۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

هدیه ی برای بعدها

این چند روز سراغ لپ تابم نیامدم و به همین دلیل روز نوشتهای این چند روز روی هم تلنبار شده. راستش دارم به شدت سعی می کنم که تو از این وبلاگ و نوشته هایم فعلا با خبر نشی. آخه قصد دارم زمانی طولانی به "روزها و کارها" نوشتم اختصاص بدم و بعدها به عنوان هدیه ی زندگی به تو تقدیمش کنم.
اما مهمترین پدیده ی این ایام استراحت بسیار دلپذیر و به قول تو لازم و رویایی بود که داشتیم و همچنان هم چند روزی ازش باقی مانده. امروز رفتیم سینما فیلم "بنجامین باتن" از دیوید فینچر را دیدیم و دوستش داشتیم. بخصوص بازیها بسیار تاثیر گذار بود. بعدش رفتیم QVB تا ماهیتابه ی چدنی که تو مدتی بود می خواستی بخریم. بلاخره یک صحفه ی چدنی خریدیم که با توجه به قیمتش برایمان به صرفه تر بود. بعد هم در راه برگشتن تو یک کلاه حصیری بسیار شیک و ارزان شده در حراج آخر سال را انتخاب کردی و خریدیم. الان هم داری با لپ تاب خودت- بعد از کمی درس خواندن- ایمیل هایت را چک می کنی و می خواهیم قبل از خواب یک فیلم از امیر کاستاریکا ببینیم.

دیروز اما با نیکولو و دوست دخترش اینگرید قرار داشتیم در رستوران لبنانی "آرابلا" در محله ی خودمون و برای اولین بار قرار بود اینگرید را ببینیم. آشنایی ما با نیکولو به کنفرانس دانشگاه بر می گرده که چون با تو هم "پلن" بود بعد از سخنرانی تو و خودش با من نیم ساعتی را حرف زد و قرار شد بیشتر هم دیگه را ببینیم. بعد از مدتها دیشب وصال این کار داده شد و قرار گداشتیم که وقتی نیکولو از دوره ی درسیش در اسرائیل بعد از شش ماه بر گشت باز هم دور هم جمع بشیم. شب خوب و دوست داشتنی بود. هم آنها و هم ما از این آشنایی لذت بردیم. نیکولو چند سالی از من بزرگتره و تازه از سی سالگی به بعد بعد از سالها دی.جی بودن تصمیم می گیره به زندگیش جهت تازه ای بده. اینگرید هم که تقریبا هم سن تو هست، البته به لحاظ ظاهری که هر دو از ما بسیار بزرگتر نشون میدن.

خلاصه حالا که بعد از 7 هفته پول بالاخره رسید بعد از صاف کردن کلی عقب افتادگی ها مثل قبوض و بدهکاری ها، داریم سعی می کنیم با احتساب در آمد تو کمی خوش بگذرانیم و خدا را شکر داریم استراحت خوبی می کنیم. فردا شب شب سال نو هست اما من و تو تصمیم نداریم مثل دو سال قبل برای دیدن آتش بازی تمام روز و فردایش را از دست بدهیم. امروز تو دوتا بلیط برای کنسرت "اریک کلپتون" از روی اینترنت برای سه ماه دیگه خریدی که خیلی برنامه ی خوبی هست و امیدوارم مثل کنسرت کلاسیک "نایجل کندی" بهمون کلی خوش بگذره.

دیروز هم رفتی پیش وکیل مهاجرت که همسایه هم هستیم و معلوم شد فعلا شانسی نداریم تا بعد از یک سال یا از طریق کار و یا بعد از یک فوق لیسانس دیگه و یا دکترای تو. البته شوکه کننده نبود چون تو از قبل چند و چون کار را در آورده بودی و ما هم تصمیم گرفته ایم حداقل تا پایان فوق لیسانس من اینجا بمانیم. اگر شرایط برای اسکالرشیپ هر دومون درست پیش رفت همینجا دکترا را تمام می کنیم در غیر این صورت با چند سال طولانیتر شدن پروسه بخاطر مسئله ی اقامت، کانادا مقصد بعدی خواهد بود.

به قول تو خدا را شکر که تردیدها و مسائل مون این چیزهای زیبا و مثبته. من که تمام این ها را بخاطر وجود تو دارم. این تو بودی و هستی که من را من کردی عزیزترینم.
ممنونم از تو و همیشه متشکر.

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

کفش قرمز

روز کریسمس را در خانه بودیم و بعد از پیاده روی صبحگاه که خوشبختانه این روزها مرتب می رویم روز آرامی را پشت سر گذاشتیم. عصر هم رفتیم خانه ی ناصر و بیتا تا هم لپ تاب تو را درست کنیم و هم در بالکن بشینیم و باربکیو بزنیم. اتفاقا جوجه کباب داشتند و تو همه ی کارها را کردی. آتش خوب و کباب عالیی درست کردی جوری که آنها دائما از تو می پرسیدند برای آتش چی کار کردی و ... .
موقع آمدن هزار دلار خواستند به ما قرض بدهند که بلاخره با اصرار ما به 500 دلار رسید. آخه فرداش Boxing Day بود و ما از چند ماه پیش قصد داشتیم برای این روز یکی دوتا چیز که تو احتیاج داشتی را بخریم.

فرداش رفتیم و خریدیم. دو تا پیراهن برای تو و سر کارت و یک جفت کفش قرمز که من از مدتها قبل گفته بودم باید یکی برای امسال بخری. بعدش هم چون من از قبل بلیط سینما گرفته بودم رفتیم سینمای "گریتر یونیون" آخرین ساخته ی وودی آلن را به اسم ویکی و... دیدم که در مجموع بدک نبود اما هنوز بهترین فیلم اخیرش به نظر جفتمون "رویای کاساندرا" است. شب هم مفصل با ایران و همگی حرف زدیم. این چند روزه کلا بخاطر تعطیلات کریسمس با آمریکا خیلی حرف زدیم. بعد از مدتها با داریوش و امیرحسین و ... صحبت کردیم، دیشب هم که تو پس از چند وقت با داداشت یک دل سیر حرف زدی. هر دومون از اینکه 15 کیلو چاق شده تعجب کرده بودیم.

امروز هم صبح یک ساعتی راه رفتیم بعد آمدیدم با هم یک دوش آب سرد گرفتیم و صبحانه را در بالکن خوردیم. تو داری الان کیک درست می کنی و بعدش هم قراره بعد از چند وقت بشینی سر درست. من هم که کلا بی خیال درس و آینده و ... شده ام. به قول مادر گل بود و به سبزه نیز آراسته شد.

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

بهترین تفریح دنیا

دیروز بعد از یکی دو روز بی حوصله گی پیش از ظهر رفتیم کتابهای انگلیسی که از ایران برای فروختن آورده بودیم کتابفروشی دست دوم محل امانت گذاشتیم تا ده روز بعد که قراره قیمت گذاری بشن. حدود 30 تا کتابی بود و اکثرا هم کتابهای ادبیات انگلیسی و آشپزی. بعد رفتیم "کمپس" یکی یک قهوه بجای صبحانه خوردیم. می خواستیم که کیک موز خودمون را که ن درست کرده بود باهاش بخوریم که طرف گفت اینجا فقط باید از کیک های خودمون بخورید. بعد از مدتها کمی با هم درمورد مسائل مختلف زندگیمون حرف زدیم و اینکه با این اوضاع نمی توان ادامه داد. از نظر مالی البته. مثلا الان نزدیک به 20 روز هست که از ایران بهمون گفتن و میگن که پول برامون حواله شده اما هر بار معلوم شده که اشتباهی شده و هنوز پولی تو کار برای حواله کردن نیست. تازه این هم برای چندمین ماه پیاپی هست که اتفاق میافته.

اما امروز که در واقع "کریسمس ایو" هست پیش از ظهر باهم رفتیم سینما فیلم "Four holidaies" فیلم بدی برای خنده نبود. صبحانه را در سالن سینما با قهوه و کیک موز خودمون خوردیم و بعد پیاده آمدیم تا "برادوی" برای خرید. فردا که روز کریسمس هست همجا تعطیله و ما هم قراره خونه باشیم و کمی درس بخونیم و احتمالا برای درست کردن لپ تاب ن که دیروز زد خرابش کرد- برای دانلود کردن "بیبی لون"- بریم خونه ی ناصر و بیتا. اتفاقا آنها را هم در همون برادوی دیدم که آمده بودند خریدی کنند برای مهمونی که امشب در لیورپول دعوتند. ما هم قراره فیلم ببینیم و بهترین تفریح دنیا را بکنیم. یعنی با همدیگه بودن.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

چند روز مانده به کریسمس

جمعه بعد از ظهر پارتی بچه های PGARC در بار هتل "رز" روبروی "سیمورسنتر" بود. بعد از آن جا به اصرار بیتا و ناصر و چون ن سردش شده بود رفتیم خانه ی آنها و البته زود زدیم بیرون تا به خونه بیایم و استراحتی کنیم. شنبه هم با آنها قرار داشتیم برای خرید به آلدی بریم. بعد از آلدی هر کی رفت خونه ی خودش و عصر آنها برای شب یلدا آمدند خانه ی ما که ن ته چین بی نظیری درست کرده بود. ناصر تمام مدت با لپ تاب من برای تنظیم کردنش ور رفت که در واقع می خواست بیشتر از آن و طرز کارش سر در بیاره. شب هم بخاطر صحبتهای قبلی بیتا با ن درباره ی ناصر و بی توجه ی او به مسائل زندگی مشترکشون، ن کمی با ناصر حرف زد اما بیتا هیچگونه همراهی و صحبتی نکرد. این موضوع باعث شد آخر شب ن بهم بگه که از این ظرز رفتار بسیار بدش میاد و اصلا ما نباید تا این اندازه سطح خودمون را پایین بیاریم. خلاصه باز هم رسیدیم به اعتراض چند وقت پیش من که کلا ما خیلی با این چند نفر بیش از حد در تماسیم.

یکشنبه به پیشنهاد ن رفتیم پیاده تا QVB و یک نگاهی به مغازه ها کردیم تا اگر پول در این هفته رسید یکی دو تا چیز برای ن بخریم. نهار را در فودکورت "سیدنی تور" و بعد از مدتها فست فود خوردیم که طبق انتظار چیز چرتی بود بعد هم خانه آمدیم که خلاصه حسابی از این پیاده روی خسنه شده بودیم. وقتی ویندو واچینگ می کردیم از اینکه هرگز نه دنبال پول در آوردن بودم و نه پولی ساختم حداقل برای اینکه چهار تا چیز معمولی و لازم برای ن بخرم- خصوصا در این چند سال اخیر- خیلی ناراحت شدم.

دوشنبه هم رفتیم برادوی یکی دو قلم مثل پرتغال و نان خرید کردیم و تقریبا کمتر از 20 دلار برایمان در مجموع مانده است. امروز روز جالبی نبود. از صبح هم من و هم ن بی حوصله و کمی بد خلق بودیم. تقریبا تا آخر شب هم همین وضع باقی موند. الان که دارم می نویسم، ن خوابه- کمی احساس سر گیجه و دل درد داشت که احتمالا از شراب و تاپاسیه که خورده- من هم که خیلی میل نداشتم تنها با یک گیلاس همراهی کردم. ظرفها را شستم و بعد از پست کردن این یادداشت میرم که بخوابم.
فردا شب تولد مامانم هست. امروز ن براش- مثل همیشه و برای همه- کارت تولد فرستاد. حتما خوشحال میشه. از فردا باید برای درس خواندن و تز نوشتن، هر دومون حسابی بکوبیم. امیدوارم.

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

آخرین روز کاری سال

سه شنبه شب که نیک آمد و تا نصف شب هم موند. تقریبا به زور بهش فهموندیم که بابا این جوری ما فردا کاسب نیستیم. ن که اواخر کار به بهانه ای رفت تو اتاق و یک چرت مرغوب زد. اما شب خوبی بود. من و ن از داستان های برادر بزرگتر نیک که اتفاقا او هم فلسفه خوانده و حالا یک گنگستر حرفه ای شده و آخرین خبر خانواده اش بعد از اینکه که شنیدنده اند چند وقت پیش می خواستند در جریانات داخلی گروه بکشنش اینه که حالش فعلا خوبه.

چهارشنبه ن رفت سر کار و من ماندم خانه را تمیز کنم. ظرفها، جاور، کف آشپزخانه و حمام-دستشویی و ... . عصر که حسابی کف کرده بودم با پیشنهاد ن رفتیم دندی. اما من سر درد داشتم و خیلی حال و بالی نداشتم. ن هم گفت که وکیل مهاجرتی که باهاش در تماسه خیلی درست و حسابی جواب نمیده و معلوم نیست که کار ما شدنی هست یا نه.

پنج شنبه اما بهتر بود، ن ظهر از سر کار رفته بود اداره ی مهاجرت در"سنترال" و بعد از یک ساعت و نیم معطلی تازه بهش گفته بودند که باید با دفتر "آدلاید" تماس بگیری. من هم برای نوشتن یک مقاله برای کنفرانس فلسفه ی سیاسی در لندن و همینجا دارم برنامه ریزی می کنم. عصر که ن از سر کار برگشت فهمیدم که بخاطر رفتن به "امیگریشن" وقت نکرده نهار بخوره. به زور بردمش دندی و یک چیزی خورد. من هم باهاش به عنوان دسر قهوه و نان موز خوردم. پول اندکی که رسیده بود را به فکر اینکه پول از دبی هست برای اجاره دادیم و حدود 200 دلار هم تا آخر ماه داریم. اما بعد کاشف به عمل آمد که این اولین حقوق ن بوده و نه پول از ایران.
خب! اولین حقوق این کار رفت برای اجاره که خیلی هم به موقع اومد وگرنه حسابی کارمون لنگ بود. حالا احتمالا از دبی هم پول میرسه.

اما امروز من بعد از اینکه مطابق معمول تو را تا محل کار همراهی کردم بعد به کتابخانه فیشر رفتم و بعد از یک ساعتی کتاب بازی و فکر کردن درباره ی مقاله ام و مقالاتی که به فارسی باید برای سایت اینک فلسفه، دکتر فکوهی، روزنامه و ... به PGARC آمدم که کسی هم از بچه ها اینجا نیست. امشب به خاطر اینکه آخرین روز کاری دانشگاه در سال 2008 هست و تا دوشنبه 5 ژانویه 2009 دانشگاه تعطیله و ما هم نمی خواهیم در این مدت به PGARC بیایم به مهمانی بچه های PGARC در یکی از بارهای اطراف دانشگاه می خواهیم برویم.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

...مهمان عزیز هم برسد

الان از Tem Tam که هر سه شنبه در کامن روم ساعت 2 برگزار میشه آمدم. این اولین باریه که بدون تو عزیز دلم رفتم. یادت میاد اوائل که اصلا نمی آمدم. البته دلیل هم داشتم. چون جای من اساسا در PGARC نیست. واسه ی همین هم روم نمی شد. اما می دونی که بهانه ی خوبی بود برای اینکه از حضور در جمع فرار کنم. به مرور اوضاع بهتر شد تا حالا که تو سر کاری و من خودم رفتم با بقیه ی دانشجوهای انگلیسی زبان برای Tem Tam. جایت حسابی خالیه. نه برای این برنامه که برنامه ی خاصی نیست، کلا هر وقت پیشم نباشی جایت برام حسابی خالیه. می دونم که برای تو هم همینطوره.

به هر حال این روزها که واقعا خوب روزهایه به سمت بهتر شدن هم پیش میره. امشب "نیک ملپس" قراره بیاد خونه برای شام. تو هم گفتی که پاستا و سالاد الویه می خوای درست کنی. دیروز بعد از کار آمدم دنبالت با هم رفتیم "برادوی" و کمی خرید کردیم. در حال حاضر که دارم این روز را می نویسم، تمام دارایی مون کمتر از 30 دلاره. مهمان هم دعوت کردیم، کلا ما خیلی باحالیم.

من که این دو سه روز را بدون هیچ کار مثبتی گذروندم به امید اینکه در آینده می خوام شق القمر کنم. امروز هم "جان گراملی" برام ایمیل زده که الف کجایی؟ بیا تا در مورد تزت با هم حرف بزنیم. حالا نمی دونم به جان چطوری بگم که من اصلا بی خیال "آنرز" شدم.

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

تصمیم بنیادی

خب این یکی از مهمترین نوشته هایی است که احتمالا تا مدتها اینجا خواهم گذاشت. این آخر هفته آخر هفته ای دیگر بود. شنبه صبح که بیدار شدم اومدم سریع بزنم به راه برای رفتن به دانشگاه و نوشتن مقاله ی گادامر که طرحش را کامل کرده بودم. تو هم که بیدار شده بودی و داشتی آماده ی برنامه های درس و خانه میشدی که من گفتم که هیچ وقت فکر نمی کردم در زمینه ی درسی کارم به اینجایی بکشه که الان هستم. مثال کسانی که میدونن زندگی با همسرشون سرانجامی نداره اما چاره ای هم جز ادامه دادن ندارن. حالا شده حکایت درس خوندن من. این زمان کم این مقطع با این فشار برای منی که باید هم بتوانم فکر کنم و برنامه ریزی و هم انجامش بدهم بسیار ناراحت کننده شده که نه تنها لذتی از کارم نمی برم که نگران درمانده شدن هم هستم.

و تو مثل همیشه کمکم کردی. ساعتها با هم حرف زدیم. در آخر نتیجه ای گرفتیم که امیدوارم پشیمان نشویم. درباره ی شرایط درسی در کانادا بحث امتحانات، GRE، سالهای طولانیتر برای گرفتن دکترا و ... .
تصمیم گرفتیم برای درسمان همین جا بمانیم و بعدها اگر خواستیم در مقطعی بالاتر و یا رشته ای دیگر در آنجا ادامه دهیم. تصمیم گرفتیم همینجا بمانیم برای زندگی و به امید خدا تصمیم درستی هم گرفته ایم، امیدواریم.

تو که واقعا پیشرفتت خیره کننده و عالی بوده به زعم استادان و دوستان و خودمون. اما وضع من به دلیل آچمز شدن چندان جالب نبود. حالا با این تصمیم که من مقطعم را تغییر دهم با پل کار کنم و احتمالا برای دکتری "مطالعات فرهنگی" و یا چیزی بخوانم که از پس زمینه ی فلسفه ام استفاده ی بهتر با استرس کمتر کنم.

چاپ مقاله در این مدت که کمی قرار است استراحت و مطالعه ی شخصی کنم هدف اصلی و در کنارش زبان فرانسه و حتی تقویت انگلیسی هم از جمله ی برنامه ها شد. تو هم درس و کار و ورزش را در برنامه ات داری.
خلاصه اگر همه چیز درست پیش بره تصمیم بنیادی گرفتیم. در این سه سال اینجا، همه چیز را معطوف به آنجا کرده بودیم. به قول تو عوض اینکه ما برای شرایط خودمان تصمیم بگیریم گذاشته ایم که شرایط خودش را به ما تحمیل کند.

شنبه و یکشنبه ی فوق العاده ای بود. کلا 50 دلار پول داریم اما هم صبحانه رفتیم بیرون و هم هر دو روز قهوه در "کمپس" و "دندی" خوردیم و گپ زدیم و حال کردیم.
یکشنبه عصر و برای شام ناصر و بیتا آمدند خانه و ناصر "مدم وایرلس" برایمون نصب کرد. حالا تو خونه هم شرایط اینترنت عالی شده.
اما هر چی از این تصمیم بنویسم کم نوشتم. امیدوارم انتخاب درستی کرده باشیم. بخصوص من درباره ی این تغییر مقطع.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

خداحافظی با دنی

دیروز 21 آذر بود. بلاخره این مقاله ی گادامر را شروع کردم. می خواستم حداقل هزار لغت بنویسم که به 200 تا بیشتر نکشید. حالا باید کار دیروز را به امروز و فردا موکول کنم. این داستان همیشگی منه.

اما مهمترین کار دیروز دیداری بود که پس از مدتها با "دنی، لنرد و آریل" داشتیم. آنها دارند برای چند وقتی به آمریکا میرن و می خواستیم باهاشون خداحافظی کنیم. آمدند به کتابفروشی تازه باز شده ی کوچه بغلی ما. بعد از نیم ساعتی کتاب ورق زدن و کتاب خریدن- دنی داشت برای چند نفر که در مدت مریضیش به مامانش سر زده بودند هدیه ی تشکر و کریسمس می خرید- نشستیم توی کافه ی طبقه ی بالا و گپ زدیم. ما قصد داشتیم مهمانشان کنیم و کردیم. قبلش هم من به ن گفتم که پول بیشتر از انتظار بیار چون "آریل" ده تا چیز را سفارش میده و نمی خوره. البته این بار یک غذای کامل و بعدش هم دسر و چایی و ... را خورد! بقیه هم یکی یک چای یا قهوه سفارش دادند.

به هر حال عصر خوبی بود. دنی به ن گفت که من مطمئنم تو یک آکادمیک خواهی شد بنابراین پیشرفتی که اینجا کرده اید را به راحتی از دست ندهید و فکر نکنید که الزاما در کانادا اوضاع بهتر از اینجا خواهد شد. به من هم خیلی تاکید داشت تا کارم را با "پل ردینگ" ادامه دهم و به بهترین وضع هم ادامه دهم. چون پل سال آینده یک بودجه ی مناسب می گیره و حتی می تونه من را هم به عنوان دانشجوی دکترا پوشش بده.

شب هم در خانه این مباحث را مثل چند وقت اخیر با ن ادامه دادیم. اینکه چی کار کنیم و کجا برویم. به هر حال این موضوع، مرکزی ترین مسئله ی امروزه ی ماست. اما به قول ن خدا را شکر که داریم بین خوب و خوبتر انتخاب می کنیم.

امروز ن بعد از کار پارتی دانشگاه برای کارمنداش را دعوته و من هم در PGARC باید با گادامر پارتی بگیرم. البته از عطر خوش پای "جمال گود اسمل" هم باید یادی کرد تا حق مطلب در این برزخ بهتر ادا بشه.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

منتفی شد

تنها نشستم در PGARC و هنوز کار گادامر را شروع نکرده ام. نمی دونم چه مرگم شده و چرا اینطوری می کنم. رفتن ن سر کار همان طور که هر دو پیش بینی می کردیم تو روحیه ی من- به عنوان مفت خور- تاثیر بدی گذاشته و عوض اینکه سعی کنم حداقل با درس خواندنم به خودم و وضعیت کمی کمک کرده باشم کاری نمی کنم.

تو که سر کاری و من هم اینجا.

دیشب اومدم یک کاری کرده باشم که کمی خوشخالت کنه. چون می دونستم روز عید قربانه زنگ زدم خونه ی عزیز و حاج آقا، خاله سوری برای قربانی کردن اونجا بود و باهاشون حرف زدیم. در همین بین هم با خونه ی مامان و بابات تماس گرفتم و بعدش هم با اونها حرف زدیم. اما چشمت روز بد نبینه که مطابق معمول و کمی هم بیشتر از معمول مامانت شروع کرد از وضعیت شرکت و بابات وخانم گلتراش گله کردن و اون قدر گریه و نق و ... که تو حسابی کلافه شده بودی و از شدت خستگی از این داستان تکراری و فرسودگیش شروع به اشک ریختن کردی و می دونی که ناراحتی و اشکهای تو من رو دیونه می کنه.
بابات هم می گفت که قصد داره مامانت را برای چند ماه استراحت بفرسته اینجا و تو هم با این شرایطی که به خصوص برای تحویل تز داریم و مسئله ی کار کردن که آنها هم در جریانش نیستند داشتی حساب و کتاب برای بهترین زمان و شرایط را می کردی تا وقتی مامانت اومد تنها نمونه و اذیت نشه.
به هر حال شب بدی شد و هر دومون بد خوابیدیم.

امروز هم که فکر می کردیم کارت دعوت برای افتتاح یک فیلم در سینما "دندی" داریم و برنامه ی امشبمون اینه، با تماسی که تو برای چک کردن نهایی گرفتی معلوم شد باید از سه هفته ی پیش بوک می کردیم.
خب اینم منتفی شد.

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

مدل تازه و موفقیت بزرگ

دارم بعد از چند روز غیبت می نویسم. دلیل اصلیش این بود که لپتابم در دسترس نبود و من هم نمی خوام با کامپیوتر خانه برای این وبلاگ پست بگذارم چون مطمئنم زود لو میره. اما از ویکند شروع کنم که به قول ن از جمله ی بهترین ویکندهای این چند وقت بوده. کار خاصی نکردیم بجز استراحت ور دل هم که عالی بود.

شنبه صبح پس از مدتها یک ساعتی را در رختخواب با ن به گپ زدن و حرفهای قشنگ گذراندیم. بعدش تصمیمی که از چند وقت قبل برای ن و با تشویق همدیگه گرفته بودیم را اجرایی کردیم. رفتیم "برادوی" و ن موهاش را کوتاه کوتاه کرد. البته چند سال پیش هم خاله سوری این کار را کرده بود که تقریبا جای پاش تا مدتها مانده بود. اما این بار خیلی خیلی خوب و ناز شده. خود ن هم خیلی از نتیجه راضی است. بیشترین نگرانیش این بود که نکنه من خوشم نیاد که کاملا برعکس شد.
بعدش هم رفتیم پس از مدتها به موزه، البته با اصرار و پیشنهاد ن. من هم که درسم و به خصوص کار گادامر شده بختک، پس بجای بهانه ساختن برای خودم که؛ نه من درس دارم و... زدیم به راه. ن ساندویچ کالباس درست کرده بود و بعد از موزه هنرهای معاصر که فقط دو طبقه اش را دیدیم رفتیم کنار آب و روبروی "اپراهاوس" نشستیم و نهار نه چندان دلچسبمان را خوردیم. عصر را هم در خانه آرام و خوش ادامه دادیم. شب قبلش فیلمی دیده بودیم به اسم "سوج ها" که داستان خواهر و برادری است که به دلیل حال وخیم پدرشان که رو به مرگ است هر کدام از شهری جدا می آیند مدتی در کنار هم و بعد از سالها پی به خلاء های زندگیشان می برند. بد نبود، البته خیلی هم چشمگیر نبود اما برای ما پس از مدتی که نرسیده بودیم فیلمی ببینیم موضوع صحبت یکی دو روز شد.

یکشنبه را هم با پیاده روی آغاز کردیم. بعدش هم مطابق معمول یکشنبه ها خانه را تمیز کردیم. ن با اصرار من که حتما خورش گوجه سبز درست کن و من هم باهات همراهی می کنم، خورش مورد علاقه اش را که سالها بود درست نکرده بود پخت اما من تنها برای نهار با چند قاشق تونستم همراهیش کنم. روز ساکت و آرامبخشی بود.

دوشنبه هم ن سر کار رفت و من هم برای اولین بار یادم رفت که چک کنم کیف پولم و کارت PGARC همراهم هست یا نه. آمدم و نیم ساعتی پشت در ماندم تا کسی آمد و باهاش رفتم داخل. ساعت نهار ن زنگ زد که بهم بگه برای فرستادن پول باباش به وکیل کار کانادا به بانک میره. من هم که خیلی خیلی دلم براش ظرف همین چند ساعت تنگ شده بود گفتم همراهت میام. با هم رفتیم بانک. مدیر آن بخش مرد جوانی بود با انگشتری به قول ن شبیه و به اندازه ی سنگ پا. موهاش را هم با مدلی عجیب اما جالب بالا سرش بسته بود. از رفتار و برخوردش به راحتی میشد تشخیص داد که همجنسگراست. ن و من درباره ی چیزهایی معمولی داشتیم حرف می زدیم و البته ن به انگشترش اشاره کرد با این جمله: انگشترش رو ببین. من هم چیزی نگفتم. تا اینکه طرف بعد از تایپ اسم ن گفت این اسم ایرانی است. ما هم گفتیم بله. گفت خوشبختم من هم ایرانیم.
بعد از بانک من کمی خرید کردم و ن رفت سر کار. آمدم خانه و عوض درس خواندن، فیلم و تلویزیون دیدم و خوردم و خوردم. عصر ن بهم زنگ زد و گفت بیا با هم بریم "دندی" یک قهوه بخوریم مناسبت داره.
مقاله ی ن در Anti-Thesis پذیرفته شده. و این یعنی بزرگترین موفقیت او و ما تا اینجا. به احتمال زیاد این منبعی خواهد شد برای اسکالرشیپ در مقطع بعد. آفرین به تو عزیزترینم که اینقدر کوشا و با همت بودی و هستی.

رفتیم و جشن کوچکی با هم گرفتیم. من هم برایش یک طرح تئاتر و نمایش نامه ای را که در ذهنم داشتم گفتم که مثل همیشه برای نوشتنش تشویقم کرد و گفت چرا فکر می کنی همیشه از این جور فکرها و طرح ها به فکرت خواهد رسید. بشین و بنویسش. راستش نمی دونم که تا چه اندازه بکر باشه اما به هر حال به فکرم رسیده. اینکه سه نفر بیان روی سن روبروی تماشاگران بشینن و نور به جای اینکه روی آنها تمرکز داشته باشه بیشتر روی مردم باشه و آنها درباره ی آدمهای واقعی که درسالن هستند با مشخص کردنشان شروع به حرف زدن کنن. چیزهایی که نشان دهنده ی ظاهر و البته تا حدودی افکار آدمها باشه. دیالوگها خیلی مهمه. ایده ی کار اینه که این تئاتر می تونه هر جا و هر زمان اجرا بشه و در دل خودش نشان میده که صنعت فرهنگ چگونه همه ی ما و آدمها را در هر کجا که هستند شبیه هم کرده است. از هر نمونه ی تیپیکالی هر کجا می توان یافت.

اما با این که خیلی طولانی شد دوست دارم این پست را با دو نکته ی خوش به پایان ببرم.
اول اینکه اکثر اوقات که اینجا می نشینم و پستم را می نویسم با هدفون به موسیقی کلاسیک که از شبکه ی ABC Classic انتخاب کرده ام، گوش می کنم و لذت می برم درست مثل الان. دوم هم اینکه یادداشت زیبای تو را که روی میزم چسباندم روزی چند بار می بینم و جان می گیرم.
برایم نوشته بودی:
"عزیزترینم، خسته نباشی الان که دارم میرم دلم طاقت نداره که تو برگردی اینجا و تنها باشی... عاشقتم عزیزدلم این چند روز زود تموم می شه" با شکل یک قلب در انتهای یادداشت
چقدر من خوشبختم. خدا را شکر.

نمی دانم آیا میرسیم این روزها و یادداشتها را با هم مرور کنیم.
البته، حتما.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

لعنت به من

امروز کسی از جمع اینجا نیست. ن که رفته سر کار و برای اولین روز در این تجربه ی جدید که باهاش تلفنی صحبت کردم خیلی از کارش و محیط آنجا راضی بود. ناصر هم برای این کار موقت که بهش معرفی کرده ایم رفته "آپن" و بیتا هم احتمالا مانده خانه.

صبح با ن بعد از مدتها رفتیم برای صبحانه به "کمپس". بهترین قهوه ی استرالیا را داره و هر کسی اینجا آمده از مامان من تا مامان و بابای و خاله ی ن حسابی گرفتار قهوه ی "کمپس" شده اند. خلاصه بعد از مدتها با اینکه وضع مالی هم بسیار حساس و در مرز اتمام دوران امنیت هست رفتیم آنجا. قرار بود برای اولین روز کاری ن به آنجا برویم. بعد من تا محل کار که در واقع توی کمپس دانشگاه هست همراهیش کردم و آمدم اینجا.

اما نکته ای که باعث شد از دیشب وضعیت من واقعا فرق کنه، حرفهایی هست که ن موقع خواب و از سر ناراحتی و نگرانی اش به من زد. ن بهم گفت که الف عزیزم چرا کارها و شأن خودت را جدی نمی گیری. با این همه پشتوانه و مطالعه، با این همه روشنفکری و ایده هایی که داشتی چرا قدر خودت را نمی دونی. چرا بی انگیزه و بی حوصله شده ای و اگر تو با این همه سرمایه ی مطالعاتی به جایی نرسی پس کی باید برسه. آخرین جمله اش آنقدر در گوشم طنین انداخت که تا صبح نتوانستم درست بخوابم. "من همواره به آینده ی تو امیدوار بودم."

ناراحتیم فقط و فقط به این نکته بر می گرده که همسرم درست و راست میگه. ن حق داره. قبلا هم از خودم و این اوضاعم گله کرده بودم اما من نه تنها کاری برای تغییر نمی کنم که دارم بیشتر هم فرو میرم. می دونم این وضعیت برای اکثر کسایی که دور و برم بودند رویایی هست. اما من واقعا باید برای بهتر شدن تلاش می کردم و بکنم. راست میگه که دارم از دست میرم. و هیچ کس جز خودم مسئول این داستان نیست. بهترین شرایط را دارم. نه نگران هزینه و نه نگران آینده و نه دغدغه و دلمشغول هیچ چیز دیگه. اما تو خود حجاب خودی... و این از هر مسئله ای غامض تر و ناراحت کننده تره.

ن حقیقت را میگه. بلاخره بار سالها خواندن و کمی فکر کردن و ایده دادن و ایده گرفتن و کار کردن و هرگز دلمشغول اولیات و ضروریات نبودن و ... اما رخوت و تنبلی، آسوده خواهی، محدود نگری و از همه مهمتر عدم پشتکار، بی برنامه گی و جدی نگرفتن خود و وظیفه ی خود. افسوس بخاطر دیروزها و از دست دادن امروزها. می دانم که درست می گوید. می دانم مثل بسیاری دیگر اگر کمی همت می کردم خیلی بیشتر می توانستم. همین الان هم که دارم این ها را می نویسم اشک در چشمهام حلقه زده.

ن عزیزم، همسر فداکار و یگانه ام، نفس و جان من. مرا ببخش. من به ما خیانت کرده ام.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

روز قبل از کار

تمام روز غصه ی این را دارم که از فردا برای کل روز در کنار هم نیستیم. تو میری سر کار و من هم اینجام. البته برای زندگیمونه، می دونم اما این چیزی را در حال من و تو تغییر نمیده. هنوز درست درسهام را شروع نکردم، اما می کنم. از همین الان بعد از نوشتن این پست.

دیشب رفتیم خانه ی بیتا و ناصر شب بدی نبود. در مسیر برگشت به خانه تو از ملاقاتت با "السبت پروبین" استاد رشته تون گفتی و اینکه او اصرار داره که ادامه تحصیل در کانادا و امریکا برای ما مناسبتره. ما هم در کل موافقیم. البته به دانشگاه بعدی و سطح کار و ... هم خیلی بستگی داره. باید جایی بریم که از اینجا رتبه ی بهتری داشته باشه.

پیش از ظهر هم "گرگ" از "آپن" زنگ زد و گفت برای سه چهار روزی کار هست اما تو که نمی تونی بری و من هم که درگیر تنبلی و تمام نکردن این مقاله هستم. واسه ی همین تو ناصر را بهش معرفی کردی که کلی باعث خوشحالیش شد. امیدوارم که کارش درست بشه و یک کمی پول پس انداز کنه.

قبل از آمدن به PGARC هم داشتی می گفتی که دوست داری هر چه زودتر کار مامان و بابات برای مهاجرت درست بشه. چون نگران اوضاع و احوالشون و این سالها که باید سالهای بازنشستگی شون باشه هستی. من هم واقعا دوست دارم آنها بتوانند از این وضعیتت راحت بشن و برای یک زندگی آرام هر جا؛ کانادا و یا اینجا بزنن بیرون.

قبل از نوشتن این یادداشت هم داشتم برای مامانت از تو اینترنت مقاله درباره عرفان و تصوف در میاوردم که برای کلاس درسش گزارشی آماده کنه. واقعا آفرین به همت فریده خانم. آقای ق هم که خیلی خیلی کارش درست بوده و هست. خدا تمام بزرگترهامون را سلامت حفظ کنه.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

بی لیاقت

امروز که برای "تیم تم" با سایر دانشجویان در "کامن روم" نشسته بودیم استیو مسئول اینترنت PGARC گفت که یکی از دانشجوها بیشتر از 4 گیگ دانلود کرده و می خواد که این داستان را پیگیری کنه. خب ما چهارتا حسابی به خودمون مشکوک شدیم. البته ن نه ولی من و ناصر و بیتا. بعدش هم حدس زدیم که کار آن دوتاست بخاطر فیلم دانلود کردن. بیتا بخصوص خیلی ناراحت شد و با ناصر زود رفتن خانه با اصرار هم از ما خواستن شب یک سری بهشون بزنیم. البته موضوع جدی نیست اما به هر حال جالب هم نیست.

تمام روز هم مثل هر روز کار بخصوصی نکردم و با خودم گفتم اگه از فردا هم همین روال باشه بهتره بیخود وقت خودم و دیگران را نگیرم و برم دنبال یک زندگی دیگه. واقعا که لیاقت کامل از خودم نشان ندادم. البته مهمترین کاری که کردم نگاه کردن ن عزیزم در ساعتهای مختلف و متمادی بود. اینکه از پس فردا دیگه مثل قبل اینجا نیست و سر کاره حسابی داره افسرده ام می کنه.

واقعا که لیاقت ندارم. الف بی لیاقت.

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

آخرین ماه سال

شنبه روز خیلی خوب و ریلکسی بود. من که جمعه لب تاپم را آوردم خونه و برنامه ام این بود که دو روز آخر هفته را در خانه با تو باشم. البته تو هم گفتی که کاش من هم لب تاپم خانه بود تا درسم را می خواندم اما هر دو می دانستیم که خیلی درس نخواهیم خواند. برای صبحانه بعد از مدتها رفتیم "دندی- چینکوئه" نان موز با قهوه خوردیم. یک ساعتی گپ زدیم، کمی کتاب خواندیم، راجع به آینده کاری و درسی و اینکه در راه و مسیر هستیم اما خیلی عقبیم و کارهای زیادی برای انجام دادن پیش رو داریم و... از همون حرفهای تقریبا همیشگی اما لذت بخش. بعدش هم برای اولین بار رفتیم فروشگاه بعد از ایستگاه قطار "نیوتاون" را ببینیم. کمی خرید کردیم و آمدیم خانه.

عصر هم بیتا و ناصر را که دانشگاه بودند دعوت کردیم و آنها هم آمدند. تو کیک موز درست کرده بودی که خیلی عالی شده بود. شام هم پای گوشت که حسابی به همه حال داد. ناصر روی لب تاپ من چندتا برنامه ریخت من هم گردنش را که زده داغون کرده کمی ماساژ دادم. روز و شب خیلی خوبی بود.

یکشنبه هم من و تو افتادیم به جون خونه. پرده و پنجره و ایون و موکت و ... همه جا را روفیدیم. زیر تخت که پر از خاک شده بود. تشک را پشت و رو کردیم و خیلی کارهای دیگه. نهار تو یک پاستای بی نظیر با مرغ و سس سفید درست کردی. شب هم که من علاوه بر کمر درد صبح گردن درد هم گرفته بودم، فیلم ذهن زیبا - داستان زندگی جان نش- را برای بار دوم دیدم. تلویزیون نشان می داد. تو هم روی کاناپه خوابت برده بود. فیلم که تمام شد من ظرفهای شام را شستم تو هم کمی با اینترنت کار کردی و آماده شدی برای خواب. من هم داشتم تو صفحه ی ویکی پدیا دنبال جان نش می گشتم که تو شروع کردی به نق زدن که فردا هم می تونی این کار را بکنی.

در تخت هم داستان را شوخی و جدی با هم ادامه دادیم و تو هم من را عصبی کردی و هم خودت را. شب تا صبح خوابهای چرت و پرت دیدم و از آنجایی که موقع بیدار کردنت جلوی تلویزیون گفته بودم بیا برای شروع این آخرین ماه سال و استقبال از سال جدید آرزو و دعا کنیم ولی اونجوری خوابیدیم، صبح هر دومون خسته و فرسوده بودیم. من که باید می آمدم PGARC تا شر این essay را بکنم، تو هم که می خواستی بری اون سر شهر برای خرید لوله ی جارو برقی و بعدش هم باید برای معرفی خودت به دفتر پژوهش دانشگاه که از این هفته کارمند آنجا میشی بری یک سر اونجا.

خلاصه صبح را با کمی حرف زدن و بازبینی در اینکه بخصوص چرا تو جدیدا اینقدر بی حوصله و عصبی شدی شروع کردیم. هر دومون از اینکه کمی از شخصیت اصلی و رفتار کلی مون فاصله گرفتیم ناراحتیم. خیلی حرفهای خوبی با هم زدیم. اساسا یکی از دلایل موفقیت زندگی ما همین حرف زدنهاست. تو گفتی که معاشرت زیاد با ناصر و بیتا که البته بچه های خیلی خوبی هستند اما فضای زندگیشون با ما بسیار متفاوت و رقابتی هست در وضعیت این روزهای ما کم تاثیر نبوده. من هم با تو موافقم، البته همانطور که گفتم باید از اشاره به تنها یک نکته و بزرگ کردنش پرهیز کنیم. تو هم با من موافق بودی که باید بیشتر به درون بینی خودمون توجه کنیم ضمن اینکه واقعا فضای زندگی ما، به شهادت همه ی فامیل و اطرافیان، استثناست. باید این فضا را مثل 9 سال گذشته حفظ کنیم. هرچند که درباره ی دیگران و شرایط سخت امروزمون و درسها و کارهامون باید واقع بین هم باشیم.

به هر حال اگه ویکند خوبی بود و شب بدی برای شروع، اما صبح آخرین ماه جدید سال را خیلی خوب شروع کردیم، خدا را شکر.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آهنگ مورد علاقه ی تو

امروز بارانی هست و تو برای کنفرانس و سخنرانی گیی با الا قرار گذاشتی در ایستگاه سنترال تا با هم به دانشگاه UNSW بروید. جمعه هست و تقریبا کسی در PGRC نیست. البته دوستان همیشگی! بعلاوه ی "گال فس از تبریز" هستند. صبح رفتی برای IELTS ثبت نام کردی و بعد از مدتها یک عکس پرسنلی گرفتی، قبل از رفتن که اینجا آمده بودی یکی از عکس ها را من برای روی میزم ازت گرفتم.
امروز با سوپروایزرت کترین - نسرین به تلفظ دلنشین گال فس- هم قرار داشتی و بهت گفته بود که به آینده ی کاری تو به عنوان استاد دانشگاه خیلی خوش بینه البته اگر همینطوری که الان داری پیش میری، سطح کار و مطالعاتت را افزایش بدهی و حوزه ی کاریت را گسترده تر کنی.

من هم که در دوره ی تنبلی مفرط فعلا به سر می برم و از درس خبری نیست تا فردا که به غلط کردم بیافتم. صبح با هم یک قسمت از راه را رفتیم تو رفتی UTS و من هم که باید فیلم های بلک باستر را می دادم و کتاب حقیقت و روش گادامر را به فیشر راه خودم را رفتم. یک بسته پرتغال خریده ام و حالا او این بارون باید یا دو تا کیف - مال خودم و لپ تاب- و این کیسه ی چند کیلویی بزنم به راه. البته بهت قول میدم که در طول راه آهنگ مورد علاقه ات - من خر بارکش هستم- را زمزمه کنم.

دیشب هم به پیشنهاد تو برای خریدن پیتزا رفتیم بیرون اما هنوز از خانه دور نشده بودیم که من به خاطر پولش و نخوردن شام در دوره ی رژیم رای تو را زدم. برگشتیم اما چه برگشتنی که کمتر از دو ساعت مجبور شدی پاشی برای جفتمون نیمرو درست کنی. از بس که من دنبال چیزی برای خوردن تو کمد و یخچال را گشتم.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

مبارک باشه

جلسه ی هفتم کلاس فرانسه را دیروز پشت سر گذاشتم. زبان سخت اما دلنشینی هست. البته باید براش وقت بگذارم که در این اوضاع و با درسهای عقب افتاده، شدنی نیست. بعد از کلاس ن آمد با هم از "وول وردز" خرید کردیم. ظرف "تاپ ور" برای نهارها می خواستیم. نان هم خریدیم تا شب یک جشن کوچولو با هم بگیریم. چرا؟
خب معلومه، دیروز صبح بعد از اینکه با مادر و مامان و بعد از یک سال با امیرحسین حرف زدیم و کلی دیرمون شده بود، من منتظر خاموش شدن لپ تاب بودم که از طرف دانشگاه با موبایل ن تماس گرفتن و اعلام کردن که از بین سیصد و هفتاد نفر سرکار خانم ن را برای کار انتخاب کرده اند. ن که از خوشحالی رو پا بند نبود، من هم خیلی خوشحال بودم. اما کمی نگران کارهای درسی ن و سلامتی - سلامتی ن مهمترین چیزیه که الف همیشه نگرانشه- هستم.

این بنابه تعبیری یکی از مهمترین پرش های ما در زندگیمون می تونه باشه. حداقل شش ماه کار تمام وقت، به غیر از هزینه های زندگی در اینجا برای کار کانادا بسیار حیاتی می تونه باشه.

مثل همیشه سهم تو در زندگی مشترک ما بسیار بیشتر از منه. می دونم از اینکه این حرفها را بزنم ناراحت میشی. می دونم که باز هم می پرسی یعنی تو این زندگی، من و تو داره؟ نه واقعا هم نداشته و نداره. اما همیشه این تو بودی که بار اصلی را کشیدی.

سالهای اول در ایران، خانه ی مادر، بعد دو طبقه کامل دست خودمون. بعد داستان داییم و فروش خانه، رفتن پیش مامان و بابات که انگار آنها آمده بودند خانه ی ما و اینقدر رعایت حال ما را می کردند. اما به هر حال زندگیمون برای دو سال از یک خانه ی دو طبقه به یک اتاق رفت. کارهای کانادا، فرانسه خواندن تو، بریدن من از دانشگاه در ایران، تحمل تو، تحمل تو، تحمل تو تمام این شرایط و سختی ها را. بعدش هم آمدن اینجا. همه ی کارها را دست تنها انجام دادن. درسته بدون کمک من شاید شدنی نبود. اما اصل داستان همیشه با تو بوده و هنوز هم هست.

همیشه باور داشتم و دارم که هر کسی در جایگاه من بود اگر فقط کمی منصف باشه، کاملا احساس خوشبختی و سعادت می کنه. مثل من. مثل الف. الف که بی ن نه زندگیش قابل تصوره و نه ادامه ی حیاتش.

همسرم هرگز هرگز و هرگز نمی توانم حتی بزرگواری و منش تو را قدر بدانم آنگونه که باید و شایسته است. فقط از من بپذیر که تو فرشته ی معنا بخش حیات من هستی.

کار جدیدت بر هر دوی ما مبارک باشه. فقط یادت باشه که بهم قول دادی که مواظب سلامتی و درست باشی. من هم بهت قول دادم تا همراهیت کنم.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

With arms wide open

دیشب شب خوبی بود. میشل با آدریان آمده بود و با کمی تاخیر گیی هم آمد. ن هم که دستپختش آخرشه و حسابی همگی از شام و دسر لذت بردند. عدس پلو، برنج با خورش بادمجان و سالاد. دسر هم بستنی با میوه در پوست آناناس بود. خلاصه که شب جالبی شد. ساعت 11 هم مهمان ها رفتند تا فردا که روز کاری است را با خستگی شروع نکنند.

دیر وقت بود که به رسول خبر دادم زنگی بزند تا درباره ی کارهاش با هم حرف بزنیم. تا یک بامداد بیدار بودیم و صبح را دیر بیدار شدیم. تازه بعدش هم من خانه را باید دوباره جارو میزدم.

الان در PGARC هستیم. ن از مصاحبه ی کاریش که در دو نوبت بوده برگشته. سرعت کارش در امتحانی که قبلش آنلاین داده 97 درصد بوده واسه ی همین احتمال موفقیتش زیاده، اما من کمی نگران درسهاش و کم آوردن وقت برای تزش هستم. البته با داستان های مالی که پیش آمد و باز هم با توجه به شرایط پیش خواهد آمد نمی توانم خیلی سفت و سخت مخالفت کنم.
ناصر هم که بخاطر گردن دردش با بیتا رفته دکتر. از آن جایی که غذا زیاد مانده قرار شد که امشب آنها بیایند خانه تا شام را دور هم بخوریم.

من هم که نمی دانم چه مرگم شده اصلا انگار نه انگار که درس دارم. اینترنت گردی، دانلود کتاب، With arms wide open گوش کردن و ... .

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

روز خوب و شب بد

دیروز روز خوبی بود و شب بدی. ظهر به PGARC آمدیم. درسی نخواندیم و بیشتر کتاب دانلود کردیم. دو نوبت با بچه ها برای نهار و چای عصر وقت گذاشتیم و البته خیلی هم وقت گذاشتیم و هر دو خسته شدیم. سر شب خانه آمدیم و "آیدل" را دیدیم که طبق پیش بینی که می کردیم "وز" برنده شد.
بعد از آن من خواستم آهنگی را که یکی از شرکت کنندگان قبلا خوانده بود در "یوتوپ" پیدا کنم که کردم آهنگ With arms wide open بود. آخر شب به ن گفتم که من می خوام کمی آهنگ گوش کنم، همان موقع هم خاله سوری از ایران زنگ زد تا صحبت کنه، البته من متوجه نشدم که ن با کی داره حرف میزنه. گویا از اینکه گوشی تو گوشم بود و کمی با آهنگ همراهی می کردم، ن نگران حالم شده و از اونجایی که هنوز نتونسته بر نگرانیش از آن اتفاق لعنتی که چند ماه پیش تو هواپیما برای من افتاده بود خودش را خلاص کنه، با نگرانی اومد سراغ من تلفن به دست. من هم از همه جا بی خبر که داره با کی حرف میزنه و گفته که من هم نیستم، بلند گفتم حال من خوبه.
ن هم دستش را جلوی گوشی گرفت و اشاره کرد که ای بابا مگه نمی بینی که اوضاع از چه قراره. خلاصه من که حالم گرفته شده بود بی خیال آهنگ شدم و از اینکه در این حد هم نمی تونم با خودم خلوت کنم خیلی شاکی شدم. اما بعد از کمی فکر کردن دیدم که با آن اتفاق هواپیما خب ن حق داره. اما از رفتارش در مورد تلفن ناراحت شدم چون گفتم که به هر حال که من خبر نداشتم چه خبره و تو چی گفتی.

موقع خواب پیش خودم گفتم که حالا مهم نیست هر چی بوده تموم شده و فقط سوء تفاهم بوده. اما باز ن و من از حرفهای رد و بدل شده ناراحت شدیم. ن بهم گفت که مدتیه احترامش را مثل قبل رعایت نمی کنم.
هم درست میگه و هم نه. اما درست و اشتباهش نه برای من و نه برای ن اهمیتی نداره، مهم اینه که این حس نباید به وجود می آمده. من به غیر از ن هیچ کسی را ندارم و نمی خواهم داشته باشم هیچ چیزی را هیچ چی به قیمت ناراحتی و اشک ن. اون هم برای من همین داستان را داره و چه بسا به واقع بیشتر از من.

به هر حال هر چی دیشب و امروز سعی کردیم که هر دو از دل همدیگه در آوریم - همون موقع در آمد- اما ناراحتی من از دست خودم خیلی عمیق تر از این حرفهاست که یکی دو روزه درآید.

امشب هم مهمان داریم. میشل با پارتنرش میاد که ن در دانشگاه نیوساوت ویلز دیدتش ولی من هنوز ندیدمش. به غیر از او که استاد سینما و آشنا با سینمای ایرانه، گیی که تازه بعد از یک سال از ایران برگشته ودر موناش پروفسور موسیقی است میاد. ن در "فیس بوک" باهاش آشنا شده اما هنوز ندیدیمش. پیشاپیش هم سفارش خورش بادمجان داده.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

دزدی که برای صبحانه آمد

دیروز شنبه، پس از مدتها یک روز خاص و بسیار دلنشین شد. منظورم از اینکه می گویم پس از مدتها به خاطر بسیار معمولی بودن و حتی شاید در قیاس با گذشته تکراری بودن یک چنین روزی باشه. اما چون پس از مدتها بود که یک روز را بدون آمدن به دانشگاه در خانه سپری کردیم تبدیل به یک روز خاص شد. صبح بعد از صبحانه به قصد دانشگاه آمدن شال و کلاه کردیم اما دم در تو نگاهت خواندم که اصلا حوصله ی رفتن را نداری، من هم دوست داشتم که با تو در خانه روز آرام و بی دلمشغولی برای درس را سر کنم. این شد که ماندیم. ظهر رفتیم از "برادوی" دو تکه ماهی خریدیم و تو ماهی مدیترانه ای درست کردی. اولین بار بود و از یکی از این رسپی ها دستور کار را گرفتی. خوب و لذیذ شده بود، بخصوص مخلفاتش مثل گوجه با زیتونش. با هم فیلمی دیدم که کلا احمقانه بود و به شکل خیلی سطحی از اهمیت مساله ی جنسی در زندگی زناشویی می گفت.

عصر هم به مناسبت سالگرد دوستی ناصر و بیتا مهمان بودیم به منزلشان. تو برایشان ترازویی گرفته بودیم که می دانستیم بخصوص چقدر ناصر را خوشحال می کنه. در راه راننده ی اتوبوس بهمان گفت که این بلیطی که گرفتیم شامل حال ما نمیشه و شانس آورده ایم که این اشتباه را قبلا نکرده ایم.

خانه ی آنها با خانم و آقای موسوی آشنا شدیم که آنها هم در دانشگاه ما هستند و ناصر با مجتبی در ایران در کلاس زبان همکلاسی بوده اند. شب خوبی بود. خندیدیم و از چیزهای مختلف حرف زدیم. آنها چند سالی زودتر از ما اینجا آمده بودند و اطلاعات مفیدی هم از بعضی کارها و چیزها به ما دادند. از جمله گواهی نامه ی رانندگی با داستانهایی که از دوستانشان داشتند. مثل خانمی که برای امتحان رفته بود و نمی دانست که باید با ماشین خودش امتحان دهد، پس منتظر بوده تا افسر ماشین بیاورد و افسر هم منتظر ماشین خانم بوده.

به هر حال تا بامداد آنجا بودیم و خدا را شکر که آنها ما را با ماشین رساندند و گرنه در نیمه شب تابستان تا می رسیدیم خانه احتمالا یخ زده بودیم. آنهم در شبی که تو از داستان دزدی که همان سحرگاه آمده بود خانه ی بیتا و ناصر و خوشبختانه بیتا از خواب بیدار شده بود و ناصر را سراغ منبع صدا روانه ی دیدار با جناب دزد کرده بود و دزد را فراری داده بود، پیشاپیش آماده ی یخ زدن هم بودی.

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

21

باورم نمیشه که امروز هم درسم را درست نخواندم. امروز البته روز خیلی جالبی بود. بلاخره 21 ام هست و دیگه آخرشه، تو که راز این عدد را خوب می دونی. آره، تو با بیتا رفتی "پدیز" من هم آمده بودم PGARC که درس بخوانم. اما سر نهار با ناصر درمورد مجموعه کتابهای "کمبریج کامپنیون" حرف زدم که خلاصه ناصر لر به غیرت شد و یکی دو ساعت بعد یک سایتی را پیدا کرد که نه فقط این مجموعه که تقریبا تمام کتابهای مجموعه ای در فلسفه را داره و ... و این شد که من با این جنون کتاب و کتاب بازی که دارم از حالا یک سرگرمی و بازی بسیار بسیار مفرحی پیدا کردم که اون سرش ناپیدا.

حالا هم که دارم می نویسم تو به مهمانی کریسمس گروه تون در هتل-رستوران کنار ایستگاه قطار "نیوتاون" رفتی و من هم که از خدا خواسته اصلا اهل جمع و شلوغی نبودم به قصد درس خواندن نیامدم اما امان از این سایت کتاب که خوب می دونی چه قدر برام لذت بخشه.

فردا هم خونه ی ناصر و بیتا دعوتیم به مناسبت سالگرد دوستی و آشناییشون که میگن از سالگردهای دیگه ی زندگیشون مهمتره.
دیشب با هم پس از مدت ها فیلمی دیدیم که تو مطابق روال اخیر از شدت خستگی اواخرش شروع به زدن چرت مرغوب کردی. موقع خواب اما رسول زنگ زد و سر آمدنش به اینجا یا انگلیس تا نصف شب باهاش حرف زدیم.

از ایران و اوضاعش چنان گفت که تو گویی کمتر چشم انداز رو به روشنایی دیده میشه. محور استدلالش اخلاق و اخلاقیات مردم بود که می دونم درست میگه.

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

تدبیر و طوفان

امروز از آن روزهای جنی شدن من و البته تو هم بود. صبح همه چیز داشت خوب پیش می رفت. حتی برای "بزه" چون "چاپمن" مناسب نبود، پاستیل شد اما با خنده همه چیز پیش رفت. وقتی تو مسیر دانشگاه بودیم خواستم چندتایی عکس ازت با این درختهای رنگارنگ بگیرم که تو اعصابم را بهم ریختی. البته از اول صبح بی توجه به حال نامساعد من که بی دلیل، شاید هم به خاطر درسهام، بهم ریخته بود، تو دائما سر به سرم می گذاشتی. به هر حال شروع کردم به غرولند کردن و به زمین و زمان ناسزا گفتن. خیلی زود هم ساکت شدم و از اینکه چنین کردم مغموم.

اما تا رسیدیم PGARC با دلجویی تو همه چیز مثل همیشه و برای همیشه تمام شد.
همیشه هم همینطور بوده. تو همواره آرام و آرام کننده. البته من هرگز به آن شکل، که نمی دانم چه شکلی است، تند نبوده ام. اما تو به بهترین شکل آرام بوده ای و با زیباترین تدابیر طوفان مرا، نه هرگز طوفانی تا به امروز که نبوده و هرگز هم نخواهد بود اما بگذار طوفانک بنامم این آخرین مرحله ی ناراحتی را، آفتابی کرده ای.

به هر روی درسی که امروز تا اینجا نخوانده ایم و باید بعد از این پست کاری کنم. البته الان هم می خواهیم یک سرکی به "فیشر" بزنیم و کتابهایمان را بگیریم. پس شاید وقتی دیگر.
راستی امتحان GRE هم برای ماه بعد ثبت نام کردی. از "ارین" هم درموردش پرسیدی که گفت با اینکه خودش آمریکایی است اما نتوانسته از پسش برآید. عجب روحیه ای داد به ما واقعا.

دیروز "نیک ملپس" هم ازم خواست که با "هریت گراملی" آشنایش کنم تا بتواند زمینه ی اعتراض به گروه را برای موضوعات سمینارها بهتر عملی کند. واقعا که اینها کجان و ماها کجا.

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

در کمال خونسردی

دیروز بلاخره از ایران پول رسید. اول از همه بدهیمون به ناصر و بیتا را دادیم و بعد هم اجاره ی خانه را. نان خریدیم و دو تا گلابی و یک کلم و آمدیم خانه. دو سه شبی هست که نمی خواهم در خانه سراغ لپ تاب برم و به همین دلیل کمی برنامه ها را تغییر دادیم. خیلی که اهل تلویزیون نیستیم، مدتی هم هست که فیلم کرایه نمی کنیم پس شبها بعد از کمی مطالعه خیلی زود می خوابیم. دیشب تو کتاب "Iran" حمید دباشی را می خواندی و من هم آخرین شماره ی "ارغنون" که درباره ی مرگ هست. و واقعا چه چیز پیچیده ای هست اندیشیدن به مرگ.

الان هم تو کارهای نهایی فصل دوم تزت را انجام دادی و عصر هم باید گزارش سالیانه ات را به Arts Faculty ارائه کنی. چقدر تو این جور چیزها خونسردی داری واقعا. این یکی که خداییش باعث حسادت اکثریت دور و بری هاست. من هم که بسان روزهای گذشته با گادامر و هایدگر دارم حال می کنم و اونها هم حسابی دارن بهم حال میدن. عصر هم باید برم کلاس فرانسه و مثل دو هفته ی گذشته نرسیدم که تمرین کنم. دیروز درباره ی اعداد ازت پرسیدم که یک دور که یادم دادی به این نتیجه رسیدی که تا 21 را درست گفته بودی و از اون به بعد را باید از اول تمرین کنم.

حالا که دارم این پست را می نویسم، تو داری جزوه ی امتحان GRE را ورق میزنی و از داستان حسابی شاکیی. بهت گفتم که دو تا راه داری... اما هنوز حرفم تموم نشده بود که گفتی امتحان میدم و هیچ راه دیگه ای هم در کار نیست و نمی خوام که باشه. بابا دمت گرم!



۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

سه پلشک آید و ...

صبح که با بانک تماس گرفتی و شنیدی که هنوز هیچ پولی نیامده می تونستم سایه ی نگرانی رو که کم کم داشت تو صورتت هویدا میشد پیدا کنم. بعد از اینکه از خونه به سمت دانشگاه رفتم یادم افتاد که می تونیم کتاب ها رو بفروشیم. قبلا که تو از کتابفروشی الیزابت پرسیده بودی، گفته بود که میخره. بعد که بهت گفتم، گفتی که خودت هم به همین داستان فکر کردی، اما هردومون خوب می دونیم که این تازه اول قصه است و سر گنده زیر لحافه.
به هر حال رسیده ایم به موعد اجاره خونه و...
حالا هم من تو PGARC نشستم یک کمی اینترنت بازی می کنم و تو هم رفتی سر جلسه ی گروه تون. قرار شد امشب یه زنگی به تهران بزنیم و التماس دعا کنیم.
امشب "آیدل" داره و برای حذف یکی از بین سه نفر باقی مونده خلاصه که شهر خیلی شلوغه!!

راستی صبح قبل از اینکه بیای اینجا هم با سفارت برای امتحان GRE تماس گرفته بودی و قرار شد تا قبل از پایان سال امتحان بدی. اما

? guess what
270 دلار هم پول اون میشه.
خلاصه اوضاع شده مثال: سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز هم برسد.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

قهوه و چای

امروز می گفتی که اولویت با زودتر تمام کردن درسهامونه. می گفتی که از این همه فشار و امتحان و شرایط بلاتکلیفی برای ادامه تحصیل اینجا یا کانادا داری خسته میشی. تازه تو که نگفتی و نمیگی، اما زحمت درس و امتحانهای من هم کم فشاری بهت نمیاره. به هر حال حالا قرار شد تا بیشتر و بهتر فکر کنیم و تصمیم بگیریم. تازه بحث امتحان GRE هم هست.

تو موندی خونه و من هم تو گل گادامر. اما حتی اگر نمره ی خوبی هم نگیرم، از این که نسبتا خوب خومدم و یه چیزایی یاد گرفتم راضیم. آره موندی خونه تا هم به کارهای نظافتی خونه برسی و هم یه کم به خودت. صبح که با هر مصیبتی بود با شیلنگ پاره ی جارو برفی خونه رو به روال معمول یکشنبه ها جارو کردم. لامصب تو این اوضاع مالی فقط 37 دلار پول یه شیلنگ نو میشه. تو هم بعد از مدتها پلو خورشت قیمه برام درست کردی. تازه بهم قول دادی که وقتی برمی گردم خونه یه کیک هم درست کرده باشی تا با قهوه و برنامه ی "آیدل" شب رو سپری کنیم.

می دونی که برای ما درکنار هم نشستن و قهوه یا چای نوشیدن از اول جزء بهترین تفریحات بوده.
ن گلم، بهترینم، دارم میام پیشت. قهوه رو بریز.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

استخوانهایم

صبح صبحانه را من برایت درست کردم. یک لیوان آب پرتغال همراه با تست و تخم مرغ نیمرو که با چایی خوردیم. هرچند که دیگه پولی تو بساط نداریم اما یکجوری عمل می کنیم که انگار نه انگار. این دقیقا خصوصیت من و توست. آن سال عید را یادت هست که از شیراز آمدیم با هفتصد هزار تومن - که هنوز پولی بود و بهت گفتم می خوای یک مکروویو بخریم که بهترینش سیصد هزار تومن بود؟ نخریدیم، و ماه بعد دیگه از آن پول چیزی نمانده بود- به هرحال امروز با بیتا و ناصر رفتی "آلدی" و فکر کنم دیگه هر چی پول داشتیم تموم شده باشه.

حالا هم بعد از اینکه آمدی PGARC نهار که ساندویچ تن ماهی بود آوردی و خوردیم. من برگشتم سر درس و گادامر، تو هم رفتی کنفرانس گروه خودتون. برام کنار لیوان چاییم بک بیسکویت شکلاتی گذاشته ای تا با چاییم بدم تو. کدوم زنی اینقدر به فکر آقاشه!!

گادامر و هایدگر هم که افتادن به جونم و خلاصه چه روزگار باحالیه. خدا رو شکر. می دونم که چقدر از هر لحاظ خوشبخت و یگانه ام. اینها فقط بخاطر توئه. فقط بخاطر تو، عزیزترینم. این شعر را هم امروز در اینترنت پیدا کردم که گفتم باید با تو تقسیمش کنم. از الیاس علوی:
از بهار تقویم می ماند
از من
استخوانهایی که تو را دوست داشتند.

دیدار با میشل

امروز به دیدن میشل استاد رشته ی مدیا در دانشگاه نیوساوث ویلزرفتی. برای اولین بار بود که هم میشل و هم آن دانشگاه را می دیدی. گویا میشل خیلی راهنماییهای خوبی برای تزت بهت کرده بود. خوشحال بودی و گفتی باید با اینجور آدمها بیشتر ارتباط داشته باشیم. قرار شد یک شب با پارتنرش به خانه و شام دعوتش کنی.

من هم که حسابی سر خوندن و نوشتن مقاله ی درسیم چلونده شده ام. اما با اینکه هنوز نمی دانم چی کار می خوام بکنم از روند درس خوندن امروزم راضی بودم.

با هم قبال هم بارها و بارها صحبتش را کردیم، فقط اون کسانی موفق می شوند - در شرایط ما- که منظم و با پشتکار پیش برن.
دیروز هم کلاس فرانسه حسابی حالم گرفته شد. دو هفته ای هست که فرانسه خوندن به نفع درسهایم کنار رفته و خب معلومه که تو کلاس از همه چیز عقبی.
اما کلا روزهای سخت و شیرینیه. فردا هم قراره بری با بیتا "آلدی". به من که گفتی، گفتم مگه پول برای خرید داریم؟ گفتی پس نمیرم. اما در آخرین لحظه مثل اینکه به این نتیجه رسیدیم که به هر حال خرید از "آلدی" بهتره ولو اینکه خیلی کم باشه.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

رژیم و بوسه

حالا که دارم برایت می نویسم، هر دو در PGARC نشستیم سر میزهای خودمان و تو از صبح تا حالا داری با سایت های مختلف بازی می کنی. برای توکای مقدس یک کامنت گذاشتی و کمی هم البته این چند صد لغت باقی مانده از فصل دوم تز را نوشتی و موقع ناهار به ناصر و بیتا در "کامن روم" گفتی که برایت دعا کنند که این صد لغت آخر را بنویسی و این فصل را تمام کنی.
اما حالا که آمده ایم داخل باز داری در "فیس بوک" بازی می کنی.

من هم که حسابی سر این essay گادامر گیر کرده ام. حالا باید تا نیم ساعت دیگه هم بند و بساط را جمع کنم و برم کلاس فرانسه. از این هفته صرف فعل شروع میشه و... خلاصه تو طبق معمول داری کمکم میکنی، که خودت نیک می دانی اگر تو و تو و تو نبودی من هرگز این همه رشد نمی کردم. واسه ی همینه که بی تو هیچم و می میرم.

دیشب با سر درد خوابیدم و تو هم نگرانم بودی، خیلی زود با هم خوابیدیم، شام نخورده. صبح هم گفتی که بیشتر از نیم کیلو کم کرده ای و خوشحال بودی و گفتی که بیا از امشب شام نخوریم. من هم قبول کردم.
این مدت هر دومون خیلی وزن کم کرده ایم. فشار درس و البته به بی پولی خوردن در کنار یک زوج دیگه که تقریبا وضع مشابه ای دارند دست به دست هم داده و از کیلوهای اضافه کاسته. بد هم نیست، برای سلامتی خوبه!

الان نگاهم کردی و بوسه ای فرستادی.
عشق همه چیز رو نگه می داره. بدون عشق چی می شدیم ن؟

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

اشکهایت

وقتی رسیدی PGARC بهم گفتی که از طرز رفتن من -با ناراحتی و عصبانیت- هنوز تپش داری.
واقعا عجب آدم مزخرفی ام من.

حالا هم که بعد از یک ساعت تلفنی با بابات صحبت کردن با دنیایی ناراحتی اومدی که بابا میگه خیلی دیگه رو فرم نیست و بدنش افت کرده و صبح ها دیرتر میره شرکت و زودتر بر میگرده و ...
...و تو به سختی جلوی اشکات رو گرفتی. به سختی.

داستان یکی از زیباترین زندگی ها

اینجا فقط برای تو می نویسم. فقط برای تو.
تا اینکه یک روز خیلی دور با هم بشینیم و بخوانیم و از راه رفته لذت ببریم.
قرارم برای هر روز کوتاه و مختصر است. "روزها و کارها" آنچنان که هسیود گفته بود.

از اینجا و اکنون شروع می کنم. در تنهایی می نویسم برای تو و منتظر آمدنت هستم. خانه ای و مشغول طبخ!
? guess what
اسپاگتی!!

من هم در PGARC. دارم با این لپ تاب با هزار زحمت برایت به فارسی طبخ می کنم.

اما با دیروز شروع کنم. دیروز بلاخره مقاله ی اول این ترم را تحویل دادم. ترم اول از دوره ی آنرز، مقاله ی "نقد هگل بر کانت". برای دومی هم که هرمنوتیک گادامر هست با هزار دوز و کلک از پل ردینگ و گروه فرجه گرفتم. یادته؟ بیچاره پل خودش اومد خونه و یک چایی با یک تکه از کیک خانگی که تو درست کرده بودی خورد و خیلی هم خوشش اومده بود.

مقاله رو استل تصحیح کرده بود و برای تو ایمیلش کرده بود و تو هم طبق معمول، کارهای من رو انجام دادی و مقاله رو آماده کردی اما در آخرین لحظه که می خواستیم پرینتش بگیریم از روی لپ تابت پرید و باز از اول شروع کردیم.

این چند وقت لپ تابت خواهر و مادرمون رو بهم پیوند زده. از "دل" اومدن و مادربردش رو عوض کردن. گفتن که این سریش اینجوری در اومده.
شب هم ناصر و بیتا اومدن خونمون و چون الان مدتیه که سخت به بی پولی خوردیم، ناصر برای اولین بار بعد از کله ی خودشون دو تا اومد موهای منو زد که خلاصه من هم الان برای اولین بار در محیط سربسته کلاه رو حتی برای یک لحظه هم جرات ندارم از روی سرم بردارم. بلاخره اینجا همه -جز جمال گود اسمل پاکستانی- دارن درس می خونن و درست نیست که با خنده ی زیاد دل درد بگیرن.

صبحم که تو سعی داشتی بگی نه بابا خیلی ضایع نشده، بهم گفتی که می خوای برو سلمونی!!
من هم که حسابی شاکی بودم گفتم اونوقت بجای پول چی باید بدم؟

خلاصه که این طور. همین الان هم تو زنگ زدی از خونه که هم حالمو بپرسی و هم بگی که یک ساعته پشت خط "دبل دی" برای اعتراض به صورت حسابشون - کتاب و سی دی- معطل شدی.
قراره تا یک ساعت دیگه بیایی اینجا و با هم نهار بخوریم. بعدش هم تو بعد از چند روز بشینی و این فصل دوم تزت رو تموم کنی.
خب! امروز طولانی شد. اما قرارم کوتاه و مفید روایت کردن هست.
ن عزیزم من "روزها و کارها" رو برای تو می نویسم تا مثل هزیود داستان خلقت یکی از زیباترین زندگیها رو بگم. زندگی ن با آ، هرچند بعد از 9 سال از آغازش.
دوستت دارم، ای همه ی جان من.