۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

تابستان کم محصول

صبح جمعه آخرین روز ماه جولای هست. ماهی که قرار بود خیلی کارها را در آن یا مجددا شروع کنم و یا برای اولین بار تجربه. اما هیچ نکردم و هیچ امیدی هم به درست شدنم نیست.

در کرما هستم و تازه تو را رساندم و در کلی میزم را گرفتم و آمدم اینجا و بعد از قهوه صبح میرم تا ببینم این چاه ویلی که به اسم مقاله برای خودم کندم مرا با خودش می برد تا من آن را به جای میرسانم. به خودم تا آخر این ویکند وقت دادم و اگر نشد بهتره که اساسا قیدش را بزنم که بهانه ی کار نکردنم در دو ماه گذشته شده.

چهارشنبه صبح با تو و دنی رفتیم کافه سم جیمز و تو را نزدیک خانه رساندم تا بری سر کار و خودم هم دنی را بردم فرودگاه. در کافه از داستان اعتراضاتی که به کنفرانس حقوق بشرش در بانکوک و موج انتقاداتی که بهش از هر طرف شده بود گفت و در نهایت به شخصه به معترضان بیشتر حق دادم تا به دنی و تصمیمی که بابت خوش آمد ارتش سری لانکا گرفته بود. در راه فرودگاه راجع به چارچوب اولیه ی کتابمون حرف زدیم و خیلی اصرار کرد که توجه داشته باشم که این خصوصا پروژه ی من هست و ما در یک اندازه ایم. من پس زمینه ی تئوریک قویتری در این زمینه دارم و اون ارتباطات اساسی در این پروژه را دارد. به هر حال لطفی است که تصمیم گرفته به من بکنه چون نتیجه ی کار - که امیدوارم به نتیجه ی خوبی برسه - به شرایط من احتمالا بیشتر کمک خواهد کرد. قرار شد پروپوزال اولیه ای بنویسم و اسم کسانی که فکر می کنم برای مقالات مناسب هستند را پیشنهاد بدهم و از این دست کارهای مقدماتی.

سفر دنی به هر حال سفر خیلی خوب و خاطره انگیزی بود. جدا از داستان کتاب، دیدن مامانت و شب آخر با لورابت و همسرش رایان رفتن به ترونی هم برای اون و هم برای ما لحظات خوبی را بوجود آورد. آشنایی با رایان که ستاره شناس دانشگاه تورنتو هست در نوع خودش جالب بود. کمی سرد و بسته به نظر می آمد اما بعد از یک ساعت یخش باز شد و گفتیم و خندیدیم. از مامانش گفت که چقدر بین اون و برادر درس نخوانش فرق گذاشته بوده در جوانی و امروز به واسطه ی زنانی که دارند و از استرالیا گفتیم و سئوالی که مدتها بود دوست داشتم از یک متخصص بپرسم را طرح کردم و خیلی خوشش آمد و پاسخ ابتدایی داد و گفت این سئوال می تواند برای کسی که علاقه و دانش آن حوزه را داشته باشد پروژه ای تحقیقاتی شود. اینکه اگر یونان در نیمکره ی جنوبی بود چقدر در کیهان شناسی بطلمیوسی - ارسطویی امکان تفاوت داشتیم و ...

اما پنج شنبه عصر با آیدا و برادر و مادر و خانواده اش و مازیار و مامانش و بقیه ی خانواده اش در ال کترین قرار داشتیم تا هم آنها را ببینیم و تولد پری و موگه را تبریک بگیم و هم مامانت ال کترین و دیستلری را ببینه. اما خیلی شب خوبی نبود به چند دلیل اول اینکه اساسا نفهمیدم چرا "باید" ما آیدین را دوباره به خانه مان دعوت کنیم که حالا بجایش دنبال جا رزور کردن و کلی دردسر هماهنگی باشیم. خصوصا اینکه در این جمع ۱۲ نفره دیشب تنها کسانی که کار می کنند من و تو هستیم و مازیار که به شکل نیم وقت شاغل هست. بقیه بی کارند و در تعطیلات و سفر اما این تو هستی که با این بایدهای بی دلیل دایم داری و داریم سرویس می دهیم و بدتر از همه اینکه بلاهت دیگران را هم باید تحمل کنیم. طبق معمول با تاخیر یک ساعته سر و کله ی جماعت پیدا شد و جدا از اینکه اساسا نمی دانند تفاوت رستوران مکزیکی با مک دونالد چیست و حرفهای احمقانه و دایم با ماسماسکی به اسم آیفون هاشون ور رفتن و هیچ چیزی برای گفتن نداشتن و شوخی های بی مزه و بعضا توهین آمیز با دختران و پسران گارسون و ...

خلاصه که از صبحش بهت گفته بودم و امروز هم که در راه با هم تا تلاس می رفتیم دوباره تاکید کردم که به قول خدا بیامرز آقای هسته ای که گفت شانم عجل این حرفهاست، و یا قائد که می گوید همه ی ما بطرز غم انگیزی ایرانی هستیم و بعضی بیشتر، شانم بیش از این حرفهاست که مزخرفات آیدین و رفتار "پتاتیک" آریو و گالفسی مازیار را تحمل کنم و به معنای واقعی تحمل کنم. 

اما امروز حدود ظهر بر میگردی خانه تا مامانت را ببری سن لورنس مارکت و عصر هم کیارش و آنا میایند تا هم کمی وضعیت ورزش من مشخص بشه و هم دیدن خاله اش بیاد و دور هم باشیم. دوشنبه هم تعطیله و قراره کمی به مامانت برسی. نکته خوب ماه آگست که باید ماهی باشد پر کار و نتیجه برایم: اتمام مقاله ی نیمه کاره ی آدورنو و هگل، اتمام مطالعات مقدماتی برای مقاله ی اتوپیا و نوشتن پروپوزال کتاب، استارت دوباره آلمانی که باید حتما تا دیرتر از این نشده و تا بیشتر از این همه چیز یادم نرفته فکری به حالش کنم و در نهایت ورزش مداوم. تنها یک ماه تا شروع دانشگاه و درس و کار و تدریس مانده. باید حسابی به فکر باشم. تو هم تصمیم داری از دو هفته ای که سندی در این ماه نیست کمال استفاده را بکنی و مقاله ی آرنت را نهایی کنی و بفرستی برای تری و آماده ی امتحان جامع شوی. امیدوارم خبر خوبی هم از مقاله ای که تحت ریویو دارم در این ماه بشنوم و کمی بابت این تابستان کم محصول دلخوش شوم.
 

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

از آمدن مامان فری تا نوشتن کتاب با دنی

این چند روز اینقدر سرمون شلوغ بوده که حتی فرصت نکردم یک نوشته کوتاه اینجا به یادگار بگذارم. خدا را شکر اتفاقات خیلی خوبی افتاد و با اینکه مهمون بازی شده و در عین حال کلی هم کار داشتیم اما همه چیز عالی پیش رفته.

از مهمترینش شروع کنم و بعد به ترتیب روزها بیام تا امروز که سه شنبه هست و ظهر و من در کتابخانه. مامانت دیروز ظهر به سلامتی بعد از چهار سال که ندیده بودمش رسید و خیلی خوشحال شدیم. قراره به سلامتی نزدیک چهار ماه اینجا باشه و البته سه هفته ای هم میره شارلوت پیش خاله ات. اما دوست دارم خیلی بهش خوش بگذره. بهت گفتم که خیلی حال و روحیه اش بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردم و از این بابت کلی خوشحالم. با اینکه در طول این دو سال از هر طریقی که شد برای من مجلاتم را فرستاده بود اما خودش از این بابت دست خالی آمد چون مجله ای از بعد از برگشت تو چاپ نشده. اما کلی زحمت به جهانگیر و مامانت دادم و برایم دی وی دی های سخنرانی چند نفری که می خواستم را آورده و یک کتاب که همشون خیلی بهم چسبیدند.

اما از جمعه شب شروع کنم که رفتیم خانه ی اوکسانا و رجیز که بابت آمدن یکی از دوستانشان به کانادا برای اقامت دایم مهمانی گرفته بودند. الکس و الکس که زوج جوان با دو پسر بچه ی بسیار مودب و مهربان آمده اند تا زندگی تازه ای را تجربه کنند. چند زوج دیگه هم بودند و علاوه بر آن سوزی و مارک هم بعد از مدتها دیدیم. اتاق مهمانی و پارتی روم را گرفته بودند و بیرون نشستیم و شب خوبی بود. با الکس پدر کلی راجع به پوتین و روسیه حرف زدم و تو هم سر میز با سوزی و مهمان های دیگه مشغول گپ و گفت بودی.

شنبه کمی درس خواندم و تو که کلی کار بابت سفارش امروز جی بی داشتی بعد از رفتن به کاستکو تا دیر وقت مشغول تدارک دیدن سفارش و البته مهمان هایی که در راه داشتیم بودی. آخر شب خانه را تمیز کردیم و صبح یکشنبه بود که دنی آمد. دیدن دنی بعد از پنج سال خیلی چسبید. برایش اتاق مهمان را گرفته ایم و با اینکه کمی گران شد اما همه چیز عالی پیش رفته و خوش گذشته. خصوصا به خود دنی که دوست دیگرش لورابت - یکی دوبار هم در همان گروه جامعه شناسی و خانه دنی دیده بودیمش- هم اینجاست و روزها با اون سرگرمه. خلاصه یکشنبه دنی را بردیم نیاگارا. بابت مسابقات پن ام آنقدر جاده و مسیر رفت و برگشت شلوغ بود که کل روزمان رفت. اما دنی خیلی بهش خوش گذشت خصوصا دیدن آبشار خیلی برایش پر ابهت و لذت بخش بود. در راه برگشت تو که میگرن و سردردت اذیت می کرد بیشتر ساکت بودی و من با دنی که جلو نشسته بود راجع به پروژه ام حرف زدم و گفت که خیلی برایش جالبه و از مقاله ای که در زمینه ای متفاوت اما با اتکا به نگاه بنیامین نوشته گفت و خیلی بابت استدلالهایم که برپایه کارهای بنیامین، لویناس و مخصوصا آدورنو برایش آوردم خوشحال شد و در راه برگشت بعد از مدتها با یکی کلی حرفهای آکادمیک در زمینه ی پروژه ام  زدم که ادامه اش صبح دوشنبه به یک جای جدید کشید.

دوشنبه صبح بعد از اینکه با دنی رفتم کرما و تا قبل از اینکه برم فرودگاه دنبال مامانت و اون هم بره کلاس یوگا و بعدش هم سر قرارش با لورابت،  در نیم ساعتی که داشتیم برای گپ زدن بهش گفتم که صبح بطور اتفاقی داشتم به این فکر می کردم که با توجه به فرصت مطالعاتی که تو داری و کمی وقت آزاد و زمینه ی مشترک کاری چرا یک مجموعه را با هم به شکل ادیتوری چاپ نکنیم. از یک عده متخصص دعوت می کنیم که راجع به پروژه بنویسند و هر کدام ما هم یک فصل در حوزه ی خودمان می نویسیم. بهش گفتم که با توجه به امکانات و روابطی که تو داری برای من چنین چیزی یعنی یک جهش بسیار بلند و موثر همانطور که خودت می دانی و کمک بسیار بزرگی به من و زندگی ما خواهد بود. سریع گفت که اتفاقا خودش به همین موضوع شب قبل فکر کرده و خیلی خوشحال به نظر می آمد هر چند که اساسا احتیاجی به این داستان نداره و این موقعیتی بی نظیر برای من خواهد بود اگر که به فرجام برسه.

بعد از اینکه قرار گذاشتیم در این یکی دو روز باقی مانده بیشتر در اینباره حرف بزنیم و پیاده تا جلوی ساختمان کلاس یوگا رساندمش برگشتم خانه تا ماشین را بردارم و اول به دانشگاه بروم تا گزارش سالانه بورس شرک را بدهم و بعد هم بروم فرودگاه که دیدم تو هنوز خانه ای و خیلی هم دیرت شده. اول تو را رساندم و با خوشحالی تمام در راه برایت از حرفهای مقدماتی که با دنی زدیم گفتم. تو را که رساندم، رفتم دانشگاه و یکی دو ساعتی آنجا بودم و تا رسیدم فرودگاه ظهر بود و یک ساعتی منتظر شدم تا مامانت آمد و اتفاقا با اینکه حسابی برخلاف اول کار خلوت شده بود مامانت من را زودتر پیدا کرد. کلی فشارش دادم و بغلش کردم و بهش خوش آمد گفتم که واقعا دلم برایش تنگ شده بود. به خانه که رسیدیم نهاری که تو صبح درست کرده بودی خوردیم و برایش از طریق اپل تی وی سریال ترکی که می خواست را پیدا کردم و گذاشتم و رفتم دنبال خرید سفارش امروز که بزرگترین سفارش جی بی بود تا به اینجا: ۵۰ نفر صبحانه و نهار با کلی تنوع چون اساسا دو نفر جداگانه سفارش داده بودند و هر کدام از هر چیز که در لیست بود می خواستند.

تا برگشتم خانه نزدیک ۵ شده بود و تو هم همان موقع رسیدی و شروع کردی به کار و من هم آمدم کتابخانه اما تلفن با رسول دقیقا دو ساعت وقتم را گرفت (و اکثرا حرفهایی که خیلی هم ارزش آن وقت را نداشت اما به هر حال تنهاست و باید رسم رفاقت را بجا آورد). تا دوباره بی آنکه کار خاصی کنم برگشتم خانه و کمی ورزش کردم، تو و دنی کلی از کارهای سفارش را انجام داده بودید. 

تا آخر شب که دنی رفت پایین توی اتاق خودش کمی راجع به امکان کار مشترک و چاپ کتاب و خوشحالی من گفتیم و همین حرفها و البته عقب افتادن کارهای این ماه و تابستانم در مجموع و صد البته کمر دردی که بابت ساعتها رانندگی روز قبل و چمدانها داشتم دیشب را تقریبا نخوابیدم. ساعت ۱۲ خسته رفتیم که بخوابیم و تقریبا هر نیم ساعت یا از کمر درد یا نگرانی از کارهای عقب افتاده و یا خوشحالی و صد البته نگرانی بابت حجم و کاری که با دنی قراره انجام بدم بیدار میشدم تا اینکه کلا ساعت ۴ پاشدم و یک ساعت بعد هم تو بیدار شدی تا کارهای سفارش امروز را انجام دهی. مامانت هم که دیشب زودتر خوابش برده بود سر صبح بیدار شد و خیلی هم کمک کرد. تو را که رساندم بعد از نیم ساعتی که جلوی شرکت منتظر ماندم تا تو در چند نوبت بیایی و سینی ها را ببری بالا، برگشتم خانه. دنی با مامانت داشت قهوه می خورد و یکی دو تلفن از گوشی من کرد و راهی کلاس یوگا و قرارش با لورابت شد که قراره بعد از یوگا با هم بروند استخر ساختمان ما و غروب هم ساعت ۷ ما لورابت و همسرش را که هر دو استاد دانشگاه تورنتو هستند همراه دنی و مامانت شام بیرون می بریم.

دنی به سلامتی فردا ظهر راهی نیویورک خواهد شد و احتمالا در راه فرصت بیشتری برای گپ زدن و دقیقتر کردن حرفهایمان راجع به پروژه و کتابی که قراره چاپ کنیم - که امیدوارم به چنین جایی برسیم - خواهیم داشت. دیشب بعد از اینکه دنی رفت بهم گفتی که خودش از حرفهامون بهت گفته و گفته که خیلی مشتاقه این کار هست و کلی هم از زاویه ی ورود من به بحث و ساختار این پروژه که برایش تعریف کرده ام خوشش آمده و بهت گفته که از ابتدا هم نسبت به من و توان آکادمیک و دانشگاهی ام مطمئن بوده. در عین حال چیزی که به خودم هم سربسته صبح گفت را به تو گفته که دقیقا همان حرف آشر هست: اینقدر کمال گرا نباش و سعی کن راحتتر بگیری و بیشتر تولید کنی!

می فهمم چه می گوید اما نمی توانم و حداقل در حال حاضر نمی خواهم اینگونه باشم.
 

۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه

رفت و آمد

دیروز هم درسی نخواندم. نیم نگاهی به یادداشتهایم برای مقاله ای که قصد نوشتنش را دارم (قصد کرده ام مثل نیت کردن از عمل اما فعلا هیچ خبری نیست) انداختم و دیدم خیلی بیشتر از آنچیزی که فکر می کردم کار خواهد برد. الان هم که جمعه ظهر هست و تازه از رساندن تو و روغنکاری ماشین و کافه رسیده ام کتابخانه ی مرجع و بعید می دانم امروز هم کاری از پیش ببرم. شب خانه ی اوکسانا و رجیز دعوت هستیم و مارک هم میاد. در واقع یکی از دوستان اوکسانا با خانواده اش آمده اند اینجا برای اقامت و فعلا برای اینکه خیلی اول کار خرج نکنند چهار نفر آدم با ۹ چمدان به همراه اوکسانا، رجیز و واگنر که خودش دو تا آدم انرژی می بره در یک واحد ۷۰ متری سه تا مهمان هم دعوت کرده اند و شبی خواهد شد.

فردا شب هم قراره با آیدا و خانواده اش که آیدین و آریو هم از ایران رسیده اند جایی دور هم جمع شویم و از یکشنبه هم دنی مهمانمان خواهد بود تا چهارشنبه و قراره که یکشنبه ببریمش نایاگرا آند لیک و از دوشنبه هم به سلامتی مامانت برای چند ماه مهمانمون خواهد بود و کلی رفت و آمد پیش رو خواهیم داشت. اتفاقا بهت گفتم شاید خیلی هم بد نباشه برای من که با هر بهانه ای سر ظهر بجای کار کردن و نشستن در کتابخانه راهی خانه نشوم.

از آمریکا هم خبری خاصی نیست. بابک برایم دو روز پیش چندتا از عکسهای خودمون از اولین سفرش به ایران را تکست کرد که جالب بود و امیرحسین هم دنبال کار هست و مصاحبه اش بد پیش نرفته اما طرف بهش گفته که تجربه ی مدیریت در رستورانی که بار هم داشته باشه خیلی ضروریست. خانه آذر و همسرش برای یک ماه رفته اند ایران و مادر و مامانم هم بد نیستند. رسول قراره برای سه هفته بره ترکیه و خانواده اش هم از ایران میروند آنجا که دور هم باشند و خلاصه همه چیز به نظر آرام میاد. البته جز احوال درونی من که به قول لورکا خاطرم در آتش است.

هر چند جز خوشحالی و شاکر بودن از آنچه که داریم و دارم نباید لحظه ای تردید به خودم راه دهم که می دانم همه چیز بابت رفتن در مسیری که خودم انتخابش کردم آماده است جز خودم و کسی هم نمی تواند کاری کند جز خودم.

از سر کار تو هم خبر خاص این بود که بالخره جو تصمیم گرفته که سوزان را در طی روزهای آتی کله پا کنه و از تو خواسته اند تا پیدا کردن فرد جدیدی برای آن پست جنیفر و دستیار سوزان را سوپروایزری کنی. گفتم کارهای خودت کم بود حالا داستانهای جو هم اضافه شد. اون هم درست موقعی که قراره کمی بابت آمدن مامانت وقتت را آزادتر کنی.

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

۵ سال دیگر در چنین روزی

تمام سعی و تلاشت را داری می کنی که کمی خیال من را بابت آینده راحت تر کنی و در واقع امروزم را آسوده تر. هیچ چیزی ندارم بگویم جز اینکه از جمله بندگان سعادتمند خداوند بوده ام که چنین همراه و همدل و یاری دارم.

ملاقات یک ساعته ام با آشر دیروز در خانه اش اتفاقا بیش از اینکه موجب آسودگی خیال باشه بابت چیزهایی که از آینده کار و امکان استخدام و تاثیر و تدریس و ... گفت قاعدتا باید نگران کننده تر باشه اما شاید احتیاج به چنین حرفهایی داشتم. گفت که در چند سال گذشته تقریبا هیچ یک از شاگردانش کار و پیشنهاد کاری مناسبی پس از پایان تحصیلشون دریافت نکرده اند. گفت بهترین شاگردش بعد از یکی دو سال منتظر بودن برای گرفتن پذیرش مقطع فوق دکترا در نهایت یک کار "تنور" در دانشگاه سنگاپور گرفت و با اینکه اساسا دوست نداشت بره اما چون چاره ای نبود در نهایت راهی آن سر دنیا شد. از چند نفر دیگه هم گفت که اوضاعشان به مراتب بدتر بود و در همین حیص و بیص پسرش از خانه آمد بیرون تا سگشان مارلی را ببره قدم زنی و سوژه ی ادامه ی بحث ما شد که در ایوان جلویی نشسته بودیم. چهار سال هست که دکترای ریاضی اش را گرفته و بی کار منتظره هر پیشنهادی است و هر از گاهی در رایرسون برای چند هفته حق التدریسی با حقوقی که آشر گفت عنوان دقیقش در قرارداد Poor income هست خانه ی پدرش روزگار می گذرانه. مهمترین نکته ای که گفت این بود که اگر کسی برای ۴ تا ۶ سال پس از فارغ التحصیلی اش آماده ی زندگی سخت و بله گفتن به هر کار مزخرفی در حوزه ی دانشگاه نباشه اساسا نباید در رشته هایی از این دست ادامه تحصیل بده و گفت که تازه به نظرش حتی این هم تضمینی برای آینده ی بهتری پس از ۶ سال نیست. اتفاقا از آیدین پرسید و گفت که تصمیمش را درک نمی کنه و بهش گفتم بخش عمده ی داستان در همین وضعیتی است که توصیف کردی. با این حال به قول خودش مورد با مورد متفاوت هست و قانونی برای این اتفاقا وجود نداره. به هر حال شانس بزرگی که داریم و دارم این هست که تو با تلاش و افق دید بالایی که داشتی و داری تصمیم گرفتی که زندگیمون را به عنوان یک زوج مهاجر با پس انداز صفر و بدهی بالای اوسپ برای خودمون و خانواده هامون از چرخه ی ریسک و چه کنم های مرسوم تا حد امکان بیرون بکشی و با تمام توان داری خرج یک زندگی چند نفره را میدهی. زندگی چند نفره می گویم چون جدا از خودمون دو نفر خانواده ها هم هستند و البته شیوه ی زندگی خودمان که خیلی دانشجویی نیست و نباید هم در این شرایط و سن و سال باشه!

بعد از خانه ی آشر با هم رفتیم ترونی و در بالکن و پتیوی دلنشین آنجا نشستیم و سالگرد ۵ سالگی اینجا بودن را جشن گرفتیم و تو پیشنهاد دادی سعی کنیم ۵ سال دیگه در همین تاریخ ۲۱ جولای اینجا جامها را بهم بزنیم و جشن موفقیت های بزرگتر و تلاش بیشترمون را بگیریم و خدا را چه دیدی که شاید خانواده ی کوچکمون عضو تازه ای هم پیدا کرده باشه.

شب خوبی بود و کمی آرامم کرد هر چند لحظه ی آخر نمی دانم چطور نتوانستم خودم را کنترل کنم و از انفجار در جمع جوانان سوسیالیست ترکیه گفتم که در حال رفتن به سمت کوبانی بودند برای بازسازی آنجا و نشان دادن عکس سلفی دست جمعی شون لحظاتی قبل از انفجار انتحاری زنی وابسته به داعش و کشته شدن همگی و اشک را از چشمان تو جاری کردم. نمی دانم چه مرگم شده! انگار در حال از دست دادن توان و کنترل کردن خودم شده ام.  هر چند که به قول ولادمیر هولان شاعر:
بس نیک می دانی که رنج
در قیاس با رنج بزرگتر، کمتر نمی شود.

به هر حال تصویری که از آشر و حالم این روزها و این اخبار (علیرغم کمی امید برای مردم ایران پس از مدتها بابت این توافق) همه و همه بیش از پیش باعث بهم ریختگی ام شده. شاید بدتر از همه داستان و تاثیر کار نکردنم باشد.

شب سر راه برگشت رفتیم لابلاز چون تو یادت آمده بود که یک سفارش سه نفری کوچک برای امروز داری و تا به کارهایت رسیدی و من با امیرحسین که از شدت خوشحالی و ذوقی که بابت مصاحبه ی تلفنی کاری که کرده بود سریع بهم زنگ زد و خیلی خوشحال بود و کمی با هم حرف زدیم - قرار شد امروز بعد از مصاحبه حضوری سریع بهم خبر بده و امیدوارم کاری که دوست داره را بگیره که واقعا بهش نیاز داره و اعتماد به نفس و روحیه اش را بهبود می بخشه - خلاصه تا خوابیدیم ساعت از ۱۲ گذشته بود.

صبح تو را با سفارش های جی بی رساندم و بعد آمدم کرما و پس از این پست هم راهی کلی خواهم شد تا آرام آرام آن مسیر ۶ ساله را هموار کنم. آخر هفته دنی را که برای چند روز پیش ما خواهد بود می بینیم و دوشنبه هم به سلامتی مامانت میاد که قراره من برم دنبالش و هفته ی پیش رو هفته ی مهمان بازی است. دنی که به سلامتی چهارشنبه بر می گرده و مامانت هم قراره که به سلامتی نزدیک ۴ ماه کانادا باشه.

     

۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

You must know everything

سه شنبه ۲۱ جولای یک روز آفتابی و زیبا اما برخلاف تمام ۲۱ ها به شدت بی حوصله و مدتهاست که عصبی هستم. فضا را برای تو هم تلخ کرده ام و نگرانم شده ای.

دارم بعد از چند ماه به دیدن آشر میروم تا فرم گزارش سالانه شرک را امضاء کنه. حال و حوصله ی هیچ کاری را ندارم و مدتهاست که هم بد می خوابی و هم بد بیداری دارم. هیچ کاری نمی کنم و دایم هم از انجام هر کاری نصفه و نیمه پشیمان شده و ناتمام رهایش می کنم. نمی دونم چه مرگم شده اما اوضاعم خوب نیست.

دیروز و امروز بخاطر اینکه سندی رفته ونکور چند ساعتی بیشتر شرکت نبودی. دیروز ظهر تازه نشسته بودم در کتابخانه که بهم گفتی داری میری لابلاز برای سفارش امروز خرید کنی. گفتم میام دنبالت و با اینکه هوای خیلی خوبی بود و رفتیم دیستلری اما غرولند کردن و خستگی و ... من حال تو را هم گرفت. البته حق هم داشتم و تو هم در دقت کردن کوتاهی کرده بودی و چندباره کاری شد خریدمون از لابلاز و پس دادن نان و ... اما به هر حال خیلی گیر به خودم و تو و همه چیز میدهم. گفتم که نمی دانم چه مرگم شده.

امروز هم بعد از اینکه پیش از ظهر رفتی و سفارش ها را تحویل دادی و کمی به کارهای شرکت رسیدی رفتی کاستکو و الان که ساعت ۳ و نیم هست خانه ای و من هم راهی خانه ی آشر. شب قراره به مناسبت بیست و یکم و سالگرد رسیدن به اینجا و البته شروع یک رژیم غذایی مناسب و ورزش و هزارتا کار نکرده برویم بیرون که از مدتهاست ترونی را برایش رزرو کرده بودم.

خلاصه که یا دارم پیر میشم یا دارم کودن و نابینا میشم یا چیزی نظیر اینها. هر چند که خواندن این شعر برشت دیشب خیلی به موقع بود اما باز هم مشکل سرجایش هست چون عزمی برای حلش از خودم نشان نمی دهم.

 
Study from bottom up
for you who will take the
leadership
it is not too late 
Study the ABC; it is not enough
but study it! Do not become
discouraged
begin! You must know everything
You must prepare to take command
now
 
Study, man in exile
Study. man in the prison
Study, wife in your kitchen
Study, old-age pensioner
You must prepare to take command now
Locate yourself a school, homeless folk
Go search some knowledge, you who freeze
You who starve, reach for a book
it will be a weapon
 
You must prepare to take command now
Don’t be afraid to question, comrades
Never believe on faith
see for yourself
 
What you yourself don’t learn
you don’t know
Question the reckoning
you yourself must pay it
Set down your finger on each small item. asking
where do you get this
You must prepare to take command now

۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

سالگادو، مونته روسو، لامپدوزا، نارنگی و نمک روی زمین، دایناسورها و وین

بعد از ده روز یادداشت نوشتن اینجا در حالیکه که تمام مدت خانه و کتابخانه و در دسترس بوده ای تنها نشان از یک پدیده دارد: سردرگمی.

مدتهاست که بی انگیزه شده ام علیرغم داشتن کلی کار و برنامه و افکار روحیه بخش. شاید هم اتفاقا بخشی از داستان به ارعابی بر می گردد که از حجم ناکرده ها و امکان کار کردن زیاد وجود دارد. به هر حال هیچ کار مفیدی که قابل ثبت باشد نکرده ام جز دیدن چند فیلم خوب و شاید خواندن یکی دو متن متوسط. تو اما به شدت مشغول و گرفتار کار هستی و از طرف دیگر هم درگیر روحیه دادن به سندی که دوباره مدتی بود به شدت داستان احتمال شیمی درمانی و برگشت سرطانش جدی شده بود و به هیچ کس نمی گفت جز تو و همسرش بیل که یک هفته ای مسافرت بود و این تو بودی که دایم همراهش به دکتر و آزمایشگاه و خلاصه سنگ صبورش بودی و البته خیلی هم اذیت کننده بود چون نمی دانستی که باید چه بکنی و چه بگویی و سندی هم قصد نداشت هیچ کس را نگران کند تا قبل از معلوم شدن نتایج آزمایشهایش که دو هفته ای طول کشید و حسابی اعصاب و روان خودش و تو را فرسوده بود. خدا را شکر خطر از سرش گذشته و احتمال زیاد با اشعه و پرتو درمانی مشکل حل خواهد شد. اما جدا از آن داستان پا دردش که بابت دویدن خرکی سالها و ماهها بوده شده قصه ی جدید و استهلاک تازه سر کار. چند سفارش در این هفته داشتی و به سلامتی از دو هفته ی دیگر هم یک سفارش دایمی هر روزه داری برای ۵ تا ۷ نفر که هر چند کار راحتی نیست اما برای شرایط ما خوب و کمک کننده است به شدت.

امروز هم با اصرار من همراه آیدا قراره که به استخر بروی و کمی استراحت کنی. چند شب گذشته با اینکه زودتر از معمول به خانه آمدی اما هنوز نتوانسته ای برای خوابت را تنظیم کنی و مثلا دیشب پیش از ۸ خوابیدی.

امروز من اما در کتابخانه ی مرجع و رفرنس هستم و با اینکه از صبح دهها برنامه در ذهنم چیدم که چه کنم و چه نکنم اما هیچ انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم و بدتر از همه اینکه مثل وبر که علیرغم آگاهی به تمام جوانب داستان توان ادامه ی کارهایش را نداشت (البته که می دانم قیاس مع الغارقی است) حوصله و انگیزه ندارم. کمی توماس مان خواندم و کمی کتاب گفتگوی جدید بدیو و کمی آدورنو نوشتم و کمی ورزش کردم و آلمانی نخواندم و درس و کار و هیچ و هیچ.

اما همانطور که گفتم چند فیلم خوب دیدیم. در واقع یک فیلم از سینمای اروپا به اسم نارنگی که داستان دو سرباز از دو جبهه ی مقابل هست که در خانه ی مردی از استونی بستری می شوند تا درمان شوند و رابطه ای انسانی که در کل فیلم کم هزینه و کاملا مردانه و خشن اما انسانی شکل می گیرد و یکی از بهترین فیلمهای مستند از زندگی و آثار عکاس شهیر برزیلی سباستین سالگادو به اسم The Salt of the Earth با کارگردانی ویم وندرس. عالی بود. کم نظیر. خصوصا زمانی که از خشونت جنگ با جانی و روانی زخم خورده و بیمار به طبیعت می گریزد و دیالکتیک میان انسان و طبیعت درمانش می کند.

این چند شب از بس که فکرم درگیر کارها و نوشته های ننوشته ام بود خوابهای عجیب کم ندیدم. مثلا دیشب خواب دیدم زندگی ام می توانست که چگونه باشد اگر بیست و یک سال پیش از آلمان به آمریکا رفته بودم. دکتر شده بودم تا خواست و آرزوی اطرافیان را بر آورده کرده باشم و البته به شدت ناخوشنود. با اینکه آنچه که امروز هستم نیز خوشنودم نمی کند و حس از خودبیگانگی ام کمتر از وضعیت دیگر نیست اما از اینکه با توام و در کنار تو از درون شاد و سرخوشم و این شاید تمامی ارزش زنده بودن و زندگی باشد.
 ------------------------

اما از هر چه بگویم و از هر چه راضی و ناراضی باشم مهمترین اتفاق سالهای گذشته در سرنوشت مرده و زنده احتمالا در توافقی بود که به ظاهر میان حکومت ایران و غرب در این هفته در وین به دست آمد. امیدوارم کمی آب خوش از گلوی مردم پایین برود هر چند منتظر دیدن سویه ی سیاه و وحشی حکومت بر سر مردم در کوتاه و میان مدت هستم و می دانم که این دیالکتیک خشونت تمام همیتش بر این است که نشانی از ضعف و تغییر و بهبود به جامعه ارسال نکند. اما در همین میان مدت است که به قول برشت "امور تغییر می کنند دقیقا چون اینگونه هستند که هستند."  و البته می دانم که سویه ی دیگر این داستان همان جمله ی معروف "جوزپه توماسی دی لامپدوزا" در کتاب پلنگ است که میگه: "همه چيز بايد تغيير کند تا همه چيز به همان شيوه ادامه پيدا کند".
-----------------------

از نوشته های خوبی که خواندم هم نوشته ای بود از یکی از دوستان دوره ی دانشگاه که شرحی بر عکس کارگری که خود را به دار آویخته بود در پاساژی در تبریز نوشته بود و خیلی غم انگیز و دلنشین بود. و البته بخشی از شعر مایاکوفسکی که می گفت: "بر هر آنچه که هست نوشتم نیست"

و البته دوست دارم که پایان این یادداشت بی سر و ته را با این نکته تمام کنم:
"وقتی بیدار شد، دایناسور هنوز آنجا بود." 
آئوگوستو مونته روسو 

از نظر یوسا این یکی از بهترین داستان های کوتاه ادبیات جهان است.یوسا این داستان را به واسطه ی ایجاز کلام، تاثیرگذاری فراوان، کیفیت بالای ایهام، طنز و پیرایش موضوع تحسین می کند.

و اینکه برای من نیز سخت بعید است که اگر دیر بجنبم کابوس ها در بیداری سراغم بیایند.   

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

دنی

به سلامتی امروز رفتی سر کار. تا دیشب هنوز خوابت تنظیم نشده بود. دیروز که صبحانه رفتیم بیرون و از آنجا من چند ساعتی ربارتس بودم و با مجلاتی که آوردی مشغول و تو هم یک سر لابلاز رفتی و کمی هم به کارهای شخصی ات رسیدی تا من آمدم خانه و غذایی با هم خوردیم و ساعت هنوز ۸ نشده بود که تو خوابت برد تا صبح.

در کنار سایر هدیه هایی که برای تولدم گرفتی مثل کتاب و مجلات و سی دی و البته کارت هدیه ای از آمازون، یک اپل تی وی خریده بودی که بازش نکرده بودم تا به سلامتی برگردی و دیروز عصر راهش انداختم و خلاصه این هم شد داستانی علاوه و اضافه بر داستان های جانبی که برای کسی مثل من که دنبال بهانه هست برای کار نکردن مشغولیات کافی فراهم می کنه. اکانتی در نت فلیکس درست کردم تا فصل سوم House of Cards را ببینیم. جالب اینکه سریال دیدن هم پیشنهاد تو بود و حالا دغدغه ی من.

بخشی از مجلات را تورقی کردم و هنوز چندتایی مانده که از نظر بگذرانم. کتابهای دکتر طباطبایی به نظر خیلی به کارم خواهد آمد و درباره ی سخنرانی ها خیلی مطمئن نیستم. خلاصه که باید در کنار کارهای اصلی ام به اینها هم توجه ای کنم که مسلما چیزهایی در لا به لای سخنرانی ها به کارم خواهد آمد.

با ایران هم این چند روز که در تماس بودی همه چیز خدا را شکر خوب پیش میره و امیدواریم که هم حال و اوضاع خانواده و هم احوال کلی مردم بهتر بشه.

دنی که در حال حاضر نیویورک هست هم بهت ایمیل زده و قرار شده که آخر ماه و زمانی که مامانت به سلامتی میاد چند روزی بیاد پیش ما. خلاصه که سرمون به زودی شلوغ میشه و اگر نظم لازم را به خودم ظرف این دو هفته ندهم تمام طول سال با کمبود وقت و ادامه ی عقب افتادگی کارها باید سر در گریبان باشم.

فردا هم که آخرین روز هفته هست و به سلامتی یک سفارش کوچک ۱۰ نفره گرفتی که خیلی هم لازم و بجاست چون هزینه ی اتاق دنی برای چهار روزی که مهمان ما پایین خواهد بود بیش از ۳۰۰ دلار خواهد شد و این بخشی از آن را تامین می کنه.

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

باران آوردی

از بس فرودگاه شلوغ بود و بابت پروازهای زیاد خصوصا برای مسابقات پنم حدود دو ساعتی طول کشید تا از بیای بیرون. اما از شوق و ذوق نمی تونستم بشینم. در این مدت یک پیرمرد و پیرزن هندی که نه می توانستند حرف بزنند و نه کسی دنبالشان آمده بود را - بعد از اینکه متوجه شدم می خواهد با شماره ای تماس بگیرد- کمک کردم تا بلاخره نوه شون رسید و مشتی حاضر نبود از ماشینش پیاده بشه و از من خواست که تا یکی از درها خروجی بیارمشون بیرون تا شازده افتخار بدن و پدر بزرگ و مادر بزرگش را ببره. من هم صبح بعد از اینکه رفتم کرما و برای شب فیلمی گرفتم که اگه تونستیم ببینیم آمدم فرودگاه و دل توی دلم نبود که بلاخره بعد از ده یازده روز در آغوش بکشم تو را. به محض اینکه به سلامتی آمدی بیرون و از پارکینگ فرودگاه زدیم بیرون تا همین الان که ساعت ۶ عصر هست یک بند باران شدیدی در حال بارش هست و قدم  و جود تو برای ما و این شهر پر برکت بوده.

یک ساعتی هست که بعد از سالادی که از بلور مارکت برای نهار گرفته بودم و کمی از ایران و خانواده و دوستان گفتی دیگه توان نشستن نداشتی و کمی خوابیده ای. من هم در این فاصله رفتم نان و شیر خریدم برای شام که قراره حاضری مربای مامان پختی که آورده ای را بخوریم. دو تا چمدان کابینی کوچکی که همراه برده بودی پر از سوغاتی است. کمی برای دوستان و همکاران که پسته آورده ای و کمی برای خودمان و از همه مهمتر کتابها، مجلات و سی دی هایی که می خواستم. اما گفتم اول این پست را بگذارم و شکر این لحظه و روز را ثبت بکنم بعد برم سراغ بسته ی فرهنگی حسابی که برایم آورده ای. خلاصه که خوش آمدی همراه و همدل و همسرم.

ممنون و مدیون محبت ها و شیرینی ها و لطفت هستم. الهه ی عشق همه ی عاشقان را در پناه خود جاودان کند.

۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

داستان ۷ جولای

ساعت ۲ و نیم صبح هست و دیگه دارم از خستگی غش می کنم. به سلامتی تازه رسیده ای به فرودگاه فرانکفورت و امیدواریم فرانک بتونه با پرواز دو ساعت دیگه تو را بفرسته خونه. البته گویا پرواز شلوغه و ممکنه درست مثل داستان رفت به ایران سناریوهای دیگه ای عملی بشه. از پرواز دوم به تورنتو تا رفتن به شهر دیگه ای و بعد پرواز داخلی که امیدوارم اینطوری نشه.

من هم امروز بعد از اینکه کمی در کتابخانه مرجع تورنتو برای خودم وقت تلف کردم یک دسته گل گرفتم و آمدم خانه را تمیز کردم و دیگه دل توی دلم نیست که به سلامتی فردا بعد از ده روز دوری سخت دوباره بچسبیم بهم و قدر عافیت بدونیم. البته این یکی دو روز گذشته هم تو در ایران خیلی سرت شلوغ بود و کارهای زیادی داشتی برای انجام و هم من در کمال خونسردی و با  وجود کلی کار عقب افتاده کلا روزها و ایام را به هیچ دادم رفت. شنبه برنامه ام این بود که برانچی بخورم و برم ربارتس تا عصر و کمی کار کنم. بعد از اینکه بهم گفتی که احتمالا وقت دکتر برای جهانگیر به بعد از سفر برگشت تو بیفته خیلی بهم ریختم. با اینکه می دانستم و به خودت هم می گفتم که از دست تو کاری بیش از این برنمیاد اما به هر حال از اینکه چنین سفری با چنین سختی و فشار حالی و مالی را متقبل بشیم و مهمترین کار انجام نشه خیلی ناراحت بودم. خصوصا اینکه بهت گفتم دلت را به این موضوع خوش نکن که حال جهان خیلی بهتر شده چون به محض اینکه برگردی دوباره همان داستان تکرار خواهد شد. طبیعی هم هست چون شرایط که تغییر نمی کنه و متاسفانه نه در خانه و نه در محیط اطراف و نه در جامعه که همه چیزش خودآگاه و ناخودآگاه در گرو نتیجه مذاکرات هستی است و متوقف شرایط اگر پسرفت نکنه بهتر از این در کوتاه مدت نخواهد شد.

به هر حال شنبه به رفتن شما برای آزمایش های جهانگیر به کلینک و خانه ی رضا و شبنم گذشت. بهم گفتی که دکتر برای تو هم آزمایش چک آپ نوشته و وقتی که بهم از جوابش گفتی کمی نگرانم کرد. حالا قراره که به محض اینکه برگردی به سلامتی اینجا داستان را پیگیری کنی. گویا مقداری کیست در کبدت تشخیص داده اند که امیدواریم همانطور که طرف گفته چیز خاصی نباشه.

یکشنبه هم من کمی کتابخانه بودم و کمی خانه و خلاصه جز بطالت کار موثری نکردم. نمی دانم چرا اینطوری شده ام. خودم حسابی مشکل پیدا کرده ام و توان و حوصله ی متمرکز شدن را ندارم. می خواهم و دوست دارم کار کنم،‌ درس و آلمانی بخوانم و... اما به محض اینکه پای یکی از اینها می نشینم بلافاصله بی حوصله می شوم و نامتمرکز.

امیرحسین بهم زنگ زد که به سلامتی کار جدیدی که دنبالش بوده را گرفته و از دو هفته ی دیگه در یک فروشگاه با سمت مدیر مشغول خواهد شد. به مامانم هم بعد از یک هفته که وسط حرف زدن شروع به پرت و پلا گفتن کرد و گوشی را گذاشت و حتی برای تولدم در این هفته ای که تنها بودم یک زنگ نزد تا احوالی بپرسه - البته کلا در طول سال شاید بیش از یکی دوبار زنگ نزنه و همیشه منم که به همه شون زنگ میزنم و سعی می کنم هر کمکی از دستم بر میاد بکنم و آخرش هم میشه اینطوری و به این نتیجه میرسم که کاری که بابک باهاشون می کنه درسته اما باز هم دلم نمیاد و ... - خلاصه زنگ زدم و بعد از اینکه فهمیدم برخلاف تاکیدی که کرده بودم راجع به قبض تلفن و کیبل و ... که ماه پیش نزدیک ۳۰۰ دلار برای پلن جدیدش داده بودم و قرار بود خودم پیگیری کار را بکنم که دوباره اشتباه شارژش نکنند خودش بی آنکه قبضی بیاد زنگ زده و دوبرابر آنچه که با شرکتش توافق کرده بودم پرداخته و ... واقعا دیگه توان تحمل این همه داستان ناتوانی و بی فکری را ندارم.

بگذریم. اما از چیزهای خوب بنویسم که بهترینش در حال انجامه. تو در راهی تا بیای در دل من و سر خونه و زندگی زیبامون. باید قول قرارهایی که با هم داشتیم را عملی کنیم. باید به روح و جسم و حال و بالمون برسیم و اولویت های خودمون را باز تعریف کنیم. بسه دیگه از این همه دیگرخواهی خسته شده ام وقتی که داره اصل زندگی و روح و روان خودمان را آزرده میکنه.

خلاصه که ساعت با اینکه نزدیک ۳ بامداد هست و اگر به سلامتی همه چیز خوب پیش بره قراره که ۸ تا ۹ ساعت دیگه به امید خدا برسی اما طاقت صبر کردن بیشتز از این را ندارم. تنها نکته ای که دوست داشتم اینجا هم بنویسم این بود که بهت گفتم که ۷ جولای روز خاصی برای ماست. در این تاریخ رسیدیم سیدنی و فصل تازه ای از زندگیمون را آغاز کردیم. در همین تاریخ بعد از چند سال استرالیا را ترک کردیم و به سلامتی داری دوباره در همین تاریخ بر می گردی در آغوش من تا در کنار هم زندگی عاشقانه مون را در خانه ی کوچک اما زیبا،‌ باشکوه همیشگی اش وارد فصل تازه ای کنیم. به سلامتی!

۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه

سفر کوتاه اما موثر

با اینکه شبها تا حدود ساعت ۲ نمیرم در رختخواب و صبح ها هم ۸ بیدارم، با اینکه هر روز تصمیم می گیرم که از فردا درس بخوانم و در واقع بنویسم اما در غیاب تو دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. امروز همتی کردم و رفتم کلی تا کمی روی باز نویسی بخش اول مقاله ام کار کنم تا بتوانم بعد از اینکه تمامش کردم و احتمالا نظر آشر را درباره اش گرفتم و ... بفرستمش جایی برای چاپ. اما کمی از نشستن و کار کردنم نگذشت که دیدم بهتر بیام بیرون و کمی راه برم و خلاصه الان در کرما هستم و هر کاری می کنم جز کار اصلی و اساسی.

دیروز با شکستن شاخ غول بعد از ماهها و شاید دقیقترش بعد از سالها باشد که نگاهی به کتابها و جزوات زبان آلمانی ام کردم و تقریبا با ناامیدی کامل متوجه شدم خیلی عقب تر از آنچیزی که انتظارش را داشته ام قرار دارم. تقریبا چیزی از آلمانی ام باقی نمانده. باید برای این یکی هم یک فکری کنم و خلاصه که باید برای همه چیز و همه کارهایم فکری کنم. این است که می گویم داستان از جزییات گذشته و باید فکر اساسی کرد.

شما هم به سلامتی در جاده چالوس هستید و راهی تهران. حدود ساعت ۷ عصر راه افتاده اید به امید اینکه بتوانید فردا به کارهای بسیاری که دارید برسید. تو که باید اول از همه بری اداره گذرنامه و بعد هم دکتر برای جهان را پیگیری کنی و البته خرده فرمایشات بنده برای خرید کتاب. با اینکه این یک روز و نیم شمال رفتن خیلی کوتاه بود اما تصویر بهتری از اوضاع ایران و خصوصا خانواده ات بهت داده. گفتی که بابات خیلی تغییر کرده، حرف نمیزنه خیلی و با خودش و در خودش می گذراند و هنوز از شوک فوت مامان بزرگت در نیامده. مامانت هم با توجه با بالا رفتن وزنش مجبوره صبحها عصا دست بگیره و از راه رفتن و خصوصا پله بالا رفتن گریز داره و ناتوانه. جهان هم گفتی که روحیه اش خیلی بهتر شده و حالا دیگه شبانه روز با لپ تاپی که برایش خریده ای مشغوله.  با این حال تاکید کردم که هرطور شده باید ببریش دکتر چون وقتی برگردی دوباره همان آش و کاسه خواهد بود. به هر روی تا دوشنبه شب به سلامتی آنجایی و کلی کار داری و البته حضورت خیلی هم موثر بوده. گفتی که عزیز هم بیمارستان رفته و بابت آب آوردن ریه اش فعلا در CCU بستری است.

من هم بعد از نوشتن این پست دوباره به کتابخانه خواهم رفت و نهاری از بلور مارکت می گیرم و عصر ورزش و کمی آلمانی و شب هم یک فیلم! اگر پروسه ی نوشتنم را درست پیش ببرم و آلمانی بخوانم اوضاع خوب خواهد بود اما اگر نه هر روز بیشتر پس و فرو میروم.

دیروز نفری یک چک ۷۵۰ تایی از کیوپی برایمان آمد که بابت کنفرانس ایتالیا بود. توی این اوضاع به قول تو خیلی به موقع بود. دیشب هم فیلم king of comedy اسکورسیزی را دیدم که در زمان خودش حتما فیلم بهتری بوده اما به هر حال از کارهای این کارگردان معدود فیلم هایی که ندیده ام را خواهم دید تا نگاه بهتری از دنیای او دستگیرم شود. دو هفته ی بعد اما فیلم مستند Salt of the Earth  خواهد آمد که خیلی منتظرش هستم.
 

۱۳۹۴ تیر ۱۱, پنجشنبه

My life is my own creation

دیروز روز تولدم بود و در تنهایی تمام به سر بردم. با اینکه کمی درس خواندم، شب فیلمی دیدم، کتابخانه رفتم و کافه و بعد از مدتها ورزشی کردم،‌ اما مهمترین اتفاقی که برایم افتاد تجربه کردن حسی بود عمیق که تا پیش از این هرگز و به این شدت تجربه اش نکرده بودم:  تنهایی!

جز بابک که برایم پیغام تلفنی گذاشته بود زمانی که پایین ورزش می کردم و هیچ تماسی نداشتم. نه اینکه از این موضوع ناراحت یا دلگیر شده باشم که در واقع خودم آگاهانه روابطم را محدود کرده ام تقریبا با همه و از آنجایی که اهل تولد هم نبوده و نیستم کسی هم خبری از این داستان ندارد. اما ناراحتی ام بیش از هر چیز به خانواده ام برگشت که تنها وقتی گره ای در کارشان هست و احیانا پولی احتیاج دارند و ... تو را یاد می کنند. جالب اینکه نه در آمد خاصی دارم و نه کاری که بتوان خیلی روی آن حساب کرد. هنوز دانشجو هستم و هر چه هست حقوق ناچیز تدریس است و وام دانشجویی اما برای آنها گویا خیلی فرق نمی کند. بگذریم! نکته ام حتی این هم نیست. این حس تنهایی خیلی عجیب،‌ عمیق و آزار دهنده بود. به عنوان کسی که همیشه فعال و پر جنب و جوش و در نتیجه در کانون کارها بودم گویی در حال ورود به مرحله ی تازه ای هستم که می تواند به کل متفاوت باشد. البته انکار نمی کنم که خودم امور را اینگونه شکل داده ام. آنچه که مرا بسیار نگران کرد اما نبود تو بود و هست. بی تو ناتوان ترینم، نابود و ناموجودم.

تو هم یک روز طولانی را داشتی دیروز. تا بعد از ظهر درگیر کار تسریع در تمدید گذرنامه ات بودی و در ساختمان مرکزی اداره گذرنامه تمام روز را به معنای واقعی تلف کردی و سر آخر هم نتیجه این شد که دوباره شنبه بروی برای یک کار به این سادگی! واقعا نمی دانم چطور مردم تحمل این روند و همراه شدن با این مصیبت و ندیدن چنین مرگ تدریجی را به جان خود خریده اند. شب هم با مامان و بابات و جهان راهی شمال شدید که ساعت ۳ صبح رسیدید و کمی پیشتر با هم گپی زدیم و گفتید که تا بعد از ظهر هنوز بیدار نشده بودید. به سلامتی فردا شب به سمت تهران باز خواهید گشت تا شنبه هم به کارهای دکتر جهانگیر برسید و هم دنبال کار تمدید گذرنامه ات بروی.

خلاصه که تجربه ای بود برای تو آنجا و برای من اینجا. اما باید از این تجربه استفاده درست ببریم. خصوصا من که می خواهم این چند سال را درخشان و تاریخی کنم برای آینده و زندگی خودمان. یادم باشد که تو همه چیز و همه کس منی. روح و جان و نفسم. معنای هستی و فراخ حیاتم. و باید برای تو و خوشبختی زندگیمان تلاش کنم. کاری که تاکنون نکرده ام: تلاش!

در تقویم دیواری که برای امسال گرفته ای و هر از گاهی و در یکی از خانه های روزانه اش چیزکی چاپ کرده در روز تولدم احتمالا زیباترین جمله ی کل سال را نوشته است و یادم باشد که چقدر این نکته دقیق و درست است:
 My life is my own creation