۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

رستوران نیمه شب در پاریس



نتیجه تلفن دیشب نخوابیدن تا دیر وقت و کابوس دیدن تا صبح بود درباره ی آینده ی امیرحسین و زندگی مامانم و داریوش. خلاصه که صبح نمی تونستم از تخت بلند بشم. به هر زوری که بود پاشدم و تو صبحانه را آماده کردی تا من از حمام آمدم خوردیم و نهار را که از دیشب درست کرده بودی برای هر دو آماده کرده بودی و رفتیم دانشگاه. تو با نیل بابت کار برندا قرار داشتی و من هم می خواستم برم کلاس دیوید که این ترم درس سرمایه جلد اول را میدهد. 


آیدین با اینکه تونسته برای کلاس ثبت نام کنه به این نتیجه رسیده که کلاس کانت، هگل، مارکس جیم ورنون را برداره و لویناس را ادامه بده. من احمق که تازه چهارتا مقاله ی ننوشته و عقب افتاده دارم و تز ام آر پی هم پیش رو رفتم سر کلاس و طبق معمول جو زده شده ام که این درس را بر می دارم و خودم را می رسونم. داستان زبان آلمانی و درس جیم و .. هم سر جاش هست.


بعد از کلاس و رفتم دفتر دیوید تا سئوال تفاوت دانشگاه و تغییر رشته و خلاصه همان چیزهایی که تو از تری پرسیده بودی را بپرسم. خیلی محکم گفت که اساسا اس پی تی بهترین جا برای من و توست. گفت که بالاترین *رپیوتیشن* را در سطح رشته های میان رشته ای در کانادا داره و اتفاقا بخاطر ساختار پروگرم به شدت بچه های قویتری را تحویل جامعه میده. خلاصه که حرفهایش باعث شد تا بعد از اینکه تو از توتوریال و من از لکچر دیوید اسکینر برگشتیم سمت خانه و رفتیم کرما تا گپی بزنیم و از داستانهای امروزمون برای هم بگیم به شدت روحیه بگیریم و بهم قول بدیم که کار را جدی بگیریم و یادمان باشه که چقدر تا اینجا به قول تو هزینه کرده ایم- نه فقط مالی که آخرین چیز هست بلکه روحی و اجتماعی- و اگر قرار باشد همینطوری بریم جلو که کاملا قافیه را باخته ایم.


به قول تو تا حالا سه مرتبه از صفر شروع کرده ایم و دوباره از اول ساخته ایم. ایران، استرالیا و حالا هم اینجا. گفتی که امروز وقتی گمل را دیده ای و او فهمیده که ما بیش از ده سال هست که با هم ازدواج کرده ایم و دوازده سال است که با هم هستیم گفته شما انگار که زوج تازه آشنا شده هستید و اینقدر با هم پر انرژی و بی مشکل به نظر میرسید که باورم نمی شود.


به قول تو این بخاطر این است که من و تو صمیمی ترین دوستان هم هستیم. بخاطر اینکه از هم جدا نیستیم و یاد گرفته ایم که نقاط ضعفمان را با هم پر کنیم. خلاصه که خیلی حرفهای دلپذیری با هم رد و بدل کردیم. دیگه ببین چی بود که بعد از اینکه ساعت ۶ برگشتیم سمت خانه من رفتم کلی و تا ۸ درس خواندم. تو هم که قصد داشتی استراحت کنی در حال درس خواندن بودی که من برگشتم.


بانا و ریک هم بلاخره قرار شد شنبه ۴ فوریه با حضور اشر و همسرش مهمان ما باشند. وقتی رفتی که باهاشون هماهنگ کنی بهت گفته اند که اگر به پاریش برای کنفرانس رفتنی شدیم به عنوان کادو ما را به رستوارنی که در فیلم نیمه شب در پاریس وودی آلن لوکیشن بود و از قرار بسیار رستوارن معروفی است دعوت می کنند. البته حساب و کتابهامون برای این سفر با توجه که داستان پولی که باید برای آمریکا بفرستیم جور در نمیاد. حالا ببینیم تا چی میشه.


امروز پول اوسپ من هم رسیده و فردا باید برم و برای امیرحسین هزار دلاری که بهش قول داده ام را بفرستم خیلی امیدوار نیستم. ماندن یک هفته ای در راکلین با ماشین اجاره ای در حالی که باید برای کار هر چه سریعتر بر می گشت لس آنجلس و بهانه ی اینکه ۶۰ دلار پول بنزین ندارم که بر گردم در حالی که مسلما می تونست از داریوش بگیره و قبل از رفتنش مادر بهش ۴۰۰ دلار و من هم که ۲۰۰ دلار و احتمالا بابک هم چنین مبلغی بهش داده خیلی توی ذوقم زد.


پیش خودم گفتم بذار برای مامانم هم به اسم پول فوریه ۵۰۰ دلار فعلا جلو جلو بفرستم اما تو گفتی ۷۰۰ دلار بفرست چون معلومه که خیلی دستش خالیه. خلاصه که از روی تو شرمنده ام. ما خودمان به این پولی که وام با بهره هست حسابی نیاز داریم و بخصوص مورد امیرحسین خیلی ناراحت کننده میشه وقتی که می دانی طرف به هیچ جاش هم نیست که کاری برای بهبود شرایطش بکنه. اما به هر حال به قول تو این کاری است که باید برای کمک بهش بکنیم. اما من تصمیم گرفته ام که این کار را به عنوان خط قرمزی برای آینده باهاش بگذارم. اگر رفت و کار گرفت که همه چیز خوبه. اگر نشست روی ماتحتش آن وقت بهتره که در رابطه ام باهاش در این خصوص تجدید نظر کنم. 


خلاصه که فردا روز درس و کار و البته ورزش هست. تو به کلاس فرانسه خواهی رفت و من هم صبح به کلاس لویناس.

هیچ نظری موجود نیست: