۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

اسکار


امروز را در برفی که می آمد بعد از صبحانه برای خرید شلوار ورزشی برای کلاس سه شنبه های تو در ساختمان خودمون رفتیم بیرون و بعد که تو برگشتی خانه، من رفتم تا کتابفروشی دست دوم BMV و اتفاقا یکی دوتا کتاب خوب هم خریدم. بعد از اینکه برگشتم خانه و با بابات حرف زدیم خانه را تمیز کردم و تو م نهار و کیک یکشنبه ها را درست کردی و خلاصه کمی تو درس خواندی و کمی هم من در اینترنت چرخ زدم و مقاله ی جدیدم را که چاپ شده بود دیدم و از آن موقع تا حالا که مراسم اولیه ی اسکار را تلویزیون داره پخش می کنه تا حالا هر کاری کرده ام جز درس خواندن. فکر کنم بهتره از این به بعد بجای تکرار این داستان در نوشته های هر روز هر وقت که درس خواندنم بنویسم.

دیشب تو بهم گفتی که من اگر تنبلی آکادمیک نکنم و همت و نظم داشته باشم اوضاعم خیلی فرق خواهد کرد. راست هم گفتی و باید یک تجدید نظر حسابی در رفتار و رویه ام بکنم.

امشب قرار نیست مثل دیشب بریم پینگ پنگ چون می خواهیم دوتایی بشینیم و اسکار را ببینیم. تو هم به قول خودت که در فیس بوک نوشته ای یک چشم به روسو و یک چشم به اسکار داری.

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

با چشمانی خسته و مهربان


در کلی نشسته ایم و من تازه یک ساعتی هست که شروع به درس خواندن کرده ام و تو ساعت هاست که داری درس می خوانی. جالب اینکه امروز از ظهر آمده ایم کتابخانه. ساعت شش و 21 دقیقه هست و آرام آرام در حال رفتن به خانه ایم که من تازه درس خواندنم گرفته. کلا جمع اضداد شده ام. بگذریم.

دیشب بعد از اینکه کمی با هم پینگ پنگ بازی کردیم و تو واقعا ظرف این دو سه مرتبه تمرین عالی پیشرفت کرده ای، آمدیم بالا و من به مامانم زنگ زدم که ببینم دادگاه داریوش چی شد. گفت که در هفته ی آینده جوابش را خواهند داد و البته امیدوارم که بابت رفع نگرانی ما این حرف را نزده باشه. بعد از اینکه پرسیدم که امیرحسین کار پیدا کرده یا نه هنوز گفت اگر بره دنبال کار شاید پیدا کنه اما دنبالش نمیره. خیلی ناراحت شدم. واقعا که به قول تو این دو تا برادرهای ما شاهکار شده اند. خلاصه که امیدی به هیچ کدامشون نداریم.

صبح بعد از اینکه بیدار شدیم به اصرار تو رفتیم بانک و هزار دلار پس اندازی که تا آخر ترم داشتیم را برای مامانم با گرفتن یک چک رمزدار و یک کارت فرستادیم. ده روز دیگه میرسه دستش و امیدوارم که برش نگردونه. اخلاق مامانم که واقعا غیر قابل پیش بینی هست. اگر شماره حسابش را داده بود خیلی زودتر از اینها برایش می فرستادیم و لازم نبود که با خاله و مادر و همه تماس بگیریم و آخرش هم این کار را بکنیم. در راه بانک و این کارها بودیم که مامانت هم زنگ زد و کلی با اون هم حرف زدیم و گفت که پای عزیز جون را عمل کرده اند و خیلی ضعیف شده و خیلی اذیت. این سومین عمل امسالش بود. اون پا و این یکی و از همه مهمتر قلبش. مامانت گفت که امیدواره بتونن که با بابات آوریل بیایند پیش ما چون گویا وضع مالی شون اصلا مساعد این سفر نیست. زحمت کتابی را هم می خواستم برایم کشیده و حالا که آریو برای عید نمیاد خودش از دبی برام می فرسته. نمی دونم داستان خونه ی تهران پارس در چه وضعیه که یک اشاره ای هم کرد که برایم با نشر مرکز صحبت کرده که اگر بخوام کتاب هایم را به آنها بفروشه. گفتم من و تو تصمیم داریم که بخشی از آنها را بیاریم اینجا. به هر حال این چند هزار جلد کتاب تمام سرمایه ی سالها کار کردن و درس خواندنم در ایران بوده و البته خیلی پولهای دیگه مثل مستمری بیمه که دایم میشد پول کتاب. و بخش عمده ای را که دیگه نمی خواهیم قصد داریم که به کتابخانه ی عمومی و احتمالا حسینه ارشاد بدهیم.

امشب هم قراره کمی با هم پینگ پنگ بازی کنیم و احتمالا فیلمی ببینیم. فردا شب هم که مراسم اسکار امسال را خواهیم دید که بطور جالبی اکثر فیلمهایش را دانلود کرده ام اما تقریبا یکی دوتایش را بیشتر ندیده ایم. جالب اینکه King's Speech را هم در سینما دیده ایم. خلاصه که ماه فوریه در حال اتمام است و من بطرز بسیار احمقانه ای علاوه بر بازیگوشی کردن و کمی مریض بودن و کمی هم نوشتن از اوضاع خاورمیانه تمام وقتم را بابت درس نخواندن هدر دادم. عجب فرصت یگانه ای برای خواندن درست و عمیق دیلکتیک منفی آدورنو داشتم که از دست دادم و شاید برای جبرانش به کارهای دیگه ام نرسم.

فردا به روال یکشنبه ها اول خانه را تمیز می کنیم و شاید برای درس به اینجا بیاییم و شاید هم در خانه بمانیم. اما به هر حال باید که درس خواندن را شروع کنم. تو در حال خواندن متون روسو به فرانسه هستی برای مقاله ی میان ترم درس روسو که باید سه شنبه تحویل دهی. و همین الان صدایم کردی که برف را در نور چراغ خیابان ببین و اگر کاری ندارم بریم خانه. چشمهایت قرمز و خسته بودند اما مثل همیشه خندان. فدای این چشمهای زیبا و مهربانت من هستم.

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

بحران در من و منطقه


ساعت 5 عصر جمعه هست و هر دو در کتابخانه ایم. تو داری درس می خوانی و من از فرط خستگی چشمهایم باز نمیشه. دیشب قبل از اینکه بریم خانه تو متنی را که من درباره ی بحران لیبی و امکان الگو شدن قذافی برای سایر دیکتاتورهای منطقه نوشته بودم خواندی و فرستادمش برای "سانتیاگو" تا ویرایشش کنه. رفتیم خانه و دو تایی با هم نشستیم و من شرابی باز کردم و تو هم "نچس" درست کردی و کمی تلویزیون دیدیم. سانتی متن را همان دیشب فرستاد و خیلی تعریف کرده بود. با اینکه اصلا فکر نمی کردم به چاپ امروز برسه اما رسید و امروز خبر اول در صفحه هست.

اما از شدت نگرانی راجع به درسهایم، بحران منطقه و دادگاه داریوش که امروزه و نتیجه اش خیلی برای زندگی مامانم و داریوش و امیرحسین با این شرایطی که توش گیرند مهمه و هزار فکر و خیال دیگه نتونستم بخوابم. ساعت نزدیک 4 صبح بود که از شدت کلافه شدن پاشدم و با اینکه چشمهایم خیلی خسته بود - از بس که بابت نوشتن این مقاله ی کذایی به دوخته بودمشون به مانیتور- دوباره نشستم پای لپ تاب و دنبال کردن اینکه در ایران و لیبی داره چه میگذره.

ساعت 7 دوباره با اصرار تو برگشتم توی تخت و تا ده خوابیدم. اما کلا روزم را از دست دادم. نکته ی جالب و همیشگی اینکه درس نخواندم و از آن جالبتر اینکه تو با وجود اینکه کلی درس داری اما تا من بیدار بشم و کارهام را بکنم که بیایم کتابخانه، آرام در تخت دراز کشیده بودی که من راحت بخوابم. واقعا نمی دونم چطور باید رفتار کنم تا با این اخلاق و منش تو کمی همخوان و هماهنگ باشه. من که همیشه بهت میگم که باید تو را الگو کنم و تو می خندی اما من واقعا میگم.

خلاصه که یک هفته تعصیلات تمام شد و "ریدینگ ویک" که باید برای مقالات پایان ترم خودمون را در آن آماده می کردیم به سادگی بابت نوشتن چند مقاله ی ژورنالیستی که البته مهم هست اما کار اصلی من نیست گدشت. حالا باید ببینم چطور میشه کمی - و فقط گوشه ای- از این عقب افتادگی را جبران کرد.

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

پس از 20 سال


پنج شنبه صبح هست. تازه صبحانه خوردیم و داریم آماده ی رفتن به کتابخانه برای درس خواندن میشیم. من که درست یک هفته هست لای درس و کتاب را باز نکرده ام. تمام این چند روز را درگیر نوشتن مقاله برای چاپ بودم و هنوز هم هیچ اتفاقی نیفتاده. دیروز که با "سنتی" در کافه "اسپرسو" قرار داشتیم دو سه پاراگرافی را که همان موقع نوشته بودم نشانش دادم تا برایم ویرایش کنه و بعدش برگشتم خانه و فرستادمش برای "کترین".

دیشب هم کمی با هم پینگ پنگ بازی کردیم و بعدش هم تو رفتی استخر. اما دوباره هیچ کدوم نتونستیم شب را راحت و درست بخوابیم. تو دایم خواب قذافی و لیبی را می بینی و من هم دارم به سوژه برای نوشتن در ناخودآگاهم می پردازم. امروز اما باید دیگه از ایم ن چند روز باقی مانده برای درس استفاده کنیم. برای همین هم داریم میریم کتابخانه. تو با استاد درس ارسطو قرار داری تا ببینی چرا درست راهنمایی ات نمی کنه.

راستی امروز 24 فوریه هست. فکر کردم بهتره امشب را یک جشن دوتایی بگیریم. می دانی چرا؟ چون درست 20 سال پیش یعنی در 24 فوریه ی 1992 در آلمان رفتم برای ویزای آمریکا و نشد و توسط عموهایم و دوست داریوش و ... تقریبا همه بازی داده شدم. اما امروز اینجا هستم و این به خودی خود مهم نیست. اینکه با تو هستم تمام داستان را به نفع من و زندگی من تغییر داده. اینکه تو معنی و روح زندگی من هستی. تو خود من هستی. دوستت دارم فرشته ی زیبایی های زندگی.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

پینگ پنگ


دیشب منزل آیدا خوش گذشت. البته نسیم و مازیار و بعدش علی هم آمدند و مامان آیدا خورش قیمه ی خوشمزه ای پخته بود. تا ساعت 12 آنجا بودیم و بعد از اینکه تارت دستپخت تو را که عالی شده بود خوردیم همگی خداحافظی کردیم و آمدیم خانه. هنوز قطار بود و با اینکه هوا خیلی سرد بود و آیدا هم اصرار داشت که ما را برسونه اما خودمون آمدیم. بچه ها هم که خانه شان همان نزدیکی بود.

اما امروز مثل تمام این چند روزه هیچی درس نخواندم. نمی دانم چه مرگم شده. بیشتر از همیشه اخبار را دنبال می کنم و دایم بخصوص به داستان لیبی و کشتاری که این دیوانه ی مجنون "قذافی" راه انداخته فکر می کنم. اگر موفق بشه ولو برای مدت کوتاهی اوضاع را کنترل کنه - که خیلی بعید به نظر می رسه- دقیقا الگوی بقیه ی دیکتاتورها و ایران خواهد شد از نظر تحمل فشارهای بین المللی و استفاده از اهرم نفت بر نیازهای سایر کشورها. جالب اینکه با اینکه مقاله ام را برای یکی دوجا فرستاده ام اما هیچ جوابی به ایمیلم داده نشده تا این لحظه.

تو اما نسبتا درس خواندی و البته سه شنبه ی بعد باید برگه ی میان ترم درس روسو را تحویل بدهی. من هم باید پروپوزال درس آدورنو تحویل بدم اما اصلا هیچ ایده ای ندارم فعلا. همین الان با همت تو از ورزش برگشتیم. البته ورزشی که نکردیم اما نکته ی جالبش رفتن به سالن پینگ پنگ برای اولین بار بود و کمی با هم دیگه بازی کردن و خندیدن. یاد سفر شیراز افتادیم که اولین و آخرین باری بود که با هم پینگ پنگ بازی کرده بودیم درست 9 سال پیش.

خوب بود بخصوص که تو سه شب پیش با من مفصل درباره ی دو نکته ی خیلی مهم حرف زدی و هر دو هم مهم بود. اول اینکه سعی نکنم که به همه توضیح و اطلاعات در تمام زمینه هایی که اطلاعاتی دارم. به قول تو "تویت" کنم. و چقدر درسته این حرف. البته به تو گفتم که کاملا می دانم درست می گویی اما این اخلاق منه. مثلا مامانت که چند روز پیش بهت گفته که هر کتابی که من سفارش میدم بابات هم یک نسخه برای خودش میگیره و هم در حرف زدن و انتخاب واژه هایش کاملا فرق کرده و هم تاثیرات دیگه ای گرفته. خب، این یعنی تاثیر ولو به اندازه ی یک نفر و یا خیلی کم. نکته ی دوم هم درباره نیاز ما به شادتر زندگی کردن و گسترش برنامه های مفرح و البته در چارچوب شان و شخصیت خودمان با دوستان امروز و آینده. تو دقیقا به همان نکته ای اشاره کردی که من مدتی است خلاء آن را در اینجا بخصوص با فشارهای درسی حس کرده ام. و دقیقا کاری مثل ورزش و مرتب ولو کم درس خواندن و با دوستان برنامه گذاشتن و البته برای نگرانی داستان ایران فعال کار کردن مهمترین نکات است. باید که درستش کنیم و این خلاء را پر کنیم که داره آرام آرام به قول تو زندگی مون را به سمت افسردگی ببره. چیزی که نه تنها باور کردنی نیست که با عشق من و تو به زندگی مون اصلا نمی تونه خودش را به ما تحمیل کنه اگر که دقیق باشیم.



۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

ثبت عشق


دوشنبه 21 فوریه هست. این چند روز تنها کار بخصوصی که کردیم تحمل فشارهای خانوادگی بود که بابت شرایط مالی، فشار بر خانواده هامون در تهران و آمریکا زیاد شده. شرایط مامانم خیلی بد شده و البته تمام امیدواریها به دادگاه و شکایتی است که داریوش از صاحب کارش کرده و روز جمعه برگزار میشه و اگر شرایط مناسب باشه حکم به سودش خواهد بود و به کارش بر میگرده.

این چند روز تمام انرژی و وقتمون بابت تلفن حرف زدن گذشته. دیروز نزدیک به دو ساعت با جهانگیر حرف زدم و مثل امیرحسین انگار که یاسین داری می خوانی. اصلا هر دو در جهان رویایی و تخیلی زندگی می کنند.

به هر حال از جمعه بعد از اینکه من از کلاس و دانشگاه برگشتم و تو از خرید در کاسکو با آیدا آمدی خانه تا الان که ظهر دوشنبه هست خانه هستیم و امشب قراره که بریم شام خانه ی آیدا دیدن بچه اش. دیشب هم از قبل قرار بود که با کریستینا و پاتریک بریم رستوران شهرزاد که کریستینا خبر داد بخاطر اینکه عمه ی پدرش فوت کرده از شهر رفته اند بیرون و نمی تونن بیایند. خلاصه که این چند روز اول "ریدینگ ویک" را هر دو از دست داده ایم. نه کتابخانه رفتیم و نه در خانه درس خوانده ایم. دیشب با هم کلی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که فشارهای جانبی و اینگونه درس خواندن و در واقع نخواندن داره زندگی مون را به سمت افسردگی پیش میبره. احتیاج به استراحت و تفریح مناسب هم داریم. داستانهای خودمون و مسایل مالی در کنار داستانهای خانواده هامون و دوستان مون و باز هم مسایل ایران و ... خیلی از نظر روحی تحت فشار قرارمون داده.

اما از خبر خوب بخواهم بگویم اول از همه روحیه گرفتن از ایران و ایستادگی مردم هست. بعد هم سقوط یک به یک دیکتاتورهای منطقه. الان که دارم این را می نویسم از بی بی سی اعلام شد که گویا قذافی به ونزوئلا گریخته. بعد از بی علی و مبارک حالا نوبت لیبی و جاهای دیگه بخصوص ایران هست.

ضمن اینکه ستایش هم ایمیلی زده که هم به خودش و هم به حسین اسکالرشیپ داده اند. خیلی خوشحال شدیم و باز هم از تو ممنون که با آوردن اینها به استرالیا و بعدش هم با آشنا کردن رضا و ستایش با دنی این امکان را برایشون فراهم کردی. "خداوند تو را اجر بی پایان دهد، دخترم".

خیلی حال و حوصله ی نوشتن ندارم. فقط خواستم بعد از چند روز بیام اینجا و بگم که امروز که 21 فوریه هست در ایران عید هست و سالگرد حکم پدرت، اینجا "فمیلی دی" و روز خانواده هست و خبرهای خوب و امید بخش در راه، بگم امروز را باید ثبت کرد. ثبت کنم بار دیگر عشقم را به عشقم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

از یونان تا آلمان


روز پر از کلاس را تمام کردی و آمدی جلوی "کلی" تا با هم بریم خانه. تا رسیدیم گفتم میای بریم کمی ورزش کنیم و گفتی آره. خیلی تحسینت کردم چون من اگه جای تو بودم عمرا بعد از یک روز طولانی و خسته کننده از این کلاس و این مبحث به آن یکی با گستره ی فلسفه ی سیاسی ارسطو تا هابرماس نمی آمدم. تازه برگشتیم بالا و تو حالا داری شام درست می کنی.

من هم کمی درس خواندم اما بیشتر وقتم به اعمال پیشنهادات و تصحیحات سانتیاگو روی مقاله ام گذشت. نمی دانم چرا دیشب بعد از 4 ساعت خوابیدن با تپش از خواب پریدم و از ساعت چهار و نیم نشستم پای اینترنت به خواندن اخبار و دیدن کمی نود و بی بی سی. با اینکه الان ساعت 8 هست اما خیلی خسته تر از این موقع در روزهای معمول هستم.

فردا من دانشگاه دارم و تو قراره با آیدا بری کاسکو. شب هم اگر بتونیم و تو خیلی خسته نباشی شاید یک فیلمی دیدیم و کمی استراحت کردیم. امروز خبر دار شدیم که بلاخره دکتر خانوادگی برای من پیدا شده و حالا قراره که تو را بپذیره. بلاخره بعد از هفت ماه دکتر پیدا شد. ابته برای سه هفته ی دیگه وقت داده اما باز هم خوبه که کسی را نزدیک خانه پیدا کردیم. از مامانم خبر ندارم و تا آنجایی که می دانم نه امیر و نه داریوش کار پیدا نکرده اند. خیلی برای بخصوص مامان ناراحتم واقعا حقش در زندگی این نبود. امشب قراره در ضمن با مادر که رفته خانه ی خاله آذر اگر بشه اسکایپ کنیم. امیدوارم خاله باشه و البته تمام نگرانی های خرافاتیش را بذاره کنار و دوربین کامپیوترش را راه بندازه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

زیبا


چهارشنبه شب هست. هر دو هنوز در کتابخانه ایم و داریم کار می کنیم. تو از صبح نشسته ای پای Between Norms and Facts هابرماس و من هم با اینکه خیلی خیلی از درس و برنامه هام عقبم و با اینکه صبح تو کاملا قانع و روشنم کردی که از درسهایم عقب نیفتم اما باز نمی دانم چه شد که نشستم پای نوشتن یک مقاله ی سیاسی درمورد وضعیت ایران و با اینکه اولش خیلی خوب پیش رفت و فکر کردم تا بعد از ظهر تمام میشه تازه نوشتنش تمام شده و حالا باید بخونمش. به هر حال نمی توانم درمورد وضعیت ایران احساس بی مسئولیتی کنم. این خوبه به شرط اینکه کار اصلی ام را پشت گوش نندازم.

دیروز بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم تو در کتابخانه بودی و من هم آمدم و با هم نهارمون را خوردیم اما من به بهانه ی اینکه بهتره برم خانه چون خسته ام رفتم خانه و نشستم پای دیدن برنامه ی نود و هله هوله خوردن. تو ساعت 6 آمدی خانه تا با هم بریم سینما که چون سه شنبه شب بود ارزانتر بود.

رفتیم فیلم Biutiful ایناریتو با بازی فوق العاده ی باردام. اما به شدت ناراحت کننده و سنگین بود برای هر دومون. خستگی و فشار روحی این چند وقت دیگه نای ناراحت شدن بیشتر را برامون نگذاشته. داستان ایران هم که اضافه شد از این هفته - هر چند که امیدهای فراوانش را هم با خودش داره- اما دیگه توان دیدن چنین فیلمی را نداشتیم. برای همین بعد از اینکه برگشتیم خانه زود خوابیدیم. البته با مادر و بعدش با خاله آذر حرف زدیم و خاله بهم گفت برای مامانت آخر ماه پول بفرست احتمال میدم که با این کار قصد داره این ماه به خودش فرجه بده که به هر حال حق داره.

از صبح هم که پاشدیم و بعد از صبحانه تمام روز را آمده ایم "کلی" و الان ساعت نزدیک 8 هست و فکر کنم تو حالا حالاها کار داری و من هم بعد از اینکه تو این مقاله ی من را خواندی برای باز خوانی می فرستمش برای سانتیاگو که لطف می کنه و یه نگاهی بهش میندازه. البته شاید چون تو خسته ای بیفته برای فردا.

فردا تو تمام روز را کلاس داری و من هم باید بشینم پای آدورنو و نمی دانم چطور جبران عقب افتادگی هایم را بکنم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

خیابان های ایران


دیشب با اینکه شام و دسر بسیار مفصلی درست کرده بودی و تمام روز را هم خوب و خوش بودیم موقع ظرف شستن وقتی آب توی سینک ایستاد و من بهت گفتم نباید ظرفها را تمیز نکرده بگذاری در سینک کمی بابت حرفم ناراحت شدی و خلاصه به قول خودت از آنجایی که حسابی این چند روزه روح و روانمون فشرده شده آستانه ی تحمل مون آمده پایین. البته مثل همیشه هیچی نگفتی اما خب ناراحت شده بودی. شب که هیچ کدام نتونستیم درست بخوابیم. هم ایمیل به عارف خیلی از من انرژی برد، هم زیاد خورده بودیم هم هوا یک دفعه گرم شده و هم از همه مهمتر بابت ساعتها حرف زدن با تلفن - بخصوص با رسول که حسابی انرژی آدم را با تعارفهایش می گیره- خسته بودیم. اضافه بر تمام اینها داستان راهپیمایی در تهران که قرار بود برگزار بشه هر دوی ما را نیمه هوشیار نگه داشته بود تا در اولین فرصت بریم سراغ اینترنت.

خلاصه این داستان باعث شد که امروز را هم با این بهانه - که البته بهانه ی تا اندازه ای موجه بود- درس نخوانم. اینکه میگم تا اندازه ای موجه نه بخاطر شرایط آنجا و آنچه که واقعا مردم شجاعانه پیگیرش هستند هست. تا اندازه ای موجه چون دیگه از ساعت سه و چهار عصر به وقت ما داستان در ایران تمام شده بود و یا حداقل خبری بابت رسیدن نیمه شب مخابره نمیشد اما من از آن موقع تا الان هم که ساعت 8 شبه دارم اینترنت چرخی میکنم و مقالات و اخبار مختلف فارسی و انگلیسی را می خوانم و بعضی هایش را در فیس بوک برای دوستان انگلیسی زبانم می گذارم. کار خوبی است به شرط اینکه بهانه ی درس نخواندن نشود که شده. از طرف دیگه این کتاب آدورنو واقعا کشنده هست. سخت، غامض و غیر قابل فهم و برای چاره جویی احتیاج به یک ذهن آماده و غیر تنبل داره که فعلا در بساط من پیدا نمیشه.

تو هم داری روسو می خوانی. امروز از دفتر دکتر "پی یر" که قراره دستیار تحقیقش بشی برایت ایمیلی آمده بود و باید یکی دو تا فرم دیگه را هم پر کنی. داستان کار تو که خیلی جدیه و من هم باید به زودی بیفتم دنبال کار برای تابستان که بخصوص مهمان هم داریم و احتمالا خرج مون بیشتر هم میشه.

فردا هر دو کلاس داریم. این هفته آخرین هفته ی قبل از "ردینگ ویک" هست و یک هفته ای را بابت آمادگی بیشتر برای مقالات میان ترم و نوشتن پروپوزال برای مقالات پایان ترم تعطیل هستیم. هر دو به این تعطیلی خیلی احتیاج داریم و باید از این فرصت برای کمی جبران عقب افتادگی استفاده کنیم.


۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

ولنتاین


یکشنبه بعد از ظهر هست. تازه از کتابخانه برگشتم خانه و بعد از اینکه با رسول در ترکیه حرف بزنم باز باید برم کتابخانه درس بخونم. البته نه دیروز و نه امروز تا این لحظه هنوز یک سطر هم درس نخوانده ام. این چند روز خیلی به لحاظ روحی بابت مشکلات خانواده ها و دوستان مون به هر دو فشار آمده. به هر حال زندگی است و باید بتونیم کاری کنیم تا آنها را از این وضع به شرایط بهتری سوق بدیم. اما از جمعه شب بگم که شب خوبی بود و از دیدن علی و دنیا خوشحال شدیم. بچه های خوبی بودند و البته بچه های سالم. شام و کیک خیلی خوشمزه ای درست کرده بودی و تا رفتند ساعت نزدیک یک صبح بود و تا ما خوابیدیم شده بود 2.

شنبه صبح هم بعد از اینکه خانه را تمیز کریم آنقدر بابت شرایط و تلفن روز قبل مامانت و بابا ناراحت بودیم که تا عصر از روی مبل بلند نشدیم. خیلی بی حوصله و خسته بودیم اما چون با بچه های دانشگاه من قرار داشتیم تا بریم بولینگ - برای اولین بار- رفتیم و حالمون بهتر شد. اول اینکه برف زیبایی می آمد و با اتوبوس و قطار رفتیم تا رسیدیم. با بعضی از بچه ها در یک گروه و ردیف ایستادیم و بازی کردیم و با اینکه برای اولین بار بود که بولینگ رفته بودیم تجربه ی خوبی بود و کمی ذهنمون را آزاد کرد. البته شب تو ساعت 9 خوابت برد و حق هم داشتی چون خیلی خسته شده بودیم.

اما امروز بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم ایمیل مامانت را دیدیم که برخلاف حرف تمام دوستان و اطرافیان هر دوتاشون برای کانادا ویزا گرفته اند. البته با توجه به موقعیت بابات در اتاق کانادا غیر از این هم انتظار نداشتیم. به هر حال خدا را شکر که ویزاشون را گرفته اند و قراره که برای نیمه ی آوریل بیایند اینجا. ما بحث کار و مخارج تابستان را پیش رو داریم اما فکر نکنم مشکلی باشه. به هر حال بعد از اینکه با تهران حرف زدیم و به مامان و بابات تبریک گفتیم و کمی بهشون روحیه دادیم و بعد از اون هم حال عزیز و حاج آقا را پرسیدیم برای صبحانه به پیشنهاد تو رفتیم به یک کافه رستوران نزدیک کتابفروشی BMV به اسم Hey Lucy و بعد از ماهها یک صبحانه و مخصوصا قهوه ی مناسب پیدا کردیم. هم محیطش را دوست داشتم و هم حرفهای خوبی زدیم و قرار گذاشتیم که موقعی که آنها میاین اینجا چه کارهایی کنیم که بهشون خوش بگذره.

بعد از صبحانه رفتیم کتابفروشی و کتابی را که تو از اینترنت یک ماه پیش خریده ای و هنوز نرسیده و ممکنه هرگز هم نرسه آنجا داشت. آن هم با قیمت عالی 9 دلار. کتاب نوشته های سیاسی متاخر روسو چاپ کمریج که خلاصه سخت گیر میاد. این دست دوم بود اما واقعا در حد نو. موقع برگشتن تو یک "توکن" TTC هم از روی زمین پیدا کردی که به قول تو نشان از خوش شانسی و شروع دوره ی بهتری داره. برگشتنی تو رفتی خرید و من هم رفتم یک سر کتابخانه ی "ربارتس" تا کتاب بگیرم و حالا هم برگشتم خانه. تازه با جهانگیر حرف زدی و گوشی را در مورد وضعیت جدید دادی دستش حالا هم قرار شد که فردا کمی بیشتر باهاش حرف بزنی. الان هم من هم زمان دارم با رسول حرف میزنم. می دونستم که بابت کمی کمک کردن بهش آدم به "خدا" میرسه. خلاصه باید ببینم چطور میشه.

امشب هم به قول خودت مهمان تو هستیم خلاصه اینکه شب ولنتاین هست و قراره شام در خانه با شراب و فیلم و خنده جشن بگیریم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

درد


دیروز بعد از اینکه کلاس ارسطو را تمام کردی و برگه ی امتحانی ات را دادی دیگه توان و حوصله ی کلاس توکویل را نداشتی. من کتابخانه بودم که آمدی و گفتی خسته ای و از وقت تلف شده استفاده میکنی و میری آرایشگاه. من هم تا کمی درس خواندم و برگشتم خانه، تو هم کارت تمام شده بودی و آمدی خانه. آخر شب با امیرحسین و مامانم حرف زدم و دیدم که هیچ تغییری در وضعشون ایجاد نشده. نه داریوش کار پیدا کرده و نه امیرحسین و از آن بدتر اینکه امیرحسین خیلی هم ماجرای کالج یا دیدن یک دوره ی فنی-حرفه ای را جدی نگرفته و اصلا شاید نگاه به لینکهایی که یک نصف روز تمام وقت گذاشتم و برایش پیدا کردم و فرستادم نکرده. به هر حال به قول تو آدم یک وقتی باید کمی هم اجازه بده این دوتا - جهانگیر و امیرحسین متوجه ی اوضاع خودشون بشن.

امروز با هم از در خانه رفتیم بیرون. تو رفتی کمی خرید کنی برای امشب که علی و دنیا قراره شام بیاین اینجا - فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه سر و کله شون پیدا بشه- و من هم رفتم دانشگاه کلاس پروفسور ویلسون. جالب اینجا بود که هیچ کس دیگه ای جز من نیامده بود و خلاصه سه ساعت دو نفری با هم بحث و درس داشتیم. البته من نرسیده بودم که درس این هفته را تمام کنم اما بد نبود.

بعد از اینکه برگشتم خانه متوجه شدم تو خیلی سر حال نیستی و بلافاصله هم دلیلش را گفتی. با چشمهایی کاملا غمگین و اشکبار گفتی که با مامان و بابات حرف زده ای و خلاصه برای اولین بار - که هنوز هم من نمی توانم باور کنم از بس برایم باور نکردنی هست- بابات از شدت استیصال گریه کرده و گفته دیگه نمی تونه در این شرایط ادامه بده. مامانت هم از آن طرف و تو هم از این طرف خلاصه یک ساعتی گریه و شوک بوده و الان هم من واقعا نمی دونم جطور باور کنم. اینکه بابات خلاصه کاملا ورشکست شده آن هم فقط و فقط به دلیل شرایط بد مملکت. اینکه دیگه با تمام آن ایمانی که داشت که باید بمانه و بجنگه و کارآفرینی بکنه و ... ، الان در چنین وضعی قرار گرفته که از تو بخواد به جهانگیر بگی که به فکر کار و خرج برای خودش باشه و درسش را هم هر کاری که می خواد بعد از این همه سال خرج دانشگاه دادن و نتیجه نگرفتن بکنه.

هنوز هم قلبم از یادآوری حرفهایی که تو با اشک توی چشمهای قشنگت بهم زدی درد میکنه. این از اینها، اون از شرایط مامانم و آنها، از آن طرف مریضی و بی پولی رسول در ترکیه که تازه داشتیم کمی برای اون پول جمع می کردیم دوتایی و فهمیدیم که ای بابا وضع مامانم اینها از بد هم بدتره. حالا هم این داستان که خیلی خیلی نگران کننده و ناراحت کننده هست. برای دو تا آدمی که با اکثر معیارها آدمهای شریفی محسوب میشن. دو تا آدمی که تمام زندگی شون را از صفر با کار و کار و کار و بدون کلاهبرداری و چشم به مال دیگری داشتن ساخته اند و همیشه نه فقط پشتوانه ی ما و فامیل بوده اند که پشتوانه ی تمام دوستان و آشنایان بوده اند و الان در این وضعیتد که ماههاست اجاره ی خانه شان را نداده اند. ماههاست که امروز را به زور فردا می کنند و با این حال سعی می کنند تا حد امکان شرکت را سرپا نگه دارند که نان چهارتا کارمند قطع نشه.

دو روز پیش هم ایمیلی از عارف از بچه های دوره ی فلسفه در دانشگاه دریافت کردم که همیشه به تو گفته بودم عارف به نظر من از تمام بچه های دیگه قویتر و مشتاق تر هست. نه به دلیل اینکه همیشه می خواست با گپ زدن با من کمی بحث کنه و چندباری هم گفت که خیلی خوش سعادت بوده که من همدوره اش بودم. و البته دوره هم دوره ی خوبی بود. مانی، رضا و من در کنار جوانترهایی مثل عارف کلاس خوبی را داشتیم. من چون نمراتم بالاتر بود و روابط مناسبی با اساتید داشتم تونستم خیلی به چشم بیام و با بچه های سال بالاتر بیشتر بودم کسانی مثل مجید که شد رتبه ی اول فوق و خود همین عارف که بعدا شد رتبه ی شش یا هفت. خلاصه که به نظر من با تمام محبتی که بچه ها به من داشتند و البته اینکه شاگرد اول ورودی ها بودم این عارف بود که استثناء بود. ایمیلی به شدت ناراحت کننده. تصویری از وضع وجودی اش داده بود که قلب هر دوی ما را به شدت تکان داد. "شده ام مثل سطل زباله ی ایستگاه مترو - در گوشه ای پرت افتاده". و اینکه دو سال هست حتی برای دیدن کتابها و جلدهایشان به کتابفروشی های انقلاب سر نزده چون دیگه کتابی اجازه ی چاپ نداره که "متن" باشه و متن ساز. اینکه به قول خودش کار به جایی رسیده که کسی مثل عباسی که تمام بچه ها خوب می شناسندش شده داور جشنواره ی فیلم فجر. کسی که به قول عارف شاید حتی در عمرش سینما هم نرفته باشه.

نتوانستم تا امروز جوابش را بدهم. باید برایش کاری کنم. تو گفتی هر کمکی بشه باید کرد. شاید مثل رضا تونست بیاد بیرون. خدا کنه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

ثبت شد: 10.2.2011


پنج شنبه دهم فوریه. هوا سرد اما آفتابی و برف روی زمین. تو رفتی کلاس سیمون ومن با تو تا دم "کلی" آمدم. تو بعد از کلاست میای اینجا تا برای نهار با هم بریم احتمالا جایی در همین نزدیکی و بعدش بلافاصله برگردیم کلی تا تو برگه ی ارسطو را پرینت بگیری و باز بینی نهایی کنی و بعدش هم بری سر کلاس ارسطو و بعد از آن توکویل.

من اما در کلی خواهم بود و خواهم نشست و درس خواهم خواند. به نظرم فوریه شروع کننده هست. امروز را باید ثبت کنم احتمالا روز بزرگی خواهد شد- امیدوارم.

امروز 10.02.2011 هست. پنج شنبه. و من برگه ای به دفتر زندگیمان اضافه خواهم کرد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

متفکری جهانی


چهارشنبه آخر شب هست و تو داری مقاله ی میان ترم درس ارسطو را می نویسی و من هم دارم بازی می کنم. دنبال کردن وقایع مصر و تونس فعلا از جمله مهمترین دغدغه های این روزهای من شده و بهترین بهانه برای درس نخواندن. دیروز تو از رفتن به بخش نسخ خطی خیلی لذت برده بودی بخصوص از اینکه متون فرانسه را خوانده بودی و با استادت هم کمی درباره ی موضوع پایان ترم مقاله ات صحبت کرده بودی. من هم کلاسم بد نبود. کمی کمک کرد که بفهمم آدورنو چی می خواد بگه اما فقط در حد مقدمات. بعد از کلاس هم با سانتیاگو و آنا و جیل "دیسکاشن گروپ" داشتم و کلی هم آنجا حرف زدم. بعد از دانشگاه هم رفتم سلمانی و خلاصه وقتی رسیدم خانه در حالی که داشتم یخ میزدم از خستگی داشتم از حال می رفتم. بد خوابی و کمی قلب درد و خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود و حسابی بی حال بودم. اما بعد از کمی استراحت حالم بهتر شد و با هم نشستیم و شامی خوردیم و گپ زدیم.

امروز هم من باید میرفتم برای جلسه ی اعضای کنفرانس که قرار بود از 45 چکیده ی مقاله که به دستمون رسیده 25 تا را حذف کنیم. جلسه ی خیلی خوبی بود و چیزهای جالبی یاد گرفتم و فهمیدم که پروسه ی کار نه تنها برای کنفرانس که حتی برای دادن پذیرش دانشگاه هم به چه چیزهایی بستگی داره که واقعا کار را ممکنه خیلی شانسی کنه. مثلا ممکنه به دلیل اینکه جندین برگه ی قوی در یک زمینه داری اما فقط سه تا در پنل باید شرکت کنند اکثرشون را حذف کنی و از آن طرف چون در پنل دیگری که باید داشته باشی دو تا برگه ی خیلی معمولی شانس ماندن پیدا کنند تا پنل تکمیل بشه. این داستان برای پذیرش دانشگاه هم به این صورته که ممکنه چند نفر خیلی قوی روی موضوع مشابه ای با استاد مشابه ای بخواهند کار کنند و بنابراین اکثرشون حذف میشن در حالی که یک بابایی با نصف توان آنها به دلیل متفاوت بودن پروژه و استاد راهنما می مانه.

اتفاقا دیروز رفتم و توصیه نامه های تو را به جودیت و گروه علوم سیاسی تحویل دادم. جودیت بهم گفت نزدیک به 100 نفر تقاضا داده اند و تنها 5 نفر میگیرند. من که خیلی به پرونده ی تو امیدوارم. اتفاقا نامه های اضافی باب هم رسید و تو یکیشون را باز کردی و خواندیم. باور نکردنیه. نوشته تو یکی از متفکران آینده ی عرصه ی Public reasoning and Cyberspace خواهی شد و توصیه نکرده که تو را بردارند یک جورهایی دستور داده. به قول تو آن قدر تعریف کرده که ممکنه کار دستت بده. البته باب هست و به قول "مویرا" فیلسوف فیلسوفان. هر جا که اسمش را میاری انگار گفته باشی سسمی باز شو. تو را با یکی دوتا پروفسو جوان در دنیا مقایسه کرده و گفته کاملا انتظار داره تو به این مسیر بپیوندی. من که همیشه به تو ایمان داشتم اما الان از اینکه می بینم چقدر درست فکر کرده بودم بیشتر به خودم و زندگیم و همراهی تو میبالم.

امروز در راه که بر میگشتم خانه از رادیو داستان یک مرد معلولی را شنیدم با صدای خودش که داشت در شبکه ی CBC باهاش مصاحبه میشد و از اینکه چقدر در زندگی بد آورده بوده و با این حال چقدر تلاش کرده و حالا هم زنی که فریبش داده و تمام داراییش را ازش دزدیده و دولت کانادا پیگیر پرونده ی کارش هست میگفت و میشنیدم که در جایی از مصاحبه وقتی مصاحبه کننده پرسید چطور شد که فهمیدی این داستان - که زنه مرده و ...- جعلی هست و متوجه ی این کلاه برداری شدی گفت من که توان پیگیری نداشتم و ندارم نه فقط بخاطر شرایط بسیار بد جسمی بلکه به دلیل آسیب روحی که با مرگ مادرم خورده بودم و بعدش هم فریبی که این زن من را داده بود. اما یکی از دوستانم وقتی متوجه ی داستان من شد و اینکه می دانست بدون این پولی که دارم -که باید بدم به کسی تا بیاد و من را تر و خشک کنه و برایم غذا درست کنه و زندگیم را در حد نجات نگه داره- و حالا این زن از من دزدیده زنده نخواهم ماند بهم گفت You can't be that unlucky. و خیلی تحت تاثیر این جمله قرار گرفتم. اینکه اکثر اوقات فراموش می کنم چقدر توانا، خوشبخت و عاشقم. و اینکه باید آن کاری را که می توانم بکنم. صدای شکسته ی این مرد میان سال. با تمام سختی که حرف زدن برایش داشت و اینکه آن زن به دروغ - بعد از اینکه پولهای این را قرض گرفته بود- وانمود کرده بود که در تصادف مرده است تا این بدبخت پیگیر کارش نشه و آن وقت کسی با این منطق بهش بگه نه زندگی نباید اینقدر برای تو بیرحم باشه. و می دانیم که هست و حتی شاید برای بعضی بسیار بدتر از این. دیگه چه می توانم بگویم جز سکوت و کار و لذت و امید و شکر و تلاش.

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

دستخط روسو


از ساعت 4 صبح بیدار شدم و هر کاری کردم خوابم نبرد. پیش خودم گفتم دیگه باعث بد خوابی تو نشم. پا شدم و البته تو هم بیدار شدی و بعدش باز خوابیدی. دیروز هر کاری کردم کتاب آدورنو جلو نرفت. اصلا پیدا نکرده ام که داره چی کار می کنه. امیدوارم هفته ی بعد اوضاعم بهتر بشه.

داشتم کمی بی بی سی نگاه می کردم و گفتم چون هوا خیلی سرده - امروز میشه منفی 15- زودتر برم حمام. البته الان که ساعت 6 هست نه شاید نزدیک هفت که دوباره تو را بد خواب نکنم. دیشب بعد از اینکه از کلی برگشتیم رفتیم کمی ورزش اما قلبم خیلی تپش داشت و سینه ام درد گرفت. نمی دانم موقتی هست یا واقعا داستان جدیه. به هر حال منتظر پیدا کردن "دکتر خانوادگی" هستیم که از وقتی کارت OHIP را گرفته ایم هنوز کسی را پیدا نکرده ایم.

امروز کلاس دارم و کلاس تو هم قراره در کتابخانه ی ربارتس بخش کتاب ها و نسخ خطی برگزار بشه. گویا چندین متن اصلی از "روسو" دارید و استاد تصمیم گرفته امروز آنجا کلاس را بر پا کنه.

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

با آنالیا


صبح زود بیدار شدیم. تو بعد از صبحانه و البته درست کردن ساندویچ نهار من - مثل تمام و تک تک روزهای دیگه- رفتی ایستگاه "سنت کلر" که با آیدا قرار داشتی تا "آنالیا" را نگه داری و اون بتونه امتحان شهروندی و گرفتن پاسپورتش را بده و من هم آمده ام "کلی". دیروز هم بعد از تمیزکاری خانه آمدیم اینجا. تو درس خواندی و من هر چه زور زدم از شش صفحه ی نخست "دیالکتیک منفی" آدورنو جلوتر نتونستم برم. امروز باید 50 صفحه بخوانم و طبیعی هست که نمی توانم.

دیشب حدودا ساعت 9 شب بود که در برف قشنگی که میبارید برگشتیم خانه ومن به مامانم زنگ زدم که این هزار دلار را برایش بفرستم و اون شماره ی حسابش را بهم بده. با اینکه احتمال این را میدادم که بگه نه و احتیاج ندارم و ... - چیزهایی که هم من و هم تو میدانیم از اخلاقیات مامانم هست و واقعا هم آدم را ناراحت می کنه- اما فکر نمی کردم بعد از قراری که با هم گذاشتیم و بهش گفتم نمی خواهم از خاله شماره حساب شما را بگیرم و نمی خواهم هیچ کسی بدونه حتی داریوش و امیرحسین باز هم چنین کنه. خلاصه که خیلی حالم را گرفت. در شرایطی که زندگی شون در این لحظه لنگ ده دلار هست نباید با من که پسر بزرگش هستم و هرگز توی این چند سال نتونستم کاری برایش بکنم و می دانم خودش هم چقدر درعذاب هست که از مادر یا خاله کمک بگیره نباید اینطوری رفتار کنه. متوجه ی نگرانی اون درمورد زندگی ما و اینکه دانشجوییم و تازه آمده ایم و خودمون هم لنگ اجاره ی خانه ی دو ماه دیگه مون هستیم هستم. متوجه ی عزت نفسش هم هستم. اما الان من شاید نزدیکترین آدم بهش باشم و این اخلاقش که مثل اکثر روحیاتش هم خودش و هم اطرافیانش را معذب می کنه خیلی مسئله است.

الان بهم زنگ زدی که احتمالا تا عصر گرفتار باشید و با اینکه فکر می کردی که می تونی تا ظهر بیای سر درس و کارت اما گویا داستان آیدا حالا حالاها کار داره. خلاصه که دستت درد نکنه که واقعا با تمام مشکلات وگرفتاری های این هفته و درس و مقاله ی ارسطو با این حال برای دیگران و از جمله من همواره وقتت را آزاد می گذاری و لبخندت همواره به لبهای قشنگت هست. خدا حافظت باشه.

خب! برم سر درس و جناب آدورنو که خیلی غامض و البته جذابه. هر چند در زمانی که داری به همه جات فشار میاری که ببینی چی داره میگه از این صفات زیبا خبری نیست که نیست.

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

جبران مافات


دیروز که شنبه بود را تماما خانه ماندیم. با اینکه من ترجیح میدادم بریم کتابخانه اما به دلیل اینکه تو کمی در خانه کار داشتی ماندیم خانه که درس بخوانیم و درسی هم در آخر نخواندیم. تو کمی به کارهای شخصی ات رسیدی و ایمیلی که از طرف "پی یر" برای کار آمده بود را جوای دادی و من هم عصر با امیرحسین یک ساعتی حرف زدم که قانع بشه که تا درس نخواند و یا دوره ای فنی-حرفه ای نبیند داستان همین خواهد بود. بلاخره قبول کرد که نگاهی به لینک های کالج شهرشون که من برایش فرستاده ام بکنه. جالب اینکه کالج راکلین در سال گذشته شده بهترین کالج کالیفرنیا و بیش از 70 ساله که قدمت داره. ضمن اینکه بهم گفت اگر بخواد بره اونجا اصلا لازم نیست پولی بده تا وقتی که بعد از فارغ التحصیلی کار پیدا کنه و استخدام بشه. ببین چقدر امکانات داره و دوباره همانجا درجا میزنه.

بعدش با مامانم حرف زدیم که گفت به پول احتیاج نداره. اما من اصرار کردم و خلاصه قرار شد که در موردش فکر کنه. بلاخره این مبلغ ناچیز گوشه ای از مسائل یک ماهشان را پر می کنه. بعدش هم به خاله آذر زنگ زدم و کلی با اون حرف زدم که علاوه بر حرفهای درستی که میزد خیلی هم حوصله ی این داستانها را نداشت. البته درست می گفت و از مامان و امیرحسین خیلی شاکی بود که برای زندگی خودشان قدمی درست بر نمی دارند. یکی دو تا نمونه هم گفت مثل ثبت نام برای خانه های ارزان قیمت که مامانم هیچ قدمی بر نداشته و همین یکی دوتا کار را هم برای ثبت نامش خاله آذر از اون سر آمریکا پیگیری کرده و می کنه.

مادر هم نوبت بعدی تلفن ها بود که خودش زنگ زد و حالش خدا را شکر خوب بود. به تهران هم که صبح زنگ زدیم تا ببینیم مراسم نذری شون چطور پیش رفته که مامانت آنقدر ناراحت بود و داشت گریه می کرد که نتونستیم حرف بزنیم. البته کار داشتند و شرکت بودند و دلیل ناراحتیش هم این بود که کسی که میاد مثلا سیستم های کامپیوتری شرکت را تنظیم و ارتقاء بده زده تمام فایلهای قسمت حسابداری را روی کامپیوتر مامانت که از دو سال پیش به این طرف بوده پاک کرده. با اینکه "بک آپ" هم داشته اند گویا بک آپ هم نابود شده. خلاصه وسط این داستان بودند و قرار شد امروز بهشون زنگ بزنیم.

اما امروز، یکشنبه. بعد از پست گذاشتن در اینجا داستان جارو و تمیز کردن خانه را داریم. بعدش هم حمام می کنم و میریم "کلی" برای درس خواندن. من باید مقدمه ی "دیالکتیک منفی" آدورنو را بخوانم که نزدیک به 60 صفحه هست و حسابی سخته. تو هم که باید برای این هفته برگه ی میان ترم درس ارسطو را بدهی. ضمن اینکه فردا را هم درگیر کارهای آیدا خواهی بود. خلاصه امروز باید درس بخوانیم و جبران مافات کنیم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

کار


جمعه عصر هست. من تازه از دانشگاه برگشته ام خانه و تو هم یک سر رفته بودی دانشکده تون تا از "بلت" برای دانشگاه یورک "رفرنس لتر" بگیری و بعدش هم دنبال این رفته بودی که ببینی امکانش هست تا از دانشگاه پولی تحت عنوان مخارج اضطراری بگیری یا نه. فکر کنم اینقدر ناراحت و گرفته ام که صبح کاملا تو را بیش از پیش نگران حالم کرده ام. قبل از اینکه صبح برم دانشگاه زنگ زدیم تهران تا اگر بشه با بابا و مامانت حرف بزنیم که امروز روز نذری شعله شون هست. با مامانت کوتاه حرف زدیم ولی بابات نبود. یادش بخیر با اینکه نه خودم اهلش هستم و نه در چنین پس زمینه ای بار آمده ام اما این چند سالی که در خانواده ی شما این مراسم سالی یکبار بر پا میشد سعی می کردم کمک حال بابات باشم. بخصوص که غالبا جز دو سه نفر از دوستانش و کارگران روزمزد کسی موقع کار سر دیگها آن دور و بر پیداش نمیشه. تا آخر شب و در واقع دم صبح در حسینیه ارشاد کلی کار هست. خلاصه که نذرشون قبول باشه.

وقتی رسیدم دانشگاه به تو زنگ زدم که فکر کنم با اینکه الان خودمان در شرایط مناسبی نیستیم اما شده پانصد تا هزار دلار بتونیم برای مامانم - که مطمئنم خیلی در شرایط بدی هستند و صداش هم در نمیاد- بفرستیم. تو اصرار داشتی که بیشتر بدیم. اما واقعا الان هیچ پولی نداریم. اما قرار شد همین 1000 تا را بدهیم. می دانم حالا گرفتن شماره ی حساب مامانم ازش پروسه ای میشه اما بهتره که این کار را هر جور شده بکنم. می دانم خاله آذر کمک می کنه اما اینکه چقدر و چگونه خودش خیلی مسئله است. ضمن اینکه از اون هم اتنظاری نیست. خودش هم داره مادر را میداره و هم تازه بازنشست شده. به هیمن دلیل تو رفته بودی دانشگاه تا ببینی میشه از دانشگاه پولی گرفت یا نه که احتمالش خیلی کم هست. من هم که فرمم را از مدتها پیش گذاشته ام و امیدوارم کمکی شامل حالمون بشه تا بتونیم بیشتر برای مامان پول بفرستیم.

دیروز با اینکه از صبح در کلی بودم درسی نخواندم و دلیلش هم همین فکر پراکنده و عدم توان تمرکز بود. وقت زیادی هم گذاشتم تا ببینم در شهر مامانم چه رشته هایی را در کالج و آموزش فنی حرفه ای می توان برای امیرحسین پیدا کرد. چیزهایی پیدا شد و بد هم نبود. هر جور شده من و تو تصمیم داریم که خرج دوره اش را بدهیم تا بره و کاری یاد بگیره برای یک عمر پیش روش. امیدوارم که تنبلی نکنه و بفهمه که چقدر مهمه این کار را انجام بده.

امشب با هم می خواهیم فیلمی ببینیم و شرابی بخوریم و تو هم قصد داری "تاکو" درستن کردن را امتحان کنی. دلیلش چیزی نیست جز اتفاق بسیار خوشی که امروز صبح بعد از اینکه لپ تابت را روشن کردی و ایمیلت را دیدی بهم گفتی. دو روز پیش برای یکی از استادان دانشگاه دولتی کانادا "پی یر" که دنبال دستیار بابت تحقیقش هست رزومه ات را فرستادی و در کنار بسیاری دیگه که برای این کار اقدام کرده بودن تو هم اقدام کردی. با اینکه من کمی نگران درسهای این ترمت و در واقع نمراتت برای پذیرش گرفتن هستم اما هم به کار احتیاج داریم و هم حالا با این داستان مامانم اینها دیگه شکی نمی مونه که باید هر جه سریعتر دنبال درآمد زایی باشیم. خلاصه طرف برایت ایمیل زده که تو را انتخاب کرده چون رزومه ات به نظرش بسیار impressive آمده. و البته هم که بسیار تاثیر گذاره. نمی دانم چی میشه. حالا باید پروسه اش طی بشه و البته هنوز همه چیز صد در صد نیست. اما خیلی حیاتی خواهد بود. هر چند من نگران یکی دوتا نکته ی این کار هستم. از جمله خود پروژه که به کار تو نزدیک نیست. و دوم هم توپوس کار. اما بیشتر از هر چیز نگرانی من داستان پذیرش گرفتن تو هست. هر چند حرفها و نکاتی که "بلت" دو روز پیش بهت گفته و تاکید کرده که اگر یورک شد حتما برو و باز برای چند بار اینجا را اقدام کن و اینکه بلاخره آنها هم می خواهند تو را در دانشگاه تورنتو داشته باشند. و اینکه امروز هم اتفاقی "سیمون" را در دانشکده دیدی و اون هم بهت گفته از آنجایی که امسال بودجه ی گروه را کاهش داده اند بجای 7 نفر از جمع 250 نفر تنها 4 نفر خواهند گرفت و این خیلی خیلی کار را برای تو و دیگران سخت خواهد کرد.

خلاصه نکته ی مهم قصه همینه که تو دائم میگی و من باهات موافقم. ما آمده ایم اینجا برای زندگی کردن و درس خواندن. نه فقط درس خواندن و دانشگاه به هر قیمت. به هر حال یک جورهایی داستان سیدنی داره تکرار میشه تو کار کنی و من هیچ. با اینکه از صبح داری میگی نه اینطور نیست و از وقتی ما آمده ایم اینجا بابت پولی که دانشگاه یورک بهمون میده خیلی جلو افتاده ایم اما هر دو می دانیم که این داستان با کار و در واقع فداکاریی که تو می کنی و کرده ای قابل قیاس نیست. نه تنها باید جبران کنم که باید تا می توانم به تو کمک کنم که از مسیر خارج نشوی. هر چند که به قول تو دیده ام که چقدر خوب در چنین شرایطی امتحانت را پس داده ای. همین الان به عنوان نمونه من دارم بازی می کنم و تو داری ارسطو می خوانی.
برای همین هست که می گویم تو یگانه ای. در هر حال سعی می کنی بدون جلب توجه، بدون هیاهو و بدون منت کارها را جلو ببری. هم کارهای خودت و هم کارهای من و هم هر کاری که برای دیگران از دستت بر می آید. هنوز که هنوزه داری ملت را برای رفتن به استرالیا و انجام انتخابهای بهتر راهنمایی و کمک می کنی. فرشته ی زیبایی ها.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

آفتاب درخشان من


خیلی حالم گرفته است و سینه ام سنگین. تو نیم ساعت پیش رفتی سر کلاس هابرماس و من هم آمده ام کلی برای درس خواندن. اصلا تمرکز ندارم. تو هم خیلی ناراحت خوابیده بودی و ناراحت هستی. تازه سعی می کنی به من روحیه بدهی. تویی دیگه فرشته ی زندگی من. یادم افتاد که چگونه زمانی که مامان و امیرحسین می خواستند بروند آمریکا چطور تمام سکه هایی را که بابت عقد گرفته بودیم و خیلی هم نبود فروختیم تا کمک خرجشون بشه. تو حتی یک لحظه هم بابت کمک به دیگران و من درنگ نکرده ای و نمی کنی. نمونه اش هم الان رضا و ستایش که بابت تلاشهای تو زندگیشان با تمام درگیری ها و گرفتاری ها از تهران به سیدنی رفت و الان هم داری برای حسین برادر ستایش تلاش میکنی. با اینکه من خیلی مطمئن نیستم که کاری که می کنیم درسته یا نه اما برای تو این جور چیزها اصلا اولویت نداره. اتفاقا دیدم حسین هم ایمیل تشکر برای تو و من زده و گفته که داره تمام تلاشش را بابت زبان می کنه. دیروز که با دنی حرف میزدی گفت داره میزه پیش دانکن تا تایید پذیرش حسین را بگیره چون مدرکش مورد تایید دانشگاه سیدنی نیست.

از دیشب بهم اصرار می کنی که راضی بشم تا از خاله فریبا دوباره پول قرض کنیم - علیرغم اینکه خودش هم در شرایط مناسبی نیست همسرش بیکاره و داستان برادران و مادر و پدرش را هم داره- و برای امیرحسین کاری کنیم. از آمدن اینجا گرفته تا کمک کردن برای جدا شدن و شاید رفتن و دیدن یک دوره ی فنی برای آینده اش. الان هم که داشتی میرفتی باز هم دم آسانسور بهم گفتی باید این کار را بکنیم. دوست ندارم اما شاید بهترین راه حل در این مقطع همین باشه. ضمن اینکه اصلا نه به چنین چیزی فکر کرده بودم و نه علاقه دارم که چنین بکنم. اما شاید که حق با تو باشد که در حال حاضر بحث علاقه و خواست ما نیست. بحث نجات و کمک به همه و بخصوص امیر هست.

بگذریم. آمده اما در یک روز آفتابی و بسیار زیبا هر چند سرد تا بار دیگر از زندگی قشنگ و عشق مان بهم یاد کنم. تو سر کلاسی و بعد از کلاس میای اینجا تا برگه ی ارسطو را بنویسی و بعدش هم تا شب کلاس داری. امروز قرار بود بریم سخنرانی "سوزان باک-مورس" که به دلیل هوای دیروز پروازش انجام نشد و برگزار نمیشه.

خواستم با تمام ناراحتی و نگرانی که داریم از عشق یاد کنم که تنها اکثیر انسان بودن و انسان ماندن هست. خواستم بنویسم و بگویم که با اینکه هوا سرده اما آفتاب درخشانی در حال پرتو افکنی ست. و خواستم بگویم که به تو و زندگیمان ایمان دارم. نگران نخواهم ماند. درست میشه و باید درست بشه. چون آن اکثیر را به اندازه ی هفت دریا در اختیار داریم. این چهارصد و بیست و یکمین پست من برای توست.
فرشته ی زیبایی ها.

نیمه ی تاریک داستان من


دیشب درست بعد از اینکه اینجا پست گذاشتم و خواستم بشینم سر درس امیرحسین از آمریکا بهم زنگ زد. فکر کنم دومین مرتبه ای بود که کلا امیر خودش بهم زنگ میزد. خب می دونستم که بیکار شده و خلاصه اوضاع در خانه مرتب نیست. البته اون نمی دانست که ما از وضعیت خبر داریم و ما هم نمی دانستیم که آنچه مادر می داند و به ما گفته است قسمت کوچکی از داستان دردناکی است که در این لحظه بخصوص امیر را رنج میدهد.

من که تا صبح نتوانستم لحظه ای از فکر و خیال بیرون بیام. مطمئنم تو هم همینطور. دیشب تا خوابیدیم ساعت 2 شده بود و امروز هم تو باید قبل از ده سر کلاس باشی. نمی دانم چه می توانم برای آنها برای خانواده ام انجام دهم. نزدیک به چهل سالم شده و هنوز دانشجو هستم و آینده ی مالی و کاری خیلی مناسبی هم هرگز نخواهم داشت. اساسا این موضوع را می دانستم و خودم با تغییر کار و رشته های درس ام چنین مسیری را "انتخاب" کردم. می دانم که مامان و داریوش همیشه مشکل داشته اند و لب خط رفته اند. بیچاره مامانم که واقعا حقش از زندگی این نبوده و نیست. داریوش هم، هم به خودش و هم به خانواده اش با خطاهایش ضربه زده و میزنه. اما الان نگران برادرم هستم. و خیلی نگران. امیرحسین اصلا اهل نق زدن و کلا اهل گله کردن و حرف زدن نیست. به قول خودش که دیشب از نگاهش به زندگی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم گفت به خودم همیشه میگویم: بمیر و دهانت را ببند.

داستان چشمش که همیشه دلم را تیره کرده و می کنه در کنار اوضاعی که الان در آن خانه با روحیه و رفتار مامانم و داریوش داره تنها و تنها بچه را به افسردگی محض می رسونه. گفت که ماشین هایشان را بانک برده و الان دنبال کار گشتن خیلی براشون سختتر شده. گفت که تنها تلفنی که دارند تلفن خودش هست و این هم ممکنه به زودی قطع بشه. گفت که پولی که از خاله گرفته بوده را به مامان و داریوش داده و به دوستش هم خیلی بدهی داره. گفت که بیکاری بیداد میکنه و توی خانه روح و روانش داغون شده. نه نمی خواهد با دوستانش که میایند شبها دنبالش بره بیرون و نه می تونه خانه را تحمل کنه و به همین دلیل از عصر میره در اتاق و میگه می خواد بخوابه تا فردا که روز از نو.

از اینکه نمی توانم هیچ کاری برایشان بکنم قلبم درد میگیره. کامم تلخ میشه. می دانم که از اساس و از ریشه پایه ها خرابه. میدانم که داستان کلا "نا" جوره. اما چه کار کنم. ریشه ها و داستان من هم در همین پایه و پیرنگ شکل میگیره. با نفی کردنش نه تنها چیزی حل نمیشه که خرابتر هم میشه. دیشب وقتی امیر پای تلفن از اینکه بابک جواب پیغامهایش را نمیده، اینکه جواب مسیج هایش را در اینترنت نمیده و اینکه در فیس بوک با اینکه جزو دوستانش هست اما "بلاکش" کرده دلش شکست و گریه کرد داشتم می مردم. همین الان هم اشک توی چشمهام جمع شده. بابک را مقصر نمیدانم. شاید خود امیر هم همینطور. بخشی از اینکه اینگونه بابک رفتار کرده و می کنه البته به رفتارهای دیگران با او بر میگرده اما هرگز نمی توان نفی کردن ریشه ات را راه حل این داستان غم انگیز دانست.

اولین بار نیست و احتمالا هم نخواهد بود که این چنین این زندگی به گل نشسته. یادم میاد بخصوص یک سال آخری که اینها در ایران منتظر درست شدن کارهایشان بودند که به آمریکا بروند. زمانی که داریوش بیکار بود برای مدتها و تازه من با دوندگی شبانه روزی از رو زدن پیش هر آدمی و آشغالی گرفته تا پول جمع کردن و دادگاه رفتن و توهین شدن و شنیدن گرفته تا هر چیز دیگه شب را روز و روز را شب می کردم تا داریوش را از زندان دربیارم. البته دیگران و بخصوص بابک قسمت عمده ی پول و بدهی داریوش را داد اما من در ایامی که تازه نامزد کرده بودیم و از نظر کاری و موقعیت اجتماعی داشتم پیشرفت می کردم از همه چیز باید میزدم تا این مشکل را حل کنم. از ملاقات در بازداشتگاه با داریوش بر می گشتم سر کار و بعد می رفتم پیش شاکی ها و بعد دنبال دوستانش که قالش گذاشته بودند و بعد دوباره دادگاه و دیدن قاضی و بعد دوباره زندان و بعد سر کار و بعد در خانه بخصوص روحیه ی امیرحسین را حفظ کردن و بعد و بعد و بعد. حتما یادت میاد روزی را که جایزه گرفتم. مرداد بود بعد از ظهر و آفتاب تفته. بعد از بازگشت از بازداشتگاه و در حالیکه از صبحش رفته بودم دادگاه پیش قاضی که خریده بودنش و هر چه از دهنش در آمد به من گفت پیاده رفتم تا رسیدم به سالن وحدت. وزیر و وکیل از آن طرف می آمدند و دوستان و همکاران از این در. تو رفته بودی دنبال مامانم و امیرحسین و آنها را با خودت آورده بودی. آرزو داشتم که جایزه را ببرم چون سکه هایش به شدت مورد نیازمون بود و احتمالا می توانست گوشه ای از این مشکلات را حل کنه. دم کرده و خسته، عرق کرده و بی حال و نا به سالن رسیدم. برنامه شروع شد. من جایزه را بردم. گفتند امسال بجای سکه جایزه سفر به مکه هست. جایزه را گرفته بودم. دادم به تو که مامان و امیرحسین را خانه می بردی و رفتم تا با شاکی داریوش صحبت کنم.

هنوز هم اوضاع فرقی نکرده و مطمئنم به قول امیر روز به روز بدتر هم خواهد شد. یکسال پایانی در ایران داریوش در خانه می نشست و سیگار می کشید و منتظر رفتن بود و من هر چه حقوق می گرفتم را نصف می کردم و توی کشوی مامان می گذاشتم. من هم به سهم خودم، هر چند شاید ناچیز، اما به سهم خودم سعی در کمک برای بهتر شدن اوضاع داشتم. آن روزها گذشته. تو مثل همیشه فرشته ی زندگی من هستی. نه آن روزها که روزهای اول نامزدی و بعد عقد بود و نه امروز لحظه و لختی در همراهی با من و اینگونه مشکلات تردید نکرده ای. اما حالا به قول تو داستان داستان دیگری است. حالا امیر را باید تشویق کرد تا خودش را از این دایره ی تاریک و تکرار حماقتها نجات بده. امیرحسین از روزی که در همان بچگی و نوجوانی به آمریکا رفته تا امروز واقعا رنگ زیبای در کنار خانواده بودن را ندیده. ما هم ندیدیم. نه من و نه بابک. شاید طبیعی هم بود. داریوش خودش خیلی جوان بود مامان کاملا ضربه خورده از زندگی به گوشه ای خزیده بود و با رفتن بابک من تنها آدمی بودم که دایما در معرض اتهام قرار داشتم. آن روزها گذشته. داریوش همیشه را رفتار نابجایش عذر خواهی میکنه. من هم بسیاری از چیزها را فراموش کرده ام و البته سهم خودم را هم در مسایل نادیده نگرفته ام. اما الان داستان داستان دیگری است. نگران امیرم. خیلی نگران. روحش در حال پژمردن و جسمش آسیب دیده. دلش شکسته و آینده ای پیش رویش نیست. باید آنچه را که می توانم برایش بکنم. حتی اگر در حد در و دل کردن باشد.

تو بلافاصله گشتی تا ببینی در آن شهر روی اینترنت کاری مناسب شرایطش پیدا میشه یا نه و برایش یکی دو تا لینک فرستادی. شاید به قول تو بد نباشه که اگر شد تشویقش کنم حداقل برای تمدد روحیه اش یک سری به ما بزنه. شاید برای این کار باید برم دنبالش، نمی دانم.
تصویری که از مامان و داریوش داد خیلی غم انگیز بود. تلویزیون و مرض قند برای مامان و سیگار و مشروب و چرت و پرت گویی برای داریوش.

این است نیمه ی تاریک داستان من.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

استورم و آبگوشت


چهارشنبه ی جالبی بود. الان ساعت نزدیک 8 شب هست. من از صبح تا الان یک کلمه هم درس نخوانده ام در حالی که تو با اینکه اصرار داشتی امروز را خانه بمانیم هم نهار درست کردی و هم درس خوانده ای و الان هم داری رالز می خوانی که سئوالات این هفته را روی "بلک برد" سایت کلاس بگذاری. بخشی از درس نخواندنم البته به همین در خانه ماندن و شاهد بارش شدید برف بودن بر میگرده. تو هم که برای اولین بار درست کردن آبگوشت را تجربه کردی که واقعا هم خوب شده. البته خوردیم و بعدش هم کاملا سنگین شدیم و در این هوای برفی سر از رختخواب در آوردیم و بیش از یک ساعت خوابیدیم. بخش دیگری از دلایل درس نخواندم هم به این بر میگرده که با اینکه دیروز آخرین قرصهای آنتی بیوتیکم را خوردم اما بطور عجیبی هنوز تک سرفه های بیماری را دارم. کمی نگرانم که کاملا درمان نشده باشم و دوباره کارم به دکتر و دوا بکشه. اما بخش اصلی درس نخواندنم به "آب هندونه" بر میگرده که مشکل همیشگی و اصلی منه.

دیشب با مادر حرف زدیم و خوب بود. امروز هم تو با خاله فریبا حرف زدی و درباره ی این بچه ها در ترکیه گفتی و اون هم قرار شد هر کاری از دست خودش و دوستانش بر میاد انجام بده. فردا روز کلاسهای توست و من باید درس نخوانده ی امروز را بخوانم. امروز که دانشگاهها هم تعطیل بودند. اما به نظر بیشتر از حد شلوغش کرده بودند. خلاصه که "استورم" را هم دیدیم. البته حتما موارد جدی تری بوده و باز هم پیش میاد، اما نه این یکی.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

توفانی در راه است


ساعت نزدیک 9 شب هست. من و تو در کتابخانه ایم. هر دو امروز کلاس داشتیم و بعدش آمدیم کتابخانه. البته من که درسی نخواندم و بیشتر به پیدا کردن منبع برای فهم "دیالکتیک منفی" آدورنو بود. تو هم عصر رفتی تا با "بلت" درباره ی پذیرش دانشگاه صحبت کنی که خیلی حرفهای خوبی بهت زده بود. تشویقت کرده که داستان یورک را جدی بگیری و چندبار برای تورنتو اقدام کنی تا بلاخره بیایی همینجا. البته گفته منظورش این نیست که شانسی نداری اما گفته که بیش از 200 نفر برای پذیرش دکترا اقدام می کنن و تنها 7 نفر می گیرن. و این یعنی رقابت خیلی سخت. بهت همان حرفهایی را که دیروز با هم زدیم زده و گفته برو یورک آن درسهایی را که می خواهی بخوان و درس بده و وام بگیر تا بیای دوباره تورنتو چون فکر می کنه که تو جدیت این کار را داری.

فردا قراره اولین طوفان سال بیاد. جالب اینکه دانشکده های هر دومون را تعطیل کرده اند. جلسه ی "اتیک سنتر" تو هم بابت همین طوفان به تعویق افتاده. نمی دانیم چیه اما مثل اینکه خیلی داستان جدی هست. ما که باید چه فردا چه پس فردا و چه جمعه درس بخوانیم و دانشگاه هم برویم. البته فردا را خوشبختانه کلاس نداریم.

دیشب با خاله آذر حرف زدم و داستان رسول و این بچه های لب مرز را که قبلا هم بهش گفته بودم تکرار کردم. خودش قبلا بهم گفته بود که دوستانی داره که احتمالا کمک مالی خواهند کرد. مادر که پریشب گفت ماهی 50 دلار میده و این برای مادر خیلی پوله. از خود خاله هم خیلی انتظاری ندارم پون می دانم علاوه بر مادر باید به مامانم هم کمک کنه که هر سه نفرشون بیکارند. اما چیزی که خیلی باعث ناراحتیم شد این بود که گفتم خوب میشه اگه در خانقاه تون طرح موضوع کنید. این بچه ها سر زمستون خیلی در فشار و فقر هستند. اما گفت نه در خانقاه نمی تونه چون خانقاه شون سیاسی نیست. نمی دانم چی بگم. جالب اینکه اتفاقا دیروز در بخشی از متن آدورنو می خواندم که چگونه درون گرایی و عرفان همواره در جهت تایید نظم موجود و باز تولید آن هست. اینکه چقدر اتفاقا در جهت امیال قدرت بیرونی و سرکوبگر هست. نه! ولش کن حیف این واژه ها و تلاش برای توجیه فلسفی این حماقت. البته حماقتی که به خوبی منافع خودش را همواره تشخیص میده. حیف هر واژه ای حتی این "گند بزنن به این ایمان و عرفان و طریقت".

شریعتمدارن که در داخل بر زمینی نماز می گذارند که کمی آنسوترش کهریزک هاست. شکنجه و "گناه کبیره". اما آنها نمی توانند کاری کنند البته. البته اگر این "کاری" را انسان و انسانیت معنی کنیم. آنها خیلی درگیرند و نمی رسند که فکر کنند. نمیرسند که پی حقیقت بروند. این طریقت پیشگان هم دیگر یابوی همین درشکه هستند. درشکه ی جهل و نا-معرفت. درشکه ی تحمیق و تن داده به خفت. "مفلوکان شرمتان باد".