۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

دلتنگ مادری

حدود نیم ساعت دیگه به سلامتی راهی فرودگاه می شویم. خیلی دلم برای مادر هنوز نرفته تنگ شده است. از صمیم قلب آرزو می کنم که فرصت دیدار و دیدارهای مجدد با مادر در سلامت و خوشی داشته باشیم. دیشب امیر تا آمد خیلی دیر وقت بود اما با اینکه کوتاه بود و دیر خوش گذشت. البته مادر نصف شب خیلی سرفه کرد و نیم ساعتی ماساژش دادم تا آرام شد. صبح بعد از اینکه امیر آمد و چهار نفری صبحانه خوردیم مادر را به خانه اش برد و من و تو خانه ی خاله را تمیز کردیم و با امیر که دوباره برگشت رفتیم یک مال بزرگ و من یک کفش به انتخاب امیر خریدم و یک کفش هم خودش به اصرار برایم خرید. تو هم چند جفت کفش کاری خریدی و بعد هم چون امیرحسین دوست داشت با هم نهاری بخوریم رفتیم به پیتزایی مورد علاقه اش که مامانم هم بارها تعریفش را کرده بود.

تا رسیدیم خانه ی مادر نزدیک ۶ عصر بود و الان نزدیک ۸ و داریم راهی فرودگاه میشویم. خب! این هم از سفر لس آنجلس. سفر خوبی بود و البته اصل کار که دیدن مادر و امیر بود نسبتا به خوبی گذشت و جز در کنار خانواده بودن کاری نکردیم. دلم نرفته خیلی برای مادر داره تنگ میشه اما امیدوارم زودتر دیدارمون به سلامت تازه بشه.

صبح سحر به فلوریدا میرسیم تا آخرین ایستگاه سفر به آمریکا را هم در کنار خانواده ی پدری تجربه کنیم. به امید خوشی و سلامتی و البته به امید سال و راه به مراتب روشن تر و بهتر.

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

بسیار و نادرست

تمام امروز را ماندم خانه پیش مادر که از صبح زود بیدار شده بود. البته یک پیاده روی یک ساعته پیش از صبحانه با هم رفتیم تا یک سوپر ایرانی برای خرید نان سنگک صبحانه. وقتی برگشتیم مادر بیدار شده بود. دیشب هم تا دیر وقت با امیرحسین و مادر و من و تو خانه ی خاله آذر چهارنفری نشستیم و ما سه تا کمی آبجو خوردیم و کمی گپ زدیم و البته بیش از هر چیز از اینکه اینقدر خانواده ی من درباره ی همه قضاوت می کنند و بی ربط می گویند در این سفر دلخور شده ام. یاد شعر شاملو افتادم بارها که گفت شرمسار نام و رسم خانواده و قبیله اش است و ... خلاصه که متاسفانه با اینکه آدمهای بدی نیستند اما این روحیه و اخلاقشان آزار دهنده است. و چه بسیار! و چه نادرست!

امروز دو اسکایپ برای مادر داشتیم اول با فرشید که در ماشین بود و کنار زد و نیم ساعتی گپ زد با عمه اش و بعد هم با خاله فریبا که بیش از یک ساعت طول کشید و مادر خیلی از دیدن هر دو خوشحال شد. تو هم ظهر رفتی کمی خرید و بعد از اینکه برگشتی یک خورش حسابی بادمجان درست کردی که خصوصا به قصد امیر بود چون دیشب که زرشک پلو را خورد خیلی بهش چسبید و گفت که مدتها بود غذای ایرانی نخورده بوده.

فردا به سلامتی مادر را به خانه اش می بریم و بعد هم احیانا شاید برای خرید با امیر بیرون برویم و به هر حال امیر گفت که شب ما را به فرودگاه خواهد برد. ۵ ساعت پرواز و رسیدن در ساعت ۷ صبح یکشنبه به تامپا. به سلامتی پنج شنبه شب هم راهی خانه خواهیم شد تا اولین شب سال نو را در خانه ی خودمان باشیم.

امروز مراسم مهدی خان هم به خوبی برگزار شد و خاله آذر برای تو و مادر گفت که چه مراسم مناسب و چه جای خوبی بوده که برای خودش تدارک دیده بود و همه چیز همانطور که چیده بوده پیش رفته. خدا بیامرزد تمامی رفتگان را و دست گیری کند از ماندگان و یاری رساند به زندگان.
 

۱۳۹۳ دی ۴, پنجشنبه

مادری

داری موهایت را خشک می کنی و مادر از ظهر تا حالا که دیگه هوا تاریک شده روی مبل خانه ی خاله آذر خوابه. امروز پنج شنبه روز کریستمس هست و ساعت نزدیک ۶ عصر. خاله و تهمورث پیش از ظهر راهی اوریندا شدند تا برای مراسم خاکسپاری مهدی خان که فرداست آنجا باشند. من و تو هم تا شنبه شب اینجاییم و بعد برای ۴ روز راهی تامپا میشیم.

تا اینجای کار سفر خیلی آرام و یکنواختی داشتیم که البته خیلی هم خارج از شرایط موجود نبود و نمی توانستیم کار بخصوصی کنیم. بعد از چند روز پیش مامان بودن و منتفی شدن سفر مامان به لس آنجلس بابت مراسم فردا، دوشنبه عصر به اینجا آمدیم تقریبا جز سه شنبه که بابت خرید لباس های مناسب محل کار برای تو و یکی دو چیز هم برای من به شهری در اطراف اینجا رفتیم و دیروز - چهارشنبه- که تو همراه خاله رفتید و کفش آیدا را برایش از بورلی هیلز گرفتید و همزمان من و امیرحسین مادر را آوردیم اینجا تا با دو ماشین همگی برای شام به رستوارن و دور هم بودن بعدش در خانه ی خاله باشیم کار بخصوصی نکردیم. هر چند اصل کار برای من همین بود یعنی دیدن مادر و امیر در اینجا که هر دو خدا را شکر خوبند با توجه به شرایط کاری امیر و اوضاع حالی مادر. این دو روز باقی مانده را هم خانه خاله - که با مهربانی اصرار کردند که اینجا بمانیم و دور هم باشیم که در اتاق مادر جای کافی نبود - خواهیم بود تا شنبه شب.

اما خیلی کوتاه از اوریندا بنویسم که جمعه به دیدن خاله فرح نزدیک غروب که ار بیمارستان برگشته بود گذشت و کمی با نیلوفر و رضا و آریا حرف زدن. خدا را شکر جا و محل زندگی مامان خیلی خیالمون را راحت کرد هر چند خودش خیلی رو به راه نبود. هم بابت چند ماه بستری شدن خاله و هم سن و شرایط حالی خودش. اما شنبه به اصرار من و تو بلاخره راضی شد و بردیمش یک آرایشگاه خوب که علیرغم شلوغی وقتی داد و موهای مامان را درست کرد تا شب که باید به سن خوزه میرفتیم برای دیدن بابک و مهدیس کمی رو به راه باشه. خانه ی بابک هم شب خوبی بود و به قول مامان برای اولین بار بود که گویی مهدیس از بودن در کنار اعضای خانواده همسرش ناراحتی نکرد. شام به رستورانی رفتیم که رزور کرده بودند و علیرغم گرانی اساسا غذای جالبی نداشت و برای چای دوباره به خانه ی بابک و مهدیس برگشتیم و کمی گفتیم و خندیدیم و کمی یخ روابط به ظاهر آب شد - هر چند من هنوز بابت مسایل گذشته به شدت دلگیر و غمگینم اما برای روحیه مامان کلا در این مدت چیزی به روی خودم نیاوردم. یکشنبه نهار به سانفرانسیسکو رفتیم تا کمی شهر را دور بزنیم و نهاری در پیتزایی که جو ناتالی به تو معرفی کرده بود بخوریم. با خرید شیرینی و گل عصر به خانه ی خاله فرح رفتیم که هم شب تولدش بود و هم شب یلدا و با جمع خانواده اش دور هم بودیم و بابک و مهدیس هم که دوباره با لئو آمده بودند را دیدیم و به قول فرنگی ها  family reunion داشتیم.

مامان بعد از اینکه از خانه خاله آمدیم گفت که بهتره که بجای اینکه با ما برای چند روز به لس آنجلس بیاد و سریع برگرده برای مراسم کلا برنامه هامون را منتفی کنیم و بمانه همان جا و بعدا همراه خاله آذر بیاد و تنها از بلیط برگشتش استفاده کنه. خلاصه که تاخیر یازده روزه در خاکسپاری مهدی خان برنامه ی همه را بهم ریخت و به هر حال کاری هم نمیشه کرد. این شد که مامان نیامد و تمام داستان لس آنجلس ما بهم خورد.

اما مهمترین کار دیدن مادر بود که خدا را شکر حالش بنا به وضع موجود بد نیست اما خیلی خیلی افت کرده. متاسفانه خودش هم حوصله و دل برای کمی نرمش و پیاده روی و ... را نداره و همین باعث شده خوراکش خیلی کم و توانش کمتر هم بشه.

امروز با اینکه امیرحسین تعطیل بود هنوز نیامده و احتمالا دو ساعت دیگه میاد. قراره اگر شد با گلوریا یک سر بیاد تا هم مادر را ببینه و هم ما با اون آشنا بشیم.

خب! مادر بیدار شده و بهتره فرصت را غنمیت بشمرم و برم ور دلش. تنها موند داستان فال قهوه ای که دیشب تهمورث برای تو گرفت و از دو تا بچه گفت و نیتی که تو آخر شب بهم گفتی برای کار و پیدا کردن کرسی تدریس من در تورنتو کرده بودی که واقعا جالب گفت و با اینکه بهش گفته بودم حتی برای *فان* هم از این کار خوشم نمیاد اما این یکی را جالب گفت. خدا را شکر همانطور که خاله گفت با آمدن ما کمی دلخوری های بین امیر و مادر از یک طرف با تهورث برطرف شد و بعد از مدتها در کنار هم چند ساعتی بودیم و خصوصا به مادر خیلی خوش گذشته.

۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

مهدی خان و خاله فرح

با سه ساعت تاخیر تا ماشین گرفتیم و به خانه ی مامانم رسیدیم ساعت نزدیک ۳ صبح بود. الان هم ۶ عصر است و تمام روز را در آپارتمان زیبا و دلنشین مامانم که خیلی برایش خوشحالم که چنین جایی دارد سر کردیم و حالا هم داریم به خانه ی خاله فرح می رویم که به سلامتی امروز از بیمارستان پس از ماهها مرخص شده. اما افسوس که دیروز پیش از اینکه ما برسیم مهدی خان که چقدر چشم به راه آمدن همسرش از بیمارستان بود و البته دیدن ما خرقه اش را تهی کرد.

خدا بیامرزد تمامی رفتگان را در این سال. و سلامتی و آرامش دهد باقی ماندگان را.

اینترنت نداریم و تنها کار مهم و اساسی که امروز کردیم یک ساعت تلفنی حرف زدن تو با کمپانی مربوطه بود برای گرفتن اینترنت و کانالهای مورد علاقه مامانم با قیمت خوب.

فردا به دیدن بابک می رویم و پس فردا هم اینترنت خواهیم داشت طبق قرار.

۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

در جمع خانواده!

از هفته ای یکبار اینجا نوشتن فکر کنم کاملا معلوم باشه که این مدت از هیچ نظر روی نظم و برنامه ی دلخواهم پیش نمیرم. پنج شنبه هست و منتظرم تا تو به سلامتی از تلاس بیای سمت خانه و بعد از اینکه یکبار دیگه همه چیز را چک کردیم به سلامتی راهی فرودگاه شویم که پروازمان ساعت ۸ شب هست به سمت سانفرانسیسکو و البته چون ساعت شلوغ و پر ترافیکی خواهد بود و خصوصا چون تو هنوز صندلی ات قطعی نشده باید زودتر راه بیفتیم.

این هفت روز گذشته کار بخصوصی نکردم و منتظرم تا مگان پروپزالم را بفرسته تا پیش از کریستمس برای اعضاء کمیته ام بفرستم. پیش از این بنا داشتم که مقاله ی آرنت تو را بنویسم که فقط تا مقدمه اش جلو رفتم و روزها یا به کتابخانه نرفتم و یا زودتر برگشتم خانه. از باز نویسی مقاله ی آدورنوی خودم هم که هیچ نگویم بهتره که افتاد به اول سال آینده. گفتم سال آینده و این آخرین پست امسال را از خانه مان می نویسم به امید اینکه سال آینده سالی باشد آنچنانی. سالی که من نشان دهم به خودم و ثابت کنم که واقعا وارد مرحله ی تازه ای شده ام. از درس و خواندن و نوشتن گرفته تا ورزش و سلامتی و ...

با هم قرار گذاشته ایم که چنین بکنیم: ورزش، مطالعه و درس، تفریح و البته به کار و کمک دیگران آمدن بیش از پیش. این آخر سالی کلی حرف پاییز را زده ایم و اینکه شاید بچه دار شویم. شاید! اما هیچ چیز جور نیست. با این حال شاید...

از این چند روز گذشته که روزهای شلوغی هم بودند همین بس که مهمان داشتیم (ماندانا و امیر که از ایران آمده اند و بچه های با برنامه و پر کاری به نظر می رسند)، سینما رفتیم (فیلم مرد پرنده که خیلی خوشمان نیامد و کمی از این کار ایناریتو جا خوردیم)، کمی درس و کمی گپ و گفت با ناصر که به ایران رفت و امروز هم کتابش با چند سطری که صفحه ی اولش نوشته برایمان رسید و با رسول (که هر دو اصرار دارند چیزکی که می گویم را راجع به سخنرانی صدا کرده ی اباذری در دانشگاه تهران بنویسم) تو سفارش داشتی و کلی کار و امروز که از صبح دویده ایم تا حالا. از دکتر دندانپزشک تا کتابخانه و بانک و خشکشویی و خرید سوغاتی و جمع کردن چمدانها از دیشب و کار و کار و کار گرفته تا حالا که تو به سلامتی بیایی و کمی بعد به امید خدا بعد از دو سال راهی سفر شویم همراه هم برای دیدن خانواده. سه روز سانفرانسیسکو برای دیدن مامان و بابک و خاله فرح که خدا را شکر خیلی بهتر شده و بعد همراه مامان ۵ روز به لس آنجلس برای دیدن مادر و خاله آذر و امیرحسین و از آنجا هم ۵ روز به تامپا برای دیدن عموها. امیدوارم سفر خوبی باشد و خصوصا به تو که اینقدر دوست داری در جمع خانواده باشی چنین ایامی را خوش بگذرد. (در مورد خودم خیلی مطمئن نیستم چون اساسا خیلی در جمع خانواده ام خوش نمی گذرد).

اما مهمترین آرزوها را برای تو در درجه ی اول و بعد اطرافیان و دوستان دارم و بهترین آروزهایم را برای تو و مردم. خصوصا اما امیدوارم امسال سالی باشد "به" برای آنها که این ایام و ایام ها را در سختی و انتظارند و صد البته به امید. سالی موفقیت آمیز برای همه و ما از نظر کار و درس و سلامت.

سالی یکه و یگانه در این خانه و بیرون از آن و برای ما و همه.
به امید "به" ترین ایام.
به امید طولانی ترین سالهای زیبا پیش رو و صد البته انسانی و آرمانی زیستن.

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

مردودی

بلاخره نسخه اول پروپوزالم را تمام کردم. ظهر پنج شنبه هست و در کلی نشسته ام و از دیشب برفی می بارد که نگو و نپرس. تو که دیروز سفارش دو هفته یکبار چهارشنبه هایت را داشتی و علاوه بر آن یک سفارش کوچک که باعث شد هم برای جمعه و هم برای سه شنبه بعد بهت سفارش بدهند. با توجه به سفرمون به آمریکا و رفتن به چند شهر این سفارش ها خیلی می تونه کمک خرجمون باشه و واقعا که دست مریزاد. سایت GB هم بلاخره راه افتاد و با اینکه هنوز کار زیاد داره اما برای شروع خیلی خوبه.

از اوضاع و احوال درسی که هیچی نگویم بهتره. همین که پروپوزالم که قرار بود دو هفته ی پیش تمام بشه و هنوز یک روز دیگر کار داره جای خود اما از اوضاع جسمی و روحی اگر بخواهم بگویم خیلی فرقی با بقیه ی چیزهایم نداره. بجای اینکه ورزش کنم و سیستم تغذیه و خصوصا شکری که می خورم را کنترل کنم بدتر هم شده ام. نمی دانم چرا آخر سالی اینگونه بی خیال شده ام و خلاصه اصلا از هیچ چیز خودم راضی نیستم. با اینکه مثلا سه شنبه رفتم کاستکو تا خرید سفارش دیروزت را انجام دهم و یا دیروز که توسط مدیر FGS برای جشن دانشجویانی که اسکالرشیپ گرفته اند دعوت شدم و رفتم - البته مطابق معمول و طبق حدسی که میزدم تنها به تلف کردن وقتم انجامید - و با اینکه این مدت سعی کرده ام کمی متمرکز باشم و ... اما دریغ از رضایت از پیشروی در یکی از کارها و برنامه ها. نه ورزش و نه آلمانی و نه پراکنده خوانی مفید و نه دیدن فیلم خوب و خلاصه که نمره ی مردودی گرفته ام این آخر سالی. بهتره فکری اساسی کنم.

این چند روز به همین منوال کتابخانه برای پروپوزال و تو هم که کار و سفارش و ... گذشت. دیشب که تا رسیدم خانه و کمی هم با رسول و آمریکا حرف زدم دیر وقت شده بود که تو از مهمانی کریستمس تلاس برگشتی. امشب هم که باید کار سفارش فردا را انجام دهی و فردا شب هم مهمانی خانه ی همکارت تمی دعوتی و با اینکه اولش من هم دعوت شده بودم اما زدم زیرش و گفتم حوصله ی آمدن ندارم قرار شد اساسا با حضور خانم ها برگزار بشه و شوهر خودش و همسر سندی هم نیایند. شنبه شب دوست تازه واردت به کانادا که هفته ی پیش رفتی فرودگاه دنبالشان یعنی ماندانا و همسرش مهمانمان هستند و یکشنبه هم احتمالا به سینما برویم تا فیلمی که مدتی است می خواهیم ببینیم را از دست ندهیم. نظریه برای همه چیز که درباره ی زندگی استیون هاوکینگ هست.

خلاصه نگاه که می کنی جز خوشی بابت انجام برنامه ها و کارهایت و شکر بخاطر چنین امکاناتی نباید گله داشته باشی. اما وقتی از خودت ناراضی هستی داستان درد بی دردی میشه و نمره ات مردودی.

جناب فکری کن برای خودت که داره وقت بیرون رفتن از میکده ات می شود.

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

انسان های بزرگ و آدم های کوچک

با اینکه تصمیم داشتم صبح زود بریم برانچ و من حدود ده کتابخانه باشم تا کار روی پروپزالم را جلو ببرم اما از آنجایی که کلا برنامه هایم را تغییر دادم قرار بر این شد که امروز را بمانم خانه و چند ساعتی را که تو هم خانه هستی بعد از یک هفته ی طولانی کار تا دیر وقت در کتابخانه و تلاس با هم باشیم چون کلا این چند روز هم حسابی سرمون شلوغ خواهد بود و خلاصه بجای کتابخانه الان که از اینسومنیا برگشتیم تو مرا تا خانه رساندی و رفتی تا به قرار دکترت برسی و برگردی. عصر هم که می خواهی به فرودگاه بروی برای استقبال از دوست دوره ی مدرسه ات ماندانا که با شوهرش از ایران برای اولین بار می آیند و حسابی هم استرس دارند.

سه شنبه آخرین کلاس ترم آشر را رفتم که درباره ی مقاله ی تاریخ طبیعی آدورنو بود و نسبتا کلاس خوبی هم بود. از چهارشنبه رفتم کتابخانه تا شروع به نوشتن و طرح ریزی برای پروپوزالم بکنم. با اینکه فکر می کردم برخلاف حرف آشر بیش از یکی دو روز لازم دارم اما کار بیش از اینها طول کشید و خواهد کشید. البته می توانم همین ویکند تمامش کنم چون بیش از نیمی از کار را نوشته ام اما می خواهم وقتی تحویل گروهم می دهم دیگر خیلی نیاز به باز بینی نداشته باشه. برای همین تمام این چند روز را صرف نوشتنش خواهم کرد. تو هم که تا دیر وقت تلاس بودی و آخر سال هست و کلی کار دارید.

پنج شنبه شب از آنجایی که چهارتا بلیط برای یک اجرای خاص که کاری بود با تم موسیقی عربی و البته اپرای کلاسیک از کرنر هال گرفته بودی از پیش با آیدین و سحر قرار داشتیم که شام برویم رستوران آکادمی بدفورد و از آنجا هم به سالن موسیقی. یک ساعتی دور هم بودیم و از چیزهای مختلف گفتیم تا حرف از پویان شد و آیدین گفت که تقریبا کار استخدامش در دانشگاه بهشتی نهایی شده و ماندنی خواهد بود. پرونده ی سحر رد شده و احتمال می دهند برای این است که هنوز درسش تمام نشده و آیدین هم گفت که اصلا وارد پروسه نشده. وقتی بهش گفتم که خیلی روی این داستان حساب نکنه خصوصا برای رشته های انسانی و... در یک لحظه تا متوجه شد که سحر داره با تو حرف میزنه و حواسش نیست گفت که خیلی هم دوست نداره برگرده اگر اینجا امکانی داشته باشه و خلاصه با زبان بی زبانی اشاره کرد که این تصمیم سحر هست و ... به هر حال از حرفهای دفعه ی قبل و کلا چندباری که حرف پیش آمده بود متوجه شده بودیم که مشکل تعصب غیر قابل بحث سحر هست تا آیدین و خب تا حدی هم قابل فهمه چون هردو به قول آیدا خواهرشون اونجا خیلی خوش می گذرونند و البته وابستگی زیاد خانوادگی هم دارند. اما وقتی که آیدین متوجه شد که من امتحان جامع ام را داده ام - چیزی که نمی خواستم بهش آن شب بگم چون برایم قابل حدس بود که حالش خیلی گرفته میشه و باز هم تا حدی قابل فهم هست چون نگاه می کنه و می بینه که با اینکه سال بالاتری محسوب میشه اما از نظر عملی عقب تر افتاده و... - کاملا جا خورد. به هر سحر از تو پرسیده بود و تو هم بهش گفته بودی و خلاصه در جریان قرار گرفت و هر دو متوجه شدیم که حالش هم کمی گرفته شد. موسیقی هم بد نبود اما خیلی هم آش دهن سوزی و تجربه ی نابی نشد. به هر حال بد از مدتها دیدن بچه ها و ... شب خوبی را رقم زد.

جمعه شب - دیشب - هم خانه ی مرجان دعوت بودیم که قرار بود علی و دنیا هم بیایند. چهار ساعتی دور هم بودیم و علی خصوصا از کارش و سر و کله زدن با همکاران هندی اش گفت که درست کار نمی کنند و زیرآبش را میزنند. دنیا هم گفت علی هر شب میگه آخه با این طرز رفتار چطور فلانی - یعنی من - میگه آدم نباید برخورد و قضاوت نژادی بکنه و ... من هم بهش گفتم برادر مشکل آنجایی پیش میاد که داستان را از فرد به فرهنگ و نژاد ربط میدهی. دیدن این بچه ها و فامیل هم بعد از ماهها بد نبود. دنیا گفت که خواهرش آوا هم رفته ایران چون شوهر پولدار کرده و طرف هم دوست نداره بیاد اینجا چون کلی ملک و دارایی داره و بی آنکه نیازی به کار داشته باشه نشسته و داره خرج می کنه و چه چیزی بهتر از این برای خواهرش. واقعا نمی دونم چطور آدمها راضی میشن تا آرامش و شرافت نفسشون را با کمی پول به راحتی تاخت بزنن. هر چند کار کردن و درست کار کردن هم پیزی می خواد. چیزی که اکثر ماها یا نداریم یا کم داریم.

آخر شب هم بعد از اینکه از خانه ی مرجان برگشتیم رفتیم جلوی خانه ی آیدا تا بلیط های کنسرت امروز ساعت دو را که اول می خواستیم خودمان برویم اما بعد از اینکه من در اینترنت کمی جستجو کردم و متوجه شدیم که شاید بیشتر به درد آندیا بخوره - تو هم که کلا دوست داشتی کاری برای این بچه ها بکنی - بهش بدهیم. خلاصه که برنامه ی امروز از این قرار شد: برانچ و درس در خانه برای من و تو هم که بعد از صبحانه دکتر رفته ای و غروب هم فرودگاه میروی تا مسافران تازه وارد را کمک کنی تا هم به خانه ای که اجاره کرده اند بروند و هم بدانند  که چه کارهایی را اول باید ظرف چند روز پیش رو انجام دهند - والبته مامانت که طبق معمول زحمت کشیده و مجلات من و یک جلد کتابی که می خواستم را داده بهشون و جالب اینکه بطور اتفاقی همسایه در آمدند با چند خانه فاصله در همان کامیار. فردا هم باید صبح به کاستکو برویم تا من هم روی کارت تو عضویت بگیرم چون سه شنبه باید خرید کنم برای سفارش چهارشنبه ات.

اما مهمترین داستان هفته را در آخر می گویم. بعد از اینکه رفتن به کنفرانس تیلوس را متنفی کردم - کاری که نباید می کردم و خیلی هم دوست داشتم که بروم چون به هر حال تیلوس بود و هست - بخاطر شرایط مالی تا برای رفتن به کنفراس رم کمی پس انداز کنیم فعلا تصمیم بر این شده تا تو چند روزی مرخصی بگیریم و یک هفته ای رم و میلان را ببینیم و دو شب هم پیش پونه و اورنگ برویم. از آنجا اگر بتوانیم و برایمان قابل تحمل باشد در حد حرف و برنامه می خواهم یک ماهی به گوته ی فرانکفورت بروم و موقع برگشت تو چند روزی بیایی آنجا و احتمالا یکی دو شهر را بگردیم و دوباره به امید خدا برگردیم سر کار و درس. چنین برنامه ای با توجه به کلی هزینه و ... اگر عملی بشه - با اینکه کل OGS را خواهد بلعید- اما روی کاغذ سفر خوبی خواهد شد و رزومه ای نتایج تاثیرگزاری خواهد داشت. تا ببینیم و تعریف کنیم.
 و اما جمله ی نابی که این هفته خواندم و حیفم آمد که اینجا ثبتش نکنم: آدم های بزرگ به خودشان سخت می گیرند و آدم های کوچک به دیگران.

۱۳۹۳ آذر ۱۰, دوشنبه

از R&B تا Zukerman

اولین روز آخرین ماه سال هست. تقریبا تازه رسیده ای سر کار و من هم بعد از اینکه ایمیل های دانشجویانم را جواب دادم مبنی بر اینکه مقالاتتون را تحویل گرفتم می خواهم به کرما بروم و بعد هم کتابخانه و کمی درباره ی مقاله ی آدورنو به اسم ایده تاریخ طبیعی بخوانم که متن کلاس فردای آشر هست. خود مقاله را ویکند در کتابخانه خواندم اما به هر حال مثل هر متن اصیل دیگری احتیاج به چند بار خوانی و چندین و چند بار فکر کردن بهش داره. اما از این چند روز آخر ماه نوامبر بگم و به امید بهترین روزها در ماه دسامبر و سال آینده و سالهای آینده باشیم.

جمعه آخرین روز کلاس در ترم اول بود. بچه ها متن را نخوانده بودند و کار سختی بود کلاس داری به هر حال مقالاتشون را تحویل دادند و گفته بودم که ایمیل کنند برایم بهتره اما همه این کار را نکرده بودند. به هر حال با اینکه قرار بود جمعه شب برای شنیدن پیانو به کرنر هال برویم اما سردرد من و خستگی تو مزیدی بر علت شد تا ترجیح بدهیم خانه بمانیم و خلاصه شب آرام و بدون برنامه ی خاصی داشتیم.

شنبه صبح رفتیم درک هتل. تو تمام روز کار داشتی. از قرار با دوستانت برای ماساژ فیزوتراپی و قهوه در یورک ویل تا آخر شب که می خواستیم به کرنر هال برای شنیدن موسیقی R & B  از یک خواننده ی جاماییکایی به اسم دو خیابان تورنتو یعنی جارویس چرچ. من رفتم ربارتس و تا عصر آنجا بودم تا بعد از اینکه تو پس از رفتن به خانه ی سندی - که رفته بودی تا لپتابش رو بهش بدی- آمدی دنبالم و شب هم در کرنر هال موسیقی نسبتا متفاوت و بدی نبود.

اما یکشنبه قرار بود که تو پیش از ظهر بری لباس آیدا را بهش پس بدی که برای مراسم پنج شنبه گرفته بودی و ظهر هم با سندی قرار بود به یورک ویل بروید برای کمی فیزوتراپی روی پاهاتون و ساعت ۳ هم که برای شنیدن کار گروه Zukerman  رفتیم به کرنر هال که دو قطعه از شوبرت و برامس نواختند. پس از مدتی شنیدن کار کلاسیک خیلی مزه داد.

قبل از برگشت به آپارتمان چون از کنسیژ ایمیل داشتیم که بسته ای دارید داستان تازه ای پیش آمد. چند روز پیش یک نامه ای از پست داشتیم که بسته ای آمده به اسم سهیل یاری که رفتم و خلاصه گفتم که چنین کسی را نداریم و کارت شناسایی خواستند و خلاصه گذشت. دیشب دیدم که باز یک بسته ای به همان شکل که چون بخشی از اسمش تشابه با تو داشت پایین تحویل گرفته بودند اما نگهبان ساختمان در نهایت گفت که این که اسم شما نیست و ... خلاصه داستانی از طرف نسیم برای ما رقم خورده که شان کم و میانمایگی بیش از حدش را نشان میده. طرف دایم بدونی که به خود ما بگه به اسمهای متفاوت برای ۲۰ دلار ارزانتر بودن دایم شیر خشک سفارش میده اون هم درجایی که کیف و کفش چند صد دلاری بابت اینکه جلوی دوستانش کم نیاره می گیره. مشکل من اما داستان درست شدن برای ماست با مدیریت ساختمان و ... آخر شب آیدا بهت تلفن زد که همین داستان را سر اون هم آورده و خلاصه که از آن پدر و مادری که ما دیدیم خیلی هم جای تعجب نداره.
 
اما دسامبر ماه مهمی برایمان خواهد بود اگر که کارهایی که تصمیمش را گرفته ایم انجام دهیم. از ورزش و تغذیه درست گرفته تا نوشتن پروپزال و مقاله ی آدورنو و نوشتن MRP تو که امیدوارم بتونم انجامشون بدم و بتونم به عنوان هدیه ی مناسبی برای سال نو بهت بدم.
 

۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

طفلک بیتا

به قول مادر: عجب کوفتی شدم. هیچ کاری که نمی کنم در طول روز یک طرف اینکه حتی در هفته یکبار هم اینجا چیزی نمی نویسم یک طرف دیگه. البته دلیل اصلیش همین بی کاری و تنبلی و از همه مهمتر از دست دادن انگیزه است که کلا نه کار و نه درس و نه تفریح. از همه بدتر تعطیل شدن مطالعه از هر رقم و فکر کردن. خلاصه که می دانم اگر فرصتی شد و بعدها این اراجیف را که قرار بود گزارشی از یک زندگی عاشقانه و پر تلاش باشه- چیزی که در مورد تو هر دوش صادقه و در مورد من تنها دومی - بخونم خواهم دید که هر روز تبدیل به بی کاری و بطالت و هر هفته که اینجا چیزی نوشته ام تنها نق و غر و قول که درستش می کنم.

بگذریم و از این یکی دو روز گذشته بگم. اما قبلش اینکه در حال حاضر تو همراه سندی که به اصرار خواسته که در چنین شبی در کنارش باشی در مراسم زنان تاثیرگذار کانادا هستی و بابت این مراسم با اینکه باید لباس و کفش مناسب می گرفتی اما آیدا به کمکت آمد و چیزهایی داشت که به کار امشب خیلی آمد. بعد از نهاری که با مارک و لیلی از دوستان دوره ی کپریت داشتی و کلی هم از رفتارهای تام و اینکه از وقتی که جنیفر تصمیم گرفته بهش سرویس های لیز را بده همه چیز برایش خوب شده رفتی پیش پگاه تا برای امشب آماده باشی و الان هم آنجایی و حدودا ساعت ۱۰ شب میای. این هفته دو سفارش بزرگ داشتی. خصوصا صبح دوشنبه که برای صد نفر بود و تمام یکشنبه ات را گرفت اما همه چیز طبق معمول عالی پیش رفت و طبق معمول قرار شده اگر به برنامه ی تو و آنها خورد سفارش بعدی را بگیری. دومین سفارش هم دیروز بود که صبح زود پیش از ۷ تو را به تلاس رساندم تا از آنجا بیتا را به فرودگاه ببرم. بله! بیتا برای یک روز - سه شنبه- آمد پیش ما. ناصر کنفراس در واشنگتن داشت و بیتا برای دیدن اینجا و یکی دوتا از دوستانش و ما همتی کرد و سری هم به ما زد. تو سه شنبه را مرخصی گرفتی و رفتی بیتا را از خانه ی دوستش که یک ساعتی بیرون از تورنتو بود و شب قبلش به آنجا رسیده بود برداشتی و تمام روز با هم بودید. من هم که از کلاس آشر یک وقت رفع اشکال با یکی از دانشجویانم داشتم و بعد از ظهر رسیدم کتابخانه ی ویکتوریا و چیزکی خواندم و شب سه نفری رفتیم شام بیرون. اول رفتیم ال کترین که چون برقهای محوطه رفته بود رزورمون بی فایده شد و از آنجا رفتیم ترونی که خیلی خصوصا به بیتا خوش گذشت. البته تمام مدت جای ناصر را خالی کردیم و بیتا گفت که چقدر بابت فوت پدرش اذیت شده و نمی خواهد کمی به خودش و زندگیشون برگرده و همین باعث شده که *طفلک بیتا* که البته اینبار واقعا طفلک بیتا اذیت بشه.

خلاصه که دیروز و امروز که قرار بود شروع کنم به پروپوزال نویسی - که یک ماهه قراره این کار را بکنم- با انجام هیچ کاری به پایان رسید و جز خوردن و تلف کردن وقت و پرسه در اینترنت هیچ کاری نکردم.

فردا اما آخرین جلسه ی تدریسم در این ترم خواهد بود و بعد با کلی برگه به خانه باز خواهم گشت و البته شب رسیتال پیانو در کرنر هال داریم و هر دو روز ویکند هم در کرنر هال تو برامون بلیط موسیقی کلاسیک گرفته ای از طریق تلاس و جالب اینکه این مدت کلی بلیط گرفته ای و قراره که هفته ی بعد هم با دعوت ما یک شب با آیدین و سحر برای شنیدن موسیقی برزیلی به کرنرهال برویم.

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

ماشین

هوا تقریبا تاریک شده و سرمایی که این چند روز داشتیم از فردا کمتر خواهد شد برای یکی دو روز آینده. تو بعد از اینکه پیش از ظهر از اینسومنیا راهی قرارت با تری شدی و من هم ربارتس برای خرید لباسی که مناسب پنج شنبه شب که مراسم انتخاب تاثیرگذارترین زن سال هست و به اصرار سندی قراره که همراهش باشی به بی رفتی و حالا هم بعد از پایان ماساژ فیزیوتراپ قراره بیام دنبالت که در این سرما و مه پیاده تا خانه نیایی.

دیروز که تمام روز به تدریس فروید برای دو کلاسی که دارم گذشت و به نظرم در نهایت چیزکی دستگیر بچه ها شد. البته خیلی هم تلاش کردم و جدا از مثال و کار گروهی و تفسیر کارتون و ... سعی کردیم به سطحی از استدلال موجود در تمدن و ناخرسندی های آن برسیم که بد نشد. بعد از کلاس قرار سینما داشتیم و رفتیم آخرین ساخته ی کرستوفر نولان را دیدیم Interstellar که در مجموع خیلی به دل من و تو نشست شاید از آنجایی که خیلی اهل داستانهای علمی تخیلی نیستیم.

اما پنج شنبه شب ماشینمون را آوردند و تحویل دادند. تو که تا ساعت ۸ و نیم خانه نرسیده بودی بهم زنگ زدی که طرف پایین ساختمان هست و منتظر تا ماشین ها را جابجا کنیم. با اینکه به ظاهر تنها یک مدل فرق می کنه اما از آنجایی که طراحی مجدد شده اساسا به نظر میاد چیز دیگری است. دیشب بهت گفتم منی که هرگز اهل ماشین و ماشین بازی نبودم حالا می فهمم چرا بعضی ها اینقدر درگیر چنین موضوعی هستند. واقعا ماشین خوب و متفاوتی به نظر میرسه و از همه مهمتر داستان کمر درد من را احتمالا تخفیف خواهد داد. خلاصه که آرزو می کنم سالهای سال به سلامتی و خوشی ازش استفاده کنیم و لذت با هم بودن را بیش از پیش ببریم.

فردا یکشنبه تقریبا تمام روز درگیر سفارش دوشنبه صبح خواهی بود که برای اولین بار چنین حجم بالایی را سفارش گرفته ای: صد نفر! خدا حفظت کنه که نمی دانم چطور به این همه کار و برنامه میرسی. البته از اینکه داستان درس و دانشگاه کلا به محاق رفته هر دو ناراحتیم اما اینجا هماجایی است که من باید کمک بیشتری کنم. هر چند نکته ی دیگری هم هست که اتفاقا باعث شد پنج شنبه شب که قرار بود بعد از مدتها دو نفری کنار هم لبی تر کنیم و جشنی بگیریم با شکایت و نگرانی من از دیر آمدن تو و شدت خستگی ات تقریبا منتفی شد. نه اینکه شکایت از بهم خوردن برنامه مون کرده باشم که نکردم چون برنامه ای هم نداشتیم. از اینکه از وقتی که در رسیدی تا زمانی که روی مبل خوابت برد نزدیک به یک ساعت هم نشده بود. از اینکه چقدر با تمام محاسن سندی و کار در تلاس و ... تمام انرژی و توانت حتی ناخواسته اما بخاطر کم کاری و اهمال دیگران و اعتیاد سندی به کار بی جا و زیاد از دست میرود و به هیچ چیز دیگری برای ارتقاء روحیه و کیفیت زندگی و سلامتی خودت نمیرسی.

دیشب با اینکه برای بار چندم بود اما گفتی که تصمیم گرفته ای هرطور شده این روند را درست کنی. چه سندی آنطور که خودش می گوید و معترف است همراهی و همکاری برای درست کردن حجم و زمان کاری تو و خودش بکند و چه نه.

بعد از ملاقات درسی که با تری در کافه اسپرسو داشتی و من در ربارتس بودم بهم تکست کوتاهی زدی که چقدر از جلسه ی امتحان جامع من تعریف کرده و چقدر از رضایت  دیوید و آشر و خودش گفته از تسلط و پروژه ی کاری من. البته چندان جای تعجبی نداره چون سالهاست که دارم به این چیزها فکر می کنم اتفاقا بیشتر باید از خودم گله کنم که چرا اینقدر کم کاری می کنم. مثلا همین امروز که ربارتس رفتم برای شروع کردن پروپوزال نویسی  حتی یک مقاله را هم تمام نکردم و با بی حوصلگی برگشتم خانه. به هر حال برنامه ام در این چند روز باقی مانده از ماه نوامبر همین اتمام پروپوزال خودم و نوشتن MRP  تو هست که البته خبر نداری. شاید کادوی خوبی برای سال نو باشه کمی از نگرانی و دغدغه ی کارهای رسمی و فرمال دانشگاهی کم شود هر چند می دانم که چقدر خودت مشتاق مطالعه و درس خواندن هستی اما چه کنیم که تمام روز و انرژی ات بابت کار تمام وقت و کلی مسئولیت جانبی و البته GB که به سلامتی داره کم کم پا میگیره از دست میرود.

امشب اما قراره بعد از یک سال - تقریبا یکسال از زمانی که کمر درد امانم را برید و دیگر ورزش دایم نکردم - برای شروع مجدد به طبقه ی دوم بروم و بعد از کنار هم بنشینیم و جشن ماشینمون را بگیریم و فیلمی ببینیم. پس امشب شبی دیگر و زمان عشق است.

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

COMPS

تقریبا همیشه اینطوری بوده که روزهایی که من کار خیلی مهمی پیش رو داشته ام یک مشکل و گره ای در مقدمات خورده و البته درنهایت هم همه چیز خوب تمام شده. دیروز که روز امتحان جامع و COMPS من بود از جمله ی همین روزها در آمد.

شب قبلش که تو چهار نفر از همکارانت را برای شام دعوت کرده بودی و خودم هم بهت گفته بودم حتما این کار را بکن چون من هم تا دیر وقت در کتابخانه خواهم نشست و روی متن امتحانم کار خواهم کرد. خلاصه که ساعت ۱۱ شب برگشتم خانه و تو هم که دوستانت تازه رفته بودند روز شلوغ اما نه چندان کاری خودت را تمام کرده بودی. سه شنبه برای لیلا همکار اهل مالت که باردار هست مهمانی کوچکی سر کار گرفته بودی و از آیدا خواسته بودی که برای این مراسم کیک درست کند که خیلی کیک قشنگی هم شده بود. یک جفت کفش کتانی سورمه ای روی کیکی آبی و با روبان سفید. گفتی که همه هم آنقدر خوششان آمده بود که به احتمال زیاد دوباره به آیدا در آینده سفارش خواهند داد. ضمن اینکه نزدیک به چهار برابر قیمتی که آیدا گرفته بود ـ خودش می گفت ۵۰ دلار کافیه و تو بهش صد تا دادی - حدس زده بودند. خودت هم برای عصر یک سفارش کوچک میوه داشتی که ظهر از سن لورنس مارکت خرید کرده بودی و تحویل دادی. شب هم که مهمان و خلاصه کلی کار.

من هم تمام سه شنبه را نشستم پای درست کردن متن و دو تا چارت و جدول که برایم پرینت رنگی گرفتی و اتفاقا دیروز خیلی هم مورد عنایت آشر و دیوید و تری قرار گرفت.

اما دیروز چهارشنبه تو از قبل تصمیم گرفته بودی که بابت سفارشی که برای صبحانه ی امروز داشتی و تحویل ماشین بمانی خانه و از اینجا کار کنی. سندی هم که مسافرت بود و همه چیز خوب پیش رفت. رفتی کاستکو و قبلش کارهای شرکت را انجام دادی و خلاصه ساعت نزدیک ۳ و نیم بود که راه افتادیم تا مرا به خانه ی تری برسانی که امتحان ساعت ۴ بود. در کمتر از ده دقیقه چنان توفان برف و بورانی در گرفت که خیابانها کاملا از حرکت افتادند و ماشین ها به زنجیره ی اتاقک های ثابت تبدیل شدند. نگاهی که به ساعت کردم و مدتی که نقشه ی گوگل پیش بینی می کرد این بود که بعد از ۵ خواهیم رسید. این شد که در توفان پیاده شدم و سر بالایی را دویدم تا خانه ی تری. پیش از آن تو برای تلفنش پیغام گذاشتی و من ایمیل زدم که گیر کرده ام و ... خلاصه تا رسیدم و نزدیک ۴ و بیست دقیقه شده بود و همگی منتظرم بودند. خانه ی قشنگ و محیط گرم و خوبی بود و اساسا من که انتظار امتحان و فضای رسمی هم نداشتم از اسم امتحان هیچگونه احساس جدی و خشک و پر تنش نداشتم. تا آخر هم کار خیلی خوب پیش رفت. من از ایده هایم گفتم و اینکه چگونه این آدمها و آن نظریات را بهم ربط خواهم داد و ... چند سئوال خوب و یکی دو پیشنهاد بجا و یکی دو شوخی از من در مقدمه ی یکی دو سئوال سخت همه و همه عصر خوب و گرمی را رقم زد هر چند بدن نا آماده و ورزش نکرده در آن سربالایی و در برف و دویدن حسابی توانم را بریده بود.

از اینکه چند جایی از گفتن چند متن و نظریه موجب حیرت جمع شدم آگاه بودم چون می دانستم که از نظر آنها - که بارها خود آشر و تری هم اشاره کرده بودند بیش از یک دانشجوی دکتری معمول خوانده ام و تسلط نسبی و نیم داری به حوزه ی کاریم دارم- پیگیر و جدی هستم کار بجایی رسید که بعد از انکه مثلا آشر گفت از فیخته و ایده ی summons و یا face چیزی نمی داند چند متنی را هم پیشنهاد دادم. کار به ویتگنشتاین که رسید موضوع جدی تر هم شد. به هر حال هر کدام یک سئوال خوب کردند و فکر می کنم پاسخی که دادم هم مناسب و راضی کننده بود چون بعد از اینکه از من خواستند تا اتاق را به رسم شور و پر کردن فرم و نوشتن گزارش ترک کنم - که تازه آن موقع فهمیدم که موضوع کمی جدی تر از آنچیزی است که من انتظارش را داشتم - نمره ممتاز بهم داده بودند و گفتند که چون بیش از سه سطر جا برای نوشتن در فرم نداشتند نتوانستند آنطور که باید نتیجه امتحان و میزان رضایتشان را انعکاس دهند. وقتی به اتاق برگشتم هر سه بلند شدند و دست دادند و تبریک گفتند که به نظرم کار احمقانه ای بود در مجموع. نه اینکه متوجه احترام و محبتشان نشده باشم بلکه این قواعد بورکراسی موجود که خودش را همه جا به ما تحمیل کرده و در واقع ما را از آن خود کرده به نظرم احمقانه آمد. به هر حال با تشکر از تری خانه را ترک کردیم. دیوید گفت حالا که برف قطع شده کمی پیاده روی خواهد کرد و آشر هم مرا تا ایستگاه رساند. به تو که زنگ زدم گفتی تقریبا تازه به خانه رسیده ای و این شد که تصمیم گرفتیم از رفتن به رستوران ترونی که تو از قبل برای شب رزرو کرده بودی صرف نظر کنیم و با گرفتن یک بطر شراب آمدم خانه و در کنار هم شامی خوردیم و تو که گرانالوهای صبحانه سفارشی امروز را درست کرده بودی کار زیادی نداشتی و فیلم عشق هانکه را که مدتها بود قصد داشتیم دوباره ببینیم دیدیم و با اینکه برای تو اتفاق مهمی بود- شاید هم به قول دیوید که موقع خداحافظی گفت یک قدم مهم به سمت دکترا برداشتی- واقعا هم مهم باشد. برای من هیچ حس خاصی را نداره چون مدتهاست که عنوان و مدرک دکترا برایم علی السویه شده و مثلا وقتی آشر در نهایت از من پرسید که مخاطب تزت که خواهد بود و برای چه کسانی می نویسی گفتم اگر دیالکتیک را درست فهمیده باشم در واقع برای خودم. چون قرار است در نهایت به قول گادامر نه تنها ابژه ی فهم که خود پروسه و در نهایت فهم خودم از خودم (خود- فهمی) تغییر کند.

به هر حال گامی بود که باید برداشته میشد و حالا نوبت توست و با تمام توانم باید برای این کار انرژی بگذارم چون تو با این حجم کار و گرفتاری - یک نمونه اش اینکه از وقتی که پائولا برگشته تا هفته ی بعد ۴ سفارش گرفته ای و تنها یک نوبتش برای ۱۰۰ نفر هست - که داری اساسا به کار درس و دانشگاهت نخواهی رسید.

اما برای من شاید خوشحالی تو و مامانم قشنگتر از هر اتفاقی بود که دیروز با شنیدن خبر گذراندن COMPS  افتاد. آنچه که مرا جدای از تو و خوشحالی و سلامتت و راحتی مامانم خوشحال می کنه احتمالا پیدا کردن جای درست و افق مناسبی است که باید برای پروژه فکری ام تعریف کنم، صد البته که با این همت ضعیف و انگیزه کم و شدت تنبلی هیچ اتفاق نخواهد افتاد. پس بهتر آن است که جدی بگیرم زمان و زندگی و کارم را.

به هر حال کاری بود که باید انجام میشد و شد. تا گام بعدی.
 

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

آشنایی و غربت متن

دوشنبه شب سردی است و تمام روز برف باریده و حسابی هوا زمستانی شده. از حدود ساعت ۶ که آمدی خانه و برایم گفتی که چه روز پر کار و پر فشار و سختی داشتی تا کمی بعدتر که شام خوردی و برای امتحان COMPS من چارتی را که می خواستم درست کردی هنوز ساعت ۸ نشده بود که به اصرار من رفتی و خوابیدی.

فردا هم کمی دیرتر سر کار خواهی رفت و چون شب دوستان همکارت را دعوت کرده ای زودتر به خانه می آیی تا تهیه و تدارک لازم را ببینی. من هم از عصر تا آخر شب که آنها بروند به کتابخانه می روم و روی متن امتحانم که چهارشنبه خواهد بود کار می کنم. تمام ویکند را بجای درس به بازیگوشی و تنبلی گذراندم. البته شنبه صبح که قرار تحویل گرفتن ماشین جدیدمون را داشتیم سر قرار قبلی یعنی ۹ و نیم صبح در اوک ویل بودیم و کارها را کردیم و لحظه ای که ماشین را تحویل دادند متوجه شدیم که بخشی از کارهای لازم روی بدنه را انجام نداده اند. خیلی اظهار تاسف و عذر خواهی کردند و ما هم راحت گرفتیم و با ماشینی که برای تست درایو بود به شهر برگشتیم و اتفاقا تجربه ی بدی هم نبود چون حالا متوجه تفاوت مدل ماشین خودمان با این مدل قبلی خواهیم شد.

خلاصه شنبه بعد از اینکه برگشتیم خانه تو سریع رفتی تا به قرارت با آیدا برای کلینیک پوست برسی و بعد از آن هم برای خرید مهمانی فردا شب و کمی وقت گذراندن با آیدا به لابلاز بروی. گویا خصوصا خیلی به آیدا خوش گذشته بود و با توجه به اینکه برایش یک سفارش کیک برای مراسم Baby shower فردای لیلا همکارت در تلاس گرفته ای خیلی از نظر روحی حالش خوب شده.

اما شنبه شب یک کنسرت خیلی خوب اسپانیایی رفتیم که تو بلیطش را از تلاس گرفته بودی. خیلی خوب بود. Diego El Cigala خواننده ای که گویا برای اسپانیایی ها به شدت محبوب و کاریزماتیک هست هر چند کمی عجیب و غریب می نمود اما صدای فوق العاده و البته فضا و شور اسپانیش های حاضر شب خاصی را برایمان رقم زد.

یکشنبه بعد از صبحانه ای که با هم در درک هتل خوردیم تو مرا به ربارتس رساندی و خودت برای خرید مواد لازم بابت عکاسی که برای سایت GB  به خانه می آمد به لابلاز رفتی که با گیر کردن در ترافیک مراسم فستیوال سنتا پرید به شدت خسته شده بودی. هر چند گفتی که عکسها خیلی خوب شده بودند و حالا قراره که عکاس برایت بعد از انجام کارهای فنی بیش از آن تعدادی که قول و قرار گذاشته بودید بهت عکس بده. به قول کیارش که تازگی کار در باشگاه را آغاز کرده و از خستگی و شدت کار بریده،‌ خدا قوت که واقعا ما نمی دانیم چطور تمام این کارها را با هم پیش می بری و از همه مهمتر اینکه کارهای خانواده و خرده ریزهای اطرافیان را هم انجام میدهی و سنگ صبور همه هم هستی و خلاصه که خدا حفظت کنه.

امروز دوشنبه هم بطور جدی پس از کمی کار که دیروز در ربارتس انجام دادم نشستم و مقداری روی متن امتحان جامع ام که چهارشنبه به سلامتی در خانه ی تری برگزار خواهد شد کار کردم. فردا هم برخلاف برنامه ای که داشتم و می خواستم به کلاس آشر بروم خانه خواهم ماند و کارم را ادامه می دهم تا عصر که پیش از آمدن مهمان های تو به کتابخانه بروم.

دوستت پائولا هم از مکزیک برگشت و پیش از این که با هم در تماس بودی بهت گفته بود که ترک کانادا به همراه همسرش - بابت اینکه همسرش که پزشک هست اینجا نمی تونست کار بگیره - اشتباه بوده چون شرایط امنیتی در مکزیک خیلی خرابتر از آن چیزی است که حتی در رسانه ها بازتاب داده میشه. خلاصه امروز همدیگر را دوباره در تلاس دیدید و بلافاصله هم برایت یک سفارش صبحانه برای پنج شنبه صبح گرفته.

ماشین را هم قرار شد که چهارشنبه تحویل دهند که تو از خانه کار خواهی کرد و وقت هماهنگی لازم را داری و احتمالا اولین جایی که باهاش برویم به سلامتی رفتن به خانه ی تری برای امتحان جامع من خواهد بود که به فال نیک می گیریم.

************
اما در آخر: بعید می دانم تا کنون در روزها و کارها چنین کرده باشم که از نوشته ی کسی چیزی آورده باشم. اما این یکی را نه تنها برای ثبت در تاریخ که بابت بازتاب کم نظیر شرایط متفاوت و در عین حال یکسان روزگار، آشنایی و غربت متن با من و ما در ادامه می آورم. نوشته ای دلنشین به معنای تام کلمه از اکبر معصوم بیگی عزیز:

تهران در اواخر دهه ی چهل

"دهه ی چهل برای من از نیمه های این دهه آغاز شد ، و با دواقعه :یکی ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت و دیگر زمانی که پسربچه ی پانزده ساله ای از جنوب شهر تهران به خودش جرئت داد که حصارتنگ و بسته ی محله ی فقرزده ی خودرا بشکند ،همه ی آنچه را که در طی پانزده –بیست روز پس انداز کرده بود صرف خریدن بلیت اتوبوس و بلیت سینما کند و برود برای کشف دنیایی که درهایش به روی او و همگنانش بسته بود . این پسر بچه ی کنجکاو به دیدن فیلم "خشت و آینه"ی ابراهیم گلستان رفته بود. فیلم را فقط در سینما "رادیوسیتی" نمایش می دادند، مابین چهارراه تخت جمشید و میدان ولی عهد (ولی عصر کنونی ). این پسر بچه درسالن انتظار فراخ سینما خود را در میان جمع انبوه آدم هایی یافت که هرگز در هیچ جا آن ها را ندیده بود : زنان و مردان، پسران و دختران بی آن که لزوما با هم محرم باشند دست در دست هم در سالن گشت می زدند، گل می گفتند و گل می شنیدند ، دختر ها خیلی راحت می خندیدند،گاه به پسر ها تکیه می دادند، می خوردند و می نوشیدند و خوش و بِش می کردند و بگو بخند به راه بود تا در های سالن نمایش فیلم باز می شد . این جا جهانی دیگر بود . بوی عطر زن ها و رایحه ی اودکلن مردها ،این پسر بچه ی وحشی را رام و مست کرده بود . وه که چه زیبا ،چه دختر های قشنگی ،چه راحت در رفتار ،چه راحت تر در گفتار ،چه لباس هایی . پسرک از خجالتش آرنج های وصله دارکتش را دم به دم می پوشاند . نمی خواست توی چشم بزند. انگشت نما بشود .این شد که رفت گوشه ای و دفترچه ی مستطیل شکلی را که همراه بلیت از باجه ی فروش بلیت سینما گرفته بود گشود و وانمود کرد که دارد مصاحبه فیلمساز را با کریم امامی می خواند و به تصویر های سیاه و سفید متن نگاه می کند ،اما راستش را بخواهید همه ی هوش و حواسش متوجه این جمعیت نویافته بود . از گوشه ی چشم همه را زیر نظرداشت ، کوچک ترین حرکت و اطواری را در ذهن اش ثبت می کرد،نباید هیچ حرکتی را از چشم می انداخت . باید در اولین فرصت این عجایب را،این منشور رنگ رنگ را ، برای بچه محل هایش موبه مو تعریف می کرد . باور نمی کردند ؟خب نکنند . می گفتند :"این را ببین ،خیالاتی شده"، خب بگویند ، باکی نبود، بگذار هر چه می خواهند بگویند .
×××
فیلم تاثیر خاصی در من نکرد . یعنی راستش نظرم را نگرفت . اما یک چیز مرا از دنیای پیشین ام بیرون آورد، همان چیزی که مرا به این سینما کشانده بود . این فیلم با آنچه تا زمان از سینمای خودمان دیده بودم، تفاوت کلی داشت . قرار بود روشنفکرانه باشد ،که بود ؛ قرار بود با فیلمفارسی فرق داشته باشد ،که داشت . از آن پس دیگر با رغبت به دیدن فیلم فارسی و هندی و ترکی و عربی نرفتم . گذشته از این ، این فیلم جان می داد برای پُز دادن و سرکوفت زدن به بچه محل ها و همشاگردی ها ی مدرسه که :"شما بیچاره ها که فیلم ندیده اید ، این آبگوشتی ها را ول کنید، بروید فکر نان کنید که ...". از آن شب دیگر کتاب های پلیسی بی مایه ی "مایک هامرِ "میکی اسپیلین را نخواندم . مایک هامرها را همراه آشغال های میشل زواکو یک جا دور ریختم .دیگر به سراغ "جوانان "، "اطلاعات هفتگی "، "روشنفکر "، "سپید و سیاه" (جز برای صفحه ی آخرش که در آن پرویز دوایی نقد فیلم می نوشت) و این قبیل مجله ها نرفتم. وقتم را که از آب نگرفته بودم! حالا دیگر با فخر و ناز "جهان نو"، "اندیشه و هنر "، "آرش"، "دفتر های زمانه"ی سیروس طاهباز، "نگین "محمود عنایت"، خوشه"ی شاملو، "جُنگ اصفهانِ" بچه های اصفهان، گه گاه "سخن" خانلری و" ماهنامه ی ستاره سینما " و البته "فردوسی" را می خواندم . تهران پُر از کتاب فروشی های دست دوم فروش بود . باب همایون، پشت شهرداری در میدان سپه، چهار راه لشکر، لاله زار و لاله زار نو و خیابان فردوسی بهشت دست دوم فروشی ها بود. و من باچه ولع شهوتناکی به دنبال کسری های مجله هایم می گشتم . روز و شب و گرما و سرما نمی شناختم. از یکی از همین دست دوم فروشی ها در شمال پشت شهرداری بود که بیشترکسری های مجموعه مجله های "علم و زندگی" و" نبرد زندگی " خلیل ملکی و" ستاره سینما"های سنگین و رنگین و پرمطلب سال 41 را می خریدم. دست دوم فروشیِ مفلوک که شباهت غریبی به پیرمرد خنزرپنزری هدایت داشت و هیچ گاه ، در زمستان و تابستان، از کلاه پشمی چرکین اش جدایی نداشت، هروقت چشم اش به من می افتاد تندی در می آمد و می گفت:"آها، چانه زدن نداریم ها " و من که تا همین امروز به یادندارم که جز در مورد کتاب با هیچ فروشنده ی هیچ جنسی چانه زده باشم می گفتم: "باشد چانه نمی زنم، بد انگی نکن مرد، بگذار از راه برسم" و از همان آغاز چانه می زدم و ذله اش می کردم. خیلی از همین دست دوم فروشی ها کتاب ممنوعه هم می فروختند، منتها نه به هرکسی، چون اگر ساواک بو می برد دمار از روزگارشان در می آورد. دوستم احمد میر تعریف می کرد که روزی با هوشنگ نیّری ازجلو یکی از این خرت و پرت فروشی ها می گذشته اند که هوشنگ رو می کند به احمد و می گوید: "مانیفست کمونیست را خوانده ای ؟" و احمد می گوید: "نه، چه طور مگه؟". هوشنگ می گوید :"هیچی". بعد می ایستد و رو به مرد کتاب فروش می کند که :"مانیفست داری، عمو؟" پیرمرد با کج خلقی می گوید :"نه ، برو آقاجون، ما از این جور چیزها نداریم" که هوشنگ چَپَری معطل نمی کند و کشو گنجه ی قراضه ی کنار بساط پیرمرد را می کشد بیرون و می گوید: "پس اینا چیه، خوش حساب؟" که پیرمرد، هول شده و وحشت زده، می پرد دست هوشنگ را می گیرد و می گوید: "خب پدر جون درست بگو، دیگه چی می خوای؟!".
در این ایام جنس کتاب هایم به کلی تغییر کرده بود . حالا ادبیات آبکی و سوزناک "امشب اشکی می ریزد " و پرویز قاضی سعید و امیرعشیری و کورس بابایی، جواد فاضل و حسینقلی مستعان جای خود را به مجموعه ی کتاب های جیبی، و کتاب های انتشاراتی های معتبر دیگر داده بودند: "ترز راکنِ" زولا، "حاصل عمر" و "لبه ی تیغِ" موام، "وداع با اسلحه "، "داشتن و نداشتن"، "پیرمرد و دریا" و"تپه های سبز افریقا"ی همینگوی، "ترز دکروِ" موریاک، "سپید دندان" (و از مخفی فروشی ها "پاشنه آهنینِ ") جک لندن، "خشم و هیاهو"ی فاکنر و نیز " آ غاز راه، حماسه ی نبرد استالینگراد" واسیلی چویکوف. ترجمه های رمان ها و داستان های کوتاه روسیِ چاپ "انتشارات پروگرس" از چخوف و تالستوی تا ارنبورگ، چنگیز آیتیماتوف، گورکی و دیگرها هم بود، با ترجمه ی گامایون، فردوس، نوشین و ... هنوز بوی خاص کاغذهای این کتاب ها در مشام ام هست.
شعر در دهه ی چهل فقط یک فرم ادبی نبود، ذات زندگی بود . حتی نثر نویس های ما، مثلا بگیرید همین ابراهیم گلستان ِ"خشت و آینه" ،همه ی همتش را به یاری می طلبید تا نثر شاعرانه بنویسد. در نظر من، در دهه ی چهل همه چیز معنی داشت؛ همه ی اشیا، تک تک آنچه در در پیرامون ما بود با مخاطب سخن می گفت. شعر بیانی شخصی بود که در گسترش و سیر خود صورت عام می یافت، از آنِ همه می شد. کافی بود دفتر شعر متوسطی چون "سحوریِ " م. آزرم منتشر شود تا تهران از شدت هیجان و غلیان تب کند. ساواک کتاب را توقیف می کرد. ناشر و ابر و باد و مه و خورشید و فلک به کار می افتادندتا دست کم مبالغی از کتاب را از چنگ ساواک و ماموران سمج اش به در ببرند و به دست مردم برسانند. شعر زبان تَخاطُب بود. نمایش حقارت ها و سرکوفتگی های شخصی نبود. یاخته ای نبود که در گوشه ای افتاده باشد و احدی پیدا نشود که سراغی ازش بگیرد. آدم ها وقتی به هم می رسیدند به مناسبت، و چه بسا بی مناسبت، چند سطری از نیما، فروغ، شاملو، اخوان، آتشی، سایه، خویی، یا شفیعی کدکنی زمزمه می کردند. از همدیگر شعر می گرفتند تا حفظ کنند. می کوشیدند احساس شان را با شعر بیان کنند. شعر دنیای مشترکی پدید می آورد که آدم هارا از گزند نیروهای مهاجم در امان نگه می داشت. اگر از بدِ حادثه به زندان می افتادی، شعرْ " فریادرس" بود . هرکس بیشتر شعر بلد بود "سوکسه "ی بیشتری داشت. جمله های قصار و گزین گویه های نغز و خوش تراش سَبیل بود. نه فقط شعر، که نمایش نامه و داستان و نوشته ها و ترجمه های نظری هم همین حکم را داشتند. کم پیش نمی آمد که وقتی دو نفر به هم می رسیدند پیش از هر چیز از هم می پرسیدند:"راستی "ترس و لرزِ" ساعدی را دیده ای ؟ "سنگ صبورِ" چوبک را چه طور؟ و "ضرورت هنر" چه؟ انتشار "فلسفه ی هگلِ" استیس با ترجمه ی حمید عنایت حادثه ای تلقی می شد. مقاله ی "جهان بینی ماهی سیاه کوچولو" دکتر هزارخانی از صد بمب بزرگ پُر هیابانگ تر بود. همه چیز در بستری پرُمعنا شکل می گرفت. یادم هست در آن ایام در کتاب "ادبیات چیست؟" سارترمی خواندیم که او در قیاس ادبیات قرن هجدهم با ادبیات امروز گفته بود: "در آن زمان اثر ذوقی از دو جنبه به منزله ی عمل بود: نخست از آن رو که اندیشه هایی را به وجود می آورد که بعدا منشا تحولات اجتماعی شد و سپس از آن رو که زندگی صاحب اثر را به خطر می انداخت . کتاب مَطمَحِ نظر هرچه باشد ،این عمل همیشه به یک گونه تعریف می شود، عملی رهاننده" . آری، کتاب و خواندن کتاب "عملی رهاننده " بود.
کتاب فروشی ها رفته رفته از خیابان شاه آباد (جمهوری کنونی ) به خبابان شاهرضا (انقلاب کنونی) نقل مکان می کردند . فقط جای کتاب فروشی ها نبود که تغییر می کرد، کتاب فروشی ها حالا شکل و شمایل و ویترین های نوپسندانه تر، روشنفکرانه تر و "شیک "تری به خود می گرفتند. گذشته ازاین ، نوع کتاب های انتشارت خوارزمی کجا، کتاب های عتیقه و از دورخارج شده ی انتشارات علی اکبر علمی کجا؟ در جنب بازار رسمی کتاب بعضی از همین کتاب فروشی های نوبنیاد از زیر میز به پاره ای از مشتریان مطمئن زیر میزی کتاب های ممنوعه عرضه می کردند. کتاب فروشی و انتشارات خوب "پیام " یکی از این کتاب فروشی ها بود. می پرسیدی: "تازه چی دارید ؟ "جواب می شنیدید: "خب، این ها تازه است" و شما لبخندی می زدید که:"خب این ها که هیچ، دیگر چی، از آن ..." و حرفتان را می خوردید چون طرف منظورتان را خوب متوجه می شد. نگاهی به اطراف می انداخت و اگر واقعا "ضالّه "ی تازه ای در بساط داشت البته که دریغ نمی کرد. این سال ها بره کُشان برشت و سارتر و کامو بود اما جماعتِ اهل نظر از یونسکو و دورنمات و بکت و آنوی هم غافل نبودند. کاری از برشت نبود که ترجمه و چه بسا دوباره ترجمه نشده باشد. دور، دورِ ساعدی و در مراتب بعدی بیضایی و رادی و بعدترها اسماعیل خلج و صد البته بیژن مفید بود.
فقط کتاب فروشی ها نبودند که هم از لحاظ مکانی و هم از جهت مضمون و درونه ی کار تغییر جهت داده بودند. دیگر هیچ کسی که از لحاظی سرش به تنش می ارزید در زمینه ی نمایش طرف "آتراکسیون"های بی مایه ی تئاترهای لاله زاری نمی رفت. تئاتر سنگلاج و بعدها، تئاتر شهر تئاتر های لاله زار را سالبه ی به انتفاء موضوع کرده بودند. نمایش نامه های ساعدی و "شهر قصه"ی مفید جای سوزن انداز در سالن نمایش باقی نمی گذاشتند. در این دهه است که نخستین داستان نویسان نواندیش ما پا به عرصه می گذارند: "شازده احتجاب" گلشیری و داستان های کوتاه بهرام صادقی و رمان های تقی مدرسی متعلق به این دوره اند. بهترین شعر های شاملو، فروغ، اخوان، خویی، آتشی در این دهه سروده می شود. در عرض فقط چند سال شمارِ گالری های نقاشی رو به فزونی می گذارد. تناولی، عصار، زنده رودی، ژازه طباطبایی، منصور قندریز و اسب های سرکش اش در این دهه گُل می کنند. پیوندی ناگسستنی میان اهل ادبیات و نقاشان و معماران و مجسمه سازان بر قرار است. تالار ایران (که مدتی پس از مرگ زود هنگام منصور قندریز به احترام او تالار قندریز نام گرفت) محل برگزاری نخستین جلسه های کانون نویسندگان ایران است. نخستین جلوه های نقدِ جدی و نسبتا جدی، چه در عرصه ی ادبیات و چه سینما، کتاب و تئاتر در این دهه نوشته می شود. بعضی کتاب فروشی ها و روزنامه ها ضمیمه های ادبی منتشر می کنند : ادبیات سخت خواهان دارد . بازار بحث شعر نو و کهنه گرم است . دکتر رضا براهنی در این دهه است که مقیاسی دیگرگونه و نو از نقد شعر به دست می دهد . نقد فیلم شمیم بهار در "اندیشه و هنرِ " دکتر وثوقی و فردوسی و ماهنامه ی ستاره سینما، و کیومرث وجدانی در ستاره سینما و پرویز دوایی در "سپید و سیاه "و" ستاره سینما" افق های تازه ای را به روی تماشا گران جدی سینما می گشایند.سینمای جدی ما از دو شاخه ی "قیصر" کیمیایی از یک سو و"خشت و آینه" ی گلستان، "شوهرآهو خانم" داود ملاپور، "آرامش در حضور دیگران" تقوایی، "شب قوزی" فرخ غفاری و" گاو " مهرجویی در این دهه سر بر می آورد.
به تدریج نوع دوستانم هم تغییر کرد. دیگر بچه محل بودن یا همشاگردی بودن ملاک دوستی نبود. وقتی حصاری شکست،کم و بیش در همه جا تاثیرش را به جا می گذارد.حالا دیگر بیرون از محل، خارج از مدرسه، بیرون از حلقه ی تنگ خانوادگی، در پی یافتن دوست یا دوستانی بودم که با پسندهای من، با نوع نگاه من به ادبیات و هنر، و در یک کلام در نگرش من به دنیا و مافیها جور در بیاید. این شد که رفته رفته با محیط مانوس ام احساس بیگانگی کردم، ترجیح می دادم تنهای تنها باشم ولی با کس یا کسانی سَر نکنم که با آن ها سنخیتی نداشتم.
نوع تفریحاتم هم عوض شده بود . حالا دیگر کوه نوردی جزءلاینفک تفریحاتم بود . کوه نوردی فقط ورزش خشک و خالی نبود . در ضمنِ کوه پیمایی به هم فکرانی برمی خوردم که به بهانه های کوچک سر صحبت را باز می کردند :"ببینید این وضع ماست ،در اقیانوسی از نفت نشسته ایم و آن وقت اکثریت مردم به نان شب محتاج اند، باید کاری کرد" و می فهمیدی که طرف از رفقاست، و گاه حتی همین جرقه ی کوچک به رفاقتی تمام عمر می انجامید. تا جایی که به یاد دارم برای پالایش روان باید ازگوش دادن موسیقی عامیانه، یا به اصطلاح مبتذل، خوداری می کردیم. دو گونه موسیقی پیشنهاد می شد: موسیقی کلاسیک غربی و موسیقی محلی یا "خلقی". بتهوون در صدر فهرست قرار داشت: هم مارکس و هم لنین عاشق بتهوون بودند (راستش نخسین بار که یکی از سمفونی های بتهوون را شنیدم با خودم گفتم عاشق بتهوون شدن خیلی هم کار سختی نیست!). این بود که دیگر به برنامه های رادیو ایران گوش نمی دادم. رادیو بیست و چهار ساعته ی من «برنامه ی دوم رادیو» بود. آن جا بود "از کلاسیک تا مدرن"، "با آهنگسازان بزرگ جهان آشنا شوید"، "جاز، موسیقیِ سیاهِ سیاهان" و بسیاری از اپرا های وردی، واگنر و روسینی را می شد به گوشِ جان شنید. در همین رادیو، کیومرث وجدانی برنامه ای هفتگی داشت با عنوان "سینما، هنر هفتم" که موسیقی آغازین آن قطه ی اول کنسرتو پیانو شماره ی پنج راخمانینف بود. پسندِ نمایش های رادیویی من هم تغییر کرده بود. دیگر "داستان شب " رادیو ایران با آن نمایش های آبکی و صدای پر سوز و گداز مهدی علیمحمدی حُکم خنجری داشت که یک راست به دل فرو می رفت. حالا دیگر به «نمایش نامه های برنامه ی دوم رادیو» گوش می کردم: "سرهنگ شابِر " از روی داستان کوتاه و بسیار جذابی از بالزاک، "کلفت ها"ی ژان ژنه،"ترز راکنِ " زولا، "زنان تروا"، "گوشه گیران التونا"، "شیطان و خدا" سارتر و ده ها نمایش نامه ی مرغوب دیگر از کُرنی، راسین، اونیل، تنسی ویلیامز (از جمله" تابستان و دود"، گربه روی شیروانی داغ" و "اتوبوسی به نام هوس")، و با صدای جادویی نجمی وثوقی، جمیله ندایی یدالله شیراندامی، کامبیز وطن پرست، آذر، مرتضی عقیلی و ...
در دهه ی چهل سینماهای کشور یا اغلب دربستْ تیولِ کمپانی های ساخت و پخش فیلم های امریکایی بود یا در در اختیار فیلمفارسی سازان. به ندرت از فرانسه، ایتالیا، سوئد، آلمان، کشور های اسکاندیناوی، شوروی و حتی انگلستان فیلمی به روی پرده می آمد. سلیقه ی سینمایی مردم بسیارخیلی نازل بود، طوری که وقتی شاهکار آنتونیونی، "کسوف" ، را در سینما دیانا به نمایش در آوردند، عامه ی تماشاگران که فیلم را "سنگین" یافتند ، افتادند به جان صندلی های سینما و تقریبا سالن سینما را تا مرز تخریب کامل به هم ریختند. اما بچه های دهه ی چهل هم بیکار نمی نشستند و در این گنداب گسترده، جزیره هایی هرچند کوچک پدید می آوردند. گذشته از برخی مراکز دانشجویی که گاه برنامه ی نمایش فیلم ترتیب می دادند و طبعا جنبه ی عام نداشت، سینما های تخت جمشید، بولوار، ماژستیک (چارلی سابق ) صبح های جمعه برنامه ی نمایش فیلم های دگراندیشانه داشتند. بر سرِ نمایش فیلم "روانی" هیچکاک در سینما ماژستیک بود که برای اولین بار پرویز دوایی را در حلقه ی اعوان و انصارش دیدم و چه ذوقی کردم ولی رویم نشد جلو بروم. من "ولگرد ها"، " زندگی شیرین" ،"5/8" فلینی، "لکوموتیوران"، "فریب خورده و رها شده"، "طلاق ایتالیایی"ی پیترو جرمی،"لایم لایت" و" سیرکِ" چاپلین، "وقتی شهر به خواب می رود"، "خشمِ" و "فقط یک بار زندگی می کنیدِ" فریتس لانگ و ده ها فیلم خوب دیگر را در همین سینما ها دیدم. وانگهی، "انجمن فرهنگی ایران و شوروی" در خیابان وصال (محل کنونی «هلال احمر»!) هم بود که از میان خیل فیلم های متوسط و بد، شاهکارهایی چون "رزم ناو پاتیومکین "، "اعتصاب"، "اکتبرِ" آیزنشتاین یا "لک لک ها پرواز می کنندِ" کالاتازوف یا "پایان سن پترز بورگِ " پودوفکین را هم نمایش می داد. در بسیاری از مواقع آخوندی را هم مشغول تماشای فیلم می دیدم و او کسی جز شیخ مصطفی رهنما نبود که بعد ها به عضویت کانون نویسندگان ایران هم در آمد. در همین ایام بود که دو یارِ سینمایی مکاتبه ای هم پیدا کردم: محمود حقْ شِنو که اهل و ساکن رشت بود و مسعود مدنی که ساکن تهران بود و بعد ها به کار سینما ادامه داد و عمر خود را وقف سینما کرد. نامه نگاری با این دوشیفته ی سینما برای من یکی که خیلی پُربار بود، هر دو کتاب خوان و جدی و پُر دانش بودند. به علاوه، در دهه ی چهل هنوز می شد در تهران نوعی هویت محله ای دید. لاله زار و لاله زارنو و مخبرالدوله قُرُقِ سینما ها و تئاتر های عامه پسند بود. یکی از این سینما ها، سینما پردیس، در کوچه ی بن بستی نزدیک میدان مخبرالدوله، چسبیده به سینما دنیا بود که ناب ترین فیلم های درجه یکِ اکران دوم و چندم را نمایش می داد و از بهترین امکان ها برای کسانی بود که، به هرعلت (برای من به دلیل سن و سال ) نتوانسته بودند فیلم را در اکران اول ببینند. اما در عین حال سینما هم در دهه ی چهل، درست مثل کتاب فروشی ها، رفته رفته مرکزیت محله ای اش را از دست می داد و دیگر نمی شد گفت این جا راسته ی سینماهاست. سینما های درجه ی یک حالا در سراسر شهر پراکنده بودند، نه مثل لاله زار و حواشی که همه در یک راسته قرار داشتند.
سیاست، هم بود و هم نبود. سیاست نبود، چون گرچه ترور حسنعلی منصور اولین معارفه ی خشونت آمیز من با سیاست بود، با آن همه گزارش و عکس و تفصیلات در روزنامه ها و رسانه ها، ولی من از آن می گریختم، با دنیای خودم خوش بودم، در پانزده–شانزده سالگی حس می کردم که جهان در کف من است، می دانم چه می خواهم، فرهنگ به تنهایی می توانست عایقی بکشد به دور من که مرا از همه ی بدی ها و ستم ها در امان بدارد: آری، فرهنگ. و مگر مارکس نیست که در نظریه ی بیگانگی خود می گوید ما همه انسان های تنهایی هستیم و فقط فرهنگی مشترک ما را به هم پیوند می دهد؟ این فرهنگ رهایی بخش البته همیشه با من ماند. در تاریک ترین و جانگزاترین روزهایی که در زندگی بر من گذشت آنچه مرا از اضمحلال و از هم پاشی نجات داد همین فرهنگ بود، همین در فرهنگِ خود زیستن بود و بی اعتنا ماندن به فرهنگِ ضد انسانی و عقب مانده ی خصم: جایی در این کره ی خاکی، مهم نیست کجا، هستند کسانی که چون تو احساس می کنند، چون تو می پسندند، چون تو عشق می ورزند، چون تو همه ی زندگی را با همه ی بی رسمی ها و ناملایماتش به دمْ در می کشند، پس چه باک از این همه شرارت.
سیاست بود، چون فقر و شوربختی در کشور بیداد می کرد. هنوز از پولِ یامفتِ نفت خبری نبود، با این همه در زیر لایه ی ظاهرْفریبِ زرق و برق بخش های کوچکی از کشور، کم نبودند مردان نان آوری که از فرط استیصال در تامین معاش خانواده دست به خود کشی می زدند و عکس و گزارش شان در مطبوعات می آمد. اصلاحات ارضیِ نیم بند اوایل دهه ی چهل حُکم استخوان لای زخم نظام ارباب–رعیتی را داشت.کم نبودند مردانی که از ظلم عمله و اَکره ی دربار شاه به راهزنی رو می آوردند و روزنامه ها کم تر روزی بود که آگهی های احضار یاغیان را به دادگاه ها منعکس نکنند. شاه به گمان پایگاهی که به سبب اصلاحات ارضی پیداکرده بود پایه های استبداد فردی خودرا به کمک ساواک و شهربانی و دیگر نیرو های امنیتی و انتظامی استوارتر می کرد. ساواک به دیّارالبشری رحم نمی کرد. احدی را یارای نُطُق کشیدن نبود. با سرکوب کم خطر ترین (و بلکه بی خطرترین) و کم آزار ترین مخالفان سیاسی از راست و چپ، مهندس بازرگان و خلیل ملکی، واپسین بارقه های آزادی سیاسی از این سرزمین رخت بربسته بود. حال و هوای روشنفکران و صاحبانِ اندیشه را شاید هیچ چیز نتواند به اندازه ی دو اثر هنری این دهه وصف کند: "آرامش در حضور دیگرانِ " ساعدی–تقوایی و "شراب خامِ" اسماعیل فصیح. سر گشتگی، ملال، بیهودگی، بی هدفی و بی آرمانی، و نومیدی از آینده مذهبِ مختار روز بود. هیچ امیدی به تغییر مسالمت آمیز نبود. نمی دانم، آیا خشونت زاییده ی نومیدی است؟ در حوضِ راکدِ ملالِ ناشی از استبداد هیچ ریگی کوچک ترین موجی نمی انداخت.
گمانم در میانه های سال 1347 بود که روزی در مدرسه به تصادف شماره ای از "ماهنامه ی فردوسی" به دستم افتاد. داشتم مجله را با سرخوشی و مَلنگی ورق می زدم که در وسط های مجله چشمم به مقاله ای افتاد با عنوانی عجیب: "یک، دو، چندین ویتنام بسازیم" و در گوشه ی سمت راستِ صفحه عکسی بود از مردی پرجَذَبه با چهره ی درهم کشیده (سال ها بعد پی بردم که عکس در یک روز بسیار سرد در جریان یک گردهمایی سیاسی بزرگ گرفته شده بود)با نگاهی نافذ، محکم، پُرصلابت و دعوت کننده، آری دعوت کننده همچو ناخدا "اِیهَب" در "مابی دیکِ" هرمن ملویل به هنگامی که در اواخر داستان، چارمیخ شده بر نهنگ سفید، از زیر آب بیرون می آید و با دست راست ملوانانِ جان سخت و دلیرش را فرامی خواند تا به او بپیوندند. بر جایم میخ کوب شدم. دهانم تلخ و خشک شد. مجله به دست، به جایی که نمی دانستم کجاست خیره شده بودم. سرخوشی رفته بود. خََلَجانی در دل و مغزم حس می کردم که در تب و تابم می داشت، روزم دیگر شده بود. دوباره پیام را کلمه به کلمه با دقت و دلهره خواندم و مجله را بستم. دیگر دنیا در مشتم نبود، نوجوانی و معصومیت رفته بود.
از آن پس عنصر دیگری بر فرهنگ افزوده شد: سیاست. و تا به امروز در زندگی من فرهنگ و سیاست، به جرئت می گویم، هم سنگ و هم عنان پیش رفته اند، از هم جدایی نداشته اند و گویی هوایی بوده اند که در آن دم زده ام. دهه ی چهل برای من از نیمه آغاز شد و با شلیک نخستین گلوله ها در جنگل های شمال کشور در بهمن 1349، به پایان آمد."

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

Whiplash

امروز نه تنها تولد ششمین سال روزها و سالهاست که تازه بطور اتفاقی متوجه شدم که این وبلاگ را در روزی آغاز کرده ام که اولین تاریخ مهمی بود که با هم تعیین کردیم. ۲۱ آبان روزی که گفتم من و تو با هم نامزدیم و پیش خودمان دلهایمان را عقد کردیم. یادش بخیر که از آن روز پانزده سال تمام می گذرد. به سلامتی و خرمی. دهها و سده ها باشد عشقمان پایدار و جاودان. به قول تو چه راهی را آمده ایم و چه راه روشن تری را پیش رو خواهیم داشت به امید حق.

امروز ۲۱ آبان است و ساعت ۶ عصر و من منتظرم تا تو به سلامتی از کار برگردی و با هم شروع کنیم بهتر زیستن را. قرارمان این است که ورزش روزانه را جزء لاینفک زندگیمان کنیم و از امروز آغاز خواهیم کرد این تصمیم را.

اما از دیروز بگویم که بعد از دانشگاه و کلاس آشر که خوب بود و همیشه بنیامین خواندن خوب و لذت بخش است یک ساعتی را با یکی از شاگردان کلاسم در دفتر قرار داشتم و بعد از آن هم بیش از یک ساعت با رسول حرف زدیم از بسیاری چیزها خصوصا خبر تاسف آور تقلب دانشگاهی دکتر خاتمی که از استادان به نام ما بود. گفتم و گفتیم که فضا آلوده و مسموم است که چنین بی دغدغه هر کس آبرو و شرف خود را تاخت میزند با هر ناچیزی.

شب اما در سینما فیلمی دیدیم که به جرات می توان گفت کمتر باری چنین پیش آمده بود که تو را اینگونه تحت تاثیر یک فیلم ببینم. گفتی و با تو هم رایم که این داستانی است که هر جوانی باید آن را ببیند و بشنود. Whiplash عجب فیلمی بود.

آخر شب اما با آمریکا حرف زدیم و متوجه شدیم که حال خاله چندان که گفته بودند رو به راه نیست. امید شفا برای بیماران و تحمل برای همراهان.

و اما امروز که برخلاف تصمیم و برنامه قبلی درس را آغاز نکردم و اتفاقا بر همان روال قبلی وقت شریف را به بطالت گذراندم جز دیدن یک فیلم مستند که تکان دهنده بود. تکان دهنده به معنای دقیق کلمه و بی مناسبت نیست که آن را بهترین فیلم مستند سال خوانده اند: The Act of Killing.

ایمیلی از رضا گرفتم که خوش خبر بود و از اقامتشان حکایت داشت و شروع دوره ی دکتری ستایش به سلامتی.

خلاصه که روزگار خوب است و البته نیک خواهد شد اگر از همین اینجا و اکنون طرحی نو در اندازم و چرخ سلامت روح و روان و فکر را به حرکت اندازم.

مبارکمان باد این ششمین تولد و آغاز سالگرد شانزدهم ما.
 

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

تغییر ارتفاع

بهم ریختگی کارها و برنامه هایم از همین یک هفته وقفه در نوشتن روزها و کارها معلوم است. با اینکه درس نخواندم و به پراکنده کاری و پراکنده خوانی گذراندم اما امروز دوشنبه دهم ماه نوامبر که روزی است ابری و زمینی باران خورده و هوای سرد اما در مجموع خوب روزی است که باید طبق قولی که به خودم دادم تکانی به شرایط و وضعیتم بدهم.

با تمام اوصافی که ذکرش ذکر مصیبت است و تنها از بطالت و بی نظمی حاکی است بگذریم خصوصا آخر هفته ی خیلی خوبی داشتیم. اما از هفته ی قبل که بخواهم شروع کنم باید گفت که بعد از رفتن خاله آذر به سانفرانسیسکو و تماس با تو که حال خاله فرح خدا را شکر خیلی بهتره و گفته که دوست داره ما را ببیند دوباره بلیط های سفر به آمریکا را تغییر دادیم و بجای لس آنجلس اول قرار شد که دو سه روزی به سانفرانسیسکو برویم بابت دیدن خاله و بعد همراه مامانم برویم پیش مادر. همین جابجایی برنامه حداقل نزدیک به هزار دلاری برایمان آب خواهد خورد و احتمالا دستمان را در تابستان حسابی خواهد بست. اما به هر حال کاری است که باید انجام شود.

خبر پذیرش دوباره ی مقاله مان در کنفرانس تیلوس نیویورک که سال گذشته بابت بی پولی از دستش داده بودیم خبر خوشحال کننده ای بود اما حالا که گفته اند ثبت نام نفری ۴۰۰ دلار است برق از سرمان پرانده و نمی دانم اساسا امکان رفتنش را در فوریه خواهیم داشت یا نه. در کنفرانس MPSA هم پذیرفته شده ایم درست مثل چند سال گذشته و می خواهیم امسال هر طور شده برویم. هم فال است و هم تماشا.

اما از ویکند بگویم که جالب بود. شنبه قرار بود تا اوک ویل برویم برای قراری که تو بابت امتحان کردن هوندای CRV گذاشته بودی. طرف که دوست شان - محافظ ساختمانمان - بود پای تلفن بهت گفته بود با تفاوت ماهی ۵۰ تا ۶۰ دلار می توانیم ماشینمان را به این ماشین تغییر دهیم. رفتیم و از همه چیز راضی بودیم و وقتی که از تفاوت گفت شد تو به اشتباه فکر کردی که می گوید ماهی ۸۹ دلار خواهد شد. البته فرشید هم تلفنی با طرف حرف زد و خلاصه می دانستیم که تمام تلاشش را کرده تا بهترین قیمت ممکن برای ما حاصل شود. وقتی که دوباره رفت تا با مدیرش صحبت کند بهت گفتم که داری اشتباه می کنی و این از تفاوت ۸۹ دلاری برای هر دو هفته By weekly می گوید و نه ماهانه که تو تازه متوجه داستان شدی و معلوم شد که امکانش برایمان نیست و یا خیلی خیلی سخت خواهد شد. اما آنچنان دلت برای ماشین رفته بود و البته ایراد کوتاه بودن ارتفاع صندلی های ماشین خودمان که باعث کمر درد من میشود همواره گزینه ی تعویض ماشین را پیش می کشید تا اینکه تو گفتی که تو هم همیشه کمرت درد می گیرد اما چیزی نمی گفتی چون نمی خواستی که فشار بیشتر به من بیاد بابت عوض کردن جای راننده و مسافر. خلاصه وقتی که دیدم تو می گویی حتی موقع رانندگی هم خیلی راحت نیستی و گودی صندلی کمرت را اذیت می کند گفتیم پس هر طور شده باید روی تغییر ماشین به نتیجه برسیم. تنها گزینه ای که داشتیم پایین آوردن مدل سال ماشین بود که در نهایت به جایی هم نمی رسید چون هم امکاناتی که نیاز داشتیم را مدل سال ۲۰۱۴ نداشت و هم ماشینی که داشتند ماشین test drive بود و خلاصه به دلمان نبود. خلاصه که بعد از ۶ ساعت نشستن و حرف زدن و بالا و پایین کردن تمام گزینه ها ماشینمان را به مدل سال جدید تغییر دادیم و با اینکه قرار بود نهایتا تا ۸۰ دلار ماهانه اضافه شدن را قبول کنیم کار به ۲۲۰ دلار اضافه کردن کشید. البته ماشین بسیار خوبی است و خصوصا مشکل کمردرد ما را اضافه نمی کند. اما هر چه باشد از آنچه که تصمیم داشتیم بسیار بالاتر رفت و حالا دوباره باید خیلی دست به عصا حرکت کنیم. با اضافه شدن حقوق تو البته مشکلی برای امروز و این روزها به نظر نداریم اما نگرانی من بعد از پایان درسم خواهد بود و دوره ای که باید دنبال کار بگردم و خلاصه از حالا باید خیلی جدی تر به فکر باشم اما با این وضعیتی که برای خودم ایجاد کرده ام و با از بین بردن استعداد و اتلاف وقت اگر این گونه باشم که چشم اندازی آنچنانی پیش رویم نخواهد بود.

دیروز هم بعد از اینکه یک ساعتی با بابات حرف زدیم که داشت از جهانگیر و البته به درست گلایه می کرد که تا عصر می خوابد و آبرویش را در شرکت برده و یک هفته است که سر کار نمی آید و اگر نمی خواهد بیاید بهتر است رک بگوید چون کارها خوابیده است و دیگران را الاف خود کرده و ... صبحانه مان را در درک هتل خوردیم و تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم به خانه برگشتی تا عصر که با آیدا و مامانش و بچه هایش در یورک ویل قرار داشتی و چند ساعتی را باهاشون بودی. من هم در کتابخانه کمی مجله خواندم و دوباره از امروز بابت اینکه چگونه باید برنامه هایم را تغییر دهم گیج و بهم ریخته شده ام.

چهارشنبه ی هفته بعد امتحان جامع ام هست و شاید این مهمترین گام امسال باشد به لحاظ درسی. خلاصه که باید تمام تلاشم را بکنم که خیلی از وضعیت متوسط عقب نیفتم. منی که فکر می کردم و احتمالا خیلی هم اشتباه نبود که استعدادهایم بسیار بیش از شرایط متوسط کنونی است.

اما جمله ای خواندم از آگوست کنت که دوست دارم نوشته ام را با آن تمام کنم که گفت: مردگان بر زندگان حکومت می کنند...

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

زندگی کوبریک

شنبه شب تا از فرودگاه برگشتیم و کمی توی دل هم نشستیم و شامی خوردیم ساعت نزدیک یک شده بود که خوابیدیم. تمام یکشنبه را هم جدا از کمی پیاده روی که من تا بی ام وی رفتم، البته بعد از صبحانه ی بسیار دلنشینی که با یک ساعت انتظار در درک هتل خوردیم و خریدی که سر راه برگشت در لابلاز کردیم، در خانه کنار هم بودیم و به مرتب کردن آشپزخانه و کتابخانه گذراندیم و برای هفته ی جدید آماده شدیم. هر چند امروز کمی پس از تو که رفتی سر کار صبح از خانه بیرون آمدم اما کار به درس و کتابخانه نکشید و از ظهر برگشتم خانه به مرتب کردن مجلات و ... که در واقع بهانه ای بود برای درس نخواندنم. نمی دانم چرا دوباره از درس و کار فاصله گرفته ام.

الان هم منتظرم که تو به سلامتی برگردی خانه و ساعت از ۷ گذشته و هوا تاریک شده. قرار بود ورزش کردن را شروع کنیم که با توجه به فیلم مستند دو ساعته ای که امشب می خواهیم ببینیم - زندگی کوبریک - بعید می دانم ورزش را همچنان در برنامه داشته باشیم. قصد دارم فردا شروع به تمرین دوباره ی صبح زود بیدار شدن بکنم و البته آلمانی خواندن. ضمن اینکه به هر حال باید به کتابخانه بروم و کار پروپوزالم را آغاز کنم که خودش کلی کار است و تازه می خواهم در کنارش برای پروپزال تو هم یادداشت هایی برداری کنم.

امروز از انتشاراتی دانشگاه نیویورک هم با تو تماس گرفته بودند برای فرستادن Bio هامون بابت فصلی که در کتابشان داریم. ویراستار بهت گفته که فصل ما - در واقع تو و نه من - بی اغراق بهترین فصل کتاب شده. واقعا که دستت درد نکنه و حالا نوبت من است که کاری در این حد برای تو بکنم.

امشب در ضمن باید بلیط های سفر آمریکا را هم بگیریم که هم کمیاب شده و هم گران. سفر گرانی خواهد شد با اینکه هزینه ی اقامت نخواهیم داشت - خونه ی خاله و عمو - اما به هر حال در این شرایط کم فشار هم نخواهد بود. ضمن آنکه باید بلیط برای مامانم هم بگیرم تا از سانفرانسیسکو به ال ای بیاید.


۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

طاق شدن صبر

دیگه دل توی دلم نیست. داری به سلامتی میرسی و من هم بعد از این پست اول میرم از بلور یک دسته گل می گیرم و میام فرودگاه. با اینکه دیشب ساعت از ۳ صبح گذشته بود که خوابیدم و صبح هم نسبتا زود بیدار شدم اما از ذوق آمدن عشقم از اصلا احساس خستگی نمی کنم. واقعا که عشق زیباترین پدیده ی عالم موجود هست.

امروز هیچ کاری نکردم جز رفتن به آرایشگاه و بعد لابلاز برای خرید بابت شام امشب. تمام بعد از ظهر را هم با رسول تلفنی حرف زدم که بد نبود و بعد از مدتها کمی گپ مفصل زدیم. واحد آپارتمانی جدیدش را بهش تحویل داده اند و دیروز اسباب کشی کرده بود و می گفت بعد از دوسال انگار که از قزل برگشته و آزاد شده. با اینکه خیلی اهل دراماتیک کردن و به کار بردن چنین تعابیری هست - البته اصلا اهل بزرگنمایی و غرولند نیست - اما به هر حال می دانم که خصوصا بابت شرایط روحی و جسمی اش چقدر از داشتن یک واحد درست و حسابی با آشپزخانه خوشحال و با روحیه شده.

تو هم سفر خوبی داشتی و امیدوارم که امشب و فردا به خوبی استراحت کنیم که به سلامتی از دوشنبه ماه جدید و را با انرژی و برنامه پیش ببریم.

خب!‌ تا دیر نشده بلند بشم و بیام سمت فرودگاه که دیگه طاقت ماندن در خانه را ندارم.

بی تو نه نوری در چشمانم هست و نه امید زیر این سقف و نه جانی در دلم.

تو همه چیز منی. همه چیز.

۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

به انتظار

ماه اکتبر در حالی تمام شد که برخلاف تمام برنامه هایم هیچ کاری را درست پیش نبردم خصوصا از نیمه ی ماه که برایم قطعی شد از امتحان جامع در این ماه خبری نیست انگار که موتورم از کار افتاد. ماه اکتبر در حالی تمام شد که تنهایم و تو پیش مادر هستی. و خلاصه کلی چیزهای دیگه که می توان به عنوان کاستی و کمبود ازشون یاد کرد.

اما تصمیم دیگری دارم. تصمیم دارم از ماه نوامبر که دقایقی هست شروع شده اینگونه یاد کنم که ماهی است که تو در اولین روزش بر می گردی در آغوش و دل من. فردا شنبه - که نیم ساعتی هست رسما شروع شده - با اینکه برنامه های درسی و جانبی را شروع نخواهم کرد اما روز مهمی خواهد بود چون منتظر تو هستم. آرایشگاه می روم، گل می خرم و خانه را مرتب می کنم و به فرودگاه می آیم تا این دوری چند روزه که باعث شد حتی کلامی درس که هیچ حتی مجله و کتاب هم نخوانم را به اتمام برسانم.

چهارشنبه بجای اینکه در ربارتس بمانم زود برگشتم خانه و به بطالت در اینترنت گذراندم. اتفاقی متوجه شدم سام - کسی که احتمالا بیشترین محبت را در سختترین شرایط زندگی خودش و تا حدی خودم برای سالها بهش کردم از خانه و پناه گرفته تا کار و کمک خرج و شهریه دانشگاه و شاید از همه مهمتر نجاتش از اطرافیان کوته فکر و سنگ صبور بودن و ... و ... طوری که همه می گفتند طرف نه تنها لیاقت نداره که اساسا چشم دیدن موفقیت هیچ کس دیگر را نداره حتی خود تو را - احمقی در قامت دوست و ابلهی کمتر از شان و شعور محبت و دوستی خلاصه از اینکه دیدم تا کجا بابت کینه و ناراحتی سعی در زخم زدن کرده و دارد خیلی مکدر شدم.

پنج شنبه - دیروز- در حالی که حالم خوب بود و رو به راه تا قصد داشتم که از ربارتس بیرون زده بودم تا کمی در هوای خنک اما مطبوع قدم بزنم و بطور اتفاقی در آسانسور متوجه شدم کسی نگاهم می کند اما قصد دارد توجهم را جلب نکند. با کمی تامل متوجه شدم سایه میثمی مترجم و استاد زبان فلسفی در دانشگاه بود که یکشب در صف سالن چارسو وقتی با همسرش آن انتهای صف ایستاده بودند به تو گفتم که فردا اگر قصد داشتم امتحان دانشگاه را شرکت کنم امتحان کلاس او بود و خلاصه صدایشان کردیم و چون جلوی صف بودیم به همراه خودمان زودتر از قاعده داخل سالن شدند و جز یک باری که در کلاس دیده بودمش و آن شب در تئاتر شهر که مربوط به بیش از ده سال قبل میشد آن هم با روسری و مقنعه تشخیصش سخت بود اما شناختمش. او هم احتمالا من را شناخت و یا حدس زده بود که شاید جایی همدیگر را دیده ایم. به هر حال با کمی جستجو در اینترنت متوجه شدم در حال گذراندن دکترای دیگری در دانشگاه تورنتو و در رشته ی ادیان هست. نگاهی به رزومه اش کردم و واقعا از اینکه ملت چنین رزومه سازی می کنند خنده ام گرفت. هر چند همانطور که امروز به تو گفتم بسیار قابل تقدیر هست این همه سعی و کوشش. خصوصا در کشوری که نه تنها فلسفه از اساس بی اهمیت است که به قول افلاطون در باب هنرمند می گفت آنجا زن بودن دو مرتبه از ساحت حقیقت به دور است.

خلاصه تا از ربارتس بیرون آمدم و به کرما رسیدم بهم زنگ زدی که بلت برایت ایمیل زده که نامه ای که برای شرک نوشته بوده اشتباه است و بیا یک نامه ی دیگر نوشته ام. با اینکه بعید می دانستم امکان جابجایی نامه ها در فایلت باشه اما چون جودیت منتظر فرم تایید شده و تصحیح شده ی شرک تو بود با ماشین رفتم اول نامه را از دفتر مردک بی فکر گرفتم و بعد راهی دانشگاه شدم که متاسفانه جودیت از بعد از نهار بابت یک جلسه کار رفته بود و پشت درش نوشته بود فردا بر می گرده. روی پاکت بزرگتری یک شرح ماوقع نوشتم و نامه ات را داخل آن گذاشتم و از زیر در فرستادم داخل اتاق. امروز در جواب ایمیلت نوشته بود که مشکلی نیست و عوضشان می کند. داستانی شد خلاصه این داستان شرک تو.

تا رسیدم خانه عصر شده بود و نهار و شام را یکی کردم و با دیدن فیلم The Shining کوبریک که ندیده بودم روز بی فایده از نظر کاری اما مفید بابت کار تو را تمام کردم. تو هم با دوستت نوا قرار داشته بودی و روز خوبی را داشتی.

امروز هم در یک روز بارانی و سرد با سردرد آغاز کردم و بی حوصلگی تا عصر که بعد از نهار حالم کمی بهتر شد. اسکایپ با تو و مادر در این چند روز خصوصا باعث شد که کمی دل تنگی ام برای مادر جبران شود. با مامانم حرف زدم که خوب بود و الان هم که ساعت نزدیک یک بامداد و آنجا ۱۰ شب هست تو و مادر خانه ی خاله آذر هستید و خدا را شکر این سفر خصوصا باعث شده که خاله آذر با تو بهتر از قبل و در موقعیت مناسبتر آشنا بشه و خلاصه هم برای من و هم برای مامانم گفت که چقدر ما مناسب هم هستیم و ... تو هم گفتی که خیلی با خاله بهت خوش گذشته و همه چیز خوب بوده. البته متاسفانه مشکل اساسی خاله و مامانم *مودی* بودنشان هست و به هر حال آدم هرگز نمی تونه روی یک رفتار قبل پیش بینی حساب کنه. امیرحسین هم که بلاخره یک سری به تو و مادر زده امروز و تمام مدت منتظر بوده که یک زمانی بیاد که خاله آذر نباشه. از بس کم بهش محبت کرده اند و البته طرف همیشه طلبکار از همه هست. اما جای شکرش باقی است که دیگه روی پای خودش ایستاده هر چند انتظار داره همه بابت این کار در ۲۶ سالگی اش روزی سه مرتبه پیش از غذا ازش تشکر رسمی کنند.

بگذریم. از فردا و در واقع امروز بگویم که روز و ماه جدید پیش روست و قراره که به سلامتی کلی کار تازه و مهم در آن بکنیم. من که می خواهم COMPS  را بدهم برود پی کارش و از آن مهمتر پروپوزال خودم و تو را بنویسم. احتمالا MRP تو را بنویسم و شاید هم تلاشی برای کارهای اولیه ویرایش مقاله ی آدورنو برای چاپ بکنم. تو هم که کار و سفارش داری و رژیم غذایی ات وارد مرحله ی دیگری میشه. در کنار اینها ورزش باید بکنیم و من هم باید رژیم غذایی بهتری آغاز کنم. آلمانی هم که دیگه اگر بعد از بیش از دو سال درست و مرتب به شکل روزانه پیگیری نشود بهتره که کلا قیدش را بزنم.

اما از همه چیز مهمتر تمام شدن این چند روز فراغ و دوری است که مثل جهنم به بطالت و افسردگی برایم گذشت در نبود تو.

به همین دلیل نوامبر را خیلی دوست دارم و خواهم داشت.

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

ال ای

صبح حدود ۵ بود که بیدار شدم و کمی بعد هم تو تا کارهامون را بکنیم و به فرودگاه برویم. تا از خانه راه افتادیم نیم ساعت دیرتر از برنامه ی اولیه زدیم بیرون و بارانی بودن هوا هم از طرف دیگر مزید بر علت شد تا تو که بار هم نداشتی از پرواز ۸ صبح جا بمانی. البته وقتی رسیدیم فرودگاه هنوز احتمالا اگر سریع رفته بودی داخل و از قبل هم می دانستیم که بهتر است بدون فوت وقت به  قسمت پاسپورت چک بروی پرواز اول را از دست نمی دادی. به هر حال با هم که خداحافظی کردیم و من راهی دانشگاه شدم هنوز وارد اتوبان نشده بودم که بهم زنگ زدی و داستان را گفتی اما از آنجایی که با امکانی که فرانک بابت کارمند بودن در ایرکانادا برایت ایجاد کرده بدون جریمه و با همان بلیط ارزان قیمت قرار شد که با پرواز ساعت ۱۱ بروی. هنوز در راهی و البته به سلامتی در حال رسیدنی و من هم خاله آذر را در جریان گذاشتم تا زودتر به فرودگاه نرود.

از کلاس آشر که برگشتم اول رفتم بی ام وی و کمی خرید کردم و سر راه یک سر به کرما هم زدم اما با اینکه این موقع روز همواره یا در کتابخانه و یا خانه تنها هستم از آنجایی که می دانم به سلامتی چند شبی پیش هم نیستیم خیلی دلم برایت پیشاپیش تنگ شده و می دانم که تو هم در همین وضعیتی. البته واقعیت اینه که به دلیل اینکه نمی توانستیم هزینه ی سفر دو نفری را الان بکنیم و به هر حال برای کریستمس برنامه ی رفتن یک هفته ای داریم تو واقعا از کار و برنامه هایت زدی تا به دیدن مادر بروی تا هم کمتر متوجه ی غیبت خاله فرح بشه و هم دلتنگی هر دوتون کمی مرتفع.

پیش از برگشتن به خانه به دفتر جودیت هم سری زدم تا ببینم که تری نامه ی شرک تو را دیروز داده یا نه و گفت که باید یکی دو صفحه ی دیگه از پرونده ات را دوباره پرینت بگیری و گفت که به خودت هم ایمیل زده و تو هم در جریانی. اما وقتی گفت امسال تنها ۹ نفر شرکت کرده اند و ۳ نفر را برای FGS می فرستند و تازه لیست B هم نزدیک ۴ نفر جا داره خیلی دلم سوخت. مطمئنم که اگر همه چیز را درست انجام داده بودی حداقل از طرف FGS بالا می رفتی. به هر حال با اینکه هنوز هم نا امید نیستم اما خیلی ناراحتم.

بگذریم و حرفهای خوب بزنیم.

همین الان برایم تکست زدی که هواپیما در حال نشستن هست و بلافاصله به خاله زنگ میزنی. امیدوارم سفر خوب و تا حد امکان مفرحی داشته باشی هر چند که کوتاه هست و می دانم بدون همدیگر چندان اعتباری برای تفریح و آرامش نیست.

خب! امیدوارم سفر خوشی داشته باشی و خیلی زود برگردی تو دلم که بی تو هیچم. هیچ مطلق.


۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

غمگین

به سلامتی بزرگترین سفارش GB را که برای ۵۰ نفر صبحانه و نهار بود تازه تحویل دادی و من هم برگشتم خانه. البته نهار هنوز مانده و جالب اینکه تقریبا سودی هم دستت را بابت این سفارش نمی گیره. دلیل قبولش اما این بوده که می خواستی برای خودت بازاریابی کنی و یک حالی هم به ونسا بدهی که با بودجه ی کم می خواست از تو سفارش بگیره. خلاصه که تمام دیروز تقریبا به این کار گذشت. بعد از صبحانه من را به ربارتس رساندی و رفتی کاستکو. من که این ایام دوباره فیل ام یاد هندوستان کرده بجای درس خواندن کمی مجله ورق زدم و بعد از یکی دو ساعت برگشتم خانه. امروز هم اهل درس نیستم و قصد دارم از فردا که به سلامتی صبح زود تو را به فرودگاه رساندم که برای چند روز راهی آمریکا شوی تا مادر را ببینی - سفری که قرار بود با هم برویم اما هم از نظر مالی و هم از نظر درسی من شرایطش را نداشتم و به همین دلیل بهتره که واقعا هم درس بخوانم - بعد از رفتن به کلاس آشر از بعد از ظهر استارت نوشتن پروپوزالم را بزنم که کلی بابت همه چیز تاخیر دارم.

اما از داستان چند روز گذشته و اینکه چرا ننوشتم بگویم که داستان ناراحت کننده ای بود. پنج شنبه ظهر بعد از اینکه رفتم و نامه ی پروفسور بلت را برای اپلیکیشن شرک تو گرفتم و عصر تو به قصد تمام کردن کارهای شرک به خانه آمدی همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه تو آنقدر در انجام کار شرک تاخیر کردی که ساعت از ۱۰ شب گذشته بود. من دایم سعی کردم که همه چیز آرام جلو برود تا اینکه بعد از خواندن پروپوزال شرک که آخر وقت گفتی نگاهی بهش بیندازم متوجه شدم عملا کار نکرده ای و در واقع چند سطر بیهوده به همان یک صفحه پروپوزال OGS سال پیش اضافه کرده ای. سعی کردم کمی با چند پیشنهاد بهترش کنم که تو دایم خمیازه کشیدی و بی حوصلگی کردی و ... که دیگه از کوره در رفتم. شاکی شدم شدید و البته حق داشتم. یکسال تمام با هر طرفه الحیلی از خواهش و التماس گرفته تا اصرار و یادآوری دایم و دایم ازت خواسته بودم که برای این پروپوزال وقت بگذاری و نکردی. یک سال و شاید هم کمی بیشتر. این آخرین فرصت شرک بود که از دست دادی و این خیلی ناراحتم می کرد نه به دلیل اینکه فکر می کردم که قطعی است و حتما بورسیه را می گیریم بلکه به این دلیل که نه تنها نخواستی و نکردی و وقت نگذاشتی که حتی به من هم این فرصت را ندادی که حداقل مثل OGS خودم عمل کنم و نتیجه اش را برای زندگی مون بگیریم.

ناراحتیم از این بود و هست که آنقدر که بابت سایت و بزک دوزک GB وقت گذاشته ای - که نه تنها لازم نبوده و حتی هنوز هم بعد از دو ماه درگیری فکری هر روز و هر هفته راه نیافتاده - و آنقدر که بابت کیارش و خاله جون و دوست و فامیل و آشنا و غریبه و سندی و تلاس و ... که اگر بخواهم بشمارم حالا حالاها باید نوشت وقت و فکر و انرژی گذاشتی که برای چنین کار مهمی که تاثیر بی نظیر در زندگی مون داره حتی یک صدم وقت و دلمشغولی و فکر نگذاشتی. شاید بیش از هر چیز از این جا خوردم که علیرغم اینکه می دانستی چقدر این داستان مهم هست و چقدر برای من اهمیت داره کمترین اهمیتی بهش ندادی، تنها و تنها به این دلیل که علاقه ای نداشتی و صد مرتبه جای تاسف که حتی مرا هم در تاریکی و بی خبری گذاشته بودی چون خودت هم فکر نمی کردی که این کار خودش کاری است. بهت گفتم که GB در تمام دو سه سال آینده شاید نیمی از پول شرک را هم در نیاره و از آن مهمتر - که پول که اساسا موضوع اصلی بحث من نبود - اینکه تو راهت را از درس و آینده دانشگاهی جدا کرده ای که اشکالی نداره و شاید اساسا تصمیم درست و بجا اتفاقا این باشه چون معلوم نیست دو دکترای بیکار در آینده ای نزدیک چگونه می توانند روزگار بگذرانند اما از اینکه جدا کردن راهت با کمترین بهاء به خواست من و شکل زندگی مان در این مرحله و ... خلاصه که هنوز هم که راجع بهش می نویسم به شدت ناراحت می شوم.

خلاصه که پنج شنبه شبی شد تاریخی. تا صبح هیچ کدام نتوانستیم درست بخوابیم و جمعه را بدتر هم پیش بردیم وقتی که تو صبح گفتی که خودت به دانشگاه می آیی تا پرونده ات را به جودیت تحویل دهی و وقتی که برخلاف این همه اصرار و تقریبا هفته ای دو سه مرتبه یادآوری دیدم که اصلا نه بیبلیوگرافی داری و نه رفرنس که تا پنج صفحه جا داری اضافه کنی داده ای و آنچه که من از فایل خودم برایت قبلا فرستاده ام را دست نخورده ضمیمه کرده ای. چیزهایی که کمترین ربطی به پروژه ات ندارد - مثل سید قطب - و چیزهایی که باید باشد حتی در حد یک کتاب و رفرنس هم وجود ندارد مثل موف و آرنت و ... خلاصه سر کار بودی و من قبل از رفتن به دانشگاه برای کلاسهایم و تحویل پرونده ی تو کمی رفرنس ها را درست کردم اما فرصتی نبود که بتوانم آنگونه که می خواهم درستش کنم. نه یک رفرنس از جنبش های فمینیستی و نه یک خط از تئوری های مرتبط و خلاصه در یک کلام هیچ اندر هیچ بعد از یکسال هر هفته و هر بار با عزیزم و جانم و ... و این نتیجه اش. بدتر اینکه فرصت را از من هم گرفتی.

خلاصه که جمعه شب بعد از کلاس با اینکه اول قرار بود با سمیه و جمیز بیرون برویم و اما از آنجایی که حالش را نداشتیم و البته آنها هم جایی را رزرو نکرده بودند و تنها گفته بودند برویم بیرون و ما هم در شرایطی نبودیم که دو ساعت در صف منتظر شویم به قیمت شاکی شدن سمیه و البته شاکی شدن بی مورد چون تو هم بهش گفته بودی که اگر کسی بخواهد قرار بگذارد برای جمعه شب و یا ویکند باید از چند روز قبل به فکر گرفتن جا باشد برنامه را که در واقع برنامه ای هم نبود بهم زدیم و خانه نشستیم و بهت گفتم که این یکی از غم انگیزترین روزهای زندگی ام بود. فهمیدن اینکه اساسا تو آنچه را که برایت مهم یا دلخواه نباشد انجام نمی دهی ولو به قیمت اهمیتش برای زندگی مون و یا اهمیتش برای من در فضای زندگی آکادمیک.

جمعه و شنبه را با فشاری که پنج شنبه شب و جمعه صبح داشتیم سر کردیم و سعی کردیم کمی بازیابی و ریکاور کنیم. دو فیلم دیدیم که در واقع بخش میانی و پایانی تریلوژی آپارتمان اسپانیایی بود به اسم عروسک روسی و پازل چینی که در مجموع خوب بودند و خصوصا قسمت اول و سوم که در نهایت سه گانه را خوب تمام کرده بود. دیروز هم که تو به کاستکو و کارهای سفارش امروز گذراندی و من هم کمی مجله خواندم و حیرت دوباره ای کردم و تاسف مکرری خوردم از فضای فکری و فرهنگی رسمی در کشور. سرمقاله های مهرنامه و اندیشه پویا و ... خلاصه که به نظرم - اگر دچار همان داستان همیشگی و تاریخی اذهان نسل های قبل نسبت به نسل جوان تر و یا دوری از فضا نشده باشم که بعید می دانم چنین باشد - می توان گفت که اساسا بنیادها در حال اضمحلال اند و پایه ها و زمینه ها در حال از دست رفتن.

اما فردا که روز دیگری است و به سلامت تو راهی سفر تا شنبه شب هستی و من هم قصد دارم پروپوزال خودم و تو را تمام کنم. ورزش و آلمانی و درس و خواندن و موسیقی و فیلم و ... خدا را شکر که خوشبختیم و امکان خوشبختی را داریم.
 

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

مهمتر از متن درس

از ظهر برگشتم خانه و عوض اینکه مجلاتی که تازه به دستم رسیده را ورقی بزنم به اتلاف وقت در اینترنت گذراندم. تو هم امشب شام با کیمبرلی قرار داری که بعد از کار با هم میروید رستوران یازده روبروی تلاس.

مدتی است که از شدت و حدت درس خواندن که تازه شروع شده بود افتاده ام. یکی از دلایلش البته عدم همکاری اشر بود برای برگزاری جلسه امتحان جامع. دیروز رفتم دانشگاه کلاس اشر که اتفاقا کلاس خوبی شد چون در آخر وقتی که اعتراض به شرح اشر از نگاه آدورنو به کارکرد موسیقی جدی یا هنر متعالی کردم که می گفت آدرنو معتقده که این هنر توسط توده قابل درک نیست و به چند نمونه از نوشته های خودش ارجاع دادم که اتفاقا تاکید می کنه دلیل روگردانی و انزجار توده از کارهای امثال شوئنبرگ و وبرن نه تنها این نیست که قابل درک نیستند که دقیقا برعکس چون قابل درکند و ما را به واقعیت خودمان - یا در مثال بکت و کافکا با حس ترسی که از کرده ی خود داریم - مواجهه و روبرو می کنند هست برای اولین بار بعد از چندین سال تجربه و درس آموزی سر کلاس های اشر دیدم که به کسی گفت حق با توست و من اشتباهم را باید تصحیح کنم و ... خیلی برایم جالب بود. نه اینکه کار من درست است و یا حتی حرف من را قبول کرد و اینکه اینگونه یک استاد با خضوع کامل نه تنها خودش را تصحیح می کند که با شاگردانش یاد می دهد که چگونه باید همواره آماده ی یادگیری و همواره نقد پذیر بود.

بعد از کلاس به دیدن JJ رفتم برای انجام کارهای مقدماتی امتحان جامع. توصیه های خوبی بهم کرد و با اینکه کلا آدمی نیست که به دل و چشم دانشجویان و از جمله من بنشیند - خصوصا بعد از اینکه با گرفتن پست ریاست دپارتمان علوم اجتماعی هم علاوه بر انجام یک عمل غیر قانونی که همزمان دو پست را نگه داشته نشان داد که هدفش از آمدن به SPT تنها و تنها نردبان کردن این گروه برای موفقیت خودش بوده- اما در مجموع ملاقات خوبی بود. شب هم با هم رفتیم فیلم The Judge  که بر خلاف فیلم Gone Girl  که یکشنبه شب رفتیم خیلی فیلم دلنشین تر و خوش ساخت تری بود. انتظارم از آخرین ساخته ی دیوید فینچر خیلی بیش از اینها بود. تو خیلی از  Gone Girl سرخورده نشدی اما از نظر من یکی از ضعیفترین کارهای فینچر بود. هر چند The Judge فیلم خوبی بود و هر دو دوست داشتیم.

قرار داشتم با خودم که از دیروز که بیست و یکم بود ورزش و آلمانی را شروع کنم. اوضاعم خرابه و هر روز هم به بهانه ای کارها را به فردا موکول می کنم. اما به هر حال از همین امروز و فردا باید آرام آرام کارهایم را نظم ببخشم و شروع کنم. فردا به سلامتی آخرین روز دوره ی مطالعاتی برای لیست COMPS خواهد بود - هر چند این دو هفته ی اخیر اساسا چیزی هم نخواندم - اما در مجموع فردا با خواندن مقدمه ی بیش از ۱۰۰ صفحه ای The Road to Political Democracy خواندن ها را تمام می کنم و از ویکند شروع به نوشتن پروپزال خواهم کرد که هم بخش عمده ی کار تو و هم کل کار خودم را بازتاب بده.

دیروز و امروز با تلفن هم کلی حرف زدم و وقتم را بابت حرف با آمریکا و پاریس و تهران گذاشتم که خدا را شکر حال همگی خوب بود و خاله فرح هم بهبود خیلی کمی پیدا کرده اما راه بسیار طولانی پیش رو داره باهاش یک دقیقه ای تلفنی حرف زدم هر چند که نمی توانست حرفی بزند و فقط به احتمال زیاد حرفهای ما را می شنید و بهش گفتم که امیدوارم حالش آنقدر زود بهبود پیدا کند که بتوانیم کریستمس دور هم جمع شویم و به دیدنش برویم.

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

Ralf Blechacz

آخر شب هست و من آنقدر خسته ام که هنوز فرصت نکرده ام مجلاتی که مامانت از طریق مادر آیدا فرستاده و دیشب که آنجا رفتیم و گرفتم را هنوز نگاهی کنم. دیشب تا از مهمانی خانه آیدا برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۲ صبح بود و با اینکه از صبح زود هم بیدا شدم اما آنقدر کارهای مختلف داشتم که نشد که مجلات را تورقی کنم. حتی فرصت تماس و تشکر از مامانت هم نشد. کارهای خانه و جابجا کردن کتاب و بردن کارتون های GB و کتاب به انبار و بعد از ظهر هم که برنامه ی کنسرت پیانو داشتیم. کارهایی از باخ و بتهوون و شوپن با پیانوی Ralf Blechacz که فوق العاده بود. نوازنده ی جوان لهستانی که خیلی بعد از مدتها که امکان شنیدن موسیقی زنده داشتیم بهمون مزه داد. بعد از اینکه از کرنر هال برگشتیم با اینکه من اصرار کردم که برخلاف برنامه مون امشب سینما نرویم اما تو اصرار داشتی که برویم و چون اساسا تو خیلی اصراری به سینما رفتن نداری و اینبار تاکید داشتی که دوست داری فیلم جدید فینچر Gone Girl  را ببینی رفتیم سینما و تقریبا تازه برگشته ایم و ساعت نزدیک ۱۱ شب هست. امروز که کلا درس نخواندم. تو هم خیلی به کارهایت نرسیدی اما پروپوزال شرک را نوشتی و باز یک قدم مثبت در کارنامه ات داشتی.

تمام دیروز اما بعد از صبحانه ای که با هم در اینسومنیا خوردیم و تو مرا به ربارتس رساندی بابت دکتر دستگاه گوارش و قرار با تری و بعد از آن هم برای خرید بوت زمستانی و رفتن به سوپری که دکترت بهت معرفی کرده بود که مواد غذایی مورد نیازت را داره بیرون بودی تا بعد از ساعت ۶ که تقریبا هر دو با هم به خانه برگشتیم و بلافاصله هم رفتیم خانه ی آیدا دیدن مامانش و البته نسیم و مازیار و علی و مامانشان. شب خوبی بود اما در نهایت متوجه شدیم که آیدا زندگی در ایران را بابت راحتی اش بیشتر ترجیح میده و ساپورت های روحی و حالی ما هم به کارش نمیاد.

فردا داستان دوره ی جدید درس و ورزش و تغذیه و شروع آلمانی کلید می خوره و با کمک هم قراره که وارد یک مرحله جدیتر و بالاتر شویم به امید خدا. فردا اول هفته هست و سه شنبه هم ۲۱ اکتبر که بهترین بهانه برای جدیت به خرج دادن.
 

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

قرارداد رسمی

دیشب هم دیرتر از معمول آمدی خانه. البته معمول این دوره شده ۷ به بعد. اما وقتی رسیدی خانه گفتی که پیش از آمدن سندی صدایت کرده و گفته بیا و قرارداد رسمی کار در تلاس را امضاء کن. با اینکه از جزییاتش خبر داشتیم اما انتظارش را نداشتی که ظرف این روزها این اتفاق بیفته.

خلاصه که به سلامتی آنچه که می خواستی انجام شد. قرارداد رسمی در جایی که دوست داری و با همکارها و خصوصا رئیس مورد علاقه ات که جدا از غرولندی که من البته به جا و به حق می کنم دوست خوبی است و هم هوایت را دارد و هم می داند که چقدر به فکرش هستی. مثلا همین امروز برایش از دکتر *نچروپت* وقت گرفته بودی و به زور فرستادیش که خیلی هم دوست داشت و راضی بود. خلاصه که خدا را شکر آنچه که دوست داشتی و داشتیم اتفاق افتاد و به سلامتی قدم بزرگ و صد البته تعیین کننده ای در زندگیمون برداشتی. خصوصا که پس از اتمام دانشگاه و فارغ التحصیلی بدون این کار و این در آمد مسلما توان ادامه را نداریم. طبق معمول زندگی ما بر شانه های استوار و ظریف تو سوار است و اراده ی توست که پشتوانه زندگی و بنیاد کاشانه ی ماست.

این بود که برای شام با هم رفتیم برای گرفتن جشن این اتفاق فرخنده به ترونی و تازه برگشته ایم. پس از مدتها تو کمی شراب نوشیدی و من هم کلی خوردم. آنقدر این مدت خورده ام و ورزش نکرده ام که دوباره وزن و هیکلم بهم ریخته. تصمیم تکان خوردن بعدی با من است که پیشاپیش گرفته ام. به امید خدا از سه شنبه ۲۱ اکتبر شروع می کنم. تمام کارهای عقب افتاده را استارت میزنم و شکل تازه و سر و سامانی به این وضعیت خواهم داد. از ورزش و تغذیه مناسب تا آلمانی و نوشتن و خواندن.


۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

خانواده ها

یک صبح بارانی، چهارشنبه هست و تو بخاطر دو تا سفارشی که از تلاس و کپریت داری با کمی تاخیر سر کار خواهی رفت. از صبح زود بیدار شدیم و تو داری کارهای GB را می کنی و من هم بعد از اینکه رفتم انبار تا ظرفهای لازم سفارش ها را بیاورم و بعد هم بلور مارکت تا چیزهایی که دیشب کم گرفته بودی را تکمیل کنم، منتظرم تا به سلامتی تو را به تلاس برسانم و بعد هم بروم کپریت و سفارش ها را تحویلشان دهم.

دیشب حدود ساعت ۷ و نیم از سر کار رفتی لابلاز و من هم آمدم دنبالت تا خریدها را به خانه بیاوریم و تا ۱۲ شب تو داشتی کارهای امروز را می کردی و من هم برگه های دانشجوهایم را تصحیح می کردم. تمام مدت بکوب کار کردم تا امروز وقتم آزاد شود و باز گردم سر برنامه ی مطالعاتی خودم که البته با توجه به داستان امروز GB خیلی بعیده تا بعد از ظهر بتوانم به کارهای درسی ام برسم. تو هم که به شدت از وقتی که سندی کارش زیاد شده، فشار کارت چند برابر شده تا دیر وقت سر کاری و بعد هم که به خانه میایی واقعا از خستگی توان ورزش و استراحت مفید و کار اضافی و مطالعه را نداری. فعلا سکوت کرده ام اما از این وضعیت خیلی ناراحتم. می دانم که خصوصا بعد از فارغ التحصیلی مون به شدت نیازمند کار تو خواهیم بود تا من کار مناسبی در دانشگاه پیدا کنم - که امیدوارم چنین شود و خیلی سریع هم اتفاق بیفتد - اما فعلا که جدای از مسايل خانواده ها و پول هایی که برایشان می فرستیم خودمان اوضاع مناسبی در سطح فعلی زندگی داریم، خیلی از بابت اینکه کارهایی که دوست داری از پیانو گرفته تا درس و مطالعه و ... را نمیرسی و نمی توانی انجام دهی و البته نه تنها در روحیه ی هر دو که خصوصا درس من هم تاثیر گذار هست. اما چه کنیم که فعلا بار ایران و آمریکا را هم باید تا حدی به دوش بکشیم. همین دیروز آریو دو هزار تایی که برای مامانت فرستادی را بهش تحویل داده. در یکی دو سال گذشته میزان پولی که برای ایران فرستاده ایم بیش از آمریکا بوده و در مجموع نزدیک به ۵۰ هزار تا به خانواده ها داده ایم و خودمان یک دلار پس انداز نداریم و از آن بدتر تمام بدهیمان به اوسپ باقی مانده. به هر حال جای شکرش باقی است که می توانیم کمک حالشان باشیم.

به اطراف و اکناف که نگاه کنی از مردم بدبخت سوریه بگیر تا عراق و یمن و کوبانی، از ایران بگیر تا آن طرف دنیا همه جا طبقه متوسط در تحدید و تهدید حالی و مالی و امنیتی قرار گرفته، فرودستان که دیگر هیچ!


۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

با پیلی و مگی در دورست

تازه به خانه رسیده ایم و لانگ ویکند خیلی خوبی را با فرشید و پگاه و بچه های پگاه یعنی مگی و پیلی در کاتج *دورست* پشت سر گذاشتیم. هوای خوب و البته حسابی خنک اما آفتاب و نیمچه باران و ... در کنار غذای عالی که تو درست کردی و گفتن و خندیدن دو روز خیلی خوبی را داشتیم.

شنبه صبح بعد از اینکه رفتیم تلاس تا تو آدابپتور سندی را که جا گذاشته بود برداری تا شاید از آنجایی که در همان منطقه ماسکوکا بود بیاید و بگیرد - که نیامد و گفت ارزش دو ساعت رانندگی از کاتج خودشان تا جایی که ما بودیم را ندارد- زدیم به راه و تا رسیدیم نزدیک ۴ بود. فرشید اینها هم حدود ۷ رسیدند و خلاصه دو شب و روز خیلی خوبی را داشتیم. گفتیم و از هوا لذت بردیم و تجربه ی خوبی بود. برای آنها که کلا اولین بار بود بعد از نزدیک به ده سال به کاتج می آمدند که تجربه ی دیگری بود.

در این دو روز قصد داشتم تا برگه های بچه ها را تصحیح کنم که نشد. اول اینکه خیلی موقعیتش پیش نیامد دوم هم به این دلیل که علیرغم تمام تلاشی که کردم تا بلاخره با آشر و دیوید و تری یک قراری بگذارم برای ساعت و روز امتحان جامع نشد که نشد. یا آشر اهل یورک آمدن جز روزی که درس میدهد نبود و نه تری اهل پایین آمدن در روز که یورک کلاس دارد و بعد از آن خسته است. نه آشر حال ماندن در دانشگاه به مدت دو ساعت را ندارد و نه می خواهد به ترافیک بخورد. داستان دیوید هم بهتر از اینها نبود و خلاصه نشد و فکر کنم به ماه نوامبر افتاد. البته من باید طبق برنامه ی خودم کارهایم را پیش ببرم اما به هر حال جالبه که هیچ کدام حاضر نیستند یک ساعت در برنامه شان جابجایی ایجاد کنند. به همین علت دیدم که فرصت تصحیح برگه ها را می توانم کمی عقب تر بگذارم و از دور هم بودنمان بیشتر لذت ببرم.

فردا سه شنبه احتمالا برگه ها را تصحیح می کنم و تو هم که بعد از کار به سلامتی باید به لابلاز بروی برای خرید GB برای دو سفارش نهار روز چهارشنبه. یکی در تلاس و دیگری در کپریت که قراره من ببرم و تحویل بدهم. دو هفته ی دیگه هم یک سفارش نسبتا بزرگ داری روز دوشنبه و به سلامتی سه شنبه هم که قراره لطف کنی و برای چند روز به آمریکا بروی که مادر حسابی دلش برامون تنگ شده و خلاصه تو زحمت این سفر را بخاطر بلیط ارزانی که داری متحمل خواهی شد.

خب! خدا را شکر لانگ ویکند و کاتج خیلی خوبی بود و خصوصا تو گفتی که حسابی خستگی در کردی. به سلامتی چند هفته ی پر کار پیش رو داریم و بعد هم تا به خودمان بیایم آخر سال هست و امیدوارم تا آن زمان حال خاله فرح هم خوب شده باشه تا وقتی که به آمریکا میرویم بتوانیم دور هم به خوشی جمع شویم.

۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

سال و سال هایی چون این

شنبه ی آفتابی را پیش رو داریم و البته داریم کارهامون را می کنیم که به سلامتی برای این لانگ ویکند به کاتج برویم. احتمالا آخرین کاتج امسال خواهد بود. قراره فرشید و پگاه با سگهایشان هم غروب به ما ملحق شوند.

هفته ی گذشته هفته ی خیلی پرکار و فشاری برای تو بود که اکثر روزها را پیش از ساعت ۷ سر کار رفتی و البته پنج شنبه هم سفارش صبحانه ی GB داشتیم که خودش حسابی فشار مضاعفی بود. این دو سه روز من اما چندان درسی نخواندم و کمی خستگی و کمی هم بهم ریختن برنامه هایم بخاطر جواب ندادن آشر و دیوید و تری به ایمیل هایم برای تنظیم تاریخ امتحان جامع حوصله و پتانسیل کاریم را کم کرد. اما به هر حال تصمیم گرفته ام که کار خودم را طبق برنامه جلو ببرم و هر زمانی که همه چیز مهیا شد به JJ  خبر بدم برای امتحان. دیروز هم بچه های کلاس من و تو باید مقاله ی اولشان را تحویل می دادند که اکثرا این کار را کردند و برنامه ام اینه که برگه ها را به کاتج بیاورم و تا جایی که ممکنه بنشینم و تصحیحشان کنم.

اما دیروز عصر تو زودتر به خانه برگشته بودی چون سندی هم مرخصی بود و بهت گفته بود تا ساعت ۲ بیشتر سر کار نمانی. اما نکته ی مهم داستان این بود که اتفاقی متوجه شدی که متن قراردادت را به سلامتی آماده کرده اند و دیدی که حقوقی که بیشتر برامون شکل رویایی داشت برایت تعیین کرده که ۱۲ هزارتا بیشتر از بالاترین حقوق تعریف شده در این پست هست - و البته کاری که تو می کنی هم خیلی بیشتر از محدود و تعاریف پستی هست که داری و سندی هم بارها به این نکته اشاره کرده - جدا از مبلغ قرارداد که در جای خودش و خصوصا برای بعد از فارغ التحصیلی من که احتمالا مدتی با بی کاری همراه خواهد بود خیلی مهمه نکته ی اساسی داستان به قول خودت اینه که در جایی که دوست داری و با آدمهایی که راحتی و دوستشان داری به سلامتی برای سالهای طولانی قراره که کار کنی.

صبح پیش از اینکه از تحت بلند شویم بهت گفتم که به سلامتی امسال سال مهمی بود و هست و خصوصا که سالی بود که تو خیلی گل کاشتی. از گرفتن اقامتمون بگیر تا رسمی شدن کار و شغلت. از راه اندازی بیزنس خصوصی خودمان و هنر خودت بگیر GB  خانم تا گرفتن OGS که هم به لحاظ مالی کلی کمکه و هم خصوصا رزومه ای.خلاصه که سالی بوده و امیدوارم سالهای پیش رو بیش از پیش اینگونه پیش بروند به سلامتی و خوشی و شادی. نه تنها برای من و تو و ما که برای همه ی عزیزان و خصوصا همه ی انها که این ایام را سخت می گذرانند. از مردم منطقه بگیر تا کل کسانی که حس تنهایی و بی پناهی می کنند. امیدوارم امسال ما سالی باشد برای کمک به دیگران و آغاز ساختن آینده ای که بتوانیم جهانی بهتر را برای خودمان و دیگران بسازیم و آرزوهای بزرگتر کنیم و امیدهای خود را واقعی تر.

خدا را شکر می کنم. و البته برای این شکرگزاری باید که به شکل عملی نشان دهم و دهیم که لایق این همه امکانات و داشته ها هستیم.

خب! کم کم وقت رفتن و به سلامتی کمی استراحت کردن هست که به زودی کارهای بزرگتر پیش رو داریم.
به امید نور امید.

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

ثقل سرد

در طول تمام یک هفته ی گذشته که اینجا چیزی ننوشتم روال عادی این روزها در جریان بود و البته دل و دماغی برای نوشتن نداشتم.

تو تمام مدت داری کار می کنی و بسیار پر فشار. نمونه اش همین الان که ساعت ۶ و نیم صبح هست و با تاکسی رفتی هتل برای آماده کردن شرایط اتاق کنفرانس بابت سخنرانی سندی که یک ساعت دیگه هست. شبها هم دیر و خسته بر می گردی خانه و خلاصه این مدت حتی روزهای تعطیل ویکند هم برای تلاس وقت گذاشته ای. از رفتن به کاستکو بابت روز اول و دوم کنفرانس گرفته تا این روزها که پیش از ۷ صبح سر کاری.

من هم تمام مدت کتابخانه بوده ام و دارم سخت تلاش می کنم تا زودتر کارهای COMPS را تمام کنم. دیشب لیست کتابها را نهایی کردم و برای آشر و تری و دیوید که اتفاقا دو نفر اول را دیروز در دانشگاه دیدم فرستادم اما خیلی بعید می دونم بتوانم طبق برنامه ام در اواخر همین ماه کار را تمام کنم چون دیوید هنوز هیچ کدام از نمراتم را نفرستاده و حتی مطمئن نیستم که مقالات را هنوز خوانده باشه. به هر حال باید تلاشم را بکنم و از نوامبر روی کتابهای کانت متمرکز شوم تا زمان امتحان و ... برسه.

حال خاله فرح هم گویا کمی بهتره اما هنوز در کمای کامل هست و می گویند یکی دو بار بطور خیلی خفیف به درد واکنش نشان داده که احتمالا خبر خوبی است.

اما اتفاق جالب هفته شنبه شب افتاد که با آیدین و سحر بعد از ماهها قراری گذاشتیم و رفتیم رستوران دوک یورک. جدای از اینکه ظرف چهار پنج ماه گذشته که آنها ایران رفتند و برگشتند و خبری ازشون نبود و خصوصا در دوره غزه آب شده بودند و ... حرفهایی که آن شب با گوشهایمان شنیدیم باور نکردنی بود. از اینکه برای استخدام در دانشگاه های تهران اقدام کرده اند بگیر -  که البته نکته اش این بود که آیدین می گفت برای دانشگاه تهران و علامه اقدام کرده و وقتی بهش گفتم که طبق قانون اولا که میان رشته ای بودن برای استخدام در گروه فلسفه شانس خیلی کمی داره و در ثانی باید فوق و دکترا پیوسته و لیسانس مرتبط باشه و البته اینها تنها ظاهر داستان هست و رابطه هاست که تعیین کننده اند - تا عصبی شدن سحر در بحث با آیدین که موقعیت تدریس در دانشگاه تورنتو و یورک در برابر دانشگاه های تهران هیچ ارزشی نداره و اینکه آنجا همه مشتاقند و اینجا همه غافل و بی ربط و ... خلاصه اینکه دوباره به یاد این داستان افتادم که جمهوری اسلامی در هیچ کاری به اندازه ی انحراف در فهم و درک واقعیت در نسل های جوان موفق نبود. اما شاه بیت داستان آنجایی بود که آیدین گفت من اگر دو ماه ارسطو بخوانم خیلی بهتر از استادان فلسفه دانشگاهی در تهران موضوع را فهم کرده و درس خواهم داد و از من پرسید که اینطور نیست که دیدم بهتره کمی حداقل اینبار و اینجا و فقط بخاطر کمک به خودش و بابت نه بیداری که اشاره به این توهم خطرناکش بکنم و گفتم که نه اینطور نیست. گفتم نه اینکه آنها همگی با سواد و در جایگاه خودشان باشند اما حداقل هستند افرادی که از من و تو فلسفه ی کلاسیک را بهتر تدریس می کنند و البته نتوانستم صریح بهش بگویم که مشتی تو که فلسفه و تاریخ فلسفه ای نخوانده ای که چنین ادعایی داشته باشی. همین که می گویی دو ماه افلاطون و ارسطو بخوانم نشانه ی همین مدعاست. به هر حال شبی بود که با حیرت از آنها پیاده به خانه برگشتیم و البته آیدین یکی دوباری از دهانش پرید که اگر اینجا موقعیت کار داشت و داشته باشد اینجا را ترجیح میدهد اما سحر تقریبا چمدانهای فکریش را کاملا بسته بود و صد البته شانس کار و تدریسش هم در ایران به واسطه ی رشته اش کم نیست اما نگرانیش این بود که اگر اسمش را در گوگول جستجو کنند عکس بدون حجابش در دانشگاه وسترن دیده خواهد شد و به همین واسطه نگران بود.

دیروز بعد از مدتی وقت شد و با رسول تلفنی بیش از یک ساعت حرف زدم. اولش خیلی خیلی شاکی بود از به گفته ی خودش پروپاگاندایی که بابت داستان کردها راه افتاده و می گفت که فضا را تماما به نفع خودشان و ارزش های ناسیونالیستی کرده اند و ضمن اینکه نکاتی درست و نغز در حرفهایش داشت خیلی با کلیت بحث و حرفش موافق نبودم اما آنقدر عصبی و شاکی بود بابت داستان هایی که آنجا داشته که چیزی نگفتم و حرف زد و زد تا آرام شد. اما در نهایت حرف به جاهای خوبی رفت و به قول خودش زیبا تمام شد. حرف از گفته های سپانلو شد از روز مراسم فروغ در جهت تکذیب حرفهای کیمیایی و برایش تعریف کردم که گفته آنقدر آدم بی ربط آمده بود که اکثرا سعی بلیغی می کردند که در همه ی عکسها باشند تا حدی که مادر فروغ می گفت خدایا این جوانها را نکشتی و فروغ مرا کشتی بگیر تا دوباره یادی و از نوشته ی نادر ابراهیمی درباره ی مهرداد صمدی که سالها پیش برای رسول خوانده بودم و خلاصه حالمان را خوب کرد. اینکه نابغه ای بود که به تقریب هیچ خلق نکرد و به قول ابراهیمی بابت دانش زیاد ثقل سرد کرد و اینکه به همه چیز و تقریبا همه چیز نه گفت و رفت و شاید به همین واسطه هرگز نماند تا کسی جز او و احمدرضا احمدی و ... گواهی نبوغش را نکنند.

متاسفانه اما مشکل ما این است که امثال جواد آیار - متوهمی که در دوره ی لیسانس خودش را نابغه فلسفه می خواند و به همه می گفت که افلاطونی است و نیچه ای که بزودی همه به کمالاتش پی خواهند برد- خیلی خیلی بیش از امثال عارف دانیالی و مجید کمالی هستند و البته کسی که از شدت نبوغ ثقل سرد کند را ندیده ایم اما ادعاهای زیادی شنیده ایم و آدمهایی که از شدت توهم سرد خود شاید سرنوشت یکسانی پیدا کنند. با تمام وجود آرزو می کنم که دچار چنین توهماتی نشوم.


۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

خاله فرح

جدا از هر روز سر کار رفتن تو و کتابخانه رفتن من، جدا از روال عادی زندگی که شاید و به یقین مهمترین نشانه ی زندگی ماست خبر خاصی نبود تا دیروز که مامانم زنگ زد و خواست که برای خاله فرح که بی حال است و گفت که در ICU است دعا کنیم و البته گفت که خیلی حالش بهتره و... اما دیشب که زنگ زدیم تا با خودش احوال پرسی کنیم خاله آذر تازه ما را در جریان گذاشت. امیدوارم حالش بهبود یابد چون هنوز سنی نداره و هزاران امید و آرزو برای بچه ها و نوه هایش. خیلی وضعیت بغرنج تر از آنچیزی است که مامانم روز قبل بی آنکه بخواهد ما را آشفته کند بهمون گفت. در کماست و تقریبا کارآیی بدنش بطور کامل از دست رفته. طفلک مهدی خان هم که برگشته خانه بعد از دیدن وضعیت و تماس با اورژانس خودش هم سکته کرده اما نکته ی غم انگیز داستان اینه که خاله خودش در دقایق اول که اوضاع بهم می خورد و با اینکه تنها خانه بوده توان تماس با ۹۱۱ را داشته اما تحمل کرده مبادا که مهدی خان که بر می گرده با دیدن آمبولانس و پلیس و... دم در سکته نکنه و این میشه که وضعیتش خیلی بدتر شده. گویا کبد کلا از کار افتاده و دکترها امید چندانی ندارند. حالا نمی دانیم که چطور داستان را از مادر مخفی کنیم.

ساعت ۴ بود که دیگه نتوانستم در تخت بمانم و این شد که بلند شدم. تو هم که پیش از خواب و در خواب و ... کلی گریه کردی و می دانم که چقدر خاله فرح را دوست داری و می دانم که نگران مادر هستی و می دانم که نگران سایر پا به سن گذاشته های فامیلی. دیروز سر کار که بودی و من که رفته بودم کلاس آشر گفتی که از طریق سارا با عزیز و مامانت و پدربزرگت اسکایپ کرده بودی برای چند دقیقه ای و خیلی خوشحال بودی. اما شب این داستان همه چیز را مسلما بهم ریخت.

من هم کلاس نسبتا خوبی با آشر داشتم و یکی از مقلاتی که از هورکهایمر نخوانده بودم را روز قبل تمام کردم و یکبار دیگر هم مقاله ی نظریه سنتی و انتقادی اش را باز خوانی و رفتم سر کلاس. بعد از کلاس چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و گفت که MRP خوبی نوشته ام اما احتیاج به ویرایش گرامری و زبانی داره و وقتی گفتم که برای پروفرید - مگان- فرستاده ام و بابتش هم کم هزینه نمی کنم پرسید پروفریدت ایرانی است و معلوم شد چقدر طرف از کارش میزنه و چقدر تاثیر منفی در ذهن خواننده که آشر و دیوید هستند گذاشته. راجع به امتحان جامع باهاش حرف زدم و کمی راهنمایی ام کرد. سه ساعتی هم بعد از کلاسم منتظر ماندم تا با تری که بعد از ظهر کلاس داشت حرف بزنم که فرصت چندانی نشد. امروز هم باید یکبار دیگر تا دانشگاه بروم تا دیوید را ببینم و ازش بخواهم زودتر نمراتم را بده تا بتوانم با JJ که حالا هم مدیر گروه Social Science و هم SPT همزمان شده - کاری البته نه چندان قانونی - و به همین واسطه اصلا وقت نداره هماهنگ کنم برای امتحان COMP.

خدا همه ی مریض ها را شفاء و آسایش بده و عزیزانشان را صبر و امید بده. هرگز فکر نمی کردم که نوشته و پست ۱۲۲۱ اینگونه شود. این است زندگی که بیش و پیش از همه تو را غافل می کند. امیدوارم که به خوب و نیک به سرعت همه را و واقعا همه را از کوبانی گرفته تا هنگ کنگ از سوریه و ایران گرفته تا آمریکا همه را به امید روزهای بهتر غافلگیر کند.