۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بهترین اتفاق زندگی من


خب از کلاس "تامس بش" برگشته ام و نیم ساعت دیگه قراره بیام "آزوری" با تو و الا قهوه بخورم و گپ بزنیم. اما از این دو سه هفته بصورت خیلی خیلی فشرده اگه بخوام بگم باید از شبی شروع کنم که اینجا را ترک کردم تا فرداش به ملبورن برم برای کنفرانس. شب که خسته و خرد خانه رسیدم دیدم که بدون تو اصلا نمی توانم بمانم. تو هم با پرستو قرار گذاشته بودی که بعد از کنفرانست با هم برین و شامی بخورین.

اینطور که می گفتی مثل اینکه سر ماجرای طلاق و جداییش با شوهرش برات گفته بوده که خیلی سختی کشیده و اذیت شده. به هر جال شب تا خواستم بخوابم چند بار با هم تلفنی حرف زدیم و تو اصلا نمی تونستی بخوابی و صدات حسابی بغض داشت. البته من هم بهتر از تو نبودم اما هم خیلی خسته بودم و هم داشتم سعی می کردم به روی خودم نیارم.

فرداش خودم را در یک هوای بارانی و زیبا به فرودگاه رساندم و منتظر نشسته بودم که بابات از فرودگاه تهران زنگ زد که اون هم داره میره دبی. ازش خواستم که اگه می تونه برای یک جابجایی کوتاه مدت و رفتن از تهران به دبی برای خودش و مامانت و مادربزرگت بطور جدی فکر کنه. به هر حال ما با این اوضاع و احوالی که دارند و قلب مسئله دار هر دوشون نگرانشونیم. خدا را شکر مثل اینکه خودش هم داره به این موضوع بطور جدی فکر می کنه.

به ملبورن که رسیدم داشتم به سمت هتلی که تو برام رزرو کرده بودی در شهر قدم زنان می رفتم و از کوله ای که با اصرار تو خریده ایم و کلی هم ازش راضیم می رفتم که هریت بهم زنگ زد که کجایی. گفتم دروبرهای هتلم که آدرسش اینه. گفت من هم همین حدودا هستم. خلاصه براش صبر کردم. با هم رفتیم هتل و من وسایل را گذاشتم و با مارک که همون موقع رسیده بود صحبت کردیم و به پیشنهاد هریت برای شام با هم قرار گذاشتیم. بعدش به بریزبین و تو هم زنگ زدیم و حسابی از اینکه با هم هستیم و داریم میریم تا نهاری بخوریم و بعد هم به کتابخانه بریم تا هریت هم یک نگاهی به متن کنفرانسم بکنه و کمکم کنه خوشحال شدی.

بعد از خوردن یک نهار و قهوه سبک با هریت به کتابخانه "اسیت لایبری ویکتوریا" رفتیم و خیلی برای مقاله ام وقت گذاشت و کمک های خوبی کرد. خودش هم درس داشت اما تمام وقتش را برای من گذاشت و تازه فرداش هم از صبج به کنفرانس آمد و خیلی سعی داشت که کمک حالم باشه. شب من و هریت زودتر به رستوران رسیدیم و بعد از مدتی مارک هم پیداش شد. رستوران گیاه خوران بود - برای هریت - اما شامش خوب بود. بعد از اینکه از هم جدا شدیم تازه من رسیدم هتل و شروع کردم با کلی خستگی تمرین برای ارائه مقاله ام.

با هم چندباری حرف زدیم و چون هر دو خسته بودیم زودتر قطع کردیم. تو هم در کنفرانس با چند استاد صاحب نام آشنا شده ای و حالا هم با هم در ارتباط هستید. اساس کنفرانس همین برقراری ارتباطها هست. تو هم به شام کنفرانس رفته بودی و شب خوبی را داشتی. احتمالا تایید چاپ مقاله ات را هم با توجه به صحبت هایی که انجا کرده بودی گرفته ای و خلاصه اوضاع خوبه.

جمعه 10 جولای هر دوتامون نوبت کنفرانسمون بود. تو در بریزبین و من در ملبورن. برای کنفرانس تو که گویا همه با توجه به حساسیت داستان ایران آمده بودند. کنفرانس من هم همینطور بود. خیلی راحت و آرام کقاله ام را ارایه دادم و به سئوالات جواب دادم. بعد از تمام شدنش هم مسئول پنل بهم گفت که 150 دلار پول بلیط هواپیما را خواهند داد که خبر خوبی بود.

بعد از کمی گپ زدن با مارک و چند نفر دیگه و خداحافظی با هریت و بچه ها به سمت فرودگاه رفتم و با هم تلفنی هماهنگ کردیم که تو زودتر به خانه بری تا من که دو ساعت بعد از تو می رسم خودم بیام خانه. اما زد و پرواز تو تاخیر داشت یک ساعتی و تا من رسیدم تو نیم ساعتی را در فرودگاه سیدنی منتظر من شدی و بعد از سه روز و دو شب دوری واقعا طاقت فرسا بهم رسیدیم.

ویکند را مثل اکثر ویکندها آرام و با رفتن به کافه و کتاب خواندن گذراندیم. در طول هفته هر دو سر کار رفتیم. کار آپن رو به اتمامه و احتمالا تا آخر جولای تمام میشه. البته من این هفته را هم خواهم رفت اما باید از اول آگوست بشینم و بکوب درس بخوانم. پنج شنبه با هم به "ورک شاپ" سیمون چامبرز که از دانشگاه تورنتو امده و درباره ی کتابش که سال دیگه چاپ میشه رفتیم. Public Reason اسم کتابشه و ما دو فصلش را برای این کارگاه خواندیم. اکثر استادهای معروف دانشگاههای سیدنی در این حوزه هم آمده بودند. جان هم بود و اتفاقا سئوال خوبی هم پرسید. دانکن که رئیس "سوفی اسکول" هست و همه کاره ی "آرتس فکالتی" وفتی که در آخر رفتیم تا ازش تشکر کنیم گفت که امشب به رستورانی در گلیب می رویم و اگر خواستید شما هم دعوتید. عالی بود. رفتیم و اتفاقا نیک و کایلا و دوست پسرش هم که از کانادا امده بود بودند. یکی از دانشجوهای دکترا به اسم کیتی هم از A.N.U هم بود و حسابی با سیمون و دانکن گپ زدیم و درباره ی دانشگاه تورنتو و رشته ی علوم سیاسی و فلسفه سئوال کردیم. شب خوبی بود و بعدش هم از اینکه با چنین آدمهایی آشنا شده بودیم و خیلی احساس خوبی داشتیم. حالا قرار شد تا با هم در ارتباط بیشتری باشیم.

هفته ی بعدش اما مهمترین مسئله مسئله ی مصاحبه ی دوباره سفارت کانادا اینبار با من و درباره ی روزنامه نگاری و ... من بود. با اینکه با آقای دامتس - وکیلمون - حرف زده بودم اما به غیر از اعتماد به نفسی که بابت کارها و کارنامه ام داشتم وکیل و دیگران کمک چندانی بهمون نکرده بودند. یک مصاحبه ی فرساینده و طولانی. البته من OK بودم و فکر می کنم که تا اندازه ی زیادی هم این را به افسر زن کانادایی انتقال دادم اما به هر حال سخت بود و خیلی خیلی خشک و بی روح. حتی وقتی خواستم به دستشویی برم طرف تا دم در توالت آمد و گفت خیلی طول نکشه. ضمن اینکه خودش هم نمی دانست توالت کجاست. بعدا خانم نیکخو که منشی وکیلمونه گفت برای اینطور مصاحبه ها افسر به حالت ماموریت از کانادا میاد و در سفارتخانه ساکن نیست.

بعد از مصاحبه با هم رفتیم همون دور و برها در محله ی راکس و قهوه ای خوردیم و من از داستان برایت گفتم. تو هم انقدر خسته بودی که اصلا سر کار نرفتی و یکضرب برگشتی خانه و استراحت کردی. البته من با جان برای تزم قرار داشتم و آمدم دانشگاه و منتظر جان شدم. مقاله ی کنفرانسم را خوانده بود و نکات خوبی را بهم گفت که در صورت چاپ باید درستشان کنم.

بعد از جان هم نوبت دو ساعت صحبت با ناصر شد سر مسئله ی بچه دار شدن و اینکه بیتا دوست داره بچه دار بشه و ناصر هم که طبق معمول یک سناریوی از پیش تعریف شده داره که بچه دار شدن جنایته و ... . جالب اینکه بیتا هم دوره ای که خانه ی ما بود می گفت نه من خودم نمی خوام بچه دار بشم و این تصمیم درستیه و ... . خلاصه اینکه اینها برای خودشون هم فیلم بازی می کنند. کلا این چند وقت چندتا چیز اینطوری از اینها ما دیدیم و خیلی با خودشون هم رو راست نیستند.

به هر حال شب که آمدم خانه با هزار خستگی به کانادا و دفتر دامتس زنگ زدیم. قرار بود که باهاش درباره ی مصاحبه مون حرف بزنیم که نبود و قرارش را فراموش کرده بود! با منشیش خانم نیکخو تا ساعت 2 صبح حرف زدم و اون هم یادداشت بر می داشت. آخرش گفت حالا همه ی اینها را که برای من گفتی برای آقای دامتس با جزئیات - کوسشن/انسر - بنویس و ایمیل کن.
گفتم پس تا حالا داشتم چی کار می کردم. گفت نه باید برای خود آقای دامتس هم بگی تا در جریان باشه. گفتم خانم محترم چهار ساعت مصاحبه با جزییات از یک فیلمنامه هم طولانی تر میشه و من تنها مقوله های سئوال شده را در یک صفحه می نویسم. اگر شما کاره ای نیستید پس چرا تا این موقع نصف شب وقت ما را گرفته اید. طرف شروع کرد به خواهش و نرمش که نه حالا شما لطفا این کار را بکنید و از او اصرار و از من انکار. گفتم که نمی نویسم. نهایتا یک صفحه. کی گفت پس تو را به خدا دو صفحه بنویس. گفتم نه. گفت پس لااقل یک صفحه و نیم!
ترا خدا ببین ما کارمون را دست کیا دادیم. تازه طرف می خواد برای آرشیو خودش اطلاعات جمع کنه.

خلاصه که عجب داستانی بود این داستان مصاحبه. بقیه ی هفته را سر کار رفتم و برای یک کنفرانس در دانشگاه UNSW درباره ی "بحران" یکی یک چکیده فرستادیم تا ببینیم چه جوابی بهمون میدن. آخر هفته را به استراحت و چیدن برنامه ی اصلی سفر مامانم و خاله ها با مامان و بابای تو و جهانگیر گذراندیم.
آخه یادم رفت بنویسم که درست 20 جولای و یک روز مونده به مصاحبه ام در سفارت، سر کار بودم که تو بهم زنگ زدی که نامه ای از دفتر رئیس دانشگاه آمده که من ازبین تمام دانشجوهای شایسته ی دریافت مدال سالانه ی دانشگاه - 150 نفر از بین 50 هزار دانشجو که قبلا انتخاب شده بودیم - به فینال رفته ام که تنها 25 نفر و از هر مدرسه و فکالتی یک نفر انتخاب شده و من از بین تمام دانشجوهای علوم انسانی برگزیده شده ام.

خلاصه تو که از خوشحالی رو پا بند نبودی اما من نمی دانم چرا بخصوص بعد از این مدت داستانهای ایران از چیزی خوشحال نمیشم. هنوز وزن از دست رفته ام برنگشته و بعد از 12-13 سال که دائما بالای 90 کیلو بودم، رفته ام زیر 84 کیلو. به هر حال از اینکه تو را و بخصوص فضا را اینقدر عوض شده می بینم خیلی بیشتر خوشحالم تا داستان مدال.

تو باهاشون چندبار صحبت کرده ای و گفته اند که تمام 25 نفر به فرماندار و وزیر معرفی می شوند. رزومه ی همگی در مراسم برای حضار خوانده می شود و یک ضیافت تمام رسمی شام با خانواده برگزار می گردد.

ما هم به پیشنهاد و پیگیری و تلاش تو - و البته با زحمتی که برای خریدن بلیط کشیده ای - برای مامانم بلیط هواپیما گرفته ایم تا در مراسم که 11 سپتامبر برگزار میشه اینجا باشه. اون هم خیلی خوشحاله و واقعا هم داره لطف می کنه که این همه ساعت پرواز را برای کمتر از یک هفته تحمل می کنه. خاله ها را هم زنگ زدیم و دعوت کرده ایم. خاله فرح که خیلی خوشحال شده و گفت که تو این هفته میره دکترش تا ببینه بهش اجازه ی اینهمه ساعت پرواز را میده یانه.
خاله آذر هم از خداشه اما شوهرش - که مدتهاست نقش مادر براش پیدا کرده - گفته تو که می خوای شش روز بری کی برای من غذا و میوه و ... درست کنه. مگه تو نمی دونی که ماه رمضونه و من می خوام روزه بگیرم. به قول اینها: nice
. job با این همه زنگ زدیم و علاوه بر دعوت کردنش ازش هم پیشاپیش بابت قبول این مصیبت - دادن مرخصی به زنش - تشکر کردیم. البته آخرش هم گفت فکر نکنم آذر خانم بتونه بیاد.

برای من مهم این بود که مامانم اینجا باشه و مامان بابای تو بخاطر تمام دلتنگی ها و زحتمهایی که برای ما کشیده اند. شاید با کمی خوشحال کردنشان بتونیم نشون بدیم که سپاسگذار محبتها و لطف خدا و آنها هستیم. امیدوارم مامان و بابی تو هم بتونن بیان. آمدن خاله ها - با اینکه آمدنشان خیلی خوشحالمون می کنه - در درجه ی بعد هست. البته بودن همهگی دور هم با اینکه خیلی هم درس و کار داریم برای یک مدت کوتاه و به قول تو دیدن خانواده خیلی می تونه مسرت بخش باشه.

غیر از اینها البته باید بگم که گرفتار درس و نگران آینده مون هستیم. مدتهاست که شبها بی برو برگرد از خواب میپرم و بخصوص نگران ایران هستم. حالا هم که مسئله ی تزم داره نگرانم می کنه. تو هم دست کمی از من نداری. هر روز که بیدار میشیم انگار که اصلا نخوابیدیم. خسته و با فکر و ذهن مشغول داریم تا اندازه ای فرسوده میشیم.

قصد دارم بشینم و جدی روی تزم کار کنم. البته باید برای چاپ مقاله ام هم وقت و انرژی بذارم. تو هم که درگیر کارهای کانادای مامانت اینها هستی و باید تا آخر این هفته پروپوزال ورودی دانشگاه برای رشته ی جامعه شناسی را برای گرفتن اسکالرشیپ بدی. دیشب برای کترین ایمیل زده بودی برای گرفتن "رفرنس لتر" و خیلی از اینکه می خواهی رشته ات را عوض کنی جا خورده است. دوست داره با او و در گروه آنها کار و بمانی. مسلما بودن تو برای گروه امتیاز کمی نیست. بلاخره تو هم دانشجوی ممتازشون هستی و هم کترین کمترین دعدعه ای بابت وقت گذاشتن برای تو نداره!

خب برای فعلا بسه. باید برم بشینم سر درسم. تو هم سر کار هستی. دوست داشتم برای این شماره ی "فیلامنت" که مجله ی رسمی دانشگاه هست چیزی می رسیدم بنویسم. خیلی خیلی دیر بهمون خبر دادن. و بعیده با توجه به اینکه احتمالا تمام هفته را باید برم آپن چیز در خوری تا آخر هفته بتونم بنویسم. البته دیشب برای یک کنفرانس در ماه اکتبر در دانشگاه "لاتروپ" ملبورن راجع به دریدا چیری نوشته ام که تو این هفته می فرستم.

یکی دوتا کنفرانس بین المللی هم در راهه که شاید براشون چیزی بفرستم. حالا تا ببینم چی میشه.
تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که عاشقتم و تو بهترین اتفاق زندگی من هستی.
تنها چیز اینه.

سلامی دوباره


سلامی دوباره! بعد از دو هفته امروز 27 جولای 2009 دوشنبه برگشته ام دوباره به PGARC و با شروع ترم جدید - که امروز هست - باید تمام تلاشم را بکنم تا بتوانم این عقب افتادگی تقریبا غیر قابل جبران را به نقطه ی امیدوار کننده ای برسانم.

الان روی پل "سیتی روود" از هم جدا شدیم. تو رفتی سر کار و من هم دارم میرم به کلاس تئوری دموکراسی. البته تنها برای اینکه ببینم چطوریه و گرنه کلاس و درس واحدی ندارم.

بعد از اینکه برگشتم برایت می نویسم که در این تقریبا دو هفته ای که ننوشتم و اینجا نبودم چقدر اتفاقات مهم و حساسی افتاده. مثلا:

رفتن به کنفرانسهامون در دو شهر جدا.
رفتن دوباره برای مصاجبه امنیتی به سفارت کانادا و سه ساعت سئوال و جواب.
کاندیدای فینالیست برای مدال سالانه ی دانشگاه شدن و برنامه هایی که با هم چیده ایم برای آمدن مامانم و خاله ها از آمریکا به همراه بابا و مامانت و جهانگیر- البته اگر شدنی بشه!
رفتن به "ورک شاپ" و کارگاه عملی با حضور استادانی از کانادا درباره ی افکار عمومی و دعوت به شام توسط "دانکن اویسن".
و کار و کار و البته رفتن به تظاهرات برای ایران.

حالا برم کلاس و برگردم برات می نویسم.
دوستت دارم

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

تو در بریزبین



ساعت 10 شب هست و من هنوز در PGARC هستم. خیلی خسته شدم امروز. تو به سلامتی رفتی بریزبین و لان با پرستو داری شام می خوری. من امروز با تو آمدم فرودگاه و چون یادت رفته بود تلفن پرستو را همراهت ببری بعد از فرودگاه برگشتم خانه تا شماره تلفن را برای قرار امشبت بنویسم و وقتی رسیدی بهت بدم.

جالب اینکه تو زودتر از اینکه من به دانشگاه برسم بعد از فرودگاه رسیدی به یک شهر دیگه. من هم فردا صبح میرم ملبورن و تا همین الان داشتم "پاورپوینت" کنفرانسم را اماده می کردم. امیدوارم خوب بشه. تو که دیشب داشتی زحمت باز نویسی متن من را می کشیدی بهم اصرار داشتی که این همین موضوع مقاله ام را تز پایان نامه ام کنم. ترس در حکومتهای توتالیتر به عنوان تنها سلاحی که هم باعث منفعل شدن جامعه و هم از طرف دیگه تنها امکان برای فعال شدن مردم هست؛ مدل عرضی و افقی.

تو هم که تازه می خواهی فردا مقاله ات را بنویسی. گویا امروز در روز اول کنفرانست "جرارد گوگین" را دیده بودی و بهت گفته که به احتمال زیاد مقاله ات - که اسم من را هم به عنوان نویسنده ذکر کردی، پس در واقع مقاله مون - به احتمال زیاد چاپ میشه. و این یعنی احتمال بیشتر برای اسکالرشیپ.

خب! برم که هم خیلی خسته ام و هم باید کارام را بکنم. راستی قراره احتمالا من هم در ملبورن هریت را ببینم. اون الان اونجاست و بهم گفت اگه دوست داشتی بریم سینما. اما براش ایمیل کردم که احتیاج به تمرین برای ارائه مقاله ام دارم. همون کافه و قهوه بهتره.

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

یک عالمه داستان


برای اولین بار هست که یک همچین وقفه ی طولانی بین نوشته هام میافته. دو هفته است که نتونستم اینجا چیزی بنویسم. البته جند دلیل داشت که با نوشتن و توضیح دادنشون خود بخود دلیل این وقفه هم معلوم میشه. اما بذار اول از امروز بنویسم که خیلی روز مهمیه. امروز 7 جولای 2009 هست و الان هم ساعت 11 و چهل دقیقه و من هم در PGARC جدیده نشسته ام و برای اولین مرتبه آمده ام به این بلاگ چون تا امروز نمی تونستم با لپ تابم به اینترنت وصل بشم. اما اینها دلیل مهمیه این روز نیست.

امروز مهمه چون درست در چنین روزی 7 جولای 2006 پیش از ظهر وارد سیدنی و استرالیا شدیم و از ایران به قصد درس و زندگی خارج شدیم. صبح که تو راه داشتم به اینجا می آمدم مروز اون روزهای اول در ذهنم کردم و همون موقع به تو که تازه رسیده بودی سر کار زنگ زدم که چقدر بهت مدیونم و چقدر از اینکه با هم این راه را آمده ایم و تا اینجا ساخته ایم و باید بیشتر هم بسازیم و جلو برویم خوشحالم و افتخار می کنم.

روزهای اول با سطح نازل زبان من با باری که تو تماما به دوش می کشیدی. با شروع به درس و زبان و آرام آرام جا افتادن تا امروز که البته هنوز راه زیادی طی نشده و اصل مسیر پیش روست. اما به نظر جفتمون داریم درست میریم و به نسبت خوب.

اما سریع این دو هفته را مرور کنم. اول و اثر گذارتر از هر چیز اوضاع ایران بود و هست که باعث شد من و تو دوران خیلی سختی را تجربه کنیم. من که نه تنها درس نخواندم بلکه با بی نظمی شدید در خواب و زندگی باعث شدم این روزهای ناگوار را سخت تر هم پشت سر بذاریم. البته که هنوز هیچ چیز تمام نشده و تازه اول داستانه. چند کیلویی وزن کم کردم. دیروز یلنا که در این مدت اصلا احوالی از حداقل ناصر و بیتا که آن همه بهش محبت کرده بودند نپرسید به من گفت خب شاید بد هم نشد بلاخره دوست داشتی وزن کم کنی. البته از نگاهم فهمید که چقدر خودم را کنترل کردم تا جوابی بهش ندم.

این دو هفته بیشتر به آپن رفتم تا کمتر فکر کنم. تو هم که تمام مدت کار می کنی. یکی دوباری به اینجا آمدی اما من خیلی از اینجا راضی نیستم. مزایایی نسبت به PGARC قدیمیه داره - نبودن هویج خور مهمترین مزیتشه - اما سطح میز و صندلی هاش برای من خیلی پایینه.

به هر حال، در این مدت از سفارت کانادا تماس گرفتند مه باز هم یک مصاحبه برای من با توجه به کارم در ایران گذاشته اند در تاریخ 21 جولای. البته 21 بودنش که خوبه! اما اولش کمی نگران شدم که دوباره چرا تا اینکه یادم افتاد برای بعضی دیگه از دوستام هم همسن موضوع قبلا با توجه به کارهاشون پیش امده بوده. تو هم که از چند نفری در کانادا ایمیلی سئوال کرده بودی و آنها گفته اند که جای نگرانی نیست.

در طی این مدت به دعوت شبکه ABC یک مقاله برای شون با کمک تو نوشتم که چاپ شد و خیلی هم بازتاب داشت. خاله آذر که ایمیلی زد و خیلی تحویل گرفت و به مامان هم گفته بود من به آ افتخار می کنم. اما مامان گویا با تو که تلفتی حرف زده بود خیلی ناراحت و نگران شده بود و می گفت برای بعد بد نشه. خانه که امدم تو بهم گفتی و کمی هم از اینکه تو دچار این تردید شدی جا خوردم. به هر حال اخر سر تصمیم گرفتم نوشته های بلاگ شخصیم را با امر وبلاگ نویسی تا مدتی تعلیق کنم تا راه بهتری برای دنبال کردن ایده هایم پیدا کنم. البته حرف تو درست بود که از اول قرار بود وبلاگ شخصیم فلسفی-انتقادی باشه نه اینگونه که داره پیش میره. به هر حال فعلا که تا اصلاع ثانوی به محاق رفته.

اول جولای روز تولد من و سالگرد عروسیمون بود. از آمریکا مامان و خاله آذر کارت فرستاده بودند و امیرحسن برای اولین بار. خیلی بهم چسبید. از ایران و دبی هم که تلفن های زیادی داشتیم از طرف خانواده. این روزها بنا به شرایط ایران بیشتر با همه در تماسیم تا خیال تو راحت باشه.

تو برای تولدم یک جفت کفش "راکپورت" از حراجش خریده بودی که با اینکه اولش بهت گفتم من کادو و هدیه ام را قبلا گرفته ام - چک خرید کتاب از گلیبوکس- و چیز دیگه ای قبول نمی کنم اما نتونستم ذوق تو را نادیده بگیرم. ناصر و بیتا هم به دعوت ما برای یک شام و شراب سبک به دندی آمدند و یک کمربند برام خریده بودند که نگهش داشتم برای بابات چون از نوع لباسهای کت و شلواری است.

البته هفته ی قبلش تولد ناصر بود که ما برایش یک پیراهن و یک پلیور از حراج "جوردانو" گرفتیم. نمی خوام باز هم به این روزها برگردم. چون هم اوضاع و احوال ایران خیلی ناگوار بود و هم من بابت چندبار زیر باران و باد به تظاهرات رفتن با تو سرما خوده و مریض شده بودم.

به هر حال این مختصری بود از روزهای گذشته. هر چند که قرارم برای نوشتن در اینجا اینطور ایام نویسی نیست. دوست دارم تا از "آن" لحظاتی بنویسم که درش من و تو و تنها من و تو معنی می شویم. رفتن به کافه دندی در صبح شنبه برای صبحانه - مثل همین هفته- رفتن پش از مدتها به سینما و دیدن یک فیلم متفاوت و خوب مثل Disgrace با بازی خوب جان ملکوویچ، رفتن به QVB و عوض کردن گردنبندی که برای سالگرد عقدمون برایت گرفتم بخاطر زنجیری که دوستش نداشتی و البته رنگش که کمی مسئله داشت با دو گردنبند دیگه که یکیش بعدا فهمیدیم به اسم نیشابور در موزه متروپولیس ثبت شده. نگرانی از اینکه نکنه تو حامله بشی و فکر به اینکه اگر تو این اوضاع بشی داستانمون چطور میشه و... در کنار خیلی وقایع و خاطرات دیگه که در جای خودشون خیلی خیلی هم قشنگه تمام چیزهایی نیست که باید بنویسم و می خواستم که بنویسم.

باید منظمتر بنویسم و دقیقتر.

اما از فردا بگم. فردا قراره به سلامتی بعد از صبحانه تو بروی فرودگاه و عازم بریزبین بشی برای کنفرانست. جمعه عصر هم برگردی. از چهارشنبه تا جمعه. من هم پس فردا یعنی پنج شنبه میرم ملبورن برای کنفرانس و جمعه شب هم برمی گردم. این اولین باره که اینطوری از هم دور میشیم. البته که دور شدنه دلچسب و راخت نیست اما برای این کار و در این مسیر - دو کنفرانس در دو شهر در یک روز- لازم و امیدوارم به خوبی خاطره انگیز باشه.

کنفرانس تو که خیلی معتبر و بین الملی هست، کنفرانس من هم - که همونیه که تو سال پیش رفتی - خیلی سطح و طراز بالایی داره و از همه مهمتر بعدا چاپ مقاله هم خواهد داشت. موضوع تو سیاست اینترنت هست و مال من سیاست ترس. هنوز چیزی ننوشته ام و امروز تازه می خوام بنویسم. تا حالا طرح مقدماتیش را در آورده ام. و البته تیترش را: در ستایش ترس.

یک مقاله ی دیگه هم با توجه به سفر اوباما به روسیه برای ABC نوشته ام که هنوز ازش خبری ندارم. نمی دونم اصلا پذیرفته میشه یا نه. به هر حال این وضعیت این روزهاست و کارهای ما. فردا بعد از اینکه امدم اینجا و تو را به سلامتی بدرقه کردم باز هم اینجا خواهم نوشت.
پس تا فردا.

راستی تو الان میای بالا تا من در را برایت باز کنم و برای ناهار بیایی در آشپزخانه ی اینجا. دیگه کارت تو برای در ورودی اینجا فعال نیست. خدا را شکر که من کارت دارم و مثل سال قبل می تونیم از اینجا استفاده کنیم. الان میام تا ببینمت.