن شرایط و مدت کم انجام و تمرین و اجرا شود بی نظیر بود و هر دو خیلی برایش خوشحال شدیم. امروز هم به خودش گفتم که برنده ی واقعی کار تو بودی و البته همه چیز هم به واسطه ی تو شکل گرفته بود. مطمئنم آینده ی درخشانی پیش رویش هست و باید هم همینطور باشد.

امروز هم با آیدین و سحر قرار داریم برای شام جایی بیرون که کمی بشینیم و گپ بزنیم. اتفاقا فردا شب هم فرزاد مهمانی کوچکی به مناسبت عقدش گرفته که من بهت گفتم حال و حوصله ی رفتنش را ندارم. یکشنبه هم تو با بانا و ریک به برنامه ی مشکین قلم خواهید رفت.

اما من که مثل حمار در چال و مغاک بلاهت گیر کرده ام اینجایم و بی آنکه کاری کنم.

مجلات بهانه ی خوبی برای چند روز پیش روست که درسی نخوانم و البته زمان مفید را بکشم. شاید تنها کار مفیدی که کردم دیدن یک فیلم مستند بود که از جمله فیلمهای کاندید در اکثر فستیوالها از جمله اسکار بود به اسم The Gatekeepers. خوشم آمد. گفتگو با ۶ فرمانده ی کل شین بت بود که به شکل بسیار اعجاب آوری منتقد کارهای خود و دولت اسرائیل بودند و خصوصا آخرین جمله ی یکی از فرمانده های سابق عالی بود که گفت ما تمام نبردها را برده ایم اما جنگ را باختیم. در واقع تعریضی بود که به اینکه چگونه تمام جامعه به گونه ای بیمار تبدیل به شین بت شده و آپارتاید همه جا را گرفته. فیلم خوبی بود.

از حرفهای علی درباره ی ایران هم جا خوردم. نه تنها از امپراتوری ماهواره ها و نه فقط بابت گرانی و فحشا و تفاوت های طبقاتی که به هر حال علی خیلی توی باغ این آخری نیست از کلیت شکاف و اضمحلال اخلاقی و فرهنگی. از آنچه که منجلابی به اسم زیستن به هر قیمت انسان را شکل می دهد و به تعقن می کشاند.

اما خودم چطور؟
خودم هم همینگونه در این سوی عالم زندگی نمی کنم. در لحظه و تنها در لحظه.

مادر هم بد نیست. دیشب قبل از خواب از تیرگان که بر می گشتیم زنگ زدم که حالش را بپرسم که مامانم شروع کرد از رفتارهای احمقانه و بچگانه ی خاله ام گفتن و بعد از چند لحظه گفتم اینجا ساعت از ۱۱ شب گذشته و به من چه که تهمورث چه می کند و فلانی چه می گوید و... به فکر زندگی و روزهای خودتان باشید... اما زهی خیال باطل. عصبی خوابیدم و به تو هم بابت اینکه تلفنهای تهران و آمریکا اینگونه زندگی و آرامش ما را بهم میریزند نق زدم.

و اما حالا! کمی ورزش و کمی ورق زدن مجلات و بعد حرفهای بی سر و ته با آیدین و کمی گپ زدن و بعد دوباره تلفن به آمریکا و بعد فردا و درس نخواندن و بعد و بعد و بعد.

خسته شده ام از وضعیت سنگ شده ی خودم که خودم معمار و سازنده اش بوده ام و بس.

شاید در پایان حتی به فرض بردن تمام نبردها این من باشم که جنگ را خواهم باخت.
 

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

انتخاب


تازه همین الان از سر کار برگشته ام خانه و تو هم در راهی که بیای. دیروز و امروز باید میرفتم دانشگاه برای کار. دیروز بعد از کار با هم در ایستگاه آزگود قرار داشتیم تا از آنجا برای تست کردن ماشین هوندا و قیمت گرفتن به نمایندگی فروشش برویم. با اینکه در مجموع گرانتر از حدی است که در نظر داشتیم برای ماشین بپردازیم و با اینکه هنوز خیلی هم مطمئن نیستیم که می توانیم ماشین بگیریم یا نه اما از ماشینی که تست کردیم راضی بودیم. سیویک سال بود و باید ببینیم که چقدر ماهیانه برامون هزینه خواهد داشت.

بعد از اینکه تقریبا اکثر روز یکشنبه را با تلفن گذراندیم و از آمریکا و ایران خبرهای ناراحت کننده شنیدیم- دست مادر که شکسته و البته الان در راه که تماس گرفتم گفتند که دکتر گفته خدا را شکر نیاز به عمل نداره اما آسیب شدید دیده- و از ایران هم که بعد از یک ساعتی که من باهاشون حرف زدم و البته حرفهای خوبی بود و با مامانت راجع به مجلاتی که زحمت کشیده و از طریق علی برادر نسیم که الان در راه هست برایم فرستاده گپ زدیم نوبت تو شد که آتش زیر خاکستر زد بیرون و بین مامان و بابات دلخوری ها و گلایه ها اوج گرفت طوری که بیش از دو ساعت تلفنی با هر دو حرف میزدی و فایده نداشت. اما امروز بعد از یکی دوباری که دیروز باهاشون حرف زدی و از جهانگیر هم خبردار شدی که به سلامتی بلاخره خانه اش را تخلیه کرده- البته با حکم تخلیه- و دیگه داره راهی ایران میشه بلکه کمی به خودش بیاد فکر برای آینده اش بکنه.

دیروز- دوشنبه- صبح زود آیدین بهم تکست زده بود که اگر میشه همدیگر را حتما ببینیم. قبل از اینکه به دانشگاه بروم با هم قرار گذاشتیم در کرما و دو سه ساعتی صبح تا پیش از ظهر نشستیم و حرف زدیم راجع به تردید ها و آشفتگی های آیدین که با خواندن نیچه دوباره گویا به قول خودش فیلش یاد هندوستان کرده و کلا بعید می داند که آشنایی با هگل و مارکس و آدورنو و... تونسته باشند که جواب مناسبی دربرابر تردیدهایی که نیچه برایش ایجاد کرده بدهند. خیلی با هم حرف زدیم. اولش بهش گفتم که احتمالا نه تو چنین انتظاری داری و نه من که حرفهایمان خیلی با هم پوشش داشته باشه و تو گویی که قراره مثل دو خط موازی و یا دو کانال جدای رادیویی تو از نگرانی ها و تردیدهایت بگویی و من هم از اینطرف و آن طرف حرف بزنم. همینطور هم شد از مارکوزه و نیچه و لویناس و هایدگر بگیر تا پویان و اشرف و حنیف نژاد و کازانتازاکیس و کافکا و کیمیایی و هدی صابر و شریعتی و مارکس و دهها نفر دیگه. کلی نقل قول با ربط و بی ربط و کلی حرفهای مربوط و نامربوط زدیم و البته بد هم نبود. گفت که حالش کمی بهتر شده و قرار شد آخر هفته دوباره همدیگر را ببینیم. شاید این بار چهار نفری. بعد از ظهر هم همانطور که گفتم بعد از کار هر دو رفتیم و احتمالا ماشین مورد نظرمون را پیدا کرده ایم اما هنوز کار داره و خصوصا بحثهای مالی داستان اصلی ترین فاکتور تعیین کننده ی در خرید و زمان آن هست. آخر سر هم سر از دیستیلیری دیستریکت در آوردیم و لبی تر کردیم و شامی خوردیم و برگشتیم خانه.

از فردا دیگه باید هر طور شده چرخه ی جدید زندگی را راه بندازم: درس و زبان و ورزش و رمان. از هر کدام کمی ولی پیوسته و دایم. تو هم که یکی دو مصاحبه ی کاری دیگه گرفته ای و دیروز هم یکی از این شرکت های کاریابی برایت با توجه به تجربه و توانایی هایت حداقل دستمزد را داده که سالی ۷۵ هزارتاست. ۱۰ هزارتا کمتر از آنچه که در شرایط نرمال تام باید بهت می داد بگذریم که شرایط اساسا نرمال نبوده.
 

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

آغاز بازی من و تو، سال سوم ما


قصد داشتم پست امروز را بعد از این یکی دو روز و کلی داستان خیلی مفصلتر بنویسم اما راستش را بخواهی تلفنی که الان با مامانم داشتیم و متوجه شدیم که مادر دیروز از تخت افتاده و دستش شکسته و الان در بیمارستان هست خیلی حالمون را گرفت. در واقع پرده ی آخر داستانهای این ویکند بود که خیلی اعصابمون را خورد کرده بود.

از جمعه شب شروع می کنم که اتفاقا بد نبود و رفتیم خانه ی کیارش برای تولدش و خانه مبارکی. با اینکه تو قبلا برایش هدیه ی خانه ی جدیدش را گرفته بودی اما تصمیم گرفتیم که یک کارت خرید وینرز برایش بگیریم و با کیک تولد و یک گدان گل ارکیده برای آننا رفتیم خانه اش. خانه ی خوبی داره و خصوصا منظره اش خیلی دلنشین و خوبه. شام کوچک و پذیرایی خیلی ابتدایی کرد که بیش از هر چیز نشان از عدم تجربه و عدم شناخت از رسم و رسوم داشت. به هر حال شب بدی نبود و چندتایی عکس با کیک تولد گرفت و گرفتیم از آنجایی که گفت فعلا برای خرید چراغ اضافه پول نداره بهش گفتیم ما چراغ اضافه داریم و بیا و با صندلی میز تحریری که همین الان روش نشسته ام ببر و استفاده کن.

اما شنبه -دیروز- با اینکه قصد داشتیم برای صبحانه جای جدیدی برویم اما در نهایت بعد از اینکه رفتیم به محله ی دوپانت و جایی که باید پیدا می کردیم کلا وجود نداشت دوباره سر از اینسومنیا در آوردیم. صبحانه ای خوردیم و تو پیاده به خانه برگشتی و من هم رفتم کتابخانه. قبلش البته رفته بودیم بی ام وی که وقتی من با ذوق داشتم قفسه ی کتابهای ادبیات انگلیسی و نقد ادبی را نشانت می دادم و می گفتم که من را یاد آن سالهایی می اندازه که در ایران تو این حوزه ها را برای دانشگاه می خواندی و در نمایشگاه کتاب هر سال برایت چند کتابی از این حوزه می گرفتم گفتی که الان بابت حجم کار و فشار آن و اینکه کلا نمیرسی که درس بخوانی احساس گم شدگی از نظر درسی و دنبال کردن علاقه هایت می کنی. خیلی این گفته ات نارحتم کرد چون کاملا می فهمیدم که چه می گویی و کاملا ناراحت این وضعیت تحمیلی هستم. به هر حال بعدش تو پیاده به سمت خانه رفتی و من هم رفتم کتابخانه اما درسی نخواندم.

بعد از اینکه برگشتم خانه و قرار داشتیم که با فرشید و پگاه شب بریم بیرون تا درباره ی ماشین و گزینه هایی که داریم حرف بزنیم متوجه شدم که تو دوباره درد روده و معده گرفته ای و مدتی است که از من مخفی می کنی. در واقع رفتیم که ورزش کنیم که تو بلافاصله آمدی بالا و من هم بعد از چند دقیقه آمدم تا ببینم چطوری که متوجه ی موضوع شدم. خیلی بهم ریختم و آشفته شدم. دوباره آن اعتمادی که با قول خودت بهت کرده بودم که هر چه هست را بی کم و کاست بهم بگویی و حالا که فهمیدم که بابت کار و فشارهای متدد آن دوباره داستان درد روده هایت شروع شده و بهم نگفتی نه تنها بهم ریختم که اعتمادم خدشه دار شده و تا حدی از دست رفته. خلاصه بعد از کلی نق و غر و بد و بیراه به تام و زمین و زمان فرشید و پگاه که طبق معمول با دعوا و لنگ جر دادن رسیده بودند پایین آمدند دنبالمون و رفتیم جایی نزدیک خانه. با اینکه در مجموع بد نبود و خوش گذشت و کمی آرام هم شدم اما کلا از اینکه با حرف زدن با فرشید در هر موردی بلافاصله آدم را پشیمون می کنه جای خودش را داره. اولا هر چی میگی که تجربه اش و ادعایش را داره. از فلسفه و سیاست و هنر گرفته - ضمن اینکه اساسا در این موارد تا حد امکان هیچ حرفی پیش نمی آورم تا کار تو و کار و اقتصاد و ...- به هر حال شب بدی نبود. با اینکه من از شرایط کار تو اول نق و غر هم زدم و بعد کمی راجع به ماشین حرف زدیم اما نمی دانم چطور شد که دوباره آن دو- البته فرشید در واقع- شروع کردند بهم پریدن.

به هر حال این از دیشب اما امروز با اینکه من شب را با نارحتی و نگرانی شدید برای تو خوابیدم روز خوبی شروع کردیم. بعد از اینکه کلی در تخت خواب صبح با هم گپ زدیم و حرف و بعد از اینکه من خانه را جارو کردم و قرار شد که به یک مناسبت ویژه ای که داریم برویم و یکی یک سی دی موسیقی برای خودمان از یورک ویل بگیریم.

و اما چه مناسبتی! امروز به سلامتی سومین سال ورودمان به کاناداست. دقیقا سه سال پیش در تاریخ ۱۴ ژوییه بعد از آن داستان  مصیبت بار و اذیت کننده در فرودگاه دبی راهی کانادا شدیم. از لحظه ی ورود و محبت های - تا حدی زور چپان- مهناز و نادر گرفته، از رفتن به خانه موشی- خانه ای که موش در گوشه ی آشپزخانه اش داشت، از گشتن دنبال خانه تا پیدا کردن این ساختمان و آن واحد قبلی بابت آشنایی طرف با نوشته های من، از دانشگاه تورنتو تا گم شدن مدارک من در دانشگاه یورک، از گرفتن سومین فوق لیسانس تو تا کارهای درسی من، از دنبال کار گشتن تو تا عوض کردن چند کار و پیدا کردن این یکی، از گرفتن فوق من تا گرفتن بمباردیر، از آشنایی با ریک و بانا تا دوستان و استادان جدید،‌ از برنامه های تازه تا دنبال کردن برنامه های گذشته، از رفتن به آمریکا تا اروپا، از داستان و برنامه ریزی برای خانه و ماشین تا کار و درس و آینده و ... همه و همه تنها و تنها با عشق و امید به آینده شکل گرفته و خواهد گرفت. همه و همه و بسیار بیش از اینها تنها و تنها با کمک و در سایه ی ایمان و عشق ما بهم و به زندگی زیبامون صورت خواهد پذیرفت.

به سلامتی روزهای به مراتب روشن و درخشانتر در زندگی طولانی و بلند و با سعادتمان که به لطف خدا مستحق و دارنده اش خواهیم بود.

با سلام به روزها و لحظه های بسیار پر سعادت و یگانه و زیبای پیش روی ما. به سلامتی دوباره گام پر قدرت و دل پر امید را به راه درخشان پیش رو خواهیم داد و خواهیم رفت به سمت افق های طلایی رو به رو. سعادت، سلامت، آرامش و انسانیت، تحصیل فضایل و لذت از داشته ها، این است رمز عشق ما.

مبارک مان باد آغاز دوره ی جدید و روزهای تازه ی سال های پیش رو. اگر گفته اند که تا سه نشود بازی آغاز نخواهد شد، بازی من و تو آغاز شده و مبارکمان باد.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

جای تاسف


راست راست هر روز بعد از اینکه تو میری سر کار راه میرم توی خانه و پشت لپی می نشینم و کرما و بعدش بی ام وی میرم کلی خرج می کنم و از همان صبح می گویم از فردا درس می خوانم. از فردا! همان فردایی که آفتابش هرگز در نمیاد چون هرگز نخواهد رسید اگر چشمت را باز نکنی و نبینی که فردایت همین امروز و همین لحظه است.

دیروز بعد از اینکه کارهای شمرده شده ی فوق را انجام دادم- و در واقع کاری انجام ندادم- با هم عصر قرار داشتیم برای اینکه برویم نمایندگی فولکس تا کمی از راه و چاه و قیمت و شرایط ماشین و البته امتحان کردنش آگاه شویم. خیلی به دلمون نشست اما به هر حال بعد از اینکه رفتیم و جایی نشستیم تا حساب و کتاب کنیم و متوجه شدم که بعد از دوبار تلفن کردن به مامانم اون زنگ زده و پیغام گذاشته و پیغامش را شنیدم اعصابم خورد شد و حال هر دومون گرفته. نه به دلیل حرفهای مامانم که به دلیل تمام این بی فکری و حماقتی که از طرف خانواده هامون در مورد خودشون و به طبعش ما میشه. بعد از کلی پول مفت به این دکتر و آن دکتر دادن و این ویزیت و اون ویزیت بجای اینکه از الو یک دکتر معقول و درست برود آخر سر رفته پیش فوق متخصص و همان موقع که بهش گفتم این دکتری که خاله برای شما پیدا کرده و این مشخصاتی که میدهید یعنی کلی پول دادن و آخر سر هم تنها عصب کشی کردن و بعد هم رفتن یک جای دیگه برای تمام کردن پروسه. جوابی که نداشت چون اساسا متوجه ی موضوع نمیشوند. از صبح تا شب دوتا آدم با کلی هزینه ی ماشین و ... نشسته اند خانه با اینترنت پرسرعت و ده جور امکانی نمی توانند یک دکتر مناسب در آن شهر پیدا کنند و آخر سر فلانی که ماشین زیر پایش به اندازه ی کل زندگی اینها ارزش داره براشون فوق متخصص میگیره که دندانی که مثلا باید با هزار دلار کارش تمام بشه بعد از کلی درد کشیدن و قرص و آنتی بیوتیک خوردن و ... و دو هزار دلار هزینه فقط عصب کشی بشه و طرف بگه حالا برو پیش یک دکتر معمولی تا کار را ادامه بده، در ضمن پیشنهاد می کنم روکش هم بشه. برای نمونه درباره ی همین دندان پولش را من اکتبر پیش دادم و حالا بعد از ۹ ماه که آن پول رفت پای کرایه ی ماشین جناب امیرحسین خان بیکار در آن دوره که شبها دوست داشت برود باشگاه و با چند نفر دیگه کمی بسکتبال بازی کنه حالا کار به اینجا کشیده. متاسفانه مادر من از اول هم آدم بی دست و پا و بی فکر و بی برنامه ای بوده و این هم نتیجه ی زندگیش.

از آن طرف هم جهانگیر بعد از مدتی با تو تماس گرفته بود دیروز که آمده اند و قفل آپارتمانش را شکسته اند که باید تخلیه کنی. یک سال هست که اجاره نداده اند و چند بار هم اخیرا اخطاریه فرستاده اند و حالا آقا که از دو سال پیش داره فکر می کنه که چی کار کنه بهتره و البته الان چند ماهی هست که فکر می کنه اگر برایش تخم دو زرده کنند شاید ایران بره بهتر باشه- بعد از ۹ سال زندگی در دبی نتوانست حتی به اندازه ی یکسال درس از دوره ی لیسانس پاس کنه و البته ده تا دانشگاه هم عوض کرد. حاصل ۹ سال زندگی بی بند و بار در دبی با میلیونها تومن خرج شد زبان محاوره ای یاد گرفتن.

خلاصه این داستانها و حساب کتاب اینکه من و تو با نزدیک به ۱۲۰ هزار دلار در آمد سالیانه- ۶۵ تا از کار تو و ۳۵ تا بمباردیر و نزدیک به ۳۰ تا تدریس در دانشگاه- نمی توانیم بدون مشکل بعد از بیش از ۷ سال زندگی در خارج از ایران یک ماشین ارزان برای خودمان قسطی با خیال راحت بگیریم. چون هزینه ی آمریکا و ایران و بدهکاری قبلی ما بابت این داستانها و البته خرج خودمان اجازه ی داشتن خیال راحت را نمیده.

تمام فکر من و تو اینه که زودتر این کار در کپریت را به نفع یک کار سبکتر و در آمد کمتر اما زمان بیشتر برای زندگی و درس کنار بگذاری و عوض کنی اما با این روند امکان چنین داستانی نیست. تنها ظرف یک سال گذشته نزدیک به بیست و چند هزار دلار پول برای آمریکا و ایران فرستاده ایم و این در حالی است که متاسفانه این چاله روز به روز به چاه عمیقتری تبدیل میشه و از آن بدتر قدمی هم برای بهبود اوضاع از طرف آنها برداشته نمیشه. خلاصه که بعد از این حرفها با عصبی کردن خودم و تو متاسفانه برگشتیم خانه و طبیعی است که نه دیشب و نه امروز حوصله ی انجام کارهایم را ندارم.

واقعا که جای تاسفه. اون از برادر تو آن طرف دنیا که سه ماه گیر تمدید پاسپورتش هست که تصمیم گرفته برگرده ایران - کاری که قرار بود ۹ ماه پیش انجامش بده و این از لنگه ی این طرفیش برادر من که تنها دست بگیر و طلب از همه داره و البته اشتباهات و ندانم کاری های والدین مون که تنها جای دریغ و درد باقی می گذاره و نه هیچ چیز دیگه.
 

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

ساختن رزومه و مصاحبه پشت مصاحبه


همه چیز شهر امروز بابت طوفانی که دیشب آمد و کلی خسارت و گرفتاری بوجود آورد تحت تاثیر بود. در واقع دیروز بعد از اینکه تو از سر کار به اصرار من با تاکسی برگشتی خانه و با این حال خیس شده بودی آرام آرام شدت باران آنقدر زیاد شد که وقتی به خودمان آمدیم و از پنجره بیرون را نگاه می کردیم متوجه شدیم که این داستان سر دراز خواهد داشت. بعد از اینکه تو کمی ورزش کردی و آمدی بالا و من نیم ساعتی بیشتر ادامه دادم و آمدم تا با هم فیلم مستندی درباره ی ظهور هیتلر ساخته ی نشنال جئوگرافی را می خواستیم ببینیم اولین خبرها از شدت آبگرفتگی و طوفان رسید و خلاصه متوجه شدیم که در قسمتهای بالای شهر برق و سایر چیزها قطع شده و آب خیلی از زیرزمین ها و خانه ها را گرفته.

به هر حال امروز در دانشگاه هم به همین دلیل تا بعد از ظهر که اینترنت نداشتیم و به طبع آن هیچ کاری نمیشد انجام داد. اما باید می ماندم تا آخر وقت و نشستم کمی به مارکوزه خواندن- چیزی که نمی دانم چطور اساسا وسط کلی کار یک دفعه پرت شدم به سمتش. تو هم بهم خبر دادی که شخصی که جودی بابت همکاری با تو به تام معرفی کرده و شما هم یک ساعت پیش ملاقاتش کردید احتمالا همکار جدیدت خواهد شد و احتمالا فشار کار حسابی از روی تو بعد از مدتی نه کاملا اما تا حدی برداشته میشه.

دیروز هم مصاحبه ای داشتی سر ظهر با سازمان *سان لایف* که رفتی و به نظر هم خوب می آمد. به من که زنگ زدی تازه از کرما بلند شده بودم که به سمت خانه بروم. تازه مصاحبه ی مارکوزه درباره ی هایدگر را تمام کرده بودم که مصاحبه ی خوبی هم بود و کمی وسوسه شدم تا شاید ترجمه اش کنم. بهم زنگ زدی و گفتی که طرف بهت گفته از بین نزدیک به ۴۰۰ آپلیکنت و متقاضی تنها ۸ نفر را برگزیده اند که تو در میان آنهایی و جناب رئیس هم که در حال حاضر تا دو هفته ی دیگه مسافرته و بعدا یکی را انتخاب می کنه. البته بهت گفته اند که اساسا میزان پرداختی کمتری دارند اما تو هم گقته ای که اولویت و نکته ی اساسی ساعت و حجم معقول کار هست. جالب اینکه از دیروز تا حالا هم دو تا مصاحبه ی دیگه هم گرفته ای و اینها در حالی اتفاق میفته که تو هنوز به این کمپانی های استخدامی خبر نداده ای. بهت گفتم که این داستان نشان دهنده ی سابقه و رزومه ای است که برای خودت ساخته ای که به این سرعت داره جواب میده. البته به احتمال زیاد فعلا قصد جدایی از کپریت را نداری اگر همه چیز درست پیش بره و این همکار جدید بتونه کمک و همکار باشه.

خلاصه وقتی بهم گفتی که چون کارت خیلی زودتر از معمول تمام شده و الان دفتر بر نمیگردی گفتم بیا با هم نهار بخوریم. سریع سوار قطار شدم و تو را رستوران تیف ملاقات کردم و بیش از یکساعت نشستیم و کمی حال و روحیه مون را ساختیم. از آنجا تو رفتی سر کار و من هم آمدم خانه تا غروب که داستان طوفان شد و مابقی قصه.

امروز هم بعد از اینکه از دانشگاه و سر کار برگشتم رفتم بی ام وی و با اینکه واقعا پولی نداریم و نباید ولخرجی می کردم اما چندین کتاب حسابی از هایدگر و آدورنو آورده بود که باید می گرفتم. بعد از خرید کتابها در راه برگشت بهت زنگ زدم که بیا با هم قبل از اینکه بریم خانه جایی برویم و بشینیم. این شد که با استقبال تو رفتیم رستوران روبروی دوک یورک به اسم بدفورد آکادمیک که همیشه می خواستیم امتحانش کنیم. بد نبود و نشستیم و از امروز گفتیم و بعد هم پیاده برگشتیم خانه که شان نگهبان دم در گفت که بسته ای داریم که از پست رسیده. کتابهای من که تو بابت کادوی تولد گرفته ای- مجموعه مقالات بنیامین- آمده و خلاصه حسابی با کوله باری از کتاب آمدیم بالا.

تا رسیدیم تو رفتی توی تخت و الان هم که ساعت هنوز ۹ و نیم نشده مدتی است خوابی.

فکر می کردم در این تاریخ- پیش از شروع تابستان و در آغاز بهار که برنامه ریزی درسی می کردم- مقاله ی سرمایه ی جلد یک را نوشته ام و دارم روی جلد دوم و سومش کار می کنم. بعدها برنامه با تعویقهای دایمی به اینجا رسید که حداقل تا ۱۰ ژويیه- فردا- اصل کار را پیش برده ام. احتمالا گفتن نداره که امیدوارم با رسیدن فردا کلا استارت درس خواندن و زبان آلمانی را مجددا آغاز کردن بزنم اما ...

خلاصه که باید از فردا کاری کنم که دیگر وقت خیلی تنگ شده و اوضاع خیلی خراب.
  

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

پریدن عقاب از شهر کلاغها


دوشنبه صبحه و تو تازه به سلامتی رفتی سر کار. امروز یک مصاحبه برای کار دیگری در سان لایف داری که البته به قول خودت خیلی نباید جدیش گرفت اما اولین تلاش جدی توست برای حل مشکل کار و فشاری که به خودت و زندگیمون می آورد. اما یک صبح تازه هست برای پشت سر گذاشتن یک ویکند مزخرف لازم.

متاسفانه اصلا ویکند خوبی نداشتیم. همه چیز تا شنبه عصر خوب پیش میرفت. بعد از اینکه کیارش و آننا آمدند و متوجه شدیم که قسمت باربکیو در ساختمان بابت دیر آمدن آنها بسته شده گفتیم میریم بالا و شامی دور هم می خوریم. بعد از اینکه قرار شد تو چیزکی درست کنی گفتند که آننا این را دوست نداره و آن را میل نداره و خلاصه رفتیم رستوران دوک یورک. هوا گرم و شرجی بود و بعد از اینکه گفتم بریم داخل بشینیم کیارش گفت من لباسم مناسب نیست و داخل نمیام. گفتیم بقیه را نگاه کن شلوار کوتاه که مسئله ای نیست. حتی تو از دختری که دم در می ایستد خواستی که بهش بگوید که لباسش مناسب هست یا نه و دختره گفت که اصلا متوجه ایرادش نمیشه. خلاصه نشستیم بیرون. یک کلمه که حرفی جز حرفهایی که من میزدم رد و بدل نشد. بعد هم برای چای آمدیم خانه و موقع رفتن تو هر چی که قرار بود در خانه درست کنی را بار کردی و دادی کیارش با خودش ببره. موقعی که رفتند از کارت ایراد گرفتم و گفتم به اندازه ای به دیگران برس و توقع در دیگران ایجاد کن که اولا هم بتوانی همیشه آنگونه باشی و در ثانی حد و اندازه نگه داشته باشی. بهت گفتم دلیلی ندارد که وقتی طرف چهار قوطی- دقیقا چهارتا- آبجو گرفته و یک بطری شراب موقع رفتن بعد از اینکه دیر آمده اند و هر چه هم که می گوییم می گویند این را دوست نداریم و آن را میل نداریم و ... و خلاصه شام رفته ایم بیرون و چند صد دلار خرج روی دستمان گذاشته شده و ... بعد از اینکه طرف ۱۰ روز خانه ی ما بوده و برای خودش و دوست دختر و گربه اش اتاق کرایه کرده ایم و بارها شام و صبحانه بیرون رفته ایم و بعد از اینکه دو روز ماشین برای کارهایش کرایه کرده ایم و بعد از اینکه خانه اش را برایش با اعتبار کاری که داری پیشاپیش پیدا کرده ای و الان هم به واسطه ی کار تو طرف می تواند هر زمان که خواست قراردادش را فسخ کند و بی آنکه کارت اعتباری و هیچگونه سابقه ای اینجا داشته باشد خانه اش را گرفته- چیزی که برای خود ما پیش نیامد- بعد از اینکه روی کارت اعتباری تو رفته و یک تلویزیون ۶۰ اینچی فوق بزرگ گرفته و بعد از کلی کار دیگه و بعد از اینکه خودت بارها گفتی ممنون از اینکه اینقدر وقت گذاشتی برای کیارش و بهش حال دادی و ... و بعد از اینکه از وقتی که به سلامتی رفته حتی یک تشکر هم از طرف مادر و پدرش- که همیشه به عنوان آدمی که نه برای کسی کاری می کنه و نه انتظار داره کسی ازش توقعی داشته باشه و به عنوان کسی که در خانه اش روی فامیل بسته هست و رابطه اش با مامان و بابات و بقیه آشکارا بد و بی احترامی است- و خلاصه بعد از اینکه مامانت از تو خواسته بود که بیش از حد از خودت مایه نگذاری که کم هم تا اینجا نگذاشته ای و کل کار کانادای آنها را علیرغم اینکه تماس و ایمیل و ... را باید کیارش از انگلیس دنبال می کرد اما خاله ات می گفت که حوصله نداره و نکرد و تو همه کاری کردی تا چیزها درست پیش بره خلاصه و خلاصه دیگه این رفتار و عدم رعایت شان و شخصیت خودمان خیلی ناراحت کننده هست.

البته هم من زیادی نق زدم و هم اشاره کردم که بچه ی بدی نیست اما باید نه تنها برای او که برای همه و با هر کسی حد و اندازه نگه داشت. به هر حال نه تفاوت سنی ما و نه مسیر زندگیمون خیلی بهم نزدیکه و باید خطوط را حفظ کرد. من با نزدیک به ۴۰ سال سن که هم پالک یک جوان ۲۳ ساله نیستم و نباید باشم. گفتن و خندیدن و شنیدن زمانی کار کرد خودش را داره که یکسری اصول و مرزها رعایت بشه. خلاصه که بدهکار که نیستیم و کم هم تا اینجا نکرده ایم.

بگذریم. شب با ناراحتی و به صبح رسید و صبح هم عدم درک صحیح تو از حرفهای من داستان را تا اندازه ای ادامه داد. اینکه آدم نباید به قول تو دو دوتا چهارتا کنه درست اما اینکه بعد از ۱۰ روز و حداقل هزار دلار هزینه ی مهمانداری در حالی که طرف هم وضع خودش و هم بودن مادر و پدرش در اینجا خیلی شرایطش را بهتر از ما کرده و با توجه به اینکه تا خرخره در حال حاضر ما- من و تو- به عنوان دوتا دانشجو در قرض به دولت و بانک هستیم و اینکه نه تنها دانشجویی زندگی نمی کنیم و با اینکه درآمدی قابل توجه داریم اما چون باید ایران و آمریکا را هم بداریم یک سنت پس انداز که نداریم هیچ تمام کردیتهای بانکیمون صفره و از اوسپ و ... هم نگویم بهتر خلاصه تمام این حرفها نشان از رفتن مسیر اشتباهی داره که اتفاقا دلیلش عدم توجه به همین دو دوتا چهارتاهای زندگی است. تو بهم می گویی اصلا نمی دانی تا کنون چقدر پول برای جهانگیر فرستاده ای. من هم گفتم همین اشتباه را نباید تکرار کرد. به قول تو اگر می توانیم اوسپ بگیریم و برای آمریکا و ایران بفرستیم و خدا را هم شکر کنیم که می توانیم کمکی به خانوادههامون کنیم باید بکنیم اما این به معنای آن نیست که حساب زندگی از دستمون برود و ندانیم چقدر بدهکار دولت و بانک و ... شده ایم. فردا که سرمان را بالا بیاوریم و پشت سرمان را نگاه کنیم چاه ویل و مغاکی خواهیم دید که تا دهه ها باید برای پر کردنش و جوابگویی به بهره و اصل پول بدویم. من و تو تقریبا با هیچ به اینجا رسیدیم. تمام انچه که می توانستیم داشته باشیم که اتفاقا چیزی هم به آن شکل نبود را در استرالیا هزینه کردیم. بیش از دو سال تمام با هزینه ای که پدرت از ایران برایمان فرستاد خرج زندگی و دانشگاه را دادیم. کار تو و کمی پول اولیه که داشتیم بیش از یکسال را در مجموع جواب داد اما با کمکهای ایران توانستیم خودمان را با هیچ به اینجا برسانیم. پولی که من از دانشگاه بابت GA می گرفتم و اوسپی که هر دو دایم تا امروز قرض کرده ایم ما را تا اینجا نگه داشته. حالا که تو در آمدی داری و من هم اسکالرشیپی گرفته ام نیازهای ایران هم به این بیش از یکسال پول ماهانه برای آمریکا فرستادن اضافه شده و همین برای صفر بودن پشتوانه مان کافی است و دیگر قرار نیست که مادر خرج سایرین هم- سایرینی که خودشان خدا را شکر دارا هستند و توانا- باشیم. سایرینی که در آخر کار با گفتن اینکه کاشکی من هم شانس شما را داشتم و چقدر خر شانس و خوش شانس و ... هستید اساسا متوجه ی داستان و تفاوتها نباشند.

اتفاقا دیروز عصر که کمی در کنار هم نشستیم و شامی و شرابی خوردیم و حرف زدیم به تو گفتم که هم من نیاز دارم که تو رفتارم را تصحیح کنی و کمکم کنی تا بی آنکه خودم را گم کنم و خودم را برای کسی بگیرم تفاوتهایم با تمام اطرافیانی که در حال حاضر داریم را حفظ کنم و هم من به تو بابت حفظ مرز و اصولی که باید با همه داشته باشیم.

خلاصه امروز صبح قبل از اینکه بروی سر کار از تو خواستم که خصوصا به من کمک کنی تا بتوانم کاری را که بلد نیستم تمرین کرده و یاد بگیرم. نه خیلی رفتار سرد و بی روح و از بالا و نه خیلی عکسش. اهل خنده و گفتن و مزاح هستم اما نباید این را با پایین آوردن معیارهایم انجام دهم. نباید دیگران را دچار این توهم کنم که هم اندازه ایم. هر کس اندازه و مقدار خودش را در عین حفظ شان انسانیش در رابطه ای متقابل خواهد داشت و باید داشته باشد اما اگر دیگران را دچار خطا کنم در اینمورد خودم مقصرم. خلاصه که باید در بین دو قطب سرما و گرما اعتدال و البته حفظ تفاوت ها را یاد بگیرم. کاری که متاسفانه درست بلد نیستم و با عدم دقت خودمان را دچار آسیب می کنم. به قول تو دیشب که می گفتی چه کسی از اطرافیانی که می شناسیم اینگونه زیسته و برای زندگیش هزینه کرده که ما و من. چه کسی بارها دستاوردهایش را نفی کرده و از نو و در حوزه ی جدیدی دوباره به ساختن و یاد گرفتن  و رشد کردن پرداخته. بی آنکه مزایای دیگران را نفی کنم، بی آنکه دچار غرور کاذب و خود ساخته شوم اما حداقل به نسبت آنهایی که می شناسم حرفهایت بی ربط و اشتباه نیست. حداقل در حوزههایی که کار کرده ام و خوانده ام و نوشته ام اینگونه بوده تا بدین جا. اینجا البته سقفم نیست و نباید باشد اما اگر قصد پرواز داریم باید یاد بگیریم که با پرنده های تیزرو تر و بلند پرواز تر هم مسیر و همراه شویم. گاهی برای تفنن و حتی بطالت باید کوتاه پرید و نشست اما گاهی و البته با آن کس که بداند کلاغ و عقاب هم ارتفاع نیستند هر چند که هر دو پرنده اند و هر دو به یک اندازه سهم از هستی دارند.

شاید اگر همانگونه که گفتم این آخرین فرصت من برای یاد گرفتن چنین مرزهایی در ۳۹ سالگیم باشد. شاید سال دیگر بسیار دیر شده باشد. اما اگر بهم کمک کنیم و یاد بگیریم که درست و به اندازه ی سقف رویاها و توانمان بپریم شاید که درسی که در این دو روز بود مهمترین دستاورد زندگی آتی و آینده مان باشد. باید که خودمان و زندگی یکه مان را دوباره و دوباره تعریف کنیم و قدر بدانیم. 

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

اولین رستوران


شنبه نزدیک غروب هست و منتظر آمدن کیارش و آننا هستیم که قراره بیایند برای باربکیو. قبلش داره میره ایندیگو که برای تولد من یک کتاب بگیره. اتفاقا امروز صبح بعد از کلی اصرار از تو و پشت گوش انداختن از من بلاخره حرفت را به کرسی نشاندی و علیرغم اینکه هم برایم صندلی خریدی و هم یک تی شرت و هم دیشب شام مهمانم کردی سه تا کتابی که از مجموعه مقالات بنیامین نداشتم را از آمازون سفارش دادی که نزدیک ۷۰ دلار شد. تازه بعد از اینکه صبح رفتیم برانچ در راه برگشت خودم که رفته بودم بی ام وی ۶۰ دلار کتاب گرفتم و این هفته با توجه به اینکه یک بار دیگر هم چنین خرجی کرده بودم کلی پول کتاب داده ام.

اما از دیروز بگم که هیچی درس نخواندم. بی خود مثل روز قبل رفتم کتابخانه و وسائلم را پهن کردم اما تا عصر که باران بند آمد خانه بودم و در اینترنت آهنگها و زندگی Joe Dassin  را می خواندم و گوش می دادم. خیلی تحت تاثیر زندگی و مرگ زود هنگامش شعرهایش را گوش دادم. برای ساعت ۷ عصر هم با هم در استیک هاوسی قرار داشتیم که تو از مدتها قبل برای تولد من رزرو کرده بودی که اتفاقی به برنامه ی *سامرلیش* خورد و با اینکه کلی هم باعث تخفیف شده بود با این حال نزدیک به ۲۰۰ تایی خرج برداشت. اما شاید برای اولین بار بود که دو نفری با هم به چنین جای سطح بالایی میرفتیم. جدا از ایران و جدا از اینکه کلا من و تو اهل مجلل بازی نیستیم و اینکه به هر حال جاهایی نظیر اینجا بارها توسط دیگران دعوت شده ایم و اکثرا هم رد کرده بودیم اما این یکی بعد ازسالها زندگی در خارج از ایران و اینکه خصوصا خودم و تو تنها با هم بودیم خیلی چسبید. خیلی دوست داشتیم و شب خیلی خوبی بود. البته تو از شدت خستگی تقریبا همانجا داشت خوابت می برد. خانه هم که رسیدیم ساعت چند دقیقه ای از ۹ شب گذشته بود که تو خوابیدی. من هم یکی دوتا مصاحبه و ... خواندم و خوابیدم. البته خوب نخوابیدم و همین هم باعث شد که صبح تا پیش از ظهر خیلی سر حال نباشم. اما بعد از اینکه با هم برای صبحانه رفتیم بیرون- اول قرار بود بریم کرما اما من گفتم بریم اینسومنیا تا بعدش من به کتابخانه بروم برای درس- و بعد از کمی درس در کتابخانه و برگشت به خانه و ورزش حالم بهتر شده. تو هم که بعد از ظهر با پگاه قرار داشتی و رفتی و موهایت را کوتاه کوتاه کردی که خوب هم شده به سلامتی.

وقتی سر میز صبحانه از برخورد دیروز- تازه به قول خودت خیلی متمدنانه ی- تام گفتی خیلی شاکی و ناراحت شدم برایت. بهت گفتم باید هر طور شده از این کار و از آن محیط جدا شوی. احتیاجی به چنین درآمدی نداریم و سلامتی و زندگی تو و ما مهمتر از این حرفهاست. خلاصه که منتظریم تا به لطف خدا کار بهتر و با آرامش بیشتر و در آمد معقول و البته کمتر پیدا کنی تا وقت بیشتری برای خودت و سلامتی روح و جسمت داشته باشی.
 

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

گفتگوی سه نفره


دوباره دوره ی بی حوصلگی و دلزدگی و تنبلی ام داره شروع میشه. دیروز که کلا با اینکه صبح رفته بودم کتابخانه تا عصر که برگشتم و وسایلم را جمع کردم درس نخواندم و در خانه اخبار برکناری و تظاهرات و کودتای سفید در مصر را دنبال می کردم و بطالت. البته عصر باید خانه را حسابی تمیز می کردم که اتفاقا وسط کار کیارش آمد تا آچار و ابزار بگیره برای کارهای خانه اش و گفت که داری خانه تکانی می کنی.

به هر حال نباید بگذارم که این دوره ی از راه نرسیده ی رخوت از راه برسه که هم کلی کار دارم و هم واقعا خدا را خوش نمیاد. تا پیش از این که دعا می کردم اسکارلرشیپ درست و حسابی مثل شرک بگیرم که تابستان را با خیال راحتتری به درسهایم برسم. حالا که بمباردیر گرفتم و نه تنها خودم که کل گروه را تکان دادم مثل اینکه دوباره دارم به خواب میرم. خلاصه که بعد از اینکه دیشب تو برگشتی با کلی خبرهای داغ که در ادامه خواهم آورد یک داکیومنتری از بی بی سی درباره ی مارکس دیدم- تو همان اولش از خستگی خوابت برد- و بعد هم زود خوابیدیم اما صبح با زور توپ هم حال بلند شدن از تخت را نداشتیم. الان ساعت از ۱۰ صبح گذشته و من در کرما و تو سر کار هستی. کتابهایم در کتابخانه منتظر ورق خوردن هستند و بنده در یک هوای بارانی و مه گرفته و زیبا آمدم کرما و روحیه ام خیلی بهتر شد. درست جایی نشسته ام که قبلا هم یکی دوبار از اینجا پست در روزها و کارها گذاشته ام و از ان مهمتر در جایی نشسته ام که پروپوزال بمباردیر را نوشتم و بعدها خبر و ایمیل حضورم در دور نهایی را گرفتم. یادم به راهی که داریم می کوبیم و جلو می رویم افتاد و گفتم که یادم باشه که نباید خسته و ناامید بشم. حق ندارم.

اما از داستان دیروز شرکت بنویسم که تو به اتفاق و پیشنهاد جودی به دیدن تام که تازه از اروپا برگشته بود رفتید در آخر وقت اداری. در واقع جودی قبلش بهت گفته بوده که از بابت ملاقات دیروز که نتوانسته درست به حرفهایت گوش کند معذرت می خواهد و تاکید کرده بوده که تو اگر هر گونه استرس و ناراحتی در دفتر تام داری تنها کافیست که به او بگویی چون آنها به هیچ وجه نمی خواهند کسی مثل تو که اینگونه کار می کند و اینگونه قابل اعتماد هست را از دست بدهند. گفته که هم در دپارتمان تریش برای تو کار هست که بیشتر کارهای مارکتینگ و بازاریابی و دفتری داره و هم در گروه خودش که کارگزینی است. تریش هم دو سه باری دیروز آمده و حالت را پرسیده و البته از دهنت در رفت که چند باری از شدت معده درد آنجا طوری ناراحت بوده ای که جودی متوجه شده- چیزی که کلا به من نگفته بودی.

خلاصه سه نفری آخر وقت دیروز با هم حرف زدید و من قبلش کلی تو را آماده کرده بودم هم ظرف چند روز گذشته و هم دیروز صبح و هم قبل از ملاقات از طریق تلفن. بهت گفته بودم بجای اینکه دایم بگویی شرایط سخته و تو دست تنهایی و تو آموزش داده نشده ای و ... و حرفهای تکراری آنها که درست می گویی و تو کارت درسته و ... اما در نهایت چیزی تکان نخوره به طرف از این بگو که بهش قول داده بودی کارها را جلو ببری که دست تنها برده ای، بهش بگو آنچه که می بیند و می داند تنها نوک کوه یخ هست و کلی کار و بی نظمی از قبل روی هم تلنبار شده و بهش بگو که حتی روزهای تعطیل از خانه هم باید کار کنی و بهش بگو که باور داری که حتی برای خود او هم سلامتی و خانواده در اولویت هست و این چیزی است که تو مجبور شده ای در موردش سهل انگاری کنی و سلامتیت در خطره و در نهایت بگو من برای درد دل و گلایه نیامده ام. برای دادن پیشنهاد و راه حل آمده ام. یک منشی می خواهم حتی از افراد داخلی شرکت تا بلاخره کسی را شما پیدا کنید چون اینطور که از اوضاع و مرخصی های شما معلومه ما تا اکتبر به چنین تصمیمی نخواهیم رسید و من با اینکه واقعا می خواهم بهترین عملکرد را داشته باشم اما متاسفانه باید تاکید کنم با این شرایط توانی برای ادامه ندارم. جدا از این حرفها خودت هم نکات دیگری به صحبتهایت اضافه  کرده ای و جودی هم پشتش را گرفته و خلاصه گفتی که کسی مثل فارین برای کمک در این مدت بیاد تا بعد. فارین به نظر در حال حاضر گزینه ی خوبی میاد. خودت از قبل به تام پیشنهادش را داده بودی اما چون در همان کامیونیتی می رود که دختر تام هم میرود طرف دوست نداره خانواده اش از جزییات کارهای بیزنسی و ملاقاتهای کاریش خبردار شوند و به همین دلیل آن موقع گفته بوده نه اما دیروز که دیده چاره ای نیست و تو هم مصمی بعد از اینکه گفته سلامتیت در درجه ی اوله- اروح عمه اش- اما گفته که از کار تو بسیار راضی است و خصوصا اینکه تو را خیلی درستکار و وفادار به کار و منظم می داند و قابل اعتماد و در جواب جودی که گفته به تو پیشنهاد جابجایی داده در دپارتمان دیگه ای گفته که به هیچ وجه اجازه نخواهد داد که تو از دفترش به جای دیگه ای بروی چون می خواهد تو کارها را زیر نظر ادامه دهی... خلاصه در نهایت قرار شده که مشکل با آوردن یک منشی برای تو در کوتاه مدت حل شود تا کسی به عنوان دستیار تو بیاید.

در راه برگشت هم جودی در مسیر راه تا مترو بهت گفته که مطمئن باش نمی گذارد که تو از دفتر تام بروی مگر اینکه خودت بخواهی و یا به گروه او و یا تریش بروی. بهت گفته با خصوصیاتی که تو داری در واقع به محض اینکه دنبال کار دیگه ای بگردی روی هوا خواهند بردت و به قول خودش تو را از کپریت می دزدند.

خب! از این حرفها قبلا هم شنیده ایم و می دانیم که تو هر جا کار کرده ای اوضاع همین بوده و تا آخرین لحظه همه می خواستند که تو بمانی. چه در سیدنی که چون داشتیم به کانادا می آمدیم کار در دفتر پژوهشهای دانشگاه را ترک کردی و چه اینجا. اما اگر اوضاع درست نشود به هر حال راهی نداره مگر اینکه آنجا و یا آن دفتر را حداقل ترک کنی. چون سلامتی و آرامش و زیبایی زندگی و اوضاعت مهمترین نکته ی ماست.

نمی دانم امروز چقدر درس خواهم خواند اما به هر حال از همین امروز باید موتور از کار افتاده را دوباره استارت بزنم و بعد از کمی گرم کردن سرعت بگیرم. درس، آلمانی، ورزش و مطالعه ی آزاد این است کاشی چهار ضلعی من که در آن تعریف خواهم شد. داستانهای مصر همانطور که دیروز به تو گفتم کار کردن مصمم تر و دقیقتر روی تزهایمان را طلب می کند. گودالهای دموکراسی. 

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

شناختن مرزها


یک کم فوتبال بازی کردن بعد از سالها آن هم کاملا خودمانی در روز دوشنبه تا امروز که چهارشنبه هست باعث سنگینی و پا درد و هزار مشکل دیگه شده برای کسی که هنوز ۴۰ سالش هم نشده واقعا جای تاسف هست و بس!

خلاصه که تمام دیروز سر کار با این خستگی و کوفتگی نشستم پای چند برنامه ی اینترنتی و کمی هم جابجایی برنامه هایم و ... و البته ناراحتی و اعصابی که از تو سر کار زده شده بود بعد از ملاقاتی که با جودی برای تاکید بر شرایط سخت و عملا عدم هیچگونه کمکی در دفتر تام داشتی. برخلاف انتظارت جودی بیش از اینکه متوجه ی نکته ی تو باشد به فکر مسافرت تعطیلات دو هفته ی دیگه اش به مدت یک ماه بود و دایم به تو می گفته که کارهای درست میشه و البته تو هم نباید انتظار داشته باشی که همه چیز بابت استخدام یک نفر جدید برای کمک به تو زود انجام بشه و تو هم بهش گفتی که الان ۴ ماه از آن روز گذشته و بنا به دلایل عدیده هنوز که هنوزه تو داری دست تنها کار سه نفر را انجام میدی و تام هم دایم ایرادات بی مورد و اغلب اشتباه میگیره.

به هر حال خیلی حالت گرفته شده بود و من هم از دیروز تا همین الان دارم بهت یادآوری می کنم که باید به فکر کار دیگه ای باشی و خودت هم به شدت به این نتیجه رسیده ای و خدا را شکر به قول خودت با این بمباردیر خیالمون بابت خرج و برج زندگی راحته.

این شد که بعد از اینکه صبح زود تو رفتی سر کار و من کتابخانه و بعد کرما برای یک قهوه این متن را برایت مسیج کردم که در ادامه می آورم. خدا را شکر خودت هم کاملا به این نتیجه رسیده ای که اینطوری نمیشه و واقعا داری به خودت و زندگی آسیب میزنی. درس و دانشگاهت که کلا در محاق رفته و کسی هم انگار نه انگار که متوجه ی مشکل اساسی آنجا و تو شده و از آن رو که داری همه ی کارها را جلو می بری همه فکر می کنند که خب پس اوضاع خوبه.

بگذریم! دیشب اننا دوست دختر کیارش با گربه اش از انگلیس آمد و شام پیش ما بودند. در واقع کیارش دیروز رفته بود و ماشین کرایه کرده بود و کارهایش را برای جابجایی انجام داده بود و دنبال اننا رفته بود و بعد هم دنبال تو سر کار آمده بود تا با هم به فورشگاه بریک بروید و تو برایش از روی کردیت خودت تلویزیون برداری که اقساط ۴ ساله داره. من خیلی موافق انجام این کار نبودم هم به دلیل مامانت و هم به دلیل اینکه به هر حال پدر و مادرش همینجا هستند و قاعدتا آنها باید چنین کاری را برایش بکنند و شاید این اعتباری بود که تو باید برای جهانگیر می گذاشتی. با اینکه کلا پسر خوب و رو به راهی است اما اینجا داستان خانواده ها و البته شرایط مامان و باباش و مامان خودت هم مطرحه. به هر حال دیشب در اتاق مهمان ساختمان ما خوابیدند که تو برایشان یک شب کرایه کرده بودی و امروز صبح هم به سلامتی رفتند خانه ی خودشان که وسایل ایکیا که خریده بود و تو به عنوان هدیه کرایه ی دلیوری اش را داده بودی می آمد و خلاصه به سلامتی رفت سر خانه و زندگی اش. امیدوارم که روزی به زودی جهانگیر به این مرحله برسه و خیال تو را راحت کنه.

اما دیروز صبح قبل از اینکه به دانشگاه بروم رفتم تا ماشین را پس بدم که درست سر خیابان خودمان پلیس بهم گفت بزن کنار و علاوه بر اینکه بالای ۱۰۰ دلار جریمه ام کرد گفت که ۳ امتیاز از گواهینامه ام هم رفت. دلیلش قانونی بود که از همان دیروز صبح به اجرا در آمده بود که گردش به راست با چراغ سبز سر چهار راه بی و بلور را از دیروز ۷ صبح ممنوع کرده بود و من به قول خودش اولین نفر بودم که جریمه شدم. جالب اینکه اساسا قصد داشتم از مسیر دیگه ای بروم اما آخرین لحظه از اینطرف پیچیدم و به قول معروف قانون جدید دیگه با ما نپیچید. خود پلیس هم اذعان داشت که این قانون بدون تابلو و اعلام درست و حسابی و تنها به درخواست اتوبوس های تی تی سی مسخره است به همین دلیل هم آخرش بهم گفت که پول را پرداخت نکن و برو دادگاه و بگو که بی دلیل جریمه شده ای و پرونده را منتفی کن. همکارش هم تلویحی بهم گفت که ما دادگاه نمیاییم و داستان منتفی میشه. با فرشید هم بعدش حرف زدم و گفت اگر کار درست جلو نرفت- چون اصل داستان آن سه امتیاز کذایی است- وکیل من را بگیر که ۲۰۰ دلار میگیره و همه چیز را درست می کنه. خلاصه که به قول تو این هم شاید به قول تو صدقه ای بود که باید این مدت می دادیم و ندادیم.

ساعت راس ۱۲ ظهر چهارشنبه هست و الانه که ناقوس کلیسا بنوازد. من هم باید برم کتابخانه و آمده بودم تا لپی را ببرم و کمی از کارهایم را شروع کنم. خوانش متون اساسی مارکس جوان تمام شده و باید حالا یادداشت برداری ها و نکته نویسی هایم را تکمیل کنم. خلاصه که اوضاع خدا را شکر در مجموع خوبه و فقط کمی باید خستگی در کنیم و خانه را امروز باید تمیز کنم و البته ورزش و زبان و درس که داستان همیشگی است و همیشه هم ناتمام و عقب از برنامه.

اما روحیه ی تو و صبحتی که فردا قرار شد به تام بکنی احتمالا مهمترین اتفاق این روزها خواهد بود که امیدوارم همه چیز آنگونه  که تو می خواهی و خیر هست پیش برود. برای همین این مسیج را برایت فرستادم که به یاد اصل و اولویت های زندگیمون باشی و بی هیچ نگرانی خودت را به اوضاع تحمیل کنی و نه بالعکس.

****
عشق يكتاي من
اين رو بدون كه اين زندگي بدون لحظه هايي كه بدون نگراني و دغدغه- با وجود تمام مشكلات و مسائل خصوصا اطرافيان- بدون صداي خنده و لحظه هاي زيبايي كه با هم و در كنار هم هستيم بدون آن تجربه هاي نابي كه با هم داريم مثل گپ زدن هاي طولانی و حرفهای زیبامون توي تختخواب مثل گرفتن دستهاي يكديگر و خوابيدن يا قدم زدن و صدها مثال ديگه... خلاصه بدون اين لحظات مفت هم نميارزه. 
گل من از تو يك خواهش دارم و بس: خودت، سلامتي و خوشي و آرزوهاي كوچك و قشنگت را مقدم بر هر چيزي بگذار. تنها با اين اولويت مي تونيم زندگي كوچك اما عاشقانه و بي همتا و يكتا مون را حفظ و پر بارتر كنيم. 
فقط خودت و خودم و زندگي مون با عشقي كه بهم داريم مي تونه ما را از هر خطر و شري حفظ كنه. 
بدون كه با هم و با عشقي كه مثل كوه بهش تكيه داريم هيچ چيز قايق زندگي ما را تهديد نمي كنه. 
سال پيش بدون داشتن كار و با كلي بدهي و اوسپ و... رفتيم پاريس و اروپا و كلي هم خوش گذرونديم. پس بدون به اين چيزها نيست به عشقي است كه مثل خورشيد بالآي سر زندگي مون مي درخشه و بايد بيش از هر چيز به خودمون و اين خورشيد حقيقت و عشق فكر كنيم و برسيم. 
پس بي خيال همه چيز تا اين يك چيز را بتونيم آباد نگه داريم. 
چيزها خودشون را تحميل مي كنند ما بايد مرزها را سفت بگيريم و خطها را بشناسيم. 
دوستت دارم و اين مهمترين چيز دنياست. 
تو براي من و من براي تو
بوس
****

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

تولدی دوباره


آخر وقت روز اول جولای هست و تازه برگشته ایم خانه از تعطیلی روز ملی کانادا که با جمعی از بچه ها با برنامه ریزی قبلی تو رفتیم بیرون از شهر و خیلی خوش گذشت. جالب اینکه برگشتنی از یک مغازه ی دست دوم فروشی یک صندلی لهستانی چوبی درست همانطور که می خواستم پیدا کردی و خریدی.

خلاصه که خیلی ممنون عزیزم و خیلی خوش گذشت. از آنجایی که فردا صبح زود هر دو باید بریم سر کار الان کوتاه و مختصر می نویسم تا بعد.

صبح سه نفری- همراه با کیارش- رفتیم سر قرار که جلوی خانه ی نسیم و مازیار بود و اتفاقا تا یخ خریدیم و رسیدیم دیرتر از بقیه آنجا بودیم. خلاصه که با چهار ماشین و پنج زوج به همراه کیارش و دوتا سگهای پگاه درست سر از همانجایی در آوردیم که دو سال پیش در چنین روزی با آیدا و بقیه رفته بودیم لب آب برای پیک نیک. از آن جالبتر اینکه درست بطور اتفاقی همانجایی نشستیم و بساط به پا کردیم که آن سال نشسته بودیم.

از غذا و فوتبال بازی کردن تا گپ و گفت گرفته و کادویی که سحر و آیدین بهم دادند- سه تا سی دی موسیقی اصیل- تا در راه برگشت برای چای و شیرینی به مناسبت تولد من در یک کافه نشستیم همه و همه یک روز بسیار زیبا و قشنگ را برایمان رقم زد که تا مدتها در خاطر و یادمان خواهد ماند.

خلاصه که روز اول ماه و اولین روز از آخرین سال دهه ی ۳۰ سالگی که با خودم قرار مدارهایی گذاشته ام خیلی خوب و خوش گذشت.

با خودم قرار گذاشته ام که درست درس بخوانم و هدفمند زبان و با برنامه ورزش کنم و رمانهای عقب افتاده را شروع کنم و سعی کنم که خوش باشم و به زندگی و خودمان خوش و آسان بگیرم و جبران مافات کنم و ساختن آینده به امید حق.

پس سلام بر این دوره ی شیرین.