۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

پرونده ی مامان و بابا



ساعت ده و ۲۱ دقیقه هست و دارم از خستگی غش می کنم. روز را از ساعت ۴ و نیم صبح شروع کردم که با بیدار شدن و نشستن سر متن لویناس آغاز شد. ساعت ۸ صبح رفتم دانشگاه و با اینکه دیشب بخاطر اینکه تو دیر برگشتی خانه و تا خوابیدیم ساعت از ۱۲ هم گذشته بود اما گفتم بهتره که درس را در الویت قرار بدم و تنبلی نکنم. روحیه ام بابت فشرده درس خواندن خیلی بهتر شده و تو هم خیلی خوشحالی که به قول خودت بعد از سالها آن آدمی که بودم و تو دوست داشتی که همانگونه جدی و پیگیر باشم و مدتها بود که ول شده بودم در حال برگشتن هست.


خلاصه رفتم کلاس و اتفاقا بد نبود. بعد از کلاس برگشتم خانه تا کمی استراحت کنم و قرص سرماخوردگی و نهار بخورم و برم کتابخانه که با تلفنی که از دفتر امیرسلام شد و بطور باورنکردنی خبر رد شدن پرونده ی کانادای مامان و بابات را دادند روزمون یک شکل دیگه شد. با اینکه هر دو و بخصوص تو خیلی ناراحت شدی اما خوب موضوع را جمع کردی و حالا تصمیم داریم تا برای آن داستان ویزای ۱۰ ساله اقدام کنیم که شرطش حقوق حداقل ۴۰ هزار دلاری من و توست که خیلی دور از دسترس نیست و با یک کار نیمه وقت می تونیم بهش برسیم تا انها را اسپانسر کنیم.


بعد از این تلفن به ایران زنگ زدیم تا با بابا و مامانت بابت نذری که داشتند حرف بزنیم و خلاصه بهشون خسته نباشید بگیم. اتفاقا با آقای رئوف هم حرف زدیم و ازش تشکر کردیم. بابات هم خیلی از مراسم راضی بود.


گفتم تا نرفتم کتابخانه به مادر هم زنگ بزنم که خلاصه طق معمول اعصابم را این تلفن بهم ریخت. مادر نیم ساعتی به حق از امیرحسین گله کرد و خیلی شاکی بود و می گفت که مامان این چاه آب نداره بی خود خودت و زندگیت را خراب نکن. از اینکه تا عصر خوابه و بعد هم میره توی همین تک اتاق مادر روی تختش و ساعتها با لپ تاپی که بردیم تا برای کار آپلای کنه و حالا شده بازیچه اش و تا ساعت ۱۱ آنجاست و تازه بعد میره سالن ورزش تا نصف شب و ... خلاصه به همه چیز فکر می کنه جز کار پیدا کردن. و اینکه دیروز حسابی به مادر و مامان بی ادبی کرده و خلاصه اینکه مامان هم یک دلار پول نداره و تازه باید خرج آقا را هم بده و... 


خلاصه که داستان خانواده ی من بسیار بدتر از وضعیت خانواده ی تو دایم رو به اضمحلال و خرابی بیشتر و درگیر کردن روح و فرسایش اعصاب پیش میره.


خلاصه تا رفتم کتابخانه ساعت ۵ شده بود و تو هم رفتی کلاس فرانسه. اما در کتابخانه از شدت خستگی و سرماخوردگی توان درس خواندن نداشتم برای همین هم ساعت ۸ برگشتم و تو شام درست کردی و فیلمی دیدیم و حالا هم ساعت نزدیک یازده هست و باید برم بخوابم. تو که در تخت هستی و داری به شدت به من روحیه میدی که هر کاری که لازم می دانم برای رسیدن به هدفهایم بکنم را انجام بدهم. 


این بزرگترین خوشبختی زندگی من هست: وجود تو. خدا تو را برای خودت و همه ی ما و بخصوص من حفظ کنه،‌شفا و مرحم دل من.

هیچ نظری موجود نیست: