۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

فوریه گرم


دوشنبه اول فوریه
01/02/2010
ساعت نزدیک شش عصره و من دارم میام خونه پیش تو که تازه از سر کار رفتی خونه. قراره یا بریم پیاده روی و یا استخر. باید شروع به ورزش کنیم که خیلی موضع جسمی هردومون نسبت به سن و سال مون و بخاطر پشت میز نشستن دایمی خراب شده.

اما از ویکند بگم که بنا به دلایلی جالب نبود و البته خوبی و حسن خودش را هم داشت. اول از جمعه شب بنویسم که الا و فیلین آمدند و قورمه سبزی که می خواستند خوردند و تا دیر وقت هم نشستیم و گپ زدیم و شب خوبی بود. بچه های خوب و نسبت به هم سن و سال هاشون در همین جامعه بچه های متفاوتین. الا داره ژاپنی می خونه تا ترم بعد دانشجوی مهمان بره ژاپن. فلین هم قبلا این کار را درباره ی چین کرده و دوره ای هم آنجا روزنامه نگار بوده. محور حرفها بیشتر از تجارب فلین از نگاه چینی ها به غربی ها و کمی هم از درس و دانشگاه بود. البته نمی دانم چطور حرف به هم رشته ای تو "هونگویی" کشید که بچه ی با استعداد و پرخوان اما نا متعادل به معنای دقیق کلمه هست. گویا برای یک ترم توتور فلین بوده و فلین خیلی از خودش و دوستاهاش که صفحه پشت سر هونگویی می گذاشتند با خنده گفت. آره! جالب بوده که یک روز کلاس را تعطیل کرده و گفته که امروز نمی توانم درس بدم چون متوجه ی امر مهمی شده ام: من "گی" هستم. مسلما جالب و به معنای کاملا غیر تمسخرآمیز عجیبه. اما میزان غیبت در بین جوانان دانشگاهی در اینجا برام جالبتر بود. تو آخر شب گفتی که کلا از اینکه جامعه ی استرالیا دارای چنین خصوصیتی هست از خودشون و در محیط کار خیلی شندیه ای. به هر حال شب خوبی بود. البته الا یادش رفته بود که کتابهای من را بیاره و این هم جالب بود.
راستی این را هم اضافه کنم که فرداش که خواستیم نهار از باقی مانده ی خورش شب قبل بخوریم دیدیم که به غیر از سبزی و کمی لوبیا چیز دیگه ای توش نمونده. تو گفتی که چون می دانستی که برای اینها به هر حال گوشت غذای اصلی هست - با اینکه هر دوشون قبلا خیلی از این خورش خورده اند و به همین دلیل هم دوست دارن- خیلی گوشت در خورش ریخته بودی. اما به من و تو نه شب قبلش و نه فرداش چیزی به اون صورت نرسید.

اما از شنبه بگم که روز ناراحت کننده ای. بعد از یک هفته که از آن شنبه ی کذایی در استخر گذشته بود و آرام آرام حال ما بهتر شده بود. روز شنبه با هم رفتیم دندی و صبحانه ای خوردیم و تو رفتی خانه تا سر درس و مقاله ات بشینی و من هم پیاده رفتم گلیب تا به کتابفروشی ها سری بزنم و قدمی زده باشم.

طبق معمول بی فکری کردم و ولخرجی و باز هم مثل دوران ایران که تمام حقوقم میشد کتاب و هر چه داشتم بالای کتاب می رفت و بخصوص تمام پول مستمری در اردیبهشت میشد خرج نمایشگاه کتاب، اینجا هم دست از ان تجربه ی احمقانه بر نداشته ام و این جنون را ادامه می دهم- ناخودآگاه و نا خواسته. تو هم که اصلا نه آن موقع و نه حتی اینجا که خیلی خیلی وضعمون حساسه اعتراضی نمی کنه و همیشه با لبخند میگی خوب کردی بلاخره می خواهی فیلسوف بشی و این مسیر ماست و نیاز ما. بگذریم. بالای 100 دلار پول خرج کردم و با خوشحالی و البته حس گناه قدم زنان برگشتم سمت دانشگاه. اول رفتم برادوی و کمی خرید برای خانه کردم و رفتم دو سه تا فیلم گرفتم از بونوئل و برگمان که ندیده ایم و رسیدم دانشگاه.

اما نرسیده به PGARC از آنجایی که هم دستم سنگین بود و هم کمی تند راه رفته بودم و از همه مهمتر بدن ناآماده و دوره ی پرفشار عصبی داشتم، بعد از مدتها قلب درد بدی گرفتم. تمام قفسه ی سینه ام سنگین شده بود و درد داشتم. بعد از آن سفر دو سال گذشته به ایران که در هواپیما حالم بد شد و گویا سکته ی خفیفی کردم و بدتر از آن تو را از شدت وحشت داغون کرده بودم و از آن موقع دایما در نگرانی برای شرایط قلب من هستی، این بار خیلی اذیت شدم.

خلاصه به خانه که آمدم دیدم تو هم شرایط سخت و حال بدی را داشتی. گفتی که وقتی رسیدی خانه و لرز و تب و بهم ریختگی شدید داشتی و رفتی زیر لحاف و دو ساعتی را نیمه حال گذرانده ای.

هر دو نگران و خسته نشستیم و با هم حرف زدیم. همان حرفهای همیشه. همان چیزهایی که خوب می دانیم. اینکه خسته و عصبی بوده ایم و هستیم. اینکه باید بخصوص من آسانگیرتر شوم. اینکه تو کمی فضای خصوصی به من و خودت بدهی و ... . چیزهایی که می دانیم خواسته و ناخواسته در این مدت باعث شده اند ناراحتی های جسمی و خستگی روحی مون بیشتر به چشم بیان. اینکه باید به فکر سلامتی زندگی مون باشیم و این نمیشه مگر اینکه به سلامتی جسمی و روحی مون بیشتر توجه کنیم. موقع کار کار کنیم و درس بخوانیم و بنویسیم و فکر کنیم و موقع استراحت و نیاز به آرامش و تفریح و تمدد اعصاب این کار را انجام دهیم. نه مثل الان که بی نظم شده ایم و نه درست درس می خوانیم و نه درست استراحت می کنیم.

بخصوص من. باز تو که داری بار زندگی را به دوش می کشی و از نظر درسی هم بسیار بهتر و موفق تر از من عمل کرده ای. خلاصه اینکه بخصوص من هم دارم باعث ناراحتی خودم و تو میشم و هم دارم سد موفقیت هامون. باید یک فکر اساسی کنم.

یکشنبه هم تو نوشتن مقاله ات را ادامه دادی و من هم کمی درس خواندم. سر شب بود که تو مقاله ات را تمام کردی و فرستادیش برای ادیتور کتاب. من هم با کمی بی حوصلگی و طبق معمول بد خلقی خودم و تو را راهی بیرون کردم تا کمی هوا بخوریم. رفتیم "کوپر" و به مناسبت تمام شدن مقاله ی تو که من چند بار گفتم پدرمون را در آورد لبی تر کردیم و کمی از فینال تنیس اپن استرالیا را بین فدرر و موری دیدیم و برگشتیم خانه و آخر تنیس را خانه دیدیم.

با اینکه یکشنبه را به درس خواندن گذراندم - کاری که باید انجام می دادم و تو هم به مقاله ات - اما فکر کنم بخاطر خستگی از اینکه این چند وقت به لحاظ فکری درگیر کارهای خودم و البته مقاله ی تو بودم خیلی حوصله نداشتم. به همین دلیل هم هردومون وقتی می خواستیم بریم بیرون با بی حوصلگی و کمی اوقات تلخی از خانه بیرون رفتیم. البته فضا خیلی زود عوض شد چون به هر حال این اتفاق بسیار مبارک و مهمی بود که در زندگی ما افتاد. نوشتن اولین کار آکادمیک برای یک کتاب.

از این طرف هم امروز من آمدم و نشستم به هورکهایمر خوانی که ایمیلی از مجله ی Limina که یک مجله ی دانشگاهی برایم امد که؛ بله مقاله ی شما خوب و خواندی بود اما از آنجایی که چند نکته ی مبهم داشت و تعداد تغییراتش بعد از اینکه تمام پنج داور مجله آن را خواندند زیاد بود از چاپش معذوریم. خب! این دومین تلاش برای چاپ یک مقاله ی علمی/آکادمیک که ناکام شد. البته برخلاف دانشگاه ملبورن این دفعه کامنت ها را برایم بطور کلی فرستاده اند که اغلبشون به نظرم درست و دقیق آمدند. البته داره نکاتی که آنها اشتباه کرده اند و این هم شاید بیشتر به خودم بر میگرده که مقاله ام را برای مجله ای نیمه مرتبط فرستادم و نه یک مجله ی تماما فلسفی-سیاسی و یا با محوریت فلسفه سیاسی.

به هر حال دو درس داشت برایم که به تو هم گفتم. اول اینکه چاپ مقالاتم در سایر مجلات و سایتهای غیر دانشگاهی من را دچار این خطا کرده بود که تفاوت بنیادینی بین آن مقالاتم با این دست نوشته هایم نیست. دوم هم اینکه اگر تو دارای دایما دعوت به کار میشی و مقاله هایت با اعتبار بالا برای چاپ پذیرفته میشوند به دلیل اینکه خوب خواندی و تز خوبی نوشتی و در یک کلام؛ زحمت کشیدی چون این کار کاریست که باید برایش زحمت کشید و تلاش کرد.

با اینکه بهم گفتی حالا برای جای دیگه بفرستش. اما واقعیت اینه که به نظرم همانطور که قبلا هم بهت گفتم ایراداتش بیش از اینه که بشه با تغییر در فرم درستش کرد. به قول جان نوع نگاه بدیع و جالبه اما استدلالش خطاست. هر چند این ایمیل چندان با استدلال مقاله مشکلی نداشت و بیشتر به دنبال تثبیت و تایید مدعای من در ارجاع به تئوری های دیگران بود، اما این مقاله با چاپ نشدنش - اگر درست فکر کنم و دقیق تحلیلش کنم- احتمالا کمک بیشتری در دراز مدت بهم خواهد کرد.

باید ببینم که آیا واقعا این ترس هست که باعث تغییر شرایط در دو طرف جامعه میشه یا امید. شاید هم ترکیبی از هر دو در هر دوسوی حاکم و مردم. به هر حال مهمتر از این مقاله درک این موضوعه که خیلی راه پیش رو دارم و خیلی کار. و البته زمانم دایما کوتاه تر و کمتر خواهد شد. بهتره قبل از اینکه خودم و شرایطم و تو را به تحلیل کامل ببرم قدمی عملی بردارم در جهت آروزهامون.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

رد توتوری


دیشب تا دیر وقت بعد از اینکه با هم دیگه از برادوی برگشتیم و خریدهای لازم هفته را سر جاهاشون چیدیم تو رو پا وایسادی و شام خورش امشب را برای مهمانها درست کردی. الان هم تو رسیده ای خانه و داری برنج را دم می کنی و من هم کم کم دارم جمع می کنم و میام خانه تا هم کمی به تو کمک کنم و هم میز را بکشیم سرجاش برای شام و کلا خانه را کمی آماده کنم.

امروز قبل از ظهر دیگه اینقدر دلم برات تنگ شده بود که آمدم پیشت و گفتم بیا بریم پارما چند دقیقه ای بشینیم و دل را خوش و چشمم را به نور وجودت روشن کنم. آمدی و نیم ساعتی با هم گفتیم و خندیدیم و بعد از مدتها خیلی بهمون چسبید. بهت گفتم و تو هم تایید کردی که داره حالمون کم کم بهتر میشه.

تو از طرف مایکل هم ایمیلی گرفتی که برای توتوری این ترم کارت قطعی است و از آنجایی که فیونا هم دیروز بهت پیشنهاد داده بود که برای این ترم دوتا کلاس برای او هم توتوری کنی و گفته بودی باشه داشتی روی کاغذ ساعتهای کاریت را حساب و کتاب می کردی. بهت گفتم علاوه بر اینکه کار خیلی سختیه و تمام وقتت را میگیره که هم دو تا لکچر را بشینی و هم سه چهار تا کلاس را توتوری کنی، باعق عقب افتادگی از خواندن و نوشتن خودت هم میشه که الان کار اصلیته. ضمن اینکه تا بخواهیم بریم کانادا با ان حجم برگه ها که باید تصحیح کنی و کاری که در دانشگاه داری می کنی دیگه هیچ انرژی و حالی برات نمی مونه تا ترم جدید را به سلامتی در کانادا شروع کنی.

قبول کردی و برای فیونا ایمیل زدی که متاسفانه نمی تونی برای اون هم توتوری کنی. من هم اتفاقی کلاسش را در سایت دانشگاه چک کردم و دیدم که کلاسی که ازت خواسته برایش توتور باشی علاوه بر اینکه به قول خودت کلی از حوزه ی کاری تو دوره کلاس مقدماتی بچه های سال دومه و خیلی از آدم انرژی و وقت می بره. خلاصه اینکه تصمیم درستی گرفتی. مایکل هم از مونته ویدئو برایت ایمیل زده بود که یک کلاس که قطعیه و باید ببینیم میشه دوتاش کرد یا نه.

امروز هم به لوکاچ خوانی گذشت. بد نبود اما باز هم وقتم بیشتر از اینکه مفید و درست هزینه بشه به بازیگوشی گذشت. باید آرام آرام این ساعات را درز بگیرم تا بشه کاری را که باید بکنم، شدنی بشه.

خب! فکر نمی کنم فردا و پس فردا بیام دانشگاه. فردا را که قراره با هم عصر بریم اپرا در فستیوال سیدنی و احتمالا صبحش هم میریم استخر. بلکه این شنبه تلافی آن شنبه را دربیارم. یکشنبه هم نمی دونم چی کار می کنیم. البته دیگه باید از هفته ی آینده متمرکز روی آدورنو و هورکهایمر کار کنم - بعد از چند ماه تاخیر. شاید از آنجایی که تو هم باید مقاله ات را آماده ی تحویل کنی من بیام دانشگاه و درس بخوانم شاید هم نه.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

SAGE


پنج شنبه هست و ساعت نزدیک پنج. تو کم کم داری از سر کار بلند میشی و میای سمت PGARC تا از من پاکت های پستی را بگیری و ببری برای سفارت ایران در کانبرا پست کنی. بعدش هم قراره بری برادوی تا برای فردا شب که قراره الا با فلین بیان خونه مون و خورشت سبز - قورمه سبزی- بخورن گوشت بخری.

بلاخره بعد از چند ماه که قرار بود این بچه ها بیان فردا شب میان و علاوه بر اینکه بعد از مدتی می بینمشون کتابهای من را هم که الا سفارش داده بود میارن. دو تا کتاب فردیک جیمسون درباره ی آدورنو و مارکسیسم متاخر که Verso چاپ کرده.

باید اعتراف کنم که هر چه سعی می کنم اینجا درباره ی امور روزمره زندگی مون بنویسم، از آنجایی که بلاخره دانشگاه و درس اصل محوری این ایامه نمیشه بی توجه به این داستانها چیزی از زندگی مون نوشت. البته اعتراف می کنم که خیلی خوشحالم که اینطوره و الان سالهاست که من دانشگاه خانه ام شده، اما بدون برنامه و نظم کارم بجای پیشرفت و فکر شده حاشیه روی. بگذریم، قصدم از این مقدمه نوشتن خبر خوب امروز درباره ی تو بود.

امروز از انتشارات SAGE برات ایمیل آمد که برای نوشتن مدخل ایران در دایره المعارف شبکه ی اجتماعی با تو قصد همگاری و بستن قرارداد را دارند. باورت میشه! یادته وقتی با هم هر سال اردیبهشت می رفتیم نمایشگاه کتاب و سری به سالن ناشران خارجی میزدیم با چه حرارت و ذوقی کتابهای این قبیل ناشران را ورق میزدیم. حالا تو باهاشون قرارداد می بندی و نویسنده شون میشی. برای همینه که میگم تو افتخار منی. تو الگو و اعتماد به نفس منی. با اینکه حتی امروز هم مثل همیشه بارها بهم یاد آوری کردی که بدون راهنمایی و چه می دونم خط فکری دادن من تو نمی تونی پیش بری، اما بیا و از تعارف بگذریم. حالا نوبت توست. و در این مسیر نوبت من که به تو افتخار کنم. در واقع باید بگم حالا نوبت ماست.

داشتم فکر می کردم ببین چقدر آرام و بی حاشیه داری کارهایت را پیش می بری. واقعا آفرین. نگاه به رزومه ات بکن. برای مایی که با معیارهای جهانی از نا کجا و پرت آباد دانشگاهی آمده ایم. نگاهی به بخش مقالات چاپی رزومه و کارنامه ات بکن. این تازه آغازش هست. مقاله در مجله دانشگاهی، فصلی از کتاب دانشگاهی، مدخل برای دایره المعارف و... . آفرین افتخار من.

باید با نظم و تلاش بیشتر کار کنیم. من که تازه بعد از مدتها دارم دوباره شروع می کنم. و مطمئن باش فارغ از فکرهای باز دارنده باید بهتر و استوارتر جلو برم. باید تو را الگو کنم. باید امثال تو را الگو کنم.

امروز موقع نهار با پائولین همسر جان برای مقاله ات قرار داشتی. به قول تو خیلی لطف کرده بود و این همه راه را برای کار تو به دانشگاه آمده بود. و باز هم به قول تو باید یاد بگیریم. خیلی از مقاله ات راضی بود و خیلی تعریف کرده بود. تشویقت کرد که مقاله ی دیگری با زاویه ی استدلالی مشابه و البته متفاوت از نظر متمرکز شدن روی برخی زوایای فکری هابرماس و اضافه کردن دو توکویل بنویسی. درباره ی این مقاله هم بهت گفته بود که خیلی استدلال درست و دقیقی کرده ای و به عنوان یک هابرماس شناس بهت تاکید کرده که اعتماد به نفس خودت را در به چالش کشیدن نظر هابرماس حداقل در این کانتکس و زمینه بالا ببر و با صدای خودت و بلندتر استدلال کن که نظر هابرماس در باره ی Public Sphere در این مورد صائب نیست.

حالا با حرفهایی که امثال باب گودین، پائولین و دنی دارن بهت میزنن باید در مسیرت با ایمان بیشتری حرکت کنی و البته با خواندن و فکر کردن بیشتر.

من هم امروزم همچنان به وبر گذشت و وقت نکردم به لوکاچ خوانی برسم. با اینکه خیلی از برنامه ام عقبم و با اینکه به طرز غیر قابل جبرانی احتمالا از زندگی دانشگاهی و آینده سازی آکادمیک و مهمتر از همه شیوه ی تفکر و مسیر فکری، اما این تقدیری است که خودم و با علاقه انتخابش کرده ام و در آن و با آن روزگار می گذرانم. سعادتم همانطور که بابات از روز اول بهمون گفت اینه که ما هر دو در یک مسیر احساس خوشبختی و پیشروی می کنیم.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

روز استرالیا


سلام عزیزم. امروز چهارشنبه هست و من الان از پیش تو که بعد از کار آمدی و با هم رفتیم پست تا پاسپورتهامون را برای تجدید به سفارت ایران بفرستیم و در آخر هم نشد - بخاطر اینکه باید آدرس سه ایرانی که در اینجا ما را میشناسند می نوشتیم - و برگشتیم و بعد از اینکه زیر نم نم باران با بابات تلفنی حرف زدیم و بعدش رفتیم قسمت رزرو کتابخانه ی فیشر تا من کتابی را که امروز مناسب کار تو دیدم بهت نشان بدهم و تو اگر خواستی مقالاتش را انتخاب کنی و آخر شب من از آن قسمت بگیرم و بیام PGARC و برایت کپی کنم، برگشته ام.

دیروز دوتایی با هم بعد از اینکه تو ساندویچ درست کردی برای گرفتن عکس پاسپورتی به برادوی رفتیم و طرف آخرش هم بعد از یک ساعت توضیح عکسها را به سیاق پاسپورت استرالیایی آماده کرد، از شدت گرما همانجا ماندیم و رفتیم سینما فیلم Invictus که بد نبود و البته خیلی هم چشمگیر نبود. هر چند برای فرار از گرما خیلی راه حل خوبی بود.

بعد از انجا هم با هم رفتیم بوتانیک گاردن تا کنار آب و نسیمی که می آمد از شدت گرما کم کنیم. خوب بود. هر چند رطوبت خیلی راحتمان نگذاشت. اما هر دو بعد از مدتها کمی روی چمنها دراز کشیدیم و کتابهامون را خواندیم و میوه خوردیم و استراحتی در روز ملی استرالیا کردیم. مثل تمام این سالهای گذشته که اینجا بودیم در چنین روزی زدیم بیرون از خانه و تا بخصوص با دیدن شادی مردمی که به کشور و ملیت شون افتخار می کنند بیشتر به وضعیت احوال و ایام خودمون و کشورمون فکر کنیم.

سه سال پیش با کریستین رفتیم دارلینگ هاربر و شاهد کنسرت و روی آب و آتش بازی دیر وقت بودیم. دو سال پیش رفتیم سینما فیلم No Country for Old Men را دیدیم که بر اساس رمانی از مکارتی بود که تو این روزها داری رمان جدیدش را می خوانی.

امسال هم سینما و پیک نیک بود که خیلی خوب و آرامش بخش بود. غروب که برگشتیم کمی به خانه رسیدیم و بعدش هم تنیس اپن استرالیا را دنبال کردیم که بین نادال و اندی موری بود و نادال در حال حذف شدن بود که مصدوم شد و کنار کشید. ما هم خوابیدیم و امروز را با انرژی بهتر نسبت به چند روز گذشته شروع کردیم.

تو الان از خانه بهم زنگ زدی و گفتی که رسیده ای. من هم باید بعد از کمی درس خواندن برم کتاب تو را "اور نایت" بگیرم و اینجا کپی کنم و بعد بیام پیش تو.

فردا با پائولین قرار داری تا نظرش را درباره ی مقاله ات بگه و برای بهتر شدنش راهنماییت کنه. من هم که کمی وبر خواندم و از فردا باید دوباره لوکاچ بخوانم تا برسیم به فرانکفورتی ها و ببینیم چه می شود.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

من فرو رفته ام


یکشنبه- دیروز- با اینکه نه من و نه تو حال و هوای خوشی نداشتیم و به شدت فرسوده ی دیوانه بازی روز قلب من بودیم. تو اصلا چیزی به روی خودت نیاوردی و صبح که چشمای قشنگت که کاملا قرمز و متورم از اشکهای دیورز بود را باز کردی به خنده به من گفتی برنامه ی امروزمون چیه و از من پرسیدی که دوست داری چی کار کنیم. من که هنوز هم نمی تونیم باور کنم چقدر موجب آزارت شده ام، در درونم حرفی برای زدن نداشتم.

بلاخره دوتایی با هم رفتیم برای صبحانه به دندی. جایی که همواره از فضاش لذت برده ایم. صبحانه ای خوردیم و درباره ی برنامه های درسی و زندگی مون حرف زدیم. با اینکه حال و هوامون بهتر و خیلی آرام شده بود اما هر دو کاملا افسرده بودیم و هنوز هم هستیم. تو از من و ناراحتی بخاطر من و من از خودم و ناراحتی بخاطر تو.

بعدش با اینکه گفته بودند احتمال بارندگی هست اما به اصرار من رفتیم سمت "بوتانیک گاردن". جایی که تو همیشه دوست داشتی و داری و کمتر پیش آمده که بریم. در راه سوار بر اتوبوس بودیم که تو اتفاقی چشمت به "کمپر" در QVB افتاد و گفتی جالبه حراج 50 درصد گذاشته. به اصرار من از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم و باز هم به اصرار من کفش پاشنه بلند راحتی که تو به توصیه ی دکتر باید بپوشی را خریدیم و از آنطرف رفتیم سمت بوتانیک گاردن. در راه از جلوی "آرت گلری" که رد میشدیم گفتم بریم یک سری به نمایشگاه جدید موزه بزنیم. نمایشگاه های متفاوت و جدیدی در طبقات مختلف آمده بود و برگزار شده بود. ما از نمایشگاه طراحی سیاه قلم دیدن کردیم که یکی دو کار بی نظیر داشت. بعد هم گروه فرانسویی متشکل از گیتار و فلوت و خواننده ی زن برای بچه ها و والدینشان در طبقه ی همکف به زبان فرانسوی آمدند و موزیک نواختند و خواندند و بچه ها هم کمی رقصیدند و بعد از آن رفتیم به سمت بوتانیک گاردن.

البته قبل از آن به دو اتاقک چوبی که دو طرف در وردی و دور مجسمه های رومی-فلزی در ورودی نصب شده بود رفتیم که طرح خیلی جالب و ابتکار ایده ی خلاقانه ای درش به خرج رفته بود. مجسمه ی اسب با سوارش و نیزه ی بلند سوار در اتاق خواب و به روی تخت خواب آمده بود و مجسمه ی فرشته ی سوار آن طرف در ورودی با اتاقی که به دورش طراحی و نصب شده بود تبدیل به سر فرشته در روی میز جلوی تلویزیون و سر اسب در کمد ظروف شده بودند. جالب بود. اگر گادامر معتقد است که موزه ایده ی متناقض نمایی است و ما جیزها را از زمینه و ظرف زمانی-مکانی شان جدا می کنیم و در موزه در کنار هم بی توجه به نا متعارف بودن افق و جهان شان قرار می دهیم. در اینجا و با این طرح به نظرم رسید که حالا موزه در خانه و به خانه آمده و در واقع خانه ای غیر طبیعی- خارج از عرف خانه سازی در آسمان. اتاقی معلق در میان هوا و زمین و حالا همه چیز بی زمان و مکان شده است و شاید هیچ چیز دیگر زمان و مکان نخواهد.

از موزه به بوتانیک گاردن که رسیدیم اتفاقی دنی و لنرد و فرزندانشان - آریل و ساشا- را دیدیم. صبح قبل از اینکه از خانه بیرون بیاییم تو سری به ایمیلت زدی و دیدی که دنی مقاله ات را خوانده و با کلی کامنت برایت باز پس فرستاده. با اینکه ایرادات مهمی به بخش تئوریت گرفته اما در نهایت گفته که باید اعتراف کنم کارت عالی است و باید بعد از این مقاله روی ان برای کار مفصل تری وقت و انرژی بگذاری. ضمن آنکه اظهار ناراحتی کرده بود که برایت آن طور که شایسته ی خودت و کارت بوده توصیه نامه به دانشگاه های کانادا نداده و خیلی متاسف بود. اما تو روحیه ات عالی بود و میگفتی اگر کسی مثل دنی استاد راهنمایت بود حتما کار بسیار بهت و قابل توجه تری را به عنوان تز و پایان نامه ات ارایه داده بودی. و واقعا درست می گویی. چون کترین به شاهد همین بلاگ واقعا برای تو زحمتی نکشید و کاری نکرد. اتفاقا دلیل اصرار بیش از حد و بی موردش مبنی بر اینکه بیا و با من دوره ی دکتریت را هم همینجا بگذران همین آسودگیش بابت کار با توست. به هر حال تو با تلاش خودت تا اینجا آمده ای و تا کنون علاوه بر چاپ مقاله و پیشنهاد چاپ تزت به عنوان کتاب و حالا چاپ مقاله در کتاب دانشگاهی و جدیدا هم که پیشنهاد نوشتن یک مدخل در دایره المعارف سال آینده درباره ی اینترنت و جنبش مدنی را در کارنامه داری. واقعا که یگانه و بی توقع راهت را کوبیده و جلو آمده ای و بسیار جلوتر خواهی رفت اگر که من به فکر روح و جسمت باشم.

کمی دوتایی در بوتانیک گاردن نشستیم و بعد قدم زنان از جلوی اپراهاوس رد شدیم و رفتیم کافه ی فرانسوی در راکس و نهار سبکی خوردیم و ساعت نزدیک هفت بود که سوار بر اتوبوس به سمت خانه راه افتادیم.

خانه که رسیدیم من جاروی هفتگی را کردم و کتابخانه را مرتب و تو هم آشپزخانه را تمیز کردی. با مادر حرف زدیم و شب تو رمانت را خواندی و من کمی درباره ی زیمل.

امروز هم تا این لحظه که نزدیک ساعت 2 هست و من تازه از پیش تو بعد از نهار برگشته ام نمی توانم فکرم را از کاری که کرده ام و آزاری که داده ام آزاد کنم. صبح کمی درس خواندم و کتاب تئوری سوژه ی بادیو که درخواست داده بودم کتابخانه برایم بیاورد را کپی کردم و در اینجا داستان این دو روز را نوشته ام.

موقع نهار هر جند چندین بار گفتم که نمی دانم چگونه تو مرا بخشیده ای و تو بارها گفتی اصلا فراموش کرده ای و فقط نگران حال منی و نمی دانی چرا من اینگونه بی تاب و بی قرار و افسرده شده ام من گفتم باید این دوره را پشت سر بگذاریم و بگذارم. من از خودم بی گانه شده ام. همان شنبه شب به این نتیجه رسیده ام.

چند وقت است که شعر نخوانده ام. رمان. چند وقت است که درس نخوانده ام و کتاب. و از همه مهمتر چند وقت است که فکر نمی کنم و افسرده و روزمره شده ام. به گواه نوشته های همین جا. من فرو رفته ام.

باید برگردم. باید. می توانم و می خواهم و تنها با کمک و بخشایش تو، با مهر و نور وجودی تو می توانم آنی شوم که باید می شدم. یا حداقل به آن نزدیک شوم. تنها با مهر و عشق تو می توانم و می خواهم.
من فرو رفته ام. اما می توانم باز گردم، شاید هنوز. دستم را بگیر ای یگانه مهربان بی منت من.
دوستت دارم. بیش از همیشه. بسیار بیش از همیشه. من بار دیگر متولد خواهم شد اگر که تنها تو یاریم کنی.
من تو را بیش از آنچه که همیشه باور داشته ام می توان کسی را دوست داشت و پرستید دوست دارم و می پرستم.
جاودان باشی عزیزترین.

شنبه روز بدی بود


خواهم گفت که چرا من لیاقت بخشایش هم ندارم. خواهم نوشت که چرا من هرگز لایق تو نبوده و نیستم. خواهم گفت که من چقدر بی تحمل و بی تابم. چقدر خودخواه و نادان. چقدر... بسیار.

جمعه بعد از اینکه از دانشگاه به خانه آمدم تو داشتی با مامانم تلفنی حرف میزدی و من رسیدم و کمی هم من با او گپ زدم و گفتیم از شدت گرما داریم میزنیم بیرون. و دوتایی و تنهایی با هم رفتیم در ابتدا "فانکی" که موزیک زنده داشت اما از بس گرم بود ننشستیم و رفتیم بار "بنک هتل" که بار خوب و مناسبی است، شب که هنوز هوا گرم بود و دم دار و مرطوب با خنده و خوشی خوابیدیم و شنبه را از سحرگاه آغاز کردیم.

من گفتم زودتر به استخر برویم، چرا که می دانستم در شلوغی و تردد زیاد آدمها در استخر راحت و آرام نیستم. بعد از سالها با وضعیتی نه چندان مناسب، نه به لحاظ روحی و نه جسمی. به هر حال با کمی رفتیم. قبل از رفتن من گفتم که اگر شلوغ باشه در آب نمیام تو شروغ به شوخی و سر به سر گذاشتنم کردی و من که آرام هم نبودم عصبی تر شدم. رفتیم و حسابی هم شلوغ بود. هم تو از عصبی بودن من ناراحت شده بودی و هم خودم خیلی کنترلی بر اعصابم نداشتم.

با اینکه تو گفتی بگذاریم برای یک روز دیگه اما من گفتم نه. اما هم در رختکن و هم در حاشیه ی استخر خیلی خوش و راحت نبودم. به هر حال تو از یکی از کارکنان استخر خواستی تا عینک من را برایم درست کند و من منتظر نشستم و تو آمدی پریدیم در آب. البته قسمت عمیق و البته منی که سالهاست دیگر شنا نکرده ام و البته استخری که برای شنای حرفه ای تعبیه و خط کشی شده است و ... . شروع به کرال پشت رفتن کردم که تا نیمه های راه نرسیده بودم که احساس کردم اکنون قلبم از شدت طپش و ضربان از سینه ام بیورن میزنه.

واقعا احساس کردم که هر آن سکته خواهم کرد. طپش از قبل از رسیدن به استخر و در راه با شوخی تو شروع شده بود اما حالا بدن نا آماده در استخر خودش را حسابی در فشار می دید. تو سعی کردی کمکم کنی که من بعد از اینکه ازت خواستم دست از سرم برداری و تو بخاطر نگرانی دایم دور و برم بودی شروع به بد خلقی و چرت و پرت گفتن کردم. بلاخره تو رفتی کنار و منی که از شدت درد سینه احساس می کردم در حال سکته ام خودم را به زور دوباره به انتهای خط رساندم و با پای بریده شده که نمی دانم در کجای استخر زخم شده بود به پله ها رسیدم و بیرون آمدم. در رختکن هم معذب و ناراحت بدون اینکه احساس آرامشی از لخت بودن خودم و دیگران داشته باشم لباسم را عوض کردم و بیرون آمدم. یک ربع بعد هم تو آمدی و رفتیم. با اینکه من خیلی سعی کردم خودم را آرام کنم و به تو گیر ندهم اما طبق معمول نشد و شروع کردم به فرافکنی و تند روی. اما اینبار خیلی خیلی بی انصافی کردم و همه چیز را از چشم تو می دیدم. تو هم البته سعی کردی قانعم کنی که تو مقصر نیستی اما مگر من گوشم بدهکار بود.

خیلی بد خلقی کردم هر چند معتقد بودم که تو با شوخی بی جا و بی مورد و البته عدم کمک مناسب به من در بوجود آمدن این داستان بی تقصیر نبودی - و البته هنوز هم این ایراد را نابجا نمی دانم اما خیلی تند رفتم. تو چند باری از من خواستی که متوجه ی رفتارم باشم- به بهترین شیوه هم سعی می کردی این را به کن بفهمانی. اما قلب درد و بدن درد من از یک سو و براندن سیم از سوی دیگر باعث شد دایما داد و بی داد کنم.

به هر حال به دلیل قرار داشتن با نیکولو ساعت دو رفتیم به "کوپرز" و به قول تو وسط این داستان حالا با نیکولو که داشت از موضوعات بی مورد و به قول تو بعضی از افتخارات احمقانه اش می گفت. شنبه روز بدی بود. روز گرم و وحشتناک. هوا به بالای چهل و چند درجه رسیده بود و شب اخبار گفت گه بی سابقه بوده. بعد از خداحافظی با نیکولو به خانه برگشتیم و در حالی که اوضاع می رفت آرام بشه و من از تو خواستم که برای خوردن چایی بیایی و هم من و هم تو بابت درد خسته و فرسوده بودیم دوباره سر حرف باز شد و دوباره من شروع به داد و بی داد کردم و دایم چرت و پرت گفتم و گفتم و گفتم تا تو که سردرد و سرگیجه داشتی با چشمانی بسیار اشکبار گفتی اگر من این چنینم که تو می گویی و بعضی چیزها را هرگز نفهمیده و نمی فهمم چرا با من زندگیت را ادامه می دهی.

یک لحظه به خودم آمدم. نمی دانستم دارم چه می کنم و چه می گویم و چرا ادا و اطوار در می آورم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. تا سر کوچه رفتم و دیدم حتی ذره ای هم نمی توانم بابت رفتار و گرفتارم به خودم حق بدهم. شاید برخی از ایراداتم درست باشد اما مجوزی بابت رفتار تند و عصبی به من نمی دهد. انهم در برابر تو که محترم ترین آدمی هستی که دیده ام. صبور و بردبار و قانع و محترم.

سریع برگشتم. سریع. به سرعت از تو که داغونت کرده بودم عذر خواهی کردم و کمی با هم حرف زدیم. اما هر دو می دانیم که خیلی چیزها شاید خدشه دار شده است. نمی دانم. امیدوارم که بتوانی مرا ببخشی. امیدوارم که واقعا بتوانی تا حد امکان به من فرصت بازگشت بدهی. با اینکه می گویی و می دانم تماما راست می گویی که تو برای من و اینگونه بی طاقت شدنم ناراحتی، برای ناآرام بودنم، برای کلافه بودنم و برای من.

اما من از خودم، از تو و از زندگی پرمهرمان، از زندگی زیبا و یگانه ی مان شرمنده ام. می دانم لایق تو نیستم. می دانم مستحق بخشایش نیستم. اما خواهش می کنم مرا ببخش. فراموش کن شنبه را. شنبه روز بدی بود. من از شنبه بدتر. و تو مثل همیشه بخشاینده و مهربان. خداوند مرا نخواهد بخشید؛ نیک می دانم.

شنبه غروب با بادهای ناگهانی و بارانی کوتاه اما سیل آسا. هوا عوض شد. مثل روحیه ی من. هوا 20 درجه ای خنک شد و باد مطبوعی شروع به وزیدن کرد. من و تو هم شب نسبتا آرامی را پشت سر گذاشتیم. شبی که روزش دیگر توانی برایمان باقی نگذاشته بود. تو در سکوت و با آرامش و البته با سردردی بی محبا به رختخواب رفتی و من با قلب دردی از کارنامه ی ننگین رفتارم.

تو در ظاهر مرا بخشیده ای اما منی که نیک می دانم همسر و یگانه وجود مقدس زندگیم، فرشته ای است با نغمه ی درون، با آرامش از قال و قیل روزگاران و همسالان. بخشاینده و بزرگوار است و محترم ترین وجود عالم برای من. نکند در نا خودآگاهش آرام آرام از من فاصله گرفتن را آغاز کند. که من خواهم مرد. بی تو. همین منی که دیوانه بودم و شرمنده ترینم امروز.

نکند که من با دستان خود، آتش زندگی مان را کم فروغ می کنم. نکند که این منم، من که خدای ناکرده، نغمه ی درونی همسرم را نالان و ناگوار می کنم. وای بر من. وای بر خسران کنندگان. خداوند مرا نخواهد آمرزید؛ من خود نیک می دانم.

هرگز آمرزیده نخواهم شد، هرگز


لعنت به من. لعنت به منی که تو را چنان آزردم که حتی امروز - دوشنبه- بعد از گذشت دو روز نمی توانم به رفتارم و کاری که با روح و روان تو کرده ام فکر کنم. چنان کرده ام که به واقع از خودم تصویری بدیع و نفرت بار در یاد خودم بر جا گذاشته ام. گفتم و می دانم که به حق گفته ام که رفتارم حتی شایسته ی بخشایش نیست. هر چند که بسیار غمگین و آزرده ام و تو بسیار مهربان و بخشاینده، هر چند که تو مرا بخشیده ای و به گفته ی خودت شنبه روزی را از ذهن زدوده ای اما از قلبم و قلبمان چیزی زدوده نخواهد شد. دریغ و هزاران بار افسوس که امروز و اکنون به این نتیجه ی ناگوار برسم که من هرگز لیاقت تو را نداشته و ندارم. خداوند نیز مرا نخواهد آمرزید؛ نیک می دانم.

لعنت به من.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

وز نو آدمی


جمعه 22 ژانویه، ساعت پنج و نیمه. تو از سر کار رفتی خانه و حالا هم برای خرید هفته با چرخ خرید رفته ای برادوی. منم که دانشگاه هستم و دارم رادیو ABC classic گوش میدم و بعد از کمی درس خواندن، اینترنت بازی می کنم. امروز بهتر از دیروز درس خواندم اما هنوز خیلی مونده تا به برنامه هام برسم.

قرار بود عصر برای دیدن جن و پارتنرش بریم باری در نیوتاون که گویا به دلیل کاری که پسره دارم قرارمون منتفی شد. فردا هم قرار داریم تا صبح بریم استخر - من فکر کنم بعد از 10 سال باشه که بیام استخر- بعدش هم برای نهار با نیکولو در کوپر قرار داریم. اولش اصرار داشت که باید خونه مون که من گفتم به دلیل گرمای هوا که نزدیک 40 درجه هست و خونه ی ما خودش حسابی گرمه، اون هم سرظهر بهتره بریم یک جایی که کولر داشته باشه. برای غروب هم که قراره با هم بریم "دمین" و در فستیوال سیدنی بخش کلاسیک را گوش بدیم. به گمانم که خوش بگذره و البته حسابی هم خسته بشیم.

دیروز هم بعد از اینکه آمدم خانه و دیدم تو افتادی به جان حموم و گردگیری کردن دلم نیامد بهت بگم بریم کمی قدم بزنیم. اما بعد از اینکه گفتم باید سلمانی برم تو گفتی بیا الان بریم. بلاخره پنج شنبه بود و مغازه ها تا دیر وقت باز هستند. رفتیم برادوی و من یک سلمانی جدید را امتحان کردم که راضی نبودم اما از قبلیه بهتره. به هر حال برای من هیچ وقت "مو" مقوله ی جدیی نبوده. بخصوص اینکه اصلا همینکه تا این سن و سال هنوز هم کاملا طاس نشده ام جالبه.

یکشنبه هم باید درس بخونم بلکه کمی چبران مافات کنم. امروز که بنا به دلیلی دوباره و البته از یک منبع جدید داشتم کمی درباره ی مارکس می خوندم و دلم نیامد که بخش زندگی نامه اش را بی تامل ورق بزنم، دوباره و چندباره تحت تاثیر روحیه و زندگی و ایثار این نابغه قرار گرفتم. بلاخره باید یک جوری از این آدمها و این زندگی ها الگو بگیریم هر چند مشکل اصلی من نداشتن پشتکار و از اون مهمتر، قدر عافیت ندانستن و فرصت سوزیه.

در مورد من که کاملا صادقه: وز نو آدمی!

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

آغاز دلسرد کننده؟


برای من که از مدتی قبل امروز را نشانه کرده بودم تا بشینم و درست و حسابی درس بخوانم، امروز هم روز از دست رفته ای شد. کمی درس خواندم. کمی هابرماس. اما نه تنها آنطور که باید نخواندم که بیشتر به حاشیه گذشت.

امروز 21 ژانویه هوا نزدیک 30 درجه و الان هم ساعت از پنج و نیم گذشته. تو بعد از کار رفته ای خانه تا از شرکت "دل" بیایند و لپ تابت را درست کنند. دیروز هم طرف نیامد و مثل روز قبلش من را الاف کرد. البته عصر که تو آمدی خانه با هم رفتیم و کمی در پارک پشت خانه راه رفتیم و شب هم فیلمی دیدیم به اسم Adam.

صبح به پیشنهاد تو برای این روز که قرار بود من بکوب درس بخوانم رفتیم کمپس و تو برای همکارت کیمبرلی که تولدش بود یک بسته قهوه هم خریدی.

خب! روز داره تمام میشه و من با کوهی از مقالات نشسته ام اینجا. البته خیلی ناراضی نیستم به قول تو شروع کردن خودش کار مهمیه. واقعا که راست میگی. برای من کار رسیده به جایی که فعلا شروع کردن دوباره هم خودش خوبه. اینکه مفید و پر تلاش بخوانم فعلا دور از دسترسه.

خیلی بد شده ام. از هیچ چیزم راضی نیستم. نه از درس و کار کردنم، نه از ورزش و رسیدگی به سلامتی، نه از فراغت و تفریح و نه به خصوص از رسیدگی کردنم به روحیه و زندگی مون. از هیچ چیز.

اما فکر کنم اولین کارم باید این باشه که از نق زدن بی وجه خودم دست بردارم و بیشتر به آنچه که - ولو در حد نه چندان چشمگیر- از دستم برای زندگی و ایام مون بر میاد فکر کنم و کار.

خب این هم یک نوع آغازه. هر چند خیلی محافظه کارانه و دلسرد کننده. امیدوارم خود فریبی دوباره ای را آغاز نکرده باشم. روزهای بعد نشان مون خواهد داد. امیدوارم.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

گریه ی سعدی به پایان نرسید


دیروز خیلی زود از دانشگاه برگشتم خونه تا قبل از 12 خونه باشم که از "دل" بیان و کامپیوتر را درست کنن. طرف گفته بود بین 12 تا 5 عصر میاد. و البته اصلا نیامد. تمام روزم تحت تاثیر این داستان و با تنبلی و تو سایت دانشگاه یورک و تورنتو چرخیدن گذشت.

عصر که تو از سر کار آمدی به شرکت دل زنگ زدی و خلاصه بعد از کلنجار قرار شد امروز بین ساعت 4 تا 5 بیاد. الان ساعت نزدیک به دو هست و من باید پیش از 4 برم خونه. دیروز به پیشنهاد تو از بس هوا خوب بود رفتیم پیاده روی و ساعت 7 عصر هم رفتیم سینما دندی فیلم Up in the air را دیدیم. من بیشتر از تو از فیلمش خوشم آمد و البته تو هم راضی بودی. بعدش تو که کمی حالت سرماخوردگی داشتی گفتی دلت سوپ می خواد و رفتیم همون بغل؛ کافه چینکوئه. من چیزی نخوردم و تو هم سوپت را خوردی و رفتیم خونه.

ناصر زنگ زد که رسیدند و بعدش هم با مامانت کوتاه حرف زدی و تا خوابیدیم نزدیکای 12 شده بود. صبح زود از بس که خواب اعصاب خورد کن دیدم بیدار شدم. من در این بلاگ فقط بنا به تعمدی که دارم از زندگی روزمره مون گفته ام. بعد از این هم همینه اما واقعا نمیشه خیلی مسائل را بی ربط به "کل" داستان و آنچیزی که پیرامونت می گذره ببینی و بنویسی. خواب درباره ی ایران و اوضاع دوستان و مردم. درد و تاریکی. داشتم شعر می گفتم که از خواب بیدار شدم. جالبه من که اصلا استعداد شعر نداشتم و ندارم و سهمم از این مقوله ی جاودانی لذت شعر خواندن و لذت متن بوده، داشتم شعر می گفتم. یادم نیست چه بود اما در رابطه با ایران و در ایران بود. بیدار که شدم فقط بیت آخرش سر زبونم بود و بعدش هم پرید. تنها یک سایه ی محو از آخرین مصراعش یادمه که تازه دقیق هم نیست. چیزی نظیر این؛ گریه ی سعدی به پایان نرسید. "سعدی" جالبه. برای منی که با سعدی کمتر از حافظ و شاملو ارتباط داشته ام و البته بیشتر از مولانا و دیگران. جالبه چون سعدی برای من نقض تئوری عرفان زدگی روح ایرانی است. حافظی که در افسانه ها یک شبه و با یک خواب حافظ شد. نه حافظ تاریخی که کوشید و خواند و فکر کرد و بالید. و نه فقط حافظ، اکثر بزرگان تاریخ و فرهنگ ما در این روحیه به افسانه و "یک شبه" چیزی شدن و "یک دفعه" سر به سنگ خوردن و ... چیزی شده اند. مولانا، بابا طاهر، عطار، بایزید، ابراهیم ادهم، غزالی ها، ابولحسن خراقانی و... . سعدی در این میان نمی گنجه. چرا چون خیلی عقلانیه. چون عالم و عاقله. خلاصه بودن سعدی آن وسط جالب بود.

تو هم شب قبلش خواب زیبایی دیده بودی. خواب دیده بودی که با دیگران به دیدار پاپ رفته ای - خدا وکیلی ورژن تو از سعدی هم جالبتره، پاپ!- و پاپ داره به مردم انار میده. به تو که میرسه انارها تمام شده و از همراهانش می خواد که برای تو انار بیارن و انها هم دوتا انار به پاپ میدن تا به تو بده. گویا انارهای بسیار بزرگ و درشتی بوده که با دان کردن نیمی از یکی شون تمام کاسه پر میشه. انار! بهترین و دوست داشنتی ترین میوه از نظر من. خواب قشنگی بود. امیدوارم تعابیر خوبی هم برای ما و ایران و مردم داشته باشه.

امروز کمی درس خوندم و چون بعد از مدتها نشستم سر درس - تازه خیلی محدود- هم حس خوبی دارم و هم از سنگینی بحث کاملا خسته و گیج شده ام. برای من "هورکهایمر" همیشه شخصیت و متفکر جالبی بوده. اما امروز بیشتر با طرح فکریش آشنا شدم.

دقیقا! باید در این وضعیت در جستجوی فضای مناسب برای مقاومت و تغییر بود. فضایی که بتونه امید به آینده ی بهتر را زنده نگه داره. تنها با نقد عقلانیه که ممکنه تصویر بهتری برای آینده ساخت. تصویری رویاگونه. تصویری که شاید تنها امکان شکستن سلطه باشه. حداقل فکر کردن بهش هنوز امید به مقاومت را زنده نگه می داره.

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

تمام کردن اولین مقاله از یک کتاب


این سومین پست امروزه. دارم میرم خونه. قراره برم شراب بگیرم و یک فیلم خوب بعد بیام خونه تا با هم جشن تمام کردن مقاله ی کتابت را بگیریم.

آره! تمامش کردی. به سلامتی. می دونستم این کار را دوباره می کنی، اما نه اینقدر آسوده. با راحت و آسانگیری کارهای سخت.

فردا را باید در خانه بمانم تا از دل بیایند و لپ تابت را درست کنند. تو سر کار خواهی رفت و من در خانه. تو کار خواهی کرد و من لابد مثال همیشه بطالت.

توصیه نامه ی دانکن را گرفتم. توصیه نامه ی پل هم رسید. امیدوارم کارگر شوند. هم برای تو و هم برای من.

باب که به تو گفته که باید از این به بعد در انتخاب مجلاتی که مقاله هایت را می خواهی چاپ کنی دقت بیشتری کنی. از نظر "فیلسوف فیلسوفان سیاست" مقاله ی قبلیت به مراتب وزین تر از مجله ی دانشگاه ملبورن بوده. خب! به سلامتی شروع کرده ای.
من هم خواهم آمد. مثل همیشه پشت سر تو.

سلام به زندگی


اینجا و اکنون. دوشنبه هجده ژانویه. ساعت یازده و بیست و یک.

18/1/2010
11:21


زندگی آغاز میشود. به گونه ای دیگر. به شکلی بهتر. با امید. با هزاران آرزو. برای تو برای ما برای همه. برای انسان. برای همعصرانم. برای هموطنانم. برای آنها که اینجا و اکنون در عالم به امید روزهای بهتر تلاش می کنند. برای آنها که به شرافت هنوز ایمان دارند. برای آنها که خیر می اندیشند و نیک می زیند.

زندگی دوباره آغاز میشود.

راه سوم هنوز متولد نشده است. ما در آغاز عصر بزرگ به انتظار روزگار تازه با ایمان و امید به انسان و شرافتش ایستاده ایم. ما خود راه سومیم. ما. من "ها". تو "ها". ما راه سومیم.

زندگی به گونه ای دیگر آغاز خواهد شد. زندگی آغاز می شود. باید خواست و کوشید. باید بخواهیم و ایمان داشته باشیم به شرافت انسانی.

راه سوم هنوز آغاز نشده. راه سوم ماییم. "من" و "تو". ما. ما "ها". باید که آغاز شویم. این سر آغاز راه سوم است اگر بخواهیم و به ایستیم.

سلام به زندگی.

ما بی هیچ کم و کاست


دوشنبه 18 ژانویه ساعت از ده و نیم گذشته. من تازه رسیده ام دانشگاه و تو امروز را مانده ای خانه تا یکبار دیگر مقاله ات را از اول بنویسی. تازه بعد از اینکه تو به شرکت "دل" برای لپ تاب زنگ زدی و گفتند گارانتی شامل بازیابی اطلاعات روی حافظه ی دستگاهت نمیشه و فردا میان فقط یک "هارد" تازه برات نصب می کنن، با هم رفتیم "کمپس" یک قهوه خوردیم تا تو با روحیه و قبراق باز هم بشینی پای مقاله ات.

البته تو از همون دیروز عصر که از خانه ی ناصر و بیتا برگشتیم تا دوستشون مرتضی که کارش کامپیوتر و طراحی سخت افزاره ببینه می تونه کاری برای لپ تابت بکنه یا نه و نشد، نشستی و شروع به نوشتن دوباره کردی. دیروز صبح بعد از اینکه ناصر بهمون گفت با مرتضی ساعت 11 خونه شون قرار گذاشته و شما با لپ تاب بیاین اینجا، رفتیم و دو ساعتی نشستیم و نشد. بعدش رفتیم خرید هفته رو کردیم و برگشتیم خانه و من خانه را جارو زدم و تو نهار درست کردی و آشپزخانه را جمع و جور کردی و خریدها را مرتب کردی و ساعت 4 نهار خوردیم و تو کمی نشستی به مقاله ات فکر کردی. اینکه چگونه و از چه زاویه ای بنویسیش چون فقط نصف مقاله را که برای میشل فرستاده بودی و او هم خیلی پیشنهادها داده بود و تو تغییرش دادی و حالا نه تغییر داده را داری و نه ادامه ی مقاله را و نه رفرنس ها را.

ساعت 6 با بیتا و ناصر از قبل برای خداحافظی و گپ زدن در کافه ی "ماکس" قرار داشتیم و با اینکه ظهر آنها گفتند که بخاطر مقاله ی تو بهتره برنامه را بهم بزنیم و همین الان خداحافظی کنیم، تو گفتی نه و رفتیم با بچه ها دو ساعتی بودیم و آنها رفتند خانه تا وسایلشون را بردارند و بعد از تحویل کلید به دوستهای بیتا که برای این یک ماه و نیم خانه شان را اجاره کرده اند برن فرودگاه. ما هم برگشتیم خانه و تو کمی نوشتی و چون من تمام شنبه عصر و یکشنبه را بابت داستان از دست رفتن مقاله ی تو ناراحت بودم و کلافه - البته برخلاف تو که دایما می خندیدی و می گفتی کاریه که شده و مسئله ای نیست از اول می نویسم و واقعا هم روحیه داری- گفتم زودتر بخوابیم. و خوابیدیم.

صبح جواب ایمیلت از طرف ادیتور آمده بود که اصلا مسئله ای نیست و یک هفته ی دیگه برام بفرستش. خیلی حال هر دومون را خوب کرد. به همین دلیل هم رفتیم کمپس و علاوه بر حرفهای قشنگ و قول بهم مبنی بر درس گرفتن از این حادقه که باید منظم و آکادمیک زندگی کنیم، من بهت کارت پستالی را جمعه عصر از "برکلو" خریده بودم و دائما راجع بهش حرف زده بودم دادم. البته راجع به کارت حرفی نزده بودم. گفته بودم که من عکس خانه مون را کانادا دیده ام و تو می گفتی نشانم بده و چه شکلیه و ... و من می گفتم کوچیک و جالب.

در واقع نقاشی روی کارت که حالت سیاه قلم داره تصویر یک خانه ی کوچک و ساده و بچه گانه هست با درختی در کنارش و هلال ماه هم بالای سرش و دوتا پنجره ی کوچک طرفینش و دودکشی در بالا که ازش قلب های صورتی به آسمان داره میره. به همین دلیل خریدمش و گفتم این خانه ی من و تو در هر کجای عالمه. این مختصات وجود ماست.

هم روی پاکتش و هم توی خودش برات نوشتم و ازت تقدیر و تشکر کردم بابت این همه عشق و بزرگی که نثار زندگی و وجودمون کرده ای. می دونستم دوستش خواهی داشت. و داشتی.

الان هم در چت نوشتی که کارته روبه روته و داری می نویسی. ازم قول گرفتی که از همین الان زندگی منظم و آکادمیک را شروع کنیم و گفتم باشه. با اینکه خیلی کار دارم و این دو هفته را کاملا از دست داده ام اما باید ادامه را دریافت و در می یابم.

زندگی آکادمیک! شنبه که خانه ی جان و پائولین رفتیم و یکی از شاگردان مسن جان به اسم پل که من هم باهاش همکلاس بوده ام آنجا بود و با هریت، شش نفری دور هم در بالکن نشستیم و راجع به همه چیز حرف زدیم - از داستان لپ تاب تو و ایران گرفته تا لذت خواندن رمان به انگلیسی که هنوزز در من ایجاد نشده و البته تلاشی هم برایش نکرده ام تا اظهار ناراحتی جان و هریت بابت رفتن ما به کانادا و تا دیدن گلدانهای پر از گوجه و سبزیجات جان که تازگی به کاشتنشون روی آورده و حرف زدن راجع به آخرین کار سایمون کریچلی و پرسیدن من از جان راجع به لوکاچ و ... - خلاصه حرف کشید به اگنش هلر و سفر اخیرش به سیدنی و استرالیا و داستانهاش با جان و پائولین که همواره آنها را تاحت تاثیر قرار میده مثل اینکه حتی وقتی باهم برای پیاده روی رفته بودند و گیاهی را دیده بودند اگنش راجع به آن هم تئوری خاص خودش را داشته. پائولین می گفت اگنش روزانه حتی اگه هیچ طرحی هم نداشته باشه در ساعت مقرری میشینه و می نویسه. و معتقده نوشتن بسیار بسیار مهمه. تنها در سایه ی تولیده که چیزی حتی به شکل ابتدایی متولد میشه. باید ثبت بشه و انگاه داستان آغاز خواهد شد. خلاصه که خیلی روی هر دومون تاثیر داشت.

زندگی آکادمیک! یعنی فکر کردن، خواندن، نوشتن، تغذیه ی مناسب روحی و جسمی، تحرک مناسب فکری و بدنی و البته دردمند بودن و خلاقیت.

شب خوبی بود البته من بسیار ناراحت مقاله ی تو بودم اما تو خودت راحت و آسوده و با ایمان به کاری که باید بکنی و خواهی کرد نشسته بودی. من هم مطمئن بودم و هستم. من به تو ایمان دارم. در زندگی ما تا کنون و احتمالا بعد از این هم چنین خواهد بود که من خط داده ام و افق را دیده ام اما تو ما را پیش برده ای و راه را باز کرده ای. من تنها با تو و فقط با تو کامل می شوم و باید بشوم تا حدی که لیاقتش را دارم باید تلاش کنم نه همین قدر که هیچ است و ناچیز.

تنها چیزی که باعث جلو رفتن ما خواهد شد همین ایمان و عشق به یکدیگر است. همین. نه می خواهم و نه می توانم به فضای بی تو فکر کنم. چون بی تو من من نیست و نیستم.

خوابی که شنبه صبح برام تعریف کردی هنوز قلبم را درد می آورد. خوابی رازش که دلیل نوشتن "روزها و کارها" شده تا به امید سالهای بسیار طولانی و دور و دراز روزی و روزگاری با هم به خوشی بنشینیم و این ایام را بخوانیم و مرور کنیم و بخنیدیم و در جهان بهتری با سایرین به این روزها بنگریم.

اینکه من بی تو باشم و تو نباشی. اینکه تو در نبودن فیزیکی ات، اما دائما روحی در کنارم باشی و کلافگی من را در چنین حالی ببینی. حال من بی تو. که بدان دیگر منی نخواهد بود بی تو. حالی که تو را بسیار آزار می دهد. مثل همین لحظه که قلبم را می فشرد. مثل همین جا و اکنون که نفسم را به شماره انداخته. نه نگو! نمی خواهم بشنوم. به تو گفتم که من بسیار ضعیفتر از آنی هستم که باورت هست. نمی توانم و نمی خواهم. اینکه تو بخواهی در نبودت به بود من "نابود" کمک کنی که آ تو می توانی و باید به زندگی و ایام باز گردی و از این دوران و این برزخ گذر کنی. نه! بگذار بماند در پس قصه ها. نه! چه بسا آنجا هم نه. نمی خواهم بدان جایی بدهم. نمی توانم. نمی خواهم که بتوانم. و تو نیز از من نخواه. ما با هم ماییم و با هم ما می مانیم و با هم ما میشویم و ما خواهیم بود. ما با هم نیست میشویم و هست. ما؛ من و تو. ما؛ تو و من. بی هیچ کم و کاست.

زندگی! چه آکادمیک و چه غیر. ما باید زیست کنیم زندگی مان را. ما. بی هیچ کم و کاست. به دورترها بیاندیش. به آن سوی روزگار کنون. با هم. ما. من و تو. تو و من. ما. آنگاه را ببین که در پس ایام و دورهها و دهه ها و سالیان باهم نشسته ایم و به این ایام با خوشی می نگریم و زندگی زیسته را تجربه ی دوباره ای می کنیم، برای آنچه که پیش روست و باید زیست. سلام به آن ایام و سلام به این روزها.

سلام به عشق و سلام به زندگی. سلام به جاودانگی. سلام به ما. تو و من. ما. ما بی هیچ کم و کاست.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

روز عجیب


همین چند دقیقه پیش مقاله ی کتاب را تمام کردی و تا آمدی برای "جن" بفرستی، لپ تابت هنگ کرد و سیستمش کلا هنگ کرد. باورم نمیشه. درست زمانی که کار را تمام کردی همه چیز پرید. اما روحیه ی تو که واقعا مثال زدنیه من را بیشتر شوکه کرده. بهم گفتی، زندگی همینه. طرف یک عمر کار و زحمتش تو یک لحظه زلزله در هائیتی - حادثه ای که دیروز اتفاق افتاده - از بین رفت. این که یک مقاله بیشتر نیست.

وقت می گیرم و باز از اول می نویسمش. پاشو بریم خونه ی جان تا دیر نشده که منتظرمون هستند.

پف! واقعا که احسنت به تو. بهت افتخار می کنم.

امروز روز عجیبی بود. صبح از خوابی که برام تعریف کردی و تمام روز بهم قلب درد داد، این هم از این داستان. خدایا! کمکمون کن.

بریم و برگردیم، فردا می نویسم.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

اینجا و اکنون


جمعه 15 ژانویه ساعت 3 و ربع هست و مطابق معمول این ایام من دانشگاهم و تو سر کار. مطابق معمول من به بطالت می گذرونم همه چیز رو و تو داری هم کار می کنی و هم شبها نشسته ای و مقاله ات را داری می نویسی.

داشتم الان از بی حوصلگی یک فیلم می دیدم که تصمیم گرفتم بشینم سر درس و اینقدر تن پروری نکنم. دیشب که تو بهم گفتی خیلی وضع هیکلم و شکمم بد شده و چاق شده ام، درس هم که نمی خوانم، زبان و فرانسه و ... هم که رفته پی کارش و بنابراین تفریح هم تفریح نیست وقتی کار نمی کنی.

دیروز عصر با هم رفتیم و مدارک دانشگاه تو را هم فرستادیم کانادا و به سلامتی منتظر پذیرش مون هستیم. توصیه نامه ی پل هم که لطف کرده بود و پست کرده بود رسید و گذاشتم دوشنبه با نامه ی دانکن بفرستم دنشگاه تورنتو. البته نمی دونم که در نظر گرفته میشن یا نه.

این یکی دو روز را هر دو با بی انرژی بودن و خستگی مفرط پشت سر گداشته ایم. البته تو در این شرایط هم کارت را می کنی و من در هیچ حالتی نه. واسه ی همین هم از دست خودم دیگه بریده ام و الان گفتم بعد از نوشتن پست کوتاهی در اینجا می شینم سر کارم.

فرداشب خانه ی جان دعوتیم و برای یکشنبه هم ناصر و بیتا را می بینیم که دارن شبش به سلامتی میرن ایران.

جمعه 15 ژانویه و بیش از نیمی از روز رفته. اما هنوز هم برای کمی مفید بودن و مفید ساختن ساعتهای باقی مانده فرصتی هست. البته اگر از همین حالا شروع کنم. از اینجا و اکنون.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

شروع تازه


خدا را شکر با اینکه از نظر روحی و جسمی خسته و تا حدودی فرسوده ایم، اما دیشب و امروز را خیلی خوب و آرام شروع کردیم. دیروز بعد از نوشتن پست "روزها و کارها" رفتم برادوی برای خرید. با اینکه واقعا سینه ام سنگین بود اما دیدم بهترین کار برای اینکه روحیه مون را عوض بکنم اینکه که با هم شرابی بخوریم و فیلمی ببینم و کمی آرامش بگیریم در کنار هم.

روحیه ی تو بر خلاف من اینجوریه که اهل غرولند کردن نیستی و در خودت می ریزی هر آنچه که باعث ناراحتیت میشه و همین هم احساس خطر را برای من باید بیشتر کنه. جون سموت تو ممکنه خدای ناکرده به فروپاشی روحیت منجر بشه. به هر حال با این فکرها بود که کلی خرید مواد لازم خانه را کردم و آمدم پیشت. با اینکه تو هم خیلی ناراحت و خسته بودی اما بلافاصله با کمی با یکدیگر صحبت کردن و نوازش همدیگه حالمون بهتر شد. بعد بساط "تاپاس" و شراب را براه کردیم و فیلم ایرانی کسی از گربه های ایرانی خبر نداره را که تازه دنلود کرده بودیم دیدیم. سایتی که این فیلم را گذاشته بود را چند روز پیش من پیدا کردم و برای ناصر فرستادم تا چک کنه و ببینه سایت قابل اعتمادی هست یا نه. فیلم را هم او دانلود کرده بود و بهمون داد.

دیروز که اتفاقی بهم گفت راستی چند وقتیه که یک سایت دیگه را پیدا کرده و آدرسش را برام فرستاد دیدم که کلی از این فیلمها را که دانلود کرده از این سایت برداشته اما مدتها بود که به ما چیزی نگفته بود. البته حق هو داره چون ما دانلود نمی کنیم و تازه بنده ی خدا هر چی که دانلود می کنه به ما هم میده.

دیروز سر نهار ناصر دوباره درباره ی تزش با من حرف زد و مشورت کرد. به قول خودش از نظر تئوری بنیادش قوی نیست، اما با توجه به روحیه ای که داره و اهل کاره - هرچند مثل تمام ما ایرانی ها دقیقه ی نود - امیدوارم تزش را به سلامتی تمام کنه.

بلاخره دیروز کترین خانم هم لطف کرد و نامه ها را بهت داد. البته بدون هیچ معذرت خواهی و با کلی هم منت. تو هنوز مدارک دانشگاه تورنتو را برای خودت نفرستادی و منتظر ریز نمرات ایرانت هستی. اما تصمیم گرفتیم تا فردا صبر کنی اگه هنوز آرت فکالتی نداده بود فردا مدارکت را بفرستی و این یکی را بعدا. من که به گرفتن پذیرش تو خیلی امیدوارم. بخصوص با مقالاتی که چاپ کرده ای. به نظر من که حتی برای دکترا هم شانست بالا بود اما خودت ترجیح دادی با بنیاد بهتر و قوی تری کارت را برای دکترا آغاز کنی و همانطور که من بهت گفتم باید لذت درس خواندن و یاد گرفتن را هم ببریم. به همین دلیل برای یک فوق لیسانس دیگه اقدام کرده ای.

امروز تو مرخصی گرفته ای و در خانه ای تا مقاله ی کتاب دانشگاهی جنبش های اجتماعی را که در انگلیس چاپ خواهد شد بنویسی. با اینکه دیشب خیلی گرم بود و ما هم خسته و با اینکه خیلی نتونستیم بخاطر گرما و این داستانها خوب بخوابیم، صبح بعد از تلفن به مادر برای صبحانه رفتیم بعد از مدتی به دندی تا هم کمی خنک بشیم و هم روحیه مون را بهتر کنیم و آماده ی کار و زندگی در این دوره. صبحانه خوردیم و کمی حرفهای قشنگ زدیم و برگشتیم خانه و من کیفم را برداشتم و آمدم PGARC. در راه بودم که تو بهم زنگ زدی که ویزای استرالیامون بلاخره آمده اما برای تو نوشته اند حق کار نیمه وقت داری و نه تمام وقت و این یعنی بهم ریختن همه چیز و البته طبق قانون اشتباه شده بود. پیش خودم گفتم خدایا دیگه نه. دیگه بسه. توان یک داستان جدید دیگه را نداریم.

قرار شد تو پیگیری کنی و بهم خبر بدی. بهت گفتم اگه این افسر هزار ساله ی پرونده ی ما - نیک سالاکاس- که حسابی همه چیز را با تاخیرهایش بهم ریخته متوجه ی داستان نشد، بهش بگو با ویزای خودت می تونی تمام وقت کار کنی. چون بدون کار تو اصلا زندگی مون پیش نخواهد رفت. خدا را شکر چند دقیقه ی بعد زنگ زدی که طرف گفته نه اشتباه شده و حق کارت تمام وقته. پف! به خیر گدشت.

خب سر ظهره و نزدیک یک. برم و آرام آرام استارت کار و درس و مقاله هایم را بزنم. از طرف رضا برام ایمیلی آمده که جند روز پیش بچه های دوره ی لیسانس به همراه دکتر مراد خانی دور هم در نجاری آقای طوسی جمع شده اند و یاد قدیم و من را هم کرده اند. دکتر به رضا برای پیغام حزم و احتیاط و موفقیت داده و ایمیلم را خواسته. از جسین هم نوشته که دادگاهش همین روزهاست و پدرش دوباره در بیمارستان. آرزوی بازگشت آرامش و خوشی از پیروزی و بهروزی برای تمام بچه های وطنم دارم.

آروزی یک شروع تازه.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

خسته، فرسوده و مچاله، اما امیدوار


نمی خوام الان چیزی بنویسم. باشه فردا که کمی حالم بهتر شده باشه - امیدوارم- انوقت می نویسم. فقط بگم ساعت پنج و نیمه و هوا 35 درجه. امروز تمام روز زیر آفتاب رفتم خانه و این ساختمان و آن ساختمان دانشگاه برای درست کردن و جمع آوری مدارک لازم برای گرفتن پذیرش دانشگاه در کانادا. دلیل اصلیش هم اشتباهات پی در پی تو بوده.
یادت رفتی نامه را بیاوری، یادت رفته اسم دانشگاه را در برگه ی درخواست من عوض کنی، پرینت اشتباهی از مدارک من گرفتی، توصیه نامه ی جان را در خانه جا گذاشته ای و ... . خلاصه الان نمی تونم بیشتر بنویسم. فقط بگم همین الان مدارک را پست کردیم، هر دو خسته، فرسوده، مچاله شده و من با قلب درد شدید. نمی دانم قلبم چرا اینقدر درد گرفته. با اینکه از دیشب سعی کردم واقعا همه چیز را آسان بگیرم و تا اندازه ی زیادی هم گرفتم.

تو که اول باورت نمیشد و فکر می کردی دارم خودداری از نشان دادن ناراحتی و عصبانیتم می کنم اما اینطور نبود و واقعا سعی کردم از اینجا به بعد همه چیز را بسپارم به دست تقدیر. بعد از اینکه دیشب دیدم سهوا اشتباهات زیاد و بعضا تعیین کننده ای در فرم درخواست من از دانشگاه تورنتو کرده ای دیگه سعی کردم اوقات تلخی نه برای خودم و نه برای تو بکنم.

بخصوص فرم گروه فلسفه را به اندازه ای با خطا پر کرده ای که هر دومون بعید می دونیم به من پذیرش بدن. برنامه ای که می خواهم در آن درس بخوانم را اشتباه زده ای. سابقه ی تدریسم را در دانشگاه ننوشته ای و از همه مهمتر در رزومه ام را در بخش جوایز خالی گذاشته ای و این یعنی هیچی. نه نوشته ای جایزه گرفته ام نه نوشته ای کاندید مدال بودم نه اسکالرشیپ گلدن کی را نوشته ای و نه به جایزه ی ایرانم اشاره کرده ای. اسم پل را هم که قبلا نتونستیم بنویسیم و در مجموع خیلی شانسم را از دست داده ام.

بعد که اپلیکیشن گروه علوم سیاسی را دیدم هم متوجه شدم آنجا هم در قسمت جوایز جایزه ی ایران نیامده - که هر وقت اینجا بهش اشاره کرده ام تاثیر خودش را داشته- و از آن مهمتر در مورد مدال دانشگاه سیدنی هم اشتباه نوشته ای. خلاصه بگذریم و توکل کنیم و چشم به شانس داشته باشیم و تقدیر را انتظار کشیم.

بعد که گفتم به هر حال کاریه که شده و مهم نیست تو باور نمی کردی که واقعا بی خیال شده ام و فکر می کردی که تنها دارم سعی می کنم روحیه ی تو را خراب نکنم. قبل از خواب فرم دانشگاه یورک را که دیدم متوجه شدم آنجا هم دوره ی تحصیلاتی ام را اشتباه زده ای و نوشته ای از دانشگاه سیدنی فوق لیسانس گرفته ام اما لیسانسم تمام نشده. البته این خیلی مهم نیست.

دیشب شب گرمی بود و تو بخصوص از سر و صدای همسایه ها خوب نخوابیدی. صبح که با هم زود از در زدیم بیورن تا من برم نامه ام را از جی بگیرم و تو از کترین اوضاع خوب بود و البته من گفتم خدا امروز را به خیر بگذرونه که دیگه امروز پوستمون کنده نشه. و عجب روزی بود.

کترین که من و تو را از ساعت 9 تا 10 دم در اتاقش معطل گذاشت و نیامد. بی شعورترین و بی ادب ترین و بی اخلاق ترین استادیه که در این دانشگاه دیدم. این داستان را اکثر همکاران و تمام دانشجویانش میگن و درست هم میگن. خیلی راحت زیر قول و قرارش میزنه و بعد هم به راحتی دورغ میگه که نه تو بد متوجه شدی یا مثل امروز عصر که بلاخره دیدیش میگه تلفنت را همراهم نداشتم در صورتیکه داره و ضمنا تلفنش را هم خاموش کرده بود. ضمن اینکه ملیسا دیگر استادی که ازش امروز توصیه نامه گرفتی همان صبح بهت گفت من کترین را نیم ساعت پیش در دانشگاه دیدم که داشت قهوه می گرفت.

خلاصه با اعصابی بهم ریخته تو رفتی سر کار و من آمدم اینجا. تا ایمیل هام را باز کردم دیدم که از یورک نامه زده اند که دوتا تاریخ تولد اعلام کرده ای مغایر! این هم در ادامه ی دیشب بود اما واقعا مهم نبود.

اما عصر که داشتی می رفتی از گترین نامه ات را بگیری و بعدش بیایی اینجا تا با هم این ها را دسته کنیم و بفرستیم داستان شروع شد. من بهت گفتم پس نامه ی جان را هم بیاور و تو گفتی دست من نیست. خلاصه بدو بدو در آفتاب نزدیک 40 درجه بدون کرم ضد آفتاب استرالیا و کلاه و عینک و ... رفتم خانه و آب شدم تا رسیدم. گشتم لای نامه های توی کشوی تو پیداش کردم. برگشتم و رفتم یکبار دیگه بعد از نیم ساعت معطلی ریز نمره گرفتم که اشتباهی دوبار برای گروه فلسفه دانشگاه تورنتو فرستاده بودیم بجای یک بار و یکی کم آمده بود.

بعد با تو آمدم PGARC و نشستیم کارها را مرتب کنیم که تو گفتی پرینت دیپلم افتخارت را نگرفته ام. رفتم فیشر و نیم ساعت هم انحا معطل شدم تا شد. آمدم و بعد گفتی یادت رفته رزومه ام را پرینت بگیری. همینجا گرفتم اما بعدش دیدم که خودت قبلا گرفته ای و لای پرونده ها هم گذاشته ای. بعد که رفتیم پست اتفاقی تا تو روی پاکت ها را بنویسی نگاهی به معرفی نامه ی خودم و نامه ی دلیل انتخاب دانشگاه یورک کردم که دیدم تو همان نامه ی دانشگاه تورنتو را پیوست کرده ای و نوشته ایم که جایگاه دانشگاه تورنتو باعث شده که من درخواست پذیرش از این دانشگاه داشته باشم و ... . دویدم PGARC و دوباره نامه را درست کردم و آوردم تا بلاخره گذاشتیم تو پاکت و فرستادیمشون. مونده مال دانشگاه تورنتوی تو و یکی از پاکتهای دانشگاه یورک. ضمن اینکه من شخصا بی خیال دانشگاه UBC شدم و تو هم به اصرار من چون هزینه اش را پرداخت کرده بودی فرستادی.

امیدوارم بشه و این همه سختی - احمقانه- به خیر و خوشی جواب بده. امروز که داشتم از دست کترین حرص می خوردم تو گفتی عصبانی نشو. گفتم از اینکه داریم آنجایی هزینه می دهیم که نباید و آنجایی انرژی می گذاریم که قاعدتا لازم نیست و همین ها باعث میشه سر بزنگاه کم بیاریم حرص می خورم.

خلاصه که عجب سال پرفشار و سختی شروع شده. البته درش درس داره. درس همیشگی اینکه کارت را سر وقت بکن. درس اینکه کار خودت را خودت بکن. تمام زحمتها و کارها را روی دوش ن ننداز. و درس صبر. امیدوارم درس بگیریم و بگیرم و البته از این درسها نتیجه.

با اینکه گفتم نمی نویسم تا فردا که حالم بهتر بشه. اما نوشتم و حالم هم کمی بهتر شد. قلبم درد می کنه اما کمتر. حال تو هم دست کمی از من نداره. قرار شده فردا را مرخصی بگیری و بشینی خانه و مقاله ات را تمام کنی به امید و خوشی. انشالا!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

آل گرین


دوشنبه 11/1/10 ساعت یک و نیمه. تازه برگشتم PGARC خسته و بی حال. کمی قلبم درد گرفته. نمی دونم چرا ولی الان مدتیه که به محض اینکه هیجان زده، عصبی و یا مثل امروز کمی تند قدم می زنم قلبم درد میگیره و احساس سنگینی می کنه. اما دلیل بدو بدوی امروز.

صبح بعد از اینکه رسیدم دانشگاه تو بهم زنگ زدی که باید برای دانشگاه تورنتو و رشته ی علوم سیاسی ریز نمرات اینجا را اسکن هم بکنیم و بفرستیم و بعدا جداگانه با پاکت مهر شده باید فرستاد. گفتی بیا بریم از آموزش ریز نمراتمون را بگیریم. گفتم 22 دلار میشه در حالی که تو خونه داریمشون. رفتم خانه و برگشتم دانشگاه تا در کتابخانه اسکنشون کنم. تو راه بودم که تو با دنی حرف زدی و گفت بهت به آ بگو بیاد و نامه اش را از من بگیره من تا چند دقیقه ی دیگه دانشگاه هستم. بلافاصله برگشتم PGARC لپ تاب دنی را برداشتم و رفتم دفترش و کمی با هم گپ زدیم و از من خواست تا کتابهایش را به کتابخانه اگر میتونم پس بدم. چون اون هم دیرش شده بود. تو راه تا به ماشینش برسیم و یکی دیگه از کتابهایش را هم بهم بده راجع به اهمیت توصیه نامه، نوشتن یک کتاب دیگه درباره ی آرنت و احتمالا برای دو سه سال دیگه رفتن به نیویورک برای تدریس حرف زدیم و من هم بهش گفتم چقدر نامه اش به ما روحیه داد و گفتم یک روز قابش می کنم. با اینکه خندید و گفت شوخی نکن، من واقعیت را نوشتم، بهش گفتم چقدر به من فارغ از مسایل دانشگاهی و درسی اعتماد به نفس داد. خیلی خوشحال شد.

بعد برگشتم فیشر و نیم ساعتی صبر کردم تا دستگاه اسکن خالی شد و نمراتمون را اسکن کردم و برای تو ایمیل. بعد رفتم اینترنشنال آفیس که فرمهای کپی برابر اصل نمرات ایرانم را ازشون بگیرم و تا کپی و مهر بشه نیم ساعتی طول کشید. تو هم آمدی از دفترتون پایین و با هم رفتیم استودنت سنتر و ریز نمراتمون را گرفتیم. طرف خیلی لطف کرد و بجای اینکه نزدیک به 50 دلار بگیره 18 دلار گرفت. بعدش هم با هم رفتیم و نشستیم پارما و تصمیم گرفتیم که برای کدوم دانشگاه کدوم نامه را بدیم که بهتر باشه.

دیشب به فکرم رسید که نکنه ما مثل داستان اسکالرشیپ تو خیلی با عتماد به نفس فقط داریم برای دوتا دانشگاه اقدام می کنیم و کم باشه. چون دیروز که با هم حرف میزدیم تو گفتی احتمالا بد نیست برای اولش که میریم کانادا یک سوئیت یا استدیو مبله بگیریم و بعد از سال اول که مسیر دانشگاهی مون معلوم شد برای خرید وسایل و اجاره ی آپارتمان اقدام کنیم. به فکرم رسید اگه اینطوره پس شاید بد نباشه که برای دانشگاه UBC هم اقدام کنیم. دیشب که بهت گفتم بلافاصله قبول کردی و رفتی تو سایتشون. اما دپارتمان علوم سیاسی که تاریخش گذشته بود. موند فلسفه برای من و جامعه شناسی برای تو. با اینکه نفری 110 دلار هم برای انجا میشه و بدون احتساب هزینه ی پست هر بسته که 50 دلاره فقط برای "آپلیکیشن فی" 1100 دلار خرجمون شده اما باید این کار را بکنیم. بهتره یک سال از عمرمون را هدر ندیم بخاطر این مبلغ. فقط امیدوارم بتونیم هر دو و خدا کنه برای دانشگاه تورنتو پذیرش بگیریم. دیگه اگه بتونیم برای دپارتمانهای مورد علاقه مون هم بگیریم که حرف نداره.

اما از شنبه شب بگم. شبنم و مجتبی آمدند دنبالمون و رفتیم "دمین" و یک جای نسبتا خوب پیدا کردیم و موسیقی آبریژنال ها را گوش کردیم و کمی هم چیزهای دیگه تا شهردار آمد و گفت خوشحاله که برای سومین سال این فستیوال را افتتاح می کنه. خب معلوم شد ما تمام سه سال را اینجا بودیم و شب افتتاح را هم رفتیه ایم. سال اول با "او" و "کریستین" از دوستان فرانسوی مون رفتیم که موسیقی کلاسیک بود. پارسال ناصر و بیتا را بردیم و امسال هم شبنم و مچتبی برای اولین بار گوششان به چنین چیزی خورده بود و آمدند. سبنم که بارها گفت خیلی خوشش آمده و خیلی دوست داشت. مجتبی هم دوست داشت. با اینکه برای اولین بار بود که موزیک غیر ایرانی زنده گوش می کردند- مجتبی می گفت شبنم اگه آبدارچی شرکتشون تو ایران هم بیاد اینجا و کنسرت بذاره میگه باید بریم- اما خوششان آمده بود. البته باید هم خوشمون می آمد به قول شهردار! چون برای اولین باری بود که Al Green به استرالیا آمده بود و شب خوبی شد.
خیلی شلوغ بود. خیلی شلوعتر از دوسال قبل. تا ساعت 11 طول کشید اما تا رسیدیم خانه ساعت از 12 هم گذشته بود. من به بچه ها تعارف کردم برای چایی و آمدند بالا و تا 2 نشستند. خیلی خسته بودیم. اما دیگه کاریش هم نمیشد کرد. تا رفتند و ما خوابیدیم ساعت نزدیک 3 صبح شده بود.

مجتبی خیلی از موهاش سیاه شده بود و کمی هم تیک گرفته بود. دایم هم در لابلای هر حرفی حرف از اینکه چقدر بچه دار شدن خوبه میزد که شبنم دایم بهش چشم غره میرفت. گفتند که برای تعطیلات رفته بودند "گلدکست" و از این شهربازی به آن شهر بازی می رفتند. مجتبی می گفت اگه چند روز دیگه می موندیم مثل پینوکیو در شهر بازی تبدیل به خر میشدیم. بچه های خوبی هستند. به قول تو بزرگترین حسن بخصوص مجتبی اینکه که ادعای چیز دیگه بودن نمی کنه. مثلا وقتی رفتیم با هم آبجو بگیریم و تو و شبنم روی چمنها نشسته بودید و میوه و تنقلات را گذاشته بودید تا ما برگردیم، من انطرف دمین را به مجتبی نشان دادم و ساختمان بزرگ "آرت گلری" نیوساوت ویلز را و گفتم اینجا آمده اید گفت نه بابا ما اهل موزه و اینجور چیزها نیستیم. گفت فکرش را بکن با بابام رفته بودیم پاریس و رفتیم لوور و بابام سر 20 دقیقه گفت حوصله مون سررفت واسه ی همین هم برگشتیم تو شهر.

یکشنبه دوباره از صدای پرندگان که به قول تو به مدلهای جدیدی هم گوشمان روشن شده و اگه یک بار این حجم صدا را ضبط کنیم و برای کسی بذاریم طرف باورش نمیشه که وسط جنگل نبوده ایم، صبح زود بیدار شدیم. و همین عامل باعث شد علیرغم هوای عالی دیروز بخاطر خستگی و البته مقاله ی تو نتونیم بریم بیرون. هر چند آخر شب خیلی پشیمان شدیم اما دیگه کار از گار گذشته بود.

البته من برای خرید و سر زدن به گلیبوکس پیاده تا برادوی و گلیب رفتم و دو سه ساعتی بیرون بودم و سر راه برای برداشتن یک مقاله که اصلا هم نرسیدم بخونموش دانشگاه آمدم اما به دلیل تلفن حرف زدن زیاد با آمریکا و سوئد روزمون را از دست دادیم. باز هم همون داستان قدیمی. نباید اینقدر وقت پای تلفن بذاریم اما از طرفی خیلی هم نمیشه کنترلش کرد. بلاخره چندین و چند نفر هستند که باید چند روز یکبار باهاشون حرف بزنیم.

با اینکه دیروز تو کمی از مقاله ات را نوشتی اما کلا روزمون را به دلیل خستگی دیروز و کار تو و تلفن از دست دادیم. قرار گذاشتیم از این به بعد و برای این چند ماه آینده حتما برنامه ریزی کنیم تا ویکندهامون به راحتی از دست نروند.

خب آعاز هفته ی دوم درسی و کاریه سال 2010 هست. هفته ی اول که پرفشار و از لحاظ درسی بی ثمر رفت. با اینکه نوشتن همین پست هم نزدیک به یک ساعتی طول کشید اما برم و این روزها و ایام را دریابم تا شاید به دریافتن دقایق هم برسم.
دوستت دارم و شادم به خاطر تو عزیزم.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

توصیه نامه ای تکان دهنده


شنبه از ظهر گذشته و من در دانشگاه هستم. تازه با هم از کمپس برگشتیم که تو رفتی خانه برای نوشتن مقاله ی کتاب و من هم آمدم دانشگاه. در کمپس حرفها و راهنماییهای خوبی برام داشتی، هم درباره ی درسم و هم بخصوص درباره ی زندگی مون و اینکه داری کم کم نگران قلب و گرمای زندگی مون میشی. از بس که این چند وقت درفشار باعث ناراحتی و تاثیر در روند زندگی مون شده ایم.

راست میگی، بخصوص من باید بیشتر به سلامت روحی هر دو و زندگی مون فکر کنم. آخه داستان دیروز صبح هم دو مرتبه تکرار شد. در حالیکه داشتیم می امدیم دانشگاه من درباره ی دنی حرف میزدم که یادت باشه لپ تابش را بهش برگردونیم و به هر حال شاتل که هوا نمی کنه و میشه باهاش هماهنگ کرد که تو گفتی این جوری درموردش حرف نزن. من هم ناراحت شدم که چرا جدیدا درباره ی همه چیز به من تذکر می دهی. به هر حال موقع خداحافظی از هم هر دو از خودمون دلخور شده بودیم.

هم تو ناراحت رفتی سر کار و هم من آمدم PGARC. کمی بعدش تو برام نوشتی که از اینکه روحیه ات اینقدر شکننده و عوض شده خیلی ناراحتی و گفتی حتما من دارم دست میگم چون مامانت هم از اینکه دائما داشتی بهش تذکر می دادی ناراحت بود. به هر حال آمدم پیشت و با هم رفتیم پارما و کمی حرف زدیم.

ایمیل پل هم امده بود که با کمال میل برات توصیه نامه به دانشگاه تورنتو میدم. تو رفتی که اسم پل را در لیست اضافه کنی که دیدی نمیشه و هر دو خیلی خورد تو ذوقمون. به هر حال اسم پل بی شک برای گروه فلسفه در هر کجای دنیا که بخواهی بری سندیت داره. قرار شد توی بسته ی مدارک که تصمیم داشتیم بفرستیم یک نامه بذاریم که نام پل را هم اضافه کنید.

از طرفی دنی هم برای دانشگاه یورک قرار شد که برام نامه ای بده که دیدم نوشته رزومه ات را بده. بعد از اینکه دادم نوشت خب ریز نمراتت را بده، کمی شاکی شده بودم که تو گفتی به هر حال با توجه به اینکه هرگز استاد مستقیمت نبوده می خواد دقیق بنویسه. نوشت و فرستاد.

نامه ی دنی، بی شک، از نظر من و تو، و احتمالا هر آدمی که با چنین فضاهایی آشنا باشه، یگانه است. تکرار ناپذیر. وقتی خواندمش آنچنان تاثیری روی من گذاشت که علاوه بر طپش قلبی که دوباره گرفتم - هر چند اینبار به خوب ولی به هر حال قلبم فشره شده بود- از خودم و اینکه چنین به خودم و دیگران دارم با بطالت گذراندن ایام عمرم خیانت می کنم، که شرمنده شدم و هنوز هم حس خوبی ندارم. نامه را برای تو که فرستادم تو بهم زنگ زدی و داشتی اشک می ریختی که بهت افتخار می کنم.
واقعا نمی دانم دندی در من چه دیده - وحتی جان و جی و پل- که این چنین مرا مورد لطف قرار داده اند. نامه ی جان که عالی بود بخصوص آخرش که نوشته بود رفتن آ برای ما از دست دادن غم انگیز یکی از بهترین دانشجویان مون هست و احتمالا امتیازی برای دپارتمان شما. اما آنچه دنی نوشته بود از توصیه نامه و این جور چیزها گذشته بود.

اولش که نوشته برای ما اساتید خیلی مرسومه که برای دانشجویان خوبمون توصیه نامه بدیم. اما این مورد برای من کاملا متفاوته زیرا دارم برای کسی می نویسم که خوشحالم و افتخار می کنم که از من خواسته تا برایش توصیه نامه بنویسم. و خلاصه اینکه توصیه می کنم دانشگاه خودتون را از وجود این آدم محروم نکنید زیرا باور دارم که این شخص در آینده چهره و متفکری نامور خواهد شد. آنچه که من در برخورد با همکارانم - استادان و پرفسورهایی که آ دانشجوی آنها بوده- شنیده ام تنها این نبوده که او بسیار پر خوان و با معلوماته. بلکه اعتراف برخی از آنها در اینکه فلانی در این زمینه حتی از فلان استاد هم بیشتر و بهتر می دانه!

نمی دانم چقدر در تعارف می گذره و چقدر نه. به هر حال تشکر دوباره ی من از دنی باعث نامه ای از او شد که نوشته بود عزیزم من راوی آنچیزی بودم که دیده و شنیده ام. اعتبار خودم و سربرگ نامه ام - که منقوش به آرم دانشگاه و اتحادیه ی اروپا و سازمان حقوق بشر هست- را که با داستان سرایی نمی خواهم مخدوش کنم. این که نوشتم عین واقعیت بوده.

خلاصه نامه ی دنی کاری با من و تو کرد که علاوه بر روحیه و کمی نگاه به موقعیت واقعی مون، تصمیم گرفتیم آن را هم برای دانشگاه تورنتو بفرستیم علیرغم اینکه نوشته اند چنین چیزی را در پاکت نگذارید. دیورز برای بار دوم مدارک را به شکل کامل و جامع فرستادیم. می ماند امید که چشم به راه پذیرش برای هر دو بخصوص در این دانشگاه و از دپارتمانهای مورد علاقه مان باشیم.

شب هم ناصر و بیتا آمدند و دور هم بودیم تا حدود ساعت یک. تو بیف استراگانف درست کردی و دور هم لبی تر کردیم و گپ زدیم. با اینکه یک روز تمام کاری و داستان مدارک دانشگاه و پست آنها را داشتی و بعدش هم با هم رفتیم خرید و تو آمدی سرپا تمام کارها را کردی و شام پختی و تا آخر شب هم ایستادی و ظرفها را شستی و دیروقت خوابیدیم، صبح از سر و صدای چرندگان نتونستیم بخوابیم و من 7 بیدار شدم و تو کمی بعدتر.

همانطور که نوشتم بعد از مدتها چون تو هوس داشتی رفتیم کمپس و در انجا تو بخصوص بغیر از توجهاتی که باید به روحیه و زندگی مون بکنیم و من مدتهاست که تایید می کنم و خیلی در عمل کاری انجام نمیدم، من را برای درس خواندن هم راهنمایی کردی و بخصوص از اینکه این مدت خیلی دارم فارسی می خوانم بهم هشدار بجایی دادی. به قول تو اکثر آدمهایی که من کارهاشون را در ایران پیگیری می کنم در ان فضا بیشتر از من دارند با متن دست اول سر و کله می زنند ولی من در اینجا دارم امکانات را از دست می دهم.

آره کاملا درست میگی. دیروز که نامه ی دنی را خواندم فکر کردم. یعنی در من چنین چیزهایی دیده میشه. منی که واقعا هرگز خودم را وقف مطالعه نکردم که هیچ حتی منظم و درست هم نخوانده ام و بیشتر با پرت خواندن اما تحلیل کردن به راههایی برخورد کرده ام و حرفهایی زده ام. منی که دوستان زیادی دارم و می شناسم که بسیار از من کوشاتر و بهتر و دقیقتر و از همه مهمتر فداکارتر و با پشتکار بیشتری بوده اند. منی که در آخرین سالهای جبران مافات قرار دارم و هنوز و شاید هرگز راضی کننده پیش نرفته و نمیروم. منی که در یک کلام مصداق این شعر سعدی شده ام و شاید هیشه بوده ام:

چندین چراغ دارد و باز بی راهه می رود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش

یا دقیقتر از آن

تو در کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه داند قدر آب زلال

وای بر من
وای بر خسران کنندگان

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

بازگشت آرامش


به نظر میرسه که اوضاع و احوال مون داره بهتر میشه و برای کارهامون نباید خیلی نگرانی به خرج بدیم. دیروز رفتم خانه ی جان تا ازش توصیه نامه برای دانشگاه یورک بگیرم و درباره ی دانشگاه تورنتو هم باهاش حرف بزنم. یک ساعتی درباره ی ایران و اوضاع و شرایط آنجا حرف زدیم و گفتم براش مقاله ی جدیدم را خواهم فرستاد.کمی هم درباره ی رمانی که تو داری می خونی و فیلمش که قراره بیاد حرف زدیم و بعد از گرفتن نامه ها برگشتم دانشگاه.

دیروز برای اولین بار متوجه ی نکته ای شدم که تو از مدتها قبل درباره ی ناصر بهم گفته بودی و من می گفتم اشتباه می کنی. اینکه خبر درسی و پیشرفتهای دیگران برایش آنطور که وانمود می کند خوشحال کننده نیست. نمی دانم چرا دیروز برای اولین مرتبه وقتی بهش گفتم دانشگاه تورنتو بهم گفته با توجه به رزومه ات می توانی مستقیم برای دوره ی دکترا اقدام کنی متوجه ی این حالتش شدم. با اینکه می گفت خوبه از دستش نده، برایم نحوه ی واکنشش غریب بود.

دیروز عصر بعد از کار تو آمدی فیشر تا از مدارک من- گلدن کی و دیپلم افتخار دانشگاه- اسکن رنگی بگیری و امروز برای داشنگاه تورنتو بفرستی. الان هم که تازه رسیده ام دانشگاه و قرار شد اولین کاری که می کنم به روز کردن رزومه ام باشه و برات بفرستمش. اما گفتم بذار اول یک سر بیام اینجا و بگم دیشب با اینکه فیلم چرت و طولانی Funny People را دیدیم، اما بعد از مدتها با هم لبی تر کردیم. خوش گذشت و خندیدیم و خیلی آرام و آسوده خوابیدیم.

خدا را شکر همه چیز آرام و خوب پیش میره. باید یادم باشه که به روحیه ی تو بیشتر برسم. اتفاقا در ایستگاه اتوبوس که برای رفتن به خانه ی جان ایستاده بودم، پوستر فستیوال موسیقی امسال سیدنی را دیدم و بهت زنگ زدم که شنبه روز رایگانش هست، هر چند که قراره بریم خانه ی شبنم و مجتبی. تو بعد از یک ربع زنگ زدی که برناه را منتفی کردم و قرار شد آنها هم بیایند و برای اولین بار این کنسرت را تجربه کنند. برای اولین بار بعد از سه سال که مقیم اینجا شده اند. به هر حال با اینکه خیلی اهلش نیستند و ما تجربه ی مشابه ای را سال پیش با ناصر و بیتا کردیم و فهمیدیم اهل چیزی بودن و یا نبودن چقدر می تونه روی جمع تاثیر بذاره، امسال هم با این بچه ها میریم که اهلش نیستند اما شاید بهتر از سال قبل بشه. ضمن اینکه سال قبل هم بد نبود.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

بهم ریختگی


دیروز یکی از کوفت ترین روزهای ممکن بود. صبح که بیدار شدیم تو گفتی که از نصف شب به بعد از بس که کابوس دیدی نتونستی بخوابی و دائما منتظر روشن شدن هوا بودی. البته دلیلش را من همون دیروز وقتی تبلیغ فیلم The Road را دیدیم فهمیدم. از بس که رمانش علیرغم زیبایی تو را تحت تاثیر فضای خشن و تاریکش تا اینجا قرار داده.

بعد از اینکه پا شدیم و من دوش صبحگاهی را گرفتم تو زنگ زدی دانشگاه تورنتو تا برای موقعیت من و امکانات پذیرش گرفتن و ... سئوال کنی. تو اصرار داشتی که قبلا با فلان شخص و فلان دپارتمان حرف زدی در این مورد و من می گفتم نه. بعد از اینکه من ناراحت شدم و گفتم پس ولش کن اصلا نمی خواد دوباره زنگ بزنی تو هم از بی حوصلگی من ناراحت شدی. تو راه دانشگاه هم تو متوجه ی اشتباهت شدی و هم من. هم تو یادت رفته بود و من درست می گفتم و هم من. تو هم یادم آوردی که درست میگی و قبلا با گروه علوم سیاسی حرف زده ای. خلاصه به قول بابات صبح جالبی نبود.

من بهت گفتم که خودت را بذار جای من ظرف 24 ساعت تمام برنامه هات بهم ریخته و مسیر زندگیت عوض شده. کمی هم به من فضا بده تا خودم را پیدا کنم. معذرت خواستی و بهم حق دادی. بعد از اینکه آمدم PGARC و ناصر را دیدم و بهش گفتم پی گیرکارهای پذیرش دانشگاه تورنتو هستم. بهم گفت قبلا باید مدارک را پست می کردی و نباید دیر می رسید. مطمئنی که حالا همه چیز اینترنتی شده. من هم با اینکه از تو چنین چیزی را شنیده بودم باز هم باهات حرف زدم و تو گفتی که نه مشکلی نیست.

سر ظهر بود که زنگ زدی که مثل اینکه باید یکسری از مدارک را بفرستیم تا قبل از پایان روز مهلت ارسال دستشون باشه. یعنی دیروز ظهر که 5 ژانویه بود و باید تا 7 ژانویه از سیدنی میرسید تورنتو. خلاصه که حسابی بهم ریختیم. تازه مشکل اصلی این بود که بعضی از مدارک آماده نبودند.

بدو بدو از "اینترنشنال آفیس" به "استودنت سنتر" و از اینطرف به آنطرف دنبال کارها را بگیر و البته حسابی هم شاکی. هر قسمتی که رفتیم گفتند برای این نامه چند روز دیگه بیاین، برای این مدرک باید بطور رسمی درخواست بدین و ... و وقتی طرف داشت ریز نمراتم را می داد گفت امکان نداره اینها تا دو روز دیگه برسه تورنتو.

خلاصه هرچی شد را جور کردیم و با پست سریع السیر فرستادیم که گفتند احتمالا تا آن موقع میرسه. حالا دیگه باید بشینیم و ببینیم چی میشه و قسمت چیه. خلاصه از اینکه کارها را دایم به عقب انداختیم و تو هم قبلش خیلی مطمئن می گفتی اینطوریه یا اینطوری نیست خیلی ناراحت و عصبی بودم. البته تو هم حق داشتی که باید کارها را تقسیم می کردیم و بار همه ی این کارها به دوش توئه. از طرف دیگه من هم بهت گفتم اگه به من گفته بودی که ما به لحاظ مالی در توان مون نیست که یک ترم دیگه هم شهریه بدیم، من دنبال این کارها جدی تر بودم و چون می دانستم شانس دیگه ای برای اینجا ندارم تمام تلاشم را برای اینجا می کردم. تو هم می گفتی نمی خواستم فکرت را مشغول حاشیه ها کنم و می خواستم متمرکز روی درست باشی. به هر حال که هر دو حق داشتیم. البته من خیلی خودم و تو را عصبی کرده بودم.

آخر وقت اداری باهم قرار گذاشتیم تا بریم خونه. من قبلش رفته بودم برادوی و کمی میوه گرفتم و شیرینی سیب و سوار اتوبوسی شدم که تو را هم قرار شد سوارش بشی. گفتی که باید بری داروخانه چون لپت از داخل که یکی دو روز قبل تو خواب گازش گرفته بودی خیلی ملتهبه و اذیتت می کنه.

داروخانه که رفتیم ناصر و بیتا هم اتفاقی اونجا بودند. آنها هم داشتند کمی دارو برای آشناهاشون در ایران می گرفتند. با اصرار ما امدن برای چایی خونه مون. یک ساعتی دور هم بودیم و بعدش انها رفتند دنبال سوغاتی خریدن. به ناصر مشکلم را گفته بودم و اون هم گفت به نظر میاد ما ایرانی ها داریم خیلی خراب می کنیم اون از محمد و این از من و حالا هم تو. به تو که گفتم خیلی ناراحت شدی. با اینکه گفتم داشت شوخی می کرد اما تو گفتی آره این رو هم ببین که تو تنها خارجی دانشگاه بودی که کاندید مدال دانشگاه شده ای. تنها ایرانی منتخب از طرف دانشکده ی علوم انسانی در تاریخ دانشگاه و ... .

خلاصه شب که تو از خستگی خیلی زود خوابت برد. من هم زود خوابیدم. روز سخت و اعصاب خورد کن و فشرده ای بود. امروز صبح بعد از اینکه بیدار شدیم گفتم بیا تو دلم و کمی بیشتر استراحت کن. نیم ساعتی که تو خوابت برده بود من بیدار داشتم خودم را لعنت می کردم. می دانی چرا، بعدش که بیدار شدی بهت گفتم. از بس که دستت تو خواب می پرید. واقعا که این اعصاب یک آدم 30 ساله نیست. از بس که تو خواب بدنت پرش داشت. من هم مدتی هست اینطوری شدم و احتمالا اکثر آدمها در زمانهای پرفشار چنین عکس العمل هایی را دارند. اما وضعیت تو خیلی ناراحتم کرد. اینقدر فشار روی تو از همه طرف و بخصوص از طرف من.

این هشداری جدی برای منه. باید خیلی خیلی بیشتر به فکر زندگی مون و سلامت تو باشم. دیروز که داشتم به بدترین سناریوی دانشگاهی فکر می کردم دیدم که باز هم در شرایط من خیلی فرقی نمی کنه. اگه زیر 25 سال بودم شاید ولی نه الان که بالای 35 سالم. فوقش دوسال هم دیرتر. فوقش 3 سال بیشتر. اصلا نشه. زندگی و سلامتیمون که خیلی مهمتره و مسلما با هیچ چیز دیگه قابل قیاس نیست.
وای! وای از دست من. عزیزترینم. من را ببخش. باید خیلی خیلی بیشتر روی خودم مسلط باشم. درسته که ظرف دو روز کاملا همه چیز بهم ریخته اما هیچ کدوم از اینها دلیل نمیشه.

امروز صبح هم ایمیل خوبی از گروه فلسفه دانشگاه تورنتو داشتم که احتمالا برای گرفتن پذیرش در آنجا برای امسال مشکل خاصی ندارم. تو که به نظرم مشکلی نداری. امیدوارم که کار من هم درست بشه و بتونم درسم را انجا ادامه بدم.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

شوک درسی!


واقعا درسته که اغلب انچیزی پیش میاد که اصلا انتظارش را نداشتی. این هم شد حکایت اولین روز درسی من در سال و دهه و صده و هزاره ی جدید.

صبح که با هم قدم زنان میامدیم سمت دانشگاه ادامه ی صحبتهای دیروز عصر را پی گرفتیم مبنی بر حساب و کتاب کردن داشتها و نداشتهامون از نظر مالی زمانی که داریم به سلامتی میریم کانادا.

دیروز بعد از اینکه از دانشگاه آمدم خانه و با هم نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم بعد از ظهر کتابهامون را برداشتیم و رفتیم دندی و نشستیم به خواندن و قهوه ای گرفتیم و گپ زدیم. قبلش لباس هایی که برای "دونیت" مانده بود را بردیم و در راه حرف از این شد که اگه من تا نیمه ی اگست تزم را تحویل بدم و بریم چقدر فرصت دارین تا در کانادا جا بیفتیم قبل از شروع دانشگاه و به این نتیجه رسیدیم که فقط یکی دو هفته و از ان مهمتر اینکه تقریبا هیچ پولی نخواهیم داشت. احتمالا چهار پنج هزار دلار که تازه باید وسایل خانه، پول اولیه ی اجاره و قسط اولیه دانشگاه را هم بدیم.

خلاصه خیلی ادامه اش ندادیم و تو دایما بهم مثل قبل میگفتی که نگران نباش و تو درست را بخوان. اما امروز که خواستم تا تصویر دقیقتری در بیارم دریدم که عملا ما با کمتر از دو هزار دلار - تازه اگه پول بلیط هامون را هم حساب نکنیم- خواهیم دشت.

خب خلاصه اش چی؟
معلومه وقتی که باید درس می خوندم نخوندم و بازی کردم و مقاله ی بی ربط نوشتم و کتاب نامربوط خوندم و ... حالا هم امکان ادامه وجود نداره چون پول ترم اضافه را نداریم. در واقع من این مدت خیلی خرج تراشی کردم.
از طرف دیگه هم هرچه فکر می کنم می بینم که ما توان دوباره شروع کردن همه چیز را بصورت پرفشار - مثل اولی که اومدیم اینجا- نداریم. اول که رسیدیم استرالیا هیچ کس را هم نمی شناختیم و خانه و وسایل و دانشگاه و ... را ظرف 10 روز درست کردیم و آرام آرام جا افتادیم. البته 20 هزار دلار پول داشتیم ک خرج زندگی و زبان من و دانشگاهمون شد. حالا که از این خبرها نیست و البته تجربه و مدرک خوب و ... داریم. اما دیگه توان ان فشار را نداریم.
آن هم در جایی که می خواهیم زندگی کنیم برای طولانی مدت و شاید همیشه.

از امروز احتمالا یک بار دیگه چوب درست و دقیق درس نخواندن را برای بار چندم خوردم.
از امروز باید برای مدتی "سلف استادی" داشته باشم. البته بعید می دونم فعلا چیزی به جان بگم. باید از امکاناتم دقیق و درست استفاده کنم.
حساب کردیم اگه بهم پذیرش برای همین امسال بدن از نظر زمانی چیزی عقب نمی افتم. البته از نظر زندگی؛ داستانش جداست.
تو خیلی ناراحتی و باید از تو دلت غم و غصه را دربیارم. تو خودت را بیشتر از من مقصر می دونی. بخاطر مهمان داشتن و عدم سختگیری به من و خودت برای خرج و ... . اما تنها کسی که نباید از این موضوع احساس اشتباه کنه تویی و تو.

بخاطر همین عشق و روح عمیق، بخاطر همین شور زندگی هست که همیشه احساس می کنم داریم و دارم رو به جلو میرم. ولو اگر به قول هگل گاهی هم دچار "مکر عقل" بشم.

حالا باید یک فکر اساسی برای روزهای آتی بکنم. شاید یک بار دیگه تاریخ فلسفه و فلسفه ی سیاسی خواندن، شاید فرانسه را جدی گرفتن و ... .
فعلا نمی دونم، اما به مرور می نویسم.
امیدوارم که این شروع تازه به خیر و خوشی پیش بره.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

به سوی همپوشانی فرم و محتوا


یکشنبه 3 ژانویه ساعت یک ربع به دو و من برای اولین بار در سال جدید در PGARC با لپ تابم نشسته ام و اولن پست در سال 2010 را با لپ تابم و در دانشگاه دارم برای تو می نویسم.

بعد از یک صبح دل انگیز و بارانی در هوای خنک با هم رفتیم گلیب در کافه ای که نشست های گروه Philagora برگزار میشه و یکی دوباری خودمون رفته بودیم صبحانه ی سبکی خوردیم و بعدش تو برای خرید به برادوی رفتی و من برای سومین روز پیاپی برای دید زدن کتابهای گلیبوکس به کتابفروشی رفتم و البته چیز خیلی خاصی ندیدم. بعدش هم که برای گرفتن پرینت یکی از مقالات به دانشگاه آمدم که هیچکس اینجا نبود جز مارک که آمده بود تا پرینت کارت پروازش را برای فردا بگیره و تا پنج هفته به دانشگاه اورشلیم و تل آویو میره. وقتی فهمیده بود کسی که باهاش برای این اسکالرشیپ مصاحبه کرده بوده یکی از مشاوران نظامی سابق دولت اسرائیل بوده دیوانه شده بود و به من می گفت اگر جای من بودی چیکار میکردی؟ بهش حراج کتاب را گفتم و گفت الان یک سر میرم. حالا هم فکر می کنم دقایقی هست که یلنا آمده باشه و فکر نکنم کسی دیگه در اینجا باشه. من هم بعد از نوشتن این پست جمع می کنم و مایم خونه پیش عزیز دلم تا این آخرین روز از تعطیلاتمون را و تا آخرین لحظه اش خوش و خرم با هم باشیم.

دیروز قرار شد با هم بریم بعد از مدتها که من از زیرش در میرفتم به پیک نیک در بوتانیک گاردن. تو خوشحال کارها را کردی و قرار شد قبلش با هم بریم گلیبوکس تا تو هم یک نگاهی به حراج کتابهاش بکنی. یکی دو تا کتاب دیگه گرفتیم و همینکه امدیم بزنیم سمت بوتانیک گاردن باران سیل آسایی - واقعا سیل آسا- گرفت که اصلا نمیشده از زیر سقف یکی از این رستورانها بیرون رفت. نیم ساعتی حداقل منتظر ماندیم اما اصلا از شدتش کم نشد و تو گفتی حتی اگه الان قطع هم بشه دیگه نمیشه پیک نیک تو گل و شل کرد. رفتیم از برادوی خرید هفته مون را کردیم و با اتوبوس زیر باران برگشتیم خانه و نهارمون را خوردیم و فیلمی دیدیم که تو وسطش خوابت برد.

این مدت اینقدر نامنظم و بی ربط خورده ام که در طی این چند ماه چند کیلو چاق شده ام و قراره از فردا خیلی چیزها درست بشه از جمله خوردن و ورزش کردن و از همه مهمتر درس خوندن مون و نوشتن مقالاتمون و تز من. امیدوارم.

به هر حال عصر تصمیم گرفتیم با هم بریم دندی و بشینیم کتابی بخونیم و از دم وحشتناک هوا که از صبح نمی گذاشت درست نفس بکشیم خودمون را نجات بدیم. تو رمانت را دست گرفتی و من مقاله ای درباره ی تفاوتهای نظریه ی سیاسی و فلسفه و اندیشه ی سیاسی.

یک ساعتی که خواندیم هوا بهتر شد و باز. هرچند نزدیک غروب بود رفتیم پارک نزدیک خانه و یک ساعتی قدم زدیم و با هم بیست سئوالی بازی کردیم. بعدش برگشتیم خانه و تو رمانت را ادامه دادی و من هم نگاهی به کتاب هایی که از گلیبوکس روز قبل و همون روز خریده بودم کردم و بعدش مقاله ام را ادامه دادم تا خسته شدیم و خوابمون گرفت. شب قبلش خیلی خوب نخوابیده بودیم از بس که همسایه هامون سر و صدا کرده بودند. درست تا ساعت 7 صبح در حیاطشون بلند بلند حرف می زدند و بحث می کردند.

امروز صبح هم اول من خانه را جارو زدم و با اینکه بابت تمیز کاری پنج شنبه خانه تمیز بود اما باید کار آخر هفته را می کردم. بعدش با مادر حرف زدیم و حالا هم تو داری احتمالا گردگیری می کنی و نهار برای فردا که به سلامتی اولین روز کاری-درسی سال و دهه جدید هست درست می کنی. باید با مامانم حرف بزنم که تنهاست و تعطیل.

جان هم ایمیل زده بود که برای شنبه ی دو هفته ی دیگه شام بریم خونه شون. دفعه ی آخر که گفتم تو خیلی از خونه شون خوشت میاد گفت پس باید بلافاصله دور هم جمع بشیم. فرصت خوبی برای منه که سئوالاتم درباره ی لوکاچ را ازش بپرسم.

آخر هفته ی بعد هم احتمالا باید برای دیدن شبنم و مجتبی به خانه ی جدیدشون بریم و اصطلاحا خونه مبارکی شون بریم. قرار شده قبل از رفتن ناصر و بیتا هم آنها را دعوت کنیم یک شب بیان خونه مون. این برنامه ی دور هم جمع شدنها. می مونه برنامه ی اصلی که تطابق هر چه بیشتر فرم و محتوای زندگی مونه. به سمت یگانگی صورت و درون، همپوشانی شکل و معنا، ساختار و محتوا.

به امید بهروزی برای همه و ما.
با عشق.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

هدیه ی سال نو


سلام.

سال نو مبارک. آغازی که آغاز یک دهه، یک دوره و یک آغاز تازه است. دوستت دارم. این مهمترین چیزی است که می توانم همواره به تو اهدا کنم. تمام دل و روح و جانم. به تو یگانه ام، به تو نفس و نور چشمانم به تو درخت جانم.

دیشب با هم رفتیم "مالبورگ" سر کوچه و تا ساعتی بعد از تحویل سال نو با هم گفتیم و لبخند زدیم و کمی هم رقصیدیم. با بهترین آرزوها برای همگان. بخصوص برای وطن و هموطنان بیدار دل و آگاه مان. به آنهایی که شرافتشان تنها داریی شان است در برابر آنهایی که همه چیز دارند جز شرافت. با بهترین آرزوها و به امید بهترین روزها.

امروز صبح هم با اینکه اکثر جاها در نیوتاون تعطیل بود اما بلاخره برای صبحانه سر از "اربن بایتس" در اوردیم که در هوایی دلنشین و با حرفهایی خوب روز و سال خوبی را شروع کردیم. بعدش تو آمدی خانه تا بشینی سر مقاله ی کتاب و من یک سر رفتم دانشگاه و از آنطرف رفتم "گلیب بوکس" تا ببینم در حراج سالانه اش که از مدتی قبل تبلیغ کرده چی داره. ده تا کتاب خریدم که با توجه به کارت عوضویت مون شد 101 دلار. بعضی از کتابها عالی هستند. متون فلسفه ی سیاسی از افلاطون تا نیچه در یک جلد و قرن بیست در جلد دوم که شد 50 دلار - در حالیکه قیمت اصلیش نزدیک 200 دلار بود. زندگی نامه ی آرنت هم همینطور.

نزدیک سه و نیم بود که آمدم خانه و با هم نهاری که تو از برنامه ی "جمی الیور" یاد گرفته بودی را خوردیم و بعدش هم با آمریکا و ایران حرف زدیم و به استادمون ایمیل سال نو مبارک زدیم.

حالا هم که دارم این را می نویسم - و تو متوجه شده ای که من دارم چیزهایی می نویسم - اما به روی خودت نمی آوری، تو داشتی مقاله ات را شروع به نوشتن می کردی که یک دفعه از خوشحالی جیغ کشیدی. چی شده؟
تاریخ تحویل مقاله ات 6 ژانویه نیست، هجدهم ژانئیه است. بلافاصله بلند شدی که حالا ببین چه نوشته ی بهتری را آماده کنم. و من مطمئنم که درست میگی. این مدت را خیلی صرف کارت نتونسته بودی بکنی و حالا یک وقت مناسب پیدا کرده ای.

خوب این هم هدیه ی سال نو. البته من هم امروز برات کتاب The Road را گرفتم، اما می دونم که این هدیه ی یک چیز دیگه است. چون حالا می تونیم این سه روز باقی مانده از تعطیلات را تمام وقت پیش هم و با هم باشیم بی نگرانی و دغدغه ی مقاله ی عقب افتاده.

الان جلوی تلویزیون نشسته ای و فیلم فرانسوی شبکه ی SBS را که دوست داشتی ببینی و بعدش هم کنسرت کلاسیک زنده از اتریش را می خواهی ببینی. من هم الان لیوانم را بر می دارم و میام کنار دلت در این اولی غروب زیبای سال و دهه ی جدید.
به امید یک عمر دراز در کنار هم بودن با سلامتی و دلخوشی.