۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

سکوت...

و هسیود دانا ندایی در داد که صدایت مهمان دارد!

دیگر چیزی نبود جز سکوت
و
سکوت...

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

از کانوی واژگون تا باغ وحش شیشه ای

با اینکه در چند روز گذشته واقعا قصد داشتم هر طور که شده به اینجا سرکی بکشم و یادداشتی بگذارم به یادگار برای آینده که می خواهیم در کنار هم و با هم این روزها را مرور کنیم و بخوانیم، اما از دوشنبه که در کاتج بودیم تا همین الان که جمعه ساعت ۵ عصر هست فرصت نکردم که خیلی از کارهای عقب افتاده را بکنم و خصوصا به "روزها و کارها" برسم.

اتفاقا به شدت هفته و روزهای شلوغی را داشتیم. هم خوب و پر کار و هم خسته کننده و طاقت فرسا. از دوشنبه شروع کنم که آخرین پست را صبح در کاتج گذاشتم و قرار بود اوکسانا و ریجز حوالی بعد از ظهر راهی شهر شوند و من و تو سه شنبه. ظهر دوشنبه بود که تو رو به من گفتی که بیا ما هم بعد از اینکه ریجز و اوکسانا از کانو سواری برگشتند، سوار قایق شویم و کمی روی دریاچه پارو بزنیم. خیلی موافق نبودم اما به هر حال به خاطر تو گفتم باشه. لباس عوض کردم و بعد از اینکه سوار کانو شدیم و کمی در جهت معکوس پارو زدیم و سر قایق را به سمت دریاچه کردیم تو از آنجایی که نه لباست مناسب بود و نه به حرف من و ریجز گوش کرده بودی با اولین موج تعادل خودت و در نتیجه قایق بهم خورد و هر دو در آب پرت شدیم. پاهایت را باز نکرده بودی،‌ پارو را اشتباه زدی و از همه مهمتر یک دفعه چرخید سمت من که ببینی من چطور پارو میزنم و خلاصه آن شد که نباید. نه اینکه افتادن در آب خیلی مهم باشد، بلکه موبایلت که قرار نبود همراهت باشد و بهت گفتم بده من در جیبم بگذارم رفت ته آب. با اینکه حدود ۲۰ دقیقه ی بعد هم موبایل و هم پاروی از دست رفته را از آب گرفتم اما کار خیلی وقت بود که از کار گذشته بود. هر چند چهارشنبه و به خواست و تشویق من یک موبایل صفحه بزرگ گرفتیم - بزرگترین صفحه ی موجود در بازار بابت چشمهای تو که از سال پیش تا امسال هر کدام نیم نمره ضعیف تر شده اند - و ۱۵۰۰ دلار در این ایام که به شدت وضع مالی و دخل و خرجمان در مضیغه هست، اما بدترین بخش داستان افتادن دوباره ی تو از روی اسکله به قسمت کم عمق آب بود که باعث شد هر دو پایت و خصوصا پای راستت به شدت کبود شود. متاسفانه همانطور که به خودت هم گفتم،‌ نه تنها عدم دقت که بی توجهی به حرفهای من اوضاع را پیچیده تر کرد و خصوصا به خودت آسیب زدی. خدا را شکر در حال حاضر که جدا از کبودی روی پا خوبی، اما در کل واقعا خدا رحم کرد مشکل جدیتری پیش نیامد. البته با اینکه من واقعا ناراحت شدم و عمیقا متاسف و نگران بابت وضعیت کلی تو و بی توجهی ات در جلوگیری از مشکلات بیشتر، اما می دانستم که به قول تو روزی نه چندان دور به این خاطره بیش از پیش خواهیم خندید. جالب اینکه اوکسانا به طور اتفاقی از آن لحظه را فیلم گرفته و داستان را به شکل تصویری پیش رو داریم.

دوشنبه تنها با این داستان جلو نرفت. اوکسانا و ریجز و واگنر هم تا رفتند ساعت نزدیک ۹ شب شده بود و کلی کار برای من و تو گذاشتند. از درست کردن شام و ... گرفته تا تمیزکاری کلی کاتج که کار سه شنبه بود. سه شنبه تا حدود ۴ کاتج ماندیم و بعد از اینکه من Outline درسم را درست کردم تا در ملاقات با TA هایم در روز بعد بهشون تصویری از درس و برداشتی که خواهم داشت داده باشم، و بعد از اینکه تو هم خواندن رمان The Vegetarian را که مدتی است شروع کردی به جایی رساندی، زدیم به راه. قرار شد زودتر از برنامه ی قبلی به سمت تورنتو برویم، چون تو فکر می کردی که Apple تلفنت را درست می کند و یا حداقل گزینه ای برای مشکل ایجاد شده پیش پایت می گذارد. تا رسیدیم ایتون سنتر ساعت از ۸ گذشته بود. دست خالی برگشتیم خانه چون گفتند که نه تنها Apple Care  نداری که جدا از خریدن یک گوشی جدید گزینه ی دیگری وجود ندارد.

ایراد کار این بود که مجبور شدی به سندی بگویی که سه شنبه سرکار نیستی و بجای اینکه اینترنت از تلفنت بگیری و کارهایت را با لپتاپ تلاس انجام دهی، کار به رفتن به ایتون کشید. آنچه که تو را خیلی ناراحت کرده و کاملا هم حق داشتی، جواب ندادن سندی به سئوالی بود که در کنار دهها ایمیل و تکست بهش زده بودی راجع به اینکه حالا با توجه به مشکل پیش آمده برای تلفنت باید با چه کسی هماهنگ کنی و چطور گوشی تلفن دیگری بگیری. گفتی که به تمام ایمیل ها و تکست ها جواب داد جز این یکی و طبیعی بود که خیلی هم بهت بربخورد. همین شد که چهارشنبه صبح پیش از اینکه برویم تلاس به اصرار من رفتیم ایتون و گوشی صفحه بزرگ برایت گرفتیم چون جدا از تماس های پی در پی پائولا و مایکل که دست نگه دار و تلفن نگیر چون برایت گوشی جدیدی سفارش داده ایم و ... معتقد بودم که بابت کار بیش از حد با موبایلت و دایم چشم به صفحه دوختن باید این گوشی بزرگتر را بگیری. البته تصورمان چیزی زیر هزار دلار بود و کار به مبلغ به مراتب بالاتری کشید که با توجه به وضعیت تنگ مالی اخیر که خصوصا خرید میز و داستان دندانپزشکی مامانم خیلی برایمان سنگین هست. اما همانطور که بهت گفتم تا کمی از بار ناراحتی ات کم کنم، در برابر سلامتی و خصوصا فشار کمتر به چشمهای نازت هیچ عددی در دنیا برایم رقم نیست.

خلاصه که چهارشنبه ساعت از ۱۲ گذشته بود که راهی تلاس شدیم. من هم ساعت ۳ با کریس و برین و - صد البته تو که گفته بودی می توانی بیایی و نشد - قرار ملاقات داشتم. روز به شدت گرم و دم کرده ای بود و وقتی به L' Espresso رسیدم نفسم بالا نمی آمد. برین یک ربع دیرتر آمد اما کریس سر وقت آنجا بود. خیلی برداشت خاصی از گفته ها و سئوالاتشان نکردم جز اینکه به نظرم آمد هم آنها کمی از شدت تغییر متون جا خورده اند و هم از قرار پیش از این خیلی همه چیز تحت کنترل Mat بوده چون حتی راجع به حضور و غیاب دانشجوها هم از من نظر می خواستند. به هر حال بهشان یادآوری کردم که برایم نمره کمترین اهمیت و موضوعیت را داره و ترجیح میدهم بچه ها چیزی از این درس دستگیرشان بشود که روی نگاهشان تاثیر بگذارد. وقتی هم به خودشان گفتم انتظار ندارم که هر هفته به درسگفتارهای من و Lecture room بیایند، انگار دنیا را بهشون دادم.

اما پنج شنبه: صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم راهی دانشگاه شدم، چون به کمرون قرار داشتم و چندتایی کار پیش از شروع لکچرهایم که هنوز نهایی نشده و باید اطلاعات مربوطه را روی سایت و بر صفحه ی Outline بگذارم. کلید اتاقم را از تارا گرفتم و سرکی بهش کشیدم. مهمترین نکته اش، داشتن یک اتاق، آن هم با view و در جای مناسب و ساکت است. بعید می دانم جدای از چهارشنبه ها که روزهای رسمی office hours و حضور رسمی ام در دانشگاه هست، جمعه ها که برای کلاس های TA تو به دانشگاه میروم کسی آنجا باشد. کمرون را هم دیدم و دوباره ازش بابت تمام کمک هایش تشکر کردم و بهم گفت که کار بخصوصی برایم نکرده چون رزومه ی من به گفته ی خودش فرسنگ ها جلوتر از بقیه بوده. برایش یک بسته پسته از تواضع گرفته بودم و به رسم تشکر بهش دادم که خیلی خوشحال شد. چندتا کار مربوط به تدریسم هم داشتم که انجام شد و از دانشگاه راهی تواضع شدم تا کمی برای خانه خرید کنم. عکس دفترم را که برایت فرستادم گفتی که باید امشب جشن بگیریم و این شد که پیش از رفتن به تائتر The Glass Menagerie  که هفته ی قبل بلیط هایش را گرفته بودم، رفتیم درک هتل شامی خوردیم و بعد هم به دیدن باغ وحش شیشه ای اثر تنسی ویلیامز رفتیم که جدای از گرمای این چند وقت اخیر در شهر و سالن، کار و اجرای خوبی بود. تو که خیلی خوشت آمده بود و با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما شب خوبی شد. 

و امروز جمعه با آمدن صبا خانم برای کمک به تو در تمیزکاری خانه شروع شد و همزمان رفتن من به دانشگاه برای تدریس در کلاس های تو. در راه دانشگاه که بودم بهم گفتی که اشتباهی کرده ای در تنظیم یک کنفرانس کال ۶۰۰ نفری با حضور سندی و سه دعوت نامه دست هر کسی رسیده و ملت گیج شده اند. آن اشتباه که تا همین حالا که ساعت از ۶ هم گذشته و من در آروما نشسته ام تا کار صبا خانم تمام بشه و برگردم خانه، نه تنها وقتت را گرفته که انرژی و حسابی اعصابت را هم تحلیل برده. خصوصا ناراحت این موضوعی که سندی فکر کرده خانه مانده ای و در واقع بیش از هر روز دیگری یک ضرب مشغول کار هستی. می دانم که نهارت را به زور و اصرار پیوسته ی من ساعت ۴ خوردی و می دانم که خیلی از دست سندی شاکی هستی. اما دیروز که بهم گفتی دکتر واتسون در وقت ملاقاتی که چهارشنبه با هم داشتید بهت گفته که بدنت به شدت خسته و کم رمق شده و اضافه کردی که برای اولین بار هست که از درون حس عصبی بودن را می کنی، خیلی ناراحت و بیش از آن نگرانت شده ام.

دیروز به اشاره بهت گفتم که باید زندگی زیبایمان را از این وضعیت رها کنیم. متاسفانه مخارجی که داریم انتخاب کمی در شرایط موجود برایمان گذاشته و من هم با این وضعیت کار و درس و ... نمی دانم که تا کی باید در سایه بمانم و نمی توانم کمک بیشتری کنم. درسته که OGS و پیش از آن بمباردیر بوده و هست و درسته که امسال با تدریسی که می کنم کمی بیش از سال قبل دریافتی خواهم داشت، اما واقعیت این هست که استاد دانشگاه شدن در این شرایط تنها و تنها پدیرفتن بردگی در سیستم موجود هست، به امید روزی که شاید وضعیت بهتر شود. با این حال قصد دارم هر طور شده خیلی جدیتر از همیشه که حفظ چارچوب و بنیاد زندگی یکه و عاشقانه مان کمک کنم. این درخت و نهال عشق که در جان ما ریشه گرفته و سر بر افراشته هرگز نباید به عنوان چیزی given و یا granted دیده بشه. به همین دقیقه که شش و ۲۱ دقیقه هست، سوگند می خورم که برای کمک به بنیاد زندگی یکتا و جاودانمان بیش از پیش و جدی تر از همیشه تلاش کنم. در این راه تنها و تنها به یک چیز نیاز دارم و آن عشق توست که نور است و زندگی ناب و چشمه ی حیات.

۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

بهتر شدن از حالی که هرگز نبودی

در هفت روز گذشته بارها خواستم که سری به اینجا بزنم و چیزکی برای فرداها بنویسم اما مجالی نبود از فشردگی کارها و خصوصا نگرانی برای تو. دوشنبه بعد از تمام کردن کارهای خانه و تمیزکاری اساسی آمدم فرودگاه دنبال تو که از لس آنجلس برگشته بودی. لطف کرده و چند روزی را برای دل مادر رفته بودی آنجا. جدا از مادر به همه لذت حضورت را چشانده بودی. از امیر که هر شب به بهانه ی دیدن مادر و تو بعد از مدتها دوباره راه خانه ی خاله را پیدا کرده بود و سوپ مورد علاقه اش را هر شب سفارش می داد تا تهمورث که آنچنان از غذاها و دست پخت تو خورده بود که به قول خودش عجب چند روزی را دور هم بودید! مادر هم که جای خودش را دارد و بهانه ی اصلی رفتن به این سفر بود. خلاصه که به همه حسابی خوش گذشته بود و مثل همیشه تو نور محفل و چراغ جمع شده بودی و همه به واسطه ی حضور تو در کنار هم روزهای بهتری را تجربه کرده بودند. از قرار معلوم تمام مدت خانه بودی جز یکشنبه صبح که با خاله دو نفری برای برانچ به ساحل ملبو رفته بودید. عصر یکشنبه هم افتخار دوباره دیدن دایی بنده و همسرش را داشتی که اولی را پس از سالها که یک تجربه ی تلخ از حضورش در ایران داشتیم و دومی را برای اولین بار میدیدی. یاد بیش از ۱۲ سال پیش افتادم که دایی به قول مادر با شرفم آمد ایران و چنان بر سر ماجرای فروش خانه آورد که از یاد هیچ کس نرفت و نمی رود. همین بس که رسول از من خواست که هر طور شده به او بگویم که استاد دانشگاه شده ام چون از قرار یکی از روزهایی که او پایین بوده می شنیده که دایی جان با تلفن مشغول افاضه هست و در رد من به کسی آن طرف خط می گوید که طرف حالا سر ۳۰ سالگی تصمیم گرفته تا دوباره رشته عوض کند و درس بخواند و ... خنده ام گرفته بود از شدت بغضی که در صدای رسول بود.

خلاصه دوشنبه شب بعد از چند شب دوری دوباره در دل هم بودیم و تو کمی از آنها گفتی و کمی از اوضاع بهم ریخته ی اطرافیان و صد البته و با هزار شکرانه حال خوش مادر. برایم کمی نان سنگک آورده بودی که خیلی مزه داد و در طول هفته صبحانه را با آن - هر چند بابت گلوتن برایمان خوب نیست - تجربه کردیم.

اما مامانم که در طول هفته با غذاهای مختلفی که تو با پیدا کردن یک جا در اوریندا سفارش داده بودی، و رفتن چند دکتر بلاخره حالش کمی بهتر شده است. دو هفته ی سخت و تنهایی را گذرانده بود و خیلی برایش ناراحت و نگران بودم و هستم. آنقدر از دست بابک ناراحت بودم که کلی با رسول درد دل کردم و او هم برخلاف تو نگاه من را به موضوع داشت که طرف از یک مرزی عبور کرده نباید به امیدش ماند.

اما از سه شنبه داستان فشار کاری و عصبی شدن اخیر تو از دست کارهای بچه گانه و احمقانه ی سندی به حدی بالا رفت که حرف از این بود که شاید بهتر باشد آرام آرام به فکر تغییر موقعیت و کار خود باشی. آنقدر فشار و استرس بهت وارد کرده که نه حوصله ی هیچ کس را داری و نه هیچ چیز. این روحیه را هرگز از تو ندیده بودم و سراغ نداشتم. برای اولین بار تحمل مزخرفات همیشگی بانا را نکردی و برای اولین بار در طول تمام این سالها حتی سیستم ماهانه ات بهم ریخت. از مطب دکتر واتسون به دکتر آرنت، از این آزمایش به آن. تمام نشانه های بارداری را داشتی و صد البته باردار نبودی. تب، خستگی مفرط و بی حالی. با اینکه بابت نبود سندی یک روز درمیان سر کار رفتی و از خانه کار می کردی اما فشار و حجم کار کم نبود و خستگی ات روز به روز بیشتر. آزمایش چند باره ی خون، تیروئید، تست بارداری و ... واتسون می گفت امکان ندارد که باردار نباشی و البته نبودی. عقب افتادن عادت ماهانه ات همه را به شک انداخته بود. خصوصا گر گرفتی و تب نامنظم. اما همه و همه نشان از استرس و عصبی بودن بیش از حدت را داشت.

حالا که این چند سطر را می نویسم. در سکوتی خیال انگیز و رو به روی دریاچه ی زیبای ماسکوکا نشسته ام در کاتچ و تو که بعد از یکی دو روز استراحت و کاستن از فشار و استرس کمی آرام تر شده ای، خدا را صد هزار مرتبه شکر، به روال عادی برگشته ای و همه چیز بهتر شده است. بابت عقب افتادگی عادت ماهانه خیلی نگران بودم - با اینکه حتی آزمایش خون هم نشان داد که باردار نیستی - زیرا می دانستم که چقدر بدن و روحت در فشار است و حالا با هزاران مرتبه شکر حالت بهتر است و آرامتر شده ای.

از جمعه عصر که با هم برای سونا و ماساژ و ... به هتل چهار فصل رفتیم تا شنبه که همراه با اوکسانا و ریجز و سرورشان واگنر به سمت کاتج راه افتادیم و تمام دیروز که روی داک آفتاب گرفتی و استراحت کردی بگیر تا امروز که به سلامتی این دوستان پر سر و صدا راهی شهر میشوند و به امید خدا فردا ما، این چند روز حکم بهترین درمان را برایت داشت و خدا را هزار مرتبه شکر می کنم که حالت رو به بهبود است. بهم ریختگی هورمون ها، این چیزی بود که دکترهایت تشخیص داده بودند و گفتند که تماما ریشه در فشار و استرس دارد. نازنین ترین موجود زندگیم که همواره سنگ زیرین تمام فشارها و تحمل تمام شرایط برای همه ی ما بوده و هست، برای اولین بار این چنین خسته و فشرده شده بود و باید حواسم را به تمامه جمع کنم که دیگر دچار چنین شرایطی نشویم.

اما من، تمام هفته و دیروز و امروز را درگیر طراحی و درست کردن Outline درسم و ترتیب لکچرهایم بودم و هستم. امروز دوشنبه که بابت Labor Day تعطیل عمومی است و به همین دلیل هم از سال گذشته این چند روز را کاتج گرفته بودیم باید کار طراحی را ادامه دهم. چهارشنبه قرار ملاقات اول را با TA ها و دستیارانم دارم و البته تو که اول قرار بود بیایی بابت جابجایی دقیقه ی ۹۰ سندی مجبوری که سرکار بروی.

هنوز تمام مقالات و فصولی که انتخاب کرده ام از دفتر کپی رایت دانشگاه تایید نشده و دایم در حال رد و بدل کردن ایمیل هستم برای حل مشکلات احمقانه و یا حقوقی. چهارشنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم، راهی یورک شدم تا کارهایی که با یک تلفن و یا ایمیل قابل حل است و صد البته یورک است و تا حضوری نروی حل نمی شود را چاره کنم. نه هنوز لیست دانشجویانم را فرستاده اند و نه هیچ کس می داند که چگونه و چطور باید به قسمت Turnitin وصل شوم و نه هنوز مشخصات Office و ساعات حضور خارج از تدریسم را بهم داده اند. رفتم و قرار شد همه ی سئوالات بعدا جواب داده شود. از دانشگاه راهی مطب کتر آرنت شدم که می دانستم تو آنجایی بابت پیگیری نتایج آزمایش هایت. آمدم دنبالت و با هم نهاری در ترونی خوردیم و شب هم فیلمی دیدیم و در واقع از اواخر هفته کم کم شرایط برای آرام شدن تو و کاستن تنش های کاری و فشارهای عصبی آماده شد و حالا هم که اینجا هستیم و خدا را شکر اوضاع خوب است.

فردا، عصر سه شنبه، راهی شهر خواهیم شد. البته اوکسانا و ریجز و خدایگانشان واگنر امروز بر می گردند چون ریجز سه شنبه راهی سوئیس است و اوکسانا هم باید فردا سرکار برود. تو هم این هفته چهارشنبه سر کار خواهی رفت و فردا و بقیه ی هفته را باید از راه دور کار کنی. بچه های خوبی هستند اما به شدت واگنر را وابسته کرده اند و همین باعث می شود عملا بسیاری از کارها و برنامه ها را نتوان جلو برد. شب اول واگنر بابت هیجان از حضور در جای جدید تا صبح نخوابید و این دو هم پا به پای او دقیقا از چهار صبح در کوبیند و راه رفتند و حرف زدند و ... و خلاصه که همگی بیدار بودیم. در طول روز هم داستان بر محور واگنر می چرخد و البته او را آنقدر تقصیری نیست که اوکسانا. به قول خودش - و البته بی آنکه بداند چقدر این مساله مشمئز کننده است - واگنر را spoil کرده است.

اما در مجموع خصوصا از آنجایی که حال تو رو به بهبود است به شدت سفر خوب و دلنشینی بوده است. دیروز بعد از تمام کردن دوباره ی داستان مسخ کافکا - که هنوز به نتیجه ی نهایی نرسیده ام که در لیست مطالب کلاس بگذارم یا نه - کوه جادوی مان را دوباره از ابتدا شروع کردم با اینکه می دانم این بار هم فرصت خواندنش را نخواهم داشت. حجم دهشتناک کارهای عقب مانده ام به قدری است که اساسا بهتر از هیچ برنامه ی تازه ای را شروع نکنم تا حداقل کمی از بار کارهای عقب افتاده ام کاسته شود. می خواستم آلمانی بخوانم و از این ماه دوباره برگردم گوته که نشد. می خواستم جلسات آدورنو خوانی را گسترش دهم که همان که بود هم بطور کامل عملی نشده، می خواستم مقاله ای که باید مدتها پیش به ژورنال نظریه ی انتقادی بفرستم را نهایی کنم که هنوز حتی شروعش هم نکرده ام. و از همه مهمتر می خواستم کار تزم را به جایی برسانم که هنوز اندر خم یک کوچه ام. جالب اینکه متوجه شدم برخلاف برنامه ی اولیه، امکان آزاد کردن دو سه روز در هفته را برای انجام کارهای مطالعاتی خودم در طول این دو ترم تدریس نخواهم داشت. انتظاراتی که از خودم دارم نه واقعی است و نه امکان پذیر! در قامت یک رویاپرداز برای خودم برنامه ریخته و خواب دیده ام. نه اینکه اساسا غیرممکن باشد، اما با این رویه ی من عملی و ممکن نیست.

هر چند امروز و فعلا، تصمیم ندارم که مثل همیشه با کوهی از افکار مشوش روزم را ادامه دهم. به شکرانه ی حال بهتر تو و به میمینت فرا رسیدن سال تحصیلی جدید قصد دارم فصل تازه ای از زندگی را برای خودمان باز کنم و دامنه ی آرزوهای زیبایمان را گسترش ببخشم. نه با فراموش کردن گذشته که با درس گرفتن از آن. و تنها به واسطه ی پشتوانه عشقی که از تو می گیرم و می آید که همواره گفته ام اگر من، من باشم با این پشتوانه کوه را هم می توانم تکان دهم.
      

۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه

در راه بازگشت به خانه

در این چند روز نه حال و حوصله ی سر زدن به اینجا را داشتم و نه وقتش را. تو لس آنجلس بودی و الان هم که دوشنبه بعد از ظهر هست به سلامتی در راه برگشتی. ساعت نزدیک ۵ هست و بعد از نوشتن این پست میرم هولفودز کمی خرید کنم برای شام و گل بگیرم و بعد هم بیام فرودگاه استقبال نور دیده و ریشه ی وجودم.

اما اول از تو شروع کنم که جمعه صبح زود راهی لس آنجلس شدی و پیش از ظهر هم رسیدی. از آنجایی که حدس میزدی هنوز مادر خواب باشه تا برسی کمی در فرودگاه وقت گذراندی و چای خوردی و تا رسیدی بعد از ظهر شده بود که دیدی مادر از صبح بیدار و خوشگل و آماده منتظر تو نشسته. عصر هم با آمدن خاله و تهمورث، مادر رخصت داد و این چند روز را خانه ی خاله بودید تا هم راحتتر باشید و هم دور هم. شنبه روز تلفن بازی من بود. ساعت ها با امیرحسین که بعد از مدتها تماس گرفته بود حرف زدم و نصیحتش کردم که مثل بابک رفتار نکنه و کمی بالغ تر و بزرگتر از گذشته بشه. داستان همان قصه ی همیشگی بود که من خانه ی آذر نمیرم و ... چرا که اگر می خواست من برم باید دعوتم می کرد. بعد از خرابی بصره و بغداد از دهنش پرید که بهم تکست زده و دعوتم کرده. من هم که خیلی خسته شده بودم گفتم پس چرا از اول نگفتی که گفت همین الان تکستش آمد. البته آخر شب تو بدون اینکه بدونی بهم گفتی که خاله از صبح بهش تکست داده بوده و... همین داستان هایی که همیشه جدا از وقت و اعصاب و توانی که از آدم میگیره موجب تاسف میشه. به هر حال شنبه شب دور هم جمع شدید و اتفاقا همانطور که حدس میزدم خیلی هم رفتن امیر باعث تغییر روحیه ی خودش شده بود و خیلی هم بهش خوش گذشته بود. گفتی از اینکه دیده بود برایش کلوچه و اودکلن داده ام خیلی شاد شده اما بیشتر بابت سوغاتی هایی که برای داریوش - که یک هفته ای رفته راکلین - برده بودی خوشحال شده. دیروز یکشنبه هم صبح با خاله آذر دوتایی رفته بودید صبحانه لب دریا که گفتی خیلی خوب بود و شب هم افتخار دیدن دایی جان و همسرش را داشتی! آخر شب هم امیر دوباره آمده بوده و تو هم تا دیروقت با مادر نشسته بودی و صبح زود هم به سلامتی راهی فرودگاه شدی.

یکی از کارهای مهمی که در این سفر کردی - در کنار خود سفر که با رفتنت به روحیه ی مادر خصوصا خیلی رسیدی - پر کردن فرم های گذرنامه و کارت ملی مامانم بود برای وکالت دادن بابت فروش زمین ولنجک که با خیالپردازی خاله آذر قراره زنده بشه. البته دیروز متوجه شدیم که مامان کارت ملی داره و پاسپورتش هم باید تمدید بشه. اما داستان هزینه های کار طبق معمول به گردن من افتاده. حالا وسط این همه مشکلات مالی و خصوصا چاه ده هزار دلاری دندانپزشکی مامانم که نه بابک و نه امیرحسین کمکی نمی کنند و به روی مبارک خودشان هم نمی آورند - جالب اینکه دو هزار دلاری که یک سال و نیم پیش برای مامان فرستادم که برخی از این کارها را انجام دهد تا داستان به اینجا نکشه به قول خودش شبانه از توی جیبش توسط امیر پرید - حالا چند صد دلار باید هزینه ی کار پاسپورتی کنم که به هیچ کاری نمیاد. هر چند که مشکلات مالی به هر حال فشار میاورد و دایم با "ایشالا درست میشه" به آینده موکول میشه، اما چیزی که خصوصا از دیروز خیلی حالم را بد کرد، تلفنی بود که صبح بهم کردی و گفتی که شب قبل که با مامانم حرف زده بودی متوجه شدی خیلی حالش خرابه و سعی میکنه من متوجه نشم. الان یک هفته هست که به شدت بدن درد و استخوان درد داره و تب، حساسیت پوستی و حال تهوع و ... بابت داروی انسولین نامناسبی که دکترش تجویز کرده. جدا از اینکه تنهاست و کسی نیست که به دکتر ببردش و باید خودش با بارت و اتوبوس برود بیمارستان و بیاد، صدایش در نمیاد و تمام مدت سعی می کنه که من متوجه نشم. خیلی برایش ناراحتم و خیلی از دست بابک شاکی. واقعا نمی دونم که چطور آدمها می توانند این قدر بی مهر و معرفت باشند. کمتر از یک ساعت راه فاصله داره و سالی یک بار به زور ممکنه همراه زنش و سگش چند ساعتی برود به مادرش سر بزند. قصه ی کمک مالی هم که اساسا کشک. اون یکی که پول طرف را خورده و می خورد و این یکی هم اساسا چنین مفهومی را در سیستم ذهنی اش جا نداده.

تو لطف کردی و چند ساعتی وقت گذاشتی و یکی دو جای خوب را پیدا کردی و قرار شد برایش چند روزی سفارش غذا بدهی. از امروز به مدت سه روز برایش غذاهای مختلف و مقوی اما مناسب و نرم می برند تا بتواند با توجه به شرایط دندانهایش کمی پروتین بخورد تا زودتر سر حال بشه.

اما من، از جمعه تا همین یک ساعت پیش تقریبا تمام مدت درگیر نیمچه اسباب کشی و  جمع و جور کردن خانه بودم. آمدن میز غذاخوری و جمع کردن یکی از کتابخانه ها و میز تحریر و باکس های زیر آن و جابجایی کشوها و ... پوستم را کند. خصوصا دیروز که تنها رفتم انبار برای بردن جعبه های کتاب و هفت جد و آبادم آمد جلوی چشمم دست تنها با این سیستم احمقانه ی در های ورودی به انبار - دو قفله که باید همزمان باز شود و احتیاج به دو دست آزاد داره و درهای فنری که کسی باید باز نگه شان داره و ... خلاصه که تا تمام شد من هم تمام شدم.

امروز هم جمع کردن های نهایی و بعد از تمیزکاری خانه. فکر کنم گفتن این نکته نشان دهنده ی وضعیت این چند روزم به خوبی باشد: از جمعه تا همین الان - دوشنبه عصر - که می خواهم برای آمدن به فرودگاه راهی شوم تقریبا پایم را از خانه بیرون نگذاشته ام.

اما خدا را شکر همه چیز عالی است و تنها دلخوشی من که بزرگترین دلخوشی هر آدم خوشبختی در عالم هست عشق جاودانم هست به تو.

جدا از نگرانی بابت وضعیت مامانم و البته کمی هم حال و روحیه ی تو بخاطر شرایط سخت تلاس و عقب افتادگی وحشتناک خودم از کار و درس و ... در مجموع باید بگویم که خیلی Happy هستم نه فقط بخاطر اینکه به هر حال می توانم کمی کمک حال مامانم و احول پرس مادر و خانواده ی تو و دیگران باشم که بخاطر بودن با تو.

بیا عشق من که خیلی منتظرتم و چشم به راهت. ای جان و نور دیده ی من. 

۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

اعترافات نادان نادم

ساعت ۷ صبح جمعه هست و تازه از فرودگاه برگشته ام خانه. همین الان که با هم تلفنی حرف میزدیم گفتی که به سلامتی داری سوار هواپیما میشی. امیدوارم که سفر راحت و خوبی داشته باشی. خصوصا که می دانم نه وقت و نه توان رفتن به این سفر را - حداقل این روزها - داشتی. بخاطر من و البته خودت داری میری دیدن مادر و به سلامتی دوشنبه عصر به وقت ما برگشته ای. دو روز ویکند را انجا خواهی بود.

دیروز صبح عوض اینکه همه چیز را بهتر از همیشه پیش ببرم که خستگی چند ساعت پرواز و ترافیک اتوبان های لس آنجلس را راحتتر تحمل کنی، دوباره ظرف یک هفته ی گذشته یک داستان جدید سر میز راه انداختم و تمام روز و شبمان را تحت تاثیر فشار عصبی صبح از بین بردم. واقعا نمی دونم چه مرگی ام شده که اینطور عصبی و بی حوصله ی کم تحمل شده ام. صبح داشتی کارهایت را می کردی تا با هم به آزمایشگاه برویم و تو آزمایش تیروئید که لیزا روز قبل برایت تجویز کرد را بدهی و از آنجا عینکت را بگیریم و من تو را به تلاس برسانم و برگردم خانه سر کار جابجایی و تمیزکاری کتابها و باکس های زیر میزتحریر - که روز قبل جمعش کردیم و دادیمش رفت - که بابت کمر دردی که از نشستن روی صندلی و پشت میز جدید و خصوصا نوری که توی صفحه ی کامپیوتر می خورد شاکی شدم و شروع کردم به غرولند کردن. با اینکه اصلا قصد نداشتم و نمی خواستم روزمان را خراب کنم اما آنقدر بی انصافی کردم و همه چیز را بهم دوختم و دایم گفتم که این تصمیم تو بود و ... و اینکه کلا زندگیمان از شکل دانشجویی تغییر کرده و بی معنی است در خانه ای که دو دانشجوی دکترا هستند یک میز تحریر نباشه و ... که به شدت باعث اوقات تلخی تو و خودم شدم. طوری که تو نه آزمایشگاه رفتی و نه عینکت را گرفتی و در تمام راه هم با فضای سنگینی که درست کرده بودم هیچ نگفتی و وقتی تو را رساندم و برگشتم خانه دیدم که موبایلت را جا گذاشته ای. با اینکه بهت که زنگ زدم گفتی نیازی بهش نداری و می توانی کارهایت را بدون آن "هندل" کنی اما پر واضح بود که امکان پذیر نیست. این شد که با عذاب واجدانی که بابت رفتار احمقانه ام گرفته بودم دوباره سوار ماشین شدم و امدم تلاس. درسته که چنین حرفهایی احتمالا در هر زندگی پیش می آید، اما تمام نکته اینجاست که زندگی عاشقانه ی من و تو هر "زندگی ای" نیست و نبوده. چیزی که دیشب تو به درست به من یادآوری کردی و واقعا هم همین بوده و باید باشد. من و تو حتی در برابر نقد به خود از دیگری بیشتر دفاع می کنیم و به همین علت است که یکی هستیم و البته در چشم همه هم متفاوت - بی آنکه ذره ای اغراق کنیم و قصد نشان دادن چنین چیزی را.

خلاصه که تمام روز را خراب کردم و ان هم درست روزی که باید با آرامش کامل به کارهایت میرسیدی و خیلی هم این روزها بابت شرایط هورمونی رو به راه نیستی. واقعا که گند زدم.

برگشتم تلاس و کمی منتظرت ماندم تا "کنفرانس کالی" که داشتی تمام شد و آمدی پایین. به خواست من - مثل همیشه با مهربانی تمام و با عشقی که تنها و تنها در وجود نازنین تو لبریز است - رفتیم آزمایشگاه و عینک سازی و بعد هم نهار که بابت تنگی وقت و فشار عصبی که صبح به خودمان آوردم نه لذت از نهارمان بردیم و نه از کارهایی که باید می کردیم و کردیم. بعد از اینکه دوباره به تلاس رساندمت و برگشتم خانه ساعت ۳ بعد از ظهر شده بود و رفتم آرایشگاه که طرف هم گویا از آن روزهایش بود اعصاب نداشت و حسابی یادگاری روی سرم گذاشت!

عصر در باران شدیدی که می بارید آمدی خانه و هیچ کدام حال و توان هیچ کاری نداشتیم. چمدان کابینی ات را که بیش از هر چیز پر از سوغاتی های تواضع بود را بستی و نان مخصوص مان را درست کردی و من هم با مامانم که رفته بود دکتر جدید برای دندانهایش صحبت کردم که جدا از تایید هزینه ی ۱۰ هزار دلاری کارهای دندانپزشکی اش - که واقعا نمی دانم چطور باید تهیه کنم - دیدم که صدایش خیلی خراب و گرفته است و بعد از کلی بالا و پایین کردن بلاخره جواب داد که داروی انسولینی که دکتر برایش تجویز کرده موجب بهم ریختگی جسمی اش شده و تب و ضعف و گرفتگی بینی و .... خیلی ناراحتم برایش. خیلی. می دانم بخش عمده ای از عصبی شدن این مدت که باعث نگرانی تو و واکنش های احمقانه و به تبعش دلخوری خودم شده ریشه در این نگرانی بابت حال و روز مامانم و تنهایی اش و بی خیالی و بی تفاوتی برادران "غیورم" داره. اما چه فایده که زندگی را به تو و خودم تلخ کنم و در نهایت هم کاری جز کمی کمک مالی از دستم بر نیاید. به هر حال پول OGS را باید بابت دندان های مامانم هزینه کنم و امیدوار باشم که یک طوری از جایی بتوانم جبران کمبود زندگی خودمان را بکنم - همین چیزها باعث شرمنده گی من در زندگی و در نهایت رفتار احمقانه ام میشود!

خب به سلامتی راهی شده ای و من بابت رفتارم به شدت خجل. بابت اوضاع مامانم نگران و بابت تهیه ی پول در فشار و بابت کم کاری های درسی و کاریم مغموم. عوض اینکه از داشته هایم لذت ببرم و زندگی زیبا و عاشقانه ام را با تو هر روز و هر لحظه قدر بدانم و شادی واقعی ام را در دل جشن بگیرم، روزهایمان را تلخ می کنم.
این اعترافات یک نادان نادم است و بس.

درستش می کنم و باید بکنم.
این زندگی ما نبوده و نیست. من و تویی که از هیچ همه چیز ساخته ایم و تنها و تنها با کمک هم و به واسطه ی عشق نابی که در دل و وجودمان به هم داریم. در هر ثانیه ای از این زندگی زیبا که در شریان هایش تنها و تنها محبت و مهر و عشق جریان دارد.

درستش می کنم. و گرنه این پشیمانی را تا به ابد چونان داغی بر پیشانی خواهم داشت.

درستش می کنم. عزم این کار را کرده ام و می دانی و می دانم که می توانم و با یاری تو می توانیم. به امید نور حقیقت.

***********

اما واقعا نمی توانم پشت این میز و با این صندلی کار کنم!!

۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

اتمام لیست متون درسی

بلاخره کار لیست مقالات و متونی که دانشجویانم در سال جدید باید بخوانند تمام شد. خیلی خیلی بیش از آنچه که فکرش را می کردم از من وقت گرفت و دلیل اصلیش هم اضافه کردن موضوعات جدید از یک طرف و تلاش برای پیدا کردن منابع جدیدتر و در عین حال کلاسیک های استخوان دار بود. ۶۵ مقاله و فصول کتاب های مختلف برای ۲۴ جلسه لکچر. خیلی زیاد شد اما قصد ندارم همه ی آنها را به عنوان منبع اصلی معرفی کنم.

جدا از این داستان که در نهایت تا اینجای کار جلو رفت، همین نیم ساعت پیش میز نهارخوری مان به سلامتی آمد و تحویل داده شد. تو که امروز سرکار نرفتی تا در غیاب سندی از خانه کار کنی و به من کمک برای جمع و جور کردن خانه ی کوچکمان تا این میز بزرگ را جا دهیم، ساعت چهار وقت دکتر داشتی و پیش از آمدن میز رفتی. من هم بعد از اینکه از "وست الم" آمدند و میز را تحویل دادند، لپ تاپم را برداشتم و الان در آروما هستم برای نوشتن این متن و نوشیدن یک چای و گرفتن گل از بلورمارکت که روی میز کار و نهارخوری جدیدمان بگذاریم.

چند روزی است که بخاطر بهم ریختگی هورمون هایت - چیزی که خودت حدس میزنی و البته راجع بهش هم خواندی و علایمش را داری - کمی نگران شده ای و علیرغم اینکه تلاش کردی من نگران نشوم اما منتظرم تا از دکتر برگردی و ببینیم که واتسون چی بهت گفته. جدا از علائم مرسوم در این جور مواقع، به شدت از درون حس حرارت و پوستت هم ملتهب شده. امیدوارم که مشکل خاصی نباشه. آخر هفته - جمعه صبح زود - به سلامتی پرواز به LA داری و تا دوشنبه انجا خواهی بود. در واقع داری برای من میروی که می دانی نمیرسم همراهت بیایم و به مادر سری بزنم. میروی تا هم دلتنگی خودت و خصوصا مادر را برطرف کنی و هم به رفتنت به من کمک کنی که خیلی گرفتارم و احتمالا هم کریستمس امسال نمی توانیم به آنجا برویم. مامانم هم رفته دکتر دندانپزشکش و منتظرم تا ببینم چه قیمتی برای جایگزینی سه دندانی که کشیده میدهد. از آنجایی که دیابت داره نمی تواند دندان بکارد. تنها رفتن و برگشتنش در این سن و سال و با این شرایطی که داره خیلی ناراحتم می کنه.

دوشنبه و سه شنبه بابت سفارش هایی که داشتی، شبها دیر خوابیدیم و صبح ها خیلی زود بیدار شدیم. طبق معمول تمام کارها با تو بود. دوشنبه همراهت تا تلاس آمدم و بعد با مترو برگشتم تا کتابخانه چون عصر با خانواده ی رفیعی قرار داشتی و رفته بودید دیستلری. دیروز هم بعد از اینکه تو را رساندم سریع برگشتم خانه و تا اخر شب درگیر کاری روی لیست منابع بودم چون باید فرمت خاصی داشته باشه و ... تا بتوانند کپی رایتش را بگیرند و بعد من باید تمام آنها را شخصا در سایت کلاسم آپلود کنم. هنوز سیستم با شکل سنتی راحتتر کنار میاد. اگر می خواستم این متون را بدهم کپی کنند و در کتابفروشی دانشگاه بفروشند خیلی سریعتر کارها پیش میرفت.

دیشب وقتی داشتی با لپ تاپ تلاس کار میکردی خواستم چیزی نشانت بدهم که با باز کردن صفحه ی اینترنت اکسپلورر یک دفعه دیدم صفحه ی "روزها و کارها" را بهت پیشنهاد میده. خیلی جا خوردم. نمی دانم داری این نوشته ها را می خوانی یا نه. امیدوارم که نه، حدس هم میزدم که نه اما نمی دانستم که چطور این موضوع را توجیه کنم. موقع خواب هم یک اشاره ای کردم اما متوجه شدم که تو خیلی منظورم را درک نمی کنی. امروز صبح که داشتی از خانه کار می کردی یک دفعه گفتی این دیگه چه سیستم مضحکی است. گفتم چی شده؟ گفتی هر صفحه ای که با لپ تاپ شخصی خودم یا تو رفته ایم برایم روی صفحه ی اینترنت اکسپلورر تلاس میاره و پیشنهاد میده. متوجه شدم که هنوز اینجا را ندیده ای. امیدوارم که نبینی تا روزی که به عنوان هدیه بهت تقدیمش کنم که کلمه کلمه ی این نوشته ها تنها و تنها برای تو ثبت شده اند و برای اینکه روزی در سالگرد چند دهمین سال ازدواجمان به عنوان تنها کاری که من کرده ام در این زندگی - هر چند ناقص، ناقابل و ناتمام - به تو تقدیم شود. به تو که یگانه دلیل زندگی من هستی.
به تو که ناز دلم.

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

سانت و اینچ زدن

سختی و فشار هفته ی گذشته حسابی خودش را در عصبی شدن و خستگی من و در نتیجه حال گرفته ی هر دومون در ویکند نشان داد. جمعه شب تا از بادی بلیتز که با سروناز رفته بودی برگشتی خانه ساعت از ۹ گذشته بود و بعد از اینکه آمدی هم تمام مدت درگیر تلفنت بودی - یا تکست با سندی و یا کارهای شخصی. من که قصد نداشتم چیز خاصی بگم یک دفعه چنان شاکی شدم که پیش از ساعت ۱۰ گفتم شب بخیر و رفتم برای خواب. هر دو ناراحت خوابیدیم و فرداش نه من و نه تو حوصله ی هیچ کاری را نداشتیم. قرار بود که شنبه را بابت دیدن و خرید میز غذاخوری و رفتن به تواضع برای خرید سوغاتی بابت سفر آخر هفته ات به آمریکا بگذرانیم که بخاطر خستگی و رفتن چندباره از این طرف شهر به آن طرف حسابی رمق در رفته رسیدیم خانه. آنقدر بابت انتخاب میز در این دو روز سانت و اینچ زدیم که به قول تو در تمام زندگیمون نزده بودیم. اتفاق خوش البته یکشنبه افتاد و بالاخره میزی را که روز قبل خصوصا من پسندیده بودم را گرفتیم. البته تو هم مخالفتی نداشتی اما به نظرت - که کاملا هم درست است - میز بزرگی است برای واحد کوچک ما خیلی فضا را خواهد گرفت. اما بعد از اینکه دیدیم که می خواهیم میز چوبی درست و حسابی بگیریم و آن مدل "راستیک" که "وست الم" داشت تا سال آینده به دستمان نخواهد رسید و بعد از دیدن چند ده تا میز در گوشه گوشه ی شهر در نهایت همان یک میز موجود در "وست الم" را خریدیم که پس فردا - چهارشنبه - عصر قرار تحویل گرفتنش را داریم. متاسفانه صندلی هایی که دوست داشتیم موجود نبود و فعلا یک صندلی برای تو گرفتیم و من هم از همین صندلی لهستانی که داریم شروع به استفاده خواهم کرد.

به هر حال کار مهمی بود که در روز بیست و یکم عملی شد. واقعا بدون میز در این چند سال خیلی سخت گذراندیم و علیرغم گرانی میز و بی پولی ما، اتفاقی بود خرسنده که افتاد.

امروز و فردا تو سفارش نهار و صبحانه داری و با اینکه سندی مرخصی و تعطیلات تابستانی است اما باید سر کار بروی. صبح بعد از اینکه همراه تو تا تلاس آمدم و در جابجایی سفارش ها کمکت کردم، با مترو به ربارتس رفتم و تا ظهر آنجا بودم برای انتخاب یکی دو متن برای دانشجویانم در هفته های اول. امروز لیستم را نهایی کردم و فردا باید کارهای اداریش را انجام دهم و بفرستم به دفتر کپی رایت دانشگاه. قرارمان چند هفته ی پیش بود و من خوش خیال و دقیقه ی نودی کار را تا اینجا کشاندم. البته بخشی از مشکل به FGS برمیگشت که خیلی دیر Offer من را داد و می توانم کمی توجیه کنم اما تابستان گذشت و - امروز ۲۲ آگست هست - من نه مقاله ای نوشتم و نه یک کلمه تزم را جلو بردم و نه هیچ کار مفید دیگری کردم جز پرسه زنی در کتابخانه و اینترنت و وصف العیش.

در راه خانه هستی و قبلش به لابلاز خواهی رفت برای خریدهای سفارش فردا. ساعت ۳ با خواهر و بچه های خواهر و مادر علیرضا رفیعی قرار داشتی. دیستیلیری را نشانشان دادی و یکی دو ساعتی با هم بودید. من هم بعد از این پست به مامانم زنگ میزنم که ببینم در نهایت کار دندان هایش چه شد. باید به محض رسیدن چک اول OGS حداقل بخشی از ان را برایش بفرستم تا بتواند کار دندان هایش را پیگیری کند. دیشب لابه لای حرفهایش از دهانش پرید و تازه بعد از دو سال فهمیدم سرنوشت آن دو هزار دلاری که قبلا برای دندان هایش فرستاده بودم چه شد. امیرحسین جیبش را زده بوده - دقیقا جیب پالتویش را که پول را در آن مخفی کرده بوده! از آن دوره و از آن سالها در ظاهر گذشته اما در واقع نه. بابک که قرار بود از اول سال کمک کنه و گفت ۱۵۰۰ دلار چک نوشته ام هنوز منتظر خشک شدن امضای پای چکش هست و ماه پیش هم که گفت من هم ۵۰۰ دلار به حساب مامان واریز می کنم از قرار هنوز در حال واریز است. حرف از بدهی و پول و کمک مالی با امیرحسین هیچ، که یک زنگ احوالپرسی هم به مادرش نمیزند. به واقع که "روزگار غریبی است نازنین"

خلاصه که داستانی داشتیم در ویکند که نمی خواهم از اعصاب خوردکنی هایش و سانت و اینچ زدنهایش بگویم. خدا را شکر گذشت و امیدوارم که به خوبی و خوشی از میزی که گرفتیم استفاده کنیم سالهای سال به امید خدا.
  

۱۳۹۵ مرداد ۲۹, جمعه

از مادر تا فرزند

چند روز خیلی سنگین و سختی را داشتم و هنوز هم که جمعه عصر هست اوضاع به همان منوال پیش میره. آنقدر خسته هستم که جز مختصری که خواهم نوشت، توان طول و تفصیل دادن ندارم.

از دوشنبه تا همین حالا بکوب روی Kit درسی ام در حال کار هستم و از نتیجه تا اینجای کار راضی ام. البته کار هنوز کاملا تمام نشده و احتمالا تا دوشنبه درگیر این داستان باشم. بعد هم که باید با کریس جلسه ی آدورنو خوانی که دو هفته است به تعویق انداخته ام را برگزار کنم و کلی کار نکرده و درس نخوانده و برنامه ی عمل نکرده پیش رو دارم و ده روز دیگر تابستان تمام خواهد شد با هیچ دستاوردی.

تو هم امروز بعد از کار با سروناز قرار رفتن به بادی بلیتز را داشتی و الان آنجا هستی. چهارشنبه شب هم آریو را دیدیم. شام به ترونی مهمانش کردیم و او هم مجلات و کتابی که آیدا و مامانت زحمت ابتیاع شان را کشیده بودند آورد و البته از همان شب تا همین حالا هنوز فرصت نکرده ام از داخل بسته خارجشان کنم.

اما داستان اصلی این هفته هیچ کدام از اینها نبود. دو اتفاق ناراحت کننده و بیشتر متاسف کننده باعث شد که در تمام هفته دل و دماغی نداشته باشم و خیلی مغموم. اول داستان همیشگی مامانم و مشکلاتش و تنهایی من در رفع و حل آنها. کار دندانپزشکی اش حسابی خرج دارد و بدون بیمه هم خیلی گران و سخت است. با اینکه دو هفته ی پیش هر چه در توان داشتم را جمع کردم و پولی فرستادم اما از قرار مخارج کار خیلی بیش از اینهاست. خودش البته هیچ چیزی نمی گوید و اتفاقا بابت همین هم بیشتر ناراحتم. بابت زندگی بد روالی که داشت و بخت نه چندان همراه و البته خطاهای نه چندان کم خودش. اما به هر حال حالا نه وقت این حرفهاست و نه چاره ای از دست من تنها بر می آید. تو با چند بیمه صحبت کردی و امکانات خیلی خاصی پیش رو نداریم. دیشب هم با خاله آذر حرف زدم که برای تعطیلات تابستانی با تهمورث رفته بودند یونان و تازه برگشته اند. او هم داستان های صد من یک غاز می گفت راجع به زمین ولنجک و ... چیزی که اساسا وجود خارجی ندارد. البته از او هم انتظاری نیست. بچه های طرف کاری برایش نمی کنند چه برسد به خواهرهایش و ... منظورم البته کار و کمک مالی نیست اما پیگیری های حالی و خصوصا بردن و آوردن مادرت از دکتر بعد از جراحی در حالی که تنها یک ساعت رانندگی فاصله داری.

به هر حال باید چک OGS را تا دریافت کردم برایش حواله کنم. با اینکه کلی هم به پولش احتیاج داریم و اساسا بدهکار اعلاء هستیم و قرار بود با این چک پول او را بدهیم. جدای از مشکلات مالی داستان، ناراحتیم برای خودش هست که تک و تنها در یک گوشه در چنین شرایطی و بدون هیچ کمکی جز احوالپرسی و ماهانه ی ناچیزی که من می توانم بفرستم. امیرحسین هم که دقیقا هفته به هفته جواب تکست و زنگ آدم را نمی دهد و سرش با کار و باباش گرمه. بابک هم که فقط می توانم بگویم زهی تاسف!

یکی میشود تو که هفته ی بعد برای دل تنگ مادر فقط ده ساعت پرواز می کنی و چند روز میروی و می آیی و کلی هم باید هزینه کنیم یکی هم میشود نوه ی طرف که رسما بزرگش کرد و...

اما خبر دوم که باعث شد خصوصا برای تو ناراحت شوم، جواب آزمایش های هورمونی ات بود بابت چک آپ برای بارداری که دکتر واتسون بهت گفت میانگین هورمون پروژسترون باید ۶۰ باشد و مال تو یک است! تلفنی که با اوکسانا حرف میزدی گفتی خجالت زده شدی وقتی شنیدی. البته بهت گفته که راه داره و دوباره آزمایش داده برای ماه بعد تا میزان دقیق داروی لازمه را تعیین کنه. گفته که امکان بارداری سخته اما عملی، ولی باید آمادگی مسائل مختلف مانند طول مدت و کنترل فشار و استرس را داشته باشیم. آن شب که بهم گفتی بخصوص برای تو خیلی ناراحت شدم چون می دانم که چقدر در درونت - به قول خودت - همیشه حس مادرانه داری و داشته ای. فردایش سر کار لیلا دوست مالتی و همکار سابقت در آن طبقه بهت گفته بود که این موضوع خیلی متداول هست و خودش هم چنین مشکلی را داشته و تازه بعد از چند بار سقط و ... و علیرغم اینکه دکتر متخصص کلینیک بارداری هم داشته در نهایت یک دکتر سنتی چینی مشکلش را فهمیده. وقتی بهش گفته بودی که واتسون از تجویز داروی تقویتی و آکیوپانچر گفته، بهت دلگرمی داده که دقیقا از همین طریق شدنی است. از قرار با کمی مطالعه و پرس و جو خودت هم متوجه شدی که این مشکل خیلی مرسوم هست و جای نگرانی نداره. به هر حال من و تو همیشه فکر کرده ایم که خودمان با هم چقدر خوشبخت و سرخوش و عاشقیم. از ابتدا هم بنا این نبود که حتما بچه دار شویم. حالا هم اگر بشود - که امیدوارم به بهترین نحو و با بهترین نتیجه قرین شود - عالی است، اگر هم نه، جای نگرانی نداریم.

خلاصه که فعلا داستان این روزهای ما این است. کار سخت و نگرانی برای اطرافیان مان. اما امیدوارم که این ایام به خوبی و خوشی با بهترین نتیجه به پایان برسد و دوباره خیالمان بابت نسل قبل و نسل بعدمان راحت شود.

ویکند قراره که با هم برای دیدن میز نهار خوری به یکی دو جا برویم. با اینکه پولی در بساط نداریم و از روی کردیت باید خرید کنیم اما تصمیم گرفته ایم که میز بگیریم چون واقعا خلاء آن روی سلامتی و شیوه ی زندگی مان تاثیر مستقیم گذاشته. یکشنبه هم که با اوکسانا به خرید هفته میروی و من هم باید کارهای نهایی لیست درسی ام را انجام دهم.
    

۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

کادویی برای تدریس

از آنجایی که ماشین در صافکاری هست علاوه بر جمعه، امروز که دوشنبه هست را هم کاملا متفاوت شروع کردیم. تو را به تلاس نرساندم و از این جهت یک جورهایی روزمان متفاوت شروع شده. فردا عصر قراره که ماشین آماده ی تحویل بشه و امیدوارم که از چهارشنبه دوباره خوشی رساندن تو به سر کار را داشته باشم که بعضی از روزها - متاسفانه - تنها کار مفیدم قلمداد میشه.

جمعه شب دوتایی با هم شام رفتیم بیرون به مناسبت آفر کاری من و سالگرد قلم بلورین. رفتیم ترونی و پیاده برگشتیم خانه. از آنجایی که می دانستم تو کفش مناسبی برای پیاده روی نداری از خانه برایت کفش های ورزشی ات را آوردم و با اینکه این هفته هوای به شدت گرم و مرطوبی داشتیم اما پیاده روی خوبی کردیم تا خانه. شنبه و یکشنبه هم برخلاف روتین همیشگی و از انجایی که ماشین نداشتی به خرید هفته نرفتی و از فرصت استفاده کردیم و تمام مدت کنار هم بودیم. من هم با حضور تو در خانه ترجیح دادم که کتابخانه نروم و با اینکه حسابی بابت نهایی کردن لیست درس و طراحی Kit عقب هستم اما بودن در کنار تو را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی کنم. شنبه ظهر وقت در هتل چهار فصل داشتیم و با اینکه روز بارانی شدیدی بود اما تا حدود ساعت ۵ آنجا ماندیم و بعد هم کمی خرید از هولفودز کردیم و راهی خانه شدیم. شامی و دیدن المپیک و کمی مطالعه و ... روز آرام و دلپذیری بود.

یکشنبه هم به پیشنهاد من بعد از مدتی رفتیم برانچ. پیاده تا هاروست کیچن رفتیم و اتفاقا خیلی هم بهمون مزه داد. کلی از چیزهای مختلف حرف زدیم و از نشستن در بالکن طبقه ی دوم و زیر درختان بلند آنجا به شدت لذت بردیم. پیاده تا یورک ویل رفتیم و بعد از کمی خرید از Pure + Simple رفتیم Roots تا تو کیفی که برای من به عنوان کادوی تدریس می خواستی بخری را نشانم بدهی. کیف گرانی بود اما از آنجایی که واقعا نیاز به یک کیف دستی درست و حسابی داشتم چیزی نگفتم و خریدیم. از بعد از ظهر هم که آمدیم خانه من کمی به کارهای Kit و کلاسم رسیدم و تو هم به کارهای آشپزخانه. البته چند ساعتی هم پای تلفن گذشت. از مامان و بابات تا رسول و عمو اعلاء. روز پر حرفی بود. شب هم تا نان مخصوصی که درست می کنی تمام شد و از توی فر در آمد و خوابیدیم نزدیک ۱۲ بود و اتفاقا خیلی بد خوابیدم و نمی دانم چرا.

الان هم ساعت نزدیک ظهر هست و ساعت یک با مارک جلوی ربارتس قرار دارم. نمی دانم چه کاری با من داره اما صبح تکست زد که ۱۰ دقیقه احتیاج داره که من را ببینه و چیزی از من می خواد. لیست درس ها و مطالب خیلی کند اما در مجموع با کیفیت داره جلو میره. دیرزو به کریس هم خبر دادم که یک ساعت برایش موضوع تدریس به عنوان سخنران مهمان در نظر گرفتم که کلی ذوق کردن و تشکر.

این یکی دو روز گذشته و علیرغم عدم امکان مالی تصمیم گرفتیم هر طور شده یک میز نهار خوری بگیریم چون به قول تو داریم دستگاه گواشمون را از دست میدیم. با اینکه جا نداریم و باید از میز تحریرمون صرف نظر کنیم و با اینکه پولش را نداریم اما باید فکری به حال این داستان بکنیم که واقعا آزار دهنده شده. خلاصه که برنامه ی ویکند بعد از حالا معلومه و باید تا پیش از رسیدن شنبه کار Kit را تمام کنم.

۱۳۹۵ مرداد ۲۱, پنجشنبه

از CET تا lecturer شدن

تمام دیروز را درگیر خواندن فراسوی نیک و بد و تبارشناسی اخلاق نیچه بودم تا بخش های مورد نظرم را انتخاب کنم و در Kit بگذارم. غروب که تو آمدی خانه تا چشمت بهم افتاد گفتی حالت خوبه؟ و متوجه شدم که بابت ساعتها نشستن متتد پشت میز و چشم به مکسی دوختن حسابی آبلمبو شده ام. تو هم که این روزها به شدت درگیر کار و بدتر از آن خلق و خوی بچگانه ی سندی شده ای بعد از کار با همکارانت رفته بودی کلاس نرمش در طبقه چهار ساختمان تلاس. این چند شب بابت پرهیز از چای سردرد داشتی. هر چند دیشب حالت بهتر بود اما خیلی خسته بودی و شب هم تا صبح از قرار کابوس دیده بودی. صبح که بیدار شدی، نای از تخت بلند شدن را نداشتی از بس که خواب های ناراحت کننده دیده بودی و گفتی که تا صبح در خواب داشتم گریه می کردم بابت کشتار گوسفندها برای مصرف در بازار!

شاید یکی از دلایل چنین کابوسی به خبر نیامدن دیروز آیدا با بچه هایش برگرده. وسط کارم بود که برایم پیغام داد که آریو و خصوصا خانواده اش حسابی شر به پا کرده اند و آریو امشب خودش میاد و من و بچه ها را نمیاره چون باباش گفته چرا خرج اضافه می کنی و بلیط میگیری. بعدش از قرار دوباره زنگ زده که بچه ها را خواستی بیار و... و داستانهای درگیری های همیشگی بین آیدا و خانواده ی آریو. خلاصه نوشته بود که خیلی خیلی ناراحته از اینکه نمی تونه بیاد و تو را ببینه و بچه ها هم از صبح دارند گریه می کنند. کمی دل داریش دادم اما مسلما خیلی فایده ای نداشت. بعدش هم مجبور شدم داستان را به تو بگویم و از اینکه قصد داشتند و داشتیم تو را شنبه شب سوپرایز کنیم گفتم و تازه بعد از آن بود که تو متوجه ی اصرار بی دلیل من شدی در رزرو کردن یک برنامه ی دو نفره در بادی بلیتز برای جمعه ی بعد. سروناز که از مدتها پیش دوست داشت یک روز با تو بره بادی بلیتز پیشنهاد جمعه ی بعد را داده بود و من فکر کردم بعد از اینکه آیدا بیاد دیگه فرصتی برای رزرو کردن برای یک نفر اضافه را ندارید و خلاصه بی آنکه شک کنی می گفتم برای یک نفر سوم هم جا بگیر و می گفتی نفر سوم دیگه کیه؟ به هر حال به قول آیدا نشد که بشه و بعد از اینکه به تو گفتم و با آیدا حرف زده بودی خیلی حال هر دوتون گرفته شده بود.

تازه از رساندن تو به تلاس برگشته ام خانه و باید این چند روز به شدت و بی وقفه روی Kit درسی ام کار کنم. متوجه شدم که یکی از TA هایم حسابی توی باغ هست و یکی دیگه خیلی تازه کاره. این وضعیت داستان را برایم کمی سختتر خواهد کرد اما چاره ای نیست و باید بین اینها هم بالانس برقرار کنم. به نظرم متونی که انتخاب کرده ام خیلی تئوریک و فلسفی شده اند تا اینجای کار و باید کمی برای حوزه ی انضمامی و کاربرد روزمره ی ایدئولوژی در زندگی روزمره بیشتر وقت و هفته بگذارم.

اما دیروز ظهر با ایمیلی که از طرف دانشگاه رسید رسما Offer تدریسم را گرفتم. نمی دانم داستان دوشنبه و رفتن به دانشگاه و از دست دادن یک روز و خصوصا خط انداختن روی ماشین چه بود. لوسی - مسئول آموزش - که بهم زنگ زد که باید همدیگر را ببینیم هم نگران بود و هم نمی خواست که خیلی نگرانی اش را نشان دهد و هم کلا حرفی که میزد هیچ پایه و دلیل نگرانی نداشت. بعد از اینکه وضعیت را برایم مرور کرد از قرار خودش هم فهمید که گاف داده و سعی می کرد اشتباهش را رفع و رجوع کنه که بدتر میشد. گقت تا ده روز دیگر اگر آفرت نیامد باید پیگیری کنی. می دانستم که می آید اما نه به فاصله ی دو روز. مشتی اگر اصلا زنگ نزده بود هیچ چیز عجیبی پیش نیامده بود اما تماس بی موقع و تعجیل بی جا وقت و روزم را گرفت و باعث شد ماشین را آسیب بزنم و حالا هم منتظرم تا از بیمه تماس بگیرند تا ماشین را برای چهار روز ببرم صافکاری.

تو دیشب اما با همان نگاه خیر و دل مهربانت حرف زیبایی زدی که خیلی به دلم نشست. گفتی این را خیریتی ببین در جهت گرفتن این آفر و lecturer شدنت. خلاصه که شد. هر چند حالا با چالشهای جدید و بار بیش از حد کاری مواجه ام و بیش از همه خودم مقصر چنین چالشهایی و اضافه باری هستم که علیرغم دانستن و پیش بینی آن هیچ کاری را به موقع انجام ندادم تا اوضاع به اینجا کشیده شود. به قول نیچه این همان لحظه ی ایقان فیلسوف است که باید گفت:
خر رسید
زیبا و قوی

هر چند ایام، موسم شادی است و شکر نعمت گزاردن. ده سال پیش با هیچ آمدیم، از هیچ شروع کردم تنها و تنها به پشتوانه ی مهر و عشق و لطف تو شروع به یادگیری زبان کردم و امروز lecturer شده ام. باشد که بیش گردد و یاری رساند در انسان تر شدنم.

۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

شانزده سال پیش

دیروز توی گیر و دارد رفتن به دانشگاه بابت کار بی ربط و بی نتیجه ی تدریسم که با تلفن احمقانه ی لوسی و درخواستش برای تماس فوری به از دست رفتن تمام روزم و مالیدن در ماشین به ستون پارکینگ و ... همراه شد،‌ آیدا برایم از ایران پیغام گذاشت که قراره با بچه ها آخر هفته و برای دو هفته همراه با آریو به تورنتو بیایند. برنامه اش این بود که با هماهنگی من کاری کنیم که تو متوجه نشوی و سوپرایز شوی. شنبه شب ترونی را برای ۶ نفر رزرو کردم و بعد از برنامه ی هتل چهار فصل به بهانه ی سالگرد قلم بلورین من که شرح مختصری از آن را در ادامه می آورم قرار شد که با هم به ترونی برویم و با دیدن آنها، حسابی سوپرایز شوی.

دیروز عصر که آمدی خانه از شدت کار و بدو وا دو حسابی سردرد داشتی. البته گفتی که احتمالا دلیل اصلیش پرهیز از چای هست که دوباره مدتی بود شروع به خوردنش کرده بودی. من که خیلی بی حال و حوصله بودم و روز نه چندان خوبی را پشت سر گذاشته بودم با آمدن تو کمی در دل هم نشستن و حرف زدن و گفتن داستان روز و ماشین و ... و شنیدن کارهای تو حالم بهتر شد و رفتم ورزش و وقتی برگشتم تو سالاد زیبایی درست کرده بودی و در کنار هم نشستیم و همراه مسابقات شنای المپیک شب به قول تو بسیار آرامش بخش و ریلکسی را پشت سر گذاشتیم.

حالا هم صبح سه شنبه هست و من باید به شدت در این چند روز کار کنم و Kit reader درسم و کارهای اولیه ی لکچرها و مسائل کپی رایت را به جایی برسانم. البته امیدوارم دوباره یورک سوپرایزم نکنه و داستان تدریسم دچار مشکل نشه که به نظر خیلی بعیده! اما زندگی سرشار از همین بعیدهاست و ما دلخوش به پیش بینی ها. تو را رساندم تلاس و آمده ام آروما و چند مقاله دارم برای نگاه کردن و تصمیم گرفتن راجع بهشان. اینکه آنها را در لیست مقالات درسم بگنجانم یا نه. تصمیم گیری برای هفته های ایدوئولوژی و محیط زیست، ایدوئولوژی و آموزش، ایدوئولوژی و سیستم غذایی و توزیع، ایدوئولوژی و فیلم، ایدوئولوژی و یوتوپیا و ایدوئولوژی در جهان پس از یازده سپتامبر بیشترین وقت را از من گرفته و هنوز هم به هیچ نتیجه ی اساسی نرسیده ام.

اما شانزده سال پیش در چنین ایامی که داریوش در قصر بود بابت چک بی محل و من هر روز برای کارش از این دادگاه به آن شعبه، از این بازداشتگاه به آن ندامتگاه و هر شب پای تلفن برای جور کردن پول آزادیش، با کوچکترین کمکی از طرف هر کس مواجه بودم جز تو که بهم روحیه میدادی و مامانم که از آن طرف روحیه ام را خراب کرده بود و دیدن نگرانی امیرحسین که خیلی ناراحتم می کرد و کمک از رسول که آن زمان هنوز حکم یک غریبه را برایم داشت در چنین برزخی روزها را با شب و شب ها را با کابوس به روز می رساندم. یک پایم روزنامه بود و رساندن کارهایم و سر و سامان دادن به امورات سرویس و ماندن تا دیروقت پای صفحات و یک پایم هم دادگاه و دادرسی. اسامی کاندیداها در بخش های مختلف اعلام شده بود و من در کنار چند اسم آن زمان معروفتر قرار داشتم. عصر روزی که صبحش دادگاه  شعبه ی خوش بودم، تا با قاضی که پیشاپیش بهم خبر داده بود که طرف دعوا رشوه اش را داده و اگر می خواهید کارتان راه بیفتد از این مسیر باید اقدام کنید، کسی که بواقع حیف پهنی بود که می خواستی بارش کنی - و بعد از ظهرش را در کلانتری چهار راه سیروس بودم تا سیگار داریوش را برسانم و خبر از ملاقاتم با قاضی بدهم، راهی سالن رودکی شدم. سه بلیط مهمان داشتم که به تو و مامانم و امیر داده بودم و تو با ماشین مامانت آنها را آورده بودی. بعد از جوایزی که به چهره های معروف آن دوره و تازه کار داده شد نوبت به بخش های اصلی رسید. فضای خوبی نبود چون درست چند ماه قبل به دستور برادربزرگ نزدیک به ۱۹ نشریه را یک شبه و در کل بیش از بیست و چند روزنامه را در چند ماه بسته بودند. بخش مصاحبه با اشتباه علی معلم تنها به دو دیپلم افتخار بسنده کرد. من که در همان ردیف های اول بودم و صندلی ام هم نزدیک به پله های سن - و اتفاقا بابت همین هم یکی دو نفر بهم گفتند که قراره بری بالا که اینجا را بهت داده اند - متوجه شدم ناهماهنگی بین مجری و کسی که جوایز را به دست داوران میدهد شدم. نگاه طرف به معلم باعث شد که معلم بار دیگر نگاه به لیستش بکند و سعی کند با شوخی و خوشمزگی اشتباهش را رفع و رجوع کند. گفت: الان نفر اول توی دلش داره میگه فلان فلان شده جایزه ی من چی شد؟ خلاصه اسمم را خواند و همان پیش بینی که داوود ماهها قبل کرد و بهم گفت که امسال تو برنده ی اصلی هستی اتفاق افتاد. هر چند که من جدا از تندیس قلم بلورین هیچ یک از جوایزم را به خاطر اعتراض به وضعیت موجود نگرفتم و البته هرگز هم پیش نیامد که موضوع را مطرح کنم. آن روزها آن قدر درگیر کارهای داریوش و بعد از آن شروع رشته ی جدید در دانشگاه و صد البته مسائل حاشیه ای و اساسی در رابطه با رضایت طرفین برای رسیدن به تو بودم که این اعتراض هم به محاق رفت مثل بسیاری از مسايل به شدت بنیادی در آن خاک مغموم و سیاه شده.

از آن روز شانزده سال میگذرد و امسال قصد دارم به این بهانه تو را با دیدن آیدا و بچه هایش که برایشان خاله ی واقعی هستی سوپرایز کنم. خدا را شکر که به خیر گذراندیم این سالها را و به امید به خیر گذراندن تمام سالهای طولانی و با سعادت پیش رویمان.
و صد البته به امید به خیر گذشتن ایام برای مردم آن خاک بی چاره و آن منطقه ی خراب شده!
 

۱۳۹۵ مرداد ۱۸, دوشنبه

باور حکیمانه ی تو

صبح بعد از اینکه تو را رساندم تلاس و برگشتم خانه تا لپی را بردارم و برم کتابخانه و کار روی لیست کلاسم و Kit reader را شروع کنم که کار اصلی این هفته ام هست. پیش خودم گفتم که اول یادداشت این چند روز را اینجا بنویسم و بعد راهی کتابخانه شوم که از دانشگاه و دفتر آموزش دپارتمان یک تماس بی موقع داشتم راجع به کلاس و teaching ticket. در نهایت قرار شد راهی دانشگاه شوم. و در نهایت تمام روزم رفت بابت هیچی. الان ساعت ۵ بعد از ظهر هست و تقریبا تازه برگشته ام خانه. لوسی مسئول آموزش دوره ی لیسانس بهم گفت که FGS هنوز کلاس و تدریس امسالم را تایید نکرده. بعد از کمی توضیح گفت که البته مسئول این کار مسافرته و هفته ی بعد برمیگرده و هنوز ticket هیچ کسی را تایید نکرده است. خلاصه این همه راه برو و تمام روزت را بگذار تا به یک سئوال بی ربط لوسی جواب بدی که بله اسکالرشیپ Provost را برای تدریس رد کرده ام. موقع خداحافظی هم فکر کنم طرف بابت مزاحمت بی ربطی که امروز برایم ایجاد کرده بودعذاب وجدان گرفت و کلی توضیح داد که بعید میدونه اساسا مشکلی باشه چون مسئول این کار در FGS مسافرته احتمالا همه کارها و از جمله این کار عقب افتاده و...

موقع رفتن به دانشگاه هم بخاطر ماشین بزرگی که جلوی ماشینمان پارک کرده بود مجبور شدم مسیرم را تغییر دهم و با بی احتیاطی گوشه ای از در پشت سر راننده را به ستون مالیدم که خیلی حالم را گرفت. چند خط سفید کوتاه روی در مشکی رنگ!

اما از چند روز گذشته بنویسم. جمعه عصر رفتیم دکتر چشم پزشک و بابت قطره ای که به چشمانمان ریخت تمام عصر و شب را آلبالو گیلاس چیدیم. خصوصا ساعت های اول که خیلی اوضاعمون خراب بود و خنده دار. چشم چپ تو نیم درجه ضعیف تر شده که خیلی ناراحتم کرد چون همین حالا هم شماره ی عینک بالایی داری. در بررسی رگهای پشت چشم من هم گفت که یکی دو نقطه ی مشکوک وجود داره که در حال حاضر مشکل خاصی به نظر نمی آیند اما باید هم به لحاظ غذایی و هم به لحاظ قرار گرفتن در معرض نور مستقیم شدید پرهیز داشته باشم.

شنبه صبح تو به سن لورنس مارکت رفتی و کلی توت فرنگی گرفتی تا مربای زمستان را درست کنی. کاری که تا حدود ساعت ۱۲ شب یکشنبه - دیشب - وقت گرفت و کلی زحمت کشیدی و صد البته مربایی بی نظیر درست کرده ای. برای شام هم با نسیم و مازیار و موگه که تازه تولد دو سالگی اش را پشت سر گذاشته در یکی از رستوران های ایتالیایی مرکز شهر قرار داشتیم. بعد از چند ماه بلاخره فرصتی شد و تصمیم گرفتیم با آنها برنامه ای بگذاریم. شب بدی نبود. موگه که حسابی پر انرژی و شلوغ اما به شدت دلنشین هست تقریبا تمام مدت را به خودش اختصاص داد. بعد از شام هم به اصرار آنها راهی خانه شان شدیم که تا رفتیم و برگشتیم با توجه به مسیر دور خانه شان حدود یک بامداد بود که برگشتیم.

یکشنبه صبح هم تو با اوکسانا قرار داشتی تا علاوه بر خرید هفتگی ببریش به کاستکو. من هم که درگیر کار لیست مقالات و فصول کتاب های لازم برای درسم بودم. تا تو برگشتی عصر شده بود و من هم یک ضرب روی Kit داشتم کار می کردم. از عصر هم که برگشتی تا آخر شب تمام مدت روی پا بودی و داشتی کار می کردی. نان مخصوص خودت را درست کردی، غذای هفته و مربا و کلی کار دیگر در آشپزخانه.

با اینکه روزم را مفت از دست دادم و حال و انرژیم حسابی گرفته شد از این بابت اما دوست دارم با همان نیرو و شادابی که صبح قصد داشتم اینجا بنویسم این اخرین خط را به یادگار بگذارم از جمله ی هوشمندانه و به واقع حکیمانه ی تو که باید هر روزم را با آن شروع و تمام کنم. باوری که در دل خودت به خوبی جا افتاده و من هم باید تمام تلاشم را بکنم تا بتوانم همانطور که تو می گویی زندگی را ببینم: قرار نیست که دوبار زندگی کنیم. یک بار برای تجربه کردن و بار دیگر برای زندگی.

واقعا که درست می گویی. به همین دلیل، با وجود تمام اهمال ها و کم کاری ها، به رغم تمام عقب افتادگی ها و کارهایی که شاید دیگر هم نتوان انجام داد و جبران کرد، می خواهم همانطور که تو می گویی زندگی کنم. از داشته هایم و امکاناتمان - که خدا را شکر عالی هم هستند - بهترین استفاده را کنم و قدردان هر روز و هر لحظه ام باشم که فرصت کوتاه است و هر روز غنمیت.
   

۱۳۹۵ مرداد ۱۴, پنجشنبه

۱۱۰ سال پیش

سه شنبه عصر بعد از دو سه روز کلنجار با iMac جدیدی که دو هفته ی پیش گرفتیم و چندین ساعت وقت گذاشتن پای تلفن با سوپر سوپر سوپر وایزرها در ساکرومنتو قرار شد که عصر برویم آپل در ایتون سنتر. وقت را خودشان برایمان گرفته بودند و بعد از اینکه مسئول آن بخش آمد و در جریان جزئیات قرار گرفت یک iMac جدید بهمون دادند و مکسی جدید جایگزین قبلی شد که از قرار خیلی مشکل جدی داشت. این شد که چهارشنبه تمام روز من درگیر کارهای جابجایی فایل ها و برنامه و نرم افزار ریختن روی مکسی شدم.

تو هم نهار با بانا قرار داشتی و از آنجا هم لا به لای کلی کار از طرف سندی که واقعا دیوانه شده و درخواست های غیرقابل درک داره - مثل این نمونه که دیشب ساعت ۹ و نیم به تو تکست زد همراه با عکسی از روی میز کارش که ظرف یکبار مصرف سالادش و لیوان مقوایی چایی اش بود که نهار خورده بوده و وقتی برگشته توی اتاقش در دفتر ونکوور دیده که کسی آنها را ننداخته در سطل و حالا به تو تکست زده که کسی را پیدا کن که اینها را از روی میز من جمع کنه چون می خواهم صبح که بر میگردم اینها روی میزم نباشند. خلاصه تو ساعت ۱۰ شب تورنتو داشتی سعی می کردی کسی را در ونکوور پیدا کنی که این دو تا ظرف یکبار مصرف را از روی میز برداره و بندازه توی سطل -  یک سر رفتی فروشگاه بی تا برای آریا و موگه کادوی تولد بخری. عصر که برگشتی درست مثل همین الان که روبروی من از وقتی که از قرار نهارت با تمی برگشته ای خانه داری یک ضرب کار می کنی و بدون اغراق فرصت یک لیوان آب خوردن هم نداری، شروع به کار و تایپ و ایمیل و جواب به تلفن و ... کردی.

شب مهناز و نادر و آریا را به رستوارن ترونی دعوت کرده بودیم. مدتی بود که می خواستم این کار را بکنم و از آنجایی که با آریا در خانه ی ما کار راحت پیش نمیرود تصمیم گرفته بودم که شام مهمانشان کنیم بیرون. یک لباس شیک از Polo برایش گرفته بودی و چند ساعتی دور هم بودیم. آنها هم یک دسته گل رز سفید و قرمز بزرگ برای تو گرفته بودند و شب خوبی بود. آدمهای خوبی هستند و هر چند جهان هایمان از هم جداست اما به شدت قابل احترام.

امروز پنج شنبه هم بعد از صبحانه من رفتم آروما و شروع کردم به کمی کار کردن روی Kit Reader درسم که بد پیش نرفت. تو هم با تمی و دخترش الکسا نهار قرار داشتی. اول یک سر رفتی تلاس و بعد هم سر قرارت با آنها در هایدپارک. تا برگشتی خانه و من هم از کافه برگشتم ساعت نزدیک ۳ بود و برایم نهاری درست کردی و حالا هم داری یک بند کار می کنی. بعد از این پست احتمالا با هم به بانک خواهیم رفت تا مالیات خانه را بدهیم و بعد هم کمی ورزش و شب هم فیلمی به اسم Another Year را خواهیم دید.

این هفته با اینکه از خانه کار کردی - و واقعا کار کردی - به کارهای دیگری هم رسیدی که هم به تو روحیه میدهند و هم زندگی را شیرین می کنند. مثلا مربای تمشک وحشی درست کردی و سس مخصوص گوجه برای زمستان از گوجه فرنگی هایی که به همراه تمشک وحشی از Farmers Market بیرون شهر گرفتیم. هفته ی بعد دوباره به مدت دو هفته سندی اینجاست و دردسرهایی که جدیدا برای همه و خصوصا تو درست می کنه از نو شروع خواهد شد - متاسفانه کار را به همه تلخ و خستگی اش را برای همه طاقت فرسا کرده است، به قول تمی و مارک و پائولا خودش زندگی ندارد و انتظار دارد همه همین طور باشند.

فردا، جمعه، وقت دکتر چشم پزشک داریم و قبلش هم باید نوبت دوم آزمایش خون بدهی برای بررسی وضعیت هورمون هایت که اگر قسمت شد شاید خانواده ی کوچکمان را کمی بزرگتر کنیم. شنبه شب هم با مازیار و نسیم بابت تولد موگه قرار داریم و یکشنبه هم تو با اوکسانا به خرید هفته و البته کاستکو خواهی رفت. من هم که باید بکوب کار کنم که خیلی عقبم.

اما امروز پنج شنبه ۱۴ مرداد مصادف است با یکصد و دهمین سال فرمان مشروطیت. یکصد و ده سال پیش جد بزرگ من یکی از چهار شخصیت اصلی فتح تهران، کاری کردند که امروز ما بازماندگان در برداشتن یک قدم از آن راه ناتوانیم. آرزو دارم که روزی بتوانم از این شرمساری به در آیم. آرزویی که همت بلند طلب می کند و من غافل از همه چیز و همه جا.  

۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

جلو رفتن در لجن

بهم ریختگی من باعث شده که به شدت برایم ناراحت و نگران شوی. با اینکه بسیاری از آنچه که می خواستم و می خواهم را دارم و یا در آستانه ی رسیدن به آنها هستم، با اینکه مهمترین اتفاق زندگی هر بنی بشری را هر روز با تو به زیباترین شکل تجربه می کنم: عشق! نمی دانم که چرا به این سطح از بی حوصلگی، بی انگیزه گی، و ناتوانی رسیده ام. با اینکه مطمئنم چیزی موقت است و با شروع ترم و فشار خواسته و ناخواسته ی تدریس فرصتی برای این حرفها ندارم، اما موضوع همانطور که تو تشخیص داده ای جدیتر از این حرفهاست.

همین داستان محور قرار گرفت و دوشنبه مان را که روز تعطیل رسمی بود تحت تاثیر قرار داد. طوری که حتی بابت تولد مارک با بچه ها که بودیم هم نه تو و نه من مثل همیشه نبودیم و کاملا به نظر همگی بی حال و مغموم بودیم. هر چند قیاس مع الفارق هست اما شده داستان زندگی وبر که همه چیز داشت و خصوصا عاشقانه به همسرش مهر می ورزید و همسرش عاشق تر و نگران تر از او برایش بود اما نه کسی او را دقیقا می فهمید و نه خودش دقیقا می دانست که چه "مرگش" هست.

خلاصه که دیروز بابت مشکلی که Bluetooth کامپیوتری که خریده ایم پیدا کرده - داستان از یک قطع و وصل اشتباهی فیوز برق شروع شد و هر روز مشکل تازه ای با مکسی پیش می آید - تقریبا تمام روزم را گذاشتم و کلی غر زدم و آخر هم نشد. همین الان که سه شنبه ظهر هست تو پای تلفن با آپل هستی و هر کاری که می گویند را می کنیم و باز هم تا اینجای کار مشکل باقی است. غروب هم که با بچه ها در رستورانی نزدیک خانه ی مارک و بابت تولدش دور هم جمع شدیم هم من آنچنان بی حوصله و عصبی بودم که حسابی تو را ناراحت و نگران کردم - بابت وضعیت خودم.

این چند روز گذشته به طور طبیعی نه درسی خواندم و نه کاری کردم که صد چندان باعث تاسف است چرا که تنظیم Kit و جلسات درسی و ... آرزوی به شدت دور دست من بود و امروز جامع واقعیت به خود پوشیده و من جامع کار از تن بدر کرده ام. حال و روزگارم چنان روی خودم و تو تاثیر گذاشته که این چند روز تعطیلی به شدت بی فایده گذشت و امروز هم که روز کاری است خانه ام. البته از اینکه تو هم بابت مسافرت سندی این هفته را از خانه کار می کنی خیلی خوشحالم و شاید بتوانم این چند روز باقی مانده را برای تو و خودم بهتر بسازم.

دیشب تولدی نسبتا پر خرج برای مارک گرفتیم. البته جدا از هزینه ی شامش که دوباره به اشتباه تقریبا تمامش گردن ما افتاد - در حالی که قرار بود اوکسانا و ریجز و سوزی هم سهمی را بر عهده گیرند، اما ننوشیدن ما و نوشیدن همگی هزینه ها را جا به جا کرد - نفری ۴۰ دلار برای کارت خرید دادیم به عنوان کادو دادیم و کمی دور هم نشستیم و حرف زدیم. مارک از سفرش به ونکوور برای عروسی دوم خواهرش گفت که بعد از جدا شدن از پارتنر زنش حالا با یک مرد ازدواج کرده و داستان هایی که آنجا داشته اند. اوکسانا و ریجز و سوزی هم از داستان خرید خانه گفتند که سوزی با ارثی که بهش رسیده قصد دارد بخرد و اوکسانا و ریجز هم بابت بچه دار شدن می خواهند از آپارتمان به خانه بروند.

این هفته هم با مهناز و نادر و آریا قرار داریم و چهارشنبه شام مهمانشان کرده ایم و هم با مازیار و نسیم جمعه شب. جدا از این من باید حتما کار روی Kit reader کلاسم را آغاز کنم که هفته ی بعد باید تحویلش دهم و تو هم علیرغم نبودن سندی کم کار نداری.

اما دوست دارم این نوشته که در واقع اولین نوشته ماه آگست هست را با متنی زیبا و به پایان برسانم. بخشی از نامه ی گلستان به کیارستمی فقید که اصل آن را سالها پیش در ماهنامه ی فیلم - اگر اشتباه نکرده باشم - خوانده ام. بخشی که به شدت برایم گواه است و جمله ای که در انتها از بند دیگری خواهم آورد که حس می کنم همانطور که به تو گفته ام تحت تاثیر شعر وهم سبز فروغ است.

در جایی از نامه می نویسد:

"آینده شما سخت است. یک کاسه شیر پر را باید بی آنکه لپ بزند به پاکی و کمال به آن سوی پل برسانید. از هیچ تعریف و تحسینی، یا فحش و دشنامی خوش یا دردتان نیاید، حتی برای یک لحظه. نه بترس از دست و کار کارشکن ها، و نه امید یا پذیرش داشته باش برای درباغ سبز نشان دادن های هر کس دیگر... نه گول مدح خارجیان را بخور، نه از کلوخ پرانی حقیر حسودان داخلی برنج... اگر در این میانه بد شنیدی و کجی دیدی نگذار حس تلافی و پاسخ ترا بیندازد در چاه فاضلاب..."

و در ادامه آن جمله ی درخشان که می گوید:

"ما اگر جلو هم رفتیم، در لجن جلو رفتیم"
  

۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

به فروتر رفتن تن نخواهم داد

از پنج شنبه شب که بهت گفتم احساس می کنم دچار افسردگی شده ام و نمی دانم دقیقا چه مشکلی دارم که نتیجه اش شده بی حوصلگی، علی السویه بودن راجع به همه چیز، و از همه مهمتر تلاش برای کشتن زمان در تمام طول ساعات روز و روزها، نه تنها خودم که تو را هم وارد نگرانی و دلمشغولی کرده ام.

یکشنبه هست و هوا بارانی و ابری. تو با اوکسانا رفته ای "بیگ کروت" برای خریدهای هفته و من هم که باید الان در کتابخانه مشغول و سرگرم تهیه ی لیست فصول و کتابهای دانشجویانم باشم نشسته ام خانه، بی حوصله و بی انگیزه. واقعا از وضعیت موجودم دچار ترس شده ام. کار از تهوع و حیرت و ... گذشته و حالا رسما در حال ترسم از آینده ام. می دانم که بخش عمده ای از داستان رسیدن به این سن و نرسیدن به برخی از افق هایی است که فکر می کردم باید رسیده باشم. اما از سوی دیگر نمی توانم کتمان کنم که رسیدن به آنچه که امروز هستم نیز مانند یک رویا همواره در افق های به شدت دور دست دیده میشد. حالا که رسیده ام، نه تنها انرژی مضاعفی نگرفته ام که اساسا فکر می کنم همه چیز تهی است و من کاملا بی انگیزه. می ترسم. و چقدر بسیار.

جمعه سر کار نرفتی. وسایل و کامپیوتر سندی را که پنج شنبه شب از سر کار آورده بودی خانه، جمعه صبح بردی خانه اش و تحویلش دادی تا هر دو از خانه کار کنید. من کمی در آروما وقت گذراندم و مشغول فکر و خیال برای کلاس و درسگفتارهایم شدم و عصر که تو آمدی با هم رفتیم کتابخانه ویکتوریا و برایم یکی دو کتابی که می خواستم را گرفتی و غروب هم بعد از کمی ورزش دوتایی با هم پس از مدتها رفتیم سینما برای دیدن آخرین ساخته ی به شدت متوسط و حتی ضعیف وودی آلن Cafe Society. به هر حال هر چقدر هم فیلمهایش ضعیف باشد از فضایی که می سازد می توان لذت برد.

دیروز صبح با کیارش و آنا قرار داشتیم برای رفتن به Farmer's Market بیرون شهر. اول رفتیم و صبحانه ای در درک هتل خوردیم و تا زدیم به راه ظهر شده بود. بعد از اینکه کمی دشت و منظره دیدیم و کمی در بازار تره بار Canal Road چرخیدیم برای اینکه جبران نرفتن به فضاهای سبز اطراف شهر را که امسال از آنها غافل شده بودیم را بکنم یکی دو ساعت بالاتر هم رفتیم تا به Weber's Burgers برسیم. نهاری خوردیم و کمی روی نیمکت های محوطه ی آنجا نشستیم و حرف زدیم و تا برگشتیم شهر ساعت ۶ عصر شده بود. بچه ها را رساندیم و خودمان هم حسابی خسته برگشتیم خانه.

فردا با اینکه دوشنبه هست، تعصیل رسمی است و اساسا این هفته چون سندی ونکوور هست تو قراره که بیشتر از خانه کار کنی. من هم به پیشنهاد تو که سعی داری روحیه و حالم را خوش کنی، قرار هست که صبح ها بروم کتابخانه و بعد از ظهر برای نهار بیایم پیش تو و آرام آرام خودم را به فضایی که باید نزدیک کنم. نزدیک یک ماه شده که برایم iMac خریده ای و شاید فقط دو سه مرتبه و آن هم برای جابجایی فایل ها روشنش کرده ام.

غرق در امکاناتم و شگفت که تن به فرو رفتن میدهم.

فردا شب بابت تولد مارک، قراره چند نفری برویم بیرون. اوکسانا و ریجز، من و تو به همراه سوزی و البته خود مارک. کادوی تولدی که برایش گرفته ایم یک کارت هدیه از فروشگاه بی هست که به نظر همگی مناسب ترین انتخاب آمد. در طول هفته هم جدا از مازیار و نسیم که شنبه شب برای شام دور هم خواهیم بود مهناز و نادر و آریا را برای شام به ترونی دعوت کرده ایم.

جدا داستان های خودمان، نگرانی ام بابت وضعیت مامانم زیاد شده. بعد از اینکه متوجه شدم چقدر بابت مشکل دندانهایش اذیت شده و جدا از مسائل مالی که به لطف تو و همت من تا حدی پوشش داده میشود، داستان تنهایی اش در این سن و سال و مسايلی که دارد ناراحت و نگرانم کرده. آخر ماه تو قراره که لطف کنی و چند روزی به دیدن مادر بروی تا من هم بتوانم در اولین فرصت یک سر به مامانم بزنم. دیروز صبح بعد از اینکه به این نتیجه رسیدیم که امکان مالی سفر به جایی نسبتا گرم را برای تعطیلات زمستانی نداریم، من بهت گفتم هر طور شده قصد دارم که این سفر را خصوصا برای تو که واقعا خسته و فرسوده از فشار کار می شوی فراهم کنم. آنقدر خوشحال شدی که اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و من برای لحظاتی شرمنده ترین آدم روی زمین شدم. با اینکه احتمالا عاقلانه تر و درست تر این است که مخارج اصلی را اولویت بندی کنیم و در نتیجه جایی برای این سفر نخواهیم داشت - کمک به خانواده هایمان، مهمانداری و بدهی اجازه ی چنین تصمیمی را نمی دهد. اما می خواهم این کار را برای تشکر از تمام زحمات تو بکنم.

متاسفانه نه بابک و نه امیر علیرغم حرفهایی که زده اند و وعده هایی که خودشان داده اند،‌ کوچکترین کمکی به مادرشان نمی کنند. از طرف دیگر آمدن مامان تو که خیلی هم باعث خوشحالی هر دوی ما می شود به هر حال برایمان خرج های پیش بینی نشده رقم میزند. اما من می خواهم که چنین سفری که در واقع یک استراحت لازم پس از چند سال کار فشرده هست را برای عشقم فراهم کنم. چرا که - همانطور که همواره گفته ام - تو تنها دلیل ادامه دادن من هستی و بس. با تو به همه چیز حتی این خمودگی و افسردگی غلبه خواهم کرد. خواهیم دید.

فردا اول هفته، اول ماه و اولین روز من است. به فروتر رفتن تن نخواهم داد.  

۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

کار مشترک با کریس

دیروز بعد از اینکه در اواخر جلسه ی آدورنوخوانی با کریس طرحم برای کار کردن و چاپ Adorno's Dictionary را بهش گفتم جدای از چند بار تشکر از اینکه او را هم در جریان گذاشته ام و دعوت به کار کرده ام، قرار شد از همین حالا استارت کار را بزنیم. قرار شد لیستی از مفاهیم را آماده کنیم و همزمان شروع به نوشتن کنیم. ضمن اینکه باید راجع به آدمهایی که قصد داریم برای نوشتن یک یا چند مفهوم دعوت به همکاری کنیم، از حالا فکر کنیم. به نظر دوست خوب و خصوصا همکار بهتری می آید. یکی از بهترین قسمت های داستان جدا از نگاه نسبتا نزدیکمان به کارهای آدورنو علاقه و اشتراک نسبی نگاه و سلیقه مان درباره ی سینما و تائتر است که باعث میشه حرف های جالبی در حین تلاش برای تفسیر کارهای آدورنوداشته باشیم.

دیروز بعد از اینکه تو را رساندم و ماشین را خانه گذاشتم، پیاده رفتم کافه ای که با کریس قرار داشتم و تا ساعت یک با هم نشستیم و خصوصا آخر کار که از ایده ام راجع به دیکشنری آدورنو گفتم خیلی با انرژی جلسه را تمام کردیم. از آنجا برای چک آپ شش ماه راهی دندانپزشک شدم که بابت محلولی که در انتهای کار بهم داد تا آخر شب حال تهوع داشتم و یا حداقل حس می کردم که این حال را دارم. از داندانپزشکی رفتم بانک تا برای مامانم به حساب بابک پول بفرستم. با توجه به داستان دندانپزشکی اش باید پول جداگانه ای از ماهانه اش می فرستادم. ۱۷۵۰ دلار آمریکا با احتساب کارمزد بانکی و... نزدیک ۲۴۰۰ دلار ما شد. تمام پولی که داشتم بعلاوه بخشی از پولی که باید به اعلاء پس بدهم را فرستادم و بدهی روی بدهی! اما چاره ای نیست و به قول تو خدا را هزار مرتبه شکر که امکان کمک کردن داریم و گرنه از نظر روحی به شدت داغون میشدم.

تا با حال دل بهم خوردگی برگشتم خانه ساعت ۴ شده بود و تو هم که روزهای سخت و اعصاب خرد کنی را داری با رفتن سندی ساعت ۵ عصر با پائولا رفتید کافه ای نشستید و تا تو کمی به درد و دل پائولا از کار و اخلاق غیر قابل تحمل سندی گوش بدی - جالب اینکه تو بیشتر از همه با این مشکل مواجه هستی - و بعد از اینکه برگشتی خانه تا آخر شب هیچ کار بخصوصی نکردیم. من که حالم خیلی خوش نبود و تو هم خیلی خسته بودی. با این احوال و با اینکه هیچ کار بخصوصی نکردیم تا خوابیدیم هم ساعت نزدیک ۱۲ شده بود.

الان بعد از اینکه تو را تا تلاس رساندم به آروما آمده ام و بعد از نوشتن این پست میروم ویکتوریا تا کار روی Kit Reader درسم را آغاز کنم که قرار بوده هفته ی پیش تحول دهم و احتمالا دو هفته ای دیگه تمام میشه. تو هم این سه روز را که به سلامتی تحمل کنی هفته ی بعد را خواهی داشت که جدا از دوشنبه اول آگست که تعطیل هست در کل هفته سندی نیست و از این نظر کمی کار و فضای تلاس راحتتر خواهد بود. نزدیک دو هفته ای هست که خاله فریبا و همسرش نجمی برای دیدن عزیز رفته اند ایران و تقریبا هر روز همگی آنجا دور هم هستند و فرستادن عکسها تو را خیلی سر حال میاره.
 

۱۳۹۵ مرداد ۴, دوشنبه

تجربه ی اولین کار کامل آدورنو

دوشنبه شب در حال گوش کردن به سخنرانی برنی سندرز در مجمع عمومی حزب دموکرات هستیم که قراره از هیلاری حمایت کنه. با اینکه روز پر کاری داشتیم و خصوصا تو با اخلاق و غرولند این روزهای سندی حسابی کلافه شده ای اما از عصر به بعد در کنار هم خیلی ساعات خوبی را داریم درست مثل تمام ویکند که آرام و خوش در کنار هم گذراندیم. ورزش، فیلم، کمی درس و کمی کارهای شخصی و خانه، و از همه مهمتر در دل و جان هم بودن. شنبه که تو با اوکسانا رفتی خرید مایحتاج خانه و من هم در آروما کمی درس خواندم و عصر هم با هم رفتیم ماساژ که خیلی خوب و آرامش بخش بود. یکشنبه هم صبح پس از مدتها با هم رفتیم برانچ در درک هتل خوردیم و از آنجا تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم آمدی خانه تا کمی به کارهای خودت و تهیه ی غذاهای اول هفته برسی. یک دسر عالی و کم شکر درست کردی با خرما و پودر کاکائو و سسمی که حسابی دلبری می کنه. شب با هم فیلم Network را از سیدنی لومت دیدیم و البته با داستانی که عمو اعلاء درباره ی علیرضا عرب بهم گفت - که بعد از سالها زندگی مشترک از قرار همسرش یک دفعه گذاشته و رفته- آخر شب گذشت و خیلی برایش ناراحت شدیم. اما چیزی که خیلی ناراحتم و ناراحتمان کرد، عکس هایی بود که مامانم از صورت و گردنش فرستاده بود که بابت جراحی دندان هایش کاملا کبود و ورم کرده بود. از اینکه چنین مسیری را تنها بروی و برگردی پس از چنین جراحی و کار سنگینی که کرده ای، با توجه به اینکه پسرت کمی آن سوتر زندگی می کنه و اساسا هیچ به روی مبارکش نمیاره، خیلی ناراحت کننده است.

اما امروز، بعد از اینکه تو را رساندم به تلاس و خودم رفتم ویکتوریا، پس از مدتها یک ضرب نشستم پای متن خوانی و برای اولین با تمام کردن یک کتاب از آدورنو Cover to Cover با حاشیه نویسی، خلاصه نویسی و یادداشت برداری را تجربه کردم. حس خوبی است. اتفاقی که باید سالها پیش می افتاد اما همین که بلاخره شد،‌ جای خوشحالی داره. برای همین تو که از سر کار بهم زنگ زدی که قصد داری سر وقت بیایی خانه گفتم که بیا تا با هم برویم ال کترین و رفتیم. کمتر از دو ساعتی آنجا بودیم و تو از کار گفتی و من از روزم و عصر خوبی را در Patio ال کترین داشتیم و تا برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۸ بود و آفتاب در حال غروب. همتی کردیم و هر دو رفتیم پایین کمی ورزش و حالا هم مشغول دیدن CNN هستیم و باید زودتر هم برویم و بخوابیم که فردا صبح تو کلی کار در تلاس داری و من هم با کریس ساعت ۱۰ قرار دارم.   

۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

غافلگیری

زندگی شاید اگر نه همیشه، اما اکثرا، اینجوری است. دیروز بعد از پستی که گذاشتم و گفتم که بابت کار بی مناسبت تو که فشار و بی نظمی اش بیش از هر کسی اول به خودت و بعد به زندگی مان می آید و خصوصا باعث دلتنگی و کمبود حضور تو در خانه می شود، رفتم ویکتوریا. تمام روز را هر دو سردرد داشتیم و خصوصا صبح سختی را پیش سر گذاشتیم. من که کاملا بعید می دانستم چنین شنبه صبح - الان - روی فرم باشم و حال و حوصله ی مناسبی داشته باشم. هنوز سه ساعت از رساندن تو به تلاس نگذشته بود که بهم تکست زدی که اگر هنوز نهار نخورده ام، داری میرسی خانه و نهار را با هم خانه بخوریم. تعجب کردم که پس چطور شد که از آن صبح کاملا متفاوت به این بعد از ظهر رسیدیم که گفتی سندی وقت دکتر داشت و بهش گفتم که از آنجا هم برو خانه و کارهایت را از خانه انجام بده. خلاصه که هر قرار شد که از خانه کار کنید.

نهار را با هم و در خانه خوردیم، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتم و این با هم بودن بعد از مدتی آن هم به این شکل برنامه ریزی نشده خیلی بهمون چسبید. زندگی همین است دیگر. آنچه که انتظارش را نداری همواره آماده ی غافلگیر کردن توست. امیدوارم که این غافلگیری ها برای همه مان به خوب و نیک باشد.

عصر تو کمی استراحت کردی و کار و من هم کمی درس خواندم و ورزش کردم و شب هم با هم فیلمی از سینمای ترکیه دیدیم به اسم اسب وحشی - Mustang- که بد نبود. البته تو بیشتر خوشت آمد و شاید هم من بابت حالی که صبح داشتیم و ناراحتی از وضعیت کاری تو خیلی حس فیلم دیدن نداشتم. اما به هر حال فیلمی بود که به دیدنش می ارزید.

البته تمام عصر دیروز تحت تاثیر خبر تیراندازی و کشته کشتار در مونیخ بودیم که طبیعتا از گمانه زنی های این روزها سرشار بود. حالا معلوم شده که مهاجم یک جوان ایرانی-آلمانی بوده و احتمالا ارتباطی با کشتارهای اخیر نداشته. اما به هر حال از شاهد عینی که با CNN تماس گرفت و گفت که خودش یک زن مسلمان هست و دیده که مهاجمان با نقاب سیاه شعار اسلامی می دادند بگیر و موج تحلیل های آبکی تا اخبار دقیق تر، چیزی که قلب هر انسانی را به درد می آورد این سبعیت و درندگی انسان قرن بیست و یکمی است.

اما امروز شنبه! ساعت ۱۰ و نیم هست و من که به تو گفتم که با کریس قرار دارم، در آروما هستم. البته قرار داشتیم اما قرارمان را به سه شنبه تغییر دادیم. به تو گفتم قرار دارم تا تو با خیال راحت بروی و به کارهایت برسی. با اوکی قرار داری برای خرید هفته در دنفورد و بعد از آنجا هم نهاری خواهید خورد و او را می رسانی. عصر وقت در چهارفصل داریم و برای همین قرار شد که نهارمان را جداگانه بخوریم که دیر نشود. شب احتمالا فیلمی از تئو آنجلوپولوس ببینیم و فردا هم ادامه ی مقاله ی آدورنو و کمی ورزش و ... امیدوارم که بتوانم تا دوشنبه این کتاب آدورنو را تمام کنم که به هر حال برای خودم رکوردی خواهد بود.
  

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

Revanche

تو را که به تلاس رساندم و برگشتنی بنزین زدم و ماشین را خانه گذاشتم، آمده ام آروما چای بگیرم و بروم ویکتوریا. ساعت ده و ۳۳ دقیقه هست و تا اینجای کار "های لایت" روزم هم همین چای است!

پریشب که زینا از زیر کارش در رفته بود تو مانده بودی تا کارهای "فول مانتی" را بکنی و نزدیک ۸ شب آمدی خانه. دیشب اما ساعت ۹ آمدی و قرار بود امروز ظهر بروی سر کار. من هم با اینکه دیروز در کتابخانه کار نکردم و حسابی از کارهایم عقب هستم  اما وقتی گفتی امروز حدود ظهر میروی سر کار، شکایتی نکردم و گفتم با اینکه امروز هم قاعدتا دیر به کتابخانه خواهم رفت اما از آنجایی که حسابی کم دارم تو را، صبح با هم خواهیم بود. صبح که شد البته داستان - طبق معمول - دیگر گونه شد و تو گفتی سندی داره میره شرکت و باید الان بروم. خب!‌ این هم داستان زندگی ما شده. بی نظمی و بی سروشکل بودن زندگی سندی به زندگی ما هم مدتهاست که سرایت کرده، چه تو بخواهی قبول کنی و چه نه، چه خوشمان بیاید و چه نه.

من هم که نزده می رقصم، تمام روز تنها می نشینم منتظر عصر که تو بیایی و چند ساعتی با هم باشیم، به اشتباه تمام برنامه و روزم را تحت تاثیر این شیوه ی کاری تو قرار داده ام و حاصلش شده اینی که هست و نارضایتی از همه چیزم. البته خطای اصلی بیش از هر کسی از خودم هست اما به هر حال شیوه ی کار و زندگی و درسم باعث شده که تمام روز تنها بشینم منتظر همان چند ساعتی که قرار بود نظم پیدا کند و برایش برنامه ریزی کنیم. مسلما وقتی ساعت ۸ و ۹ شب میایی خانه، تا چیزکی بخوریم ساعت ۱۰ شده و تو پیشاپیش خوابی. اگر هم بخواهیم کمی با هم بنشینیم ساعت نزدیک ۱۲ شده و دوباره فردا دیر بیدار شدن تعجیل در انجام کارهای صبح که تا پیش از ۹ رسیده باشی سر کار و ... خلاصه که با این وضعیت ما نه شب و نه صبح به قول اینها quality time با هم نداریم. تو خسته از کلی کار و فشار حاشیه ی کار به خانه میایی و من هم تمام روز منتظر و بعد از دیدن این وضعیت سرخورده به امید فردا و فرداها و در واقع از دست دادن اصل زندگی! 

دیروز بعد از مدتها بلاخره مامانم لطف کرد و گوشی تلفنش را به کسی نشان داده بود - مدیر ساختمان که چند بار هم به مامانم که تکست زدم گفتم به او و یا هر کسی که آیفون داره نشان بده چون مطمئن بودم که دستش به چیزی خورده و گوشی اش زنگ نمی خورد - بهم زنگ زد. بیش از ۱۰ بار برایش پیغام گذاشته بودم چون می دانستم دکتر دندانپزشک و عمومی و ... باید برود و قرار بود بابت هزینه هایشان با هم هماهنگ کنیم. گفت که بلاخره در یکی از شهرهای اطراف دکتر خوبی پیدا کرده و رفته یک روزه سه تا از دندان هایش را جراحی کرده و کشیده. تنها توی این سن و سال، سه پسر داره که اون دوتا تکلیفشون مشخصه و من هم از راه دور تنها با تلفن جز اندکی کمک خرج کاری نمی کنم برایش. قرار شد که هزینه ی دقیق ادامه ی کار را از دکتر بپرسه و بهم بگه. با اینکه کلی بدهی اوسپ داریم و پس انداز زیر صفر و ... اما فقط من را دارد و نباید و نمی توانم پا پس بکشم.

 یکی دو روز هست که در ویکتوریا درگیر سر و صدای ریک هستم که سر و کله اش آنجا پیدا میشه پیش از ظهرها تا به قول خودش منبع برای مقاله اش پیدا کنه. آنقدر سر و صدا می کنه و یک دقعه مثل دیوانه ها توی کتابخانه میزنه زیر خنده و آنقدر صداهایی با منشاء انسانی و غیرانسانی از خودش ساطع می کنه که نه تنها همه نگاهش می کنند و ازش فاصله می گیرند که عملا کار کردن مرا هم منتفی کرده.

دیروز بعد از ظهر که برگشتم خانه و منتظر تو بودم که حدود ۶ بیایی و گفتی که فعلا درگیر کاری و نمی توانی بیایی. فیلمی دیدم به اسم Revanche از سینمای اتریش. فیلم بدی نبود، شاید هم با توجه به وضعیت همیشه منتظر من هیچ فیلمی در چنین شرایطی که منتظر آمدن "سر وقت" تو به خانه هستم، بد نباشد!
 

۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

Dystopia

عجب صبح برزخی را پشت سر گذاشتیم. الان در آروما هستم و با اینکه ساعت ۱۱ خانه برگشتم اما تا همین الان که ساعت نزدیک یک بعد از ظهر هست حال و حوصله ی رفتن به کتابخانه و درس خواندن نداشتم. صبح داشتم صبحانه را درست می کردم و تو هم نهار سندی را که انگشتت را روی تخته ی آشپزخانه چنان بد بریدی که کار به اورژانس - البته با اصرار و خواهش من - کشید. در حال خرد کردن کیل برای نهار سندی بودی که کارد از روی ناخن تا پایین را برید و وضعیت بدی بود. با اینکه باند پیچی کردیم و صبحانه خوردی و اصرار داشتی که حالا که خونریزی بند آمده یک راست میروی سر کار و اگر تا ظهر دردش بهتر نشد میروی کلینیک،‌ توی کت من نرفت و قرار شد برویم سر راه اورژانس یکی از بیمارستان های در مسیر. اتفاقا برخلاف انتظار خیلی هم کارمون طول نکشید. دکتر گفت که خیلی عمیق بریده و باید بخیه بخوره - البته بجای بخیه چسب مخصوص میزنند. خلاصه که صبحی شد!

از مهربانی تو همین بس که با وجود درد و بی قراری که داشتی. سعی می کردی به روی خودت نیاوری و مرا نگران نکنی. اما کاملا مشخص بود که چه حالی داری.

 خدا را شکر که بخیر گذشت و بدتر از این نشد. الان هم سر کار هستی و من هم بی حوصله اینجا نشسته ام. یک چای گرفته ام و بعد از این پست میروم کتابخانه ی ویکتوریا تا کمی آدورنو خوانی کنم. کاری که باید تا امروز بارها تمام میشد و هنوز به جایی نرسانده ام.

دوشنبه درست بعد از نوشتن آخرین یادداشت اینجا و در حالی که داشتم آماده میشدم که بروم کتابخانه و سر کارم، تو بهم زنگ زدی و گفتی که خیلی دلشوره داری و خیلی نگران من هستی و ... و خلاصه تحت تاثیر داستانهای این روزها و بیرحمی عالم گیر حسابی بی قرار بودی. گفتی و از من خواستی که اگر ممکنه بجای کتابخانه بروم خانه و آنجا درس بخوانم. با اینکه می دانستم که عملا درس خواندنی در کار نخواهد بود اما بخاطر آرامش تو رفتم خانه. دوشنبه و سه شنبه خانه ماندم و طبق انتظار درسی نخواندم. البته کار مفیدی که انجام دادم set up کردن iMac بود که تو اسم Maxi بهش دادی. در همین گیر و دار بود که کلی از عکسهای دوره ی استرالیا و سفر پاریس و استکهلم را دیدم و برای تو هم سر کار ایمیل کردم تا کمی یاد گذشته ها را بکنی.

این چند روز، خصوصا دیروز، سندی حسابی روی اعصاب همه و خصوصا تو راه میرود. از قرار پلاستیکی داره دورش میزنه و می خواد جوابش کنه و این بابا هم به شدت عصبی شده و گیرهای بیجا و بی مورد میده. خلاصه که فضای کاری در تلاس حسابی بهم ریحته و تو فعلا دلخوش نیمه ی ماه آگست هستی که سندی دو هفته ای تعطیلات میره و کمی از دستش راحتی.

دیشب با هم فیلم The Lobster را دیدیم. تو از نیمه ی دوم فیلم خیلی باهاش ارتباط برقرار نکردی و روی مبل خوابت برد. اما من علیرغم خشونت و غیرمانوس بودن فیلم، هم از ایده و هم از خود فیلم خوشم آمد. داستانی با مواجهه ای متفاوت به عشق که در Dystopia ای رخ میدهد که در چشم اندازی نه چندان دور ماست. چشم اندازی که اتفاقا بنیادش همینجا و هم اکنون در جامعه و وضعیت انسانی ما به شدت موجود است.

می دانم که گفتنش از کلیشه هم گذشته اما دوست دارم به خودم این خط قرمز را یادآوری کنم که قرارمان شروع من بود از همین ماه و از آغاز ۴۲ سالگی. فردا اولین بیست و یکم خواهد بود و من از همین اولین ۲۱ به رعایت اصولی که قولش را به تو داده ام پایبندی خود را آغاز می کنم.
 

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

It's a Wild World

عجب دنیای بی رحمی شده! شاید هم همیشه چنین بوده و امروزه بیشتر! به هر حال از پنج شنبه ی پیش که روز باستیل و نماد انقلاب فرانسه با همان سه شعار معروفش بود تا امروز که دوشنبه صبح گرم و دم کرده ی هجدهم جولای هست کلی آدم در گوشه و کنار دنیا به اسم گشودن شریعت، نقاب در خاک کشیده اند. از پنج شنبه که یک کامیون در نیس فرانسه بیش از ۲۰۰ نفر را زخمی و ۸۴ نفر را کشت تا بمبگذاری در بغداد که بیش از ۲۸۰ نفر را از بین برد تا چند درگیری در آمریکا و کشته شدن چندین پلیس و چندین سیاه پوست تا کودتای نافرجام در ترکیه که قطعا منجر به فضای امنیتی تر خواهد شد تا گزارش از ناکامی های اقتصادی در ایران و... تا امروز که روز Convection جمهوری خواهان است و پرده برداری از بزرگترین دستاورد سیاسی در قرن ۲۱ به عنوان نامزد حزبشان، همه و همه نوید تاریکی بیشتر در آینده را خواهد داد.

اما در این حاشیه ی دنیا، من و تو این چند روز را پر کار و بیکار گذراندیم. تو که پنج شنبه شب تا حدود ۱۲ و نیم شب درگیر کارهای تلاس بودی و جلسه ی اضطراری که بابت افزایش قیمتها پیش آمده بود و تمام جمعه را به شدت مشغول کار در تلاس بودی و تا رسیدی خانه ساعت نزدیک ۸ شب بود. شنبه و یکشنبه اما با تحسین من و همت کم نظیر خودت مثل تمام هفته ی گذشته به کلاس های ورزش و یوگا رفتی. هر دو روز صبح از خانه رفتی تا به کلاس هایت برسی و این پشتکارت باعث انگیزه و روحیه در من هم شده است. شنبه بعد از کلاس برای خرید به دانفورد رفتی و تا برگشتی ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهر بود. من هم به آروما آمده بودم و متفرقه خوانی می کردم تا تو بعد از رفتن به خانه آمدی پیش من و با هم رفتیم فروشگاه بی تا برایت عطری را که در سفر به نیویورک در فرودگاه بابت نامشخص بودن حجمش مجبور به دور انداختن شدی بخرم. شب هم برای شام با برایان - استاد صداگذاری کالج هامبرت که برای آیدین یک دوره کلاس در ایران برگزار کرد و تمام کارهای سفرش مثل ویزا و... را تو برایش انجام داده بودی و اتفاقا در ایران هم یکی دوباری همدیگر را دیده بودید - به همراه همسرش لورا در رستوران شهرزاد قرار داشتیم. به عنوان تشکر هم بابت پیگیری هایت و هم بابت چندباری که با جهان سه نفری رفته بودید رستوران،‌ مهمانمان کرد. شب بدی نبود کمی از آینده ی کاری در کالج خبردار شدم که اوضاعش از دانشگاه هم شاید بدتر باشد و کمی هم راجع به موسیقی با هم حرف زدیم. تو و لورا هم که در کلینیک ماساژ و فیزیوتراپی کار می کند راجع به ورزش و تغذیه و ... بیشتر حرف زدید. پیاده رفته بودیم و پیاده برگشتیم و از قدم زنی آخر شب بسیار لذت بردیم.

دیروز یکشنبه بلاخره بعد از ۱۰ روز که از خرید کادوی تولدم - یک iMac جدید که تازه دیروزمتوجه شدم چه هزینه ای بابتش پرداخت کرده ای - روشن کردیم. چند باری هم در طول روز بابت عذاب وجدانی که داشتم و دارم گفتم که خیلی کادوی عالی و خوبی است اما بابت کارهای دانشگاهی و در سطحی که من و تو با کامپیوتر درگیریم، این مبلغ به شدت زیاد است. اما متوجه شدم با تکرارش دارم تو را ناراحت می کنم. خلاصه که دیروز من خیلی درگیر جابجایی فایل ها روی کامپیوتر خانگیمان بودم و تو هم بعد از کلاس یوگا که با اوکسانا پیش از ظهر داشتی، تمام روز را درگیر کارهای آشپزخانه و درست کردن بخشی از غذای هفته و نان مخصوص خودمان و ... بودی. آخر شب، با هم فیلمی دیدیم و تا خوابیدیم ساعت نزدیک ۱۲ بود. امروز صبح هم تو آزمایش خون داشتی و باید پیش از ۹ سر کار میرسیدی. بنا براین صبح زود بیدار شدیم تا به کارهایمان برسیم.

از این هفته باید به شدت بابت عملی شدن تمام کارهای عقب افتاده در طول بیش از یک سال گذشته و تمام اهمال هایی که کرده ام به دقت گام بردارم و وقتم را بیش از این هدر ندهم. می دانم که خصوصا سال آینده در همین ایام - اگر باشم و تغییری ایجاد نکرده باشم - چه حالی خواهم داشت. امیدوارم که بهتر از آنچه که پیش بینی می کنم بتوانم بار زندگی را به دوش بکشم تا کمی جبران مافات کرده باشم به تو که تمام بار زندگیمان را بر شانه های زیبایت تحمل می کنی.

۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

انقلاب در انقلاب

امروز چهاردهم ژوئیه روز باستیل نماد سمبولیک پیروزی انقلاب فرانسه و روز ملی این کشور، برای من نماد مناسبی شد بابت تغییر شیوه ی زیستن و آغاز دوره ی تازه ی زندگیمان. تصمیمی که از مدتها قبل آغازش به تاخیر افتاده بود.

برای ما هم چهاردهم جولای یاد آور روزی خاص و نشان دوره ای جدید است. امروز وارد هفتمین سال زندگیمان در اینجا شدیم. درست مثل امروز پنج شنبه ای بود که کمی بعد از صلات ظهر پا به این اقلیم و قدم بر این خاک نهادیم.

اگر برای آنها چهاردهم ژوئیه روز انقلاب و پیروزی است برای ما هم چهاردهم جولای روز به ثمر رسیدن سالها تلاش و آغاز دوره ای جدید و شروع تلاشی تازه است. 

به همین مناسبت تصمیم گرفتم که از امروز آن بد عهدی سابق را جبران کنم و دست از اهمال بردارم: اصلاح شیوه ها و انقلاب در ساختارها و بازتعریف ارزش ها، همگی نوید این آغاز دوره ی تازه مان را میدهد.

آرزومندم که در بند حرف باقی نمانم و امیدوارم که امیدم را نا امید نکنم.

چیزی جز آینده گواه و داوری بر این آروزمندی و امیدواری نخواهد بود. پس به امید خنده ای بر لب در روزی که دوباره این ایام را ورق میزنیم، سلامی دوباره به تو می کنم که عشق جاودان زندگی من، تمام دلایل هستی من، و تنها دلیل منی. 

********

امروز پس از مدتها جابجایی قرارمان بلاخره با کریس برای بازخوانی مقاله ی دوم کتاب هگل آدورنو نشستیم و هر چند خیلی نکات خاصی رد و بدل نکردیم - جز سئوالی که من طرح کردم به عنوان مسئله ای که مدتی است درگیرش هستم و به جزییات برای کریس گفتم که دنبال پیدا کردن تفاوت The Whole و Totality در آدورنو هستم و حسابی برایش جذاب و به قول خودش نکته ای بدیع و طرح نشده بود - اما در مجموع جلسه ی بدی نبود. بعد ساعت از ۱۲ گذشته بود که من برای دومین روز پیاپی راهی دانشگاه شدم و تا برگشتم خانه ساعت حدود ۴ بود. دیروز رفته بودم تا علاوه بر گرفتن چند کتاب و پس دادن کتابی که برایم از دانشگاه دیگری آورده بودند، درباره ی متنی که جودیت و ایو می خواهند روی سایت دانشکده بابت تبریک به من و گروه برای اسکالرشپ Provost حرف بزنم و امروز دوباره تمام این راه را رفتم چون دو کتابی که دیروز در کتابخانه پیدا نشد و برای کلاسم بودنشان ضروری است پیدا شده بودند و صبح ایمیلی دریافت کردم مبنی بر اینکه کتابها را برایت کنار گذاشته ایم. به بهانه ی رفتن دوباره به دانشگاه متن پایان نامه ی هریت - دختر جان و پائولین - را هم که برایم فرستاده بود پرینت گرفتم و باید یک فرصتی لابلای کارهای عقب افتاده ام بگذارم برای خواندنش.

از دوشنبه که سندی دوباره به تورنتو برگشته و از قرار حسابی هم روی اعصاب همه و بخصوص تو هست، جدای از فشار کاری کمی هم بابت مشکلات بچگانه ی سندی و تیمش خسته شده ای. می گویی و درست می گویی که جهان به شدت نازل و مبتذلی دارند و همین تو را خیلی آزار میدهد. از طرف دیگر اما کارت را در مجموع دوست داری و نمی خواهی تحت تاثیر حواشی قرار بگیری. جدا از دوشنبه شب که به اصرار من و با اینکه خیلی هم خسته بودی، بعد از اینکه آمدی خانه، پیاده رفتیم ایتون تا من یکی دو چیز برای تو از ویکتوریا بگیرم و شام بدی هم در مرکاتوی آنجا خوردیم. سه شنبه و چهارشنبه بعد از کار پیاده رفتی به کلاسی که تازه ثبت نام کرده ای برای ورزش: تی آر ایکس و پیلاتس. خیلی همت داری و واقعا لایق تشویقی اما نه توسط کسی مثل من که آخر تنبلی بود! می گویم "بود" چون از امروز و فردا چنین کسی دیگر وجود خارجی نخواهد داشت.

امروز هم به اصرار معلم دیروز پیلاتس قرار بود که علیرغم فشاری که به خودت آورده ای دوباره بروی آنجا که از قرار نه فقط بدن درد داری که تا همین الان که ساعت ۷ عصر هست سر کاری.

قرار بود و تصمیم داشتم بابت مناسبتی چنین مهم در زندگیمان و رسیدن سال هفتم، امشب شام برویم بیرون. اما تصمیم گرفتم که از این به بعد کارهای متفاوت تر و تصمیمات دیگرگونه را بیشتر تجربه کنیم. پس، بعد از اتمام این پست برای خرید مایحتاج شامی که می خواهم برای خودمان درست کنم میرویم هولفودز و می خواهم غافلگیرت کنم.

و این شاید نشانه ای باشد بر تعهدم مبنی بر آغاز سال هفتم، پس از شش روز و سال آفرینش، با رویکردی کاملا دیگرگون.  


۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

کادوی تولدم و قولی که داده ام

جمعه بعد از ظهر بود که تو زودتر از من برگشتی خانه و من هم که پیش از ظهر تکستی از کریس گرفتم که نوشته بود اگر امکان داره قرار فردا را به هفته ی بعد موکول کنیم، کمی در کتابخانه ویکتوریا درس و کمی هم متفرقه خوانی کرده بودم آمدم جلوی در کلی تا تو برایم کتابی بگیری و برگردیم خانه. بهت گفتم پس چرا از ایستگاه موزه نیامدی تا راحتتر به اینجا برسی که گفتی اول رفتم خانه کیفم را گذاشتم و بعد آمدم اینجا.

به خانه که آمدیم دیدم داستان از قراری دیگر هست. رفته بودی ایتون و برایم کادوی تولد گرفته بودی. کامپیوتر جدید آی مک تا آن طور که از من خواسته ای برایت تز و کتاب بنویسم. بعد از آن سفر رویایی به نیویورک این هم ادامه ی کادو و جشن تولدم بود و حالا که دارم این متن را می نویسم پشت این لپ تاپ هست و البته از جمعه تا امروز که دوشنبه نزدیک ظهر هست هنوز روشن نشده! دلیلش هم این بود که منتظر بودم تا زمانی پیش بیاید و با هم افتتاحش کنیم. تمام ویکند اما درگیر کارهای خانه و اکثرا بیرون بودیم.

شنبه برای اینکه تو برنامه هایت بهم نخوره بهت نگفتم که قرارم با کریس جابجا شده. صبح تو وقت در کلینیک پوست داشتی و بعدش هم با اوکسانا قرار داشتید تا نهار بیرون بروید و به کارهای خودتان و خرید خانه برسید. تا اوکی را رساندی خانه شان و برگشتی ساعت نزدیک ۵ عصر بود و تا شام درست کردی و فیلمی دیدیم وقت خواب بود. فیلم Eye in the sky را که قبلا دیده بودم برایت گذاشتم که می دانستم با توجه به سختی و سنگینی اش برایت جالب خواهد بود. اما بعدش باید چیزهای متفرقه می دیدیم تا کمی از سنگینی فیلم کاسته شود.

یکشنبه هم پیش از ظهر قدم زنان رفتیم Home Sense تا یکی دو تاپرور برای آشپزخانه و یک دست ملحفه بگیریم و بعد هم پیاده راهی قرارمان با بچه ها در رستوارن جک استور در خیابان فرانت شدیم تا علاوه بر نهار فوتبال یورو ۲۰۱۶ فینال بین پرتغال و فرانسه را ببینیم. بطور اتفاقی من و ریجز و مارک طرفدار پرتغال شدیم و خانمها شامل اوکی و سوزی و تو طرفدار فرانسه. بازی خسته کننده ای بود اما دیدنش دور هم بد نبود. در این جمع جز من و تنها ریجز هست که تا حدی از فوتبال سر در میاره و دنبالش می کنه، اما در مجموع برنامه ی بدی نبود و خوش گذشت. پیاده هم برگشتیم خانه و از وقتی که رسیدیم تا آخر شب که خوابیدیم درگیر کارهای خانه و تمیز کاری و آماده شدن برای هفته ی جدید بودیم.

این هفته، بعد از دو هفته که سندی نبود و البته ما هم مسافرت بودیم چند روزی، حدود یک ماهی سندی همینجاست و کار پرفشارتر و طولانی تر خواهد بود. اما قرار شده که تو حتما به برنامه ی رفتن به کلاس های مختلف ورزشی و شروع ورزش کردن ادامه دهی. من هم که بعد از دو سال تن پروری کامل که شامل درس نخواندن، روزش نکردن، تز ننوشتن، مطالعه درست منظم و سیستماتیک نکردن، رعایت نکردن و ... باید شروع به مراقبه کنم که این آخرین فرصت بازیابی است و بس.

دیروز پس از قهرمانی رونالدو گفت که از خدا متشکر است که بهش فرصت دوباره ای داد تا آرزویش را محقق کند.

من هم باید از این آخرین فرصتم استفاده کنم و به قولی که به تو دادم عمل.



۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

آغاز سال یازدهم!

این اولین صبح دهه ی دوم را با عشق و باران آغاز کردیم. تو که وقت دندانپزشکی داشتی را به مطب رساندم و بعد از نوشتن این یادداشت به کتابخانه خواهم رفت تا بخشی از متن نسبتا طولانی آدورنو را برای جلسه ی فردا با کریس بخوانم.

دیروز بعد از اینکه از کتابخانه به خانه بازگشتم تا در کنار فوتبال دیدن و نهار خوردن مقدمات برنامه ی عصر را فراهم کنم کمی با امیرحسین حرف زدم که گفت داریوش در راه است و به سلامتی بعد از سالها با اصرار و خواست امیر از راکلین به لس آنجلس میرود تا آنجا و در کنار پسرش مستقر شود. بچه ی خوبی است و تمام خواست و تلاشش در کنار خانواده بودن هست. خدا را شکر از آن حالت وابستگی و تنبلی مدتهاست که خارج شده و به سختی کار می کند و روی پای خودش ایستاده.

من هم که گل خریده بودم و خودم را آماده کرده بودم تا وقتی که تو از در آمدی تو به خودمان تبریک بگویم بابت مناسبتی چنین بزرگ و نگاهی به ده سال گذشته و نگاهی به دهه های آینده با آمدن تو به خانه و دیدن لبخند عاشقانه ات دوباره و مثل هر روز دلباخته ات شدم و کمی بعد راهی ترونی شدیم و دو سه ساعتی را در هوای آزاد و البته شرجی پشت بام و Patio رستوارن گذراندیم و گفتیم و خندیدیم و یاد لحظات سخت و شیرین ده سال پیش را گرامی داشتیم و با امید و شادی دهه ی دوم کوبیدن و ساختن و پیش رفتن را آغاز کردیم به میمنت و خوشی.

غروب که به خانه برگشتیم دیدیم که دو چک بانکی از دانشگاه برایمان آمده بابت فرم هایی که برای کنفرانس سال پیش پر کرده و فرستاده بودم. کلا یادمان رفته بود و اساسا انتظارش را نداشتیم. در این اوضاع تنگ مالی رسیدن چنین پاکت هایی را باید تنها و تنها به فال نیک می گرفتیم و گرفتیم. هدیه ای بابت آغاز دوره ی جدید و دهه ی تازه مان.

پیش از غروب برای دنی ایمیلی زدم و یادآوری ده سال پیش دقیقا چنین روزی را برایش کردم که با آریل به Rooftop آمدند و علاوه بر خوش آمدی گویی به ما و خصوصا دیدن تو که  در واقع از ایران و از طریق ایمیل به عنوان استاد راهنمایت پیگیر کارهایت بود چهار نفری به یکی از کافه های گلیب رفتیم. جایی که لئونارد و وارس به همراه لونا منتظرمان بودند. برای من که چندان زبانی نمی دانستم کار بسیار سخت بود و برای تو که زبان می دانستی فهم لهجه شان به شدت دشوار. چه ایام و چه روزها و چه تجربیاتی. چه سختی ها و شیرینی هایی که با هم و در کنار هم گذراندیم و پخته شدیم. تا زمانی که آنجا بودیم و حتی بعد از اینکه به اینجا آمدیم کسی را ندیدیم چون خودمان اینگونه همه چیز را خود خواسته از صفر شروع کند. البته که هزینه ی حالی و مالی به مراتب بیشتری از سایرین که به هر حال با کسی یا پیش کسی آمدند و در محله هایی مستقر شدند که دوست و آشنا داشته باشند پرداختیم. اما همین مسیر بود که اینگونه به گواهی همه ما را در انتخاب ها و طرح ریزی ها و برنامه هایمان متفاوت کرده است. سخت اما شیرین، تنها اما یگانه و متفاوت!

دنی هم بلافاصله جواب ایمیلم را داد و گفت که چقدر خوشحال است برای ما و گفت که برایش مثل نزدیکترین افراد خانواده اش هستیم و از تو پرسید و چند عکسی فرستاد از حیوانات و در واقع عشق های این روزهایش در مزرعه ای که اطراف سیدنی خریده است. در یکی از عکس ها از یکی از الاغ ها نوشته که گمان می کند در حال شعر گفتن است.

هر چند بودن کسانی مثل دنی بسیار دلگرم کننده و یاری رسان بود. چقدر بابت خرید های اولیه ی لوازم و اسباب و اثاث منزل کمکمان کردند مهربانانه. و البته چقدر تو در میان سختی ها و بعضا تلخی های آن روزها میان من و جامعه و زندگی تازه مان، برای جا افتادن و پیش بردن، فشار تحمل کردی، همراه و همسر و همدل من. می خواهم برای بار چندم اعتراف کنم که تو بنیان من و زندگی زیبا و عشق جاودانمان هستی. اجازه بده که فاش بگویم که این تو بودی که من را ساختی، پرداختی و بهترم کردی. این تو بودی که راه انسان تر زیستن را به من آموختی.
این تو بودی و هستی و تنها تو و جز تو چیزی نیست در این زندگی که تماما به نور تو وابسته است و بس.
مدیون و مرهون توام. 


۱۳۹۵ تیر ۱۶, چهارشنبه

نامه ی زیبای مادرم

بعد از اینکه تو را رساندم تلاس و رفتم کتابخانه متوجه شدم که برای قرار فردا با کریس متنی که پیش چشم دارم، مقاله ی اول آدورنو درباره ی هگل با اینکه یکبار بطور کامل خوانده ام و حاشیه نویسی هم کرده ام، همچنان دیریاب و سخت است. بعد از رد و بدل کردن یکی دو تکست به این نتیجه رسیدیم که قرار فردا را به شنبه موکول کنیم. البته بجای یک مقاله دو مقاله را مورد بحث قرار بدهیم. این شد که برای نهار و دیدن فوتبال نیمه نهایی بین پرتغال و ولز ساعت سه آمدم خانه و بعد از اتمامش هم حالا در آروما هستم و در حال ادامه دادن.

در بین دو نیمه با مامانم که از زمان سفر جز چند دقیقه ای با هم حرف نزده بودیم حرف زدم و از نامه ی بسیار زیبا و دلنشینش که صبح روز تولدم سر میز صبحانه در هتل تو برایم خواندی - چون خواندن متون سر هم همچنان برایم معضل است - گفتم و تاکید کردم که چقدر نامه اش به جانم نشست و چقدر تو را احساساتی کرد و اشک به چشمانت آورد. با اینکه گفت اتفاقا هیچگونه سعی و تلاشی برای نوشتن نامه ای خاص نکرده بود اما بهش گفتم که چقدر نامه اش را دوست دارم و گفتم که روزی در اتاق کارم آن را قاب کرده به دیوار میزنم. برایم کمی از بچگی خودم و اینکه چقدر همه فکر می کردند که من استثناء هستم و گفت و داستانمان مصداق دست و پای بلور سوسک به دیوار شد. آخر کار هم حرف از صحبت های دیشب مادر شد که جداگانه با مامان هم حرف زده بود و همان حرفهای نه چندان خوش آیند دیشب - هر چند تا حدی درست درباره ی دیدار بابک و مهدیس و لئو بعد از دو سال با مادر - شد و مامانم گفت که چقدر از دست مادر ناراحت شده. بعد از تلفن دوباره برایم تکستی زد و نوشت:
Thanks for being you, so unbelievably great, love. Your mom
چه چیزی بهتر از این برای یک فرزند!

دیشب جدا از تلفن به مادر و صبحت کوتاهی که با خاله آذر و آقا تهمورث کردیم برای تبریک عید فطر به آنها که عقیده دارند، یک فیلم خوب دیدیم و علیرغم موضوع و داستان ناراحت کننده، از پایان امیدوار و داستان کمتر شنیده شده ی فیلم لذت بردیم: A Perfect Day

فردا عصر هم به مناسبت هفتم جولای و اتمام دهه ی اول زندگیمان در خارج از ایران، رستوارن ترونی را رزور کرده ام. بعید می دانم تو یادت باشد که چه مناسبتی است اما برای هر دو بشدت عزیز و مهم است. اتمام دهه ی اول با تمام سختی ها و شیرینی هایش و به سلامتی آغاز دهه ی دوم که تصمیم دارم دهه ی تلاش مضاعف و برافراشتن باروی عشقمان بیش از پیش باشد. دهه ای که باید راه را برایمان قطعی و گشوده کند، به امید نور حقیقت و به امید صدای سخن عشق.
   

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

نیویورک: هیبت هنر

بدون شک بهترین تولدی بود که تا امروز و تا به این سال داشتم. همانطور که می دانی اهل تولد نیستم اما خصوصا بعد ازپارسال که در غیاب تو که به ایران رفته بودی به شدت حس دلتنگی و تنهایی داشتم و کلا بابت ورود به ۴۲ سالگی که خیلی برایم عزیز بود، این مسافرت به بهانه ی تولد من به شدت دلنشین و به یاد ماندی شد و همه چیز تنها و تنها بخاطر تو بود که تلاش کردی تا بهترین لحظات را با هم تجربه کنیم.

داستان سفر خاطره انگیزمان به نیویورک را از صبح پنج شنبه شروع می کنم که با هم رفتیم فرودگاه بیلی بیشاپ. سفر از فرودگاه خلوت و جمع و جور مرکز شهر به فرودگاه نیوآرک نیوجرسی و برگشت از همین مسیر باعث شد تا تصمیم بگیریم که همیشه از همین شیوه در سفر به این سمت آمریکا استفاده کنیم. البته موقعی که رسیدیم به ایستگاه پنسیلوانیای نیویورک با راهنمایی اشتباه متصدی فروش بلیط کمی مسیرمان دور شد اما تا رسیدیم هتل بعد از ظهر شده بود و گفتند که اتاق را همان ساعت ۳ تحویل خواهند داد. این شد که برای نهار رفتیم بیرون و سر از یک بار و رستوران کوچک اما تمیز و با کیفیت در آوردیم. بعد از نهار تو به من پیشنهاد دادی که فوتبال جام ملتهای اروپا را ببینم و تو هم در اطراف و در خیابان پنجم قدم خواهی زد. فوتبال که خسته کننده بود اما بعد از اینکه تو برگشتی و گفتی که اتاق را تحویل گرفتی تصمیم گرفتیم که دو تایی کمی پیاده روی کنیم. اولا که محل هتلمان که درست روبه روی سنترال پارک و نزدیک میدان کلمبوس، عالی بود. دسترسی به همه چیز و همه جا با قدم زدن های طولانی و دیدن خیابانهای معروف منهتن باعث شد تا این پنج روز هر روز بالای پانزده کیلومتر راه برویم و رکورد ۲۰ کیلومتر را هم زدیم. هر چند از بس خوردیم که وزنمان بیشتر هم شده.

عصر روز اول را پیاده رفتیم تا رستورانی که تو از قبل برای شام شب تولد من میز رزرو کرده بودی. در راه پایین رفتن از خیابان پنجم از جلوی ساختمان Empire State هم که بیش از ۴۵ سال پیش محل کار مامانم بود رد شدیم و مخصوصا من خیلی بابت سرنوشت و اشتباهات و بد بیاری ها مامانم متاسفم شدم. اما از رستوارن بگویم که علیرغم عدم اشتهای من بابت زیاده روی در نهار دیر وقت، آنچنان غذای مطبوع و دسر و پیش غذای عالی داشت که تجربه ای متفاوت بود. این رستوران به همراه یک رستوران درست کنار هتلمان را دنیاناز به تو پیشنهاد کرده بود. گفته بود که رستوارن Gato تنها برای کسانی که اهل نیویورک و منهتن هستند شناخته شده هست هر چند که بیشترین ستاره و ریویو را در سایتهای مختلف داره اما از آنجایی که باید از مدتها قبل جا رزرو کنی کمتر توریستی به انجا میره مگر اینکه کاملا با شهر و چنین محیط هایی آشنا باشه. رستوارن دوم هم Sarabeth's بود که صبح یکشنبه برای برانچ رفتیم و خیلی خوب بود. اما از داستان غذاها بگذرم که خیلی خاص نبودند و ما هم البته خیلی بابت غذا وقت نگذاشتیم. موزه و تائتر و قدم زدن در خیابانهای شهر برایمان مهمترین دلیل این سفر بود و البته تولد من هم بهانه ای برای رفتن به نیویورک. شب اول که در واقع شب تولد من بود با برنامه ای که ریخته بودی بسیار به یاد ماندنی شد. پیاده از رستوران رفتیم سمت هتل که نزدیک دو ساعتی طول کشید. وقتی رسیدیم با دسته گل بی نهایت زیبایی که از هتل پلازای کنار هتل خودمان برایم گرفته بودی، کارت پستال بی نظیر و نوشته ای که به اندازه ی زیباترین نوشته هایی که خوانده ام به دلم نشست و نقش جانم شد و دو برش کیک از Lady M که در همان مجموعه ی پلازا بود و تا رسیدیم یک سر رفتیم آنجا چون از قبل آدرسش را داشتی و می دانستی که باید آنجا سری بزنیم در اتاق هتل تولد دو نفری و بی نظیری گرفتیم و حسابی کیف کردیم و لذت بردیم. در یک کلام این بی تردید بهترین ورود به آستانه ی ۴۲ سالگی و زیباترین شروع برایم بود.

جمعه اول جولای - ژوئیه - دهم تیر اولین روز از دوره ی تازه من با رفتن به موزه ی هنرهای مدرن و معاصر نیویورک MoMA آغاز شد. با اینکه تو همچنان در حال مصرف آنتی بیوتیک بابت عفونت کلیه هستی و بی حالی یکی از عوارض اولیه ی این داستان هست اما دیدن همان یک Exhibition از نقاشی و مجسمه های نیمه ی قرن ۱۹ تا نیمه ی قرن بیست به تنهایی به تمام این سفر می ارزید. خصوصا کارهای دگا که تو از علاقه مندان به کارهایش هستی و مرا هم با برخی از زوایای کارش آشنا کردی. دیدن سالن کوبیست ها - با اینکه برخی از کارها را قبلا در نمایشگاه های دیگری دیده بودیم - با دوباره دیدن اثر بی نظیر ژرژ براک "مردی با گیتار" و مواجه شدن با شاهکار پیکاسو Les Demoiselles d'Avignon دوشیزگان آوینیون در کنار چند کار بی نظیر از دگا، ماتیس، ادوارد مونک و حتی فوتوریست ها یک روز بی نظیر، یک شروع رویایی از دوره و در واقع دهه ای تازه برایم رقم زد. آنقدر مواجه با این Exhibition در از ما انرژی گرفت و حالمون را خوب کرد که نخواستیم با رفتن به طبقه ای دیگر نه این حس را عوض کنیم و نه از ابهت آنچه که دیدیم فاصله بگیریم. پس از موما به کتابخانه ی عمومی شهر رفتیم که علاوه بر نمایشگاهی که از همیلتون یکی از پدران بنیان گذار آمریکا برگزار کرده بود، دیدن خود ساختمان و برخی از سالن هایش همیشه آرزوی ما بود. و چقدر باشکوه!

چنین روز بی همتا برای ما با رفتن به اولین تائتر در بروادوی در شب و تجربه ی دیگری که تاکنون تکرار نشده بود و همیشه آرزویش را داشتیم چنان تولد و سالگرد عروسی برایمان رقم زد که بعید می دانم بتوانیم نظیرش را دوباره تجربه کنیم. دیدن تائتر The Crucible بر اساس متنی از آرتور میلر که در واقع واکنش او به دوره ی مک کارتیسم بود با داستانی به شدت تاثیرگذار و طراحی صحنه به یاد ماندنی چنان تاثیری در من و تو گذاشت که به قول تو اگر تائتر این است، پس تا به حال ما تائتر ندیده بودیم.

شنبه صبح بعد از صبحانه در هتل به سنترال پارک رفتیم که رو به روی هتل بود و تا عصر در پارک چرخیدیم. از لوکیشن های آشنای وودی آلن تا دیدن دریاچه ی وسط پارک در یک روز آفتابی و زیبا کمک کرد تا ابهت آثار هنری روز قبل را کمی هضم کنیم. ساعت ۳ به همان رستوران کوچک نزدیک هتل رفتیم تا علاوه بر نهار فوتبال ایتالیا و آلمان را ببینیم. میز کناری ما یک زوج جوان ایتالیایی بودند که خصوصا از واکنش های تو مطمئن بودند ما ایتالیایی هستیم. جالب اینکه تو خیلی هم اهل فوتبال نیستی اما بابت همراهی با من - که خودم هم خیلی دیگر اهل فوتبال نیستم - بخاطر هیجان بعضی از بازی ها اصرار می کنی که به محلی عمومی برویم تا حس و حال متفاوتی را تجربه کنیم. شب اما دیدن دومین تائتر در برادوی که در واقع تائتر اصلی و مطرح امسال در جوایز تونی بود یک تجربه ی بی نظیر دیگر برایمان رقم زد. The Human که در واقع داستان معاصر از جمع شدن اعضای یک خانواده برای شام شب عید شکرگزاری بود. پدر و مادر و مادربزرگ که آلزایمر دارد از ایالتی دیگر به آپارتمان دخترشان در نیویورک آمده اند و خواهر دیگر که درگیر مشکلات کار و عاطفی و ... هست و رو شدن مسائل بین پدر و مادر در برابر دختران و داماد احتمالی و ... با یک طراحی صحنه ی بی نظیر که جایزه ی تونی را هم برده و ... خلاصه که دیدن بهترین تائتر سال در برادوی تجربه ای بود باور نکردنی. قرار گذاشتیم که باز هم به برادوی بیاییم و خصوصا که تو به شدت از این تائتر خوشت آمده بود و لذت بردی.

یکشنبه با برانچ در رستوران بغل هتل Sarabeth's شروع شد. پس از آن پیاده به سمت ساختمان و مقر سازمان ملل رفتیم. هر چند از آنجایی که روز تعطیل بود و در واقع لانگ ویکند جدای از سالن همکف که نمایشگاهی از عکسهای پناهندگان و جنگ زدگان خاورمیانه بود و دیدن چند اثر هنری در محوطه ی سازمان موفق به دیدن چیز دیگری نشدیم اما به نوبه ی خود برنامه ی خوبی بود. هر چند عکسها و شرح عکسها نه تنها اشک به چشم که روح هر انسانی را به درد می آورد. چیزی چنان که گویی همیشه در درونت می ماند باقی و تا به ابد چنگ می کشد بر جانت. پیاده به سمت هتل برگشتیم و دوباره یک روز پر خاطره هر چند تا حدی تلخ را تجربه کردیم.

دوشنبه اما یک روز باشکوه دیگر بود. هر چند باید ساعت ۴ به سمت فرودگاه نیوجرسی حرکت می کردیم اما بلافاصله بعد از صبحانه راهی موزه ی متروپولیتن شدیم. این دومین دیدار ما به MET بود و مثل دفعه ی قبل تکان دهنده. البته تصمیم داشتیم تنها یکی دو Exhibition را بیشتر نرویم. دفعه ی قبل بخش های زیادی از سالن های اصلی را دیده بودیم و این بار نوبت نمایشگاه های موقت بود. نمایشگاه Pergamon درباره ی دوره ی هلنیستیکی در خاورنزدیک و تاثیر یونان بر دوره ی اولیه ی روم باستان بود و در یک کلام جانمان را جلا داد. خصوصا دیدن سر زئوس، تمدن شهر Pergamon و مجسمه هایی از سربازان ایرانی که با پارچه صورت و سر خود را پوشانده بودند و اکثرا سبیل داشتند برایم خیلی جالب بود. بعد از آن هم نمایشگاهی از دوره ی سلجوقیان را دیدیم که به مراتب شلوغتر از Pergamon بود و برای غربی ها احتمالا جالب تر. تمرکز اصلی بر نجوم و پزشکی در عصر Seljuqs بود و دیدن اسطرلاب خیام برایم تکان دهنده و به شدت شیرین. پیش از ترک موزه وقتی که یکی دو کتاب درباره ی تاریخ نقاشی خریدم و برای تو یک یادگاری از طریق نوتیفیکیشن روزنامه و سایت گاردین خبر درگذشت عباس کیارستمی را در موزه ی متروپولیتن شنیدم. خیلی متاسف و متاثر شدم هر چند که می دانم خدمتی که به ایران کرد و به هنر سینما جایگاهی در تاریخ این هنر خواهد داشت که اگر متروپلینتی برایش ساخته شود او هم حتما یکی از سالن ها را به خود اختصاص خواهد داد. و خدایش بیامرزد.

 ساعت حدود چهار بود که به هتل برگشتیم و چمدان را تحویل گرفتیم و با مترو و قطار راهی فرودگاه شدیم. برای اولین بار پروازی را تجربه کردیم که یک ربع هم زودتر از موعد پرید و تا رسیدیم به بیلی بیشاپ و خانه ساعت نزدیک ده شب بود.

 سفری بود احتمالا تکرار نشدنی هر چند عمیقا آرزو می کنم که بارها نظیرش تکرار شود. و این تنها و تنها به خاطر تو، به واسطه ی تو و با همت تو بود. همیشه گفته ام که مدیون و مرهون تو هستم اما واقعا نمی دانم چگونه باید قدردان بهتر و همراه همدل تری شوم. هر چند در آستانه ی این دوره ی جدید سعی بیشتر خواهم کرد. و امیدوارم که موفق شوم.

*************

امروز بعد از اینکه تو را رساندم و به سری به ربارتس زدم و در خانه هنگام نهار ویژه برنامه ای درباره ی کیارستمی دیدم تا تو که به علت نبود سندی زودتر به خانه آمدی را در آغوش بگیرم، پیش خودم فکر کردم که احتمالا من چند دهه فرصت خواهم داشت تا آنی شوم که باید و می توانم و از خویشتن خویش آن بارویی را بسازم که شایسته است. این دهه از ۳۲ که از ایران بیرون آمدیم تا امروز شامل پی افکندن بود و پی ریزی. هر چند هنوز ادامه دارد اما باید تا پایان دهه ی جدید شکل و شمایل کار کاملا مشخص شده باشد و جا افتاده باشد. احتمالا دو دهه هم برای کار و کار و کار و ساختن آنچه که باید. آنچه که شایسته ی تو و من و زندگی و عاشقانه مان باشد.

و چقدر امروز بی هیچ تناسبی به یاد آیه ی ۲۳ مزامیر داود افتادم که گفت:
خدواند شبان من است
محتاج به هیچ چیز نخواهم بود...
حتی هنگام گذشتن از دره تاریک مرگ از چیزی نمی‌ترسم
زیرا تو همراه من هستی.