۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

در انتظار می


آخرین روز آوریل2010 یک روز ابری و بارانی بود. ساعت نزدیک 5 و نیم عصره. تو تازه از سر کار رفتی خانه و من هم که امروز درغیاب ناصر در PGARC بودم به غیر از دو ساعتی که رفتم سر کلاس و درس دادم کار مفیدی نکردم. با اینکه کلی برگه برای تصحی دارم اما حوصله ی تصحیح برگه ها را نداشتم و نشستم یک فیلم دیدم به اسم هری براوان با بازی مایکل کین.

الان هم دارم رادیوی ABC کلاسیک گوش میدم و بعد از نوشتن این چند خط جمع می کنم و میام خانه پیش تو. قراره امشب با هم فیلمی ببینیم و تاپاس و شرابی بخوریم. تمام ویکند را باید بشینیم و برگه هامون را تصحیح کنیم. بعدش هم که باید برگه های درس آنت را بلافاصله شروع و تمام کنم که تعدادشون دو برابر کلاس کرین هست.

دیشب کمی در خانه درس خواندم و تو هم کمی برگه هایت را تصحیح کردی و شب نسبتا زود خوابیدیم. امروز تو تمام روز را کمی سر درد داشتی که گفتی مال سینوست هست.

روز بارانی و نسبتا سردی بود آخرین روز آوریل سال 2010. جمعه ساعت تقریبا 5 عصر. درست در ساعت 5 عصر!

امیدارم که ماه می برامون ماه خوش و پر برکتی باشه. باید بگم که آوریل هم خوب بود. درسته که من منتظر جواب دانشگاه ماه را تمام کردم اما تو تقریبا از نا امیدی به بهترین وضع رسیدی. مقالاتت را نوشتی و البته من هم این مقاله ی ژورنالیستی جدیدم را نوشتم و چاپ کردم. امیدوارم شرایط درسی و دانشگاهی من هم در ماه می باعث خوشحالی هر دومون باشه. ماه می ماه بسیار خاصی برای هر دو نفر ماست.

اول اینکه در این ماه با هم آشنا شدیم. دوم اینکه تولد تو در این ماهه. سوم اینکه بسیاری از بهترین خاطرات مون در این ماه در ایران و اینجا شکل گرفته. از نمایشگاه کتاب و حال و هوای اردیبهشت ایران بگیر تا گرفتن ویزامون برای آمدن به استرالیا.

منتظر ماه می با شروعی امیدوارم هستم.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

Leftover


پنج شنبه شب هست. دیشب تو مقاله ات را برای یکی دو نفر فرستادی تا بخوانند و نظر بدهند. با هم کمی حرف زدیم و خندیدیم به اوضاع و احوال من که دیگه دبی هم بهم ویزا نمیده. گفتم اون از دانشگاه این هم از این که گفته اند به تو ویزا میدهند بخاطر داشتن برادر و خانواده در آنجا ولی احتمال ویزا گرفتن من - در صورتی که هتل نگیرم- کم هست. خلاصه که کلی خندیدیم که من تبدیل به leftover شده ام.

دیشب بعد از اینکه از دانشگاه رفتم برای خرید به برادوی رفتم و کارم که تمام شد و برگشتم خانه دیدم که به سلامتی نامه ی دانشگاه تورنتو ی تو رسیده. خیلی نامه ی زیبا و شکیلی بود. تاریخش مال 22 مارس بود و تا امروز باید جئابت به دستشون میرسید. براشون ایمیل زدی و صبح جواب داده بودند که همین ایمیلت را به عنوان قبولی پذیرش تلقی می کنند تا مدارکت برسه دستشون.

دیشب خیلی بد خوابیدم. هم سردم شده بود و هم دایما در خواب داشتم فکر و بحث می کردم. ساعت 4 صبح بود که بیدار شدم و گفتم بشینم بازی برگشت بارسلون و اینترمیلان را در نیمه نهایی جام یوفا ببینم. کمتر از نیم ساعتش را دیدم و باز برگشتم توی تخت. خلاصه که روز را با خستگی و بی حوصلگی آغاز کردم. لکچر آنت هم به دلیل شرح بعضی از فیلمهای پر خشونت پورنو حالم را بدتر کرد.

با خستگی کامل سر کلاس خودم رفتم و تمام وقت یکی از دخترها که باید مقاله ی این هفته را ارائه می داد حرف زد و من هم از خدا خواسته در حالت منگی و بی خوصلگی کلاس را اداره کردم. بعد از کلاس با هم قرار داشتیم که بریم و قهوه ای بخوریم. ناصر هم آمد و سه تایی نشستیم در کافه ی "کمپس" دانشگاه و قهوه خوردیم. حالم بعد از ظهر بهتر شده بود. اما کار بخصوصی انجام ندادم.

مایکل برای تو ایمیل زده که دو هفته ی آینده نمی تونه کلاسش را تشکیل بده و فقط برای لکچر میاد. قرار شده که تو زحمتش را بکشی. بهت گفتم این پول اضافی را خرج استراحتت کن برای بعضی از روزهایی که واقعا توان ادامه دادن سر کار را نداری.

من هم متوجه شدم که مقاله ام در اپن دموکراسی به یکی دو زبان ترجمه شده و سه تا از صفحه هایی که به ترکی بود را برای رسول فرستادم تا ببینه چطور سایتهایی هستند.

امشب احتمالا تا دیر وقت باید بشینم و متن درس فردا را بخوانم تا کلاسهای جمعه ی این هفته را هم تمام کنم. فردا هم باید بلافاصله بشینم پای تصحیح برگه ها و تمام ویکند را کار کنم تا تمام شوند. تو هم همین داستان را خواهی داشت برای این ویکند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

سخنران مهمان


هر دو روز خسته کننده و شلوغی داشتیم و البته هنوز هم تمام نشده. ساعت از 6 عصر گذشته و من در دانشگاه بعد از برگشتن از لکچر کرین دارم کار تصحیح برگه ها را ادامه میدم و تو هم بعد از کار رفته ای خانه و داری ادامه ی مدخل دایرة المعارفت را می نویسی.

امروز مقاله ام در اپن دموکراسی چاپ شد و خیلی هم تا اینجا بازتاب داشته. دست تو و جن درد نکنه. البته بدون کمک تو که اصلا امکان نداشت و نداره من بتونم به تنهایی کارهایم را پیش ببرم. تو هم امروز سخنران مهمان در کلاس درس جنبش های اجتماعی آنت بودی که بعد از اینکه کارت تمام شد و آمدی PGARC با من و ناصر نهار خوردی و برگشتی سر کارت، آنت برام ایمیل زد که خیلی از سخنرانیت راضی بوده و بچه ها هم خیلی خوششون آمده بود.

عصر قبل از کلاس کرین با خودش برای تصحیح برگه ها جلسه داشتم که متوجه شدم اساتید خیلی هم توان مقابله با فشارهای نابجای ساختار را - به دلیل مسایل اداری و مالی - ندارند. داستان مثل ایرانه البته از سمت دیگه. در ایران قضیه تنها بخاطر پول و فشار اداری نیست و البته قسمت مشترکش دور زدن سیستم توسط برخی از دانشجویان و مافوق استادانه. به هر حال بهم گفت نمی تونیم دانشجویی که مشارکت نکرده و غایب بوده و تکالیفش را درست انجام نداده و ... بی دردسر و به استناد این چیزها از قبولی! باز داریم.

حالا که دارم کار این بچه ها را می خوانم بابت نمره هایی که استادانم قبلا بهم داده اند شاکیم. دیشب هم به تو گفتم و تو هم یادم آوردی که مثلا کسی مثل "امندا" که استاد تو بود نه تنها رفتار کاملا نژادپرستانه ای با دانشجویان خارجی داشت - جالب اینکه خود بچه های استرالیایی اکثرا از این رفتارش شاکی بودند- که به همین خاطر دایما سعی در تحقیر و کم کردن ارزش شماها داشت.

بگذریم. البته این موضوع برای من به جز مورد "آنت" که توتور درس فلسفه ی فرانسوی بود و بطور واضحی بابت کم آوردن در بجث ها در زمینه هایی که ادعا هم داشت مثل آدورنو و فوکو اتفاق افتاد موضوع من نبوده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

خواندن ابوعطا


سه شنبه شب هست و من بعد از اینکه جلسه ی بدیو به دلیل بیماری مارک تعطیل شد نشسته ام دانشگاه و دارم برگه های درس کرین را تصحیح می کنم. این برگه ی آخری از شدت حماقت نویسنده و استفاده ی نابجا از تئوری ها دیوانه ام کرده. تو هم در خانه نشسته ای و داری مدخل دایرة المعارف سیج را می نویسی.

دیشب بعد از اینکه رفتم خانه و برای جان دنبال متن سخنرانی هاش در CD درسی ام در سال 2007 گشتم. بلاخره پیدا شد و بعد از اینکه برایش فرستادم خیلی خوشحال شد. فهیمه هنوز از منلی برنگشته بود و صبر کردیم تا آمد و شام خوردیم و کمی درباره ی فلسفه از من سئوال داشت و در نهایت کار رسید به کمک فکری من و تو برای تصمیم گیری اش برای آینده ی زندگیش. دختر بدی نیست اما سر در گم و مردد به نظر میرسه. البته خودش هم به این موضوع اذعان داشت و همین هم مشکل کارش بود.

خلاصه که تا آخر وقت نشستیم و حرف زدیم. صبح بعد از اینکه بیدار شدم ایمیلم را چک کردم تا ببینم دانشگاه یورک جوابی به ایمیلی که دیشب فرستادم داده است یا نه. نوشته بودند که باید منتظر باشی و دقیقا جوابم را نداده بودند که آیا پرونده ی من را از دانشجوی اینترنشنال به بخش مقیم فرستاده اند یا نه. دیگه حوصله ی پیگیری اینطوری را ندارم. باید چند هفته ای را صبر کنیم تا ببینیم چی میشه.

برای صبحانه دو تایی رفتیم کمپس تا خیلی مزاحم خواب و استراحت فهیمه نشویم. قرار شده اون هم وقتی خواست بره سمت فرودگاه خودش بره و قهوه ی کمپس را برای آخرین بار امتحان کنه.

امروز تو تمام مدت سر کار در حاشیه ی کارهایت مشغول پیدا کردن بهترین راه برای فرستادن وسایلمون به کانادا بودی و فعلا به نظر میرسه با هواپیمایی امارات بهتر از کشتی در میاد. نکته ی جالب اینه که گویا برای گرفتن ویزای امارات حالا مشکل پیدا کرده ایم. هاها همینه دیگه آب که سر بالا بره اینطوری میشه.

خاله آذر برایت عکسهای عید را فرستاده بود و تو برای من فوروارد کردی و هر دو سر کار کلی با دیدن عکسهای مادر کیف کردیم. امروز به غیر از این داستانها تمام صبح قبل از جلسه ی تصحیح اوراق با آنت و مارگارت داشتم چند پاراگراف به متنی که برای اپن دموکراسی فرستاده ام اضافه می کردم که دیروز سردبیرش برام فرستاده بود تا اگر بتونم چند مثال بیشتر در مورد ادعایم بیاورم. در حین گشت و گذار در اینترنت که بودم کلی مطلب تازه پیدا کردم که اگر وقت بگذارم می تونم یک مقاله ی علمی درباره ی ادعایم بنویسم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

شوخی/جدی/اشتباه


یکشنبه شب هست. من دانشگاهم و بلاخره متن فردا برای بدیو را تمام کردم. تو خانه ای و داری غذا درست می کنی و کمی به کارهایت رسیده ای. فهیمه هم بیرون هست و هنوز خانه نیامده. هوا با اینکه امروز آفتابی بود اما حسابی خنک شده. اما از دیشب خانه ی ناصر و بیتا بگم که خوب بود و تا ساعت یازده و خورده ای نشستیم. بعد از اینکه شما دو نفر با من قرار گذاشتید سر خیابان "کلیولند" و رسیدیم خانه ی بچه ها ساعت نزدیک هفت و نیم شده بود.

تو میگو و قارچ و استیک مرینیت شده آورده بودی تا خانه ی بچه ها کباب کنیم. شب خوبی بود و گپ زدیم و خندیدیم. البته تو خیلی خسته بودی و بعد از شام رفتی و نیم ساعتی دراز کشیدی. تا رسیدیم خانه و کارهامون را کردیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک شده بود.

امروز صبح هم من بعد از اینکه خانه را جارو کردم از خانه بیرون زدم تا فهیمه و شبنم که برای دیدن لباسهایی که تو براش گذاشته بودی یک سر آمده بود خانه به کارهایتان برسید. ساعت 10 با کایلا در دندی قرار داشتیم. شبنم که برگشته بود خانه ی خودشان اما تو و فهیمه قبل از کایلا رسیدید و با آمدن او صبحانه ای خوردیم و گپی درباره ی کانادا و ... زدیم و از آنجا تو و فهیمه رفتید سمت "سیرکولارکی" تا تو به فهیمه اپراهاوس و محله ی راکس را نشان دهی، من و کایلا هم قدم زنان آمدیم دانشگاه.

امروز با اینکه دوشنبه بود اما به دلیل روز "انزک" تعطیل عمومی بود. هر چند من کار داشتم و به هوای درس خواندن آمدم دانشگاه دو سه ساعتی بیشتر درس نخواندم و چند ساعتی با ناصر درباره ی تزش و ایرادات تئوریکی که به نظرم می رسید باهاش حرف زدم.

الان هم خیلی خسته ام و دلم برای تو تنگ شده. از فردا دوباره روز از نو و بخصوص اینکه باید بلافاصله برگه های درسها را تصحیح کنم و برسونم به دست بچه ها. این هفته، هفته ی آخر ماه آوریل خواهد بود و عمیقا آرزو دارم که خبرهای خوبی درباره ی دانشگاه ظرف یکی دو هفته ی آینده بشنوم. هر چند که به نظر میاد بیشتر از این مدت طول خواهد کسید.

راستی امروز کایلا بهم گفت جان کامپیوترش خراب شده و تمام کارها و کتابها و متون سخنرانیش را از دست داده. بهش ایمیل زدم و گفتم من متن دو سری از درسهایش را دارم که بهم جواب داده آنها مورد نیازش نیست. یک سری دیگه را - درس مدرنیته در بحران: از وبر تا هابرماس- می خواهد که فکر کنم پرینتش را داشته باشم.

کارهای کلی در هفته ی پیش رو برای من و تو اینها خواهد بود:
تصحیح برگه ها؛ هم تو و هم من.
آماده کردن متن سخنرانی کلاس درس آنت به عنوان سخنران مهمان؛ برای تو.
نوشتن مدخل دایرة المعارف "سیج"؛ برای تو.
کار کردن تو.
توتوری هر دو.
خواندن متون ریدینگ گروپ من؛ هر برای بدیو و هم متن این هفته ی فلسفه ی ساسی که متعلق به کاستوریادس هست.
و احتمالا رسیدن بسته ی دانشگاه تورنتوی تو و پر کردنش به خوشی و سلامتی.

راستی تا یادم نرفته بگم که این چند روز من به بچه ها گفتم که دانشگاه تورنتو به تو پذیرش داده و من را در لیست انتظار گذاشته تا اگر آن یکی دانشجوی خارجی شون آفر را قبول نکرد به من پذیرش بدهند. با اینکه داستان درسته و ایراد اصلی در اینه که من و تو را به اشتباه در بخش دانشجوی خارجی گذاشته اند، اما متوجه شدم که گویا تو را با این حرفم ناراحت کرده ام. با اینکه کلی خندیدیم اما دیگه نباید این شوخی/جدی/ اشتباه آنها را تکرار کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

روزهای خوش و سر درد


بعد از دو روز که ناگهانی بخاطر سردرد تو - جمعه- دانشگاه را ترک کردم که ببرمت خانه تازه امروز - یکشنبه- ظهر آمده ام دانشگاه. جمعه صبح رفتم سر کلاسهایم که بهتر از هفته های قبل بود و بحث و گفتگو بین بچه ها کمی کلاس را گرم کرده بود. تو هم با تلفن فهیمه مواجه شده بودی که تازه رسیده است سیدنی و خیلی خسته است و می خواهد برود خانه و استراحت کند. بهش گفته بودی با اتوبوس از ایستگاه سمنترال بیاد تا دم دانشگاه و برده بودیش خانه و بهش توصیح داده بودی که چطور کارهایش را بکند؛ لباسهایش را بشوید و کجا بخوابد و نهارش را داده بودی که بعد از اینکه از خواب بیدار شد بخورد و ... و دوباره برگشته بودی سر کار.

من هم بعد از کلاسهایم برگشتم کتابخانه و با مادر حرف زدم و تازه بعد از نهار نشسته بودم سر درسم که متوجه شدم تو برای اولین بار قرص میگرنی که دکتر برایت نوشته بود را خورده ای و حال بدی سر کار پیدا کرده ای. گویا تمام سرت سنگین و کرخت و داغ شده بود و اینطور که میگفتی انگار آتش از چشمها و بینی ات بیرون میزد. اصلا حالی نداشتی و وسط این داستانها هم بابات بهت زنگ زده بود که احوالپرسی کند که نگران شده بود. خلاصه ریچارد- مدیر بخش تو که خودش هم میگرن داره- بهت اصرار کرده بود که باید بری خانه و استراحت کنی.

من هم جمع کردم و سریع آمدم و با هم رفتیم خانه. فهیمه را که دیدم خیلی با تصویری که انتظارش را داشتم مطابقت نداشت. بعدش بهت گفته بود که به دلیل افسردگی و خستگی و نیاز روحی که داشته این سر را آمده است که کاملا هم از حال و روزش معلومه. البته توی این یکی دو روز هم حال اون بهتر شده و هم وقت بیشتری برای حرف زدن و گپ زدن پیدا کرده ایم و در مجموع دختر خوبیه.

خلاصه که جمعه تا سر شب که حال تو بهتر شد در خانه نشستیم و تو و فهیمه کمی از خاطرات دوران دبیرستان - سال اول و دوم که با هم بودید- گفتید و خندیدیم. سر شب رفتیم در محل خودمون قدمی زدیم و تو که شنیده بودی یکی از پیتزافروشی های خیابان کینگ خیلی خوبه گفتی بریم آنجا. پیتزای خوبی نبود اما بیشتر از اینکه می دیدم تو حالت بهتر شده خوشحال بودم. بر گشتیم خانه و کمی بعد خوابیدیم برای برنامه ی روز شنبه.

شنبه صبح من زود بیدار شدم و دو ساعتی در تخت کمی کتاب خواندم و کمی در اینترنت چرخ زدم تا فهیمه هم بیدار شد و من برای کمی راه رفتن زدم بیرون تا شما هم آماده بشید و بریم کافه ی کمپس که قرار بود ناصر و بیتا و شبنم و مجتبی هم بیان. بعد از کمی تاخیر سر و کله ی همگی پیدا شد و با اینکه کمپس خیلی هم شلوغ بود اما بلاخره دو تا میز کنار دستگاه قدیمی قهوه خرد کنی بهمون رسید و بعد از یک ساعت گپ زدن و قهوه خوردن رفتیم به سمت ایستگاه اتوبوس تا بریم سنترال و از انجا با قطار بندای.

خوش گذشت. خیلی هم خوش گذشت و عکسهای زیاد و زیبایی دم ساحل و روی صخره ها گرفتیم. من خیلی خوشحال بودم که تو بعد از مدتی کمی داری استراحت می کنی و بخصوص بعد از حالی که دیروز شده بودی چنین استراحتی را احتیاج داشتی. خیلی هم از دست مجتبی خندیدیم. کلا شبنم و مجتبی بهم خیلی میان. هر دوشون توی یک فضا هستند و مهمترین خصوصیت شون اینه که اهل ادعا نیستند. خودشون هم می دانند که جهان مون با هم متفاوته و این به ما و آنها فضای مجزا و خوبی میده. ناصر هم خیلی از اینکه داریم میریم ناراحت و غمگینه و این از توی صورتش معلومه.

چند ساعتی قدم زدیم و گفتیم و خندیدیم و به غرو لندها و شوخی های مجتبی که از گرسنگی دایم شکایت داشت گوش کردیم تا رسیدیم به یک بار و رستوارن آلمانی به اسم "باواریا". با اینکه غذاش و ساندویچ هایش گران بودند، اما کیفیت خوبی داشت و خلاصه به غیر از تو و بیتا و فهیمه که به قول خودش داره میره که وسایلش را جمع کنه و برای یک دوره زندگی بیاد استرالیا، همگی آبجوی آلمانی خوردیم. من لیوانم به نصف رسیده بود که هم تو و هم دختری که به میز ما سرویس میداد متوجه ی ترک روی لیوان شد و رفت یک لیوان آبجو تازه برایم آورد.

از همان مسیر با قطار و اتوبوس تا نیوتاون برگشتیم. ناصر و بیتا سر راه پیاده شدند و رفتند خانه خودشان. ما هم در خیابان خودمان کینگ رفتیم برای اولین بار بعد از تقریبا 4 سال بهترین بستی ایتالیایی فورشی شهر که تازگی در کانال SBS شنیده بودیم. و واقعا چه بستنی خوبی بود. خلاصه که بعدش با بچه ها کمی در پارک پشت خانه قدم زدیم و تو و شبنم که راجع به فروش وسایل خانه حرف زده بودید تصمیم گرفتید که همگی بریم خانه تا آنها هم وسایل ما را دوباره ببینند و به یکی دوتا از دوستانشان عکسهایش را نشان دهند. البته خود شبنم گفت که احتمالا "سوفابد" را خودش بر میداره. خلاصه اینکه خیلی لطف کردند و علاوه بر عکسهایی که گرفتند درباره ی قیمتها هم اصرار داشتند که قیمتها را باید بالاتر ببریم.

به غیر از تخت خواب که قراره به ناصر اینها بدیم و پنکه ها که به دین، اگر بتوانیم احتمالا از فورش وسایل مون نزدیک دو هزار تایی باید دست مون را بگیره. بهتر ننویسم که وقتی آمدیم جقدر پول برای همین وسایل دادیم و جقدر به قول همه وسایل مون را تمیز و نو نگه داشته ایم. خلاصه که آرام آرام باید به فکر رد کردنشون باشیم تا همه چیز به روزهای آخر نیفته.

دیشب با اینکه همسایه هامون تا دیر وقت پارتی و سر و صدا داشتند اما من و تو از خستگی بیهوش شدیم و فهمیه هم یک ساعت بعد از ما و بعد از چک کردن ایمیلهاش و اینترنت چرخی خوابیده بود.

اما امروز یکشنبه 25 آوریل. هوا چند درجه ای خنک تر شده و باران بسیار ملایم و زیبایی از صبح می آمد که الان قطع شده. سه تایی بعد از اینکه پیاده از داخل دانشگاه قدم زنان رفتیم گلیب به کافه ی بدمنرز رسیدیم و برای صبحانه آنجا نشستیم. من می دانستم که ناصر با استل این دور و بر قرار داره تا فصل اول تزش را بهش تحویل بده. استل را که دیدیم رفتیم و بهش سلامی کردیم و بعد از اینکه تو 20 دلاری را که از ما طلب داشت بهش دادی برگشتیم داخل کافه و با هم راجع به دانشگاه ها در آمریکا و اینجا حرف زدیم تا ناصر هم اتفاقی رسید و بعد از اینکه کارش با استل تمام شد آمد پیش ما و چهارتایی کمی گپ زدیم و قرار شد شب بریم خانه ی ناصر و بیتا. گفتم به شرط اینکه ما شام را بیاوریم. خلاصه که قرار شد تو و فهیمه که برای دیدن اپراهاوس و راکس با هم رفته اید شهر بر گشتنی گوشت بگیرید تا شب خانه ی ناصر و بیتا کباب درست کنیم.

من هم بعد از اینکه شما سه نفر به سمت برادوی رفتید رفتم گلیبوکس و کمی لای کتابها چرخیدم و رفتم کتابفورشی دست دومش و کتاب Cultural Industry آدورنو را که خیلی تمیز و در واقع نو بود دیدم و خریدم و یکی دوتا کتاب دیگه را چک کردم که اگر ارزانترش را پیدا نکرده برم این یکی دو روزه بگیرمشون. درسگفتارهای کوژو درباره ی پدیدار شناسی روح - که بخشیش را مرحوم عنایت ترجمه کرده بود و در ایران خیلی از خواندنش لذت بردم- و کتاب پل گایر درباره ی آزادی در فلسفه ی کانت.

شماها که با هم در حال گشتن هستید و من هم دانشگاه باید امروز متن این هفته ی بدیو را بخوانم و از فردا بکوب باید برگه های امتحانی درس کرین را تصحیح کنم.

فردا قراره برای صبحانه با هم بریم دندی و تو با کایلا هم قرار گذاشته ای که بیاد. خیلی خوشحالم و خدا را شکر می کنم که بخصوص تو داری کمی استراحت می کنی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

من شما را رد می کنم


پنج شنبه شب هست. من در دانشگاه یک روز طولانی و تقریبا پرکار را پشت سر گذاشتم و تو هم الان خانه ای. صبح خیلی زود - مثل این چند روز گذشته- بیدار شدم و خواستم ببینم از دانشگاه یورک بهم جواب داده اند یا نه که خبری نبود. فکر کنم حداقل سه هفته ای باید صبر کنم تا ببینم جوابی بهم میدن و اگر دادند مثبته یا منفی.

وقتی آمدیم دانشگاه تو رفتی سر کار و من هم بعد از اینکه کمی متن درس آنت را خواندم رفتم سر لکچرش که خوب بود چون بیشتر فیلم مستند از شبکه ی ABC درباره ی درگیری بین سفیدهای استرالیایی و مسلمانان و ئیگر اقلیتها در سال 2005 را نشان داد. بعد از لکچر
امدم و برای توت درس کرین خودم را حاضر کردم که بد نبود. بعدش هم باید می رفتم دفتر خود کرین تا درباره ی تصحیح اوراق میان ترم با هم حرف بزنیم. دیروز بهش گفتم که ترجیح میدهم که برگه های رسمی و نه دفترچه ها را تصحیح کنم. به همین دلیل از مجموع 28 دانشجویی که دارم تنها 8 برگه را از دانشجوهای خودم صحیح خواهم کرد.

بعد از جلسه ام با کرین به تو زنگ زدم که بیا با هم قهوه بخوریم و گپ بزنیم. آمدی و رفتیم همان جای دیروزی در محوطه ی ساختمان حقوق. کمی از کتابها و شرح وظایفی که دانشگاه تورنتو از دانشجوهایش خواسته بهم گفتی و واقعا هم توی صورتت نگرانی موج میزد. با هم حرف زدیم و بهت قول دادم که کمکت می کنم. چندین بار از دیروز داری بهم میگی که به امید کمک و وقت گذاشتن من جسارت و جرات این رشته را پیدا می کنی. با اینکه تو نشان دادی که خودت بسیار با آرامش و حوصله کارت را پیگیری می کنی و بهترین نتیجه ها را هم تا اینجا گرفته ای - مثل خود همین پذیرش گرفتن- اما بهت دلگرمی دادم و گفتم مطمئن باش برای موفق شدن باید سخت تلاش کنی و اگر این کار را بکنی نشان دادی که خودت راهت را پیدا می کنی.

از هم که خداحافظی کردیم برگشتی سر کارت و من هم آمده ام PGARC و دارم برای کلاس فردا خودم را آماده می کنم. فردا فهیمه دوست دوران مدرسه ات که از آمریکا آمده برای دو سه هفته ای استرالیا میرسه سیدنی و میاد پیش ما. امیدوارم بهت خیلی خوش بگذره. احتمالا شنبه را با شبنم و مجتبی و ناصر و بیتا صبح میریم کمپس و بعدش هم برای نهار بندای بیچ. شنبه احتمالا درسی نخونم اما باید علاوه بر تصحیح برگه ها خودم را به بدیو برسانم و خیلی کارهای دیگه هم هست.

راستی امروز برای اینکه بهم بگی خیلی هم نباید نااحت باشم گفتی با فهیمه که حرف میزدی و آدرس را بهش می دادی از داستان دانشگاه تورنتو و کار من گفتی و اون هم که خودش علوم سیاسی در دانشگاه واشنگتن - اگه اشتبه نکنم- خوانده برایت خاطره ای از یکی از همکلاسی هایش گفته که فقط در سطح استادها رفت و آمد داشته و با تمام سیاست مداران آن دور و بر کار کرده و شاگرد اول و بسیار ممتاز بوده. از همین رو فقط برای هاروارد اقدام میکنه و رد میشه. بعد از اینکه همه از جمله خودش شوکه میشن بر می داره و یک نامه ی سر گشاده برای هاروارد می نویسه که این شما نیستید که من را رد کردید. این منم که شما را رد می کنم برای همیشه و در آینده ای نه چندان دور خواهید فهمید که چه خطای مهلکی را انجام داده اید.

خب! این هم یک جور نگاهه که اگه جوانتر بودم و ناپخته تر بسیار بیشتر از آنچه که امروز برایم جالب و تحسین بر انگیز بود، خاص و ستودنی میشد. شاید خواجه ی شیراز هم خیلی جوان بوده که از برهم زدن چرخ فلک که بر مداری غیر از خواست و مرادش می چرخیده گفته.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

روز مهم


این همان ایمیلی هست که توی پست قبلی نوشتم تو برایم درباره ی امروز و تجربه ی دوباره مان از زندگی بی نظیر و یکه خودمان نوشته ای. توضیح لازمش اینه که موزیکی که برام در ایمیل فرستادی که گوش بدم شوپن بود:

عزیز مهربونم خسته نباشی
الان که دارم برات می نویسم سر کلاس هستی و من هم آخرای کار امروزم. گلم خواستم بهت بگم امروز روز مهمی برای من بود... دوباره مثل همیشه با تو حرف زدن من رو آروم کرد و اون منظره زیبایی که روبروش نشسته بودیم...مثل یک تابلوی قشنگ همیشه توی ذهنم خواهد موند
این رو گوش بده در حالیکه چشمهات رو می بندی که استراحت بدی و با این فکر کن که چقدر کنار هم خوشبختیم
عاشقتم
بی کران



21 آوریل


چهارشنبه شب هست و تازه از کلاس کرین برگشته ام. تو خانه ای و منتظرم هستی. همین الان داشتم این جمله را می نوشتم ناصر با یک شیرکاکائو که برای من گرفته بود و قهوه ای که برای خودش خریده بود آمد. خب از دیشب شروع کنم که رفتم ریدینگ گروپ بدیو. نیم ساعتی طول کشید تا مارک و بعدش سم آمدند. اما در این مدت داشتم با دختری به اسم گریش که قرار بود از جلسه ی قبل بیاد حرف میزدم و آشنا شدیم. گریش ادبیات در دانشگاه UNSW می خوانه و همانطور که مارک گفته بود دختر باهوشی به نظر می آمد.

تو هم که با جن خانه قرار داشتی و آخرهای کار ما بود که جن هم آمد و سلامی کرد و قهوه ای خورد و رفت. دیشب خوب بود. من تقریبا متکلم وحده بودم و براشون از افلاطون و ارسطو و کانت گفتم تا سئوال بدیو را از نظر خودم روشن کرده باشم. راضی بودم و به نظرم بچه ها هم راضی از توضیحاتم شدند. با اینکه قرار این نیست که من یا مارک تنها صحبت کنیم اما از آنجایی که باید کمی از فلسفه مثال می آوردم لازم بود دیشب خیلی حرف بزنم و در نهایت شب خوبی بود.

وقتی آمدم خانه با هم نشستیم و کمی حرف زدیم و تو گفتی که جهانگیر پاسپورتش را گم کرده و مشکل ویزا هم داره. یادم افتاد این چند وقته اصلا از خانواده خیلی خبری نداریم. گفتی با داییت هم در آمریکا حرف زدی و خیلی از اوضاع و احوالش ناراضی بوده و احتمالا برگرده ایران.

خلاصه که خوابیدیم تا صبح که من بیدار شدم و ایمیل هایم را چک کردم و دیدم از گروه اندیشه ی سیاسی- فلسفی دانشگاه یورک برام ایمیل زده اند که من در لیست انتظار هستم و مشکل اینه که نمی تواند بیشتر از یک دانشجوی خارجی قبول کنند. بعد از اینکه تو از خواب بیدار شدی بهت گفتم گفتی لپ تاب را بده تا ایمیل بزنیم. از تختخواب بیرون نیامدی تا به چند جا ایمیل زدی که من مشکل ویزا ندارم. حالا باید ببینیم آیا این داستان تغییری در شرایط کارم به وجود میاره یا نه. واقعیتش اینه که مهمترین دستاورد این ایمیل این بود که همان طور که تو دیروز بهم گفتی و در سایت دانشگاه چک کرده بودی تعداد دانشجوی خارجی محدودی اجازه ی گرفتن پذیرش دارند. و این یعنی اینکه احتمالا اگر برای امسال هم نشه - که امیدواریم بشه- برای سال بعد خیلی شانسم بیشتره.

خلاصه که داشتیم از خانه می آمدیم بیرون که من گفتم اشتباه کردیم که قبلا بهشون ایمیل نزدیم و همان موقعی که ویزامون را گرفتیم خبرشون نکردیم. گفتم یادته چندبار هم با هم حرفش را زدیم و یامون رفت. تو فکر کردی منظورم به توئه و دارم مقصرتراشی می کنم. البته قبلا از این اخلاقها داشتم اما مدتی است که اینطوری نیستم. به هر حال اینکه حال هر دو کمی گرفته شد علیرغم گرفتن این خبر خوب.

آمدیم دانشگاه و ساعت 10 بهت گفتم بیا با هم کافی بخوریم. آمدی و رفتیم جلوی ساختمان حقوق که منظره ی بی نظیر شهر را در هوای آزاد داره و امروز هم که با اینکه آفتابی بود اما تا ظهر مه غلیظی در سطح شهر بود نشستیم و باز دوباره حرف از این داستان ایمیل ها پیش آمد و این بار هم مثل صبح من از حرف تو ناراحت شدم و خلاصه هر دو از اینکه اینقدر عصبی و خسته ایم حیرت زده بهم نگاه کردیم.

تو گفتی دیشب جن چقدر از ما تعریف کرده و گفته نه تنها خودش و مارک که تقریبا تمام دوستان مشترک و بچه های دانشگاه ما را به عنوان زوج عاشق و خوشبخت می شناسند و می گویند در زندگی آکادمیک کمتر چنین نمونه ای پیدا میشه و ... . اینکه چقدر ما به آنها روحیه می دهیم و اینکه براشون مثال نقضی از بسیاری چیزهایی هستیم که تا پیش از این فکر می کردند قاعدتا نه فقط خارجی ها و خاورمیانه ای ها بلکه خودشون هم درگیر آن دست تعاریف هستند.
چقدر از تو و من تعریف کرده و گفته همه مون می دانیم که شما چقدر موفق خواهید شد و ... .
از این گفتی که از بس خسته و درگیری اصلا حال اینکه با جهانگیر و بابات حرف بزنی و در این شرایط دلداری بدی جهانگیر را نداری.
از اینکه نگرانی همانطور که دکتر دیروز بهت گفته مراقب باشی خدای ناکرده هر آن دچار سر درد میگرنی نشی.
اینکه نگران سلامتی جسمی و روحی هر دومون هستی و ... .
و اینکه می دانی من هم چقدر نگران و ناراحت تو و شرایط سخت پیش رومون هستم.
و در آخر اینکه، چقدر غصه ی من را می خوری اگر نتوانم پذیرش بگیرم و نمی دانی واقعا از نظر روحی می توانم خودم را برای تلاش تازه ای در سال آینده مساعد و بالا نگه دارم یا نه.

خلاصه که به قول خودت در آن منظره ی بی نظیر، با قطرات اشکی که از چشمهای زیبایت می ریخت و ناراحتی و خستگی هر دومون. ناگهان دچار یک حس عمیق یافتن دوباره ی زندگی شدیم که احتمالا به دلیل همین خستگی ها کمی ازش غافل شده بودیم. هر دو آرام در بغل هم یکدیگر را در آغوش گرفتیم و آرامش عمیقی به وجودمون برگشت.
بعد از اینکه این نوشته را پست کردم. ایمیل تو را در ادامه به عنوان پست بعد می آورم تا یادگاری از این روز باشه. 21 آوریل.

روزی که به قول تو و خودم باز هم عدد 21 به ما نوید خوشی های بزرگ را داد.
اینکه چقدر این بازی دلپذیره و یا خرافاتی هست یا نه برایم مهم نیست. برایم بهانه اش مهمه که تویی و آرامش در کنار تو و خنده و شادی و ساختن و تلاش.

منتظرمی در خانه و قراره بیام و با هم شب آرامی را بسازیم. پس به امید بهترین روزها برای خودمان، دوستان و عزیزان و مردم. فارغ از بندها و مرزهایشان.

به امید یافتن تعریف و چارچوبی تازه و نو برای حقیقت. و دمیدن روح انسانیت و رنگ زندگی در روزهایمان.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

شاید که چو وابینی


سه شنبه نزدیک غروب هست. داشتم تلفنی باهات حرف میزدم که باتری موبایلم تمام شد. آمدم نزدیک ساختمان محل کارت تا وقتی آمدی بیورن که بری خانه همدیگر را ببینیم. نیم ساعتی پیش هم نشستیم و راجع به خودمون و وضعیت مون حرف زدیم. آخرش بهم گفتی خیلی برایم ناراحتی و گفتم بذار ببینیم چی میشه.

گفتی پیگیری کرده ای و متوجه شده ای سالانه تنها بین 10 تا 20 درصد از ورودیها در دانشگاه تورتنو در رشته ی علوم سیاسی غیر کانادایی هستند. خب! بنا براین شانسم خیلی کمه. البته تو بیشتر برای سال بعد تاکید داشتی که احتمال بالاتری ممکنه نصیبم بشه.

نمی دونم و نمی خواهم بهش در حال حاضر فکر کنم. چیزی که معلومه اینه که حداقل باید دو سه هفته ای را در انتظار خبر قطعی صبر کنم. و یک عالمه کار پیش رویم هست. هیمن امروز رفتم و از کرین برگه های میان ترم دانشجوهایم را گرفتم. بعضی هاشون در دفتر و با خودکار نوشته اند. اولین باره که در دانشگاه چنین چیزی را می بینم. به هر حال حتما بهشون جلسه ی اول اجازه ی این کار را داده است. برای من اما خواند این دست خط ها هم خیلی سختتره و هم وقتگیرتر. این از یک نمونه. کارهای دیگه هم هست.

تو رفتی خانه و با جن قرار داری. اولش قرار بود برید کافه ای جایی در نیوتاون اما مثل اینکه چون هر دو از سر کار بر میگردید خانه راحتتر هستید. من هم که متن این هفته ی بدیو را تازه تمام کردم و چیز زیادی دستگیرم نشد. علاوه بر سختی متن و مشکل درک، همچنان زبان مثل یک حقیقت آزارم میده.

اتفاقا تجربه ی خوبیه. اینکه ببینم اگر از پسش بر نیام یک فکر دیگه ای کنم. نمی دونم چرا هنوز مطئله برایم درونی نشده و هنوز علیرغم اینکه هم درس می خوانم و هم درس میدهم هنوز با این زبان و به طبعش با این جهان حس بیگانگی دارم. به قول خویی من هنوز هم به فارسی خواب میبینم.

ساعت 7 با بچه ها برای ریدینگ گروپ بدیو در "اربن بایتز" قرار داریم. فردا هم کارهای نیمه تا آخر هفته ی من شروع میشه. از لکچر رفتن ها بگیر تا توتوریالها. تصحیح برگه ها هم که اضافه شده.
باید که بیشتر و بهتر تلاش کنم. از این راه هم خیال تو را راحتتر می کنم و هم خودم سرم گرم میشه. شاید هم که چو وابینی خیر تو در این باشد.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

let's face it


امروز سه شنبه 20 آوریل 2010. هوا بسیار دلپذیر هست اما من و تو خیلی سر حال نیستیم. تازه همین الان رسیده ایم دانشگاه. بعد از اینکه از هم خداحافظی کردیم و یکدیگر را بوسیدیم تو از روی پل رفتی سمت دفتر پژوهشهای دانشگاه - محل کارت- و من هم آمدم PGARC. امروز بعد از مدتها دیرتر از معمول این چند ماه آمدیم دانشگاه چون دیرتر از خانه آمدیم بیرون با اینکه دیشب خیلی به موقع خوابیدیم اما ساعت 3 صبح من بیدار شدم تا به دانشگاههای تورنتو و یورک زنگ بزنم و طبق معمول تو آمدی و با هم دیگه این کار را کردیم. زمانی که برگشتیم در تختخواب و تا خوابمان برد ساعت از 4 هم گذشته بود.

خب! فکر کنم خیلی دلیلی برای توضیح اینکه چرا سر حال نیستیم لازم نباشه. با اینکه هنوز امیدی و کورسویی هست اما اگر بخواهی واقع بین باشی باید به برنامه های دیگه فکر کنی. الان که از هم جدا شدیم به نظرم آمد که تو خیلی از من ناراحت تری.

دانشگاه تورتنو که گفت همسرت در همان دور دوم پذیرشش قطعی شده، اما کار خودت به مرحله نهایی و دور سوم کشیده که فکر کنم معنی اش این باشه که در لیست انتظارم. بنا براین شاید خیلی شانسی نباشه. البته احتمالا اگر به قول تو مقیم بودیم - در لحظه ای که درخواست می دادیم- شاید داستان متفاوت می بود.

دانشگاه یورک هم که بخصوص رشته ی فلسفه اش آخرین گزینه ی انتخابی من در بین این چهار جا بود بعد از ایمیلی که به توصیه ی آموزش دانشگاه بهشون همان نصف شب زدیم، صبح جواب داد که در آخرین مرحله ی "پنل" قبول نشده ام. هنوز گروه اندیشه ی سیاسی- اجتماعی جواب نداده اما با توجه به فرم کار به نظر میرسه که آنجا هم درخواستم رد شده باشه.

خب! به قول اینها: Let's face it

من نسبت به تو خیلی شوکه نشده ام. تو خیلی جا خورده ای و میگی که دیگه باید چه کار کرد. خیلی معتقدی که رزومه ام چشمگیره و توصیه نامه هام عالیه - که البته تا اندازه ای هم حرفت درسته، حداقل برای کسی که می خواهد فوق بخواند.

اما خودم. واقعیتش داشتم فکر می کردم با اینکه هنوز پرونده ی امسال کاملا بسته نشده و به قول معروف شاید تا ستون بعد نوبت فرج هم برسه، اما ترجیح می دهم بجای خوشبینی به واقع بینی تن بدم.

گزینه های من در حال حاضر چنین خواهند بود؛
درسی ها:
یک. برای سال بعد با همین شرایط اقدام کنم و احتمالا یکی دو جای دیگه را هم در تورنتو مثل اگه اشتباه نکنم "رایرسون" در نظر داشته باشم.
دو. سعی کنم حداقل پذیرش یک مقاله علمی را تا ژانویه به رزومه ام اضافه کنم. با اینکه خیلی خیلی بعیده که تا آن موقع چنین احتمالی معقول باشه اما شاید با کمک تو بشه.
سه. برم و سال چهارم لیسانس تورنتو بشینم - البته اگر اساسا شدنی باشه و بشه پذیرش آن را گرفت.

غیر درسی ها:
یک. کلا بی خیال درس خواندن رسمی بشم و سعی کنم با کار و کسب درآمد چرخ زندگی را بهتر بگردانم تا حداقل تو بتوانی با خیال راحت تری در درس و دانشگاه پیشرفت کنی و به امید خدا راه آکادمیک شدن را آسان تر طی کنی.
دو. از آنجایی که برای انجام هیچ کار درست و حسابی در آن سیستم اصطلاحا "کوالیفای" نیستم - سابقه ام در روزنامه نگاری علیرغم گرفتن جوایز و کار با بهترین ها در ایران با شرایط آنها قابل تطبیق نیست- بنا بر این یا باید به همین کارهای غیر تخصصی و سطح پایین - به معنای دقیق کلمه- بپردازم یا برم یک دوره ای ببینم و وارد بازار کار حرفه ای تر بشم.

صادقانه بگم که حتی فکر کردن به انصراف از درس و دنبال نکردن افق فکری و ذهنی ام - با اینکه به شدت از تنبلی و سستی اراده در رنج هست- برایم بسیار سخت و غیر قابل باوره. اما به هر حال این واقعیتی هست که باید بهش فکر کنم.

بنا بر این شاید باید صبر کرد و کمی زمان داد و دید بعد از ورود به دنیای تازه چه چیزهایی انتظارم را می کشه و توان من برای تحمیل کردن و دنبال کردن خواسته هایم چقدر واقعی و نگاهم چقدر دقیق هست. شاید باید صبر کرد و دید با کمی انتظار و کمی دقیق تر قدم برداشتن دوباره - هر چند بسیار بسیار دیر می توان قطار از خط خارج شده را روی خط بر گرداند، نمی دانم.
شاید بشود شاید هم نه.
شاید اینجا، شاید هم در جهانی دیگر.

تنها چیزی که می دانم به اطمینان این است که اگر این کور سوی شانش راهی به من نشان ندهد باید که بنیادی فکر کنم. باید که به بنیادها فکر کنم. با اینکه همیشه و همیشه شیفته ی این گفته ی فانون بودم که: فلسفه گفتگو از بنیادهاست و گفتگو از بنیادها گفتگو در تاریکی است.
شاید وقت آن است که به نیمه ی تاریک ماه قدم بگذارم.
شاید که در آنجا چیزی انتظارم را می کشد که هنوز نمیدانم چیست.

یا شاید که باید صبر و وفاداریم را به خودم و دیگران - بار دیگر- درباره ی علاقه ام به مسیر زندگی و درسم نشان دهم. مثل زمانی که بعد از ترک تحصیل از زمین شناسی و بعد از روزنامه نگاری و از دنبال کردن تئاتر و ... زمانی که تصمیم گرفتم فلسفه بخوانم اکثر اطرافیان می گفتند در آستانه ی 30 سالگی تازه برای بار چندم می خواهی بری کنکور بدی و بری دانشگاه تا دوباره وسط کار ولش کنی. و اکنون اینجایم با گذر از نیمه ی دهه ی چهارم زندگیم.

شاید که باید به انتخابم وفادار بمانم. شاید که باید سوژه ی رخداد باقی بمانم. شاید که نه.
شاید که زمانم فرا رسیده است.
شاید که پایانم فرا رسیده است.
شاید که منم مصداق این سطر که:
Too late, my time has come

شاید که باید ...

نمی دانم کی و کجا و چه زمان و در چه شرایطی این سطور را با هم خواهیم خواند. اما انچه که می دانم این است که تا آن زمان زندگی چهره و رخ دیگری بر ما گشوده است.
امید که نا امید نباشیم و نا امیدت نکرده باشم.

جامعه، آفتاب، عشق و حقیقت


دیروز عصر که رسیدم خانه دیدم تو تقریبا تمام کارها را کرده ای و در حال بار گذاشتن شام بودی. رولت را درست کرده بودی و میوه گذاشته بودی و ... . من رفتم شراب گرفتم و برگشتم تا ناصر و بیتا آمدند. شب تا دیر وقت حرف زدیم و البته ناصر تقریبا تمام وقت در حال نصب ویندوز 7 برای لپ تاب تو بود و برنامه های لازم را هم بعدش اضافه کرد.

البته از نظر تو ناصر خیلی بد خلق شده بود و بیتا هم تایید می کرد و من هم که فکر کردم دیدم مدتی است ناصر به دلیل گرفتاری فکری و درسی مثل همیشه اش نیست که البته قابل فهمه. دیگه تا بچه ها رفتند و مرتب کردیم و خوابیدیم نزدیک 12 شده بود. نمی دانم چرا بعد از سه چهار ساعت خواب بیدار شدم و تاصبح فکرهای مختلف به سرم هجوم آورده بود. از آمدن رضا و ستایش به اینجا در زمانی که ما دیگه نیستیم که کمکشان کنیم بگیر تا گرفتن پذیرش که علیرغم آرامتر شدنم هنوز گرفتار این داستانم.

خلاصه ساعت 6 که بیدار شدم طبیعی بود که تو هم نتوانی در ادامه اش درست بخوابی. نمی دانم چطور شد که رفتم و کتاب مقدس را از کتابخانه برداشتم و نشستم در نور اولیه ی آفتاب بخش جامعه را که از جمله ی بهترین متون کتاب مقدس هست خواندم. شاید چون شب قبلش در لابلای حرفهایم به جمله ای از کتاب اشاره کرده بودم صبح رفتم سراغش. به هر حال هر دلیلی که داشت خیلی بهم مزه داد. خیلی به دلم نشست و مثل یک خواب خوب آرامم کرد.

با هم یکی یک لیوان شیر خوردیم و زدیم به راه. تو رفتی سر کار تا بعدش به لکچر مایکل بری و کلاس خودت من هم آمدم PGARC و قرار شد اول از همه هر دو نامه ای که دنی از ما خواسته بود برایش بنویسم را آماده کنیم و بفرستیم.

تو بعد از لکچر آمدی اینجا تا با هم نهار بخوریم که از شام دیشب بود. لوبیا پلو که هم خوب شده بود و هم به بچه ها دادی که ببرن همراه خودشون. بعد از نهار تو نامه ی من را هم دیدی و رفتی سر کلاست و من هم نشستم روبروی لپ تاب و باز به فکر و خیال رفتم که اگر پذیرش ندهند چه خواهد شد و چه.

یک ساعت بعد - ساعت 2- آمدم بالا تا تو را قبل از برگشتن به محل کار دوباره ببینم و ببوسم. چند دقیقه ای که پشت به آفتاب روی سکو منتظر تو نشسته بودم و داشتم بچه های دانشگاه را نگاه می کردم پیش خودم فکر کردم - به قول هامون:هووی چه خبرته- و واقعا فکر کردم آیا زندگی برای ما و من یعنی همین که اگر پذیرش -آنهم امسال- نگیرم باید این طور فکرم بهم بریزه. خب نشد که نشد. البته امیدوارم که بشه. اما اگر نشد، باید امسال را کمی مطالعه کنم. پروژه ی فکری تعطیل شده ام را بازبینی کنم و از همه مهمتر مقاله بنویسم. از اینکه خودم را اینقدر ضعیف یافتم خیلی شوکه شدم.

تو گویی مثال آن دفعه ای که به حق بسیار بسیار از سام ناراحت بودم و بعد از چند وقت روزی که رفتم و دوشی بگیرم با چشمان خودم دیدم که ناراحتی و بغضم شسته شد از دلم همراه با آب حمام به اعماق سوراخ های چاه وان رفت. یکبار چنین تجربه ای کرده بودم که ناگهان همه چیز در نظرت عوض می شود. امروز اما به مراتب تجربه ی متفاوت تری بود. ناگهان گویی که در گرمای خورشید و نور آفتاب دلم روشن و ذهن سرد و نگرانم گرم شد.

خیلی آرام شدم. خیلی.

بعد از اینکه تو آمدی فکر کنم لازم به گفتنم نبود چون کاملا متوجه ی آرامش خیال در رخسارم شدی. بعد از کمی در آغوش هم خندیدن و آرزوهای قشنگ ساختن، تو رفتی سر کار و قرار شد من بمانم بالا تا تو مادر را برایم بگیری. اول با مادر بعد هم با مامانم حرف زدم. ساعت دو و نیم بود که می خواستم برم سرکارم - که اصلا نه دیروز و نه امروز درسی خوانده ام- که آندرس را دیدم. و به ان نشان که تا نزدیک ساعت 5 با هم درباره ی فلسفه و تز در حال تحویلش حرف زدیم. و خیلی خوب و خیلی حرفهای دلپذیری بود. بخصوص بحثمان درباره ی حقیقت.

حالا برگشته ام سر کارم. اما واقعا خواندن بدیو در یک روز این چنین با کم خوابی و خستگی روحی و بعد از سه ساعت حرف زدن احتیاج به یک "رخداد" داره.

به همین دلیل رخداد را به فردا موکول می کنیم!
و میایم پیش تو که خود عشق یکی از ساحت های حقیقت است. هم برای من و هم برای بدیو.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

ناراحتی بجای جشن


یکشنبه 18 آوریل ساعت 11 و ربع هست. در یک روز ابری و آفتابی بعد از خوردن صبحانه در دندی، من تازه رسیده ام دانشگاه و تو رفتی برادوی برای خرید و بعدش بر می گردی خانه تا شام و رولت درست کنی برای شب که ناصر و بیتا میان خونه مون.

از جمعه شب شروع کنم که بعد از دو ساعت فوتبال بازی کردن که نه از بازی خودم بعد از سالها روی زمین چمن راضی بودم و نه از بازی جوانها- آره! جوانها. ناصر همون اوایل بازی زمین خورد و دستش درد گرفت و ادامه نداد. من تا آخر بازی کردم و از آن موقع تا الان دارم لنگ زنان و با بدن درد شب و روز را سر می کنم. به قول داریوش فلانی رفته فوتبال دوباره.

جمعه شب بعد از اینکه برگشتم خانه و دوشی گرفتم و منتظر تو شدم تا از رستورانی که با سمیه و دوست پسرش جیمز قرار داشتی برگردی. بعد از اینکه برگشتی کمی با هم نشستیم و تو از سمیه گفتی و گفتی چقدر رفتارش نسبت به قبل تغییر کرده و انگار تازه یاد ایام نوجوانیش افتاده. به هر حال دیدنش بعد از سالها برای هر دوی شما خالی از لطف نبود.

شب زود خوابیدیم و من از بدن درد صبح زود بیدار شدم و نتونستم بخوابم. طبیعتا تو هم کمی بعد بلند شدی و بعد از تلفنی با مادر حرف زدن و گفتن خبر قبولی تو در دانشگاه تورنتو و خوشحال کردنش با هم رفتیم کمپس. قهوه ای خوردیم و طبق نسخه ی دکتر که دیروز بهت داده بود و حدس زده بود که احتمال میگرن زیاده و برایت CT اسکن نوشته بود رفتیم کلینیک بغل خانه مون. کارمون که آنجا تمام شد رفتیم نسخه ی دکتر را از داروخانه گرفتیم. برایت قرص میگرن نوشته و تاکید کرده که به محض اینکه احساس کردی داره سر درد میاد سراغت باید همراه با آسپرین بخوری.

خلاصه که تو یک کلام خیلی خیلی برایت نگرانم. خودت هم می دونی و بی خود اصرار داری که اصلا مشکلی نیست. دیروز نشسته ای و کمی درباره ی میگران در اینترنت خوانده ای. استرس و خستگی مهمترین دلایل بروزش در این سطح است و باید سعی کنیم که کنترلش کنیم.

دیروز هم تمام روز را در PGARC گذراندم. تو در خانه "بوک چپترت" را تمام کردی و بازبینی دوباره اش را به پایان رساندی به سلامتی و آماده ی ارسال نهایی برای چاپ به ادیتور مجموعه هست. من هم از بس تمام دیروز را در فکر رد شدن اپلیکیشنم از دانشگاه تورنتو بودم، تصمیم گرفتم یک کار متفرقه کنم. به محض اینکه رسیدم دانشگاه تا شب نشستم و یک مقاله برای چاپ درباره ی رابطه ی چین و ایران نوشتم. البته کاملا تمام نشده بود که دیدم دیر وقته و برگشتم خانه.

وقتی رسیدم تو ماهی برای شام درست کرده بودی. خوردیم و کمی گپ زدیم و مامانت از ایران زنگ زد و کمی از مراسم عقد سارا گفت و تو از دیدن سمیه و به من هم تبریک متقابل قبولی تو را گفت و گفت که می داند بدون همراهی و همدلی هر دومون این مسیر غیر قابل رفتن می بود.

قبل از خواب داشتیم راجع به خودمون حرف میزدیم که تو بک دفعه بهم گفتی که آ تا حالا بعد از یازده سال آشنایی مون تو را اینقدر غمگین ندیده بودم. گفتی تنها مورد متفاوت مسئله ی ایران بود که واقعا برایم ناراحتی و غم تو فراموش نشدنی بود و جدا از آن دیدن این احوال تو و ناراحتیت، برای اولین بار است.

نمی دانم شاید هم درست میگی. از اینکه اینطورم بیشتر ناراحتم تا داستان خود پذیرش. خوشحالی تو را که نابود کرده ام ناخواسته. هر چند که بارها بهت گفته ام و می دانی که راست میگویم که چقدر خوشحالم که تو پذیرش گرفته ای آن هم از دانشگاه تورنتو. برای من هم هنوز علاوه بر مورد یورک فرصت در آینده هست و به هر حال این مسیری است که بابتش زندگی مون را گذاشته ایم و به قول بدیو تا آنجا که به این رخداد وفادار بمانیم سوژه ی حقیقتیم.

متاسفم از اینکه نتوانسته ام خودم را کنترل کنم. متاسفم که اینقدر بچه گانه درونم را بازتاب داده ام که باعث تلخکامی اطرافیانم شده ام. حتی ناصر هم از ناراحتیم ناراحته و به راحتی می توانم این را بفهمم. همین الان که آمد دانشگاه و من در حال نوشتن این پست بودم نشست پیشم و گفت دیشب فکر می کرده که چرا من از دامنه ی دانستهایم برای چاپ مقالات علمی استفاده نمی کنم. می گفت همین دیروز نشسته ای یک مقاله ی ژورنالیستی نوشته ای و اگر کمی رویش کار کنی و کمی منبع بهش اضافه کنی به راحتی در مجلات مربوطه چاپش می کنی. مسلما دلیل این فکر کردنش علیرغم تمام گرفتاری های خودش ناراحتی است که احتمالا مثل تو در سیما و رفتارم می بیند.

واقعا که از خودم باید خجالت بکشم. وقتی تو امروز گفتی آرزو می کردی که به من پذیرش می دادند بجای تو، خیلی ناراحت شدم از رفتارم و بروز ناراحتیم به تو. واقعا که باید خجالت بکشم.

به قول دنی که دیروز به تو زنگ زده بوده که تبریک بگه و تو بهش گفتی که دنی می دونی که آ چقدر از همه ی ما شایسته تر هست و چقدر دایره ی خوانده ها و تحلیلاتش گسترده تر از سایرین در اطرف است، دنی بهت گفته بابت آ اصلا نگرانی ندارم. می دانم که راهش را خواهد یافت و خواهد رفت. مگر سه سال پیش نبود که تازه شروع کرد به انگلیسی خواندن و بعد در دانشگاه خودش را تحمیل به دیگران کرد. نگران نباش و نگران نیستم. ضمن اینکه ن عزیزم مسئله اینگونه نیست و اینطوری هم دیده نمیشه. حتما تو برای برنامه و پروژه ی دانشگاه شون مناسب تر بودی و حتما تو بیشتر از آ تولیدات آکادمیک داشته ای. و این نکته کاملا به حق و درست است. تو بابت شایستگی های خودت دیده شده ای و من هم باید تلاش کنم برای دیده شدن. ضمن اینکه اولویت مثل همیشه، زندگی زیبایمان هست.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

سمیه در سیدنی


چون نمی خواستم خبر عالی و بی نظیر پذیرش گرفتن تو را با یادداشت کارهای دیروز و امروز یک جا بیارم حالا بنویسم از بقیه ی چیزها جدا از پست قبلی.

امروز جمعه هست و 16 آوریل. ساعت نزدیک 3 بعد از ظهر هست و من در PGARC هستم و تو سر کار. دیروز کار بخصوصی نکردیم جز اینکه من سر کلاسم رفتم و به گزارش دوتا از دانشجوها گوش کردم که خوب بودند. عصرش قرار بود تو بری سخنرانی مایکل را گوش کنی اما چون از صبحش کمی بی حال بودی و سر درد بدی داشتی قرار شد بری خانه. من هم پیش خودم گفتم بیام باهات خانه و کمی پیشت باشم تا سر دردت بهتر بشه. قبل از اینکه بریم خانه رفتی و از کلینیک دانشگاه برای امروز عصر وقت گرفتی تا بری دکتر. نگرانت شدم و فهمیدم خیلی موضوع جدیه. چون بخصوص دربارهی سر درد تو خیلی تحمل می کنی و کمتر پیش میاد که حتی به من هم بگی.

رفتیم خانه و بعد از کمی استراحت و کمی روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیدن تو بغل هم تو حالت خیلی بهتر شد. تو خواب و بیدار بودی که من نشستم پای لپ تاب تا دیر وقت و وقتم را به بطالت گذراندم. قبل از خواب وقتی داشتی موبایلت را خاموش می کردی متوجه یک پیغام روی موبایلت شدی. سمیه دوست سالهای مدرسه که با شوهر قبل از اینکه جدا بشن در مراسم نامزدی ما هم آمده بودند و من یکی دوبار دیده بودمش و البته می دونم که چقدر سالها پیش تو با اون رفت و آمد داشتی، آمده سیدنی و امشب قرار شده همدیگر را ببینید.

البته من کار دارم و در واقع بی حوصله ام و قرار شده که تو بری. امروز هم دو تا کلاس های روز جمعه را داشتم که در مجموع 10 دانشجو هم نیامده بودند. به هر حال خیلی کلاس خسته کننده ای و کسی به اون صورت حرفی برای زدن نداره. به هر حال بهشون گفتم که من بیشتر از اینکه ناامید و بی تفاوت باشم از آینده ی این جامعه میترسم. این داستان را با کرین و آنت هم درمیان گذاشته ام که در یک کلاس نزدیک به 30 نفر هیچ کس اسمی از پینوشه نشنیده بود. بهشون گفتم شماها باید فردا این مملکت را اداره کنید. واقعا کجایید!

خلاصه که سرمایه داری متاخر و فردیت اتمیزه شده آینده ی همه را داره تهدید می کنه.

امشب که تو میری به دیدن سمیه که داره فردا از سیدنی میره. فردا شب هم به احتمال زیاد میریم تولد نیک که قراره خانه ی یکی دیگه از بچه های فلسفه - آلیسون- بگیره و گفته هر کس میاد فقط شراب بیاره. یکشنبه شب هم ناصر و بیتا میان خانه مون. اگر تنبلی نکنم باید در طول این چند روز متن این هفته ی بدیو را با اضافاتش بخوانم و از هفته ی بعد که پروژه ی تصحیح کردن ورقه ها هم اضافه میشه.

U of T


باورمون نمیشه هنوز. تو عزیز دل من از دانشگاه تورنتو پذیرش گرفتی. تازه همین الان این خبر داغ به خودت رسیده بود که زنگ زدی به من. من توتوریال های امروزم تموم شده بود و قرار بود تو را جلوی در آرت فکالتی ببینم تا بریم و درباره ی مسئله ی ویزا و مهلت برای پرداخت پول دانشگاه ازشون بپرسیم. رسیدم و تو هنوز نیامده بودی، بهت که زنگ زدم ببینم کجایی گفتی داری میرسی و اضافه کردی یک خبر عجیب! گفتم چی؟ گفتی دانشگاه تورنتو بهت پذیرش داده.

به خودم که آمدم دیدم بجای راه رفتن در محوطه ی زیبای "مین کواد" دارم می دوم. درست مثل روزی که اسم خودم برای اولین بار به عنوان قبولی های کنکنور در روزنامه آمده بود و درحالی که داشتم میرفتم خانه ی رضا و در یکی از کوچه های تجریش بودم شنیدم مادری به بچه اش داره میگه حتما قبول شده که داره اینطوری میدوه.

آره! بعد از 17 سال دوباره داشتم می دویدم. از خوشحالی برای تو و خودم و زندگی مون. بهت گفتم که دیگه گام بلند ورود به جهان آکادمیک را برای آکادمیک شدن برداشتی به سلامتی.

مبارک هر دوتامون باشه. الان بهم زنگ زدی که بابات، دنی و جن همکارت که بهشون گفته ای همگی از خوشحالی اشک تو چشماشون جمع شده.

مبارک هر دومون باشه.

خودت می دونی که چه روزهای سختی داشتم بخصوص دوشنبه که فکر کردیم احتمالا برای امسال شانسی نداری. وقتی فکر کردم که اگه من پذیرش بگیرم و تو نه چقدر حس بدی بهم دست میده. یک جور حس گناه شاید حتی.

حالا هم البته تو به اشتباه چنین حسی را داری. البته برای من احتمالا پرونده ی دانشگاه تورنتو بسته شده باشه اما هنوز شانس یورک را دارم و به قول یکی از بچه های دوره ی فلسفه در ایران ناامید نیستیم. من که امیدوارم خداوند دعاهایم را مستجاب کنه و این امکان برامون وجود داشته باشه که هر دو دانشجو بشیم و بتونیم از فرصت استفاده ی بهتری بکنیم.

فعلا که دارم سعی می کنم دایما تو را از این حس خارج کنم که احساس ناراحتی درباره ی من نکنی. به قول تو ما همیشه برامون بهترین پیش آمده. بابات هم ضمن تبریک به هر دومون بخصوص از من تشکر کرده که همیشه برای پیشرفت زندگی مون و تشویق تو فروگذار نکرده ام. نمی دونم واقعا چقدر درست باشه اما از محبتش همیشه ممنونم.

خلاصه که باید دل قوی داشت که ایام سازندگی و تلاش پیش روست و از یاد نبرد که مصداق ما خدا را شکر چنین بیتی است:
بیدلی در همه آفاق خدا با او بود او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

گیر کرده در بالکن


عجب! ساعت شش و 21 دقیقه هست. تازه از کلاس کرین برگشته ام و باید برای کلاس فردای آنت و بعدش هم توتوریال های فردا و پس فردا خودم را آماده کنم.

تو بعد از کار رفتهای خانه و داری روی مقاله ات کار می کنی. دیشب کمی سرما خوردی و قبل از اینکه بیام خانه میرم پرتغال بگیرم. امروز صبح به بابک زنگ زدم و نیم ساعتی باهاش حرف زدم. با اینکه خیلی گرم و عادی نبود فضای حرفهامون و یک سردی و حس کاملا غریبگی در کلام هر دو طرف بود اما بخصوص بعد از اینکه دیروز مادر کمی از دستم ناراحت شد - و هنوز هم فکر می کنم حق با من بود- گفتم بذار امروز بهش زنگ بزنم و خوشحالش کنم.

بعد از تلفن با بابک با اتوبوس آمدیم دانشگاه چون دیرمون شده بود. بلافاصله بعدش به مامانم زنگ زدم و بعد از مدتی بخصوص بعد از گرفتن ویزا باهاش حرف زدم. تو هم جداگانه بعد از من بهش زنگ زدی. حالش خوب بود و روحیه اش با توجه به وضعیت زندگیش و داستان های داریوش و امیرحسین و البته خودش خوب بود.
با مادر هم موقعی که داشتم قبل از کلاس می رفتم تا فیلم Che قسمت دومش را پس بدم حرف زدم و از اینکه به بابک زنگ زدم خوشحال شد.

دیشب در اولین جلسه ی گروه کتابخوانی بدیو که رفتم تنها سام و مارک و من بودیم اما حرفهای نسبتا خوبی رد و بدل شد. به هر حال مارک علاوه بر اینکه خیلی احساس تعلق به پروژه ی بدیو داره از ما هم خیلی بیشتر با متن آشناست. بعد از دو ساعتی که نشستیم با مارک کمی قدم زدیم و بهم گفت قصد داره مقطعش را از دکترا به MPhi تغییر بده و برای دکترا بره یکجایی که کمی شور و شوق "عمل" و فضای زنده ی مباحث سیاسی باشه. گفت احتمالا میره انگلیس.

وقتی برگشتم کمی با هم نشستیم و حرف زدیم و آماده ی خواب می شدیم که یکی زنگ در را زد که داشتم از جلوی ساختمانتان رد می شدم متوجه شدم دوتا خانم در واحد 306 در تراس گیر کرده اند و در بالکن از پشت بسته شده. خلاصه تا تو چندین جا زنگ بزنی و بلاخره مدیر آن بخش از آپارتمانها را پیدا کنی که واحدهاشون را موقت اجاره میدهند و من دنبال شماره های ممکن بگردم و از توی اینترنت و تبلیغ ساختمان پیدا کنیم موبایل طرف را یک ساعتی طول کشید.
در این مدت من پایین بودم و با انها حرف میزدم که نگران نباشید طرف گفته میاد و آنها هم که حسابی در سرما می لرزیدند دایما عذر خواهی می کردند.

شاید نزدیک به 10 بار پتویی که تو در کیسه گذاشتی را پرت کردم سه طبقه بالا تا بلاخره تونستن بگیرنش. اما همین کافی بود که تمام شب و امروز را با گردن درد سر کنم. گویا پتو را تا این لحظه پس هم نداده اند و نمی دانیم بلاخره مدیر ساختمان چه ساعتی آمد و در را برایشان باز کرد.

این داستان دیشب و امروز که برای من با تلفن و کمی درس خواندن و فیلم چگورا قسمت دوم را دیدن و سر کلاس رفتن تمام شد و برای تو با کمی خستگی و سرما خوردگی و کار تمام وقت و حالا هم در خانه روی مقاله ات کار کردن داره دنبال میشه.

خب! بلند شم و بیام پیش تو و برات آب پرتغل بگیرم و کمی تو دل هم غش خنده بزنیم تا حال هر دومون رو فرم بیاد و سر حال بشه.
همیشه بهت گفتم که یادت نره که تو برای من تمام معنی زیبای زندگی هستی. واسه ی همین توان دیدن بی حالی و خستگی ات را ندارم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اولین کنفرانس در کانادا


روز نسبتا خوبی بود امروز. صبح زود که بیدار شدیم با هم بعد از مدتها رفتیم پیاده روی و بعد از اینکه برگشتیم و کارهامون را کردیم به مادر زنگ زدیم و البته کمی من با مادر بد خلقی کردم - که هنوز هم به خودم حق میدم و تو هم گفتی که در اصل استدلال شکی نیست اما با مادر نباید این طوری بحث کنی. البته چیز خیلی مهمی نبود. مادر میگفت چرا به بابک زنگ نمیزنی. هر چی هم گفتم بابا ایمیل زدم و تلفنش را اگر می خواست در جواب ایمیلم می داد. به هر حال صبح با این ایمیل خوب برای هر دومون شروع شد که مقالاتمون برای کنفرانس ماه اکتبر دانشگاه یورک پذیرفته شده و به سلامتی فکر کنم که امسال حداقل یک کنفرانس در کانادا داشته باشیم.

دیروز حسابی حالم بابت داستان دانشگاه تو گرفته بود و واسته ی همین هم بعد از ظهر از ناصر خداحافظی کردم و رفتم برادوی کمی خرید کردم و سلمانی رفتم و زودتر از تو آمدم خانه. شب با هم فیلم خیلی خیلی متوسط The Informant را دیدیم و خوابیدیم.

امروز قبل از ظهر تو چت بهت گفتم بیا ببینمت که دلم برات خیلی تنگه و آمدی و با هم قهوه ای خوردیم و کمی نشستیم و گپ زدیم. بعد از نهار هم برای اولین بار ناصر حسابی حرف زد و با اینکه هر دو هم درس داشتیم اما سه ساعتی درباره ی ایران و جامعه و این جور چیزها حرف زدیم. به تو که زنگ زدم گفتی در ویکتوریا پارک هستی و داری میری سمت برادوی. برگشتی دانشگاه تا فیلم را از من بگیری و ببری. کمی با هم روی یکی از نیمکت های بالای پله ها نشستیم و بعدش تو رفتی و الان هم خانه ای و داری روی مقاله ات کار می کنی.

من هم بخش اول کتاب Being and Event را تمام کردم و تا یک ساعت دیگه - ساعت هفت و نیم در کافه با بچه ها قرار داریم تا بشینیم و راجع بهش حرف بزنیم. هریت که نمیاد، تو هم همینطور. مارک و من که هستیم و احتمالا سام هم بیاد. نمی دونم که جن هم پیداش میشه یا نه. به هر حال اون هم مثل تو خیلی کاری با کار بدیو نداره.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

خودی بودن!


اصلا حال و حوصله ی نوشتن ندارم. فقط همین را بگم که صبح بعد از اینکه مطابق معمول هر روز دوش گرفتم و آمدم تا کارهام را بکنم و تو هم قاعدتا باید مشغول انجام کارهات می بودی دیدم که هنوز در تختخوابی اما بجای خواب داری فکر می کنی. گفتم به چی داری فکر می کنی اولش گفتی مقاله ات اما بعد با یک مقدمه چینی کوتاه مبنی بر اینکه حالا اگر بهم پذیرش هم ندادند شاید خیلی هم برای سال اول بد نباشه که کمی به انجام کارهای ضروری زندگی مون برسیم و ... خلاصه گفتی که دیروز خبر دار شدی که دانشگاه یورک هم بهت پذیرش نداده.

خیلی جا خوردم. خیلی. واقعا از اینکه تنها داریم برای خارجی بودن - البته خدا ار شکر که این دفعه دیگه آخرین باره برای دانشگاههای کانادا- رد می شویم خیلی ناراحتم. از یک طرف همه میگن ملاک اصلی چاپ مقاله هست و از این طرف تو که علاوه بر مقاله بوک چپتر و مدخل دایرة المعارف هم با بهترین ناشرها چاپ کرده ای رد میشوی. البته همانطور که دنی بهمون گفت نباید خیلی جا بخوریم چون هنوز در سیستم آنها خودی نیستیم. خودی!

اتفاقا دیروز یکی از نکاتی که با ناصر داشتیم درباره اش حرف می زدیم همین داستان پذیرش گرفتن از کانادا بود و برای ناصر که در این زمینه چندین بار تجربه گرفتن و نگرفتن با شرایط متفاوت داره اصل نکته همین بود و داشت میگفت که نگران نباشید شماها اگر امسال هم نگیرید سال بعد حتمی هست.

خلاصه که تو مثل همیشه داشتی به من روحیه میدادی و می گفتی که امیدواری به من بدن برای اینکه با توجه به نداشتن مدرک فوق از اینجا و نداشتن سابقه ی کار مرتبط و مفید از اینجا و ... و با توجه به سنم هم دیگه خیلی مسئله ی حاشیه ای نیست بهتره که من بگیرم و تو یک سالی کار کنی و از سال بعد هر دو دکترا شروع کنیم.

آره! خوبه و حرفهات هم درسته و من با تمام وجود چشم انتظارم - چون هنوز به من خبر ردی بجز دانشگاه تورنتو در رشته ی فلسفه نداده اند- اما بهت هم گفتم که شده حکایت مثلی که خدا بیامرز بی بی میزد. برادری که ترتیب برادرش را میده. از یک طرف میدونی که معیارها درسته و نه شانس آنچنانی برای گرفتن کار درست و حسابی مثل تو در ابتدا دارم و نداشتن فوق لیسانس هم حسابی عقبم خواهد انداخت، بنابراین از خداته که پذیرش بگیری. از طرف دیگه هم این حس دائمی که تو داری برای زندگی مون تلاش می کنی و من دارم به اسم درس خوندن وقتم را بیهوده تلف می کنم.

خلاصه که ولش کن حوصله ی نوشتن بیشتر ندارم.

دیشب فیلم Che را گرفتم که با هم ببینیم اما هر دو وسطش خوابمون برد. فیلم خوبی بود ما خیلی خسته بودیم. البته امروز بجای درس خواندن صبح تو دانشگاه نشستم و تو کتابخانه دیدمش. تو هم تازه از سر کلاس و توتریال رفته ای سر کارت در دفتر پژوهش های دانشگاه. الان آمدم دنبالت و با هم قدم زنان محوطه ی میانی دانشگاه را از دفتر مایکل تا ساختمان راسل طی کردیم و کمی حرف زدیم. تو برگه های میان ترم دانشجوهایت را از مایکل گرفتی و رفتی سر کار. من هم که اصلا نتونستم تمرکز درس خواندن پیدا کنم و هر چی زور زد Being and Event را بخونم نشد.

چون کمی حالت سرماخوردگی داری تصمیم گرفتم جمع کنم و برم خانه و برایت سوپ درست کنم. البته این کاره نیستم اما شاید بد هم نشد. می دونم بیشتر از مزه اش روحیه ات را با این کار می خواهم درست کنم. البته باید با انصاف باشم و اعتراف کنم که تو واقعا مسئله را دیروز برای خودت در تنهایی - بدون اینکه به من بگی و همین خیلی ناراحتم کرده- حل کردی اما من هنوز فکرم خیلی درگیرش هست.

فردا می نویسم سوپ درست شد یا نه.

10 از 100


دیشب یک ساعتی با قطار تو راه بودیم تا خانه ی بچه ها رسیدیم. بعدش هم مجتبی آمده بود جلوی ایستگاه تا با ماشین ما را ببره خونه شون. خانه ی بسیار مدرن و محله ی خوبی بود اما خود خانه اصلا جایی نبود که من بتونم توش زندگی کنم. هر چند که به قول تو کسی هم از من چنین درخواستی نکرده بود.

شب خوبی بود و خیلی پذیرایی کردند. شام هم کبابی بود که مجتبی بیرون روی دم و دستگاه باربیکیو و البته با منقل ایرانی درست کرد و خیلی خوب هم درآمد. تا دیر وقت آنجا بودیم و هم از فنجان و قوری سرامیکی که براشون برده بودیم خوششون آمد و هم بخصوص از رولتی که تو درست کرده بودی و به قول شبنم عمرا اینجاها گیرت نمیاد. خیلی لطیف خوشمزه شده بود. آخر شب که ساعت از یک هم گذشته بود با اصرار و لطفی که کردند ما را با ماشین تا خانه آوردند که یک ساعتی تو راه بودیم.

شبنم خیلی دوست داره دنبال کار اقامت کاناداشون را بگیره اما مجتبی معتقد پول بی خود دور ریختنه. خلاصه که گفتیم و شنیدیم و خوب بود. تا رسیدیم و خوایدیم ساعت 2 بامداد شده بود. صبح با اینکه زودتر بیدار شده بودم اما خواستم که هم تو را بیدار نکنم و هم خودم هم بیشتر استراحت کنم. تو تخت ماندم تا قبل از 10. بعدش پاشدیم و من خانه را جارو کردم و تو هم کارهایت را کردی و بعد از اینکه با مادر حرف زدیم برای صبحانه رفتیم بدمنرز در گلیب. گپ زدیم و کمی هم راجع به کارها و برنامه های آینده مون در کانادا حدس و گمانه زنی کردیم و تو برای تکمیل کردن مقاله ات رفتی خانه و من هم بعد از نیم ساعتی در کتابخانه ی گلیبوکس چرخیدن آمدم دانشگاه تا الان که ساعت نزدیک 6 هست و اصلا درس نخواندم.

کمی از وقتم بابت کپی کردن کتابی که اینترلون از دانشگاه دیگه ای گرفته ام رفت به اسم Adorno and the Political و بقیه اش هم با حرف زدن با ناصر که نه گذاشتم اون درس بخونه و نه خودم. باید از فردا کار دیگه ای کنم و نه مزاحم درس خواندن ملت بشم و نه وقت خودم را اینقدر راحت از دست بدم.

دارم میام خانه. قرار بود اگر خواستیم و درس هامون را درست خوانده بودیم عصر بریم سینما اما بعید می دونم که تو وقت داشته باشی و من هم که از بس حرف زده ام باید برم بخوابم. ببینیم از فردا این 88 روز باقی مانده را چه خواهم کرد.

نمی خواهم دوباره روضه خوانی راه بندازم اما واقعیت اینه که از جمعه ی پیش که تعطیلات وسط ترم شروع شد تا امروز 10 روز تمام گذشته و من حتی یک کتاب را هم تمام نکردم. از این هفته که ورقه های میان ترم بچه ها هم میاد و اضافه بر توتوریال ها خواهد شد و داستان دور هم خوانی Being and Event هم آغاز میشه.

نمره به خودم نمیدم چون بعیده که از 100 به 10 هم برسم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

در دایره قسمت شعور


شنبه 10 آوریل هست و تو در خانه داری رولت درست میکنی تا من از دانشگاه بیام و با هم بریم خانه ی شبنم و مجتبی که با قطار نزدیک به دو ساعت راهه.

امروز صبح با هم رفتیم صبحانه دندی و بعدش تو رفتی برادوی که موهات را کوتاه کنی و من هم امدم PGARC به قصد درس خواندن و درسی به آن صورت نخواندم. بخشی از نخواندن به بازی در منابع و ... بر می گرده و بخشی بخاطر نشستن و گپ زدن با ناصر که البته با توجه به اینکه سه ماه دیگه داریم میریم نمی خوام خیلی سختگیری در این زمینه بکنم با اینکه خود ناصر بابت درسهاش خیلی تحت فشاره.

سر نهار داشت از آقا و خانم موسوی می گفت که هفته ی پیش آمده بودند خانه شون و البته دایم هم سعی داشت نه خودش خیلی حرص بخوره و نه من را خیلی حرص بده اما .اقعا شدنی نبود. می گفت سوسن در ادامه ی دفاع از تزشون که عدم شرکت در انتخابات به دلیل فراست بیش از حدشون در رابطه با تقلب بوده می گفت حالا امثال شما که در انتخابات شرکت کرده اید مسئول خون کشته شدگان هستید و البته ناصر هم با تمام ملاحظاتی که داره اینبار خوب جوابش را داده و گفته این دقیقا نکته ای هست که خامنه ای میگه. به ناصر که داشت خیلی حرص می خورد گفتم ولش کن بابا بلاخره عده ای در دایره ی قسمت نبودند روزی که شعور تقسیم می کردند. و واقعا چقدر درسته که مدرک و دانشگاه الزاما نمایانگر فهم و شعور دارنده اش نیست.

بگذریم. قبلا هم نوشته ام که اینجا قرار نیست از این چیزها بنویسم. خلاصه که درسی نخوندم و دارم کم کم میام خانه تا با هم بریم. دیشب کمی پای اینترنت نشستم و تو هم در حال فیلم دیدن خوابت برده بود. بیدارت کردم و رفتیم با هم خوابیدیم. صبح قبل از اینکه بیایم بیرون به تلفن همراه بابک بابت قولی که به مادر داده بودم زنگ زدم تا بهش خبر ویزامون را بدم که گویا شماره اش عوض شده واسه ی همین براش ایمیل زدم و بهش خبر دادم. البته قبلش به مادر زنگ زدم که تلفنش را بگیرم که مادر هم نبود و براش پیغام گذاشتم. تو که برگشتی خانه گفتی خاله آذر زنگ زده و تلفن خانه و محل کار بابک را گذاشته. البته بعید می دونم که به خانه اش زنگ بزنم. همان آخرین بار برای هفتاد و هفت پشتمون بس بود.


نود روز


این دویست و شصد و یکمین یادداشته. دیشب با هم رفتیم برادوی و خرید کردیم و فیلم جدید مایکل مور درباره ی کاپیتالیسم را گرفتیم که نتونستیم ببینیمش و امروز ندیده پسش دادم. دلیلش هم این بود که دیشب هم خیلی خسته بودیم - من که صبحش خیلی زود بیدار شده بودم تا بعد از مدتها یک فوتبال ببینم فوتبالی بود بین بایرن و منچستر از سری یک چهارم نهایی جام یوفا و تو هم به دلیل بیدار شدن من و البته خستگی کار و هیجان سفارت رفتن و ... خلاصه که خیلی خوب شب قبل نخوابیده بودی. دلیل دیگرش هم تلفنی با ایران حرف زدن بود و دیر شدن برای فیلم دیدن.

صبح با هم رفتیم کمپس و قهوه خوردیم و آمدیم دانشگاه. در راه که بودیم تو گفتی دقیقا 90 روز تا رفتنمون وقت داریم و بیا از این فرصت در نهایت آرامش و لذت برای آماده سازی خودمون استفاده کنیم تا بتونیم باز یک فشار سنگین را برای مدتی در کانادا تحمل کنیم. درست می گفتی دقیقا 90 روز فاصله داریم با رفتن.

من تصمیم گرفتم بر اساس انجام یا عدم انجام این چند کار به خودم روزانه نمره بدهم برای این مدت. اما مقولات اینهاست: درس، زبان انگلیسی و فرانسه، ورزش، استراحت هدفمند مثل فیلم دیدن و داستان خواندن، نوشتن، درس دادن و دنبال کردن جلسات کتابخوانی با بچه ها. البته اگه بخوام از امروز شروع کنم که نمره ی ردی گرفته ام. اما داستان از فردا شروع میشه. همون فردای معروف که همیشه فرداش میاد. ببینیم چی میشه.

نهار را دو تایی با هم رفتیم پارما در دانشگاه چون تو دیشب نرسیدی شام درست کنی و نهار خوبی را خوردیم. بعدش هم من رفتم فیلم را پس بدم و در راه که به مامانم زنگ زدم نبود اما داریوش بود و کمی با هم گپ زدیم. البته از اینکه اینقدر از امام و پیغمبر می گفت ازش تعجب کردم.

الان ساعت نزدیکای 7 هست و هوا حسابی تاریک شده. تو خانه ای و من هم دارم میام پیشت در حینی که دارم اینها را می نویسم به آهنگ Bohemian کویین هم دارم گوش میدم که حسابی دوستش دارم.

فردا قراره شب بریم خانه ی شبنم و مجتبی هم برای دیدن شون و هم برای خانه مبارکی. شاید قبل از رفتن مون چند روز آخر که خانه را پس دادیم بریم خانه ی آنها. راستی دوست تو - فهیمه- هم از آمریکا آمده استرالیا و الان ملبورن هست و بعدش یکی دو جای دیگه میره و آخر سر هم چند روزی قراره بیاد سیدنی پیش ما. امیدوارم که به اون و تو خوش بگذره.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

این شرح بی نهایت


همین الان رسیدیم دانشگاه. ساعت یازده صبح در یک هوای آفتابی به تاریخ 8 آوریل در روز پنج شنبه و تازه از سفارت کانادا برگشته ایم دانشگاه.

با پاسپورت هامون که یکی یک ویزای اقامت کانادا - به سلامتی و خوشی و برای سالهای سال با دل خوش و لب خندان و امید به آینده و راضی از گذشته - در صفحه هایش. درست در صفحه ی 8 هر دو پاسپورت.

بلاخره مسیر 8 ساله ی ما در اینجا و برای این کار به آخر رسید و از حالا صفحه ی تازه ای ورق می خورد و سوی دیگری از زندگی با بهترین آروزها و امیدها روی خودش را به سلامتی و سعادت به ما نشان خواهد داد.

بلاخره و در نهایت تو دست من و ما و زندگی مان را گرفتی و به کانادا رساندی.

یادت هست:
مشاوره ها با فلاح، "اسچیل ورکر" که اسمش یادم نیست، قانعی و ... و ... و ... تا خانم امیرسلام و ... .
دوسال تمام هر روز کلاس فرانسه رفتن. هر روز در ترافیک. هر روز زبان خواندن از صفر تا ادونس.
ایلتس دادن ها.
پول فرستادن ها به کانادا برای وکیل و برای پرونده.
تا رسیدیم به ارسال مدارک و تصمیم گرفتیم چند ماهی صبر کنیم و ریسک کنیم و ببینیم اگر به استرالیا آمدنی هستیم در سیدنی پرونده مون را تحویل دهیم و از اینجا فایل نامبر بگیریم.
و حالا پرده ای جدید: استرالیا.

دوباره ایلتس دادن.
دوباره دنبال ترجمه ی مدارک رفتن.
دوباره در صفهای طویل جلوی در سفارت خانه ایستادن تنها برای پرسیدن یک سئوال بسیار ابتدایی و ناچیز.
دوباره همه کار کردن. و بخصوص برای اینجا که بدون وکیل تو تمام کارها را به تنهایی انجام دادی.
دوباره همه چیز از ابتدا.
رسیدن به اینجا چهار روز بعد از عروسی و البته شش سال بعد از عقد.
ساختن دوباره ی یک زندگی در جهانی کاملا متفاوت و بدون کمک هیچکس و نفی هر گونه کمکی از خانواده به غیر از بابات که همه کار کرد و هنوز هم دست حمایتش پشت سر ماست و خدا حفظش کند به سلامت.
تو گرفتن فوق لیسانس در یک سال با نمرات خوب.
گرفتن دومین فوق لیسانس تو با نمره ی ممتاز.
چاپ مقاله در ژورنال تمام امتیاز.
چاپ فصل کتاب توسط دانشگاهی انگلیسی.
چاپ مدخل دایرة المعارف سیج.
نزدیک به دوسال کار تمام وقت در دفتر پژوهش های دانشگاه.

و من آموختن زبان از مراحل نسبتا ابتدایی.
اتمام مدارک لیسانسم در دانشگاه سیدنی با نمره ی ممتاز.
گرفتن گلدن کی دانشگاه.
گرفتن بورسیه ی سال از گلدن کی آسیا-اقیانوسیه.
کاندید مدال سال دانشگاه شدن.
گرفتن دیپلم افتخار بهترین دانشجوی سال دانشکده ی علوم انسانی دانشگاه.

و برای هر دو شرکت در دهها کنفرانس داخلی و خارجی.

و حالا میرویم تا دوباره سنگ بنای تازه ای بگذاریم و دوباره برای رخدادی تازه خود را آماده کنیم.

And from now on
We turn the page

عزیزم مبارکمون باشه به امید خدا. به امید یافتن حقیقت.

تازه الان رسیده ایم دانشگاه. تازه الان.

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

رسیدن گودو به عدد 21


می دونم گفتنش کمی غیر قابل باوره اما درست ساعت دو و 21 دقیقه بود - الان هم دو و 28 دقیقه است- که تو بهم زنگ زدی و گفتی از سفارت کانادا بهت زنگ زدن که چون در سیدنی هستین ما دیگه پاسپورتها را پست نمی کنیم. فردا صبح بیاین و پاسپورتها را بگیرید.

خب به سلامتی گودو به مقصد رسید. یا حداقل در این مرحله و تا اینجا به خانه رسیده.

مبارک هر دومون باشه عزیزم.

راستی امروز قبل از اینکه با اصرار بهت گفتم بیا تا یک قهوه با هم در دانشگاه بخوریم و بیایی "مارک" یکی از معلمهای زبانم در CET را دیدم که همیشه خیلی بهم احترام می گذاشت - والبته متقابلا من هم به او با اینکه خیلی معلم شاخصی نبود. خلاصه که گفت من فکر می کردم تا حالا رفته اید کانادا و بهش گفتم به زودی میریم. وقتی در جریان داستانهای درسی من و تو و مقالات و تدریس مون و ... قرار گرفت گفت خیلی ناراحت کننده است که در این مقطع می خواهید ما را ترک کنید. براش شرایط را توضیح دادم و اینکه واقعا خیلی گزینه های دیگری نداشتیم و برای این مرحله امکان گرفتن اقامت در اینجا را نداریم. بهم گفت که با یکی از اعضای پارلمان آشناست و اگر فکر میکنید که می خواهید بمانید می توانم برایتان ملاقاتی را ترتیب دهم چون مطمئنم با توجه به شرایط دانشگاهی شما راهی پیدا میشود. خب! خیلی خوبه و ما هم خیلی خوشحال میشویم. اما Guess what
تصمیم گرفتیم فعلا بریم. شاید بعدا دوباره روزی برگشتیم اما مطمئنا حالا گاه گاه رفتنه.

به قول بدیو می خواهیم رخداد را قبول کنیم و بدان وفادار بمانیم زیرا ما معنای زندگیمان را در این رخداد - در این ساختن و دوباره ساختن و تلاش از اول- یافته ایم. باشد که رخداد هم ما را بپذیرد و سوژه ی حقیقت کند.

تا فردا و برگشتن از سفارت با خبرهای خوش. فعلا.

گودو


امروز چهارشنبه هست و من نتونستم چند روز گذشته را در اینجا ثبت کنم. در کل باید بگم که این لانگ ویکند خیلی به من و تو خوش گذشت و با اینکه خیلی کار بخصوصی نکردیم اما استراحت مناسب و دلچسبی بود. یکشنبه و دوشنبه کمی درس خواندیم و روز دوشنبه با اینکه برای بیرون رفتن برنامه ریزی کرده بودیم اما منصرف شدیم. اول پیاده رفتیم تا برادوی و آژانس هواپیمایی و صندلی های پروازمون را گرفتیم. اگه تغییر نکنه صندلی های خوب و بدون صندلی جلویی گرفتیم. بعدش رفتیم تا "گلیبوکس" بالای خیابان گلیب و کتابفروشی کتابهای دست دوم و من کتاب On Revolution آرنت را که آنجا دیده بودم گرفتم. از آنجایی که دوشنبه هم تعطیل عمومی بود کتابفروشی دیرتر باز میشد و ما چند دقیقه ای زودتر رسیدیم. جلوی کتابفورشی نشسته بودیم که وراسیداس را دیدیم و کمی گپ زدیم تا کتابفروشی باز شد و او رفت سر قرارش با یکی از دانشجوهای دکتراش و ما بعد از خرید کتاب قدم زنان زیر باران بسیار سبکی که می بارید رفتیم تا کافه ی بدمنرز و قهوه ای خوردیم و با هم بعد از کمی خرید پیاده تا خانه رفتیم.

دوشنبه کلا روز آرام و خوبی بود و پایان بسیار زیبایی بر این چند روز تعطیلی. سه شنبه- دیروز- صبح دوتایی رفتیم کمپس و قهوه ای خوردیم و پیاده تا دانشگاه آمدیم و من کمی بدیو خواندم و تو هم سر کار بودی تا پیش از ظهر که تو می خواستی بری بانک تا باقی پولی را که بابات فرستاده بود به حساب بگذاری و شبش بقیه ی پول دنی را بدهی. من هم با تو آمدم و قدم زنان رفتیم و برگشتیم. ناصر هم یک سر کوتاه ی به دانشگاه زد و گفت از آنجایی که بیتا کمی استراس عمل فردا را داره میرم خانه پیش او. بعد از ظهر با آندرس در کافه پارما در دانشگاه قرار داشتیم و تو بعد از اینکه چند دقیقه ای نشستی باید میرفتی سر کارت ساعت نزدیک 2 بود که تو رفتی و تا 5 که از کار برگشتی هنوز من و اندرس داشتیم با هم راجع به ایران و مسایل مختلف حاشیه ای حرف میزدیم. آندرس هم تا آخر ژوئن تز دکتراش را تحویل میده و احتمالا بعدش برای استراحت یک سالی را به اروپا خواهد رفت. قرار شد که اگر سمت کانادا امد به ما هم سری بزنه چون گفت که بعضی از اعضای خانواده اش آن دور و برها هستند.

دوتایی برگشتیم خانه و با اینکه خیلی امیدی نداشتیم که پاسپورتهامون رسیده باشه اما ته دل بی صبرانه خودمون را به صندوق پستی خانه رساندیم و البته که نرسیده بود. احتمال داره امروز عصر که میریم رسیده باشه اما از آنجایی که هم جمعه و هم دوشنبه تعطیل بوده و آنها هم شاید با پست پیشتاز و اکسپرس نفرستاده باشند ممکنه امروز هم نرسه. اما تو بهم گفتی که هر روزی که رسید باید مثل زمانی که ویزای استرالیا را در تهران گرفتیم و بعد از سفارتخانه برای نهار رفتیم آپاچی - که اگه اشتباه نکنم چون بعد از ظهر شده بود رفتیم آنجا چون تنها جایی که هنوز در ساعت 4 و 5 عصر باز بود ونهار داشت- و بعدش رفتیم سینما فرهنگ و شبش هم رفتیم خونه ی خاله سوری و با مامان و بابات که ان موقع در کانادا بودند حرف زدیم و مامان و مادر در آمریکا، خلاصه که تو گفتی باید هر روزی که پاسپورتها امد بریم سینما.

الان ساعت نزدیک 2 بعد از ظهر هست و من تازه نهارم را خوردم و بیتا و ناصر هم یک سر آمدند PGARC تا غذاهایی که تو براشون درست کردی را ببرند. قرار بود ما خودمون صبح براشون ببریم که گفتند خودشان خواهند آمد. برای بیتا آش قلم درست کردی و برنج با ماهیچه برای چند وعده تا زودتر جون بگیره.

امروز خبری در روزنامه ی The Australian چاپ شده بود مبنی بر اینکه سفارت ایران دانشجوهای ایرانی که در اینجا برای دموکراسی و خواستهای مردم ایران فعالیت می کنند را تحت نظر قرار داده و برای اینکار از دانشجوهایی که بورسیه ی دولت هستند استفاده می کنه. خب! البته غیر از این بود جای تعجب داشت اما ناصر بهم گفت که بعید می دونه مرتضی جزوشون باشه. من هم گفتم آره ممکنه که نباشه اما مشکل فرد نیست. مشکل فشار سیستم هست که بلاخره آنها را مجبور می کنه. بنا به چیزهایی که ما از ناصر و بیتا شنیدیم وقتی اینها آمده بودند اینجا حتی تا چند وقت که خبر موثق از طرف آخوندشون از ایران نرسیده بود از خوردن لبنیات نیز پرهیز می کردند اما یک روز من به ناصر گفتم آیا دچار سئوال و تردید از گرفتن ماهیانه چند هزار دلار به عنوان بورس دولت - دولت نامشروع و ستمگر- نشده اند.

بگذریم من اینجا نباید چیزهایی از این دست را بنویسم. قرارم برای نوشتن با خودم در اینجا چیز دیگری است و باید حداقل به این قرار پایبند باشم. با اینکه جاهای دیگه چیزهای دیگه ای می نویسم اما به هر حال نمی شود کاملا بی هیچ حاشیه ای اینجا آمد و رفت.
به هر حال منتظر پاسپورت ها هستیم و من بجای درس خواندن دارم 90 می بینم. باورت میشه. عجب آدم مزخرفیم من. واقعا.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

آیریس و آلن


دیروز تادیر وقت اینجا بودم و داشتم با بدیو سر و کله میزدم و راستش را بخواهی چیزی هم دستگیرم نشد. ناصر پیش از 7 رفت خانه اما من هنوز داشتم با متن کلنجار میرفتم که دیدم نمیشه و بهتر بیام خانه. تا پا شدم و زدم به راه باران گرفت و من که هم آستین کوتاه و هم شلوار کوتاه پوشیده بودم حسابی خیس رسیدم خانه.

تو اسپاگتی ای درست کرده بودی بی نظیر و از آن خاص تر "رولت". بعد از سالها رولتی خوردیم که بی نظیر بود و خیلی بهمون چسبید. شب خواستیم فیلم ببینیم که من متوجه شدم تو داری فیلم تلویزیون را دنبال می کنی و من هم نشستم کمی درباره ی بدیو خواندم و با سر و صدای بی وقفه ی همسایه ها رفتیم بخوابیم. هر دو خیلی بد خوابیدیم دیشب. من که نصف شب از خاوب بیدار شدم و دیدم در حالتی نیمه خواب و بیدار نشسته بودم در تخت و وقتی خواستم دوباره بخوابم متوجه شدم درد شدیدی در گردن و سر شانه هایم دارم. از بس درد داشتم که تا صبح ده بار از خواب بیدار شدم. ساعت حدود چهار صبح بود که از خانه ی یکی از این همسایه ها چنان سر و صدای دعوایی بلند شد که نه تنها من و تو که بقیه هم بیدار شدند. کلا این محل یکی دو سالی است که دیگر قابلیت سکونتش را از دست داده. سر و صدا و بی توجهی همسایه ها بخصوص خانه های دانشجویی اجازه ی استراحت را به ما نمی دهد و اگر رفتنی نبودیم حتما محل مون را باید عوض می کردیم.

به قول تو مدتی است که صبحها هم خسته از خواب بیدار میشویم از بس که شبها از خواب میپریم. به هر حال بزرگترین مسکن در حال حاضر همین فکر به رفتن است.

صبح هم با گردن درد چند دقیقه ای زیر دوش آب گرم گردن و شانه ام را ماساژ دادم و بهتر شدم و بعد از اینکه با مادر حرف زدیم برای صبحانه در حالی که کمی باران هم می آمد رفتیم گلیب. دوباره رفتیم "بد منرز" و واقعا در هوای ابری و آفتابی و صبحانه ی بسیار دلچسبی که خوردیم حال و هوامون جا آمد. بعدش با هم رفتیم "گلیبوکس" و من کتاب Being and Event را خریدم چون نمی شود با کتاب کتابخانه جلسات ریدنیگ گروپ را برگزار کرد. تو هم به اصرار من کتاب سال برنامه ی Q در کانادا را خریدی که دوست داشتی بخوانی و گفتی خب حالا کتاب تو هواپیمایم را هم خریدم و فردا هم بریم و صندلی هامون را مشخص کنیم.

این هفته بیتا قراره یک عمل سرپایی کنه و تو گفتی به ناصر بگم که برای نهار و شام چهارشنبه و پنج شنبه شون نگران نباشه که تو می خواهی برای بیتا سوپ قلم و ماهیچه درست کنی. دیروز با ناصر کمی حرف زدم و بهش گفتم که به نظرم داره چیزی را در زندگی از دست میده و بهش بی توجهی می کنه که با به دست آوردن هر هدفی قابل جبران نیست. گویا روز سیزده به در که تو با بیتا قدم میزدید بیتا بهت نق زده بوده که ناصر خیلی به همه میگه ما که سال خیلی سختی داشتیم و احتمالا سال سختتری هم پیش رو داریم و ... و در نهایت هم گفته بوده که مگه من چه تفریح و خوش گذرونی دارم که ناصر دایما اینطوری به همه میگه. البته حرف من معطوف به صحبتهای بیتا نبود. به ناصر گفتم که به شدت آدم "هدف محوری" هست و گویا یادش رفته که باید زندگی هم کرد و از کاری که می کنی لذت هم ببری. درست نقطه ی مقابل من که کاملا آدم "مسیر محوری" هستم و برایم رفتن مهمه نه رسیدن. اما من هم همانطور که به ناصر گفتم در نهایت بازنده خواهم بود اگر کلا به هدف و افقم اینگونه بی توجه باقی بمانم. به هر حال با اینکه خیلی درست نبود اینطوری بعد از مدتها باهاش صحبت کنم اما چون واقعا دوستش دارم بهش نظرم را گفتم و اون هم دقیقا تایید کرد که متوجه ی این نکته هست.

خب! این از برنامه ی امروز که باز هم در حال دست و پا زدن بی نتیجه در متن بدیو هستم. به نظرم تا به اینجا فیلسوف جالبی آمده اما هنوز با "یگانه" بودن گفتار و دیسکورسش مواجه نشده ام و تا اینجا - که هنوز اول راهه البته - بیشتر آوای دیگر فلاسفه را در کارهایش می شنوم تا صدای خودش را. هرچند هنوز برای قضاوت خیلی خیلی زوده.

قراره امروز زودتر بیام خانه و شب بلاخره بشینیم و با هم فیلم Crazy Heart را ببینیم. تو هم داری روی فصل کتابت کار می کنی و برایم فرستاده ایش تا پرینتش بگیرم و فردا که قراره با هم دوتایی بریم بیرون و پیک نیک کنیم بخوانیش و رویش کار بیشتری کنی. متن دیگری هم که الان برام فرستادی تا آن را هم پرینت بگیرم و بیارم فصل پنجم کتاب فمینست مورد علاقه ی من آریس مورین یانگ یعنی Inclusion and Democracy هست که درباره ی جامعه ی مدنی و محدودیتهایش هست و گویا می خواهی با نگاهی به آن چیزهایی را در مقاله ات تغییر دهی. من هم که فردا بدیو خوانی/بازی خواهم کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

کتاب زندگی ما


امروز شنبه سوم آوریل هست و من نرسیدم روز پنج شنبه و جمعه اینجا سری بزنم. پس اول از روز پنج شنبه اول ماه شروع کنم. بعد از اینکه صبح آمدیم دانشگاه و تو رفتی سر کار و من امدم PGARC بلافاصله نشستم متن درس این هفته را نگاهی کردم و ورقه های بچه ها را که برای پرزنتیشن باید صحیح می کردم نگاه کردم و براشون کامنت نوشتم و ساعت 2 رفتم سر کلاسم. دو نفری که باید آن روز پرزنت می کردند کارشان را خوب انجام دادند و احتمالا نمره ی بالایی برای این کار بهشون خواهم داد.

بعدش برگشتم و نهارم را با ناصر خوردم و گفتم که باید برای گرفتن پول برم "چتسوود" و اگر از سوپر ایرانی ساحل چیزی می خواهند براشون بگیرم. گفت چرا باید اونجا بری و گفتم باید امروز بلیط هامون را بگیریم. خلاصه که اشک تو چشمهاش جمع شد و نهارش تو گلوش گیر کرد. می دونم خیلی از رفتن ما دلگیر میشه و مدتی خیلی برای اون و ما سخت خواهد بود اما زندگی است و امیدوارم بتونیم همونطور که به خودش گفتم روزی در کشور خودمون به خوشی دور هم جمع بشیم. گفت که من تا یک مدت نمیام توی این PGRAC و شاید برم همون ساختمان قبلی. به هر حال که خیلی حالش گرفته شد و من هم از اینکه مجبور بودم بهش بگم ناراحت بودم.

تا رفتم سوپر ساحل و برگشتم دقیقا سه ساعت طول کشید. با قطار از هر طرف یک ساعت راهه و از ایستگاه تا آنجا هم یک ساعت پیاده باید می رفتم و بر میگشتم. برای خودمون نان گرفتم و برای انها آلبالو. برگشتنی به سمت PGARC هم اشر را دیدم و هم دانکن را و کمی باهاشون گپ زدم و بهشون گفتم که داریم می ریم کشورشون. خیلی جالب بود که دونفری که کانادایی بودند را در راه دیدم.

بعد از اینکه رسیدم و قرص سر درد خوردم با هم رفتیم برادوی و به سلامتی بلیط هامون را گرفتیم اما تصمیم گرفتم به ناصر تاریخ جلوتر را بدم تا موقعی که چند روز اضافه موندیم بیشتر بهش خوش بگذره. خلاصه که خیلی حالش را گرفتم با این خبری که بهش دادم. دایم هم می گفت حالا چرا اینقدر زود می خواهید برید بذارید آگست برید و ... .

رفتیم دوتایی برادوی و بلیطها را گرفتیم و وقتی خواستیم صندلی هامون را هم بگیریم خانمه گفت باید صبر کنید تا بلیط ها کانفرم بشه و تایید بعدش می تونید. قرار شد دوشنبه با هم بریم این کار را بکنیم. این هفته به دلیل لانگ ویکند - دیروز که گود فرایدی بود و دوشنبه هم بابت ایستر تعطیله و 4 روز تعطیلی داریم- و تاریخ دوشنبه که باید بلیط ها را می خریدیم. با زحمتی که بابات از تهران کشید و رفته بود میدان فردوسی تا صراف پیدا کنه و برامون پول بفرسته و تو یادت به سوپر ساحل افتاده بود که کار صرافی هم می کنه باعث شدی که با زحمت بابا و چور کردن این انتقال من برم و پول را بگیرم و ما هم بلیط مون را قبل از تاریخ مقررش بخریم و جریمه نشیم.

به هر حال قرار شده که دوشنبه بریم و "سیت" هامون را بگیریم که جامون هم راحت باشه در تمام طول پرواز از اینجا به دبی و بعد از سه روز دیدار با خانواده و رفع خستگی از دبی به تورنتو به امید خدا. آنها که خیلی خوشحالند که ما این تصمیم را گرفتیم که از این طرف دنیا بریم کانادا و در راه انها را هم ببینیم. ما هم خوشحال و راضی هستیم. امیدوارم که خیلی خوش بگذره و واقعا با دیدن همگی بخصوص تو حسابی انرژی دوباره ساختن زندگی را در خودت جمع بکنی.

خدا را هزار مرتبه شکر که دوباره روحیه ی هر دو و بخصوص تو خیلی خوب شده. امروز که داشتم بهت این را می گفتم گفتی با شروع داستان استخر و این حرکت تازه تو خیلی رو فرم امدی و روحیه ات بالا رفت. باید این مسیر را همینطوری ادامه بدهیم چون حالا حالا ها به این کوشندگی و تلاش احتیاج داریم و اولین فاکتور براش روحیه ی قوی است.

اما از دیروز بگم که برای سیزده به در قرار گذاشتیم با ناصر و بیتا بریم "سنتریال پارک" سیدنی. ظهر قرار داشتیم در ویکتوریا پارک جلوی دانشگاه همدیگر ار ببینیم و ما مثل چهار سال گذشته در سیدنی سبزه هامون را آوردیم و - امسال اتفاقی دوتا هم داشتیم و یکیش را به آنها دادیم- گره زدیم و انداختیم شون در دریاچه ی ویکتوریا پارک. از آنجا اتوبوس گرفتیم و رفتیم به سنتریال پارک. اولش راننده ی اتوبوس یادش رفت ما را در ایستگاه لازم پیاده کنه و بعد از اینکه کمی قدم زدیم و چند خیابان را قدم زنان رفتیم رسیدیم به پارک معروف سیدنی و من و تو برای اولین بار دهها قوی سیاه را دیدیم که در دریاچه های پارک داشتند در یک روز زیبای پاییزی روی آب حرکت می کردند. نشستیم زیر یکی از درختان بزرگ کنار دریاچه که بدون اغراق صدها طوطی سفید دور و برش بودند. گفتم ممکنه این زیر بشینیم از مهمان نوازی دوستان در امان نباشیم و شامل فضولات شان شویم که تردید در جمع شکل گرفت که نه بابا. هنوز حرفشان تمام نشده بود و ما هم به غیر از زیر اندازها چیزی را پهن نکرده بودیم که روی زیر انداز ما یکی از این دست محصولات پهن شد. من پاکش که می کردم به فال نیک گرفتم. چون سبزه ها را که گره میزدیم برای هر آرزویی سبزه ها گره خوردند جز تنها آرزوی شخصی امسال مون که گرفتن پذیرش از دانشگاه بود. اما این را به فال نیک گرفتیم و خلاصه سیزده را بدر کردیم.

خوش گذشت. هم بچه ها خیلی خوراکی و نهار آورده بودند و هم ما. خیلی خوردیم و چند ساعتی نشستیم و کلی عکس گرفتیم و گپ زدیم و خلاصه که البته با حرف رفتن ما کمی هم راجه به آینده و دور هم جمع شدن آرزو کردیم. ناصر متاسفانه با اینکه هم همه بهش میگن و هم خودش معترفه این ایراد را داره که الان و لحظه را بخاطر فکر و خیالی در آینده خراب می کنه. خلاصه که هی گفت سال بعد ما سیزده بدر کوفت مون میشه. بعد از چند ساعت نشستن نزدیک غروب جمع کردیم و کمی دور دریاچه قدم زدیم و متوجه شدیم که کلی ایرانی دیگه هم - که اکثرا از ایرانی های متمول به نظر میرسیدند با توجه به ماشین های پارک شده- در آنجا مشغول به در کردن روز سیزده هستند به ایستگاه رسیدیم و رفتیم سمت خانه. در نیوتاون چهارتایی رفتیم کافه C که تنها جای باز در آن دور بر بود - بخاطر گود فرایدی- قهوه ای خوردیم و از هم جدا شدیم و هر کسی رفت خانه ی خودش.

شب باید یکی یک "ابسترکت" و چکیده مقاله برای کنفرانس دانشگاه یورک در اکتبر می فرستادیم که تو از حالا آنجا را پیدا کرده بودی و قرار بود بفرستیم تا اگر شد بتونیم در فضای آنجا همین امسال خودمان را وارد کنیم. کنفرانس درباره ی Popular Culture and Politics هست و ابسترکت من یک نگاه کاملا متفاوت به حوزه فرهنگ روزمره و امکان مقاومت دربرابر روند سیاست های موجود در کشورهای نئولیبرال هست که این مدت ایده هایی با توجه به خوانش کارهای آدورنو و بنیامین به دست آوردم و تو هم درباره ی سیاست و اینترنت چکیده ای فرستادی. بعدش خواستیم فیلم Crazy Heart را ببینیم که نشد و یک فیلم ایرانی که هم بچه ها هم مامانت بهمون گفته بودند ببینید به اسم "کتاب قانون" که از جمله پرفروش های امسال بوده دیدیم که حالمون را بهم زد. واقعا فیلمی نظیر "درباره ی الی" که خودش هم کاری خیلی ایده آل محسوب نمیشه اتفاق درسینمای امروز ایرانه و نه قاعده. تاسف آور بود اینکه روند غالب در سینمای ما چنین شده و البته که خیلی هم جای تعجب نیست. بلاخره همه چیز باید بهم بیاد. اون سیاست حاکمه، اون اقتصادشه، اون ورزش و فوتبالشه، این داستان فرهنگ و هنر و کتاب و مطبوعاته و این هم سینما. به قول تو واقعا کسانی که دارند در وضعیت موجود خلاف روند با هزاران تلاش تنها سعی میکنند در جریان روز مستحیل نشوند را باید ستایش کرد و قدر دانست. نمونه ای از فیلمهای روز سینما را که به عنوان برنامه ی آینده در اول فیلم دیدیم نشان داد که چقدر خوشبخت و خوش شانس بوده ایم که آنجا نیستیم و باید واقعا سعی کنیم برای آن عده ی اندکی که می کوشند تا جهان تحمیلی و سلطه ی حاکم را رد کنند هم صدا باشیم و هم مشوق.

امروز صبح با هم رفتیم دندی و صبحانه ای خوردیم و من آمده ام دانشگاه تا شروع به خواندن Being and Event کنم و تو هم رفتی برادوی و بعدش به خانه میروی تا بوک چپترت را که برایت فرستاده اند تا کامنت های بسیار بسیار کمش را "اپلای" کنی انجام دهی و بفرستی برای چاپ نهایی. به سلامتی فصل تو فصل شماره ی 19 کتاب خواهد بود و وشته اند که بسیار خوشحالند که تو این مقاله را برای چاپ به آنها داده ای. مبارک هر دومون باشه عزیزترینم.

امروز با هم حرفهای قشنگی زدیم و قرار شد برای این جند روز تعطیلی علاوه بر درس، ورزش و فیلم را هم از قلم نندازیم. تصمیم گرفتیم تا قبل از رفتن دوستانمان را یک شب به یک بار دعوت کنیم تا مهمانی خداحافظی هم با دوستان و همکاران تو بگیریم و به یادگار خوش اینجا را به امید سالهایی پر بارتر ترک کنیم.

روزی که از چتسوود بر می گشتم تا با هم بریم بلیط هامون را بخریم یکی از دوستان هم دانشکده ای تو "سارا" که از انگلیس آمده است بهت گفته که هر کسی شما دوتا را میشناسه به عنوان یک زوج خوشبخت و فرهیخته ازتون یاد میکنه و بهت گفته بوده که: ن دارم بهت میگم شما باید بعدها داستان زندگی تون را بنویسید.

شاید هم اگر به آنجایی که می خواهیم رسیدیم این کار را کردیم. من اگر هیچ چیزی برای گفتن در کتاب زندگی مون نداشته باشم این یکی را با تمام وجودم دارم که شهادت بدهم که با عشق می توان چنان کرد و زیست که شایسته است و باید. البته برای شکلگیری این عشق شرایطی لازم است که نباید از قلم انداخت. اما عشق خودش شاید که همه چیز باشد.